كوي دوست

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را گرمی دستانت را به نسیم دل این ابر بهاری خوش کن
شاید اندوه دلت پر گیرد
شاید این بار صدایت به همان عرش خدایت برسد
دل خود را به گل رازقی و شب بو ها
به شقایق ، به گل یاس و سپید
به صمیمانه ترین خنده ی سجاده ی این دشت خدا تقدیم کن .
قدمت پر شده از عطر گل و دستانت
پر شده از صدف و مروارید
خنده های دل تو پر رنگ اند!

شادی ات پر شده از عطر نماز
دل تو رفت به آن کعبه ی مقصود!
بیا تا که کمی پر گیریم !
بشتابیم که سیلاب نگیرد دل ما را !
و به سجاده نشینان ره عشق بیا ، خرده نگیریم!
باز کن پنجره را

تا که میان دل تو باز هوایی بخورد!
شاید این بار دلت پر شود از عشق به او
هدفت پر شده از صبح وصال !
خاطرت باز چه شاد است و نگاهت گرم است !
پنجره حکم همان عشق تو است !
دل تو در پس آن پنجره زیبا شده است !
صبر ، زیبایی این عشق تو را رنگین کرد
و میان دل تو حادثه ها کم شده اند !
شب که شرمنده شده ، باز صدایت کرده و به عشق تو و این خاطره ها می بالد
باز کن پنجره را

باز کن ، تا که سراپای وجودت همه از عشق خدایت شود و
باز نگاهت پر زیبایی این خاطره ها
تو سرا پا شادی !
تو پر از همهمه ی عشق به تکبیرة الا حرام نمازی !
تو چه زیبا شده ای !
وای نگاهت چه سنگین و دلت مرهم آن فصل غم انگیز جدایی !
باز کن پنجره را
باز کن ، باز صدایت روشن
ودلت پر شده از آن همه ایثار اقاقی !
چقدر این دل تو پر حجم است !
چقدر عشق به تو نزدیک است !
تو به خود می بالی !
تو به صبح دل خود خوشحالی !
پنجره باز شده و سرا پا عشقی !

دل تو مهر همان سجاده
و سلامت ، لبخند
و نگاهت پر عشق و صلوات
تو پس پنجره ی باز شده بال زدی
قاصدک های دلت بدرقه ی راه تواند
.
.
.

دل تو شاد شده


و کلامی ز پس این دل تو جاری شد:

پنجره باز شده و خدایم اینجاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گشتم حل مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواك سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مكن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یك نفس با من بمان ای دوست
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی كن
از من من این برشانه ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می كوشی بمانی مهربان ای دوست
انسان كه می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم
وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم
داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو
هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم
مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام
تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم
یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها
تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم
تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من
پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم
در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم
سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم
زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی
ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم
حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن
ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اب را گل نکنيم :
در فرودست انگار ، کفتری می خورد آب
يا که در بيشه دور ، سيره ای پر می شويد .
يا که در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .

آب را گل نکنيم :
شايد اين آب روان ، می رود پای سپيداری ، تا فروشويد
اندوه دلی .
دست درويشی شايد ، نان خشکيده فروبرده در آب .
زن زيبايی آمد لب رود ،
آب را گل نکنيم :
روی زيبا دوبرابر شده است .

چه گوارا اين آب !
چه زلال اين رود !
مردم بالا دست چه صفايی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جاپای خداست .
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالا دست ، چينه ها کوتاه است .
غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی بايد باشد !
کوچه باغش پر موسيقی باد!
مردمان سر رود ، آب را می فهمند .
گل نکردندش ، ما نيز
آب را گل نکنيم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقربه های ساعت را از حرکت باز بدار
تلفن را بکش
استخوانی جلوی سگ بیانداز تا صدایش را نشنوم
بگو کسی سراغی از پیانو نگیرد
وبا نوای طبل تابوت را از جای برکند
و عزاداران را خبر کن
بگو هواپیمایی در آسمان خطوط عزا ترسیم کند
و این پیام را بگوش همگان برسان:
که او مرده است
بر گردن کبوتران سفید نوار سیاه ببند
به پلیس سر گذر بگو دستکش سیاه بر دست کند
آخر
اوشمال من بود و جنوب من
شرق و غرب زندگی من
انگیزه هر روزه ام و خیال خوش هر روزه ام
او ظهر من بود و نیمه شبم
در خیالم می گفتم عشق را پایانی نیست!
اشتباه می کردم
دیگر نمی خواهم چشمم به برق ستاره ای روشن شود
همه را دور کن
رخ ماه را بپوشان و به خورشید بگو به سیاهی باز گردد
چرا از این پس چشم به دیدنشان نخواهم گشود


.....او رفت.....
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر ، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان ، نازتر

چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگ تر ، یا سازی از تو سازتر

قصۀ گیسویت از امواج ِ تحریر ِ قمر
هم بلند آوازه تر شد ، هم بلند آوازتر

گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز ، با ایجازتر

چشم در چشمت نشستم ، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر

از شب جادو عبورم دادی و ، دیدم نبود -
جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر

آن که چشمان مرا تَر کرد ، اندوه ِ تو بود
گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز ، تَر
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پریشانم .

ندارم شوق پروازی

کجا باید برم این درد جانسوزم ؟

شدم آواره در اقلیم بی مهتاب پاییزی !

و می دانم هوا سرد است و خورشید از طلوعی ساده می ترسد .

کسی سر بر نیارد سرسری اینجاکه می دانم؛

منم تنهاترین غوّ اص این دریا

که افتادم بر این ساحل

تک و تنها



******

مرادریاب

نگارینا! نگاهم کن !

که تنها زخم این پاییز بی رحمم

مرا دریاب و زخمم را مداوا کن که بیمارم .

شدم مصلوب عشقت چون مسیح تنهاترین عاشق در این وادی !

ببین مضراب چنگت زیرو رو کرده درونم را

بگریم تا سحر خونابه ها از دل

امان ازدل! امان از تو!

نگا رینا !


بهزاد چهار تنگی

 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دو کاج

دو کاج

شعر دو کاج
________________________________

این شعر بسیار خواندنی سروده آقای محبت و از کتاب چهارم دبستان

در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های سرد پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد

یکی از کاج ها به خود لرزید خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا خوب درحال من تامل کن

ریشه هایم زخاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی مردم آزار از تو بیزارم

دور شو دست از سرم بردار من کجا طاقت تورا دارم

بینوا راسپس تکانی داد یار بی رحم و بی مروت او

سیمها پاره گشت و کاج افتاد برزمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز انتقال پیام ممکن نیست

گشت عازم گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند

یعنی آن کاج سنگدل را نیز با تبر تکه تکه بشکستند
و حال نسخه جدید این شعر زیبا
دو کاج نسخه جدید



در كنار خطوط سيم پيام خارج از ده دو كاج روئيدند

ساليان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست مي‌ديدند

روزي از روزهاي پائيزي زير رگبار و تازيانه باد

يكي از كاج ها به خود لرزيد خم شد و روي ديگري افتاد

گفت اي آشنا ببخش مرا خوب در حال من تأمل كن

ريشه‌هايم ز خاك بيرون است چند روزي مرا تحمل كن

كاج همسايه گفت با نرمی دوستی را نمی برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی ناگهان از برای من افتاد

مهربانی بگوش باد رسید باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده ی ما هم کم کمک پا گرفت و سالم شد

میوه ی کاج ها فرو می ریخت دانه ها ریشه می زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد ده ما نام یافت کاجستان

شاعر: محمد جواد محبت، همان شاعر دوکاج
 

شيته گيان

عضو جدید
کاربر ممتاز
شقايق گل هميشه عاشق........

شقايق گل هميشه عاشق........

شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی




یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته





و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش



اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را



بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من



به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی




هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟





در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست



واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم




دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟




و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه




مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت





اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد




نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل




و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مراقب قلب ها باشيم
وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

و همچنان تنها می مانیم

هیچ چیز آسان تر از قلب نمي شکند
ژان پل سارتر















 

arezo.d

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]عشقبازي به همين آساني است ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]که گلي با چشمي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلبلي با گوشي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رنگ زيباي خزان با روحي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيش زنبور عسل با نوشي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کار همواره باران با دشت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برف با قله کوه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رود با ريشه بيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باد با شاخه و برگ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ابر عابر با ماه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمه اي با آهو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برکه اي با مهتاب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و نسيمي با زلف[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دو کبوتر با هم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و شب و روز و طبيعت با ما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عشقبازي به همين آساني است ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شاعري با کلمات شيرين[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دست آرام و نوازش بخش بر روي سري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پرسشي از اشکي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و چراغ شب يلداي کسي با شمعي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و دل آرام و تسلا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و مسيحاي کسي يا جمعي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عشقبازي به همين آساني است ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]که دلي را بخري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بفروشي مهري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادماني را حراج کني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رنجها را تخفيف دهي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهرباني را ارزاني عالم بکني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بپيچي همه را لاي حرير احساس[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گره عشق به آنها بزني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مشتري هايت را با خود ببري تا لبخند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عشقبازي به همين آساني است ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر که با پيش سلامي در اول صبح[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر که با پوزش و پيغامي با رهگذري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر که با خواندن شعري کوتاه با لحن خوشي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمک خنده بر چهره در لحظه کار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عرضه سالم کالاي ارزان به همه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لقمه نان گوارايي از راه حلال[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و خداحافظي شادي در آخر روز[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و نگهداري يک خاطر خوش تا فردا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و رکوعي و سجودي با نيت شکر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عشقبازي به همين آساني است ...[/FONT]​
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز

اي به حق خاطره انگيزترين خاطره ام
پس تو كي مي آيي
قسمي نيست ميان من و تو
به خدا...
به تو و نام تو سوگند كه من
از غم دوري تو
بي صدا مي شكنم
...
 

arezo.d

عضو جدید
غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به او گفت: سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت لرزید
لیک آن خار در آن دست جهید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت: سلام

 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

روح تبدار مرا پاشويه كن آه! اي ابر بهاري مويه كنهم تو ميداني چه مشكل مي‌برم اين گران باري كه بر دل مي‌برمآه! اي ياران دلم از دست رفت هستي‌ام در پاي آن سرمست رفتعاشق شبهاي تنهايي منم انتهاي هر چه رسوايي منمبار‌ها با ماه خلوت كرده‌ام بارها با لاله صحبت كرده‌امروح من با عشق عنابي تر است فكر من از آسمان ، آبي تر استپيش پاي عشق زانو مي‌زدم من سر هر كوچه يا هو مي‌زدمگل به گل داغ است كتف شعر من آه ! آه ! اي شاعران نسترناز شقايق رو گرفتن مشكل است با جدايي خو گرفتن مشكل استاو مرا يك باغ بي‌پروانه كرد او شبي آمد... مرا ويرانه كردهر چه هست از چشم پر نيرنگ اوست شوخ چشمست و دلم در بند اوستدل اسير ايها الساقيش شد دل مريد كيش اشراقيش شدشرح احساسات سبز بلبل است او كه خويشاوند نزديك گل استچشم او يك كاسه اقيانوس بود او كه با آيينه ها مانوس بود كهكشان در كهكشان اعجاز داشت در نگاهش آسماني راز داشتآمد از آنسوي پرچين نياز آمد از نُه توي جنگلهاي رازدر وفا سيلي خورم كرد و گذشت آمد از دردش پُرم كرد و گذشتعشوه‌اي كرد و خرابم كرد و رفت مثل شمع بزمي آبم كرد و رفتسالها شبنم پرستي كردنم اين هم از يك عمر مستي كردنمچوب عمري بي‌وفايي را بخور آي دل ... زهر جدايي را بخورخنده‌اي بر خاطراتت كرد و رفت آي دل ... ديدي كه ماتت كرد و رفتمن كه گفتم اين پرستو مرده نيست من كه گفتم اين بهار افسرده نيستهم شكست و هم شكستم داد دل وه ... عجب كاري به دستم داد دل
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خسته ام از آرزوها، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي، بالهاي استعاري

لحظه هاي كاغذي را، روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگاني، زندگيهاي اداري

آفتاب زرد و غمگين، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين، آسمانهاي اجاري

با نگاهي سرشكسته، چشمهاي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري

صندلي هاي خميده، ميزهاي صف كشيده
خنده هاي لب پريده، گريه‌هاي اختياري

عصر جدول هاي خالي، پاركهاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمكتهاي خماري

رونوشت روزها را، روي هم سنجاق كردم:
شنبه هاي بي پناهي، جمعه هاي بي قراري

عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزي، باد خواهد برد باري

روي ميز خالي من، صفحه باز حوادث
در ستون تسليتها، نامي از من يادگاري
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام...
حال همه ما خوب است
ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور
كه مردم به آن شادماني بي سبب گويند
با اينهمه اگر عمري باقي بود
طوري از كنار زندگي مي گذرم
كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد
ونه اين دل ناماندگار بي درمان
تا يادم نرفته برايت بنويسم
حوالي خوابهاي ما سال پر باراني بود
ميدانم كه هميشه حياط آنجا پر از هواي تازه باز نيامدن است
اما تو لااقل
حتي هر وهله
گاهي هر ازگاهي
ببين انعكاس تبسم رؤيا شبيه شمايل شقايق نيست
نامه ام بايد كوتاه باشد
ساده باشد
بدون حرفي از ابهام
دوباره برايت مي نويسم
حال همه ما خوب است
اما تو باور نكن./
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وقتي كه شانه هايم
در زير بار حادثه مي‌خواست بشكند
يك لحظه از خاطر پريشان من گذشت
" بر شانه هاي تو "
بر شانه‌هاي تو
مي‌شد اگر سري بگـذارم
و اين بغض درد را
از تنگـناي سينه برآرم به هاي هاي
آن جان پناه مهر
شايد كه مي‌توانست
از بار اين مصيبت سنگـين آسوده‌ام كند./
 

arezo.d

عضو جدید
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

:heart::heart:

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


:heart:
من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

:gol:

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

:gol:

روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان زکرده ها و پشیمان زگفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم



:heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart::heart:
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شبها که چشم مست تو پرناز مي شود
يعني گره زکار دلم باز مي شود
ساز غم کلام تو شيوا و دلپذير
در خلوت شبانه من ساز مي شود
با قصه هاي روشن باران طلوع صبح
در من سرود عشق بو آغاز مي شود
نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من
کم کم بدل به صورت يک راز مي شود
يک روز يا دو روز ندانم تمام عمر
دل با غم فراق تو دمساز مي شود
با مرغکان عاشق و گنجشککان کوي
بر بام و بر درخت هماواز مي شود
وقتي روي زپيشم و تنها شود دلم
آنوقت پاي غم به دلم باز مي شود
محمد مهدي ناصري
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دیرگاهی ست از این کوچه ی تنگ
نفس سرد نسیمی نگذشته ست
عطر جان پرور عشقی نگذشته ست
لیک ، دوش
از وزشهای سیاه شب وحشت
نقش یک خاطره ی تلخ گذر کرد :
فروریخت ناگاه در نگاه تیره اش
آن مهر دامن گیر
زانکه بنیانش جز وهن نبود !
فرو افتاد از دستان سرد و خسته اش
ناگاه
آن طاقت دیرین
زانکه ریشه اش جز خون نبود !
به زمین افتاد
عشق
هوس
و تزویر !
تکه تکه شد
گسیخت !
و تنها صدای مهیب سکوت ماند
در هوای تلخ و مهزوم
تنها اشکهای یخ زده
بر چهره ای مات و مبهوت
و تنها دلی مصلوب
گشته تهی از غم و زار
گرداگردش چشمانی مشتاق
به نظاره ی "حق" بر سر دار !!
و در آن کوچه ی تنگ
در میان آن هیاهو و غریو
دل هر شب زده ی سوخته ای
به تمنا و به آهنگ نشست .
و تمام دیده ها ،
خالی از معنی و مفهوم و غرض
بر "دل" نشست .
گذر کرد آرزویی، سوار بر زورقی ،
از دریای کم ژرف خیال ،
و تمام خنده ها ، پیچیده بر چهره های پلید و دو رنگ ،
شکست
شکست
شکست ...
تنها " دلی " مصلوب ماند
خالی از هرگونه تاب
گرداگردش چشمانی مشتاق
به نظاره ی " حق " بر سر دار .....!!!​
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
" مرگ"

" مرگ"

روزی
من نیز خواهم مرد

وصدایم را
به ابدها خواهم برد

و زمینم را
به تو خواهم بسپرد

و رازم را
با تو خواهم بر شمرد

نازنینم
در میان این هیاهوی زمینی
آسمان را مبر از یاد
که تو یک ماه ثمینی

شب را تا سحر بر تاب
تا تو هم روزی، روز را ببینی​
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پيش از اينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس و خشتي از طلا
پايه ها ي برجش از عاج و بلور
برسر تختي نشسته با غرور
ماه، برق كوچكي از تاج او
هر ستاره، پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او، آسمان
نقش روي دامن او، كهكشان
رعد و برق شب، طنين خنده اش
سيل و توفان، نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او، آفتاب
برق تيغ و خنجر او، ماهتاب

پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا، در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيج معنايي نداشت
هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند: اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
هر چه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
تا ببندي چشم، كورت مي كند
تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند

با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان شعله هاي سركشم
در دهان اژدهايي خشمگين
برسرم باران گُرزِ آتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده خشم خدا...
نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه، در يك روستا
خانه اي ديديم، خوب و آشنا
زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟
گفت: اينجا خانة خوب خداست !
گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند
باوضويي، دست و رويي تازه كرد
با دل خود، گفتگويي تازه كرد

گفتمش: پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟
گفت: آري، خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است

دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست، معني مي دهد
هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست
قهري او هم نشان دوستي است ...

تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديكتر
از رگ گردن به من نزديكتر

آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست ، پاك و بي ريا

مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سكوت آواز خواند
مي توان مثل علف ها حرف زد
بازباني بي الفبا حرف زد
مي توان در باره هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا
قيصر امين‌پور​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام ، مستم
باز مي لرزد، دلم،دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را تيغ
هاي ! نپريشي صفاي زلفکم را دست
آبرويم را نريزي، دل
- اي نخورده مست -
لحظه ديدار نزديك است[FONT=&quot][/FONT]
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعر از فریدون مشیری

شعر از فریدون مشیری

دوستی
دل من دير زمانی است که می پندارد:
"دوستی" نيز گلی است،
مثل نيلوفر و ناز،
ساقه ترد و ظريفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان اين ساقه نازک را
- دانسته -
بيازارد!
در زمينی که ضمير من و توست،
از نخستين ديدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هايی است که می افشانيم.
برگ و باری است که می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش " مهر" است .
گر بدانگونه که بايست به بار آيد ،
زندگی را به دل انگيزترين چهره بيارايد .
آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی نيازت سازد ، از همه چيز و همه کس .
زندگی ، گرمی دلهای به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است .


در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز،
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو کاشت!
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج می بايد کرد .
رنج می بايد برد ،
دوست می بايد داشت !

با نلاهی که در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست يکديگر را
بفشاريم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم
بسراييم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطرافشان
گلباران باد .
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعر از نیمایوشیج

شعر از نیمایوشیج

مهتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر ليکن خاری
از ره اين سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دريغا به برم می شکند.
دستها می سايم
تا دری بگشايم
بر عبث می پايم
که به در کس آيد
در و ديئار به هم ريخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گويد با خود :
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به هم می رساند
همین راهی که از هم دورمان کرده است
دستی که با تو بدرود می کند
خیابان ها و خانه هایی که با هم طی کردیم
نامم را به خاطر بسپار
دوباره عاشقم خواهی شد
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
دور از همه
در پنهانی ترین زاویه
درمن حرفیست
که تنها در سینه ات می توانم بگویم.......
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا