رمان غزل عاشقی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariana2008

عضو جدید
مرتضی با دستپاچگی گفت:
-
فیلم مهمی نیست.
آفاق خندید و گفت:
-
از سرخ شدن شما معلومه.
-
من نه!یعنی....
نگاهی به زیبا و کتایون کرد برای اولین بار احساس شرمندگی عمیقی در دهانش پخش شد و گفت:
-
فیلم...یعنی چیز....یعنی فیلم مهمی نیست فقط...فیلمه.
آیلار چهره در هم کشید پری دستهایش را محکم به هم کوبید و گفت:
-
این فیلمها فقط اینجوری می چسبه.
آیدین گفت:
-
اونی که فکر می کنی نیست.
-
پس چیه؟
مرتضی بسیار دستپاچه شد زیبا گفت:
-
فیلم چیه؟
آیدین گفت:
-
ای بابا چرا اینجوری به ما زل زدین؟الان می ذارمش همه تون ببینین.
مرتضی گفت:
-
آیدین جان!
و آیدین بی توجه به او بلند شد فیلم را در دستگاه قرار داد و تلویزیون را روشن کرد.
مرتضی گفت:
-
معذرت می خوام کجا می تونم دستام رو بشورم؟
پری خندید و آرام گفت:
-
خجالت نکشید بابا فیلم ندیده که نیستیم.
کتایون گفت:
-
آیدین مرتضی خان را راهنمایی کن.
مرتضی ایستاد و گفت:
-
خودم می رم.
ناگهان صدای تشویق تماشاچیان بلند شد و گوینده سالن اعلام کرد "خانم آیلار سالاری" و تشویق ها شدت گرفت زیبا گفت:
-
ا این که فیلم مسابقه ی آیلاره.
مرتضی خجالت زده سر به زیر انداخت آفاق گفت:
-
فکر کنم دیگه نمی خواید دستاتون رو بشورید
مرتضی روی مبل نشست و گفت:
-
بله منصرف شدم.
آیدین بی آنکه نگاه از صفحه تلویزیون بردارد عقب عقب آمد و روی مبل نشست آیلار گفت:
-
من برم دستام رو بشورم.
و صدای خنده فضای سالن را شکافت آیلار زیر چشمی به آیدین که به تلویزیون خیره شده بود نگاه کرد و به طرف دستشویی رفت.
***************

-
اینم اتاق من.
-
امرزو حسابی زحمتتون دادم.
-
چه زحمتی؟نگران نباش تو این خونه کیس کار نمی کنه.
-
چه فرقی داره واسه آشپزتون دردسر درست کردم.
خندید و ادامه داد:
-
خودمونیم ها شما هم چه دم و دستگاهی دارید!
آیدین با دست به مبل اشاره کرد و گفت:
-
بشین.
و خودش روی مبل نشست.مرتضی هم روی مبل نشست و با چشم اطراف را کاوید.کف اتاق پارکت بود و وسط آن قالیچه ای ابریشمی به چشم می خورد تخت در گوشه ای از اتاق و نزدیک به چنجره قرار داشت.روی دیوارها چند تابلوی نقاشی و یک تابلوی زیبا با خط نستعلیق به چشم می خورد.یک دست کبل چنج نفره در گوشه ی دیگر اتاق قرار داشت.میز کامپیوتر پایین تخت بود کنار تخت یک میز کوچک با آباژوری که شبیه قارچ بود به چشم می خورد در کنار آباژور قاب نقره ای رنگی بود که دختر و پسر خردسالی را دست در دست هم نشان می داد.
-
اگه خسته ای من می رم استراحت کن.
مرتضی به خود آمد و جواب داد:
-
نه نه خسته نیستم.
-
تو تمام مدت معذب بودی بعد می گی خسته نشدی؟
مرتضی گفت:
-
معذب بودم اما خسته نیستم.
-
بهت نمیاد انقدر خجالتی باشی.
-
مادرمم همیشه همین حرف رو بهم می زنه حالا باهاش آشنا می شی
آیدین خندید مرتضی پرسید:
-
تو و آفاق هستین؟
آیدین مسیر نگاه او را دنبال کرد و به قاب عکس کنار تختش رسید:
-
نه!
-
پس؟
-
من و آیلار.
-
ا چه جالب.
آیدین به او خیره شده بود تا عکس العملش را ببیند و مرتضی گفت:
-
فامیل هستین؟
و خجالتزده گفت:
-
ببخشین نمی خواستم فضولی کنم.
آیدین خندید بلند شد و همانطور که به طرف تختش می رفت گفت:
-
نسبت خاصی که نداریم اما یه جورایی اونقدر خودمون رو بهم نزدکی احساس می کنیم که گاهی وقتا از فامیلم فامیل تریم.
قاب را برداشت نگاهی به عکس داخل آن انداخت و دوباره به طرف مبل برگشت.
مرتضی پرسید:
-
مال خیلی وقت پیشه؟
-
ای تقریبا درست چند ماه بعد از انداختن این عکس بود که من رفتم شب تولد منه.
و عکس را به طرف مرتضی گرفت مرتضی به عکس نگاه کرد و با خنده گفت:
-
چقدر بزرگ شدی!
-
من یا آیلار؟
مرتضی سر بلند کرد و به آیدین خیره شد آیدین خندید و گفت:
-
کدوممنون جا افتاده تر شدیم؟
-
هیچکدوم!
و خندید آیدین هم لبخند زد مرتضی قاب را به طرف آیدین گرفت و گفت:
-
دختر خیلی خانمیه.
خنده روی لبهای آیدین خشک قاب را گرفت و به عکس دختر خندان توی قاب خیره شد و گفت:
-
روزای خیلی خوبی بود!
-
دوسش اری؟
آیدین سر بلند کرد و با تعجب به مرتضی چشم دوخت مرتضی لبخندی زد و سر به زیر انداخت آیدین خودش را جمع و جور کرد لحظه ای اندیشید:
"
بگویم بله"
قوایش را جمع کرد و جواب داد:
-
نه!
و خودش از آن چه شنید تعجب کرد مرتضی با تعجب پرسید:
-
نه؟
و آیدین با خونسردی گفت:
-
نه!
-
اما من ...فکر کردم...متاسفم.
-
تو چی؟
-
من؟
آیدین خیره نگاهش کرد مرتضی گفت:
-
من؟نه!یعنی.....اصلا به این چیزا فکر نکردم من فکر می کردم تو...یعنی....نه!فکر نمی کنم.
آیدین نفس راحتی کشید و خودش را سرزنش کرد که چرا به مرتضی دروغ گفته مرتضی اما متفکرانه تکرار می کرد:
-
نه نه فکر نمی کنم.
آیدین خندید و گفت:
-
حالا نظرت درمورد خانواده ام چیه؟
-
عالی ان مادر مهربونی داری.
-
ممنون.
*****************

 

ariana2008

عضو جدید
کتایون با لبخند به آیلار که آرام آرام شربتش رو می خورد چشم دوخته بود آقای همایونی گفت:
-
که این طور پس فیلم مسابقه ی دختر ما پخش شده!
آفاق به مبل تکیه داد و گفت:
-
در مورد آقا مرتضی نمی شه گفت پخش شده.
زیبا خنده ای ملیح کرد و گفت:
-
بنده خدا داشت از خجالت آب می شد.
آیدین به آیلار نگاه کرد آفاق گفت:
-
باید ببینیدش پسر خیلی خوبیه.
کتایون با سر حرف او را تایید کرد و گفت:
-
خیلی آقاست.
-
داداشم که بیخودی با هر کسی دوست نمی شه.
آقای سالاری گفت:
-
با این تعریفای شما ما حسابی مشتاق دیدارشون هستیم.
آفاق گفت:
-
همه اش تقصیر آیدینه دیگه.
-
من چرا؟
-اگر تو راضی می شدی به خاطر اومدنت مهمونی بگیریم می تونستیم مرتضی رو هم دعوت کنیم.
-
واسه عروسی تو دعوتش می کنیم.
کتایون گفت:
-
حق با آفاقه می دونی روزی چند نفر به من زنگ می زنن و می پرسن چرا مهمونی نگرفتیم؟همه از دستمون دلخور شدن هیچ کس نیومده دیدن آیدین.
آقای سلاری گفت:
-
اینا بهونه اس اگر کسی می خواست بیاد به مهمونی توجه نمی کرد.
آیدین گفت:
-
منم همین حرف رو می زنم.
آقای همایونی گفت:
-
خواهرا من رو که می شناسی انتظارشون زیاده.
آیدین گفت:
-
واسه عروسی آفاق از همه عذر خواهی می کنم.
-
عروسی آفاق عروسی آفاقه.
زیبا گفت:
-
سخت نگیر آیدین جان بعد از سالها برگشته بهتره هر جوری که می خواد رفتار کنید.
-
یه شب که بیشتر نبود.


یه شب بعله و از فرداش اون همه مهمون می خواستن تک تک بیان.
آفاق گفت:
-
عروسی من باید جواب همه رو خودت بدی.
-
چشم حتما.
-
خاله آیلار جون رو کی قراره عروس کنید؟
آیلار با چشمهای گرد شده به آفاق نگاه کرد.آیدین هم به شدت یکه خورد آقای سالاری گفت:
-
واسه آیلار هنوز زوده کو تا درسش تموم بشه.
زیبا خندید و گفت:
-
هر وقت خودش بخواد.
کتایون با خنده گفت:
-
آیلار جون رو که غریبه با خودش نمی بره.
آفاق پرسید:
-
شما از کجا می دونید؟
-
زیبا مگه دخترش رو از خودش دور می کنه؟
-
زیبا خندید و گفت:
-
اون که آره.
آقای سالاری گفت:
-
غریبه آشنا حالا که زوده.
آقای همایونی گفت:
-
جوش نزن سالاری جان وقتی خانما بگن به زودی تمومه بریم یه دست شطرنج بزنیم که اختیار زندگی دست زناست و بازم می نالن!
کتایون گفت:
-
واسه این که ما موقعیت ها رو بهتر تشخیص می دیم.
همایونی بلند شد و گفت:
-
خانم بنده که توجبهه ی شما هستم.
سالاری هم با خنده بلند شد و گفت:
-
بریم که همه فهمیدن چقدر زن ذلیلی!
-
ترس....ببخشید.....عشق اسمش رو بذار عشق.
و هر دو در حالی که می خندیدند به طرف سالن شطرنج رفتند آفاق گفت:
-
مهمتر از هر چیز هم نظر خود آیلار جونه.
آیلار صاف نشسیت و گفت:
-
من وقت واسه فکر کردن به این چیزا ندارم.
آفاق خنده ای تصنعی کرد و گفت:
-
بعد من یواش یواش نوبت شناهاست دیگه.
زیبا گفت:
-
عجله ای که نیست.
آفاق بی توجه به او همانطور که به آیلار خیره شده بود گفت:
-
تو مرتضی-آیدین و پری!
خنده روی لبهای همه خشک شد زیبا بود که گفت:
-
مبارکه مگه خبریه؟
کتایون چهره در هم کشید آیلار ناباورانه به آیدیم که بهتزده به آفاق خیره شده بود نگاه کرد کتایون گفت:
-
حرف پری رو اصلا نزن.
-
ا...مامان...چشه؟به نظر من که دختر خوبیه.
زیبا گفت:
-
به نظر که دختر خوبیه.
کتایون گفت:
-
من واسه آیدین برنامه های دیگه ای دارم.
آفاق گفت:
-
آیدین واسه خودش برنامه داره مگه نه؟
و به آیدین نگاه کرد آیدین سر به زیر انداخت و گفت:
-
اون که آره ولی....
کتایون وا رفت آفاق که منتظر چنین جوابی نبود با خوشحالی گفت:
-
دیدین گفتم.
آیدین گفت:
-
اما نه با....
آفاق میان حرفش پرید و گفت:
-
دختر و پسر مهم ان که دختر و پسر ما همدیگه رو می خوان!
کتایون پرسید:
-
آره آیدین؟
-
شما که می دونید آفاق چه جوریه عادت داره الکی حرف....
آیلار ایستاد و گفت:
-
معذرت می خوام انگار صدای زنگ تلفنم می آد.
و به طرف اتاق به راه افتاد تمام وجودش گوش شده بودتا صدای آیدین را بشنود.
آفاق گفت:
-
مگه نمی بینین چه سرخ شده این یعنی....
-
من؟
آفاق گفت:
-
آره.
آیلار احساس کرد بخار داغی از سرش بلند می شود به سرعتش افزود و نشنید که آیدین گفت:
-
نه خودتم می دونی که از این دوستت اصلا خوشم نمیاد!
کتایون خندید و گفت:
-
من گفتم پسر من احمق نیست خودش رو بدبخت کنه!
آفاق که حسابی بور شده بود گفت:
-
پس اون حرفها چی بود که به پریس زدی؟
-
کدوم حرفها؟
زیبا خندید و گفت:
-
شاید از من خجالت می کشه.
آیلار خودش را روی تخت انداخت و بالش را چنگ زد به تندی نفس می کشید و به سختی مانع ریزش اشکهایش می شد در طبقه پایین آیدین گفت:
-
من هیچ حرفی به پری نزدم.
-
پری خودش به من گفت که.....
-
دوست شما زیادی خیالاتیه!
کتایون گفت:
-
همه اش تقصیر توئه تو مدام زیر گوش این دختره می خونی اونم هول ورش داشته من که اصلا از این دختره خوشم نمی آد خودم یه دختر خوب واسه آیدینم در نظر گرفتم.
زیبا پرسید:
-
به به مبارکه!حالا این دختر خوشبخت کی هست؟
زنگ آیدین پرید و اندیشید
"
شدن دوتا"
کتایون گفت:
-
باید اول بفهمم نظر دختره چیه بعد.
خوب چرا نمی ری با خودش و خانوادش حرف بزنی؟
آیلار روبه روی آیینه ایستاد سر و موی خود را مرتب کرد و چند بار نفس عمیق کشید.
اگر غیبتش طولانی می شد ممکن بود باعث سوئ ظن دیکران شود به خود نهیب زد:
"
به خودت مسلط باش آیلار"
کمی به عکس خود در آیینه خیره شد و گفت:
"
آروم باش دختر."
و از اتاق بیرون رفت.
آیدین گفت:
-
امیدوارم نظر من رو هم بپرسین.
-
در مورد نظر تو بعدا حرف می زنیم.
آیلار روی مبل نشست زیبا پرسید:
-
کی بود؟
-
یکی از دوستام جزوه می خواست.
آفاق گفت:
-
آیلار جون هم که تکلیفش مشخصه دیگه.
-
در مورد؟
آفاق به زیبا نگاه کرد و گ

 

ariana2008

عضو جدید
-آقا مر.....
آیلار چهره در هم کشید و آفاق به قهقهه خندید زیبا گفت:
-
قضیه چیه؟
-
آیلار جون هر وقت لازم بشه بهتون می گه.
آیلار به آیدین نگاه کرد زیبا گفت:
-
آیلار؟
-
بعدا در مورد باهاتون صحبت می کنم.
رنگ از صورت آیدین پرید و آفاقکه کاملا مراقب همه چیز بود گفت:
-
مامان جون پری بهترین انتخابه!
کتایون که با تردید به آیلار و آفاق نگاه می کرد گفت:
-
نظر آیدین شرطه.
-
من احتمالا بر می گردم انگلیس.
همه با تعجب به آیدین خیره شدند آیدین بلند شد و در حالی که به شدت در هم بود گفت:
-
می رم پیش عمو جان و بابا!
و به طرف سالن شطرنج به راه اتفاد کتایون با نگرانی او را بدرقه کرد آفاق دستهایش را به هم کوبید و گفت:
-
من که بدم نمیاد با همون دختر خارجیه عروسی کنه عروسمون می شه عروس فرنگی!
آیلار احساس کرد الان است که بالا بیاورد ایستاد و با معذرت خواهی به طرف دستشویی رفت حالت تهوع داشت.
*******************
صدای بوق اتومیبیل آیلار که در حیاط پیچید زیبا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
-
بالاخره اومد.
کتایون روی مبل جابه جا شد و گفت:
-
من که عاشق رانندگی کردن آیلارم!
آفاق صورتش را با اکراه حمع کرد و گفت:
-
منم مثل خاله فکر می کنم اونجور رانندگی کردن حماقته!خاله جون ناراحت نشین ها ولی آدم وقتی کنار آیلار می شینه نمی تونه مطمئن باشه می رسه خونه.
آیدین که صدای بوق اتومبیل آیلار را شنیده بود به سرعت از اتاقش بیرون آمد و همزمان با آیلار وارد پذیرایی شد هر دو در یک لحظه سلام کردند سر بلند کردند و به یکدیگر خیره شدند آیدین لبخند زد آیلار چهره در هم کشید و به طرف مادرش رفت.
-
دیر که نکردم؟
خم شد و گونه مادرش رو بوسید.
-
اگه زودتر می اومدی بهتر بود.
گونه کتایونی رو بوسید و گفت:
-
من هر جقدرم زود بیام به نظر شما دیره مامان جون.
آیدین در حالی که لبخند می زد روی مبل نشست آیلار دست آفاق را به سردی فشرد.
آفاق گفت:
-
حق با خاله جونه همین الان حرف رانندگی کردن شما بود و این که منم مثل خاله فکر می کنم تو بد رانندگی می کنی.
آیلار کنار مادرش نشست و گفت:
-
آدمای ترسو همیشه راهی واسه فرار پیدا می کنن.
-
ولی من نمی ترسم.
کتایون گفت:
-
ولی می ترسی.
آفاق که بور شده بود گفت:
-
من همین الان حاضرم ثابت کنم نمی ترسم اگه بخوای امتحان می کنیم.
چشمهای آیلار از خوشی درخشید و گفت:
-
امتحان می کنیم.
برای بلند شدن از روی مبل نیم خیز شد.زیبا دستش را گرفت و گفت:
-
آیلار!
آفاق ب شدت عصبانی به نظر می رسید آیدین گفت:
-
اگه یه داور می خواید من حاضرم این نقش را به عهده بکیرم ها!
آیلار نگاهش کرد و گفت:
-
من حوصله ندارم دو نفر رو برسونم بیمارستان.
آیدین با خونسردی گفت:
-
اما من می تونم دو نفر رو برسونم بیمارستان.
آفاق خندید و آیلار چپ چپ به آیدین نگاه کرد کتایون گفت:
-
تا کسی بیمارستانی نشده چطوره ناهار بخوریم؟
زیبا گفت:
-
منم موافقم.
و طوری به آیلرا نگاه کرد که انگار می گفت:
-
دیگه بسه!
آیلار در مبل فرو رفت و دستهایش را در هم گره کرد آیدین در حالی که لبخندی از سر اطمینان بر لب داشت به مبل تکیه داد آیلار نگاهش کرد به نظرش آیدین با لبخندش او را مسخره می کرد نگاهش روی صورت آفاق چرخید در خود فرور فته بود کتایون برخاست و به طرف سالن غذا خوری رفت زیبا هم به دنبال او به راه افتاد.
آیلار آنقدر نگاهشان کرد تا از در بیرون رفتند گفت:
-
ساعت سه بعد از ظهر!
آفاق و آیدین نگاهش کردند به آفاق خیره شده بود آیدین گفت:
-
ساعت سه بعد از ظهر!
آفاق بلند شد و در حالی که به دشت چهره در هم کشیده بود به طرف سالن غذا خوری به راه افتاد آیلرا سر برگداند و به آیدی با همان لبخندی که از لحظه ی ورود بر لب داشت نگاه کرد آیدین انگشتهایش را در هم گرده کرد و به مبل تکیه داد آیلار می خواست بلند شود از آن نگاه خیره و آن لبخند مسخره به شدت عصبی شده بود.فکری از سرش گذشت روی مبل نشست ابروهایش را بالا کشید و گفت:
-
تقریبا مطمئنم آفاق یه چیزی رو واسه نیومدن بهانه می کنه!
-
می دونم.
یکه خورد اما به سرعت بر خود مسلط شد و گفت:
-
امیدوارم شما این شجاعت را داشته باشین که پای حرفتون وایستین
-
یه لحظه هم شک نکنید.
با عصبانیت بلند شد و گفت:
-
می بینیم!
هنوز قدمی برنداشته بود که آیدین گفت:
-
با من مشکلی داری آیلار؟
به طرف آیدین برگشت نگاهش که کرد دلش لرزید چقدر دلش می خواست روی مبل بنشیند و به او زل بزنه و بگوید
"
تنها مشکل من با تو اینه که نمی دونم چرا دوستم نداری"
سر به زیر انداخت و گفت:
-
من از آدمای ترسو خوشم نمی آد!
-
من آدم شجاعی هستم.
لبخند بزرگی زد آیلرا چهره در هم کشید و به راه افتاد سنگینی نگاه آیدین را بر ستون فقراتش احساس می کرد لبخند زد از آنچه شنیده بود احساس سر خوشی می کرد میز چیده شده بود کنار زیبا نشست آفاق با چهره ای در هم کمی سالاد در ظرف ریخته بود و بیشرت با آن بازی می کرد تا این که واقعا مشغول خوردنش باشد کتایون گفت:
-
داریم پشت سر تو حرف می زنیم عزیزم.
آیلار که احساس می کرد اشتهای عجیبی برای غذا خوردن پیدا کرده است در حالیکه بشقابش را پر می کرد گفت:
-
خاله جون از شما دیگه انتظار نداشتم.
آیدین هم وارد سالن غذا خوری شد و در کنار آفاق نشست کتایون گفت:
-
تقصیر من نبود مامانت مدام نگرانته.
چشمکی به آیلار زد و گفت:
-
خودت می دونی که من طرفدار توام!
آیدین نگاهی به او کرد از این که می تواسنت ناهار را با او بخورد احساس خوبی داشت زیبا گفت:
-
دست خودم نیست.
آفاق غرولند کنان گفت:
-
بادمجون بم آفت نداره!
کتایون تشر زد:
-
آفاق.
آیدین گفت:
-
جای نگرانی نیست.
زیبا پرسید:
-
چی؟
آیدین با خونسردی گفت:
من مطئنم آیلار مراقب اونا هست.
آفاق گفت:
-
تو که رانندگی کردنش رو ندیدی.
-
من بهش اعتماد دارم.
-
اعتماد احمقانه همیشه هم خوب نیست.

 

ariana2008

عضو جدید
من فقط بلدم اینجوری رانندگی کنم.
-
خب نمی شه کاریش کرد.
-
چرا اگه ناراحتی می تونی پیاده بشی.
آیدین متعجب نگاهش کرد آنقدر بی تفاوت که نمی توانست بفهمد جدی بوده یا شوخی گفت:
-
اگه ناراحتی پیاده می شم.
-
شایدم کار داری و می خوای پیاده برگردی.
-
هر جور دوست داری فکر کن.
-
مطمئن باش در این مورد از تو چیزی نمی پرسم.
نمی دانست چرا این طوری صحبت می کرد شاید از تصور این بود که آیدین دیگری را دوست داشت اندیشید
"دارم حسادت می کنم دارم به اونی که آیدین دوسش داره حسادت می کنم"
اتومبیل را به کناری کشید و نگه داشت به تهران رسیده بودند خیابانها خلوت بودند اما به هر حال خیابون بود و می شد به راحتی راهی برای بازگشتن به خانه پیدا کرد آیدین ناباورانه نگاهش کرد آیلار به روبه رو خیره شد و گفت:
-
به پری جونتون سلام برسوندی آخ ببخشید به خانم بعد از پری جونتون!
-
خیلی بچه ای!
در را باز کرد و پیاده شد آیلار لحظا ای خیره نگاهش کرد بعد روی پدال گاز فشرد و به سرعت از او دور شد.
************
پری با آغوش باز به طرف آیلار رفت و گفت:
-
مرسی که اومدین.
برای تولدش آنها را دعوت کرده بود و فقط خدا می دانست آفاق چقدر تلاش کرده بود تا آیدین را راضی به همراهی با خود کند آخر سر هم دست به دامان مرتضی شده و از پری خواسته بود او را هم دعوت کند تا به جشن تولد او بیاید.
پری گفت:
-
ممنون که افتخار دادین تشریف آوردین.
مرتضی زیر لب گفت:
-
اینجا چه خبره؟
آیدین گفت:





تا صفحه ی 211
-تولدتون مبارک.
-
وای مرتضی خودت گلی چرا گل آوردی؟
مرتضی به خود آمد و دسته گل را به طرف پری گرفت و گفت:
-
تولدتون مبارک.
-
آیلار جون کجاست؟
آفاق بازویش را در بازوی پری گره کرد و گفت:
-
نیومد!
و به راه افتاد شهاب گفت:
-
واقعا که آیدین جون!
-
واسه چی؟
-
با این خواهرت!
-
خوب این چه ربطی به من داره.
-
هیچی!
و به دنبال آفاق و پری به راه افتاد.آیلار شلوغی درسهایش را بهانه کرده و همراه انها نرفته بود نمی خواست روی مبل بنشیند و شاهد خوش و بش کردنهای آیدین و پری باشد از برق نگاه آفاق متنفر بود.
مرتضی آرام گفت:
-
اینا چرا اینجوری زل زدن به ما؟
آیدین سری به اطراف چرخوند نگاهها به آن دو که در وسط سالن گیج ایستاده بودند خیره مانده بود صدای ظریف از پشت سر آیدین گفت:
-
می تونم کمکتون کنم؟
مرتضی آب دهانش را قورت داد و آیدین جواب داد:
-
نیاز به کمک نداریم.
پری رو به آفاق گفت:
-
نگاه کن الان قرش می زنن ها!
و به سرعت از آفاق دور شد دختر جوان گفت:
-
چه بداخلاق.
پری گفت:
-
معرفی کنم؟
دختر لبخند زنان به طرف پری چرخید و گفت:
-
آشنا شدیم.
-
آشنا شدین؟
-
آقای بد اخلاق!
و با دست به آیدین اشاره کرد انگشتش رو به طرف مرتضی چرخوند و گفت:
-
آقای مات!
صدای خنده چند نفری که در اطراف آنها ایستاده بودند بلند شد پری به طرف آیدین رفت و گفت:
-
آقای خانزاد عزیز!
به مرتضی چسبید و گفت:
-
آقا مرتضی از قهرمانان شخره نوردی ایران!
مرتضی لبخندی زد و سر به زیر انداخت پری گفت:
-
ایشون هم....
-
تمایلی ندارم با ایشون آشنا بشم.
لبخند روی لبهای دختر خشک شد پری گفت:
-
آیدینه دیگه عادت می کنی.
آیدین گفت:
-
معذرت می خوام
دست مرتضی را گرفت و او را با خود به کناری کشید دختر هنوز وسط سالن ایستاده بود پری گفت:
-
آیدینه دیگه ببخشید.
و به سرعت به طرف آیدین و مرتضی رفت.دخترها به دور دخترک جمع شده بودند و درباره آن چه پیش آمده بود سوال می کردند.
-
سلام.
به طرف صدا برگشتند مرد جوانی لبخند بر لب داشت به آنها خیره شده بود.
مرتضی زودتر از آیدین جواب سلام او را داد.دستش را به طرف آیدین دراز کرد و گفت:
-
بهتون تبریک می گم.
آیدین دستش را فشرد و گفت:
-
تولد من نیست.
پسر خندید و گفت:
-
بابت حرفی که به اون زدید!
و با سر به دختر جوان که با تنفر به آنها خیره شده بود اشاره کرد.
-
فقط نظرم رو گفتم.
-
منم درباره ی نظرتون گفتم.
پری به آنها نزدیک شد و گفت:
-
می بینم که توی پیدا کردن دوست مشکلی ندارین1با دوستای من آشنا شدی شهریار؟
-
دورادور.
-
آیدین.....مرتضی...شهر....
شهریار گفت:
-
نمی خوای اول بپرسی تمایل دارن با من آشنا بشن یا نه؟
-
اختیار دارید آقا اون مسئله فرق داشت.
پری ادامه داد:

 

ariana2008

عضو جدید
شهریار پسر خاله ی من.
-
از آشناییتون خوشوقتم.
-
شما رو قبلا ندیدم.
به مرتضی اشاره کرد و گفت:
-
وایشون رو هم.
پری خندید و گفت:
-
آیدین خان برادر آفاق جونه مرتضی هم از دوستاش صخره نورده.
-
صخره نورد؟چه جالب ورزش هیجان انگیزیه!
-
ممنون خب معلومه شما مثل دختر خاله تون نیستید.
پری به روی خود نیاورد و ادامه داد:
-
البته آیدین هم صخره نوردی می کنه تو دانشگاهشون تو انگلستان مقام اول آورده مثل مرتضی.
-
شما هم تو انگلستان تحصیل کردین؟
-نه من ایران خوندم تربیت بدنی.
-
خوبه.
لحظاتی به جای نا معلوم نگاه کرد و گفت:
-
معذرت می خوام صدام می کنن امیدوارم بهتون خوش بگذره.
-
و همین طور شما.
-
پری نذار حوصله دوستات سر بره مخصوصا این آقای جوان.
و به مرتضی اشاره کرد و گفت:
-
خب مرتضی جان آیلار که نیست من هم چیزی بهش نمی گم.
و چشمکی به مرتضی زد و خندید آیدین چهره در هم کشید.
مرتضی متعجب گفت:
-
منظورتون رو نمی فهمم.
آیدین گفتک
-جایی هست ما بشینیم؟
-می خوام به دوستام معرفیت کنم.
-
می شه لطفا بذاریش واسه بعد؟
آفاق گفت:
-
آخه داداشم از این کارا بدش میاد.
و دست در دست شهاب در حالی که دختری زیبا و قد بلند همراهی شان می کرد به آنها نزدیک شد آیدین گفت:
-
من فقط خسته ام.
بی توجه به آیدین رو به مرتضی کرد و گفت:
-
بهت که خوش می گذره؟
مرتضی خندید و گفت:
-
اگه شما اینقدر که به فکر برادرتون هستین به فکر منم باشین.





تا صفحه ی 216
شهاب گفت:
-
پری جان این مرتضی خان رو دریاب دیگه خودشم به زبون اومده ها.
مرتضی خندید دختر سلام کرد آیدین به سنگینی جواب سلامش را داد و پری گفت:
-
اگه قول بده به آیلارحرفی نزنه منم قول می دم تنها نمونه!
مرتضی خجالت زده گفت:
-
خواهش می کنم.
آفاق گفت:
-
معرفی می کنم خانم سربندی رویا خانم!
و زیر چشمی به آیدین که کلافه به نظر می رسید نگاه کرد و لبخند رضایت بخشی روی لبهایش نشست.
-
خوشوقتم.
-
منم همینطور.
آفاق گفت:
-
ایشون هنرمند قابلی هستند.
مرتضی پرسید:
-
چه رشته ای؟
و دختر جواب داد:
-
نقاشی.
پری گفت:
-
برمی گردم صدام می کنن در ضمن من از شاگردای خانم سربندی هستم.
و از آنها درو شد.
مرتضی گفت:
-
جایی واسه نشستن پیدا نمی شه؟
آفاق خندید و گفت:
-
تو چته مرتضی جان؟نکنه واسه نیومدن آیلار معذبی؟
مرتضی دستپاچه جواب داد:
-
اصلا.
و آیدین احساس کرد داغ کرده است خانم سربندی گفت:
-
شما خانم سالاری رو می شناسید؟
-
بله.
با اکراه صورتش را جمع کرد آیدین پرسید:
-
چطور مگه؟
روبه آفاق پرسید:
-
امشب نیومده؟
-
تو که آیلار رو می شناسی.
مرتضی گفت:
-
درس داشتن.
آفاق گفت:
-
خب مرتضی بیشتر از همه ما در جریانه!
مرتضی دوباره خجالتزده سر به زیر انداخت و گفت:
-
من از خودتون شنیدم.
-
درس رو بهانه کرد واسه نیومدن می شناسیش که!
خانم سربندی رو به مرتضی کرد و پرسید:

 

ariana2008

عضو جدید
شما واقعا با آیلار روابط عاطفی دارین؟
آیدین احساس کرد به زودی شبکه مویرگی چشمش پاره خواهد شد.مرتضی دستپاچه شده بود گفت:
-
نه خیر ایشون با وقارتر از اون هستن که من بخوام چنین توهینی بکنم.
خانم سربندی لبخندی زد و گفت:
-
حدس می زدم اون دختره ی خودخواه نمی تونه با کسی روابط عاطفی داشته باشد.
آیدین گفت:
-
اتفاقا مردا دلشون می خواد کسایی رو بدست بیارن که داشتن روابط عاطفی با اونا خیلی مشکله!
-
شما چی؟
پری خندان به آنها نزدیک شد و گفت:
-
ای بابا مرتضی تو چرا وایسادی خجالت کیلو می کنی؟آقای خوب سر خودتو گرم کن از این حال و هوا در بیای صبر کن الان خودم درستش می کنم.
مرتضی که دستاویزی برای فرار از بحث پیش اومده پیدا کرده بود گفت:
-
چه جوری؟
شهاب پیش دستی کرد و گفت:
-
ساده است عزیزم بور یه کم حرکات موزون انجام بده این کار باعث می شه دیگرون متوجه ات بشن و بعد...بقیه اش دیگه خود به خود حل می شه.
مرتضی با عصبانیت گفت:
-
حرکات موزون؟
-منظورم رقصیدنه.
مرتضی زیر چشمی به آیدین نگاه کرد و گفت:
-
اگر زیادی مورد توجه قرار گرفتم چی؟
دختر ها خندید شهاب گفت:
-
شجاع باش پسر!
و دخترها بلند تر خندیدند آیدین هم لبخند زد.
آفاق گفت:
-
چشماتو ببند و به اولین کسی که رسیدی بگو همراهیت کنه.
-
اگه چشمام ببندم که طرف رو نمی بینم.
شهاب گفت:
-
نگاه کن سرش حسابی تو حسابه!حواسش هست جنس تقلبی بهش نندازن.
دخترها خندیدند و آیدین گفت:
-
اگه شما سر به سر کسی نذارین همه حالشون خوبه.
خانم سر بندی گفت:
-
چرا شما به دوستتون کمک نمی کنید؟
-کمک؟
-برای رقص.
مرتضی گفت:
-
یعنی با آیدین برقصم؟
آنقدر معصومانه این جمله را ادا کرد که حتی آیدین هم به خنده افتاد شهاب گفت:
-
نه عزیزم اونقدر نگاه به طرف شما دو نفر هست که از هر کس دیگه ای هم تقاضا کنی از صمیم قلب این نقش رو به جای آیدین به عهده می گیره.
آفاق در حالی که می خندید گفت:
-
وای خدا جون تصورش رو بکن این دوتا بخوان با هم برقصن چقدر خنده دار می شه!
خانم سربندی به آیدین خیره شد و گفت:
-
نمی خواین به دوستتون کمک کنید؟
-من حوصله ی این کار رو ندارم.
مرتضی به سرعت گفت:
-
منم همین طور.
پری گفت:
-
الان درستش می کنم مرتضی جان یه دقیقه.
به سرعت رفت شهاب گفت:
-
غلط نکنم یه فکر بکری زده به سرش!
لحظاتی بعد صندلی به دست بازگشت شهاب گفت:
-
خدا به خیر کنه.
پری روی صندلی رفت و گفت:
-
همه توجه کنید لطفا....همه توجه....کنید.
مرتضی گفت:
-
می خواین چی کار کنین؟
همه ساکت شدند و حتی صدای موزیک هم قطع شد پری گفت:
-
من امروز دوتا مهمون عزیز دارم که می دونم چقدر باعث کنجکاوی شما شدن.
آیدین سر به زیر انداخت پری گفت:
-
یکیشون که اصلا به کسی مربوط نیست کیه چون به شخص شخیص خودم مربوطه و به هیچ کس نمی دمش....
همه خندیدند و کف زدند آیدین با تنفر چهره در هم کشید که از چشمهای خانم سربندی دور نماند.
-
اما نفر بعد....!
مرتضی زیر لب گفت:
-
پری خانم.
-
مرتضی...که خیلی هم پسرخ.....
به مرتضی که چشمهایش را به او دوخته بود نگاه کرد و گفت:
-
خوبیه.
شهاب نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و آفاق ریسه می رفت.
-
و از قهرمانان خوب رشته صخرهخ نوردیه حالا من از همه دخترا.....
مرتضی با لحنی ملتمس گفت:
-
پری خانم!
-
و پسرای مجلس می خوام....
آفاق ریسه رفته بود و ایدین چهره در هم کشیده بود و سر به زیر داشت.پری ادامه داد:
-
که مشغول باشن بابا شب تولد منه.
ناگهان صدای موزیک در سالن پخش شد خانم سر بندی به سرعت دستش را به طرف آیدین دراز کرد و گفت:
-
افتخار می دین؟


 

ariana2008

عضو جدید
و دستش را به طرف او گرفت.مرتضی لحظاتی مردد بر جا ایستاد و گفت:
-
باعث افتخاره!
-
متشکرم.
و همراه هم به وسط سالن رفتند.
****************
آیلار در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت:
-
معذرت می خوام که مزاحم وقتتون شدم.
دیروز با مرتضی تماس گرفته و پرسیده بود آیا می تواند فیلمهایش را در اختیار آیلار بگذارد.قصد داشت دوباره به طور جدی صخره نوردی را شروع کند.به زودی امحاناتش شروع و سه هفته بعد دانشگاه تعطیل می شد و او قصد داشت با شروع تعطیلات به صورت جدی تمرین کند.
مرتضی دستپاچه به نظر می رسید و گفت:
-
خواهش می کنم.
با آیلار که حرف زد هر چه سعی کرد نتوانست بر خود مسلط باشد.با محمود تماس گرفته و از او خواسته بود همراهی اش کند خودش هم نمی دانستم چرا احساسش اینگونه شده است مثل یک دانه در حال رشد ریشه می دوانید و در عین حال سر بلند می کرد از خودش که می پرسید "چرا" جوابی نیز نمی یافت
"اگه اینقدر زیر گوشم نخونن تو از آیلار خوشت می آد اینجوری نمی شه!"
محمود گفت:
-
من متاسفم که بی دعوت خدمت رسیدم.
آیلار ظرف بستنی را جلوتر کشید و گفت:
-
خواهش می کنم.
دلش می خواست رودتر فیلم ها را بگیرد و برود سنگینی جو حاکم او را لی می کرد.
محمود گفت:
-
البته این آقا مرتضی اونقدر از شما تعریف می کنه که بنده مشتاق زیارت بودم.
آیلار سرخ شد و مرتضی هم همین طور جواب داد:
-
ایشون لطف دارن.
-
من خودم صخره نوردی می کنم اما اعتراف می کنم تا به حال هیچ کس رو مثل شما سه نفر ندیدم.
-
سه نفر؟!
-
شما مرتضی آیدین.
رنگ آیلرا پرید لبخندی تصنعی زد و گفت:
-
بله.
و لشد می خواست او را در حال صخره نوردی ببیند مرتضی گفت:
-
بفرمایید لطفا ... آب می شه.
آیلار نگاهی به ظرف بستنی انداخت و گفت:
-
بله.
-
جاش ما اون شب خیلی خالی بود.
آیلار نگاهش کرد مرتضی که علامت شوال را در چشمهای او خوانده اضافه کرد:
-
شب تولد پری!
آیلار بستنی اش را بلعید و گفت:
-
خوش گذشت؟
-جای شما واقعا خالی بود.
-
من به خاطر درسم و شروع امتحانات نمی تونم جایی برم.
-
خانم سر بندی هم بود همون نقاشه.
آیلار لحظاتی اندیشید مرتضی ادامه داد:
-
با آیدین حسابی گرم گرفته بود.
و نا گهان از آن چه از دهانش بیرون آمده بود پشیمان شد قلب آیلار هری ریخت ولی سعی کرد بر خود مسلط باشد و با پوزخندی گفت:
-
آیدین هم دست می زاره رو بهترینا!
هر دوی آنها متوجه کنایه آیلار شدند مرتضی گفت:
-
کاش می اومدین.
-
ظاهرا بهش ما خیلی خوش گذشته!
مرتضی سرخ شد و با دستپاچگی گفت:
-
نه اصلا....یعنی اگه....
به آیلار نگاه کرد و رو به محمود که به او لبخند می زد ادامه داد:
-
شما بودنی خوش می گذشت.
و نفس عمیقی کشید آیلار یکه خورد اما سعی کرد حرفهای او را نشنیده بگیرد محمود که متوجه اوضاع بود گفت:
-
شما از کی ای ورزش رو شروع کردید؟
آیلار به او نگاهی کرد و گفت:
-
حدودا هشت نه سالگی.
-
تا به حال کسی رو به دقت شما ندیدم.
مرتضی خندید و آیلار گفت:
-
لطف دارین.
آیلار به ساعتش نگاه کرد محمود گفت:
-
نه نه یعنی....بله.
مرتضی هاج و واج به او نگاه می کرد دلش می خواست او بیشتر بماند.حسس غریب در رگهایش می دوید و آنقدر به جمله هایی که در مورد خودش و آیلرا شنیده بود می اندیشید که باورش شده بود چیزی در میان است اما آیلار...بی تفاوت و سرد مثل رفتارش با همه آدمهای دنیا حالا می خواست برود محمود سقلمه ای به پهلوی مرتضی زد و زیر لب گفت:
-
مرتضی!
مرتضی به خود آمد آیلار منتظر بود.
-
آهان ... بله.
و از داخل کیفش تعدادی سی دی بیرون کشید و به طرف آیلار گرفت و گفت:
-
بهتریناش اینا بودن.
آیلار سی دی ها را گرفت و در حتلی که لبخند تشکر آمیزی روی لبش نقش بسته بود گفت:
-
متشکرم.
سی دی ها را در کیفش گذاشت و بلند شد مرتضی گفت:
-
بستنی تون.
-
ممنون عجله دارم.
محمود و مرتضی با هم ایستادند آیلار گفت:
-
به خاطر سی دی ها ممنون.
-
قابل شما رو نداره.
-
اشکالی نداره بدم آیدین براتون بیاره؟
-اونا برای شماست.
-
واسه من؟
-برای شما زدم.
-
لطف کردین راضی به زحمت شما نبودم.
مرتضی سر به زیر انداخت و لبخند زد محمود گفت:
-
از آشنایی با شما خوشحال شدم.
آیلار به رویش لبخند زد و گفت:
-
منم همین طور.
دوباره از مرتضی تشکر کرد و بعد از خداحافظی از آنها به راه افتاد.مرتضی روی صندلی نشست و همان طور که به دور شدن او نگاه می کرد گفت:
-
یه اتفاقی افتاده!
محمود به او نگاه کرد مرتضی سر به زیر انداخت و گفت:
-
فکر کنم دوسش دارم!
 

ariana2008

عضو جدید
فصل سیزدهم
قسمت اول




زندگی روی یک خط مستقیم به پیش می رفت.خانواده همایونی در تکاپویی سخت مقدمات ازدواج آفاق را فراهم می آوردند.آیدین خسته به نظر می رسشید و مکاتباتی با لندن برای بازگشتن و حتی شاید تدریس در همان کالجی که در آنجا درس خوانده بود انجام می داد.زیبا بیشتر وقتش را در منزل همایونی می گذراند و به کتایون کمک می کرد.مرتضی مردد بین گفتن و نگفتن حتی بالاتر احساس کردن و نکردن با خودش می جنگید و آیلار تمام وقتش را برای امتحاناتش گذاشته بود و حتی جواب تلفن کسی را هم نمی داد تنها کسی که آشکارا شاد و سرخوش بود آفاق بود که با هیاهوی زیاد مقدمات ازدواجش را فراهم می کرد.
آخرین امتحان آیلار هم تمام شد.جسته و گریخته از مادرش شنیده بود چه خبر است.بعد از استراحتی کوتاه با مادرش تماس گرفته و گفته بود می تواند به منزل همایونی ها برود و مادرش مشتاقانه قبول کرده بود.در عرض چند دقیقه تمام اعضای خانواده می دانستند آیلار تا دقایقی دیگر وارد می شود.
صدای بوق اتومبیلش لبخند را رو لبهای زیبا نشاند کتایون گفت:
-اینم خانم دکتر ما!
آفاق چهره اش را با اکراه برگرداند و پری هم از او پیروی کرد.آیدین روزنامه ای را که روی میز بود برداشت و وانمود کرد مشغول مطالعه است.
نزدیک به سه هفته بود که او را ندیده بود و دلش برای دیدنش بی تاب بود.آیلار وارد سالن شد رنگ پریده به نظر می رسید سلام کرد کتایون به شدت از دیدنش خوشحال شد.آفاق با اکراه گونه اش را بوسید و پری به سردی جواب سلامش را داد روبه روی آیدین ایستاد و آیدین در حالی که به سختی وانمود می کرد خونسرد است با بی تفاوتی جواب سلامش را داد.آیلار دلخور شده بود ولی سعی می کرد لبخند بزند کتایون گفت:
-نگاش کن چقدر لاغر شده!
زیبا در حالی که با غرور و اشتیاق او را نگاه می کرد گفتک
-هر ترم موقع امتحاناش همینجوریه.
آیدین از بالای روزنامه نگاهش کرد آیلار لبخند می زد آفاق گفت:
-من که هیج وقت از درس خوشم نمی اومده.
پری حرف او را تصدیق کرد و گفت:
-منم درس رو دوست نداشتم دیپلم رو هم به زور مامانم گرفتم.
آیلار فقط لبخند زد.آیدین دزدیده نگاهش می کرد.به نظرش می آدم رنگ پریدگی او را زیباتر کرده است کتایون گفتک
-حالا چطور بود؟
-چی؟
-امتحانا دیگه.
-ای بدک نبود.
آفاق گفت:
-حرفی که همیشه می زنه نگران نباشید این خانم دوباره شاگرد اول دانشگاهشون می شه و ....
پری دنباله ی حرف او را گرفت و گفت:
-آقا و خانم سالاری یه جشن مفصل واسه اش ترتیب می دن!
زیبا خندید و گفت:
-فقط واسه تشویقه.
آفاق گفت:
-اگر منم اینجوری تشویث می کردن الان دکترام رو هم گرفته بودم.
کتایون گفت:
-تو به هر حال درس خون نبودی.
آیلار خندید و آفاق با لحن دلگیری گفت:
-مامان!
پری گفت:
-منم ترجیح می دم ازدواج کنم تا مجبور باشم شب و روز درس بخونم.
و در همان حال به آیدین نگاه کرد کتایون گفت:
-شوهر کردن واسه دخترای تنبله وگرنه آدم با شوهر هم می تونه درس بخونه!
پری بور شده و سر به زیر انداخته بود آیلرا گفت:
-خب هر چیزی یه وقتی داره.
پری پرسید:
-مثلا تو از ازدواج بدت میاد؟
خنده روی لبهای آیلار ماسید کمی من و من کرد نگاهها به او دوخته شده حتی آیدین روزنامه را پایین آورده بود و به او نگاه می کرد تمام انرژی اش را جمع کرد و گفت:
-نه واسه چی بدم بیاد؟
یک موج بهت و حیرت همه را وادار به سکوت کرد لبخند روی لبهای آیدین نشست.
آفاق اولین نفر بود که به خود آمد و گفت:
-مبارک آقا مرتضی باشه!
رویاهای آیدین از بلندترین برج آسمان رها شد و او را زیر خود له کرد.
آیلار چهره در هم کشید و گفتک
-من هیچ ارتباطی با مرتضی ندارم.
-مطمئنی؟
-بله مطمئنم.
-رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر!
-من.....
کتایون دخالت کرد و با تحکم گفت:
-آفاق!
-خودتون که شنیدین چی گفت:
آیلار که عصبی به نظر می رسید به مبل تکیه داد و گفت:
-من هیچ....
ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد و با خونسردی ساختگی گفت:
-به هر حال روابط خصوصی هر کس به خودش مربوطه درست نمی گم آیدین؟
و به آیدین نگاه کرد آیدین که انگار به مبل چسبیده بود به سختی جواب دااد:
-بله.
لبخند پیروزی گوشه ی لبهای آفاق نشست لبخندی که از نگاه آیلار دورنماند و چنان طعم تلخی از شکست در برابر او را در دهانش پخش کرد که آیلار برای جبران آن با همان ملاحت رو به آیدین کرد و گفت:
-می شه یه لطفی به من بکنید؟
همه به آیلار نگاه می کردمد و آیدین به زمین آیلار گفت:
-می خوام برم خرید می شه همراهیم کنید؟آفاق می گه شما سلیقه تون خیلی خوبه.
-من؟
-واسه ام تعریف کرده واسه اون دوست دختر خارجیتون چه جوری لباس انتخاب می کردین.
آیدین چپ چپ به آفاق نگاه کرد و گفت:
-با کمال میل.
کتایون که بیشتر از هر کسی در آن جمع از این پیشامد خوشحال بود گفت:
-زیبا جون بریم بالا؟
زیبا بهت زده از جا بلند شد و گفت:
-بریم.
آیلار زیر چشمی به آفاق که سرخ شده بود نگاه کرد و لبخند پیروزی روی لبهایش نشست پری گفت:
-چقدر خوب!ما می خواستیم بریم.آیدین جون چطوره اون روز که با هم می خوایم بریم آیلرا جون رو هم با خودمون ببریم؟
آیدین گیج به نظر می رسید آیلار با تعجب به او خیره شده بود و دندانهای آفاق می رفت که نمایان شود آیدین که نمی خواست موقعیت پیش آمده را از دست بدهد گفت:
-یادم نمیاد با شما یه همچین قراری گذاشته باشم.
آیلرا سرش را با پیروزی و غرور بالا گرفت.آفاق با عصبانیت بلند شد و گفت:
-پری بریم بالا.
دست پری را گرفت و او را با خود کشید آیلار آنقدر نگاهشان کرد تا از سالن بیرون رفتند و در بسته شد ناگهان به خنده افتاد و گفت:
-حالشون رو گرفتیم!
آیدین که از دیدن شادی او به وجد آمده بود می خندید آیلار نگاه قدر شناسش را به او دوخت و گفت:
-ممنون.
-خواهش می کنم چرا تشکر؟
-طرف من رو گرفتین.
-نظر خودم رو گفتم.
آیلار یکه خورد و سعی کرد به روی خودش نیاورد.
-به هر حال ممنون.
و این بار لحنش سرد بود آیدین پرسید:
-کی برای خرید بریم؟
-شما کی فرصت دارید؟
-من که بیکارم.
-شما چند وقته ایرانید؟
-نزدیک دو ماه.
-دنبال کار نیستین؟
آیدین سر به زیر انداخت و آرام گفت:
-شاید برگردم.
آیلار احساس کرد بند دلش پاره شد پرسید:
-برگردین؟!
آیدین سر بلند کرد و همان طور که به چشمهای او خیره شده بود گفت:
-به شرایط بستگی داره.
-شرایط؟
-کی بریم؟
آیلار خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-من هر ترم بعد از آخرین امتحانم می رم خرید.
خندید و انگار که آیدین از او خواسته باشد توضیح داد.
-باعث می شه خستگیم در بره.
آیدین هم خندید و گفت:
-ساعت سه خوبه؟
-سه؟....آره خوبه.
مستخدم وارد سالن شد و رو به آیلار گفت:
-خانم مادرتون می گن برین بالا پیش ایشون.
آیلار بلند شد و در حالی که هنوز لبخند به لب داشت به راه افتاد آیدین پشت سرش گفت:
-ساعت سه!
آیلار دستش را در هوا تکان داد و از سالن بیرون رفت آیدین به مبل تکیه داد دلش می خواست با تمام توان فریاد بکشد دستش را گره کرد و با مشت به کف دست دیگرش کوبید از این که بعد از هفته ها می توانست اینقدر به آیلار نزدیک باشد در پوست خود نمی گنجید.
*******************




تا اواسط صفحه ی 235
ادامه دارد....................
70صفحه دیگه بیشتر نمونده

 

ariana2008

عضو جدید
فصل سیزدهم
قسمت دوم




-نظر شما چیه؟
آیدین شانه بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم.
-آفاق که می گفت سلیقه شما حرف نداره یا فقط برای دخترای لندنی سلیقه خوبی دارین!
آیدین چهره در هم کشید و گفت:
-شما مزخرفات آفاق رو باور کردین؟
-به نظر من که مزخرف نبود.
بلوز را روی پیشخوان گذاشت فروشنده پرسید:
-بپیچمش؟
-نه خوشم نیامده.
آیدین گفت:
-من هیچ وقت تو زندگیم با هیچ دختری رابطه نداشتم.
برق شادی و آرامش در چشمهای آیلار درخشید با بی تفاوتی گفت:
-انتظار که ندارین باور کنم؟
از مغازه بیرون آمدند آیدین در حالی که لبخند می زد گفت:
-اتفاقا انتظار دارم اونم زیاد.
آیلار به شیرینی خندید آیدین پرسید:
-شما چطور؟
-مزخرف نگنین.
-حتما منم باید باور کنم؟
-یقینا!
آیدین لبخندی از سر اطمینان زد و گفت:
-تو لندن روزای زیادی داشتم که فکر کنم.
آیلار همانطور که وانمود می کرد مشغول تماشای ویترین مغازه هاست پرسید:
-به چی؟
-خیلی چیزا!
آیلار ابروهایش را بالا کشید آیدین خندید دلش می خواست بگوید به تو و گفت:
-به ایران به اتفاقایی که پیش از رفتنم افتاد و به....
و دوباره خندید آیلار بلوزی را پشت ویرتین نشان داد و گفت:
-این چطوره؟
و منتظر جواب آیدین ماند آیدین لحظاتی لباس را نگاه کرد و گفت:
-بدک نیست بهتره بریم تو.
-ولش کن.
-خب بریم از نزدیک ببینیمش.
-دیگه نمی خوامش.
-چرا؟
-اگه چیز خوبی بود نمی گفتی بدک نیست.
-خوب نیست آدم اینقدر حساس باشه.
-که من هستم.
-خب بعضی اخلاق ها رو نمی شه عوض کرد.
-نشنیده می گیرم.
-قصد توهین نداشتم.
-یه همچین فکری هم نکردم.
-به هر حال معذرت می خوام.
-شما نمی خواید چیزی بخرید؟
-چرا شاید برای عروسی آفاق.
-الان چی؟
-هنوز تصمیم نگرفتم می خوام خرید کنم یا نه.
-شما از همون روز اول هم با هم فرق داشتید.
-ما؟
-تو و آفاق!
-کدوممون بهتر بودیم؟
-تو هنوزم بهتری.
خندید و از او دور شد آیدین لحظاتی خیره نگاهش کرد و در حالی که از شادی در پوست خود نمی گنجید به دنبال آیلار رفت.نمی توانست باور کند دختری که سبکبال این سو آن سو می رود همان دختر مغروری است که به همه از بالاترین نقطه نگاه می کند.سالها منتظر چنین روزی بود همراه آیلار به خرید بیاید و خریدهای او را به دست بگیرد و حالا خداوند او را به تمام رویاهایش رسانده بود آیلار گفت:
-اگر شما نمی خواید خرید کنید بریم.
دلش می خواست باز هم شانه به شانه او راه برود و به ویترینها نگاه کند پرسید:
-خسته شدی؟
-آره.
-من خریدی ندارم.
به طرف ماشین به راه افتادند یک جمله مدام در ذهنش بالا و پایین می شد آیلار بیخیال قدم بر می داشت و با هر قدم آیدین احساس خفقان می کرد به کنار ماشین رسیدند دزدگیر را زد و درها باز شد آیلار در را باز کرد و پیش از او سوار شد و آیدین پرسید:
-می تونم به یه نوشیدنی دعوتتون کنم؟
آیلار لحظاتی متفکر بر جا ماند در اتومبیل را بست و گفت:
-فکر می کنم یه کم وقت داشته باشم.
عملا دلش می خواست وقت کشی کند و دیرتر برسد دلش می خواست صورت آفاق را بعد از ورودشان به خانه ببیند از الان طعم شیرین پیروزی زیر دندانهایش بود و می اندیشید اگر پری هم باز مثل هر شب خانه همایونی باشد عالی می شود.
آیدین سر از پا نمی شناخت و تشکر می کرد آیلار گفت:
-نمی خوای وسایل را بذاری تو ماشین؟
-بله حق با شماست.
خریدهای آیلار را در داخل اتومبیل گذاشت یک شال خوشرنگ یک کیف دستی و یک تاپ زیبا . در را بست و دوشادوش آیلار به راه افتاد آیدین پرسید:





تا صفحه ی 239
ادامه دارد...............
 

ariana2008

عضو جدید
فصل سیزدهم
قسمت سوم




یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
-سعی می کنم.
-همیشه بعد از آخرین امتحانت مهربون می شی؟
-یعنی انقدر بد اخلاق بودم؟
-انقدر که نه ولی خب.....
خندید و آیلار گفت:
-بازم جای شکرش باقیه که اینقدر نه.اگر توهین به خودت نمی دونی آره بعد از یه خستگی دیگه انرژی ندارم و به قول مامان زیبا زیادی مهربون می شم.
-پس من آدم خوش شانسی هستم که مورد محبت واقع شدم!
-اینو بذارین به حساب آفاق.
-آفاق؟
-بهترین راهی بود که می شد حسابی حالش رو گرفت.
آیدین لحظاتی خیره نگاهش کرد و گفت:
-من ساده فکر کردم....
آیلار خندید و گفت:
-قیافه اش الان محشره!
آیدین اندیشید
"من ساده رو بگو خیال کردم همه اش واسه خاطر خودمه"
وارد کافی شاپ شدند و پشت میزی نشستند آیلار بسیار سرخوش به نظر می رسید.
-چی میل داری؟
-شما مهمونم کردین این اجازه رو بهتون می دم که خودتون انتخاب کنین.
آیدین خندید آیلار گفت:
-تو خرید که کمکم نکردید شاید اینجا کمی از سلیقه اروپاییتون رو ببینم.
آیدین به او خیره شد و آیلار وانمود کرد حواسش جای دیگری است آیدین سفارش بستنی داد و گفت:
-دوست ندارم باهام اینجوری حرف بزنی.
-من همین جوری هستم.
-خب این خیلی بده.
-جدا؟
-جدا!
-چطوره مثل پری حرف بزنم؟
لحن کلامش را مانند پری کرد و با همان عشوه و اطوار پری گفت:
-آیدین جون مرسی که دعوتم کردی بستنی خوبه؟
آیدین چهره درهم کشید و گفت:
-پس همیشه هم بعد از امتحانات مهربون نیستی!
آیلار با دلخوری گفت:
-اگر بذارین چرا.
-متاسفم نمی دونستم انقدر.....
-انقدر چی؟
-از این که با من اومدی بیرون اذیت می شی.
-من اذیت نشدم تازه این پیشنهاد من بود وگرنه شما.....
سر به زیر انداخت آیدین گفت:
-من چی؟
-خوشحال تر می شدی با پری بودی.
-بیا یه مسئله ای رو حل کنیم.
آیلار وانمود کرد به بحث اهمیتی نمی دهد و آیدین با سماجت گفت:
-من هیچ رابطه یعاطفی ای با پری ندارم.
آیلار که قلبا احساس شادی و رضایت می کرد ظاهر بی تفاوتی به خود گرفت و گفت:
-اهمیتی هم نداشت.
-منم واسه خوش اومدن تو این حرف رو نزدم.
اما خودش بهتر از هر کسی می دونست که دروغ می گوید آیلار به سختی یکه خورد و گفت:
-مهم نیست.
ظرفهای بستنی در مقابلشان قرار گفت روز قشنگشان داشت خراب می شد و آیدین به خود می گفت
"نذار خراب بشه آیدین نذار"
پرسید:
-ناراحت شدی؟
آیلار با لحنی که نشان می داد ناراحت است جواب دادک
-نه!
-متاسفم.
-گفتم که مهم نیست.
-ببین آیلار....!مهم نیست به هر حال معذرت می خوام.
-مهمه.
-چی؟
-همونی که گفتی مهم نیست.
-ببین آیلار طوری با من رفتار می کنی که مجبور می شم....
-شما گوش کنید من متاسفم که ازتون خواستم با من بیاید خرید.
-شاید ترجیح می دادی به جای من مرتضی بود!
آیلار با عصبانیت از جا بلند شد و گفت:
-تو هم مثل خواهرتی!
همه نگاهها به طرف آنها چرخیده بود آیدین هم ایستاد و گفت:
-من فقط حرفی رو بهت زدم که خودت به من زده بودی.
-تو حقت بود.
-پس تو هم حقته!
آیلار سر برگداند که برود لحظه ای ایستاد به طرف آیدین برگشت و گفت:
-اگه خیالت رو راحت می کنه آره خیلی خوشحال تر می شدم.
آیدین از روی عصبانیت پوزخندی زد حالا دیگر تمام کسانی که در کافی شاپ نشسته بودند به آن دو نگاه می کردند آیلار که از پوزخند او به شدت عصبانی شده بود گفت:
-بهتر از توئه که هر روز با یکنفری یه روز پری یه روز خانم سربندی یکی تو لندن صد تا تو ایران!
با عصبانیت راه افتاد آیدین لحظه ای مردد بر جای ماند پول میز را به سرعت حساب کرد و از در بیرون رفت آیلار در شلوغی جمعیت گم شده بود.





تا صفحه ی 243
پایان فصل سیزدهم
 

ariana2008

عضو جدید
فصل چهاردهم
قسمت اول




سالن غرق در نور و شادی بود.آفاق با صورتی خندان با همه احوالپرسی می کرد و در حالی که بازو در بازوی شهاب داشت به این سو آن سو می رفت پری ساقدوش عروس بود و خودش را به آفاق چسبانده بود.کتایون با غرور به دخترش نگاه می کرد.آیدین کت و شولار مشکی رنگی پ.شیده بود و از همان ابتدای مهمانی مجبور بود به تک تک فامیل توضیح بدهد که نمی خواسته مادرش دوباره خسته شود و به همین دلیل هم اجازه نداده برای بازگشتنش میهمانی گرفته شود.حتی گله می کرد چرا آنها به دیدنش نیامده اند.باورود خانواده سالاری سرها به طرف آیلار چرخید در آن لباس صورتی آنقدر زیبا شده بود که حتی زیبایی آفاق را کمرنگ کرد.مرتضی از روی مبل بلند شد و آیدین لیوان آبی را که در دست داشت محکم فشار داد.آقای سالاری و زیبا شروع به احوالپرسی کردند کتایون و همایونی به طرفشان رفتند آفاق زیر لب گفت:
-نگاش کن!
آیدین به طرف آنها رفت و مشغول سلام و احوالپرسی شد.زیر چشمی به آیلار نگاه کرد آیلار چهره درهم داشت و سرش را کج گرفته بود آقای سالاری گفت:
-ایشاا....عروسی آیدین جون.
کتایون همانطور که گونه آیلار را می بوسید گفت:
-مرسی آیلار جون!دختر تو چقدر خوشگل شدی!
شهاب و آفاق هم به طرف آنها رفتند مرتضی همانطور ایستاده بود در این جمع او غریبه بود و حالا با دیدن آیلار و زیبا قوت قلب می گرفت به آفاق و شهاب تبریک گفتند و آفاق خیلی زود از آنها فاصله گرفت نمی خواست بایستد و اجازه بدهد دیگران او را با آیلار مقایسه کنند کتایون زیبا را با خود برد و همایونی آقای سالاری را.لحظاتی روبه روی یکدیگر ایستادند آیدین گفت:
-من....
صدای دخترانه ای گفت:
-خانم سالاری!
آیلار سربلند کرد خانم سربندی بود.
-سلام.
-مگر خانواده سالاری وارد بشن که بشه آیدین جان رو از فامیل پیرش جدا کرد!
آیدین لبخند زد و گفت:
-عمه ها و عموها هستن از وقتی برگشتم ندیدمشون.
-ما هم دلمون واسه شما تنگ شده بود.
آیلار گفت:
-معذرت می خوام.
و از آنها دور شد.آیدین لحظاتی مردد بر جای ماند خانم سربندی چشمهایش را خمار کرد و به آیدین خیره شد و گفت:
-خیلی دلم می خواست دوباره ببینمتون.
-لطف دارین.
کسی گفت:
-سلام.
آیلار به طرف صدا چرخید و با دیدن مرتضی احساس آرامش کرد لبخند به لب به طرفش رفت کت و شلوار پوشیده و برازنده تر از قبل شده بود.
-سلام خوشحالم که می بینمتون.
مرتضی خجالت زده گفت:
-من بیشتر!
نگاه استفهام آمیز آیلار را که دید گفت:
-از تنهایی داشتم سکته می کردم.
آیلار خندید کسی گفت:
-آقا باید به شما تبریک گفت.
آیلار بی آنکه به پشت سرش نگاه کند گفت:
-گوش وایسادن کار زشتیه مجید!
مجید در کنار او قرار گرفت و گفت:
-تو نمی تونی به یه مهمونی بری و پوز هر چی دختره نزنی؟سلام.
-خودت که می دونی نه!سلام.
دستش را به طرف مرتضی دراز کرد و گفت:
-این آقای خوشبخت را معرفی نمی کنی؟
-مرتضی از دوستان آیدین!
-خوشوقتم.
-منم همین طور.
-ایشونم مجید نوه عمه آیدین.
-تو انگلستان با هم بودید؟
-خیر.
مجید با تعجب گفت:
-پس آیدین واسه فامیلش وقت نداشته!
خانم سربندی گفت:
-می خواستم شمارو واسه دیدن نمایشگاهم دعوت کنم متاسفانه شماره ای ازتون نداشتم یه کم هم ازتون گله دارم فکر کردم شما حتما سراغی از من می گیرید.
آیدین با نگاه دنبال آیلار گشت و او را در کنار مرتضی و پسر جوانی خنده بر لب دید گفت:
-متاسفم صدام می کنن.
و پیش از آنکه خانم سربندی عکس العملی نشان بدهد از او فاصله گرفت مرتضی با دیدن او لبخند زد آیلار به سمتی که مرتضی لبخند می زد نگاه کرد آیدین به به آنها نزدیک شد مجید دستش را فشرد.آیدین به آیلار خیره شده بود و آیلار بی توجه به او به سمتی دیگر نگاه می کرد صدایی گفت:
-مجیده پسر عمه پوران دختر عمه شوکت.
مجید با خنده گفت:
-اینجوری که تو شمردی من خودمم گیج شدم.
دختری خنده کنان گفت:
-نوه ی دختری عمه شوکت اینجوری درسته؟
آیدین به او نگاه کرد دختر گفت:
-ستاره دختر کوچیکه عمو ستار.
آیدین لبخند زد مجید گفت:
-پسر دایی مون حواسش به جای بهتری گرمه!
و با سر به خانم سر بندی که به آنها نزدیک می شد اشاره کرد ستاره گفت:
-ستاره هستم.
مرتضی لبخندی زد و گفت:
-مرتضی...از دوستان آیدین خان.
-خوش اومدین.
خانم سربندی گفت:
-ستاره می بینم که باز تو داری واسه خودت آشنا جور می کنی.
-اگه زرنگ نباشم تو نمی زاری واسه کسی آشنا بمونه!
مجید و مرتضی خندیدند و خانم سربندی که حسابی بور شده بود سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند کسی گفت:
-وای خداجون هر چی خوشگله اینجا توی این مجلس جمع شده!
آیلار با خنده گفت:
-چه فایده؟دم گربه های بی حیا رو می چینن!
-آیدین خان مرد عشقه!
ستاره گفت:




تا صفحه ی 248
ادامه دارد...............
 

ariana2008

عضو جدید
فصل چهاردهم
قسمت دوم



-سیامک جون هر کی دوست داری مثل این لاتای چاله میدون حرف نزن.
-تو که بیشتر از من خوشت می آد.
-من؟!
-اگه نمیاد از کجا می دونی لاتای چاله میدون اینجوری حرف می زنن این واسه تو آیلار جون می بینی که یکی از خوشگلا رو گربه امشب می خوره!
آیلار خندید.ستاره گفت:
-سیامک عمه شهین.
-چاکر آیدین خان بی معرفت آقا؟
-مرتضی از دوستای آیدینه.
-خوش اومدی.
-ممنون.
آفاق و شهاب در حالی که پری هم همه جا همراهی شان می کرد به آنها نزدیک شدند شهاب گفت:
-آقا جای ما رو هم خالی کنید ها!
آفاق گفت:
-خب دیگه.
و همه به خنده افتادند.پری در کنار آیدین ایستاد و گفت:
-تو چرا با ما نمی آی؟
مجید گفت:
-پری جان خانم سربندی.
و همه به جز آیدین و پری و خانم سربندی و مرتضی نخودی خندیدند خانم سربندی گفت:
-حرفت رو نشنیده می گیرم.
-قصد توهین نداشتم گفتم احترام شمارو نگه دارن.
و دوباره نخودی خندید.سیامک پرسید:
-ایران می مونی یا می ری؟
آفاق گفت:
-معلومه که می مونه بعد از من نوبت آیدینه.
-احتمالا بر می گردم.
مجید گفت:
-اونو ول کن اینو بچسب.
و به آیلار اشاره کرد که باعث خنده همه شد ستاره گفت:
-پری احسان کجاست؟
-بره گمشه اصلا حوصلشو ندارم.
سیامک با خنده گفت:
-آیدین جان نذاری این دختره گولت بزنه ها اخلاق نداره فردا همین حرفا پشت سر تو هم می زنه!
مجید خندید و گفت:
-اینجور که بوش میاد واسه آیلار خانم رقیب پیدا شده!
رنگ آیلار پرید حتی آفاق هم یکه خورد.
-تو لجبازی.خانما توهین نشه ها.
سیامک گفت:
-من کوچیک همه تونم هستم.
ستاره صورتش را با اکراه جمع کرد و مجید ادامه داد:
آیلار خانم کم بود آیدین جون هم بهش اضافه شد.
آیدین گفت:
-متوجه نمی شم.
سیامک پیشدستی کرد و گفت:
-برعکس همه دخترا که دنبال پسرا راه می افتن و بهشون التماس می کنن....
رو به دخترها کرد و گفت:
-که البته خودم نوکر همشون هستم.
و دوباره رو به آیدین ادامه داد:
-این آیلار عزیز دل من که الهی الهی الهی خودم فداش شم.....
دخترها می خندیدند و سیامک ادامه داد:
-محل سگ به هیچ کس نمی زاره!
خانم سربندی چهره در هم کشیده بود و به آنها نگاه می کرد حرفهای سیامک که تمام شد عذرخواهی کوچکی کرد و به حالت قهر از آنها جدا شد آفاق گفت:
-ناراحت شد.
-به جهنم!
-سیامک!
-زهرمار و سیامک فکر نکنی امشب شب عروسیته هر چی بگی حق باتوئه ها!
-خانم سربندی.....
مجید گفت:
-آفاق جان همه ما خانم سربندی رو می شناسیم.
رو به مرتضی کرد و گفت:
-شما چقدر ساکتید!
-چی بگم والا.
سیامک گفت:
-قربونت برم چرا احساس غریبی می کنی ستاره دل به دل آقا بده ببینم.
ستاره اخم کرد و در همان حال نتوانست مانع خنده اش شود آیدین که در جمع آنها حسابی سر کیف آمده بود گفت:
-مرتضی جان یه کم خجالتیه.
-نه نه یعنی.....
پری گفت:
-زیاد!
و همه خندیدند مرتضی هم به خنده افتاد آفاق گفت:
-آیلار جون نذار مرتضی اینقدر تنها بمونه.
همه سرها به طرف آیلار چرخید که از کنایه آفاق خنده روی لبهایش خشک شده بود شهاب گفت:
-مامانم داره اشاره می کنه.
و دست آفاق را گرفت و او را به دنبال خود کشید مجید به ستاره اشاره کرد و او گفت:
-مرتضی اگر دوست داری بیا به چندتا از دوستام معرفیت کنم.
سیامک گفت:
-بریم مرتضی.
-تو کجا؟
-می آم تنها نباشه.
-خودم باهاشم.
-ببین تلافی می کنم واسه ات ها.
-نمی خوام.
-خره می برمت تو هم با چند تا از دوستای من آشنا بشی!
ستاره گفت:
-تشریف بیارین.
مرتضی لحظاتی به آیلار و آیدین نگاه کرد هر دو سر به زیر داشتند انگار چاره ای نداشت به راه افتاد پری گفت:
-مواظبش باشی ها.
سیامک هم به دنبالشان راه افتاد و گفت:
-خودم هواشو دارم.
پری در کنار آیدین قرار گرفت و گفت:
-سیامک یه گوله نمکه من که عاشق کاراشم.
مجید گفت:
-دیگه زیادی شوره.
آیلار گفت:
-معذرت می خوام.
هنوز قدم از قدم برنداشته بود که مجید پرسید:
-کجا؟
-مامانم صدام می کنه.
مجید سری به اطراف چرخوند و گفت:
-تو این شلوغی مامانت رو دیدی؟
آیلار ایستاد و سر به زیر انداخت مجید پرسید:
-حالت خوبه؟
آیلار روی مبل نشست و گفت:
-آره.
پری گفت:
-آیدین جان بریم پیش آفاق و شهاب دارن صدامون می کنن.
سر بلند کرد آفاق به او اشاره می کرد بی آنکه حرفی بزند به طرف آفاق به راه افتاد مجید متعجب به او نگاه کرد پری لبخندی زد و به دنبال او راه افتاد مجید در کنار آیلار نشست و گفت:
-چیزی شده؟
-نه!
-انگار با آیدین....
-ببین مجید من از این پسره خوشم نمی آد همین!
-چرا؟
-نگاش کن!پری رو ببین خانم سربندی اخلاقای آیدین.
-همه ما این جوری هستیم.
-تو تازه اون رو می بینی من از تو فرودگاه دیدمش.
-پس قضیه ریشه داره.
-اگه می خوای در این مورد حرف بزنی من مجبور می شم برم.
-تسلیم!در مورد مسئله دیگه ای حرف می زنیم.
-باشه این خوبه.
-در مورد خودمون حرف بزنیم؟
-امیدوارم فقط نخوای مسئله ی گذشته رو پیش بکشی.
-می دونی هر وقت به یه مجلس عروسی می رم چه حالی می شم؟
آیلار به آیدین که مشغول بگو و بخند با اقوامش بود نگاهی کرد و گفت:
-بهت که گفتم من فعلا هیچ برنامه خاصی واسه آینده ام ندارم.
-خب پیدا می کنیم.
-مجید چرا فراموشش نمی کنی؟
-نمی تونم تو رو فراموش کنم.
مرتضی را در کنار ستاره و دوستانش دید از حالت او خنده اش گرفت مشخص بود که به زور ایستاده مجید گفت:
-تو چرا با من لج می کنی؟
-من با هیچ کس لج نمی کنم.
خانم سربندی به آنها نزدیک شد و گفت:
-چی داری زیر گوشش می گی؟
-بهش التماس می کنم پیشنهادم رو واسه ازدواج قبول کنه.
خانم سربندی که نام اصلی اش زینت الملوک بود و به همین دلیل دوست نداشت کسی نام او را صدا کند گفت:
-مجید جان داری خودت را خسته می کنی!
عکاسی که مشغول عکس انداختن از همه بود از دور چشمش به آیلار خورد مجید گفت:
-من خسته نمی شم.
-خانم اجازه می دین؟
خانم سربندی خودش را کنار کشید عکاس لنز دوربین را تنظیم کرد آیدین از دور متوجه انها بود آیلار پرسید:
-چی کار می کنید آقا؟!
-یه لحظه!
دوربین فلاش زد آیلار دوباره پرسید:
-چی کار می کنید؟
بی آنکه به او توجه کند دور شد فریبرز خنده کنان به آنها نزدیک شد و گفت:
-می بینم اونقدر خوشگل کردی عکاسه عکس می گیره و فرار می کنه!
مجید لحظاتی نگاهش کرد و از آنها دور شد فریبرز گفت:
-چشم من شور بود؟
خانم سربندی لبخند احمقانه ای زد و گفت:
-با اجازه.
و به راه افتاد فریبرز در کنار آیلار نشست و گفت:
-چه خبر ستاره کوچولو!
-زبون نریز.
-زبون می ریزم نمی تونم دلت رو بدست بیارم زبون نریزم که کلام پس معرکه اس!
-زبون هم بریزی فرقی نداره.
-می دونم.
آیدین بیشتر حواسش به آیلار بود تا به آنچه می شنود.نمی توانست بر روی سوالاتی که از او می پرسیدند تمرکز کند و خیلی گذرا جوابشان را می داد.
فریبز گفت:
-اه اه یه ذره اخلاقم نداری.
-آره می بینی.
-خاله زیبا چه جوری تو رو تحمل می کنه؟
آیلار خندید و فریبرز هم به خنده افتاد فریبرز گفت:
-این فامیل عزیزه ما چطوره؟
-کی؟
-آیدین.
-فامیل عزیز شماست از من می پرسی؟
-دیدم هوای همدیگه رو دارین.
-من هوای کسی رو ندارم.
می دونم تو از این معرفتا نداری!
-فریبرز!
-داد نکشی ها عروسیه!زشته فک و فامیل داماد هم اینجان.
آیلار لبخند زد مرتضی به طرف آنها آمد آیلار به رویش لبخند زد و گفت:
-خوش می گذره؟
روبه روی ایلار ایستاد و گفت:
-بله ممنون.
و به فریبرز سلام کرد فریبرز هم جواب سلامش را داد و گفت:
-می بینم با دخترای فامیل ما حسابی جور شدی!
مرتضی سرخ شد و گفت:
-نه ستاره خانم...یعنی من....یعنی ستاره خانم.....
آیلار تشر زد:
-فریبرز!
سیامک به انها نزدیک شد و گفت:
-تو چرا در رفتی؟
فریبرز به جای مرتضی جواب داد:
-مگه دیوونست؟دخترا داشتن می خوردنش دماغشون بوی یه نفر غریبه شنیده!
-فریبرز جان می شه اینقدر محاسن دخترای فامیل رو به رخ مرتضی نکشید؟یه کم حفظش آبرو واسه روزای مبادا بد نیست.
سیامک گفت:
-ببین اینجارو آیلار خانم فکر حفظ آبرو و روزای مباداست!
آیلار سرخ شد و گفت:
-لوس نشو.
آیدین به جمع آنها نزدیک شد فریبرز ایستاد و با او احوالپرسی کرد.
-مرتضی راحتی؟
سیامک گفت:
-نگران نباش خودم هواشو دارم.
مجید از دور نگاهشان کرد آیلار سری به اطراف چرخوند زیبا با عمه پوران مشغول صحبت بود و متفکر به نظر می رسید نگاهش روی صورت مجید ثابت موند لبخند به لب داشت و حالت مظلومی به خود گرفته بود.بند دلش پاره شد ایستاد و با یک عذرخواهی به طرف مادرش رفت.
-سلام.
پوران خانم در حالی که چشمهایش می درخشید گفت:
-سلام خانم خوشگل خوبی؟




تا صفحه ی 258
45 صفحه بیشتر نمونده
 

ariana2008

عضو جدید
فصل چهاردهم
قسمت سوم




سر به زیر انداخت:
-بله ممنون.
-ماشاا...ماشاا...
آیدین دلشوره غریبی داشت با نگاه آیلار را تعقیب کرد.از گفتگوهای که در جریان بود چیزی نمی شنید.فریبرز به سیامک اشاره کرد:
-گوش نمی ده.
سیامک شانه بالا انداخت و زیر لب گفت:
-ولش کن.
آقای سالاری و پدر مجید هم به انها نزدیک شدند.کتایون آنها را دید و همراه همایونی به طرفشان رفت.آیدین خیره نگاهش می کرد.روی صورت هر کس دقیق می شد تا بفهمد آنجا چه خبر است.می دانست اتفاقی در آن گوشه سالن در حال رخ دادن است.یک حس بد یک طعم تلخ زیر زبانش پخش شده بود.مرتضی دستش را روی شانه او گذاشت.به شدت یکه خورد و از جا پرید.هر سه جوان به او نگاه کردند.صدای خنده پری شنیده می شد مرتضی پرسید:
-چیزی شده؟
به جمع وسط سالن نگاه کرد کتایون با نگرانی به آیلار چشم داشت.زیبا متفکر بود مجید حالت مظلومی داشت حالتی که آیدین را نگران می کرد و آیلار سر به زیر ایستاده بود فریبرز گفت:
-آیدین خان؟
آیلار سر بلند کرد پانزده قدم با آنها فاصله داشتند.به آیدین نگاه کرد.برای چند ثانیه از آن فاصله نگاهشان در چشم یکدیگر نشست و هر دو سر به زیر انداختند انگار پری بود که صدا زد:
-آیدین جون.
بی توجه به سمت آیلار رفت.احساس می کرد تکه ای از وجودش به سخت ترین شکل کنده می شود عمه پوران با دیدنش لبخند زد و کتایون نگران نگاهش کرد.
عمه پوران گفت:
-ایشاا...یه روزم بیام عروسی آیدین.
در کنار آیلار ایستاد و این اولین بار بود که اینقدر به او نزدیک می شد.آقای همایونی گفت:
-حالا آبجی جان بذار این دوتا رو دست به دست بدیم بعد دوره بیفتیم واسه آیدین.
-حالا که می بینی خانم بنده از خواستگاری خوششون اومده و هی قصد دارن همه رو بفرستن خونه بخت.
همه خندیدند جز آیدین و آیلار.زیبا و کتایون هم به لبخندی تصنعی اکتفا کردند.
آفاق بود که پرسید:
-کی و واسه کی خواستگاری کردن عمه جون؟
آیلار زیر لبی عذرخواهی کوتاهی کرد و به گوشه ای از سالن که صندلی چیده شده بود رفت.احساس می کرد دیگر توان ایستادن ندارد.نگاههای نگران آیدین و مجید به دنبالش کشیده شد و هر دو سنگینی نگاه دیگری را احساس کردند.سرهایشان به طرف هم چرخید و در لحظه ای که چشم در چشم یکدیگر انداختند عمه پوران گفت:
-آیلار جون رو واسه مجید خودمون عمه!
به چشمهای مجید که حالا جواب تبریکهای آفاق را می داد و بسیار سرخوش بود خیره شد.بعد به آیلار نگه کرد که گرفته و غمگین روی صندلی نشسته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود آرام به طرف او رفت.موزیک تازه ای شروع شده بود و نوای آرام آن هر عاشقی را به خلسه می برد.روبه روی صندلی آیلار ایستاد و به او خیره شد چشم در چشم یکدیگر و هیچ کدام انگار حرفی برای گفتن نداشتند شاید هم زبانی بهتر از این نگاه نبود که برایشان حرف بزند صدای موسیقی به گوش می رسید بی آنکه چیزی بگوید از روی صندلی بلند شد و همراه آیدین آرام به میان سالن رفت موسیقی هر عاشقی را به خلسه می برد.
********************
آیدین از خودش پرسید:
"عروسی آفاق کی بود؟چند روز پیش؟"
از پنجره اتاقش به آسمان آبی نگاه کرد.دیشب همین دیشب آفاق با شهاب رفته بود.بعد از جدا شدن از مجید به طرف آیلار رفتخ بود بی آنکه حرف بزند.دستش را پیش برد و قاب عکس نقره ای روی میز کنار تختش را برداشت و در مقابل صورتش گرفت.از یادآوری خاطرات شب پیش درست از لحظه ای که آیلار به درخواستش از روی صندلی بلند شده بود خون در رگهایش به جریان در امد.دستش را بالا آورد و به کف آن نگاه کرد قاب را روی سینه اش گذاشت چشمهایش را بست و دستش را مشت کرد خاطرات شب پیش در مقابل چشمش جان گرفت.او و آیلار آنقدر در چشمهای یکدیگر غرق شده بودند که متوجه گذشت زمان نشدند.وقتی از یکدیگر فاصله گرفتند بی اختیار به مجید نگاه کرد که لبش را می جوید.هر چه دنبال مرتضی گشت پیدایش نکرد و پری بهت زده به او خیره شده بود به آیلار نگاه کرد که سر به زیر انداخته بود بعد از آن خانم سربندی سراغش آمد و با او مشغول صحبت شد آیلار در گوشه ای کنار پدر و مادرش نشست و آیدین دید که او درخواست مجید را رد کرد.خانم سربندی همان طور ایستاده بود و نگاهش می کرد آیدین از سالن خارج شده بود.
دستش را روی چشمش گذاشت یادش نمی آمد چند ساعت در باغ بوده و تنها هنگامی بازگشته بود که میهمانان می خواستند بروند آیلار در کنار پدر و مادرش از او خداحافظی کرده بود.
چشم باز کرد دوباره به عکس درون قاب خیره شد.بوسه ای برای عکس فرستاد و از روی تخت پایین پرید از اتاقش بیرون آمد مادرش با آشفتگی سرش را چسبیده بود.
-سلام مادر بزرگ.
-زبونتو گاز بگیر.
-نشستی گریه می کنی؟
-خسته ام.
-آخ بمیرم برات منم انگلیس بودم همین جوری بودی؟
-از اینم بیشتر.
گونه مادرش را بوسید و گفت:
-قربون اون سر خوشگلت برم.
-کبکت خروس می خونه!
-اون کبکم نیست دلمه قوقولی قوقو هم نیست بیشتر شبیه صدای قورباغه هاست!
مستخدمین مشغول نظافت سالن بودند.کتایون غمگین به نظر می رسید آیدین گفت:
-آشپزخونه؟
کتایون گفت:
-خانم معینی می شه به آیدین صبحانه بدین.
-وقت نهاره خانم.
آیدین گفت:
-من صبحونه می خوام الان.
لبخند روی لبهای کتایون نشست و گفت:
-براش آماده کنید لطفا.
-بله خانم.
به دنبال خانم معینی به آشپزخانه رفت خوشحال بود حوادث دیشب مدام در ذهنش تکرار می شد و عملا قسمتهایی را که او را آزار می داد از ذهن پاک کرده بود و تنها به لحظاتی می اندیشید که موسیقی پخس می شد.آخر شب آیلار را دیده بود که با خانوادش رفت غمگین بود شاید و اندیشید
"نه خوشحال بوده"
خودش هم می دانست دلش می خواسته او را خوشحال ببیند.
صبحانه اش را تمام کرد کتایون داشت به مستخدمین دستوراتی می داد آیدین گفت:
-مادربزرگ؟
-مادربزرگ عمه ته.
خندید می خواست چیزی بگوید که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشت و گفت:





تا صفحه ی 263
 

ariana2008

عضو جدید
فصل چهاردهم
قسمت چهارم



-همایونی هستم.
-سلام.
-سلام خوبین؟
-بله شما خوبین؟
آیلار بود گوشی را محکمتر در دست فشر آیلار گفت:
-مامان خوبه؟
-بله ممنون.
-مامانم می خواست بدونه اگر کسی پیش خاله نیست بیاد اونجا.
-کسی نیست تنهاست یکم هم سرش درد می کنه.
-پس مزاحمش نمی شیم.
-به خاطر آفاقه گفتم که بیاین احساس تنهایی نکنه.
-باشه به مامان می گم.
بی خداحافظی گوشی را قطع کرد کتایون پرسید:
-کی بود؟
-خاله زیبا دارن می آن اینجا.
کتایون دوباره مشغول صحبت با مستخدمین شد آیدین روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید سعی کرد به افکارش نظم بدهد و اندیشید
"آیلار هم دوستم داره چشمهاش این رو گفت اون موقع که زل زده بودم تو چشماش!"
و از این احساس لبخند بر لبش نشست تلفن دوباره زنگ خورد گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام پسر بد!
-سلام عروس خانم.
-چطوری؟
-خوبم تو چطوری؟شهاب خوبه؟
-خوبیم دلمون براتون تنگ شده.
-تو رو جون آفاق لوس بازی در نیار ما تازه زوری تو رو ردت کردیم حالا دنبال بهونه ای بیای اینجا؟
کتایون پرسید:
-آفاقه؟
و آیدین با سر جواب مثبت داد.
-نشنیده می گیرم می دونم از خوشحالیته.
-شهاب هنوز زنده اس؟
کتایون دستش را برای گرفتن گوشی دراز کرد و گفت:
-خوبه؟
-بیا که مامان داره پر می کشه من خداحافظ.
آفاق خندید و آیدین گوشی را به طرف کتایون گرفت کتایون که مشغول احوالپرسی شد بلند شد و به طرف اتاقش رفت می خواست خود را برای آمدن آیلار آماده کند.
صدای زیبا را می شنید و صدای مادرش را که می گفت تازه با آفاق حرف زده است.
از پله ها پایین آمد آیلار سر بلند کرد و نگاهش کرد لبخند زد موهایش را به یک طرف خوابانده بود و صورتش کاملا اصلاح شده بود سلام کرد و زیبا جواب سلامش را داد کتایون گفت:
-به همه تون سلام رسوند.
آیلار آرام سلام کرد و او جوابش را داد.
-اگه آیدینم برگرده حسابی تنها می شم.
-مگه قراره برگردی خاله؟
-هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.
-دستش رو بند کن نمی ره.
-من که از خدامه زنشم بیاره اینجا به این بزرگی منم از تنهایی در می آم.
-کتایون جان الان کدوم دختری می آد با مادر شوهر و پدر شوهرش زندگی کنه؟
-نمی دونم گیجم انگار یه چیزی گم کردم.
-منم وقتی فکرش رو می کنم آیلار می خواد از پیشم بره می خوام دیوونه بشم.
-من جایی نمی رم.
کتایون گفت:
-می برنت!
-من نمی رم.
زیبا گفت:
-راست می گه من شرطم اینه که دامادم باید پیش ما زندگی کنه.
-زیبا جان!عادت می کنی.
-نه نه اصلا دلم نمی خواد عادت کنم.
لبخند روی لبهای آیدین نشسته بود آیلار گفت:
-چیز بهتری نیست در موردش حرف بزنیم؟
دوباره تلفن زنگ زد کتایون گفت:
-از صبح از بس این تلفن زنگ زده اعصابم خورد شده
آیدین گفت:
-من جواب می دم.
با طمانینه گوشی را برداشت و گفت:
-همایونی هستم.
-سلام عزیزم.
-سلام؟
-پری هستم!
خیلی خشک و رسمی گفت:
-حالتون خوبه؟
-الان که صدای تو رو می شنوم آره مامان هست عزیزم؟
-بله ولی نمی تونن صحبت کنن.
-مهم نیست می خوام بیام اونجا.
-مامان اصلا در وضعی نیستن که....
به میان حرف آیدین پرید و گفت:
-واسه همینم می خوام بیام اونجا که تنها نباشن خونه ای؟
-خیر!
-باشه می مونم تا برگردی می بینمت عزیزم.
گوشی را قطع کرد کتایون پرسید:
-کی بود؟
-پری!
آیلار چهره در هم کشید و زیبا لبخند زدو
-چه دختر خوبی بعد از رفتن آفاق جون هم نگران حال توئه.
آیلار به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-کاری نداری مامان؟
-کجا آیلار جان؟
-کلاس دارم.
-مگه دانشگاهت تموم نشد؟
-باشگاه صخره نوردی رو دوباره شروع کردم.
زیبا گفت:
-نه عزیزم برو.
آیدین گفت:
-زحمتی نیست اگر چند لحظه صبر کنی منم وسایلم رو بردارم بیام؟نمی خوام پری رو ببینم.
کتایون گفت:
-مگه داره می آد اینجا؟
-آره.
-پسر جون یه جوری دست به سرش می کردی.
-شما که می شناسینش.
-منتظر می مونم....تو ماشینم.
-زودی می آم.
آیدین به طرف اتاقش رفت آیلار گونه کتایون و زیبا را بوسید و از آنها خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد چند دقیقه ای طول کشید تا آیدین آمد و سوار شد.
-معذرت می خوام معطل شدی.
-مهم نیست.
آیلار حرکت کرد به خاطر حوادث دیشب جو سنگینی بر فضا حاکم بود آیدین در تمام مدتی که مشغول جمع آوری وسایلش بود با خود می اندیشید زمان مناسبی به دست آورده تا با آیلار صحبت کند احساس می کرد کلمات را برای یک گفتگوی ساده هم گم کرده است چه رسد به چیزهایی که او می خواست بگوید.
-کجا برم؟
-بله؟
-کدوم خیابون؟
-بله معذرت می خوام خیابون....
-می دونم کدوم باشگاه رو می گین.
از نگاه کردن به آیدین خودداری می کرد و خجالتزده به نظر می رسید.
-مزاحمتون شدم.
-نه اصلا.
-راستش با خودم فکر کردم بهترین موقعیته که با شما در مورد یه موضوعی صحبت کنم.
آیلار احساس کرد بخار داغی از سرش به هوا برخاست آیدین که اعتماد به نفس لازم را به دست آورده بود گفت:
-راستش دیشب بعد از ....
صدای زنگ تلفن همراهش او را وادار به سکوت کرد گفت:
-معذرت می خوام.
و جواب تلفنش را داد:
-بله؟
-آقای همایونی؟
-بفرمایید.
-سربندی هستم.
با تعجب گفت:
-خانم سربندی!
و خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-حالتون چطوره؟
-خوبم تبریک می گم بهتون.
-تبریک؟
-ازدواج خواهرتون رو می گم.
آیلار چهره در هم کشیده بود و روی پدال گاز می فشرد.
-ممنون.
-حتما تعجب کردین شماره همراه شمارو از کجا آوردم؟
-بله!
-شیطنت کردم و از آفاق جون گرفتم ناراحت شدین؟
-نه خواهش می کنم.
خانم سربندی خندید و گفت:
-قبل از هر چیز شماره ام همونیه که افتاده روی موبایلتون.
-بله ممنون.
-بعد شما وقت دارین امروز ببینمتون؟
-بعید می دونم.
-دلم می خواد نمایشگاه کارام رو ببینید.
-امروز؟
-فقط بهانه نیار.
-بهانه نیست.
-پس می آم دنبالت چطوره؟
-نمی خوام مزاحم شما بشم.
-نیستی باهات حرف هم دارم.
-در چه موردی؟
-خب اگه تا الان متوجه نشدی بذاریمش واسه وقتی دیدمت.
-خب من....
-قرار شد بهونه نیاری دیگه می بینمت فعلا بای.
-نگفتین چه ساعتی؟
خانم سربندی خندید و گفت:
-ساعت سه بیام دنبالت خوبه؟
-آدرس بدین خودم میام.
-نه چون می ترسم بهونه بیاری و نیای ساعت سه خودم میام دنبالت بای.
-خداحافظ.
تماس را قطع کرد و گفت:
-معذرت می خوام.
آیلار با چهره ای در هم کشیده گفت:
-خواهش می کنم.
-داشتم می گفتم بهتون...
-می شه ادامه ندین؟
آیدین هاج و واج نگاهش کرد آیلار به شدت سعی می کرد خود را خونسرد نشان بدهد گفت:
-نمی خوام چیزی در مورد دیشب بشنوم.
-اما حرف من سر دیشب نیست.
-پس اصلا نمی خوام چیزی در موردش بشنوم.
-من...فکر کردم.
-همه ما گاهی وقتا یه فکرایی می کنیم.
-گوش کن آیلار.
اتومبیل را به کناری کشید و توقف کرد و به طرف آیدین چرخید و گفت:
-نه تو گوش کن دیگه خسته شدم از این بازی مسخره از تو از پری آفاق مرتضی مجید خانم سربندی.از همه تون خسته شدم تا وقتی تو نیومده بودی همه چیز خوب بود اما به محض اینکه تو پات رو گذاشتی تو فرودگاه زندگی من به هم ریخت از دستت خسته شدم چرا دست از سر من بر نمی داری؟
-متاسفم هیچ وقت نمی خواستم اذیتت کنم.
-اما همیشه اذیتم کردی از همون بچگی هر بار که با خودم فکر کردم می شه به تو اعتماد کرد تو خرابش کردی قضیه دیشبم پیش نکش مطمئنم بعد از ملاقات امروزت با خانم سربندی ببخشید زینت الملوک خانم نظرتون عوض می شه.
-من نمی خواستم....
-از هیچ چیز به اندازه توضیح بدم نمیاد.
-ولی من....
آیلار به روبه رو خیره شد و گفت:
-من هم تو رو می شناسم هم خانم سربندی رو.
آیدین سر به زیر انداخت و گفت:
-واسه خودم متاسفم اگه همه شناختت از من همینه.....
آیلار نگاهش کرد.روی پدال گاز فشرد و تا رسیدن به باشگاه دیگر هیچ حرفی میان آنها زده نشد در مقابل در باشگاه پیاده شد خم شد و بی آنکه چیزی بگوید از شیشه نگاهش کرد آیلار بی آنکه نگاهش کند روی پدال گاز فشرد و دور شد سلانه سلانه به طرف باشگاه به راه افتاد.صدای مرتضی او را که سخت در خود فرو رفته بود به خود آورد.
-سلام.
سربلند کرد و نگاهش کرد.
-سلام.
-خوبی؟
-ممنون.
-آیلار بود؟
بی آنکه جواب بدهد سر به زیر انداخت مرتضی گفت:
-انگار یکم عجله داشت.
-مقصر منم.
از مقابل مرتضی رد شد مرتضی پشت سرش پرسید:
-دوسش داری؟
ایستاد و لحظاتی اندیشید به طرف مرتضی که نگاه پرسشگرش را به او دوخته بود چرخید و گفت:
-خیلی زیاد!
دوباره سربرگرداند و وارد باشگاه شد این اولین باری بود که در حضور یک غریبه اعتراف می کرد آیلار را دوست می دارد مرتضی لحظاتی به جای خالی او نگاه کرد و به دنبال او وارد باشگاه شد.




پایان فصل چهاردهم
تا صفحه ی 274

"فقط دوتا فصل دیگه مونده و 28 صفحه
 

ariana2008

عضو جدید
فصل پانزدهم
قسمت اول



-راضی به زحمت شما نبودم.
خانم سربندی خندید و گفت:
-پسرای اروپایی اینقدر تعارفی هستند؟
-نه چندان.
خانم سربندی به قهقهه خندید و گفت:
-خب هم پر جذبه هم شوخ.حالا می فهمم چرا پری اونوری بهت چسبیده و حیتی یکی مثل آیلار سعی می کنه خودش رو به تو نزدیک کنه.
با شنیدن اسم پری و طرز صحبت کردنش در مورد آیلار چهره در هم کشید.
-آدم جذابی هستی!
-نظر لطف شماست.
-وقتی توجه آیلار به کسی جلب می شه یعنی اون آدم یه ویژگی خاص داره.
-من که فکر نمی کنم نظر شما در مورد آیلار درست باشه!
به طرف آیدین برگشت و نگاهش کرد آیین نگاه از او برگرداند گفت:
-تو آیلار رو نمی شناسی خیلی خودخواه تر از این حرفاست!
-می ریم گالری شما؟
-آره اما قبلش بریم یه جایی که بتونیم یه چیزی بخوریم.
-من تازه نهار خوردم میلی به چیزی ندارم.
-باشه می ذاریم وقتی تو میلت کشید می ریم.
آیدین از پنجره به بیرون خیره شد خانم سربندی پخش را روشن کرد آیدین داخل صندلی فرو رفت.
-ناراحتت می کنه؟
-نه گوش می دم.
-راستش من از سکوت زیاد خوشم نمیاد.
-متاسفم ادم کسل کننده ای هستم.
-منظورم این نبود.
آیدین خندید و گفت:
-خودم می دونم چه جور آدمی هستم.
-اشتباه می کنی.اصلا نمی دونی!
آیدین لحظاتی خیره نگاهش کرد خانم سربندی که سنگینی نگاه او را به خوبی احساس می کرد لبخندی زد و برای این که جریان بحث را عوض کند گفت:
-حتما مامان بعد از رفتن آفاق خسابی تنها شده؟
-نمی دونم اما گمونم همین طوره که شما می گین.
-باید کم کم به فکر باشین.
-به فکر چی؟
-این که از تنهایی درش بیارین.
-باید کم کم به فکر باشین.
-به فکر چی؟
-این که از تنهایی درش بیارین.
-مثل عمه بزرگ ها صحبت نکنید.
خانم سربندی چهره در هم کشید و آیدین قلبا احساس رضایت کرد.خانم سربندی که به نظر می رسید حسابی دلخور شده است تا رسیدن به گالری هیچ حرفی نزد و آیدین با خیالی آسوده از پنجره به بیرون چشم دوخت.
وارد گالری که شدند خانم سربندی آرامتر شده و چهره دوستانه ای به خود گرفته بود.آیدین برای فرار از موقعیت پیش آمده به طرف تابلوها رفت و وانمود کرد مشغول تماشای آنهاست خانم سربندی کنارش ایستاد و پرسید:
-نظرتون چیه؟
-خیلی قشنگن.
-ممنون نظر واقعیتون رو می خوام بدونم.
-خب من با سبکهای نقاشی آشنا نیستم فقط می تونم بگم به دلم می شینه یا نه.
-حالا به دلتون می شینه یا نه؟
-بله خیلی خوب کار شدن.
خانم سربندی خندید و گفت:
-نخواستم بیای اینجا و به این تابلو ها خیره بشی.
آیدین نگاهش کرد و او که بیخیال دور می شد گفت:
-بیا بریم دفتر من.
آیدین لحظاتی مردد بر جا ایستاد و سپس به دنبال او به راه افتاد خانم سربندی با دست به مبل اشاره کرد و پرسید:
-قهوه یا چایی؟
-قهوه لطفا.
گوشی را برداشت شماره ای را گرفت و متفکرانه گفت:
-دوتا قهوه.
گوشی را گذاشت و رو به روی آیدین روی مبل نشست و گفت:
-اینجا یه جورایی دفتر کارمه کارگاه نقاشی هم اون پشته.
-جالبه!
-چی؟
-فکر نمی کردم نقاشا هم صاحب دم و دستگاه باشن!
-مسلما هر نقاشی موقعیت منو نداره.
-اینجا نیومدیم که در مورد موقعیت شما حرف بزنیم درسته؟
خانم سربندی به مبل تکیه داد و گفت:
-البته!
-خب؟
-خوشحالم که از حاشیه رفتن خوشتون نمیاد.
آیدین نگاهش کرد و او گفت:
-پری؟
-متوجه نمی شم.
-رابطه ی شما و پری تا چه حد و به چه صورتیه؟
-چرا می خواید بدونید؟
-برام جالبه!
-فقط جالب؟
خانم سربندی خندید و گفت:
-خوبه از موش و گربه بازی خوشت میاد.
-من آدم صریحی هستم.
-خب فقط جذابیت نیست.
بی آنکه چیزی بگوید نگاهش کرد.خانم سربندی حالت جدی ای به خود گرفت و گفت:
-می خواید یه اعتراف صریح رو بشنوید باشه شاید این جوری بهتر باشه.
به آیدین نگاه کرد و گفت:
-من از شما خوشم میاد.
-ایران تو این سالها پیشرفتهای زیادی کرده!
-چون من از شما خوشم میاد؟
-چون شما راحت حرفتون رو می زنید.
-کنایه بود؟
-اصلا.
-خب؟!
-فراموشش کنید خانم سربندی.
-اگر برام ممکن بود الان شما اینجا نبودید.
-زیاد مسئله رو بزرگ نکنید خودتون بهتر از هر کس می دونید که دروغ می گید.
-این نظر شماست.
آیدین پوزخند زد و خانم سربندی که عصبانی شده بود گفت:
-من که می دونم دلیل مخالفت شما چیه!
آیدین ابروهایش را بالا کشید و نگاهش کرد.
-به خاطر آیلاره.
آیدین چهره درهم کشید و گفتک
-مزخرف نگو.
-تمام کسایی که دیشب شما دو نفر رو دیدن داش....
-چیه؟نمی خواین جمله تون رو تموم کنید؟اصلا شما چی می خواین؟
-شمارو.
-متاسفم.
-من عادت ندارم به چیزایی که می خوام نرسم.
-هر عادتی باید از یه جایی شروع بشه.
-من غرورم رو به خاطر شما....
-می شه موضوع صحبت رو عوض کنیم؟
-در مورد آیلار اشتباه می کنی.
-چرا می خواید زوری من رو متهم کنید؟
-من تو زندگیم تجربه های زیادی داشتم.
-بهتون تبریک می گم.
کنایه ایدین را نشنیده گرفت و گفت:
-دیشب عمه خانمتون آیلار رو واسه نوه عزیزش خواستگاری کرد.
رنگ آیدین پرید ایستاد و گفتک
-مجبور نیستم اینجا وایسم و به مزخرفات شما گوش کنم.
خانم سربندی دستپاچه بلند شد و گفت:
-معذرت می خوام نرو!
-باید برم.
-معذرت می خوام معذرت می خوام.
لحنش به قدری ملتمسانه بود که آیدین بی اختیار نرم شد و بر روی مبل نشست خانم سربندی هم نشست و دوباره گفت:
-معذرت می خوام.
آیدین با چهره ای درهم کشیده جواب داد:
-مهم نیست.
هر دو ساکت شدند آیدین سر به زیر انداخته بود و به جملات آخر خانم سربندی فکر می کرد صدای خانم سربندی او را به خود اورد.
-از دست من ناراحتی؟
-نه!
-متاسفم اگر حرفی زدم که....
-گفتم که بهتره فراموشش کنی.
-اگه می خوای فراموش کنم باید امشب شام مهمون من باشی.
-من امشب....
-این یعنی از دستم ناراحتی.
-باشه به شرطی که پول میز رو من حساب کنم.
-مهمون منی و هیچ شرطی هم قبول نیست.
-ولی....
-حالا هم می خوام با من بیای کارگاه اگر اجازه بدی می خوام یه طرح از صورتت بکشم.
-ولی....
-به عنوان هدیه می دمش به خودت قول می دم.
آیدین از لحن کلام او خنده اش گرفت بلند شد و به دنبالش به طرف کارگاه به راه افتاد...
دیگر هیچ صحبتی از مسایلی که پیش آمده بود نشد و آنها بر سر موضوعاتی همچون هنر ورزش زندگی در ازوپا و مسایل سیاسی و اقتصادی ایران و جهان صحبت کردند ساعت نزدیک دوازده بود که آیدین در مقابل در خانه شان از اتومبیل خانم سربندی پیاده شد.
-نمی آید تو؟
-به خانم و آقای همایونی سلام برسون.مرسی به خاطر شب خوبمون.
-چشم منم مرسی!
خانم سربندی بوق زد و رفت و آیدین به داخل خانه رفت وارد سالن که شد خشکش زد آیلار با دیدن او ایستاد و گفت:
-بهتره دیگه بریم.
-سلام.
همه به جز آیلار جواب سلامش را دادند کتایون گفت:
-کجا با این عجله؟
-خسته ام شما هم خسته این.
آقای سالاری با خنده گفت:
-خوش می گذره آیدین خان؟
و آیدین خجالتزده گفت:
-ممنون نمی دونستم شما اینجا هستین وگرنه دعوت خانم سربندی رو قبول نمی کردم.
آیلار گفت:
-تو ماشین منتظرتون می شم خاله جون عمو جون شب بخیر.
آقای همایونی گفت:
-کجا آیدین تازه اومده.
-شب خوش.
از کنار آیدین که رد می شد صورتش را با اکراه برگرداند صدای خنده پدرش را از پشت سرش شنید که گفت:
-هر کس دیگه ای هم جای تو بود شام با خانم سربندی را از دست نمی داد.
صدای خنده آقای همایونی را شنید پیش از آنکه از در بیرون برود آیدین گفت:
-نه موضوع این طور که شما فکر می کنید نیست.
-عمو جان ما که بخیل نیستیم فقط مواظب خانم سربندی باش یه کم زیادی شیطونه!
و روی کلمه "شیطون" تاکید کرد زیبا با تشر گفت:
-پاشو بریم هم سر به سر این پسره می ذاری هم صدای آیلار رو در می آری.
کتایون گفت:
-حالا زوده که.
آقای سالاری با خنده گفت:
-واسه آیدین که از گشت و گذار اومده نه واسه ما پیر و پاتالا.
و خودش و همایونی می خندیدند و آیدین سرخ و سفید می شد از آنها که خداحافظی می کرد آقای سالاری زیر گوشش گفت:
-پسر جای من و پدرتم خالی کن!
و چشمکی به او زد و به قهقهه خندید آیلار پشت فرمان نشسته و منتظرشان بود سوار شدند و آیلار بی آنکه به او که روی ایوان ایستاده بود و نگاهشان می کرد نگاه کند روی پدال گاز فشرد و از در بیرون رفت.
*************
-بدین منم ببینم.
عکسها را از دست کتایون گرفت.یک هفته از خانه بیرون نرفته بود.زیبا چند باری به آنها سر زده بود و حتی یک شب با سالاری آمده بودند اما آیلار نیامده بود ولی مطمئن بود خبرهایی هست از نگاههای مادرش و خنده های پدرش می دانست اتفاقاتی در شرف وقوع است.هیچ کس درباره برگشتن به لندن حرفی نمی زد نه خودش و نه پدر و مادرش.
خانم سربندی چند باری تماس گرفته و آیدین هر بار برای حرف نزدن بهانه ای آورده بود و پری کمتر سراغی از او می گرفت مرتضی در تمام طول هفته یک بار تلفن زده و پرسیده بود چرا به باشگاه نمی آید.یادش نمی آمد چه جوابی به او داده بود.کتایون گفت:
-خیلی قشنگ شدن.
با بیتفاوتی یکی یکی عکسها را رد می کرد.
-دست روشون نذاری ها!
-خسیس!
آفاق خندید و با اشاره از کتایون پرسید:
-چشه؟
کتایون شانه بالا انداخت غمگین به نظر می رسید.انگار خاطرات شب عروسی آفاق بود که ورق می خورد و آفاق بلند بلند در مورد آلبوم و نحوه چیدن عکسها صحبت می کرد.ناگهان خشکش زد عکس آیلار بود همان که آن شب عکاس در لحظه ای غافلگیرش کرده بود آنقدر زیبا افتاده بود که قلب آیدین را به تپش آورد بی اختیار پرسید:
می تونم این را بردارم؟
کتایون و آفاق نگاهش کردند سرخ شده و عکس را روی هوا معلق نگه داشته بود بی انکه منتظر جواب باشد بلند شد و به طرف اتاقش به راه افتاد.
آفاق و کتایون بهت زده او را با نگاه بدرقه کردند کتایون نفس عمیقی کشید و گفت:
-حدس می زدم چش باشه.
-عکس آیلار را برد.
کتایون گرفته و مغموم گفت:
-بمیرم واسه بچه ام.
آفاق به مادرش نگاه کرد.
-من از آیلار خوشم نمی آد.
کتایون گرفته جواب داد:
-ولی من خیلی دوسش دارم.
آفاق یکه خورد و گفت:
-خوبه مبارکه!
-الان دیگه؟
-چرا؟
-اونقدر دست دست کردم که دختره از دستمون رفت.
-هان؟!
-همه اش تقصیر این آیدینه که ازش مطمئن نبودم با اون کاراش.
-مامان جان من فقط یه هفته نبودم.
کتایون نگاهش کرد آفاق گفت:
-مثل اینکه اینجا خیلی خبراست!
-خبر که....
نفس عمیقی کشید و گفت:
-مجید عمه پورانت از آیلار خواستگاری کرده.
-خب این رو که تقریبا همه اون شب فهمیدند با اون قیافه مجید و قربون صدقه رفتن عمه و دخترش.
-قراره جمعه برن خونه شون به باباتم گفتن باید باهاشون بره.
-خب این کجاش بده؟مجیدم پسر خوبیه تازه اگر نظر من رو بخوای از سر آیلارم زیادیه خاله نگفت آیلار چی میگه؟
-هیچ حرفی نزده.
-اووووه خب بابا هیچی هم که نگفته فکر می کنه کیه؟
-بدبختی اینجاست وقتی آیلار حرفی نمی زنه یعنی حرفی نداره که بزنه.
-یعنی بدش نمی آد.
و خندید کتایون گفت:
-دلم واسه بچه ام می سوزه.
-تازه باید خیالتون هم راحت شده باشه.
کتایون نگاهی به آفاق کرد و گفتک
-تو می دونستی این بچه آیلار رو دوست داره؟





تا صفحه ی 286
ادامه دارد................
 

ariana2008

عضو جدید
فصل پانزدهم
قسمت دوم



آفاق چهره درهم کشید و گفت:
-مثل شما یه حدسایی زده بودم.
آیدین روی تخت افتاد عکس آیلار را در مقابلش گرفت و با دقت به تمام زوایای صورتش نگاه کرد.عکس را روی سینه اش گذاشت و چشم بست.باید با آیلار حرف می زد بیست و چهار سال تحمل کرده و شاید حالا دیگر وقت آن رسیده بود که تکلیف خودش را یکسره کند.چه پیش می آمد؟اندیشید
"خونه آخرش می خواد بگه نه دیگه!واسه اونشم فکر می کنم اونقدر می رم و می آم که دلش به رحم می آد.اگه بفهمه بیست و چهار سال به پاش موندم..."
و نگاهان صورت او شوخی های آقای سالاری و حرفهای خانم سربندی در مقابل چشمانش جان گرفت.از روی تخت پایین پرید.کتش را برداشت و در حالی که عکس آیلار را در جیب آن می گذاشن به سرعت از اتاقش بیرون رفت.
کتایون پرسید:
-کجا؟
-زود می آم.
کتایون به آفاق نگاه کرد صدای بسته شدن در سالن به گوش رسید آفاق گفت:
-بفهمه آیلار با مجید عمه موافقه هواش از سرش می افته من که خیلی خوشحالم.
کتایون با نگرانی گفت:
-اگه بفهمه بر می گرده لندن همین الانشم از این دختره کم محلی می بینه داره جور می کنه برگرده.
-نگران چیزی نباش مامانم.ده سال بیشتره اونجا بوده به زندگی تو اونجا عادت داره تازه باید خوشحالم باشی می ره اونجا آیلار زودتر از یادش می ره.
کتایون چپ چپ نگاهش کرد آفاق گفت:
-چرا این جوری نگاه می کنید؟
-می خواستم به زیبا بگم قبول نکن اما نگران اینم عمه ات از چشم ما ببینه اگر مجید نبود اگر غریبه بود.....
-وقتی خود دختره راضیه!مامان جان قربون اون دلت برم دختر خوب واسه آیدین فراوونه.
-مثل کی؟پری؟یا اون خانم سربندی؟شب عروسی تو دیدی وقتی کنار هم بودن چقدر بهم می اومدن من از همون اولم دلم می خواست آیلار عروس من بشه اونقدر دست دست کردم دختره از دستمون رفت.
آفاق که ناراحت شده بود گفت:
-من که خوشحالم شرش دارخ از زندگی داداشم کم می شه.
آیدین عکس را روی میز گذاشت و گفت:
-40×25.ببینید یه چیزی می خوام اینجوری.
و تابلوی نقاشی روی دیوار را نشان داد مرد نگاهی به تابلو کرد و گفت:
-همین اندازه؟
-حالا یه کم کوچیکتر باشه...اما نه همین قدر خوبه کی آماده می شه؟
-یه چند روزی کار داره.
کیفش را از جیب بیرون آورد یک چک پول پنجاه هزار تومانی روی میز گذاشت و گفت:
-یک ساعت دیگه می آم دنبالش.
مرد نگاهی به اسکناس کرد و گفت:
-تمام سعی ام رو می کنم.
-قابشم همونی باشه که اول بهتون نشون دادم ساده!
-هر طور میل شماست.
نگاهی به عکس آیلار انداخت و گفت:
-یک ساعت دیگه می بینمتون.
*************
اون چیه لای روزنامه پیچیدی؟
نابلو را در دستش جابه جا کرد و گفت:
-یه تابلو.
-ا پیش خانم سربندی بودی؟
آیدین چهره در هم کشید و به طرف اتاقش رفت کتایون گفت:
-آفاق چرا سر به سرش می زاری؟
-من که چیز بدی نگفتم.
آیدین قاب را روی تختش گذاشت کتش را از تن بیرون اورد و صدا زد:
-اممان می گی برام میخ و چکش بیارن.
آفاق از جا پرید و گفت:
-من براش می برم.
-نری چیزی بهش بگی ها!
-ا....من چه کار دارم.
کتایون صدا زد:
-فرشته میخ و چکش بیار.
و آفاق ایستاد تا میخ و چکش را به دستش دادند وارد اتاق آیدین که شد بر جا خشکش زد عکس بزرگی از آیلار در قاب طلایی رنگی در دستهای آیدین بود آیدین پرسید:
-صافه؟
آفاق بهت زده جواب داد:
-آره.
با میخ علامه می زنی؟
با میخ روی دیوار علامت گذاشت آیدین قاب را روی تختش گذاشت و انگار که اتفاقی نیفتاده میخ و چکش را از آفاق گرفت از وقتی که عکس آیلار را در دست گرفته بود احساس می کرد اعتماد به نفس زیادی برای روبه رو شدن با زندگی پیدا کرده است و حتی عملا دلش می خواست همه بدانند او آیلار را دوست دارد نگاه او در شب عروسی آفاق هنوز در چشمهایش بود.آفاق که کمی خود را باز یافته بود روی مبل نشست و گفت:
-بهتره قاب رو به دیوار نزنی.
آیدین میخ ها را به دیوار کوبید و پرسید:
-قشنگ شده؟
قاب را روبه روی تختش به دیوار می زد طوری که می توانست روی تخت دراز بکشد و به عکس آیلار خیره شود.
-نمی دونم.
-نمی دونی؟
قاب را از روی تخت برداشت و به میخ آویخت.دو قدم به عقب آمد و به عکس درون قاب نگاه کرد.
-به نظر من که عالیه!
-ولی من جای تو بودم برش می داشتم.
روی لبه تخت نشست و گفت:
-خدارو شکر جای من نیستی.
-از پری خبری داری؟
-ببین آفاق بیا مشکلمون رو حل کنیم.
-ما که با هم مشکلی نداریم داریم؟
-آره یه مشکل به اسم پری!
-من پری رو مشکل نمی دونم.
-اما واسه من هست.
-تو ازش خوست نمی آد. باشه دیگه اسمی ازش نمی بریم منم بهش می گم دست از سرت برداره البته قبل از من خانم سربندی حسابش رو رسیده.
-خانم سربندی؟
-از همون اولم معلوم بود از تو خوشش اومده می دونی نمی دونم چرا خودم یاد خانم سربندی نیفتادم البته فکرشم نمی کردم...یعنی ازش همچینم خوشم نمی اومد یه جوری به نظر می رسید...البته الان دیگه نه ها!الان....
-آفاق جان!
به آیدین که به او خیره شده بود نگاه کرد.
-حالا فقط صورت مسئله مون عوض شد.
-خب اگر از خانم سربندی هم خوشت نمی آد...ولی آخه این یکی مشکلش چیه؟این جوری که نمی شه پس تو از کی خوشت می آد؟
-یعنی تو متوجه نشدی؟
آفاق وانمود کرد متوجه نشده و گفت:
-نه!
-اما من مطمئنم تو بهتر از هر کسی می دونی یعنی قبل از هر کسی این تو بودی که می دونستی واسه همینم بود که اینقدر ازش بدت می اومد.
-می دونی هیچ وقت واسه اون یه نفر ارزش قائل نبودم
-چرا بچگی هات رو دنبال خودت می کشی آفاق؟اونا مال گذشته هاست اگه بخوای می تونی باهاش دوست بسی آیلا....
-بهتره فراموشش کنی.
-می خوام با بابا در موردش حرف بزنم.
-تو چرا نمی خوای فراموشش کنی؟
-به هیچ کس اجازه نمی دم تو زندگی شخصی من و مسایل خصوصیم دخالت کنه.
-آیلار دیگه مسئله و زندگی خصوصی تو نیست.
-این نظر توئه.
-مجید عمه ازش خواستگاری کرده.
رنگ آیدین پرید پوزخندی زد و گفت:
-خب که چی؟
-همین جمعه هم حرفش رو تموم می کنن.
-آیلار قبول نمی کنه.
-آیلارم موافقه.
-این امکان نداره.
-خوب می خوای زنگ بزنم و از خاله زیبا بپرسم؟
آیدین نگاهش کرد.
-خود خاله به مامان گفته گفته آیلارم حرفی نداره.
-ولی.....
به عکس درون قاب نگاه کرد نیمرخ زیبای آیلار بود و گوشواره های برلیانش در عکس می درخشید حوادث این دوماهه مثل یک فیلم سینمایی با دور تند از مقابل چشمهایش رد می شد در تمام این مدت مثل تام و جری بودند و تنها در شب عروسی آفاق....
به آفاق نگاه کرد آفاق از روی مبل بلند شد و گفت:
-بهتره فراموشش کنی!
و از در بیرون رفت آیدین روی تخت دراز کشید و به قاب روی دیوار چشم دوخت کتایون به آفاق که چشمهایش از شادی می درخشید نگاه کرد و گفت:
-چی بود؟
-عکس آیلار.




پایان فصل پانزدهم
تا صفحه ی 292
 

ariana2008

عضو جدید
فصل شانزدهم



-خوش اومدی آیلار جون.
-ممنون خاله.
زیبا دست کتایون را گرفت و او را روی مبل نشاند و گفت:
-موضوع چیه کتایون؟
-منم نمی دونم.
-دیشب از سالاری شنیدم آیدین بلیط گرفته و ده روز دیگه بر می گرده.
-دیروز صبح بلیطش رو گرفت.
-الان کجاست؟می تونم باهاش حرف بزنم؟
-همون دیروز رفت شمال گفت نمی خواد این چند روزه تهران باشه.
-آخه چرا؟
کتایون سر به زیر انداخت زیبا گفت:
-من که اصلا سر در نمی آرم.
-می گه من واسه عروسی آفاق اومده بودم اونم که تموم شد دیگه تو ایران کاری ندارم که بمونم.
آیلار سر به زیر انداخته بود و متفکرانه گوش می کرد زیبا با حالتی درمانده گفت:
-نمی دونم به هر حال اونم به اونجا عادت کرده.
-موضوع این نیست.
زیبا نگاهی به کتایون کرد و پرسید:
-پس موضوع چیه؟
کتایون با دستپاچگی گفت:
-نمی دونم حرفاش رو به کسی که نمی زنه از بچگی هم تودار بود
به آیلار نگاه کرد دلش می خواست به او التماس کند تا مانع رفتن آیدین شود اما نمی توانست به زیبا نگاه کرد زیبا لبخند محزونی زد و گفتک
-به سالاری می گم باهاش حرف بزنه.
-تصمیمش رو گرفته.
-تصمیمیش رو عوض می کنه.
تلفن زنگ خورد کتایون گفت:
-آیلار عزیزم می شه لطفا تلفن رو جواب بدی؟
-بله!
بلند شد و گوشی را برداشت.
-بله؟
-سلام؟
-سلام آفاق جون.
-خوبی؟خاله خوبه؟
-ممنون شما چطوری؟
-خوبم.
-آقا شهاب چطوره؟
-اونم خوبه.
-.....
-عروس خانم چه خبر؟
آیلار سرخ شد و گفت:
-از چی؟
-از چی نه از کی؟
-از کی؟
-از آقا مجید ما دیگه.
-مجید؟
-مجید؟نه مجید!
-خبری ازش ندارم.
-حالش خوبه.
-بله؟
-می گم نگران نباش من همین دیشب باهاش حرف زدم حالش خوبه سلام هم رسوند.
-به من چه؟
-آره خوب فردا قراره بیان خواستگاری من!
آیلار ساکت شد آفاق خندید و گفت:
-دیگه حسابی فامیل می شیم ها!
-من از کجا بدونم؟
-عزیزم وقتی فردا جنابعالی بعله رو بگی دیگه تمومه!
-حالا کو تا فردا.
-وقتی به آیدین گفتم تو قبول کردی زن مجید بشی اونقدر خوشحال شد که نگو.
-ایدین؟
-کلی خوشحال بود تو داری جدی جدی با ما فامیل می شی.
آیلار به فکر فرو رفت و آفاق که خود را در یک قدمی پیروزی می دید گفت:
-آیدینم برمی گرده پیش النا همون دختر اروپاییه می خواد با اون ازدواج کنه.
-امیدوارم خوشبخت بشه.
-وای تصور کن عروس ما می شه یه دختر مو بلوند اروپایی!بچه هاشونو بگو.
-گوشی خاله رو صدا کنم.
گوشی را به طرف کتایون گرفت و گفت:
-آفاقه.
کتایون به سختی از روی مبل بلند شو به طرف آیلار رفت گوشی را از آیلار گرفت و گفت:
-بله.
ایلار به کنار زیبا رفت و در کنارش نشست زیبا پرسید:
-چیزی شده؟
-نه!
-درباره عمه اش حرفی زد؟
ایلار پوزخند زد زیبا گفت:
-دلخور نشو می شناسیش که.
-دلخور نیستم.
آیفون زنگ زد مستخدمی برای باز کردن در رفت زیبا گفت:
-سر از کار این پسره در نمی آرم نمی دونم چش شد یهویی.
-به هر حال تو لندن واسه خودش زندگی داره شایدم یه.....
سر به زیر انداخت مستخدم در حالی که بسته بزرگ کادوپیچ شده ای در دست داشت وارد سالن شد کتایون گفت:
-گوشی.
و رو به مستخدم پرسیدک
-کی بود؟
-این بسته رو از طرف خانم سربندی آورده بودند.
-خانم سربندی؟
-برای آقا آیدینه.
کتایون متفکرانه گفت:
-بذار تو اتاقش.
مستخدم کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-خانم غذا سر گاز دارم می شه بعدا ببرمش؟
کتایون با آفاق که از آن سوی خط سوال پیچش کرده بود حرف می زد دستش را در هوا تکان داد آیلار گفت:
-من می برمش.
و پیش از آنکه کتایون به خود بیاید به طرف اتاق آیدیت به راه افتاد از کودکی و دقیق تر از زمانی که آیدین به انگلستان رفته بود دیگر در این اتاق قدم نگذاشته بود از آنچه در دست داشت می دانست تابلو نقاشی ای را با خود حمل می کند اما دیگر برایش مهم نبود این تابلو هدیه ای از طرف خانم سربندی برای آیدین است.
آیدین به زودی از ایران می رفت. نه برای او می ماند و نه برای خانم سربندی که حریصانه دلش می خواست در کانون توجه همه مردان دنیا باشد پشت در اتاق ایستاد.نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.سر بلند کرد نگاهش از روی مبلها و تخت که گذشت به پنجره افتاد.قدم به داخل اتاق گذاشت.از پنجره اتاق آیدین خانه شان در آن سوی باغ معلوم بود و می دانست که به پنجره اتاق خودش در دور دست نگاه می کند بسته را کنار تخت گذاشت و سر برگرداند.نگاهش بر روی دیوار خشک شد.عکس خودش را دید که به دیوار روبه روی تخت کوبیده شده بود.احساس کرد دیگر یارای ایستادن ندارد.دستش را دراز کرد و فضای خالی را به دنبال یافتن تکیه گاهی کاوید.زانوهایش خم شد و بر لبه ی تخت نشست.آنچه را که می دید باور نمی کرد سر برگرداند و اتاق را با دقت از زیر نظر گذراند چشمش به قاب عکس کوچک نقره ای رنگی خورد که روی کف اتاق افتاده بود.به سختی از جا بلند شد.در کنار قاب چمباتمه زد و آن را از روی زمین برداشت شیشه های شکسته روی زمین ریخت آن را برگرداند و از آن چه می دید یکه خورد خودش و آیدین دست در دست هم!اصلا یادش نمی آمد این عکس را کی گرفته اند انگار جشن تولدی بود همان جا روی زمین نشست و به تکه های خرد شده شیشه چشم دوخت.سربلند کرد و از پنجره آسمان آبی را دید احساس کرد اتاق با تمام عکسهایش دور سرش می گردد.
تمام قوایش را جمع کرد و از روی زمین بلند شد لحظاتی در مقابل عکسش ایستاد به آیلار درون عکش نگاه کرد همه چیز در مغزش به هم ریخته و مغشوش بود سعی می کرد سیر منطقی حوادث را به یاد بیاورد.حرفها رفتار و حتی نگاهها را.سربرگرداند پنجره اتاقش از اینجا معلوم بود عقب عقب رفت از اتاق بیرون دوید و به سرعت به سالن بازگشت با دیدن کتایون و زیبا سعی کرد آهسته قدم بردارد زیبا متعجب به وضعیت پریشان او نگاه می کرد و کتایون شرمزده سر به زیر انداخت.
کتش را برداشت کتایون سر بلند کرد برای چند لحظه در نگاه یکدیگر خیره شدند نیازی به حرف زدن نبود هر کدام می دانستند دیگری چه می گوید زیبا بهت زده به آنها نگاه می کرد آیلار بی آنکه حرفی بزند به سرعت از سالن خارج شد دلش می خواست جایی در تنهایی با صدای بلند گریه کند.
**************
پشت پنجره ایستاده بود.خانه همایونی ها از اینجا دیده می شد پشت آن درختها دویست قدم فاصله داشتند گاهی شبها وقتی هنوز آیدین نرفته بود می توانست چراغ روشن اتاق او را ببیند از یاد آوری خاطرات گذشته لبخند بر روی لبهایش نشست.
برای شام پایین نرفته و غذایی را هم که به اتاقش آورده بودند نیم خورده رها کرده بود فردا قرار بود برایشان مهمان بیاید زیبا قبل از خواب به اتاقش آمده و گفته بود بود زودتر بخوابد چون مهمانان را برای ناهار دعوت کرده است و دلش نمی خواهد آیلار با چشمهای پف کرده سر میز بنشیند و برای چندمین بار در طول این روزها پرسیده بود:
-تو هیچ حرفی نداری؟.....یعنی....موافقی؟
و او برای چندمین بار در طول این روزها سر به زیر انداخته و حرفی نزده بود پلک بر هم گذاشت همه آن چه در اتاق آیدین دیده بود در مقابل چشمهایش جان گرفت.عکس خودش که بر روی دیوار آویخته شده است.همین چند روز پیش بود که در عروسی آفاق عکاس او را غافلگیر کرده بود.
لبخند روی لبهایش نشست دستی به موهایش کشید و پشت کامپیوترش نشست.ساعت از دو گذشته بود و او خوابش نمی آمد.مطالب و فیلمهایی را که آن شب به آیدین نشان داده بود باز کرد و مشغول تماشایشان شد نمی دانست چرا این کار را می کند از بچگی عادت داشت هر وقت نمی توانست فکرش را متمرکز کند عکس تماشا می کرد.
با دیدن عکسها به یاد مرتضی افتاد از شب عروسی آفاق از او بی خبر بود اندیشید
"مرتضی هم اون شب قهمیده بود چه خبره و من...."
و به خود نهیب زد
"حالا می خوای چیکار کنی آیلار؟"
************
سرایدار پیر ویلا با چشمهای گرد شده از تعجب در را به رویش باز کرد می شناختش بارها و بارها او را دیده بود که همراه خانوه همایونی به این ویلا آمده اند.دستی برای او تکان داد و گاز داد کنار اتومبیل آیدین پارک کرد پیاده که شد صدای دریا و نسی خنکی که از روی موجها بلند می شد خستگی را از تنش بیرون کرد و حالش را حسابی جا آورد.سرایدار سلانه سلانه به طرف ساختمان می آمد.وارد ویلا شد و با صدای بلند صدا زد:
-آیدین....آیدین....
جوابی نیامد می دانست اینجاست اتومبیلش بیرون بود از پله ها بالا رفت و به داخل اتاقها سرک کشید دوباره صدا زد:
-آیدین...آیدین....
سرایدار پیر از پایین گفت:
-تو ویلا نیست خانم.
روی بالکن ایستاد و به طرف دریا گردن کشید او را دید که روی صخره ها نشسته بود روبه دریا لبخند روی لبش نشست به سرعت از پله ها پایین دوید پیش از آنکه سرایدار حرفی بزند گفت:
-دیدمش.
و به سرعت از ویلا بیرون رفت.نزدیک ساحل که شد ایستاد و نفسی تازه کرد به خود دلداری داد و با قدمهایی آهسته اما لرزان به پیش رفت.
آیدین با شنیدن صدای پا بر روی صخره ها سر برگداند آیلار ایستاد و لبخند زد.
با بی تفاوتی سربرگرداند و دوباره به دریا خیره شد انگار که به خیال آیلار نگاه کرده است.
-سلام.
سربرگداند و این بار چند ثانیه ای نگاهش کرد جواب داد:
-سلام.
آنقدر سرد جواب سلام او را داد که آیلار یکه خورد اندیشید
"اشتباه کردم فکر کردم دوستم داره"
و پرسید:
-خوبی؟
تردید در صدایش موج می زد آیدین به تلخی جواب داد:
-تو بهتری!
با فاصله روی صخره ای نشست آیدین از گوشه چشم نگاهش کرد آیلار غمگین گفت:
-مزاحمت شدم؟
-نه تو هیچ وقت....
دلش می خواست بگوید
"مزاحم من نبوده ای"
و سر به زیر انداخت.آیلار نفس عمیقی کشید تمام آن چه را که اماده کرده بود تا به آیدین بگوید با رفتار سرد آیدین از ذهنش رفته بود می خواست به او بگوید آمده است که بگوید او نیز همین احساس را دارد سکوت سردشان را صدای موجهایی که خود را به صخره ها می کوبیدند می شکست.
آیلار احساس کرد سردش شده است.زیر چشمی به آیدین که با بی تفاوتی دریا را نگاه می کرد نگاه کرد ایستاد و اندیشید
"حق با آفاق بود"
بی آنکه حرفی بزند سر خم کرد و برگشت تا برود صدای آیدین او را بر جا نگه داشت.
-با کی اومدی؟
-تنها.
آیدین نگاهش کرد و این بار عمیق تر و پرسید:
-مگه امروز مهمون ندارین؟
-من مهمون نداشتم.
-ولی مجید....
به میان حرفش دوید و گفت:
-گفتم که من مهمون نداشتم.
آیدین شانه بالا انداخت و گفت:
-فرقی هم نمی کنه.
آیلار با عصبانیت نگاهش کرد آیدین به دریا چشم دوخته بود دلش می خواست سرش داد بزند و بگوید این همه راه را فقط به خاطر او امده است و حالا آیدین طوری با او رفتار می کند که او را آزرده می سازد.
لحظاتی خیره نگاهش کرد و به راه افتاد هنوز یک قدم بیشتر نرفته بود که صدای آیدین با موج دریا در هم پیچید.
-آیلار.
به عقب برگشت آیدین ایستاده بود هوا سرد بود با آیلار زیادی سردش شده بود گفت:
-یه چیزی هست که دلم می خواد بهت بگم.
آیلار خیره نگاهش کرد سر به زیر انداخت و ادامه داد:
-همیشه دلم می خواست بهت بگم.نمی دون شاید الان دیر شده باشه اما اگه نگم....
لبخند تلخی زد سر بلند کرد و همان طور که به آیلار نگاه می کرد گفت:
-دوستت دارم.از همون بچگی دوستت داشتم هنوزم همون احساس رو دارم هیچ چیز واسه من عوض نشده.
آیلار سر به زیر انداخت آیدین گفت:
-می دونم دیر شده یعنی شاید دیر شده باشه اما خواستم بدونی حالا اگه می خوای بری برو.
پشت به او کرد و رو به روی دریا بر روی صخره نشست آیلار لحظاتی نگاهش کرد و گفت:
-می رم به مامانم خبر یدم پیش توام آخه بی خبر اومدم بهشون می گم امشب با هم بر می گردیم.
آیدین به دریا خیره شده بود و لبخند روی لبهایش می درخشید به عقب برگشت آیلار به طرف ویلا می رفت.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با اجازتون این رمان فقل خواهد شد و به تالار داستان نوشته ها منقل میشود
با آرزوی توفیق رو افزون شما

مدیریت تالار ادبیات
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا