كرامت هاي ائمه معصومين (ع)

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان اولين كرامت از آقا امام رضا (ع)
كرامت اول
حسن بن على وشاءگفت :
من واقفى مذهب بودم . شبى از خراسان با مقدارى پارچه و اشياء تجارى به مرورفتيم ؛ غلام سياهى ار ديدم كه نزد من آمد، گفت .
مولايم گفته است آن برد يمنىرا كه نزد تو است ، بده تا غلامم را كه از دنيا رفته است ، كفن كنم .
پرسيدمآقايت كيست ؟ گفت : على بن موسى الرضا عليه السلام .
گفتم : پارچه ها و برد يمنىام را در راه فروخته ام .
غلام رفت و بار ديگر باز آمد و گفت : چرا، بردى نزد توهست . گفتم . خبر ندارم . غلام رفت و براى سومين بار بازگشت و گفت :
داخل فلانجوال . در عرض آن ، بردى هست ؛ با خود گفتم : اگر اين سخن راست باشد، دليلى براىامامت آن حضرات خواهد بود.
به غلامم گفتم : برو و آن جوال را بياور. غلام رفت . آن را آورد.
جوال را باز كردم ؛ ديدم در رديف ديگر لباسها هست ؛ آن را برداشته ،بدو دادم و گفتم : عوض ‍ آن پولى نخواهم گرفت .غلام رفت و بازگشت و گفت : چيزى كهمال خودت نيست ، مى بخشى ؟
دخترت فلانى ، اين برد را به تو داده و از تو خواستهاست كه برايش بفروشى و از پول آن فيروزه و نگينى از سنگ سياه براى او بخرى ؛ حال بااين پول ، آنچه از تو خواسته است ؛ برايش خريده ، برايش ببر.
از اين جريان تعجبكردم و با خود گفتم مسائلى كه دارم از او خواهم پرسيد؛ آن مسائل را نوشتم و درآستين خود نهادم و عازم خانه آن حضرت شدم ؛ اتفاقا يكى از دوستانم ، كه با من همعقيده نبود، به همراهم بود.
ولى از اين جريان خبر نداشت ؛ بمحض اينكه به در خانهرسيدم ، ديدم ، بعضى از عربها و افسران و سربازان به خدمت ايشان مى رسند؛ من نيزرفتم و در گوشه خانه نشستم تا زمانى گذشت ؛ خواستم برگردم .
در اين هنگام غلامىآمد و به صورت اشخاص ، به دقت نگريست و پرسيد پسر دختر الياس كيست ؟ گفتم منم .
فورا پاكتى كه در آستين خود داشت بيرون آورد، گفت : جواب سؤ الات و تفسير آنمسائلى كه طرح كرده بودى ؛ داخل اين پاكت است . آن پاكت را گرفته باز كردم ؛ ديدمجواب سؤ الاتم با شرح و تفسير، در آن كاغذ نوشته است .
گفتم : خدا و پيامبراش راگواه مى گيرم كه تو حجت خدايى .
و استغفار و توبه مى نمايم ؛ فورا از جاى حركتكردم ؛ رفيقم پرسيد كجا مى روى ؟ گفتم : حاجتم برآورده شد.
براى ملاقات آن جناب؛ بعدا مراجعه خواهم كرد. ( 134)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان دومين كرامت از آقا امام رضا (ع)
كرامت دوم
ابراهيم شبرمه گفت :
روزى حضرت رضا عليه السلام در محلى كه بوديم وارد شد و درباره امامت ايشان بحث كرديم وقتى خارج شد، من و رفيقم - كه پسر يعقوب سراج بود- در پى آن جناب رفتيم ؛ هنگامى كه وارد بيابان شديم ، ناگهان به آهوانى برخورديم . آن حضرت به يكى از آنها اشاره كرد، آهو فورا پيش آمد و در مقابل آن حضرت ايستاد. امام عليه السلام دستى بر سر آهو كشيد و آن را به غلامش داد.
آهو به اظطراب افتاد كه به چراگاه باز گردد، آن حضرت سخنى گفت كه ما نفهميديم . آهو آرام گرفت .
سپس رو به من كرده فرمود: باز ايمان نمى آورى ؟
عرض كردم : چرا. آقاى من ! تو حجت خدايى بر مردم .
من از آنچه قبلا گفته بودم توبه كردم ، آن گاه رو به آهو كرده فرمود: برو! آهو اشك ريزان خود را به آن حضرت ماليد و به چرا رفت .
بعدا رو به من كرده ، فرمود: مى دانى ، چه گفت ؟!
گفتم و پيامبرش بهتر مى دانند؛ فرمود: آهو گفت وقتى مرا نزد خود خواندى ، به خدمت رسيدم و اميدوار شدم كه از گوشتم خواهى خورد؛ اما حال دستور رفتن مرا دادى ، افسرده شدم .( 135)امام عليه السلام كسانى را كه از راه راست به بيراهه رفته اند، هدايت مى كند تا به اشتباه خود پى برده ، به راه راست برگردند، اما منحرفين لجوج در گمراهى خود باقى مى مانند.
حسن بن على وشاء گفت :
حضرت رضا عليه السلام مرا در مرو خواست و فرمود:
حسن ! على بن حمزه بطائنى امروز از دنيا رفت و او را داخل قبر كردند.هم اكنون دو ملك داخل قبر او شدند. بدو گفتند. پروردگارت كيست ؟ گفت : خدا - پيامبرت كيست ؟ محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله امام اولت كيست ؟ على بن ابى طالب عليه السلام امام دومت كيست ؟ امام حسن مجتبى عليه السلام امام سومت كيست ؟ حسين بن على عليه السلام امام چهارمت كيست ؟ امام زين العابدين ، على بن الحسين عليه السلام امام پنجمت كيست ؟ امام محمد باقر عليه السلام امام بعد از او كيست ؟ در اينجا زبانش لكنت گرفت و گير كرد. او را شكنجه كردند.
باز سؤ ال كردند امام بعد از هفتمت كيست ؟
-
ساكت ماند آن گاه حربه اى آتشين بر پيكرش ‍ زدند كه تا قيامت قبرش مى سوزد.
حسن بن على وشاء گفت :
از حضرت رضا عليه السلام جدا شدم و اين تاريخ را ياداشت كردم پس از مدتى از كوفه خبر رسيد كه در همان روز بطائنى از دنيا رفته بود و همان ساعت او را دفن كرده بودند. ( 136)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان سومين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت سوم
عبدالرحمن صفوانى گفت : با كاروانى از خراسان به كرمان مى رفتم ، راهزنان سر راه را بر ما گرفتند و مردى از كاروان را - كه مالدار و ثروتمند مى دانستند - بردند و دير زمانى در سرما و يخبندان نگه داشتند و با پر كردن دهانش از يخ ، او را شكنجه كردند و از او خواستند تا خونبهاى او را بدهد.
زنى در ميان آن قبيله بر او رحم كرد و بندش را گشود و آزادش كرد؛ وى پس از رهايى به خراسان بازگشت ؛ در خراسان شنيد كه حضرت رضا عليه السلام به نيشابور آمده است .
در خواب ديد كه يكى به او گفت : فرزند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد خراسان شده ، نزد او برو و دردت را با او در ميان گذار تا درمانت كند.
در همان خواب خدمت آن حضرت شرفياب شدم . و دردم را به او گفتم .
فرمود:
فلان گياه و دانه كمون وسعتر ( 137) را با نمك بكوب دو يا سه مرتبه در دهان بگير تا بهبود يابى .
وقتى بيدار شدم نه فكر آن دارو افتادم و نه بدان توجه كردم تا وارد نيشابور شدم .
از ورود آن حضرت سؤ ال كردم ؛ گفتند: او از نيشابور خارج شده و اكنون در رباط سعد است .
بدانجا رفتم تا داروى نافعى براى درمان دردم از آن حضرت بگيرم .
وقتى به خدمت او شرفياب شدم ، ماجرى را به او گفتم ؛ و نيز اضافه كردم كه فعلا از لكنت زبان زنج مى برم . و از شما مى خواهم كه دارويى براى علاج آن مرحمت كنيد.
فقال عليه السلام الم اعلمك ؟
اذهب فاستعمل ما وصفته لك فى منامك . فرمود: مگر به تو ياد ندادم ؟ برو و آنچه در خواب برايت گفتم ؛ عمل كن تا خوب شوى .
گفتم : اگر ممكن است بار ديگر تكرار بفرمائيد.
فرمود: كمون وسعتر را با نمك بكوب سپس ‍ دو يا سه بار در دهان بگير تا خوب شوى .
آن مرد گفت : همين كار را كردم و خوب شدم .
صفوانى مى گويد: بعدا او را ديدم و جريان را پرسيدم او هم همين طور برايم نقل كرد.( 138)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان چهارمين و پنجمين كرامت از آقا امام رضا (ع)
كرامت چهارم
ريان بن صلت گفت : وقتى خواستم بهعراق بروم ، تصميم گرفتم به خدمت حضرت رضا عليه السلام رفته ، با او وداع كنم وپيراهنى هم از او بگيرم تا داخل كفنم گذارم و درهمى چند هم براى خريد انگشترى ازبراى دخترانم از او بخواهم .
وقتى خدمت آن حضرت رسيدم ، در هنگام وداع چنان اشكجارى كشت و افسرده خاطر شدم كه تقاضاهاى خود را از ياد بردم .
زمان خارج شدن ،امام عليه السلام مرا نزد خود خواند. فرمود: ريان ! مى خواهى پيراهنم را به تو دهمتا هر زمان كه از دنيا رفتى ، آن را در كفنت گذارند؟
مى خواهى درهمى چند از منبگيرى تا از براى دخترانت انگشتر بخرى ؟
عرض كردم : آقاى من ! قبل از شرفيابى ،چنين تصميمى داشتم كه اينها را از شما در خواست كنم ؛ ولى فكر فراق و دورى از شماچنان مرا تحت تاءثير قرار داد كه اينها را زا ياد بردم .
يك طرف پشتى را - كه برآن تكيه كرده بود - كنار زد و پيراهنى برگرفت و به من داد.
و فرش نماز را بلندكرده ، مقدارى درهم برداشته در اختيارم گذاشت ؛ وقتى درهمها را شمردم سى درهمبود.( 139)
كرامت پنجم
عبدالله محمد هاشمى گفت : روزى نزد ماءمون رفتم او مرا پهلوى خودنشانيد، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آوردند و پرده آويختند؛ خدمتكار را - كهدر پس پرده بود - گفت : درباره حضرت رضا عليه السلام مريثه اى بخوان او ابيات زيررا خواند.
سقيا به توس من اضحى بهاقطغا



من عترة المصطفى القى لنا حزنا



اعنى اباالحسن الماءمون انله



حقا على كل من اضحى بهاشحنا


ماءمون گريست ، سپس گفت : عبدالله ! فاميل تو من ، مرا سرزنش مى كردند كه چرا على بن موسى الرضا عليه السلام را براىولايتعهدى انتخاب كرده ام ؟ اينك جريانى برايت نقل كنم كه تعجب كنى .
روزى بهخدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم و عرض كردم كه زاهريه كنيزكى است كه من بسيار دوستدارم و هيچ يك از كنيزان را بر او برترى نمى دهم ؛ چندين بار وضع حملش فرا رسيده وبچه اش را سقط كرده است ؛ آيا چاره اى در نظر داريد كه اين بار بچه اش را سقط نكند؟فرمود: اين بار از سقط فرزندت بيمناك مباش زيرا بزودى فرزند پسرى سالم و نمكين - كهاز همه به مادرش ‍ شبيه تر است - مى زايد و نشانه هاى ظاهرى او انگشت زيادى كوچكىاست كه بر دست راست و پاى چپ او آفريده شده است .
با خود گفتم ، خدايى بر هر چيزتواناست .
چون زمان وضع حملش فرا رسيد به قابله گفتم : محض اينكه بچه پسر يادختر، شد او را نزد بياور.
چون بچه به دنيا آمد قابله فرزند پسرى را - كه مانندستاره درخشانى بود و انگشتى اضافى بر پاى چپ و دست راستش داشت - نزد من آوردند. ماءمون گفت :
حال ، خودتان داورى كنيد؛ امامى بدين قدر و منزلت را كه بهولايتعهدى برگزيدم ؛ آنان چرا بايد ملامتم كنند؟( 140)و نيز بايد ماتوجه كنيم كه وقتى قاتلش دست نياز به سويش دراز كند، حاجتش را بر مى آورد؛ چگونهدوستان و زائرانش را كه دست نياز به سويش دراز كنند، پيش خداى تعالى از آنان شفاعتنكند و نيازشان را بر نياورد؟
دوستان را كجا كنىمحروم



تو كه با دوستان نظر دارى .
 
آخرین ویرایش:

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان ششمين و هفتمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان ششمين و هفتمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت ششم
ابومحمد غفارى گفت : مبلغ زيادى از كسى غرض گرفته بودم و توان اداىآن را نداشتم .
روزى با خود گفتم : چاره اى جز اين نمى دانم كه به امام على بنموسى الرضا عليه السلام پناه برم و از او كمك بخواهم .
بامدادان عازم خانه آنحضرت شدم . وقتى به در خانه رسيدم ، اجازه شرفيابى گرفته ، وارد شدم .
قبل ازاينكه سخنى بگويم ، آن حضرت فرمود: مى دانم براى چه كار آمده اى و حاجتت چيست .
پرداخت قرضت به عهده من است .
موقع افطار فرا رسيد؛ غذا آوردند افطار كرديم . فرمود: امشب در اينجا مى مانى يا مى روى ؟
گفتم : اگر حاجتم را روا كنى ، مىروم .
در حال از زير فرش ، مشتى پول برداشت و به من داد. نزديك چراغ رفته ، ديدم؛ آنها از دينارهاى سرخ و زرد است .
اول دينارى كه برداشتم ديدم ؛ روى آن نوشتهشده بود پنجاه دينار در اختيار تو است ؛بيست شش دينار براىاداى قرضت و بيست چهار دينار براى مخارج خانواده ات.
صبح روز بعد،دينارها را شمردم ، ديدم ، پنجاه دينار است ؛ اما دينارى كه رويش نوشته شده بود، درميان آنها نيست . ( 141)
كرامت هفتم
عبدالله بن حارثه گفت : همسرم بيش از ده فرزند به دنيا آورد؛ اما همهمردند، سالى پس از انجام مراسم حج به خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم ، ديدم ؛لباسى قرمز پوشيده بود.
سلام كردم و دست مباركش را بوسيدم و مسائلى را هم كهجوابش را نمى دانستم پرسيدم بعدا از باقى نماندن فرزندانم شكايت كردم.
امامعليه السلام سر به زير انداخت و قدرى مناجات نمود. سپس فرمود: اميدوارم ؛ پس ازمراجعت از سفر، فرزندى كه هم اكنون مادرش ‍ بدان حامله است و فرزند پس از آن زندهبماند. و تو در مدت زندگى از وجودشان بهره مند شوى ؛ خداى تعالى هر گاه بخواهد،دعايى را مستجاب كند، اجابت خواهد كرد؛ او بر هر كارى تواناست .
وقتى از سفر حجبرگشتم - همسفرم كه دختر دائى من بود - پسرى به دنيا آورد كه او را ابراهيم و فرزندبعدى را محمد ناميدم و كنيه ابوالحسن به او دادم . ابراهيم سى و چند سال و محمدبيست و چهار سال زندگى كردند و پس ‍ از آن مريض شدند؛ باز به سفر حج رفتم و بازگشتمديدم ، هنوز مريض بودند.
بالاءخره از مراجعت ، دو ماه گذشت كه ابراهيم در اولماه محمد در آخر ماه از دنيا رفت .
در حالى كه قبلا بيش از ده فرزندى كه همسرشبه دنيا آورده بود، هر كدام پيش از يك ماه زنده نبودند؛ و پدر نيز پس از يك سال ونيم بعد، از درگذشت آنان از دنيا رفت . ( 142)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان هشتمين و نهمين و دهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان هشتمين و نهمين و دهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت هشتم
ابواسماعيل هندى گفت : در هندشنيدم كه خداى را در زمين حجت و امامى است .
در طلب آن از خانه خارج شدمبالاءخره مرا به سوى امام على بن موسى الرضا عليه السلام راهنمايى كردند وقتى بهخدمت ايشان رسيدم ، زبان عربى نمى دانستم به زبان هندى سلام كردم ؛ آن حضرت به زبانهندى به سلامم جواب داد.
عرض كردم : در هند شنيدم كه حجت خدا از مردم عربستاناست لذا مرا به سوى شما راهنمايى كردند؛ به زبان هندى فرمود: من همانم كه در طلبآنى ؛ هر سؤ الى كه دارى از من بپرس .
سؤ ال كردم ؛ به سؤ الم جوابدادند.
هنگام حركت عرض كردم من لغت عربى نمى دانم ؛ از خدا بخواه تا اين زبان رابه من الهام كند تا بتوانم ، به لغت عرب با مردم صحبت كنم . ( 143)
كرامت نهم
احمد بن عمره گفت : به خدمت حضرترضا عليه السلام رسيدم و گفتم : همسرم باردار است از خداى تعالى بخواه تا پسرى بهمن عنايت فرمايد.
فرمود: فرزندت پسر است ؛ نامش را عمر بگذار.
فرمود: همانطور كه گفتم ، نامش را عمر بگذار.
همين كه وارد كوفه شدم ، خداى تعالى پسرى بهمن عنايت فرموده بود، نامش را على گذارده بودند؛ من آن نام را عوض كرده ، عمرگذاردم .
همسايگان گفتند: از اين به بعد هر چه درباره تو بگويند باور نخواهيمكرد.
پس از آنان متوجه شدم كه آن حضرت به من از خودم هم دلسوزتر بوده و از نظرتقيه ، اين نام را براى فرزندم برگزيده است .
كرامت دهم
امام محمد تقى عليه السلام فرمود:
يكى از اصحاب حضرت رضا عليهالسلام مريض شد؛ آن جناب ، به عيادتش رفت و پرسيد؛ حالت چطور است ؟
گفت : مرگ راچگونه مى بينى ؟ عرض كرد: بسى ناگوار و طاقت فرسا
آن حضرت فرمود: آنچه تو ديدىنشانه اى از مرگ بوده است تا تو را به آن آشنا سازند.
مردم دو قسمند: مستريح و مستراح به
يكى به وسيله مرگ از رنج و شگنجه راحتمى شود. و ديگرى مرگ ، شرش را از سر مردم كم مى كند.
اكنون ايمانت را به خداتجديد و به مقام ولايت هم اعتراف كن ، تا از جمله كسانى شوى كه مرگ را موجب راحت وآسايش آنان شود.
دستور آن حضرت را اجرا كرد. در اين هنگام عرض كرد يا بن رسولالله عليه السلام اكنون ملائكه با سلام و تعظيم به شما تهنيت مى گويند و در برابرتايستاده اند؛ اجازه فرمائيد تا بنشينند! فرمود: ملائكه پروردگارم بنشينيد.
سپسفرمود: از آنان بپرس . دستور دارند كه ايستاده باشند؟
عرض كرد: سؤ ال كردم ؛گفتند؛ اگر تمام فرشتگان هم شما برسند، به پاس احترام شما بايد بايستند؛ مگر اجازهنشستن بفرمائيد.
خداى تعالى به آنان چنين دستورى داده است ؛ در اين هنگام ، آنمرد چشم بر هم گذاشت و در آخرين لحظات حيات عرض كرد:
السلام عليك ، يا بن رسولالله عليه السلام ! اينك تمثال شما و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه عليهمالسلام در برابر چشمم مجسم شده است ؟ اين سخن گفت و از دنيا رفت .
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان يازدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان يازدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت يازدهم
دعبل بن على خزاعى ، شاعر زمانحضرت رضا عليه السلام گفت : وقتى قصيده تائيه ام براى حضرت رضا عليه السلام خواندم ؛
آن خانه ها، جايگاه تدريس آياتى چند بود كهبيت رسالت در آنها تفسير آيات مى فرمودند؛ و اكنون به سبب جور مخالفان ، از تلاوتقرآن خالى شده است . زيرا جاى تفسير آن ، محل نزول وحى الهى بود و اكنون عرصه هاىآن عبارت و هدايت خالى و بيابان و ويران شده است .
دعبل گفت : چون اين دو بيت را خواندم ؛ حضرت رضا عليه السلام بسيار گريست . بعدا سر بلند كرد، فرمود:
اى خزاعى ! آيا مى دانى آن امام كيست ؟ گفتم : نه . مولاى من ! جز اينكه شنيدهام امامى از خاندان شما خروج خواهد كرد و دنيا را از فساد، پاك و پر از عدل و دادخواهد نمود. فرمود:
بعد از من پسرم ، محمد، امام است و بعد از او پسرش ، على ، و پس از علىپسرش ، امام حسن عسگرى و بعد از او پسرش ، حجت منتظر كهظهورش حتمى و قطعى
و اما متى ؟ ولى چه وقت ظهور خواهدكرد؟ تعيين وقت آن ، اكنون ممكن نيست .
پدرم از آباء گرامى خود، از على عليهالسلام نقل مى كند.
كه از رسول اكرم پرسيدند: چه وقت قائم، از فرزندان شما، ظهور خواهد كرد؟ فرمود: مثل او مثلروز قيامت است كه فقط خداى تعالى وقت آن را مى داند، ناگهان ، براى شما آشكار خواهدشد.
مى بينم كه حقوق ايشان از خمس و غنايم وآنفال و غير آن كه مال امام و خويشان اوست ؛ در ميانديگران قسمت مى شود و دستهاى ايشان از حق خودشان خالى است . باز آن حضرت گريست
امام فرمود: اى خزاعى ! راست گفتى
زمانى كه به خاندان رسول اكرم صلى الله عليهو آله ظلم شود يا از آنان شهيد گردند و يا حقى از آنان بربايند، ايشان ديگر برگرفتن خونبها و ديه قادر نيستند؛ بلكه دستهاى نحيف و لاغر خود را با ناتوانى به سوىرباينده حق و كشنده خود دراز مى كنند و نمى توانند از آنان انتقام بگيرند.
امام از روى ناراحتى دستهاى مبارك خود را بر هم فشردو فرمود: بلى . والله دستهاى ما از گرفتن عوض جنايتهايى كه بر ما شده و مى شود كوتاه است
در بغداد قبر رادمرد و نفس پاكيزه اى است كهخداوند آن را در غرفه هاى بهشت با رحمت خود جاى داده است .
( اشاره به قبر موسىبن جعفر عليه السلام است .)
آن حضرت فرمود: اى دعبل ! مى خواهى بعد از اين بيت ،دو بيت ديگر به پيوندم تا قصيده ات كامل شود؟
عرض كرد: بلى .
و قبرى در توس خواهد بود كه چه مصيبتها بر آنوارد مى شود.
كه پيوسته آتش حسرت در درون مى افروزد، آتشى كه تا روز حشر شعله مىكشد؛ تا خداوند روزى ؛ قائم آل محمد عليه السلام را برانگيزد كه غبار غم و اندوه رااز دل ما و دوستدارانش ، بزدايد. اللهم عجل فرجه الشريف .
دعبل گفت : آقا! آنجاقبر كيست ؟
فرمود: قبر من است و روزها و شبها بهپايان نخواهد آمد؛ مگر آنكه شهر توس محل رفت و آمد پيروان و زائران من گردد. بهدرستى كه هر كه در شهر توس و غربت من مرا زيارت كند، روز قيامت با من در درجه منباشد و گناهانش آمرزيده شود.
آن گاه على بن موسى الرضا عليه السلام - از جاى خودحركت كرد و به دعبل فرمود: همينجا باش ! داخل اندرون شد؛ پس از ساعتى ، غلامى صددينار مسكوك به نام خود حضرت ، برايش آورد و گفت :
آقا مى فرمايند: براى مخارجتنگه دار. دعبل گفت :
به خدا قسم ! اين قصيده را به طمع صله گرفتن نسروده ام ؛كيسه را بازگردانيد و در خواست كرد تا در صورت امكان ، آن حضرت يكى از جامه هاى خودرا براى تبرك جستن به او مرحمت فرمايند.
امام عليه السلام - كيسه پول را با يكجبه خز، براى او فرستاد و فرمود: به اين پول نياز خواهى داشت ؛ ديگر بر مگردان .
دعبل كيسه و جبه را گرفت و همراه قافله اى از مرو خارج شد همينكه چند منزل راهپيمودند، راهزنان سر راه بر آنان گرفتند و تمام اموال آنها را گرفته و شانه هايشانرا هم بستند.
زمانى كه اموال را تقسيم مى كردند،
مى بينم حقوق ايشان از خمس و غنايم و غير آن، كه مال امام و خويشان و نزديكان اوست ، در ميان غير ايشان قسمت مى شود و دستهاىايشان از حقشان خالى است . دعبل شنيد و پرسيد؛ اى شعر از كيست ؟
گفتند؛ متعلق بهمردى از قبيله خزاعة است كه او را دعبل بن على مى نامند. مى خواند؛ از دوستان ومحبان اهلبيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود.
يكى از راهزنان ، حضور دعبلرا در ميان كاروانيان ، به رئيس خود خبر داد. رئيس ، خود، نزد دعبل آمد و گفت : دعبل ، تويى ؟ گفت : آرى . رئيس گفت : قصيده ات را بخوان .
پس از خواندن آن ،دستور داد، شانه هايش را باز كردند سپس دستور داد شانه هاى تمام اهل قافله رابگشايند و هر چه از آنها گرفته بودند به بركت وجود و حضور دعبل به آنانبازگردانند.
دعبل به قم رفت ؛ اهل قم از او خواستند تا قصيده اش را براى آنانبخواند. دعبل گفت : همه در مسجد جامع ، جمع شويد تا براى شما بخوانم .
پس ازاجتماع مردم ، قصيده اش را خواند؛ و مردم هداياى بسيارى به او دادند. ضمنا زمانى كهجريانى جبه آن حضرت را شنيدند از او در خواست كردند تا آن جبه را به هزار دينار سرخبه آنان بفروشد، نپذيرفت .
گفتند: مقدارى از آن به هزار دينار بفروش باز قبولنكرد. و از قم خارج شد.
همينكه از شهر دور شدند، چند تن از جوانان عرب سر راه براو گرفتند و جبه را بزور از دستش بيرون آوردند.
دعبل به قم بازگشت ؛ و در خواستتا آن جبه را به او باز گردانند؛ گفتند محال است كه جبه را باز گردانيم ؛ ولى مىتوانى هزار دينار از ما بگيرى .
دعبل نپذيرفت ، در خواست كرد، مقدارى از آن جبهرا به او باز گردانند آنان پذيرفتند و مقدارى از آن جبه و بقيه پولش را به اودادند.
وقتى كه دعبل به وطن خود بازگشت ديد كه دزدان خانه اش را خالى كرده اند؛ناچار دينارهاى مسكوك به نام حضرت رضا عليه السلام را به دوستان آن امام به عنوانتبرك فروخت و در مقابل هر دينار، صد درهم گرفت و داراى ده هزار درهم شد؛ آن گاه سخنامام عليه السلام به يادش آمد كه فرموده بود: به اين دينارها نياز خواهى داشت .
دخترش - كه خيلى به آن علاقه داشت - به چشم درد عجيبى مبتلا شد؛ او را نزد چندطبيب برد و همه پس از معاينه گفتند: چشم راستش قابل علاج نيست و از بينايى افتاده ؛ولى درباره چشم چپش مى كوشيم و اميدواريم ؛ بر اثر معالجه بهبود يابد.
دعبل ازاين جريان ناراحت بود و پيوسته بر ابتلاى فرزندش به چشم درد، اشك مى ريخت ؛ ناگهان، به خاطر آورد كه مقدارى از جبه را بر روى چشمان دخترش بست .
بامدادان كه دختركاز خواب بيدار شد و بقيه جبه را از روى چشمانش باز كرد، چشمان دخترش را به بركتحضرت على بن موسى الرضا عليه السلام سالم و بهتر از اول ديد
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان دوازدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان دوازدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت دوازدهم
غفارى گفت : مردى از آل ابى رافع - كه به غلام پيغمبر مشهور بود - و فلان نام داشت به گردن من حقى داشت (و پولى از من طلبكار بود) آن حق را از من مطالبه كرد و پافشارى در گرفتن آن نمود؛ ( و من نيز توانايى پرداخت آن را نداشتم ) من كه چنين ديدم ؛ نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله خواندم ؛ سپس به سوى خانه حضرت رضا عليه السلام - كه در عريض (نام جاى است در يك فرسنگى مدينه ) بود - رهسپار شدم ؛ چون نزديك در خانه آن حضرت رسيدم ، ديدم ؛ سوار بر الاغى است و پيراهن و ردايى در بر دارد و رو برويم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت آمد افتاد شرم كردم كه حاجتم را اظهار كنم ؛ همينكه به من رسيد، ايستاد و به من نگريست ؛ من بر آن حضرت سلام كردم - ماه رمضان بود - سپس گفتم : قربانت گردم همانا دوست شما، فلان كس ، از من طلبى دارد و بخدا مرا رسوا كرده - و من گمان مى كردم ( پس از اين شكايتى كه از او كردم ) آن حضرت به او دستور داد: بنشينم تا باز گردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، دلم تنگ شد و خواستم باز گردم كه ديدم آن حضرت پيدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدايان نيز سر راه او نشسته بودند، آن حضرت از ابن مسيب سخن مى گفتم . چون از سخن فارغ شدم ، فرمود: گمان نمى كنم افطار كرده باشى ، عرض كردم : نه . پس براى من خوراكى خواست و آوردند و پيش من گذاردند، به غلام نيز دستور داد: با من هم خوراك شد؛ پس من و غلام از آن خوراك خورديم و چون دست از خوراك كشيديم فرمود؛ آرام ، تشك را بلند كن و هر چه زير آن است ، بردار.
من تشك را بلند كرده ، اشرفيهاى از طلا ديدم آنها را برداشته و در جيب آستين خود نهادم ؛ سپس دستور فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند؛ من عرض كردم : قربانت گردم ، شبگردان و پاسبانان ابن مسيب سر راه هستند و من خوش ‍ ندارم ، مرا با غلامان شما ببينند. فرمود: درست
گفتى ؛ خدا تو را به راه راست راهنمايى كند و به آن غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تا هر كجا كه من گفتم ، برگردند. چون نزديك خانه ام رسيدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانده ، به خانه خود رفتم و چراغ خواسته ، اشرفيها را شمردم ؛ ديدم چهل و هشت اشرفى است و طلب آن مرد از من بيست و هشت اشرفى بود.
در ميان آنها يك اشرفى مى درخشيد كه درخشندگى آن مرا خوش آمد، آن را برداشته ، نزديك چراغ بردم ، ديدم به خط روشن و خوانا روى آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بيست هشت اشرفى است . و مابقى از آن تو است و بخدا من دقيقا نمى دانستم كه آن مرد چه مبلغ از من طلبكار است . ( 147)

 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان سيزدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان سيزدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت سيزدهم
موسى بن سيار مى گويد: همراه حضرت رضا عليه السلام بودم ؛ همينكه نزديك ديوارهاى توس رسيدم صداى ناله وگريه هاى شنيدم ؛ من به جستجوى آن رفتم ، ناگهان ديدم جنازه اى آوردند؛ آن حضرت درحالى كه پاى از ركاب خالى كرده بود پياده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند كرد وچنان بدان چسبيد همچون بچه اى كه به مادرش مى چسبد آن گاه رو به من كرده،فرمود:
من شيع جنازة ولى من اوليائنا خرج من ذنوبه كيومولدته امه لا ذنب له .
هر كس جنازه اى از دوستان ما را تشييع كند، مثلروزى كه از مادر متولد شده ، گناهانش ‍ زدوده مى شود،
بالاءخره جنازه را كنارقبر گذاشتند.امام عليه السلام مردم را به يك طرف كرد تا ميت را مشاهده نموده و دستخود را روى سينه اش ‍ گذاشت و فرمود، فلانى ! تو را بشارت مى دهم كه بعد از اينديگر ناراحتى نخواهى ديد.
فرض كردم ، فدايت شوم ؛ مگر اين مرد را مى شناسى ؟اينجا سرزمينى است كه تا كنون در آن قدم ننهاده اى .
فرمود: موسى ! مگر نمى دانىكه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مى شود.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان چهاردهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان چهاردهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامات چهاردهم
شيخ محمد حسين - كه از دوستانمرحوم ميرزا محمود مجتهد شيرازى بود( 148) - به قصد تشرف بهمشهد حضرت رضا عليه السلام از عراق مسافرت كرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه اىدر انگشت دستش آشكار شد و سخت او را ناراحت كرد: چند نفر از اهل علم او را به مريضخانه بردند، جراح نصرانى گفت : بايد فورا انگشتش بريده شود؛ وگرنه به بالا سرايتخواهد كرد.
ابتدا جناب شيخ قبول نمى كرد و حاضر نمى شود انگشتش را ببردند. طبيبگفت ؛ اگر فردا بيايى ، بايد از بند دستت بريده شود شيخ برگشت و درد شدت گرفت ؛ شبصبح ناله مى كرد؛ فردا به بريدن انگشت ، راضى گرديد.
چون او را به مريض خانهبردند جراح دستش ‍ را ديد؛ و گفت : بايد از بند دست بريده شود، قبول نكرد و گفت : من حاضرم ؛ فقط انگشتم بريده شود. جراح گفت : فايده ندارد و اگر الآن از بند دستتبريده نشود به بالاتر سرايت كرده ، فردا بايد از كتف بريده شود شيخ برگشت و درد شدتگرفت : به طورى كه صبح به بريدن دشت راضى شد چون او را نزد جراح بردند و دستش راديد، گفت : به بالا سرايت كرده است و بايد از كتف بريده شود و ديگر از بند دستبريدن فايده ندارد، اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به ساير اعضاء سرايت كرده وبه قلب رسيده ، هلاك خواهد شد.
شيخ به بريدن كتف از دست راضى نشد و برگشت دردشديدتر شد و تا صبح ناله مى كرد و حاضر شد كه كتف بريده شود؛ و رفقايش او را به طرفمريض خانه حركت دادند تا دستش را از كتف ببرند. در وسط راه ، گفت : رفقا! ممكن استدر مريضخانه از دنيا بروم ؛ اول مرا به حرم حضرت رضا عليه السلام ببريد: او را بهحرم بردند و در گوشه اى از حرم جاى دادند.
شيخ گريه زيادى كرده ، به حضرت رضاعليه السلام شكايت كرده ، گفت : آيا سزاوار است زائر شما به چنين بلاى مبتلى شود وشما به فريادش نرسيد؟
و انت الاءمام الرؤ وفبهاينكه شما امام هستى : خصوصادرباره زوار.
پس حالتغشى عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا عليه السلام را ملاقات مى كرد؛ آن حضرت دست مبارك، بر كتف او تا انگشتانش ‍ كشيده ، فرمود: شفا يافتى !
شيخ به خود آمد ديد دستشهيچ دردى ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مريضخانه ببرند. جريان شفاى خود را به دستآن حضرت ، به آنها گفت ؛چون او را نزد جراح نصرانى بردند جراح دستش را نگاه كرده ،اثرى از آن دانه نديد.
به احتمال آن كه شايد دست ديگرش باشد آن دست ديگر را هممشاهده كرد و ديد كه سالم است ؛ سپس گفت :
اى شيخ ! آيا مسيح را ملاقات مردى؟
شيخ فرمود: كسى را ديدم كه از مسيح هم بالاتر است و او مرا شفا داد. پس از آن، جريان شفا دادن امام عليه السلام را نقل كرد.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان پانزدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان پانزدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت پانزدهم
يكى از روحانيون مورد اعتماد مؤ لف ، از قول دوست روحانى خود، نقلكرد و گفت ،
من از حرم مطهر خارج شدم ؛ ناگهان به خانمى -كه قبل از من از حرمخارج شده بود - در مسير راه ، برخوردم و ديدم همينكه از بست و محيط بارگاه خارج شد،چادرش را از سر برداشته ، داخل كيف دشتى خود گذاشت .
من كخ گستاخى او رانتوانستم تحمل كنم : خانم ! حجاب در حرم بايد باشد؟
او كمال و احترام و ادب گفت : آقا! من مسلمان نيستم . پرسيدم : پس چه آيينى دارى ؟ گفت : نصرانى هستم .
گفتم : پس در حرم چه مى كردى ؟
گفت : آمده بودم از حضرت رضا عليه السلام تشكر كنم . پرسيدم براى چه ؟
گفت : پسرم فلج بود. هر چه او را براى معالجه نزد پزشكان بردم، سودى نبخشيد؛ بالاءخره با همان حال تبه مدرسه رفت .
همكلاسانش او را به معالجهتشويق كردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا براى معالجه نزد پزشكان متخصصبرده ؛ اما سودى نبخشيد است .
همكلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را بهحرم مطهر حضرت رضا عليه السلام ببرد تا شفا بگيرى .
همينكه پسرم از مدرسه بازگشت . گريان كفت : مادر! گفتى مرا پيش همه پزشكان برده اى .
اما هنوز مرا به مشهدامام رضا عليه السلام و نزد آن مام عليه السلام كه همكلاسانم مى گويند مريضها راشفا مى بخشد نبرده اى .
گفتم : پسرم ! امام رضا مسلمانان را ويزيت مى كند؛ بهخاطر اينكه ما نصرانى هستيم تو را ويزيت نخواهد كرد.
امام او با اصرار تمام مىگفت : تو مرا ببر؛ مرا هم ويزيت مى كند؛ ولى من انكار مى كردم و باز او اصرار،بالاءخره گريان به بستر خود رفت .
چون نيمه شب فرا رسيد صدا زد مامان ! بيا! منبا شتاب رفتم . گفت : مامان ! ديدى آن آقا، مرا هم ويزيت كرد! او، خودش به خانه ماآمد و گفت : به مادرت بگو هر كه در خانه ما بيايد او را ويزيت مى كنيم .
دوستان را كجا كنى محروم؟ تو كه با دشمن اين نظر دارى



.
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان شانزدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان شانزدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت شانزدهم
شهيد دستغيب در كتاب داستانهاى شگفت انگيز ( 149) نقل مى كند: حيدر آقا تهرانى گفت : در چند سال قبل ، روزى در رواق مطهر حضرت رضا عليه السلام مشرف بودم پيرمردى را - را كه از پيرى حميده و موى سر و صورتش سفيد و ابروهايش بر چشمانش ‍ ريخته بود - ديدم ؛ حضور قلب و خشوعش ‍ مرا متوجه او ساخت .
وقتى كه خواست حركت كند ديدم از حركت كردن عاجز است ؛ او را در بلند شدن يارى كردم ؛ آدرس منزلش را پرسيدم تا او را به منزلش رسانم ؛ گفت : حجره ام در مدرسه خيرات خان است او را تا منزل همراهى كردم و سخت مورد علاقه ام شد؛ به طورى كه همه روزه مى رفتم و او را در كارهايش يارى مى كردم نام و محل و حالاتش را پرسيدم .
گفت : نامم ابراهيم و از اهل عراقم و زبان فارسى را هم خوب مى دانم ؛ ضمن بيان حالاتش گفت : من از سن جوانى تا حال هر سال براى زيارت قبر حضرت رضا عليه السلام مشرف مى شوم و مدتى توقف كرده ، باز به عراق بر مى گردم ؛
در سن جوانى كه هنوز اتومبيل نبود دو مرتبه ، پياده مشرف شده ام ؛ در مرتبه اول سه نفر جوان ، كه با من هم سن و رفاقت ايمانى بين ما بود و سخت به يكديگر علاقه داشتيم ؛مرا تا يك فرسخى مشايعت كردند و از مفارقت من و اين كه نمى توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من مى گريستند و گفتند: تو جوانى و سفر اول پياده و به زحمت مى روى ؛ البته مورد نظر واقع مى شوى ؛ حاجت ما از تو اين است كه از طرف ما سه نفر هم سلامى تقديم امام عليه السلام نموده ،در آن محل شريف ، يادى هم از ما بنما.
پس آنها را وداع نموده ،به سمت مشهد حركت كردم . پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگى و ناراحتى به حرم مطهر مشرف شدم . پس از زيارت ، در گوشه اى از حرم ، و حالت بيخودى و بى خبرى به من عارض شد؛ در آن حالت ديدم حضرت رضا عليه السلام به دست مباركش رقعه هاى بيشمارى بود كه به تمام زوار، از مرد و زن ، حتى به بچه ها هم رقعه اى مى داد؛ چون به من رسيدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود: پرسيدم چخ شره است كه به من چهار رقعه داديد؟
فرمود: يكى از براى خودت و سه تاى ديگر براى سه رفيقت ؛عرض كردم اين كار، مناسب حضرتت نيست خوب است به ديگرى امر فرمائيد تا اين رقعه ها را تقسيم كند.
حضرت فرمود: اين جمعيت همه به اميد من آمده اند و خودم بايد به آنها برسم . پس از آن يكى از رقعه ها را گشودم ديدم چهار جمله در آن نوشته شده بود.
برائة من النار و امان من الحساب و دخول فى الجنة و انا بن رسول الله صلى الله عليه و آله
خلاصى از آتش جهنم و ايمنى از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان هفدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان هفدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت هفدهم
حاج ميرزا احمد رضائيان - كه از اخيار مشهد است گفت : در حدود سى سال قبل ، سيدى به نام سيد حسن ، در انتهاى بست پائين خيابان ، كنار مغازه ام بساط خرازى داشت .
روزى گفت : دختر سه ساله ام ، بى بى صديقه ، سخت مريض است . روز ديگر پرسيدم : حال بى بى صديقه چطور است ؟ گفت : حالش ‍ خوب نيست ؛ به طورى كه هيچ اميدى به زنده ماندنش ندارم ؛ لذا تصميم دارم كه تا از حالش ‍ خبرى ندهند به خانه نروم .
من چون او را خيلى پريشانحال ديدم ، به او پيشنهاد كردم كه در حرم حضرت رضا عليه السلام ميان نماز ظهر و عصر به حضرت رقيه عليه السلام متوسل شو تا دخترت شفا يابد.
سيد حسن ، مثل هميشه براى اداى نماز به حرم رفت ؛ ولى نمازش بيش از روزى قبل به طول انجاميد.
در بازگشت از او پرسيدم : متوسل شدى ؟ گفت ، ميان دو نماز خيلى گريه كردم ؛ سپس ‍ ديدم دختر هفت هشت ساله اى عربى از داخل ايوان طلا به طرف من آمد و گفت :
آقا سيد حسن سلام عليكم - حال بى بى صديقه چطور است ؟
گفتم : حالش خيلى بد است ؛ به گونه اى كه امروز تصميم دارم به خانه نروم . سپس فرمود: من - الان - كه آنجا بودم - او را ناراحت نديدم .
گفتم : حالش طورى بود كه توان حركت نداشت ؛ سپس پرسيد: شما به كه متوسل شديد؟
گفتم : به حضرت رقيه عليه السلام .
گفت :ايشان سلامت او از خداى تعالى خواست و خدا هم او را شفا داد. و دليل بهبودش هم اين است كه اگر به خانه برگردى ،بى بى صديقه ،در را به رويت باز خواهد كرد.
پس از آن با خود گفتم : شايد او بچه همسايه ام بود، زود به داخل حرم رفتم تا والدينش را ببينم ، ولى دختر عربى يا شخص ديگرى را نديدم .
من به او گفتم : آن دختر خانم ، خود حضرت رقيه عليهاالسلام بوده است . چنانچه به خانه ات برگردى او را سالم خواهى ديد.
او به خانه اش رفت و سه ساعت بعد از ظهر لبخندزنان بازگشت .
به او گفتم : خيلى ! گفت : آرى ؛ من در حين مراجعت به خانه وقتى پشت در رسيدم به جاى صداى گريه و شيون بى بى صديقه ، صداى بازى كردن بچه ها را شنيدم .
در خانه را زدم ؛ بى بى صديقه گفت : كيست ؟ گفتم : منم . زود آمده در را باز كرد؛ من از خوشحالى او را در آغوش گرفتم ؛ در حالى كه از شادى گريه مى كردم ، من بى حال شدم ؛ پس ‍ از آن پرسيدم : چه شده ؟ كه خوب شدى .
گفت : يك ساعت قبل خوابيده بودم ؛ ناگهان دختر بچه اى آمد گفت : بى بى صديقه ! برخيز!
سپس ظرفى پر آب به من داد و گفت : بخور؛ بمحض اينكه آن آب را نوشيدم بلافاصله حالم خوب شد؛ پس از آن برخاست كه برود گفتم : بنشينيد! كجا مى رويد؟
فرمود: بايد بروم و خبر سلامت تو را به پدرت - كه تصميم گرفته است به خاطر ناراحتى تو به خانه باز نگرد - بدهم .
بالاءخره دعاى پدر بى بى صديقه در حرم حضرت رضا عليه السلام به اجابت رسيد و دختر به كرامت حضرت رقيه عليهالسلام سلامت خود را باز يافت
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان هجدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان هجدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت هجدهم
شهيد آية الله دستغيب در كتاب داستانهاى شگفت انگيز ( 150) خود مى نويسد:
مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيد آبادى كه وقتى آن بزرگوار به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس ‍ به اتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و به مشهد مشرف شدند.
چون هيجده روز از مدت توقف ، در آن مكان شريف گذشت ، شب ، آن حضرت در عالم واقعه به ايشان امر فرمودند كه فردا بايد به اصفهان برگردى ؛ عرض مى كند: مولاى من ! قصد توقف چهل روزه در جوار حضرت عليه السلام كرده ام و هنوز هجده روز بيشتر نشده است .
امام عليه السلام فرمود: چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته براى خاطر او بايد برگردى . آيا نمى دانى كه من زوار را دوست مى دارم ؟
چون مرحوم حاجى بيدار مى شود، از خواهرش مى پرسد كه از رضا عليه السلام روز گذشته چه خواستى ؟ گفت : چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم ، به آن حضرت شكايت كرده ، درخواست مراجعت نمودم .
گفت :خواهرم !غمگين مباش ؛ حضرت رضا عليه السلام به من دستور دادند كه فردا به اصفهان برگرديم . ناراحت نباش
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان نوزدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

داستان نوزدهمين كرامت از آقا امام رضا (ع)

كرامت نوزدهم
با وجود عناياتى كه حضرت رضا عليه السلام به زوار خود دارد، زوار بايد قدر و منزلت خود را بداند و گامى از دايره ادب و انسانيت بيرون ننهند.
داستان زير هشتارى براى زوار است !
مرحوم مروج در كتاب كرامات رضويه ( 151) مى نويسد:
تاجرى اهل تهران به عنوان زيارت به مشهد مقدس مشرف شد؛ كه او در مسافرت بود، يكى از دوستانش در تهران او را در خواب ديد كه آن آقا به حرم مشرف شد؛ در حالى كه امام عليه السلام روى ضريح نشسته بود. او پيش ‍ روى ايشان ايستاد و حربه اى به سوى امام پرتاب كرد به طورى كه امام عليه السلام خيلى ناراحت شد.
باز به طرف ديگر ضريح رفت و همين عمل را مرتكب شد. مرتبه سوم به طرف پشت سر مبارك رفته و حربه اى به سوى ايشان پرانيد كه بر اثر اصابت آن ، امام به پشت افتاد؛ من وحشت زده از خواب بيدار شدم و با خود گفتم كه اين چه خوابى بود؟!!
بالاءخره رفيقش از سفر برگشت در ملاقات با او پرسيد: براى چه رفته بودى ؟
جواب داد: براى زيارت .
گمان مى كرد كه در خلال سخنانش تعبير خوابش را خواهد فهميد چون از سخنانش ‍ چيزى نفهميد، خواب خود را براى او نقل كرد.
آن مرد گريان گفت : حقيقت اين است كه وقتى در حرم مشرف بودم ، زنى را پيش روى آن حضرت ديدم كه دستش را روى ضريح مطهر گذاشته بود، خوشم آمده دستم را روى دستش گذاشتم به طرف ديگر رفت ؛ من هم رفتم باز همين عمل را مرتكب شدم تا به طرف پشت سر رفتم ؛ دستش را كه به ضريح گذاشته بود، با دست خود لمس كردم !!
البته به خدا پناه بايد برد از چنين گستاخى !!!
در پايان مى گويد: پرسيدم : اهل كجايى ؟ گفت : تهران ما با هم از سفر برگشتيم .
بحمدالله حالا در جمهورى اسلامى جدايى خواهران زائر، از آقايان طرح ريزى و از اين پيش آمدهاى سوء، بسيار كاسته شده است
 
  • Like
واکنش ها: a30r

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
مختصر حالات دوّمين معصوم ، اوّلين اختر امامت

مختصر حالات دوّمين معصوم ، اوّلين اختر امامت

آن حضرت بنابر مشهور، روز سيزدهمماه رجب ، سى سال بعد از عام الفيل ، در شهر مكّه معظّمه ، در ميان كعبه الهى ديدهبه جهان گشود و با نور طلعتش ، جهانى تاريك را روشنائى بخشيد.
در اوّلين مرحلهاى كه حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، قنداقه اين نوزاد مبارك را از مادرش تحويل گرفت، نوزاد با زبان فصيح خواند:
(بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِالرَّحيم ، قَدْ اَفْلَحَ الْمُؤ مِنُونَ الَّذينَ فى صَلوتِهِمْ خاشِعُونَ ...)(4).
يعنى ؛ به نام خداوندى كه بخشنده ومهربان است ، همانا آن مؤ منينى كه در هنگام به جا آوردن نماز، خاشع باشند؛ رستگارو سعادتمند خواهند بود.
حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله در مقابل ، به اوفرمود: يا علىّ! بدان كه مؤ منين به وسيله تو رستگار خواهند شد.
نام :علىّ(5)((سَلام اللّهِ عليهِ يَوم وُلِدَ، وَ يَوم استُشهدَ ويَوم يُبعثُ حيّا)).
كنيه :ابوتراب ، ابوالا ئمّه ، ابوالحسن و ... .
لقب :اميرالمؤ منين ، يعسوب الدّين ، يعسوب المؤ منين ، قائدالغُرّ المحجَّلين ، امام المتّقين ، سيّد الا وصياء، اسداللّه ، مرتضى ، حيدر،أَنزع ، قَضْم ، وصىّ، ولىّ و ... .
پدر:عمرانعبدمناف معروف به ابوطالب .
مادر:فاطمه بنت اسد،نوه هاشم ، اوّلين زن هاشميّه اى كه با مرد هاشمى ابوطالب ازدواج كرد؛ و چون درپرورش حضرت رسول دخالت داشت ، حضرت او را به عنوان مادر خطاب ، مى نمود.
نسبتامام علىّ بن ابى طالب ، با سى واسطه همانند رسول گرامى اسلام ، به حضرت آدم صلواتاللّه عليهم ، مى رسد.
نقش انگشتر:حضرت داراى چهارانگشتر بوده است ، كه بر هر كدام نقش مخصوصى حكّ شده بود.
دربان آن حضرت راسلمان فارسى و قنبر نام برده اند.
اوّلين كسى كه به نبوّت حضرت رسول صلاى اللّهعليه و آلهّيمان آورد، علىّ عليه السلام بود، كه در سنّ هفت سالگى با آن حضرت نمازجماعت خواند.
آن بزرگوار در تمام جنگ هاى زمان حضرت رسول غير از جنگ تبوك ،مشاركت داشت و بيشترين پيروزى ها به دست برومند و تواناى آن حضرت نصيب اسلام ومسلمين گرديد.
طبق نقل ابن عساكر: جنگ بدر توسّط امام علىّ عليه السلام در سنّ 20 سالگى به نفع اسلام و مسلمين به پايان رسيد و نيز مكّه توسّط حضرتش در سنّ 28سالگى فتح گرديد.
پس از رحلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله جنگ هائى بر عليهاسلام و بر عليه آن حضرت توسّط منافقين و مخالفين به وقوع پيوست ، كه مهم ترين آنها سه جنگ به نام هاى : جمل ، صفّين و نهروان مى باشد.
جنگ جمل در ماه جمادالثّانى ، سال 36 هجرى قمرى ، با ناكثين ، به سركردگى عايشه ، طلحه و زبير، اتّفاقافتاد.(6)
جنگ صفّين در ماه ذى الحجّه ، سال 36 هجرى قمرى، با مارقين ، به سركردگى معاويه ، رخ داد.(7)
جنگ نهروان در سال 38 هجرى قمرى(8)، با قاسطين ، به سركردگى خوارج واقع شد؛ و ايشانحدود چهل هزار نفر بودند، كه با نصايح حضرت دوازده هزار نفر آن ها توبه كردند و فقط 9 نفرشان از معركه گريختند؛ و ما بقى كشته شدند و از مسلمين نيز تعداد 9 نفر شهيدگشت .
و به طور كلىّ آن حضرت هفتاد و دو مرحله جنگ و مبارزه با مخالفان و دشمنانداشته است .(9)
حضرت در مناسبت هاى مكرّر و مختلف ، توسّطپيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله به عنوان اوّلين جانشين و خليفه تعيين و معرّفىگرديد.
و در نهايت ، پس از حجّة الوداع ، روز هيجدهم ذى الحجّة ، سال نهم قمرى(10)، حضرت در محلّى به نام غدير خم بين مكّه و مدينهبه طور رسمى مطرح و منصوب به ولايت و خلافت شد.
 
  • Like
واکنش ها: a30r

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه

ادامه

امام علىّ عليهالسلام در تمام دوران عمر پربركتش ، بر جميع علوم و فنون ظاهرى و باطنى آشنا ومسلّط بود.
معجزات و كرامات بى شمارى از آن امام مظلوم ، (چه در زمان حيات و چهپس از آن ) واقع و صادر گرديد، كه اكثر دانشمندان شيعه و سنّى و بلكه دانشمندانديگر مذاهب در كتاب هاى مختلف خود ذكر كرده اند.
آن حضرت در اجراى حقّ و عدالت وقانون ، و طرفدارى و حمايت از مظلومان و محرومان ، همچنين مبارزه با بى عدالتى وبرخورد با ظالمان و چپاولگران ، قاطع و سختگير بود.
و احاديث بسيارى در شاءن وعظمت آن امام مظلوم وارد شده است ، كه به كتاب هاى مربوطه ارجاع مى شود.
در مدّتعمر شريف حضرت بين محدّثين و مورّخين اختلاف است ؛ ولى مشهور 63 سال گفته اند، كه 33 سال همزمان با پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله 10 سال قبل از بعثت ، 13 سالدر مكّه و 10 سال در مدينه بود و سى سال هم پس از رحلت آن حضرت با تحمّل سختى ها ومصائب جانكاه به سر برد.
مدّت امامت و خلافت واقعى آن امام عليه السلام ، كهبلافاصله پس از رحلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله شروع شد، سى سال به طولانجاميد؛ و خلافت ظاهرى و واقعى كه پس از قتل عثمان شروع گرديد، تنها پنج سال بودهاست .
در تعداد فرزندان آن حضرت نيز بين محدّثين و مورّخين اختلاف است ، ليكنسيّد محسن امين(11)تعداد اولاد امام علىّ عليه السلام را 33 نفر پسرو دختر نام برده است .
شهادت و محلّ دفن : حضرت در سال چهلّم هجرى(12)، صبح جمعه ، نوزدهم ماه رمضان ، در محراب عبادتِمسجد كوفه كه يكى از چهار مسجد معروف و عظيم القدر است توسّط عبدالرّحمن بن ملجممرادى ؛ و ترغيب زنى به نام قطّامه ، به وسيله شمشير زهراگين ترور شد؛ و شب 21 همانماه به فيض عُظْماى شهادت نايل گرديد.
ميسّر نگردد به كَس اينسعادت


به كعبه ولادت ، به مسجدشهادت


و پيكر مطهّر و مقدّس آن حضرت در نجفاشرف ، كنار حضرت آدم و نوح عليهم السلام دفن گرديد؛ و قبر آن حضرت توسّط حضرت نوحعليه السلام تهيّه و آماده شده بود.
نماز آن حضرت چهار ركعت است : در هر ركعت پساز قرائت سوره حمد، پنجاه مرتبه سوره توحيد خوانده مى شود.
و بعد از سلام نماز،تسبيح حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، گفته مى شود و سپس خواسته هاى مشروع خودرا از درگاه خداوند سبحان تقاضا نمايد.(13)
 
  • Like
واکنش ها: a30r

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان اولين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان اولين كرامت از آقا اميرالمومنين

(توكّل يا بى عارى )
روزى امام علىّ بن ابى طالب ،اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه عبورش به گروهى از مسلمان ها افتاد كه در گوشه اىاز مسجد را اشغال كرده بودند و به عبادت مشغول بودند.
حضرت علىّ عليه السلامنزديك ايشان رفت و فرمود: شما چه كسانى هستيد؟ و چه مى كنيد؟
در پاسخ به حضرت ،اظهار داشتند: ما بر خداوند توكّل كرده ايم و عبادت او مى كنم .
حضرت فرمود: خير، چنين نيست ؛ بلكه شما بى عار و مُفت خور مى باشيد، چنانچه راست مى گوئيد وتوكّل برخداوند متعال داريد، بگوئيد كه در چه مرحله اى از توكّل قرارداريد؟
گفتند: اگر چيزى به ما برسد، مى خوريم و قناعت مى كنيم و چنانچه چيزى بهما نرسد، صبر و تحمّل مى نمائيم .
سپس امام علىّ عليه السلام خطاب به ايشان كردو با صراحت فرمود: سگ هاى محلّه ما نيز چنين روشى را دارند.
آنان با خون سردىگفتند: پس ما چه كنيم ، شما بفرمائيد كه چه رفتارى داشته باشيم ؟
حضرت فرمود: بايستى آنچه را كه ما يعنى ، پيامبر خدا و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام انجاممى دهيم ؛ شما مسلمان ها نيز چنان كنيد.
گفتند: شما چه كارهائى را انجام مىدهيد، تا ما تبعيّت نمائيم ؟
امام عليه السلام فرمود: ضمن سعى و تلاش و كار وعبادت ، آنچه به ما برسد پس از مصرف ، اضافه آن را بذل و بخشش مى كنيم .
و اگرچيزى درآمدى نيافتيم ، خداوند منّان را؛ در هر حال شكر و سپاس مى گوئيم .(23)

 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان دومين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان دومين كرامت از آقا اميرالمومنين

(سه كار مشكوك و مقبول )
عبداللّه بن عبّاس حكايت كند:
در يكى از روزها مقدار سيصد دينار به عنوان هديه ، خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله داده شد و حضرت تمامى آن ها را به علىّ بن ابى طالب عليه السلام عطا نمود.
سپس ابن عبّاس افزود: امام علىّ عليه السلام اظهار داشت : من آن سيصد دينار را گرفته و خوشحال شدم و با خود گفتم : امشب مقدارى از آن ها را در راه خدا صدقه مى دهم تا خداوند قبول فرمايد؛ و چون نماز عشاء را پشت سر پيغمبر خدا به جماعت خواندم ، يك صد دينار آن ها را به زنى درمانده دادم .
چون صبح شد، مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب صد دينار به فلان زن فاجره ؛ داده است .
با شنيدن اين سخن بسيار غمگين و ناراحت شدم و با خود عهد كردم كه جبران نمايم ، لذا هنگام شب بعد از نماز عشاء يك صد دينار ديگر از آن پول ها را به مرد رهگذرى دادم .
چون صبح شد، مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب صد دينار به مردى دزد كمك كرده است ؛ و من خيلى ناراحت و افسرده خاطر گشتم و با خود گفتم : به خدا قسم ! امشب صد دينار باقى مانده را به كسى صدقه مى دهم كه مقبول خداوند قرار گيرد.
اين بار نيز هنگام شب ، پس از نماز عشاء به جماعت حضرت رسول صلوات اللّه عليه از مسجد خارج گشتم و صد دينار باقى مانده را به مردى رهگذر دادم .
وقتى كه صبح شد مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب ، صد دينار به مرد ثروتمندى كمك كرده است .
بسيار غمگين شدم و نزد پيامبر خدا رفتم ؛ و جريان را براى حضرتش بازگو كردم .
حضرت رسول فرمود: اين جبرئيل عليه السلام است ؛ كه مى گويد: خداوند صدقات تو را پذيرفته است .
و مى گويد: آن صد دينارى را كه به آن زن فاجره دادى ؛ چون به منزل خود آمد، توبه كرد و آن صد دينار را سرمايه زندگى قرار داد و هم اكنون دنبال مردى است كه با او ازدواج نمايد.
و آن صد دينارى را كه به آن مرد دزد دادى ، او نيز وقتى به منزل آمد، از كارهاى زشت خود توبه كرد و آن پول ها را سرمايه اى براى كسب و تجارت خويش قرار داد.
و همچنين آن صد دينارى را كه به مرد ثروتمند دادى ؛ چندين سال بود كه زكات و خمس اموال خود را نمى داد، پس وقتى به منزلش ‍ آمد، با خود گفت : واى بر تو! اين علىّ بن ابى طالب است ، با اين كه مال و اموالى ندارد؛ اين چنين صدقه مى دهد و انفاق مى كند! ولى من بايد با اين همه ثروتى كه دارم از مستمندان دريغ مى دارم ، من بايد همانند علىّ بن ابى طالب به ديگران كمك نمايم و زكات و خمس ‍ اموال خود را بپردازم .
سپس فرمود: بنابراين ، كارهاى تو مقبول خداوند متعال قرار گرفته است
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان سومين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان سومين كرامت از آقا اميرالمومنين

شكافتن قبر و مفقود بودن مرده لوطى )
ابوالفتوح رازى ، قاضى نعمان و ابوالقاسم كوفى آورده اند:
در زمان حكومت عمر بن خطّاب ، غلامى را نزد او آوردند كه مولاى خود را كشته بود، عمر بدون آن كه تحقيق و بررسى نمايد، حكم قتل او را صادر كرد.
اين خبر به اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام رسيد و شهود نيز شهادت دادند؛ كه اين غلام مولاى خود را كشته است .
حضرت خطاب به غلام كرد و اظهار نمود: تو چه مى گوئى ؟
غلام در پاسخ گفت : بلى ، من او را كشته ام .
حضرت فرمود: براى چه او را كشته اى ؟
گفت : اربابم خواست به من تجاوز لواط كند ولى من نپذيرفتم ، و چون خواست مرا مجبور كند، من او را از خود بر طرف ساختم ، وليكن بار ديگر آمد و به زور با من چنان عمل زشتى را مرتكب شد و من هم از روى غيرت و انتقام او را كشتم .
حضرت اظهار داشت : بايد بر ادّعاى خود شاهد داشته باشى ؟
غلام عرض كرد: يا امير المؤ منين ! در حالى كه من در آن شب تنها بودم ، چگونه مى توانم شاهد داشته باشم ؛ و او درب ها را بسته بود و من اختيارى از خود نداشتم .
امير المؤ منين علىّ عليه السلام فرمود: چرا بر او حمله كردى و او را كشتى ؟ آيا او از اين عمل زشت پشيمان نشده بود؟ و آيا ندامت و توبه او را نشيندى ؟
غلام گفت : خير، هيچ أ ثرى از آثار ندامت در او نديدم .
حضرت با صداى بلند فرمود: اللّه اكبر! صداقت يا دروغ تو، هم اكنون روشن خواهد گشت .
بعد از آن دستور داد تا غلام را بازداشت نمايند و سپس به اولياى مقتول خطاب كرد و فرمود: سه روز كه از دفن مرده گذشت ، جهت بيان و صدور حكم مراجعه كنيد.
چون روز سوّم فرا رسيد، امام علىّ عليه السلام به همراه عمر و اولياء مقتول كنار قبر رفتند و حضرت دستور داد تا قبر را بشكافند؛ سپس ‍ اظهار نمود: چنانچه جسد مرده موجود باشد، غلام دروغ گفته ؛ و اگر مفقود باشد غلام ، صادق و راستگو است .
پس وقتى كه قبر را شكافتند، جسد را در قبر نيافتند؛ و چون به حضرت علىّ عليه السلام گزارش دادند كه جسد در قبر نيست .
حضرت اظهار نمود: اللّه اكبر! به خدا قسم ! نه دروغ گفته ام و نه تكذيب شده ام ، از پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود:
هر كه از امّت من باشد و عمل زشت قوم لوط را انجام دهد كه همانا به وسبله فريب شيطان انجام مى دادند و بدون توبه از دنيا برود و او را دفن كنند، بيش از سه روز در قبر نخواهد ماند؛ و او را با قوم لوط محشور مى گردانند؛ و به عذاب سخت و دردناك الهى گرفتار خواهد گشت .
پس از آن ، حضرت امير عليه السلام فرمود: غلام را آزاد كنيد.(26)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان چهارمين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان چهارمين كرامت از آقا اميرالمومنين

(احساس مسئوليّت و عاقبت انديشى )
بعد از آن كه عثمان ، روز جمعه هيجدهم ذى الحجّه كشته شد، مسلمين متوجّه اميرالمؤ منين امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام گشتند تا با آن حضرت بيعت كنند.
پس هنگامى كه حضرت در يكى از باغات مشغول كار بود، عدّه اى از مهاجرين و انصار به همراه طلحه و زبير وارد شدند؛ و چون خواستند با حضرت بيعت كنند، اظهار فرمود: شما نيازى به من نداريد و هر كه غير از من انتخاب كنيد، من راضى خواهم بود.
جمعيّت حاضر گفتند : كسى غير از شما براى اين كار وجود ندارد؛ و اين مقام تنها شايسته شما مى باشد؛ وليكن حضرت در مقابل اظهارات آن ها زير بار نمى رفت .
و اين جريان چند روزى به طور مكرّر ادامه يافت ؛ و در نهايت مسلمين به آن حضرت عرضه داشتند: امروز كسى شايسته تر از شما نيست ، به جهت آن كه باسابقه ترين افراد، در اسلام و نزديك ترين فرد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هستى .
حضرت فرمود: چنانچه ديگرى را خليفه كنيد؛ و من وزير او باشم بهتر است .
گفتند: خير، كسى غير از شما سزاوار اين مقام وجود ندارد و بايستى كه ما با تو بيعت كنيم .
حضرت امير عليه السلام اظهار نمود: اكنون كه چنين است ، بايد به مسجد برويم و در حضور همگان با من بيعت نمائيد، چون كه اين امر مهمّ، نبايد مخفى بماند.
و جمعيّت حاضر پيشنهاد آن حضرت را پذيرفتند، پس هنگامى كه حضرت سلام اللّه عليه وارد مسجد گشت ، جمعى ديگر از مهاجرين و انصار نيز وارد شدند؛ و به همراه آن افراد خواستند با آن حضرت بيعت كنند، كه دوباره حضرت امتناع ورزيد و فرمود: مرا رها نمائيد؛ و غير از مرا، برگزينيد.
وليكن جمعيّت براى بيعت با آن حضرت پافشارى مى كردند.
و در نهايت اوّل كسى كه با حضرت بيعت كرد، طلحه و سپس زبير بود.(27)
حقير گويد: همين دو نفر چون به مقاصد دنيوى و شهوى خود نرسيدند اوّلين كسانى بودند كه با آن حضرت مخالفت و عهد شكنى كردند تا جائى كه به سركردگى عايشه ، جنگ جمل را به راه انداختند و آن همه خونريزى و كشتار انجام شد
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان پنجمين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان پنجمين كرامت از آقا اميرالمومنين

(يك پياده و هشت سواره )
پس از آن كه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله از توطئه سران قريش نجات يافت و به مدينه منوّره هجرت نمود، امام علىّ بن أ بى طالب عليه السلام نيز به همراه چهار زن به نام هاى فاطمه (28) و تعدادى ديگر از مردان و زنان مسلمان عازم مدينه شدند.
به مشركين و سران قريش خبر رسيد كه حضرت علىّ عليه السلام آشكارا در حال خروج از مكّه و ملحق شدن به پسر عمويش ، رسول خدا مى باشد، به همين جهت هشت نفر اسب سوار مجهّز و مسلّح را روانه كردند تا او و همراهانش را برگردانند.
هنگامى كه حضرت از آمدن اسب سواران آگاه شد، دستور داد تا قافله اش متوقّف شده و در گوشه اى پناه گيرند،
و آن گاه كه اسب سواران نزديك شدند، حضرت يك تنه و پياده ، شمشير به دست گرفت و به سوى آن ها حركت كرد تا آن كه مقابل يكديگر قرار گرفتند، اسب سواران فرياد كشيدند: آيا گمان دارى كه مى توانى از چنگال ما رهائى يابى ؟ تو و همراهانت بايد برگردى .
حضرت بدون هيچگونه احساس ترس و واهمه اى ، با آرامى فرمود: اگر برنگردم ، چه مى كنيد؟
گفتند: يا بر مى گردى ؛ و يا تو را با ذلّت و خوارى بر مى گردانيم و ناگاه به سوى قافله يورش آوردند؛ و چون حضرت جلوى آن ها را گرفت ، يكى از آن ها به نام جناح ، با شمشير به طرف حضرت حمله كرد و با اين كه حضرت بسيار جوان و هنوز در جنگ و نزاعى شركت نكرده بود همانند يك مرد با تجربه جنجگو خود را نجات داد، و با شمشير خود ضربه اى بر شانه جناح زد.
و چون خواست كه از خود دفاع كند، حضرت شمشير ديگرى بر او وارد ساخت به طورى كه همه افراد شگفت زده شدند كه چطور يك نوجوان پياده و بى تجربه به تنهائى در مقابل افراد قوى و سواره مسلّح ، استقامت مى نمايد.
و حضرت علىّ عليه السلام توانست در آن موقعيّت يكى از آن ها را هلاك كند.
پس از لحظه اى آرامش و سكوت ، گفتند: يا علىّ! آرام باش و به مكّه برگرد.
حضرت فرمود: من بايد به راه خود ادامه دهم و به پسر عمويم ، رسول خدا ملحق شوم ، حال هركس كه مى خواهد خونش ريخته شود، نزديك بيايد.
در همين حال اسب سواران با افسردگى و نااميدى برگشتند؛ و حضرت علىّ صلوات اللّه عليه پيروزمندانه به همراه زنان و ديگر همراهان ، راه خويش را به سوى مدينه ادامه دادند.(29)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان ششمين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان ششمين كرامت از آقا اميرالمومنين

(ظهور بى دينى 69 نفر با دو كرامت )
حضرت ابو جعفر امام محمّد، باقرالعلوم صلوات اللّه عليه حكايت فرمايد:
روزى امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام در بين جمعى از اصحاب حضور داشت ، يكى از افراد اظهار نمود : يا اميرالمؤ منين ! اگر ممكن باشد كرامتى براى ما ظاهر گردان تا بيشتر نسبت به تو ايمان پيداكنيم ؟
امام علىّ عليه السلام فرمود: چنانچه جريانى عجيب را ظاهر نمايم و شما شاهد آن باشيد كافر خواهيد شد؛ و از ايمان خود برمى گرديد و مرا متّهم به سحر و جادو مى كنيد.
گفتند: ما عقيده وايمان راسخ داريم كه همه چيز، از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به ارث برده اى و هر كارى را كه بخواهى ، مى توانى انجام دهى .
حضرت فرمود: احاديث و علوم سنگين و مشكلِ ما اهل بيت ولايت را، هر فردى نمى تواند تحمّل كند بلكه افرادى باور مى كنند كه از هر جهت روح ايمان آن ها قوى و مستحكم باشد.
سپس اظهار نمود: چنانچه مايل باشيد كه كرامتى را مشاهده كنيد، هر وقت نماز عشاء را خوانديم همراه من حركت نمائيد.
چون نماز عشاء را خواندند، حضرت امير عليه السلام به همراه هفتاد نفر كه هر يك فكر مى كرد نسبت به ديگرى بهتر و برتر هست حركت نمود تا به بيابان كوفه رسيدند.
در اين لحظه امام علىّ عليه السلام به آن ها فرمود: به آنچه مى خواهيد نمى رسيد مگر آن كه از شما عهد و ميثاق بگيرم كه هر آنچه مشاهده كنيد، شكّ و ترديدى در خود راه ندهيد و ايمانتان را از دست ندهيد و مرا متّهم به امور ناشايسته نگردانيد.
ضمنا، آنچه من انجام مى دهم و به شما ارائه مى نمايم ، همه علوم غيبى است كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به ارث گرفته ام و آن حضرت مرا تعليم فرموده است .
پس از آن كه حضرت از يكايك آن ها عهد و ميثاق گرفت ، دستور داد تا روى خود را بر گردانند؛ و چون پشت خود را به حضرت كردند، حضرت دعائى را خواند.
هنگامى كه دعايش پايان يافت ، فرمود: اكنون روى خود را برگردانيد و نگاه كنيد.
همين كه چرخيدند و روى خود را به حضرت علىّ عليه السلام برگردانيدند، چشمشان افتاد به باغ هاى سبز و خرّمى كه نهرهاى آب در آن ها جارى بود؛ و ساختمان هاى با شكوهى در درون آن ها جلب توجّهشان كرد.
پس چون به سمتى ديگر نگاه كردند، شعله هاى وحشتناك آتش را ديدند، با ديدن چنين صحنه اى كه بهشت و جهنّم در اءذهان و اءفكارشان ياد آور شد، همگى يك صدا گفتند: اين سحر و جادوى عظيمى است ؛ و ايمان خود را از دست دادند و كافر شدند، مگر دو نفر كه همراه حضرت باقى ماندند و با يكديگر به شهر كوفه مراجعت نمودند.
در بين راه ، حضرت به آن دو نفر فرمود: حجّت بر آن گروه به اتمام رسيد و فرداى قيامت ، آنان مؤ اخذه و عقاب خواهند شد.
سپس در ادامه فرمايشاتش افزود: قسم به خداى سبحان !كه من ساحر نيستم ، اين ها علوم الهى است كه از رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله آموخته ام .
و چون خواستند وارد مسجد كوفه شوند، حضرت دعائى را تلاوت نمود، وقتى داخل شدند، ديدند ريگ هاى حيات مسجد دُرّ و ياقوت گشته است .
آن گاه حضرت به آن ها فرمود: چه مى بينيد؟
گفتند: دُرّ و ياقوت !
فرمود: راست گفتيد، در همين لحظه يكى ديگر از آن دو نفر از ايمان خود دست برداشت و كافر شد و نفر آخر ثابت و استوار ماند.
امام علىّ عليه السلام به او فرمود: مواظب باش كه اگر چيزى از آن ها را بردارى پشيمان مى گردى ؛ و اگر هم بر ندارى باز پشيمان مى شوى .
به هر حال او يكى از آن جواهرات را، به از چشم حضرت برداشت و در جيب خود نهاد، فرداى آن روز، نگاهى به آن كرد، ديد دُرّى گرانبها و ناياب است .
هنگامى كه خدمت امام علىّ عليه السلام آمد اظهار داشت : من يكى از آن درّها را برداشته ام ، حضرت فرمود: چرا چنين كردى ؟
گفت : خواستم بدانم كه آيا واقعا اين جواهرات حقيقت دارد يا باطل و واهى است .
حضرت فرمود: اگر آن را بر گردانى و سر جايش بگذارى خداوند رحمان عوض آن را در بهشت به تو عطا مى كند؛ و گرنه وارد آتش جهنّم خواهى شد.
امام باقر عليه السلام در ادامه فرمود: چون آن شخص ، دُرّ را سر جايش نهاد؛ تبديل به ريگ شد.
و بعضى گفته اند: كه آن شخص ميثم تمّار بود؛ و برخى ديگر او را عَمرو بن حمق خزاعى گفته اند.(30)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان هفتمين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان هفتمين كرامت از آقا اميرالمومنين

(شخصيّتى غريب در دنيا)
محدّثين و مورّخين روايت كرده اند:
هرگاه دردها و غم هاى جامعه براى مولاى متّقيان ، اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام غير قابل تحمّل مى گشت ؛ و مى خواست درد دل خود را بيان نمايد با خود زمزمه و درد دل مى نمود.
و آن حضرت معمولا به تنهائى از شهر كوفه خارج مى شد و حوالى بيابان غَرىّ نجف اشرف گوشه اى را بر مى گزيد؛ و روى خاك ها مى نشست و دردهاى درونى خود را با آن فضاى ملكوتى بازگو مى نمود.
در يكى از روزهائى كه حضرت به همين منظور رفته بود، ناگهان شخصى را مشاهده كرد كه بر اشترى سوار و جنازه اى را جلوى خود قرار داده است و به سمت آن حضرت در حركت مى باشد.
همين كه آن شخص شتر سوار نزديك حضرت امير عليه السلام رسيد، سلام كرد و حضرت جواب سلام او را داد و سؤ ال نمود: از كجا آمده اى ؟
پاسخ داد: از يمن آمده ام .
امام عليه السلام فرمود: اين جنازه اى كه همراه دارى كيست ؟ و براى چه آن را به اين ديار آورده اى ؟
در پاسخ گفت : اين جنازه پدرم مى باشد، او را از ديار خود به اين جا آورده ام تا در اين مكان دفن نمايم ، امام علىّ عليه السلام اظهار نمود: چرا او را در سرزمين خودتان دفن نكرده اى ؟
در پاسخ اظهار داشت : چون پدرم قبل از مرگ خود وصيّت كرده است كه او را براى دفن به اين جا بياوريم ؛ همچنين پدرم گفته بود: در اين سرزمين مردى دفن خواهد شد كه در روز قيامت جمعيّتى را به تعداد طايفه ربيعه و مُضر يعنى ؛ تعداد بى شمارى را شفاعت نموده و از عذاب جهنّم نجات مى دهد؛ و ايشان را اهل بهشت مى گرداند و شفاعتش در پيشگاه خداوند پذيرفته است .
حضرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام سؤ ال نمود: آيا آن مرد را مى شناسى ؟
آن شخص گفت : نه ، او را نمى شناسم .
فرمود: به خداوندى خدا! من همان شخص هستم .
و امام عليه السلام اين سخن را سه بار تكرار نمود و سپس جنازه را به كمك يكديگر در آن سرزمين دفن كردند.(31)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان هشتمين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان هشتمين كرامت از آقا اميرالمومنين

(خاموشى چراخ و شنيدن خواسته )
حارث همدانى يكى از اصحاب و دوستان حضرت اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب عليه السلام است حكايت كند:
شبى به منزل اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام وارد شدم و ضمن صحبت هائى به آن حضرت عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ! از شما خواسته اى دارم ؟
حضرت فرمود: اى حارث ! آيا مرا سزاوار و شايسته شنيدن خواسته ات مى دانى ؟
گفتم : بلى ، يا اميرالمؤ منين ! شما از هر كسى والاتر و شايسته تر هستى .
حضرت فرمود: ان شاءاللّه كه خداوند به وسيله من جزاى خيرى به تو دهد؛ و سپس از جاى خود برخاست و چراغ را خاموش نمود و اظهار داشت : علّت اين كه چراغ را خاموش كردم ، چون دوست نداشتم ذلّت پيشنهاد و خواسته ات را در چهره ات بنگرم ؛ و بتوانى به آسودگى و بدون هيچ واهمه اى خواسته هايت را بيان كنى .
بعد از آن ، افزود: از حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود: حوايج و خواسته هاى انسان به عنوان امانت خداوندى است ، كه بايد در درون او مخفى بماند؛ و براى كسى غير از خداى سبحان بازگو نكند.
پس از آن فرمود: هركه حاجت و خواسته برادرش را بشنود بايستى او را كمك نمايد و خواسته اش را برآورده كند البته تا جائى كه مقدور باشد نبايد او را نااميد و مأ يوس گرداند -.(36)
(روش رفتن به ميهمانى )
حضرت علىّ بن موسى الرّضا به فرموده پدران بزرگوار خويش صلوات اللّه عليهم ، حكايت نمايد:
روزى از روزها يكى از دوستان اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام حضرت را جهت ميهمانى به منزل خود دعوت كرد.
حضرت امير عليه السلام فرمود: من با سه شرط دعوت تو را مى پذيرم ، ميزبان گفت : آن سه شرط چيست ؟
امام علىّ عليه السلام اظهار نمود:
اوّل : آن كه چيزى از بيرون منزل تهيّه نكنى ؛ و براى پذيرائى خود و خانواده خويش را به زحمت و مشقّت نيندازى ؛ و به آنچه كه در منزل موجود است اكتفاء نمائى .
دوّم : آنچه در منزل ذخيره و آماده دارى ، تمام آن ها را مصرف نكنى ؛ بلكه با برنامه صحيح و در نظر گرفتن نفرات ، مقدار لازم غذا تهيّه گردد.
شرط سوّم : خانواده و اهل منزل در زحمت فوق العادّه اى قرار نگيرد؛ و مبادا كه احساس نارضايتى در ايشان پيش آيد.
ميزبانى كه حضرت را دعوت كرده بود عرضه داشت : يا اميرالمؤ منين ! آنچه فرمودى ، مورد پذيرش و قبول است ؛ و قول مى دهم غير از آنچه فرمودى برنامه اى نداشته باشيم .
و امام علىّ عليه السلام دعوت او را قبول نمود؛ و به همراه يكديگر راهى منزل شدند.(37)
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان نهمين كرامت از آقا اميرالمومنين

داستان نهمين كرامت از آقا اميرالمومنين

(اهميّت يك ضربت شمشير يا عبادت جنّ و انس ؟!)
زمانى كه تمام گروه هاى منحرف و احزاب كفر و نفاق بر عليه انقلاب اسلامى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله شوريدند؛ و جنگى را به عنوان ((جنگ احزاب )) برپا كردند؛ كه معروف به جنگ خندق مى باشد.
يكى از جنگ آوران دلير در سپاه دشمن به نام عمرو بن عبدود به ميدان آمد و با صداى بلند نعره كشيد؛ و با نداى ((هل من مبارز))،براى خود، هم رزم طلبيد.
و چون او به عنوان قهرمان و دلير قريش معروف بود، كسى ياراى رزم و مقابله با او را نداشت ، از اين جهت بسيار فخر مى كرد و به خود مى باليد.
هنگامى كه او در وسط ميدان رزم قرار گرفت و براى خود هم رزم طلبيد، تمام افراد در لشكر اسلام سكوت كردند.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرمود: هر كه با او مبارزه كند من برايش بهشت را تضمين مى كنم ؛ و چون هيچكس جوابى نداد؛ و از ترس سرهاى خويش را به زير افكنده بودند، علىّ بن ابى طالب عليه السلام كه نو جوانى بيش نبود، از جاى بر خاست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! من آماده ام تا با او مبارزه كنم .
و حضرت رسول صلوات اللّه عليه او را سر جاى خود نشانيد و فرمود: يا علىّ! بنشين ، تو هنوز جوانى ، صبر كن تا بزرگ ترها حركت كنند و پيش قدم شوند.
و چون تا سه مرتبه اين كار تكرار شد؛ اجازه نبرد داد و بر تن او زره پوشانيد و شمشير ذوالفقار را به دستش داد و سپس عمامه خود را بر سر او نهاد و آن گاه وى را راهى ميدان نمود.
و هنگامى كه علىّ عليه السلام براى قتال و مبارزه با عمرو بن عبدود حركت كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله لب به سخن گشود و فرمود:
((بَرَزَ الايمانُ كُلُّهُ اِلى الشِّرْكِ كُلِهِ)).
يعنى : تمامى ايمان در مقابل تمامى شرك قرار گرفت .
پس از آن كه امام علىّ عليه السلام وارد ميدان نبرد شد و سخنانى بين آن حضرت و عمرو بن عبدود ردّ و بدل گرديد، حضرت عمرو را مخاطب قرار داد و فرمود: قبل از هر حركتى سه شرط را پيشنهاد مى كنم ، كه يكى از اين سه شرط را انتخاب نمائى و بپذيرى :
اوّل آن كه اسلام آورى ؛ و شهادتين : ((لا إ له إ لاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه )) را بگوئى ؟
عمرو گفت : نمى پذيرم .
حضرت فرمود: دوّم آن كه برگردى و لشكر مسلمانان را به حال خود رها كنى ؟
عمرو گفت : اگر چنين پيشهادى قبول نمايم و برگردم ، زنان قريش بر من خواهند خنديد؛ و در چنين موقعيّتى بين همگان رسوا و ذليل خواهم شد.
بعد از آن فرمود: پس شرط سوّم را پذيرا باش ؛ و آن اين كه از اسب پياده شوى تا با يكديگر رزم و پيكار كنيم ؟
عمرو آنرا پذيرفت و از اسبش پياده شد؛ و آن دلير حقّ و باطل با يكديگر مقاتله و مبارزه عظيمى كردند.
پس از گذشت لحظاتى حضرت امير عليه السلام با آن سنين جوانيش ، عمرو را با آن هيكل قوى و تنومندى كه داشت بر زمين زد؛ و بر سينه اش نشست و سرش را از بدن جدا كرد(38) وخدمت پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله آورد كه خود اين جريان مفصّل و آموزنده است .(39)

 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات اميرالمومنين

خاطرات اميرالمومنين

نخستين توصيه
هنگامى كه آيه (و انذر عشيرتك الاقربين )(1) بر رسول خدا(ص ) نازل گرديد، آن حضرت مرا به حضور طلبيد و فرمود:
على ! از من خواسته شده كه بستگانم را به پرستش خداى يكتا دعوت كنم و از عذاب الهى برحذر دارم . از طرفى ، مى دانم كه اگر اين ماءموريت را با آنان در ميان بگذارم پاسخ ناگوارى دريافت مى كنم . به اين جهت در انتظار فرصتى مناسب دم فرو بستم تا اينكه جبرئيل فرود آمد و گفت :
اى محمد! اگر ماءموريت خود را انجام ندهى به عذاب الهى مبتلا خواهى شد (اكنون از تو مى خواهم كه مقدمات آن را فراهم كنى ). براى اين كار يك صاع طعام (تقريباً سه كيلو گندم ) تهيه كن و با افزودن يك ران گوسفند بر آن غذايى طبخ كن و قدحى نيز از شير پر كن ، آنگاه پسران عبدالمطلب را گرد آور تا من با ايشان گفتگو كنم و ماءموريت خويش را به آنها ابلاغ نمايم .
من آنچه حضرت دستور داده بود، فراهم كردم و سپس فرزندان عبدالمطلب را به مهمانى او فرا خواندم . آنها چهل مرد بودند. در ميان آنها عموهاى پيغمبر: ابوطالب ، حمزه ، عباس و ابولهب نيز حضور داشتند.
به دستور رسول خدا(ص ) سفره گسترده شد و غذايى را كه تهيه كردم بودم ، آوردم . چون بر زمين نهادم رسول خدا(ص ) تكه اى گوشت برگرفت و با دندانهاى خود تكه تكه كرد و در اطراف ظرف غذا ريخت ، و سپس فرمود: به نام خدا برگيريد و (بخوريد).
پس همگى خوردند (و سير شدند) چندانكه ديگر نيازى به خوراكى نداشتند.
من همين قدر مى ديدم كه دستها (ى بسيارى ) به سوى غذا دراز مى شود و از آن مى خورند (اما چيزى از غذا كاسته نمى شود!).
به خدايى كه جان على به دست اوست ، (اشتهاى ) هر يك از آنان چنان بود كه مجموع غذاى طبخ شده تنها جوابگوى يك نفر از آنها بود، نه بيشتر.
رسول خدا(ص ) فرمود ظرف شير را نيز بياورم . آنان همگى نوشيدند و سيراب شدند. به خدا سوگند قدح شير گنجايش خوراك بيش از يك نفر را نداشت . (اما همگى به بركت رسول خدا(ص ) از نوشيدنى و خوراكى بى نياز گشتند).
پس از صرف غذا، همين كه رسول خدا(ص ) خواست با ايشان سخن بگويد، ابولهب پيشدستى كرد و گفت : چه شديد، جادويتان كرد؟!
با سخنان ابولهب ، (مجلس از آمادگى افتاد و) مهمانان متفرق شدند و پيغمبر با ايشان سخنى نگفت .
بامداد روز بعد، رسول خدا(ص ) به من فرمود: على ! (ديدى كه ) اين مرد با گفتار خود بر من پيشدستى كرد و پيش از آنكه من سخنى بگويم جمعيت را پراكنده ساخت . تو امروز نيز مانند ديروز عمل كن و آنان را دوباره دعوت كن .
من نيز بنا به دستور آن حضرت غذايى تهيه كردم و آنها را گرد آوردم پس از صرف غذا، رسول خدا(ص ) سخن خود را آغاز كرد و فرمود
:
اى فرزندان عبدالمطلب ! به خدا سوگند، من در ميان عرب جوانى را سراغ ندارم كه براى قوم خود، چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام ، آورده باشد. من براى شما سعادت و نيكبختى دنيا و آخرت را آورده ام و خدا به من دستور داده است تا شما را بدان فراخوانم . اينك كداميك از شما حاضر است مرا در اين ماءموريت يارى رساند تا به پاداش آن ، برادر من و وصى و جانشين من باشد؟
(
پاسخى از بستگان پيامبر شنيده نشد و) ناباورانه از حرف او سر باز زدند و من كه آن روز كوچكترين آنها بودم (برخاستم و) گفتم : اى پيامبر خدا(ص ) من كمك كار شما در اين ماءموريت خواهم بود.
رسول خدا(ص ) (كه چنان ديد) دست بر گردنم نهاد(2) و گفت :
براستى كه اين است برادر و وصى و جانشين من در ميان شما، و شما از او حرف شنوى داشته باشيد و پيرويش كنيد.
آن گروه برخاستند و در حالى كه مى خنديدند به (پدرم ) ابوطالب گفتند:
تو را ماءمور كرد كه از پسرت فرمان برى و از وى اطاعت كنى
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات اميرالمومنين

خاطرات اميرالمومنين

درخت پرنده
من با رسول خدا(ص ) بودم هنگامى كه گروهى از سران قريش نزد وى آمدند و گفتند:
محمد! تو ادعاى بزرگى كرده اى كه نه پدرانت چنان ادعايى داشته اند و نه كسى از خاندانت (اينك ) ما پيشنهادى داريم اگر آن را پذيرفتى مى دانيم كه تو پيامبر و فرستاده خدايى و اگر از انجام دادن آن درماندى مى فهميم كه تو جادوگر و دروغگويى .
حضرت در پاسخ فرمودند: چه مى خواهيد؟
گفتند: از اين درخت بخواه كه با ريشه هاى خود از جا كنده شد و در مقابل تو بايستد.
همانا خدا بر هر كارى تواناست پس اگر خدا براى شما چنين كرد آيا حاضريد ايمان بياوريد و بر وحدانيت حق شهادت دهيد؟
آرى .
من آنچه را مى خواهيد به شما نشان خواهم داد، هر چند بخووبى مى دانم كه شما به خير و صلاح باز نمى گرديد و بلكه در ميان شما كسانى را مى بينم كه در چاه افكنده شوند(5) و كسانى كه گروه ها را به هم پيوندند و سپاه بر ضدّ من بسيج نمايند. آنگاه فرمود:
اى درخت ، اگر تو به خداوند و روز جزا ايمان دارى و مى دانى كه من فرستاده خدايم پس (هم اينك ) به فرمان خدا از جا درآى و با ريشه هاى خود، در برابر من بايست .
سوگند به خدايى كه پيامبرش را به حق مبعوث فرمود (ديدم كه ) درخت با ريشه هايش از جا كنده شد و همچون پرنده اى بال و پر زنان در حالى كه صداى سختى از ا شنيده مى شد آمد تا مقابل رسول خدا(ص ) ايستاد. شاخه بلندش را (همچون چترى ) بر رسول خدا(ص ) گسترد و پاره اى از شاخه هايش را هم بر دوش من نهاد و من در سمت راست آن حضرت (ايستاده ) بودم
.
مشركان پس از ديدن (اين معجزه ها) از روى برترى جويى و گردنكشى گفتند:
بگو كه نيمى از آن به سمت تو آيد و نيمى بر جاى خود بماند.
حضرت به درخت چنين فرمان داد و نيمه درخت رو به سوى او نهاد با پيش آمدنى شگفت تر و بانگى سهمگين تر چنانكه گويى مى خواست خود را به رسول خدا(ص ) بپيچد.
سپس باز آنان از روى سركشى و ناسپاسى گفتند:
اين نيمه را بگو كه به سمت نيمه خود رود چنانكه پيشتر بود.
حضرت همان فرمود كه قوم خواستند. سپس درخت باز گرديد.
من گفتم :
اى فرستاده خدا! من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان مى آورد و نخستين فردى هستم كه اقرار و اعتراف مى كند به اينكه درخت آنچه فرمودى به فرمان خدا انجام داد تا پيامبرى تو را تصديق و گواهى كند و گفته تو را بزرگ دارد.
مشركان قريش (با كمال بى شرمى ) گفتند:
نه بلكه او ساحرى است دروغگو و تردستى است چابك . آنگاه (در حالى كه به من اشاره مى كردند) گفتند: آيا كسى جز اين ، تو را تصديق خواهد كرد؟
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات اميرالمومنين

خاطرات اميرالمومنين

راءى نهايى
قريش پيوسته در صدد كشتن رسول خدا(ص ) بود و براى رسيدن به اين هدف راههاى مختلف آن را به شور مى گذاشت و هر بار نقشه اى را تجربه مى كرد و تصميمى اتخاذ مى نمود.
تا آنكه در آخرين نشستى كه در دار الندوه (7) داشتند، ابليس ‍ ملعون در قيافه مرد يك چشم از تيره ثقيف (مقصود مغيره بن شعبه است ) در آن مجلس شركت جست با حضور او اطراف و جوانب قصه و احتمالات موجود، بدقت بررسى شد. سرانجام به اتفاق آرا بر آن شدند تا براى از ميان بر داشتن پيامبر خدا(ص ) بايد از هر تيره قريش يك نفر به همكارى دعوت شود و سپس همگى با شمشيرهاى برهنه و هماهنگ بر او حمله برند و در جا خونش را بريزند و با اين كار (گذشته از اينكه از وجود او آسوده خواهند شد) موضوع خونخواهى او نيز بكلى پايمال خواهد شد، چرا كه اولياى دم قادر نخواهند بود كه با همه تيره هاى قريش درگير شوند. از سوى ديگر قريش بيز به خاطر حمايت از افرادش ، از تسليم و تحويل خاطيان ممانعت خواهد كرد. در نتيجه درخواست قصاص و خونخواهى بستگان پيامبر بى پاسخ خواهد ماند.
فرشته وحى فرود آمد و پيامبر خدا(ص ) را از تصميم قريش آگاه ساخت و حتى جزئيات اين نقشه را كه در چه ساعتى و در كدام شب خواهد بود فاش ‍ ساخت و از او خواست تا در آن شب ، شهر مكه را به سمت غار ثورترك گويد...
 

vitaminb12

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات اميرالمومنين

خاطرات اميرالمومنين

شب حادثه
رسول خدا(ص ) مرا نزد خويش فرا خواند و فرمود:
مردانى از قريش در انديشه قتل من نقشه كشيده اند. تو امشب در بستر من بخواب تا من از مكه دور شوم كه اين دستور خداست .
گفتم : بسيار خوب اى فرستاده خدا! چنين خواهم كرد. سپس در بستر خوابيدم . پيامبر خدا(ص ) در بگشود و از منزل خارج شد. مشركان در اطراف خانه او، در پى اجراى نقشه پليد خود به انتظار سپيده صبح كمين كرده بودند. رسول خدا(ص ) با تلاوت اين آيت :
(
و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم اليبصرون )(10)
از مقابل چشمان باز و خيره آنها به سلامت گذشت .
در بين راه با ابابكر كه به انگيزه خبرگيرى از منزل خارج شده بود، برخورد مى كند چرا كه او از توطئه قريش آگاه گشته بود! رسول خدا(ص ) وى را با خود همراه ساخت .
پس از طلوع فجر، مشركان به درون خانه يورش آوردند. آنها ابتدا مرا با آن حضرت اشتباه گرفتند. اما پس از اينكه من از جاى برخاستم و در مقابلشان فرياد كشيدم ، مرا شناختند و گفتند: على !؟
گفتم : آرى على هستم .
پس محمد كجاست ؟
از شهر شما خارج شده .
به كجا؟
خدا مى داند.
سپس آنها مرا رها كردند و در جستجوى رسول خدا(ص ) خانه را ترك گفتند.
در بين راه به ابوكرز خزاعى كه در رديابى و شناساى جاى پاى اشخاص مهارتى بسزا داشت ، برخورد مى كنند و از وى مى خواهند تا در يافتن رسول خدا(ص ) آنها را يارى دهد.
ردياب ، ابتدا جاى پاى آن حضرت را كه در خانه اش وجود داشت (به عنوان نمونه ) شناسايى كرد و سپس گفت : اين جاى پاى محمد است به خدا سوگند اين قرين همان قدمى است كه در مقام ابراهيم هست .(11) او پس از شناسايى به تعقيب پرداخت و دنبال اثر پاى پيامبر را گرفت تا رسيد به همان مكانى كه ابوبكر با رسول خدا(ص ) همراه شده بود. آنگاه گفت : شخصى از اينجا به محمد پيوسته و او را همراهى كرده است و اين جاى پا مى رساند كه آن كس بايد ابو قحافه يا فرزند او ابوبكر باشد!
خزاعى به نشانى آن آثار، راه غار را پيش گرفت و رفت تا به غار رسيد كه ديگر اثرى از جاى پا نبود.
خداوند كبكى را به در غار گماشته بود كه از تخم خود حضانت مى كرد و عنكبوتى را واداشته بود تا با تنيدن تارهاى خود، پوششى بر سطح ورودى غار ايجاد نمايد. (با ديدن اين صحنه ) ردياب در حيرت شد و گفت :
محمد و همراهش ، از اينجا به بعد حركتى نداشته اند. حال يا آن دو به آسمان پر گشوده اند و يا اينكه در دل زمين فرو شده اند! زيرا همان طور كه مى بينيد، اين در غار است كه تافته هاى عنكبوت را همچنان (دست نخورده ) حفظ كرده است . اگر آنها به درون غار رفته بودند، تارهاى عنكبوت درهم ريخته بود.
افزون بر اين ، كبكى كه در غار از تخم (و جوجه ) خود حضانت مى كند، خود شاهد ديگرى است كه آنها درون غار نرفته اند.
بدين ترتيب مشركان از وارد شدن به درون غار منصرف شدند و به منظور دست يافتن به رسول خدا(ص ) در كوههاى اطراف پراكنده شدند.

 
بالا