بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معصوم ! بیا برام قصه بگو :D

نیستی که!

وزیر با هوش


وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می کردند و هر روز نقشه ای می کشیدند تا او را برکنار کنند.
روزی این وزیران دور هم جمع شدند و نقشه تازه ای کشیدند. آنها از طرف پادشاه قبلی که مرده بود نامه ای نوشتند که: « ای پادشاه بزرگ! من در آن دنیا خیلی خوشحال هستم. هیچ چیزی کم ندارم، اما دلم برای وزیرم تنگ شده است. کسی را ندارم که با او هم صحبت باشم. باید وزیرم را هر چه زودتر پیش من بفرستی تا از تنهایی در بیایم. »
وقتی نامه را نوشتند، مهر پادشاه را بر روی آن زدند

و همان شب در فرصتی مناسب، نامه را کنار تخت خواب پادشاه گذاشتند.
صبح وقتی که پادشاه از خواب بیدار شد، نامه را دید و خواند. بلافاصله وزیر را صدا زد و گفت :« نامه ای از آن دنیا رسیده است. پادشاه قبلی آن را نوشته و از من خواسته که تو را پیش او بفرستم. آماده باش که باید به آن دنیا سفر کنی! »


وزیر خود را نباخت، چون می دانست که مرده ها نمی توانند نامه یا پیغامی برای کسی بفرستند. او فهمید که این کار زیر سرهمان وزیرانی است که به او حسادت می کنند. این بود که گفت: « با کمال میل قبول می کنم، اما خواهش می کنم که یک ماه دعا کنم و نماز بخوانم تا خداوند گناهانم را ببخشد. اگر گناهکار بمیرم. می ترسم به جهنم بیفتم و نتوانم پیش پادشاه بروم. » فروهندی هم خواهش او را قبول کرد.
وزیر در میدانی که نزدیک خانه اش بود مقدار زیادی هیزم بر روی هم گذاشت، به طوری که تپه ای بزرگ از هیزم درست شد. از زیر هیزم ها، زمین را کند و سوراخی از زیر زمین به طرف خانه خود درست کرد. بعد هم پیش پادشاه رفت و گفت: « من آماده سفر به آن دنیا هستم. آمده ام تا از شما خداحافظی کنم. » پادشاه نامه ای برای پدر خود که پادشاه قبلی بود، نوشت: « به فرمان شما وزیر را به خدمتتان فرستادم. منتظرم که اگر فرمان دیگری دارید. بفرمایید تا انجام دهم. »
وزیر همراه پادشاه به طرف آن میدان رفت. وزیران دیگر هم در میدان حاضر بودند. وزیر در میان هیزم ها را آتش بزنید! » وزیران با خوشحالی هیزم ها را آتش زدند. وزیر از راه زیرزمینی، فرار کرد و به خانه خودش رفت.
چهار ماه تمام، خودش را به کسی نشان نداد. بعد، یک شب خبر فرستاد برای پادشاه که وزیر از آن دنیا برگشته است! پادشاه بسیار تعجب کرد. وزیر پیش او رفت. تخت پادشاه را بوسید و نامه ای را که از طرف پدر پادشاه نوشته بود به دستش داد: « وزیر را به فرمان من فرستادی، بسیار تشکر می کنم، ولی چون می دانستم که سرزمین شما نباید بدون وزیر باشد، او را به خدمت شما پس می فرستم، اما خواهش می کنم بقیه وزیران را پیش من بفرستی که چند کار کوچک با آنها دارم. البته سر فرصت همه را برایت پس می فرستم. »
پادشاه نامه را خواند و همه وزیران را صدا زد و گفت که پدرش چه فرمانی داده است. وزیران حیران شد و ندانستند که چه جوابی بدهند و چه کار بکنند. آنها فهمیدند که این کار یکی از زیرکی های وزیر است، اما نمی توانستند حرفی بزنند و فرمان پادشاه را نپذیرند. این بود که به اجبار در آتش دشمنی خود سوختند.
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اون موقع که نبودی بودم که ! :huh:

اینجوری دوست ندارم . برام ضبطش کن و بفرست :D
 

tomas.edison

عضو جدید
نوشتم این چنین نامه به الله// فرستادم دوقبضه سوی درگاه -
به نام تو که رحمان و رحیمی// خدای قادرو رب کریمی -
منم فرزند آدم، پور حوا // سلامت می کنم من ازهمین جا -
همان آدم که اورا آفریدی // ولی از خلقتش خیری ندیدی -
ازاوّل او به راهی بس خطا رفت// به سوی کشتن و جرم و جفا رفت -
زتو بخشش ازاوعصیان گری بود// زتو نرمش از اوویرانگری بود -
خدایا از خودم شرمنده هستم // ازاینکه ظاهراً من بنده هستم -
نیاوردم به جا من بندگی را // وبالم كرده ام شرمندگی را -
ندادم گوش برفرمانت ای دوست// ومی دانم كه می گویی چه پُررّوست -
زبس از آدمیّت گشته ام دور// نكردم اعتنا بر لوح و منشور -
لذا با عرض پوزش من ازامروز// وبا شرمندگی واز سر سوز
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا هر وقت نیستم هستی فقط؟!
باوشه، فردا میفرستم!

میگن طرف بختش عین تیر چراغ برق بلنده :D

شاید واسه تو بلند نی که سعادت دیدن منو نداری :biggrin: ... اگه داشتی که نیازی به سفره و اینا نبود خو ! میدونی که ! یا میخوای برات بگم :huh:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانمها همیشه زود قـضــاوت میکنند



یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه میخوند که یهو زنش با ماهیتابه میکوبه تو سرش
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...

مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود

زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه


نتیجه اخلاقی: خانمها همیشه زود قضاوت میکنند
.
.
.
.
.
.
.
سه روز بعدش مرده داشته تلویزیون تماشا می کرده که زنش این بار با یه قابلمه بزرگ دوباره میکوبه تو سرش!
بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟

زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود !

نتیجه اخلاقی 2: متاسفانه خانمها همیشه درست حدس میزنند
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان مادر شوهر خوب من
پدر همسرم سال‌ها پیش، قبل از این‌که ما ازدواج کنیم فوت کرده بود. همسرم آخرین فرزند خانواده است و مدت مدیدی را با مادرش تنها زندگی می‌کرده و همین مسئله سبب شده است مادر او وابستگی زیادی نسبت به همسرم داشته باشد به‌طوری که گاه از خودم می‌پرسم او چه‌طور توانسته اجازه بدهد که حمید ازدواج کند.



این وابستگی باعث دردسرهای زیادی برای من می‌شود مادر حمید انتظار دارد او هر روز به خانه‌اش سر بزند و کارهای عقب‌افتاده‌اش را انجام بدهد. در حالی که همسر من، تنها پسر او نیست. برادرهای بزرگ‌تر حمید زندگی خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در کارهای آنها دخالت نمی‌کند. فکرش را بکنید مادر همسرم وقت و بی‌وقت به خانه ما زنگ می‌زند و می‌گوید: به حمید بگو بپره بره برای من میوه بخره یا بپره نون بگیره و کلی خرده فرمایشات دیگر. نمی‌دانم این شوهر است که من دارم یا پرنده. مادرشوهرم هرگاه که بیکار می‌شود به نوعی مرا می‌چزاند. مثلا او می‌داند که من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غیرممکن است که یکی از این دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نکند. خلاصه این‌که کم‌کم داشتم از دست اعمال و رفتار این زن به تنگ می‌آمدم و تصمیم گرفتم مشکلم را با شخص باهوش‌تری در میان بگذارم. از آنجایی که خواهرم نابغه فامیل است، نخست او را برای مشاوره برگزیدم. زیرا افکاری که به سر خواهر من می‌زند، به عقل جن و پری هم خطور نمی‌کند به منزل او رفته و سیر تا پیاز ماجرا را برایش بازگو کردم. خواهرم با دقت به حرف‌هایم گوش داد و پس از پایان درددل‌هایم با حالتی موذیانه گفت:
- باید مادرشوهرتو شوهر بدی!
فکر کردم اشتباه شنیدم: چی؟
- گفتم باید برای مادرشوهرت شوهر پیدا کنی!
- ...
- ببین، مادر حمید از بس که تنهاست و بیکار مدام تو زندگی شما سرک می‌کشه و تورو اذیت می‌کنه. اگه یه همدم و یه هم‌زبون داشته باشه سرش گرم می‌شه و شمارو به حال خودتون می‌ذاره.
شاید حق با او بود ولی من نمی‌دانستم دراین قحطی شوهر که دخترهای بیست ساله روی دست پدرو مادرانشان مانده‌اند، چطور می‌شود برای یک زن شصت ساله شوهر پیدا کرد؟ این مشکل نه چندان کوچک را با خواهرم مطرح کردم و او باز نبوغ خود را به کار گرفت و پس از اندکی اندیشیدن گفت: باید به آشناها و فامیل بسپاری که هر وقت مرد مسنی رو دیدن که خیال ازدواج داره به تو معرفیش کنن.
کم‌کم داشتم نگران می‌شدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را برباید. در هر صورت این کار نابخردانه را انجام دادم. از فردای آن روز فوج خواستگاران از طریق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهمیدم آن دخترهای بیست ساله‌ای که بی‌شوهر مانده‌اند کافیست کمی صبر کنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتی می‌توانند ازدواج کنند. راست گفته‌اند که زمان، حللال مشکلات است. از آنجایی که بسیار مسئولیت‌پذیر و وظیفه‌شناس هستم با دقت هر چه تمام‌تر شرایط خواستگاران را پرسیده و یادداشت کردم تا از بین آنان شخص مناسبی را انتخاب کنم. اولویت‌هایی که در نظر گرفته بودم از این قرار بود:
1- طرف باید از یک خانواده کم‌جمعیت باشد.
-2 دارای شغل خوب و آبرومندی بوده یا از آن شغل بازنشسته شده باشد.
3- خوش‌تیپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد.
-4 به اندازه کافی مال و ثروت داشته باشد.
-5 خانواده‌دوست باشد.
اما هیچ یک از خواستگاران همه این شرایط را با هم نداشتند. من هم زیاد آدم ایده‌آلیستی نیستم. بنابراین مرد شصت و پنج ساله‌ای را انتخاب کردم که بازنشسته بود، سه فرزند داشت که همگی متاهل بودند. قدش 175 و 85 کیلو وزن داشت و از وضعیت مالی متوسطی برخوردار بود. چون می‌ترسیدم مادرشوهرم یا فرزندانش به خاطر این‌کار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگوید معرفشان یکی از همسایه‌ها بوده که خواسته است ناشناس باقی بماند. سپس شماره تلفن مادر حمید را در اختیار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگیرد و منتظر ماندم ببینم عاقبت این ماجرا به کجا خواهد رسید.
ساعتی بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حمید مدام برای ما کلاس می‌گذاشت که من با این سن و سال هنوز خواستگاران زیادی دارم و هی پز می‌داد. من که دیدم کاری از پیش نبرده و فقط باعث شده‌ام مادرشوهرم بیش از گذشته ازخودراضی و بااعتماد به نفس شود، دلم می‌خواست بروم و خواهر نابغه‌ام را از روی کره‌ زمین محو و نابود کنم. پس از این که عقل و خلاقیت با شکست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. یعنی با مادرم حرف زدم و از ایشان راه‌حلی خواستم. مادر نسخه‌ای را که معمولا همه افراد باتجربه برای مشکلات خانوادگی می‌پیچند، پیچید. او به دنیا‌ آوردن یک عدد بچه تپل مپلی را تجویز کرد و گفت: اگه بچه‌دار بشی، حمید بیشتر احساس مسئولیت می‌کنه و مادرش هم می‌فهمه که دیگه نباید وقت و بی‌وقت مزاحم شما بشه، نمی‌دانم یک نوزاد نیم‌وجبی چه معجونی بود که می‌توانست همه را سر عقل بیاورد. با این حال نصیحت مادرم را گوش دادم و خیلی زود بچه‌دار شدیم. اما تولد فرزندم نه تنها مشکلات ما را از بین نبرد، بلکه مزید بر علت هم شد. زیرا مادرشوهرم بیش از گذشته به خانه ما رفت و آمد می‌کرد و حالا حتی در بزرگ‌ کردن بچه نیز دخالت می‌کرد. او معتقد بود که از یک‌ماهگی باید به بچه غذا داد. در حالی که تمام پزشکان متفق‌القول، می‌گویند نوزاد نباید تا قبل از شش ماهگی چیزی بجز شیرمادر بخورد. اما مگر من حریف این زن می‌شدم. او دائما در حلق بچه قندآب می‌ریخت. او اصرار داشت طفلک بیچاره را قنداق‌پیچ کند و هر چه می‌گفتم این کارها قدیمی شده است و دیگر کسی بچه را قنداق نمی‌کند به خرجش نمی‌رفت.
وقتی دیدم پای مرگ و زندگی فرزندم در میان است یک بار برای همیشه تصمیم گرفتم مقابل او بایستم و با لحنی بسیار جدی و محکم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو کارهای من دخالت نکنید! انگار تاثیر این جمله از شوهر دادن او و بچه‌دار شدن من بیشتر بود. زیرا از آن پس دخالت‌ها و اظهار فضل‌هایش کمتر وکمتر شد.
 

joghd123

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا کی به شما اخطار میده که پست شکلک میدی؟؟؟
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
حالا کی به شما اخطار میده که پست شکلک میدی؟؟؟

اینجا اصلا قضیش فرق میکنه!

شما هم حالا یه اخطاری گرفتی خیلی خودتو درگیرش نکن.
میگذره بعدن حذف میشه فراموش میکنی.:)
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگن طرف بختش عین تیر چراغ برق بلنده :D

شاید واسه تو بلند نی که سعادت دیدن منو نداری :biggrin: ... اگه داشتی که نیازی به سفره و اینا نبود خو ! میدونی که ! یا میخوای برات بگم :huh:

شاید! خو یه کم منظم بیا دیگه
اینجا حرف سفره نزن لطفا! سفره واسه اونوره فقط :d
 

تکنو کرات

اخراجی موقت
اعرابیل خدای به او داد دختری!!!!! مال خودمه تخلف 5امتیاز منفی دادن!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اعرابیل خدای به او داد دختری کودکی زیبا روی همچون بری او دخت را به سنت ننگ می دانست دست جهل با ان بی گناه چه کرد جهل چه زشتی ها که نکرده است جان ادمی را جهل ازرده است هر جا جهل باشد خرد انجا نیست در جهل هیچ استدلال و بنا نیست جهل و زشتی دو جنس همزادن جا هلان لاجرن همه بربادن مرد غرید به زن طفل را عور کند تا ببرد اورا زنده به گور کند در میان اعراب بدر سالار است زن مطیع است و فرمانبردار است مادر رنگ ریخته و بریش چگونه دل کند از فرزند خویش در اینجا ولی امر بدر است در باور ولی مادر رهگذر است والیانند که زن را خوار می شمارند مرد را برتر از زن می انگارند مادر نوازش طفل را بهانه کرد گیسوان کودکش را شانه کرد بیراهن برون کرد ازتن فرزند جگرش باره شد از درون بندبند زلفان کودک را بیاراست چو حور اماده کردش برای زنده به گور صبر کردن تاشب فرا رسید مادر ببوسید لبهای گوشه جگر انگاه بسبردش دست بدر بدر طفلک را بابه با برد اورا با خود بسوی صحرا برد بدر فرزند را روی خاک نشاند بیل اورد و کلنگ بیش کشاند بدر بابیل و کلنگ زمین را می کند طفل خاک گور را با دست می کند عرب سخت بر زمین تاخته بود فرزند به یاری بدر شتافته بود گور اماده و محیا شد بدر بر فرزند بی حیا شد جسم لاغرش را در قبر نهاد بررویش خاک ریخت همچون باد جان کودک در میان قبر بسوخت نگاه ناباور بسوی بدر دوخت طفل بمرد با سوالهای بی جواب به بزرگی خودتون ببخشید اگه جالب نبود هرچند دل ادم می گیره ولی واقعیات را باید دانست
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تو را بهانه میکنم
برای نوشتن
برای سکوت
برای گریه
برای خنده
تو را بهانه میکنم
برای یک قطره آرامش
تو را بهانه میکنم
تا بگویم
دلم تنگ است
دلم تنگ است
دلم تنگ
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
یه روزایی حس میکنم
خیلی تنهام
حتی تنهاتر از تو خدا
حال میکنی با این بنده ات
که چقدر رک حرف میزنه باهات
میخواد بگه
خداجون
کارای خوب که هست فقط خودمم و تو رو نمیشناسم
موقع کارای بد تو هستی و نه من
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اصرار مامان راهی خونه ی مادر بزرگ شدیم،همیشه واسه رفتن به اونجا تنم شل می شد،آخه مامان بزرگ خیلی حساس بود و این باعث می شد که نتونم راحت بازی کنم و با دختر خاله هام شیطونی کنیم.وقتی رسیدیم متوجه تغییر و تمیزی بی نهایت خونه شدیم،مامان بزرگ هم خیلی خوشحال به نظر می رسید بالاخره هیچ چیز مثل قبل نبود،خاله شیرین جلوی آینه با خودش ور می رفت با دیدن ما جلو اومد و من و محکم بوسید.چند ثانیه ای از ورودمون نمی گذشت که یهو مامان بزرگ بدون مقدمه خطاب به مامانم گفت:مهوش جون خدا رو شکر شیرین هم داره عروس می شه،مامانم با لبخند پرسید:راست می گی ،مبارکه،حالا داماد کیه؟خاله شیرین با شیطونی جلو اومد و گفت:سید دوست فریبرز(شوهر خاله پری) همون که فوق لیسانس حقوق می خونه، اصفهانیه(و در ضمن خیلی پولدارن)...من اون موقع کلاس سوم بودم از عروسی فقط لباس عروس ،دسته گل (که بی نهایت آرزو می کردم دستم بگیرم) و ماشین گل کاری شده رو می فهمیدم،با شنیدن این خبر سریع سمت خاله شیرین دویدم و گفتم:می خوای عروس بشی؟خاله تبسم شیرینی کرد و گفت:آره نوش من(مخفف اسم خودم مهرنوش)منم از خوشحالی لپشو بوسیدمو گفتم:فقط خاله یادت نره وقتی خواستی برقصی دست گلت رو بده من نگه دارم،همه خندیدند و منم خنده ام گرفت.خاله شیرین تازه 16 سالش تموم شده بود و کلی واسه خودش آرزو داشت و هی خیال بافی می کرد که با ازدواج می توانه از شر درس خلاص بشه و....بالاخره خیلی سریع بساط عروسی خاله فراهم شد.چشم بهم زدیم دیدیم عروسی هم تموم شده،حالا موضوع مهم جهیزیه ی خاله بود ،مامانم اینها 9 تا بچه بودند(8 تا دختر و 1 پسر)خاله هم بچه آخر بود.همه ی خاله ها منتظر بودند ببینند که مامان بزرگ چقدر به خاله شیرین جهیزیه می ده،به جز مامان من که از همون اول به مامانم گفته بود حق هیچ اعتراضی تو کم و زیاد جهیزیه ی شیرین رو نداری،طفلک مامانم هم این جور آدمی نبود،اما توقع نداشتن بابام کارو واسه مامانم راحت تر می کرد و خیالش جمع می شد.من با تمام بچگی ام از حرفهایی که خاله هام می زدند دستگیرم شده بود که عروس اصفهانی ها شدن یعنی چی و اینکه خاله باید چقدر وسیله ببره و...بعد از خاله هام صدای اعتراض شوهر خاله هام کم کم شنیده می شد که می گفتند:مگه به زنهای ما چی دادند حالا فرش دستی و لباس شویی می خرن و...تا به شیرین بدن،مگه اینها بچشون نبودند و....یه شب بابام و شوهر خاله پری (فریبرز)که با هم کار می کردند واسه آوردن کت و شلوار و فرش برای مغازه شون راهی تهران شدند،من و مامان با خاله پری و علیرضا (پسرش) برای رفع تنهایی راهی خونه ی مامان بزرگ شده بودیم.فردای اون روز شوهر خاله فریبام(خاله ششمم)با حال گرفته ای اومد خونه ی مامان بزرگ و داد و بیداد کرد گفت:پیش فریبرز و سیروس(بابام)بوده و اونها خواستند بزننش که از اونجا فرار کرده و پناه آورده اینجا.بابا بزرگم یکمی آرومش کرد تا اصل ماجرا رو با خونسردی تعریف کنه ،اون هم هر چی بدو بیراه و دروغ بود به بابا و شوهر خاله هفتمی ام(فریبرز) نسبت داد،می گفت:اونها رو بساط تریاک بودند و...مامانم و خاله پری ام مثل اسفند رو آتیش جلیزو ولیز می کردند.در واقع شوهر خاله ام دست پیش و گرفت بود تا پس نیفته.بعد از ظهر همون روز بابا و شوهر خاله با روی باز و خوشحال بر گشتند.هنوز ننشسته بودند که بابا بزرگ گفت:آخه من از شما انتظار نداشتم این چه کاری بود که کردید،این چه راهیه که پیش گرفتید و....حالا واسه چی فرزاد و می خواستید بزنید،بابا حسابی عصبانی شده بود حرف بابا بزرگ رو قطع کرد و گفت:چه دروغی گفته،می دونم این دفعه چی کارش کنم،اگه گوشش و نذاشتم تو دستش مرد نیستم،آخه یکی نیست بهش بگه مرد حسابی به تو چه ربطی داره که شیرین می خواد چقدر جهیزیه ببره،به خدا می کشمش و....شوهر خاله فریبرز هم گفته های بابا رو تائید می کرد،حسابی صدا بالا گرفته بود که در همین بین مامان بزرگ قلبش رو گرفت و از حال رفت،همه دست پاچه شده بودند ،آخه مامان بزرگ بیماری قلبی داشت و این اوضاع رو بدتر می کرد.ما بچه ها هم از ترس زبونمون بند اومده بود .دایی رضا سریع ماشین و آورد و مامان بزرگ رو بردند بیمارستان،خدا رو شکر خطر رفع شده بود چند روزی تو بخش بیماریهای قلبی بستری بود تا مرخصش کردند و....با تمام جنگ و دعواها خاله رو راهی اصفهان کردیم تا زندگی مشترکش رو شروع کنه،اما خاله شیرین بعد از شش ماه زندگی با سید دست از پا درازتر برگشت ،خاله می گفت :سید گفته نمی توانم باهات زندگی کنم،ما از اولش هم مال هم نبودیم،سطح خانوادگی ما هم بهم نمی خوره و...جدای این مسائل سید بیماری جنسی هم داشت و چون خاله رو دوست نداشت خودشو مداوا نمی کرد،خاله هم مجبور بود به جدایی به اصرار سید تن بده.الان 15 سال از اون ماجرا می گذره،سید بعد از جدایی از خاله خودشو مداوا کرد.دوباره ازدواج کرد و بچه داره،اما خاله بعد از سید دیگه خیال ازدواج به سرش نزد،اون شروع کرد به درس خواندن و با همه ی سختی ها و ...توانست دیپلم و بعد فوق دیپلمش رو بگیره،الان هم مسئول خوابگاه دانشجویی و از زندگی اش خدا رو شکر راضیه.مامانم همش می گه :اونقدر با خاله و جهیزیه ا ش گفتند که سرش و خوردند و باعث جدایی اش شدند،فتنه
 

Similar threads

بالا