كوي دوست

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست

گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست

صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود
دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست

ناچار هر که دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست

خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست

فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند
ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست

سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][SIZE=+0][SIZE=+0]پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر[/SIZE][/SIZE] اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم! [/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود![/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!![/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...[/FONT]

 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی
در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر
تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛
اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید
و سوم - که از همه تهوع آور بود-
اینکه در آن سن و سال، زن داشت.

!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم،
آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه
زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم
و تازه فهمیدم که :

خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد
دیگران ابراز انزجار می کند که
در خودش وجود دارد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سرشته اند در گلم الا هوای دوست
سرتا بپای من همه هست از برای دوست

تن از برای آنکه کشم بار او بجان
جان از برای آنکه فشانم بپای دوست

دل از برای آنکه به بندم بعشق او
سر از برای آنکه دهم در هوای دوست

چشم از برای آنکه به بینم جمال او
لب از برای آنکه بگویم ثنای دوست

دست از برای آنکه به دامان او زنم
پای از برای آنکه روم در رضای دوست

گوش از برای حلقه و گردن برای طوف
یعنی اسیر و بنده ام و مبتلای دوست

در سر خیال و مهر به دل ،سینه بهر راز
در لب دعا، ثنا به زبان، دیده جای دوست

خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن بشرط آنکه بود مدعای دوست

گر دوست را به جای من مبتلا بسی است
بی او شوم اگر بودم کس بجای دوست

ای فیض نوش باد ترا هر چه میکشی
از جام عشق و باده مهر و وفای دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای
بی برگ و بار زیر نفسهای آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب
ابری رسید
چهر درخت از شعف شکفت
دلشاد گشت و گفت
ای ابر ای بشارت باران
ایا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟
غرید تیره ابر
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت
چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر
ای کاش
خاکستر وجود مرا با خویش
می برد باد
باد بیابانگرد
ای داد
دیدم که گرد باد
حتی
خاکستر وجود مرا با خود نمی برد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جای من خالی است

جای من در عشق

جای من در لحظه های بی دريغ اولين ديدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دريا سخن می گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشيد نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!

من کجا از مهربانی چشم پوشيدم؟!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در راه رسیدن به تو گیرم ،که بمیرم
اصلاً به تو افتاده مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بده ساقي ! اياغي گل به بار است
سراسر ملك خوبان لاله زار است
در ميخانه بگشاييد كه امروز
خط و خال نگارم پر نگار است
از آن وامق شدم در كوي دلدار
كه اين ابرو كمان عَذرا عِذار است
نگارينم به آن حسن نگاهش
تو گويي آهوی دشت تتار است
چه غم ( سرخي ) اگر بي ما نشيند
دلم هر لحظه با يادش بهار است






جعفر سرخی
 

iman.mpr

عضو جدید
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا بپوش آن روی زیبا در نقاب
یا دگر بیرون مرو چون آفتاب

بند کن زلف جهان آشوب را
گر نمی‌خواهی جهانی را خراب

رنج من زان چشم خواب‌آلود تست
چون کنم، کندر نمی‌آید ز خواب؟

زلف را وقتی اگر تابی دهی
آن تو دانی، روی را از من متاب

من که خود میمیرم از هجران تو
بر هلاک من چه می‌جویی شتاب؟

تا نرفتی در نیامد تیره شب
تا نیایی بر نیاید آفتاب

حال هجران تو من دانم، که من
سینه‌ای دارم پر از آتش کباب

عاشقم، روزی بر آویزم بتو
تشنه‌ام، خود را در اندازم به آب

اوحدی کامروز هجران تو دید
ایزدش فردا نفرماید عذاب
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
با پایِ دل قدم زدن آنهم كنار تو
باشد كه خستگي بشود شرمسار تو

در دفتر هميشه ي من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو

تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حسار تو

احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو

آن كوپه ي تهي منم آري كه مانده ام
خالي تر از هميشه و در انتظار تو

اين سوت آخر است و غريبانه مي رود
تنهاترين مسافر تو از ديار تو

هر چند مثل آينه هر لحظه فاش تو
هشدار مي دهد به خزانم بهار تو

اما در اين زمانه عسرت، مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عيار تو

:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهاي سال
صيحهاي زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روي شانه هاي يکدگر
گيسوان خيس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهاي گرم
مي ترواد از سکوت دلپذيرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود
مخمل نگاه اين بنفشه ها
مي برد مرا سبک تر از نسيم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و کبود
با همان سکوت شرمگين
با همان ترانه ها و عطرها
بهترين هر چه بود و هست
بهترين هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترين بهشت ها گذشته ام
من به بهترين بهار ها رسيده ام
اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من
لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضاي خانه کوچه راه
در هوا زمين درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در ديار نيلگون خواب
اي جدايي تو بهترين بهانه گريستن
بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسيده ام
اي نوازش تو بهترين اميد زيستن
در کنار تو
من ز اوج لذتي نگفتني گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهاي زرد و نيلي و بنفش
عطرهاي سبز و آبي و کبود
نغمه هاي ناشنيده ساز مي کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روي مخمل لطيف گونه هات
غنچه هاي رنگ رنگ ناز
برگهاي تازه تازه باز مي کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنين من
نام تو مرا هميشه مست مي کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهاي ناب
نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است
من ترا به خلوت خدايي خيال خود
بهترين بهترين من خطاب ميکنم
بهترين بهترين من
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم
عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم

وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم

یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم

گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی

رو که بجز حق نبری گر چه چنین بی‌خبرم

پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو

راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم

ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو

خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم

طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو

همچو قضاهای فلک خیره و استیزه گرم

چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود

زانک دو چندان که ویم گر چه چنین مختصرم

گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم

کیسه برم کاسه برم زانک دورو همچو زرم

گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم

از مه و از مهر فلک مه‌تر و افلاک ترم

لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا

ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم

چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردی خبرم

چه عجب ار خوش نظرم چونک تویی در نظرم

بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
**سیف فرغانی**

**سیف فرغانی**

مرغ دلم صید کرد غمزهٔ چون تیر او
لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او

باز سپید است حسن، طعمهٔ او مرغ دل
شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او

عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست
ترک دو عالم شناس اول تکبیر او

هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت
فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او

عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست
بر دل هر کس که تافت نور تباشیر او

خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل
بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او

عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
در تو عملها کند حزن به تقریر او

عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد
خانقه دل که بود عقل کهن پیر او

مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی
زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او

گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع
دوست به حسن آیتی‌ست وین همه تفسیر او

ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را
خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او

زمزمهٔ شعر سیف نغمهٔ داودی است
نفخهٔ صور دل است صوت مزامیر او
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تو حکایتی دگر این دل ما بسر کند
شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند
باور ما نمی شود ، در سر ما نمی رود
از گذر سینه ما یار دگر گذر کند
شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کنم
 

م.سنام

عضو جدید
ما چون ز دری پای كشيديم كشيديم
اميد ز هر كسی بريديم بريديم
دل نيست كبوتر كه چو بر خاست نشيند
از گوشه ی بامی كه پريديم پريديم
رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود
حالا كه رماندی و رميديم رميديم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست

گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست

کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
امشب دلم گرفته است

می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم

از ابرهای تیره ای که با نسیم خیانت به آسمان دلم آوردی
می خواهم گریه کنم اما نمی توانم ...
می خواهم تو را به یاد بیاورم ...

و با نگاه چشمان تو تا به صبح مژه بر هم نزنم

اما افسوس ... گذشت دقایق چهره ات را از یاد من برده اند ! ...
می خواهم اولین ساعتی که نگاهم کردی رو

به یاد بیاورم ... اما افسوس ...

آخرین نگاه تلخ و سرد تو نمی گذارد ! ...
می خواهم اولین دقایق با تو بودن را

به یاد بیاورم ... اما افسوس ...
می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم
اما نه! دلم نمی آید .....
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب قدر در اشعاربزرگان

شب قدر در اشعاربزرگان

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است

حافظ

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده
شبی
آن
شب قدر که این تازه براتم دادند
حافظ

شب
قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها
مولانا

مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
مولانا

روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات
مولانا
شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او
شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند
مولانا

زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز

روا شود همه حاجات خلق در
شب قدر
مولانا

حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی از آن
مولانا

ندانم این
شب قدرست یا ستاره روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم
سعدی

شب قدری بود که دست دهد
عارفان را سماع روحانی
سعدی

ای دوست روزهای تنعم به روزه باش
باشد که در فتد
شب قدر وصال دوست
سعدی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب قدر در اشعاربزرگان

شب قدر در اشعاربزرگان

شب قدر است و روز عید امشب
نوازد چنگ خود ناهید ام
شب
وحشی بافقی

شب عاشقت لیله‌القدرست

چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب
به حجاب اندرون شود خورشید
گر تو برداری از دو لاله حجیب
رودکی

شب قدر وصلت ز فرخندگی
فرح بخش‌تر از فرسنا فدست
رودکی

قندیل فروزی به
شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون
شب یلدا
ناصر خسرو

قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان آن سوره و معنی بیاب
همچو شب دنیا دین را شب است
ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب
ناصر خسرو

حبل الله است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم
شب قدر اندر او نهان
خاقانی

شب
قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان
نمی‌باشد دل ما را شکیب از روی این ترکان
اوحدی

معراج انبیا و
شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
خواجوی کرمانی

مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست

زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست
خواجوی کرمانی

شب قدرست قدر شب دریاب
وز می و مجلس اجتناب مکن
خواجوی کرمانی

روز وصل تو که عید است و منش قربانم

هر سحر چون
شب قدرش به دعا می‌خواهند
سیف فرغانی

چو عمر تو بنزد تست بی‌قیمت، نمی‌دانی

که هر ساعت
شب قدرست اندر روزگار تو
سیف فرغانی

گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات

گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد
شهریار
 

EARTHQEEK

عضو جدید
نوشته هایی برای دلتنگی هایمان

نوشته هایی برای دلتنگی هایمان

درباره من :
برای من دعا کن برای منی که شاید خود تو باشم​
برای منی که برای رسیدن به ارزوهایش تن خود را در کنار خیابان میفروشد
وبرای منی که لقمه نانی به کنار خیابانش میبرد​
اری دعا کن بی انکه بپنداری من کیستم​
اری دعا کن که خشنودی خداوند در رسیدن به ارزوهاست​
دعا کن دعا برای همه من هایی که از سیاره کوچک خود دور افتاده اند و در حسرت رسیدن به گل سرخشان چشم به اسمان دوخنه اند​
وبر این گمانند تنها گل سرخ عالم در دنیای انها روییده است و از این اندیشه غرق در سرورند​
دعا کن برای مورچه ای که کف دست برایش دنیاییست​
و برای گوسفندی که نهایت ارزویش سبز چراگاهی است​
دعا کن برای من برای تو برای ما​
که کوله بارمان برای دنیا سنگین و برای اخرت سبک است​
دعا کن برای منی که لبانم دایم سوزش گناه را برخود چشیده اند​
.........​
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
انوری ابیوردی

انوری ابیوردی

دلم ای دوست تو داری و دانی
جان ببر که نیز بتوانی

به دلي صحبت تو نيست گران
چه حديثست به جان ارزاني


گرچه در پاي تو افتم چه شود
گر سري در سخنم جنباني


با فلک يار مشو در بد من
اي به هر نيکويي ارزاني

 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر خاطره هایم ز ازل خط خط بود


عکس چسپانده ی یاران دغل خط خط بود


یک ورق بود و سوادی ز مدادی به دلش


صد معما که همه نا شده حل خط خط بود


صحنه های همه لبریز ز خوشبختی ها


پی هم چیده و صد حیف بدل.. خط خط بود


خانه ی عمر مرا گرچه بنا بنهادند


لیک یکسر بروی خط گُسل.. خط خط بود


نامه ی زندگی ام را چو نوشتند تمام


سطر سطرش همه هشداراجل.. خط خط بود


خاطرم خاطر تو خاطر ما خاطره ها


همه پژمرده ی اندوه و علل.. خط خط بود


و از آن این غزلم خط خطی و فرسوده است


که برایم زازل سهم غزل خط خط بود​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عید سعید فطر بر همه دوستان عزیزمبارک

عید سعید فطر بر همه دوستان عزیزمبارک

عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غم‌هاش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان
چشم وا مي كرد و - شايد -
جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !
ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .
***
آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،
با خورشيد !
آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟
***
بر لب دريا
در بهشت بيكران صبحگاهان،
ما
چشم و دل، در هاله شرم نخسين !
آدم و حوا !
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوست
جنت فراز سرو قیامت قیام اوست
گر زانکه مشک ناب ز چین می‌شود پدید
صد چین در آن دو سلسلهٔ مشک‌فام اوست
مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول
ای من غلام دولت آنکو غلام اوست
عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد
لیکن امید بنده بانعام عام اوست
پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار
کان سوختن ز پختن سودای خام اوست
مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست
الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست
وحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیک
خرم دلی که دانه خال تو دام اوست
هر کو کند بماه تمامت مشابهت
این روشنست کز نظر ناتمام اوست
خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت
از ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا