عشق

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نور عشق

نور عشق

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]رهروان كوی جانان سرخوش‌اند

عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند

جان عاشق، سر به فرمان می‌رود

سر به فرمان سوی جانان می‌رود

راه كوی می‌فروشان بسته نیست

در به روی باده‌نوشان بسته نیست

باده ما ساغر ما عشق ماست

مستی ما در سر ما عشق ماست

دل ز جام عشق او شد می پرست

مست مست از عشق او شد مست مست

ما به سوی روشنایی می‌رویم

سوی آن عشق خدایی می‌رویم

دوستان! ما آشنای این رهیم

می‌رویم از این جدایی وارهیم

نور عشق پاك او در جان ما

مرهم این جان سرگردان ما

[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]فریدون مشیری[/FONT]


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سبزتر از عشق

سبزتر از عشق

من به هم صحبتیِ آینه عادت دارم
مثلِ جاری شدنِ چشمه اصالت دارم

ازتب آلوده ترین قلّه یِ عشق آمده ام
من که با چشمه یِ خورشید رقابت دارم

مثلِ آتشکده ای پشتِ غبارِ تاریخ
با تبِ آتشِ زرتشت قرابت دارم

گرچه آلوده یِ دنیایِ فریبم، امّا
سینه ای پاک به پهنایِ صداقت دارم

وقتی ازچهچهه یِ چلچله ها سرشارم
به غزل گریه ی احساس چه حاجت دارم

آن قدراز«تپشِ پنجره ها» سرشارم
که نگاهی به بلندایِ نجابت دارم

دست هایِ من اگر عاطفه رامی فهمند
با کسی سبزترازعشق رفاقت دارم

حسن نصر(سیاووش)

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مستیم و مستی ما از جام عشق باشد *وین نام اگر بر آریم، از نام عشق باشد

خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را *وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد

بی‌درد عشق منشین، کاندر چنین بیابان *آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد

درمان دل نخواهم، تا درد مهر هستم *صبح خرد نجویم، تا شام عشق باشد

نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته* کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد

بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن* در گردنی، که بندی از دام عشق باشد

روزی که کشته گردم بر آستانه‌ی او *تاریخ بهترینم ایام عشق باشد

مشنو که: باز داند سّر نیازمندان *الا کسی که پایش در دام عشق باشد

از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم* تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق *باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق

باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ *تا شکند زورق عقل به دریای عشق

سینه گشادست فقر جانب دل‌های پاک* در شکم طور بین سینه سینای عشق

مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد *کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق

هر نفس آید نثار بر سر یاران کار *از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق

فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست *هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق

عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی* عشق ببیند مگر دیده بینای عشق

عشق ندای بلند کرد به آواز پست *کای دل بالا بپر بنگر بالای عشق

بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان *شادی جان‌های پاک دیده دل‌های عشق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

تا خواسته‌ام از تو ترا خواسته‌ام **از عشق تو خوان عشق آراسته‌ام

خوابی دیدم، دوش فراموشم شد **این میدانم که مست برخاسته‌ام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
طفل بود در نظر پیر عشق **هرکه نگردد سپر تیر عشق

دل چه بود مخزن اسرار شوق** جان که بود شارح تفسیر عشق

هر که ندارد خبری از سماع **کی شنود زمزمه‌ی زیر عشق

دم بدم از گوشه‌ی میدان جان **می‌شنوم نعره‌ی تکبیر عشق

دایه‌ی فطرت مگر آمیختست **خون من سوخته با شیر عشق

تیغ مکش بر سر مقتول مهر **دام منه بر ره نخجیر عشق

ترک خرد گیر که تدبیرعقل **عین جنونست به تقریر عشق

دست من و سلسله‌ی زلف یار **پای من و حلقه‌ی زنجیر عشق

سالک مجذوب دلم در سلوک **از نظر تربیت پیر عشق

نرگس جادوی تو دیدن به خواب **فتنه بود خاصه به تعبیر عشق

آب زر از چهره‌ی خواجو برفت **از چه ز خاصیت اکسیر عشق
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتی دلم شکـــــستی، این دل شکسته بهتر
پوسیده رشته عشق، از هم گســسته بهتر
مـن انتــــــقام دل را هرگــز نگـــــیرم ازتـو
این رفته راه ناحق، در خون نشسته بهتر
در بزم باده نوشــــان ای غافـــل از دل من
بستی دو چشم و گفتم ، میخانه بسته بهتر
چون لاله های خونین ریزد سرشکم امشب
بر گور عشق دیرین ، گل دسته دسته بهتر
آییـــنه ای است گویـــا این چهـــره غمیـنم
تا راز دل نـــــدانی، در هم شکســــته بهتر
فرســـوده بنـــد الـفت،با صـــد گره نیـــرزد
پیمان ســست و بیجا ،ای گل نبســته بهتر
گر یادگـــــار باید از عشـــق خانـــه سوزی
داغی"هما" به سینه، جانی که خسته بهتر


هما مير افشار
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پاک باز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

(حمید مصدق)
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق

حبذا آن زمان که پردهٔ عشق
بیخود از سر کنند با عشاق

نبرند از وفا طمع هرگز
نگریزند از جفا عشاق

خوش بلایی است عشق از آن دارند
دل و جان را درین بلا عشاق

آفتاب جمال او دیدند
نور دادند از آن ضیا عشاق

داده‌اند اندرین هوس جان‌ها
چون سکندر در آن هوا عشاق

بگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق

ای عراقی، چو تو نمی‌دانند
این چنین درد را دوا عشاق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز شد در عاشقی بابی دگر
بر جمال یوسفی تابی دگر

مژده بیداران راه عشق را
آنک دیدم دوش من خوابی دگر

ساخته شد از برای طالبان
غیر این اسباب اسبابی دگر

ابرها گر می‌نبارد نقد شد
از برای زندگی آبی دگر

یارکان سرکش شدند و حق بداد
غیر این اصحاب اصحابی دگر

سبزه زار عشق را معمور کرد
عاشقان را دشت و دولابی دگر

وین جگرهایی که بد پرزخم عشق
شد درآویزان به قلابی دگر

عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابی دگر

کفشگر گر خشم گیرد چاره شد
صوفیان را نعل و قبقابی دگر

گر نداند حرف صوفی دان که هست
دردهای عشق را بابی دگر

از هوای شمس دین آموختم
جانب تبریز آدابی دگر


مولوی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه غم كه عشق به جایی رسید یا نرسید

که آنچه زنده و زیبا ست نفس این سفر است

< حسین منزوی​
>
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آخر از جور تو عالم را خبر خواهيم کرد
خلق را از طره ات آشفته تر خواهيم كرد

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهيم خواست
پس جهانى را ز شوقت پر شرر خواهيم كرد

جان اگر بايد، به كويت نقد جان خواهيم يافت

سر اگر بايد، به راهت ترک سر خواهيم کرد

هركسى كام دلى آورده در كويت به دست
ما هم آخر در غمت خاکي به سر خواهيم کرد

تا که ننشيند به دامانت غبار از خاک ما
روي گيتي را ز آب ديده تر خواهيم کرد

يا ز آه نيمشب، يا از دعا، يا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهيم کرد

لابه‌ها خواهيم کردن تا به ما رحم آوري
ور به بي‌رحمي زدي، فکر دگر خواهيم کرد

چون بهار از جان شيرين دست برخواهيم داشت
پس سر كوى تو را پرشور و شر خواهيم كرد
 

amir ut

عضو جدید
عراقي

عراقي

آن شنیدم که عاشقی جان‌باز
وعـظ گفتی به‌خطـه شیراز

ناگهـان روستائیـی نـادان
خالی از نور دیده و دل و جان

ناتراشیده هیـکل و ناراست
همچو غولی از آن میان برخاست

گفت ای مقتـدای اهل سخــن
غـم کارم بخـور که امشب مـن

خـرکی داشتم چگونه خری
خری آراسته به ‌هر هنري

یک دم آوردم آن سبک رفتار
بـه‌تفرج میانه بازار

ناگهانش زمن بدزدیدند
زین جماعت بپرس اگر دیدند

پیر گفتا بدو که‌ای خرجو
بنشین یک زمان و هیچ مگـو

پس ندا کرد سوی مجلسیان
که اندرین طایفه ز پیر و جوان

هرکه با عشق در نیامیــزد
زین میانه به‌پای برخیزد

ابلهـی همچو خــر کریه‌لقا
زود برجست از خـری برپـا

پیر گفتش توئی که در یاری
دل نبستی به‌عشـق؟ گفت آری

بانگ برداشت گفت ای خـردار
هان خرت یافتـم بیار افسار!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق عمومی

اشک رازي‌ست
لب‌خند رازي‌ست
عشق رازي‌ست

اشک ِ آن شب لبخند ِ عشق‌ام بود.



قصه نيستم که بگوئي
نغمه نيستم کهبخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان کهبداني...

من درد ِ مشترک‌ام
مرا فرياد کن.


شاملو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنشین ٬ مرو ٬ که در دل شب ٬ در پناه ماه


خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست


بنشین و جاودانه به آزار من مکوش


یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست.


بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین


امشب چراغ عشق در این خانه روشن است


جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز


بنشین ٬ مرو ٬ مرو که نه هنگام رفتن است.



فريدون مشيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر که در عاشقی تمام بود **پخته خوانش اگر چه خام بود

آنکه او شاد گردد از غم عشق **خاص دانَش اگر چه عام بود

چه خبر دارد از حلاوت عشق **هر که در بند ننگ و نام بود

دوری از عشق اگر همی خواهی **کز سلامت ترا سلام بود

در ره عاشقی طمع داری **که ترا کار بر نظام بود

این تمنا و این هوس که تو راست** عشقبازی ترا حرام بود

عشق جویی و عافیت طلبی **عشق یا عافیت کدام بود

بنده‌ی عشق باش تا باشی **تا سنایی ترا غلام بود
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست


هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!


عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!


دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.


نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،


شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.


تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست


کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست


بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،


بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.


تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق


چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.


فريدون مشيري
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان بختیاری

پژمان بختیاری

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای دراین کلبه ویرانه ندارد
دل را به کف هرکه نهم باز پس ارد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق جانست عشق تو جانتر
لطف درمان وز تو درمانتر

کافری‌های زلف کافر تو
گشته ز ایمان جمله ایمانتر

جان سپردن به عشق آسانست
وز پی عشق توست آسانتر

همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمانتر

بی‌تو هستند جمله بی‌سامان
لیک من بی‌طریق و سامانتر

عشق تو کان دولت ابدست
لیک وصل جمال تو کانتر

تیغ هندی هجر برانست
لیک هندی عشق برانتر

هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپرست و پرانتر

دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزانتر

گر چه این چرخ نیک گردانست
چرخ افلاک عشق گردانتر

همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسانتر

شمس تبریز همتی می‌دار
تا شوم در تو من عجب دانتر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ملک الشعرا بهار

ملک الشعرا بهار

فرو خوانده سرود بی‌گناهی

کشیده عاشقانه بر زمین دم

به گوشم با نسیم صبحگاهی

نوید عشق آید زآن ترنم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،




که نامی خوش تر از اینت ندانم .




وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،




به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .






تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،




تو شیرینی ، که شور هستی از تست .




شراب جام خورشیدی ، که جان را




نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست .


مشيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای كسی نیستم
آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو كمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا كه بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز كن
دیرزمانی است كه بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یك صحبت طولانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شعر گفتم که ز دل بردارم
بارِ سنگینِ غمِ عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستمِ عشقش را

**فروغ**
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معینی کرمانشاهی

معینی کرمانشاهی

بيش از اين باده به پيمانه مريز
آبروي من ديوانه مريز


مر غ نالان به چه كارت آيد

دام بردارو دگر دانه مريز


من صراحي نيم اي ساقي عشق

خون من بر در ميخانه مريز


آتش حسرت ازآن برق نگاه

بردل محرم و بيگانه مريز
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن كه كي گويد دوستت مي دارم،
خنياگر غمگيني ست،
كه آوازش را از دست داده است.
اي كاش عشق را،
زبان سخن بود.
هزار كاكلي شاد
در چشمان توست؛
هزار قناري خاموش ،
در گلوي من.
عشق را، اي كاش
زبان سخن بود.
آن كه مي گويد دوستت مي دارم،
دل اندهگين شبي ست،
كه مهتابش را مي جويد.
اي كاش عشق را،
زبان سخن بود.
هزار آفتاب خندان در خرام توست؛
هزار ستاره ي گريان،
در تمناي من.
عشق را،
اي كاش، زبان سخن بود.

شاملو
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معینی کرمانشاهی

معینی کرمانشاهی

دنیای من، دنیای دل، دنیای عشقست و جنون
سودای من، سودای دل، سودای عشقست و جنون
سوزم نگر، شورم ببین، وین آتش تورم ببین
سینای من، سینای دل، سینای عشقست و جنون
امشب سراپا آتشم، می با سبو سر می کشم
فردای من، فردای دل، فردای عشقست و جنون
اکنون که جوشان گشته ام، سیلی خروشان گشته ام
دریای من، دریای دل، دریای عشقست و جنون
در عاشقی دلخون شدم، آواره چون مجنون شدم
صحرای من، صحرای دل، صحرای عشقست و جنون
ای ساقی آشفته مو، با من سخن از می بگو
مینای من، مینای دل، مینای عشقست و جنون.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ميوه ي ممنوعه

ميوه ي ممنوعه

سجاده ي عشقت به هر سوي كشيدي
پر نور شدي چونكه،به هر سوي دويدي

با باده نشينان سخن از عشق بگفتي
هر دفعه مرا ديدي و از عشق شنيدي

بيچاره شدم منكه تورا باز بديدم
پر نور شدي باز ودگر باره رميدي

اي كاش نمانم ،برم تا ابديت
اين زمزمه را از دل ما هم نشنيدي

اين خاك چه ها كرد به بيچاره دل من
بال و پر او را مگر بسته نديدي؟

زنداني تن شد به يك لذت خاموش
تو شادي شيطان اين سينه نديدي؟

او وسوسه مي كرد،ولي عقل كجا بود
بي شك ز اسارت..توصدايش نشنيدي

تا وان؛؛چشيدن؛؛شده مارا همه زنجير
اي واي به حال من واينگونه پليدي

اميد مرا گر به خداوند نباشد
ميميرم وحتي تو صدايم نشنيدي!!!

سعيد مطوري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ر- اميد( تصوير عشق تو )

ر- اميد( تصوير عشق تو )

گاهي ز داغ روي تو من زار مي زنم
سر بر شكاف خسته ي ديوار مي زنم

مرهم نبوده ام كه صفايي دهم به دل
تصوير روي تو دل بيمار مي زنم

شب شكوه اي ز داغ و به روزم همه غم است
ديريست ضجّه از غم اين يار مي زنم

كم گفته ام ز عشق تو اي دلبر قديم
حالي به دفترم همه بسيار مي زنم

چون در سرم هوايي بپيچد ز غير تو
اين جان و ديده و دل خود دار مي زنم

فرصت نبوده ام كه نويسم غم فراق
اين گفته ام نگر كه ز اسرار مي زنم

رفتي و كلبه ام همه خاموش و بي اميد
تصوير عشق تو همه اين بار مي زنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندهٔ عشق تو آب زندگانی کی خورد
عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد

هر که خورد از جام دولت درد دردت قطره‌ای
تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد

جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد
ذره‌ای اندوه این زندان فانی کی خورد

گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو
تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد

دل که عشقت یافت بیرون آمد از بار دو کون
هر که سلطان شد قفای پاسبانی کی خورد

هر کسی گوید شرابی خورده‌ام از دست دوست
پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد

جان ما چون نوش‌داروی یقین عشق خورد
با یقین عشق ز هر بد گمانی کی خورد

چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد
پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد
 
بالا