بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

agin

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوره گرد خانه نداشت

مرد ثروتمند خانه اش عشق نداشت !

عشق خریدار نداشت

......

دوره گرد عاشق بود ....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است


 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
درفصل بهار اگر بتی حور سرشت
مارا دو سه ساغر بدهد بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
کمتر زسگم اگر برم نام بهشت
:smile:
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی­سوزد
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ،
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …
من چراغم را در آمدرفتن همسایه­ام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومه­ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده­ی باریک
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزه­ی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز



دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
دو تا چشم دو تا چشم دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
نظر داری نظر داری خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه تو این دریای چشمان سیاه رو پس چرا داری
دو تا چشم دو تا چشم دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل نيلوفر آبي
پشت پلك من مي خوابي
ميشي خورشيدي خصوصي
واسه خودم بتابي
آروم آروم
بازي بازي
با دل تنگم ميسازي؟؟؟
من هنوز در به در طره اون زلف سياتم
من هنوزم سبز سبزم
ريشه دارم
يكي از پاپتي هاتم
آقاي كوچيك نواز بنده پرور
من هنوزم صله گير چشم باروني اون ابر نگاتم
منوكشتي
منوكشتي
منو كشتي
كشته باشي...
خوش به حالم
من هنوزم كه هنوزه يكي از اون كشته هاتم
من هنوز دربه در طره زلف سياتم
من هنوزم سبز سبزم
ريشه دارم
يكي از پاپتي هاتم
شما كه سواد داري
ليسانس داري
روزنامه خوني
با بزرگا ميشيني
حرف ميزني
همه چي ميدوني
شما كه كلت پره
معلم مردم خوبي
واسه هر چي ميگن جواب داري در نمي موني
بگو از چيه كه من دلم گرفته؟؟؟
راه مي رم دلم گرفته
پا مي شم دلم گرفته
گريه مي كنم، ميخندم ،پا مي شم،دلم گرفته
من خودم آدم بودم
باد زد وهواي منو برد
سوار اسبي بودم كه روز باروني زمين خورد
شما كه سواد داري
ليسانس داري
روزنامه خوني
با بزرگا ميشيني
حرف مي زني
همه چي رو ميدوني
شما كه كلت پره معلم مردم خوبي
واسه هر چي كه مي گن جواب داري در نمي موني
بگو از چيه كه من دلم گرفته؟؟؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در خواب

ز راه آمد سر انگشتی به در زد
ز هر گلدان گلی چید و به سر زد
چو مرغ نغمه خوان در خوابم آمد
گشودم دیده را از خانه پر زد

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

من نمی دانم
ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ـ
که چرا انسان،این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش
ـ چیزی از معجزه آن سو تر ـ
ره نبردست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد؟
که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است؟
من برآنم که در این دنیا
خوب بودن به خدا،سهل ترین کار ست
و نمی دانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی
بیگانه است؟
و همین درد مرا سخت می آزارد.



 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]لكه هاي خون [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از ردپاهايت روييده اند[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و كمي آنطرف تر[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]چند كلاغ[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] لاشه دلت را[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] تقسيم ميكنند...[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]چه ساده تسليم تاراج شده اي[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] درخت انار![/FONT]
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست

فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست

هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد ترا

بر فراق من بگرید گوید این مسکین شدست


ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا

جای دیگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدست


تا مگر سنگین دلت را رحمت آید بر دلم

سنگ را رحمت نباشد این حدیثی بیهدست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد

نیک نزدیک بود بر در تو
تا چه بد کرد کز تو دور افتاد

یا حسد برد دشمن بد دل
یا مرا دوستی غیور افتاد

ماتم خویشتن همی دارد
چون مصیبت زده، ز سور افتاد

چون ز خاک در تو سرمه نیافت
دیده‌ام بی‌ضیا و نور افتاد

جان که یک ذره انده تو بیافت
در طربخانهٔ سرور افتاد

از بهشت رخ تو بی‌خبر است
تن که در آرزوی حور افتاد

چون عراقی نیافت راه به تو
گمرهی گشت و در غرور افتاد
 
  • Like
واکنش ها: noom

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد

دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
 

agin

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگز نقاش خوبی نخواهم شد .....

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه سیبی

که در زیر آواری از رنگها

مدفون شد .......
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا شبروان !‌ کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خواب شان
گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی اید به گوش
گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنده یاد فروغ فرخزاد

زنده یاد فروغ فرخزاد

[FONT=times new roman,times,serif]هميشه خواب ها[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرند[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] من شبدر چهارپري را مي بويم [/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]كه روي گور مفاهيم كهنه روئيده ست[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تا به خداي خوب ،كه در پشت بام خانه قدم مي زند سلام بگويم؟[/FONT]
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]شاعری گمنام از کشور نیجریه
برگردان: مجتبا کولیوند[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]مردگان را،
صدا می‌زنیم-
جواب‌مان را می‌دهند.

زندگان را
صدا می‌زنیم-
پاسخی شنیده نمی‌شود.

روی برگ‌های خشک
که قدم می‌زنیم
صدا می‌کنند

برگ‌های سبز
صدایی ندارند...[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]
 

noom

عضو جدید
درست ته ته نگاهت
نه! صبر کن کمی عقب تر بیا...
آها
درست همین جاست!
همان برقی که مرا پاگیر تو کرده...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

چه خیالها ...





((سر آن ندارد امشب که برآرد آفتابی))


نه به دل رسید شوری نه به لب رسید آبی

نه تو آمدی کنارم که دل فلک بدزدیم

نه من آمدم به میعاد به رسم دوستیابی

نه ز جبر نکته خواندم نه مرور درس شیمی

نه زبان و تستهایش نه علومی و حسابی

نه فیزیک و بخش نوری نه که شادی و سروری

نه تمام شد کتابی و نه وصف و آب و تابی

دل من اسیر عشق است و نمیرسد به معشوق

و تو میروی از اینجا و نه شور و التهابی

شکمی گرسنه دارم و تویی غذای سیرم

نه اسیر صد غذایم و نه کشته ی کبابی

ز زمختی دلت پرس که کرده بی قرارم

که چرا نه دل رحیمی نه لطیفی و حبابی

دل من خمار عشق است و دلیل بی تو بودن

تو بیا دلیل بودن که تو خود شراب نابی

دل ما اسیر یک غمزه شد و نیامدی باز

((چه خیالها به سر کرد و به سر نکرد خوابی))


:gol:
 

fatiostad

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعر

شعر

[FONT=&quot]شعر زیر، شعري كه است آقاي رييس جعفري در مراسم پنجمين سالگرد مرحوم دكتر حسين عظيمي قرائت نمودند[/FONT]:

[FONT=&quot]بنويسيد که باران به بيابان برخورد [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که مردي به زمستان برخورد [/FONT]
[FONT=&quot]خانه در خاک و خدا داشت ، تماشايي بود [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد دو خط مانده به تنهايي بود [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که با ماه ،کبوتر مي چيد [/FONT]
[FONT=&quot]از لب زاغچه ها بوسهء باور مي چيد [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که با چلچله ها الفت داشت [/FONT]
[FONT=&quot]اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت [/FONT]
[FONT=&quot]لالهء وا شده را خوب تماشا مي کرد [/FONT]
[FONT=&quot]با کمي خون جگر روزهء دل وا مي کرد [/FONT]
[FONT=&quot]دلش از زمزمهء نور عطش مي باريد [/FONT]
[FONT=&quot]ريشه در ماه ، ولي روي زمين مي جوشيد [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد زبان داشت ولي لال نشد [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که پوسيد ولي کال نشد [/FONT]
[FONT=&quot]پُرِ طوفان غزل بود ولي سيل نداشت [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که دل داشت ولي ميل نداشت [/FONT]
[FONT=&quot]پنجه بر پنجرهء روشن فردا مي زد[/FONT]
[FONT=&quot]وسعت حوصله اش طعنه به دريا مي زد [/FONT]
[FONT=&quot]به ملاقات سپيدار و کبوتر مي رفت [/FONT]
[FONT=&quot]گاه با بال و پر چلچله ها ور مي رفت [/FONT]
[FONT=&quot]وقتي از چارجهت پنجه پاييز افتاد [/FONT]
[FONT=&quot]او به فرمول فروپاشي گل پاسخ داد [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد به قانونِ عطش ، آب نداد[/FONT]
[FONT=&quot]و کسي کودک احساسش را تاب نداد [/FONT]
[FONT=&quot]سرد و سرما زده از سمت کوير آمده بود[/FONT]
[FONT=&quot]کودکي بود که در هياتِ پير آمده بود [/FONT]
[FONT=&quot]تا صداي دل خود چند تپش فاصله داشت [/FONT]
[FONT=&quot]گاه با فلسفهء عشق کمي مسئله داشت [/FONT]
[FONT=&quot]کوه غم بود ولي چند بلا صبر نداشت [/FONT]
[FONT=&quot]طاقت ديدن خورشيد پس ابر نداشت [/FONT]
[FONT=&quot]او به هر زاغچه امکان تکلم مي داد [/FONT]
[FONT=&quot]کرکس و چلچله را يکسره گندم مي داد [/FONT]
[FONT=&quot]پيرخو بود وَ هم صحبت کودک مي شد [/FONT]
[FONT=&quot]مثل ديوار ولي گاه مشبک مي شد [/FONT]
[FONT=&quot]اعتقادي به تبر خوردن پاييز نداشت [/FONT]
[FONT=&quot]آسمان بود ولي بارش يکريز نداشت [/FONT]
[FONT=&quot]بي گدار آب نمي زد به دل برزخ عشق [/FONT]
[FONT=&quot]لحظه اي سرد نشد در نوسان يخ عشق [/FONT]
[FONT=&quot]برزخ از پنجره چشم دلش گل مي کرد [/FONT]
[FONT=&quot]هر چه مي ديد نمي گفت ، تحمل مي کرد [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که در آتشي از باران زيست [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که با دغدغه ي ايران زيست [/FONT]
[FONT=&quot]ماه در حوصلهء حوض دلش گم مي شد [/FONT]
[FONT=&quot]تکه تکه دل او قسمت مردم مي شد [/FONT]
[FONT=&quot]صبح تا در افق دهکده تاول مي زد [/FONT]
[FONT=&quot]چشم باراني او طعنه به جنگل مي زد [/FONT]
[FONT=&quot]مثل ماهي همهء خاطره اش آبي بود [/FONT]
[FONT=&quot]روشن از آينه اش ، برکهء مهتابي بود[/FONT]
[FONT=&quot]شعر از همهمه سينه او داشت خبر [/FONT]
[FONT=&quot]به درختان لب جاده نمي گفت : تبر[/FONT] !
[FONT=&quot]گرچه يک عمر درون قفس مردم بود [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که او همنفس مردم بود [/FONT]
[FONT=&quot]هر چه مي ديد نمي گفت ، تحمل مي کرد [/FONT]
[FONT=&quot]آي مردم ! به خدا درد تناول مي کرد [/FONT]
[FONT=&quot]رود از ناحيهء سينه او مي جوشيد [/FONT]
[FONT=&quot]نور مي خورد وَ از باغچه گل مي نوشيد [/FONT]

[FONT=&quot]خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت [/FONT]
[FONT=&quot]حس معصوم همآغوشي پيچکها داشت [/FONT]
[FONT=&quot]آخرين مرد مه الود زمستاني بود [/FONT]
[FONT=&quot]بنويسيد که او عاشق و ايراني بود[/FONT] ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جــــــــام را بوسه زنان توبه شکستم امشب
مژده ای باده کشان مژده که مستم امشب
کس نبیند به صفای می و مینا به جهــــــــــان
زان به جز ساغـــر می از همه رستم امشب
دست در گردن مینا فکنم تا به سحــــــــــــــر
بر نیاید به جز این کار ز دستــــــــــــم امشب
بست پیمان مــــــــــــــــرا اختر روشن با می
آسمان نشکند این عهــــــد که بستم امشب
ساز شد طالع ناساز،مـــــــرا چون من و عقل
عهــــــــد هر چند که بستیم شکستم امشب
آشنایی به خـــــــــــــرد کار من شیفته نیست
رشته الفت بیگــــــــــــــــانه گسستم امشب
روشن از پرتو مــــــی شد دل گلشن که چنین
شمع سان تا سحــــــر از پا ننشستم امشب
گلشن کردستانی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا خودش بهشت است.


عمران صلاحي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری

نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه نا پاکم اگر نشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه ، برتر از بی بقای خاک .
"
احمد شاملو"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در این شب‌ها
( برای م.امید)

درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر می‌ترسد
درین شب‌ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.

تویی تنها که می‌خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.

بر آن شاخ بلند ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ در خواب اند
بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،
گل‌های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.

تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید
به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام.

درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش می‌ترسد
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.

محمدرضا شفیعی کدکنی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه ی هر عاشق واسه زنده بودنی

تو امید انتظاری تو دلای نا امید
مثل دیدن ستاره تو شبای نا پدید

چه غریبونه گذشتند جمعه های سوت و کور
هنوز اما نرسیدی ای تجلی ظهور

با توام، با تو که گفتی، تکیه گاه عاشقایی
می دونم یه دنیا نوری، ساده ای، بی انتهایی

مث لالایی بارون، تو کویر بی صدایی
تو خود عشقی، می دونم، ناجی فاصله هایی

تو همون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه هر عاشق واسه عاشق شدنی

تو امید انتظاری تو دلای نا امید
مثل دیدن ستاره تو شبای ناپدید

عمریه دلم گرفته گله دارم از جدایی
غایب همیشه حاضر تو کجایی، تو کجایی
تو کجایی، تو کجایی
 

siyavash51

عضو جدید
هرکه سودای تودارد چه غم از هرکه جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هزکه از یار تحمل نکند یار مگویش

وآن که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

گفتم از ورطه ی عشقت به صبوری به در آیم

باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش

نرسد ناله ی سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

شیخ شیراز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
 
  • Like
واکنش ها: noom

مهرومهتاب

عضو جدید
حمید مصدق

حمید مصدق

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اکبر اکسير ...

اکبر اکسير ...

[FONT=times new roman,times,serif]صفر را بستند[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]که ما به بیرون زنگ نزنیم ...[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]از شما چه پنهان[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ما از درون زنگ زدیم ![/FONT]​
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا