غزاله نصرت ا....بابایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- فریدون خوب خوب گوش بده بفهم بهت چی دارم می گم وقتی که میای تو محل کارت اگه قد ده تا کوه چه می دونم الوند، البرز رو شانه هات خستگی باشه یه ذره اشو به روی خودت نمیاری.
ضعف نشان نمی دی، هرچی ام که تو کتابا خواندی میذاری پشت در دانشگاه، امروز تورو به کارمندان شرکت معرفی کردم یکی دو ماه پابه پای من راه میای چم و خم کارو بگیر و ببندای اداره ی شرکت و که یاد گرفتی میذارم مستقیماً خودت کارکنی البته بعد اونی که سربازیت درست شد هم میری دانشگاه هم شرکتو اداره می کنی، فریدون به پشتی صندلی نرم چرخان تکیه داد با حالتی وامانده به دستهای خودش نگاه کرد.
- چرا دستاتو اینجوری نگاه می کنی.
فریدون خندید، کف دستهایش را روی لبه ی میز گذاشت.
- نمی دونم با دستام چکار بکنم.
- هی، فریدون دهدشتی، تو حق نداری دست و پا چلفتی باشی سرسوزنی گشاد بدی، له و لوردت می کنن، دستامو نمی دونم کجا بذارم یعنی چی؟
فریدون به صفحه و عقربه های ساعت دیواری چشم دوخت، فرخ تزئینات اتاق را با نگاه وارسی کرد.
- چیه؟ نگاهتو نشوندی رو ساعت دیواری!
فریدون با لحنی که می خواست وانمود کند بدون علت و دلیلی خاص به ساعت خیره شده است گفت:
- همینطوری چشمم افتاد رو ساعت، خیلی ساعت قشنگیه، یه جوریه، بهش که نگاه کردم یاد دریا و کشتی و لنگر و... .
فرخ پرده های ضخیم پر چین و مواج پشت پنجره ها را بست سایه و روشن آرام بخشی میان اتاق پهن شد فرخ پرسید:
- خب بعد از لنگر دیگه یاد چی افتادی؟
فریدون حالت اضطراب و نگرانی خودش را پنهان کرد در حالیکه ذهنی فاصله ی زمانی میان ساعت هشت صبح و چهار بعد از ظهر را اندازه می گرفت بی تفاوت جواب داد.
- همین چیزا دیگه.
- کدام چیزا؟
- چه می دونم، حال بندرو، بادبان و دزد دریائیو... .
فرخ بعد از مرتب کردن چین پرده های کرم رنگ کنار فریدون ایستاد فردون روی صندلی برای بلند شدن جابه جا شد، فرخ با دست شانه های او را فشار داد.
- بشین.
فرخ شانه های پسرش را رها کرد روی میز خم شد بادستهایش لبه ی قطور میز را محکم گرفت. مستقیم و آمرانه به چهره ی خسته، پریده رنگ و چشمهای مضطرب فریدون خیره شد.
- گوش کن مدیر جوان تازه کار، قائم مهقام فرخ دهدشتی از این به بعد اگه خواستی با حرف زدن، سرسری وعوض کردن دورغی حال چشمات طرف خودتو سنگ قلب بکنی یه کاری بکن که کارو کردارت نشه آلبالو گیلاس، چشمات نگه می خوام لبات بگه نمی خوام.
فریدون خندید، بر اثر شنیدن صدای ضربه های آرامی که روی در زده می شد فریدون پرسشگرانه به فرخ نگاه کرد، فرخ دهانش را نزدیک گوش فریدون برد.
- هی جوان من که نباید به ارباب رجوع تو جواب بدم در اتاق کار تو رو می زنن اون وقت معطل می مانی تا من جواب بدم، البته از فردا تو یه منشی اتاق انتظار و میز کنفرانس داری، حالا درست بشین و خیلی خشک و رسمی فقط بگو.
- بله.
- فریدون بی اراده جابه جا شد دوباره حالت نشستنش را روی صندلی عوض کرد. انگشتان دستهایش را بهم گره زد وقتی که فرخ به نشانه موافقت سرتکان داد با صدای مصنوعی و بلند گفت:
- بله بفرمائید.
مرد میانه سال و موقری وارد اتاق شد فرخ از میز کار پسرش فاصله گرفت به طرف مرد میانه سال به راه افتاد.
- بله آقای مدیر؟
- جناب آقای دهدشتی نامه ی روی این پرونده کامل و دقیق نوشته نشده.
- مگه قضیه اش تمام نشده؟
- نه، ببخشید، مجبور شدم اینجا خدمتتون برسم آقای عالمیان و اخترزاده منتظر شما هستن اگه تشریف بیارید دفتر کار خودتون یه جلسه میذاریم تا موضوع این پرونده رو قطع بر کنیم.
فرخ به ساعت دیواری نگاه کرد.
- آقای مدیری تا حدود ساعت پنج و نیم میشه کار و تمام بکنیم.
- فکر نمی کنم.
- میشه بذاریمش برای فردا.
- نه صلاح نیستش برای اینکار ساعت که چه عرض کنم دقیقه و ثانیه رو تبایستی نادیده بگیریم اگه جنابعالی اینجا کار بخصوصی دارید بنده و بقیه ی آقایون کار و شروع می کنیم ت حضرت عالی تشریف بیارید.
فرخ همراه مرد میانه سال به راه افتاد نگاه فریدون روی تلفن ماندگار شد.
غزاله از اتاق بیرون رفت، نیره در نیمه باز اتاق را بست، محمود قلم نی خطاطی خودش را کنار قلمدان گذاشت، نگه هردو روی تلفن نشست. محمود عینک ذره بینی مخصوصی خطاطی و قلم گیری پرده های نقاشی را از روی صروتش برداشت، نیره با حرکتی عصبی سیم دوشاخه تلفن را کشید آنرا روی زمین انداخت و با لحن خشمگین و خفه ای گفت:
- حقش بود همون سر ساعت نه و ده تلفنو قطع می کردیم و خیال دختره راحت می شد بیچاره اعصابش خورد شد، هی به تلفن نگاه کن و ... .
نیره ساکت ماند، محمود به چهره ی بر افروخته همسرش خیره شد، گل لبخندی مهربان و چشم نواز گوشه ی لب و چشمهای محمود غنچه زد.
- هی گل بانو، خشم شاهان راشه و مارا غلام آرامتر.
- مگه آخه چقدر آدم حوصله داره، چند ساعته اون چشمش مانده رو تلفن، من جای غزاله داشتم سکته می کردم خدارو خوش نمی آد.
- برو راضیش کن باهات بیاد برین خونه ی خاله شمسی.
- من شک نمی برم حال و حوصله داشته باشه باهام بیاد جلو رو خودت چند دفعه بهش گفتم.
- برو بهش بگو شاید راضی شد که برین.
- خودتم میای؟
- نه می خوام این صفحه رو کامل بنویسم.
- نمی خوای بذاری چشمات یه دو سه ساعتی راحت باشن.
غنچه لبخند گوشه ی لب چشمهای محمود واشد. پهنه ی صورت او را گرفت.
- هی نگار، چشمی که مهمان باغ گل کلام خداس خسته میشه؟ دارم قرآن سفره ی عقد غزاله رو خطاطی می کنم حال خنده ی چشم و لب محمود اثر سرخی و کبودی خشم را از روی گونه و لبهای نیره پاک کرد.
حال خنده ی چشمهای خوش نگاه محمود میان چشم و چشم خانه ی نیره مهمان شد. خاموش و بی صدا نگاهشان لبریز کلام و کلمه لب وا کرد.
محمود وقتی این جوری گل مهربانی روی صورتت وامیشه بهت که نگاه می کنم خود به خود صدایی تو گشام زنگ می زنه می پیچه زمزمه می کنه میگه.
- نه این جوری نیستش نازگل بانو.
- هستش می شنومش. داره میگه.
- « هی نگار محمود دستهای مردم هم بالین تو از جنس خاک، رگ و استخوان و پی نیست نغمه ی هزار آواست گلی از بوستان لطف خداست.»
- « هی نگار محمود اگر دست هم بالین تو خوش می نویسد و خوش قلم می زند اگر حال گل، چله نشین سر انگشت محمود تو شد، بعد لطف حضرت یار، خار دست و دل محمود ترا، آب مهر چشمه ی چشمان تو آب و رنگ و حال گل داد، نگار.
صدای باز و بسته شدن در اتاق شاخه های ترد گل نگاه محمود و نیره را ساقه شکن کرد هر دو با هم پرده های گل حال نگاهشان را از روی گلهای قالی نقش شاخه شکن گل ورچین کردند.
- مامان نیری من حاضرم.
محمود و نیره تعجب زده و مات سرو لباس غزاله را زیر نگاه گرفتند به جای سنگینی سایه های حال انتظار و ناامیدی، روی چهره و چشم های غزاله شوق و ذوق مهمان شدن جلوه گری می کرد، قامت بالا بلند، صورت نگاههای نجیب غزاله، میان پوشش پوشیده و خوش رنگ و دوخت دختران اهل بلوچستان پیش نگاه نیره و محمود درخت گلی قد کشیده را نقاشی کرد، نیره بغض کرده و بریده بریده و با صدای بلند گفت:
- کرم خدا، هزار هزار ماشاا... چشم بد دور، شدی یه باغ گل.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بادیدن غزاله پلکهای محمود روی هم افتاد عطر حال نیایش دعا و سپاس روی چهره اش گردش کرد آرام و بی صدا لبهایش باز و بسته شد و وقتی که پلک چشمهایش را باز کرد مهربان و شاد گفت:
- مادرت راست میگه کرم خدا انقده ناز شدی که قلم محمود ارژنگ هیچ، مانی ام که زنده بشه نمی تونه یه گوشه ی ابرو تو قلم بزنه.
نیره پرسید:
- حاضر شدی کجا بریم؟
- به این زودی یادت رفت خودت گفتی حاضرشم بریم خونه ی خاله شمسی اینا، بابام که گفت بریم! وقتی که غزاله چین لباس هایش را مرتب می کرد محمود ونیره پرسشگرانه و پوشیده به یکدیگر نگاه کردند محمود زیر لب گفت:
- بلند شو نیره بانو.
نیره برو بالای غزاله را زیر نظر گرفت و تردید آمیز پرسید:
- با همین لباس می خوای بریم .
- آره! مگه اشکالی داره؟ لباس از این خوشگلتر؟
- نه.
- غزاله شاد و سرخوش خندید.
- خاله شمسی از این لباسا خیلی خوشش میاد.
نیره و محمود با دقت، برو بالای غزاله را تماشا کردند، نیره دلجویانه به غزاله اشاره کرد.
- محمود نگاه کن مثل اینکه ده دفعه این لباسا رو تن غزاله اندازه شده.
- مامان نیری چشمای خاله شمسی راسی راسی کیمیاست یه جوری برام سوغات آورده که نه یه بند انگشت گشاده نه یه سر سوزن تنگ.
- مبارکت باشه خانم خانما، با شادی بپوشی.
- بلند شو مامان نیری، بابا شما هم بیاین با من و مامان نیری بریم.
- شما برید، می خوام این ورقه ی نصفه نیم پر، رو بنویسم، تمامش بکنم.
- بیا بریم محمود نمی خواد تنها بمانی خونه؟ میریم یه هوایی می خوریم مرتضی خان ام از سرویس برگشته یه دیداری تازه میشه.
- این جوری راحت ترم.
- نیره و غزاله از اتاق کار محمود خارج شدند محمود از فاصله ی در نیمه باز راه رفتن غزاله را زیر نظر گرفت تلخ و افسرده، با مشت بسته روی پیشانی اش ضربه زد و بی صدا گفت:
- هی ناز گل بابا اگه آدم عاشق جای لباس زره آهنی ام بپوشه داد و فریاد دلوشه نمی تونه پشت او ن قایم بکنه، حریر و مخمل و ساتن که پیش آهن آبرویی ندارن، گلم می دونم چه حالی داری ، باشه صبرو باش ناز بابا، کسی چه می داند خزان هجران را شاید که بهار وصلی در پی آید از لطف و مهر حضرت یار دل و دیده مگردان، درخت عشق تاب بی برگ و یار نمی ماند، دل بد مکن.

با حالتی عصبی و پرخاشگرانه حلقه و گره ی کراوات زیر یقه پیراهنش را باز کرد جای اثر یقه دور گردنش دست کشید، برای پیدا کردن جایی که کراوات مچاله شده را پرتاب کند سطح کوچه بن بست را زیر نظر گرفت از دور انداختن کراوات منصرف شد بی تفاوت آن را میان جیب بغل کتش گذاشت، تکمه زنگ در حیاط را فشار داد، بدون آنکه دستش را پایین بیاورد منتظر ماند، عطش تنه ی میان دهان و گلویش پرسه می زد. خستگی روی مژه پلک چشمهایش سنگینی می کرد. دوباره برای مدتی طولانی تکمه ی سفید رنگ زنگ در حیاط را فشار داد، از در فاصله گرفت پشت شانه هایش را به دیوار تکیه داد، احساس کرد درد پشت سر و ضربانهای دردناک شقیقه هایش آرامتر شده است.
- نیستن؟
با خستگی و ناامیدی چند بار پی در پی انگشتش را روی تکمه سفید رنگ گذاشت و برداشت.
- کجا رفتن؟!
پاهای خواب گرفته اش را تکان داد، عرق لزج آزار دهنده ای روی پوست تنش پیدا شد. صدای کشیدن زبانه ی قفل و چرخاندان ضامن فلزی در حیاط را شنید به سرعت دستش را پایین آورد، یقه ی کت و پیراهنش را مرتب کرد.
محمود از میان در نیمه باز فضای کوچه را زیر نظر گرفت. فریدون خجالت زده نگاهش را روی زمین انداخت.
- بله؟
- سلام عمو محمود
محمود در حیاط را کامل باز کرد، چهره ی آشفته، لباس نامرتب و نگاه خجالت زده ی فریدون را تند و گذرا تماشا کرد.
فریدون با سر اشاره کرد، محمود از در فاصله گرفت، نگران و شتاب زده پرسید:
- چیه بابا؟ اتفاقی افتاده بد جوری پریشانی.
فریدون وارد حیاط شد، نگاه دلجو و مهربان محمود، کلمه ی بابا که آنرا نگران و پرسشگرانه ادا کرده بود، سنگینی حال آشفته و خجالت زده ی فریدون را سبک کرد، امروز تو کجا بودی ؟! مرد!
فریدون ساکت و سر به زیر پشت سر محمود وارد حیاط شد. از پله ها بالا رفتند روی پله ی آخر محمود با دست اشاره کرد.
- بریم اتاق خودم، داشتم کار می کردم.
وارد اتاق شدند و وقتی فریدون روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد، نفس بلندی کشید محمود کنجکاو و نگران بدانه های درشت عرق روی پیشانی فریدون نگاه کرد.
- چیه؟! کجا بود؟! از صبح چشم براهت بودم، ظهر غزاله لباس پوشیده حاضر یراق منتظر بود.
- گرفتار شدم.
- گرفتار شده بودی خب تلفن می زدی! ساعت نه صبح کجا؟ دم غروبی کجا؟
نگاه سرگردان و خجالت زده ی فریدون برای پیدا کردن خیال غزاله میان اتاقهای خانه ی محمود پرسه زد.
- زن عمو نیری جایی رفته؟
محمود رندانه به چشمهای فریدون خیره شد و زیر لب زمزمه کرد.
- خوشتر آن باشد که سر دلبران... بله گفته آید رد حدیث کی؟! دیگران، هر دوشون خونه نیستند. غزاله خیلی دلگیر شد با مادرش رفت منزل آقای مرتضوی. خب حضرت عالی کجا تشریف داشتید؟
فریدون از رو ی فرش نیم خیز شد محمود مچ دست او را گرفت.
- آرام، چرا می خوای بزنی دولت مرکبو بریزی.
فریدون بدون آنکه مچ دستش را از میان قلاب انگشتان محمود آزاد کند نشست، صورتش را روی دست محمود گذاشت و گله مند پرسید:
- حالا چرا اونجا؟!
- کجا خوشه اونجا که دل خوشه! چشم به راه موندن خوبه یا مهمانی رفتن و خوردن آش کشک خاله!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمود قلاب انگشتانش را باز کرد روی گونه و پیشانی فریدون دست کشید فریدون کودک وار طعم لذت و شادی و نوازش پدرانه ی سر پنجه ی محمود را ذره به ذره می چشید.
- سرتو بلند کن مرد! با کسی دعوات شد؟ چرا سر و و ریخت بهم خورده حال اضطراب خستگی و خجالت زدگی فریدون فروکش کرد با اطمینان و آرامش شانه هایش را به پشتی تکیه داد گردنش را روی لبه ی پشتی گذاشت.
- چیه بابا؟!
- عمو محمود خودمم نمی دونم چکار دارم می کنم.
- چه حرفیه! بچه که نیستی؟ ندونی کار و کردارت چیه؟
- زندگیم داره عوض میشه، بابام عوض شده اصلاً یه آدم دیگه ای شده.
- ما هم خوشحالیم، یادته هر وقت صحبت باباتو می کردی بهت می گفتم ذات فرخ غل و غش نداره، خیلی ساله که بابات تو جلد یه آدم دیگه راه میره اگه با چشمهای اون آدم غریبه دور و برشو نگاه نمی کرد هم رفیق خوبی بود برای من پیر مرد هم بابای بسامانی بود برای تو، فرخ یه نقلی داره که نه خودش نه منی که یه وقت باهاش رفیق جان در جانی بودم رضا نمیشیم حرف و حدیثش بشه نقل و حکایتی که به قول سعدی بر سر هر بازاری هست.
- می دونم عمو محمود!
دایره مردمک چشمهای محمود تنگ حوصله و زبان پرسش شد فریدون نگاهش را از میان نگاه حیرت زده ی محمود کنار کشید.
- بابات حرفی زده ؟
- عمو محمود صاحب چشمهای پرده ی نقاشی نیایش شیرینو دیدم.
خیال محمود از میان اتاق کارش از لابلای خط نوشته ها، روی پرده های نیمه تمام، رنگهای بهم آمیخته، از پشت دیوارهای کهنه سازخانه قدیمی پرواز کرد، در پناها سایه روشن هوای سحری پر طراوت در خلوت خانه شیرین منزل گرفت.
چشمهای سرمست صفورا روی پرده های خیالش خوابید دستهای خودش را می دید که نقش چشمان شیرین پرده نشین را قلم می زند محمود در حالتی خلسه وار فرو رفت و با لحنی مات و بهت زده زیر لب گفت:
- صفورا؟!
- بله عمو محمود.
- اونو دیدی؟
- باهاش حرف زدم.
محمود بدون آنکه فریدون صدایش را بشنود زیر لب با خودش گفت:
- از کجا آمده؟ اون از دنیای این خاک و مردم خاک نشین رفته بود.
محمود با خستگی ذهن خیالش را از وادی خلسه ای آرام بخش بیرون کشید با نوک انگشت پشت پلکهایش را نوازش داد گل حال لبخندی که همیشه گوشه نشین چشم و لب محمود بود لحظه ای تند و گذارا پرپر شد، فریدون برای اولین بار جای خالی گل لبخند را روی صورت محمود دید.
- از اون وقتی که بابام اون خانمو دیده زندگیش، رفتارش، کار کردنش حتی لباس پوشیدنش فرق کرده.
- غزاله خبر داره؟!
- بهش گفتم، برای شما تعریف نکرده.
- اون چیزی به من نگفته.
- من ازش خواستم که فعلاً به شما نگه.
- چرا.
- دقیقاً نمی دونم چرا. می خواستم غزاله به شما چیزی نگه.
- پدرت گفته بود چیزی بهم نگین؟
- نه خودم اینجوری فکر می کنم.
- زیاد می بینیش.
- تقریباً.
- که اینطور وقت چشم انتظاری فرخ تمام شد؟!
- خیلی مهربان شده ولی نمی تونم واقعاً باور کنم که چشماش بهم دروغ نمیگه، فرمان دادنش، کارایی که مجبورم می کنه انجام بدم داره کلافه ام می کنه.یه جوری از دستش عصبانی می شم که می خوام فرار کنم برم یه جائیکه نتونه پیدام بکنه.
محمود روی حال مضطرب و هیجان زده ی خودش پرده کشید فریدون رویش دوباره ی گل لبخند را روی صورت او تماشا کرد، نگاه آرام شده ی محمود با دقت بیشتری روی چهره و لباس فریدون گردش کرد.
- بابا چی گذاشتی تو جبیب بغل کت تنت؟!
فریدون کراوات مچاله شده را از جیب کتش بیرون کشید آنرا روی فرش اندخت.
- اینه عمود محمود.
- بله؟
فریدون جای عرق سوز روی گردنش دست کشید.
- داشتم خفه می شدم وقتی رسیدم در خونه اینو وازش کردم.
- می خوای پیژامه بپوشی بد جوری سرو لباست بهم ریخته، برو یه مشت آب بزن سر و صورتت، کتتو در بیار داری عرق می ریزی، خسته ای نه؟
- از صبح تا وقتی که رسیدم در خونه شما اونقده عذاب کشیدم که ... .
- آخه برای چی؟ چرا هیچی از حال و روز گارت بهم نمیگی ده روز میشه که ندیدمت بشین پر و کر برام تعریف کن، هر چی حرف داری بگو این جوری که نمیشه پا در هوا بمانی.
صدای قدمهای نیره و غزاله را شنید فریدون روی در خیره شد.
- برگشتن وای به روزگارت فریدون.
- غزاله خیلی از دستم عصبانی بود؟
- باید از خودش بپرسی.
- فریدون شتاب زده با دلهره پرسید:
- حالا چکار کنم عمو محمود؟
- اونم به خودت مربوطه.
محمود وقتی که صدای قدمهای نیره را از پشت در اتاق کارش شنید با صدای بلند گفت:
- هی نگار جلدی برو آش گوشت امشبو بار بذار یه حبیب خدا راهشو گم کرده اومده اینجا که شاید امشبو ماندگار بشه.
نیره به کفشهای قهوه ای رنگ براق و نو پشت در نگاه کرد.
- بابا مهمان داره؟ قرار نبود کسی بیاد پیشش؟ اینا مال کیه؟
غزاله آهسته روی در اتاق ضربه زد.
- بابا؟ دلهره و حال اضطراب فریدون قوت گرفت، محمود با اشاره چشم و دست او را آرام کرد.
- برای من که مهمان زیاد غریبه ای نیست برای غزاله نمی دونم. حالا درو واکن دلت خواست بیا تو نخواستی نیا غزاله خندید برای پنهان ماندن صدای خنده روی دهانش را گرفت.
- درو وازکن ببین کیه؟
- غزاله در اتاق کار پدرش را نیمه باز کرد تند و گذرا فضای اتاق را زیر نظر گرفت.
- نازگل از اونجا نمیشه ببینیش درو قشنگ واز کن خودتم بیا تو.
غزاله در اتاق را کامل باز کرد،یکباره با صدای خفه فریاد زد.
- تو؟
قبل از آنکه غزاله با حرکتی عصبی در اتاق را ببندد محمود بلند شد لبه ی در را گرفت، غزاله با خشم دستگیره در اتاق را رها کرد و با قدمهای تند به حال دویدن به طرف اتاق خودش رفت، نیره با دیدن حرکات عجولانه غزاله به سمت اتاق کار شوهرش به راه افتاد میان چهار چوب در ایستاد محمود چند لحظه به چشم های بهت زده نیره نگاه کرد. خیال چشمهای صفورا در یک چشم بهم زدن میان چشم خانه ی چشمهای نیره منزل کرد.
- چیه محمود؟
صدای نیره آینه خیال محمود را شکست، محمود دوباره روی حال نابسامانش پرده کشید و با صدایی آمرانه و آشتی طلب گفت:
- هی نگار فریدون اینجاست! بهش تندی نکن.
نیره عتاب آلود نگاهش را میان اتاق گردش داد، فریدون جایی ایستاده بود که از میان چهار چوب در تیر رس نگاه قرار نمی گرفت.
- کو؟!
- این گوشه وایستاده سرپا کز کرده برای آشتی آمده.
نیره وارد اتاق شد سرد و سنگین سلام فریدون را جواب داد و با لحنی طعنه آمیز گفت:
- به به پارسال دوست امسال آشنا، محمود راست میگه ها حتماً راهتو گم کردی.
نگاه آشتی طلب محمود نیره را ساکت کرد.
- نیره،... آرام.
صدای فریاد های خفه ی غزاله میان سرسرای خانه پیچید.
- اون اومده اینجا برای چی؟
- نیره برو آرامش کن،عصبانی شدن قلبشو دوباره می بره سرخانه اول.
- دسته گلائیه که این آقا فریدون بی وفا به آب میده، راستشو بگو فریدون از صبح تا ظهر دو دقیقه وقت پیدا نکردی یه تلفن بزنی به غزاله هیچی!منو محمود جان بسر شدیم خدایا چی شده چه بسرش اومده؟
نیره چشم های خسته و حال خجالت زده ی نگاه فریدون را بادقت بیشتری زیر نظر گرفت و با لحنی متفاوت و خالی از طعم تلخ سرزنش پرسید:
اتفاقی که برات نیفتاد؟!
زن عمود نیری حالا خودت برو غزاله رو ساکتش کن جان عمو محمود بعداً از اول تا آخرش همه رو براتون تعریف می کنم.
این دختر بیچاره چند ساعت مدام چشمهایش ماند رو در اتاق و گوشی تلفن.
زن عمو جان تو برو پیش غزاله.
نیره از اتاق خارج شد،نگاه نافذ و پرسشگرانه محمود با قوت روی پرده های اندیشه خیال و ذهن فریدون گردش کرد، دلش رضا نمی داد حرف حدیث صفورا،و ماجرای بازگشت او را از فربدون طلب کند حال اضطراب و هیجان پنهان مانده، میان سینه محمود چنگ می انداخت، زیر فشار و سنگینی احساس کرده آمده اینجا که شاید امشبو ماندگار بشه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیره به کفشهای قهوه ای رنگ براق و نو پشت در نگاه کرد.
_بابا مهمان داره ؟! قرار نبود کسی بیاید پیشش ؟ اینها مال کیه ؟
غزاله آهسته روی در اتاق ضربه زد .
_بابا ؟
دلهره و اضطراب فریدون قوت گرفت ، محمود با اشاره چشم و دست او را آرام کرد.
_برای من که مهمان زیاد غریبه نیست برای غزاله نمیدونم حالا در رو وا کن دلت خواست بیا تو نخواستی نیا ، غزاله خندید برای پنهان ماندن صدای خنده روی دهانش را گرفت .
_در رو واز کن ببین کیه ؟
غزاله در اتاق کار پدرش را نیمه باز کرد تند و گذرا فضای اتاق را زیر نظر گرفت.
_نازگل از اونجا نمیشه ببینیش در رو قشنگ واز کن خودتم بیا تو.
غزاله در اتاق را کاملا باز کرد ، یکباره با صدای خفه فریاد زد:
_تو ؟
قبل از آنکه غزاله با حرکتی عصبی در اتاق را ببندد محمود بلند شد لبه در را گرفت ، غزاله با خشم دستگیره در اتاق را رها کرد و با قدمهای تند به حال دویدن به طرف اتاق خودش رفت، نیره با دیدن حرکت عجولانه غزاله به سمت اتاق کار شوهرش به راه افتاد میان چهار خوب در ایستاد محمود چند لحظه به چشمهای بهت زده نیره نگاه کرد. خیال چشمهای صفورا در یک چشم بهم زدن میان چشم خانه نیره منزل کرد.
_چیه ؟ محمود ؟
صدای نیره آینه خیال محمود را شکست . محمود دوباره روی حال نابسامانش پرده کشید و با صدائی امرانه و آشتی طلب گفت :
_هی نگار فریدون اینجاست ! بهش تندی نکن .
نیره نگاهش را عتاب الود در میان اتاق گردش داد .فریدون جایی ایستاده بود که از میان چهار چوب در تیر راس نگاه قرار نمیگرفت.
_کو ؟!
_این گوشه ایستاده سر پا و کز کرده ،برای آشتی آمده.
نیره وارد اتاق شد سرد و سنگین سلام فریدون را جواب داد و با لحنی طعنه آمیز گفت :
_به به پارسال دوست امسال آشنا ، محمود راست میگهها حتما راه رو گم کردی .
نگاه آشتی طلب محمود نیره را ساکت کرد.
_نیره.... آرام.
صدای فریادهای خفه غزاله میان سرسرای خانه پیچید :
_اون آمده اینجا برای چی ؟
_نیره برو آرامش کن ، عصبانی شدن دوباره قلبشو میبره سر خانه اول.
_دسته گلئیه که این آقا فریدون به آب میده ، راستشو بگو فریدون از صبح تا ظهر دو دقیقه وقت پیدا نکردی یه تلفن بزنی به غزاله هیچی ! منو محمود جان به سر شدیم خدایا چی شده ؟ چی بسرش آمده ؟
نیره چشمهای خسته و حال خجالت زده نگاه فریدون را با دقت بیشتری زیر نظر گرفت و با لحن متفاوت و خالی از طعم تلخ سرزنش پرسید :
_اتفاقی که برات نیفتاد ؟!
_زن عمو نیره حالا خودت برو غزاله رو ساکتش کن جان عمو محمود بعدا از اول تا آخرش همه رو براتون تعریف میکنم.
_این دختر بیچاره چند ساعت مدام چشمهاش ماند رو در اتاق و گوشی تلفن .
_زن عمو جان تو برو پیش غزاله.
نیره از اتاق خارج شد ، نگاه نافذ و پرسشگر محمود با قوت روی پردههای اندیشه خیال و ذهن فریدون گردش کرد ، دلش رضا نمیداد حرف و حدیث صفورا ، و ماجرای بازگشت او را از فریدون طلب کند حال اضطراب و هیجان پنهان مانده ، میان سینه محمود چنگ میانداخت ، زیر فشار سنگین احساس تازه شکل گرفته خورد میشد هر بار که چشمهای سورمه ریز شیرین پرده نشین پیش نگاهش گردش میکرد حال ترسی عذاب دهنده و طعم تلخ گناهی خود خواسته را میچشید و احساس میکرد دیگری که در جایی دور ایستاده است سرزنش بار نگاهش میکند و پرخاشگرانه فریاد میزد:
"هی ، مرد دیده و دل را با نشتر کار و کردار گناه خونپالان مکن"
محمود مقابل پرده نقاشی نیایش شیرین ایستاد ، نگاههای غزاله و فریدون همراه و هم زبان با حال نگاه محمود روی نقش ، خط ، رنگ و حال چهره شیرین پرده نشین گردش میکردند. روی زمینه پردههای خام و قلم نخورده نقاشی ، فریدون و پرویز را کنار هم مینشاند ، صدای خواهرش را میشنید .
نیره اون یکی جمعه ، عصری که از خانه شما داشتیم میرفتیم تا نشستم تو ماشن را نیفتاده مرتضی خان گفتش حیف که آدم جرأت نمیکنه رو حرف محمود خان حرف بزنه ، دو تایی که نشسته بودیم لبه حوض دروغ نگم پنج شش دفعهای شد که حرف آمد سر زبانم خواستم بگم آقا محمود ما در بست و تخته گاز مخلص و مریدتیم ، تو عالم رفاقت و فامیلی بیا و پرویز ما رو به غلامی قبولش کن ،نشد که نشد.
قد و قامت پرویز را با برو بالای فریدون اندازه گرفت .چهره غزاله را میان خیال صورتهای فریدون و پرویز نقاشی کرد خیره خیره به تصاویر خیالی چشم دوخت ، احساس میکرد نگاههای فکور و بلند پرواز فریدون چشمهای حسابگر و منفعت خواه پرویز را کنار میزند.
چشم خیال نیره میدید که پرویز روی پنجهٔ پا ایستاده ،اما شانههای او با شانههای غزاله و فریدون هم اندازه نشد، دوباره صدای خواهرش را شنید :
_ما دو تا خواهر روی سرمون تو این دار دنیا هر کدوم دو چشم داریم یه اولاد یکی یکدانه ، والله خود من برای حیران ماندم که آقا محمود برای چی این همه سنگ پسر یک آدم غریبه رو میزانه به سینهاش دُرسه که بابای پسره جاه و جلالش ، مال و منالش خیلیه ، برای تو برای دخترت چه فایدهای داره، پدره سال به سال عهدا به گذاری اونم سرسری احوال پسرش را می گیره بدت نیاد، آقا محمود داره برامون داماد سرخانه میاره.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیال نیره پرویز و غزاله را کنار سفره عقد نشاند ،روی مژ ه های دختراش یک دانهٔ اشک سبز شد. نگاه گرسنه پرویز نان سنگک ناخن خرده و عسل میان کاسه چینی را بلعید، صدای عاقد را شنید که میزان مهریه غزاله را اعلان میکرد، میدید رقمهای پول و دانهٔهای سکه طلا که مثل قطرههای سرب آب شده میان چشمهای پرویز چکه میکند ، صدای پرویز را شنید:
"بابا، با این همه پولو این یه عالمه سکه خیلی میشه پول در آورد. بدیش دس اهلش خدا تومان بهرشو میده."
از میان آب زلال ظرف بلور سفره عقد دستها و چشمهای محمود سبز شد دستهای محمود آخرین کلمه قرآن دست نویس خودش را قلم میزد.چشمهایش کلام خدا را بوسید دستهایش آن را مقابل غزاله روی رحل نشاند ، نگاه محکم ، مطمئن و با وقار محمود پرویز را از کنار سفره راند ، حالِ دانهٔ اشک غم خانه نشین سر مژگان عروس برگشت ،چشم دو دلداده صد دُر دُردانه شادی شد.
صدای محمود را شنید بی اراده تکان خورد.
_نگار ؟ روی اون پرده خام کدوم نقشو و نگارو قلم زدی . گپ و گفتت با کی بود ؟
نیره نگاهش را از روی پردههای بی رنگ و نقش بر داشت ، فریدون و غزاله مهربان و نوازشگر به چشمان خسته حالِ او نگاه میکردند نیره خجالت زده پرسید:
_من داشتم حرف میزدم ؟ آره ؟!
_اون جوری که معلوم بشه زبان و لبات حرف نمیزد. چشمات جور لباتو میکشید،
فریدون و غزاله همزمان و با هم نگاهشان از روی چشمان نیره پرواز کرد و زیر سایه گلٔ لبخند چهره محمود نشست محمود پرسید:
_کجا بودی نگار ؟! به سیر گلٔ رفته بودی ؟
نیره مهربان و آشتی طلب به چشمهای فریدون نگاه کرد.
بروبالای فریدون و غزاله را زیر نظر گرفت و در حالیکه به سمت در اتاق حرکت میکرد بی صدا با خودش گفت :
_"الحق و الانصاف که بربالای این دو تا جوان خوب بهم میاد ، یا فاطمه زهرا خودت مرادشون بده، والله حیفه حجله بخت غزاله رو تو خونه خواهرم بچینم ، نیره از کنار محمود گذشت گوشه روسری غزاله رو کشید.
_چیه منو دوره کردید ؟ شماها کارو زندگی ندارید ؟ منم مثل شما که خدا عالمه چند ساعت وایسین رو به روی پرده نقاشی دو سه دقیقه اینارو تماشا کردم این دیگه تماشا کردن داره .
فریدون پشت سر نیره راه افتاد . با خوشحالی کودکانهای دستهایش را بهم کوبید ، غزاله اخم کرد فریدون تسلیم شد دستهایش را بالا برد.
_باشه چشم عمو محمود خودم کلی افتاد تو زحمت ، کلی حرف زد تا سرکار خانم خانما باهام آشتی کردین دیگه نمیزارم قهر باشی تسلیم.
غزاله با لحن ساختگی تهدید آمیزی گفت :
_این دفعهام بخاطر بابا باهات آشتی کردم . به خدا قسم یه دفعه فقط یه دفعه دیگه اگه اینجوری اذیتم بکنی هر کیام واسطه بشه اصلا و ابداً از آشتی خبری نیست یادت باشه چی گفتم .
محمود خندید ، نیره به طرف آشپزخانه رفت ، فریدون در حالیکه پشت سر نیره حرکت میکرد با صدای بلند میان خنده گفت :
_اگه زن عمو نیره بخواد اشتیمون بده چی ؟
نیره برگشت به آنها نگاه کرد.
_من کاری به اینکارا ندارم ، قهرمانتون مال خودتون آشتیام مال خودتون ، نرم نسیم فصل بهار میان اتاقها سرک کشید ، پردههای نقاشی در و دیوارهای خانه قدیمی ساز رنگ و نقش و حال خودشان را زیر نوازش نسیم رها کرده بودند،
برگ و بار درختهایی که از کفّ حیات هم بالای پنجرههای مرتبه دوم ساختمان قد کشیده بودند روی زمینه رنگ آبی شفاف و جاندار آسمان و هوای بهاری پردههای نقاشی پُر جلالی را قلم میزدند.
نیره و محمود شانه به شانه هم روی کفّ پنجره اتاق مهمانخانه خم شده بودند، از لابلای شاخهها و برگ درختهای بلند بالا غزاله و فریدون را تماشا میکردند.
غزاله و فریدون روی تخت چوبی معجر دار و قدیمی نشسته بودند.
_نگاهشون کن آدم خیال میکنه دو تا پرنده جوان رو به روی هم نشستن و تو آینه چشماشون قشنگی و طراوت فصل بهار رو برای همدیگر نقاشی میکنن، لانه خوشبختی خودشون رو رنگ می زنن ، محمود ساکت شد نیره نگران و با تامل پرسید:
_آخر عاقبت این دوتا چی میشه ؟! محمود حواست باشه این فریدون همون فریدون سه چهار هفته پیش نیستش.
_می دونم
_فرخ اونو ضبط کرده ، حالا دیگه تنها نیستش اگه بخواهیم غزاله رو برای فریدون عروس بکنیم باید پدرش پا پیش بذاره اون اینکارو میکنه ؟
_فرخ پدرشه اگه مثل گذشتهام سال به سال همدیگه رو نمیدیدن هر جور که بودش باز باید برای عقد فرخ پا پیش میذاشت ، برای خرج و مخارجش نمی گم اونو خودم راه میانداختم آخه صفا نداره داماد پدر داشته باشه و اون وقت تو عروسی پسرش یه دونه نقل تنها نگذاره رو زبانش ، وقتش که برسه با فرخ حرف میزنم.
بالاخره یه روزی منو فرخ چشممون میافته تو چشم همدیگه ، ما که پدر کشتگی نداریم ، اون دفعه که فریدون آمده بود اینجا داشتیم حرف میزدیم آمد رو زبان فریدون سر پوشیده و لابلای حرفهاش گفتش که فرخ میخواد بیاد منو ببینه ، حالا چرا نمی دونم.
محمود یکی از سر شاخههای ترد و جوان درخت کاج مقابل پنجره را نوازش کرد آرام و کشیده با لحنی نوازشگر گفت :
نیره ؟! نیره ؟!
نیره تعجب زده نگاهش را به سمت چهره محمود گردش داد چند لحظه بهت زده نگاهش کرد .
_چیه ؟
_محمود نگاهش را روی برگهای سوزنی شکل درخت رها کرد و با همان لحن پرسشگرانه ادامه داد :
_اشکالی داره من برم با فرخ حرف بزنم ؟
حالت بهت زدگی نیره قوت گرفت مردد و نا باورانه پرسید :
تو ؟! بری ! پیشه فرخ ...
_اوهوم.
نیره با نوعی حال قهر و گله از کنار پنجره فاصله گرفت.
_حتما میخوای بری بگی فرخ بلند شو بیا دختر منو برای پسرت خواستگاری کن ، آره.
_نه ، تو و غزاله روی فرخ خیلی حساسیت نشون میدین منو فرخ بالای سی و چند سال رفیق جاندرجانی بودیم حالا اون افتاده تو خط دنیا و منم... پا گیر نقاشی شدم اصلشو بخوای من و فرخ با هم قهر نکردیم سر یه جریان کوچیک میانه ما دو تا یه خرده شکر آب شد و همدیگر رو ندیدیم و کدورت رو کدورت افتاد.
نیره مطمئن ،آمرانه و قهرآلود حرف محمود را قطع کرد و ...
_تو خیلی خیلی قدر و قیمت داری من که حلال همسرم محمود ارژنگم اصلا و ابدا رضایت نمیدم تو بلند شی بری دیدن فرخ ، تو آسمان خورشید به دیدن ستاره نمیره اون باید بیاد پیش تو نه تو بری ...
محمود از لبه پنجره فاصله گرفت.



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشکنه دستم اگه دسته گلٔ حرفاتو رو زمین بندازم نگار بریم پیش اونا وقتی جوان همنشین آدم بشه میل جوان شدن تو سر آدم میفته.
گره پر نمودی وسط ابروهای نیره نشست.
_بد گفتم نگار ؟!
_نه ، حرف پیری دلگیرم کرد ما پیر شدیم محمود ؟!
_نه، گلٔ چهره نگارم را خزانی نیست باور کن.
روشنایی کم قوت نیمه قرص ماه لابلای شاخ و برگ درختان بالا بلند که تا لبه پنجرههای اتاق مهمانخانه قد کشیده بودند سرک میکشید و سایه سر شاخهها را روی دیوار رو به روی پنجره نقاشی میکرد. نور ملایم و سبز رنگ چراغ خواب که زیر پرده نقاشی نیایش شیرین روی دیوار نصب شده بود سطح دایره شکلی از دیوار را با رنگ سبز چمنی پوشش میداد ، میان نورهای ترکیبی ماه و چراغ خواب اتاق مهمانخانه حالت روحانی و مدد خواه چشم و چهره شیرین پرده نشین گیرایی بیشتری پیدا کرده بود.
نسیم خنک و معطر شبانگاه بهاری ، بوی گلها ی اقاقیا ، محبوبه شب و یاس رازقی را میان اتاق گردش میداد ، محمود میان رختخواب نشسته بود.
فریدون کنار رختخواب محمود به متکا ی استوانهای شکل تکّیه داده بود و نگاهش همراه نگاه خسته حال محمود روی چهره شیرین پرده نشین پرسه میزد، دانهٔهای شفاف ، زنده و جاندار اشکهای شیرین پشت نقابی به لطافت و نازکی پرده حباب همانند ستارههای دوردستترین آسمانها ، برق و درخششی خیال انگیز و رویایی پیدا کرده بودند فریدون آهسته و بی صدا نفس میکشید میترسید صدای نفسهایش اشک دانهٔ درشتی را که روی مژگان سمت راست شیرین پرده نشین ماوا گزیده بود هراسان و بی خانمان کند.
با انگشت اشاره پرده نقاشی نیایش شیرین را نشانه گرفت ستایش آمیز ، و حیرت زده پرسید :
_عمو محمود چه جوری جوهری میان رنگهای صورت شیرین قایم کردی .
محمود نافذ و پرسشگر به چشمهای خواب گرفته فریدون خیره شد حال لبخندی لطیف میان چشم خانه و کنار لبهایش منزل کرد.
فریدون ادامه داد :
_با چشم خودم دارم میبینم.
برای انتخاب کلمههایی که بتواند احساسات و دریافتش را بیان کند ساکت ماند ، محمود برای بهم ریختن حالت سکوت و همدلی نشان دادن پرسید:
_با چشمات چی میبینی بابا ؟
_اون یدونه اشکو.
_خوب قلم گیری نشده ؟!
با عجله و تعجب زده سر و هر دو دستهایش را به نشانه نفی کردن و پس زدن سئوال محمود حرکت داد و ناباورانه و حق به جانب پرسید:
_خوب قلم گیری نشده ؟! غوغا کرده نگاه کن عمو محمود درست مثل یه دانهٔ اشک واقعی میخواد از چشمهای شیرین جدا بشه !!
چه کار کار کردی ! واقعا نمیدونم . روی اون پرده نازک یه صورت و بروبالای زنده ،نجیب و زیبا خلق کردی.
محمود لبخند منزل گرفته میان چشم خانه و گوشه لبهایش را با گل غم پیوند زد . پیش نگاه خیالش سر انگشتان نازک شیرین پرده نشین قفس چوبی پرده نقاشی را شکست دستهایش را مثل پرندهای خسته حال باز کرد . میان حجم سبز نور چراغ خواب روی مسیر دایره مانند بال زنان چرخید. اشک دانهٔ درشتی از گوشه چشمش جدا شد و آرام و صبور روی گونه پریده رنگش لغزید.
نگاه چشم براه و منتظر فریدون زیر سایه گل غم روی لبها و مردمک چشم محمود نشست محمود زمزمه کرد :
"در شرابم چیز دیگر ریختی
باده تنها نیست
عشق آمیختی ..."
احساس میکرد طنین صدای بم و تحریرهای خوش نوای محمود ناهشیاری و سر مستی حالی سرگردان ، مانده میان غم و شادی را قطره قطره و پیاپی در پنهانترین زوایای ذهن و احساس و خیالش فرو میریزد محسور و سر خوش همدل با حال صدای محمود زمزمه کرد :
"باده تنها نیست
عشق آمیختی.."
محمود ساکت ماند.
نگاه مفتون و شیدا شده فریدون به رگههای دردِ نیاز ، تمنا و تشنگی مبتلا شد. نگاه دلجو ، مهربان و بخشنده محمود زیر سنگینی حال دردِ و تمنا و عطش تند نگاه فریدون شانه داد.
_بابا اونی که گفتم حرف من نبود ،مولوی اونو گفته.
بگو عمو محمود ، بخدا عطش دارم راست میگم تشنه حرفاتم ، وقتی اونجوری حرف میزانی خیال میکنم دیگه اسیر زمین نیستم ، پرواز میکنم. میرسم یه جاهایی که طول ،ارتفاع ،عرض حتی زمانش مثل روی زمین نیست، به نظرم میاد توی فضای ( N ) بعدی قرار گرفتم میشم یه پرکاه سبک ....ها.
حال حرف و نگاه فریدون گل غم نشسته میان چشم و کنج لب محمود را پژمرده کرد . جای گل غم عطر و رنگ حالی خرم ، شاد و خرسند ، نرم و سبک روی رخ و مردمک چشم محمود نشست.
همانند مسافری که از کویر میآید و بر لب چشمه مینشیند ، سر خوش و خندان انگشتان و کفّ دست خود را پیاله کرد.
دستها ی پیمانه شده را میان چشمه روشنایی رنگ سبز چرخاند و پنهان از دید چشم و دور میدان نگاه خیره مانده فریدون آنچه را که دست شیرین از سبو پیمانه کرد لاجره سر کشید و صدا سر داد:

"بده آن باده جانی که چنانیم همه
که، میاز جام و سر از پای ندانیم همه
همه سر سبز تر از سوسن و از شاخ گلیم
همه در بند هوا اند و هوا بنده ماست
که برون رفته از این دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم بشکر لب یار
همه دکان بفروشیم که کانیم همه
روح مطلق شده و تابش جانیم همه

مصحف آریم و بساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت می نستانیم همه
دل ما چون دل مرغیست ز اندیشه برون...
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
در پس پرده ظلمات بشر ننشینم
زانکه چون نور سحر پرده در آنیم همه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمود ساکت ماند گل لبخند گوشه نشین چشم او طعم شوری رطوبت اشک را چشید ، کم صدا شمرده شمرده و خجالت زده پرسید:
_چند سال پیش بود عمو محمود !
_سی سال انگاری همین دیروز بود.
_دلباخته بودی ؟!
فریدون ناخنهای انگشت دستش را زیر دندان گرفت محمود با صدائی خسته حال جواب داد :
_دلباخته نه یه پلّه بالاتر ، حرف و حدیثش یه چیز دیگه ای بود. نگاه محمود روی دستهای فریدون لغزید ، فریدون با حرکتی تند و شتاب زده سرش را بلند کرد دستهایش را پایین انداخت.
_چیز بدی پرسیدم.
_نه خود منم نمی دونم چی شد و چرا این پرده نقاشیو قلم زدم یه حالی بود آمد و رفت. محمود به پشتی راحتی تکّیه داد . به چشمهای شیرین پرده نشین خیره شد.
_تو نبودی، غزاله نبود ، منم جوان بودم و شدایی نقش و قلم ، پدرم کاشی نگار بود. قلمش قیامت میکرد ، اون قلمو گذاشت توی دستمو و گفت :
"اما نکنه ... نکنه بی حرمتش بکنی به اسم قلم خدا قسم خورده ، نیاد روز و ساعتی که قلم از دستت دلگیر, دل خون و دل شکسته بشه. اون خدا بیامرز همیشه میگفتش.:
"جوهر هر کارو خدا بهت داده همّت بکن ، جوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس."
کم کمک دستم لب طاقچه میرسید که چشمامو بردم به مهمانی باغ گل کاشی، بعدش وقتی بیست سالم شد، پدر رخصت داد که شاگردی استاد بشه پیشه محمود ارژنگ، شاگرد شدم و ماندم و ماندم تا امروز که بازم خوشه چینم خاک پای آقام علی، بازار شکنی برای رونق نمیکنم حرف دلمو میزنم خیلی مانده پا بذارم جای پای قلندران قلمزن.
فریدون شیدا زده و مشتاق نگاه میکرد.
_عمو محمود چند سالتون بودش که این پرده قلم خورد ؟!
محمود نگاهش را در میان پنجره باز مانده اتاق پذیرایی روی برگ و بار نو دمیده درختان بروبالا کشیده سرو و کاج یله کرد.
_سی و دو سه سالم.
تنگ غروبی پدر صدام کرد، بردم اتاق نماز خانه ، خلوت خانهاش اونجا بود، بدون دست نماز نه خودش پاشو میذاشت رو فرش اون اتاق نه کسی دیگه حق داشت از در اون اتاق رو به قبله پاشو بذاره داخل !
محمود با حالتی هراس زده نگاهش را از روی سر شاخههای درختان بالا بلند جمع کرد ، فضای اتاق و در ورودی مهمانخانه را زیر نظر گرفت . فریدون مسیر نگاههای شتاب زده او را تماشا کرد. محمود کم صدا خندید. میان حال خنده سر تکان داد.
_عجیبه ! وقتی که یاد قدیما میاد سر و سراغ آدم ، بعضی از اونا رو یه جوری قایمش میکنم که انگاری صد تا چشم داران تماشامون میکنن و الانه که پردهها رو بزنن کنار و رسوامون بکنن.
_یاد شیرین پرده نشین جز اون خاطراته ؟
حال عتابی مهربان میان چشمهای محمود مآوا گرفت ، رگههای خنده گوشه لب و روی گونههای فریدون پهن شد ، محمود حق به جانب به لحن و حالی گناه نا کرده و حق به جانب گفت :
_اگر هم عشقی بود خدا میدونه که از پی رنگی نبود که ننگی ببار بیاره،
_کی بود ؟
محمود به پرده نقاشی خیره شد بعد از سکوتی کم دوام زیر لب گفت :
_حرف و حکایتش خیلیه.
اگه عمری بودش یه وقت برات می گم ، قضیه چی بود حالا بذار سر پیاله پوشیده بمانه، حال غم سنگین و کهنه شدهای میان مردمک چشمهای محمود نشست.
_ببین بابا یه جور غصههای نگویی میان کتاب سینه آدم برای خودش جا و میکنه که صد جور شادی بگرد اون نمیرسه این جور عوالمو خوب نمیشه تعریفش بکنیم ، نمیشهام بگیم از چه جنسیه ، رو همین جور حساب که نمیشه آدمو بکشیم بیاریمش تو دایره خشک و خالی ماده و چه می دونم پدیده طبیعی ، عوالم هنر ، حکایت زیبایی ،قضیه روح آدم به والله توی غربیلک ماده جا نمیگیره ، نمیخوام باهات جدل بکنم.
_تو صدات یک عالمه غصه خانه کرده چیه؟!
_چشمای شیرینو نگاه کن ، اون سیاهی خط سرمه نیستش رنگ غمه ، فریدون اون چشما، غم خوار محمود ارژنگ نبود ، غم دوری یکی دیگه تو اون خانه نشین شده بود.
اولش منم خواستم همون غم رو قلم بزنم ، قلم زدم ، یه وقت صرافت افتادم که دیدم خودم پایبند شدم و دارم غصه خودمو ذره ذره از تو سینهام ور می دارم و میذارم روی نگاه اون ، عجیبه ، نه ؟
_نه
باورت میشه یه نگاه آدمو شیدا بکنه ؟! من اینجوری شدم.
_خیلی جالبه اون پیر مردیام که تو ماشین پیشم نشسته بود همین حرفو میزد.
_که یه دفعه یه برقی میزانه و خرمن آدمو خاکستر میکنه .
_عمو محمود دلت پیش صاحب این پرده مونده ؟
محمود تکانی خورد ، حال نگاهش تغییر کرد زیر لب و نجوا گونه گفت :
_همین الان گفتم سر پیاله بپوشان ، جوان سر همان جا نه که باده خورده ای.



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمود آخرین تکه لب نان سنگک خشخاش دار ناخن زده را از کنار سفره برداشت ، نیره دلگیر و ناراضی پرسید:
_همین ؟! دیگه نمیخوری ؟
_الانه اشتها ندارم.
_سفره رو جمع کنم ؟!
لبخند گیرا و خوش حالت روی چهره محمود نمایان تر شد.
نگاهش را از روی سفره برداشت ، صورتش را به سمت پنجره حرکت داد یک جفت کبوتر صحرایی ، روی آب پر لب پنجره تند و شتاب زده اطراف تکه نان خیس خورده داخل بشقاب میچرخیدند و به آن نوک میزدند.
_نگاهشون کن. امروز دو تأیشون آمدن ، گمانم جوجهها شونو پر دادن.
_نمی خوری جمع کنم.
محمود نگاهش را از روی کبوترهای صحرایی برداشت و لبه سفره را گرفت .نیره تعجب زده نگاهش کرد ؟
_خدا خان دایی رو بیامرزه همه که از کنار سفره میکشیدیم کنار ! لب سفره رو تا میزد و میگفت :
_" بیاین سفره رو زیادش کنین ."
_یادته ؟
نیره با اخم ملیحی گوشههای سفره را رویهم تا زد محمود با انگشت به ابرو و دست نیره اشاره کرد.
_خانم خانما ، دختر دایی جان ، نگارا تو که اهل شهر عشقی ! چرا پیش چشم عاشق این جوری ابرو و سفره گره میزنی ؟
نیره با حالتی کرشمه دار دستش را روی گوشه تا خرده سفره گذاشت .
_برای اینکه ...
_....هیچ عاشقی ، سخن تلخ به معشوقه نگفت.
پسر عمه جان حرفت کنایه نبود ؟!
محمود با صدای بلند خندید ، یکی از کبوترها هراس زده پرواز کرد.
_اونم باهات قهر کرد.
محمود در حالیکه با انگشت سر شاخهها و برگ و بار درخت پشت پنجره را نشان میداد پرسید :
_حالا مرغ چمن به گل نو خاسته گفت یا ...
نیره حرف زدن شوهرش را قطع کرد.
_نخیر گل نو شکفته به مرغ چمن گفت.
محمود پشت دست همسرش را نوازش داد با لبه ناخن آهنگین و متوازن به انگشتان نیره زخمه زد و هم آهنگ با حرکت دادن انگشت زمزمه کرد :
"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت
ناز ...کم کن که در این باغ چون تو بسیار شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی ..."
نیره هم صدا با محمود کوتاه و نجوا وار زمزمه کرد :
"هیچ عاشق سخن تلخ به معشوقه نگفت "
طنین صدایشان لابلای صدای پر پر زدن یا کریمی که میخواست روی لبه آب پر بنشیند پنهان شد ، نیره آرام دست شوهرش را پس زد محمود دوباره خندید.
مهمان سر سفره ناشتایی آمدش نیره بانو.
_میذاری بشقابو ور دارم.
_بذار اون یکیام بیاد.
_اونا سیرن
_سیرن ؟!
_اره ،فریدون و غزاله براشون نون خرد کردن.
محمود بشقاب خرده نانها را برداشت بلند شد، به طرف پنجره رفت سر شاخههای درخت مقابل پنجره را کنار زد، یا کریم و کبوتر تنها مانده پرواز کردند.
بوی خاک باران خورده عطر گلهای اطلسی ، چایی و یاس پیچ به دماغش خورد.صدای فرو ریختن آب را که با فشار از دهانه سنگی فواره وسط حوض بالا میرفت و سرنگون میشد شنید. با نگاه مسیر پرواز پرندهها را تعقیب کرد. کبوتر چاهی روی شیروانی انباری گوشه حیاط نشست، یا کریم دایره وار اطراف آبی را که از فواره حوض وسط حیاط خارج میشد چرخ خورد.
محمود بدون آن که صورتش را بر گرداند با حرکت دادن دست نیره را به طرف پنجره دعوت کرد. یا کریم روی لبه سنگ پاشویه حوض نشست.
_چیه ؟!
_بیا.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نان خردههای داخل بشقاب را کنار تکه نان خیس خورده خالی کرد نیره سفره تا شده را برداشت و بلند شد ، محمود سر شاخهها را خم کرد نیره از میان فضای خالی لابلای شاخه ها خم شده باغچههای کفّ حیاط را زیر نظر گرفت.
_گل اطلسی چه بوی خوبی داره !
نیره سرش را به شانه محمود تکّیه داد. نفس بلندی کشید.
_اونا رو میبینی.
_تو میگی اونا بزرگ شدن .
نیره خندید.
_میگی بزرگ شدن ؟ بیست و چهار ساله شدند.
_بازم حالت بچهها رو دارن، نگاه کن دارن با اون ماشینه بازی میکنن.
نیره شتاب زده سرش را از روی شانه محمود برداشت.
_بیست سال گذشته ؟!
_بیست و چهار سال.
_سن اونا رو نمیگم.
_پس چی ؟ از چی بیست سال گذشته ؟
_وقتی مادر فریدون طلاق گرفت. کی بود اون ماشین کوکیه رو براش خریدی.
محمود از پنجره فاصله گرفت ، نیره برای غزاله و فریدون دستی تکان داد ، ناخواسته و بی اراده نگاههای محمود و نیره بهم گره خورد ، محمود به نشانه فهمیدن حرف نگاه نیره آرام و با تانی چند بار سر تکان داد ، نیره با لحنی ساختگی پرسید :
_چیه ؟! سر تکان میدی ؟
_حرف چشماتو تصدیق کردم.
_مگه چی گفتم ؟ چشمام چی داره میگه ؟
حال خندهای مهربان و چشم نواز روی چهره نیره ماند.
_یه خورده زوده محمود.
_چرا زوده ؟!
_خب فریدون سربازه.
_خب باشه.
_سایه سنگین ترس و نگرانی ، حال خنده چشم نواز روی چهره نیره را پس زد.
_کارش چی میشه ؟
_کار کی ؟
_فریدون رو میگم کار اداری که بهش نمیدن.
_خب ندن آسمان به زمین میاد.
_برای زندگیشون خرج و مخارج نمیخوان ؟!
_چرا میخوان، اونم درست میشه.
_چه جوری ؟! قراره از آسمون پول بباره ؟
_نه ، پولا خودشون رو قایم کردن تو کتاب و دفترهای کتابفروشی و نگار خانه فریدون و غزاله.
نیره تعجب زده نگاه کرد.
_اینجوری نگاهم نکن نگار خواب ندیدم که خیر باشه تو اگه راضی بشی از اون ته دلت عین روز عقد کنانمون چه جوری گفتی بله اون جوری بگی بله ، همه چیز رو به راه میشه ، نیره بذار عقد کرده هم بشن جمع و جور کردن اسباب اثاثیه شون ، سقف بالای سرشون سخت نیستش.
_اگه بازم فریدون رو بگیرن بندازنش زندان ، اگه خدایی نکرده ...
نفس محمود نیمه کاره میان گلویش حبس شده با کفّ دست قفسه سینهاش را فشار داد نیره نگران و مضطرب دست شوهرش را گرفت محمود کم رمق و خسته به دیوار نزدیک پنجره تکّیه داد و لابلای نفسهای کوتاه و بریده بریده گفت :
_خدا اون روز رو نیاره ، یه مو از سر فریدون کم بشه غزاله که هیچی من و تو دیوانه میشیم ، محمود هراسان به طرف پنجره خیز برداشت ، شتاب زده سر شاخهها را کنار زد ، نگاهش را میان حیات گردش داد.
_چی شد محمود ، چرا این جوری میکنی ؟
_خیالاتی شدم.
محمود ساکت ماند .نیره گله مند نگاهش میکرد.
_نصف جان شدم ، خیال کردم قلبت گرفته.
محمود خندید.
_نیره بانو قالب آدم عاشق نمیگیره ، نا خوشم نمیشه ! میدونی چرا ؟
نیره ملیح و کرشمه دار شانههایش را حرکت داد.
_نمی دونم شایدم قلب آدم عاشق از جنس سنگه.
_نه نگار قلب آدم عاشق خانه یاد و خیال معشوقه اس .نیره خندید محمود خواهش آمیز و تمنا گونه نگاهش کرد.
_رضا میشی ، از ته دلت میگی آره.
_اونا چی میگن ؟!
محمود موزون و آهنگین سر و دستهایش را حرکت داد و زمزمه کرد :

"خنک آن دم که نشینم به ایوان منو...
بدو ... نقش و بدو صورت به یکی جان منو...
اختران فلک آیند به نظّاره ما...

طنین صدای خوش آهنگ و پخته محمود ، میان صدای پا و خندههای سر خوش و شاد فریدون و غزاله گم شد ، غزاله و فریدون وارد اتاق شدند نیره ذوق زده ،امیدوار و خوشحال نگاهش را روی چهره غزاله و فریدون گردش داد ، لحظهای که نگاهش را از روی بر و بالای صورت خندان و سر خوش فریدون بر میداشت محمود دوباره خواهش آمیز و تمنا گونه نگاهش کرد.
نیره کوتاه و کم دوام به چشمهای چشم انتظار شوهرش خیره شد ، تپش قلب محمود قوت گرفت . پلک و مژههای نیره روی هم افتادند پیش نگاه خیال محمود ، نیره کنار سفره عقد نشست ، لابلای هلهله کشیدن مهمانها ، صدای لرزان و شرم زده نیره را شنید :
_" ..... بله..."
غزاله و فریدون بی صدا و آرام نگاهشان را از میدان دید چشمان بهم خیره مانده محمود و نیره جدا کردند ، محمود سپاسگزار و محبت آمیز زیر لب نجوا کرد :
_ممنونم نگار چشمات بهم گفتن دلت رضا داد.
نیره دوباره پلک و مژههایش را باز و بسته کرد.
نگاه محمود بی پروا ، بی قرار ، سرخوش و شیدا شده، میان فضای اتاق چرخ خورد . نگاه نیره همراه نگاه شوهرش بی تاب و مشتاق پی جوی دیدن چهره ، نگاه و بر و بالای فریدون و غزاله شد صدای دختراش را شنید.
_اونا این جوری عاشق همدیگن.
حال نگاه نیره عوض شد .
_چیه ؟ چرا اینجوری نگاهمون میکنین ؟
غزاله و فریدون با صدای بلند خندیدند ، غنچه گل خنده با وقاری گوشه لب و چشمهای محمود و نیره باز شد نیره با لحن ساختگی گفت :
_این جوری وانستین ما رو تماشا بکنین برید فکر فرداتون باشید.
غزاله و فریدون بهت زده بهم خیره شدند محمود با صدائی اوج گرفته نغمه سر داد :
_" خوشتر از ایّام عشق ایّام نیست."
طنین آواز و تحریرهای قناری وار محمود را پرندگان کوچک و سبکبالی که لا به لای برگهای درخت بالا بلند پنهان شده بودند جواب دادند.
نور خورشید روی گلهای باغچه ، برگ و بار درختان سالدیده و آب زلال حوض دست کشید.
خیال فریدون و غزاله روی آینه سفره عقد نشست. سردی سنگینی گلوبند و النگوی طلا روی گردن و موچ دستهای نیره زنده شد ، بوی اسفند ، بوی یاس پشت لبهای محمود گردش کرد. روی پردههای ذهن و خیال نیره و محمود ، فریدون و غزاله کنار سفره عقد نشستند .کبوترها و یا کریمی که از روی آب پر پنجره پرواز کرده بودند برگشتند.
یا کریم و یکی از کبوترها بعد از نشستن دور ظرف نان خردهها چرخ زدند، اطرافشان را نگاه کردند و بدون ترس تند و پی در پی به نان خردهها نوک زدند یکی دیگر از کبوترها بی توجه به ظرف آب و دانهٔ در حالیکه نوک بالهای نیمه بازش به لایه سیمانی روی آب پر ، بر خورد میکرد، میچرخید و هم لانه خودش را صدا میکرد ، صدای ممتد و کشیده زنگ در حیاط پرندهها را مضطرب کرد و آنها را فراری داد و آینه یادنما را پیش چشم خیال محمود و نیره شکست ، با شنیدن صدای زنگ فریدون و غزاله خیالشان را از کنار سفره عقد صدا کردند.


*************************************

هوای تبدار و دم کرده بعد از ظهر آخرین روز فصل بهار روی شهر سنگینی میکرد. داغی هوا و حالت شرجی کسل کننده آن همه جا چنگ انداخته بود، خانوادههایی که از گرمای میان خانه گریخته بودند در حاشیه رودخانه کم آب گرداگرد سفره سفری یک روزه نشسته بودند ، بوی دود و هیزم و آتش ذغال و کباب و غذای نیم سوخته لا به لای هوای نیمه خنک اطراف رودخانه گردش میکرد، عدهای پسر بچه میان قسمت گودال مانند رودخانه دست و پا میزدند و فریاد میکشیدند و با مشتهای نیمه بسته به سر و صورت همدیگر آب میپاشیدند، دو دختر ریز نقش سیاه چرده زیر سایه یکی از درختان بید حاشیه رودخانه با سنگهای کوچک صیقل زده و رنگ به رنگ حریم حیاط و خانه خیالی عروسکهایشان را از تمام زمینهای هر دو طرف رودخانه جدا کرده بودند ، یکی از عروسکها میان رختخوابی خوابیده بود که همه گرمی ، راحتی ، نرمی و پهنای بستری واقعی را یک تکه پارچه گلدار مستطیل شکل در ذهن و خیال دختر بچه ها نقاشی میکرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند قدم دور تر از میدانگاه زندگی عروسکها لبه سنگ صخره مانند کم ارتفایی فریدون و غزاله نشسته بودند ، فریدون سنگ ریزههایی را که میان مشت دست چپش گرفته بود دانهٔ دانهٔ به طرف سنگ قرمز رنگ میانداخت ، وقتی که آخرین دانهٔ سنگریزه را پرتاب کرد دوباره برای برداشتن سنگ خم شد در حال جا به جا شدن نوک کفشش ساقهٔ گل سفید رنگ خودرویی شکست ، غزاله از روی سنگ صخره مانند پایین آمد از کنار کفش فریدون گل ساقهٔ شکسته شده را با دقت برداشت و آن را نوازش کرد.
_ما آدما چقدر راحت میتونیم یه گل بی آزار رو بکشیم.
حالت خجالت زدگی روی صورت فریدون پیدا شد ، غزاله به راه افتاد وقتی که زیر سایه درخت بید رسید نزدیک میدانگاه بازی دختر بچهها روی علفهای ضمخت و پا کوتاه رودخانه نشست ، دختر بچهها با نگاههایی غریبه وار و نا آشنا نگاهش میکردند، غزاله خندید شاخه گل خودرو ساقهٔ شکسته را نزدیک صورت عروسک کنار پارچه مستطیل شکل گلدار گذاشت تصویر گل خودرو روی آینه چهار گوش خانه عروسک دختر بچهها افتاد یکی از دخترها با انگشت آینه را نشانه رفت و با خوشحالی گفت :
_حالا دوتا گل داریم.
فریدون سر خورده و خسته بلند شد و براه افتاد از کنار غزاله و میدانگاه زندگی عروسکها گذشت ، در حاشیه رودخانه و بر خلاف جهت آب روان قدم زد ، غزاله سعی میکرد خطوط چهره ، رنگ و حال گونههای آفتاب سوخته دختر بچهها را به خاطر بسپارد.
همانند مهمانی آشنا که در پایان وقت مهمانی از میزبان خود خداحافظی میکند گفت :
_آمدم تا برای عروسک تون گل بیارم حالا میخوام از اونا خداحافظی کنم.باشه.؟
_می خواهید برید؟
_آره.
غزاله تا خوردگی یکی از گوشههای پارچه مستطیل شکل گلدار را صاف کرد .
عروسکهای خوشگل ، دوتا خانم خانما ، خیلی بهتون زحمت دادم ببخشید ، خداحافظ ، شما هم بیاید خونه ما ، یادتون نره.
دختر بچهها با صدای بلند خندیدند ، یکی از دخترها با انگشت فریدون را نشانه رفت و پرسید :
_می خواهید برید پیش اون آقاهه؟
حال خنده در چهره و میان صدای غزاله یخ زد سرد و دلگیر پرسید :
_آره ، برای چی پرسیدی ؟
دخترها برای سئوال غزاله جوابی نداشتند به صورت غزاله نگاه کردند و ساکت ماندند ، فریدون با نوک کفش به سنگ کوچک مسیر راهش ضربه زد و با قدمهایی کشیده و بلند به طرف غزاله به راه افتاد.
وقتی که نزدیک میدانگاه بازی عروسکها رسید دخترها با هم و همزمان مثل دانش آموزان وقت وارد شدن آموزگار به کلاس درس سر پا ایستادند. فریدون مهربان و صمیمی گفت :
_بر جا
غزاله ، فریدون و دختر بچهها خندیدند ، فریدون مهربان و نوازشگر مهمان حریم دایره مانند خانه خیالی عروسکها شد . وارد شدن فریدون در میدانگاه بازی و خنده واقعی دختر بچهها حال قهر را از روی نگاههای غزاله پاک کرد .
بازتاب نور خورشید که از لا به لای چند شاخه و برگ مانده درخت بید روی آینه خانه عروسکها افتاده بود چشمان فریدون را آزار داد ، صورتش را کنار کشید.
شکل آینه چهار گوش پیش خیال نگاه فریدون عوض شد ، فریدون میدید آینهای دایره مانند که نیمی از سطح آن را قرمزی خون رنگ زده بود از میان خانه عروسکها خارج میشود سفیدی شفاف و سرمه خورده چشمهای ثریا روی آینه نقاشی شده ، با حالتی عصبی و شتاب زده ، مثل گناهکاری که از میدان بر پای گناه میگریزد مسیر نگاهش را عوض کرد از تصور اینکه برای دوومین بار چشمهای غزاله را میان چشمهای قوچ قربانی ببیند بی اراده صورت خودش را با هر دو دست پوشاند . و با حالی خسته و از نا رفته به تنه درخت بید تکّیه داد بچهها هراسان دستهای همدیگر را گرفتند.
_چیه ؟ چیزی رفت تو چشمات ؟
دستهای فریدون مثل شاخه خشک و تبر خورده پایین افتاد.
غزاله دوباره پرسید:
_یه دفعه چی شد ؟ چرا چشماتو گرفتی ؟
دختر بچهها عروسکها را روی سینههایشان گرفتند و به طرف خانوادههایشان دویدند.
_سرم داره گیج میره .
_بیا بریم یه جا بشین.
غزاله دلگیر ، درماند و ناباور پرسید:
_چرا اینجوری شدی ؟ هروقت بهت نگاه میکنم ! چه جوری بگم توی چشمات یه حالت ترسیدن یه احساس گناهکار بودن میاد جلوی چشمام و خیال میکنم تو داری اون ترسو قایم میکنی اتفاقی افتاده ؟
_بریم بشینیم همون جایی که ناهار خوردیم ؟
همراه با هم روی مسیر باریک خاکی و پاخورده حاشیه رودخانه به راه افتادند جایی که مسیر رودخانه تنگ تر میشد و آب با قوت بیشتری از پشتههای آبشار مانند فرو میریخت .
نزدیک یک تخت چوبی کنار رودخانه نشستند ، جریان آبی که از برابرشان میگذشت دانهٔهای ریز و گرده مانند آب را به اطراف میپاشید فریدون دستها و صورتش را میان آب فرو برد ، تا زمانی که نفس داشت به همان حالت ماند وقتی که صورتش را از روی آب برداشت چند بار پی در پی نفسهای عمیق و بلندی کشید و با لحنی آرام و تازه نفس گفت :
_دست و رو تو بشور خیلی آبش خنکه.
غزاله دستهایش را میان آب خنک رودخانه فرو برد یکی از کارگران قهوه خانه زیلوی راه راه آبی و قرمز روی تخت چوبی را جارو زد.
فریدون پرسید :
_چی میخوری ؟
_چایی ؟ آره .
_عصرانه چی ؟
_الانه اشتها ندارم .
روی تخت چوبی نشستند غزاله به ساعتش نگاه کرد.
ساعت داره میشه پنج تا برسیم خانه آفتاب غروب میکنهها .
فریدون سپاسگزار و مهربان به چشمهای غزاله نگاه کرد.
_متشکرم که همراهم آمدی . هم متشکرم ، هم واقعا خوشحالم که دیگه با حالت قهر و گله بهم نگاه نمیکنی ، وقتی بی تفاوت اونجوری با حالت قهر حرف میزنی و نگام میکنی عصبی میشم.
_آخه تو یه جور رفتار میکنی که آدم مجبور میشه اونجوری باهات حرف بزنه، بخدا راست میگم به این خاطر که زیادی نمیای پیش ما و حتی تلفن نمیزنی باهات قهر نیستم به قول بابا :
"رفتار عجیب و غریب خود تو باعث ناراحتی ما شده "، یه دفعه میگی عمو فرخ میخواد بیاد پیش بابام نمیاد...به بابام گفتی حالا نره پیشه پدرت دزدکی میای خونه ما هر وقتم تلفن میزنی نمی دونم چی میشه که یه دفعه یا گوشی رو میذاری یا یه جوری وانمود میکنی که داری با یکی از دوستان هم درست حرف میزنی.
فریدون صبور و با دقت به حرفهای غزاله گوش میداد ، وقتی که غزاله ساکت شد تا اثر حرفهایش را روی چهره و چشمهای فریدون تماشا کند فریدون شمرده شمرده و آمرانه گفت :
_غزاله تو ، مامان نیره و عمو محمود به من اعتماد دارین ؟! راست بگو .اعتماد دارین ؟
_واقعا که ....
_نه راستشو بگو ، اعتماد دارین یا ندارین.
_تو مثل بچه واقعی یک خانواده پیش ما بزرگ شدی ، همون طوری که خودت به ما اعتماد داری همون قد که بابام ، مامان نیره قبول دارن که تو آدم نجیبی هستی خودتم قبول داری که واقعا ما یه خانواده پاک ، نجیب و با آبرو هستیم ، من نمیخوام از خودم ، پدر و مادرم تعریف کنم تو خودت اونارو خوب میشناسی ، از اعتقادات پدرم ، مامان نیره خبر داری به من نه ، مامان نیرهام کنار ، به بابام که اعتماد داری یا نداری ؟!
_خیلی زیاد ، بیا بخاطر عمو محمود ، به خاطر زن عمو نیره و خودت بهم قول بده یه دو سه ماهی باهام کاری نداشته باشی بذار آزاد باشم .
_چرا ؟ برای این چیزی که میخوای دلیلیام داری ؟!
_آره.
_مثلا ؟!
_میخوام تمام پردههای نقاشی عمو محمود رو جمع آوری کنم. با اونا به اسم خود عمو محمود یه جایی مثل موزه هنری ، هنر سرای نقاشی درست کنم.
اینکار به این سادگی که تو حرفشو میزنی نیستش ، نمیخوام خیال بافی کنی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
_ اصلا خیال بافی نمیکنم جدی حرف میزنم . پردههای نقاشی عمو محمود رو از نوک قلعّه قافم که باشه بر میدارم میارمش اینجا میذارمش تو موزه هنری.
_چه جوری میخوای اینکار رو بکنی تو اصلاً میدونی پردههای نقاشی بابام دست چه جور آدمیه؟
_اگه صبر کنی و بهم اعتماد داشته باشی تا اونجایی که دستم برسه اونارو جمع میکنم.
کارگر قهوه خانه قوری چایی ، کتری کوچک آب جوش ، استکانها و قندان را روی زیلو گذاشت و با نوعئ حالت نارضایتی پرسید :
_فقط میخواید چایی بخورین ؟!
_پس چیکار کنیم یکی دو ساعت پیش ما اینجا ناهار خوردیم.
_ببخشید آقا ، بلا نسبت شما بعضی آدمای مزاحم صبح کله سحر میان میشینن روی تخت آخرشم یه دو تا چایی میخورن میذارن میرن..
_حالا برو بعدش که آمدی استکانها رو ببری شاید گفتم یه چیزی بیاری بخوریم.
کارگر قهوه خانه به طرف اتاقهای گلی براه افتاد.
_تو میریزی یا من بریزم؟
_بذار من میریزم.
_ببین غزاله تو باید کمکم کنی اگه مثلا یه ماه پیشتون نیامدم نباید دلگیر بشی نباید بذاری مخصوصاً عمو محمود زیادی حساسیت به خرج بده.
_من نمیفهمم اینکارا برای چیه ؟ چرا تو اینجوری مثل آدمای مرموز حرف میزنی ؟
_می خوام یه موضوعی رو بهت بگم ولی میترسم داد و فریاد راه بندازی .
_این جوری حرف نزن چرا باید داد و فریاد راه بندازم ؟
_می ترسم بهت بگم ، مطمئنم داد و فریاد راه میاندازی قضیه مهمه.
_مگه دزدی کردی ، چه میدونم آدم کشتی ؟!
فریدون برای تغییر دادن مسیر حرف استکان چایی را مقابل نور خورشید گرفت .
_چرا ساکت شدی چی میخواستی بگی ؟
_حالا وقتش نیست فقط یادت باشه میخوام پردههای نقاشی عمو محمود رو برگردونم تو خونه شما این یکی ، میخوام دنبال کار عمو محمود رو بگیرم تا دوباره برگرده سر تدریسش ، می خوام برای اون وقتیکه ازدواج کردیم یه خونه بزرگ حسابی داشته باشیم ، میخوام حقم رو از بابام بگیرم ، تنهام نذار بفرض اگه مثلا یکی منو با ...فریدون مکث کرد روی ابروهای غزاله گره حال دلگیر و قهر پیدا شد طعنه آمیز گفت :
_ادامه بده ، راست گفتی موضوع داره مهم میشه خب.
فریدون پوستههای خشکیده روی لبهایش را با دندان گرفت غزاله ادامه داد :
_حتما میخوای بگی اگه تورو با نامزدت چه میدونم با خانمت شاید هم با بچههای قد و نیم قدت دیدم بگم نه دروغه ؟
_یه چیزهایی شبیه اینایی که گفتی .
حرکت تند و بی اراده و ناخواسته دستهای غزاله استکانهای چایی را برگرداند قطرات داغ چای روی دستهای فریدون افتاد و غزاله با صدائی خفه که گلویش را تحت فشار گرفته بود پرخاشگرانه فریاد کشید :
_برای گفتن همین حرف اون همه التماس کردی تا بابام اجازه داد باهات بیام بیرون ؟! آره ؟ خیلی خوب مقدمه چینی کردی حالا حرف اصلیتو بگو .
غزاله عصبی و بغض کرده از روی تخت پایین آمد . روی مسیر باریک و خاکی حاشیه رودخانه در جهت جریان آب شروع کرد به دویدن .
فریدون عصبی و خشمگین با نوک کفش به قلوه سنگهای مسیر ضربه زد.
زن و شوهر جوانی که برای راه رفتن کودک نو پای خودشان کفّ میزدند با اشاره سر غزاله و فریدون را نشانه گرفتند و با صدای بلند خندیدند.
غزاله انتهای سراشیبی مسیر حاشیه رودخانه ایستاد به تنه یک درخت پر شاخه توت سفید تکّیه زد. فریدون با قدمهای کشیده به راه افتاد وقتی که از کنار پتوی زیرنداز زن و شوهر جوان میگذشت چند لحظه ایستاد و راه رفتن با افت و خیز بچه نو پا ی آنها را تماشا کرد .
مرد جوان با لحن شوخی آمیزی گفت :
_زیاد دلگیر نشو ما هم از این قهر و آشتیها اون اولاش خیلی داشتیم زودی هم آشتی میکردیم یادت باشه همیشهام ماها باید برای آشتی پا پیش بذاریم برو آشتی کن فریدون خندید و به راه افتاد.
وقتی که به نزدیکی درخت توت کهنسال رسید غزاله نگاهش را روی زمین انداخت میدان سیاه شده اثر دانهٔهای توت را ذهنی اندازه گرفت ، فریدون مسیر گردش نگاه غزاله را روی زمین سایه انداز درخت توت تعقیب کرد. برای پیدا کردن شعری مناسب که معنی آشتی خواهی همراه داشته باشد شتاب زده محفوظات ذهنش را بهم ریخت وقتی که غزاله نگاهش را از روی زمین بر میداشت ، چند لحظه سرد و سنگین فریدون را زیر نظر گرفت و با لحن گزنده و سرزنش آلودی زمزمه کرد :
" چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی "
فریدون وا مانده و تسلیم شده گفت
_تو علم غیب داری ؟ غزاله با همان حال سرد و سرزنش بار دوباره نگاهش کرد ، فریدون ادامه داد :
_به جان عمو محمود داشتم ذهنمو میگشتم یه شعری پیدا کنم که معنی آشتی خواستن داشته باشه تو به جای من اون شعر رو خوندی .
_حالا دیگه آشتی هستیم ؟! آره ...
_قهر و آشتی ماها دیگه خیلی بی مزه شده تو یه جوری داری ماها رو بازی میدی حرفات، رفتارت این پنهان کاری که داری خستمون کرده .
_برای چی باید بازیتون بدم ؟ غزاله به هر چی که تو قبولش داری حاضرم قسم بخورم که قضیه یه چیز دیگه اس.
فریدون سکوت کرد ، دو دل با لحنی که نشان میداد میخواهد حالت ترس و تردید ذهنش را پنهان کند مسیر حرف را تغییر داد کلمه قسم مثل درد ضربهای چکش روی مردمک چشمهایش راه رفت.
_وقتی آدم راست میگه دیگه چرا باید قسم بخوره ، غزاله ما میخوایم یه عمری کنار هم زندگی کنیم اگه از حالا اونم بعد از سالهای سال که همدیگرو می شناسیم ، بخوایم سر هر قضیه کوچکی قسم آیه بخوریم بعد هارو باید چکار کنیم ؟
شانه به شانه به راه افتادند ، غزاله بدون آن که نگاهش را از روی زمین مسیر باریک و سنگلاخ حاشیه رودخانه بردارد با لحن تحکم آمیز و پرسشگرانه پرسید :
_فریدون ، امشب تو میای خونه ما ، اون وقت هر چی که بابام ازت میپرسه درست جواب میدی یا نه منو میرسونی خونه و بعدش راه میفتی و میری دنبال کار و زندگی خودت اونم برای همیشه حالا چیکار میکنی ؟ میای خونه ما یا نه ؟
فریدون بازتاب صدای پدرش را شنید :
"امشب میخوام پسرم فریدون دهدشتی ستاره مجلس باشه میخوام تمام اونایی که آمدن مهمانی عین پروانه دور و برت جمع بشن "
_کجا رو نگاه میکنی ؟ داشتم باهات حرف میزدم شنیدی چی گفتم ؟!
فریدون اخم کرده و عصبی با نوک کفش به خرده سنگهای کنار راه ضربه زد.
_این کارای بچگانه چیه داری میکنی ؟ دارم باهات خیلی جدی حرف میزنم اون وقت تو ...
فریدون ایستاد ، و با مشت نیمه بسته روی تنه یکی از درختهای کنار رودخانه کوبید.
_چی ناراحتت کرده که خاک و سنگ و درختارو را کتک میزنی برات مشکله بیای خونه ما، دفعه اولته که میخوای بابامو ببینی ؟ آره ؟ نکنه ماها شدیم لولو خورخوره ؟
_نه دفعه اولم نیست ، از دست هیچ کسیام به جز تو عصبانی نیستم.
_پس عصبانی هستی ؟
_آره برای اینکه عین بازجوی اون خراب شده داری ازم حرف میکشی ؟
غزاله با دهان باز و نگاه بهت گرفته به چشمای فریدون خیره شد .
_چیه ؟ چرا اینجوری بهم نگاه میکنی ؟
_بدتر از اونایی که مردمو شکنجه میدن ؟ حیوان ، ماری ،عقربی این جور چیزا جلو چشمات نیامد ؟ که باهاشون مثال بزنی ، من ازت بازجویی کردم ؟ آره ؟ شدم بازجوی اون خراب شده ؟ آره ...؟ بگو.
فریدون بهم ریخت و کلافه انگشت دستهایش را بهم قلاب کرد با قدمهای کشیده به سمت میدانگاه جای توقف اتومبیل براه افتاد با حالتی عصبی و حرکاتی شتاب زده سوار اتومبیل شد و به پشتی صندلی تکّیه داد.
غزاله نگران ، ناراحت و خجالت زده با سرعت به راه افتاد نگاهش را روی سنگریزهها و علف های نیمه خشک رها کرد ، وقتی که نزدیک اتومبیل رسید با حرکت تند و شتابزده ای در نیمه باز اتومبیل را بطرف خودش کشید.
فریدون با صدائی بلند و هشدار دهنده گفت :
_یواش ....
لبه در به پیشانی غزاله برخورد کرد غزاله دستش را از روی دستگیره در اتومبیل برداشت در حالی که از اتومبیل فاصله میگرفت ، با دست محل ضربه را محکم فشار داد فریدون از اتومبیل بیاده شد ، فاصله انگشتان و اطراف دست غزاله را با دقت نگاه کرد .
_دستتو وردار ببینم چی شده خون که نمیاد !
غزاله بدون آن که دستش را از روی صورتش بردارد سوال شد ، با حرکات عصبی و حالتی خشمگین در اتومبیل را بست فریدون بعد از باز و بسته کردن در سمت سرنشین از در طرف راننده وارد اتومبیل شد غزاله با لحن بغض گرفتهای که اثر درد ، نگرانی و خجالت کشیدن میان صدایش نشسته بود غریبه وار گفت:
_خواهش میکنم برید ، برید ، نذارید بیشتر از این بشیم اسباب خنده !
_دستتو بردار ببینم صورتت چی شده ؟ درد گرفته ؟
_مهم نیست فقط راه بیفت بازم بگم آقای محترم نذار مردم جمع بشن دورمون و بشیم اسباب خنده اونا.
فریدون از پشت شیشه فضای حاشیه رودخانه را زیر نظر گرفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
_کسی با ما کاری نداره.
غزاله دستش را از روی پیشانی و صورتش برداشت برای دیدن اثر ضربه آینه شیشه جلو اتومبیل را جابجا کرد بر آمادگی و جای کبود شده روی پیشانیاش را با نوک انگشتان فشار داد .
_خیلی درد میکنه ؟
_نه ! راه میفتی یا فریاد بزنم ؟!
فریدون برای خارج کردن اتومبیل از میان ماشینهای متوقف شده چند بار آنرا جلو و عقب برد اما نتوانست اتومبیل را برای وارد شدن به جاده اصلی هدایت کند.
مرد میانسالی که دیگ و قابلمههای خالی را داخل صندوق عقب اتومبیل پهن و کشیده قدیمی جا میداد سرش را برگرداند و در حالی که با دست جهت گردش دادن اتومبیل را نشان میداد گفت :
_باید اینوری میگرفتی اون جوری که نمیشه ماشینو از پارک در بیاری.موتور اتومبیل خاموش شد ، فریدون دستهایش را روی فرمان کوبید ، مرد میانسال به طرفشان آمد ، چند لحظه مشتاق و شیدا زده اتومبیل را تماشا کرد.
_استارت بزن ببینم این عروس خانم نازنازی از لای زرورق در آمده برای چی قهر کرده ؟
فریدون با لحنی که خجالتزدگیاش را زیر پرده تعارف پنهان میکرد گفت :
_بی خودی خاموش شد ، آخه بی هوا لبه در خورد به پیشانی خانومم ، منم دست و پای خودم رو گم کردم ، گاز ندادم ماشینم خاموش کرد.
_بنزین که داری ؟
_باک پره
_خفه نکردی ؟
_نمی دونم
مرد میانسال به صورت غزاله نگاه کرد :
_خدا نکرده چیزی که نشده ؟
_نه
_اگه اشکالی نداره شما پیاده بشین ماشینو براتون میارم سر جاده ، فریدون پیاده شد مرد میانسال اتومبل را با دقت از میان اتومبیلها خارج کرد، ابتدای جاده اصلی پیاده شد و فریدون پشت فرمان نشست.
_خیلی ممنون آقا، از محبتتون متشکرم.
مرد میانسال در حالیکه دستش را روی لبه پنجره گذاشته بود با لحن نصیحت گونه گفت:
_دارین بر میگردین مواظب باشین این طرفی سرازیریش خیلی زیاده حواستون به گاز و ترمز باشه ، ماشینتون خیلی نرمه و برو بیفته رو سرعت جمع کردنش وامصیبته به امان خدا راه بیفتید برین و ساق و سلامت برسید خونتون.فریدون اتومبیل را در مسیر جاده اصلی به سمت شهر به راه انداخت مقابل آخرین قهوه خانه فریدون اتومبیل را متوقف کرد .
_بیا بریم یه کمی آب بزن به سر و صورتت حالت عوض میشه تا برسیم خونه دیگه جایی برای وایسادن نداریم.
_نمی خواد ، بریم زودتر منو برسون خونه داره غروب میشه رنگ آفتاب پریده.
_قرار شده که دیگه لج بازی نکنیم ، خواهش میکنم ، بریم پایین یه کمی زیر اون درختا میشینیم باشه؟
غزاله با لحنی که نشان میداد حالت قهر و دلگیر بودنش را کنار گذاشته است گفت :
_باشه فقط یک شرط داره.
_حالا بریم پایین.
غزاله شیشه خودش را بالا کشید ، برای پیاده شدن دستگیره در را جا به جا کرد فریدون شتاب زده گفت :
_نه ،نه شما بشینید ،
_برای چی ؟
فریدون پیاده شد قبل از آنکه دستش را روی دستگیره در بگذارد تعظیم کرد.
غزاله خندید فریدون در را به طور کامل باز کرد.
_خواهش میکنم .
_برای تو و عمو فرخ اینجوری در اتومبیل رو باز میکنن ؟
_اوهوم.
_راننده شرکتم مثل تو دست و پا چلفتی و ناشیه ؟
هر دو شانه به شانه هم بطرف قهوه خانه براه افتادند با هدایت پسر بچهای که به استقبالشان آماده بود کنار حوض نزدیک باغچه زیر سایه درخت بید مجنون پر شاخه و برگی روی صندلی نشستند پسر بچه لکّهٔهای رومیزی گلدار پلاستیکی را با دستمال پاک کرد.
_نمیخوای دست و روت رو بشوری؟ حالت بهتر میشه بلند شو.
غزاله آبی را که از میان لولهای باریک به داخل حوض سرازیر میشد نشان داد از پسر بچه پرسید :
_آبش سالمه ؟! میشه ازش بخوریم ؟
پسر بچه به طرف حوض رفت صورتش را زیر آب گرفت .
فریدون با خنده گفت :
_داره عملی نشون میده که آب سالمه بلند شو.
_خودتم بیا.
کنار حوض نزدیک لوله آب نشستند پسر بچه با خوشحالی گفت :
_آبش کیف آب یخ داره. خودمان چاه زدیم یه ذرهام گچ نداره ، بابام میگه آبش خیلی سبکه تند تند آدم تشنه میشه.
فریدون به چشمهای درشت و خوش نگاه پسر بچه نگاه کرد آهسته کنار گوش غزاله گفت :
_بچه باهوشیه حسابی داره تبلیغ میکنه برای آگاهی تجارت رادیو خوبه.
وقتی که روی صندلی نشستند خنکی و طراوت آب روی حال نگاه پوست دست و صورتشان جا ماند. وقتی که پسر بچه سینی نان، بشقاب لبه دار نیمرو ، ظرف ماست و ششههای نوشابه را روی میز میچید فریدون با دقت برامدگی روی پیشانی غزاله را نگاه کرد.
_درست به موقع صورتت رو بردی عقب اگه با اون ضرب که تو در رو کشیدی در میخورد بهت سر و صورتت رو داغون میکرد.
غزاله با حالت اخم دروغی حرف زدن فریدون رو قطع کرد .
_اون وقت تو خوشحال میشدی ؟ سریع السیر میبردیم پزشکی قانونی.
_چی داری بهم میبافی.؟ سر تو بشکنه.
_اوهوم.
_مگه دیوانم ، مگر باهات پدر کشتگی دارم آخه برای چی ؟!
_برای چی ؟! از شرم خلاص میشودی درسته ؟! نه.
_اصلا نمی خوام یک کلمه اینجوری حتی شوخی باهام حرف بزنی ما که تو راه با هم کلی حرف زدیم.
_خیلی خوب باشه ، نمیخوری ؟
فریدون لقمه بزرگی برداشت و در حالیکه با رغبت و اشتها به آن نگاه میکرد گفت :
_از همین حالا باید تمرین داشته باشم.
_برای چی ؟
_برای خوردن تخم مرغ نیمروی سالهای اول زندگی مشترک.
غزاله دوباره اخم کرد.
_دروغ میگم ؟!
_منم از این جور حرفا شوخیام که باشه بدم میاد.
_صاف و صاف ، حالا یک لقمه تو یک لقمه من .
پسر بچه وقتی که ظرفهای خالی را از روی میز جمع میکرد با لحنی غرور آمیز گفت :
_بابام میگه آب چاه ما سبکه اشتهای آدمو باز میکنه.
غزاله از روی صندلی بلند شد ، بریم ؟
فریدون دزدیده و گذرا به صورت غزاله نگاه کرد ، پیش نگاه کنجکاو و حسابگرانه فریدون ، رد پای قهر ، دلگیری و گله مندی روی چهره غزاله پاک شده بود.
_نمی خوای یه کمی دیگه بشینی یه چایی بخوریم اون وقت راه میفتیم میریم.
غزاله نافذ و عمیق به چشمهای فریدون خیره شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
_تو نمیخوای چای بخوری فریدون میخوای حرف بزنی ، چی میخوای بگی ، بگو و خلاص.
_بشین.
غزاله نشست ، پسر بچه با هر دو دست سینی را از روی میز بلند کرد و ذوق زده گفت :
_الانه براتون چایی میارم.
غزاله خندید.
_اینم مثل بعضیها خیلی فرصت طلبه.
فریدون برای پنهان کردن اثر تلخ کنایه زدن غزاله روی صورتش در حالیکه میخندید گفت :
_آقا پسر بدو برو دو تا چایی تازه دم برامون بیار.
_جدا جدا قوری و آب جوش میارم.
_خب ؟ بعد مقدمه چینی اون حرفی رو که زیر زبانت قایم کردی بگو و هم خودت رو خلاص کن هم منو.
فریدون روی شیشه نیمه پر نوشابه با پشت ناخن تلنگر زد.
_نوشابتو بخور دست و صورتت رو هم بشور کم لوس بازی در بیار بگو دیگه.
فریدون با لحنی محکم و امرانه پرسید:
_قرار ما اینجوری نیستش که وقتی ازدواج کردیم راحت و آسوده زندگی بکنیم ؟
_چرا.
_ما قول ندادیم زحمتای مامان نیّری و عمو محمود رو جبران کنیم.
_بله.
یه هدف یه آرزوی بزرگ ما دو تا این نیستش که تمام پردههای نقاشی عمو محمود رو از هر جایی که هستش یک جا جمع کنیم. سیاوش در آتش، داستانهای هفت پیکر.....
حال نگاه شوخی آمیز غزاله عوض شد ، با لحنی مردد ناباورانه گفت :
_این کار غیر ممکنه ، یه دفعه دیگهام بهت گفته بودم.
فریدون غرور آمیز و فاتحانه نگاه دودل او را پاسخ داد و در حالیکه به نشانه مطمئن بودن ، دست و سر خودش را تکان میداد گفت :
_اگه تو باهام دقیقا هم فکر باشی و پا به پام بیای وقتی که بالای در حیاط خونه قدیمی شما یه پرده بزرگ نصب شد که روی اون با خط پخته و زیبای استاد مهدی نوشته شد :" نگار خانه و گنجینه پردههای نقاشی استاد محمود ارژنگ " اون وقت متوجه میشی کار زیاد سختیام نبود.
غزاله میدان نگاهش را عوض کرد و در حالی که بر و بالای درخت سالدیده بید مجنون را روی پردههای ذهن قلم میزد نقاشیهای پدرش را روی دیوار خیال زیر سایه درخت بید لابلای پرههای گل نشاند گل لبخندی سیراب از آب چشمه آرزوها مهمان گوشه لب و چشم غزاله شد.
صدای فریدون حریم نازک خیالهای خوش غزاله را شکست.
_باهام پا به پا میای ؟وسط راه تنهام نمیذاری ؟
_باور کردنش برام مشکله ! کار سادهای نیست ، وقت میخواد ، پول زیاد میخواد.
فریدون دوباره حسابگرانه حال نگاه غزاله را زیر نظر گرفت و با لحنی عادی ، ساده و بی تفاوت ادامه داد:
_به همون سادگی که قضیه سربازیم حل شد ، اول مهر... فریدون چند لحظه مکث کرد.
غزاله هیجان زده پرسید:
_بر میگردی دانشگاه ؟!
فریدون شانه هایش را به پشتی صندلی تکّیه داد با همان لحن بی تفاوت گفت :
_....و به همان سادگی که استاد ارژنگ با احترامات فائقه به دانشگاه بر میگردند ، گنجینه آثار ایشان هم به زودی افتتاح خواهد شد.
رگه بغض و گریه شادی میان چهره و صدای غزاله نشست.
_حتی آرزو و خیالش برام حال یه رویایی فرار و خیال انگیز رو داره .
پسر بچه سینی قوری و قندان چینی و کتری را روی میز گذاشت.
_پا به پام بیا غزاله.
_فریدون حتی تو عالم خیال هم که باشه پاهام توان راه رفتن نداره برم اون نگار خانهای که تو میگی.
_من از خیال و رویا حرف نمیزنم گوش کن ، برای من یه فرصت طلایی ، نه یه فرصت استثنایی ، یه موقعیت واقعا غیر ممکن و شدنی پیش آماده ، یه آدم ثروتمند که خودشو پدر من میدونه نه به خاطر خود من ، به خاطر صفورا کسی که سی سال با خیال اون زندگی میکرده ، سی سال به هر کاری دست زده که مثل پدر اون قدرتمند بشه ، منو کرده عروسک خیمه شب بازی دست خودش و صفورا خانمش.
غزاله با کفّ دست صورتش را پوشاند.
_نمی خواد نگاهتو پشت دستات قایم کنی اصلا لازم نیست رویا زده به قضیه نگاه کنی من دارم از کارای شدنی حرف میزنم.
فرخ دهدشتی سی سال تو جلد و قالب یه آدمی به اسم اسفندیار کهزاد زندگی کرده ، حالا که صفورا برگشته ایران ، فرخ دهدشتی که من باشم از جلد اسفندیار خان آماده بیرون و فریدون دهدشتی شدم جوانیهای گم شده اون آدم ، بذار راحتتر بگم به قول پدرم و صفورا من قد یه سر سوزن با جوونیهای پدرم فرق ندارم ، تو آیینه خیال اونا من همون فرخ دهدشتی هستم ، همون جوونی که سی سال پیش اسفندیار خان کهزاد اونو از خونه اربابی بیرونش کرد.
غزاله با دست ضربههای آرامی روی میز میزد.
_بسه داری خیالبافی میکنی فریدون اصلا می دونی کجا نشستی ؟ نگاه کن داره غروب میشه.
فریدون شتاب زده و عصبی به ساعت مچی روی دست غزاله نگاه کرد ، شتاب زده از روی صندلی بلند شد.
_بلند شو بریم.
_چه خبرته ؟
_بلند شو بریم ، خوب شد یادم انداختی نگفتم بهت ! امشب قراره که بریم فردگاه.
_کجا؟!
فریدون در حالیکه با عجله به طرف قهوه خانه دار میرفت ادامه داد :
_برو سوار شو و محکم بشین پول قهوه خونه رو میدم و میام و تخته گاز میریم تا تهران.
غزاله بهت زده راه رفتن شتابزده فریدون را تماشا کرد و به طرف اتومبیل رفت.

**************

_مادری ، خیلی برام تعریف این باغ رو میکرد. اون وقتی که کوچیک بودم ، بابای مادری ، بغلم میکرد ، میبردم پشت پنجره خانهای که اول داشتیم پشت کوه بود اول جنگل داشت . جنگل روی کوه بود ، تا بالا ....بابای مادری درختهای چاق و بلند را نشان میداد و میگفت :
_"بزرگ شدی میبرمت ایران ، میبرمت یه باغ خوشگل ، تو اون باغ درختای اینجوری داریم ، برات تاب درست میکنم.
هر وقت اسم ایران میآمد گوشم ، باغ خوشگل بابای مادری ....
ثریا برای پیدا کردن کلمه ساکت ماند.
فریدون خندید ، ثریا با اخم کمرنگی سرش را حرکت داد ، موهای سیاه و بلندش را که نیمی از چهره با نمک او را پوشانده بود از روی صورتش کنار زد و با تعجب پرسید:
_برای من میخندید ؟!
فریدون با عجله اثر لبخندی را که باعث دلگیری ثریا شده بود از گوشه لبش پاک کرد.
فرخ مهربان و مشتاق به چشمهای درشت و خوش نگاه ثریا خیره شد و با لحنی دلجویانه گفت :
_ثریا خانم شما خیلی شیرین حرف میزنید ، یه لهجه به خصوصی دارید ، اینجوری که بریده بریده حرف میزنید برای ماها که فارسیو خوب بلدیم یه حالت چه جوری بگم ...
فریدون ادامه داد :
برای ما جالبه، قشنگه ، میدونید ماها وقتی که خوشحال میشیم میخندیم. شما کلمهها رو مثل مرواریهای کوچک و بزرگ کنار هم میذارید چه جوری بگم شما قدر و قیمت کلمهها رو خیلی خوب میدونید ولی جا به جا اونا رو استفاده میکنید.
حال خندهای شاد، اخمی ملیحی را که روی چهره و نگاه ثریا سنگینی میکرد آرام آرام کنار زد، پرسشگرانه و بهت زده به صورت مادرش خیره شد ، صفورا با حرکت دادن سر ، در حالی که بی صدا میخندید حرفهای فرخ و فریدون را تصدیق کرد. فرخ به نشانه همدل بودن با نظر صفورا آهسته و موزون چند بار با چوب تعلیمیاش به لبه میز ضربه زد و در حالی که آن را روی میز میگذاشت گفت :
_بله خانم زیبا ، ما وقتی خوشحال باشیم میخندیم ، متوجه شدید پسرم چی گفت ؟
فرخ تند و گذرا چهره و حرکات و حال نگاههای پسرش و ثریا را زیر نظر گرفت .
صفورا پوشیده و پنهان مسیر گردش چشمها و نگاه فرخ را تعقیب کرد.
نرمه نسیم لطیف و خنک عصر موهای سیاه و موّاج ثریا را بهم ریخت .
ثریا موهای بلند و مواجش را با هر دو دست کنار زد ، صفورا در حالی که برای برداشتن کیف دستیاش از کنار پایه صندلی خم میشد گفت :
_چرا روسری تو برداشتی بذار کیفمو نگاه کنم باید گیره سر داشته باشم.
صفورا بعد از برداشتن کیف ، زمانی که میخواست آن را روی میز بگذارد نگاهش با نگاه شیدا و حسرت زده فرخ گره خورد ، انگشتان صفورا که دور دسته کیف چرمی قلاب شده بودند بی اراده لرزیدند.
کیف دستی روی چوب تعلیمی افتاد ، ثریا با نگرانی به دستهای مادرش نگاه کتد ، فریدون نگاهش را از میدان نگاههای بهم گره خورده پدرش و صفورا کنار کشید ، فرخ آرام و شمرده گفت :
_همین وقتا بود ، نزدیکیهای غروب روزهای بلند آخرای خرداد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفورا کند و آهسته صورتش را برگرداند ، به نقطه های دور و نامعلومی خیره شد ، فرخ بدون آنکه مسیر نگاهش را عوض کند با لحن و حالتی که نشان میداد میان کوچه های خاطرات دوران جوانیاش پرسه میزند ادامه داد:
"تو سوار غزال بودی ، غزال نیلی ، اسب جوان و سرزنده ، منم شبدیز سواری میداد ، دهانه اسبها را رها کرده بودیم ، غزال و شبدیز مثل قایق هایی که روی امواج نرم دریایی آرام گردش کنند روی علفهای سبز شبنم زده مغرور و با وقار راه میرفتند ."
فرخ و صفورا همزمان با حرکت دادن مردمک چشمهایشان یکدیگر را بگاه کردند ، لبهای فرخ با لرزش خفیفی تکان خورد ، روی مردمک چشمهای غبار گرفته صفورا ، تصاویر خیالی که سالهای سال آنها را روی پرده خیال نقاشی کرده بود شفاف ، درخشان و متحرک کنار هم نشستند.
صدای ساز و دهل روی پرده های گوشش حرکت کرد. شانه به شانه فرخ از قله کوهی بلند روی پلّه هایی کوتاه و خزه زده پایین می آمد ، لبه دامن لباس آسمانی رنگ مرواری دوزی اش ، علفهای جوان و سبز ، گلهای رنگا رنگ را نوازش میداد.صدای حرکت تند و شتاب زده اسبهایی را که روی صخره و سنگهای خاکستری رنگ دامنه ها در حال دویدن بودند شنید. صدای پارس سگ ها، فریادهای نامفهوم و چندش آور عده ای که گوزن خسته ای را دنبال میکردند ، صدای تلخ و دلهره آور انفجار گلوله ، برق لوله تفنگ ، خون غلیظی که روی گردن گوزن فواره میزد، کابوس وار محاصره اش کردند.
صفورا زیر لب نجوا کرد :
_نرمه نسیم خنکی نزدیکیهای غروب ، روی دست و صورت هامان دست میکشید.
_وقتی که از زیر درختان شکوفه داده سیب می گذشتیم تو گفتی :
_بخواب رو زین.
_خیال کردم اتفاقی افتاده ، با عجله دهانه غزل رو کشیدم .
غزال به جای وایسادن ، تند و ریز قدم بر می داشت.
_موهای سرم به یکی از شاخه های درخت سیب گیر کرد.
_وقتی روی زین خم شدی یه عالمه برگ لا به لای موهای بلند و تاب دار تو جا ماند.
ثریا ناباورانه نگاه میکرد ، فریدون در حالی که بی صدا و آرام از روی صندلی بلند می شد با اشاره دست از ثریا خواست که همراهی اش کند.
ثریا برای پنهان ماندن صدای خنده لبهایش را بهم فشار داد و با حرکت دادن هر دو دستش سعی کرد موضوعی را بازگو کند.فریدون با اشاره درختان چنار سالدیده روی چمن را به ثریا نشان داد ، هر دو به راه افتادند.
فرخ تعلیمی را برداشت ، روی صندلی جا به جا شد. می خواست بایستد. صفورا دستش را برای برداشتن کیفش دراز کرد، فرخ به پشتی صندلی تکّیه داد و با نوک تعلیمی آرام روی دست صفورا زد،
_با این دست دهانه غزال را گرفته بودی .
غزال سرکشی کرد ، گردن گرفت.
_شبدیر رو هی کردم.
_وقتی که بهم رسیدیم با نوک شلاق زدی رو دستم ، صدات تو گوشام زنگ ،می زنه .
_"هی دهانه رو با اون دستت بگیر و سبکش کن ."
_پدرم یادته ؟ چکار کرد.
_با صدای بلند می خندید ! و فریاد میزد.
_"آهای اسب سوارای ناشی قاچ زینو بگیرید.
_من غزال رو هی کردم به تاخت از کنار پدرم رد شدم.
_یه لحظه سر تو برگردوندی داشتم خودم رو رو زین جا به جا میکردم که گفتی .....
صفورا ساکت ماند فرخ میان کلمه هایی که بی رنگ و بهم ریخته پیش نگاه خیالش پیچ و تاب می خورد دنبال کلمه هایی می گشت که سی سال پیش شنیده بود.
_یادت نمیاد ؟ درسته ؟!
فرخ نفس عمیقی کشید و با هوای خنک و عطر آلود دم غروب سینه اش را پر کرد.
_نمی خواد خجالت بکشی ، منم یادم نمیاد چی بهت گفتم ، خیلی سال از اون وقت گذشته .!
_سی سال خودش یه عمریه.
صفورا نگاهش را متوجه فریدون و ثریا کرد.
_اونا رو نگاه کن.
ثریا تلاش میکرد روی تخته ضخیم و پهن بنشیند ، فریدون طناب های تاب را ثابت نگاه داشته بود.
روی تخته تاب ،نشست، پاشنه های کفشش را به روی سطح دایره شکل سیمانی تکّیه داد ، فریدون طناب را رها کرد.
فرخ مشتاق و ذوق زده فریدون و ثریا را نشان داد و گفت :
_جوانی های صفورا و فرخ ، نگاه کن ، تو خیال نمیکنی اونا رو به روی ما دو تایی آینه گرفتن ، تا جوانی های خودمون رو دوباره تماشا کنیم .
_پسرت خیلی شبیه خودته ، نگاهش ، ابرواش، حرف زدنش ، قد و قوارش با اون وقتایی که جوون بودی یه سر سوزن توفیر نداره ، فقط یه هوا از اون وقتای تو لاغرتر ، متوجه شدی راه که میره یه خورده قوز میکنه.
_اگه اون جوری که من می خواستم رفته بود دبیرستان نظام ، بعدشم تو دانشکده افسری درس می خواند ، بر و بالاش این نبود که حالا داری میبینی دل به حرفم نداد که نداد.
صدای خنده های بلند و مداوم فریدون و ثریا را شنیدند.
_گوش کن جوانی های گم شدمون داران میخندند، فریدون مثل آن روز تو کنار درختای چنار وایساده ، چه روز ناخوش و بد قدمی بود, راستی که بره و بر نگرده.
_ولش کن صفورا ، نمی خوام دوباره تعریف کنی ، بذار یادمون بره.
_تو میتونی فراموش کنی ؟
صفورا به طرف درختهای چنار سالدیده اشاره کرد.
_به اونا نگاه کن .
فرخ آهسته و با تانی نگاهش را از روی بلندترین شاخه های درختان چنار بر داشت . وقتی که فضای میان تنه های قطور درختان چنار را تماشا میکرد تاب خالی را دید که مثل گهواره بدون بچه بیهوده تکان میخورد.
_نمی بینمشون ؟!
_حالا جای من و تو اونا کنار حوضچه سنگی آب قناعت ، روی سبزه های شبنم زده نشستن ، فریدون لابه لای پونه ها ، گلهای خودروی بنفشه میچینه ، ثریا روی آینه آب ، صورت خودشو تماشا میکنه .
_جوانی های صفورا دسته گل بنفشه وحشی را از دست پسرت میگیره، روی پره های نیلی رنگ گلها رو ناز میکنه.
_حالا اونا به جای من و تو به همدیگه میگن .
_چون بنفشه کبود گونه و گوژ بالا باد هر که از پیمان بگردد.
حال نگاه خسته و پیر شده فرخ و صفورا عوض شد ، هر دو شاداب و با طراوت چشم انداز سر زنده فضای اطرافشان را تماشا کردند ، صفورا چند رشته از موهای رنگ باخته سرش را با انگشت مقابل صورتش گرفت و با تانی رشته ها را از هم جدا کرد ، فرخ پرسید:
_یادمه هر وقت میخواستی یه چیز بخصوصی رو بگی اینجوری با موهات بازی میکردی.
_بعد سی سال جدایی بازم یادته ؟
_باید یادم میرفت ؟! ما خیلی عاشق بودیم نبودیم ؟
صفورا ذوق زده نگاهش کرد, مشتاق و پرسشگرانه پرسید :
_اگه بشه اونا مثل ما دو تا خاطر همدیگرو بخوان...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرخ مثل سواری که اسبش بوی افعی را حس کرده باشد یکه خورده روی صندلی نیم خیز شد ، آرج دستهایش با شدت به لبه میز بر خورد کرد واهمه زده و هراسان با صدائی که به شدت میلرزید بهت زده گفت :
_نه صفورا ... نه.
صفورا دلگیر و ناخرسند ، سرزنش آلوده سرش را برگرداند.
_چرا نه ، ما جوونی هامونو رو پیدا کردیم.
_دل فریدون یه جای دیگه بنده قضیه شو که برات تعریف کردم.
_اون وقتی که قضیه فریدون رو با دختر ارژنگ تعریف کردی ، فریدون مال تو نبود، به حرفات گوش نمیداد ، حالا پسرت عوض شده ، اینو میدونی ؟! اگه ازش بخوای حالا دیگه به تو نه نمیگه.
فرخ بلند شد ، پاهای کوفته و خواب رفته اش اجازه نداد از میز فاصله بگیرد، صفورا با این خیال که همراه فرخ قدم بزند کیفش را از روی میز بر داشت . فرخ به بهانه بر داشتن تعلیمی کفّ دستش را روی صفحه میز تکّیه داد.
صفورا پرسید:
_تو و فریدون شب اینجا می مانید؟
فرخ متوجه سئوال صفورا نشد ، در حالی که فضای خالی میان شاخ و برگ درختان را برای دیدن ثریا و فریدون زیر نگاه گرفته بود با لحن حسرت زده ای گفت :
_ثریا رو تو فردگاه دیدم خیال کردم تویی که داری از پلّه های هواپیما پایین میای راست میگم. اون وقت که رفته بودیم استقبال ثریا تا دیدمش پا هام سست شد واقعا جان نداشتم که راه برم ، تو که رفتی پیشواز ، برگشتم به سی سال پیش ، بذار بگم ، بعد خیلی سال تو فردگاه بغض کردم ، مثل اون روزی که میخواستی از ایران بری ، داغی اشک روی صورتم حرکت کرد ، دور و بر مو نگاه کردم دنبال فریدون میگشتم ، میخواستم او را به ثریا معرفی کنم دیدی ! نتونستم ! شب که برگشتم خونه تا صبح همه اش خواب ثریا و فریدون رو میدیدم اونا میشدن ما دو تا من و تو هم وایسادیم یه گوشهای و اونا رو نگاه می کردیم .
خواب رفتگی پاهای فرخ فروکش کرد. تعلیمی اش را برداشت و صندلی را کنار زد.
_بلند شو .
صفورا با حالت قهری طناز گونه کیف دستیاش را برداشت.
_بازم که تیمسار وار فرمان میدی ؟
فرخ خندید ، با تعلیمی اش روی شلوارش ضربه زد.
صفورا با لحنی خشک و خشن و مردانه صدای فرخ را تقلید کرد .
_بلند شو
به راه افتادند ، از کنار درخت پا کوتاهی که برگهای بنفشه تنگ آن به شکل یک چتر ارغوانی روی تنه باریکش کپه شده بود گذشتند، صفورا نوک انگشتانش را روی شاخهها و لا به لای برگهای ارغوانی حرکت داد ، فرخ فاصله شاخه های ترد و جوانی را که بالای سر صفورا تکان میخوردند زیر نظر گرفت و با حسرت گفت :
_چقدر قد بلند بودم ، هر وقت از اینجا ردّ میشدیم شاخه ها میخورد رو سر و صورتم ، اون وقتا درختای اینجام یه حال دیگه ای داشتن و منم برای خودم یلی بودم.
_قد و بالای فریدون هم به خودت رفته.
_آره ، حیف که محمود اونو مفنگی بار آورده ، دهانه اسب کتاب گذاشته تو دستش.
_مگه بده ؟
بوی تلخ برگهای درخت گردو به مشامشان خورد ، صفورا پژواک صدای گل بانو را شنید.:
_" وای خدا مرگم بده خانم ، چرا زیر درخت گردو دراز شدی ؟"
مزه تند و گس گردوی کال گلویشان را به سوزش انداخت .
فرخ تعلیمی اش را به تنه قطور گردوی مغز کاغذی زد.
_ده سالم بود با تیر کمانی که پسر صیف ال... ابیار برام درست کرده بود دو تا گردوی سبز و دو قلو رو نشانه گرفتم.
_گردو افتاده پیش پای من .
_سنگ تیر کمان پوست سبز یکی از اونا رو زخم کرده بود.
_اونا رو شکستم ، مغز اونا جا نیفتاده بود ، مزه تلخ پوست سبز گردو روی زبان و لبامون جا ماند .
_کفّ دستمون مثل دستای حنا گرفته رنگ برداشت.
_خوب یادته !!
_سی ساله که با این خاطرات دارم زندگی میکنم.
_از من راحت تر بودی ، مشکل منو نداشتی تو کشور خودت زندگی میکردی و من تو غربت داشتم دق مرگ میشدم.
_زندگی منم اینجا خیلی خالی بود ، سایه های خیال تو تمام زندگی منو گرفته بودن بعضی وقتا وقتی میخواستم فرخنده رو صدا کنم اسم تو رو میآوردم ، اونم فریاد میزد و بعدش مینشست یه گوشه و بیصدا گریه میکرد بیچاره خیلی از دستم عذاب کشید.
از درخت گردو فاصله گرفتند ، از سراشیبی تندی که به زمین هموار کرت بندی شده وصل میشد پایین آمدند، موازی با مسیر نهر کوچک و کم عمق سنگ چین شده به راه افتادند، آب زلال قنات با شتاب و کفّ الود میان بستر سنگی غلت میخورد ، رنگ خاکستری شفاف غروب به نازکی پوسته حباب روی باغ پهن شد.
فرخ و صفورا از حاشیه کرت های شخم خورده و آماده شده برای نشا کردن گل گذشتند ، رنگ خاکستری غلیظ خاک روی مرزبندی کرت ها ، زیر روشنایی رخ باخته نزدیک غروب ، به سیاهی میزد، وقتی که از کنار آخرین کرت عبور کردند ابتدای خیابان اصلی باغ ایستادند ، فضای اطرافشان را زیر نظر گرفتند کنار نهرهای دو طرف خیابان شن ریز شده ، درختان تبریزی در دو ردیف موازی قد کشیده بودند، روی باقیمانده علفهای چیده شده حاشیه یکی از نهرها آرام و کند راه رفتنشان ادامه پیدا کرد.به محلی رسیدند که نهر با گردش تند و زاویه دار مسیرش تغییر پیدا میکرد . جایی که مسیر نهر عوض میشد در دو طرف جاده ، درختان پر بار و برگ سیب جای تبریزیهای بلند بلا را گرفته بودند، برگهای جوان خوش رنگ و شاخه های ترد و سبز درختان سیب از هر دو طرف خیابان بهم رسیده بودند ، ورودی خیابان ، فضایی دالان مانند مثل یک طاق نصرت سبز طولانی درست شده بود ، فریدون و ثریا را دیدند ، ثریا برایشان دست تکان داد ، صفورا در حالی که دستهایش را همچنان میان فضای بی رنگ شده لحظه های پایانی غروب تکان میداد آرزومند و خواهشگرانه گفت :
_فرخ ؟!
_هوم .
_اونجا رو نگاه کن .
زیر طاق نصرت شاخ و برگ درختان سیب فریدون و ثریا راه میرفتند.
صفورا و فرخ ایستادند ، نگاه های جوان شده و شادابشان را برای استقبال کردن از ثریا و فریدون ، میان فضای خنک دالان سبز رها کردند،
صفورا همچنان دستش را تکان میداد ، فرخ برای دومین بار دست تکان داد ، ثریا و فریدون شتاب زده از زیر سایه بهم گره خرده درختان سیب گذشتند ، در فاصله دو قدمی فرخ و صفورا ایستادند ، ثریا با انگشت میان فضا دایره کشید ، فرخ با خنده گفت :
_با دوربین چشماشون دارن عکس می گیرن .
_صفورا باز هم خواهشگرانه فرخ را صدا کرد :
_فرخ
_می دونم چی میخوای بگی ؟ فردا یه دوربین عکاسی خیلی دقیق برات میارم.
_فرخ عکس واقعی نیست من ازت دوربین نمی خوام ... عکسها فقط ....
صفورا ساکت ماند ثریا و فریدون رو به رویشان ایستادند فرخ پرسید :
_از اینجا خوشت میاد ثریا خانم ؟
ثریا با ذوقی کودکانه دستهایش را از هم باز کرد.
_اینجوری زیاد ... ایران بهشته ، از بهشت دانته هم بهشت تر.
پشت دست ثریا به سینه فریدون اصابت کرد ، ثریا و فرخ خندیدند. فریدون خود را عقب کشید ، ثریا آشفته و خجالت زده دستهایش را پایین انداخت و به طرف فریدون برگشت ، با سر انگشت جای ضربه پشت دستش روی جیب فریدون تلنگر زد . گونه های فریدون سرخ شد ، صفورا آستین کت فرخ را کشید و کنار گوش فرخ گفت :
_خیلی بهم میان ؟! نه ؟
ثریا با لکنت زبان معذرت خواهی کرد .
_من نمیخواستم دستم ... آقای دهدشتی را بزند.
رنگ هوا ، میل به سیاهی میزد ، بوی دود و آتش هیزمهای درختان میوه ، بوی خاک نم دار و شخم خورده کرت ها ، بوی شب و بوی هیزمهای نوبر و نیم رس ، تن مرطوب و خنک باغ را نوازش میداد ، هر چهار نفر همراه یکدیگر از میان دالان سبز گذشتند ، باریکه های نور از پشت پنجره های خانه باغ روی شاخ و برگ درختها و سبزه های جوان دست میکشید. روشنایی شعله های بلند آتش روی دیوارهای خانه باغ و آیینه صاف آب حوضچه قناعت بازی میکردند، پرده های رنگ به رنگ گلهایی که دست نسیم افتاده بود کنج حوضچه با جنبش آرام آب تصویر گلهایی را نقاشی میکردند که فقط بر آینه آب قناعت میتوانستند برویند.
فریدون بازی شعله های آتش ، پیچ و تاب آرام و نرم گلبرگهای روی آب حوضچه قنات را نشان ثریا داد، ثریا ذوق زده و خوشحال کنار حوضچه نشست و با لحنی شاد و صمیمی گفت :
_رقص آتش روی آب، رقص آتش پیش گل دختران آتش.
ثریا ساکت ماند ، پیدا کردن کلمه هایی که بتواند آنها را بر زبان بیاورد برایش دشوار بود ، فریدون با لحن کشیده و شاعرانه نجوا کرد :
_دختران آتش تب عشق سینه سوز خود را ، نثار برکه میکنند.
ثریا بهت زده نگاه کرد.
_رنگ آتش روی گونه های شاداب ثریا سرخی شرم گونه ای نقاشی کرد.
_دختران آتش چی ؟!
فریدون از ثریا فاصله گرفت ، ثریا دوباره پرسید :
_دختران آتش ، تب عشق سوز ؟ ... سینه !... باز هم ! دو دفعه بگید !
فریدون با لحن خجالت زدهای آهسته گفت :
_دختران آتش تب عشق سینه سوز خود را نثار برکه میکنند .
ثریا کلماتی را که شنیده بود زیر لب تکرار کرد.
فریدون بی صدا از خودش پرسید :
_با کی داری این جوری شاعرانه حرف می زنی فریدون ؟ خجالت نمیکشی ؟
ثریا کنارش ایستاد ، نوک انگشتش را دایره وار روی شقیقه اش گردش داد و بریده بریده گفت :
_باید خیلی زیاد فارسی بخوانم، اینجا وقتی که صحبت گفته میشه مثل یک لال ....نه آدم کر نمیدانم ، بفهمم... چی ... چیکار ، چه جور باید بخوانم که یاد بگیرم.
لحن بی ریا و صمیمی ثریا سنگینی حال پشیمان شده فریدون را سبکتر کرد مودبانه و با لحن رسمی جواب داد :
_شما خوب صحبت میکنید ، فکر میکنم اولین باریه که مجبورید تمام مدت فقط فارسی حرف بزنید کم کم عادت میکنید .
_دیگه با مادرم هر روز ، هر وقت فارسی حرف میزنم حالا بازم بگید ، اون حرفتون چی بود ؟ دختران ...
_گفتم که دختران آتش حرارت قلبهایشان را به آب برکه بخشیدند ، فهمیدنش سخته .
ثریا نا خرسند سرش را تکان داد ، فریدون با عجله و حالتی که وانمود میکرد راه تازه ای را پیدا کرده ادامه داد :
_من شما رو با یک خانم نقاشی آشنا میکنم ، این خانم یک پرده نقاشی کشیده که موضوعاش عبور ابراهیم از میان آتشه ، نقّاش شعله های آتشو جوری نقاشی کرده که با دیدن اونا آدم احساس میکنه به جای شعله های آتش داره یک خرمن گل رو تماشا میکنه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- کی ؟ فردا !؟! میشه .
فریدون ساکت ماند چند بار پی در پی و بلند نفس کشید ، احساس کرد بار سنگین و دل آزاری از روی دوشش پایین افتاده است .
_برگردیم تهران ، میشه ملاقات کنیم ؟
فرخ صدایشان کرد ، ثریا با تأسف و نوعی حالت عصبی موهایش را از مقابل چشمهایش کنار زد و در حالی که به طرف خانه باغ میرفت گفت :
_روز قشنگ... زیاد نماند ، شب آمد بردش, منو مادری بر میگردیم هتل فردا نه ، اون یکی فردا شما اینجا هستید ؟!
_شاید .
صفورا و ثریا به اتفاق فرخ وارد خانه باغ شدند ، فریدون کنار آتش ایستاد . پیرمرد باغبان آتش های پخته و گل انداخته را از کنار هیزمهای نیم سوخته سوا کرد ، آنهارا داخل منقل بزرگ مستطیل شکل ریخت ، فریدون پرسید :
_آتش برای چیه . هوا که دیگه انقدر سرد نیست ؟!
_سرد که هست آتش جوانی نمیذاره سرما رو صورت تون بشینه ، خانم فرمودن جوجه کباب درست کنم ، شما تشریف ببرید تو ساختمان ، لباس تنتون کمه خدای نکرده سرما میخورید سرما گرمای هوای بهار اعتباری نداره آقا فریدون .
_می خوام یه کم قدم بزنم.
_زیاد از این جاها دور تر نرید ، شبه بد موقع است سگی ،شغالی !!
_گرگی ...
_صحرا است آقا، احتمالا گرگم داره ، تشریف ببرید میان خانه باغ بهتره آقا جان.
فریدون با قدمهای سست و کرخ به راه افتاد.

***************************************
صدای فرو ریختن آب از ناودان سنگی استخر میان نهر سنگ چین شدهای که از نزدیکی خانه باغ میگذشت ، بسان موسیقی پر جلال و شکوهی که از فضاهای دور و ناشناختهای سر چشمه میگرفت اتاق را پر کرده بود. خنکی و طراوت آب ، همراه با نسیمی نرم و صفا بخش ، لبریز از بوی علف تازه و بوی شب ، بوی میوههای نیم رس و نوبرانه روی چهرهاش نوازشگرانه گردش میکرد ، سبکی خوش آیند و دلپذیری لا به لای عضلهها و مغز استخونهایش خانه کرده بود ، پتوی تازه ملافه شده را تا زیر چانهاش بالا کشید.
بعد از بیست سال دوباره در فضایی طبیعی و لبریز از صدای آب میان بستری نرم و پاکیزه به خواب میرفت، مهتاب مثل ذوقی سبک حال میان دریای شب سینه مالان پیش میرفت و روشنایی نقره گونش را از پشت شیشه پنجرهها میان اتاق یله میکرد.
سایه درخت بید مجنون کنار استخر ، روی دیوارهای نیمه کاره ساختمان نو ساز نزدیک استخر افتاده بود.
با حرکت نسیم خنکی که از روی سطح آب استخر میگذشت سایه درخت بید مجنون با شکلی مرموز و دلهره آور تکان میخورد. نگاهش را از روی پنجره برداشت ، قطعه ابر غلیظی نور ماه را از پشت پنجره دزدید، چشمهایش را بست تا صدای نوازشگر و خواب آور آب را بهتر بشنود، با صدای آب سفر کرد ، خنکی مطبوعی از روی پیشانی و گونه های تبدارش همراه خون میان رگههای تنش به حرکت در آمد. نوازش رخوت آور سر انگشتان مادر پدرش داغی استخوان سوز تبش را سبکتر کرد.
بی اراده دستهایش را روی بالش و تشک حرکت داد ، خندید .
_بچه شدی فریدون، دنبال چی میگردی ؟ ننه آقا خیلی ساله که فوت کرده. تکههای ابر غلیظ و تیره رنگ روی روشنایی ماه سنگینی کرد، سایه درخت بید مجنون سیاهتر شد ، وزش نسیم قوت گرفت و باد آرامی که لحظه به لحظه شدید تر میشد سایه درخت بید مجنون را با حرکتهای ترس آوری تکان میداد. با عجله سرش را از روی بالش بلند کرد ، میان رختخواب نشست به جای نور و روشنایی ماه ، رنگ سرمهای غلیظ شب فضای اتاق را پر کرده بود.
با دوباره احساس کردن رخوت خوشایندی که میان عضلات و مغز استخوانهایش به گردش در آمده بود دراز کشید ، ساعداش را رو پیشانی گذاشت ، یاد مادر بزرگ پشت پلکهایش نشست ، ننه آقا موهای بلندش را نوازش میکرد..روز خسته کننده پر اضطرابی را پشت سر گذاشته بود، سوزش جای دانههای اشک روی گونهها یش را حس کرد، پدر و مادرش را میدید، صدای فریادهای آنها ، پرده گوشهایش را اذیت میکرد ، سرش را روی زانوی مادر بزرگ گذاشته بود ، پلک چشمهای اشک آلودش را بهم فشرد ، میخواست وانمود کند که بیدار نیست و صدای مادر و پدرش را نمیشنود، یادش آمد آخرین باری که پدر و مادرش را زیر یک سقف دیده بود همان روز و شب خسته کننده و دلگیر و سرما زده بود.
خاطرات روزگار گذشته زنده و متحرک پیش نگاه خیالش گردش میکرد، فضای خانه مادر بزرگ روی مردمک چشمهایش نقاشی شد ، یک خانه باغ که روی زمین وسیع و پر درختی ساخته شده بود.
پشت دیوار حیاط خانه ، با فاصله کمی رودخانهای جریان داشت ، رودخانه در مسیری پر پیچ و خم برف ابهایی را که از بلندیهای کوه به راه میافتاد به محل سر بند و مکان تقسیم آب میان باغها و مزرعهها میرساند.
یادش آمد شبها هر وقت که کنار مادر بزرگ به خواب میرفت مدتی به صدای آب رودخانه گوش میداد، صدای مادر بزرگ و آب رودخانه لا لایی خواب آورش میشدند ، روزهایی گرم و تبدار تابستان ، آب خنک رودخانه ، سایه درختان بید و سبزههای آن ، میدانگاه تابستانهاش میشد.
سوز سرمای نا وقت بهاره از لا به لای پنجرهها میان اتاق سرک کشید ، چند بار پیاپی نور تند و سفید برق ، فضای اتاق را روشن کرد ، خانه باغ لرزید ، دانههای درشت تگرگ با صدای شبیه رگبار گلوله روی شیروانی و به پشت شیشهها بر خورد میکردند ، بلند شد با احتیاط در اتاق را باز کرد فانوس روشن میان راهرو را برداشت ، فتیله را بالا کشید ، به طرف در خروجی رفت میخواست وارد باغ بشود که صدای پدر را شنید.
_کجا میری فریدون .
فانوس را زمین گذاشت .
_منم خوابم نمیاد داشتم میآمدم صدات کنم . بیا تو این یکی اتاق پیش هم بشینیم ، هوای این یکی اتاق کمی گرمتره.

**********************

_دیگه داره تموم میشه . گفتم برات باز نشسته شدم می خوام برای خودم زندگی کنم ، فریدون اونجوریام که تو یا ارژنگ فکر میکنین من آدم وحشتناکی نیستم ... حتما محمود برات گفته ؟ اون سالهایی که با هم بودیم اون وقتا که تمام حرف و حکایتمان پیش همدیگر بود یه عالم دیگهای داشتیم، پدر محمود یه جوری رفتار میکرد که راسی راسی من خیال میکردم محمود برادرمه.
_چرا با صفورا خانم عروسی نکردی ؟
فرخ فتیله چراغ گرد سوز را پایین کشید و با لحنی که نشان میداد علاقهای ندارد از گذشتهها حرف بزند برای عوض کردن مسیر صحبت گفت :
_فردا میان برق اینجا رو وصل کنن. سیم تلفونشم فکر کنم تا وسطای همین ماه کاراشو تمام بکنن ، اون کرتا رو دیدی ، زمینای بعد درخت گردو رو میگم ؟ میخوام اونجا گل پرورش بدم ، پایه گل سرخ پیوندی قلمه بزنم ، یه جوری زندگی بکنم که هر وقتام که زمستان بیاد کنار بخاری هیزومی یه پوستین دوخت مشهد میندازم رو شانه هام تکّیه میدم به پشتی و از پشت پنجره آمدن برفو تماشا میکنم ، تو از این جور زندگی کردن خوشت میاد ؟ یه زندگی طبیعی و سالم و بی درد سر ، گوسفند پروار میبندم ، سفارش دادم برام یه ماشین جوجه کشی صد تایی بیارن.
سنگینی خواب روی پلکهای فریدون افتاده بود فرخ نگاهش کرد .
_خوابت میاد ؟
_یه کمی چشمام خسته شده !
_می خوای برات قهوه درست کنم ؟ فلاسک پر آب جوشه.!
فرخ در قوطی استوانهای شکل را با نوک دسته قاشق چایی باز کرد ، فنجانهایی را که وارانه روی بشقاب چینی گذاشته شده بود برگرداند ، برای خودش دو قاشق پودر قهوه ریخت ، دسته جنجان دوم را گرفت و پرسید :
_یه قاشق بسه ؟!
_دستتون درد نکنه متشکرم.
فرخ مشتاق و صمیمی به چهره خسته و چشمهای خواب زده پسرش نگاه کرد و خندید.
_چرا باهام مثل غریبهها حرف می زنی ؟
فرخ با تانی روی پودر داخل فنجانها آب جوش ریخت.
_من قهوه رو تلخ میخورم، تو میخوای برای خودت شکر بریز .
فریدون ساکت ماند ، ظرف شیشهای شکر را برداشت و برای سر گرم کردن نگاهش بی هدف به شیشه شکر خیره شد، فرخ با کفّ قاشق آرام آرام به لبه فنجان ضربه زد. فریدون بی صدا چند بار کلمه غریبه را پیش خود تکرار کرد.
_چرا حرف نمیزنی ؟
_دارم فکر میکنم.
_به چی ؟
_به اینکه چه جوری زندگی کردیم .
_هر چی بود حالا دیگه تمام شد ، نمیخوام به گذشته فکر کنی ، فکر امروز باش دلاور مرد.
_میشه ؟

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرخ برای پیدا کردن جواب سئوال پسرش ساکت ماند ، قهوه داخل فنجان را بهم زد ، فنجان را نزدیک لبهایش نگاه داشت . نمیتوانست مستقیم به چشمهای فریدون نگاه کند. هر وقت با فریدون تنها میماند برای فرار کردن از زیر فشار و سنگینی نگاههای سرزنش آلوده پسرش ، چشمهایش را به سمت نقاط نا معلومی گردش میداد.
حال نگاه فرخ برای فریدون نا آشنا نبود. از اینکه پدرش با نوعی ترس و دلهره نگاهش میکرد آزار میکشید. احساسات و حالتهای بیگانگی و بی تفاوتی و نفرت پنهان گذشته ، زیر فشار احساسات دلسوزانه آمیخته با ترحم و مهربانی در ذهن فریدون کم رنگ و سبک شده بود، فریدون قهوهاش را شیرین کرد ، در حالیکه آن را مینوشید به سرفه افتاد ، فرخ با عجله فنجان را از دستش گرفت روی مهرههای پشت او ضربه زد ، سرفههای عمیق و پی در پی نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود . فرخ آشفته و سر در گم نگاه میکرد،
_چیه بابا ، چی شده فریدون جان ... آب بیارم بخوری ؟
فرخ با سرعت بلند شد ، فریدون بریده بریده گفت :
_داره سرفهام قطع میشه.
فرخ نشست ، چند برگ دستمال کاغذی را از داخل جعبه مقوایی بیرون کشید ، اطراف لبهای فریدون را پاک کرد .
_یه دفعه چی شد بابا ؟
_پرید تو گلوم.
نگاه فرخ روی چشمهای اشک زده فریدون گردش کرد. لبخند رضایت آمیزی حالت خشکی صورتش را تغییر داد ، فریدون در حالی که دستمال کاغذی را از دست فرخ میگرفت بغض زده گفت :
_ممنونم بابا ، دستت درد نکنه.
هر دو با صدای بلند خندیدند فرخ میان خنده گفت :
_واقعا دلم لرزید ، فریدون خیلی بهت علاقه دارم بخدا راست میگم.
رخوت لذت بخشی همراه سنگینی خواب روی پلکهای فریدون نشست. نگاههای مضطرب و نگران فرخ ، کلمههایی که برای اولین بار از زبان پدرش میشنید ، احساسات تازهای را که با آنها رو به رو شده بود پر رنگ تر میکرد، برای لحظهای کوتاه احساس نیازی تند و نا شناخته به ذهنش هجوم آورد.
خواهشی که نمیتوانست نام بخصوصی روی آن بگذارد وادارش کرد نگاهش را روی زانوهای پدرش رها کند ، گنگ و بهت زده به پارچه ارغوانی رنگ روبدشامبر تن فرخ خیره شد. احساس میکرد در زمانی دور ، در گذشتهای نا معلوم همان صحنه را با همان ابعاد و رنگهایش ، با همان حالتی که برابر چشمانش شکل گرفته بود پیشترها هم دیده است . خیال چهره پیر مرد همسفرش کم رنگ و مات روی دیوار اتاق پدیدار شد صدای پیر مرد را شنید :
`دلم بهم دروغ نمیگه تورو یه جایی دیدم."
چشمهایش را بست ، خاطرات گذشته اتفاقات سالهای تنهایی و حوادث دوران خالی کودکی اش بسان خطوط رنگ به رنگ در هم تاب خورده روی مردمک چشمهایش شکل گرفت ، روشنایی تند و سفید برق زدگی آسمان از پشت پنجره میان اتاق فرو ریخت ، صدای رعد چند بار پی در پی خانه باغ را لرزاند ، ترس مبهم و ریشه داری ، روی نقش خاطرات و یادهای گذشته سیاهی غلیظ و سیالی فرو ریخت.
_شب عجیبیه !!
احساس کرد صدای پدرش از جایی دور و نا پیدا به گوش میرسد . خودش را میدید.
یک پسر بچه یازده ساله ، زیر باران تند در حاشیه خیابانی خلوت به سرعت می دوید ، سایه اتوبوسی که از مقابل چشمانش دور میشد به صورت یک لکّهٔ سیاه و قرمز روی آسفالت باران خورده میدوید ، خستگی شدیدی را میان مغز استخوانهایش احساس کرد ، بغض نفس گیری سینه و حنجره اش را فشار داد با صدای خفهای فریاد زد :
_آقا جان ، ....آقا جان....
فرخ آشفته و بهت زده دستهایش را گرفت .
_فریدون جان ، فریدون جان بابا امشب چت شده مرد ؟! داری نصفه جانم میکنی !!
فریدون برای کنار کشیدن خودش از زیر سنگینی و فشار خاطرات گذشته ، چند بار سرش را تکان داد و چشمهایش را باز و بسته کرد ، با حالتی گنگ ، پریشان و هراس زده فضای اتاق را زیر نگاه گرفت.
_بد جوری رنگت پریده بابا، همیشه اینجوری میشی ؟!
فریدون خسته و بهت زده با سر اشاره کرد .
فرخ با حال خندهای که رگههای اندوهی کهنه و دلمه بسته را پنهان میکرد ناله وار گفت :
_اون وقتا که بچه بودی منو آقا جان صدا میکردی ، یادته ؟!
_حالام بچه شده بودم ، یه بچه یازده ساله که میان باران دنبال یه اتوبوس که شده بود یه لکّهٔ قرمز و سیاه تند تند میدویدم.
_برای چی ؟! چرا اینجوری خیال میکنی .فلسفه خوندن تورو خیال باف کرده ، ولش کن ، احتیاجی نداری برای خودت خیال تراشی کنی ، تو هر چی که بخوای میتونی داشته باشی ، دیگه برای چی باید خیالبافی کنی ؟
_خیالبافی نمیکنم خودم بودم ...با پای خودم دنبال اتوبوس می دویدم.
_چرا ؟ کی ؟
_تنها مانده بودم یه هفته پیش ما بودی ، برام یه جفت چکمهای که پرزای میانش قرمز بود خریدی ، با یه شلوار میخی که اون وقتا بهش میگفتیم لوله تفنگی ، منو ننه آقا و عمو محمود آمدیم گاراژ بدرقه ات کردیم. سوار اتوبوس که شدی ماشین راه افتاد یه دفعه تنها شدم ، منم دنبال اتوبوس راه افتادم شایدم میخواستم یه جوری فرار کنم ، درست یادم نیست که چرا دنبال اتوبوس داشتم می دویدم.
_مجبورا تنهات میذاشتم ، یه آدم نظامی اختیارش دست خودش نیست ، نمیشد با خودم ببرمت و میان کوه و کمر نمیتوانستم ازت مراقبت کنم .
_نمیشد یا نمیخواستی ؟!
سوز سرمای گزندهای از لا به لای پنجرهها وارد اتاق شد، صدای برخورد پی در پی دانههای درشت تگرگ روی شیروانی و شیشه پنجرهها همراه صدای وزش باد تندی که دانههای تگرگ را میان هوا و روی زمین جارو میکرد فرصت نمیداد حرفهای یکدیگر را بشنوند.
احساس تنهایی ، همراه با دلهره و ترسی ناشناخته ، حالت خوش و رخوت آوری را که روی پلکهایشان افتاده بود کنار زد. روبدشامبر ارغوانی رنگ ،زانوهای پدرش ، فضایی که نگاهش را میان آن گردش میداد، آن فضای آشنای گذشتههای دور نبود ، رنگها و اشیا درون آن همه یکباره برایش بیگانه شده بودند، دیگر خیال نمیکرد که زمانی دور و نا معلوم همان فضا را با همان رنگها و زوایا که برابر نگاهش بیگانه جلوه میکرد دیده باشد ، احساس نیاز گنگ و نا شناختهای که وادارش میکرد سرش را روی زانوهای پدرش بگذارد ، مثل دانه های تگرگی که روی سر پوش آهنی بخاری افتاده باشد ذوب شد.
سوز سرما آزارش میداد ، هر دو دستش را زیر بغل گرفت و با حرکت دادن زانوهایش از روشنایی دایره شکل چراغ گرد سوز که روی فرش افتاده بود خارج شد . گوشه اتاق به دیوارهای تازه گچکاری شده تکّیه زد. فرخ ناباورانه و بهت زده حرکات پسرش را نگاه میکرد.
بلند شد ، به طرف رختخواب مرتبی که روی تخت خواب پهن شده بود رفت ، کنارههای یکی از پتوها را از زیر تشک بیرون کشید ، آن را بر داشت و به سمت فریدون بر گشت . بالای سر او ایستاد ، شانههای پسرش به شدت میلرزیدند ، پتو را روی گردن و سینه فریدون پهن کرد و با نگرانی پرسید :
_تو همیشه اینجور میشی بابا ؟ قضیهاش چیه که یه دفعه دور از جان تو مثل ادمهایی که نا خوشی صرع داران حالت عوض میشه ؟
حرف زدن را ناتمام گذاشت ، چند لحظه سکوت کرد وقتی که لرزش شانههای فریدون کمتر شد ، فرخ با لحنی که میخواست مهربان و دلجویانه باشد ، در حالی که مو های سر پسرش را نوازش میداد گفت :
_خودت بگو من برات چیکار باید بکنم ؟ دور از جان تو خدایی نکرده تو مریضی بابا ؟ از چیزی میترسی ؟ چی به روزگارت آمده فریدون جان ؟
فریدون سرش را بالا گرفت ، برای آن که چهره پدرش را ببیند صورتش را برگرداند ، فرخ احساس کرد حالت سرزنش آلودی که تحمل کردن آن برایش دشوار بود دوباره و با غلظت بیشتری میان چشمهای پسرش خانه کرده است. به طرف تخت خواب رفت ، روی لبه آن نشست و زیر لب آهسته با خودش گفت :
_فرخ برای چی داری با خودت کلنجار میری ؟ چی میخوای ؟ تو گوشه این اطاق لکنتی مثل یه آدم مچاله شده نشستی لب این تختخواب که چی ؟ داری ادای یه پدر رو در میاری .
فریدون پتو را کنار زد و بلند شد ، فانوس را از کنار در ورودی اتاق برداشت ، فتیله آن را بالا برد بدون آن که پدرش را نگاه کند از اتاق خارج شد ، و قبل از آن که در را پشت سر خودش ببندد صدای فرخ را شنید :
_نمیخوای تو این اتاق پیش من بخوابی ؟
_نه ...!!
_نرو حالا ، بیا با هم حرف بزنیم ، منم خوابم نمیاد ، صدای cین باد لعنتی اذیتم میکنه ، نمیذاره بخوابم.
روشنایی کم رنگ فانوس که از میان چهار چوبه در ورودی به درون اتاق میتابید با لرزشهای پی در پی محو شد ، سوز سرمای نا وقت بهاری با شدت و سنگینی از میان در بازمانده اتاق به داخل سرازیر شد ، فرخ عصبانی و خشمگین دستهایش را از پشت بهم قلاب کرد و در حالی که با قدمهای بلند و کشیده راه میرفت و کفّ پاهایش را محکم روی فرش میکوبید با صدای خفه زیر لب گفت :
_چند ماهه داری باهاش سر و کله میزانی ، هر چی میگه میگی باشه چشم ، اون وقت اینجوری بهت کم محلی میکنه،
_این مسخره بازیها چیه در آوردی ؟ منتر یه الف بچه شدی که چی ؟ پسره خجالت هم نمیکشه ، عین بچه ننههای دو سه ساله ادا اصول در میاره ، محمود دلش خوشه که آدم عمل آورده دیگه ، کسی که زیر دست و بال ارژنگ نقّاش بار بیاد میشه این تحفه نطنز ، ولش کن بذار بره دنباهر یللی تللی خواندنش از اون بچه گیش معلوم بود آخر عاقبتش چی از آب در میاد ، رفته به مادرش ، خلق و خوی اونو داره .
کنار روشنایی دایره شکل چراغ گرد سوز ایستاد ، فاصله چراغ تا جایی را که ایستاده بود با طول قدمهایش ذهنی اندازه گرفت ، دندانهایش را روی هم فشار داد .
_بزنم چراغه لهٔ و لورده بشه همه جا آتش بگیره ، و بشه یه مشت خاکستر ، خودتو مسخره کردی فرخ ؟!
روشنایی سفید رنگ صاعقه میان اتاق و راهروی خانه باغ پهن شد ، بر اثر وزش باد و صدای پر هیبت رعد در باز مانده اتاق بشدت و با ضربه بسته شد، کلید داخل قفل در تازه ساز روی فرش افتاد ، خم شد ، صورتش را روی دستگیره گذاشت ، ترس مبهم و ناشناختهای را احساس کرد . داخل حفره تاریک و کوچک جای کلید را زیر نظر گرفت . نور دلمرده و کم سوی فانوس روی دیوارهای رهرو افتاده بود یک باره و خجالت زده خود را کنار کشید.
_پسره تورو هم دیوانه کرده بگیر بخواب مرد حسابی ، تو هم که داری ادا و اصول در میاری.
به طرف تختخواب حرکت کرد ، قبل از رسیدن به تختخواب ایستاد، برگشت و در اتاق را قفل کرد ، برای اندازه گیری نفت داخل چراغ آن را آهسته و آرام تکان داد ، فتیلهاش را پایین کشید چراغ را روی میز کوچک کنار تختخواب گذشت ، پتوی مچاله شده را از گوشه اتاق برداشت دراز شد ریزش باران همچنان ادامه داشت پتورا روی سینهاش کشید و چشمهایش را بست.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران شبانه چهره باغ را شسته بود ، بوی دوباره برگشته فصل بهار همه جا موج میزد، صدای پرندههایی که دیده نمیشدند شنیده میشد. خنکی دم صبح همراه بوی علفهای شبنم زده به مشامش خورد احساس شادابی و طراوت میکرد، سبک بال به راه افتاد ، سنگ ریزههای خیابان تازه شن ریزی شده ، زیر پاهایش صدا میکردند ، ابتدای خیابانی که هر دو طرف آن درختان سیب شاخ و برگهایشان را به هم گره زده زده بودند ایستاد ، تگرگ میوههای نورس را ریخته بود سیبهای سبز و رنگ گرفته کفّ خیابان و روی علفهای باران خورده و سنگ ریزههای رنگ به رنگ پهن شده بود ، وارد خیابان شد ، بعد از چند قدم به یکی از درختان تکّیه داد ، قطرههای آب بارانی که روی شاخ و برگ درختان باقی مانده بود روی صورتش ریخت ، میخواست بنشیند ، اطرافش را نگاه کرد، اما جایی برای نشستن به نظرش نیامد. به عمق خیابان خیره شد ، احساس کرد چند شبح در انتهای خیابان راه میروند ، شانههایش را از روی تنه درخت برداشت ، دوباره قطرات آب باران باقی مانده میان شاخ و برگ درختان روی سر و صورتش ریخت ، از کار خودش خندهاش گرفت خیالش میان فضای خالی انتهای خیابان دنبال اشباح گردش میکرد، به جای اشباح طرح صورت غزاله را دید ، سرزنش آلود و شماتت بار نگاهش میکرد ، خیال غزاله محو شد ، دوباره حرکت لغزنده وار اشباح را حس کرد ، اشباح طرحی از ثریا را داشتند با موهای بلند و موّاج ، قامتی کشیده و موزون ، نگاهی شاداب و سر زنده ، صدای پیر مرد همسفرش را شنید :
_"الفت گرفتن ، عادت کردن ، با همدیگه بزرگ شدن و خاطر همدیگرو خواستن اسمش عشق نیست ! این جوری مونس شدن و خاطر همدیگه رو خواستن اسمش مهر و محبت ، مثل دوست داشتن مادر و فرزندی مثل علاقه خواهر و برادری ، حواست باش جوان اهل فلسفه ، عشق بی مقدمه تو قلب آدم جوانه می زنه ، یه وقتی میاد که اصلا و ابدا فکرشو نمیتونیم بکنیم ، هی جوان ، اون چیزی که خرده خرده باعث میشه آدم به کسی علاقه پیدا کنه ، سوای عشقه ، عشق یه لحظه ، درست یه لحظه ، چه جور آسمان برق میزنه ، اونجوری دل آدمو روشن میکنه ، بعدش دیگه ماندگار میشه تو سینه آدم و عین کبوتر سفید اون گوشه دل آدم عاشق لانه میکنه، اطرافش را نگاه کرد ، سایه غزاله را دید که همراه پیر مرد لا به لای درختان سیب پرسه میزنه به خیالش رسید غزاله با پیر مرد درد دل میکند ، سنگینی سایه نگاههای سرد و سرزنش آلود غزاله را روی قفسه سینهاش روی مردمک چشمهایش احساس کرد.فریاد کشید :
_به جز تو هیچ کسی رو نمیخوام.
لا به لای پژواک صدای فریادش ، صدای پرواز دسته جمعی گنجشکها را شنید. فضای شاداب و پر طراوت باغ برایش حالت قفس تنگ و تاریک را پیدا کرد ، دچار لرزش خفیفی شد ، حرارت و داغی تب زمانی که در کودکی به دیفتیری مبتلا شده بود روی پیشانیاش نشست، تمنا گونه به نقطه نامعلومی در انتهای خیابان خیره شد و بی صدا با خودش گفت :
_کاش میتوانستم برگردم به اون سالهایی که ننه آقا زنده بود ، اون وقت که دبیرستان میرفتم اون وقتا که پیش اون بودم و نمیفهمیدم تنهایی یعنی چی بد جوری تنها شدم ، سر در گم شدم چه اتفاقی داره میافته ؟
مدتی طولانی بی حرکت ماند ، یکباره مصمم و جدی شانههایش را از روی تنه درخت سیب جدا کرد روی علف های مرطوب و سنگ ریزههای کفّ خیابان شروع کرد به دویدن و فریاد کشید :
_تو این باغ لعنتی نمیمونم ، میرم پیش اونا ، میگم آخرین بارم بود که به یه دختر دیگهای فکر کردم ، میرم دستهای عمو محمود رو ماچ میکنم میگم نمیخوام بابام بره دنبال کارای پروندهام ، خودت برو ، میگم عمو محمود ، شدم اسباب بازی دست فرخ دهدشتی.
یک نفس تا نزدیک خانه باغ دوید ، وقتی که به محوطه باز مقابل در ورودی ساختمان رسید نفس زنان ایستاد ، چند لحظه مردد و بهت زده به ساختمان نگاه کرد . خانه باغ همانند قلعهای که مادر بزرگ در قصههایش تصویر کرده بود پیش نگاهش فرو ریخته شد ، پدرش را میدید که مثل ، پدر بلبل سر گشته خسته و دلگیر با پشتی خمیده میان خرابهها و کنار دیوارهای فرو ریخته قلعه راه میرود صدای پدرش را شنید :
_بیا ، تو این قلعه من برات گنج قایم کردم ، بیا ورش دار و برو ، برو با دختر شاه پریان عروسی کن ، دیگه نگو منم بلبل سرگشتهٔ صد کوه و کمر گشته.
مژههایش را بهم زد ، از دیدن تصاویری که بر پردههای خیالش جان گرفته بود به خنده افتاد به جای وارد شدن به ساختمان به طرف حوضچه سنگی قنات حرکت کرد ، احساس تازهای ذهنش را زیر فشار قرار داد ، پدرش که پیر و خسته میان ویرانهها گردش میکرد دوباره پیش نگاهش سبز شد. نزدیک حوضچه به تنه یکی از درختان صنوبر تکّیه داد ! پژواک صدای پدرش را شنید با حالتی التماس آمیز بریده بریده حرف میزد.:
_فریدون نمیخوام بری پیش غزاله ، نمیخواد بری پیش عمو محمود ، میدونم منو زمین نمیاندازی مطمئنم تو اینجا میمانی ، میمانی پیش صفورا ، پیش ثریا ، پیش پدرت ....
خیال چهره ثریا روی سطح صاف و شفاف حوضچه به صورتش لبخند زد. خیال پیر مرد همسفرش را دید پیر مرد با ثریا حرف میزد.
_ثریا... فریدون عاشقت شده ، تو هم به اون دلبستگی پیدا کردی ... فریدون خودش خجالت میکشه بهت بگه ، من بهت میگم ، اون وقت که از زیر دالان بهشت رد میشدید ، اون میخواست بهت بگه که عشق تو درست مثل روشنایی برق تو قلبش ماندگار شده.تو چی ؟.... تو ... کی میخواستی بگی که دلباخته فریدون شدی ؟! همون وقتی که شعلههای آتش میان آب برکه غوطه میخورد؟
کنار حوض آب نشست ، با نوک انگشتان دستش سطح صاف آب زلال را نوازش داد موجهای کم نمود و آرامی روی سطح آب را لرزاند ، وقتی که دست مرطوبش را روی صورتش میکشید حالت رویا گونهای که میان چشم و روی چهرهاش نشسته بود پاک شد با بی اعتنایی شانههایش را بالا انداخت ،
_بیچاره بابا راست میگه ، خیالاتی شدی فریدون ! این فکرای عجیب و غریب چیه که ذهنتو بهم ریخته ؟
اطرافش را نگاه کرد ، یک قدم دورتر از جایی که نشسته بود چند دانه سنگریزه نظرش را جلب کرد ، خم شد سنگریزهها را از لا به لای علف های به هم پیچ خورده لب نهر آب برداشت ، سنگریزهها را دانه دانه درون حوضچه انداخت و زیر لب گفت :
_هی آدمیزاد نقش بر آب نقش خیال و رویا ، تصاویر ذهنی ، خیلی آسان خراب میشه ! اره جناب فریدون دهدشتی ، این واقعیته که پایدار میمونه ، تو دنیای ماشینی امروز دیگه جایی برای رویاهای شاعرانه نمیشه پیدا بکنیم.
با حالتی عصبی پنجههایش را میان آب حوضچه حرکت داد ، برخورد تند آب به لبههای گلناک حوضچه آب را گل آلود کرد ، خندید ، فضای اطرافش را زیر نظر گرفت ، با حالتی که نشان میداد قصد دارد موضوع محرمانهای را واگو کند آهسته و با صدائی خفهای گفت :
_فریدون متوجه هستی آب خیلی خوب گل الود شده تو ماهیتو بگیر چیکار به کار غریبهها داری حالا که بابات داره عین حاتم طایی بذل و بخشش میکنه و صفورا خانم سکه طلا رو سرت میریزه و دلش لک زده که تو و ثریا....
ابرونش را بهم گره زد و با لحنی پرسش گونه و هشدار دهنده از خودش پرسید :
_تو و ثریا چی ...؟!ها ! یاد الله بگو...! میگم تو و ثریا...؟!
بعد از چند لحظه سکوت حق به جانب و راضی ادامه داد :
_تو و ثریا می شید عاشق و معشوق ! برای چی ؟ برای اینکه ....
محکم و عصبی لبهایش را به دندان گرفت .
_چکار میخوام بکنی فریدون ؟ مغزت تکان خورده ؟
_نه میخوام حقمو بگیرم . همین الان خودش منو کشاند میان قلعه خرابه ، خودش گفت برام گنج قایم کرده ، حالا جناب فریدون خان سوار اسب مراده یه مدتی خوش میگذرونم ، اون چیزایی رو که عمو محمود میخواد با نوک قلم مو برای من و غزاله تهیه کنه از بابام می گیرم ، صد برابرشو می گیرم ، وقتی که حسابی پولدار شدم رو به روی اونا وای میستم میگم.
_حالا دیگه بازی تمام شده شماها برام اسباب بازی بودید.
از کنار حوضچه بلند شد ، با خستگی تب آلودی صورتش را روی پوست تنه بالا بلند درخت صنوبر گذاشت ، خنکی پوست خاکستری رنگ تنه درخت صنوبر روی گونههایش گردش کرد، مدتی ساکت و بی حرکت ماند ، رخوتی خواب آور روی گونههایش گردش کرد ، دستهای فرخ را روی شانههایش حس کرد ، تند و با دلهره صورتش را از روی تنه درخت صنوبر بر داشت به طرف پدرش برگشت . فرخ تعجب زده نگاهش کرد.
_رفته بودی تو هپروت ، آره وایساده بودم تماشات میکردم ، بد جوری تو فکر بودی ؟ خیالتو کجا فرستاده بودی مرد اهل فلسفه.
فریدون حالتی خجالت زده میان نگاه ، لحن کلام و روی صورتش نشاند و آهسته گفت :
_داشتم به صفورا خانم و دخترشون فکر میکردم.
فصل هفتم

نسیم با طراوت صبح آرام و نوازشگر از روی سبزههای تازه چیده شده چمن و بوتههای پر پشت و بهم پیچ خورده گل محمدی میگذشت و همراه عطر گل گلاب ، اطلسیهای میان پر ابلق و رنگ به رنگ و بوی سبزه به صورتش میخورد، شادمان و با اشتیاق نفس کشید. قفسه سینهاش را از هوای لطیف و عطر آلود بهاری پر کرد و آسوده خیال و سبک بال قدم میزد، روی بوتههای گل محمدی دست میکشید ، گلهای صورتی رنگ و نیمه باز را نوازش میداد ، گاه به گاه خم میشد صورتش را نزدیک گلها میبرد و همراه با کشیدن نفسهای عمیق و بلند ، عطر گلها را میبلعید. بوی گل و گلاب برایش بویی خاطره انگیز بود ، هم زمان با آن که روی گلها خم شده بود چندلحظه چشمهایش را بست ، ذهنش را جستجو کرد میخواست به یاد بیاورد کجا و چه زمانی بوی آن گلهای صورتی رنگ به مشامش خورده است، یادش آمد، خوشحال و راضی صورتش را از روی گلها برداشت و بر زمین سبز چمن خیره شد .خیال کرد روی سبزهها دستهای استخوانی مادر بزرگ جا نمازش را پهن میکند، کنار مهر و تسبیح تربت اصل ، کیسه سبز رنگ کوچکی
را دید ، هر سال فصل گل محمدی ، مادر بزرگ پرههای صورتی رنگ گلاب را با دقت در سایه خشک میکرد و میان کیسه سبز رنگ داخل جانماز میریخت ، یاد و خاطرات مادر بزرگ مقابل نگاهش ، میان حجم سبز باغ گردش میکرد ، پژواک صدای او را میشنید:"
"آره فریدون جان ، آدمیزاد ، حالا میخواد هر کسی که باشه ، آنقدر زیر و رو میشه ، پایین و بالا میره تا بالاخره یه وقتی به آرزو هاش برسه ، توام میشی ، برای خودت کسی میشی ، سری میان سرا در میاری ، زن می گیری ، بچه هاتو بزرگ میکنی ، خودتم میشی یه بابا بزرگ دست و دل باز و مهربان ".
خیال مادر بزرگ لا به لای برگهای سبز سرزنده و براق درختان سیب ، گیلاس ، گردو و صنوبرهای بالا بلند میان باغ گم شد.
وقتی که از کنار بوتههای گل محمدی گذشت و به ابتدای جایی که اسم آن را دالان بهشت گذاشته بود رسید ، ایستاد ، میوههای نیمه سرخ و طلایی رنگ سیب روی شاخه و لا به لای برگها را تماشا کرد ، وارد خیابان شد ، شاخههای درختان سیب از هر دو طرف خیابان بهم رسیده بودند و روی خیابان سایه بان سبز خنکی بر پا کرده بودند ، سایه انداز درختان سیب را بیشتر از تمام قسمتهای باغ دوست داشت ، هر وقت تنها و یا همراه ثریا وارد باغ میشد مدتی زیر درختان سیب دالان بهشت قدم میزد ، روی یکی از نیمکتهای آهنی که رو به روی هم زیر درختان سیب گذاشته شده بود می نشست و به نور خورشید که از لا به لای برگها سرک میکشید خیره میشد ، شاداب و سر زنده روی یکی از نیمکتهای آهنی نشست ، نگاهش را میان فضای سبز و خنک دالان بهشت یله داد باریکههای از نور و گرمای خورشید که از لا به لای شاخ و برگهای به هم گره خورده درختان سیب میگذشت روی صورتش افتاد چشمهایش را بست ، گذشتهها روزگار تنهایی و سر گردانی پیش نگاه خیالش جان گرفتند ، احساس کرد نامیدی دلهرهها ، ترس گنگ و مبهمی که سالها آزارش داده بودند مثل دانههای تگرگ و گلولههای برفی زیر افتاب با قوت تابستانی ذوب شده بودند .
شاد و سر خوش ، به آینده و روزهای خوشی که انتظار آمدن آنها را کشیده بود ، به رویاهای دور و درازی که خیلی سال در تصورات و خیالش متولد شده بودند فکر کرد بی صدا و بی کلمه از خودش پرسید :
_میشه خیال آدم ها...
فکر بازگشت دوباره به دانشگاه ذهن و خیالش را به گذشتهها برد.
به یادش آمد وقتی که او را با ماشین کمانکار به طرف سربازخانه میبردند دلمرده و آرزو باخته ، به کلاسهای درس ، همکلاسان و استادانش فکر میکرد و از اینکه دیگر هیچ وقت نمیتواند شادی و لذت صحبت کردن با دوستان و استادانش را احساس کند ، دلش به سختی گرفته بود . بغض گلویش را فشار میداد ، خودش را میدید ساکت و مغموم و دلخسته زیر چادر ضخیمی روی صندلی لخت و چوبی کمانکار ارتشی نشسته بود و به آرزوهای از دست رفته و امیدهای تباه شدهاش میاندیشید ، حرارت تب تلخ و گزندهای چشمهایش را آزار میداد غمی میان سینهاش چنگ میانداخت ، حال شادی ، اشتیاق ، ذوق و خوشحالیهای روزی که خبر دار شد در امتحانات دانشگاهی پذیرفته شده است دوباره روی ذهن و خیالش جان گرفتند، خیال کرد آرزویی محال ، رویایی بس دور و دراز ، گل امیدی خزان زده بار دیگر به صورتش لبخند میزند.
به اتاقش ، به کتابخانه بزرگ و مجللی که سر تا سر دیوار اتاق را پوشانده بود فکر میکرد ، آرزوی داشتن کتابخانهای مجلل با کتابهایی که مرتب و منظم میان قفسهها چیده شده باشد خیال و آرزو نبود ، میز تحریر بزرگ ، تخت خواب نرم و راحت ، چراغ مطالعه با پایههای بلند تا شو، خودنویس گرانقیمت ، جای قلم خودنویس ، کاردک نامه باز کنی ، زیر تقویم خاتم کاری شده روی میز، پیش نگاهش گردش میکردند ، تند و گذرا احساس کرد آنچه را که میبیند میان خوابی سنگین و طولانی شاهد آن بوده است ، در حالی که به رگههایی از نور خورشید روی سنگ ریزههای کفّ خیابان دالان بهشت خیره شده بود ، با انگشتان شروع به شمردن کرد،
_خرداد که تمام شد ، از تیر هم که چیزی نمونده میمونه مرداد و شهریور یعنی دو ماه دیگه مهر میاد دوباره میرم دانشگاه میشم دانشجو اون وقت یک سال که بگذره فارغ التحصیل میشم میتونم بازم ادامه بدم .
نگاهش را از روی بارکه نورهای طلایی رنگ خورشید برداشت یکباره و تند دستهایش را حرکت داد ، خیال غزاله هاله وار از انتهای دالان بهشت بطرفش میآمد، چهره غزاله محو و بی رنگ مقابل نگاهش ایستاد ، احساس کرد چشمهای غزاله سرد و سنگین نگاهش میکنند ، بی اراده از روی صندلی آهنی بلند شد ،با قدمهای کشیده اما بی حال و نا توان به طرف انتهای دالان بهشت به راه افتاد ، خیال غزاله پشت تنه درخت گردوی پیر و سال دیده گم شد، ایستاد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و میان خنده با خودش گفت :
_دیوونه شدی فریدون ، اگه غزاله بفهمه که دوباره میتونی بری بشینی سر کلاشی دانشگاه از خوشحالی پر در میاره.
از زیر سایه درختان سیب گذشت ، به طرف درخت قطور و سال دیده گردو رفت ، شاد و سر خوش دایره وار و با سرعت اطراف درخت گردو چرخ خورد، وقتی که پاهایش خسته شد ایستاد ، به تنه درخت تکّیه داد و ناباورانه از خودش پرسید :
_بابام راست میگه کار دانشگاه داره درست میشه ؟!
_حتما کاری برام کرده ، حالا دیوونه خان ، برای چی این همه دور درخت چرخیدی ؟!
مکث کرد تا خستگی پاهایش سبک تر شود ، وقتی که نفس کشیدنش حالت مرتبی پیدا کرد به جای گذاشتن از دالان بهشت و حاشیه چمن از مسیر دیگری به طرف خانه باغ به راه افتاد ، نزدیک ساختمان رسید ، با دیدن اتومبیل پدرش که در محوطه باز مقابل خانه باغ متوقف شده بود با قدمهای بلند و کشیده به سمت اتومبیل رفت ، کنار فیروزی که مشغول پاک کردن شیشههای اتومبیل بود ایستاد و پرسید :
_بابا آمد ؟ فیروزی نگاهش کرد ، لبخند زد .
_بله آقا تشریف آوردند،
_آقای فیروزی کی بر میگردین شهر ؟
_نمی دونم آقا چیزی نگفت ، شما امری دارید ؟
_می خوام برم شهر.
_اگه ماشین میخواین به آقا بگید چشم ، به خاطر خودتان میگم پشت فرمان نشستن اونم تنهایی ، حالا براتون یه خورده سخته.
فریدون به طرف خانه باغ رفت . پدرش را دید .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
_سلام جناب فریدون خان ، حاضرت آقا کجا رفته بودن .
_داشتم تو باغ قدم میزدم .
_دیدی چه هواییه ، روح آدمو تازه میکنه ، تو شهر آتیش میباره اونجا هوا شرجی شرجیه.
فرخ با نگاهی خریدار و مشتاق بروبالای فریدون را زیر نظر گرفت.
_هی جوون ، بگی نگی خدا خواسته یه کمی شکفته شدی ، بیا جلو مرد.
فریدون مقابل پدرش ایستاد ، فرخ محکم و سنگین دستش را روی شانههای فریدون گذاشت و شانههای او را فشار داد ، فریدون برای خم نشدن زیر فشار دستهای پدرش مقاومت کرد ، فرخ مغرور و خوشحال دستهایش را از روی شانههای فریدون برداشت با مشت گره کرده روی سینه او ضربه زد ، فریدون که حرکت پدرش را پیش بینی نکرده بود نا خواسته روی پاهایش نیم چرخی خورد و در حالی که سعی میکرد تعادلش بهم نریزد نگاه خجالت زده خودش را از میدان دید فرخ دور کرد . پدرش با صدای بلند خندید .
_دیدی ورزش کردن چقدر آدم رو محکم میکنه، پاهات بگی نگی حسابی قوی شده ، برات هم دمبل هم چارپایه خریدم سفارش کردم هالتر درست کنن دوتائیمون صبحهای زود با همدیگه بیدار میشیم میافتیم به ورزش کردن ، بدن تو عینهو جوونی های خودم ، بروبالاش خوش ترکیبه ،دل بدی به ورزش کردن عین سهراب ...
فرخ دستهایش را از هم باز کرد ، آنها را در دو طرف شانههایش بالا نگاه داشت و ادامه داد :
_پهنای شانه و تخته سینه ات اینجوری میشه . میدونی شانههای فراخ روی کمر باریک و پاهای قوی به خصوص اون وقت که مثل شیر نر مغرور سرتو بالا میگیری و قدم ور میداری تو هر جمعی که باشی خوشگلترین دخترا برات دلشون می لرزه و رنگشون میپره ، میفهمی چی میگم ؟!
فرخ با لحن و حالت فرمانهای نظامی قاطع و محکم گفت :
_نفر به جای خود ، خبر دار .
فریدون بی اراده و نا خواسته پاشنههایش را بهم چسباند و به حالت خبردار ایستاد ، فرخ با غرور نگاهش کرد و با همان لحن نظامی فرمان داد:
_نفر ، برای انتخاب لباس میهمانی امشب به طرف اتاق قدم رو .
فریدون روی پنجههای پاهایش چند بار بلند شد ، فرخ خشک و قاطع دوباره فرمان داد :
_نفر با قدم دو ، به سمت اتاق ، حرکت ...
فریدون لبخند زد ، با حالتی عادی به راه افتاد ، فرخ راه رفتن او را تماشا کرد ، قبل از آن که پسرش وارد اتاق بشود صمیمی و مهربان گفت :
_فریدون امشب میخوایم بریم مهمانی ، اون کت و شلوار مشکیتو بپوش ، پیراهن و کراوات و دکمه سر دستم برات آوردم، اونا رو صفورا خریده ، امشب میخوام تمام اونایی که آمدن مهمانی عین پروانه جمع بشن دورت .
_فریدون دستگیره در اتاق را رها کرد ، ناراضی و گرفته به سمت پدرش برگشت ، فرخ تعجب زده نگاهش کرد .
_چیه بابا ؟!
فریدون نگاهش را روی فرش خوش نقش و بافت کفّ راهرو رها کرد و مودبانه اما بریده بریده گفت :
_بابا من امشب میخوام،،،
فرخ تغیر آمیز ابروان پر پشتش را بهم گره زد .
_چی بابا ، امشب چی ؟!
_راستشو بگم ناراحت نمیشید ؟!
فرخ برای پنهان کردن حالت نیمه عصبی و نگاه مخالفش با خواسته فریدون به طرف تابلوهای آویخته شده روی دیوار رفت ، مقابل یکی از پردههای نقاشی ایستاد ، چند بار سرش را با حالتی خاص و اشاره وار حرکت داد و در حالی که میخواست صدایش طبیعی ، آرام و آمیخته با مهربانی باشد پرسید :
_پسر بازیگوش من میخواد کجا بره ؟! ها؟ تا به دیدار و درش تازه کنم عهد قدیم گاهی از کوچه معشوقه گذر خواهم کرد.
فرخ به راه افتاد ، فریدون شانه به شانه پدرش حرکت کرد و بی اعتنا گفت:
_نه ، میخوام برم به یکی از همکلاسیام خبر بدم که قضیه دانشگاهم حل شده ، بفهمه خیلی خوشحال میشه.
فرخ مقابل در اتاق خودش ایستاد ، صورتش را به سمت فریدون برگرداند و با نگاهی سرد و سنگین به چشمهای پسرش خیره شد ، فریدون خجالت زده چشمهایش را بست.
_بالاخره خبر دار میشن . امشب دوتایی با هم میریم مهمانی صفورا و ثریا هم میان ، برو پیراهنتو بپوش ببین اندازته ، یه کراوات خیلی خوشرنگیام ثریا برات خریده ، لباساتو بپوش ببین کدام کفشات به اونا میاد .
فرخ در حالی که با حرکت تند و سریع ای دستگیره در اتاق را خم میکرد محکم و قاطع جواب داد :
_فریدون دهدشتی جوان اول مهمانی امشبه ، ببینم بروبالات و اون چشمای سیاهت دل چند تا دختر رو میلرزونه ، آهای پیش چشمای ثریا زیاد شیطانی نکنی ،ها !!
فرخ وارد اتاق شد در را پشت سرش محکم بست ، فریدون لخت و سرکوفت خورده برگشت ، با حالتی عصبی وارد اتاق شد و بغض کرده خودش را روی تختخواب انداخت و به سقف خیره شد.

*************************************

وقتی که وارد کوچه بن بست شد قدمهایش را کندتر کرد ، سر و صدا و هیاهوی خیابان و عابرانی که تند و شتاب زده حرکت میکردند خستهاش کرده بود ، مدتی بود که شنیدن سر و صداهای زیاد و ناهنجار اعصابش را آزار میداد ،از فضاهای شلوغ و محیط های پر سر و صدا میگریخت ، زود رنج و حساس شده بود اشتهای کمی داشت ، خیالات و احساسات متفاوت و متضادی ذهنش را زیر فشار گرفته
بود، برای اولین بار بود که احساس میکرد حالت نگاههای پدر و مادرش با حرفهای آنها تفاوتهای زیادی پیدا کرده است ، هر وقت به چشمان خسته و غبار گرفته پدرش خیره میشد پشت پرده نگاههای خندان و محبت آمیز پدر ، درد سنگین و آزار دهندهای را میدید ، دردی که پدرش برای پنهان نگاه داشتن آن خودش را تحت فشار قرار میداد و هر بار که میپرسید :
_بابا چیه ؟! چی شده که اینجوری چشماتون یه حرفی میزنه ، لب تون یه حرف دیگه ، میشنید که پدرش آرام و اهسته درد خانه نشینی و خستگی دستهایش را بهانه میکرد ، پژواک صدای پدرش را شنید :
_این آب آوردن چشمام اذیتم میکنه ،
_استخوان درد زده به دستام ، خوب نمیتونم انگشتامو حرکت بدم .
_خب بابا بیست و نه سال پای بند دانشگاه و دانشجو بودم ، اون طرف دیوارهای خانه همدم و هم صحبتهای زیادی داشتم اینجوری مثل قناری خزان رفته کنج قفس به قول آقای مرتضوی تو لک نمیرفتم ، حالا عملا باز نشسته شدم ، خونه موندن کلافهام کرده ،
طول کوچه بن بست را با قدمهای کند و خسته طی کرد، وقتی که مقابل در حیاط ایستاد و برای برداشتن کلید از داخل کیفش در آن را باز کرد یادش آمد فراموش کرده است کلید همراه خود ببرد ، عصبی و خسته تکمه زنگ در حیاط را فشار داد.
فراموشیهای لحظهای که تازگیها دچار آن شده بود به شدت آزارش میداد ، وقتی که بر اثر فراموشی ، موضوعی را از یاد میبرد ، زمانی که متوجه فراموش کاریهایش میشد بغض سنگین و سختی گلویش را فشار میداد و بهت زده از خودش میپرسید :
_چرا حافظه من اینجوری شده ؟ نکنه من دارم دیوانه میشم ؟
صدای قدمهای مادرش را شنید ، روی آجر فرش کفّ حیاط راه میرفت در کیفش را بست دستگیره برنجی در حیاط را با حالت عصبی فشار داد ، وقتی که مادرش زبانه قفل را آزاد کرد ، بر اثر فشار دست غزاله در با ضرب و سرعت باز شد لبه در به پیشانی نیره بر خورد کرد .
_آخ....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزاله وحشت زده از در فاصله گرفت ، نیره در نیمه باز شده را به طور کامل باز کرد غزاله پوزش خواهانه گفت :
_ببخش مامان نیّری ، بخدا حواسم نبود داشتم بی خودی در رو فشار میدادم نیره دستش را از روی پیشانیاش برداشت و در حالی که سعی میکرد حال درد و ناله میان صدایش پنهان بماند خنده رو و خوشحال جواب داد :
چیزی نشده خانمم ، بیا تو .
نیره از مقابل در کنار رفت ، غزاله کند و سنگین روی آجر فرش کفّ حیاط به راه افتاد نیره در را بست ، چند لحظه به ستون آجری حاشیه در تکّیه داد و با نگاهی غمزده راه رفتن سست و بی رمق غزاله را تماشا کرد .
غزاله وقتی که از کنار باغچه میگذشت بی توجه به گلهایی که به تازگی پدرش میان باغچه نشا کرده بود با کفّ دست به تنه درخت بید مجنون گوشه باغچه کوبید یکی از ترکههای درخت بید را گرفت ، بعد از برداشتن دو قدم ، زمانی که شاخه باریک و بلند درخت بید مجنون موازی طناب گره خورده به تنه درخت کشیده شد بی تفاوت آن را رها کرد ، نیره دلگیر و خسته حال به راه افتاد ، غزاله از پلهها بالا رفت روی پاگرد ایستاد ، سرش را برگرداند و پرسید :
_بابا نیامده ؟!
_چرا.
_حالش خوبه ؟
نیره با صدائی که سعی میکرد شاد و امیدوار جلوه کند در حالی که از پلهها بالا میکشید جواب داد :
_بابات عکس و آزمایشات رو نشون داده و خدا خواهی الحمد ال....یه سر سوزن اشکال نداشته ، برو بالا از خودش بپرس. الانه منم میام ، وقتی که در زدی داشتم لباس پهن میکردم ، چند تکهاش مونده اونا رو پهن میکنم میام بالا ، خیلیام کار داریم ، برای بابات قراره یه مهمون خوش خبر بیاد.
غزاله ناباورانه پرسید :
_برای بابا مهمان بیاد ؟ کیا هستن ؟!
_برو از خودش بپرس ، اگه خبر دار بشی مهمان های بابات کیا هستن از خوشی پر در میاری .
غزاله شانههایش را بالا انداخت ، از پلّههای باقی مانده بالا رفت ، انتهای بهار خواب و پشت شاخ و برگ درختچه یاس رازقی پدرش را دید محمود نشسته بود و برگهای لب زرد و شاخههای پلاسیده گل مورد علاقهاش را میچید ، پاورچین و آرام بدون آن که در حال رفتن کفشهای پاشنه بلندش صدا بدهند به سمت پدرش حرکت کرد .
محمود با دقت و حوصله آخرین شاخه نیم مرده و بی برگ درختچه یاس را قطع کرد ، وقتی که برگهای پژمرده و شاخههای پریده شده را از روی موزاییک کفّ بهار خواب جمع میکرد غزاله پشت سر پدرش ایستاد خم شد و با هر دو دست چشمهای محمود را گرفت ، محمود شادمانه خندید ، قیچی دستش را روی موزاییکها گذاشت و پشت دستهای غزاله را نوازش کرد :
_این خوشههای گل یاس و نسترن انگشتا و دستای کیه که چشمهای باباشو ناز میکنه ؟
غزاله شاد و خوشحال خندید ، محمود مچ دستهای او را گرفت و هر دو دست دخترش را روی سینه خودش فشار داد ، غزاله خم شد گونههای پدرش را بوسید ، محمود دستهای او را رها کرد ، هر دو هم زمان و با هم از روی مو زاییک کفّ مهتابی بلند شدند.
غزاله دستهایش را دور گردن پدرش حلقه زد و در حالی که دقیق و عمیق به صورت و چشمهای او خیره شده بود پرسید :
_بابا مامان راست میگفت ، ازمایشهاتو نشان دادی ؟
محمود نرم و آهسته روی گونه غزاله تلنگر زد و در حالی که با خوشحالی میخندید گفت :
_نمیدونی چه اتفاق جالبی افتاد ، آزمایشها رو دادم دست دکتر صباغ خیلی آهسته و دقیق تمام اعداد و نوشتههای روی کاغذ آزمایشها رو خواند بعدش منو نگاه کرد ، یه جوریام نگاه میکرد که خیال کردم آزمایشها داره نشون میده که بله ... خوب خوب که نگام کرد ، دوباره نوشتههای روی ورقه آزمایشگاه رو تند تند خواند و همین جوری که سرش پایین بود ازم پرسید :
_آقای ارژنگ مطمئنی که جوابو اشتباهی بهت ندادن ؟!
_پرسیدم برای چی ؟
می دونی چی جواب داد ؟ اها ! گفتش :
_تو یه سر سوزن هم ناخوشی نداری ، بیخودی خودتو برای ماها به خصوص برای دخترت لوس نکن به غزاله خانم گل گلاب هم سلام برسون به خاطر نقاشیام خیلی خیلی زیاد ازش تشکر کن همین واسلام .
حالت خوشحالی زودگذری روی صورت غزاله پیدا شد اما وقتی که چشمهای پدرش را از پشت پرده خوشحالی ظاهری تماشا کرد بدون آن که لبهایش را تکان بدهد بی صدا با خودش گفت :
_می خوای منو خوشحال بکنی ، چشمات داره داد میزنه درد میان استخوان هات خوابیده بابا،
محمود قیچی باغبانی را از روی موزاییک کفّ بهار خواب بر داشت ، دهانه آن را بست و برگها و شاخههای قطع شده را روی ورق روزنامهای کپه کرد و همراه غزاله به طرف در ورودی ساختمان به راه افتاد ، وارد ساختمان شدند ، محمود به طرف آشپزخانه رفت ، غزاله در حالی که لباس تنش را سبک میکرد پرسید :
_مامان میگفت امشب مهمان داریم ، کیه بابا ؟!!
محمود به نشانه شادی و ذوق سرش را چند بار حرکت داد و با لحن خاص پرسید :
_دلت میخواد کی باشه ؟
خطوط چهره و سایه دستهای فریدون پیش نگاه خیالش جان گرفت و بی تفاوت جواب داد :
_نمیدونم بابا.
_اها یه کسی میخواد بیاد که اصلاً فکرشم نمیتونی بکنی ، استاد مهدوی .
ساعد و بازی غزاله داخل آستین کت سفید رنگ بهارهاش ماند و تعجب زده پرسید :
_راست میگی بابا حالش خوب شده ؟ میتونه راه بره ؟
_بله حدود یه ساعت پیش بهم تلفن زد منم اولش باور نکردم ، ولی یه چند کلمه که رد و بدل کردیم فهمیدم حالش خوبه و خودش با پای خودش میخواد بیاد پیش ما ، یه سر برو تو آشپزخونه ببین مامان نیّری چه تدارکاتی که ندیده.
غزاله به طرف اتاق خودش رفت محمود راضی و خشنود لبخند زد درد سنگینی که روی قفسه سینهاش خوابیده بود پشت سایه لبخند پنهان شد.

***********************************

تنها در ساکتترین جای اتاق پذیرایی بزرگ و مجلل روی مبل نشسته بود و آمد و شد مهمانها را تماشا میکرد ، بوی عطرهای گرانقیمت ، همراه موسیقی آرام و لطیفی که از بلندگوهای مخفی پخش میشد میان فضای نیمه روشن موج میزد.
مهمانها در دستههای چند نفری کنار هم ایستاده بودند و با یکدیگر صحبت میکردند گردن اویز ، گشوارهها و انگشترهای سنگین قیمت زنهای میانه سال ، دختران جوان و نو رسیده کنار لاله گوش ، روی گردن و انگشتانشان برق میزد. آرایش صورت بیشتر زنها سرد و مات بود، دخترهای جوان چهرههایشان را به گونهای آرایش کرده بودند که به نظر میآمد صورتشان را با ورقه نازکی از مس پوشانده اند .
از پشت پنجرههای باز توری دار ، نسیم خنکی داخل اتاق سرک میکشید، برای فرار از گرما و بوی عطرهای تند و نا آشنا از روی مبل بلند شد ، به طرف پنجره رفت ، کنار پنجره ایستاد نرمه باد خنکی که از روی آب نماها گذر میکرد به صورتش خورد ، وقتی که سنگینی بوی عطرهای گرانقیمت زیر پرههای بینی و پشت لبهایش سبکتر شد برای پیدا کردن فرخ و صفورا نگاه خسته و بیزارش را لا به لای مهمانها گردش داد ، پدرش را دید کنار صفورا و زن میانه سالی ایستاده بود و با مرد چهار شانه بلند قدی صحبت میکرد.
وقتی که میخواست دوباره صورتش را به طرف پنجره برگرداند متوجه شد که پدرش با اشاره صدایش میکند ، آرام و آهسته از کنار زنها و مردانی که مشغول صحبت کردن بودند گذشت ، مقابل پدرش رسید چند لحظه کوتاه بهت زده نگاه کرد نمیدانست در برابر زن و مردی که نزدیک پدرش و صفورا ایستاده بودند چه حرکاتی را باید انجام بدهد ، بدون آن که حرفی بزند مقابل آن دو نفر سرش را فرود آورد ، پدرش به حالت نظامی خبردار ایستاد و در حالی که او نیز سرش را فرود میآورد گفت :
_پسرم فریدون
زن میانه سال با حالتی غرور آمیز دستش را به طرف فریدون دراز کرد ، فریدون به انگشتان کوتاه و گوشت الود زن نگاه کرد پدرش مودبانه ادامه داد :
_خانم مرواریدی ایشون همون مرد جوانیه که جناب مرواریدی به خاطر شون به زحمت افتادند.
فریدون با اکراه دستش را پیش برد زن لبخندی زد و با فریدون دست داد ، فریدون مقابل مرد بلند قد ایستاد مرواریدی در حالی که با او دست میداد با نگاه خریدارانه به صورتش نگاه کرد و در حالی که به آرامی سرش را حرکت میداد با تانی و موقرانه گفت :
_نه دهدشتی تعریفهات هم زیاد نا بجا نبود ، پسر سر زنده و شادابی داری ، جوانی با این قد و قواره بیشتر به درد نظام میخورد تا فلسفه خوان بشه.
نگاه های فرخ و صفورا هم زمان روی چهره فریدون بهم گره خوردند، خانم مرواریدی با صدائی کرخ که بیشتر به صدای مردانه شبیه بود ، در حالی که سعی میکرد حرف زدنش گشادی دهان و ضخامت لبهایش را نشان ندهد با لحنی تصنعی تعجب زده حرف شوهرش را قطع کرد :
_جالبه ، پسر رو نوشت پدر ، دختر هم شبیه مادر ، راستی جناب دهدشتی این آقا پسر و دختر خانم رو تو کدوم خمرهٔ قایم کرده بودید که ما ازشون بی خبر بودیم .
فرخ راضی و خوشحال خندید ، چشمهای صفورا برق زد ، فریدون بهت زده به موهای درهم پیچیده زن چاق که روی سرش به صورت یک کلاه چند طبقه در آماده بود نگاه کرد ، مرواریدی جای نگاه فریدون روی موهایش را با نوک انگشت به آرامی لمس کرد ، فریدون خجالت زده و با سرگردانی نگاهش را از روی موهای پر کلاغی و آرایش شده زن چاق برداشت ، به جای فرخ صفورا با صدائی مطمئن و رسا جواب داد :
_ثریا که خارج از ایران بود این از ثریا و این جناب فریدون خان هم دور تا دور خودشو با کتاب دیوار کشیده بود ما هم سال به سال رنگشو نمیدیدیم،
مرواریدی با لحن خاص و رندانه گفت :
_تشبیه درست و بجایی کردید ، دهدشتی که داشت ماجرای ایشون رو تعریف میکرد منم یه چیزی شبیه به همین حرف شما کنار گوش این جناب دهدشتی گفتم ، یادته فرخ ؟
_بله فرمودید کتاب خواندن زیاد آدمو هوایی میکنه .
مرواریدی نگاهش را روی صورت فریدون نشاند و با همان لحن خاص رندانه پرسید :
_خب حالا چرا فلسفه ؟!
_خب علاقه دارم ، فلسفه آدمو وادار میکنه فکر کنه ، هستی رو بهتر بشناسه
زن مرواریدی خندید ، در حالی که برو بالا و قامت کشیده و شانههای فراخ فریدون را اندازه میکرد گفت :
_آدم وقتی که اسم فیلسوف رو میشنفه پیش چشمش یه آدم لاغر مردنی نی قلیونی زوار در رفته پیداش میشه ، شماها رو نمیدونم من که اینجوریم مرواریدی تو تا حالا یه آدم فیلسوفی رو دیدی که سر حال و خوش بر و بالا باشه .؟
مرواریدی با دست به روی شانه فریدون زد و گفت :
_اینها ، جلو چشمت یه فیلسوف سر حال و خوش برو بالا وایساده.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مروارید، زنش و فرخ با صدای بلند خندیدند ، صفورا بی صدا به صورتی بی ریشه و خیلی گذرا فقط لبخند زد ، حرکت موقرانه و نشان ندادن همدلی صفورا فریدون را خوشحال کرد ، با حالتی احترام آمیز صورت خالی از آرایش محسوس و با نمود او را نگاه کرد ، چهره مهربان و بی آلایش صفورا زیر پوشش روسری ساده طوسی رنگ حالت گیرایی پیدا کرده بود ، زن مرواریدی دلگیر از رفتار فریدون و صفورا سرد و سنگین زیر چشمی به شوهرش اشاره داد, مرواریدی بدون توجه به اشاره زنش در حالی که گروهی از دختران و پسران جوان را در گوشهای از سالن به فریدون نشان میداد ، با لحنی شوخی آمیز گفت :
_دهدشتی مثل اینکه به این جوان غاز چرانی یاد ندادی ، از اون وقتی که دیدمش همهاش یه گوشه کز کرده بود.
فریدون خجالت زده از صفورا و پدرش فاصله گرفت. صفورا صورتش را نزدیک گوش فریدون برد و گفت :
_فریدون برو ثریا رو صدا کن بیاد ، اونهها اونجا وایساده ، بدجوری دخترا دورهاش کردن ، فریدون به طرفی که صفورا اشاره کرده بود به راه افتاد ، ثریا با دیدن فریدون در حالی که سعی میکرد با رفتاری مودبانه خودش را از میان دخترانی که در اطرافش حلقه زده بودند رها کند با فرو آوردن سر و تکان دادن دست از آنها خداحافظی و عذر خواهی کرد ، فریدون در دو قدمی جمع دختران ایستاد، یکی از دخترانی که شانه به شانه ثریا ایستاده بود با لحنی خاص پرسید :
_نامزدته.
ثریا بهت زده به فریدون نگاه کرد، فریدون با دیدن چشمهای ثریا نا خواسته لرزید ، ثریا نرم و سبک به راه افتاد ، فریدون راه رفتن او را به دقت زیر نظر گرفت ، وقتی که ثریا رو به رویش ایستاد چند لحظه خیره خیره نگاه کرد ، ثریا لبخند زد فریدون با صدائی آرام گفت :
_ثریا خانم . خانم کهزاد باهاتون کار دارن.
ثریا برای پیدا کردن مادرش فضای ، اتاق پذیرایی را زیر نظر گرفت ، مرواریدی و همسرش از فرخ و صفورا جدا شده بودند ، فریدون ، صفورا را که نزدیک پدرش ایستاده بود به ثریا نشاش داد ، هر دو با هم به سمت فرخ و صفورا حرکت کردند ، ثریا با لحنی معنی دار پرسید:
_فریدون تو زبان فارسی واقعا نامزد و دوست یک آدمند ؟ خیال میکنم این طور نباشه درست میگم.؟
فریدون گنگ و مات به دهان ثریا نگاه کرد ، احساساتی گوناگون برای لحظاتی کوتاه ذهنش را زیر فشار گرفتند و بعد از چند لحظه ساکت ماندن با صدای لرزانی پرسید :
_مگه چی شده ثریا خانم ؟
ثریا در حالی که یکی از دختران را نشان میداد گفت :
_اون خانم گفتش شما نامزد من هستید منم گفتم حالا ما با هم دوستیم اونا خندیدند ، بد گفتم ؟
فریدون زیر فشار سنگین احساساتی که سیلاب وار به او هجوم آورده بودند ساکت ماند ، به کنار فرخ و صفورا رسیدند صفورا پرسید :
_بهت خوش میگذره ثریا خانم ؟
ثریا برای پاسخ دادن به سئوال مادرش چند لحظه مکث کرد با حالتی که نشان میداد علاقهای ندارد به جز مادرش افراد دیگری هم حرفهایش را بشنوند تند و گذرا نگاهش را متوجه فریدون و فرخ کرد ، صفورا مهربان و صمیمی ادامه داد :
_نه مادری ، آقای دهدشتی و فریدون ناراحت نمیشن از اینجا خوشت نمیاد ؟ درست میگم ؟!
_هوای باغ خوبتره ، اینجا رو زیاد دوست ندارم ، زیاد آدم داره ، خیلی بوی عطر میاد.
چهره ناراضی و خسته صفورا و فریدون نشان می داد که چندان علاقهای به ماندن در فضای آن مهمانی ندارند ، فرخ دلگیر و بد خلق نگاهشان کرد ، صفورا حق به جانب گفت :
_خب دوست ندارند ، چرا باید مجبورشان بکنم بر خلاف میلشون به خاطر خوشحال کردن ماها بمونن اینجا ؟ منم دارم خسته می شم اینجا به جای مجلس مهمانی شده بازار فخر فروشی و نمایشگاه جواهرات.
_هنوز شام سرو نکردن ، بد میشه اگه خداحافظی کنیم ، بعد شام اونا برن ما میمانیم.
ثریا و فریدون ، به نشانه موافقت با نظر صفورا نگاهشان را متوجه میز شام کردند ، پیشخدمتها با دقت وسواس گونهای مشغول آماده کردن میز شام بودند . فرخ به ساعتش نگاه کرد فریدون تسلیم شده خطاب به ثریا گفت :
_بابا راست میگه خوب نیست شام نخورده از اینجا بریم .
صفورا ادامه داد :
_مادری شما با فریدون برید یه جای خلوت بنشینید.
ثریا و فریدون به طرف پنجرهای که رو به باغ باز میشد حرکت کردند ، فرخ که سعی میکرد حالت دلگیر و بدخلقیاش را پنهان کند مشتاقانه راه رفتن فریدون و ثریا را زیر نظر گرفته و با صدائی مرتعش پرسید :
_صفورا نگاهشان میکنی ؟
_خیلی بهم میان، اخلاقشونم یه جوره ، مثل اینکه با هم بزرگ شدن.
_اون روزم تو باغ بهت گفتم ، هر وقت فریدون و ثریا رو پیش هم میبینم خیال میکنم تو آینه ، جوونیهای خودمونو تماشا میکنم ، ثریا سر سوزن با اون وقتای تو فرق نداره،
صفورا لحن کلامش را تغییر داد با نگرانی و بعد از مکث کوتاهی تعجب زده پرسید :
_فرخ از اون وقتی که آمدین سراغ ما بیایم مهمانی ، صورت فریدون یه جوری گرفته و غصه دار به چشم میآمد. دیروز حالش خیلی خوب بود خیلی هم خوشحال بود ! اتفاقی افتاده ؟ در مورد خودمون که حرفی بهش نزدی ؟
فرخ نگاهش را متوجه فریدون و ثریا کرد :
_فکر نمیکنم مساله مهمی پیش آماده باشه.
_پرسیدم درباره خودمون باهاش حرف زدی ؟!
فرخ که سعی میکرد مسیر حرف را عوض کند ناچار شد که بعد از ساکت ماندن به سئوال صفورا جواب بدهد:
_حقیقتشو بخوای چند بار خواستم یه جوری سر حرفو باهاش واز کنم روم نشد ، تو به ثریا چیزی نگفتی ؟
صفورا خندید .
_بیا بریم یه دور بزنیم.
_بریم پیش بچه ها.
_ولشون کن ، بذار خودشون هر کاری دلشون میخواد بکنن ، مگه نمیگی اونا بزرگ شدن.
_تو هم مثل من داری حرفو بر میگردونی ، به ثریا نگفتی ؟
صفورا باز هم خندید .
_چرا میخندی ؟
_آخه اون به من گفت.
_ثریا؟!
_اهوم .
_که چی ؟ چی گفت ؟
_اون ازم پرسید میخوام با تو ازدواج کنم ؟!
_تو چی گفتی ؟
_اولش یه کمی چه جوری بگم دلواپس ، نه دست پاچه شدم ، ولی ثریا خیلی راحت و به قول خودش ریلکس گفتش ، اصلا ناراحت نمیشه ، خیلیام دلش میخواد ما با هم ازدواج بکنم.
_راجع به خودش چی گفت ؟ به مساله نامزدی اشاره کرد ؟!
_حرف بخصوصی نزد ، ولی نگاهش یه جوری باهام حرف میزد که نشان میداد به فریدون خیلی علاقه پیدا کرده.
_دلش میخواد بمانه ایران ؟
_درست و دقیق جوابمو نمیده ، دو سه دفعه که خیلیام اصرار کردم فقط گفتش فکرشو نکردم همین.
از نزدیکی پنجره عبور کردند ثریا و فریدون که مشغول تماشای چشم انداز ، پشت به سالن بودند متوجه آنها نشدند فرخ برسید:
_واقعا نمیخوای صداشون بکنی ؟
_چرا صداشون بکنم. بذار تو حال خودشان باشن.
وقتی که از نزدیکی پنجره دور میشدند فرخ با لحن معنی داری گفت :
_ثریا خیلی دختر تو داریه ، یه جوری حرف میزنه که آدم نمیتونه پی ببره حرف دلش چیه !! راست نمیگم ؟!
_تو اون رو خوب نشناختی ، درسته که تو فرنگ بزرگ شده ، ولی خلق و خوی او یه جوریه که آدم خیال میکنه با یه دختر شرقی تمام عیار داره حرف میزنه، میدونی برای منم که مادرشم ثریا به جای یه دختر یه کتاب رازه ، این حرفو که امشب زدم هیچ وقت فراموش نکن اون یه کتاب رازه.
فرخ را به سمت جایی که پسرش و ثریا ایستاده بودند برگرداند .فریدون و ثریا بی حرکت و بدون توجه به فضای اتاق پذیرایی از پشت پنجره توری ، فضای باغ و چشم انداز پنجره را زیر نظر گرفته بودند ، فرخ آهسته کنار گوش صفورا گفت :
_بیا بریم صداشون بکنم.
صفورا چشم گرداند ، متوجه مرد بلند قدی لاغری شد که مهمان ها را با ادب و موقرانه به سر میز دعوت میکرد ، چند لحظه نگاهش را در فضای نگاه مرد لاغر اندام گردش داد زمانی که چشمهای او با نگاه پرسشگر صفورا مصادف شد صفورا در حالی که لبخند میزد با فرود آوردن ملایم سرش مرد بلند قد را دعوت کرد که نزدیک تر بیاید ، وقتی که مرد خوش لباس و مودب در فاصله یک قدمی صفورا ایستاد کرنش کرد و با لحنی آماده به خدمت مودبانه گفت :
_خانم ؟! تیمسار.
صفورا نرم و آرام نگاهش را به سمت پنجره برگرداند ، مرد لاغر اندام بدون آن که حرفی بزند مسیر نگاه صفورا را تعقیب کرد با دیدن فریدون و ثریا که نزدیک پنجره رو به باغ ایستاده بودند لبخند زد:
_اون خانم و آقا رو ، سر میز دعوت نمیکنید ؟!
مرد لاغر اندام رندانه برای کسب دستور به صورت فرخ نگاه کرد.
_همراه ما هستند.
مرد بلند قامت با قدمهای محکم و کشیده به طرف ثریا و فریدون رفت ، در یک قدمی آنها ایستاد و امرانه گفت :
_تیمسار و خانم همراهشون منتظر شما هستند.



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمود سپاسگزار و خرسند به دستهای شیرزاد نگاه کرد برای نشان دادن محبت و علاقهای که نسبت به او احساس میکرد مهربان و صمیمی گفت :
_آدم هر مقدار هم که برای هنر زحمت که چه عرض کنم احترام و محبت به خرج بده بالاخره یه جوری نتیجه و حاصل کار به خودش بر میگرده، آزت متشکرم بابا ، واقعا کرم کردی پاینده باشی جوان.
در جریان کارهایی که انجام دادی نبودم ، نمیدونم چقدر به زحمت افتادی ولی مطمئنم که همچی ام سهل و ساده قضیه به اون مهمی رو حل نکردی ، میدونی پا پیش گذاشتن برای یه همچی کارایی واقعا جرات و جسارت میخواد.
در فاصلهای که محمود سکوت کرد ، مهدی با حالت و صدائی که نشان میداد عمیق و واقعی نسبت به شیرزاد محبت و دلبستگی دارد و به عنوان امیدی برای آینده به کارهای او چشم دوخته است گفت :
_حرفت حقه ارژنگ ، اینجور کارا یه نوع شجاعت بخصوصی رو طلب میکنه ، بدون شهامت نمیشه آدم پی اینجور کارا بره.
شیرزاد همون جوری که با شهامت میخواد نوعی تحول تو کار پردههای مینیاتور بوجود بیاره ، تو زندگی عادیشم واقعا جوان با شهامتیه.
محمود خندان و خوشحال به چشمهای نافذ و شفاف شیرزاد نگاه کرد ، مهدوی ادامه داد:
_بدون اینکه تو خبردار بشی یک ماه پیش که شیرزاد اومد پیشم نامهای رو که برای رئیس دانشگاه نوشته بود نشانم داد ، راستشو بگم یه خورده اولش جا خوردم ، حتی بهش گفتم اگه میشه متن نامه رو یه مقداری خواهش آمیز تر بکنه قبول نکرد.
شیرزاد روی سیب قرمز رنگ میان بشقاب دست کشید .
غزاله به عنوان بیان احساس و نشان دادن خوشحالیاش از خدمتی که شیرزاد در حق پدرش انجام داده است صمیمی ، مهربان و سپاسگزار گفت :
_پدرم زیاد از شما اسم میبردن.
_غزاله خانم هنرمندی که میگفتم تو کار هنرشم شجاعت داره ایشونه، باید ذوق و مهارتتو برای تذهیب حاشیه چند تا از پردههایی که از زیر دستش در آماده نشون بدی.
نگاه غزاله همراه نگاه مهربان مهدوی روی صورت شیرزاد ماندگار شد.
شیرزاد بدون آن که حالت صورتش را تغییر بدهد آرام و آهسته نگاهش را متوجه دستهای مهدوی کرد ، غزاله دلگیر و سرکوفت خورده از بی توجهی شیرزاد به بهانه برداشتن نمونههای تذهیب حاشیه پردههای مینیاتور روی میز عسلی خم شد.
شیرزاد با صدائی صاف و زلال و لحنی مطمئن گفت :
_جناب استاد باید این کار انجام میشد و برای انجام دادنش باید محکم میایستادیم.
مهدوی به نشانه موافقت با حرفهای شیرزاد آرام و آهسته پلکهایش را روی هم گذاشت و سرش را خم کرد، محمود خوشحال و مشتاق به پرده مینیاتوری که روی زانوهایش نگاه داشته بود خیره شد ، پرده نقاشی را به مهدوی نشان داد.
_ملاحظه میفرمایید جناب مهدوی ؟ شیوه کار کردن شیرزاد درست عین اخلاق و رفتارش یه حال بخصوصی داره ، یه صلابت ، میتونم بگم ،یه انسجام چشمگیر کارای شیرزاد داره !! اشتباه نمیکنم.
غزاله با شنیدن تعریف پدرش از کار شیرزاد به عنوان نوعی تلافی ، بدون آنکه تغییری در چهره و رفتارش دیده شود در حالی که نمونههای تذهیب را روی ورقههای مقوایی دفترچهای شبیه کتابچه های نگهداری تمبر و عکس قرار میداد بی صدا با خودش گفت :
_کاراش خیلی زمیخته ، خودشم نمیفهمه که چه جوری با رنگ کشتی گرفته.
شیرزاد متوجه حرکت تند و شتاب زده غزاله شد ، گوشه چشمانش رگههای غرور گنگ و نا محسوسی قلم خورد با لحنی که نشان میداد زیر نقاب فروتنی ، خود خواهیش را پنهان میکند گفت :
_در برابر ارزشهای جناب استاد آقای استاد ارژنگ کار مهمی انجام نشده ، ولی خب همه ماها واقعا پا فشاری کردیم ، باید استاد بر می گشتن ، ما مصرانه و قاطع اینو خواستیم و خوشبختانه خواسته ما انجام شد، متاسفانه یه کمی دیر اقدام کردیم حقش بود همان روزای اول محکم میایستادیم و اجازه نمیدادیم مساله تا این حد ریشه بزنه ، دلیلی نداره جناب استاد محمود ارژنگ پیش دانشجوش نباشه این یه ظلمه ، هم برای دانشجو و هم برای استاد.
غزاله با احساساتی متفاوت و حالتی دو گانه به حرفهای شیرزاد گوش میداد.
برای اولین بار بود که از نزدیک او را می دید و صدایش را می شنید ، قبل از آن دیدار چند بار نام شیرزاد را از زبان پدرش شنیده بود یادش آمد یک بار پدرش وقتی که از شیرزاد صحبت میکرد گفته بود که :
_به نظر من شیرزاد هنرمنده پر شور و قدرتمندیه ، که میتونه تو هنر پرده سازی مینیاتور ایرانی یه تحولی به وجود بیاره.
شیرزاد نافذ و عمیق بدون پلک زدن چشمهای غزاله را عقاب وار زیر نظر گرفت و قبل از آن که غزاله بتواند نگاه سنگین و با صلابتش را خشمگین و تحقیق آمیز پاسخ بدهد با حالتی غافلگیر کننده و تحکم آمیز گفت :
_خانم ارژنگ ، اگر رنگ شنگرفیو به جای فیروزهای رنگ مسلط اون تذهیب به کار میگرفتید ، خواهش میکردم حاشیه پرده شیخ صنعان رو تو همین حال و هوا شما قلم بزنید، زحمت این کارو میکشید ؟ اگه قبول کنید خیلی خوشحال میشم.
غزاله بهت زده و افسون شده ساکت ماند ، مهدوی از زیر عینک نیم نگاهش را به سمت شیرزاد و غزاله گردش داد ، محمود پرده را دوباره از دست مهدوی گرفت و به جانب دخترش خم شد.
_نگاه کن غزاله ، ببین چه دقایقی رو شیرزاد بخصوص روی چهره شیخ صنعان به کار گرفته ! من فکر میکنم برای اولین باره که چرخش قلم مو رو این جوری و با این شیوه میبینی.
غزاله با خشمی پنهان در حالی که تلاش میکرد تند شدن ضربان قلبش کوچکترین حالت لرزشی را به انگشتانش انتقال ندهد ، برای بی ارزش نشان دادن حرفهای شیرزاد بدون آنکه جواب سئوال او را بدهد متوجه پرده نقاشی شد ، مهدوی با خستگی گردنش را حرکت داد ، شیرزاد پی جوی شنیدن جواب غزاله نشد و با نوعی مهربانی امرانه پرسید :
_جناب مهدوی اگه احساس خستگی میکنید برسونمتان منزل.
_نه بابا جون ، سلام سفره که نیامده بودیم ، کلی حرفامون نیمه کاره مونده هنوز کارای قدیم استاد محمود نازنین و کارای سرکار خانم غزاله خانمو ندیدی صبر کن بابا هنوز اول عشق است.
دستها و نگاه غزاله پنهان از نگاه شرزاد ، پدرش و استاد مهدوی لرزید.
محمود با غرور او را نگاه کرد ، وا خورده متوجه پریدگی کم نمود رنگ صورت غزاله شد ، لرزش و درد قلبش باز هم پشت سایه لبخند پنهان ماند ، شیرزاد نگاهش را میان اتاق چرخاند و پرسید :
_جناب استاد ارژنگ ، اون حاشیه اخری رو که غزاله خانم نشان داد ملاحظه فرمودید ؟ استخوانبدی و ترکیب پر جلالی داره ، به نظر شما پرده شیخ صنعان با اون حاشیه میتونه همخوانی داشته باشه ؟
مهدوی رندانه نگاه کرد ، محمود متوجه ظریف حرف زدن شیرزاد شد، حالت عصبی و طپش قلب غزاله فروکش کرد محمود چند بار با نیم نگاهی دزدیده و گذرا چهره غزاله را زیر نظر گرفت ، شیرزاد که نبض مجلس را در دست گرفته بود بدون آن که قصد و غرضش نوعی حمله پنهایی باشد با فروتنی گفت :
_البته من در مورد تذهیب حق ندارم حرف آخر رو بزنم ، خانم ارژنگ صلاحیت اینکارو داران ، ولی خیال میکنم اگه روی اون طرح آخری رنگ شنگرفی جای تسلط و قدرت فیروزهای رو بگیره حرفهای پرده نقاشی بخصوص موضوع دلباختگی شیخ صنعان به دختر ترسا توان و نمود بیشتری پیدا میکنه.

احساس تند و گزندهای روی ذهن غزاله سنگینی میکرد ، دلش میخواست رها و بی پرده اعماق ذهن و نگاه ثابت و محکم شیرزاد را تماشا کند ، شرم دخترانه و نوعی حالت غرور و خویشتن داری اجازه نمیداد که آسوده و به دلخواه با شیرزاد صحبت کند و از او بپرسد:
_مگه تو چیکارهای که پدرم و استاد مهدوی اینجوری از تو و کارات تجلیل میکنند ؟! تو از کدام جهنم داره پیدات شده که شدی گل سر سبد مجلس ما.
مهدوی پرده نقاشی را از دست محمود گرفت ، روی چهره شخصیتهای پرده نشین خیره شد ، عینک ذره بینی شیشه ضخیمش را روی بینی جا به جا کرد ، با انگشت نقطهای از تابلو را نشانه گرفت و با لحن تشویق آمیزی گفت :
_ارژنگ صورت شیخ صنعان رو با دقت نگاه کن.
محمود دوباره روی پرده نقاشی خم شد ، شیرزاد مغرور و بی تفاوت نگاه عقاب وارش را روی پردههای نقاشی اتاق مهمانخانه گردش داد ، غزاله با این خیال که شیرزاد هم همراه پدرش و مهدوی نگاهش را متوجه تابلوی شیخ صنعان کرده است سرش را بلند کرد ناخواسته نگاه نیمه عصبی و نا خرسندش با نگاه گیرا و مطمئن شیرزاد رو به رو شد.
غزاله با لحنی که میخواست نشان بدهد نظر شیرزاد نظری باطل و بی معنی است ، پر قدرت و مصمم پرسید :
_آقای شیرزاد چرا باید رنگ شنگرفی جای فیروزهای به کار برده بشه ؟ این چه معنی رو میتونه القا کنه ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیرزاد روی مبل جا به جا شد ، وانمود کرد حرفهای غزاله را در ذهنش تجزیه و تحلیل میکند ، چند لحظه مجلس را معطل گذاشت و درست زمانی که احساس کرد غزاله میخواهد حرفی بزند گفت :
_روی این پرده نقاشی من سعی کردم خواستهها جوششها و غلیان روح بلند مرتبه شیخ صنعان رو که عطار زیر عنوان عشق اونا رو مطرح میکنه با بکارگیری رنگهای متضادی نشون بدم ، رنگهایی که بتونه دو فضای مادی و معنوی رو در ذهن بیننده پدید بیاره ، من سعی کردم عاشق شدن شیخ به دختر ترسا و کارهایی رو که این پیر مرد در کمند عشق افتاده برای رسیدن به مراد یعنی ، به دست آوردن گوهر دل دختر ترسا انجام میده ببرم به فضایی که در اون فضا عشق صاحب بزرگترین قدرتها ست.به این خاطر رنگهای پر قدرت رو بیشتر به کار بردم، یعنی عشق رو من به رنگ سرخ میبینم ، و این رنگو نمیخوام میان حاشیههایی که رنگ مسلط اون فیروزه ایه محسور کنم،
شنیدن کلماتی که شیرزاد با لحنی مطمئن و صدای زلال برای بیان نظرش به کار میبرد نگرش خشم الود و تحقیر آمیز غزاله را تغییر داد ساکت ماند تا مهدوی یا پدرش حرفهای شیرزاد را جواب بدهند ، مهدوی به غزاله نگاه کرد محمود پرسید :
_بابا !! تو با نظر شیرزاد موافقی ؟! متوجه شدی منظورش چیه ؟
غزاله با نهایت دقت و وسواس برای جواب دادن ، کلمات را در ذهنش سبک و سنگین کرد و با تانی گفت :
_نمیدونم چرا ایشون رنگ قرمز رو یه جوری رنگ قدرت معنی کنند ، به نظر شما رنگ خون رنگ مسلط ؟! من فکر میکنم رنگ سرخ شنگرفی رنگ تلخیه ! و بیشتر نمود مادی داره .
خانم ارژنگ بر خلاف نظر شما من اعتقاد دارم سرخ شنگرفی رنگ تلخی نیست ، شما توجه کنید معمولا وقتی صحبت از زندگی ، قدرت ، حرکت و توانایی پیش میاد بحث جوهر زندگی مطرح میشه اون وقت ...
غزاله حرف زدن شیرزاد را قطع کرد و نفرت آمیز و چندش آور گفت :
_من از رنگ سرخ تند بخصوص نوع شنگرفی اصلاً خوشم نمیاد بر خلاف تصور شما رنگ قرمز معنی زندگی رو القا ، نمیکنه این رنگ منو یاد لباس جلاد میاندازه ، یاد خون میافتم.
مهدوی با حالتی که به نظر میرسید قلم مو را میان انگشتانش گرفته باشد روی پردهای خیالی نقشهای بهم ریخته و مبهم را با حرکتهای تند و سریع دستهایش رقم زد و شوخی آمیز گفت :
_باز هم کشاکش مردمان اهل هنر صف آرایی سپاه شهریارن ملک دل در وادی عشق و اقلیم هنر ، عرض کنم حضور مجلسیان گاهی اوقات اهل هنر بخصوص اونایی که هم جوان هستند و هم اینکه خلاقیتهای هنری شون در عین جوانی پر جوش و خروشه ، کمتر به حرف طرف مقابل دل میدن ، این جز ذات جوانیه ، حالا قضیه توان و قدرت هنری ، اون روح والایی که قدرت لذت بردن از زیبایی رو هم در اختیار خودش گرفته به جوش و خروش عهد جوانی یه حالی میبخشه که هنرمند جوان احساس میکنه یه جوری باید حرف تازهای بزنه و البته روی حرف خودشم میایسته. درست و غلطش بعدا معلوم میشه .
_یه نکته رو نباید همین جوری سرسری ازش بگذریم ، اینو من بارها به غزاله گفتم چون اونم خیلی دلش میخواد توی تذهیب و معماری حرف تازه بزنه عنایت میفرمائید ، اگه جوان بخواد حرف تازه بزنه باید حرفای گذشته رو خوب خوب درک بکنه ، بفهمه ، نه اینکه نتونه پرده مینیاتور بکشه اون وقت بگه مثلا خطهای شکسته توی پردههای مینیاتور باید به شکل خم خورده نقاشی بشه ، یا ادعا بکنه من مینیاتور کوبیسم میکشم !
مهدوی با لحنی که فرموشکاریاش را به او گوشزد میکرد ، در حالی که فضای اتاق پذیرایی و راهروی خانه را که از داخل پذیرایی ، نیمه آن دیده میشد
زیر نظر گرفته بود به غزاله گفت :
_غزاله خانم ،گل بانو کجاست ؟ محمود خانمت چرا نمیاد پیشمون ، بد موقعی فرستادیش بره گره بسته رنگ قدیمی رو پیدا کنه، غزاله نازگل خانم برو مادرتو صداش کن بیاد ، بگو مهدوی میگه ولش کن بعدا اونارو پیدا میکنی .
غزاله از اتاق بیرون رفت.
شیرزاد بدون آنکه محمود و مهدوی متوجه حال و مسیر نگاهش بشوند مشتاق و شیدا حالت راه رفتن باوقار و متین غزاله را زیر نظر گرفت .

******************************

غزاله تعجب زده به سبد گل و بسته شیرینی و جعبهای که میان کاغذ خوش رنگ و نقش پیچیده شده بود خیره شد و در حالی که با حرکت دادن دستهایش به حجم زیاد جعبهها و سبد گل اشاره میکرد خوشحال و مغرور گفت :
_هو ... چه خبره ؟! گل ... شیرینی ، هدیه.
فریدون ذوق زده و سر خوش حرف غزاله را قطع کرد و با لحنی شاد و آشتی طلب گفت :
_اینم یه هدیه برای یه قهر و یه آشتی ، حالا قهری یا آشتی .؟
غزاله از پلهها بالا رفت ، روی پاگرد ایستاد ، به طرف فریدون که پای پلّهها مانده بود نگاه کرد ، حالت قهری مصنوعی روی چهرهاش نشاند و انگشتان دستش را شمارش کرد ، لبه پاگرد خم شد و با صدائی سرزنش گر پرسید :
_بعد از یه هفته ، میخوای آشتی باشم.
_میای کمکم ؟!
_تا در حیاط اونارو چه جوری آوردی ، اونجوریم بیارش بالا.
_پیاده که نیامدم باشه یکی یکی میارم.
در راهرو باز شد ، محمود به چهار چوبه در تکّیه داد، با دیدن غزاله نگاهش متوجه پلّهها شد .
_چرا نمیایین بالا بچه ...ها .
فریدون با شنیدن صدای محمود شتاب زده سبد گل را از روی محوطه باز و فرش شده پای پلّهها برداشت و آن را روی دست گرفت ، برای دیدن پلّهها مجبور شد گردنش را خم کند محمود با خنده و شوخی آمیز پرسید :
_نککنه غزاله در روت قفل کرده ...ها عمو !!
_سلام عمو محمود.
_سلام بابا ، به خیر بیائ کجا بودی ؟ خیلی وقته چشمامون مونده روی در.
فریدون نفس زنان از کنار غزاله گذشت ، غزاله ساختگی و عاریه خودش را ناراضی و قهر کرده نشان داد .
_کجا ؟ آقا با شما هستم با کدوم اجازه وارد خونه مردم شدید ؟
محمود از چهار چوب در فاصله گرفت ، فریدون سبد گل را پیش پای او گذشت و خم شد که دستش را ببوسد، محمود قبل از آن که فریدون موفق به بوسیدن دستهایش بشود او را بغل کرد ، پیشانیاش را بوسید و با کفّ دست آرام روی کتف های فریدون نوازش وار ضربه زد، غزاله که نمیتوانست آهنگ و لحن مصنوعی ناراضی بودنش را حفظ کند عادی و به ظاهر بیگانه گفت :
_بابا من باهاش آشتی کردم ، اینجوری لوسش نکنید.
محمود دستش را روی شانه فریدون گذاشت.
_بیا تو بابا
_الانه میام، چشم بابا ، شما بفرمایین.
کلمه بابا روی پرده خیال و ذهن محمود سنگین و دل آزار گردش کرد ، کوتاه و گذرا تلخی و درد زهر و زخم خار حسادت با فرخ را چشید آرام و آهسته نجوا گونه گفت :
_"الله اکبر"
فریدون پلّههای نزدیک در ورودی راهرو و پاگرد را با عجله طی کرد کنار غزاله ایستاد آشتی طلب و خوشحال پرسید :
_میای پایین اونارو بیاریم بالا ؟
غزاله از پلّهها سرازیر شد ، فریدون هم به راه افتاد ، قبل از رسیدن به پای پلّه غزاله تهدید آمیز گفت :
_این دفعه آخریه که میبخشمت ، دفعه دیگه ...
غزاله مکث کرد ، انگشتان دست راستش را به فریدون نشان داد .
_نگاه ، این یک ...دو...اینم سه...دفعه دیگه سه روز پشت سر هم غیبت بخوری اها ...اه ...این شرط...اینم نشان.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریدون غافلگیر کننده جعبه هدیه را روی دستهای غزاله گذاشت و گفت :
_اینم کلای درویشان ، حالا آشتی آشتی تا صد سال عمرت بشه نود سال
صدای خنده شاد فریدون و غزاله میان راه پلّه پیچید.
محمود برای برداشتن بسته سیگارش خم شد ، نیره با نگاهی عتاب الود بسته سیگار را از روی میز عسلی برداشت و با لحنی هشدار دهنده گلایه آمیز گفت :
_محمود حالا که خوشحالی ، دیگه برای چی سیگار میکشی ولش کن .
محمود مردمک چشمهایش را خسته و آرام گردش داد، نیره پرسشگرانه حرکت مردمک چشمهای شوهرش را زیر نظر گرفت ، حال و راز گردش چشم محمود برایش آشنا بود، میدانست هر گاه شوهرش درگیر و دار پرداختن نقشی روی پردهها تصمیم میگیرد حرفی ، نکتهای ناشناخته و گنگ را قلم بزند ، مدتها مات و خیره میماند و با فاصلههای مرتب بعد از پلک زدن مردمک چشمهایش را کند و خسته به گردش در میآورد ، نگاه مات و خیره محمود از میان اتاق پذیرایی روی فرش خوش نقش و رنگ کفّ راهرو یله شد و برای بعد از پرسههایی بی هدف صبور و متین وارد اتاقی شد که خودش و غزاله ساعتها با رنگ و طرح و چهره و خط در آن اتاق خلوت میکردند ،نیره با حالت تعجب زده آمیخته به دلهره پرسید :
_چی ذهنتو ،مشغول کرده محمود؟
محمود پاکت سیگارش را از دست نیره گرفت ، نیره ادامه داد :
_محمود به چی داری فکر میکنی ؟
محمود آهسته زیر لب جواب داد :
_درست نمیدونم ، شاید خیال ورم داشته نیره ، این دفعه یه هفته میشه که فریدون اینجا نیامده ؟ درسته.
_خب .
صورتش رو دیدی رنگ نگاه فریدون یه جور بخصوصی شده دقت کردم به نظرم آمد جای یه چیزی تو چشماش خالیه ، خیلی خودشو خوشحال نشان میداد ، ولی ...
نیره با دقت پرده مستطیل شکل بزرگی را که به پشتی صندلی تکّیه داشت نگاه کرد.
_قضیه پردههای نقاشی مشغولت کرده ؟
_زیاد دلگیر اونا نیستم.
_این جوری بهتر شد.
_خب آره ، ولی چرا اونا افتاده دست فرخ ، ماتم چرا یعقوب زاده یک کلام اسم فرخ رو نیاورده اونارو خود یعقوب زاده به فرخ داده تعجب نمیکنی ؟! چه جوری شده...ها ؟ میشه یعقوب زاده خبر نداشته که پردههای نقاشی رو تقی زده باید برای چه کسی ببره همینجوری اونا رو تحویل میگیره که فرخ رو واسطه بکنه ؟!
_حالا اونا تو خونه فرخه ، حتما اونارم گذاشته کنار اون یکی پردهها .
_زیاد با عقل و منطق چه جوری بگم قضیه جمع و جور نمیشه .هم نقاشیها هم درست شدن کار من و فریدون ، اضافه پول دادن یعقوب زاده برای پردههای منطق الطیر این چند وقته، یه جوری همه چی بهم گره خورده .
محمود نگاه خیره مانده خودش را تند و سریع از اتاق کار و روی فرش کفّ راهرو جمع کرد ، ته سیگار خاموش را چند بار روی فندک ظریف سبز رنگ کوبید ، برای تغییر دادن مسیر حرفهایش که حالت نگاه و صحبت کردن نیره را عوض کرده بود عادی و بی تفاوت گفت :
_اتشش نمیزنم، میگیرمش تو دستم.
نیره رندانه با لحنی نکته سنج پرسید:
_خود تو چطور ؟
محمود تکان خورد ، خشنود و سپاسگزار نگاه خسته و ماندهاش روی چهره نیره پرسه زد زمزمه وار گفت :
_داد و بیداد از این دل آگاه نگار ، این گوشای نیره منه یا چشمای سرمه ریز اون که داره پرده داری میکنه، آتش روی کدام جای تن محمود افتاده بود که تو دیدیش ؟
_چهار روز نشده ، درست درست بگم سه شب و دو روز که تو سینه آت آتش وا کردی مهدوی و شیرزاد کی اینجا بودن اونا که رفتن یه دفعه حالت عوض شد و یه گل آتش افتاد میان سینه و روی قلبت.
حال خنده گیرا و خاطره آفرین خانه نشین گوشه چشم محمود شد.
_اگه نداشتمت ، اگه نازگل خانوم رو برام دنیا نمیآوردی بخدا راست میگم نگار هیچی نبودم ، نمیشدم محمود ارژنگ ، داد و بیداد از این چشم دل آگاه نگار .... خسته دل شدم ، نگار داد از این درد, گل خانم جانم جان نا وقت بود ، شیرزاد نامی شانه بده زیر بار افتاده محمود ارژنگ ، منّت بار شدم ، اونم منّت بار یه جوان مغرور و خودخواه
_محمود بی انصافی نکن ، شیرزاد جوان بدی به چشم نمیاد.
_حرمت کارشو نمی شکنم ، خودت دیدی خیلی بهش عزّت گذاشتم ، خب آخه دل محمود رو ، خود تو نگار ، پُر گلش کردی ، یه نفس تند یه گوشه چشم نازک مردم این پرهٔ گلو پلاسیدهاش میکنه.
نیره برای دلجوئی از شوهرش با حرکتی آرام طناز وار فندک را از دست محمود گرفت ، شصتی آن را فشار داد ، دلبرانه شعله کم جان و مخروطی شکل فندک را نزدیک لبهای محمود حرکت داد.
محمود با اشتیاقی لذت بخش سیگار را کنار لبخند کنج لبش نشاند ، دستهای نیره را میان پنجههایش گرفت.
چند بار بدون آن که دود وارد ریهاش بشود به سیگار روشن پاک زد ، نیره با این خیال که سایههای فریدون و غزاله رفتارشان را تماشا میکنند نرم و خجالت زده دستهایش را از میان پنجهٔهای محمود جدا کرد ، محمود سیگار را از گوشه لب برداشت و دردمندانه و گلایه آمیز گفت :
_هی نگار اون شب، شب مهمانی، امشب که فریدون آمده پیش ما شوهرت رو صورتش هفت پرده خوشحالی قلمی کرد .مهدوی ، شیرزاد ، غزاله ، امشبم فریدون ، نفهمیدن که محمود رو بوم صورتش پرده کشیده و قلم خون آبه ریز گردش داده ، فقط چشم نگارم دید نقش و نگاری روی پرده چشم محمود نشست.
نیره با حرکتی عصبی چند بار شصتی فندک را فشار داد.
_چشمات باهام دردل میکرد ، که پیدا نکردن رنگو بهانه کردم . از اتاق مهمانخانه فرستادمت بری صندوقخانه رو بگردی و رنگای دست ساز برام بیاری ، امشب هم نگار فریدون که آمد صورتم رو پشت گلهای میان سبد قایم کردم که صدای حرف زدن دلتو با چشمام فریدون و غزاله نشنوفن و نبینن.
_نگار بد روزگاریه ، آتیش به خانه ات بباره روزگار بی پیر ...هی ... نگار با مژه قلم مو برو به جنگ دیو و جادو ، سنگینی رستمو رخشو بگیر رو تخم چشمات ، هفت خوان رو قلم بزن ، آخرش به قول فریدون یه پیغام پسغام دو کلمهای یه خوش و بش تلفنی ، قدر و قیمتش میزانه بالای هفت پرده نقاشی هفت خوان رستم !!
محمود چند لحظه به نقشهایی زنده و جاندار آخرین پرده هفت خوان خیره شد.
_دل و دست بی درد نگار ، بگو بچه هم بیان اینجا ، کاش یه چیزی بودش چشم روشنی میدادیم فریدون ، دیدی نیره ؟! وقتی که تعریف میکرد کار دانشگاه رفتنش درست شده چشمانش چه جوری برق میزد ....؟
_دو سه دفعه آمد سر زبانم یه جوری بهش بگم که تو ...
محمود حرف نیره را بورید
_هی نگار سر پیاله بپوشن ، حال خوش اونا رو خراب نکن ، نیت ما درس خواندن فریدون بود ، خب نامراد نشدیم ، چیزی که میخواستیم شد .
نیره برای برداشتن پرده نقاشی بلند شد ، محمود یکباره با حالتی که نشان میداد متوجه موضوعی شده است با تاکید گفت :
_نیره اینارو بدیم فریدون ببره برای فرخ.
نیره به نشانه مخالفت چند بار سر تکان داد ، محمود با خنده گفت :
_هفت خوان که نصفش اونجا باشه دیگه خفت خوان نمیشه ،
نیره پرده نقاشی را برداشت ، محمود بی رغبت سیگار نیمه سوختهاش را خاموش کرد .

***********************************
بوی یاس رازقی ، محبوبه شب و شمعدانیهای میان پر از پنجرههای باز ، میان فضای اتاق پرسه میزد، غزاله طرح نیمه کاره و خام تذهیبی را که روی خطوط یک عرض و یک طول محیط مستطیل جای پرده کشیده شده بود به فریدون نشان داد ، فریدون پرسید :
_این دو طرف چی ؟ همین جور خالی میمونه ؟
_اها ، مخصوصا اینکارو کردم جای هر چهار طرف ، عرض و طول سمت چپو قلم زدم.
_برای چی ؟
_یک قسمت از متن نقاشی اینجا از خط حاشیه میاد بیرون ، این طرف همین جور ، طرف راست تابلو محدود نمیشه طرف چپ زیر تسلط متن قرار میگیره.
_خیلی قرمز کاری کردی ! رنگای دیگهاش چیه ؟
_با فیروزهای دور میزنم ، نگاه کن جای خط های خامشو قلم زدم اینا فروزهای میشه.
وقتی که غزاله جای لکّهٔ کم نمود جای انگشت فریدون را از روی گوشه پرده پاک میکرد ، فریدون تند و گذرا و با نگاهی دزدیده به ساعت مچیاش نگاه کرد ، غزاله دلگیر و سرزنش کننده با حرکتی تند نگاهش را روی چشمان فریدون نشاند.
_فریدون این شد سه دفعه ، اون دفعه این هم حالا دزدیده به ساعت نگاه کردی. چی ؟ تا چشمام ماندگار یه گوشهای میشه تو به ساعت خیره ،میشی ، جایی وعده داری ؟ نکنه میترسی عمو فرخ کتکت بزنه ؟! یا اینکه ...
فریدون آشفته حال با لحن و کلماتی بهم ریخته جواب داد :
_خب ساعت .. خواستم ، اصلاً هیچی ، تو چقدر بهم پیله میکنی !!
غزاله وارفته و کرخ قلم موی نازک و ظریفی را که میان انگشتانش گرفته بود رها کرد ، دستهایش مثل شاخههای بریده شده از درخت روی زمین افتاد و تعجب زده پرسید :
_گفتی من چیکار میکنم ؟! من ؟! پیله میکنم ؟ چرا ؟
_معذرت میخوام ، واقعا معذرت میخوام ، بد جوری حرف زدم.
غزاله دستش را به طرف قلم مو برد اما با بی حوصلگی با پشت ناخن آن را زد جهت صندلیاش را برگرداند که درست مقابل فریدون قرار بگیرد ، حرکت بی رغبت دستهای غزاله حالت چرخاندن صندلی و نگاه سرد و سنگینش فریدون را بهت زده کرد.
_چرا غزاله اینطوری میکنی ؟
_برای اینکه حرفات سرده ، من به تو پیله میکنم ؟!
_برای اون حرفم معذرت خواستم ، ببخشید ، همینطوری بی هوا یه چیزی گفتم.
_تو کجا میخوی بری ؟ چیکار داری که ... ؟! این جوری دلشوره ورت داشته !
_من جایی نمیخوام برم، هیچ کار بخصوصی هم ندارم ، آمدم بهت بگم نامه رئیس دانشگاه رو بابام بهم داد ، منم آمدم شیرینی هم آوردم چون میخواستم خوشحالتون کنم.
فریدون همراه مکث کوتاهی ، نیم نگاهش را روی مستطیل وسط پرده لغزاند ، برای گریز از پرسشهای غزاله صمیمی، همدل ، آهسته و نجوا گونه پرسید :
_غزاله تو واقعا به عمو محمود نگفتی صفورا آماده ایران ؟!
_چند دفعه میپرسی ، ازم پرسیدی منم بهت گفتم نه ، چرا دو مرتبه میپرسی ؟
فریدون صندلی اش را جلوتر کشید و با حالتی که وانمود میکرد قصد بر ملا کردن راضی را دارد زیر گوش غزاله گفت :

_بابام برام تعریف کرد که اون وقتا عمو محمود ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خنده خوش حالتی روی صورت غزاله پهن شد .
_رقیب عمو فرخ بوده ؟! نه ؟
_نمیدونم ، ولی بابا میگفتش بابا بزرگت خیلی با اسفندیار خان دمخور بوده یه جوری سر بسته برام تعریف کرد بابابزرگت میخواسته عمو محمود رو بفرسته فرانسه گمانم میخواسته بره خوستگاری خوب عمو محمود رقیب بابام حساب میشده .
_حالا اگه برای من مثلا بیان خوستگاری اون آدم میشه رقیب تو ؟
فریدون اخم کرد، آبروهای سیاهش بهم گره خوردند.
_اینطوری شوخی نکن اصلاً خوشم نمیاد.
غزاله با نگاه شیطنت آمیز به چشمهای فریدون خیره شد.
_حالا این صفورا چه جور خانمیه ، چرا هیچی ازش نمیگی ؟! اون طرفا چه خبره ؟
_خانم مهربانیه ، خیلیام باشعوره ، بگم تعجب میکنی ، خیلی اهل کتابه ، وقتی هم که حرف میزنه یه جور بخصوصی صحبت میکنه.
_اون جور به خصوص چیه ؟ چه جوریه ؟ که تو با این همه آب و تاب تعریفشو میکنی ؟
_فریدون بدون توجه نشان دادن به حرف زهر دار غزاله بی تفاوت شانههایش را بالا انداخت و عادی جواب داد:
_پخته ، متین و باوقار حرف میزنه و بعضی وقتا هم کتابی، نصف مثنوی رو حفظه.
_خب حالا تو چه جور باهاش حرف میزنی ؟ پخته ؟ برشته ؟ سوخته ؟ سوزناک !
فریدون روی حالت کم حوصله بودن خودش پرده کشید ، یکباره هراسان روی صندلی بلند شد، پاهای خواب رفتهاش را خم و راست کرد .
_بلند نمیشی بریم پیش عمو محمود ؟!
غزاله بازویش را روی لبه پشتی صندلی چوبی گذاشت ، عضلات صورت و ابرو هایش را جا به جا کرد و کنجکاوانه پرسید :
_چرا کلافهای ؟ نمیخوای بهم بگی اونجا تو خونه عمو فرخ چه خبره ؟
پیش نگاه خیال فریدون سایه بی رنگ و محو چهره ثریا روی صورت غزاله نشست ، حالت دلهره و ترس ناشناختهای که آزارش میداد گسترده تر شد ، حس غریبی وادارش میکرد نگاههای کنجکاو و تردید آمیز غزاله را با نیم نگاهی تند و گذرا پاسخ بدهد . میترسید نتواند برابر نگاههای غزاله وجود ثریا ، خانه باغ ، دالان بهشت ،و اتاقی را که برایش مهیا کرده بودند پنهان کند ، غزاله دوباره پرسید :
_امشب هم درست مثل اون وقت که تو قنادی نشسته بودیم رفتارت ، حرف زدنت ، این کت و شلوار خوش دوخت مشکی تنت ، حتی اون کراوات ابریشمیت دارن داد میزنن، یه خبریه ؟ نیستش ؟ تو که اهل کراوات زدن نبودی حالا چی شده که هر دفعه میای اینجا یه رنگ کراوات دور گردنت گره میزنی ؟ زیاد گره کراوات رو محکم نکنی . حیفه ....
فریدون بی طاقت و واهمه زده در حالی که به طرف در بازمانده اتاق میرفت آهسته گفت :
_چرا هستش اونم خیلی خبرهای دست اول.
غزاله از روی صندلی بلند شد ، با عجله در پی فریدون به راه افتاد ، قبل از خارج شدن فریدون ، به دیوار نزدیک در تکّیه زد ، دستش را به گونهای روی چهار چوب قرار داد که راه خارج شدن را برای فریدون سد کرد.
_بهم نمیگی چه خبره ؟
فریدون با درماندگی و نگاهی لبریز از خواهش و ترس گفت :
_غزاله چقدر برات توضیح بدم تو قنادی بهت چی گفتم ، روزای بعد رفتیم جاجرود اونجا نشستیم عصرانه بخوریم چه قول و قراری گذاشتیم ؟ بازم میگم خواهش میکنم یه مدتی راحتم بذار ، مطمئن باش اتفاقاتی که داره میفته خیلی از مشکلات ما ، عمو محمود ،زن عمو نیّری چه جوری بگم مشکل همه ما رو حل میکنه ، خیال کن بازم برگشتم سر خدمت و اصلا تهران نیستم ، هر روز که بهت تلفن میزنم، هر فرصتی هم که پیش بیاد حتما میام پیش شما ، ببین دارم ازت خواهش میکنم راحتم بذار زیاد سئوال پیچم نکن بازم بگم خواهش میکنم.
غزاله دستش را پایین انداخت ، بهت زده چهره برفروخته فریدون را زیر نظر گرفت
_چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟!
نگاه پرسشگر و خسته غزاله صبور ، سبک از روی چهره فریدون لغزید ، فریدون سر خورده و با خجالت پیگیر مسیر گردش چشم و نگاه غزاله شد ، وقتی که نگاه غزاله روی پرده نقاشی نیایش شیرین چهره و چشمان شیرین پرده نشین را نشانه گرفت رنگ صورت بر افروخته و خجالت زده فریدون عوض شد ، برای پنهان ماندن لرزش گوشه لب و پرش گونههایش با نوک انگشت استخوان فک و چانهاش را فشار داد و با لحن درد زده و خفهای گفت :
_آخ ، یه دفعه دندانم درد گرفت .
غزاله نافذ و عمیق به چشمهای فریدون خیره شد ، فریدون نا خواسته و بی اراده دستش را از روی دهانش برداشت.
_چرا دندونت درد میکنه ؟
_نمی دونم ، مسکن دارین ؟ سرم درد میکنه ؟
_بشین میرم برات مسکن میارم، میخواستم یه چیزی بهت نشون بدم.
فریدون نشست ، غزاله ساکت ماند .
_چی میخواستی نشونم بدی ؟
_چشمای این نقاشی رو !
حالت اضطراب و پریده رنگی صورت فریدون قوت گرفت.
_اینو از روی کار بابا کپی کردم.
فریدون در حالی که وانمود میکرد درد دندان و سر آزارش میدهد، تشویق آمیز سر تکان داد و با صدائی خفه گفت :
_ عالی کشیدی یه ذره با کار عمو محمود فرق نداره .
سایه خنده تلخی روی چهره خسته غزاله سنگینی کرد.
_نه فریدون.
نگاه تعجب زده فریدون چند بار روی چهره غزاله و پرده نقاشی نشست و برخاست.
_نیست ؟
_نه
_فریدون اون چشمای سرمه ریزی که قلم استاد محمود ارژنگ بهشون جان داده با این چشما خیلی فرق داره من نقاشی کردم ، بابام خلق کرده ، خیال فریدون روی اشک دانه درشت گوشه چشم شیرین منزل کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیش نگاه خیال ، اشک دانه درشت روی چهره ثریا لغزید ، چند وقت پیش عمو محمود یه تعریف جالبی برام کرد :
غزاله نجوا گونه زیر لب زمزمه کرد :
_"در شرابم چیز دیگر ریختی
باده تنها نیست عشق آمیختی "
حال بغض و گریه میان صدای غزاله نشست نگاه سردر گم و خجالت بار فریدون روی گل قالی پرسه زد، غزاله بریده بریده و بغض کرده ادامه داد :
_می ترسم بگم ، حس میکنم ، ولی نمیخوام باور کنم ! دارم خودمو مجبور میکنم که ...
فریدون رنگ و نقش حال سر خوش و شادمان را روی چهره بهم ریخته و پریده رنگش نشاند ، مهربان ، دلجویانه و پوزش خواه پرسید :
_چی شده غزاله ...
سر انگشت غزاله اشک دانه درشت گوشه چشمش را کنار زد.
فریدون در اتاق را با ارنج فشار داد.
غزاله بلند شد دستگیره قفل در را گرفت به لبه در نیمه باز تکّیه داد.
_چی شده غزاله ؟
_هیچی ،
_برای عمو محمود مشکلی پیش آمده ، برای خودت اتفاقی افتاده ؟
_نه ...!
_پس چیه ؟!
_گوش کن .
فریدون شتابزده گفت :
_چی رو گوش کنم ، بگو خب.
غزاله از در فاصله گرفت و در حالی که با حالتی عصبی دستگیره در را حرکت میداد بغض آلود و خفه گفت :
_چشمات خالیه ، میفهمی ، بهم نگاه میکردی چشمات زنده بود مثل اون چشمایی که بابام ....
غزال شتاب زده از اتاق خارج شد.

دوات چینی ، مرکبدان بلور ، قلمتراش ظریف دسته صدفی کار زنجان و قطعه چوب مهر مانند بیضی شکل را با دقت داخل جعبه خاتم کاری شده گذاشت.مرکب باقیمانده روی سر قلم را با دقت پاک کرد ، نوک قلمها را به لبه قلمدان تکّیه داد .
_نمی خوای بنویسی ؟
_نه
_قلم درشتها رو بذارم سر جاش ؟
_ چرا اینجوری به خودت عذاب میدی ؟
_می تونم اینکار رو نکنم ؟! میتونم این همه خستگی و درد نامردمی اونو بذارم زمین ؟ میشه ...؟!
_اره اگه بخوای میشه ، این همه مدت چه جوری گذشت ، بقیه روزام همینطوری میان و پشت سر هم امروز میشه دیروز و از عمر ما آدما کم میشه برای چی دلگیری ؟!
_دلگیر خودم نیستم ، دلواپس تو و غزاله شدم.
نیره حرف شوهرش را قطع کرد،
_برای غزاله نمیخواد دلواپس باشی یواش یواش داره آرام میشه،....
_نگار اون نا خدایی که از راز و رمز دریا خبر داره میدونه آرامش قبل از طوفان چه بلائیه تو باید بیشتر از منی که پدرشم بدونی حال و احوال دخترمون چه جوری پریشانه ، نگار غزاله روی صورتش یه پرده بی خبری ، بی خیالی چه میدونم فراموشی نقاشی کرده ، پشت اون نگاههای بی تفاوت ، پس اون صورت خندان ، یه دنیا درد و غصه خوابیده، میترسم از دستمون بره ، یه راهی بذار جلو پام ، زیر بالمو بگیر ، خاک پای آقام علی بالم شکسته ، بال محمود بشکنه برای نیره قوت میمونه؟
_برم پیش فرخ ؟!
نیره تکان خورد ، نافذ و پرسشگر به چشمهای خسته شوهرش خیره شد
_نگار برم ببینم چه خبره ، بفهمم چی به روزگار فریدون آمده،
_اون روزگار بدی نداره ، اون وقتا که تو براش عمو محمود بودی و من زن عمو نیّری جا و مکان نداشت.
_خیلی زحمتشو کشیدی نگار.
_تو کم به پاش وایسادی ؟ کم خون دل خوردی ،اگه سایه تو روی سرش نبود اون وقت فرخ میفهمید پسرش چه حال و روزگاری داره ! خون دل خوردیم یه دسته گل تحویلش دادیم. محمود دسته دسته کاغذهای خط کشی شده را داخل پوشه گذاشت ، کاغذا رو بذار سر جاش ، با دل مشغولی نمیشه کلام خدا رو بنویسی از اول صبح تا حالا یه آیه هم ننوشتم نگار یک نفر انگشتام رو با قفل و زنجیر بسته، چشمام همش تار میبینه ، نگار ،....
_خیلی خب زیادی دلگیری نشون نده توکل به خدا ، در آسمان که بسته نشده .
_ دو سه روز پا به پا کردم که بی خبر تو برم پیش فرخ راست میگم نیره دلم رضا نداد ، رخصت بده از رفتنم دلگیر نشو ، فرخ خودش پا پیش گذشته که همدیگه رو ببینیم ، نخواستم بگم چند دفعه یعقوب زاده برام پیغام آورده.
_رفتی و باهاش حرف زادی فایدهاش چیه ؟
_از این سر در گمی در میاییم.
_اگه من هم رضا باشم غزاله ناراضیه ، پا پیش بذاری ، بفهمه میشه یه خرمن آتیش.
_از حالش بی خبر نیستم نگار.
_خب!!
_همه این حرفا درست ، حال ماها همون آرامش قبل از طوفانه بالاخره یه جوری باید به ساحل برسیم که غرق نشیم ؟
_برو ولی کار صوابی نمیکنی
رنگ خواهش و تمنایی مهر آمیز روی نگاه و صورت محمود پیدا شد.
_تو رخصت بده.
_بری اونجا پیش اونا به خاطر غزاله خودتو بشکنی التماس پسرشو بکنی ، بخواد خودش راه خونه ما رو بلده ، دیگه احتیاجی نیست تو بری اونجا و فریدون رو طلب کنی .
محمود قلم نیها را دسته کرد، آنها را کنار مرکبدان گذاشت ، در جعبه خاتم کاری شده را بست.
_به امید خدا اگه مشکلی پیش نیاد از فردا هر روز ازان صبح که تمام بشه نمازمو میخوانم میشینم مینویسم فقط یک سوره باقی مانده.
دست خیال محمود روی رنگ و نقش جعبه خاتم کاری شده سفره عقد غزاله و فریدون را پهن کرد.
_به چی خیره شدی ؟
_داشتم قرآن رو میذاشتم تو سفره عقد اونا.
سایه اخم کمرنگی روی صورت نیره نشست، محمود نگاهش را از مسیر نگاه سرزنشگر نیره دور کرد، نیره جعبه خاتم کاری را برداشت و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
_تو از غزاله عاشق تری ، چرا این همه دلشوره اونو داری ؟ محمود مسیرنگاهش را عوض کرد چند لحظه ساکت ماند ، وقتی که نیره در اتاق را باز میکرد با لحنی امرانه گفت :
_بمان نگار
نیره کنار در ایستاد ، محمود کاغذهای خط کشی شده را نشانه رفت حال شماتت بار نگاه نیره رنگ عوض کرد.
_یادم رفت اونا رو بردارم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمود كاغذ ها را برداشت .نيره از در فاصله گرفت محمود كنارش ايستاد .
- بخاطر بردن كاغذ صدات نكردم باهات حرف نگفته دارم.دل ميدي بگم.
- بگو.
- يه چيزي الان ازم پرسيدي؟!
- چي پرسيدم؟
- نپرسيدي چرا دلشوره ي اونو دارم؟
نيره دوباره سرزنشگرانه به محمود نگاه كرد.
- نگار شماتتم نكن دفه آخري كه ديدمش چشماش فرياد مي زدن دلشو پيش غزاله زن عموي نيري پيش عمو محمود جا گذاشته تو صداي فريادشو نشنيدي؟
نيره به راه افتاد.محمود به چهار چوب در اتاق تكيه داد.
- باز كاغذ!جا موند نگار.
- - خودت بيارش.
نيره وارد اتاق مهمانخانه شد.جعبه خاتم كاري شده را روي ميز ناهارخوري گذاشت وقتي كه محمود وارد اتاق مي شد پرسيد:
- كليد گنجه نمي دوني كجاست؟
محمود كاغذ ها را كنار جعبه قرار داد.
- اونارو نذاري تو گنجينه اتفاقي ميفته؟
- نه
- خب بشين نگار جان راستي راستي باهات حرف دارم.
نيره متعجبانه نگاه كرد.
- حرفي كه غزاله بهم گفته و تو خبر داري .
نيره و دو دل و مردد پرسيد:
- غزاله چي گفته كه من ازش بي خبرم.
- بشين
نيره از ميز ناهار خوري فاصله گرفت محمود دو تا از صندلي هاي اطراف ميز را جا بجا كرد نيره چشم به راه و ناراضي به صورت محمود خيره شد.
- بذار منم بشينم تا قضيه رو برات برات بگم اون وقت با دل گيري و اين جور ناراضي بهم خيره نشو.
- خب
- فريدون به غزاله گفته داره براي پدرش نقش بازي مي كنه مي خواد از امكاناتي كه فرخ داره استفاده بكنه.
- خطا نگم غزاله رو خام كرده بازي چيزي ديگه اس.
احوال فريدون برگشته رو گپ و گفت و گو ميان تخم چشماش چرك پول تخت شده!نعل و ميخ طاق و جفت مي زنه.
- فرخ دزديدش
- پسش مي گيرم نگار.
نيره دلگير و شماتت بار روي نقش و نگار جعبه خاتم كاري شده دست كشيد.
- اوني كه شيره ي جان منو مكيده دختر محمود ارژنگ وامانده نشده كه براش حلال همسر گدايي بكنيم.
محمود خسته حال و عصبي آرام و كم صدا روي صفحه ميز ناهار خوري زخمه زد.
- با غماز خانگي چه كنم نار؟1
- رهاش كن محمود
اگه بدونم حرف دلش چيه ؟!بغهمه كارش كجا گه خورده بهم بگه نه رهاش مي كنم.
نيره روي انگشت محمود دست كشيد مهربان و همدل نگاه كرد
- يعقوب زاده چه پيغامي بهت داد
محمود بي صدا خنديد.
- گفتش فرخ مي خواد بياد اينجا.
- خونه... .
- آره
- تو چي گفتي؟!ج.ابش. چي دادي.
- چي مي خواستم بگم گفتم مهمان حبيب خداست.
- كي مي خواي بري پيشش.
- رخصت نگار ميگه كي ساعت خوشه.
- برو
نگاه محمود روي صفحه ساعت ديواري لغزيد .روي حالت سرگردان مردمك چشمهاي محمود بذر تمنا جوانه زد.
- اونم براش مي برم.
نيره ناباورانه چشم و نگاه تمنا زده ي محمود را تماشا كرد.
- نه نميذارم.
- مي خوام بدهكارش نباشم.
- بدهكارش نباشي تمام دارايئشو زير پات بريزه بازم بدهكار مي مونه .
- نيره رفته بودم خونه مهدوي يه جوري كه نشون مي داد نمي خواد دلگيريم بكنه سر پوشيده بهم گفتش پشت قضيه نامه ي شيرزاد دست فرخ قلم اصليو ميزده مسببشم فريدون بوده اون فرخو تو منگنه گذاشت.
نيره بهت زده دست هايش را تكان داد :
- فريدون چكار داره مي كنه؟
- نمي دونم بذار اونو ببرم براش .
- نقاشي غزاله رو ببر.
- نه چشماي نقاشي غزاله جان ندارد
- اگر غبار بشينه روي اون يه دونه اشك كي پكش مي كنه.
- نمي دونم نمي برمش.
- بقيه هفت خوانو ببر.
- با دلت رخصت ميدي.
- برو محمود جان خاك پا ي مولا براي هيچي بهشون رو نزن.
- نمي زنم
- اونم ببر دلم رضا ميده ببريش.
***
نگاهش را به يكي از گل هاي برجسته قالي ابريشمي ريز بافت كف اتاق گره زد نور و روشنايي خورشيد از پشت شيشه هاي رنگ به رنگ كتيبه ي پنجره ها روي فرش هاي كف اتاق پهن شده بود و رنگهاي ارام و جوان قاليچه ها را درخشانر جلوه مي داد محمود با بي توجهي و حالتي ناخرسند فضاي اتاق را زير نظر مي گرفت وسايل تزييني اشياء داخل ويترين چوبي و تراش خورده تابلو هايي كه روي تمام ديوارهاي اتاق نصب شده بودند نوعي ارايش و تركيب ايرني قديمي را پيش نگاهش نقاشي مي كرد فواصل خالي ديوار ها زير لايه اي از سيمان نخودي رنگ كم جان و متخلخل حال چشم انداز تصاوير پرده هاي نقاشي قهوه خانه اي مينياتور هاي سياق بهزادي را از رونق انداخته بود گره چيني آهني كتيبه پنجره ها با شكل هاي منظم و هم اندازه براي نگاه محمود به شكل قالب بي روح گره چيني هاي چوبي با سماجت بالاي پنجره هاي دو لختي آلومينيومي دهان باز كرده بودند.
ماشين تحرير قديمي سياه رنگ اتوي زنگ زده ذغالي ساعت هاي بغلي گلدان هاي پاريسي كنار لاله هاي ناصري و تنگ هاي لاجوردي كشيده قامت چاي دانهاي در نيزه اي و فيروز نشان اميزه و تر كيبي نامتعادل را نشان مي دادند.
نگاه فرخ گل برجسته قالي ابريشمي ريز بافت را رها كرد محمود به يكي از پرده هاي نقاشي قهوه خانه اي كه روي ديوار و زير سر و گردن خشك شده ي يك قوچ آويخته شده بود نگاه مي كرد. فرخ مغرور و راضي نگاه خودش را همسايه و همراهي نگاه محمود كرد و غرور اميز پرسيد:
- مي بيني چه هيبتي داره؟
محمود بي تفاوت و دلگير جواب داد :
- چشم هاي شيشه اي هيبتي دارد؟درد تير خوردن رو پوست صورتش جا ماند. اون مي بيني؟
محمود ابرو هايش را در هم كشيد ساكت و با ترحم به چشم هاي شيشه اي نگاه كرد.
- ول كن محمود احساسات حيوان دوستانه ات جريحه دار شد؟اره
- نه
- پس چرا ابرو هاتوبهم گره زدي .
- درد تير خوردنش استخونامو زخم كرده.
محمود به چشم هاي فرخ نگاه كرد پشت پرده اي از حال نگاه سرد و مادي محمود چشم هاي فرخ ديگري را تماشا مي كرد پيش نگاه خيال محمود فرخي كه پيش رويش نشسته بود همان كسي كه نمي توانست باشد كه روزگار جواني اش را با او به سر كرده بود.
- چرا اينجوري تماشا مي كني ؟!
- مي خوام پشت نگاه سرد و بي روحت چشم هاي فرخو كه يه وقت دوست جان در جاني محمود ارژنگ بود پيدا كنم كاش مي شد اين نقابو كه به پوست صورتت چسباندي بكنم بندازم ميان اشغالدوني و فرخي كه خيلي وقته نديدمش ببينمش و باهاش درد و دل كنم آخه بي مروت خيلي دل تنگم.
براي لحظاتي كوتاه فرخ نگاهش را از ميدان نگاه محمود فراري داد.با حالتي سماجت وار بدون آنكه گوشهايش را بگيرد تلاش كرد تا حرف هاي محمود را نشنود .
به نظرش آمد اسباب اثاثيه اتاق اشياء تزييني فرش ها پنجره ها خودش و مردي كه رو به رويش نشسته بود برايش بيگانه و ناآشنايند ميان فضايي ناشناس گمشده اي در كوير مانده روي چشم و لب هاي فرخ منزل گرفت پيش حال خيالش در جايي دور شخصي ناشناسي ايستاده بود و صدايش مي كرد.نگاهش ثابت مانده بود نور و روشنايي خورشيد از روي گل هاي قالي پريده بودند روشنايي محو و خاكستري رنگ غروب ميان اتاق موج مي زد.
- چيه فرخ؟آشفته اي؟!
- حال غريبي دارم من خيلي دلم تنگه خسته ام محمود .
- آدم وقتي ميره تو قالب يه نفر ديگه خيلي خسته ميشه اينو نمي دونستي ؟
- يعني چي؟
- براي اينكه خودش تنها نيستش بايد سنگيني قالبشو كول بگيره و اينور اون ور ببرتش درست مثل كاري كه تو داري مي كني.
فرخ خنديد عضلات صورتش را به گونه اي حركت داد كه به محمود نشان بدهد در حال ياد آوري خاطرات گذشته هستم حالت چهره و نگاه فرخ ياد آور و پنهان مانده اي را به خاطرش آورد رندانه پرسيد:
- داري يه خاطره اي يادي حرفي از گذشته ها رو كه گم كردي پيدا مي كني؟درست نمي گم؟!
- يادت نرفته؟!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- هر چي كه از فرخ دوست دوران جواني ديدم و شنيدم همه اش يادمه نگاه كردنش حرف زدنش.
فرخ گلايه اميز و دلگير نگاه كرد.
- اخم نكن.
- هر وقت اينجوري باهام حرف مي زدي دلگير مي شد براي تو فقط اون وقت هايي كه با هم بوديم با هم زندگي مي كرديم ارزش داره تو فقط يه فرخ مي شناسي اونم... .
- فرخيه كه خيلي ساله گمش كردم
- اينجوري فكر مي كني؟فرخ حي و حاضر رو به روت نشسته1 داره باهات حرف مي زنه تو به حرفاش گوش نمي دي .
- اين ادمي كه داره باهام حرف مي زنه فرخ دهدشتي دوست جان در جاني محمود ارژنگ نيستش.
تيرگي غروب مثل گرد خاكستري رنگ اتاق را پر كرد فرخ بلند شد.
- بذار حالا چراغو روشن كنم نمانيم تو تاريكي بعدش شب دراز است و قلندر بيدار .
- چراغ مي خواي چكار كني ؟روشناييم كه باشه همديگرو نمي بينيم .
- محمود تا اينجا شوخي منم يه خورده اي بگي نگي خودمو زدم به كوچه علي چپ!ولي راستي راستي داري شوخيارو جدي مي كني اگه منو نمي شناسي اگر تو روشنايي منو نمي بيني براي چي چشم تو چشم همديگه نشستيم و داريم حرف مي زنيم .يه جوري به همديگه اشنايي ميديم !
فرخ چراغ هاي سقفي اتاق را روشن كرد گردش و چرخش نور لابلاي اويز ها ي كريستال اصل بازتاب و شكست نور روي شيريني خوريهاي پايه بلند بلور و برق ملايم اشياء گران قيمت ميان اتاق حال ارامشي لطيف را زنده كرد.فرخ بعد از روشن كردن چراغ به طرف دولا بچه منبت كاري گوشه اتاق رفت چراغ هاي مخفي و دوار داخل ان را روشن كرد .باريكه ها ي رنگ به رنگ نورهاي سبز قرمز وآبي و زرد كهربايي با گردش بر روي اشياء عتيقه سكه هاي طلا نقره دست به دست شده ي روزگاران گذشته ظرف هاي بلور و كريستال فضا و چشم اندازي رويا واره را نمايش مي دادند فرخ دستش را روي قبضه تفنگ شكاري آويخته شده از ديوار گذاشت با نگاهي تهديد كننده به محمود گفت:
- دهدشتي من شكار تو نشدم هي تير انداز منو فقط زخمي كردي همين دستتو از روي قبضه تفنگت بردار.
- قبول داري اين تفنگ مال منه ؟وقتي كه تفنگو ميشناسي صاحبش نبايد برات نا آشنا باشه.
فرخ تفنگ را با دقت از روي ديوار برداشت لوله آن را به طرف سينه محمود نشانه رفت.محمود بدون اعتنا به سمت دولابچه به راه افتاد فرخ با سرخوردگي لوله ي تفنگ را رو به زمين برگرداند محمود در حالي كه به اشياء داخل دولابچه اشاره مي كرد و نورهاي متحرك چشم هاي خسته اش را آزار مي داد با لحني عتاب آلود پرسيد :
- اينا رو براي چي جمع كردي؟قيمتين؟رفيق مارو پشت اونا قايم كردي كه اسفنديار خانو نشونم بدي؟
فرخ دلگير و عصبي جند بار بي صدا لبهايش را حركت داد تسليم شده نگاه كرد محمود تفنگش را از دستش گرفت آن را وارونه به گوشه ي ديوار تكيه داد.
- نمي خواد تو حرف بزني من خودم جواب ميدم به اينا علاقه نداري جمعشون كردي يه جوري جاي خالي خودتو ميان قالب ادمي كه جلدشو عاريه گرفتي پر بكني اينجا خونه ي تو نيستش اتاق اسفنديار خوان كهزاده دروغ مي گم ؟
فرخ پشتش را روي ديوار لغزاند سست و وارفته روي فرش نشست سرش را به ديوار تكيه داد ناخشنود و گله آميز پرسيد:
- براي اشتي كردن شيريني زخم زبان و سركوفت برآم آوردي حالا منم بهت بگم لاكردار بي مروت چرا سركوفت مي زني .
- سر كوفت نمي زنم اونچي رو كه دارم مي بينم مي گم؟!غير از اينه؟ تو لا بلاي كارو كردار اسفنديار خان براي خودت لانه درست نكردي؟سي سال تو قالب يه آدم ديگه زندگي كردن خستت نكرده .
فرخ شكست خورده و سر افكنده نگاهش را متوجه اشياءداخل دولابچه كرد براي عوض كردن حال سرد چشم هاي محمود بي ريا و اشتي طلب آرام و شمرده گفت:
- امدي و باهام آشتي كردي رو سرم منت گذاشتي اينه و فرخ قديميه بهت ميگه خوشحالم راستشو بخواي اصلا باورم نميشه كه آمدي اينجا و روبروم وايسادي و داري باهام حرف مي زني دفعه آخري كه بگو مگو داشتيم باهات تند حرف زدم از اون بابت شرمندم.
فرخ به چشمان نيمه خندان محمود خيره شد حال خنده بي صدا روي مرمك چشم هاي محمود سبز شد با تاني و ترديد آميز پرسيد:
- چرا اينجوري تلخ بهم نگاه مي كني مي دوني كه آدم كم هوشي نيستم مي فهمم حرفات نگاه كردنت همه شون حال قهر دارن ! خودت ميگي چشم و نگاه ادما خيلي بهتر از زبونشون حرف مي زنه چيه؟!ما زياد قهر و آشتي داشتيم اين دفعه به جاي شيريني آشتي كنان يه كوه قهر و كينه با خودت آوردي.
يادته هر دفعه كه آشتي مي كرديم مي گفتي :
ما زياران چشم ياري داشتيم
محمود اين جور ساكت نشين حرف بزن.
بيا بشينيم رو فرش خيلي وقته مثل قديما رو فرش نشستيم.
محمود بدون انكه حرفي بزند در حالي كه به طرف فرخ مي رفت خم شد شاخه گل سفيد رنگي را كه از ميان گلدان روي فرش افتاده بود برداشت ساقه ظريف ان را ميان انگشتانش تاب داد پرده هاي سفيد رنگ از كنار دكمه زرد و براق وسط گل جدا شد و روي فرش افتاد وقتي كه محمود روبرويش نشست فرخ نگاه نافذ و سنگينش را روي چشم هاي محمود نشاند و آمرانه پرسيد:
فكرنكني مي خوام محبتي رو كه كردي بي مقدارش بكنم نه من تو رو واقعاً به زحمت انداختم به قول خودت دنبال خودم كشاندمت و آورئمت اينجا .
راست بگو اين كارو به خاطر خوشحال كردن من انجام دادي يا خودتم دلت مي خواست همديگرو ببينيم و حرف و حكايت گذشته ها رو بگيم و بشنويم .
حال قهر و اشتي با حركتي هم زمان پنجه ها يشان بهم پيچيد محمود نجوا گرانه زير لب گفت :
-ادما تو هر سن و سالي كه باشن هم بازي هاي دوران بچگي ونوجواني هاي خودشونو فراموش نمي كنن ما هم با همديگه يه گذشته اي داشتيم نداشتي؟
يادته تو باغ خدا بيامرز پدرت كوره ي سيب زميني مي زديم؟يادته چه جوري از روي درخت سيب كاغذيه افتادم زمين يادته براي سوار شدن روي كره اسب سفيده چقدر با هم دعوا مي كرديم.
فرخ با صدايي بغض كرده در حالي كه تلاش مي كرد حال گريه لابلاي حرف هايش پيدا نشود ذوق زده پرسيد؟
- يادته با قمه افتاديم دنبال گربه آلا پلنگي صفورا؟
فرخ دستش را از ميان پنجه محمود جدا كرد.
با صداي بلند و لحني كه شبهاي آبياري مراد باغبان و احمد پيوند زن بهم پيغام مي دادند فرياد زد:
- آهاي ...محمود...آقا ...هي.
- هو... ببندم
- آب ميان ...تمام كرت ها منداب زده...راهشو برگردانم.
- يه گل جا...ته بلنديه تشنه مانده دست نگه دار.
- هي ...عمو محمود ...ميان باغ...باغ كه مست آبه ...جاي كي خاليه كه بياد بهت بگه كي ميره برام گيلاس نوبرانه بچينه؟
فرخ دهانش را كنار گوش محمود گذاشت و زير گوشي پرسيد:
- مي دوني جاي كي خاليه؟!
محمود در حالي كه صورتش را از نزديك دهان فرخ دور مي كرد و با لحن خسته و خشم گرفته جواب داد:
- جاي صفورا.
- پس خبر داري؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- محمود با نك انگشت شقيقه هايش را فشار داد چشمانش را باز و بسته كرد دانه هاي درشت عرق روي پيشاني و كنار لبهايش روه هم غل خوردند شانه هاش را تكان داد احساس مي كرد وزنه هاي سنگيني را روي شانه ها و قفسه سينه اش جا به جا مي كنند درد ناشناخته اي به شكل گلوله سرخ شده ي آهن از هر دو طرف شقيقه هايش به سمت چشم و پيشاني اش حركت كرد حالت عطشي سنگين همراه حرارت تبي پر طپش گلو و حنجره اش را زير فشار گرفتند خشكي گلو و دهان خستگي عضلات گونه هايش فرصت نمي داد ند كه حرف بزند دست هاي محمود همانند شاخه هاي تبر خورده ي درخت خشكي از شانه هايش اويزان شد فرخ دستهاي محمود را در دست گرفت و با لحني اشتياق آلود و اميخته با شادي گفت:
- فريدون بهت گفت؟
- نه تو كجا ديديش؟كي آمده ايران؟
- تو فروردين اولش تو شركت ديدمش و بعدشم اينجا.
سايه چهره شاداب سرزنده و نجيب صفورا بي رنگ ومحو روي پرده هاي ذهن محمود نقاشي شد.چشم هاي مرطوب براق و خوش نگاه صفورا روي نگاه مات و حيرت زده محمود به گردش درآمد خيال صفورا از ميان مه غليظي كه ميدان نگاه محمود را فرا گرفته بود با حالتي اثيرواره سبك و بدون حجم خارج شد زير سايه اطراف تنه ي درختان قطور چنار گردش كرد طناب هاي تاب حركت كردند سايه روي تخته ي تاب نشست محمود مي ديد چندين دست كه صاحبانش ديده نمي شدند با سرعتي سر سام آور طنابهاي تاب را حركت مي دهند ميديد تاب به شكلي دايره وار مي چرخد روي نقطه مركزي دوران چششم هاي وحشت زده ي غزاله ماندگار شده بود و بي صدا فرياد مي كشيد.
- چي شده ؟!چرا مث آدماي برق گرفته خشكت زده .
- هيجده سال پيش گفتي صفورا نو فرانسه تصادف كرده مرده .تو گفتي بيا براش مراسم ختم بگيريم .منم قبول كرده بودم كه صفورا مرده حالا اون برگشته كه دخترش براي قلب مرده ي غزاله مجلس ختم بگيره.
فرخ ساكت شد.
نگاه هاي غم زده محمود لابلاي نور هاي رنگي گردش كرد زير لب آهسته پرسيد:
- حالاكجا ماندگار شدن كجا زندگي مي كنن ؟ كجا بوده؟
فرخ سرزنش آلود نگاه كرد و با لحني ناراضي پرسيد:
- مي خواي ببينيشون؟
اسم ثريا روي حنجره و زبان فرخ سنگيني كرد نگاه هاي سرزنش آلود محمود اجازه نمي داد كه از ثريا حرف بزند احساس مي كرد تواناييهايش برابر محمود خرد و ذوب شده است از بازگو كردن خيالاتي كه ذهنش را مشغول كرده بودند دچار ترس و دلهره ي آزار دهنده مي شد هر بار كه براي حرف زدن از فريدون و ثريا خاموش و بي صدا كلمات را در ذهنش جا به جا مي كرد متوجه مي شد حرف هايش مثل گلوله هاي كمانه كرده از ميان سلول هاي قلب خودش مي گذرن د سنگيني حال حقارت ناتواني و سردر گمي بختك وار روي ذهنش سنگيني مي كرد.
محمود دوباره پرسيد
اون با كي اومده؟
فرخ نفس عميقي كشيد.
- با دخترش شوهرش هيجده سال پيش تو تصادف اتومبيل مرده.
خنده معنا داري كنار لبهاي محمود ماندگار شد.
- فريدون باهاش خيلي اخت شده !مي گقتش خيال مي كنم مادر خودم از يه سفر دور و دراز برگشته .
فرخ خسته و وامانده نگاه كرد .
- اولش فريدون رو ديد چي گفت؟
- خواستش برم دنبال كار سربازيش.
- به خاطر صفورا فريدونو نگه داشتي تهران؟!
- چي داري ميگي فريدون پسرمه.
محمود پرسشگرانه به چشم هاي واهمه زده ي فرخ نگاه كرد.
- اون به ما حرفي نزد چرا؟تو بهش گفته بودي به ما نگه.
محمود پرخاشگر و عصبي پرسيد:
- فريدون كجاست؟
فرخ ساكت مانده براي رهايي از زير بار نگاه هاي خشم الود و سرزنشگر محمود نگاهش را روي گل هاي قالي رها كرد لرزش كم نمود دستهاي محمود قوت گرفت.
- نمي خواي بهم بگي؟!
فرخ تند و گذرا به صورت بر افروخته و دست هاي لرزان محمود نگاه كرد.
- رفته اصفهان1
- اصفهان؟!
فرخ دلگير و قهر آلود روي گل هاي قالي ضربه زد محمود مچ دست او را گرفت.
براي چي رفته اصفهان ؟!
فرخ مچ دستش را از ميان حلقه ي انگشتان محمود خارج كرد .ابروهايش را گره زد و با صداي خفه اي گفت:
- محمود !تو براي اشتي نيامده اي چي مي خواي؟چرا اينجوري حرف مي زني چرا داري ازم باز جويي مي كني .فريدون يه بچه يتيم صغيري نيستش كه حق نداشته باشه بي اجازه ي قيمش قدم ور داره تو قيم اوني؟
رنگ حالت بر افروخختگي چهره ي محمود پريد كند و حسرت زده نگاهش را ميان فضاي اتاق گردش داد فرخ مسير حركت نگاه هاي او را دنبال كرد نگاه محمود روي چشم هاي شيشه اي و پوست رنگ باخته گردن و سر فرخ خشك شد ماندگار شد پژواك صداي گلوله رها شده ميان كوهستان روي پرده هاي گوش محمود حركت كرد درد زخم جاي گلوله ميان گلويش نشست زخم خورده و بي رمق گفت:
- نه قيم پسر مردم نيستم براي فريدون دهدشتي خيلي ام كه بخوام به خودم رتبه بدم ميشم يه لله نه يه گماشته!كسر شانم ميشه !خب يه چوپان بي مزد غير از اينه؟!مطمئن باش كه نيومدم مزدمو بگيرم.
- مي دونم ازم دلگيري معذرت مي خوام حرف بدي زدم واقعاً معذرت مي خوام حرفمو پس مي گيرم حال درد و از تو چشمات بريز بيرون.
حال خنده اي درد آلود گوشه لبهاي محمود خانه گرفت.
- يار عهد جواني !سرب داغ حرفت مهمان چشم رفيقت شده .ميشه به مهمان بگم زود باش از تو خونه ي ما برو بيرون ؟آره.
فرخ خجالت زدخ درمانده و گرفتار دوباره نگاهش را روي گل هاي قالي رها كرد.
- منكه معذرت خواستم ديگه چرا بهم زخم زبون مي زني خب منم ناسلامتي پدرم يه حق و حقوقي دارم.
حال خنده گوشه نشين لب هاي محمود روي صورتش پهن شد.
- نمي خواد اينجوري خجالت زدم بهم نگاه كني درستشو بخواي اين منم كه بايد ازت خجالت بكشم بيخودي بهت پرخاش كردم صدام رو بالا بردم و سرت فرياد كشيدم اين جور بد كرداري كردن تو عالم رفاقت نامرديه.
- محمود نذار بعد از دو سال قهر و دوري حال آشتي مون كدر و تلخ بشه .مي دونم تو بخاطر فريدون خيلي زحمت كشيدي تو و نيره اونو زير پر و بال خودتون گرفتين الحق و الانصاف هم خيلي خوب بارش اوردين محمود رو راست باهات حرف مي زنم بعد بازنشستگي علي الخصوص تو اين چند ماهه حال و هواي خودم حال و هواي كار و كردارم خيلي توفير كرده اگه بگم دو رو برمو يه جور ديگه مي بينم شايد خيال كني مي خوام ادا در بيارم.كه اين جوري حرف مي زنم تو ام خبر نداري خداي بالا سر مي دونه براي اين دل واموندم خيلي باختم مي خوام يه جوري پا ور دارم كه باخت توش نباشه.
محمود پرده ي نقاشي تمام قد روي ديوار را نشانه رفت و با لحني عادي و بي تفاوت گفت:
- حالا كه داري عوض ميشي خوبه بدي حال چشماتو روي اون نقاشي قلم گيري بكنن تلخي سنگين تو اونو جا مونده.
محمود حالا تو داري سرب داغ مي ريزي تو چشمام يه دفعه بگو با چند تا گلوله مي خواي منو بندازي زمين؟چرا تير خلاص و نمي زني و راحتم نمي كني؟گفتم باز هم ميگم براي اشتي نيامدي.دنبال فريدون مي گردي گمشدت اونه. شايدم آمدي صفورا رو.. .
محمود خنديد و با دست و سر به تفنگ شكاري اشاره كرد.
- روزگار بديه يه شكارچي تند و تيز يه آدم اهل كوه و كمر تيمسار سه ستاره به آدم يه لا قبا ي قلمو به دست ميگه تير خلاص بزن آخه محمود ارژنگ عدديه؟
فرخ خان هفتا هشتا كلمه كه بياد رو لبات قدر و قيمتش از هفتاد تا پرده نقاشي هفت خوان رستم ما جماعت قيمتي تره خوب شد يادم افتاد بقيه پرده هات رو برات مي فرستم محض خاطر رفاقتمون به خاطر دل محمودم كه شده همت بكن به پسرت نگو به هيچ كس نگو محمود آمده پيشم اين قضيه بشه يه رازي يه اممانتي كه خدا ازش خبر داره و منو تو اينو نمي دونم سر قولت وايميسي نذار كسي بو ببره اومدم پيش تو.
بغض گرفتگي گلويش را فشار مي داد لرزش كم نمود دست هايش قوت گرفت. فرخ وامانده و اشفته حال نگاهش را روي قسمت هاي عريان ديوار هاي اتاق ميخكوب كرد محمود خم شد ساقه و پرده ي گل پژمرده را از روي فرش برداشت فرخ نگاهي كرد محمود خنديد .
- قولت قبوله خدايي و به لله راسا حسيني رو قضه رو برات وازش كنم هر چي ام بگي خاك پاي اقا علي خم به ابرو نمي يارم .پسرت!خودش داره خورد خورد ما رو پس مي زنه ؟خودت يا يكي ديگه اون مشق ميدين؟حرف دلتو بزن برات قسم خوردم هرچي ام بگي يه سر سوزن دلگير نمي شم فقط راستشو بگو.
- فرخ خسته و كم جان و بي رمق بلند شد به طرف پرده نقاشي تمام قد پشت به ديوار كنار كنار پرده نقاشي ايستاد و مهربان و آشتي طلب نگاه كرد.
- محمود چشماي خودمو بذارم جاي چشماي پرده نقاشي رو او نارو قلم گيري مي كني.
- محمود نافذ عميق و پرسشگرانه به چشماي فرخ خيره شد.
- بازم مزه ي چشام تلخه... .
با انگشت اشاره محمود ميان فضاي خالي روي پرده اي خيالي و نرم و كند حركت كرد.
- داري چشمامو قلم گيري مي كني .
- آره
فرخ شانه هايش را از روي ديوار برداشت مجسمه وار روي پرده نقاشي ايستاد ناخواسته و بي اراده مردمك چشم هايش با حركت كند انگشت اشاره ي محمود همدل و همراه شد .محمود با فاصله دانه شمار و كم صدا زير لب نجوا كرد.
آدمي كه عاشقه هر چي ام كه چرك و تلخي زمانه بخواد ميان تخم چشماش سوزن بزنه بازم طوطياي عاشقي نميذاره يه سر كور بشه تو اين سي سال كه كج دار و مريض يه روزش قهر و يه روزش آشتي بودم تو دل خودم همه جوره بدت فتم بي مروت بي كردار نارفيق چشم سفيد صدات كردم سرت هوار كشيدم ولي يه نصفه سر سوزن از اونم كوچيكتر دلم رضا نداد و نداده كه بدو غيبت حال عاشقيو بگم لامروت سينه اي كه درد و زخم عاشقيو مي شناسه راضي ميشه خنجر بذارن كف دست يه ادم عاشق ديگه و بگه... .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست محمود خسته حال پايين امد .فرخ چشمهايش را بست پشت سرش را روي پرده نقاشي كوبيد.
- به خداوندي خدا تو اين كار قدم اولو من ور نداشتم.
- صفورا؟
فرخ از پرده نقاشي فاصله گرفت بطرف محمود قدم برداشت .
- حقيقتش اينه كه قضيه اش همه جوره گره خورد خدا شاهد تمام اتفاقاتو دروغ نگم مو به مو براي صفورا تعريف كردم.
- بهش گفتي!
محمود ساكت ماند لب گزه كرد.
فرخ ادامه داد:
- آره گفتم مهر يكي ديگه تو سينه فريدونه اولش اونم زياد پيگير قضيه نبود خجالت مي كشم بگم خودش غيرت خودش فريدون ....
فرخ سرگردان وامانده با قدمهاي بلند كشيده هم آهنگ و روي خطوط مستقيم مسير هاي خلوت و خالي كف اتاق را طي كرد انتهاي هر مسير نظامي وار روي پاشنه و پنجه پاهايش مي چرخيد و دوباره به راه مي افتاد.
نگاه خسته حال محمود روي دستهاي نيه مشت شده ي فرخ جا به جا شد وقتي كه فرخ كنار دولابچه رو به ديوار ايستاد و روي پا با حالت عقب گرد چرخيد و از ديوار فاصله گرفت بازتاب باريكه نورهاي قرمز تند روي لوله براق تفنگ ميان چشم هاي محمود نشست پيچ و تاب روشنايي تند قرمز رنگ از روي لوله ورشويي تفنگ همانند رگه هاي خون تازه روي ديوار به سمت پوست گردن سر خشك شده قوچ حركت كرد.
طنين صداي گلوله اي رها شده ميان فضاي دره اي عميق روي پرده هاي ذهن و خيال محمود نشست پنجه ها غزاله را ديد به قفسه ي سينه اش چنگ مي زد.نور قرمز از لا بلاي انگشتان دست غزاله خون رنگ و فواره وار روي لوله تفنگ فرو ريخت هراسان كف دستهايش را روي چشم و صورتش فشار داد .بي اراده و تند تعادل از دست داده بلند شد مچ پاهايش تاب خورد روي شانه و با صورت زمين خورد.فرخ گيج و مات روي پاشنه و پنجه پاش بي حركت ايستاد محمود آرنج و بازويش را روي فرش تكيه داد .نيمه تمام سرش را بلند كرد فرخ به طرف محمود خيز برداشت لرزش زانو فرصت قدم برداشتن او را گرفتنشست با زانو حركت كرد محمود كف دستش را روي فرش فشار داد فرخ قلاب وار دستهايش را زير بغل و اطراف شانه محود بهم گره زد با حركتي تند و چابك محمود را بغل گرفت و او را نشاند .
- نصفه عمر شدم چي شد؟
حال خنده اي ناتوان و بيمار گونه روي صورت محمود خانه گرفت.
- سرم گيج رفت
فرخ زانو و ساق پاي خودش را تكيه گاه شانه و استخوان هاي تيره پشت محمود كرد و در حاليكه دانه هاي درشت عرق سرد لزج پيشاني محمود را نوازش وار كنار مي زد و گفت:
- به خداوندي خدا نزديك بود زهر ترك بشم يه دفه مثل درخت تبر خورده افتادي.
- چشمام كم قوث شده.
محمود سپاسگذار دست فرخ را از مقابل صورتش كنار زد .
- بشين نمي خواد بلند بشي دراز بكش.
فرخ آرام از كنار محمود بلند شد ميان اتاق چشم گرداند به طرف پشني هاي كوچكي كه رويهم چيده شده بود رفت يكي از پشتي ها را برداشت نزديك محمود آن را روي فرش گذاشت با دست شانه ي محمود را فشار داد بخواب رنگت شده مثل گچ بازم قلبت...
محمود سر تكان داد فرخ تشويش اميز و نويد دهنده ي دهانش را بطرف صورت محمود برد.
- بخواب بذار يه خورده حالت جا بياد اون وقت من مي برمت يه جايي كه اونجا حالت حسابي حسابي جا بياد.
محمود پشتي را كنار زد .
- نميذارم جم بخوري دراز بكش تكان نخور.
- بايد برم!
- كجا؟
- قرار بودبرم گاراژ ماشين بگيرم.
- با اين حالت اونم اين وقت شب ؟
- چيزيم نيست يه هوا جلو چشام موج مي زد.
- كجا مي خواي بري.
- كرمانشاه خونه حاج صحبت !بابابزرگ... .
محد ساكت ماند خاطرات گذشته و سالهاي دور از ياد رفته به شكل نقطه هاي رنگ و رخ باخته خط نوشته اي كه روي كلمه هايش مداد پاك كن كشيده باشند پيش نگاه خيال فرخ با سرعت جا به جا شدند ناباورانه و مردد پرسيد:
- كرمانشاه ؟!پدر نيره خانم؟!
- يادته؟!
فرخ با لحني احترام اميز و شرم زده پرسيد:
- هستش ؟حاج صحبتو ميگم!!
- آره.
نقش و نگار كاشيكاري هاي تكيه معاون الملك كرمانشاه روي نقطه هاي رخ و رنگ باخته كتابچه خاطات سبز شد.
دو سه سالي كه كرمانشاه بودم مي رفتم سر سفره شون .
- مياي بريم ؟
بوي گلاب بوي غريب كاه گل اآب خورده شعله هاي لرزان شمع صداي خوش لهجه آقا مير نوچه خوان فضاي سكوت گرفته اتاق را پر كرد.فرخ با لهجه اي كه به سختي نيمه تمام كلمات را ادا مي كرد نجوا گونه زير لب زمزمه كرد.
نُوجُواُنم ...اِكبِرم...نوجُوا...
محمود نگاهش كرد.
دلم مي خواد نمي تونم .
- منم اونجا مهمانم توي دهه صاحب خونه كس ديگه ايه.
محمود ساكت ماند و گله مند و پرسشگرانه به صورت فرخ نگاه كرد .
چند بار بي صدا لبهايش را حركت داد فرخ چشم به را و منتظر به دهان محمود چشم دوخت پژواك صداي نيره ميان گوش محمودچرخ خورد .
برو...جان خاك پاي مولا براي هيچي بهشون رو نزن.
- نمي زنم
فرخ تعجب زده پرسيد :
- نمي زني .قرار بوده كسي رو بزني ؟
محمود خنديد.
- هيچي ؟
- چشمات داره داد مي زنه ازم دلگيري كيو نمي زني!منو؟!
- - نه گفتم دلگير نيستم .
فرخ سر در گم و بهم ريخته فضاي اتاق راا زير نظر گرفت و خجالت زدهگفت:
- عجب ميزباني شدم ؟يه ليوان اب خوردن ندادم دستت !بشر چيه؟!
يه تجديد ديداري كرديم، گپي زديم ،خودش كلي قيمت داره.
فرخ با مشت نيمه بسته روي قالي ضربه زد شكست خورده وپشيمان نگاه كرد .
- محمود قضيه يه جوري جا افتاد كه خودمم نفهميدم ؟داره چي ميشه!بذار منم يه دردو دلي بكنم!شامو بمونيم پيش همديگه .بمان محمود!اين وقت شبي كه نمي خواي راه بيفتي بري.
- مي خوام شب روبريم.
بمان سر صبح با فيروزي روانه بشين برين.
محمود خنديد.
- اون بلده ي خدا اين همه راهو بكوبه بره و برگرده كه چي بشه يه پيرمرد و پيرزنو بذاره كرمانشاهو و بررده خدا بده بركت اتو غرب چه مي دان اتو عدل هستش با اتوبوس راحت ميريم.
- دخترت چي؟
محمود تكان خورده براي پنهان ماندن حال غمي كه خيال مي كرد روي چه ره اش خيمه زده و صورتش را برگرداند .
- دائيش اينجا بود با اون راهيش كرديم چند روزي ميشه كه رفته .
- امشب كه نمي رسي بري بليط بگيري حالا بمان.
- نگار دلواپس ميشه .
حال شرمندگي و سرگرداني چهره و نگاه فرخ قوت گرفت.
- باهات حرف دارم وايميسي گوش بدي؟!
حال سنگيني و تلخي نگاهشان عوض شد فرخ روي پيچ و خم نقش و نگار ترنج قاليچه نائين بافت دست كشيد .
-ماندم كه بگي...
- محمود سركرده بودم تو لاك خود به قول تو گفتي رفته بودم تو جلد اسفنديار خان كهزاد تو شركت تو پادگان دادمي زدم فرمان مي دادم هوار مي كشيدم بعدشم شب لابلاي اينا لول مي خوردم.
اين جوري خودمو بازي مي دادم پيش اين و اون پز مي دادم عتيقه هايي كه تيمسار فرخ دهدشتي داره موزه ي لوورم نداره .صفورا امد ... .
چشمهاس سرمه ريز شيرين و پرده نشين روي چشم خيال محموئد نقاشي شد.
محمود نرم و نجوا گونه زمزمه كرد:
بسا مرغا كه عشق اوازه گردد
بسا عشق كهن كان تازه گردد
پلك هاي فرخ روي هم افتاد صداي محمود اوج گرفت .
غلام عشق شعر كانديشه اين است
همه صاحبدلان را پيشه اين است
كسي كز عشق خالي شد فسردست
گرش صد جان بود بي عشق مرده ست
صداي محمود و تحرير هاي اوج گرفته اش فرود آمد فرخ خسته چشم پلكهايش را نيمه باز كرد.
- كاش سي سال پيش بود.
- حالا اون برگشته.
- ناوقت آمد و منم گيج شدم خيال ورم داشت درست عين يه جوان بيست و دو ساله احساساتي شدم چه جوري برات تعريف كنم فريدون شد جواني هاي منو ثريا هم شد اون وقت هاي صفورا اولش اصلاًرضل نبودم.نمي دونم افسون شدم فريدون پاپيش گذاشت، صفورا... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani غزاله طیبه امیرجهادی داستان نوشته ها 105

Similar threads

بالا