به مغرب سینه مالان قرص خورشید نهان
میگشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران
ز سم اسب میچرخید بر خاک
به سان گوی خون آلود سرها
ز برق تیغ می افتاد در دشت
پیاپی دست ها دور از سپرها
نهان میگشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده دم جهان در خون نشیند
به آتش های ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیهون نشیند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده ایران کهن دید
در آن دریای خون در قرص خورشید
غروب آفتاب خویش تن دید
چه اندیشید آن دم٫کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد
در آن باران تیر و برق پولاد
میان شام رستاخیز میگشت
در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می گشت
بدان شمشیر تیز عافیت سوز
در آن انبوه٫کار مرگ می کرد
ولی چندان که برگ ازشاخه میریخت
دوچندان میشکفت و برگ میکرد
میان موج می رقصید در آب
به رقص مرگ٬اختر های انبوه
به رود سند میغلتید بر هم
ز امواج گران کوه از پی کوه
خوروشان٬ژرف٬بی پهنا٬ کف آلود
دل شب می درید و پیش میرفت
از این سد روان٬در دیده ی شاه
ز هر موجی هزاران نیش میرفت
ز رخسارش فرو میریخت اشکی
بنای زندگی بر آب میدید
در آن سیماب گون امواج لرزان
خیال تازه ای در خواب میدید:
اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم
به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره پوش و کمان گیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر
شبی آمد که میباید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بیم اهریمن٬وطن را
پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم آگین درهوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد
بگیر ای موج سنگین کف آلود
ز هم واکن دهان خشم٬واکن!
بخور ای اژدهای زندگی خوار
دوا کن درد بی درمان دوا کن!
زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن در تاب رفتند
وزان درد گران٬بی گفته ی شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند
شبی را تا شبی با لشکری خرد
ز تن ها سر٬ز سر ها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی با دپا در رود افکند!
چو بگذشت٬از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب٬آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گرفرزند باید٬باید این سان!
بلی٬آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن٬این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر٬هیچش نبازی
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیاراست٬آن سرهاکه رفته!
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند که چه افسرها که رفته!
دکتر مهدی حمیدی
میگشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران
ز سم اسب میچرخید بر خاک
به سان گوی خون آلود سرها
ز برق تیغ می افتاد در دشت
پیاپی دست ها دور از سپرها
نهان میگشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده دم جهان در خون نشیند
به آتش های ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیهون نشیند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده ایران کهن دید
در آن دریای خون در قرص خورشید
غروب آفتاب خویش تن دید
چه اندیشید آن دم٫کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد
در آن باران تیر و برق پولاد
میان شام رستاخیز میگشت
در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می گشت
بدان شمشیر تیز عافیت سوز
در آن انبوه٫کار مرگ می کرد
ولی چندان که برگ ازشاخه میریخت
دوچندان میشکفت و برگ میکرد
میان موج می رقصید در آب
به رقص مرگ٬اختر های انبوه
به رود سند میغلتید بر هم
ز امواج گران کوه از پی کوه
خوروشان٬ژرف٬بی پهنا٬ کف آلود
دل شب می درید و پیش میرفت
از این سد روان٬در دیده ی شاه
ز هر موجی هزاران نیش میرفت
ز رخسارش فرو میریخت اشکی
بنای زندگی بر آب میدید
در آن سیماب گون امواج لرزان
خیال تازه ای در خواب میدید:
اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم
به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره پوش و کمان گیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر
شبی آمد که میباید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بیم اهریمن٬وطن را
پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم آگین درهوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد
بگیر ای موج سنگین کف آلود
ز هم واکن دهان خشم٬واکن!
بخور ای اژدهای زندگی خوار
دوا کن درد بی درمان دوا کن!
زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن در تاب رفتند
وزان درد گران٬بی گفته ی شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند
شبی را تا شبی با لشکری خرد
ز تن ها سر٬ز سر ها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی با دپا در رود افکند!
چو بگذشت٬از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب٬آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گرفرزند باید٬باید این سان!
بلی٬آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن٬این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر٬هیچش نبازی
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیاراست٬آن سرهاکه رفته!
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند که چه افسرها که رفته!
دکتر مهدی حمیدی