بغض پیرزن

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرزن ایستاده بود توی صف.جوان خوش پوش پرسید:مادر!آخرین نفر شمایید؟

پیرزن در حالیکه عینک ته استکانی‌اش را روی بینی جابجا می کرد گفت:"آره مادر جون!"
بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن...
و اتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد. وقتی گفت که از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد، دیگر اشک توی چشم های پیرزن جمع شد. بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد. یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی همسن و سال همین پسر داشت.
توی همین فکر ها بود که شاطر با صدایی خراشیده و کشدار داد زد:"پخت آخره ها".
"پخت آخر" یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اند بی خیال نان شوند.
پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن. صف چقدر کند جلو می رفت. یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سپید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.
پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر را با چهار قرص نان در دست دید که به سمتش می آید، دیگر خیالش راحت شد.
پیرزن تا آمد پانصد تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی در کار نیست.
شاطر انگار به سنگینی التماس اینجور نگاهها عادت داشت. خیلی راحت گفت:"تمام شد مادر، تمام".
بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان را بست.
پیرزن بغضش گرفته بود.
پسرک خوش تیپ، نان بدست، سر پیچ کوچه گم شد...
 

salimipour

عضو جدید
کاربر ممتاز
قشنگ بود /ولی از کجا معلوم داستان تحریف نکردی شایدم دخترک بوده
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیای ما همینه بی عدالتی و دروغ و نیرنگ انبوهی دل شکسته
 

forsha

عضو جدید
جالب انگیزناک بود عجب پسر نامردی ...........هییییییییییییی روزگار
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قشنگ بود /ولی از کجا معلوم داستان تحریف نکردی شایدم دخترک بوده
:surprised:چرا باید تحریف کنم آخه .
مرسی ..قشنگ بود .....:gol:
:gol:
دنیای ما همینه بی عدالتی و دروغ و نیرنگ انبوهی دل شکسته
:smile:
جالب انگیزناک بود عجب پسر نامردی ...........هییییییییییییی روزگار
به دختر و پسر نیست .
نامرده بی معرفت.....
:smile:
 

atros

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرزن ایستاده بود توی صف.جوان خوش پوش پرسید:مادر!آخرین نفر شمایید؟:surprised::surprised::surprised:

پس یعنی پسره پشت پیر زن بوده پس اول نوبت پیرزن بوده که نون بگیره.....؟؟؟عمری پیر زن اجازه میداده پسره خوش پوش نون بگیره همچین با عصاش میزد تو سرش که عین سیب از وسط دوتا شه ....داستان خالی بندی بوده منبع نداره:D:Dجالب بود کاشکی با عکس میزاشتی.وقتی داشته پسره می پیچیده:biggrin::biggrin:
 

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیییییییی(با سوز بخون)ننه جوون هم جوون هایه قدیم.
 

kiana.d

عضو جدید
ذستو پنجت درد نكنه قشنگ بود. من هيچ وقت پير زنا رو دوست نداشتم ولي عاشق پيرمردا هستم
 

panjere

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه داستان ...
پیر زن دست خالی به طرف خونه برمیگرده.تو فکر حاج آقا بوده که یه دفعه صدای داد و فریاد میشنوه.
وقتی نزدیک صدا میشه .میبینه همون پسر خوش تیپ با یه نفر دست به یخه شده و کتک کاری...
و نون ها رو زمین افتاده و کنارشم چند تا ظرف آش شکسته با یه سینی افتاده...
 
بالا