- فریدون خوب خوب گوش بده بفهم بهت چی دارم می گم وقتی که میای تو محل کارت اگه قد ده تا کوه چه می دونم الوند، البرز رو شانه هات خستگی باشه یه ذره اشو به روی خودت نمیاری.
ضعف نشان نمی دی، هرچی ام که تو کتابا خواندی میذاری پشت در دانشگاه، امروز تورو به کارمندان شرکت معرفی کردم یکی دو ماه پابه پای من راه میای چم و خم کارو بگیر و ببندای اداره ی شرکت و که یاد گرفتی میذارم مستقیماً خودت کارکنی البته بعد اونی که سربازیت درست شد هم میری دانشگاه هم شرکتو اداره می کنی، فریدون به پشتی صندلی نرم چرخان تکیه داد با حالتی وامانده به دستهای خودش نگاه کرد.
- چرا دستاتو اینجوری نگاه می کنی.
فریدون خندید، کف دستهایش را روی لبه ی میز گذاشت.
- نمی دونم با دستام چکار بکنم.
- هی، فریدون دهدشتی، تو حق نداری دست و پا چلفتی باشی سرسوزنی گشاد بدی، له و لوردت می کنن، دستامو نمی دونم کجا بذارم یعنی چی؟
فریدون به صفحه و عقربه های ساعت دیواری چشم دوخت، فرخ تزئینات اتاق را با نگاه وارسی کرد.
- چیه؟ نگاهتو نشوندی رو ساعت دیواری!
فریدون با لحنی که می خواست وانمود کند بدون علت و دلیلی خاص به ساعت خیره شده است گفت:
- همینطوری چشمم افتاد رو ساعت، خیلی ساعت قشنگیه، یه جوریه، بهش که نگاه کردم یاد دریا و کشتی و لنگر و... .
فرخ پرده های ضخیم پر چین و مواج پشت پنجره ها را بست سایه و روشن آرام بخشی میان اتاق پهن شد فرخ پرسید:
- خب بعد از لنگر دیگه یاد چی افتادی؟
فریدون حالت اضطراب و نگرانی خودش را پنهان کرد در حالیکه ذهنی فاصله ی زمانی میان ساعت هشت صبح و چهار بعد از ظهر را اندازه می گرفت بی تفاوت جواب داد.
- همین چیزا دیگه.
- کدام چیزا؟
- چه می دونم، حال بندرو، بادبان و دزد دریائیو... .
فرخ بعد از مرتب کردن چین پرده های کرم رنگ کنار فریدون ایستاد فردون روی صندلی برای بلند شدن جابه جا شد، فرخ با دست شانه های او را فشار داد.
- بشین.
فرخ شانه های پسرش را رها کرد روی میز خم شد بادستهایش لبه ی قطور میز را محکم گرفت. مستقیم و آمرانه به چهره ی خسته، پریده رنگ و چشمهای مضطرب فریدون خیره شد.
- گوش کن مدیر جوان تازه کار، قائم مهقام فرخ دهدشتی از این به بعد اگه خواستی با حرف زدن، سرسری وعوض کردن دورغی حال چشمات طرف خودتو سنگ قلب بکنی یه کاری بکن که کارو کردارت نشه آلبالو گیلاس، چشمات نگه می خوام لبات بگه نمی خوام.
فریدون خندید، بر اثر شنیدن صدای ضربه های آرامی که روی در زده می شد فریدون پرسشگرانه به فرخ نگاه کرد، فرخ دهانش را نزدیک گوش فریدون برد.
- هی جوان من که نباید به ارباب رجوع تو جواب بدم در اتاق کار تو رو می زنن اون وقت معطل می مانی تا من جواب بدم، البته از فردا تو یه منشی اتاق انتظار و میز کنفرانس داری، حالا درست بشین و خیلی خشک و رسمی فقط بگو.
- بله.
- فریدون بی اراده جابه جا شد دوباره حالت نشستنش را روی صندلی عوض کرد. انگشتان دستهایش را بهم گره زد وقتی که فرخ به نشانه موافقت سرتکان داد با صدای مصنوعی و بلند گفت:
- بله بفرمائید.
مرد میانه سال و موقری وارد اتاق شد فرخ از میز کار پسرش فاصله گرفت به طرف مرد میانه سال به راه افتاد.
- بله آقای مدیر؟
- جناب آقای دهدشتی نامه ی روی این پرونده کامل و دقیق نوشته نشده.
- مگه قضیه اش تمام نشده؟
- نه، ببخشید، مجبور شدم اینجا خدمتتون برسم آقای عالمیان و اخترزاده منتظر شما هستن اگه تشریف بیارید دفتر کار خودتون یه جلسه میذاریم تا موضوع این پرونده رو قطع بر کنیم.
فرخ به ساعت دیواری نگاه کرد.
- آقای مدیری تا حدود ساعت پنج و نیم میشه کار و تمام بکنیم.
- فکر نمی کنم.
- میشه بذاریمش برای فردا.
- نه صلاح نیستش برای اینکار ساعت که چه عرض کنم دقیقه و ثانیه رو تبایستی نادیده بگیریم اگه جنابعالی اینجا کار بخصوصی دارید بنده و بقیه ی آقایون کار و شروع می کنیم ت حضرت عالی تشریف بیارید.
فرخ همراه مرد میانه سال به راه افتاد نگاه فریدون روی تلفن ماندگار شد.
غزاله از اتاق بیرون رفت، نیره در نیمه باز اتاق را بست، محمود قلم نی خطاطی خودش را کنار قلمدان گذاشت، نگه هردو روی تلفن نشست. محمود عینک ذره بینی مخصوصی خطاطی و قلم گیری پرده های نقاشی را از روی صروتش برداشت، نیره با حرکتی عصبی سیم دوشاخه تلفن را کشید آنرا روی زمین انداخت و با لحن خشمگین و خفه ای گفت:
- حقش بود همون سر ساعت نه و ده تلفنو قطع می کردیم و خیال دختره راحت می شد بیچاره اعصابش خورد شد، هی به تلفن نگاه کن و ... .
نیره ساکت ماند، محمود به چهره ی بر افروخته همسرش خیره شد، گل لبخندی مهربان و چشم نواز گوشه ی لب و چشمهای محمود غنچه زد.
- هی گل بانو، خشم شاهان راشه و مارا غلام آرامتر.
- مگه آخه چقدر آدم حوصله داره، چند ساعته اون چشمش مانده رو تلفن، من جای غزاله داشتم سکته می کردم خدارو خوش نمی آد.
- برو راضیش کن باهات بیاد برین خونه ی خاله شمسی.
- من شک نمی برم حال و حوصله داشته باشه باهام بیاد جلو رو خودت چند دفعه بهش گفتم.
- برو بهش بگو شاید راضی شد که برین.
- خودتم میای؟
- نه می خوام این صفحه رو کامل بنویسم.
- نمی خوای بذاری چشمات یه دو سه ساعتی راحت باشن.
غنچه لبخند گوشه ی لب چشمهای محمود واشد. پهنه ی صورت او را گرفت.
- هی نگار، چشمی که مهمان باغ گل کلام خداس خسته میشه؟ دارم قرآن سفره ی عقد غزاله رو خطاطی می کنم حال خنده ی چشم و لب محمود اثر سرخی و کبودی خشم را از روی گونه و لبهای نیره پاک کرد.
حال خنده ی چشمهای خوش نگاه محمود میان چشم و چشم خانه ی نیره مهمان شد. خاموش و بی صدا نگاهشان لبریز کلام و کلمه لب وا کرد.
محمود وقتی این جوری گل مهربانی روی صورتت وامیشه بهت که نگاه می کنم خود به خود صدایی تو گشام زنگ می زنه می پیچه زمزمه می کنه میگه.
- نه این جوری نیستش نازگل بانو.
- هستش می شنومش. داره میگه.
- « هی نگار محمود دستهای مردم هم بالین تو از جنس خاک، رگ و استخوان و پی نیست نغمه ی هزار آواست گلی از بوستان لطف خداست.»
- « هی نگار محمود اگر دست هم بالین تو خوش می نویسد و خوش قلم می زند اگر حال گل، چله نشین سر انگشت محمود تو شد، بعد لطف حضرت یار، خار دست و دل محمود ترا، آب مهر چشمه ی چشمان تو آب و رنگ و حال گل داد، نگار.
صدای باز و بسته شدن در اتاق شاخه های ترد گل نگاه محمود و نیره را ساقه شکن کرد هر دو با هم پرده های گل حال نگاهشان را از روی گلهای قالی نقش شاخه شکن گل ورچین کردند.
- مامان نیری من حاضرم.
محمود و نیره تعجب زده و مات سرو لباس غزاله را زیر نگاه گرفتند به جای سنگینی سایه های حال انتظار و ناامیدی، روی چهره و چشم های غزاله شوق و ذوق مهمان شدن جلوه گری می کرد، قامت بالا بلند، صورت نگاههای نجیب غزاله، میان پوشش پوشیده و خوش رنگ و دوخت دختران اهل بلوچستان پیش نگاه نیره و محمود درخت گلی قد کشیده را نقاشی کرد، نیره بغض کرده و بریده بریده و با صدای بلند گفت:
- کرم خدا، هزار هزار ماشاا... چشم بد دور، شدی یه باغ گل.
ضعف نشان نمی دی، هرچی ام که تو کتابا خواندی میذاری پشت در دانشگاه، امروز تورو به کارمندان شرکت معرفی کردم یکی دو ماه پابه پای من راه میای چم و خم کارو بگیر و ببندای اداره ی شرکت و که یاد گرفتی میذارم مستقیماً خودت کارکنی البته بعد اونی که سربازیت درست شد هم میری دانشگاه هم شرکتو اداره می کنی، فریدون به پشتی صندلی نرم چرخان تکیه داد با حالتی وامانده به دستهای خودش نگاه کرد.
- چرا دستاتو اینجوری نگاه می کنی.
فریدون خندید، کف دستهایش را روی لبه ی میز گذاشت.
- نمی دونم با دستام چکار بکنم.
- هی، فریدون دهدشتی، تو حق نداری دست و پا چلفتی باشی سرسوزنی گشاد بدی، له و لوردت می کنن، دستامو نمی دونم کجا بذارم یعنی چی؟
فریدون به صفحه و عقربه های ساعت دیواری چشم دوخت، فرخ تزئینات اتاق را با نگاه وارسی کرد.
- چیه؟ نگاهتو نشوندی رو ساعت دیواری!
فریدون با لحنی که می خواست وانمود کند بدون علت و دلیلی خاص به ساعت خیره شده است گفت:
- همینطوری چشمم افتاد رو ساعت، خیلی ساعت قشنگیه، یه جوریه، بهش که نگاه کردم یاد دریا و کشتی و لنگر و... .
فرخ پرده های ضخیم پر چین و مواج پشت پنجره ها را بست سایه و روشن آرام بخشی میان اتاق پهن شد فرخ پرسید:
- خب بعد از لنگر دیگه یاد چی افتادی؟
فریدون حالت اضطراب و نگرانی خودش را پنهان کرد در حالیکه ذهنی فاصله ی زمانی میان ساعت هشت صبح و چهار بعد از ظهر را اندازه می گرفت بی تفاوت جواب داد.
- همین چیزا دیگه.
- کدام چیزا؟
- چه می دونم، حال بندرو، بادبان و دزد دریائیو... .
فرخ بعد از مرتب کردن چین پرده های کرم رنگ کنار فریدون ایستاد فردون روی صندلی برای بلند شدن جابه جا شد، فرخ با دست شانه های او را فشار داد.
- بشین.
فرخ شانه های پسرش را رها کرد روی میز خم شد بادستهایش لبه ی قطور میز را محکم گرفت. مستقیم و آمرانه به چهره ی خسته، پریده رنگ و چشمهای مضطرب فریدون خیره شد.
- گوش کن مدیر جوان تازه کار، قائم مهقام فرخ دهدشتی از این به بعد اگه خواستی با حرف زدن، سرسری وعوض کردن دورغی حال چشمات طرف خودتو سنگ قلب بکنی یه کاری بکن که کارو کردارت نشه آلبالو گیلاس، چشمات نگه می خوام لبات بگه نمی خوام.
فریدون خندید، بر اثر شنیدن صدای ضربه های آرامی که روی در زده می شد فریدون پرسشگرانه به فرخ نگاه کرد، فرخ دهانش را نزدیک گوش فریدون برد.
- هی جوان من که نباید به ارباب رجوع تو جواب بدم در اتاق کار تو رو می زنن اون وقت معطل می مانی تا من جواب بدم، البته از فردا تو یه منشی اتاق انتظار و میز کنفرانس داری، حالا درست بشین و خیلی خشک و رسمی فقط بگو.
- بله.
- فریدون بی اراده جابه جا شد دوباره حالت نشستنش را روی صندلی عوض کرد. انگشتان دستهایش را بهم گره زد وقتی که فرخ به نشانه موافقت سرتکان داد با صدای مصنوعی و بلند گفت:
- بله بفرمائید.
مرد میانه سال و موقری وارد اتاق شد فرخ از میز کار پسرش فاصله گرفت به طرف مرد میانه سال به راه افتاد.
- بله آقای مدیر؟
- جناب آقای دهدشتی نامه ی روی این پرونده کامل و دقیق نوشته نشده.
- مگه قضیه اش تمام نشده؟
- نه، ببخشید، مجبور شدم اینجا خدمتتون برسم آقای عالمیان و اخترزاده منتظر شما هستن اگه تشریف بیارید دفتر کار خودتون یه جلسه میذاریم تا موضوع این پرونده رو قطع بر کنیم.
فرخ به ساعت دیواری نگاه کرد.
- آقای مدیری تا حدود ساعت پنج و نیم میشه کار و تمام بکنیم.
- فکر نمی کنم.
- میشه بذاریمش برای فردا.
- نه صلاح نیستش برای اینکار ساعت که چه عرض کنم دقیقه و ثانیه رو تبایستی نادیده بگیریم اگه جنابعالی اینجا کار بخصوصی دارید بنده و بقیه ی آقایون کار و شروع می کنیم ت حضرت عالی تشریف بیارید.
فرخ همراه مرد میانه سال به راه افتاد نگاه فریدون روی تلفن ماندگار شد.
غزاله از اتاق بیرون رفت، نیره در نیمه باز اتاق را بست، محمود قلم نی خطاطی خودش را کنار قلمدان گذاشت، نگه هردو روی تلفن نشست. محمود عینک ذره بینی مخصوصی خطاطی و قلم گیری پرده های نقاشی را از روی صروتش برداشت، نیره با حرکتی عصبی سیم دوشاخه تلفن را کشید آنرا روی زمین انداخت و با لحن خشمگین و خفه ای گفت:
- حقش بود همون سر ساعت نه و ده تلفنو قطع می کردیم و خیال دختره راحت می شد بیچاره اعصابش خورد شد، هی به تلفن نگاه کن و ... .
نیره ساکت ماند، محمود به چهره ی بر افروخته همسرش خیره شد، گل لبخندی مهربان و چشم نواز گوشه ی لب و چشمهای محمود غنچه زد.
- هی گل بانو، خشم شاهان راشه و مارا غلام آرامتر.
- مگه آخه چقدر آدم حوصله داره، چند ساعته اون چشمش مانده رو تلفن، من جای غزاله داشتم سکته می کردم خدارو خوش نمی آد.
- برو راضیش کن باهات بیاد برین خونه ی خاله شمسی.
- من شک نمی برم حال و حوصله داشته باشه باهام بیاد جلو رو خودت چند دفعه بهش گفتم.
- برو بهش بگو شاید راضی شد که برین.
- خودتم میای؟
- نه می خوام این صفحه رو کامل بنویسم.
- نمی خوای بذاری چشمات یه دو سه ساعتی راحت باشن.
غنچه لبخند گوشه ی لب چشمهای محمود واشد. پهنه ی صورت او را گرفت.
- هی نگار، چشمی که مهمان باغ گل کلام خداس خسته میشه؟ دارم قرآن سفره ی عقد غزاله رو خطاطی می کنم حال خنده ی چشم و لب محمود اثر سرخی و کبودی خشم را از روی گونه و لبهای نیره پاک کرد.
حال خنده ی چشمهای خوش نگاه محمود میان چشم و چشم خانه ی نیره مهمان شد. خاموش و بی صدا نگاهشان لبریز کلام و کلمه لب وا کرد.
محمود وقتی این جوری گل مهربانی روی صورتت وامیشه بهت که نگاه می کنم خود به خود صدایی تو گشام زنگ می زنه می پیچه زمزمه می کنه میگه.
- نه این جوری نیستش نازگل بانو.
- هستش می شنومش. داره میگه.
- « هی نگار محمود دستهای مردم هم بالین تو از جنس خاک، رگ و استخوان و پی نیست نغمه ی هزار آواست گلی از بوستان لطف خداست.»
- « هی نگار محمود اگر دست هم بالین تو خوش می نویسد و خوش قلم می زند اگر حال گل، چله نشین سر انگشت محمود تو شد، بعد لطف حضرت یار، خار دست و دل محمود ترا، آب مهر چشمه ی چشمان تو آب و رنگ و حال گل داد، نگار.
صدای باز و بسته شدن در اتاق شاخه های ترد گل نگاه محمود و نیره را ساقه شکن کرد هر دو با هم پرده های گل حال نگاهشان را از روی گلهای قالی نقش شاخه شکن گل ورچین کردند.
- مامان نیری من حاضرم.
محمود و نیره تعجب زده و مات سرو لباس غزاله را زیر نگاه گرفتند به جای سنگینی سایه های حال انتظار و ناامیدی، روی چهره و چشم های غزاله شوق و ذوق مهمان شدن جلوه گری می کرد، قامت بالا بلند، صورت نگاههای نجیب غزاله، میان پوشش پوشیده و خوش رنگ و دوخت دختران اهل بلوچستان پیش نگاه نیره و محمود درخت گلی قد کشیده را نقاشی کرد، نیره بغض کرده و بریده بریده و با صدای بلند گفت:
- کرم خدا، هزار هزار ماشاا... چشم بد دور، شدی یه باغ گل.