چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!!!

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
دزد عروسکها تقدیم به دختر شاه پریون

دزد عروسکها تقدیم به دختر شاه پریون

:heart:هیچ کس مرا ندید؛ هیچ وقت، هیچ کس مرا ندید؛ حتی حالا که تو با منی، حالا که تو مرا می­بینی،دوستم داری و به قول خودت زندگی بی من برایت سخت است...

پشت ویترین مغازه, سال­ها به انتظار نشستم و هیچ وقت انگشتی به سمتم دراز نشد؛ هیچ کس نگاهش را از برای خواستن به من ندوخت؛ سال­ها چشم باز کردم؛ چشم­هایی که خمار بود و درشت و جذاب؛ اما انگار هیچ کس زیبایی چشم­هایم را نمی­دید...
همه عروسک­ها به صف شده بودند؛ بزرگ و کوچک، با چشم­های ریز و درشت، صورت سفید یا سیاه و چهره­هایی که شاید زشت بود یا زیبا؛ اما همه از هم تعریف می­کردند و من به انتظار می­نشستم شاید کسی از من حرفی به میان آورد، اما...
توی آینه نگاه می­کردم به چشم­هایم، به موهایم که چه خوش­رنگ بود بین همه عروسک­ها؛ اما کسی مرا نمی­دید. وقتی صورتم را رنگ می­زدم، لب­هایم را گلرنگ می­کردم باز هم کسی مرا نمی­دید؛ نه مرا و نه زیبایی­ام را. همه از هم می­گفتند؛ از چیزهایی که نداشتند اما چه زیبا به نداشته­هایشان می­نازیدند و من همیشه پشت سکوت­های سنگین و ممتد می­شکستم، می­پوسیدم و منتظر می­ماندم شاید یکی از راه برسد و مرا آنطور که بودم، با همه داشته­ها و نداشته­هایم ببیند...
سالها پشت همین شیشه به انتظار نشستم؛ گاه نگاه­ها چه غلیظ وراندازم می­کردند و چه با سماجت حرکاتم را می­پاییدند اما بی­آنکه حرفی بزنند یا دستی به نشان دوستی مرا گرم کند رهایم می­کردند و من می­ماندم با سکوتی سنگین و تلخ و ممتد و انتظاری پر طمع...
و حالا که تو آمدی، هنوز باورم نمی­شود که آمدی؛ که مرا خواستی، که مرا دیدی، که چرا دزدانه خواستی؟! چرا دست دراز کردی و میان خیل عروسکها مرا برداشتی؟! بوئیدی؟!، بوسیدی؟!، به سینه چسباندی و عاشقانه در گوشم زمزمه کردی که دوستم داری؟!؛ هنوز باورم نمی­شود، باورم نمی­شود که مرا دیده باشی. شاید مرا خواستی تا سیراب شوی از آنچه همیشه تشنه نگهت داشته بود!! شاید تو هم مثل من نادیده مانده بودی!! شاید...
و من بی­آنکه بدانم چرا خواستنی شدم، به شوق گم کردم دست و پایم را، لرزیدم، گونه­هایم گل انداخت و با تو همراه شدم از دزد عروسک­ها و میان آغوشت جا خوش کردم و به خود نازیدم وقتی دستم را گرفتی، بوسیدی و از من و زیبایی­هایم گفتی. ندانستم برای چه خواستنی شدم اما به خاطر سال­ها سکوت تلخ و ممتد، به خاطر سال­ها انتظار پشت شیشه­ای که انگار دیواری سیاه و سنگی بود، با تو آمدم به جایی که انتهایش تار بود و نوری نبود تا دلم را آرام کند از اینکه در آن انتها می­تابد؛ از اینکه آنجا هم صبح دارد با نسیمی ملایم که گونه­هایم را می­نوازد. و حالا که تو با منی، برایت می­نویسم و برای همه عروسک­ها؛ آنهایی که هر وقت از هم می­گفتند، مرا نمی­دیدند...
می­نویسم تا اگر روزی حسادتشان گل کرد و خواستندتا سرزنشم کنند؛ تا دوباره مرا پشت آن دیوار سیاه و سنگی بنشانند؛ خواستند تا...؛ بگویم که سکوتشان گره شدند بر همه آرزوهایم و ندانسته دل به تو بستم؛ تویی که می­پنداشتم دستی دراز کردی تا گره­هایم را باز کنی...:heart:
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادیسون

ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از كشف چراغ برق یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.
هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید كه پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت:
پسر تو اینجایی؟
می بینی چقدر زیباست!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟
حیرت آور است!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!
وای ! خدای من، خیلی زیباست!
كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت دارد در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟
چطـور می توانی؟
من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید.
مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند.
در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكــر می كنیم.
الان موقع این كار نیست!
به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.
آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع نمود.
 

nena_921

عضو جدید
دختر نمی دانست کدام راه را انتخاب کند . پدرش آخرین حرفش را زده بود . باید بین ثروت پدر و عاشق بی پولش یکی را انتخاب میکرد . او پسر را انتخاب کرد ... اما حالا درمانده و خجالت زده راه خانه پدر را در پیش گرفته بود . پسر او را بدون ثروت پدرش نمی خواست
نتیجه اخلاقی : هیچوقت به پسرا اعتماد نکنید .
 

nena_921

عضو جدید
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیایدو هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سَمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش رابکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر میریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت :آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را ازبدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
قدمت جنگ بین عروس و مادر شوهر به قبل از میلا مسیح بر میگرده ، اقا شمام خودت الکی خسته نکن .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

چشمها راباید شست جور دیگر باید دید!!!

اهل دانشگاهم
روزگارم خوش نيست
ژتوني دارم
خرده عقلی
سر سوزن شوقي

اهل دانشگاهم پيشه ام گپ زدن است
گاه گاهي مي نويسم تكليف
مي سپارم به شما
تا به يك نمره ناقابل بيست
كه در آن زندانيست
دلتان زنده شود
چه خيالي چه خيالي ميدانم
گپ زدن بيهوده است
خوب ميدانم دانشم بيهوده است
استاد از من پرسيد
چقدر نمره ز من مي خواهي
من از او پرسيدم دل خوش سيري چند

اهل دانشگاهم
قبله ام آموزش
جانمازم جزوه
مشق از پنجره ها ميگيرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
درسهايم را وقتي مي خوانم
كه خروس مي كشد خميازه
مرغ و ماهي خواب است

خوب يادم هست
مدرسه باغ آزادي بود
درس بي كرنش مي خوانديم
نمره بي خواهش مي آورديم
تا معلم پارازيت مي انداخت
همه غش مي كرديم
كلاس چقدر زيبا بود و معلم چقدر حوصله داشت
درس خواندن آنروز
مثل يك بازي بود
كم كمك دور شدم از آنجا
بار خود را بستم
عاقبت رفتم در دانشگاه
به محيط خشن آموزش
و به دانشكده علوم سرايت كردم
رفتم از پله كامپيوتر بالا
چيزها ديدم در دانشگاه
من گدايي ديدم در آخر ترم
در به در مي گشت
يك نمره قبولي مي خواست

من كسي را ديدم
از ديدن يك نمره ده
دم دانشگاه پشتك مي زد
شاعري ديدم
هنگام خطابه
به خرچنگ مي گفت ستاره
و اسيد نيتريك را جاي مي مي نوشيد
همه جا پيدا بود
همه جا را ديدم
بارش اشك از نمره تك
جنگ آموزش با دانشجو
حذف يك درس به فرماندهي كامپيوتر
فتح يك ترم به دست ترميم
قتل يك لبخند در آخر ترم
همه را من ديدم
من در اين دانشگاه در به در و ويرانم
من به يك نمره نا قابل ده خشنودم
من به ليسانس قناعت دارم
من نمي خندم اگر دوست من مي افتد
من نمي خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بكنند
و نمي خندم اگر موي سرم مي ريزد

من در اين دانشگاه
در سراشيب كسالت هستم
خوب مي دانم استاد
كي كوئيز مي گيرد
برگه حذف كجاست
سايت و رايانه آن مال من است
تريا،نقليه و دانشكده از آن من است
ما بدانيم اگر سلف نباشد
همگي مي ميريم
و اگر حذف نباشد
همگي مشروطيم

نپرسيم كه در قيمه چرا گوشت نبود
كار ما نيست شناسايي مسئول غذا
كار ما نيست شناسايي بي نظمي ها
كار ما شايد اينست كه در مركز پانچ
پي اصلاح خطا ها برويم
 

فلونه

عضو جدید
از مطالب جالبتون ممنون
نظرتون در مورد این تفکر چیست
اگر می خواهید در زندگی شاد باشید زندگی خود را وقف چیزی بکنید
مثلا" خوشحال کردن مردم
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازماست که بر ماست

ازماست که بر ماست

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:

«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،
بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز-

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد

جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:
ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی،

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز

وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی

وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،
گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!

این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»

چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید

گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»
منسوب به ناصرخسرو
 

fatiostad

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سه پند لقمان به پسرش

سه پند لقمان به پسرش

سه پند لقمان به پسرش


روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی

و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست


 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید..

روباه: خرگوش داری چیکار می‌کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می‌نویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می‌نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می‌دونه که خرگوش ها، روباه نمی‌خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می‌شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می‌نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.

نتیجه: هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد، هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه‌تان داشته باشید، آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست

موافقم ;)
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
رمال

رمال

در زمان قديم زن و شوهري زندگي مي كردند كه خيلي فقير بودند و دو ماهي مي شد كه زن از بي پولي نرفته بود حمام

يك روز, زن به شوهرش گفت : آخر تو چه جور شوهري هستي كه نمي تواني ده شاهي بدهي به من برم حمام مرد از حرف زنش خجالت كشيد و بعد از مدتي اين در آن در زدن, به هر جان كندني بود, ده شاهي جور كرد و داد به او
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد به حمام كه رسيد ديد حمام قرق است از حمامي پرسيد كي حمام را قرق كرده؟

حمامي گفت : زن رمال باشي

زن گفت : تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لاي كنيزها بنشينم و حمام كنم خيلي وقت بود مي خواستم بيام حمام و پولي تو دست و بالم نبود

حمامي دلش به حال زن سوخت و او را راه داد زن رفت گوشه اي نشست و مشغول شد به شست و شوي خودش در اين حيص بيص ديد كنيزها با سلام و صلوات زن بدتركيب و نكره اي را كه بلند بلند آروغ مي زد, آوردند به حمام


زن بيچاره تا چشمش افتاد به هيكل نتراشيده زن رمال باشي, سرش را بلند كرد به طرف آسمان و گفت : خدايا به كرمت شكر من با اين حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمي توانم بيايم حمام, آن وقت بايد براي اين زن بدتركيب حمام را قرق كنند و او با اين جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بيايد

شب, وقتي شوهرش آمد خانه, حكايت حمام رفتن زن رمال باشي را تمام و كمال براي او تعريف كرد وآخر سر گفت : اي مرد تو هم از فردا بايد بري و رمال بشوي

مرد گفت : مگر زده به سرت من كه از رمالي چيزي سرم نمي شود
زن گفت : خودم كمكت مي كنم الا و للا تو از فردا بايد رمال بشوي


خلاصه هر چه مرد به زنش گفت : از عهده اين كار بر نمي آيد, زن زير بار نرفت و آخر سر گفت : يا تخته و رمالي يا طلاق و بيزاري


مرد هر چه فكر كرد ديد زنش را خيلي دوست دارد و چاره اي ندارد كه حرفش را قبول كند اين بود كه نرم شد و گفت : اي زن پدرت خوب مادرت خوب مگر به همين سادگي مي شود رمال شد


زن گفت : آن قدرها هم كه تو فكر مي كني مشكل نيست فردا صبح زود مي روي بيل و كلنگ را مي فروشي پولش را مي دهي يك تخته رمالي و دو سه تا كتاب كهنه كت و كلفت و مي روي مي نشيني يك گوشه مشغول رمل انداختن مي شوي هر كه آمد گفت : طالع من را ببين, اول كمي طولش مي دهي, بعد مي گويي طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنين مي شوي و چنان مي شوي


مرد گفت : آمديم مشكل يكي و دو تا را شانسي رفع و رجوع كرديم, آخرش چي؟ بالاخره مي افتيم تو دردسر


زن گفت : آخر هر كاري را فقط خدا مي داند نترس خدا كريم است


صبح زود, مرد بيل و كلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالي خريد و رفت نشست در مسجد شاه

چندان طول نكشيد كه جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت : جناب رمال باشي شتري كه پول هاي پادشاه بارش بوده گم شده رمل بنداز ببين كجا رفته

رمال تو دلش گفت : خدايا چه كنم؟ چه نكنم؟ حالا چه خاكي بريزم به سرم؟ ديدي اين زن سبك سر چطور دستي دستي ما را انداخت تو هچل

بعد همين طور كه مانده بود چه كند, چه نكند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول كرد رو تخته خوب نگاهشان كرد كمي رفت تو فكر و گفت : جلودارباشي برو صد دينار بده نخود و به هر طرف كه دلت خواست راه بيفت و بنا كن دانه به دانه نخود ها را ريختن و رفتن وقتي نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ به هر طرف كه قرار گرفتي از زمين چشم برندار و به اين طرف آن طرف نگاه نكن راست برو تا برسي به شتر گم شده

جلودار باشي يك شاهي گذاشت كف دست رمال و رفت و هر چه را كه گفت : ه بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسيد به خرابه اي و ديد شتر رفته آنجا گرفته خوابيده

افسار شتر را گرفت برد به قصر حكايت گم شدن شتر و رمال را براي پادشاه تعريف كرد بعد, برگشت پيش رمال و ده اشرفي به او انعام داد

مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفي, از خوشحالي دست و پاش را گم كرد پيش از غروب بساطش را ورچيد توي بازار گشتي زد هر چه لازم داشت خريد و با دست پر رفت خانه و گفت : اي زن حق با تو بود و من تا حالا نمي دانستم رمالي چه دخل و مداخلي دارد خدا پدرت را بيامرزد كه من را از فعلگي و دنبال سه شاهي صنار دويدن راحت كردي

بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفت : ن و گل شنفتن

فرداي آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن كرد و همين كه نشست, چند تا غلام و فراش درباري آمدند به او گفتند : پاشو راه بيفت كه پادشاه تو را مي خواهد

اين را كه شنيد دلش افتاد به تپيدن و رنگ به صورتش نماند با خودش گفت : بر پدر زن بد لعنت ديدي آخر عاقبت ما را به كشتن داد اگر پادشاه بو ببرد كه من بيق بيقم و حتي سواد ندارم, كارم زار است

خلاصه با ترس و لرز راه افتاد در راه هزار جور فكر و خيال كرد تا رسيد به حضور پادشاه

پادشاه نگاهي به قد و بالاي او انداخت و پرسيد تو شتر را پيدا كردي؟

مرد جواب داد بله قربان

پادشاه گفت : از امروز تو رمال باشي دربار هستي و از ما جيره و مواجب مي گيري برو و كارت را شروع كن


آن شب, وقتي مرد به خانه اش برگشت, گفت : اي زن خانه ات خراب شود كه آخر به كشتنم دادي


زن پرسيد مگر چه شده؟


جواب داد مي خواستي چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشي دربارم كرد و از صبح تا شب هي خدا خدا كردم چيزي پيش نيايد كه بفهمد از رمالي هيچي سرم نمي شود و دارم بزنند

زن گفت : اي بابا بعد از آن همه بدبختي, تازه خدا يادش افتاده به ما وخواسته ناني بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو مي خواهي به يك پخ جا خالي كني اين جور فكرها را از سرت بيرون كن و بي خيال باش آخرش هم يك طوري مي شود خدا كريم است

زن آن قدر از اين حرف ها خواند به گوش او كه مرد دل و جرئتي به هم زد و از آن به بعد مثل درباري هاي ديگر راست راست مي رفت دربار و مي آمد خانه


مدتي گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد, تا يك شب از قضاي روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند همين كه صبح شدم پادشاه رمال باشي را خواست و گفت : زود دزدها و هر چه را كه از خزانه برده اند پيدا كن


رمال باشي گفت : حكم حكم پادشاه است


بعد, آمد خانه به زنش گفت : روزگارم سياه شد


زن پرسيد چي شده؟


مرد جواب داد ديگر مي خواستي چي بشود؟ ديشب دزدها خزانه پادشاه را خالي كرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را كه برده اند از من مي خواهد همين فردا مشتم وا مي شود و سرم به باد مي رود


زن گف فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگير تا ببينيم بعد چي مي شود


رمال باشي رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت : اين هم چهل روز مهلت بعدش چه خاكي بريزم به سرم؟


زن گفت : تا چهل روز ديگر كي مرده, كي زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا كله خرما بگير بيار و هر شب يكي از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله كه اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانيم روز چهلم چه روزي است


رمال باشي گفت : بد فكري نيست


و رفت چهل تا كله خرما خريد و برگشت خانه


حالا بشنويد از دزدها


وقتي دزدها شنيدند پادشاه رمالي دارد كه از زير زمين و بالاي آسمان خبر مي دهد, ترس ورشان داشت نشستند با هم به گفت : و گوي كه چه كنند و چه نكنند تا از دست چنين رمالي جان سالم به در ببرند آخر سر قرار گذاشتند هر شب يكي از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشي سر و گوشي آب بدهد و ببيند رمال باشي چه مي كند و براشان چه نقشه اي مي كشد

شب اول, يكي از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشي و گوش تيز كرد ببيند رمال باشي چه مي كند در اين موقع رمال باشي يكي از خرماها را خورد هسته اش را ترقي پرت كرد تو دله و بلند گفت : اين يكي از چهل تا



دزد تا اين را شنيد, از رو پشت بام پريد پايين رفت پيش رفقاش و گفت : هر چه از اين رمال باشي گفته اند : , كم گفته اند :



گفتند : چطور؟



گفت : تا رسيدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گير نشده بودم كه بلند گفت : اين يكي از چهل تا



دزدها خيلي پكر شدند و بيشتر ترس افتاد تو دلشان



خلاصه از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشي و رمال باشي شبي يك كله خرما خورد هسته اش را انداخت تو دله و گفت : اين دو تا از چهل تا اين سه تا از چهل تا و همين طور شمرد تا رسيد به سي و نه



شب سي و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند : يك شب بيشتر نمانده كه رمال باشي ما را بگيرد و كت بسته تحويل بدهد اگر به زير زمين يا ته دريا هم بريم فايده ندارد و دست از سر مان بر نمي دارد خوب است تا كار از كار نگذشته خودمان بريم خدمتش و جاي جواهرات خزانه را نشانش بدهيم اين طوري شايد پادشاه از تقصيرمان بگذرد و از اين مهلكه جان به در ببريم



فرداي آن روز, دزدها يك شمشير و يك قرآن ورداشتند رفتند پيش رمال باشي و گفتند : اين شمشير, اين هم قرآن يا ما را با اين شمشير بكش, يا به اين قرآن ببخش جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زير خاك است



رمال باشي دزدها را كمي نصيحت كرد بعد جاي جواهرات را ياد گرفت و به آن ها گفت : الان مي روم پيش پادشاه ببينم چه كار مي توانم براتان بكنم



و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جاي جواهرات را به او گفت : و براي دزدها طلب شفاعت كرد



پادشاه كه از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد, گفت : رمال باشي راستش را بگو چرا براي دزدها طلب بخشش مي كني؟



رمال باشي گفت : قربانت گردم دزدها وقتي خبردار شدند پيداكردن آن ها و جواهرات را گذاشته اي به عهده من از خير هر چه برده بودند گذشتند و فرار كردند به مغرب زمين و حالا اگر بخواهي آن ها را برگرداني, دو مقابل خزانه بايد خرج قشون كني آخرش هم معلوم نيست به نتيجه برسي يا نه



پادشاه حرف رمال باشي را قبول كرد و عده اي را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و كمال آوردند تحويل خزانه دار دادند و باز به رمال باشي خلعت داد و پول زيادي به او بخشيد



وقتي رمال باشي برگشت خانه به زنش گفت : امروز پادشاه آن قدر پول بخشيد به من كه براي هفت پشتمان بس است حالا بيا فكري بكن كه از اين مخمصه خلاص بشوم چون مي ترسم آخر گير بيفتم و جانم را بگذارم رو اين كار



زن فكري كرد و گفت : اين را ديگر راست مي گويي وقتش رسيده خودت را بزني به ديوانگي تا دست از سرت بردارند



مرد گفت : چطور اين كار را بكنم؟



زن گفت : فردا صبح, وقتي شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او دست و پاش را بگير و مثل ديوانه ها از خزينه بندازش بيرون و لخت مادرزاد بنا كن به بشكن زدن و قر و قمبيل آمدن آن وقت دوست و دشمن مي گويند رمال باشي پاك چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمي دارد



مرد گفت : بد نگفت : ي



و صبح فردا, همان طور كه زنش گفت : ه بود, بعد از اينكه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا نگهبان ها را كنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهاي پادشاه را گرفت و از خزينه كشيدش بيرون, كه يك مرتبه صدايي بلند شد و سقف خزينه رمبيد



پادشاه وقتي ديد رمال باشي از مرگ حتمي نجاتش داده, مال بي حساب و كتابي به او بخشيد و همه كاره دربارش كرد



رمال باشي برگشت خانه و ماجراي آن روز را براي زنش تعريف كرد زن گفت : يك كار ديگر هم مي تواني بكني



مرد گفت : چه كاري؟



زن گفت : يك وقت كه همه اعيان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بكش پايين بعد از اين كار, همه مي گويند عقل از سرت پريده و ديوانه شده اي پادشاه هم مي گويد رمال ديوانه نمي خواهم و از دربار بيرونت مي كند آن وقت با خيال راحت مي رويم گوشه دنجي مي نشينيم و خوش و خرم زندگي مي كنيم



رمال باشي حرف زنش را قبول كرد و منتظر فرصت ماند تا يك روز همه اعيان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سينه جلو تختش صف بستند



رمال باشي ديد فرصت از اين بهتر دست نمي دهد و از ميان جمعيت پريد رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پايين, كه در همين موقع عقربي قد يك گنجشك از زير تشكي كه پادشاه روش نشسته بود, آمد بيرون



همه به رمال باشي آفرين گفتند : و از آن به بعد ديگر كسي نبود كه به اندازه رمال باشي پيش پادشاه عزيز باشد



رمال باشي مطلب را با زنش در ميان گذاشت و آخر سر گفت : امروز هم كه اين جور شد و حالا بيشتر از عاقبت كار مي ترسم



زن, شوهرش را دلداري داد و گفت : حالا كه خدا مي خواهد روز به روز كار و بارت بالا بگيرد و اجر و قربت پيش پادشاه بيشتر شود, چرا ما نخواهيم؟



رمال باشي گفت : درست مي گويي بايد راضي باشيم به رضاي خدا



از آن به بعد, رمال باشي صبح به صبح مي رفت دربار و شب به شب برمي گشت خانه و با زنش به خوبي و خوشي زندگي مي كرد تا روز از روزها كه همراه پادشاه رفته بود شكار, پادشاه ملخي را در مشتش گرفت و به او گفت : بگو ببينم چي تو مشت من است؟



رمال باشي روش را كرد به طرف آسمان و در دل گفت : خدايا خودت مي داني كه من مي خواستم از اين كار دست بكشم و تو نگذاشتي حالا هم راضي ام به رضاي تو



بعد, آهسته گفت : يك بار جستي ملخک دوبار جستي ملخک آخر كف دستي ملخک




پادشاه گفت : رمال باشي داري با خودت چه مي گويي؟ بلندتر بگو



رمال باشي با ترس و لرز بلندتر گفت : عرض كردم يك بار جستي ملخو دوبار جستي ملخو آخر كف دستي ملخو



پادشاه گفت : آفرين بر تو




و دستش را واكرد و ملخ پريد به هوا
 

R A H A

عضو جدید
همه مطلباتون رو خوندم خیلی خالب بودند
تاپیکتون واقعا" خیلی پر بار
از امروز همش یه سری به تاپیکتون میزنم


خرید شوهر
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند…

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

پس به طبقه ی پنجم رفتند…

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”
 
آخرین ویرایش:

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
شادی در تنهایی نیست

شادی در تنهایی نیست

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود . شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید . مبهوت فریاد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده ، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم . چون در بین ما نیست همین فریاد ها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم . که نفس می کشد . ناصر خسرو گفت می خواهم به پیش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد . ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود .​

مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید ؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم .
ناصر خسرو گفت : من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقی همراه من شو . چون در سفر گمشده خویش را باز یابی . دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم .
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت .​

اندیشمندی می گوید :
“سنگینی یادهای سیاه را
با تنهایی دو چندان می کنی …
به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو
لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود . ”
شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند ، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند…​
 

zakari

عضو جدید
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'​




هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.​
 

zakari

عضو جدید
سوتی در اولین روز کاری

سوتی در اولین روز کاری

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد.
در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت:
یک فنجان قهوه برای من بیاورید.
صدایی از آن طرف پاسخ داد:
شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟
کارمند تازه وارد گفت: ” نه
صدای آن طرف گفت:
من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:
و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره.
مدیر اجرایی گفت: ” نه
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
 

zakari

عضو جدید
مرد جوان و کشاورز

مرد جوان و کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد
اما گاو دم نداشت!
نتیجه :
زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی.
 

دختر شاه پریون

عضو جدید
کاربر ممتاز
در زمان قديم زن و شوهري زندگي مي كردند كه خيلي فقير بودند و دو ماهي مي شد كه زن از بي پولي نرفته بود حمام

يك روز, زن به شوهرش گفت : آخر تو چه جور شوهري هستي كه نمي تواني ده شاهي بدهي به من برم حمام مرد از حرف زنش خجالت كشيد و بعد از مدتي اين در آن در زدن, به هر جان كندني بود, ده شاهي جور كرد و داد به او
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد به حمام كه رسيد ديد حمام قرق است از حمامي پرسيد كي حمام را قرق كرده؟

حمامي گفت : زن رمال باشي

زن گفت : تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لاي كنيزها بنشينم و حمام كنم خيلي وقت بود مي خواستم بيام حمام و پولي تو دست و بالم نبود

حمامي دلش به حال زن سوخت و او را راه داد زن رفت گوشه اي نشست و مشغول شد به شست و شوي خودش در اين حيص بيص ديد كنيزها با سلام و صلوات زن بدتركيب و نكره اي را كه بلند بلند آروغ مي زد, آوردند به حمام


زن بيچاره تا چشمش افتاد به هيكل نتراشيده زن رمال باشي, سرش را بلند كرد به طرف آسمان و گفت : خدايا به كرمت شكر من با اين حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمي توانم بيايم حمام, آن وقت بايد براي اين زن بدتركيب حمام را قرق كنند و او با اين جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بيايد

شب, وقتي شوهرش آمد خانه, حكايت حمام رفتن زن رمال باشي را تمام و كمال براي او تعريف كرد وآخر سر گفت : اي مرد تو هم از فردا بايد بري و رمال بشوي

مرد گفت : مگر زده به سرت من كه از رمالي چيزي سرم نمي شود
زن گفت : خودم كمكت مي كنم الا و للا تو از فردا بايد رمال بشوي


خلاصه هر چه مرد به زنش گفت : از عهده اين كار بر نمي آيد, زن زير بار نرفت و آخر سر گفت : يا تخته و رمالي يا طلاق و بيزاري


مرد هر چه فكر كرد ديد زنش را خيلي دوست دارد و چاره اي ندارد كه حرفش را قبول كند اين بود كه نرم شد و گفت : اي زن پدرت خوب مادرت خوب مگر به همين سادگي مي شود رمال شد


زن گفت : آن قدرها هم كه تو فكر مي كني مشكل نيست فردا صبح زود مي روي بيل و كلنگ را مي فروشي پولش را مي دهي يك تخته رمالي و دو سه تا كتاب كهنه كت و كلفت و مي روي مي نشيني يك گوشه مشغول رمل انداختن مي شوي هر كه آمد گفت : طالع من را ببين, اول كمي طولش مي دهي, بعد مي گويي طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنين مي شوي و چنان مي شوي


مرد گفت : آمديم مشكل يكي و دو تا را شانسي رفع و رجوع كرديم, آخرش چي؟ بالاخره مي افتيم تو دردسر


زن گفت : آخر هر كاري را فقط خدا مي داند نترس خدا كريم است


صبح زود, مرد بيل و كلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالي خريد و رفت نشست در مسجد شاه

چندان طول نكشيد كه جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت : جناب رمال باشي شتري كه پول هاي پادشاه بارش بوده گم شده رمل بنداز ببين كجا رفته

رمال تو دلش گفت : خدايا چه كنم؟ چه نكنم؟ حالا چه خاكي بريزم به سرم؟ ديدي اين زن سبك سر چطور دستي دستي ما را انداخت تو هچل

بعد همين طور كه مانده بود چه كند, چه نكند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول كرد رو تخته خوب نگاهشان كرد كمي رفت تو فكر و گفت : جلودارباشي برو صد دينار بده نخود و به هر طرف كه دلت خواست راه بيفت و بنا كن دانه به دانه نخود ها را ريختن و رفتن وقتي نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ به هر طرف كه قرار گرفتي از زمين چشم برندار و به اين طرف آن طرف نگاه نكن راست برو تا برسي به شتر گم شده

جلودار باشي يك شاهي گذاشت كف دست رمال و رفت و هر چه را كه گفت : ه بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسيد به خرابه اي و ديد شتر رفته آنجا گرفته خوابيده

افسار شتر را گرفت برد به قصر حكايت گم شدن شتر و رمال را براي پادشاه تعريف كرد بعد, برگشت پيش رمال و ده اشرفي به او انعام داد

مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفي, از خوشحالي دست و پاش را گم كرد پيش از غروب بساطش را ورچيد توي بازار گشتي زد هر چه لازم داشت خريد و با دست پر رفت خانه و گفت : اي زن حق با تو بود و من تا حالا نمي دانستم رمالي چه دخل و مداخلي دارد خدا پدرت را بيامرزد كه من را از فعلگي و دنبال سه شاهي صنار دويدن راحت كردي

بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفت : ن و گل شنفتن

فرداي آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن كرد و همين كه نشست, چند تا غلام و فراش درباري آمدند به او گفتند : پاشو راه بيفت كه پادشاه تو را مي خواهد

اين را كه شنيد دلش افتاد به تپيدن و رنگ به صورتش نماند با خودش گفت : بر پدر زن بد لعنت ديدي آخر عاقبت ما را به كشتن داد اگر پادشاه بو ببرد كه من بيق بيقم و حتي سواد ندارم, كارم زار است

خلاصه با ترس و لرز راه افتاد در راه هزار جور فكر و خيال كرد تا رسيد به حضور پادشاه

پادشاه نگاهي به قد و بالاي او انداخت و پرسيد تو شتر را پيدا كردي؟

مرد جواب داد بله قربان

پادشاه گفت : از امروز تو رمال باشي دربار هستي و از ما جيره و مواجب مي گيري برو و كارت را شروع كن


آن شب, وقتي مرد به خانه اش برگشت, گفت : اي زن خانه ات خراب شود كه آخر به كشتنم دادي


زن پرسيد مگر چه شده؟


جواب داد مي خواستي چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشي دربارم كرد و از صبح تا شب هي خدا خدا كردم چيزي پيش نيايد كه بفهمد از رمالي هيچي سرم نمي شود و دارم بزنند

زن گفت : اي بابا بعد از آن همه بدبختي, تازه خدا يادش افتاده به ما وخواسته ناني بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو مي خواهي به يك پخ جا خالي كني اين جور فكرها را از سرت بيرون كن و بي خيال باش آخرش هم يك طوري مي شود خدا كريم است

زن آن قدر از اين حرف ها خواند به گوش او كه مرد دل و جرئتي به هم زد و از آن به بعد مثل درباري هاي ديگر راست راست مي رفت دربار و مي آمد خانه


مدتي گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد, تا يك شب از قضاي روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند همين كه صبح شدم پادشاه رمال باشي را خواست و گفت : زود دزدها و هر چه را كه از خزانه برده اند پيدا كن


رمال باشي گفت : حكم حكم پادشاه است


بعد, آمد خانه به زنش گفت : روزگارم سياه شد


زن پرسيد چي شده؟


مرد جواب داد ديگر مي خواستي چي بشود؟ ديشب دزدها خزانه پادشاه را خالي كرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را كه برده اند از من مي خواهد همين فردا مشتم وا مي شود و سرم به باد مي رود


زن گف فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگير تا ببينيم بعد چي مي شود


رمال باشي رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت : اين هم چهل روز مهلت بعدش چه خاكي بريزم به سرم؟


زن گفت : تا چهل روز ديگر كي مرده, كي زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا كله خرما بگير بيار و هر شب يكي از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله كه اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانيم روز چهلم چه روزي است


رمال باشي گفت : بد فكري نيست


و رفت چهل تا كله خرما خريد و برگشت خانه


حالا بشنويد از دزدها


وقتي دزدها شنيدند پادشاه رمالي دارد كه از زير زمين و بالاي آسمان خبر مي دهد, ترس ورشان داشت نشستند با هم به گفت : و گوي كه چه كنند و چه نكنند تا از دست چنين رمالي جان سالم به در ببرند آخر سر قرار گذاشتند هر شب يكي از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشي سر و گوشي آب بدهد و ببيند رمال باشي چه مي كند و براشان چه نقشه اي مي كشد

شب اول, يكي از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشي و گوش تيز كرد ببيند رمال باشي چه مي كند در اين موقع رمال باشي يكي از خرماها را خورد هسته اش را ترقي پرت كرد تو دله و بلند گفت : اين يكي از چهل تا



دزد تا اين را شنيد, از رو پشت بام پريد پايين رفت پيش رفقاش و گفت : هر چه از اين رمال باشي گفته اند : , كم گفته اند :



گفتند : چطور؟



گفت : تا رسيدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گير نشده بودم كه بلند گفت : اين يكي از چهل تا



دزدها خيلي پكر شدند و بيشتر ترس افتاد تو دلشان



خلاصه از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشي و رمال باشي شبي يك كله خرما خورد هسته اش را انداخت تو دله و گفت : اين دو تا از چهل تا اين سه تا از چهل تا و همين طور شمرد تا رسيد به سي و نه



شب سي و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند : يك شب بيشتر نمانده كه رمال باشي ما را بگيرد و كت بسته تحويل بدهد اگر به زير زمين يا ته دريا هم بريم فايده ندارد و دست از سر مان بر نمي دارد خوب است تا كار از كار نگذشته خودمان بريم خدمتش و جاي جواهرات خزانه را نشانش بدهيم اين طوري شايد پادشاه از تقصيرمان بگذرد و از اين مهلكه جان به در ببريم



فرداي آن روز, دزدها يك شمشير و يك قرآن ورداشتند رفتند پيش رمال باشي و گفتند : اين شمشير, اين هم قرآن يا ما را با اين شمشير بكش, يا به اين قرآن ببخش جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زير خاك است



رمال باشي دزدها را كمي نصيحت كرد بعد جاي جواهرات را ياد گرفت و به آن ها گفت : الان مي روم پيش پادشاه ببينم چه كار مي توانم براتان بكنم



و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جاي جواهرات را به او گفت : و براي دزدها طلب شفاعت كرد



پادشاه كه از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد, گفت : رمال باشي راستش را بگو چرا براي دزدها طلب بخشش مي كني؟



رمال باشي گفت : قربانت گردم دزدها وقتي خبردار شدند پيداكردن آن ها و جواهرات را گذاشته اي به عهده من از خير هر چه برده بودند گذشتند و فرار كردند به مغرب زمين و حالا اگر بخواهي آن ها را برگرداني, دو مقابل خزانه بايد خرج قشون كني آخرش هم معلوم نيست به نتيجه برسي يا نه



پادشاه حرف رمال باشي را قبول كرد و عده اي را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و كمال آوردند تحويل خزانه دار دادند و باز به رمال باشي خلعت داد و پول زيادي به او بخشيد



وقتي رمال باشي برگشت خانه به زنش گفت : امروز پادشاه آن قدر پول بخشيد به من كه براي هفت پشتمان بس است حالا بيا فكري بكن كه از اين مخمصه خلاص بشوم چون مي ترسم آخر گير بيفتم و جانم را بگذارم رو اين كار



زن فكري كرد و گفت : اين را ديگر راست مي گويي وقتش رسيده خودت را بزني به ديوانگي تا دست از سرت بردارند



مرد گفت : چطور اين كار را بكنم؟



زن گفت : فردا صبح, وقتي شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او دست و پاش را بگير و مثل ديوانه ها از خزينه بندازش بيرون و لخت مادرزاد بنا كن به بشكن زدن و قر و قمبيل آمدن آن وقت دوست و دشمن مي گويند رمال باشي پاك چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمي دارد



مرد گفت : بد نگفت : ي



و صبح فردا, همان طور كه زنش گفت : ه بود, بعد از اينكه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا نگهبان ها را كنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهاي پادشاه را گرفت و از خزينه كشيدش بيرون, كه يك مرتبه صدايي بلند شد و سقف خزينه رمبيد



پادشاه وقتي ديد رمال باشي از مرگ حتمي نجاتش داده, مال بي حساب و كتابي به او بخشيد و همه كاره دربارش كرد



رمال باشي برگشت خانه و ماجراي آن روز را براي زنش تعريف كرد زن گفت : يك كار ديگر هم مي تواني بكني



مرد گفت : چه كاري؟



زن گفت : يك وقت كه همه اعيان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بكش پايين بعد از اين كار, همه مي گويند عقل از سرت پريده و ديوانه شده اي پادشاه هم مي گويد رمال ديوانه نمي خواهم و از دربار بيرونت مي كند آن وقت با خيال راحت مي رويم گوشه دنجي مي نشينيم و خوش و خرم زندگي مي كنيم



رمال باشي حرف زنش را قبول كرد و منتظر فرصت ماند تا يك روز همه اعيان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سينه جلو تختش صف بستند



رمال باشي ديد فرصت از اين بهتر دست نمي دهد و از ميان جمعيت پريد رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پايين, كه در همين موقع عقربي قد يك گنجشك از زير تشكي كه پادشاه روش نشسته بود, آمد بيرون



همه به رمال باشي آفرين گفتند : و از آن به بعد ديگر كسي نبود كه به اندازه رمال باشي پيش پادشاه عزيز باشد



رمال باشي مطلب را با زنش در ميان گذاشت و آخر سر گفت : امروز هم كه اين جور شد و حالا بيشتر از عاقبت كار مي ترسم



زن, شوهرش را دلداري داد و گفت : حالا كه خدا مي خواهد روز به روز كار و بارت بالا بگيرد و اجر و قربت پيش پادشاه بيشتر شود, چرا ما نخواهيم؟



رمال باشي گفت : درست مي گويي بايد راضي باشيم به رضاي خدا



از آن به بعد, رمال باشي صبح به صبح مي رفت دربار و شب به شب برمي گشت خانه و با زنش به خوبي و خوشي زندگي مي كرد تا روز از روزها كه همراه پادشاه رفته بود شكار, پادشاه ملخي را در مشتش گرفت و به او گفت : بگو ببينم چي تو مشت من است؟



رمال باشي روش را كرد به طرف آسمان و در دل گفت : خدايا خودت مي داني كه من مي خواستم از اين كار دست بكشم و تو نگذاشتي حالا هم راضي ام به رضاي تو



بعد, آهسته گفت : يك بار جستي ملخک دوبار جستي ملخک آخر كف دستي ملخک




پادشاه گفت : رمال باشي داري با خودت چه مي گويي؟ بلندتر بگو



رمال باشي با ترس و لرز بلندتر گفت : عرض كردم يك بار جستي ملخو دوبار جستي ملخو آخر كف دستي ملخو



پادشاه گفت : آفرين بر تو




و دستش را واكرد و ملخ پريد به هوا
چه باحال بود هز کردم....(املاش غلطه میدونم بلد نبودم):redface::redface:
 

sortme

عضو جدید
حرف ... پس از گفتن!

حرف ... پس از گفتن!

يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.

او برروي يک صندلي دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.

وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.

پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت ، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.

اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!

او حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...

در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.

- چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند...
سنگ ... پس از رها کردن!
حرف ... پس از گفتن!
موقعيت... پس از پايان يافتن!
و زمان ... پس از گذشتن! :(:(:(

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

كودكي كه لنگه كفشش رو امواج دريا از او گرفته بود،روي ساحل نوشت: "دريا دزد كفشهاي من"! مردي كه از دريا ماهي گرفته بود روي ماسه ها نوشت: "دريا سخاوتمندترين سفره هستي"! موج امد و جملات را شست و تنها براي من اين پيغام را گذاشت : "برداشت هاي ديگران در مورد خويش را در وسعت خود حل كن تا دريا باشي"!
:gol::gol::gol:
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
دارم دونه دونه داستانها رو میخونم و لذت میبرم.
سپاس دوست عزیز.خیای خوشحالم که یه تاپیک درست و حسابی پیدا کردم
 

sortme

عضو جدید
سنگتراش

سنگتراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.
:w19::w19::w20:
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
تکه ای که دوست نداری!؟

تکه ای که دوست نداری!؟

شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان كوتاه ماهی گیر ثروتمند

داستان كوتاه ماهی گیر ثروتمند

یك بازرگان موفق و ثروتمند ،از یك ماهی گیر شاد كه در روستایی در مكزیك زندگی می كرد و هرروز تعدادكمی ماهی صید می كرد و می فروخت پرسید : چقدر طول می كشد تا چند تا ماهی بگیری ؟
ماهی گیر پاسخ داد: : مدت خیلی كمی
بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید كنی؟
پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر كردن خانواده ام كافی است .
بازرگان متعجب پرسید : پس بقیه وقتت را چیكار می كنی؟
ماهی گیر جواب داد: با بچه ها یم گپ می زنم . با آن ها بازی میكنم . با دوستانم گیتار می زنم .
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن
قایق های دیگری خریداری كنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت .
بعد شركتی تاسیس می كنی و این دهكده كوچك را ترك می كنی و به مكزیكوسیتی می روی و
بعدها به نیویورك وبه مرور آدم مهمی می شوی .
ماهی گیر پرسید : این كار چه مدتی طول می كشد و پاسخ شنید : حدودا بیست سال .

و بازرگان ادامه داد: در یك موقعیت مناسب سهام شركتت را به قیمت بالا میفروشی و این كار میلیون ها دلار نصیبت می كند.
ماهی گیر پرسید : بعد چه اتفاقی می افتد ؟
بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگیت فرا می رسد . به یك دهكده ی ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میكنی . زمان بیشتری با همسر وخانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.
ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه كرد
اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟
 
آخرین ویرایش:

sortme

عضو جدید
اشتباه لپی

اشتباه لپی

داستان كوتاه ماهی گیر ثروتمند
یك بازرگان موفق و ثروتمند ،از یك ماهی گیر شاد كه در روستایی در مكزیك زندگی می كرد و هرروز تعدادكمی ماهی صید می كرد و می فروخت پرسید : چقدر طول می كشد تا چند تا ماهی بگیری ؟
ماهی گیر پاسخ داد: : مدت خیلی كمی
بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید كنی؟
پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر كردن خانواده ام كافی است .
حمید خان این تیکه رو باید حذف کنی تکراریه:biggrin:
ببخشیدا.
راستی مگه تو نرفتی
:redface:
 

sortme

عضو جدید
مردی با چهار پسر

مردی با چهار پسر

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
 

hector javan

عضو جدید
تابلو شام آخر

تابلو شام آخر



لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو شام آخر دچار مشکل بزرگی شد.او می بایست نیکی را به شکل ((عیسی ))و بدی را به شکل ((یهودا))یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند .روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهرهِ یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.

سه سال گذشت،تابلو شام آخر تقریبا به اتمام رسیده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری زودتر تمام کند.پس از روزها جست و جو جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. از دستیارانش خواست که او را به کلیسا بیاورند چون دیگر فرصتی برای برداشتن طر ح از او نداشت.گدا که به درستی نمی دانست چه خبر هست به کلیسا آوردند.دستیاران سرپا نگهش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی ،گناه و خود پرستی که به خوبی در آن چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد.

وقتی کار تمام شد گدا که دیکر مستی کمی از سرش پریده بود چشمهایش را باز کرد ونقاشی پیش رویش را دید وبا آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:

((من این تابلو را قبلا دیده بودم.))

داوینچی شگفت زده پرسید :

((کجا؟))

سه سال قبل،پیش از اینکه همه چیزم را از دست بدهم،موقعی در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ،زندگی پر از رویایی داشتم وهنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Taßa§om می شه یه جور دیگه دید.... فلسفه 2

Similar threads

بالا