بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نگاهم
قد مي كشد....
به بلنداي تو...
همچون غرور............
تو
سرو ماننده بشكوهي...

وقتي ......... مي نويسي...

ونسيم... غنج ميزند زير وبم تصنيف دلنوازي را كه مي نوازي...

...........درين .......حزن موزون!!!!!!!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
;)دنیای وارونه!!!!!!!!!!



مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر

از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی

دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با

بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که

چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و

تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که

شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به

مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری

نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان

بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم ا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : "

صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا ".

دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از

حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو

می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای

گوش کردن نیست "

- البته .



پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به

دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ

هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر

داد .


- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ.

اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .

دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:" اِی ، کمی "


- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .


دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟"

- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد .

- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده

- نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .


با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: " اِه، بروکسل چی کار داری؟ "

- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟

دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:

- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.

- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.

- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.

پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟

- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟

- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه ... اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، 25 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .

- من که گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم .


- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.

دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:

- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟

- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.

دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.



-ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ... اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .

سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .

-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .

- دایانا خانوم کیه؟ دایانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟

- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه .

دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:

-آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .

سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :

- بفرمایید.

دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.

- موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .

پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.

- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم .

دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت کرد .

- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.

- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .

- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .

- باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ .

- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره .

دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:

- بله؟

صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .

- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم ...

- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .

- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا ... فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟

- کی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ .

- هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟

- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست ... آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه ...

- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی دیگه مری جون
یعنی من دلقکم دیگه...ها؟
باشه...
چی برات بگم؟
چی دوست داری؟ داستان بگم؟!

نه باو اشتب شده دلقك شيه باو ؟
گفتم يه چي بگي دور هم بخنديم بشه ها از افسردگي دربيان :دي
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها داستانه طولانیه ولی قشنگه!
الان میگیرم من یه دیوان حافظ دارم خیلی دوسش دارم
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نکرده کار رو نبرید به کار میبرید به کار نکشید به کار

همیشه آدم گوشت تلخی بودم معمولا کسی به سمت من جذب نمیشه و خودم هم تلاشی برای اینکه کسی رو جذب کنم از خودم نشون نمیدم همینطوری راحت ترم.اما یه قضیه ایی هست که بهش دارم ایمان میارم اینکه آدم باید پیشونیش بلند باشه گوشت تلخ و شیرین بودن هم اصلا مهم نیست خواهر .

قرار بود دیروز با آقای همسر بریم خونه مادرشون و تو کارهایی که خودش برای خونه تکونی نمیتونست انجام بده کمکش کنیم(من از انجام این کارها ناراحت نمیشم .مادرشوهرم هم همیشه کمکم میکنه ) اما ناراحت شدم وقتی خواستیم کارو شروع کنیم آقای همسر یهو خوابش گرفت خواست چرت ظهر جمعه بزنه( منم گفتم پس منو آوردی کمک مامانت کنم نیومدیم کمک مامانت کنیم ) منم وقتی ناراحت بشم انگار دستمال قدرت کایکو بهم بستن سخت ترین کارها رو انجام میدم. و حرص میخورم خلاصه شروع کردم تنهایی دو دست مبل رو کیسه کردم یه فرش شش متری یه چهار متری و نصف یه فرش نه متری رو کیسه کردم و آقای همسر بیدار شد وارد جزییات نمیشم که چقدر طول کشید نصف دیگه اون فرش نه متری رو کیسه کنه و چقدر دستور داد که آی آب سطل رو عوض کنید آی نمیدونم .... بعدشم که سرش گیج رفت و حالش بد شد و نشست که آب برام بیار نفسم در نمیاد.

از وقتی رفتیم خونه تا همین حالا همش مادرشوهر محترم تماس میگیرن میگن" دستت درد نکنه عروسم زحمت کشیدی میگم پسرم دستش درد نگرفت ؟"

و اینجاست که من ایمان میاروم به این جمله که آدم باید پیشونیش بلند باشه
برگرفته از وبلاگ يك فنجون چاي داغ
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*نيروانا*



بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم
که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم
در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند
آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم
دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم
گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نه باو اشتب شده دلقك شيه باو ؟
گفتم يه چي بگي دور هم بخنديم بشه ها از افسردگي دربيان :دي

پس خیالم راحت باشه دیگه؟:D
افسردگی چرا؟
شما دخترای خوب
خشنگ
ناز
مامان
طلا
ژیگر...
دیگه جونم برات بگه... از همینا هستین...
اسه چی افسرده؟
آفرین
بخندین...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مریم

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان درازهر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کوشاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفاعشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانشفیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مرانکآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمودنرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموختیار شیرین سخن نادره گفتار من است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس خیالم راحت باشه دیگه؟:D
افسردگی چرا؟
شما دخترای خوب
خشنگ
ناز
مامان
طلا
ژیگر...
دیگه جونم برات بگه... از همینا هستین...
اسه چی افسرده؟
آفرین
بخندین...

اره باو خيالت تخته تخت :d
هوم ؟ راس موگويي ؟ ما همه اينايي كه گفتي هسيم يعني ؟ :دي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مریم

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان درازهر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کوشاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفاعشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانشفیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مرانکآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمودنرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموختیار شیرین سخن نادره گفتار من است

مخسي موگوييم نگاري ژونم ...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار. خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دستت درست ، كتابيش خيلي بيترتر از نت يه :دي
بلی بلی


- الو

- سلام

- سلام کجایی؟

- تو تاکسی دارم می رم خرید

- همین الام پیاده شو!

- چرا؟ نرسیدم که هنوز!

- پیاده شو، زود باش ، بهت می گم همین حالا

- مگه قراره ماشین منفجر بشه که اینطوری می گی؟

- مامان پیاده شو دیگه!

- تا نگی چرا، پیاده نمی شم، خُلم مگه وسط خیابون پیاده شم؟

- باشه برات توضیح می دم به شرطی که قول بدی برگشتنه با BRT برگردی

- وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نکنه دوباره درباره ی مزایای حمل و نقل عمومی مطلب خوندی و جو گرفتت!؟

- ببین مگه با BRT بری زودتز نمی رسی؟

- چرا.

- مگه ارزون تر در نمیاد؟

- خوب چرا.

- پس چرا با تاکسی می ری که ترافیک و آلودگی رو بیشتر می کنه؟ ببین قالیباف با این همه مشکلاتی که داره نمی زاره پروژه هاش عقب بیوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از این امکانات استفاده نکنیم؟درسته آخه؟

- راستشو بگو ببینم چت شده؟ دردت چیه آخه؟

- راستی مامان شنیدی تونل توحید طبق برنامه اول مهر افتتاح می شه؟

- بحث رو عوض نکن دختر بگو ببینم چی شده؟

- مامان مگه من مثل لیلای اقدس خانم اینا لیسانس ندارم؟

- خوب چرا؟

- آخه من چیم از دختر اقدس خانم اینا کمتره؟

-هیچی دختر.ولی اینا چه ربطی به تاکسی و ترافیک داره؟

- آخه می دونی چیه مامان؟ دیروز مامانه لیلا تو بی آر تی با یه زنه دوست شده ، زنه یه برادر زاده داره که هم پولداره هم تحصیل کرده. امشبم قراره بیان خواستگاری، تو هم از این به بعد با بی آر تی برو اینور اونور دیگه!
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اره باو خيالت تخته تخت :d
هوم ؟ راس موگويي ؟ ما همه اينايي كه گفتي هسيم يعني ؟ :دي

راس موگوام...باور کن...

تو که خیلی خشنگی... از همون موقع که تو اون تاپیک با کلمه ی بعد یه شعر بوگویید دیدمت ازت خوشم اومد...
دیگه ازون به بعد به خاطر تو میومدم اون تاپیک و وقتی یه بلا گرفته زودی میپرید جوابتو میداد میخواستم بیزنم لهش کنم...

آره مریم ژونی...
اینم قصه ی دردناکه عشخ من به تو...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن و شوهری بعد از سالیانی دراز که از ازدواج شان می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند.

با هر کسی که می توانستند مشورت کردند ، اما نتیجه ای نداشت تا این که نزد کشیش شهرشان رفتند. پس از این که مشکلشان را به کشیش گفتند ، او در جواب آنها گفت :
ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما را شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد کرد. با وجود این من قصد دارم به رم برم و مدتی در آن جا اقامت داشته باشم ، قول می دهم وقتی که به واتیکان رفتم ، به طور حتم ، برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش آن جا را ترک کند، بازگشت و گفت :
من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شود و شما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در رم حدود ۱۵ سال به طول خواهد انجامید ، ولی قول می دهم وقتی برگشتم به دیدن شما بیایم.


…..

۱۵ سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت.
یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد ، یاد قولی افتاد که ۱۵ سال پیش به اون زوج جوان داده بود. تصمیم گرفت یک سری به آنها بزند ، پس به طرف خانه ی آنها راه افتاد. وقتی به محل اقامتشان رسید ، زنگ در را به صدا در آورد.
صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا را پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که سرانجام دعاهای این زوج اجابت شده و آنها صاحب فرزند شده اند.
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه دید که از سروکول یکدیگر بالا می رفتند و همه جا را روی سرشان گذاشتند، وسط آن شلوغی و هرج و مرج هم مامان شان ایستاده بود.
کشیش گفت : فرزندم ! می بینم که دعاهایتان مستجاب شده…. حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به سبب این معجزه تبریک بگویم.
زن مایوسانه جواب داد : اون نیست… همین الان خونه را به مقصد رم ترک کرد.
کشیش گفت : شهر رم؟ برای چی رفته رم؟
زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی را که شما برای استجابت دعای ما روشن کردید ، خاموش کنه!!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راس موگوام...باور کن...

تو که خیلی خشنگی... از همون موقع که تو اون تاپیک با کلمه ی بعد یه شعر بوگویید دیدمت ازت خوشم اومد...
دیگه ازون به بعد به خاطر تو میومدم اون تاپیک و وقتی یه بلا گرفته زودی میپرید جوابتو میداد میخواستم بیزنم لهش کنم...

آره مریم ژونی...
اینم قصه ی دردناکه عشخ من به تو...
:surprised::surprised::surprised:
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
می خواستم بنویسم که شادم

می خواستم بگویم امشب

من آرامم

من خوشحالم

نمی خواهم هیچ عنکبوتی و

هیچ لاشخوری

کامم را تلخ کند
 

Similar threads

بالا