وایسادنیا...وایسادنیا...من میخوام پیاده شم

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ادامه اون شعر حسین پناهی که اون بالا گذاشتم بلدی؟؟؟
خیلی قشنگه تحلیلش..........یه اشاره جالبی میکنه به قراردادهای اجتماعی!!!!
من واقعیتشو بخوای مرحوم پناهی رو یه شاعر نمیدونستم ...شاعر نباید دنبال شگفت زدگی مخاطب باشه ...باید ساده وروان مثل رودخانه وزندگی جاری باشه درعین سادگی ....مثلا" شعر ساعت 5 عصر اون شاعر فک کنم اسپانیایی چقدر ساده وبی آلایش بود ...ولی یک شاهکارجهانی ازآب دراومد.....
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیداش کردم :فدریکو گارسیا لورکا....برای شما
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذرِ نیکل و بذرِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر .
اینک ستیزِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر .
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر .
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر .
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر .
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر .
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر .
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر .
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر .
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر .
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش
در ساعت پنج عصر .
نِی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر .
تازه گاوِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر .
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود
در ساعت پنج عصر .
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر .
بوقِ زنبق در کشاله‌ی سبزِ ران
در ساعت پنج عصر .
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر .
و در هم خُرد کرد انبوهیِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر .
در ساعت پنج عصر .
آی، چه موحش پنج عصری بود !
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها !
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه !
2
خون منتشر
نمی‌خواهم ببینمش !
بگو به ماه بیاید
چراکه نمی‌خواهم
خونِ ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.
نمی‌خواهم ببینمش !
ماهِ چارتاق
نریانِ ابرهای رام
و میدانِ خاکی خیال
با بیدبُنانِ حاشیه‌اش.
نمی‌خواهم ببینمش !
خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان !
نمی‌خواهم ببینمش !
ماده گاوِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوانِ «گیساندو »
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن‌سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه.
نمی‌خواهم ببینمش !
پله پله بَر می‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بر دوش‌.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم زیباییِ خود را می‌جست
رگِ بگشوده‌ی خود را یافت.
نه ! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره‌ی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
می‌نشیند از پای
و تواناییِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.
فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آن‌گاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود ارم سر ؟
ـ نه ! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها بر هم نفشرد.
مادران خوف
اما
سر برآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مهی بی‌رنگ:
در شهر سه‌ویل
شهزاده‌یی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زورِ بازوی حیرت‌آورِ او
شطّ غرنده‌یی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.

نغمه‌یی اَندُلسی
می‌آراست
هاله‌یی زرین بر گِرد سرش.
خنده‌اش سُنبل رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.

ورزابازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز !
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته‌بازارها،
و با نیزه‌ی نهاییِ ظلمت چه رُعب‌انگیز !
اینک اما اوست
خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاهِ هرز
غنچه‌ی جمجمه‌اش را
به سرانگشتانِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌سازِ خونش باز می‌آید
می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان
از هزاران ضربت پاعای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ـ
تا کنار رودبارانِ ستاره‌ها
باتلاق احتضاری در وجود آید.
آه، دیوارِ سفید اسپانیا !
آه، ورزای سیاهِ رنج !
آه، خونِ سختِ ایگانسیو !
آه، بلبل‌های رگ‌هایش !
نه.
نمی‌خواهم ببینمش !
نیست،
نه جامی
که‌ش نگهدارد
نه پرستویی
که‌ش بنوشد،
یخچه‌ی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
که‌ش به سیمِ خام درپوشد.
نه !
نمی‌خواهم ببینمش !
3
این تخته‌بندِ تن
پیشانیِ‌ سختی‌ست سنگ که رؤیاها در آن می‌نالند
بی‌آب‌ مواج و بی سروِ یخ‌زده.
گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.
باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگ‌پاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.
سنگ‌پاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به خون‌شان آغشته کند.
چراکه سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگانِ سایه‌روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک‌زاد است بر سرِ سنگ.
همین و بس ! ـ چه پیش آمده است ؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگردِ پریده‌رنگش فروپوشیده
رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است ! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.
چه می‌گویند ؟ ـ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکارِ بلبلان را داشت؛
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.
چه کسی کفن را مچاله می‌کند ؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این‌جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کُنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشت‌زده می‌گریزد.
این‌جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این‌جا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.
خواستارِ دیدار آنانم من، این‌جا رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
می‌خواهم مرا گریه‌یی آموزند، چنان چون رودی
با مهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر پنهان شود
بی آن‌که نفسِ مضاعف ورزوان را بازشنود.
تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شبِ محروم از سرودِ ماهی‌ها
و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.
نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو، ایگناسیو ! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور !
بخسب ! پرواز کن ! بیارام ! ـ دریا نیز می‌میرد.

4
غایب از نظر
نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چراکه تو دیگر مُرده‌ای.
نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چراکه تو دیگر مُرده‌ای.
چراکه تو دیگر مُرده‌ای
همچون تمامی مرده‌گان زمین.
همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌یی از آتشزنه‌های خاموش.
هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را لطف تو را
کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌مویند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.



 

somayeh_63

عضو جدید
کاربر ممتاز
من واقعیتشو بخوای مرحوم پناهی رو یه شاعر نمیدونستم ...شاعر نباید دنبال شگفت زدگی مخاطب باشه ...باید ساده وروان مثل رودخانه وزندگی جاری باشه درعین سادگی ....مثلا" شعر ساعت 5 عصر اون شاعر فک کنم اسپانیایی چقدر ساده وبی آلایش بود ...ولی یک شاهکارجهانی ازآب دراومد.....

نمیدونم.......من بیشتر خواننده ام تا نقد کننده.....ولی این شعرشو(شاید بگم متن بهتر باشه!) دوست دارم!
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمیدونم.......من بیشتر خواننده ام تا نقد کننده.....ولی این شعرشو(شاید بگم متن بهتر باشه!) دوست دارم!

نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌مویند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.
این دوجمله درعین سادگی ببین چقدر زیبا هستن وعمیق باکلمات گریان ازنجابت سخن کردن نوحه گفتن نجابتی که خونین شده و صلح و آزادی رو با نسیمی که هردم به صورت سیلی خورده میوزه به یاد میارم ....قشنگ نیست ؟
 

somayeh_63

عضو جدید
کاربر ممتاز
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌مویند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.
این دوجمله درعین سادگی ببین چقدر زیبا هستن وعمیق باکلمات گریان ازنجابت سخن کردن نوحه گفتن نجابتی که خونین شده و صلح و آزادی رو با نسیمی که هردم به صورت سیلی خورده میوزه به یاد میارم ....قشنگ نیست ؟

چرا قشنگه ........
اینجاشم خیلی دوست داشتم........هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را لطف تو را
کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.

حسودیم شد به دوستش!!!!
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا قشنگه ........
اینجاشم خیلی دوست داشتم........هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را لطف تو را
کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.

حسودیم شد به دوستش!!!!
این شعررو درمدح یه گاوبازسروده که درزمان دیکتاتوری فرانکو توی یه تجمع کشته میشه....
 

somayeh_63

عضو جدید
کاربر ممتاز
این شعررو درمدح یه گاوبازسروده که درزمان دیکتاتوری فرانکو توی یه تجمع کشته میشه....

یه کمی میدونم در موردش.........دوستش بوده گاوبازه دیگه....تو گاوبازی کشته شد فک کنم!
من از گارسیا فقط عروسی خونشو خیلی وقت پیش خوندم.......
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عروسی خون [Bodas de sangre]. نمایشنامه­ای در سه پرده و هفت تابلو، اثر فدریکو گارسیا لورکا (1) (1898-1936)، شاعر اسپانیایی، که در 1933 به نمایش درآمد. طرح و توطئه این اثر بسیار ساده و بر یک خط پیش می­رود: دختری درست در روز عروسی­اش لئوناردو (2) را بازمی­یابد. آنها پیش از این یکدیگر را دوست می­داشتند، اما پدر دختر جوان به دلیل بدنامی خانواده لئوناردو، پیوند آنان را گسسته بود. پس از این ماجرا، لئوناردو ازدواج کرده است. دختر جوان نیز، که یاد این عشق همه فکرش را مشغول داشته بود، آزادی را در ازدواج دیده است. اما عشق کهنه­ای که به گمان آنان از میان رفته بود دو دلداده را از خود به در می­کند. دختر جوان، در همان شب عروسی با لئوناردو می­گریزد: نامزد دختر به آن دو می­رسد، رقیب را می­کشد و خود بر اثر جراحات از پای درمی­آید. در واقع، اهمیت ماجرا و شخصیتها کمتر از اهمیت قضا و قدری است که در آنها رسوخ کرده است و آنان را به پیش می­راند؛ قضا و قدری که هیچ چیز قادر نیست در آن تغییری بدهد و رهایی از آن ممکن نیست. آنان از ابتدای بازی، شکست خود را احساس می­کنند و سرنوشتشان از پیش معین است. و اگرچه این وضعیت جنون­آمیزترین اعمال آنان را توجیه می­کند، به خوبی می­دانند که عصیانشان بیهوده است. دختر جوان، که پاک و پرشور است، می­داندکه عملش به قیمت جان دو مردی که دوستش دارند تمام خواهد شد، اما کاری از دستش برنمی­آید: «نامزدم را دوست می­داشتم، او را فریب ندادم، اما بازوان آن یکی مثل خیزاب دریا مرا ربود.» لئوناردو هم در ربودن دختر جوان تقصیری ندارد: «گناه از خاک است و از جذابیتهای او». قهرمانان این نمایشنامه، همانگونه که در دیگر نمایشنامه­های لورکا، بار میراثی گران از اشک و تمنا و خون را بر دوش می­کشند. همگی، بدون استثنا در برابر سنت ستمگرانه شرافت، و در برابر قدرت آیینی بدوی، که امروزه دیگر قابل درک نیست اما گویی از ژرفای درون انسان و از اعماق اعصار می­جوشد، سر تسلیم فرود می­آورند. بدین ترتیب، شخصیت مرکزی نمایشنامه، کسی که چکیده آن را بیان می­کند و بدان مفهوم می­بخشد، نه عروس است نه لئوناردو، بلکه مادر است: مادری که حس می­کند که آخرین پسرش نیز به همان سرنوشت شوم همسر و پسران دیگرش دچار خواهد شد، و برای گریز از آن چاره­ای نیست: «برای همین این وحشتناک است که انسان ریخته شدن خود فرزندانش را ببیند. به آنی، آنچه به قیمت سالهای سال تمام شده است از دست می­رود. وقتی که به کنار پسرم رسیدم، در میان کوچه از پای درآمده بود. دستهایم را به خون او آغشته کردم و با تمام زبانم آنها را لیسیدم. این خون، خون من هم بود. تو نمی­توانی این را بفهمی: من خاکی را که این خون را نوشیده است در ظرفی از زبرجد و بلور خواهم گذارد.» اما، این خشونت و این خشم زندگی، نومیدی و شادکامی را در بوته­ای واحد ذوب می­کند: صدای انسانها، به رغم همه چیز، در این اثر گرمایی سرشار از امیدواری دارد. لورکا، با عروسی خون، در گذار طبیعی از تغزل به واقع­گرایی و برعکس موفق شد و خود را هم در مقام شاعر و هم در مقام نمایشنامه­نویس تثبیت کرد.
 

somayeh_63

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون جناب عیدی امین!!!
گفتم اینو خونده بودم قبلا!!!ولی بازم مرسی که گذاشتینش!!! یادآوری بود یه جورایی!!!
فک کنم کلا تایپکو منحرف کردیم!!!
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون جناب عیدی امین!!!
گفتم اینو خونده بودم قبلا!!!ولی بازم مرسی که گذاشتینش!!! یادآوری بود یه جورایی!!!
فک کنم کلا تایپکو منحرف کردیم!!!
همه تاپیک ها میل به انحراف دارن ...کلا"منحرفن ...نظم دربی نظمی مطلقه ...یه جورآنارشیسم دوست داشتنی ...اعتراض ...
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اعتراض؟؟!!!!!!!! به کی؟ .......به شرایط.....به اطرافیان........یا به خودمون؟
بشر کلا" ناقد شرایطه مثلا" توی همین کشورخودمون ...بی طرف اگر قضاوت کنیم سطح رفاه مردم خیلی بالا اومده نمیگم همه بچه پولدار شدن نه بحثم سررفاه مردمه که پارامترهاش خیلی معمولی هستن مثل بهداشت و کنترل جمعیت و گازو برق وآب و کامپیوتر و ماشین و غذا وخوردوخوراک و.... توی منطقه لااقل وضع کشور ما بدنیست مشکل بیکاری هم مال تمام دنیاست مشکل فساد هم توی تمام جوامع هست والبته توی پیشرفته ها بیشتر ...ولی همه دارن غر میزنن از شرایط و گرونی و... این به نوعی اعتراض ذاتی بشر رو میرسونه البته برای پیشرفت هم این نارضایتی ازوضع موجود لازمه ....
 

somayeh_63

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشر کلا" ناقد شرایطه مثلا" توی همین کشورخودمون ...بی طرف اگر قضاوت کنیم سطح رفاه مردم خیلی بالا اومده نمیگم همه بچه پولدار شدن نه بحثم سررفاه مردمه که پارامترهاش خیلی معمولی هستن مثل بهداشت و کنترل جمعیت و گازو برق وآب و کامپیوتر و ماشین و غذا وخوردوخوراک و.... توی منطقه لااقل وضع کشور ما بدنیست مشکل بیکاری هم مال تمام دنیاست مشکل فساد هم توی تمام جوامع هست والبته توی پیشرفته ها بیشتر ...ولی همه دارن غر میزنن از شرایط و گرونی و... این به نوعی اعتراض ذاتی بشر رو میرسونه البته برای پیشرفت هم این نارضایتی ازوضع موجود لازمه ....
خیلی موافق نیستم بات............به نظر من انتقاد واسه پیشرفت لازمه.......اما چیزی که ما الان داریم تو کشورمون انتقاد نیست.......همون اعتراضه.......اعتراضی که یاس داره همراهش......شاید سطح زندگی اومده بالا ولی چندبرابر امکانات توقع بالا رفته.......چون این دو تا با هم نمیخونه نارضایتی همراه با یاس شکل میگیره.......
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی موافق نیستم بات............به نظر من انتقاد واسه پیشرفت لازمه.......اما چیزی که ما الان داریم تو کشورمون انتقاد نیست.......همون اعتراضه.......اعتراضی که یاس داره همراهش......شاید سطح زندگی اومده بالا ولی چندبرابر امکانات توقع بالا رفته.......چون این دو تا با هم نمیخونه نارضایتی همراه با یاس شکل میگیره.......
این یاس زاییده طبع پرشور والبته عجول جوانیه الان ما دراوج جوانی نسلی هستیم که دهه 60 باعث رشد شدید جمعیت شد جوان عجول تا چندوقت بیکارمیمونه مایوس میشه به خدا به پیغمبر به رییس جمهور به نماینده مجلس ....به عدالت وهمه وهمه بادید منفعل و شک نگاه میکنه ولی درنظر نمیگیره که شاید فلان مسئول هم واقعا"دغدغه و فکرش همین قضایا باشن زود سرد میشه وناامیدو بدبین درصورتیکه مسئولین هم با اون لج نکردن بیمار نیستن که بخوان ملتو ناراضی بکنن این جورنیست ؟؟؟
 

somayeh_63

عضو جدید
کاربر ممتاز
این یاس زاییده طبع پرشور والبته عجول جوانیه الان ما دراوج جوانی نسلی هستیم که دهه 60 باعث رشد شدید جمعیت شد جوان عجول تا چندوقت بیکارمیمونه مایوس میشه به خدا به پیغمبر به رییس جمهور به نماینده مجلس ....به عدالت وهمه وهمه بادید منفعل و شک نگاه میکنه ولی درنظر نمیگیره که شاید فلان مسئول هم واقعا"دغدغه و فکرش همین قضایا باشن زود سرد میشه وناامیدو بدبین درصورتیکه مسئولین هم با اون لج نکردن بیمار نیستن که بخوان ملتو ناراضی بکنن این جورنیست ؟؟؟

ولی اگه برخورد درست باشه این یاس میشه امید....میشه تلاش......میشه پیشرفت!
من فک میکنم مشکل اصلی مملکت ما اینه که هیچ کس سرجای درست خودش نیست.......
شاید اون مسئول هم این دغدغه رو داشته باشه ولی تا وقتی اینقد خودخواهه که میزشو نمیده به کسی که لیاقت نشستن پشت اون میزو به واسطه علمش و نه گرایش سیاسی و مذهبیش داره کمکی به حل مشکلات که نمیکنه هیچ وضعم بدتر میکنه!
از این مدل مدیرا کم نداریم.....
(حالا جدای از صحبتمون.........ممنون بابت امشب........اگر تایپکت حذف نشه دنبالش میکنم فردا.........فعلا!)
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ولی اگه برخورد درست باشه این یاس میشه امید....میشه تلاش......میشه پیشرفت!
من فک میکنم مشکل اصلی مملکت ما اینه که هیچ کس سرجای درست خودش نیست.......
شاید اون مسئول هم این دغدغه رو داشته باشه ولی تا وقتی اینقد خودخواهه که میزشو نمیده به کسی که لیاقت نشستن پشت اون میزو به واسطه علمش و نه گرایش سیاسی و مذهبیش داره کمکی به حل مشکلات که نمیکنه هیچ وضعم بدتر میکنه!
از این مدل مدیرا کم نداریم.....
(حالا جدای از صحبتمون.........ممنون بابت امشب........اگر تایپکت حذف نشه دنبالش میکنم فردا.........فعلا!)
موفق باشید شبتون به خیر.
 

Similar threads

بالا