چند سال پیش توی خیابون رودکی شیراز بودم، شب بود حدودای ساعت 11 که دیدم یه دختر بچه هم سن و سال این عکس نشسته داره درس می خونه و یک ترازو گذاشته جلوش و داشت مشق هاش رو مینوشت، ازش رد شدم، یک لحظه توی فکر رفتم که این موقع شب کی میاد خودش رو وزن کنه تا نهایتا 100 تومن بذاره جلوش، چیزی که مانع رفتنم شد اسمش وجدان بود، وجدانم قبول نکرد که بی خیال رد بشم، قبلا یک عهدی کرده بودم که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشم به اون عهد عمل کنم، اما موقعیتش پیش نیومده بود، خلاصه برگشتم به سمت دختر کوچولو، خم شدم به سمتش، ازش پرسیدم اسمت چیه عزیزم، گفت زهرا، آروم گفتم چه اسم قشنگی، رفتم روی ترازو، اما وقتی وزنم رو خوند فهمیدم ترازو هم خرابه، 200 تومنی بهش دادم و گفتم باقیش رو نمی خوام. کنارمون یه مغازه ساندویچ فروشی بود که رفتم یه ساندویچ سفارش دادم و شروع کردم باهاش به صحبت کردن، صاحب مغازه صدا زد آقا خدمتت، دادمش دست دختر کوچولو، بهش گفتم بیا بریم خونتون با بابا و مامانت کار دارم، گفت هر دوشون مردن، گفتم بالاخره یک نفر هست که سرپرستتون هستش، گفت کسی رو نداریم فقط منو بردار کوچیکم هستیم، یه فامیل دور داریم که گهگاهی بهمون سر میزنه، خلاصه رفتیم سر وقت فامیلشون، بهش گفتم این دو تا بچه رو بده به من، من خرج تمام زندگی و تحصیلشون رو میدم تا وقتی برن سر کار و تشکیل خانواده بدن، خلاصه چند هفته باهاش کلنجار رفتم تا قبول کرد، دست دختر کوچولو و برادرش رو گرفتم بردم کمیته امداد و تحویلشون دادم و گفتم خرجشون با من، برادرش رو من الان خرج میدم و اون دختر کوچولو رو یکی از دوستام.
عهدم این بود که وقتی میرم سر کار سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.