بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانیده نیمه شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید که در آنجا چه می‌کنی؟ گفت: در خواب غلتیده‌ام، گفت: مردم از بالا به پایین می‌غلتند تواز پایین به بالا می‌غلتی؟ گفت: من هم به همین می‌خندم.
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:biggrin: نگاری جونم خیلی بامزه بود...

اینم چایی... بخورین تا از دهن نیفتاده..




 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درویشی به دهی رسید. جمعی کدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان کنم که با آن ده دیگر کردم. ایشان بترسیدند، گفتند مبادا که ساحری یا ولی‌ای باشد که از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند که با آن ده چه کردی؟ گفت: آنجا سوالی کردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی‌دادید به دهی دیگر می رفتم.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سيلامممممممممم برو بچ
وووووووووويييييييييي چش ما رو دور ديدين چه بخور بخوري راه انداختين ها
:دييييييي
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه اصفهانیه رو به جرم قتل زن و مادر زنش داشتن محاکمه می‌کردن! قاضی بهش می‌گه: شما مظنون به قتل همسرتون توسط ضربات چکش هستید! یهو یکی از افراد بسیار محترم جامعه از پشت دادگاه داد می‌زنه: ای کثافت بی شرف! دوباره قاضی می‌گه: در ضمن شما مظنون به قتل مادر زنتان با ضربات چکش هم هستید! دوباره اون فرد محترم می‌گه: ای آشغال کثیف! قاضیه این دفعه دیگه عصبانی می‌شه و می‌گه: آقای فرد محترم جامعه! می‌دونم که به خاطر این بی رحمی و جنایت چقدر از این آقا بدتون میاد، اما اگه یک بار دیگه از این حرفای رکیک بزنین ناچار می‌شم که از دادگاه اخراجتون کنم! فرد محترم می‌گه: مساله این نیست که ازش بدم میاد، مشکل اینه که من 15 ساله‌ که همسایه‌ی اینام و در طی این 15 سال هر وقت خواستم ازش چکش قرض بگیرم، گفته که ما چکش نداریم:gol:
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سيلامممممممممم برو بچ
وووووووووويييييييييي چش ما رو دور ديدين چه بخور بخوري راه انداختين ها
:دييييييي

سیلااام...
بیا شمام...
نگار جون که قهوه میخورن
3 تا چایی هست...
نمیدونم این آقو سعید کجا پیچوند رفت...
بوگو چی میخوای برات بیارم...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام مریمی
خوب شد اومدی
کاش امشب اینجا شلوغ شه
دلم گرقته
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه اصفهانیه رو به جرم قتل زن و مادر زنش داشتن محاکمه می‌کردن! قاضی بهش می‌گه: شما مظنون به قتل همسرتون توسط ضربات چکش هستید! یهو یکی از افراد بسیار محترم جامعه از پشت دادگاه داد می‌زنه: ای کثافت بی شرف! دوباره قاضی می‌گه: در ضمن شما مظنون به قتل مادر زنتان با ضربات چکش هم هستید! دوباره اون فرد محترم می‌گه: ای آشغال کثیف! قاضیه این دفعه دیگه عصبانی می‌شه و می‌گه: آقای فرد محترم جامعه! می‌دونم که به خاطر این بی رحمی و جنایت چقدر از این آقا بدتون میاد، اما اگه یک بار دیگه از این حرفای رکیک بزنین ناچار می‌شم که از دادگاه اخراجتون کنم! فرد محترم می‌گه: مساله این نیست که ازش بدم میاد، مشکل اینه که من 15 ساله‌ که همسایه‌ی اینام و در طی این 15 سال هر وقت خواستم ازش چکش قرض بگیرم، گفته که ما چکش نداریم:gol:

بی مزه........:دی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه اصفهانیه رو به جرم قتل زن و مادر زنش داشتن محاکمه می‌کردن! قاضی بهش می‌گه: شما مظنون به قتل همسرتون توسط ضربات چکش هستید! یهو یکی از افراد بسیار محترم جامعه از پشت دادگاه داد می‌زنه: ای کثافت بی شرف! دوباره قاضی می‌گه: در ضمن شما مظنون به قتل مادر زنتان با ضربات چکش هم هستید! دوباره اون فرد محترم می‌گه: ای آشغال کثیف! قاضیه این دفعه دیگه عصبانی می‌شه و می‌گه: آقای فرد محترم جامعه! می‌دونم که به خاطر این بی رحمی و جنایت چقدر از این آقا بدتون میاد، اما اگه یک بار دیگه از این حرفای رکیک بزنین ناچار می‌شم که از دادگاه اخراجتون کنم! فرد محترم می‌گه: مساله این نیست که ازش بدم میاد، مشکل اینه که من 15 ساله‌ که همسایه‌ی اینام و در طی این 15 سال هر وقت خواستم ازش چکش قرض بگیرم، گفته که ما چکش نداریم:gol:

خیلی باحال بود :دی

سیلااام...
بیا شمام...
نگار جون که قهوه میخورن
3 تا چایی هست...
نمیدونم این آقو سعید کجا پیچوند رفت...
بوگو چی میخوای برات بیارم...
قهوه قهوه قهوه! چقدررررر دلم الان قهوه می خواد
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




مریم جونی نون خامه ای کالریش خیلی بالاستا...
بیا واست شیرینی رژیمی گرفتم...

 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب پس شلوخ شد دیگه...
نگاری نبینم دلت بگیره هاااا...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مخسي عزيزم
نبينم دلت بگيره نگاري
:confused:





مریم جونی نون خامه ای کالریش خیلی بالاستا...
بیا واست شیرینی رژیمی گرفتم...

وااااااای چه قهوه ای! من دلم مب خوادددد
وای شبی بخورم بی خواب میشم!


نه حواسم هـــ :دي
نه نیس
دیدی vivian
حواسش بود
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها من یه قصه می گم
یه ترانه هم میذارم قشنگه اگه بتونین دانلود کنین آهنگشو
زودی میام
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h] کوکو ، افسانه دختر بچه ای یتیم در گیلان است که مادر خود را از دست می دهد و ماجراهایی را به چشم می بیند.
«کوکو» ، سی و دو سانتی متر قد دارد. این موجود ، دختر بچه ای یتیم است، که همه افسانه های گیلانی ها را پر کرده است. مشخصه کوکو در افسانه ها بی معرفتی است چون کوکوها جمعی با یک ماده جفت گیری و سپس ماده بیچاره را به حال خود رها می کنند. ماده بی‌خانمان و ‌آشیان، لانه پرنده‌های دیگری را انتخاب می‌کند و در هر آشیانه فقط یک تخم می‌گذارد و بعد آن پرنده‌ ناچار از تخم کوکوی ماده مراقبت می‌کند تا به دنیا بیاد. اما چرا بی‌آشیان؟ چون رسم پرنده‌ها این است که نرها برای اثبات توانایی جفت‌گیری لانه بسازند، ولی حالا وقتی چند پرنده نر با هم باشند، هر کدام به لانه سازی مشغول شود سرش کلاه رفته. تنبلی به کوکوها هم سرایت کرده. «کوکو تی‌تی» یا همان کوکوی معروف، از جمله پرندگانی است که به خاطر آواز حزن‌انگیز و موزونش در گیلان موجد افسانه‌هایی شده که از گذشته‌های دور بر سر زبان‌ مردم این دیار بوده در گیلان، روایت‌های مختلفی از این پرنده هست: بعضی‌ها این پرنده را دخترکی یتیم یا نوعروسی پاکدامن می‌دانند. «کوکو» دختر کوچکی بود که مادرش خیلی زود می‌میرد و غربت نبود مادر را هیچ چیز برایش پر نمی‌کند مگر ساعت‌هایی که همراه پدر است. چند سال مرد با دخترش سر می‌کند و خودش را از محبت یک هم‌آشیان دلخواه محروم می‌کند تا با گوش و کنایه‌ها و دلسوزی‌های دیگران، بالاخره ازدواج می‌کند و برای دخترش نامادری می‌آورد. اولین شبی که کوکو بی‌حضور و لطف محبت پدر خوابید، مادرش را در خواب دید که غمگینانه به او نگاه می‌کرد. او تا صبح چند بار از خواب پرید و بالش یادگار مادرش خیس اشک بود. کوکو هرگز از نامادری بوی مادر به مشامش نرسید و او به کوکو خیلی سخت می‌گرفت. او می‌دانست که همه چیز و دل و جان شوهرش بسته به این دخترک است. عشق به مرد که در هر دوی آنها به شکلی متفاوت وجود داشت و کامل بودن دختر کوچولو و بدتر از همه فهمیدن اجاق کوری زن، آتش حسادت به دختر را در دلش راه داد. کوکوی کوچولو، صندوقی داشت که کم‌کم جهیزیه‌اش را در آن جمع می‌کرد و کم‌کم صندوق پر از پارچه و دست‌دوزی‌ها و کاردستی‌های هنرمندانه و زیبای دختر شده بود. از دیرباز در روستاهای گیلان رسم بود که دختر باید با دوخت‌ودوز و جمع آوری جهیزیه ، ابراز سلیقه کند و برای ورود به زندگی جدید آماده شود. در دل زمستانی سیاه که کوکو برای دیدار خاله به روستای کناری رفته بود و برف راه بازگشت را بسته، نامادری مهربان مشتی از آویزه‌های نخی را در لابه‌لای لباس‌ها و بافتنی‌های صندوق کوکو گذاشت. در همان زمستان برای کوکو خواستگار آمد و قرار شد بعد از نوروز به خانه شوهر برود. روزهای آخر نامادری با کوکو خیلی مهربانی کرد و مدام مثل کوکو خیال‌پردازی می‌کرد اما با چه خیالاتی؟! دستمال را نامادری به سر «کوکو» بست، حلقه زرین را عمه داماد در انگشتش کرد و این شکل جشن نامزدی برگزار شد. صبح بعد وقتی کوکو خواست دستمال سر را در صندوق بگذارد، نامادری صدای زوزه مانند دردناکی از بالاخانه شنید. وقتی رسید دید کوکو موپریشان و چهره خراشیده وسط اتاق مچاله شده و نشسته. همه چیزهای صندوق در گوشه و کنار اتاق پخش بود و بوی ناک و خزه و خیسی همه جا پر شده بود. دختر که حاصل سال‌ها تلاش و امیدواری را که با آن همه آرزو و خوش‌خیالی، کشیده بود بر باد رفته می‌دید از خدا خواست که او را از این رنج و از این سرافکندگی و از این زندگی خالی از امید، خلاص کند. هنوز نامادری کامل وارد اتاق نشده بود که کوکوی قصه ما پیچ‌وتابی خورد و لحظه‌ای بعد به صورت پرنده‌ای زیبا و دوست‌داشتنی درآمد و پروازکنان به بالای درخت نارون همسایه رفت و در حالی که صدایش روشن و دلنشین اما دردناک بود، شروع به خواندن کرد: «کوکو، بسوج؛ کوکو، ببیج؛ کوکو، بنال» (کوکو، بسوز؛ کوکو، برشته‌شو؛ کوکو، بنال» کوکو پر و بالی زد و به سوی جنگل انبوه و بی‌برگ روستا در آن زمستان سرد و غم‌گرفته پرواز کرد و ناپدید شد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]من از این فاصله ها بیزارم[/h]

من از این فاصله ها بیزارم
من تو رو عشق تو رو کم دارم
من دلم می خواد کنارم باشی
می تونی همیشه یارم باشی
می تونی فاصله ها رو برداری
یا من و تو حسرتت میزاری
تو که هم صحبت شب ها می
اخرین دلخوشی دنیامی
به تو وابسته شدم این روزا
تو رو هر شب می بینم تو رویام
بگو درکم می کنی می فهمی
یا که بی تفاوتی بی رحمی
به تو وابسته شدم این روزا
تو رو هر شب می بینم تو رویام
می دونی چقدر برات دلتنگم
من با احساس خودم می جنگم
من با احساس خودم می جنگم
کاش بتونم
ببینم چشمات و
کاش بتونم بگیرم دستات و
ارزومه یه شب بارونی تو گوشم بگی پیشم می مونی
پیشم می مونی
کاش بتونم با تو هم رویا بشم
کاش اجازه بدی عاشق باشم
من از این فاصله ها بیزارم
من تو رو عشق تو رو کم دارم
تو رو هر شب می بینم تو رویام
بگو درکم می کنی می فهمی
یا که بی تفاوتی بی رحمی
به تو وابسته شدم این روزا
تو رو هر شب می بینم تو رویام
می دونی چقدر برات دلتنگم
من با احساس خودم می جنگم
من با احساس خودم می جنگم

از قیصر
 

Similar threads

بالا