خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از سرتیپ خلبان "محمد طیبی"

خاطره ای از سرتیپ خلبان "محمد طیبی"

بعضی ها گریه می کردند. احساس عجیبی داشتیم. قدرت خارق العاده ای در وجودمان شعله ور شده بود . فرمانده پایگاه که حالت بچه ها را حس کرده بود، اعلام کرد دستور دادم کلیه هواپیماها را مجهز به بمب و فشنگ کنند به محض فرمان از ستاد حمله می کنیم ناراحت نباشید . ضربات سنگینی بر نیروی هوایی عراق خواهیم زد. اکنون دسته های پروازی مشخص شده و لیدر دسته می توانند طرح حمله به هدف را ارزیابی و پس از توجیه آماده باشند ، به محض صادر شدن دستور پرواز همگی به عراق حمله می کنیم .
دسته پروازی من به نام علی -4 فروند بود و قرار شد دو دقیقه پس از دسته اول پرواز کنیم

حمله تلافی جویانه
ساعت 3 بعد ازظهر 31/6/59 وارد پست فرماندهی شدم. تعداد زیادی از برادران همرزمم جمع بودند. تا ساعت 30/3 دقیقه کلیه خلبانان در پست فرماندهی حضور بهم رساندند . همگی خشمگین از حمله خلبانان عراقی بودند که یک ساعت قبل انجام شده بود . بچه ها همه آمادگی خود را برای حمله تلافی جویانه به خاک عراق اعلام کردند و یک صدا فریاد می زدیم :
ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده باشی و جاودان

بعضی ها گریه می کردند. احساس عجیبی داشتیم. قدرت خارق العاده ای در وجودمان شعله ور شده بود . فرمانده پایگاه که حالت بچه ها را حس کرده بود، اعلام کرد دستور دادم کلیه هواپیماها را مجهز به بمب و فشنگ کنند به محض فرمان از ستاد حمله می کنیم ناراحت نباشید . ضربات سنگینی بر نیروی هوایی عراق خواهیم زد. اکنون دسته های پروازی مشخص شده و لیدر دسته می توانند طرح حمله به هدف را ارزیابی و پس از توجیه آماده باشند ، به محض صادر شدن دستور پرواز همگی به عراق حمله می کنیم .
دسته پروازی من به نام علی -4 فروند بود و قرار شد دو دقیقه پس از دسته اول پرواز کنیم

آماده حمله بودیم
آن زمان من ستوان یکم بودم و در دسته پروازی علی در موقیعت شماره 2 پرواز می کردم. هدف پایگاه هوایی موصل بود. لیدر دسته شادروان سرتیپ دانش پور (سرگرد آن زمان) بود . شماره 2 من ، شماره 3 عرفانی و شماره 4 شیرازی دسته پروازی علی را تشکیل می داد.
سرگرد دانش پور که استاد خلبان با تجربه و بسیار قوی ای بود، نقشه ها را که ترسیم کرده بود به ما داد و شروع به توجیه پرواز نمود. حدود یک ساعت چهل و پنج دقیقه کلیه مطالب لازم را برای یک حمله جانانه توجیه کرد و پس از اتمام به اطاق چتر و کلاه رفتیم و با داشتن وسایل و تجهیزات پروازی، به سمت آشیانه ها حرکت نمودیم.
دوستان فنی، ظرف مدت 5/2 ساعت کلیه هواپیماها را با تلاش فراوان مجهز به بمب نموده و همگی آماده پرواز بودند .
کلیه دسته های پروازی در کنار هواپیماها منتظر دستور بودند که پرواز نمایند. همه هیجان زده منتظر بودیم. هر چه زمان می گذشت، شدت خشم بچه ها بیشتر می شد . برادران فنی گردان نگهداری با چه شوق و هیجانی در محل پارک هواپیماها دوندگی می کردند . به نظر می رسید آنها هم شوق عجیبی به منظور حمله تلافی جویانه در وجودشان ایجاد شده بود .
هدف ما پایگاه هوایی موصل در شمال عراق 250 کیلومتری غرب مهاباد و 45 کیلومتری جنوب خاک ترکیه قرار داشت و یکی از پایگاه های مهم عراق بود که هواپیماهای میگ 23 سوخو22 سوخو20 در آن جا مستقر بودند . پدافند مستقر در اطراف پایگاه از نوع موشک های سام 2و3و4و6 و تعداد زیادی توپ ضد هوایی که به طور دقیق در اطراف پایگاه گسترش یافته بودند. لحظه ها می گذشت و ما همچنان بی تاب برای حمله بودیم و متاسفانه ساعت 6 بعدازظهر دستور رسید خلبانان به پست فرماندهی برگردند . تجهیزات پروازی را به اطاق مخصوص برگرداندیم و به پست فرماندهی رفتیم . فرمانده پایگاه اعلام کرد ستاد نهاجا دستور داده پروازها فردا صبح زود انجام گیرد. دسته های پروازی فردا صبح انشاالله به فاصله 3 دقیقه از ساعت 45/4 دقیقه قبل از طلوع آفتاب به پرواز خواهند آمد . اکنون می توانید بروید و صبح فردا همدیگر را زیارت می کنیم از همه شما تشکر می کنم .
دوستان هیچ کدام از تصمیم ستاد راضی نبودند ولی کاری نمی شد کرد و بایستی تا فردا صبر می کردیم .

اولین خداحافظی شاید آخرین خداحافظی بود
به منزل آمدم. همسرم فکر کرده بود که از ماموریت جنگی برگشتم. به ایشان گفتم نه فردا صبح قرار است پروازها انجام شود. آن شب تا صبح مثل این که حدود یک ماه طول کشید. با همه اشتیاقی که داشتم زودتر صبح شود ولی زمان خیلی کند می گذشت . پایگاه آن شب در خاموشی کامل بود. ساعت را برای 4 صبح تنظیم کردم و به هنگام خواب چندین مرتبه مسیر پرواز و تاکتیک ها را مرور کردم تا بالا خره به خواب رفتم و ناگهان با صدای ساعت بیدار شدم. هماهنگ شده بود ماشین جلوی ساختمان باشد. سریع آماده شدم. همسرم هم اصلا نخوابیده بود. قرآن را برداشت و مرا از زیر قرآن به سمت درب خروجی هدایت و دعا می خواند. قبل از خداحافظی به من گفت:
- دلم می خواد آن چنان جواب دندان شکنی به دشمن بدهید که دیگه جرات نکند به خاک عزیزمان حمله کند .
- همین کار را خواهیم کرد خیالت راحت باشد خداحافظ.
پاسخ داد :
- خدا پشت و پناهت از جدم برایت آرزوی موفقیت دارم.
دویدم، چون بچه ها پایین در ماشین منتظر بودند . سوار ماشین شدم و به سمت پست فرماندهی رفتیم. مرحوم دانش پور منتظر بود. مجددا مروری روی نقشه عملیات کردیم و پس از بجا آوردن فریضه نماز، بلند شدیم و به سمت آشیانه ها حرکت کردیم. طرح عملیات طوری برنامه ریزی شد که قبل از طلوع آفتاب چهار فروند هواپیما در باند پروازی بلند می شدیم.

اولین عملیات برون مرزی آن هم بدون سیستم ناوبری
لیدر پرواز با مطمئن شدن از سلامت بچه ها فرمان پرواز را صادر نمود. با فشردن دسته گاز جنگنده در حالت پس سوز گذاشت ، شعله های انتهای هواپیما روشنایی جالبی را در آن فضا ایجاد نمود و لحظه بعد هواپیمایی لیدر در آسمان بود. من هم پشت سر وی در آسمان به او نزدیک شدم و خلاصه چهار هواپیما تحت عنوان دسته پروازی "علی" در تاریکی به سمت خاک عراق به پرواز درآمدیم. ثانیه هایی از پرواز نگذشته بود که متوجه شدم سیستم ناوبری هواپیمایم کار نمی کند. در این شرایط باید پرواز را کنسل می کردم و به پایگاه باز می گشتم چون در صورت گم کردن دسته پروازی امکان نداشت بتوانم به ایران بازگردم. ولی خشمی که در دلم از بعثیون داشتم، اجازه نداد پرواز را کنسل کنم . وارد خاک عراق که شدیم. هوا یواش یواش داشت روشن می شد و ما کم کم به هدف نزدیک می شدیم . در نقطه مورد نظر هواپیمای لیدر اوج گیری نمود. پس از او من اوج گیری کردم و در ارتفاع 16000 پائی سمت هواپیما را روی هدف هدایت و حالت شیرجه گرفتم . پایگاه موصل کاملا زیر پایم بود و در این لحظه انفجار بمب های هواپیمای لیدر را دیدم. آشیانه هواپیما را در سمت راستم می دیدم. بهترین هدف. بمب ها را روی آن رها کردم و طبق دستور در ارتفاع پایین با تاکتیک های لازم به سمت خاک ایران ادامه پرواز ادامه دادم . هر چه نگاه کردم هواپیمای لیدر را ندیدم و چون هواپیما سیستم ناوبری سالم نداشت و من در همان ابتدا نبایستی این هواپیما را به پرواز درمی آوردم ولی خشم و عشق به پرواز حمله به دشمن این شرایط را فراهم کرد که به فکر اشکال هواپیما نباشم .
به هرحال با توجه به این که اولین ماموریت جنگی من بودف تصمیم گرفتم با سرعت بیشتر و در ارتفاع پایین تر بدون سیستم ناوبری به سمت خاک عزیز کشورمان برگردم . تنها و یکه در ارتفاع پایین با سرعت زیاد به پرواز ادامه دادم و پس از ده دقیقه احساس کردم بایستی در خاک ایران باشم . تصمیم گرفتم اوج گیری کنم تا دریاچه ارومیه را پیدا و بتوانم خودم را به تبریز برسانم . وقتی به ارتفاع 15000 پائی رسیدم متوجه شدم دریاچه ارومیه حدود 40یا 50 کیلومتر سمت راست من است. آن جا متوجه شدم که تمام مسیر برگشت را در خاک ترکیه پرواز کردم و آنها هم متوجه من نشدند. با رادیو لیدر را صدا زدم ایشان پشت سر من بود. با خیالی آسوده تر به سمت پایگاه ادامه مسیر دادم و لحظاتی بعد در پایگاه عمل نشستن را انجام دادم. باگذشت حدود 2 دقیقه پس از فرود من، دسته پروازی علی یکی پس از دیگری عمل نشستن را انجام دادند. پس از نشستن و پارک هواپیما، توسط دوستان فنی غرق در بوسه شدیم و همچنین کلیه دسته پروازی علی یکدیگر را بغل کرده و به هم تبریک گفتیم .
حمله بمباران قشنگی بود که صورت گرفت و حدود یک ساعت بعد کلیه دوستان از حمله به پایگاه موصل به پایگاه برگشتند . پایگاه موصل در این روز (اول مهر ماه سال 59) توسط 40 فروند هواپیما بمباران شده بود و از این تاریخ به مدت 45 روز از رده عملیاتی خارج شد . آن روز ما سه نفر از بهترین یاران مان را از دست دادیم . سروان افشین آذر ، ستوان اسکندری و ستوان مجتبی به خانه بازنگشتند که مشخص نشد اسیر شدند یا شهید .

12 ظهر همان روز دومین عملیات برون مرزی ، تعقیب دشمن
ساعت12بعداز ظهر سه دسته پروازی جهت بمباران پایگاه کرکوک تعیین شدند. اولین دسته پروازی تحت نام ابوذر ما بودیم . مرحوم دانش پور دسته پروازی را جمع و پس از توجیه کامل ساعت 45/13 روی باند پروازی قرار گرفتیم و به پرواز درآمدیم .
پایگاه کرکوک 200 کیلومتری شمال بغداد و 150 کیلومتری جنوب شرقی پایگاه موصل قرار داشت. در این ماموریت قرار بود 4 فروند باند پروازی را بمباران کنیم و سپس فشنگ ها را روی آشیانه هواپیما و بعد از آن بقیه فشنگ ها را در پالایشگاه کرکوک که شمال پایگاه بود مصرف کنیم . طبق توجیه لیدر ماموریت انجام شد و پس از این که فشنگ ها را در پالایشگاه به کار گرفتم. هنگام گردش به طرف خاک ایران عزیز متوجه شدم دو فروند میگ عراقی با چرخش به سمت عقب هواپیما مرا تعقیب می کنند که سریع ارتفاع را کم و از ماکزیمم سرعت هواپیما استفاده و به سمت خاک ایران پا به فرار گذاشتم، اگر چه هواپیما مجهز به موشک هوا به هوا بود ولی بنزین جهت درگیری با هواپیماهای میگ موجود نبود و ضمنا ماموریت بمباران من به نحو احسن انجام شده بود و بایستی با آن آتشی که بپا کردیم سالم به وطن برمی گشتیم . با سرعت خیلی زیاد و ارتفاع کم کوه های غرب کشور را پشت سر گذاشتم و به دلیل کمبود بنزین سمت پایگاه تبریز ادامه مسیر دادم . زمانی که در پایگاه تبریز نشستم یکی از موتورها به دلیل کمبود بنزین خاموش شد . در این ماموریت هم به لطف خداوند سلامت به پایگاه برگشتم و خوشحال بودم از عملیات بمبارانی که در عمق خاک عراق انجام داده بودم. آن غم اندوهی که روز گذشته با حمله خلبانان عراقی در وجودم رخنه کرده بود با این دو ماموریت جانانه فراموش شد و از آن روز آماده شدیم برای ماموریت پی در پی که 8 سال طول کشید و خداوند این توفیق را به ما داد که مردانه با دیگر عزیزان خلبان خشم و کینه ملت عزیزمان را در غالب بمب های آهنین بر سر نیروهای بعثی فرود آوردیم .
آن روز ( اول مهر 59) در تاریخ جنگ های دنیا سابقه نداشت. با 40 فروند هواپیما و حمله به اهداف نظامی دشمن را نداشتیم ما اقتدار نیروی هوایی و میهن اسلامی را به جهانیان نشان دادیم . روز یکم مهر ماه 1359 برگی زرین بود برای نیروی ارتش جمهوری اسلامی که در تاریخ ثبت گردید.
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
توجیه منطقه

توجیه منطقه

چند روز بعد بالاخره مسئول اطلاعات آمد نامش برادر حمزه بود و از اهالی شمال بود. شخصی حدودا 30 الی 35 ساله با قدی بلند و چهارشانه، آدم محتاط و با تجربه ای بود. بعدها فهمیدم که قبلا مسئول اطلاعات منطقه مریوان بوده است. جوانی خوشرو و شاد به نام صالح همراه او بود . اهل اصفهان بود و با لجهه غلیظ صحبت می کرد. بعد ها با هر دویشان خیلی صمیمی شدم.
بعد از صحبت با برادر رضا رجایی و مطالعه نامه حاج آقا مقدم ایشان کمی با من صحبت کرد و قرار شد از روزهای آینده همراه برادر حمزه توجیه منطقه و اهداف را شروع کنیم. اینطور که مشخص شده بود قرار بود به زودی نیروهایی که از ایران آمده بودند همراه نیروهای حزب سوسیالیست کردستان عراق شاخه سلیمانیه ( نیروهای حاج محمود) عملیات مشترکی انجام دهند و قرار بود اهداف عمده ای که در منطقه وجود داشت بطور همزمان توسط توپهای دوربرد فرانسوی گلوله باران شوند و اهداف در دسترس مرزی نیز از داخل ایران توسط توپ 130 میلیمتری و کاتیوشا مورد هدف قرار گیرند. من باید تا آماده شدن مقدمات، به آشنایی با اهداف و توجیه منطقه و راهها می پرداختم. از روز بعد همراه برادر حمزه ( اسم مستعارشان بود ) و صالح و راهنمای کرد به منطقه دشت شهرزور رفتیم این دشت از نظر جغرافیایی در جنوب شرقی سلیمانیه واقع است و شامل منطقه وسیعی می شود که شهر حلبچه نیز در داخل همین دشت واقع می شد. اهدافی که باید روی آنها کار می کردم حدودا هفت موقعیت و پادگان مختلف بود که هر کدام دارای حساسیتهایی بود.
از جمله این اهداف پادگان بزرگی بود که مقر لجستیک و پشتیبانی سپاه یکم عراق بود در شمال اربت و پادگانهای کانی پانکه و چناق چیان که یک مرکز مخابراتی عظیم بود. بزرگترین مرکز مخابراتی و شنود در جبهه شمال ) که تردد عناصر منافقین ( پاترولهای سفید رنگ که عموما منافقین بوسیله آن تردد می کردند ( جهت شنود) در آنجا مشاهده می شد .
کانی پانکه نام روستایی بود که این پادگان در نزدیکی آن واقع بود کانی که در کردی نام چشمه است و نام بسیاری از کوهها و مناطق و ترکیب با این کلمه حاصل می شوند مانند کانی مانگا (چشمه گاو)
طبق اطلاعات واصله مستشاران روسی در آن مشغول به کار بودند و گفته می شد چندین طبقه زیرزمین بود. در اطراف این مرکز چهار دکل بزرگ مخابراتی بود و اطراف پادگان نیز مقرهای نگهبانی بود . این مقر مورد محافظت شدید بود . روستاهای اطراف آن را نیز از سکنه تخلیه کرده بودند و خودروهای گشتی در اطراف پادگان گشت می زدند. یک پادگان بزرگ نیز در شمال غربی شهر اربت بود که تعداد بسیار زیادی نیروی عراقی آنجا حضور داشتند .
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
قره داغ

قره داغ

نزدیک صبح به یک پایگاه در کوه های قره داغ رسیدیم تعدادی از نیروهایمان از قبل در آنجا مستقر بودند با رسیدن ما چند ساعت بعد نیز مسئول منطقه برادر رجائی از مقر فرماندهی مالبند آمده بودند. گوئی در بعضی مسائل سیاسی اختلافی با رهبران کرد خصوصا با یه کتی ها پیش آمده بود و بدین دلیل آنجا را تخلیه کرده بودند و به این پایگاه روی کوه های قره داغ آمده بودند کمی پایین تر از مقر ما مقر فرماندهی یکی از رهبران کرد منطقه ( فکر کنم کاک احمد نام داشت ) بود.
در پایگاه تجهیزات رفاهی بسیار ناچیزی بود شب را کنار صخره ها خوابیدیم شال کمر کردی ام که چند متر بود و پارچه اش هم ضخیم بود زیر و رویم انداختم و به دلیل خستگی و کوفتگی بدنم خیلی سریع به خواب عمیق فرو رفتم . روز بعد کمی منطقه را وارسی کردم کوههای اطراف و موقعیت خودمان و مقداری نیز با بچه ها آشنا شدم و صحبت کردم همانطور که گفتم اکثرا بچه های مازنداران بودند تعدادی نیز از بچه های تهران و لرستان بین آنها بود . روز بعد نزد برادر رجائی رفتم. اولین برخوردمان جالب و خنده دار بود و تاکنون نیز هر وقت یادم می آید خنده ام می گیرد .ایشان جلوی اتاقک سنگی کوچکی که مقر فرماندهی بود ایستاده بود و با برادر نوروزی از بچه های محله آذری تهران صحبت می کرد من که نزدیک شدم و می خواستم صحبت کنم یکباره ایشان با پارچه اي شروع به زدنم کرد . خصوصا روی شانه و پشت و تا حدی هم محکم می زد من خیلی گیج شدم خدایا یعنی چه این دیگر چه خوشامدگویی و رفتاری است من خیلی شوخ بودم ولی کسی را که اصلا نشناسم و برای اولین بار اینطور جدی نمی زنم . این کار یک دقیقه ای ادامه داشت و بعد رتیل بزرگی به اندازه کف دست روی زمین افتاد.
تازه آنوقت متوجه قضیه شدم روی بازوی من رتیل بزرگ و خطرناکی بود و من متوجه نشده بودم . ( در مناطق کوهستانی غرب و شمال غرب عقرب و رتیل و مار فراوان وجود داشت و برای نیروهای چریکی که شب در کوه و روی زمین می خوابیدند ، این یک مشکل جدی بود . )
به محض مراجعه جهت صحبت، برادر رجائی آن را دیده و نخواست به من هم بگوید که وحشت کنم و با لباسش آن را از روی لباسهایم انداخت. بعد از این ماجرا و کمی خوش و بش و احوالپرسی نامه حاج آقا مقدم را تحویل ایشان دادم ایشان مطالعه کرد و کمی مکث کرد و بعد جواب داد : شخصی که شما باید با او هماهنگي کنید فردا یا پس فردا به اینجا می آید باید صبر کنید ایشان بیاید و با ایشان هماهنگ کنید. یکی دو روز به استراحت و آشنایی با دوستان آنجا گذشت . بچه های مخلص و شجاعی بودند . چند نفرشان بچه روستا بودند و روحیه ای پاک و باصفا داشتند سعی کردم از هرکدام مطلبی یاد بگیرم خصوصا تخریب چی ها و بچه های اطلاعات. درد پایم نیز کمی آرام گرفت . شب ها تا بالای ارتفاع می آمدم و منظره شهرک هواپیما ( این اسمی بود که بچه ها روی آن گذاشته بودند چون شب که چراغ های شهرک روشن می شد شبیه یک هواپیما بود ) را نگاه می کردم و تردد نیروهای عراقی را زیر نظر داشتم .
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفوذ

نفوذ

حدود ساعت 11 شب بود که با فرمان راهنماها حرکت کردیم . توسط مسئول گروه به کلیه نیروها آخرین توصیه ها گوشزد شد . باید کاملا با فاصله کمی از هم و پشت سر هم می رفتیم هیچ حرکت اضافه و سر و صدایی نباید می کردیم هیچ نور حتی نور سیگار نباید ایجاد می شد . باید با دقت کامل به دستورات راهنماها توجه می کردیم . به هیچ وسیله مشکوکی بین راه دست نمی زدیم . در صورت روشن شدن منور روی زمین می خوابیدیم و هیچ حرکتی نمی کردیم در صورت درگیری نباید جواب می دادیم و تنها سکوت می کردیم و دهها مورد دیگر که شاید برای اولین بار برایم جالب بود ولی بعد ها خیلی عادی شد .
باید برای شب اول حداکثر فاصله را از خط خودی می گرفتیم و تا می توانستیم به عمق می رفتیم . اقدامات تامینی و موانع دشمن هر چه به طرف پشت خط برویم کمتر می شود چون احتمال حضور ما در آنجا بسیار کم بود به هر حال شب را مقدار زیادی پیاده روی کردیم . به علت کوچک بودن کفش هایم هر قدم برایم سخت بود و این مسئله علاوه بر نداشتن آمادگی بدنی و ضعف جسمی ام بود و فکر نمی کنم هیچ کس در آن جمع به اندازه من به او سخت می گذشت . نمی دانم آن شب چگونه گذشت . مسیر طولانی و تا صبح یکسره داشتیم راه می رفتیم . صبح نماز را با سختی خواندم چون خستگی و خواب عجیب مرا از پا انداخته بود و بعد همراه دوستان در حاشیه جنگلی که در منطقه اطراف روستایی بود خوابیدیم .

مقر حاج محمود
بعد از خواب و استراحت و خوردن چند شکلات جنگی آماده شدیم و به طرف روستای دیگری راه افتادیم در آنجا حاج محمود رهبر حزب سوسیالیست کردستان عراق شاخه سلیمانیه که یکی از 6 شاخه این حزب در کردستان عراق بود با تعدادی از نیروهایش به استقبال ما آمد . در آن روستا که تخلیه شده بود و تنها تعداد کمی سكنه داشت که آنها از مبارزان کرد بودند ، تعدادی از نیروهای قرار گاه رمضان نیز حضور داشتند ما نیز به آنها ملحق شدیم اکثرشان بچه های مازندان بودند .
برادر جمال که فکر می کنم احتمالا مسئول آنها بود شوخ و خوش برخورد بود یکی دیگر از آنها که تخریب چی نیز بود برادر حسن نام داشت .
لازم به ذکر است قرار گاه رمضان یک اصطلاح است چون نیروهای برون مرزی ما در دوران دفاع مقدس در قالب سپاه پانزدهم رمضان بودند و هر سپاه سه قرار گاه تحت امر و هر قرارگاه 4 لشکر تحت امر دارد . قرار گاه های سپاه شامل قرار گاه فجر و فتح و نصر بود .
نیروهای مذکور که 7 یا 8 نفری بودند همه از بچه های اطلاعات قرار گاه رمضان بودند . نیروها قرار شد فعلا همانجا بمانند و بچه های اطلاعات نیز پیش برادر جمال بمانند و بقیه راه را تا مقر فرماندهی نیروهای قرار گاه رمضان باید تنها می رفتم . یک راهنمای کرد به نام کاک عطا همراه 4 نفر محافظ پیشمرگ مسئولیت رساندن و راهنمایی مرا تا محل برادران ایرانی به عهده گرفتند . عصر همان روز قرار شد نیروها به محل درگیری بروند . یکی از بچه های اطلاعات با بی سیم به ما گفت که باید تا غروب صبر کنیم تا هوا تاریک شود و بعد برویم به مقر جدید . از محل فعلی باید به طرف ارتفاعات می رفتیم . باید از روستای قجر عبور می کردیم . روستای بزرگی بود و ساکن نیز داشت . سیاست عراق این بود که جهت کنترل افراد منطقه روستاهای کوچک را خالی از سکنه کرده و در روستاهای بزرگ مستقر کرده بود و بین آنها نیز طرفداران خود را بطور مخفی و علنی به صورت مسلح و غیر مسلح با بی سیم گذاشته بود و بدین ترتیب آنها را زیر نظر داشت .
مردم به طرفداران و نیروهای طرفدار حکومت بعثی به اصطلاح جاش می گفتند که در زبان کردی یعنی کره الاغ. متاسفانه مسئول گروه برادر اکبر به تذکر برادران توجهی نکرد و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که در یک ستون به سمت روستای قجر حرکت کردیم و روال معمول در شکل حرکت ستون این بود که در جلو راهنمای کرد و بعد مسئول گروه در بین افراد گروه و در انتها یعنی آخرین نفرها جانشین فرمانده گروه قرار می گرفت تا از یک طرف در برخورد با هر گونه خطر احتمالی فرمانده بتواند تصمیم صحیح بگیرد و از طرفی نیز از پشت نیز خطری متوجه گروه نشود . من همراه یکی از برادران شمالی و یکی از بچه های اطلاعات در انتهای ستون قرار گرفتیم و ستون حرکت کرد از داخل روستای قجر گذشتیم با اینکه این روستا در منطقه تحت کنترل مبارزان کرد بود ولی به هر حال دشمن نیز جاسوس داشت و حتی خود من نیز ناخودآگاه متوجه نگاه های مشکوک بعضی اهالی می شدم .
از روستا بیرون رفتیم بیرون روستا گندم زار بود و تعدادی زن و مرد کرد به کشاورزی مشغول بودند . بعد از آن جنگلی کوچک قرار داشت . ابتدای ستون که به جنگل رسید من و همراه شمالی ام که قد کوتاه و تپلی داشت هنوز در وسط گندمزار بودیم که ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد سه نقطه سياه در آسمان از دست راست ما پدیدار شد با کمی دقت متوجه شدیم سه هلی کوپتر عراقی است . آری جاسوسان کار خودشان را کرده بودند و نیروهای عراقی نیز خیلی زود عکس العمل نشان دادند . در همان منطقه و حوالی کرکوک پایگاهی داشتند و حداکثر ظرف 10 دقیقه می توانستند در محل حاضر شوند . از آن به بعد من یاد گرفتم که برای حرکت دم غروب را انتخاب کنم چون هلیکوپترها بعد از غروب دیگر حرکت نمی کردند . به هر حال افرادی که جلوی ما قرار داشتند با عجله می دویدند تا خود را به جنگل برسانند . و عراقی ها هم متوجه آنها نشدند من و همراهم مانده بودیم که چون فاصله ما تا جنگل زیاد بود و رنگ لباس من تیره بود ( رنگ لباس همراهم خاکی روشن بود ) و از این می ترسیدم که حرکت من به طرف جنگل عراقی ها را متوجه گروه کند و جای افراد شناسایی شود . زمان برای تصمیم گیری خیلی تنگ بود و باید سریع تصمیم می گرفتیم .
ناگهان فکری به خاطر همراهم رسید و گفت : سریعا بنشین و مقداری گندم با دست درو کن این کار را کردیم . و بعد خودمان خوابیدیم و با دست گندم ها را رویمان پهن کردیم . هلی کوپتر ها هر کدام به یک سمت می رفتند و داشتند شناسایی می کردند و دنبال گروه ما می گشتند .دو تا از آنها به سراغ کشاورزان کرد رفتند و با شلیک چند راکت به آنها حمله کردند . یکی از هلیکوپتر ها به سمت ما آمد . لحظه فراموش نشدنی بود به راحتی صدای قلبم را می شنیدم چون رو به بالا خوابیده بودم همه چیز را می دیدم هلیکوپتر درست تا بالای سر ما آمد و کمی کج شده بود و نزدیک زمین نیز شده بود باد شدید پره های هلیکوپتر را از رویمان کنار می زد و با زحمت آنها را نگه می داشتیم خصوصا من که لباسم تیره بود پنهان شدنم مشکل بود . راستش می ترسیدم خصوصا از تسلط دشمن که از بالا به راحتی همه حرکاتم را می توانست ببیند و به راحتی می توانست کل گروه را نابود کند . در این صورت مسبب این کار من بودم چون اگر یک نفر از ما را می دیدند تمام آن محدوده را به آتش می کشیدند . ناخود آگاه چشمانم را بستم تا انها را نبینم شاید فکر مي کردم اين طور آنها نیز مرا نمي بینند .
با چشمان بسته کمی دعا کردم و از خدا کمک خواستم همه اینها کمتر از چند لحظه رخ داد . چشمانم را کمی باز کردم به دلیل کج بودن هلیکوپتر خلبان آن را که کاپشن سفیدی بر تن داشت و عینک تیره ای زده بود می دیدم . با دقت منطقه را نگاه می کرد و اطراف را وارسی می کرد . احساس عجیبی داشتم هر لحظه فکر می کردم که شاید زیر پایش را نگاه کند و مرا ببیند . اصلا باورم نمی شد که اینقدر نزدیک باشم و مرا نبیند چند لحظه ای به همین منوال گذشت هلی کوپتر دور زد و دور شد . دو هلیکوپتر دیگر نیز به آن ملحق شدند و از منطقه خارج شدند . من و همراهانم اصلا باورمان نمی شد با اینکه هلی کوپتر ها دور شده بودند ولی از جایمان بلند نمی شدیم گویی خشکمان زده حتی گندم های رویم را هم محکم گرفته بودند . مدتی گذشت و بلند شدیم و به طرف جنگل به راه افتادیم .
آنجا سایر برادران را دیدیم . بعضی ها لباسهایشان خیس شده بود زیرا روی جوی آب خوابیده بودند . این روشی بود برای کم کردن اثر ترکش راکت هلیکوپتر چون در این صورت اگر هلیکوپترها به طرف آنها می رفتند و با راکت به آنها حمله می کردند کمتر تلفات می دادند . تا شب در جنگل ایستادیم و دم غروب حرکت کردیم . مدت زیادی از شب را در دشتی پیاده روی کردیم . بعد از دامنه ارتفاعاتی بالا رفتیم به یک پایگاه کوچک کردهای عراقی رسیدیم و استراحتی کردیم و آب خوردیم و بعد به راه ادامه دادیم .
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر کی از دور می دید ، فکر می کرد خمپاره ست ... اوایلی که رفتیم سقز سلاح سنگین مان یک مسلسل کالیبر بود حتی ارپی جی هم نداشتیم .همین ضد اتقلاب را حسابی پررو کرده بود. وقت و بی وقت حمله می کردند به پایگاهامان . محمود که شد مسئول عملیات ،گفت :هر جور شده ، باید مشکل تجهیزات مون رو حل کنیم.


زیاد این درو ان در زد . کمکم خیلی چیزها توانست بگیرد برای گرفتن خمپاره ولی مدتی معطل شد مشکلش را جور دیگری حل کرد. توی دخانیات لولهء بخاری زیاد داشتیم . همان ها را گفت رنگ های مخصوص بزنیم بهشان. توی هر کدام از پایگاه ها یکی شان را بردیم روی پشت بام. سرهاشان را طوری از لبهء پشت بام می دادیم بیرون که هر کی از دور می دید ، فکر می کرد قبضهء خمپاره است.


خاطره ای از محمود کاوه ...
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سالها پيش كه سردار سرلشگر شهيد شوشتري فرمانده ارشد سپاه پاسداران منطقه شرق كشور بود؛ من آپارتماني از يكي از بچه هاي سپاه خريداري كردم. اين آپارتمان‌ها قبلاً در اختيار بچه هاي سپاه از جمله شهيد كاوه و ديگران بود كه ظاهراً چند دست هم گشته بود.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif](چون زمينش وقف آستان قدس رضوي بود بايد براي انتقال سند به بخش املاك آستان ميرفتم) وقتي براي صدور سند به قسمت املاك آستان قدس رضوي مراجعه نمودم با اين مشكل مواجه شدم كه هريك از واحد هاي فوق از سال‌ها قبل، بين 50 تا 60 هزار تومان بابت شارژ ماهيانه بدهكار ميباشند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بر اساس مقررات آستانه، براي صدور سند بايستي بدهي آن واحد را تسويه ميكردم و آن هم در شرايطي بود كه هرچه در اختيار داشتم براي خريد آپارتمان فوق داده بودم و آن مبلغ هم كه بيش از شش ماه از حقوقم بود، خارج از توان مالي ام بود.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از مسؤولا‌ن املاك آستانه كمك خواستم، آ‌ن‌ها رابط قديمي خود و سپاه را به من معرفي كردند، اتفاقاً او در حوزه مديريت سردار مشغول به كار بود. به او مراجعه كرده و شرح ماوقع را دادم. او كاملاً در جريان بود؛ در آن‌جا متوجه شدم كه آن رشته سر دراز دارد چرا كه اختلاف شديد و مشكلي طولاني و پر از كشوقوسهاي مالي در بين بود. رابط، شرح مفصلي از مسائل گذشته و اختلافات طرفين را بازگو كرد و از من خواست تا از آستانه بخواهم كه فعلاً از مطالبه صرفنظر كند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از آن طرف (در آستانه) نيز نياز به مكاتبه مسؤولا‌ن املاك با مديران آستانه و طرح در جلسات و ارائه طريق ميبود كه آن‌هم فرآيندي طولاني و مبهم داشت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به ناچار دو روز بعد به محل دفتر سردار مراجعه كرده و از همان آقاي رابط خواستم كه با سردار ملاقات كنم. او با جديت جواب منفي داد و گفت در اين خصوص كمكي به من نميكند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از محل فرماندهي سردار به طبقه همكف آمده و غمگين و مستأصل روي صندلي جاخوش كرده سر در گريبان از خداوند استغاثه ميكردم تا مشكلم حل شود، واقعاً درمانده شده بودم، در اين حين صداي اذان بلند شد، از سربازي پرسيدم نمازخانه كجاست؟ يكباره به ذهنم رسيد كه احتمالاً سردار براي نماز ميآيد. از همان فرد سؤال كردم سردار كي براي نماز ميآيد، او به طرف پله ها برگشت و گفت: سردار آمد، او سردار است. پايين پلهها به او سلام كردم و گفتم: سردار! درمانده شدهام، از شما كمك ميخواهم. با روي باز و بسيار صميمانه گفت: چه شده عزيزم. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كوتاه و مختصر شرح دادم و در پايان گفتم آن عزيزان در آن واحدهاي آپارتماني وضو گرفته اند، نماز خوانده اند و من هم توان مالي ندارم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]او با مهرباني گفت: بعد از نماز بيا دفترم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم: راهم نميدهند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت: با خودم بيا.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعد از نماز، نزد او رفتم، جالب اين‌كه دستم را گرفت و با خود به دفتر كارش برد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرسيد: چقدر بدهكار هستيم. گفتم : واحدي كه من در آن هستم يا همه 8 واحد؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت: كل هشت واحد چقدر بدهكار ميباشد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم...اين مقدار و اكنون رقم دقيق يادم رفته ولي حول و حوش 500 هزار تومان بود.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به حسابداري تلفن زد و دستور داد از حساب تنخواه خودش چك صادر شود.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در پايان جملهاي گفت كه نشان از عمق شخصيت والا و ذات و طينت پاكش داشت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت: احتمالاً اذيت شده اي، از شما ميخواهم كه از دست ما و شهيداني كه در آنجا ساكن بوده اند ناراحت نباشي و ما را ببخشي.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اشك در چشمانم حلقه زد، او را در بغل گرفتم، پيشاني اش را بوسيدم، گفتم سردار شما بايد من را ببخشيد. نمي خواستم مزاحمتان شوم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صميمانه از هم خداحافظي كرديم؛ تا نزديكي پلهها مرا همراهي كرد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتي چك را به قسمت املاك دادم، با تعجب گفتند عجب، مشكل ده ساله حل شد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من از آن زمان هر وقت به ياد آن واقعه ميافتادم و يا نام سردار را ميشنيدم دعايش ميكردم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حالا او به خيل شهيدانمان پيوسته و به درجه والاي شهادت رسيده، اما او به‌راستي عزيز و ارزشمند بود، پاك و بي آلايش بود، وارسته و جان بركف.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]راوي: از آشنايان شهيد سردار شوشتري، تبيان[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خاطره

یک خاطره

ماه مبارك رمضان از راه مي رسيد چرا كه جشن هاي ماه پيامبر ، نويد ماه خدا را مي داد و در آن زمان ايام ماه مبارك در ارديبهشت ماه بود و اگر گرماي خوزستان را به آن اضافه كنيم روزه گرفتن تازه معني خودش را پيدا مي كرد ما نيز همچون بسياري از رزمندگان در مناطق عملياتي بوديم دروغ چرا ، من خوشحال بودم در جبهه هستم و در آن گرماي سوزان ، گرفتن روزه از ما رزمندگان ساقط بود
اما در گردان ما شخصي بود كه دنبال راه حل شرعي مي گشت تا روزه بگيرد او از هر روحاني احكام چگونه روزه گرفتن خود را مي پرسيداو عشق روزه گرفتن داشت ، من بارها اشك هاي او را ديدم ، اما من در دل به او مي خنديدم ! ايشان از طلبه اي شنيده بود كه اگر رزمندگان اسلام به طور مستمر به مدت يك ماه در يك محلي اقامت كنند آنها مي توانند نماز را تمام خوانده و روزه خود را كامل بگيرند . در آن ايام ما دوره هاي رزم مي ديديم و اقامت ما نيز بيش از بيست روز شده بود ايشان هر روز شمارش معكوس خود را شروع كرده بود كه به محض تمام شدن يك ماه و حلول ماه مبارك رمضان روزه خود را آغاز كند اما فرمانده گردان در روز بيست و نهم اعلام كرد كه از فردا عازم خط مقدم هستيم ، اشكهاي اين برادر ديدن داشت در اين ميان تنها چيزي كه او را تسكين مي داد رفتن به خط مقدم جبهه بود من نيز به اشكهاي آن برادربر خلاف گذشته غبطه خوردم و احساس كردم چقدر آدم بد بختي هستم كه لذت عبادت روزه را نفهميد ه بودم و از خودم خجالت كشيدم ، شايد به غبطه ي ما نيز نمره اي تعلق بگيرد نمي دانم ؟ اما نا گفته پيداست كه در مناطق عملياتي كليه آداب ماه خدا در سر جاي خويش بود به غير از خوردن و آشاميدن . غالب بچه ها با رازهاي پاك خويش ، رابطه عاشقانه خود را با خدا بر قرار مي كردند و گاهي نيز اين رابطه به معامله ختم مي شد ! بطوريكه برخي از رزمنده ها جان خويش را تقديم مي كردند و برخي نيز با مجروح شدن دوام رابطه عاشقانه خود را ماندگار كردند.
حال كه بيست سال از آن ايام مي گذرد و من دفاتر خاطرات سنوات آن روزها را ورق مي زنم و خاطرات رمضان آن سالها را مطالعه مي كنم ، به ياد مي آورم كه به ازاي هر روز از آن روزها ي خدا ، رفيقي را از دست داده و يا يكي از دوستانم را مجروح ديده ام .. من نيز احساس مي كنم به خاطر آن خوشحالي از خوردن روزه خود در جبهه مجازات شدم ، چرا كه با مجروحيت خويش بايد تا آخر عمر در سه وعده قرص مخصوصي به همراه غذا بخورم از سال 62 تا به حال در حسرت روزه گرفتن بوده و در هر افطاري و به هنگام شنيدن نواي ربنا به افطاري ديگران به غبطه نظاره گر هستم و نا خود آگاه ناز خيالي نازك از ميان دل پر از خاطره ا م ، ربوده مي شود و غم مبهم اشكي را ميهمان چشمانم مي سازد.

منبع: وبلاگ سربندهای فراموش شده
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشين و پاشو به فرمانده لشكر

بشين و پاشو به فرمانده لشكر

كمتر كسي هست كه « حاج حسين خرازي » را نشناسد; فرمانده جانباز لشكر مقدس 14 امام حسين (ع ) كه هميشه كي از آستينهاي پيراهنش خالي از دست بود.
در زندگي مطالعاتي ام خاطرات زيادي از اين بزرگوار شنيده و خوانده ام ولي اين يكي كه برادر عباسعلي كريمي برايم قل كرده بدجوري منقلبم نموده است و مانده ام در انبوه افكارم كه نامش را چه بگذارم بهتر است به شما بسپارم تا ودتان براي اين صفت كه بيانگر خصلتهاي زيادي از يك انسان كامل است نامي انتخاب كنيد .

حدود 16 سال داشت . رزمنده بسيجي بود كه تازه به جبهه آمده بود . او را به عنوان دژبان در ورودي موقعيت عقبه لشكر تعيين كرده بودند و بازرسي عبور و مرور خودروها را برعهده داشت .
« حاج حسين » به اتفاق دو نفر از مسئولان لشكر در حالي كه سوار تويوتا بود قصد داشت به موقعيت موردنظر وارد شود ولي دژبان تازه وارد كه از روي چهره حاجي و همراهانش را نمي شناخت گفت : « كارت شناسايي ! »
حاجي گفت : « همراهمان نيست . »
دژبان : « پس حق ورود نداريد. »
يكي از همراهان خواست حاج حسين را معرفي كند اما حاجي با اشاره او را به سكوت فراخواند. اصرار كردند سودي نداشت . دژبان كارت شناسايي مي خواست .
همراه ديگر حاج حسين كه ديگر طاقتش طاق شده بود گفت : « طناب بنداز بريم حوصله نداريم . »
دژبان در حالي كه اسلحه را به طرف آنها نشانه رفت با لحني خشن گفت : « بلبل زبوني مي كنيد ! زود بيائيد پائين دراز بكشيد رو زمين كمي سينه خيز بريد تا با مقررات آشنا شويد. »
حاج حسين با فروتني خاصي كه داشت به همراهان خود آهسته گفت : « هركار مي گويد انجام دهيد. »
و از خودرو پياده شد. همراهان نيز به پيروي از ايشان همين كار را كردند. وقتي كه پياده شدند دژبان متوجه شد يكي از آنها يعني حاج حسين يك دست بيشتر ندارد براي همين گفت : خيلي خب تو سينه خيز نرو اما ده مرتبه بشين وپاشو. »
در همين حين مسئول دژباني كه در حال عبور از آن حوالي بود منظره را ديد و سراسيمه و پرخاش كنان به طرف دژباني دويد و گفت : « بروكنار بگذار وارد شوند مگر نمي داني ايشان فرمانده لشكر هستند. »
با شنيدن اين سخن حالت بيم و شرمساري شديدي در چهره دژبان هويدا شد.
حاج حسين بدون آنكه ذره اي ناراحتي در چهره روحاني اش مشاهده شود با تبسمي حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت و بوسه اي از روي مهر بر چهره او زد و گفت : « اتفاقا وظيفه اش را خيلي خوب انجام داد. »
و پس از سپاسگذاري از دژبان به خاطر حسن انجام وظيفه او را بدرود گفت .
حال شما نام اين خصلت را چه مي گذاريد. تواضع يالله
حسين زكريائي عزيزي

روزنامه جمهوری اسلامی 860703
 
بسم رب الشهداء والصديقين

بسم رب الشهداء والصديقين

چی می تونم بگم
فقط دوست داشتم بدونم اگه میدونستن قراره کی از این کارهاشون بهره برداری کنه باز هم میرفتن؟

[FONT=&quot]اونهايي كه رفتند براي اداي دين و اطاعت از دستور اسلام و رهبر عزيز خودشان و دفاع از اين مملكت رفتند. آنها وظيفه خود را نه در حد تكليف بلكه خيلي فراتر از آن انجام دادند و به ما و ظواهر اين زندگي خنديدند و رفتند و مطمئن باشيم كه آنها خيلي هاشون اين وضعيت كنوني را حدس مي زدند و باز رفتند.[/FONT]
[FONT=&quot]شاهد اين گفته ام هم مطلبي است در وصيت نامه شهيد باكري كه از خدا مي خواهد كه او را به مقام شهادت برساند چون مي گويد كه پس از جنگ رزمنده ها 3 دسته مي شوند كه هر سه ملال آور است:[/FONT]
[FONT=&quot]دسته اول گروهي هستند كه متاسفانه آرمانهاي اسلام و انقلاب را به فراموشي مي سپارند و گمراه مي شوند.[/FONT]
[FONT=&quot]دسته ي دوم گروهي هستند كه نسبت به اوضاع اطرافشان بي تفاوت مي شوند .[/FONT]
[FONT=&quot]دسته ي سوم هم گروهي هستند كه همچنان بر آرمانهاي خود و اطاعت از رهبري ثابت قدم هستند ولي چون اوضاع بقدري تنگ مي شود جز داغ دل خوردن كاري از دستشان بر نمي آيد.[/FONT]
[FONT=&quot]ان شاءالله متن اصلي وصيتنامه اين شهيد بزرگوار را هم قرار مي دهم.[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]حال نوبت ماست كه وظيفه ي خود را نه حالا در حد آنها ولي لا اقل در حد اداي تكليف الهي انجام دهيم و متاسفانه من مشاهده مي كنم در جامعه ي كنوني نه تنها ما راه شهيدان را ادامه نمي دهيم بلكه داريم خون آنها را پاي مال مي كنيم و حتي برخي از ما بحدي گستاخ و ؟؟؟؟؟؟ شدند كه براي شهيدان و مادران آنه كليپ طنز و جوك و... مي سازند و به فرزندان شهيد به چشم يك فردي كه دارد مدام سهميه دريافت مي كند نگاه مي كند.[/FONT]
[FONT=&quot]به خدا ما بايد جوابگو باشيم، اينقدر به فكر منافع خودمان نباشيم ومنافع شخصي خودمان را بر مصالح اسلام و نظام ارجح ندانيم. سعي داشته باشيم منافعمان را با مصالح اسلام منطبق كنيم.[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست نوشته شهید ایلیا :

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.


یکی از مأموران پرسید:
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس .
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس .
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس !
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس !
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:
- دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :
- نه به حضرت عباس !
 

آذرمهر

عضو جدید
کاربر ممتاز
برادر ، من شهید شدم !

برادر ، من شهید شدم !



خاصیت جبهه این بود كه زمان ‌ها را كوتاه می ‌كرد و دوستی ‌ها را محكم ؛ چه بسا اكثر آشنایی ‌ها و دوستی ‌ها در طی مدت بسیار كم حضور در جبهه حاصل می ‌شد. طی چند روز اول كه در دسته سوم بودم با تعداد زیادی از بچه‌های آن دسته آشنا شدم از جمله "محمد جوهری " معاون دسته ، "ستار امینی " معاون دوم دسته ، "مسعود كارگر " و "محبی " بیسیم‌چی و... . از بچه های با صفا و پاک دسته كه خیلی علاقه داشتم هر چه زودتر در مدت كم حضور در آنجا با او آشنا شوم، "سید محمد هاتف " بود.

او با جعفری، یمینی ‌فر و غفاری همسنگر بود. سنگرشان حال و هوای خاصی داشت. نمازهای یومیه را به امامت جعفری و گاهی اوقات هاتف ، می‌خواندند. شب ‌های جمعه دعای كمیلشان به راه بود و نوای زیارت عاشورا‌شان هر روز صبح از سنگر به گوش می‌رسید. به بچه‌ های آن سنگر غبطه می‌خوردم.

یک روز در تداركات كه جنب سنگر اجتماعی و پایین تپه قرار داشت، كنار "شریفی " مسئول تداركات دسته نشسته بودم. انگشتری كه در دست داشت چشمم را گرفت وقتی آن را گرفتم و در انگشت كردم گفتم: "صلواتش رو ختم كن " ولی شریفی اصرار كرد انگشتر را كه امانتی است پس دهم. پرسیدم: "مال كیه؟ " گفت: "هاتف "؛ تا گفت هاتف ، گفتم: "خب هیچی دیگه اصلاً بهت نمی‌دم اگه اومد سراغش بگو دست منه منم انگشتر رو به كسی نمی‌دم ".
ساعتی بعد هاتف به سنگرمان آمد. سعی كردم بی‌خیال باشم. آمده بود غذای سنگرهای داخل كانال را بدهد. نیروی تداركات نبود ولی هر كاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد. مطالبه انگشترش را كرد كه باب شوخی را گشودم و سرانجام قرار شد انگشتر چند روزی پهلوی من بماند و همین شد مقدمه دوستی محكم، زیبا، شیرین و در عین حال بسیار كوتاه، كوتاهی كه هر روزش به اندازه یک قرن شیرینی داشت.
من و علی به عنوان پاسبخش شب در كانال بودیم. یكی از شب‌ ها كه پست هاتف ساعت 8 تا 10 بود و پاسبخشی من از ساعت 9 تا 12 ، در سنگر خوابیده بودم. خوابم كه نمی‌برد. كنار علی دراز كشیده بودم. نمی‌دانم چرا اما بی‌تاب بودم. این احساس را قبلاً هم در جبهه زیاد داشتم ، نسبت به آنهایی كه چندی پس از آشنایی ‌مان به شهادت رسیدند.
این حالت همانی بود كه در آخرین ساعات نسبت به مصطفی كاظم ‌زاده داشتم. همان حالی بود كه در آخرین وداع با سعید طوقانی داشتم.
طاقتم طاق شده بود؛ علی كه می‌دانست و می‌فهمید ناراحتی من از چیست گفت: "نترس بابا اینجا خبری نیست كسی چیزیش نمی‌شه ". حرف را كشیدم به هاتف كه علی گفت: "اتفاقاً منم فكرش بودم. پسر خیلی خوبیه خیلی اهل حاله ؛ جداً كه دمش گرم و خوش به حالش؛ سنگر با حالی دارن همش نماز جماعت و دعا. منم خیلی ازش خوشم اومده؛ بچه پاک و صادقیه مخصوصاً كه سید هم هست "
محل استراحت ما با سنگر شماره 2 كه هاتف در آن نگهبان بود فاصله‌ای نداشت. ناگهان صدای انفجار خمپاری ‌ای سنگر را لرزاند. انگار از كابوسی وحشتناک پریده باشم . سراسیمه پوتین‌ها را به نوک پا كشیدم و به طرف سنگر دویدم . نفهیمدم چطوری كانال را دویدم .

هاتف همچنان آرام و خونسرد بر روی بلوک سیمانی كف سنگر نشسته بود و جلو را می‌پائید. بوی تخم‌مرغ گندیده ناشی از انفجار خمپاره در فضا پیچیده بود . مرا كه دید با لبخندی نگاه به ساعتش كرد و گفت: "هنوز كه پستت نشده " دستش را در دستم فشردم و بدون مقدمه گفتم : "یه خواهش ازت دارم اگه قبول كردی كه كردی ، اگرم قبول نكردی فقط بگو نه. "
با تعجب پرسید : "چیه؟ "
گفتم : "می‌خواستم باهات عقد اخوت ببندم "
لبخند بر لبانش نقش بست در زیر نور سرخ منور دولا شده بودیم تا سرمان از بالای كانال پیدا نباشد. كه گفت: "چی ؟ تو حالا می‌خوای با من داداش صیغه ‌ای بشی ؟ یعنی تو این كار رو می‌كنی ؟ "
گفتم "چیه؟ اگه ناراحت شدی ولش كن و ندید بگیرش "
باز خندید و گفت: " ناراحت چیه؟ اگر تو بخوای با هام عقد اخوت ببندی كه من حرفی ندارم ولی خب كی ؟ " كه گفتم: "همین الان " متعجب گفت: "خب اینجا كه مفاتیح نداریم! " گفتم: "تو كاریت نباشه من از برم. " دستمان در هم گره خورد. گرمای جانش در جانم نشست؛ رگبار سرخی از بالای كانال گذشت. بسم‌الله را كه گفتم خنده بر لبانش شكفت.
نمی‌دانم او در آن لحظه به چه می‌ اندیشید و چگونه فكر می‌كرد . هر چه كه بود من یكی خیلی خوشم آمد. عقد اخوت كه تمام شد ، صورت همدیگر را بوسیدیم به حدی دست ‌هایمان را در هم فشردیم ، كه كم مانده بود استخوان‌های انگشتانمان خرد شود. دقایقی بیشتر به پاسبخشی من نمانده بود. به سنگر رفتم تا اسلحه و تجهیزاتم را بردارم و شیفت را تحویل بگیرم.
*****
شفیعی سنش از بقیه جوان ‌های دسته بیشتر بود اما چهره شادابش كمتر از آنچه كه بود نشان می‌داد. سنش حدود بیست و پنج بود اما سیمایش جوانی هیجده ساله را می ‌ماند. درعین حال ساكت بود و شیرین.

بعضی اوقات شوخی ‌هایش گل می‌كرد. چه شوخی ‌ای ! صحبت ‌ها كه در سنگر پیشانی دیده ‌بان بود، یک قوطی خالی كمپوت را به سر چوبی بلند می‌كرد و لحظه‌ای بعد گلوله تک تیراندازان عراقی قوطی را سوراخ می‌كرد. این جزو سرگرمی‌ های شفیعی شده بود. یكی از همین روزها بود كه شفیعی هرچه انتظار كشید، گلوله‌ای به قوطی كمپوت نخورد. قوطی را بیشتر تكان داد، اثری نبخشید. دقیقه‌ای كه گذشت ناگهان گلوله‌ای شلیک شد و پهلوی گردن شفیعی را شكافت. تک تیرانداز عراقی كه از شوخی ‌های شفیعی در بالا بردن قوطی كمپوت عصبانی شده بود، از سوراخ بسیار كوچكی كه شاید به اندازه كف دست بود و بر بدنه سنگر تعبیه شده بود تا دیده ‌با‌ن ‌ها بهتر بتوانند كانال و شیار مقابل را زیرنظر بگیرند ، نشانه او را گرفته و گلوله‌ای شلیک كرده بود. لحظه‌ای بعد تلفن صحرایی سنگر مسئول دسته به صدا در آمد. تنها این كلام به گوش رسید: "برادر طحانی! من شهید شدم. "
بچه‌ها سراسیمه به سنگر پیشانی هجوم بردند كه ناگهان با گردن شكافته و غرق در خون شفیعی رو به رو شدند. بلافاصله او را به اورژانس واقع در شهر مهران بردند. فردای آن روز شفیعی با گردن باند ‌پیچی شده و با همان لبخند همیشگی به خط برگشت. هرچه امدادگرها به او اصرار كرده بودند كه به عقب برود قبول نكرده بود.


منبع :
حمید داوود آبادی
http://www.tebyan.net/GodlyPeople/Martyrs/2010/3/28/119394.html
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
رجز خواني شهيد دستواره

رجز خواني شهيد دستواره

گلوله از همه طرف مى باريد. مجال تكان خوردن نداشتيم. سه نفرى داخل سنگرى كه از كيسه هاى گونى تهيه شده بود، پناه گرفته بوديم. بقيه بچه ها، هر كدام در سنگرى قرار داشتند ...
نيروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مريوان را محاصره كرده بودند. براى اين كه فرصت مقابله به ما ندهند، براى يك لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بوديم و لبه كيسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سيد محمدرضا دستواره با تبسم هميشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهيد حال همه ضد انقلاب ها رو بگيرم؟
با تعجب پرسيديم: «چطورى؟ آن هم زير اين باران تير و آر پى جى؟!»
سيد خنديد و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به يكباره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالايش از سنگر بيرون. در حالى كه خنده از لبانش دور نمى شد، فرياد زد:
- اين منم سيد رضا دستواره فرزند سيد تقى ...
و سريع نشست. رگبار تيربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سيدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- ديدى چه جورى شاكيشون كردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گيرم.
هرچه اصرار كرديم كه دست از اين شوخى خطرناك بردارد، ثمرى نبخشيد، دوباره برخاست و فرياد زد:
- اين سيد رضا دستواره است كه با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هيچ غلطى نمى توانيد بكنيد...
و نشست. رگبار گلوله شديدتر شد و خنده سيدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهيد دوباره بلند شوم؟».
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خاطره

یک خاطره

ماه مبارك رمضان از راه مي رسيد چرا كه جشن هاي ماه پيامبر ، نويد ماه خدا را مي داد و در آن زمان ايام ماه مبارك در ارديبهشت ماه بود و اگر گرماي خوزستان را به آن اضافه كنيم روزه گرفتن تازه معني خودش را پيدا مي كرد ما نيز همچون بسياري از رزمندگان در مناطق عملياتي بوديم دروغ چرا ، من خوشحال بودم در جبهه هستم و در آن گرماي سوزان ، گرفتن روزه از ما رزمندگان ساقط بود
اما در گردان ما شخصي بود كه دنبال راه حل شرعي مي گشت تا روزه بگيرد او از هر روحاني احكام چگونه روزه گرفتن خود را مي پرسيداو عشق روزه گرفتن داشت ، من بارها اشك هاي او را ديدم ، اما من در دل به او مي خنديدم ! ايشان از طلبه اي شنيده بود كه اگر رزمندگان اسلام به طور مستمر به مدت يك ماه در يك محلي اقامت كنند آنها مي توانند نماز را تمام خوانده و روزه خود را كامل بگيرند . در آن ايام ما دوره هاي رزم مي ديديم و اقامت ما نيز بيش از بيست روز شده بود ايشان هر روز شمارش معكوس خود را شروع كرده بود كه به محض تمام شدن يك ماه و حلول ماه مبارك رمضان روزه خود را آغاز كند اما فرمانده گردان در روز بيست و نهم اعلام كرد كه از فردا عازم خط مقدم هستيم ، اشكهاي اين برادر ديدن داشت در اين ميان تنها چيزي كه او را تسكين مي داد رفتن به خط مقدم جبهه بود من نيز به اشكهاي آن برادربر خلاف گذشته غبطه خوردم و احساس كردم چقدر آدم بد بختي هستم كه لذت عبادت روزه را نفهميد ه بودم و از خودم خجالت كشيدم ، شايد به غبطه ي ما نيز نمره اي تعلق بگيرد نمي دانم ؟ اما نا گفته پيداست كه در مناطق عملياتي كليه آداب ماه خدا در سر جاي خويش بود به غير از خوردن و آشاميدن . غالب بچه ها با رازهاي پاك خويش ، رابطه عاشقانه خود را با خدا بر قرار مي كردند و گاهي نيز اين رابطه به معامله ختم مي شد ! بطوريكه برخي از رزمنده ها جان خويش را تقديم مي كردند و برخي نيز با مجروح شدن دوام رابطه عاشقانه خود را ماندگار كردند.
حال كه بيست سال از آن ايام مي گذرد و من دفاتر خاطرات سنوات آن روزها را ورق مي زنم و خاطرات رمضان آن سالها را مطالعه مي كنم ، به ياد مي آورم كه به ازاي هر روز از آن روزها ي خدا ، رفيقي را از دست داده و يا يكي از دوستانم را مجروح ديده ام .. من نيز احساس مي كنم به خاطر آن خوشحالي از خوردن روزه خود در جبهه مجازات شدم ، چرا كه با مجروحيت خويش بايد تا آخر عمر در سه وعده قرص مخصوصي به همراه غذا بخورم از سال 62 تا به حال در حسرت روزه گرفتن بوده و در هر افطاري و به هنگام شنيدن نواي ربنا به افطاري ديگران به غبطه نظاره گر هستم و نا خود آگاه ناز خيالي نازك از ميان دل پر از خاطره ا م ، ربوده مي شود و غم مبهم اشكي را ميهمان چشمانم مي سازد.


منبع: وبلاگ سربندهای فراموش شده
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترکش مزاحم


يک روز من با ماشين اصلاح سر حاج احمد را اصلاح مي کردم که ديدم ماشين گير کرد .نگاه کردم،ديدم يک ترکش به سرش خورده و نصف آن بيرون است و اطراف آن چرک کرده .گفتم اين ترکش شما را اذيت نمي کند؟گفت برو و انبر دست را بياور و ترکش را بيرون بکش .گفتم نمي شود بايد برويم پيش دکتر.احمد آقا گفت:اين که چيزي نيست بچه ها ترکش هاي از اين بزرگتر را هم تحمل مي کنند. جواد اللهياري
 

7742

عضو جدید
ممنون خیلی قشنگ بود:gol:

یه کتابچه هست که خاطرات طنز از جبهه رو نوشته خیلی قشنگ کار کردن اگه تونستید بخونید اسمش خمپاره هست:gol:
 

7742

عضو جدید
كمتر كسي هست كه « حاج حسين خرازي » را نشناسد; فرمانده جانباز لشكر مقدس 14 امام حسين (ع ) كه هميشه كي از آستينهاي پيراهنش خالي از دست بود.
در زندگي مطالعاتي ام خاطرات زيادي از اين بزرگوار شنيده و خوانده ام ولي اين يكي كه برادر عباسعلي كريمي برايم قل كرده بدجوري منقلبم نموده است و مانده ام در انبوه افكارم كه نامش را چه بگذارم بهتر است به شما بسپارم تا ودتان براي اين صفت كه بيانگر خصلتهاي زيادي از يك انسان كامل است نامي انتخاب كنيد .





حدود 16 سال داشت . رزمنده بسيجي بود كه تازه به جبهه آمده بود . او را به عنوان دژبان در ورودي موقعيت عقبه لشكر تعيين كرده بودند و بازرسي عبور و مرور خودروها را برعهده داشت .
« حاج حسين » به اتفاق دو نفر از مسئولان لشكر در حالي كه سوار تويوتا بود قصد داشت به موقعيت موردنظر وارد شود ولي دژبان تازه وارد كه از روي چهره حاجي و همراهانش را نمي شناخت گفت : « كارت شناسايي ! »
حاجي گفت : « همراهمان نيست . »
دژبان : « پس حق ورود نداريد. »
يكي از همراهان خواست حاج حسين را معرفي كند اما حاجي با اشاره او را به سكوت فراخواند. اصرار كردند سودي نداشت . دژبان كارت شناسايي مي خواست .
همراه ديگر حاج حسين كه ديگر طاقتش طاق شده بود گفت : « طناب بنداز بريم حوصله نداريم . »
دژبان در حالي كه اسلحه را به طرف آنها نشانه رفت با لحني خشن گفت : « بلبل زبوني مي كنيد ! زود بيائيد پائين دراز بكشيد رو زمين كمي سينه خيز بريد تا با مقررات آشنا شويد. »
حاج حسين با فروتني خاصي كه داشت به همراهان خود آهسته گفت : « هركار مي گويد انجام دهيد. »
و از خودرو پياده شد. همراهان نيز به پيروي از ايشان همين كار را كردند. وقتي كه پياده شدند دژبان متوجه شد يكي از آنها يعني حاج حسين يك دست بيشتر ندارد براي همين گفت : خيلي خب تو سينه خيز نرو اما ده مرتبه بشين وپاشو. »
در همين حين مسئول دژباني كه در حال عبور از آن حوالي بود منظره را ديد و سراسيمه و پرخاش كنان به طرف دژباني دويد و گفت : « بروكنار بگذار وارد شوند مگر نمي داني ايشان فرمانده لشكر هستند. »
با شنيدن اين سخن حالت بيم و شرمساري شديدي در چهره دژبان هويدا شد.
حاج حسين بدون آنكه ذره اي ناراحتي در چهره روحاني اش مشاهده شود با تبسمي حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت و بوسه اي از روي مهر بر چهره او زد و گفت : « اتفاقا وظيفه اش را خيلي خوب انجام داد. »
و پس از سپاسگذاري از دژبان به خاطر حسن انجام وظيفه او را بدرود گفت .
حال شما نام اين خصلت را چه مي گذاريد. تواضع يالله
حسين زكريائي عزيزي

روزنامه جمهوری اسلامی 860703

:gol::gol::gol:
 

7742

عضو جدید
ماه مبارك رمضان از راه مي رسيد چرا كه جشن هاي ماه پيامبر ، نويد ماه خدا را مي داد و در آن زمان ايام ماه مبارك در ارديبهشت ماه بود و اگر گرماي خوزستان را به آن اضافه كنيم روزه گرفتن تازه معني خودش را پيدا مي كرد ما نيز همچون بسياري از رزمندگان در مناطق عملياتي بوديم دروغ چرا ، من خوشحال بودم در جبهه هستم و در آن گرماي سوزان ، گرفتن روزه از ما رزمندگان ساقط بود
اما در گردان ما شخصي بود كه دنبال راه حل شرعي مي گشت تا روزه بگيرد او از هر روحاني احكام چگونه روزه گرفتن خود را مي پرسيداو عشق روزه گرفتن داشت ، من بارها اشك هاي او را ديدم ، اما من در دل به او مي خنديدم ! ايشان از طلبه اي شنيده بود كه اگر رزمندگان اسلام به طور مستمر به مدت يك ماه در يك محلي اقامت كنند آنها مي توانند نماز را تمام خوانده و روزه خود را كامل بگيرند . در آن ايام ما دوره هاي رزم مي ديديم و اقامت ما نيز بيش از بيست روز شده بود ايشان هر روز شمارش معكوس خود را شروع كرده بود كه به محض تمام شدن يك ماه و حلول ماه مبارك رمضان روزه خود را آغاز كند اما فرمانده گردان در روز بيست و نهم اعلام كرد كه از فردا عازم خط مقدم هستيم ، اشكهاي اين برادر ديدن داشت در اين ميان تنها چيزي كه او را تسكين مي داد رفتن به خط مقدم جبهه بود من نيز به اشكهاي آن برادربر خلاف گذشته غبطه خوردم و احساس كردم چقدر آدم بد بختي هستم كه لذت عبادت روزه را نفهميد ه بودم و از خودم خجالت كشيدم ، شايد به غبطه ي ما نيز نمره اي تعلق بگيرد نمي دانم ؟ اما نا گفته پيداست كه در مناطق عملياتي كليه آداب ماه خدا در سر جاي خويش بود به غير از خوردن و آشاميدن . غالب بچه ها با رازهاي پاك خويش ، رابطه عاشقانه خود را با خدا بر قرار مي كردند و گاهي نيز اين رابطه به معامله ختم مي شد ! بطوريكه برخي از رزمنده ها جان خويش را تقديم مي كردند و برخي نيز با مجروح شدن دوام رابطه عاشقانه خود را ماندگار كردند.
حال كه بيست سال از آن ايام مي گذرد و من دفاتر خاطرات سنوات آن روزها را ورق مي زنم و خاطرات رمضان آن سالها را مطالعه مي كنم ، به ياد مي آورم كه به ازاي هر روز از آن روزها ي خدا ، رفيقي را از دست داده و يا يكي از دوستانم را مجروح ديده ام .. من نيز احساس مي كنم به خاطر آن خوشحالي از خوردن روزه خود در جبهه مجازات شدم ، چرا كه با مجروحيت خويش بايد تا آخر عمر در سه وعده قرص مخصوصي به همراه غذا بخورم از سال 62 تا به حال در حسرت روزه گرفتن بوده و در هر افطاري و به هنگام شنيدن نواي ربنا به افطاري ديگران به غبطه نظاره گر هستم و نا خود آگاه ناز خيالي نازك از ميان دل پر از خاطره ا م ، ربوده مي شود و غم مبهم اشكي را ميهمان چشمانم مي سازد.

منبع: وبلاگ سربندهای فراموش شده



ببخشید تشکر ندارم:gol::gol::gol:
 

7742

عضو جدید
حاج آقا ابوترابي در طول اسارت هميشه آرزو داشت كه آخرين اسيري باشد كه از اسارت آزاد مي شود. بنده، در اردوگاه تكريت شماره 5 اين موضوع را از زبان ايشان شنيدم. روزها گذشت تا اين كه ما آخرين گروه اسيران ثبت نام شده را براي تبادل از اردوگاه شماره 5 به اردوگاه 17 تكريت بردند. روز سوم شهريور ماه 69، در آن جا بوديم. پچ پچي در ميان جمع 150 نفري ما افتاد كه حاج آقا با چند نفر از آزادگان در يكي از آسايشگاه ها زنداني است. با چند تن از دوستان سريع خود را پشت پنجره آن آسايشگاه رسانديم و ديديم كه ايشان از خوشحالي در پوست خود نمي گنجد. يكي از دوستان گفت: حاج آقا! خيلي حيف شد، ما داريم به ايران مي رويم. ولي شما در اين جا در زندان مي مانيد.
او با خوشحالي وصف ناشدني گفت: من بسيار خوشحالم و امروز مي بينم كه دعايم دارد مستجاب مي شود. ناگهان از شدت شادي و شعف هم چون جواني شاداب به وسط آسايشگاه پريد و شروع كرد به معلق زدن. حقيقتاً هيچ گاه آقا را به اندازه آن روز شادمان نديده بودم. او پس از يك ماه ديگر به ايران بازگشت.
برگرفته از كتاب پاك باش و خدمتگذار اثر عبدالمجيد رحمانيان


:gol::gol::gol:
 

sahel70

عضو جدید
خاطره ای از سردار شهید


آقا مهدی زین الدین

(فرمانده لشکر 17 ابیطالب)




قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست

 

sahel70

عضو جدید
کجایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید مردان بی ادعا
کجاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید
روز عرفه میام شلمچه میام پیشتون میام که بگم هنوز هستم هنوز دوستون دارم هنوز ....
همیشه پشتتون هستم همیشه ی همیشه
 

sahel70

عضو جدید
وقتی این داستانو رو میخونم نفسم بالا نمیاد نمیدونم از شرمه یا......
از همتون شهدا خجالت میکشم خیلی زیاد خیلی
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آموزش مشتی گری به حاج همت

آموزش مشتی گری به حاج همت

حاجی در قرارگاه لشکر منتظرمان بود. سلام و علیک کردیم و نشستیم. حاجی گفت: «می‌خوام یک چیزهایی ازتون یاد بگیرم. هرکس تو یک زمینه استاده و تجربه داره. قصه قلندری و مشتی‌گری و عیاری‌تان را به من هم یاد بدید.»


راوی این خاطره خود از صاحبان مسلک پهلوانی و جوانمردی در سال های جنگ است و امروز نیز وجود نورانی اش زینت بخش جنوب شهر تهران است:
حول و حوش عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک ، مشتی‌گری تو لشکر و بین رزمنده‌ها رشد کرده بود. بچه‌ها قاعده‌پذیر نبودند؛ چون روحیه‌ها و اخلاق‌شان با هم فرق داشت. چند طیف آدم، با اخلاق و مرام خاص، به جبهه آمده بودند و حالا می‌بایست به یک صراط مستقیم می‌شدند.
یک عده شلوار کردی می‌پوشیدند و گیوه نوک‌تیز و کلاه کف‌سری سرشان می‌گذاشتند که آن موقع معروف بود به کلاه «الهی قلبی محجوب». دستمال یزدی دست‌شان می‌گرفتند یا ریش انبوه می‌گذاشتند تا هیبت داشته باشند. عشقی کار می‌کردند و زیر کد هیچ‌کس نمی‌رفتند. بیشترشان هم بچه تهران بودند. جوان‌ترها هم می‌خواستند لات باشند و از قدیمی‌ها تقلید کنند؛ گتر نمی‌کردند و درست در صبحگاه حاضر نمی‌شدند یا لباس خاکی کامل نمی‌پوشیدند. جنگ کلاسیک هم این‌ها را نمی‌پذیرفت و انسجام کارها به هم می‌ریخت.
عده‌ای هم معروف به دکمه قابلمه‌ای[دکمه قابلمه‌ای: به اینها چون بالای پیراهنشان یک دکمه قابلمه‌ای می‌دوختند تا سفیدی سینه‌شان زیادی پیدا نباشد، دکمه قابلمه‌ای می‌گفتند] بودند که اگر جلویشان قاه‌قاه می‌خندیدی، رنگ‌شان سرخ می‌شد و لبشان را می‌گزیدند و استغفرالله می‌گفتند. در مرام آنها، خنده و شوخی و عشق‌بازی، گناه بزرگی بود.
یک عده هم هیچ‌چیز برایشان مهم نبود. آمده بودند که فقط بجنگند. لباس و خوراک و این چادر و آن چادر مهم نبود و لات و پوت برایشان فرقی نداشت.
حاج همت اما می‌خواست با همه این نیروها هماهنگ و چفت باشد. او فرمانده لشکر تهران و فرماندهی بافرهنگ و کنجکاو و درس‌خوانده بود، و این هنر فرماندهی و مدیریتش بود که می‌خواست همه نیروهایش را خوب بشناسد و با هرکس مثل خودش رفتار کند. می‌خواست انسجام لشکر حفظ شود و کارها پیش برود.
یک روز مرا خواست. حقیر به اتفاق ابرام [شهید ابراهیم هادی]که یل مشتی‌های جنگ بود، پیشش رفتم. حاجی در قرارگاه لشکر منتظرمان بود. سلام و علیک کردیم و نشستیم. حاجی گفت: «می‌خوام یک چیزهایی ازتون یاد بگیرم. هرکس تو یک زمینه استاده و تجربه داره. قصه قلندری و مشتی‌گری و عیاری‌تان را به من هم یاد بدید.»
من که همیشه جواب حاضر و آماده داشتم، قصه‌ای را در قالب حقیقت براش گفتم:
- یک نفر تو تهرون بوده، از گردن‌کلفت‌ها و پهلوون‌های تهرون. اسمش مصطفی بوده و چون دیوانه اهل‌بیت بوده بهش می‌گفته‌اند «مصطفی دیوونه» [مصطفی پادگان، معروف به مصطفی دیوونه]. این مصطفی، در عالم جوونی، با تیم داش‌ها شب جمعه می‌رن باغ خاله، تو فرح‌زاد، دنبال یلّلی تلّلی. از آن طرف، آسیدمهدی قوام که لنگه این روحانی را تو این زمان نداریم و می‌گن فقط یک جلوه‌اش را آقای طباطبایی تو خیابون غیاثی داره، به باغ خاله می‌آد. شاگردان آسیدمهدی، مصطفی رو می‌بینند و می‌گن که امشب یک کم مراعات کنید.
یکی از داش‌ها، جلو می‌ره و می‌پرسه: «مگه امشب چه خبره؟»
تا می‌گن آسیدمهدی قوام آمده، مصطفی بلند می‌شه و می‌آد خدمت آقا و پیشونی آسیدمهدی رو ماچ می‌کنه و می‌گه: «ما نوکر سیدها هستیم.»
آسیدمهدی می‌گه: «ما می‌خوایم مثل شما داش بشیم. قانونش رو برای ما بگو.»
مصطفی می‌گه: «قانونش اینه که هرجا نمک خوردی، نمکدون رو نشکنی.»
آسیدمهدی می‌گه: «خوب، این که در قانون ما هم هست. اما شما حرف می‌زنی یا عمل می‌کنی؟»
مصطفی سکوت می‌کنه. آسیدمهدی می‌گه: «شما این همه نمک خدا رو خورده‌ای؛ چرا نمکدون می‌شکنی؟»
می‌گن این حرف، مصطفی را زیر و رو می‌کنه و می‌شه بسم‌الله کارش. مصطفی با آسیدمهدی قاتی و عاقبت به خیر می‌شه. هیئت محبان الزهرا تو محله پاچنار تهران، یادگار ایشونه؛ یادگار مصطفی؛ «دیوانه‌ اهل بیت». ناگفته نباشد که این هیئت بیشتر از پنجاه شهید فدای انقلاب کرده؛ ازجمله سردار عباس ورامینی. این قانون مشتی‌گری و قلندریه: حرمت نون و نمک رو نگه داشتن...
در تمام مدتی که اینها را می‌گفتم، حاج همت بی‌هیچ حرفی و ساکت گوش داد و چیزهایی تو دفترش نوشت.
من از اخلاق و مرام داش‌ها و پهلوان‌های لشکر، حرف‌های زیادی برای حاج همت گفتم.
حاج همت آنقدر روح بلندی داشت که هیچ موضعی نگرفت و مخالفت نکرد. اگر توی دلش حرف مرا نپسندید، رو نکرد و خیلی آرام و فروتن برخورد کرد. دست او را می‌بوسم؛ چون فرماندهی بود که موقع فرماندهی، حالش و مرامش عوض نشد. هیچ وقت به ما نگفت که من فرمانده‌ام؛ چنین و چنان کنید.
او فقط خدمت کرد و می‌خواست انسجام لشکر حفظ شود. می‌خواست همه نیروها با هر اخلاق و مرامی که دارند، زیر یک چتر جمع بشوند و برای یک هدف بجنگند، و همت‌اش در این راه واقعاً عالی بود.
از آن به بعد، هروقت ما را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت:
- جمال آقایون رو عشق است! [دیدن جمال آقایان غنیمت است.]
هروقت هم به دکمه قابلمه‌ای‌ها می‌رسید، آرام و مؤدب می‌گفت «سلام علیکم و رحمت‌الله.»
 

Star135

عضو جدید
شهید صیاد شیرازی
اون پرچم ما رو بياريد
پيغام داده بود «بيا قرارگاه.»
رفتم. پيغام گذاشته بود «كارى پيش آمده، صبر كن تابيايم.»
صبركردم; آن قدر كه ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور ديدمش.
با لباس خاكى، خاكِ خالى، خرد و خمير; عين سربازهاى صفر. رسيد.
خوش وبش كرد و گفت «شام خوردى كه؟»
گفتم «پس فكركردى تا اين وقت شب گرسنه مى مونم؟»
گفت «خب، پس بشين. هم حرفامون رو مى زنيم، هم يك بار ديگه شام بخور.»
- باشه .كى از شام بدش مى آد.
صدا زد «اون پرچم ما رو بياريد.»
پرچمش را آوردند; خيار و گوجه و پنير. تكيه كلامش بود. اين طورى تعارف مى كرد.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
وارد سنگر شدم و در کنار دیگر فرماندة دسته‌ها نشستم. داشت نقشة عملیات فردا را توضیح می‌داد، چهرة او را با تحیر نگاه می‌کردم. چشم‌هایم را مالیدم. به چهره‌های جدی، اما صمیمی بقیه بچه‌ها نگاه کردم، هیچ‌کس آن‌طور نبود. انگار هیچ‌کس به جز من متوجه حالت چهرة فرمانده نشده بود، همه غرق در حرف‌های او بودند، انگار با شگفتی صحنه‌های عملیات فردا را پیشاپیش می‌دیدم و فقط من بودم که محو جلوة تازة چهره‌اش بودم. آن‌قدر نور از چهرة او ساطع بود که تمام خط و خطوط پیشانی‌اش و تمام جغرافیای خا‌ک‌آلودة چهره‌اش را فرو نشانده بود. بچه‌ها پیش از عملیات می‌گفتند: فلانی نور بالا می‌زند. آری، واقعاً نوری از بالا بود که بر چهرة خستگی‌ناپذیر فرماندة جوان ما تابیده بود. همزمان با طلوع آفتاب شبِ عملیات او نور خود را از محور دنیایی تیره و تار ما جمع کرد، در خون شکفت و در دشت وصال طلوع کرد.

سید محمد آرامی (پیرمرد بسیجی از خطه ورامین
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
دور نشي كارت دارم

تو اوج درگيري با دشمن در ارتفاعات قلاويزان...جايي كه تا سه مرحله عراقي‌ها را عقب زده بوديم...در اوج گرما...با انفجار خمپاره‌ها و شليك گلوله‌ها...دوربين‌به‌دست راه افتادم تا روحيه‌بخش دل پاك بچه‌ها باشم...به سنگري رسيدم بدون سقف...در حالي‌ كه بچه‌ها به‌شدت مشغول نبرد بودند...در اين ميان يكي از اين دسته‌هاي گل من را ديد و گفت...
برادر...يك عكس از من مي‌گيري؟
عزيزم...رو راست...زياد فيلم برام باقي نمونده...ناراحت نشيا...عكس يادگاري نمي‌گيرم...
خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظة ديگه تو اين دنيا نيستم...ازم عكس مي‌گيري؟
برادرم...اين حرف‌ها چيه...من مخلصتم...(نمي‌تونستم تو چشماش نگاه كنم...يك حس مبهم...ولي زيبايي تو چشماش موج مي‌زد... ) بشين فدات بشم...بشين يه عكس خوشگل ازت بگيرم...ولي يه شرط داره؟
چه شرطي قربونت برم؟
اين‌كه اسم منو حفظ كني‌!
تو از من عكس بگير...من هم اسم خودتو و هم اسامي فاميلاتو برات حفظ مي‌كنم!
سيد مسعود شجاعي طباطيايي!
بابا اين‌كه يه تريلي اسم شد! مي‌تونم همون آقا سيدشو حفظ كنم! (با خنده)
باشه عزيزم...تا ما رو اين‌جا نكشي...ول نمي‌كني...بشين اون‌جا...
حجله‌اي باشه‌ها! آقا سيد! صبر كن اين عطر تي‌رُزم رو بزنم...مدالمو (مدال غنيمتي از عراقي‌ها) به سينه بزنم...
(حالا بچه‌هايي كه پشت خاكريز مشغول تيراندازي بودند...نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفية او به سرش...عطر زدن و مدال آويزون‌كردنش مي‌خنديدند... )
كليك...
دستِ گُلت درد نكنه...زياد از اين‌جا دور نشي‌ها...كارِت دارم...
هنوز چند قدم دور نشده بودم كه صداي الله اكبر بچه‌ها بلند شد...اين به اين معنا بود كه اتفاقي افتاده...
برگشتم...ديدم خمپاره درست خورده بغل دستش...دوربينم را بالا گرفتم...در حالي‌كه چشمام از اشك پر شده بود...عكسي از شهادتش گرفتم...
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
هفتادو دو تن

محمد احمديان
تير سال 1378 بود. حوادث سياسي و فرهنگي، مردم را دلتنگ شهدا كرده بود. سردار باقرزاده اكيپ‌هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي‌گيرند و درخواست مي‌كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.» تعداد شهداي كشف شده توي معراج، كمتر از ده شهيد بود. سردار باقرزاده گفت: «برويد توي مناطق به شهدا التماس كنيد و بگيد شما همگي فدايي ولايت هستيد. اگه صلاح مي‌دانيد به ياري رهبرتان برخيزيد.» چند روزي گذشت. سردار تماس گرفت و آخرين وضعيت را از من پرسيد. گفتم چيزي پيدا نشد. پرسيد: «به شهدا گفتيد؟» گفتم: «سردار! بچه‌ها دارند زحمت خودشون رو مي‌كشند.» گفت: «همان چيزي كه گفتم، عمل كنيد!» شب بود كه با برادران علي شرفي و روح‌الله زوله مهيا مي‌شديم فردا به سمت هورالعظيم حركت كنيم. صبح حدود ساعت 30/10 به منطقه شط‌العلي، محور عملياتي بدر و خيبر رسيديم. براي رفع تكليف، جملات سردار را بازگو كردم. نهار را خورديم و برگشتيم. عصر بود رسيديم اهواز. به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شده. از خوشحالي بال درآوردم. خودم را رساندم شلمچه. 16 شهيد پيدا شده بود. شهدا را آوردم پادگان. چند ساعتي بيشتر توي پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيد پيدا شد. ديگر توي پوست خودم نمي‌گنجيدم. شده بودند 19 شهيد. چند روزي گذشت و از شرهاني و فكه، هر روز خبر خوشي مي‌رسيد. نماز مغرب و عشا را خوانده بوديم و مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خود را رساندند. درهاي رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح شهدا را به سمت تهران حركت بده.» گفتم: «سردار! چند روز ديگه اجازه بديد.» تأكيد كه حتماً فردا صبح حركت كنيم و از تعداد شهدا پرسيد. گفتم: «هنوز شمارش نكرده‌ام.» و همين طور كه گوشي را با كتفم نگه‌داشته بودم، شروع كردم به شمردن: «16 تا فكه؛ 18 تا شرهاني ... جمعا شد 72 شهيد.» سردار گفت: الله‌اكبر! روز عاشورا هم 72 نفر پاي ولايت ايستادند.» سعي كردم به بهانه‌اي معطل كنم تا تعداد شهدا بيشتر شود. اما دستور همان بود؛ 72 شهيد به نيابت از 72 شهيد عاشورا در پاسداري از حريم ولايت، تشييع شدند
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
یه ذره تپل بود.کمی هم بیشترازیه ذره! می گفتیم:"سیدمجتبی،تونیا،نمیتونی خوب بدویی!" می گفت:"خداروچه دیدی،شایدماهم به درد بخوریم." هرکسی چندتامین بیشترنمیتوانست با خودش بردارد،اماسیدمجتبی کلی مین برمی داشتوحمل می کرد. آن شب مین هارا کاشته بودیم وبایستی برمیگشتیم.نمیدانم مسیررااشتباه برمیگشتیم یا یک علت دیگرداشت که به یک ردیف سیم خارداربرخوردکردیم.چنددقیقه دیگرهواروشن میشد.مانده بودیم چکارکنیم. فرصتی برای چیدن سیم هانبود.یک باره سیدمجتبی خوابیدروی سیم خاردار.همین طورکه ازروی او میگذشتیم گفت:"دیدی ماهم بدردخوردیم!"
 

Similar threads

بالا