پاییز مبارک....!!!

روياي ماه

عضو جدید
پاییز تجلی عشق خداست بر روی زمین....
از ازل بوده و تا ابد نیز خواهد ماند....
خدا پاییز را آفرید تا نشان دهد
درراه عشق هر اتفاق ساده ای معجزه میکند
حتی افتادن برگی از درخت.....
ولی افسوس انسان هیچ گاه این معجزه را ندید
وآن را زیر پا له کرد.....!!!!!!!!!
برگ از درخت می افتد بی آنکه من و تو بدانیم شاید در همین حوالی جایی میان فاصله همین رها شدن و افتادن دلی لرزیده است......
برگ زیر پای عابرانی که گویا خسته اند از این همه رها شدن و افتادن می شکند بی آنکه من و تو بدانیم شاید در پس این همه بی خیالی نگاهی به نگاهی گره خورده استو چیزی به نام مهر زاده شده است..
و این است معجزه عشق............

پاییز مبارک:w30:
سلام به پاییز.....
سلام به آغازی دوباره......
سلام به نو شدن.................
سلام به عاشق شدن..........................
و
سلام بر شما.......................

 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناکش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست؛
با سکوت پاک غمناکش


ساز او باران ؛ سرودش بـاد
جامـه اش شولاي عريـاني ست
ور جز اينش جامه اي بايد؛
بافته بس شعله ي زر تار پودش باد
گو برويد يا نرويد؛ هر چه در هر جا که خواهد يا نميخواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان؛
چشم در راه بهاري نيست


گر زچشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي که مي گويدکه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردون ساي اينک خفته در تابوت پست خاک مي گويد


باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشک آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصل ها پاييز


م.امید(اخوان ثالث)
=====================
پاییز با همه تلخی هاش
بر همه خجسته باد
 
آخرین ویرایش:

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز


 

Sepideh.mt

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناکش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست؛
با سکوت پاک غمناکش


ساز او باران ؛ سرودش بـاد
جامـه اش شولاي عريـاني ست
ور جز اينش جامه اي بايد؛
بافته بس شعله ي زر تار پودش باد
گو برويد يا نرويد؛ هر چه در هر جا که خواهد يا نميخواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان؛
چشم در راه بهاري نيست


گر زچشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي که مي گويدکه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردون ساي اينک خفته در تابوت پست خاک مي گويد


باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشک آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصل ها پاييز

=====================
پاییز با همه تلخی هاش
بر همه خجسته باد

من عاشق این شعرم

ممنون :gol::gol:
 

jolie

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبخند چاک چاک

و سرانجام
پاییز مه آلود
در را باز می‌کند
خاطرات پاییز
همه از آینده است
برگ‌های درخشانی که با رویای پرنده شدن به دهان ابد ریختند
پرندگان بی‌برگ و گیاهی که پاره‌ی قلب‌شان را به
درختان بی‌ثمر آویختند
خزان بی‌گذشته بر پله‌ی برفی
دفتر خاطراتش را می‌بندد
و دو برگ سوخته بر پلک سفیدش بال می‌زند...
شمس لنگرودی​
 
آخرین ویرایش:

ooraman

عضو جدید
کاربر ممتاز

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا تاپیک خوابید؟
================
ترانه پائیز "نصرت رحمانی"

پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سرو دلاران برقصد
پر شور
پر ناز بخواند
شبگیر سردار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید
هیچ
آن گوید
برخیز و بیا زود بسویم
من گویم
نیلوفر کم رنگ لبت را
با شعر بگویم با بوسه بشویم
===================
ادامه در
http://pendar.mihanblog.com/post/133
 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای مِهر
چرا مورد بی مِهری مردمی؟
یعنی چون توی مِهر بی مِهری مدرسه یاد آدم میفته باید
مُهر بد بودن بهت بزنه؟
ای خداوند مِهر
کاری کن
دیگه به مِهر مُهر بی مِهری نزنیم
ومِهر سرآغازی باشه برای زندگی دوباره
و پیروزی در تحصیل و زندگی
فی البداهه گفتم
امیدوارم توش گم نشین :دی
 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها قشنگ بودن، متاسفانه من شعرم نمیاد،ولی یه شعر رو که خودم خیلی دوست دارم با عکس قرار می دم وتنهاتون میذارم
عالی بود سپاس
===================
كــوچـــه



بي تو، مهتاب‌شبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.

در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:

يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.

تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشاي نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروريخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد، تو به من گفتي:
- ” از اين عشق حذر كن!
لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن،
آب، آيينة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“

باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...

اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!

يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌هاي دگر هم،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...

بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد

باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر

با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد.....


من عاشق پاییز و زمستونم:gol::gol::gol:
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااااااا یاسی...
چتونه شماها....
ای خدا....
من حالم از همتون بدتره ولی شماها همش دارین گله میکنین
خجالت بکشین
 

khorshid777

عضو جدید
پاییزبر تقویم نشست
برگها ریختند
بادها وزیدند
وشادیها رفتند
مشعل امید در دلم میخندد
پرستوها کوچ کردند
ابرها آمدند
خورشید ناپدید شد
مهتاب مرد
ومن در انتظار باران نشستم
امید در من زنده است
بغض کهنه را خواستم بشکنم
اما آسمان نبارید
ورود خانه خشکید
کویر بر تن بوستان نشست
وهمه ناامید گذشتند
همه رفتند
وتنهایی با من تنها ماند
من هنوز امیدوارم
 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان برگ های زرد
تاب مي خورم
تاب مي خورم
مي روم به سوي مهر
مي روم به سوي ماه
در كجا به دست كيست
بند گاهواره ام ؟
برگهاي زرد
برگهاي زرد
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
مثل چشم هاي منتظر نگاه ميكنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از ميانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون آينه
چهرهاي شكسته خسته
بانگ مي زند كه
وقت
رفتن است
چهره اي شكسته خسته
از برون جواب مي دهد
نوبت من است؟
من در انتظار يك شاياره ام
حرفهاي خويش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنيده آه
نشنود كسي دوباره ام
اي كه بعد من درون گاهواره ات
سالهاي سال
مي روي به سوي مهر
مي روي به سوي ماه
يك درنگ
يك نگاه
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
در ميان برگهاي زرد
مي تپد به ياد تو هنوز
قلب پاره پاره ام

=========
فریدون مشیری
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
وووووووووووووووووووووووووی بچه ها من یه چیزی اشتباهی تو تاپیکتون نوشتم
:cry::cry::cry::cry::cry:
 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است...

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است...

این خزانیه است از منوچهری دامغانی زیاده ولی قشنگه
==============
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست

باد خنک از جانب خوارزم وزانست

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست

گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست


دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

طاووس بهاری را، دنبال بکندند

پرش ببریدند و به کنجی بفکندند



خسته به میان باغ به زاریش پسندند

با او ننشینند و نگویند و نخندند


وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار

شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست

کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست


دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست

گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست


بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار

بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست

پستانی سختست و درازست و نگونست


زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست

زردیش برونست و سپیدیش درونست


چون سیم درونست و چو دینار برونست
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار

نارنج چو دو کفه‌ی سیمین ترازو

هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو


آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ

وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو


با راز به هم باز نهاده لب هر دو
رویش به سر سوزن بر آژده هموار

آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته

چون جوژگکان از تن او موی برسته


مادرش بجسته سرش از تن بگسسته

نیکو و باندام جراحتش ببسته


یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار

وان نار بکردار یکی حقه‌ی ساده

بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده


لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده

توتو سلب زرد بر آن روی فتاده


بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده
واکنده در آن غالیه دان سونش دینار

وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد

در معصفری آب زده باری سیصد


بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد

وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد


واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار

دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید

نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید


نزدیک رز آید، در رز را بگشاید

تا دختر رز را چه به کارست و چه باید


یک دختر دوشیزه بدو رخ نماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار

گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟

رخسار شما پردگیان را بدیده‌ست؟


وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟

وین پرده‌ی ایزد به شما بر که دریده‌ست؟


تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟
گردید به کردار و بکوشید به گفتار

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم

از بهر شما من به نگهداشت فتادم


قفلی به در باغ شما بر بنهادم

درهای شما هفته به هفته نگشادم


کس را به مثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار

امروز همی بینمتان «بارگرفته»

وز بار گران جرم تن آزار گرفته


رخسارکتان گونه‌ی دینار گرفته

زهدانکتان بچه‌ی بسیار گرفته


پستانکتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار

من نیز مکافات شما باز نمایم

+اندام شما یک به یک از هم بگشایم


از باغ به زندان برم و دیر بیایم

چون آمدمی نزد شما دیر نپایم


اندام شما زیر لگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار

دهقان به درآید و فراوان نگردشان

تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان


وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان

ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان


بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار

آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان

برپشت لگد بیست هزاران بزندشان


رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان

پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان


از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک، بیکبار

آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان

جایی فکند دور و نگردد به کرانشان


خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان

وندر فکند باز به زندان گرانشان


سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان

پیش آید و بردارد مهر از در و بندان


چون در نگرد باز به زندانی و زندان

صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان


گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده‌ست و سمن‌زار

گوید که شما را به چسان حال بکشتم

اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم


از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم

کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم


بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار

امروز به خم اندر نیکوتر از آنید

نیکوتر از آنید و بی‌آهوتر از آنید


زنده‌تر از آنید و بنیروتر از آنید

والاتر از آنید و نکو خوتر از آنید


حقا که بسی تازه‌تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس ننمایمتان آزار

از مجلستان هرگز بیرون نگذارم

وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم


بر فرق شما آب گل سوری بارم

با جام چو آبی به هم اندر بگسارم


من خوب مکافات شما باز گزارم
من حق شما باز گزارم به بتاوار

آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد

دهقان و زمانی به کف دست بدارد


بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد

عود و بلسان بویش در مغز بکارد


گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل مختار

سلطان معظم ملک عادل مسعود

کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود


از گوهر محمود و به از گوهر محمود

چونانکه به از عود بود نایره‌ی عود


داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار

شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده‌ست

گیتی بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست


ملک همه آفاق بدو روی نهاده‌ست

هرچ آن پدرش می‌نگشاد او بگشاده‌ست


هرگز به تن خود به غلط در نفتاده‌ست
مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار

شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد

شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد


یک نیمه‌ی گیتی ستد و سیر نباشد

تا نیمه‌ی دیگر بگرد دیر نباشد


این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار

امسال که جنبش کند این خسرو چالاک

روی همه گیتی کند از خارجیان پاک


تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک

صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک


چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار

شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد

نی‌نی که تهیدست خود او شیر بگیرد


اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد

آنگه که بگیرد ، زبر و زیر بگیرد


گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار

آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد

از جوشن او موی تنش بیرون جوشد


چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد

بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد


دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار

ای شاه! تویی شاه جهان گذران را

ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را


بردار تو از روی زمین قیصر و خان را

یک شاه بسنده بود این مایه جهان را


با ملک چکارست فلان را و فلان را
خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار

هر کو بجز از تو به جهانداری بنشست

بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست


دادار جهان ملک وقف تو کردست

بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست


از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته‌ست «النار ولا العار»

جدان تو از مادر از بهر تو زادند

از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند


این ملک به شمشیر برای تو گشادند

خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند


زین دست بدان دست، به میراث تو دادند
از دهر بد این شه را، این ملکت بسیار

تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی

کس را نبود با تو درین باب سپاسی


زین، دادگری باشی و زین حق بشناسی

پاکیزه‌دلی، پاک تنی، پاک حواسی


کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار

ای بار خدای و ملک بار خدایان

ای نیزه ربای به سر نیزه ربایان


ای راهنمای به سر راهنمایان

ای بسته گشای در هربسته گشایان


ای ملک زداینده‌ی هر ملک‌زدایان
ای چاره‌ی بیچاره و ای مفرغ زوار

ای بار خدای همه احرار زمانه

کز دل بزداید لطفت بار زمانه


کردار تو ضد همه کردار زمانه

در پشت عدویت تو کنی بار زمانه


از پای افاضل تو کنی خار زمانه
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار

تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی

برجان و روان پدرانت بفزودی


چندانکه توانستی رحمت بنمودی

چندانکه توانستی ملکت بزدودی


کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار

بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی

پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی


همواره همیدون به سلامت بزیادی

با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی


وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار


===================
یه سایت جالب:
http://p30city.net/showthread.php?p=68389
 

m_architect

عضو جدید
منم یه شرع بگم راجب پاییز!



غرووووووبهه پاییزههههههه
دلم غم امگیزههههههههههههههههههههه

نمیدونم چی چی
اشکاششو میریزههه!!!!
هاااااااایییییی
 

someone-x

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم یه شرع بگم راجب پاییز!



غرووووووبهه پاییزههههههه
دلم غم امگیزههههههههههههههههههههه

نمیدونم چی چی
اشکاششو میریزههه!!!!
هاااااااایییییی

گمون کنم چشم فلک
نم نم .......
خواهش میکنم
دلگیر نکنید تاپیکو
 

Similar threads

بالا