بيش از اين تاخير را جايز ندانستم چون به خوبي درك كرده بودم هرچقدر حرفم را به تاخير بياندازم بيان آن سخت تر خواهد شد. تصميم گرفته بودم كاري را كه بخاطرش به آنجا آمده بودم تمام كنم. مي خواستم براي نجات شهاب قدمي بردارم حتي اگر اين تلاش به قيمت نرسيدن به او بود. مي خواستم در عالم عاشقان حقيقي جايي براي خودم باز كنم. در رمانهاي تاريخي خوانده بودم كه عاشقان جاويد مرداني بودند كه بخاطر معشوق فداكاري كرده اند مثل مجنون بخاطر ليلي و فرهاد بخاطر شيرين و من مي خواستم بدون اينكه نامم در صفحه اي از تاريخ ثبت شود به خاطر عشقم فداكاري كنم. آن لحظه به هيچ چيز جز سعادت شهاب فكر نمي كردم. به راستي از خودم گذشته بودم و بخاطر او دلواپس بودم.
شروع صحبتم سخت بود چون نمي دانستم چگونه بايد آغاز كنم اما شروع كردم. با صدايي كه به زحمت از حنجره ام بيرون مي آمد گفتم :
- من ... مي خواستم از ما تقاضايي كنم. نمي دونم كارم درست هست يا نه و شما اون رو به چه چيزي تعبير مي كنيد اما تنها راهي كه عقلم پيش روم گذاشت اين بود كه پيش شا بيام و با جسارت از شما بخوام كه ...
آب دهانم خشك شده بود و مني كه تا چند لحظه پيش از شدت سرما به لرزه افتاده بودم از شدت گرما عرق كرده بودم.
پيروز براي اينكه نشان بدهد با توجه كامل به صحبتهايم گوش مي كند ميوه اي را كه پوست كنده بود جلو من گذاشت و با دقت كامل به چشمانم خيره شد. شايد اگر او همچنان به كارش مشغول بود من نيز راحتتر صحبت مي كردم اما نگاه دقيق او صحبت را برايم مشكل مي ساخت اما مي بايست حرفم را تمام مي كردم. نگاهم را به طرف ظرف ميوه پيش رويم دوختم و ادامه دادم :
- يعني از شما تقاضا كنم كه يك انسان را نجات بديد.
احساس كردم با اين حرف از فشار عصبي من نيز كاسته شد. براي نفس تازه كردن سكوت كردم و همچنين منتظر ديدن واكنش او در مقابل شنيدن اين حرف بودم.
پيروز كه معلوم بود توجهش به اين موضوع حسابي جلب شده است گفت :
- من يك انسان رو نجات بدم؟ خوب اين خيلي خوبه. چكار مي تونم انجام بدم.
واكنش خوب او اين احساس را به من داد كه مي توانم با او راحت تر صحبت كنم و شايد همين واكنش خوب او مرا هول كرد و به طرز بسيار ناشيانه اي گفتم :
- من از شما ... هفت ... ميليون .... تومن قرض مي خوام.
احساس كردم پيروز از حرف من خنده اش گرفت. خودم هم قبول داشتم خيلي مسخره و ابتدايي تقاضايم را مطرح كرده ام. احساس كردم جوري ملبغ هفت ميليون تومان را به زبان آوردم كه گويي به هفتصد تومان احتياج داشتم. لبم را به دندان گرفتم و به او نگاه كردم. احساس كردم پيروز دلش مي خواهد بخندد اما شايد ملاحظه رنگ صورتم را كه از خجالت سرخ شده بود مي كرد. از اينكه در همان ابتداي كار خراب كرده بودم از دست خودم حسابي شاكي بودم و حرص مي خوردم. صداي پيروز كه با خنده همراه بود به گوشم رسيد.
- عزيزم حرفي نيست. تمام زندگيم رو بخواهي تقديمت مي كنم، اما اگر اشكالي نداره مي خوام بپرسم هفت ميليون رو براي چه كاري مي خواي. مثل اين بود كه گفتي اون رو براي نجات كسي احتياج داري. اين طور نيست؟
حواسم را متمركز كردم و در حاليكه بنا به عادت اينكه هر وقت هول مي شدم موهايم را بدون اينكه درآمده باشد پشت گوشم مي زدم گفتم :
- من اين پول رو براي پرداخت ديه لازم دارم.
چشمان پيروز از تعجب گرد شده بود. به من فهماند كه ممكن است باز هم خرابكاري كرده باشم و فوري فهميدم كه خرابي از كجاست و در پي اصلاح حرفم گفتم :
- يعني يكي از دوستانم ... برادرش با عابري تصادف كرده و او كشته شده و هم اكنون برادرش به عنوان قتل غير عمد در زندان است.
نگاه پيروز همچنان با خنده همراه بود و با اينكه نمي دانستم چه خواهد شد اما دست كم خيالم راحت بود كه باري از روي دوشم برداشته شده است و عاقبت توانسته ام با هزار جان كندن حرفم را بزنم. سكوت پيروز مي رساند كه او در حال تجزيه و تحليل صحبت من است. اما چهره اش چيزي نشان نمي داد. هر چقدر سكوت بين من و او طولاني تر مي شد نگراني من نيز شدت مي يافت. عاقبت پيروز سكوت را شكست و گفت كه بخاطر من اين كار را خواهد كرد اما كنجكاو بود كه بداند انگيزه من براي اين كار چيست و من حدس زدم او دريافته كه شايد چيزي در اين بين هست كه باعث شده من بخاطر برادر دوستم به هر دري بزنم. براي اينكه او از كمك به شهاب منصرف نشود به او گفتم كه او برادر صميمي ترين دوستم است من چون او را خيلي دوست دارم نتوانستم ناراحتي اش را ببينم و خواستم تا برايش كاري انجام بدهم. پيروز نام دوستم و همچنين نام برادرش را پرسيد. فكر اينجايش را نكرده بودم. ابتدا قصد داشتم نام بيتا را ببرم اما ممكن بود بعدها قضيه لو برود و دستم رو شود بنابراين نام شبنم را به پيروز گفتم و هنگامي كه خواستم نام شهاب را بگوشم خيلي مراقب بودم صدايم لرزش نداشته باشد. پيروز نام شهاب پژوهش را روي ورقي نوشت و آن را در كيف جيبي اش گذاشت. من نيز نفس راحتي كشيدم. به ظاهر توانسته بودم او را قانع كنم زيرا ديگر چيزي نپرسيد و بعد از اينكه مقداري از ميوه پوست كنده بشقاب جلوي روي مرا برداشت به من اشاره كرد تا ميوه اي را كه برايم پوست كنده بود بخورم. من نيز چون بچه حرف گوش كني قطعه اي از ميوه را برداشتم و به دهانم گذاشتم. اما وقتي كه گفت در اسرع وقت توسط عمو ناصر و وكيلش اين كار را نجام خواهد داد كم مانده بود ميوه به داخل مجراي تنفسي ام بپرد. به زحمت ميوه را فرو دادم و براي اينكه جلوي سرفه ام را بگيرم دستم را جلوي دهانم گذاشتم. پيروز از جا برخاست و با ليواني آب كنارم آمد و در حاليكه دستش را روي شانه ام گذاشته بود مي خواست آب را به خوردم بدهد. آب را از دستش گرفتم و با دست اشاره كردم كه حالم خوب است. او نيز اصرار نكرد. از زير دستش شانه خالي كردم و خودم را جمع و جور كردم و او سر جايش برگشت. وقتي حالم خوب جا آمد با نگراني به او گفتم كه نمي خواهم كسي از خانواده از موضوع با خبر شود حتي اگر نتوانم به دوستم كمك كنم و نمي خواهم پدر و عمو فكر كنند كه از شما و اخلاقتان سوء استفاده كرده ام.
پيروز بعد از شنيدن حرفم قول داد بدون اينكه كسي از اين موضوع با خبر شود ترتيب اين كار را بدهد و طوري با عمو ناصر صحبت كند كه او و يا ديگران كوچكترين بويي از اينكه من پيروز را وادار به پرداخت ديه كرده بودند نبرند.
خداي من همانطور كه انتظار داشتم پيروز در كمال سخاوت قبول كرده بود هفت ميليون براي آزادي شهاب بپردازد. پس شهاب آزاد مي شد. بعد چه پيش مي آمد ديگر خدا بزرگ بود. ديگر كاري در منزل او نداشتم و دوست داشتم به خانه برگردم و آزادي شهاب را در اتاقم جشن بگيرم. به ساعت ديواري رو به رويم نگاه كردم. ساعت دو بعد از ظهر بود. پيروز از جا برخاست و گفت كه براي صرف ناهار به رستوراني كه در همان نزديكي بود برويم و گفت كه اگر مايل باشم مي تواند سفارش دهد غذا را به خانه بياورند. از او تشكر كردم و گفتم ترجيح مي دهم بيرون برويم. به اتفاق او از خانه خارج شديم و بعد از صرف غذا با هم به پارك نياوران رفتيم و ساعت شش بعد از ظهر به همراه او به خانه برگشتم.
اوضاع خانه عادي بود با اين فرق كه نرگس از سنندج آمده بود و با نگاه معني داري كه خنده و شادي در آن موج مي زد به من و پيروز كه از در وارد شديم نگاه مي كرد. اين نگاه در چهره تك تك اعضا خانواده ام مشهود بود. همه سعي مي كردند رفتارشان عادي باشد اما در چشمان همه حتي پوريا برادرم مي خواندم كه چه فكري مي كند و اين به قلبم آتش مي زد. من به پيروز احترام مي گذاشتم و با جوانمردي او اين احترام صد چندان شده بود اما نمي توانستم عاشقش باشم زيرا دلم را به كس ديگري سپرده بودم و نگاههاي پر معني اطرافيان كه هنوز پرديس نرفته منتظر ازدواج من بودند به روحم چنگ مي انداخت. دلم مي خواست از زير بار نگاه آنان فرار كنم و خودم را در اتاقم حبس كنم اما تا زماني كه پيروز در خانه مان بود نمي توانستم اين كار را بكنم چون او بخاطر من آنجا آمده بود و من احساس مي كردم به او مديونم. بله من به او مديون بودم، مديون آزادي شهاب.
شروع صحبتم سخت بود چون نمي دانستم چگونه بايد آغاز كنم اما شروع كردم. با صدايي كه به زحمت از حنجره ام بيرون مي آمد گفتم :
- من ... مي خواستم از ما تقاضايي كنم. نمي دونم كارم درست هست يا نه و شما اون رو به چه چيزي تعبير مي كنيد اما تنها راهي كه عقلم پيش روم گذاشت اين بود كه پيش شا بيام و با جسارت از شما بخوام كه ...
آب دهانم خشك شده بود و مني كه تا چند لحظه پيش از شدت سرما به لرزه افتاده بودم از شدت گرما عرق كرده بودم.
پيروز براي اينكه نشان بدهد با توجه كامل به صحبتهايم گوش مي كند ميوه اي را كه پوست كنده بود جلو من گذاشت و با دقت كامل به چشمانم خيره شد. شايد اگر او همچنان به كارش مشغول بود من نيز راحتتر صحبت مي كردم اما نگاه دقيق او صحبت را برايم مشكل مي ساخت اما مي بايست حرفم را تمام مي كردم. نگاهم را به طرف ظرف ميوه پيش رويم دوختم و ادامه دادم :
- يعني از شما تقاضا كنم كه يك انسان را نجات بديد.
احساس كردم با اين حرف از فشار عصبي من نيز كاسته شد. براي نفس تازه كردن سكوت كردم و همچنين منتظر ديدن واكنش او در مقابل شنيدن اين حرف بودم.
پيروز كه معلوم بود توجهش به اين موضوع حسابي جلب شده است گفت :
- من يك انسان رو نجات بدم؟ خوب اين خيلي خوبه. چكار مي تونم انجام بدم.
واكنش خوب او اين احساس را به من داد كه مي توانم با او راحت تر صحبت كنم و شايد همين واكنش خوب او مرا هول كرد و به طرز بسيار ناشيانه اي گفتم :
- من از شما ... هفت ... ميليون .... تومن قرض مي خوام.
احساس كردم پيروز از حرف من خنده اش گرفت. خودم هم قبول داشتم خيلي مسخره و ابتدايي تقاضايم را مطرح كرده ام. احساس كردم جوري ملبغ هفت ميليون تومان را به زبان آوردم كه گويي به هفتصد تومان احتياج داشتم. لبم را به دندان گرفتم و به او نگاه كردم. احساس كردم پيروز دلش مي خواهد بخندد اما شايد ملاحظه رنگ صورتم را كه از خجالت سرخ شده بود مي كرد. از اينكه در همان ابتداي كار خراب كرده بودم از دست خودم حسابي شاكي بودم و حرص مي خوردم. صداي پيروز كه با خنده همراه بود به گوشم رسيد.
- عزيزم حرفي نيست. تمام زندگيم رو بخواهي تقديمت مي كنم، اما اگر اشكالي نداره مي خوام بپرسم هفت ميليون رو براي چه كاري مي خواي. مثل اين بود كه گفتي اون رو براي نجات كسي احتياج داري. اين طور نيست؟
حواسم را متمركز كردم و در حاليكه بنا به عادت اينكه هر وقت هول مي شدم موهايم را بدون اينكه درآمده باشد پشت گوشم مي زدم گفتم :
- من اين پول رو براي پرداخت ديه لازم دارم.
چشمان پيروز از تعجب گرد شده بود. به من فهماند كه ممكن است باز هم خرابكاري كرده باشم و فوري فهميدم كه خرابي از كجاست و در پي اصلاح حرفم گفتم :
- يعني يكي از دوستانم ... برادرش با عابري تصادف كرده و او كشته شده و هم اكنون برادرش به عنوان قتل غير عمد در زندان است.
نگاه پيروز همچنان با خنده همراه بود و با اينكه نمي دانستم چه خواهد شد اما دست كم خيالم راحت بود كه باري از روي دوشم برداشته شده است و عاقبت توانسته ام با هزار جان كندن حرفم را بزنم. سكوت پيروز مي رساند كه او در حال تجزيه و تحليل صحبت من است. اما چهره اش چيزي نشان نمي داد. هر چقدر سكوت بين من و او طولاني تر مي شد نگراني من نيز شدت مي يافت. عاقبت پيروز سكوت را شكست و گفت كه بخاطر من اين كار را خواهد كرد اما كنجكاو بود كه بداند انگيزه من براي اين كار چيست و من حدس زدم او دريافته كه شايد چيزي در اين بين هست كه باعث شده من بخاطر برادر دوستم به هر دري بزنم. براي اينكه او از كمك به شهاب منصرف نشود به او گفتم كه او برادر صميمي ترين دوستم است من چون او را خيلي دوست دارم نتوانستم ناراحتي اش را ببينم و خواستم تا برايش كاري انجام بدهم. پيروز نام دوستم و همچنين نام برادرش را پرسيد. فكر اينجايش را نكرده بودم. ابتدا قصد داشتم نام بيتا را ببرم اما ممكن بود بعدها قضيه لو برود و دستم رو شود بنابراين نام شبنم را به پيروز گفتم و هنگامي كه خواستم نام شهاب را بگوشم خيلي مراقب بودم صدايم لرزش نداشته باشد. پيروز نام شهاب پژوهش را روي ورقي نوشت و آن را در كيف جيبي اش گذاشت. من نيز نفس راحتي كشيدم. به ظاهر توانسته بودم او را قانع كنم زيرا ديگر چيزي نپرسيد و بعد از اينكه مقداري از ميوه پوست كنده بشقاب جلوي روي مرا برداشت به من اشاره كرد تا ميوه اي را كه برايم پوست كنده بود بخورم. من نيز چون بچه حرف گوش كني قطعه اي از ميوه را برداشتم و به دهانم گذاشتم. اما وقتي كه گفت در اسرع وقت توسط عمو ناصر و وكيلش اين كار را نجام خواهد داد كم مانده بود ميوه به داخل مجراي تنفسي ام بپرد. به زحمت ميوه را فرو دادم و براي اينكه جلوي سرفه ام را بگيرم دستم را جلوي دهانم گذاشتم. پيروز از جا برخاست و با ليواني آب كنارم آمد و در حاليكه دستش را روي شانه ام گذاشته بود مي خواست آب را به خوردم بدهد. آب را از دستش گرفتم و با دست اشاره كردم كه حالم خوب است. او نيز اصرار نكرد. از زير دستش شانه خالي كردم و خودم را جمع و جور كردم و او سر جايش برگشت. وقتي حالم خوب جا آمد با نگراني به او گفتم كه نمي خواهم كسي از خانواده از موضوع با خبر شود حتي اگر نتوانم به دوستم كمك كنم و نمي خواهم پدر و عمو فكر كنند كه از شما و اخلاقتان سوء استفاده كرده ام.
پيروز بعد از شنيدن حرفم قول داد بدون اينكه كسي از اين موضوع با خبر شود ترتيب اين كار را بدهد و طوري با عمو ناصر صحبت كند كه او و يا ديگران كوچكترين بويي از اينكه من پيروز را وادار به پرداخت ديه كرده بودند نبرند.
خداي من همانطور كه انتظار داشتم پيروز در كمال سخاوت قبول كرده بود هفت ميليون براي آزادي شهاب بپردازد. پس شهاب آزاد مي شد. بعد چه پيش مي آمد ديگر خدا بزرگ بود. ديگر كاري در منزل او نداشتم و دوست داشتم به خانه برگردم و آزادي شهاب را در اتاقم جشن بگيرم. به ساعت ديواري رو به رويم نگاه كردم. ساعت دو بعد از ظهر بود. پيروز از جا برخاست و گفت كه براي صرف ناهار به رستوراني كه در همان نزديكي بود برويم و گفت كه اگر مايل باشم مي تواند سفارش دهد غذا را به خانه بياورند. از او تشكر كردم و گفتم ترجيح مي دهم بيرون برويم. به اتفاق او از خانه خارج شديم و بعد از صرف غذا با هم به پارك نياوران رفتيم و ساعت شش بعد از ظهر به همراه او به خانه برگشتم.
اوضاع خانه عادي بود با اين فرق كه نرگس از سنندج آمده بود و با نگاه معني داري كه خنده و شادي در آن موج مي زد به من و پيروز كه از در وارد شديم نگاه مي كرد. اين نگاه در چهره تك تك اعضا خانواده ام مشهود بود. همه سعي مي كردند رفتارشان عادي باشد اما در چشمان همه حتي پوريا برادرم مي خواندم كه چه فكري مي كند و اين به قلبم آتش مي زد. من به پيروز احترام مي گذاشتم و با جوانمردي او اين احترام صد چندان شده بود اما نمي توانستم عاشقش باشم زيرا دلم را به كس ديگري سپرده بودم و نگاههاي پر معني اطرافيان كه هنوز پرديس نرفته منتظر ازدواج من بودند به روحم چنگ مي انداخت. دلم مي خواست از زير بار نگاه آنان فرار كنم و خودم را در اتاقم حبس كنم اما تا زماني كه پيروز در خانه مان بود نمي توانستم اين كار را بكنم چون او بخاطر من آنجا آمده بود و من احساس مي كردم به او مديونم. بله من به او مديون بودم، مديون آزادي شهاب.