مشاعره با شعر سعدی

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف بزندانم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت


 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی

نظر به حال پریشان ما نیندازی

وصال ما و شما دیر متفق گردد

که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یار من آن که لطف خداوند یار اوست

بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست

دریای عشق را به حقیقت کنار نیست

ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست


 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان​ها
 
آخرین ویرایش:

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
از در در آمدي و من از خود به در شدم

گويي كز اين جهان به جهان دگر شدم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر

ما همچنان در اوّلِ وصفِ تو مانده ایم
 
  • Like
واکنش ها: jjjj

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یارِ نا پایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ندهم دل به قد و قامت سرو

که چو بالای دلپذیر تو نیست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب

به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

 

Similar threads

بالا