بچه ها ، تاپیک داره از دست میره ........ یه فکری کنید
چه فکرییییییی ؟
من اومدم اهم
بچه ها ، تاپیک داره از دست میره ........ یه فکری کنید
یه فکری کنیم بچه ها بازم بیان اینجاچه فکرییییییی ؟
من اومدم اهم
نیمیدونمممممم
دانشجو.......روزت مبارک...
ای بابا روز دانشجو هم که کسی اینورا نیست!!!
آفرین، خوب کردی.......حالا یه چی بگم ببینین چقد ضده حاله ..
رفتم بوفه همبرگر سفارش بدم .. کیفمو گذاشتم رو یه میز صندلی .. سفارش که دادم دیدم پشته سرم اون 2 تا خانومه حراستن .. بعدش یکم چشو چالمو در اوردن ببینن میتونن بهم گیر بدن که خوشبختانه نتونستن .. بعد من رفتم سر میز نشستم ایششششششش ون 2 تا هم اومدن سر میز من .. منم با کماله خونسردی رومو کردم اونور کیفمو بر داشتم رفتم سر یه میز دیگه پشت بهشون نشستم ... چه حالی میده جای گیر نداشته باشیو باهاشون یه جوری رفتار کنی که اونا هم یه کم درده تحقیر شدنو بچشن ...
اره..لباس شخصی پوشیدن..مثلا ماهم نمیشناسیمشون!!من 15 دقیقه منتظر صدقی بالا بودم..هر 2 دقیقه یکیشون میومد میرفت!ساعت سه که شد رفتن لباس فرم پوشیدن!روز تو ام مبارک .. دیدی مثه مورو ملخ حراست ریخته بود تو یونی ...
ای بابا باز امتحانا شروع شد کسی اینورا افتابی نمیشه...
سلامسلام به همه
اینقدر درس نخونید ، یه سر بیاید اینجا یه استراحنی به کتابا بدید
يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همهي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ام برنامه ريزي كرده بودم (مسابقهي فوتبال با بچه ها، مهماني خانهي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش ميدادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانهي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسهي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همهي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما دربارهي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
گروه سرگرمی و تفریحی 365 روز
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.
حالا شما دو راه براي انتخاب داريد:
1) اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد،
2) يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است..
همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم.
' دوستان، فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد ميآورند چگونه پرواز كنند.'
هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد....
ديروز، به تاريخ پيوسته،
فردا ، رازي است ناگشوده، اما امروز يك هديه استکاش همه می دانستند زندگی شادی نیست
شاد کردن است
سلاممممممممم......باز اینجا سوت و کور شد!!!
امتحانا هم تموم شد....نمره های درخشان اومد.....دنبال استاد دویدنا شروع شد.....هیییی....ترم جدیدم شروع شد!
چقدر زود گذشت!
اقا جریان این سمنده که رانندش حراسته چیه؟تو سطح شهر میگن میچرخه!
دیگه دانشگاه ما شورشو دراورده!
ما هفته ی دوم اسفند میایم یونی :دی
ما از هفته دوم اسفند میریم تعطیلات نوروز.....
متن جالبی به نظر میاد (از 2 خط اول و 2 خط آخرش فهمیدم) ولی طولانیه !!!
حالا نمیشه خلاصه داستانم پست کننین !
خوش بحالت زینب!!!!
نمیدونی چه جوری به من نمره داده!!!بابا من کپی کتاب و جزوه نوشتم!یه سری هاشو که از رو برگه نوشتم!نمی دونم به چی نمره نداده!!!برام سواله؟؟؟؟!!!
من هفته پیش رفتم ولی به خاطر رزاقیان...خیلی برگمو ناجوانمردانه تصحیح کرده بود..اخر سر هم نیم نمره منو نداد!
هفته دوم اسفند چیه!!!اقا من خودم به شخصه از همین شنبه میرم دانشگاه...تا 29اسفند که هیچ...عیدم اصلا میرم دانشگاه..چه معنی داره 13 روز تعطیلی!؟؟والا!....
در یک اقدام شگفت انگیز بنده از دکتر نوغانی نیم نمره گرفتم اونم با کلی صغری کبری چیدن
چقد تو نمره دادن خسیسه
استادای خودمون بودن 2 نمره میدادن
فکر نکنم نوغانی نمره دادنش حساب کتاب داشته باشهخوش بحالت زینب!!!!
نمیدونی چه جوری به من نمره داده!!!بابا من کپی کتاب و جزوه نوشتم!یه سری هاشو که از رو برگه نوشتم!نمی دونم به چی نمره نداده!!!برام سواله؟؟؟؟!!!