کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FahimeM

عضو جدید
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراری ترا خواست،
و من میدانم چرا خواست،
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست ،
اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست
 

FahimeM

عضو جدید
خوابیده بودم
کابوس می دیدم
از خواب بلند شدم تا به آغوشت پناه ببرم...

افسوس ...
یادم رفته بود که از نبودت به خواب پناه برده بودم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
افتاده ام
اما
نظاره می کنم اوج را
مردمان قدرت
حرف مرد هیچ وقت یکی نیست !
باید شنیدن را تجربه کرد
و گفتمان را
مردمان حرف آخر بیشتر اوقات بازنده اند
من پل را دوست دارم
من از جاده های یکطرفه بیزارم
و از جدایی و جدال
به هر دلیل و به هر بهانه .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باتو
عشق را بهانه ام
بی تو
دنیایم شکستنی است
عشق را بگو :
از خشم بیزارم و از مردمام سخت گیری به هردلیل
ایکاش می شد صلح را جاودانه کرد
دلم برای سلام لک زده است
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به روی شط وحشت برگی لرزانم ،

ریشه ات را بیاویز .
من از صداها گذشتم .
روشنی ها را رها کردم .
رویای کلید از دستم افتاد .
کنار راه زمان دراز کشیدم .




ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند .




خاک تپید .
هوا موجی زد .
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند :
میان دو دست تمنایم روییدی ،
در من تراویدی .
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم :
(( نه صدایم
و نه روشنی .
طنین تنهایی تو هستم ،
طنین تاریکی تو .))
سکوتم را شنیدی :
(( بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ،
در ها را خواهم گشود ،
در شب جاویدان خواهم وزید .))




چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنگ... ، دنگ...

ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد ،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.


دنگ... ، دنگ...
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز .
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم ،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او ماند :
نقش انگشتانم.


دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام ،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر ،
وا رهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.


پرده ای می گذرد ،
پرده ای می آید :
می رود نقش پی نقش دگر ،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ... ، دنگ...
دنگ...
 

FahimeM

عضو جدید
همین که مینویسم و به واژه میکشم تو رو

دوباره بار غم می شینه روی شونه های من

همین که می شکفی مثه یه گل میون دفترم

دوباره گرمی لبات رو بار گونه های من

همین که میری از دلم قرار آخرم میشی

دوباره زخم می خورم دوباره باورم میشی

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت

نمیشه که نبارمت

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت

نمیشه که نبارمت

نمیشه که نبارمت

گریه فقط کار منه تو اشکاتو حروم نکن

به واژه ای نمی رسی این جوری پرس و جو نکن

فاصله ها ماله منم تو فاصله نگیر ازم

بمون که باورت بشه گریه نمیشه سیر ازم

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت

نمیشه که نبارمت نمیشه که نبارمت

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت

نمیشه که نبارمت نمیشه که نبارمت

همین که مینویسم و به واژه میکشم تو رو

دوباره بار غم می شینه روی شونه های من

همین که می شکفی مثه یه گل میون دفترم

دوباره گرمی لبات رو بار گونه های من

همین که میری از دلم قرار آخرم میشی

دوباره زخم می خورم دوباره باورم میشی

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت

نمیشه که نبارمت

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت

نمیشه که نبارمت

نمیشه که نبارمت
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از نهايت دردم نگفتم
اما ...
فقط بدان كه نگاهم هميشه باراني ست !
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
من مثل یک سرگیجه می مانم
بین زمین و آسمان گاهی

تب می کنم
دلشوره می گیرم
از حرفهای دیگران گاهی
...
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
این روزها كه میگذرد تنهاتر میشوم انگار ...
منتظر میشوم ...دل دل میكنم .....دلتنگ میشوم و بی قرار ..!
می گردم ... می گردم در پی گمشده ای كه با من هست و نیست ...
این روزها عاشق میشوم بی دلیل ... بی دلیل ...
دوستش میدارم بی آنكه دوستم بدارد ... بی دلیل ...بی دلیل ....
این روزها چه هوایی دارم !!!
این روزها...كه روزهای تنهایی ست ....تنهایی !تنهایی

 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
دلم برای كسی تنگ است

كه آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را به بادها می داد

و دستهای سپیدش را به آب می بخشید

دلم برای كسی تنگ است

كه چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای كسی تنگ است

كه همچو كودك معصومی دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را نثار من می كرد

دلم برای كسی تنگ است

كه تا شمال ترین شمالبا من رفت

و در جنوب ترین جنوب با من بود

همیشه در همه جا

آه با كه بتوان گفت كه بود با من و پیوسته نیز بی من بود

كار من ز فراقش فغان و شیون بود

كسی كه بی من ماند
كسی كه با من نیست

كسیکه .....

.... دگر كافی ست!!!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگار اين سان كه خواهد بي كس و تنها مرا
سايه هم ترسم نيايد ديگر از دنبال من
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد
یک سیـــنه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کیست که از آن جا، از آن سو، بازش می‌آورد
به سان نغمه‌یی به زنده‌گی باز گشته؟
کیست که راهش می‌نماید از نُه‌توهای گوش ِ ذهن؟ ــ

به سان لحظه‌ی گم شده‌یی که باز می‌گردد و دیگر بار همان
حضوری است که خود را می‌زداید،
هجاها از دل خاک سر به در می‌کشند و
بی‌صدا آواز می‌دهند
آمین گویان در ساعت مرگ ما.

بارها در معبد مدرسه از آن‌ها سخن به میان آوردم
بی‌هیچ اعتقادی.
اکنون آن‌ها را به گوش می‌شنوم
به هیاءت صدایی برآمده بی‌استعانت از لب. ــ
صدایی که به سایش ریگ می‌ماند روانه‌ی دوردست‌ها.
ساعت‌ها در جمجمه‌ام می‌نوازد و
زمان
گرد بر گرد شب ِ من چرخی می‌زند دیگر بار.
«من نخستین آدمی نیستم بر پهنه‌ی خاک که مرگش مقدر است.»
ــ با خود این چنین نجوا می‌کنم اپیکته‌توس۵وار ــ
و همچنان که بر زبانش می‌رانم
جهان از هم می‌گسلد
در خونم.


اندوه من
اندوه گیل گمش است
ــ بدان هنگام که به خاک ِ بی‌شفقت بازآمد ــ.

بر گستره‌ی خاک ِ شبح‌ناک ما
هر انسانی آدم ابوالبشر است.
جهان با او آغاز می‌شود
و با او به پایان می‌رسد.
هلالینی۶ از سنگ
میان بعد و قبل
برای لحظه‌یی که بازگشت ندارد.

«من انسان نخستینم و انسان آخرین.» ــ
و همچنان که این سخن بر زبانم می‌گذرد
لحظه
بی‌جسم و بی‌وزن
زیر پایم دهان می‌گشاید و بر فراز سرم بسته می‌شود.

و زمان ناب
همین است!



اکتاویو پاز
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز


خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد
کاش مرا باد می افریدند
همانقدر بخشنده و آزاد
و کاش قبل از انسان بودنت تو را برگ درختی خلق می کردند
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند
به خیالم نطفه ی سیب را به وقت عشق بازیه برگ و باد بسته اند
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاج هاي زيادي بلند .
زاغ هاي زيادي سياه .
آسمان به اندازه آبي .
سنگچين ها ، تماشا ، تجرد .
کوچه باغ فرا رفته تا هيچ .
ناودان مزين به گنجشک .
آفتاب صريح .
خاک خشنود .

چشم تا کار مي کند
هوش پاييز بود .

اي عجيب قشنگ !
با نگاهي پر از لفظ مر طوب
مثل خوابي پر از لکنت سبز يک باغ ،
چشم هاي شبيه حياي مشبک ،
پلک هاي مردد
مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر !
زير بيداري بيد هاي لب رود
انس مثل يک مشت خاکستر محرمانه
روي گرماي ادراک پاشيده مي شد .
فکر
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغي که روي درخت حکايت بخواند .

در کجاهاي پاييزهايي که خواهند آمد
يک دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد ؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که بر لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می‌آرد
پس، به سمت گل تنهایی می‌پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می‌پرسی
خانه دوست کجاست؟»
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنگ...، دنگ...
ساعت گيج زمان در شب عمر
ميزند پي در پي زنگ.
زهر اين فكركه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.
***
دنگ...، دنگ...
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.
***
دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوند با فكر زوال.
***
پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ:
دنگ...، دنگ...،
دنگ
 

لاوي

عضو جدید
نوازش
منو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق بود تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش..اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم رفتن تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی که از این زندگی خسته ام
کنارت اونقدر آرومم که از مرگ هم نمیترسم
تنم سرده ولی انگارتو دستای تو آتیشه
خودت پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق بود تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش..اگرچه دیگه وقتی نیست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي او صاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد،
باطن آينه خواهد فهميد.
***
امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
***
ته شب، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد.
***
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
این روزها كه میگذرد تنهاتر میشوم انگار ...
منتظر میشوم ...دل دل میكنم .....دلتنگ میشوم و بی قرار ..!
می گردم ... می گردم در پی گمشده ای كه با من هست و نیست ...
این روزها عاشق میشوم بی دلیل ... بی دلیل ...
دوستش میدارم بی آنكه دوستم بدارد ... بی دلیل ...بی دلیل ....
این روزها چه هوایی دارم !!!
این روزها...كه روزهای تنهایی ست ....تنهایی !تنهایی
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
دلم برای كسی تنگ است

كه آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را به بادها می داد

و دستهای سپیدش را به آب می بخشید

دلم برای كسی تنگ است

كه چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای كسی تنگ است

كه همچو كودك معصومی دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را نثار من می كرد

دلم برای كسی تنگ است

كه تا شمال ترین شمالبا من رفت

و در جنوب ترین جنوب با من بود

همیشه در همه جا

آه با كه بتوان گفت كه بود با من و پیوسته نیز بی من بود

كار من ز فراقش فغان و شیون بود

كسی كه بی من ماند
كسی كه با من نیست

كسیکه .....

.... دگر كافی ست!!!
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
از حساب و کتاب بازار عشق هیچ گاه سر در نیاوردم!!
وهنوز نمی دونم چگونه میشود هر بار که تو بی دلیل ترکم می کنی من بدهکارت می شوم؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاهگاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در باغي رها شده بودم.
نوري بيرنگ و سبك بر من وزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد .
صدايي كه به هيچ شباهت داشت .
گويي عطر خودش را در آيينه تماشا مي كرد .
هميشه از روزنه اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم .
خستگي در من نبود :
راهي پيموده نشد .
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
***
ناگهان رنگي دميد :
پيكري روي علف ها افتاده بود .
انساني كه شباهت دوري با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش هايش .
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود .
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود :
روشني تندي به باغ آمد .
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم .
 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است

فریدون مشیری
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟



مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا