عشق

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا با غمِ عشقِ تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غمِ بسیار افتاد

بسیار فتاده بود هم در غمِ عشق
امّا نه چنین زار که این بار افتاد


**مولوی**
 

amir ut

عضو جدید
[FONT=&quot]دست عشق از دامن دل دور باد[/FONT]

[FONT=&quot]می توان آیا به دل دستور داد؟[/FONT]

[FONT=&quot]می توان آیا به دریا حکم کرد[/FONT]

[FONT=&quot]که دلت را یادی از ساحل مباد؟[/FONT]

[FONT=&quot]موج را آیا توان فرمود: ایست؟[/FONT]

[FONT=&quot]باد را فرمود باید ایستاد؟[/FONT]

[FONT=&quot]آنکه دستور زبان عشق را[/FONT]

[FONT=&quot]بی گزاره در نهاد ما نهاد[/FONT]

[FONT=&quot]خوب می دانست که تیغ تیز را[/FONT]

[FONT=&quot] در کف مستی نمی بایست داد[/FONT]


قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رمز شيرينی اين قصه کجاست؟
که نه تنها شيرين ،
بی نهايت زيباست :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به اميدش ببری رنج بسی .
تب و تابی بودت هر نفسی .
به وصالی برسی يا نرسی!
سينه بی عشق مباد!!


فريدون مشيري

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن نه عشق است که بتوان برغمخوارش برد
یا توان طبل‌زنان بر سر بازارش برد

عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد

عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد

دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد

شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد
.
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد
.
مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد


حسين منزوي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خلوت...

شبها که چشم مست تو پُرناز مي شود
يعني گره زکار دلم باز مي شود
ساز غم کلام تو شيوا و دلپذير
در خلوت شبانه من ساز مي شود
با قصه هاي روشن باران طلوع صبح
در من سرود عشق بو آغاز مي شود
نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من
کم کم بدل به صورت يک راز مي شود
يک روز يا دو روز ندانم تمام عمر
دل با غم فراق تو دمساز مي شود
با مرغکان عاشق و گنجشککان کوي
بر بام و بر درخت هماواز مي شود
وقتي روي زپيشم و تنها شود دلم
آنوقت پاي غم به دلم باز مي شود

(محمد مهدي ناصري)
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با مدعي مگوئيد اسرار عشق و مستي _____ تا بي‏خبر بميرد در عینِ خود پرستي‏

عاشق شو ار نه روزي كار جهان سر آيد _____ ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي‏

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم _____ با كافران چه كارت گر بت نمي‏پرستي‏

سلطان من خدا را زلفت شكست ما را _____ تا كي كند سياهي چندين دراز دستي‏

در گوشه سلامت مستور چون توان بود _____ تا نرگس تو باما گويد رموز مستي‏

آن روز ديده بودم اين فتنه‏ها كه برخاست _____ كز سركشي زماني با ما نمي‏نشستي‏

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ _____ چون برق ازين كشاكش پنداشتي كه جستي‏
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می ماند
اخوان ثالث
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانی شكسته دارم از دوستی گریزان
در باورم نگنجد بیداد از عزیزان
آیا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند
آیا برادرانیم با یكدگر ستیزان
كو آن همه امیدی چون صبح نوشكفته
تا حال من ببینند در شام برگ ریزان
از جور دوست هرچند از پا افتادگانیم
ما را ازین گذرگاه ای عشق بر مخیزان


مشيري

 

amir ut

عضو جدید
آه.. باور نمي كنم كه مرا
با تو پيوستني چنين باشد
نگه آن دو چشم شورافكن
سوي من گرم و دلنشين باشد
بيگمان زان جهان رويائي
زهره بر من فكنده ديده عشق
مي نويسم به روي دفتر خويش
جاودان باشي اي “سپيده عشق

فروغ عزيز
 

Ka!SeR

عضو جدید
در ميان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال
عشق بي چون کارها
عقل گويد شش جهت حدست و بيرون راه نيست
عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازاري بديد و تاجري آغاز کرد
عشق ديده زان سوي بازار او بازارها
اي بسا منصور پنهان ز اعتماد جان
عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوق ها
عاقلان تيره دل را در درون انکارها
عقل گويد پا منه کاندر فنا جز خار نيست
عشق گويد عقل را کاندر توست آن خارها
هين خمش کن خار هستي را ز پاي دل بکن
تا ببيني در درون خويشتن گلزارها
شمس تبريزي تويي خورشيد اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها


مولانا

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید ابوالخیر

[FONT=times new roman, times, serif]در مدرسه گرچه دانش اندوز شوی[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]وز گرمی ِ بحث، مجلس افروز شوی[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]در مکتب ِ عشق با همه دانایی[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]سرگشته چو طفلان ِ نو آموز شوی![/FONT]​
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل سوخته تر از همه سوختگانم
از جمع پراکنده رندان زمانم
در صحنه بازیگری کهنه ی دنیا
عشق است قمار من و بازیگرآنم
با آن که همه باخته در بازی عشقم
بازنده ترین هست در این جمع نشانه
ای عشق از تو زهر است ، به کامم
دل سوخت تن سوخت ، ماندست ملامت
عمری است که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
من زنده از این جرمم و مجرم به مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم ، با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
من در بدر عشقم و رسوای جهانم
چون سایه به دنبال سر عشق روانم
او کهنه حریف من و من کهنه حریفش
سرگرم قماریم من و او روسر جانم
باید که ببازم ، با درد بسازم
در مذهب رندان ، این است نمازم ...

"فروغی"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

اي همه مردم ، درين جهان به چه كاريد ؟
عمـر گـرانمايه را چگونـه گـذرانيـد ؟
هرچه به عالم بود اگر به كف آريد
هيـچ نـداريـد اگـر عـشـق نـداريـد
واي شما ، دل به عشق اگر نسپاريد ،
گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد !
عشق بورزيد ،
دوست بداريد !
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق هر جا رو كند انجا خوش است
گر به دريا افكند دريا خوش است
گر بسوزاند در اتش دلكش است
اي خوشا ان دل كه در اين اتش است


مشيري
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب

چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب


تا به شب بر سر بازار معلق همه روز

تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب


سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد

ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب


رشتهٔ جان من سوخته بگسیخته باد

گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب


هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید

در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب


تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد

ذره‌ئی چشمه خورشید درخشان همه شب


خبرت هست که در بادیهٔ هجر تو نیست

تکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شب


بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح

بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب


در هوای گل روی تو بود خواجو را

همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با هر چه عشق

نام تو را می توان نوشت

با هر چه رود

راه تو را می توان سرود

بیم از حصار نیست

که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو

می توان گشود

*محمد رضا عبدالملکیان*
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

با آتش عشق تو، کجا جای قرار است
با این دل دیوانه، کرا برگ صبوری است

بلبل ز صبا، عشق بیاموز، که عمری

جان داده و خشنود، به بوی از گل سوری است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا؟
هميشه عاشقان اهو شكارگرترند

مگر حرمت عشق به رهايي نيست؟


نغمه رضايي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست **تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست

ز عالم روی آور در غم عشق! **که باشد عالمی خوش، عالم عشق

غم عشق از دل کس کم مبادا! **دل بی‌عشق در عالم مبادا!

فلک سرگشته از سودای عشق است** جهان پر فتنه از غوغای عشق است

اسیر عشق شو! کازاد باشی **غمش بر سینه نه! تا شاد باشی

ز یاد عشق عاشق تازگی یافت** ز ذکر او بلند آوازگی یافت


اگر مجنون نه می زین جام خوردی،** که او را در دو عالم نام بردی؟

هزاران عاقل و فرزانه رفتند **ولی از عاشقی بیگانه رفتند

نه نامی ماند از ایشان نی نشانی **نه در دست زمانه داستانی

بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند **که خلق از ذکر ایشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گویند **حدیث بلبل و پروانه گویند

به گیتی گرچه صدکار، آزمایی **همین عشقت دهد از خود رهایی

بحمد الله که تا بودم درین دیر **به راه عاشقی بودم سبک سیر

چو دایه مشک من بی‌نافه دیده **به تیغ عاشقی نافم بریده

چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست **ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست

اگر چه موی من اکنون چو شیرست **هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست

به پیری و جوانی نیست چون عشق **دمد بر من دمادم این فسون عشق

که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،** سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!

بنه در عشقبازی داستانی! **که باشدا ز تو در عالم نشانی

بکش نقشی ز کلک نکته‌زایت! **که چون از جا روی مانده به جایت»
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بي روي تو درهاي جهانم بسته است
از دست تو خواهم كه برارم فرياد
در پيش نگاه تو زبانم بسته است


مشيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این عشق ، چه عشق است ؟ ندانیم که چون است
عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است
فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند ؟
از مستی این باده که هر روز فزون است
ماهی ست نهان بر سر این بحر پریشان
کاین موج سر آسیمه بلند است و نگون است
حالی و خیالی ست که بر عقل نهد بند
این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است ؟
آن تیغ کجا بود که ناگه رگجان زد؟
پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است
با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است
با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر ؟
حالی که ز دستم سر این رشته برون است
سایه ! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
او خود همه جان است که در جامه درون است
برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
آن بخت که می خواستی از وقت ، کنون است
با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید
رخساره بر افروز که او اینه گون است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتش عشق ان يار زيبا
شعله ور بود در سينه ي من
تا رهانيد جانم ز سرما
جاودان باد گنجينه ي من


مشيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل دیوانه باز بر در عشق
به دمی درکشید ساغر عشق

باز جانم به مهر دربند است
مهره گرد آمده به ششدر عشق

کرد بازم مشام جان خوشبو
نکهتی از بخور مجمر عشق

وه! که ناگه بسر برآید باز
دیگ سودای ما بر آذر عشق

نامه‌ی دوست زیر پر دارد
در هوای دلم کبوتر عشق

حسن روی تو می‌رباید دل
ورنه دل را نبود خود سر عشق

گر عراقی بدی خریدارت
لایق وصل بود و در خور عشق

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند
گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق
گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق
وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای
عشق
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیست جز مرگ مرا تسلیتی
عشق ناکام همین عشق من است
دلم از غصه به جان آمد و جان
باز زندانی زندان تن است
بی گمان قصه ی جان کندن من
قصه ی عشق همان کوه کن است
که تو شیرین به مزارم گویی:
این همان شاعر شیرین سخن است
وین منم تیشه به جانش زده ام




(فریدون مشیری)
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ جز یاد تو رویای دل آویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر تو لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاکتر از باد سحر
با تو ای غنچه ی نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
(فریدون مشیری)
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

بـــا شما طـــــــــی ‌‏کـــــرده ام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدســاله‌‏ای از دفتر "حــافظ"
تا غزل‌‏های شما، ها! می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم

اصل من بــــودم , بهــانه بود و فرعی بود
عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌‏شناسیدم؟

در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!
من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی می‌‏شنـاسیدم

من همانم, آَشنــای سال‌‏هـای دور
رفته‌‏ام از یادتان!؟ یا می‌‏شناسیدم!؟


حسين منزوي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سهیل محمودی

سهیل محمودی

تاهمسفرم عشق است در جاده تنهايي
از دست نخواهم داد دامان شكيبايي

تا من به تو دل دادم افسانه شده يادم
چون حافظ و مولانا در رندي و شيدايي

از عشق تو سهم من ،همواره همين بوده است
رسوايي و حيراني ، حيراني و رسوايي

تو آتش و من دودم ،دريا تو و من رودم
هرچند محال اما ، چيزي است تماشايي

چندي است كه پيوندي است پيوند خوشايندي است
بين تو و آيينه ،آيينه و زيبايي

من دستم و تو بخشش ، تو هديه و تو خواهش
من زين سو و تو زان سو ،مي آيم و مي آيي

با گردش چشمانت افتاده به ميدانت
انبوه شهيدانت ،تا باز چه فرمايي

بي ساحل آغوشت آغوش سحرپوشت
چندي است كه طوفاني است ،اين ديده دريايي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سهیل محمودی

سهیل محمودی

برخیز و گاهی، عشق را دعوت کن ای دوست
بنشین و با من – با خودت – خلوت کن ای دوست

بی پرده باشی لحظه ای عریانی ات را
با حیرت آیینه ام، قسمت کن ای دوست

مانند راز یک معما سختی – اما
این راز را بگشا، مرا راحت کن ای دوست

لیلای شبهای خیابان گردی ام باش
یادی هم از اندوه مجنونت کن ای دوست

تا عزلت دلتنگی ام، پایان پذیرد
از وسعت بی رنگی ات، صحبت کن ای دوست

یک شهر با من دشمن اند، اما فقط تو
با من به پاس دوستی، بیعت کن ای دوست

یا نه ! تو هم مانند آنهای دگر باش
در انهدام روح من، شرکت کن ای دوست !
 
بالا