{{{{{{{{{{{{{بچگیامون}}}}}}}}}}}}}}

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها همه تو بچگیاشون ی کارایی کردن که وقتی الان ب کاراشون فک میکنن
خندشون میگیره :biggrin:
یا اینکه
ناراحتی میشن :cry:
یا اینکه
میزنن تو سرشون :eek:
یا خیلی کارای دیگه
و از چیا تو بچگیتون میترسیدید:D
حالا بگید شماها تو بچگیتون چه کارای کردید ک براتون خاطره شده :cry::biggrin::redface:

Untitledقیلبی.jpg
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خودم وقتی بچه بودم وقتی میخواستم تو باغ راه برم همیشه مواظب بودم ک نکنه یهو ی مورچه یا کرمو له کنم
یا اینکه هر وقت تو باغ ی حیوون مرده میدیم میبردمشو زیر درخت لیمو که خیلی خیلی خیلی خیلی ناز بود{عین ی چتر} دفنشون میکردمو براشون 3وم و 7ومو 40وم میگرفتم و براشون گریه میکردمو ی چیزی رو قبرشون ب عنوان نشونه میزاشتم
تا وقتی ک دنیامو ازم گگرفتن
تا اون موقع زیر درخت لیمومون ی قبرستونی شده بود برا خودش
ک وقتی الان به اون روزا فک میکنم خندم میگیره
 

t#h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من توی بچگیهام هیچ کاری نکردم که خنده دار باشه
فقط اینو میدونم که تا پنج سالگیم فارسی و ریتضی اول رو تموم کرده بودم.
 

shiva.vahed

عضو جدید
کاربر ممتاز
من 7سالگیم یه جغد شاخدار گرفتم که بعدا فهمیدم چه قدر نادر بوده البته بعد مادربزرگم در یک عمل ناجوانمردانه فراریش داد
11سالگیم هم در حالی رفتم مدرسه که سگ ژرمن شیفر داداشم در تمام طول راه اسکورتم کرده بود -در تمام طول راه متوجه فاصله ی مردم از خودم و علامت سوال شدن قیافشون میشدم و هی به سر و وضع خودم نگاه میکردم-وقتی به مدرسه رسیدم ، پشت سر من وارد مدرسه شد
صحنه ای که همیشه یادمه اینه که بچه ها با دیدن من جیغ میزدن و هر کسی به یه جایی پناه میبرد و من بیخبر از همه جا بهت زده بهشون نگاه میکردم
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
من توی بچگیهام هیچ کاری نکردم که خنده دار باشه
فقط اینو میدونم که تا پنج سالگیم فارسی و ریتضی اول رو تموم کرده بودم.

منظوری از کله خنده دار نداشتما ی وقت ناراحت نشی
خب اینم خودش کلیه
مرسی چیز جدیدی یادت اومد بگو
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
من 7سالگیم یه جغد شاخدار گرفتم که بعدا فهمیدم چه قدر نادر بوده البته بعد مادربزرگم در یک عمل ناجوانمردانه فراریش داد
11سالگیم هم در حالی رفتم مدرسه که سگ ژرمن شیفر داداشم در تمام طول راه اسکورتم کرده بود -در تمام طول راه متوجه فاصله ی مردم از خودم و علامت سوال شدن قیافشون میشدم و هی به سر و وضع خودم نگاه میکردم-وقتی به مدرسه رسیدم ، پشت سر من وارد مدرسه شد
صحنه ای که همیشه یادمه اینه که بچه ها با دیدن من جیغ میزدن و هر کسی به یه جایی پناه میبرد و من بیخبر از همه جا بهت زده بهشون نگاه میکردم
ای جان الان تصورشو میکنم ک چجوری مردم بهت نگاه میکردن
خب سگا حیوونای خیلی خیلی وفادارین
مرسی از خاطره خوشملت
 

hossein_20

عضو جدید
من تو بچگیام دست به کارای زیادی زدم که یکیشو خیلی دوست دارم
هر دفه بیرون شهر میرفتیم با تفنگ بادی دنبال مارمولک میگشتم:redface::smoke::wallbash:
اگه دفترچه زندگیمو باز کنین هزاران مارمولک تاحالا به قتل رسوندم:w08::w01:اخرین دفشم پارسال بود هیــــــــــــه
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تو بچگیام دست به کارای زیادی زدم که یکیشو خیلی دوست دارم
هر دفه بیرون شهر میرفتیم با تفنگ بادی دنبال مارمولک میگشتم:redface::smoke::wallbash:
اگه دفترچه زندگیمو باز کنین هزاران مارمولک تاحالا به قتل رسوندم:w08::w01:اخرین دفشم پارسال بود هیــــــــــــه
دااداش قاتل
پس اون مارمولکایی ک من دفن میکردم تو کشته بودی:cry:
 

Hossein -2002

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادمه یروز یه مهمونیه خیلی رسمی بودیم منم دسشویی شماره 2 کردم تو شلوارم . همه قاطی کرده بودن.
بدجوری آبروریزی شده بود.
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادمه یروز یه مهمونیه خیلی رسمی بودیم منم دسشویی شماره 2 کردم تو شلوارم . همه قاطی کرده بودن.
بدجوری آبروریزی شده بود.

وای چه کار بدیییییییییییییییییییییییییی
اینکارا رو ک همه تو نینی بودنشون کمو بیش کردن
شیطنت مخصوص خودت نداشتی؟
 

masoud71

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساکتو ارومو گوشه گیر بودم ..............
ولی یه روز تو 2 سالگی 2 تا جوجه داشتم اینا رو پرت کردم تو حیاط .........
بعدشم خودم میخواستم سقوط ازاد کنم ..............
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساکتو ارومو گوشه گیر بودم ..............
ولی یه روز تو 2 سالگی 2 تا جوجه داشتم اینا رو پرت کردم تو حیاط .........
بعدشم خودم میخواستم سقوط ازاد کنم ..............

گناه نداشتن پرتشون کردی مسعود:((
 

Hossein -2002

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای چه کار بدیییییییییییییییییییییییییی
اینکارا رو ک همه تو نینی بودنشون کمو بیش کردن
شیطنت مخصوص خودت نداشتی؟
یدفعه با مامانم رفته بودم بیرون خرید کنیم مامانم تا از ماشین پیاده شدو رفتش تو مغازه منم پریدم پشته فرمون تا ماشین و استارت زدم ماشین خورد به ماشین جلویی . جلو ماشینه مامانمون رفت تو و اومدشم یه فحشی ازش خوردیم . این واسه 5-6 سالگیمونه.
شیطنت زیاد داشتیم بخوام بگم آبروم میره.
 

سماته

عضو جدید
منم بچه گیام مارمولک دوست داشتم... انواع آزمایشها رو انجام میدادم روش... یادمه یه بار فریزش کردم
 

NEGINNN

کاربر بیش فعال
سلام قشنگه تایپیکت منو یاد بچگیام انداخت من خیلی شیطون بودم و چون بابام منو با خودش می برد سلمونی همیشه همه فکر میکردن من پسرم.....!!!
یه باری که هیچوقت یادم نمیره تو پارکینگ خونمون داشتم بازی معروف و ابتکاری خودمو انجام میدادم که منجر به آتیش سوزی تو پارکینگ شد موهای جلومو و موژه هامم سوزوند من مورچه سوزی رو خیلی دوست داشتم وقتی کبریتشون میزنی یه صدای جیلیزی میده که دوست داشتمش...
من با مورچه ها کلی بازی میکردم مثلا یه لگنو پر آب میکردم مورچه ها رو توشون میریختم کلی که رو آب جست و خیز میکردن با برگ نجاتشون میدادم بعد تو دنیای بچگیم اونا باید از من تشکر میکردند!!!
یا مثلا هر تابستون بابام و زور میکردم واسم یه گله جوجه رنگی میگرفت واسه همشونم اسم میزاشتم بینشونم همیشه فرق میزاشتم مثلا یکیشونو غذا نمیدادم یکیشونو همیشه میزدم بعدش طناب می بستم به پاهاشونو دنبال خودم می کشوندمشون مثل گله می بردمشون چرا مثلا..............!! دوست داشتم هر جا میرم جوجه هام دنبالم بیان اما اونا منو دوست نداشتن خب!!!
یه بار یکیشونو که حرفمو گوش نمیداد خیسش کردم شده بود کاملا جوجه آبکشی شده طفلی به خودش می لرزید یهویی دلم سوخت براش بردمش جلوی شعله ی آبگرمکنون تا گرمش شه بعد یکی دو ساعت رفتم بهش سر زدم باد کرده بود و مرده بود!!!
یه بارم میخواستم یه دختره رو که ازش بدم میومد تو کوچه بترسونم سر جوجمو از تنش کشیدم و جدا کردم و انداختم جلو پاش حقش بود دختره ولی بیچاره جوجه!!!
همیشه زانو هام سیاه بود آرنجمم زخمی ............ دوچرخه بازی های سر ظهر ، زنگ همسایه ها رو زدن و در رفتن ، همه ی همسایه ها رو عاصی کرده بود یادمه بابام بهم میگفت میان باباتو میبرن زندانا تا من یه کم بهتر شدم البته یه کما.......
با عروسک اصلا حال نمیکردم مامانمو زور میکردم میرفت بچه های همسایه ها رو میگرفت با هاشون بازی می کردم البته فقط خودم میدونم و خدا و اون طفل معصوم که چقده اذیتش میکردم!!!
گاهیم چادر گل گلی سرم میکردم و میرفتم سر کوچه آلاسکا بخرم
یه بارم یه بچه کبوتر از بعد قضا تو خونمون افتاده بود مگه میزاشتم مامانش ببردش آورده بودمش تو خونه براش لباس می دوختم بعد دو سه روز وقتی حواسم نبود مامانم گذاشتش لب دیوار.......... من یادمه خیلی دعواش کردم مامانمو
خلاصه ........... خیلی شیطونی کردم اما الان نه !!!
خیلی عوض شدم هرکی منو میبینه کارامو که یادم میندازه خیلی شرمگین میشم همیشه هم بهم میگن تو همونی؟؟!!
ولی خوشحالم ازینکه تو سن بچگی واقعا بچگی کردم ................
بازی ها و اخلاقای بچه های الانو دوست ندارم
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
یدفعه با مامانم رفته بودم بیرون خرید کنیم مامانم تا از ماشین پیاده شدو رفتش تو مغازه منم پریدم پشته فرمون تا ماشین و استارت زدم ماشین خورد به ماشین جلویی . جلو ماشینه مامانمون رفت تو و اومدشم یه فحشی ازش خوردیم . این واسه 5-6 سالگیمونه.
شیطنت زیاد داشتیم بخوام بگم آبروم میره.
ایول داداش واسه همینه عاشخ ماشینی په
منم بچه گیام مارمولک دوست داشتم... انواع آزمایشها رو انجام میدادم روش... یادمه یه بار فریزش کردم
وای خدا مرگم بده بیچاره مارمولکه الهیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام قشنگه تایپیکت منو یاد بچگیام انداخت من خیلی شیطون بودم و چون بابام منو با خودش می برد سلمونی همیشه همه فکر میکردن من پسرم.....!!!
یه باری که هیچوقت یادم نمیره تو پارکینگ خونمون داشتم بازی معروف و ابتکاری خودمو انجام میدادم که منجر به آتیش سوزی تو پارکینگ شد موهای جلومو و موژه هامم سوزوند من مورچه سوزی رو خیلی دوست داشتم وقتی کبریتشون میزنی یه صدای جیلیزی میده که دوست داشتمش...
من با مورچه ها کلی بازی میکردم مثلا یه لگنو پر آب میکردم مورچه ها رو توشون میریختم کلی که رو آب جست و خیز میکردن با برگ نجاتشون میدادم بعد تو دنیای بچگیم اونا باید از من تشکر میکردند!!!
یا مثلا هر تابستون بابام و زور میکردم واسم یه گله جوجه رنگی میگرفت واسه همشونم اسم میزاشتم بینشونم همیشه فرق میزاشتم مثلا یکیشونو غذا نمیدادم یکیشونو همیشه میزدم بعدش طناب می بستم به پاهاشونو دنبال خودم می کشوندمشون مثل گله می بردمشون چرا مثلا..............!! دوست داشتم هر جا میرم جوجه هام دنبالم بیان اما اونا منو دوست نداشتن خب!!!
یه بار یکیشونو که حرفمو گوش نمیداد خیسش کردم شده بود کاملا جوجه آبکشی شده طفلی به خودش می لرزید یهویی دلم سوخت براش بردمش جلوی شعله ی آبگرمکنون تا گرمش شه بعد یکی دو ساعت رفتم بهش سر زدم باد کرده بود و مرده بود!!!
یه بارم میخواستم یه دختره رو که ازش بدم میومد تو کوچه بترسونم سر جوجمو از تنش کشیدم و جدا کردم و انداختم جلو پاش حقش بود دختره ولی بیچاره جوجه!!!
همیشه زانو هام سیاه بود آرنجمم زخمی ............ دوچرخه بازی های سر ظهر ، زنگ همسایه ها رو زدن و در رفتن ، همه ی همسایه ها رو عاصی کرده بود یادمه بابام بهم میگفت میان باباتو میبرن زندانا تا من یه کم بهتر شدم البته یه کما.......
با عروسک اصلا حال نمیکردم مامانمو زور میکردم میرفت بچه های همسایه ها رو میگرفت با هاشون بازی می کردم البته فقط خودم میدونم و خدا و اون طفل معصوم که چقده اذیتش میکردم!!!
گاهیم چادر گل گلی سرم میکردم و میرفتم سر کوچه آلاسکا بخرم
یه بارم یه بچه کبوتر از بعد قضا تو خونمون افتاده بود مگه میزاشتم مامانش ببردش آورده بودمش تو خونه براش لباس می دوختم بعد دو سه روز وقتی حواسم نبود مامانم گذاشتش لب دیوار.......... من یادمه خیلی دعواش کردم مامانمو
خلاصه ........... خیلی شیطونی کردم اما الان نه !!!
خیلی عوض شدم هرکی منو میبینه کارامو که یادم میندازه خیلی شرمگین میشم همیشه هم بهم میگن تو همونی؟؟!!
ولی خوشحالم ازینکه تو سن بچگی واقعا بچگی کردم ................
بازی ها و اخلاقای بچه های الانو دوست ندارم
ایول داری بخدا
منم خیلی شیطون بودم ولی هیچ وقت دلم نمیومد حیوونا رو اذیت کننم هیچ وق:cry:
 

nastaran-20

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی بچه بودم داییم خیلی باهام بازی میکرد و ی جورایی بازی ک نه اذیتم میکرد
وقتی میخوردم زمین میگفت: اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره
الان بزرگ شدم هر وقت زمین میخورم اشک تو چشام جمع میشه و تو دلم میگم دایی من بزرگ شدم ولی ولی تو نیستی که ببینی فسقلیت خانمی شده برا خودش
 

panjareh_hossein

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی بچه بودم داییم خیلی باهام بازی میکرد و ی جورایی بازی ک نه اذیتم میکرد
وقتی میخوردم زمین میگفت: اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره
الان بزرگ شدم هر وقت زمین میخورم اشک تو چشام جمع میشه و تو دلم میگم دایی من بزرگ شدم ولی ولی تو نیستی که ببینی فسقلیت خانمی شده برا خودش

بزرگ میشی یادت میره
 

Hossein -2002

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی بچه بودم داییم خیلی باهام بازی میکرد و ی جورایی بازی ک نه اذیتم میکرد
وقتی میخوردم زمین میگفت: اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره
الان بزرگ شدم هر وقت زمین میخورم اشک تو چشام جمع میشه و تو دلم میگم دایی من بزرگ شدم ولی ولی تو نیستی که ببینی فسقلیت خانمی شده برا خودش

خب انقدر کفش پاشنه بلند نپوش
 
بالا