رد پای احساس ...

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
هی فلانــی می دانی ؟ می گوینــد رســم زندگــی چنین است...

مــی آیند.... مــی مانند.... عــادت می دهند.... ومــی روند.

وتو در خود مــی مانی و تو تنهــا می مانــی

راستــی نگفتــی رســم تونیز چنیــن است؟.... مثل همه فلانــی ها....؟
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو

لحظه ها میــــ گذرند ...

دیگر شمـار لحظه هایی که بیـــــــ تو تلف شده اند را نمــــــ دانم ...

بیــــــ تو مشرق آسمانم خاموش است ...

شبم تاریک و طولانیست ...

و من

تنها به هوایـــــــــ تماشایــــــــ طلوع چشمان توست

که چشمــانم را هنوز نبسته ام ...​


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
تو را می خواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی هم زبانی
غم بی هم زبانی سوخت جانم
چه می خواهم دگر زین زندگانی؟


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نسیمی که از کنارت

موذیانه می‌گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار، که بی حیا نگاهت می‌کند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد٬ حسادت می‌کنم...
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفس های آدمی‌است،

که مرا وادار می‌کند حسادت کنم

به تنهایی‌ام
به جهان
به خاطره‌ای دور از تو...
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت من حکایت ماهی تنگ شکسته ایست که روی زمین دل دل میزند...
و حکایت تو حکایت پسرک شیطان کمان بدستی است که نفس های او را شماره میکند...!


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدا كن مرا كه صدايت

زيباترين نواي عالم است ...

صدا كن مرا كه صدايت:

قلب شكسته ام را تسكين ميدهد ...

صداكن مرا:

تا بدانم كه هنوز ازياد نبرده اي مرا ...

نشسته ام تاشايد صدايم كني

ومحبت بي دريقت رانثارم كني...

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز



آنجا که توئی ، رهگذری نیست مرا جز دوری تو غم دیگری نیست مرا

خواهم که به جانب تو پرواز کنم حیف است که هیچ بال و پری نیست مرا . . .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمهـــایم را بستــــم
تا پنــهـــان شدنـــت را نبینــــم
هــــزاران 10 ......
و تـــــو
هنــــوز نگــــفتی بیــــــا . . .

1 , 2, 3 ... 10
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهایی یعنی عبـور می کـنــم هـر روز
از کنـارِ نـــیمکت هـای خالـی پـارک ...
طـوری کـه
انــگار کـسی در نـیـمکـت هـای آخـریـن
انـتـظـارم را می کـشد ...
... ... و بـه آن جـا کـه می رسم
بـــــایـد ...
وانـمـود کـنم کـه بـاز هــم دیــر رسیـده ام..





 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
صَـبـر كُن سـُهـرابـْــــــ ـــ !

قايقَتـْـــــ جــــا دارد ؟! ..

مَـن هَـم

از همـهمـــه ی داغ ِ زمين بيــــــزارم ..

.
.
.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
[SIZE=-0][SIZE=-0][SIZE=-0][SIZE=-0]
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن... و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم.....
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....!
یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم .... و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !
اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام ... که چگونه.....!
برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ... و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....
تو نگرانم نشو !!
فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت .
[/SIZE][/SIZE]
[/SIZE][/SIZE]
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوابیده بودم کابوس میدیدم ؛
از خواب بلند شدم تا به آغوشت پناه ببرم…
افسوس…
یادم رفته بود که از نبودنت به خواب پناه برده بودم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمامو بستم ... بجز تاريکی چيزی نديدم

ترسيدم ... چشمامو باز کردم ... بجوز درد و غم چيزی نديدم

وحشت کردم ... چشمامو بستم ... به خودم فکر کردم به درونم به عشقم به قلبم

روی قلبم يه لکه ی سياه ديدم ... لکه ای که سوخته بود

قلبم تير کشيد ... چيزی نگفتم ... تحمل کردم

قلبم دوباره تير کشيد ولی این دفعه شديد تر از قبل بود

خود به خود اشک تو چشمام حلقه زد .. اونقدر درد داشتم که ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم

به ديوار تکيه دادم و با تمام وجودم فرياد زدم

از حال رفته بودم ... وقتی چشمامو باز کردم همه جارو نورانی ديدم ... نورش اونقدر شديد بود که چشممو ميزد

کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود

صدای پرنده ها به گوشم ميرسيد

از دور يکی داشت به من نزديک ميشد ... بلند قامت بود

وقتی فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم

يه پسر تقريبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفيد پوشيده بود

عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود

با مهربونی بهم خنديد ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خيره شد

چشمای گيرايی داشت ... از خجالت به زمين نگاه کردم ... رو زانوهاش نشست و به تماشای من مشغول شد

چشمامو بستم ... يه دفعه دستاشو دور کمرم حس کردم ... داغی ی لبهاشو روی لبام حس کردم

بوسه هاش خيلی شيرين بود ... خواستم برم ولی نزاشت ... به من نزديکتر شد

سينه به سينه شده بوديم ... دستامو دور گردنش انداختم ... آروم لباشو گذاشت رو لبام ... و همچنان لحظه ها سپری ميشد

اونقدر لطيف بوسه ميزد که حاضر نبودم حتی يه لحظه هم که شده ازش قافل بمونم

چند دقيقه ای تو همين حالت بوديم ... چشمامو باز کردمو به چشماش خيره شدم

بهم خنديد ... آروم دستهامو از گردنش باز کردم

دستامو به دستای گرمش گرفتو با اشاره بهم فهموند که باهاش برم

راه افتاديم ... می خواست جايی رو بهم نشون بده ... خيلی راه رفتيم تا به جايی تقريبا تاريک رسيديم

ديگه اثری از درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ نبود

ديگه صدای پرنده ها به گوشم نمی رسيد ... مثله يه کابوس بود

وحشت زده به دورو ورم نگاه ميکردم ... ولی نگاه گرم اون منو آرومم کرد

دستمو محکمتر به دستاش گرفت و منو به روی تپه ایی برد

بعد از چند لحظه يه جا وايستاديم ... نگاهشو به چند قدم اون طرفتر دوخت ... نگران به نظر ميرسيد

ترسيده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتيم جلو ...

و من به روی زمين يه سنگ قبر ديدم ... قبری که اسم من روش حک شده بود
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
میــ ـایـــے ...
اما با
سکوتــــــ ـ !!!
اگــ ـر میخواهـ ـے
صرفهــ جویی کنے ...
حداقل حسابـــــ ـ این را بکـ ـن:
درستـــــ ـ استــــــــ ـ سکوتــــ ـ را
نشکستے امّا...
مرا ... !

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران کـــــ ِ مـے بارد ...
منـــ و
کفش ـهایمـ ،
دلتنگ ِ ـهمان خیابانـے مـے شویمــــ
کــ ِ از
آسمانش
بیدِ مجنون مـے ریزد بر روے نگاـهمـ ...
باران کــ ِ مـے بارد ...
دوباره
ریشه مـے دهمــــ ..


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمــام "امن یجیب" هـــای دلـــم را

گـــره زده ام به کلمــــاتتــ

و روانــــه*ی آسمـــان کــرده امـ
.
خـــاتـون ِ خــوب ِ خـــواب و خـــاطــــره!

من مطمئنــــم

خـــدا تـــو را بـــرای دلــــم نگـــه میدارد





 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقدیم به او که رفت و مرا تنها گذاشت با فریادهای سرد:

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است ,چگونه!
هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
تمام گنجشکان که در نبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند تو را بهنام صدا می کنند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر نگاه تو در ترانه من
تو نیستی که ببینی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه منچراغ, آینه, دیوار, بی تو غمگینند!
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربان یک دوست از تو می گویم.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
رای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت کردم
تو را سهم تمام رویاهایم کردم
انصاف نبود
تو که میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میکنم
پس چرا
زودتر از تکه تکه شدنم
جوابم نکردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر ….



 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دارو خانه ها را بیهوده نگردید. درد
درمان ندارد.
"درد" را از هر سو که بخوانی "درد" است.
.
.
آیینه "نامرد" را "درمان " می کند،
اما
"درد"
همچنان درد است!

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا