خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

tahoora62

کاربر بیش فعال
وقتی ما را اسیر کردند، با چفیه دستان ما را بستند و شروع به اذیت کردند. اجازه نمی دادند که آب بخوریم. بطری آب را تا جلوی دهان ما می آوردند و فیلم می گرفتند ولی به ما آب نمی دادند و حتی اجازه نمی دادند که دستشویی برویم. در پادگان الاماره حدود 100 نفر را به داخل یک اتاق منتقل کردند به طوری که اصلاً جای حرکت نبود. بعد از چند ساعت ما را به محوطه آوردند. رزمنده ای بود حدود 14 ساله که دو عراقی با هیکل های درشت روی دو زانوی این نوجوان ایستادند و او صدایش در نمی آمد. بعد از مدتی ما را به بغداد بردند و درورودی پادگانی که قرار بود مستقر شویم، کانالی درست کرده بودند که هنگام عبور ما از این کانال، با چوب و سیم و هر چی که به دست داشتند ازما پذیرایی کردند. بعد وارد سالنی شدیم و مقداری نان وسط سالن ریختند و گفتند بخورید. اجازه دشتشویی رفتن هم به ما نمی دادند. 48 ساعت در آن سالن بودیم دوباره از بغداد به طرف موصل ما را انتقال دادند.
راننده اتوبوس کرد عراقی بود و فارسی هم بلد بود. گفت نترسید عراقیها می خواهند شما را بترسانند اگر به موصل بروید دیگر کاری به شما ندارند، روحیه خود را از دست ندهید. اسرا گفتند آب می خواهیم. راننده اتوبوس سریع یک پارچ آب از یک خانه گرفت و هر یک از اسرا یک قاشق آب خوردند. در موصل هم به همان شیوه ای که در بغداد از ما پذیرایی شده بود،مجددا پذیرایی کردند وقتی اسیری از امام دفاع می کرد یکی از فرماندهان عراقی موهایش را می کشید و به سربازان می گفت او را بزنید.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
خاطره ای از شهید احمد یزدی
واقعا از او انتظار نداشتم. وقتی از دفتر مدرسه مرا خواستند و گفتند احمد این کار را کرده ، داشتم شاخ در می آوردم ! او بچه ی بدی نبود.به مسائل مذهبی علاقه نشان می داد.
با ناراحتی رفتم سراغش و گفتم :"کلاس قرآن را چرا بهم ریختی؟ "
گفت: " اگر قرار است یک زن با سر برهنه بیاید و قرآن درس بدهد ،نیاید بهتر است! اینها دروغ می گویند ، اهل قرآن نیستند."
 

Shahram.OTF

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا رحمتش کنه...روحش شاد و یادش گرامی
حاج مرتضی دستت درد نکنه این خاطرات خیلی به درد ما میخوره...باید بدونیم که چه قهرمانایی داشتیم
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
پشت میدون مین
چند نفر داوطلب شدن رفتند معبر باز کنند،

یکیشون چند قدم نرفته برگشت!

فکر کردند ترسیده !

پوتیناشو درآورد داد به یکی،

گفت:تازه از تدارکات گرفتم ،حیفه خراب شه

پا برهنه رفت تو میدون مین.

_

چند دهه بعد یکی 3000میلیارد تومان از بیت المال....
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را
ببوسم... اجازه نمی دادند.
یکی گفت:خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.

گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...این شهید سر ندارد !
 

tahoora62

کاربر بیش فعال

«رضایت نامه»
14/11/87 7:4 ع


رفت ثبت نام . گفتند : « سنت قانونی نیست » شناسنامه اش را دست کاری کرد ، گفتند : « رضایتنامه از پدر » رفت دست به دامن یک حمال شد که پای رضایتنامه را انگشت بزند .
بیست تومان هم برایش خرج برداشت . بعد ها فکر می کرد که چرا خودش پای رضایتنامه را انگشت نزده بود .
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
خيلي شوخ‌طبع بود تا جايي كه من ديگه نمي‌تونستم فرق شوخي و جديش را تشخيص بدم. در حين جديت هم قيافش شوخ‌طبعش را نشون مي‌داد.
يادمه روز آخري كه با هم بوديم، از بيرون كه اومدم خونه، گفتم: بابا جون اين بار كه بري كي برمي‌گردي زود يا دير خنديد و گفت: خيلي دير نيست گفتم: چقدر طول مي‌كشه. گفت: زياد نيست يه نگاهي به دور و برش كرد و دخترعموي دو سالش را كه اون شب مهمونمون بود را نشون داد گفت: عروسي زهرا خانم برمي‌گردم اين حرف را كه زد دلم ريخت اما بازم گذاشتم سر شوخي‌هاش.
اما اين بار شوخي نمي‌كرد رفت و بعد از هجده سال دقيقاً دو روز قبل عروسي دختر عمويش بود كه از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن كه جنازش پيدا شده من و مادرش خوشحال بوديم اما از يه طرف سوروسات عروسي زهرا خانم هم به راه بود نمي‌دانستيم شادي اونها را بهم بزنيم و از طرفي اگه بي‌خبر مي‌رفتيم خان دادش ناراحت مي‌شد، مادرش گفت: بالاخره كه چي بايد يه جوري خان دادش را مطلع كنيم. بعد بريم، كه ناراحت نشن. رفتيم خونشون تا اونجا مدام ذكر مي‌گفتيم و صلوات مي‌فرستاديم كه ناراحت نشن. خوشبختانه وقتي به برادرم گفتم كه علي داره مياد خوشحال شد اما بعد كه گفتم: شهيد شده و جنازش را دارن ميارن زهرا خانم كه شب عروسيش با اومدن پسر عموش يكي شده بود خيلي ناراحت شد و گفت: چرا بايد عروسي من به خاطر چهار تا استخوان و يه پلاك عقب بيفته. زن داداشم گفت: حالا نميشه بعد از عروسي بريم سراغ مرده‌ها.....
مادر علي كه ناراحت شده بود اما به روي خودش نمي‌آورد، گفت: باشه ما مي‌ريم معراج شهدا علي را تحويل مي‌گيريم بعد ميايم عروسي زهرا خانم........
شب عروسي همين كار را كرديم اما هنوز زهرا دلخور بود و مي‌گفت آخه چهار تا استخون اونم بعد از سال‌ها چه ارزشي داره كه عروسي من بايد بهم بخوره........
چهار روز بعد از عروسي يه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان مي‌گفت: كه در خونه را زدن با تعجب اينكه اين موقع از صبح كيه در مي‌زنه يا خداي ناكرده اتفاق بدي افتاده رفتم در را باز كردم ديدم زهرا دختر برادرم با چشماي پر از اشك و گريه‌كنان پشت دره. سلام عمو عليك السلام عموجون. چي شده چرا گريه مي‌كني؟؟؟
عمو علي، علي.....
علي چي عمو جون؟؟؟
قبر علي كجاست؟ مي‌خواي چي كار عمو؟؟؟
مي‌خوام برم معذرت خواهي عمو.
چي شده بيا تو درست حرف بزن ببينم چي شده.
عمو ديشب كه خوابيده بودم چند بار از خواب پريدم اما هر بار كه مي‌خوابيدم همين خواب را مي‌ديدم، خواب مي‌ديدم توي يه باتلاق خيلي بزرگ افتادم، هرچي فرياد مي‌زنم هيچ كس به كمكم نمي‌ياد، داد مي‌زدم و همسرم را صدا مي‌كردم اما انگار نه انگار كه صداي من را مي‌شنيد، هر چي دست و پا مي‌زدم بيشتر فرو مي‌رفتم.
بعد از نااميدي از كمك ديگران، وقتي تا به گردن توي باتلاق فرو رفته بودم، ديدم كه چهارتا استخون و يه پلاك به دادم رسيدن و منو نجات دادن.
بهشون گفتم: شما كي هستين كه من را نجات مي‌ديد؟؟؟
گفتن: ما همون چهارتا استخون و يك پلاكيم، بعد بهم گفتن؛ الدنيا دار فاني...
بهشون گفتم منظورتون چيه؟ گفتن: به اين دنيا دل نبند، كه فاني و از بين رفتني. بعدش گفتن لذت‌هاي دنيا فقط براي مدت كوتاهيه، بعد از دست ميره. دنبال لذت‌هاي بلند مدت باش.
با اين حرف از خواب پريدم و تا الآن كه بيام خونه شما اين حالم بود. عمو شما فكر مي‌كنيد علي من را مي‌بخشه؟؟؟
در حالي كه اشك‌هايش را پاك مي‌كردم گفتم: آره دخترم مي‌بخشه، حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بيدار نشده با هم بريم خونتون كه الانه نگرانت مي‌شه. بعد هر دو با هم به نماز ايستاديم، و صداي الله اكبر زهرا من را به ياد صداي علي انداخت، وقتي سلام نماز را گفتم صداي زهرا را شنيدم « السلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
سال‌ها بود كه توي اين خونه به جز من و حاج خانم كس ديگه‌اي اين‌جا نماز نخونده بود.
وقتي بلند شدم رفتم كنار طاقچه تا جانمازم را روي طاقچه بذارم اين عكس علي بود كه بهم لبخند مي‌زد. وقتي برگشتم و صورت زهرا را نگاه كردم خيلي آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هيچ خبري نبود.
 
آخرین ویرایش:

tahoora62

کاربر بیش فعال
[TR]
[TD][/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]توی کردستان با منافقین درگیر شده بودند. محمد وسط درگیری سرکرده ی منافقین را از پا انداخت. کار بزرگی بود و سپاه تشویقش کرد. شال گردن سیاهی را هم بهش هدیه دادند. همیشه آن را توی گردنش می انداخت. باهاش عکسی گرفت و گفت: «این عکس را توی حجله ام بگذارید.»
*
بعد از شهادت محمد، شال گردن مشکی اش را یکی از همسایه ها ازمان امانت گرفت. پسرش نابینا بود. شال محمد را روی چشم های پسرش می گذاشت. چند وقت بعد با خوشحالی تمام آمد و گفت: «حاج آقا! پسرم می بینه! چشماش دیگه می بینه!»
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]راوی حسن علی اکبری - پدر شهید[/FONT]
[/TD]
[/TR]
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[TR]
[TD][/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]عملیات بیت المقدس بود. در مرحله ی اول و دوم عملیات با اسماعیل ملک محمدی توی لشگر زرهی سپاه بودیم. اما مرحله سوم، اسماعیل رفت توی یگان تخریب. رسیده بودیم به نقطه ی رهایی. دیدم یکی صدایم می کند. اسماعیل بود. از بالای پی ام پی پریدم پایین و در آغوشش گرفتم. گفت کمی مریض احوال شده بود و الان بهتر است. گفت: «مهدی جان! من امشب شهید می شوم.» از روز اول فروردین که برای آموزش به پادگان منجیل رفته بودیم، همین طور از شهید شدنش می گفت. اما این بار جدی تر بود. گفت: «به پدر و مادرم بگو زیاد ناراحتی و گریه نکنند. تسبیحش را داد بهم تا به برادرش برسانم و ساعتش را به پدرش. دقایقی همین جور گذشت و من مبهوتش. وقت نماز مغرب شد و اسماعیل به نماز ایستاد. برای گرفتن وضو از او جدا شدم. اما وقتی برگشتم خبری ازش نبود. تخریب چی ها باید زودتر می رفتند.
چند روز بعد خرمشهر آزاد شده بود. خبر دادند اسماعیل هم رفت؛ همان شب اول.
راوی: سید مهدی حسینی
شهید اسماعیل ملک محمدی - نفر اول از سمت چپ​
[/TD]
[/TR]
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
خواستم بغل هم بنشينند تا ازشان عكس بگيرم.
حسن فوري نشست و با خنده گفت:
«هر كي از اين سمت اول بشينه، اولين نفريه كه شهيد مي‌شه! دومي و سومي هم به ترتيب! نفر آخر هم زنده مي‌مونه!»
هر چهار تايشان در حالي‌كه از اين حرف حسن مي‌خنديدند، نشستند.
حالا كه عكس را نگاه مي‌كنم، مي‌بينم آن حرف حسن دقیقاً درست از آب درآمد.
به ترتيب از راست:
شهيد حسن رضوان‌خواه و شهيد هادي فدايي (هر دو در کربلای۲)، شهيد محمد اصغري‌خواه (والفجر۱۰)​
راوی: خانم نسا هاشمیان (همسر شهید محمد اصغری خواه)​
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
چرا علی نه؟! حسین نه؟!…






ظرف ها را از مادر گرفت، شست و گفت: دستات دیگه حساسیت گرفته مادر. مادر رفت سراغ غذا که روی اجاق گاز بود. پسر، دنبال مادر رفت ؛ مثل اینکه می خواست چیزی به مادر بگوید . رفت کنار مادر و خیلی مؤدب گفت: مادر چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟! چرا علی نه؟! حسین نه؟! … و ادامه داد که : (( آخه آدم با شنیدن فرزام، یاد هیچ انسان خوبی نمی افته! من اصلاً صاحب نامم رو نمی شناسم که به خوام بهش افتخار کنم.!)) از همان روز به بعد بود که همه، علی صدایش می زدند .

خاطره از شهید علی پور حبیب

 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]بچه زرنگ و درس خون![/h]

هم خوب درس می خواند و هم کار می کرد. خیلی از هم سن و سال هایش ، بدون توجه به اوضاع مالی خانواده شان، خرج می کردند؛ درس هم نمی خواندند. طوری بود که بچه های دوم-سوم راهنمایی هم می آمدند ، مشکلات ریاضی شان را پیش محمود حل می کردند. از هر فرصتی هم برای کمک به اوضاع مالی خانواده ، استفاده می کرد. روزی قرار بود دیوار سنگی برای دبیرستان امیر کبیر بگذارند؛ رفته بود خودش را برای آوردن سنگ معرفی کرده بود تا به این وسیله، پولی به دست بیاورد و کمک خرج ما باشد.

خاطره ای از شهید محمود پایدار
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=1]کارت عروسی![/h]


برادر کوچکش مجروح شد. در رشت بستری اش کردند.
موقع ملاقات با آن همه درد گفت: «احمد! برات یه دختر پیدا کردم.» رفتند خانه شان حرف زدند.
قرار گذاشتند جمعه ی بعد آنها بیایند اصفهان، خطبه ی عقد را بخوانند. همه منتظر بودند. احمد گفت: «نمی آیند. یعنی من گفتم نیایند .»
تعجب کردیم؛ پرسیدیم : چرا؟
گفت: «آخر تماس گرفتند شرط عقد گذاشتند؛ نرفتن من به جبهه.»
” بسم رب الشهداء و الصالحین “
وصیت نامه و یا بهتر بگویم؛ کارت عروسی.
عزیزان! در خانه ی خیلی ها برای پیدا کردن همسر آینده تان رفته اید، اما خود آن خانه را پیدا کردم. ابدی، نورانی، دارای صاحبی بخشنده و مهربان. مهریه اش البته پرارزش است. اما در برابر او ارزشی ندارد. عروس من شهادت است.»
شهید که شد، متن وصیت نامه اش را برای همه فرستادند تا همه در مراسم عروسی شرکت کنند.
مراسم باشکوهی بود.

 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]دعای کمیل![/h]

کتابچه ی دعای کمیل،همیشه باهاش بود.بعد از هر نمازی،فراز هایی از دعا را می خواند.یک بار به شوخی بهش گفتم:آقا محمد،دعای کمیل مال شبهای جمعه است؛ چرا شما هر روز، بعد از هر نمازی دعا می خوانی؟گفت:((مگر انسان فقط شبهای جمعه،به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم ! دعا کردن ، پاسخ همین نیاز ماست .))

خاطره از شهید محمد باقر حبیب الهی(محمد مین یاب)
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]دوران طاغوت![/h]

تازه از مدرسه برگشته بود.آمد پیش من و گفت:مادر،اگه یه چیزی بخوام ،برام می خری؟با خودم گفتم : حتماً دستِ دوستاش یه چیزی-خوراکی ای دیده ،دلش کشیده.گفتم:بگو مادر.چرا نخرم!گفت:((کتاب نهج البلاغه می خوام.)) اون موقع (دوران طاغوت)کم کسی پیدا می شد اهل نماز و قرآن باشه ، چه برسه نهج البلاغه !هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و بهش دادم.وقتی از مدرسه آمد، دیدم در پوست خودش نمی گنجه ؛ کتاب بزرگی دستش بود ، فکر نمی کردم برا خوندنش وقت بذاره؛ اما از اون روز به بعد، همیشه باهاش بود ؛ حتی توی جنگ.

خاطره از شهید علی اکبر رحمانیان
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]کمین دشمنان برای خودسازی شماست[/h]
هر شب می رفتیم گشت ، می خوردیم به کمین عراقی ها .
دست هم رو ، حسابی خونده بودیم . آمدیم گزارش دادیم به علی آقا .
محکم و قاطع گفت : «یه جای کار شما عیب داره !»
اولش نگرفتیم منظورش چیه . گفتیم از هر طرف که می ریم ، گشتی های عراقی مقابلمان سبز می شن .
سرش رو پایین انداخت و گفت : «مشکل درون شماست . برید ببینید چه گناهی روز قبل مرتکب شده اید . خدای متعال این کمین های دشمن رو مقابلتان گذاشته تا روی خودتان کار کنید . برید .»
خاطره از شهید علی چیت سازیان
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]دم شهدا گرم![/h]

به سال اول دبیرستان که رسید ، مادرم یک کلید از روی کلید خونه ساخت و داد دستش که وقتی از مدرسه برگشت و ما خونه نبودیم ، پشت در نمونه . کلید می انداخت به در ، باز می کرد و بعدش هم زنگ می زد و بلند می گفت :یا الله، یا الله ؛بعدش می اومد توی حیاط. اگر ما توی حیاط نبودیم یا چیزی نمی گفتیم ، دمِ در ساختمان که می رسید ، با کلید می زد توی شیشه و دوباره می گفت:((می خوام خیالم راحت بشه نا محرم خونه نیست.))

خاطره از نوجوانی شهید رضا عامری
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]«قل هو الله» را این طور می خوانند![/h]

آن روز به قدری باران باریده بود که آب رودخانه «کرخه» به تمام زمین های اطراف و حتی جاده نفوذ کرده بود، اما ما به هر قیمتی باید عبور می کردیم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. چند متر جلوتر آب به سر باتری و شمع‌های موتور رسید و ماشین خاموش شد. هر چه سعی کردیم نتوانستیم دوباره ماشین را روشن کنیم. حاج عبدالله گفت: «بچه ها، قل هوالله بخوانید.» و بعد رو به من تأکید کرد. «بسم الله بگو و استارت بزن.» بسم الله گویان سوئیچ را چرخاندم اما باز هم روشن نشد. حاجی گفت: «بلند شو تا من پشت فرمان بنشینم.» و بعد ادامه داد: «قل هوالله را این طور می خوانند …» و با حزن دلنشینی آن را تلاوت کرد. دستش را به سمت سوئیچ برد و آن را چرخاند. بلافاصله ماشین روشن شد و ما متعجب و حیرت زده، خداوند بزرگ را شکر گفتیم و به سمت مقصد حر کت کردیم.


به نقل از همرزم شهید محمود(عبدالله) نوریان
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]می خواست حسین گونه شهید شود…[/h]

روز بیست و چهارم دی ماه بود که باد سرد زمستان پوست را می ترکاند. صدای رگبار گلوله ها هر لحظه بیشتر می شد و با انفجار هر توپ یا خمپاره عزیزی از تبار ایرانیان بر خاک می افتاد. احمدرضا به طرف خاکریز رفت، کمی سرش را بالا گرفت، تانک​های عراقی را دید، سلاحش را برداشت و بی تأمل چهار تانک عراقی را به آتش کشید. دود غلیظی به آسمان بلند شد برخاست تا پنجمین تانک را نابود سازد، اما ناگهان گلوله ای سربی به سرش اصابت کرد. احمدرضا به زمین افتاد، اما سرش در کنارش بود فریاد یاحسین (ع) نیروها به آسمان بلند شد، یا زهرا (س)، یا زهرا(س) یا زهرا(س).

در همین لحظه به یاد وصیت نامه اش افتادم: «دوست دارم علی گونه شهامت داشته باشم و حسین گونه شهید شوم.» و بالاخره برات عاشقی او به دست بهترین زن عالم امضا شد و احمدرضا در سرزمین فاطمیون به جمع کاروانیان عاشورا پیوست.

به نقل از همرزم شهید احمدرضا سلطانی
احمدرضا در سال ۱۳۴۷ در منطقه «رهنان» شهر اصفهان در جمع خانواده ای کشاورز و روستایی دیده به جهان گشود. با اتمام دوره راهنمایی به جبهه های حق علیه باطل شتافت و برای مدت هفت ماه در جبهه دیواندره جنگید. بعد از عملیات کربلای چهار «احمدرضا» آماده نبرد در عملیات کربلای پنج شد و در تاریخ (۲۴/۱۰/۱۳۶۵ ) در سن ۱۸ سالگی به لقاء حق شتافت.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]تعقیبات نماز ممنوع؟![/h]
در حزب امام جماعت به تعقیبات خیلی اهمیت می داد.بهشتی تعقیبات را ممنوع کرد.گفت:((الان خدا فرصت داده به جامعه خدمت کنیم.پر ثواب ترین تعقیبات این است که بروید و کارهایتان را انجام دهید.ذکر را هر وقت فرصت کردید بگویید.))

شهید دکتربهشتی
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
خانه دارها !



به او گفتم که درست نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهررضا یک خانه برایت بخرم . گفت: نه! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزشی ندارد ،شما هم غصه مرا نخور، خانه من عقب ماشنیم است ، باور نمی کنی بیا ببین!همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد: سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک و یه سری خرده ریزه . گفت : این هم خانه . . . دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها …

خاطره از شهید محمد ابراهیم همت ، به نقل از مادر شهید
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]تعریف بی جا ![/h]

وسط حرف های طرف بلند شد ، از اتاق زد بیرون.
طرف ماتش برد . ما هم .
یک ، دو، ساعت بعد ،دیدمش . گفتم: چرا یه دفعه اون قدر ناراحت شدی و از اتاق رفتی بیرون ؟
گفت : نمی تونم تحمل کنم کسی ازم تعریف کنه ؛ آخه من چی ام که بخوان تعریفم رو بکنن ؟
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
تقدیر من و تو


یکی از همرزم‌های چمران تعریف می‌کند، یک‌بار دکتر [چمران] می‌فرستدش توی دل خطر. جایی که به قول خودش هم توپ بود و هم تانک و مینی کاتیوشا و هم هر چیزی را که بتوان فکرش را کرد. بعد شاکی می‌شود و وحشت‌زده می‌رود به دکتر می‌گوید، این چه کاری است که باید بکند .چمران می‌گوید:
یادت نرود ؛ “آن گلوله ای که قرار است تقدیر من و تو باشد فقط یک راه باریک را طی می کند” . فقط یک راه باریک.زیاد نگران دیر و زود نباش.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
از حسن چه می دانید!

پشت هر جنگی افرادی هستند که خط‌م شی‌ها را تعیین می‌کنند، نقشه‌ها را می‌کشند، احتمالات مختلف را می‌سنجند. جنگ ما نیز فردی را به خود دید که نبوغ او در تحلیل شرایط جنگی، باعث پیروزی‌های غرور آفرین‌مان در سال‌های ابتدایی جنگ شد.​
موقع تولد خیلی ضعیف بود، چون روز تولد حضرت اباعبدا…(ع) به دنیا آمده بود مادرش نذر کرد اگر زنده بماند اسمش را غلامحسین بگذارد. خیلی زود در نوجوانی با سیاست و الفبای مبارزه آشنا شد. موقع انتخاب رشته ترجیح داد به ارومیه برود و دامپزشکی بخواند. می‌گفت آن‌جا مردم بیشتر مستعد حرکت‌های انقلابی هستند. دو سال بعد به خاطر فعالیت‌های سیاسی اخراج شد و به خدمت سربازی رفت. موقع انقلاب به دستور امام(ره) از پادگان فرار کرد و خیلی زود به خاطر علاقه به مسائل سیاسی و خبری جذب روزنامه جمهوری اسلامی شد. در روزنامه فقط خبرنگار نبود، عکاسی هم می‌کرد و در بیشتر کارهای روزنامه فعال بود. جنگ که شروع شد خودش را به جنوب رساند. مشاهده مشکلات آغازین جنگ او را از روزنامه‌نگاری به عضویت در سپاه کشاند. در همین ایام اسمش را به حسن باقری تغییر داد. قرار شد گزارش سپاه در جلسه مشترک با ارتش و بنی‌صدر را او تهیه کند. وقتی می‌رفت تا گزارش را بخواند به خاطر چهره بچه سال و اندام لاغرش توسط بنی‌صدر مسخره شد، ولی گزارش آن‌قدر دقیق، جامع و عملیاتی بود که همه حضار از جمله بنی‌صدر را وادار به تمجید کرد. او دیگر فرمانده اطلاعات-عملیات سپاه شده بود! مغز متفکری که معتقد بود باید برای هر عملیات کوچک، دشمن و زمین را کاملا شناسایی کرد. شناسایی‌ها و نقشه‌های دقیق او باعث پیروزی‌های چشم‌گیر در فتح‌المبین و بیت‌المقدس شد. بعد از فتح خرمشهر فرمانده قرارگاه مشترک سپاه و ارتش و جانشین فرمانده کل سپاه در منطقه جنوب شده بود. خیلی نسبت به خون شهدا حساس بود، می‌گفت نباید حتی یک نفر تلفات اضافه داشته باشیم. اوایل بهمن ۶۱، قبل از عملیات والفجر مقدماتی شخصا برای شناسایی منطقه به فکه رفته بود. سنگرش هدف گلوله توپ واقع شد و پیکر بی‌جان حسن به سوسنگرد رسید.​
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]مرد نامحرم![/h]


به من می گفت:((مادر جان،وقتی من و داداش خونه ایم،درست نیست شما و خواهرم در حیاط را باز کنید؛یا من می روم یا داداش.شاید یه مرد نا محرمی پشت در باشه؛خوب نیست صدای شما را نا محرمی بشنوه.))

خیلی حساس بود.با اینکه ما خودمان رعایت می کردیم،اما همیشه حواسش بود.مخصوصا به خواهرش.
شهید حسن آقاسی زاده.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]سرباز یا سرهنگ ![/h]

سه سال بود که منابع آب لایروبی نشده بود . دیگه توی هر لیوان آب ساکنین پایگاه رسماً یک وجب خاک بود . عباس تازه فرمانده شده بود . دستور داد سریع منابع را لایروبی کنند . قیمت گرفتیم و دیدیم حداقل ۳۰۰ هزار تومان برایمان آب می خورد . آن روزها همچین مبلغی افسانه ای بود .

عباس مرا صدا زد و گفت : گروهانت رو بردار بیا پای منبع .اول از همه خودش رفت تو منبع و شروع کرد به لایروبی .پشت سرش ما هم رفتیم تو منابع .
وسط کار حس کردم یکی از سرباز ها ایستاده و داد زدم: سرباز ! به کارت برس . طرف سریع مشغول شد . جلوتر که رفتم ، دیدم عباس است . گفتم : جناب سرهنگ ! ببخشید، با این سر و صورت گِلی نشناختم.
گفت : مساله ای نیست و سعی کن سربازا رو کمتر اذیت کنی.
خاطره شهید عباس بابایی ، فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]بکشین عقب ![/h]

برای سرش جایزه گذاشته بودند ، هر روز هم قیمتش را می بردند بالاتر ؛ مگر کسی جرأت داشت به اش نزدیک شود؟

توی یکی از عملیات ها خودم بیسیم ضد انقلاب را شنود می کردم . از همان اول کار ، کم آوردند . با فرمانده ی بالاترشان تماس گرفتند . گفتند : اوضاع قمر در عقربه ؛ چی کار کنیم؟
طرف پرسید: کاوه هم همراشونه؟
گفتند: بله .
گفت : پس بکشین عقب !
خاطرات شهید محمود کاوه ، فرمانده ی تیپ ویژه شهدا
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
[h=2]سخنرانی روی ماشین مردم![/h]

توی تظاهرات همه چیز مهیا بود تا برای مردم سخنرانی کند.ازش خواستیم،قبول کرد.یک ماشین کنار خیابان پارک بود.گفتم:((برو روی این و برای مردم صحبت کن.))گفت: ((ماشین مردم است،حق الناس است.))نرفت.

داستان هایی درباره ی شهید دکتر بهشتی
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
.
.
.


شهــــــدا شرمنده ایم ...
 

3erERFAN

عضو جدید
دستمالی که در کفن حاج حسن گذاشته شد

دستمالی که در کفن حاج حسن گذاشته شد

فارس - آنچه ملاحظه خواهید کرد بخشی از گفتگو با خانم زینب طهرانی مقدم فرزند ارشد سردار شهید حاج حسن طهرانی مقدم است. شهید مقدم که لقب پدر صنایع موشکی ایران را به خود اختصاص داده است چهل روز پیش به همراه عده‌ای از دوستان و همکارانش در انفجاری به شهادت رسید و پرده از گمنامی این سرباز نظام اسلامی برداشته شد.
*این دعا را برای من نکن!
چند روز پیش به یاد خاطره‌ای از پدرم افتادم. یادمه یکبار رفته بودیم نماز جمعه، پیرزنی به من گفت می‌ری یه لیوان آب برام بیاری؟ رفتم و وقتی آب را خورد، گفت: پیر بشی الهی!
من نفهمیدم این حرفش یعنی چه؟ از مادرم که پرسیدم گفت: یک دعا است یعنی انشاءالله حالا حالا‌ها زنده بمانی.
این موضوع در ذهن من بود تا اینکه مدتی بعد پدرم کاری را برایم انجام داد که من هم به جای تشکر، گفتم: بابا پیر بشی! دیدم ایشان ناراحت شد و گفت: زینب هیچ وقت این دعا را برای من نکن. گفتم: پس چی بگم؟
گفت: همیشه دعا کن عاقبت به خیر بشم که فکر می‌کنم به آرزویش هم رسید.
هیچ وقت نشد ما را با رفتارشان ناراحت کنند. ناراحتی ما از پدرم بیشتر به این دلیل بود که ایشان را کم می‌دیدیم و دلمان برایشان تنگ می‌شد.
ماموریت‌های شهید مقدم خیلی زیاد بود. بسیار اتفاق می‌افتاد که بدون ایشان به مهمانی می‌رفتیم و پدرم نمی‌توانست در کنار ما باشد.
وقتی آمد خانه سعی می‌کرد ناراحتی را از دل ما کاملا پاک کند. الان که پدرم شهید شده فکر می‌کنم که حالا دیگر واقعا برای خودم است. چون در زنده بودنشان گاهی چند روز نمی‌دیدمش و یا اگر صحبتی داشتم باید با چند تا محافظ هماهنگ می‌کردم اما الان هر وقت بخواهم می‌توانم با ایشان صحبت کنم و می‌دانم صدای من را می‌شنود.
*لحظه‌‌ای که خبر شهادت حاج حسن را شنیدیم
زمان جنگ و انقلاب بسیاری از جوانان ملت ایران را ساخت. همانطور که پدرم به مرور زمان برای روزهای سخت ساخته شده بود، مادرم هم در کنار ایشان تحملش برای لحظات دشوار زندگی بالا رفته بود.
مادرم می گوید:من همیشه به خصوص بعد از شهادت شهید احمد کاظمی منتظر شهید شدن پدرت بودم. برای همین وقتی مادرم خبر را شنید رفتارش طوری بود که همه تعجب کردند.
ایشان فقط گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» اما من هیچ وقت فکر نمی کردم پدرم شهید شود. اصلا آمادگی نداشتم.
همیشه در ذهنم این طور بود که بالاخره یک روز کار بابا کم میشه و ما هم دور هم جمع می‌شویم.
روز تشییع پدرم اینقدر که همیشه به ما محبت داشت، خودش مواظب ما بودند که بی‌تابی نکنیم.
*چگونه خبر شهادت پدرم را شنیدم
ما اغلب در خانه اخبار ساعت 2 بعد از ظهر را نگاه می کردیم اما آن روز تلویزیون خاموش بود. حتی صدای انفجار را هم شنیدیم اما احساسی نداشتیم. یکی از اقوام که متوجه شد ما بی‌اطلاع هستیم بردمان منزل خودش و آنجا گفت صدایی که امروز شنید انفجاری در محل کار حاج حسن بوده. همین که این حرف را زد ما متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده.
*حس می‌کنم در آغوش خدا هستم
عکس العمل مادرم نسبت به خبر شهادت باعث شد آرامش ما هم بیشتر شود. به خصوص که مادرم می‌گفت: حاج حسن همیشه به من سفارش می‌کرد که خودت را برای همچین روزی آماده کن.
من در شهادت پدرم هیچ سیاهی و بدی را نمی‌بینم. این ماجرا در بطن خود زیبایی و خوبی در پی خواهد داشت.
به اطرافیان می‌گویم حس می‌کنم خدا من را در آغوش گرفته و نوازش می‌کند. آن لحظه احساس معنوی خاصی داشتم. این هم به خاطر معنویت پدرم بود که مانند یک شیشه عطر شکسته و عطر و معنویتش همه جا پراکنده شد.
پسر شهید مطهری که آمده بود منزل ما گفت: بعدها که به این روزها برگردید همش خاطرات شیرین و افتخار است.
*جامعه به همچین خون‌هایی احتیاج دارد
شهادت پدرم بسیار انسان سازی کرد. از خارج کشور به ما زنگ می‌زدند و در سوگ پدرم گریه می‌کردند.
من واقعا به شهادت پدرم افتخار می‌کنم چون جامعه ما به همچین اتفاق‌ها و ریخته شدن چنین خون‌هایی احتیاج دارد. شهادت افرادی مانند حسن طهرانی مقدم عاملی است برای حرکت سریع تر جامعه به جلو.
*عشق به خانواده
پدرم خیلی به خانواده‌اش وابسته بود و دوست داشت هر وقت که می‌آید خانه همه حضور داشته باشند. بر عکس خیلی از خانواده‌ها که هر کس برای خودش می‌رود مسافرت و اعضای خانه به هم کاری ندارند اما در خانه ما اینطوری نبود.
خوشحالی پدرم این بود که همه دور هم جمع باشیم. سیزده به در همه فامیل خانه ما جمع می‌شدند. شهید مقدم دور هم بودن را خیلی دوست داشت.
*خوابی که مادرم در حج دید
مدتی قبل از شهادت پدرم، سفر حج پیش آمد که با مادرم اسمشان را نوشته بودند. اما به خاطر مسائل امنیتی به شهید مقدم اجازه ندادند در این سفر شرکت کند، این موضوع برای پدر و مادرم خیلی سخت و ناراحت کننده بود.
مادرم مجبور شد به تنهایی برود حج. از آنجایی که مادرم به خاطر نرفتن همسرش ناراحت بود، لحظات آخر در حج خوابی می‌بیند که آرامش می‌کند.
مادرم خواب دیده بودند که ساک پدرم در مکه است و کسی به مادرم گفته بود ناراحت نباشید اگر شما این دفعه آمدید حج و بر می‌گردید حاج حسن همیشه در حج حضور دارد.
*شهید مقدم استقلالی بود
پدرم خیلی فوتبالی بود. البته به ورزش‌های دیگری هم مثل کوهنوردی علاقه داشت و در حد عالی کار می‌کرد و مدرک داشت. اما روی تیم استقلال یک عرق خاصی داشت. حتی مدتی جز هیئت مدیره برخی تیم‌های فوتبال شد که می‌گفت: شاید من تنها مدیر عاملی باشم که اگر تیمم با استقلال بازی داشته باشد دلم می‌خواهد استقلال ببرد.
همیشه موقع فوتبال همه دور هم جمع می‌شدیم و به نوعی برایمان تفریح بود.
موقعی که استقلال پیروز می‌شد بسیار خوشحالی می‌کرد و موقعی که گل می‌خورد خیلی ناراحت می‌شد.
*شهید مقدم بسیار خوش قلب بود
ایشان بسیار خوش نیت بود. بعضی از ما به خوشحالی مردم تنگ نظری می‌کنیم اما پدرم آنقدر خوش قلب بود که با شادی دیگران شاد می‌شد و دلش می‌خواست هر کاری می‌تواند بکند تا خوشحالی‌شان چند برابر شود.
حاج حسن طهرانی مقدم به هر چه رسید حاصل تلاش خودش بود. همیشه می‌گفت: افتخارم این است که همه چیز را از صفر شروع کردم و به اینجا رسیده‌ام. پدرم حتی در رشد خودش دست خیلی‌ها را می‌گرفت. حتی در شهادتش هم راضی نشد تنها برود.
*دفتر مشق سردار طهرانی مقدم
پدرم در ماه‌های آخر در امتحاناتی موفق شد که شاید کمتر کسی می‌توانست از آنها سر بلند بیرون بیاید. هر وقت برای تفریح می‌رفتیم بیرون از خانه، پدرم همیشه دفتری دنبالش بود و فرمول‌ها و چیزهایی که به ذهنش می‌رسید یادداشت می‌کرد که ما به شوخی می‌گفتیم بابا همیشه دفتر مشقش دنبالش است.
تنهایی را خیلی دوست داشت. اواخر روحش اینقدر بزرگ شده بود که هیچ کجا نمی‌گنجید و هیچ چیزی آرامش به او نمی‌داد.
*عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید
گریه پدرم را فقط در مراسم های امام حسین(ع) دیده بودم. در محرم ایشان به شدت گریه می‌کرد. همیشه خانه‌مان چه کوچک بود چه بزرگ مراسم عزاداری می‌گرفتیم.
شهید مقدم در گاو صندوقش هم تکه پارچه سیاهی گذاشته بود که با دست خط خودشان روی آن نوشته بودند:
«عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید.»
فکر می‌کنم دستمالی بود که اشک‌هایی که برای امام حسین(ع) می‌ریخت را پاک آن می‌کرد.*رعایت استحباب در تراشیدن محاسنش
شهید مقدم به مستحبات در هر سطحی بسیار اهمیت می‌داد. بسیار ظاهرش را آراسته می‌کرد. ایشان استحباب را حتی در تراشیدن محاسنشان هم رعایت می‌کرد.
لباس‌هایش حتی با رنگ جورابش باید «ست» می‌بود. به بهداشت آنقدر اهمیت می‌داد که ما اسمش را گذاشته بودیم بابای بهداشت.
در بعضی از روزها که هوا گرم بود، پدرم سه چهار مرتبه استحمام می‌کرد. الان که لباس‌هایش را بو می‌کنم هنوز بوی عطر می‌دهد.
ایشان همیشه بهترین لباس را می‌پوشید. کفش‌هایش همیشه واکس زده بود اغلب هم که به جایی که جمعیت زیادی در آنجا حضور داشت، می‌رفت کفش‌هایش را می‌دزدیدند و به خراب شدن نمی رسید. این دیگه واسه ما شده بود سوژه، تا می‌رسید و می‌گفت کفش‌هایم را دزدیدند، ما می‌خندیدیم.
*حساسیت شهید طهرانی مقدم به غیبت کردن
به غیبت کردن خیلی حساسیت نشان می‌داد. همیشه این سخن آقای مجتهدی را برایمان نقل می‌کرد که: مانند مگسی نباشید که روی بدی می‌نشیند.
گاهی من از صدای مناجات شبانه پدرم از خواب بیدار می شدم. ایشان آنقدر زیبا نجوا می‌کرد که من خجالت می‌کشیدم بخوابم.
*پیرمردی که پدرم پیشانی‌اش را بوسید
چند وقت پیش پدر بزرگم در بیمارستان بستری بود که پدرم یک روز می‌رود ملاقات ایشان. پیرمرد سیدی هم کنار تخت پدر بزرگم بستری بوده که با انقلاب و نظام هم میانه خوبی نداشته، تا چشمش به پدرم می‌خورد شروع می‌کند به زدن حرف‌هایی بی‌ربط.
پدرم پیشانی او را بوسید و گفت: چون سیدی من دوستت دارم و حتی ته لیوان آبش را هم به عنوان تبرک خورد. شاید هر کس دیگری بود برایش سخت بود که ته لیوان آب پیرمرد بیماری را بخورد.
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا