رنگ گل نسترن

رنگ گل نسترن

  • نظرات

    رای: 2 100.0%
  • پیشنهادات

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است.

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مامان پرسید[FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کی بود؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مدیر شرکت.دنبال قرارهای فردا می گشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی وقتی داشتم موبایلت را برمی داشتم،یک کارتعروسی توی کیفت دیدم.عروسی کیست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ عروسی همکارم و دوستم صبا[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چه جالب .در عرض یک هفته دو تا از دوستانت شوهر کردند،الا تو خیال داری بروی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم،هنوز تصمیم نگرفتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ولی روی پاکت را که خواندم ،دیدم نوشتهـسلام به خاله ای مه ندیدمش،خواهش می کنم شما هم تشریف بیاورید و اگر شما نتوانستید بیایید،حداقل مها را بفرستید.»سعی کن بروی.مثل اینکه خیلی دوستت دارد.حیف است چنین دوستانی را از دست بدهی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالا تا آن روز خیلی مانده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در همین موقع مینو آمد پایین.خیلی پکر و گرفته بود.مامان به من اشاره کرد که بپرسم چی شده و خودش به اشپزخانه رفت تا پرسیدن،بغض مینو ترکید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بابا دست بردار نیست و خیال دارد به دوستش وقت بدهد که با پسرش به خواستگاری ام بیایند.تو که می دانی مها،من فعلا قصد ازدواج ندارم.آمدم از عمه خواهش کنم یک جوری بابا را راضی کند که دست از سرم بردارد.من فقط با کسی که دوستش دارم ازدواج می کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مامان را صدا زدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یک دقیقه بیایید اینجا.مینو با شما کار دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با شینی چایی آمد و کنارمان نشست.مینو به من اشاره کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو به عمه بگو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی در جریان قرار گرفت،به فکر فرو رفت و پس از کمی تامل گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باشد،همین امشب با داداش محمود صحبت می کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]باشنیدن این جمله مینو ارام گرفت.حالا دیگر می دانستم دردش چیست،او چون من به کسی علاقه مند بود و نمی توانست راز دلش را برملا کند.فقط فرق ما با هم این بود که از مینو خطایی سرنزده که بعد پیشمان شود،ولی اشتباه من غیرقابل جبران بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]فردای آن روز،بلافاصله پس از اینکه از ناهارخوری برگشتیم،پوریا به دیدن پدرام آمد و یکراست به دفتر او رفت.از صمیمیتی که بینشان بود می شد فهمید که دوستان قدیمی اند و نسبت بهم وفادارند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پرونده در دست اقدامی را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم تا آن را به دفتر آقای سپهری ببرم.تا خواستم از پله ها پایین بروم،رو در رو با خاله پدرام قرار گرفتم و هول شدم.مرا که دید،با اشتیاق بغلم کرد و گونه ام را بوسید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از اینکه توی راهرو بودیم و همکارانم پی به صمیمیت او با من نبردند،نفس راحتی کشیدم.با وجود اینکه کارم در دفتر آقای سپهر طول کشید،باز هم از برخورد مجدد با خانم معین در جمع همکارانم،هراس داشتم.چندبار از پله ها بالا پایین رفتم و منتظر رفتنش شدم تا بالاخره از دفتر بیرون آمد.پدرام هم همراهش بود که تا مرا دید،نظری به اطراف انداخت و همین که از خلوتی راهرو اطمینان یافت ،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مهاجان خاله دارند می روند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با خوشرویی به طرفش رفتم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببخشید خاله جان،چرا دارید به این زودی تشریف می برید؟می ماندید تا بگویم چایی بیاورند خدمتتان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون عزیزم،صرف شد.باید بروم.موضوع را به پدرام بعدا بهت می گوید.خداحافظ[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قلبم هری ریخت پایین و فهمیدم باز هم دردسر وجود دارد.برگشتم به دفترم.پدرام هم پشت سرم آمد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پرونده ای را که خواستم از آقای سپهر گرفتید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله بفرمایید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به نظر می رسید موضوعی باعث عصبانیت اش شده.همین که رفت داخل،دکمه تلفن تماسش با من زنگ خورد.گوشی را که برداشتم،صدای پوریا را شنیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ الو خانم شمس،رئوف هستم.اگر کاری ندارید،چند لحظه تشریف بیاورید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دلم شور افتاد.باز چه خبر شده.نکند باز هم باید نقش بدل را بازی کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]رو به شادی کردم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آقای شمس پرونده ای را که دست توست،می خواهد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ولی این کامل نشده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم،شاید موردی پیش آمده که می خواهد به آن رجوع کند.حالا بده ببرم ببینم چکار دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس پرونده به دست وارد دفترش شدم و پرسیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببخشید فرمایشی با من داشتید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ موضوعی ست که باید در موردش با شما صحبت کنم،راستش پدرام خجالت می کشد آن را با شما در میان بگذارد،به خاطر همیت مجبور شدم من این کار را انجام دهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام فرصت بیانش را به او نداد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه پوریا،بگذار خودم بگویم.نمی خواستم دوباره مزاحم شما شوم.می دانم معذورات خانوادگی دارید و برایتان سخت است که پیشنهادم را قبول کنید،ولی خاله ام دست بردار نیست.آرزو جمعه شب یک مهمانی خانوادگی دارد و امروز هم مادرش را فرستاده بود اینجا تا از ما هم برای شرکت در آن دعوت کند.خیلی سعی کردم از زیر بار رفتنش شانه خالی کنم،ولی نشد.باور کنید خیلی بهانه آوردم.نتیجه اش این بود که آخرش گفت،اصلا تو چه کاره ای،خودم می روم،به مها جان میگویم که وادارت کند که حتما بیایید.آن موقع دیگر در مقابلش کم آوردم و از ترس اینکه جلوی سایر همکاران مطرحش کند پذیرفتم.می دانم خواسته ی من اصلا معقول نیست و شاید به نظرتان دلیلی برخودخواهی ام باشد.حتی خجالت می کشیدم و رویم نمی شد،دوباره چنین خواهشی را از شما بکنم،قول می دهم،فقط همین یکبار باشد،قبول می کنید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]با خود گفتم:بازی دوباره شروع شد.من فقط حلال مشکلاتش هستم و دیگر هیچ[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بودن در کنارش آرزویم بود،اما نه به این شکل.همیشه در مقابل خواسته هایش زبانم برای گفتن کلمه نه،بسته می ماند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]منتظر پاسخ چشم به دهانم داشت که گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ قول صد در صد نمی دهم،ولی سعی خودم را می کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]باز هم باید دروغ می گفتم و برای مادرم قصه ای سرهم می کردم.تا آمدم سرجایم بنشینم یاد عروسی صبا افتادم که درست مصادف با شب مهمانی آرزو بود.می ترسیدم این بار مامان قصد آمدن داشته باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بلند شدم رفتم سرمیز صبا و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ صباجان،نمی دانم چطور ازت عذرخواهی کنم،دلم برای شرکت در چشن عروسی ات لک زده،اما چه کنم که مشکلات زندگی ام تمامی ندارد.دوباره موردی پیش آمده که حسابی گرفتارم کرده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
با دلخوری گفت[FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یک دفعه بگو نمی آیم و راحتم کن.مجبور نیستی کلی بهانه سر هم کنی.از اولش هم می دانستم خیال آمدن نداری.حیف شد،چون واقعا دوست داشتم باشی.بیا بگیر این هم برگه مرخصی من،اینبار وقتی رفتی دفتر شمس،بده امضایش کند،چون از فردا تا آخر هفته دیگر نمی آیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بده همین الان ببرم،چون باید بروم پرونده را ازش پس بگیرم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دلم نمی آمد بیش از این پدرام را در انتظار شنیدن پاسخم نگران باقی بگذارم.دوباره بلند شدم و به بهانه ی بردن برگه ی مرخصی صبا به اتاقش رفتم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ جمعه شب عروسی خانم محبی ست و من هم دعوت دارم.این هم برگه ی مرخصی اش.اگر ممکن است امضایش کنید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در موقع شنیدن سخنانم،در حالت نگاهش به من،نگرانی موج می زد.با لحن عجولانه ای پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شما هم حتما باید بروید؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]نیازش به من،وجودم را برایش عزیز کرده بود.با خود گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]همین قدرش هم غنیمت است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ قول داده بودم بروم،ولی حالا دیگر نمی توانم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]نگرانی جای خود را به شادی داد.تبسمش دلم را لرزاند و گرم و صمیمی پاسخم را داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنونم مها،تو همیشه به دادم می رسی.نمی گذارم آن شب بهت بد بگذرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بغض کردم.کاش چیز دیگری می گفت.چیزی که پاسخ احساسم به او باشد.قلم را به دست گرفت ودر حال امضای مرخصی صبا افزود[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فردا عصر با هم قرار می گذاریم می رویم اگر چیزی لازم داشتی می خریم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه ممنون.لازم نیست.همان دفعه اول کافی بود[/FONT][FONT=&quot].

کمد لباسهایم را زیر و رو کردم تا شاید از میان آنها پیراهن شبی که مناسب مهمانی مجلل آرزو باشد بیابم و پیش او و سایر اقوام پدرام کم نیاورم.اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که هیچ کدام مناسب نیست[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی مامان مرا سرگرم بهم ریختن کمد دید با تعجب پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ هیچ معلوم است تو چکار می کنی مها؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دنبال لباس برای عروسی صبا می گردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب چرا همان را که تازه خریده ای نمی پوشی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی شود چون آن را هفته قبل در عروسی آرزو همه تنم دیده اند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب دیده باشند.چه عیبی دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه نمی شود،چاره ای ندارم.یا باید از رفتن منصرف شوم،یا دوباره را بیفتم بروم یک لباس دیگر بخرم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی شود که نروی،چون بیچاره صبا پشت پاکت کلی نامه فدایت شوم برای من و تو نوشته بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب پس چاره ای به غیر از خرید نیست.فردا یک راست از اداره می روم همان نزدیکی ها یک چیزی پیدا می کنم می خرم.شما نمی آیید مامان؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه مهاجان،اگر آمدنی شدم،از میان آنهایی که دارم،یک چیزی انتخاب می کنم می پوشم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]احساس کردم در آمدن تردید دارد و دلم قرص شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]فردا بعد از ظهر موقعی که به دفتر پدرام رفتم تا نامه های تایپ شده را تحویلش بدهم و خداحافظی کنم،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ همان جای همیشگی منتظرم باش.چند دقیقه بعد از تو می ایم.خودم می رسانمت،چون بسته ای پیش من داری که باید بهت بدهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ولی من قبل از رفتن به خانه،باید بروم خرید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فکر نکنم دیگر خرید لازم باشد.بعدا می فهمی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با خود گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]خداکند مهمانی بهم خورده باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از شرکت بیرون آمد و کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم.چند دقیقه بعد رسید و ایستاد.بلافاصله سوار شدم و راه افتادیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از شرکت که فاصله گرفت گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ جریان خرید چیست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باید لباسی بخرم که هم مناسب عروسی باشد،هم مهمانی،چون مامان خیال می کند قرار است جمعه شب بروم عروسی خانم محبی،مثل اینکه شما با من کاری داشتید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من که همان روز اول پیشنهاد دادم با هم برویم لباس بخریم،قبول نکردی.خب بعد ناچار شدم دیشب خودم تنهایی بروم بوتیک مهرداد،یک چیزی برایت بخرم.اندازه هایت را هم داشت.امیدوارم بپسندی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نباید این کار را می کردید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ با من رسمی حرف نزن مها.تو حالا زن من هستی.پس نباید در گرفتن هدیه اینقدر سخت باشی.به خصوص وقتی که قرار است از آن در یک مهمانی تحمیلی از طرف من،استفاده کنی.نترس سلیقه ام بد نیست.خودم انتخابش کردم،نه مهرداد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دست دراز کردم و بسته را از روی صندلی عقب ماشین برداشت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببین چطور است.می پسندی یا نه؟به شرط خریده ام،بازش کن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از کجا می دانست که من عاشق رنگ سبز هستم.ساتن سبز با بالا تنه نگین دوزی شده.یادم آمد که آن روز وقتی آن را پشت ویترین مغازه دوستش دیدم،بدجوری محو تماشایش شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب چطور است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون خیلی زیباست،ولی آخر چرا؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرایش معلوم است.تو باید از همه ی زنهای حاضر در مهمانی آرزو برازنده تر باشی،آن بار که به بوتیک مهرداد رفتیم،وقتی پشت ویترین به این پیراهن خیره شدی،احساس کردم از آن خوشت آمده،درست است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب چطور است؟[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون خیلی زیباست،ولی آخر چرا؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرایش معلوم است.تو باید از همه ی زنهای حاضر در مهمانی آرزو برازنده تر باشی،آن بار که به بوتیک مهرداد رفتیم،وقتی پشت ویترین به این پیراهن خیره شدی،احساس کردم از آن خوشت آمده،درست است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ عجیب است.فکر نمی کردم اینقدر تیز و دقیق باشی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس درست حدس زدم.خب حالا کجا برویم،فکر کنم به مامانت گفته ای قرار است بروی خرید.اگر چیز دیگری لازم داری،با هم می رویم می خریم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه ممنون کافی ست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب پس با یک فنجان قهوه و کیک چطوری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]دلم می خواست ساعتها در کنارش بنشینم و فقط نگاهش کنم.پدرام تحقق رویاهایم بود.رویای ناتمامی که می ترسیدم پایانش تلخکامی باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با خودگفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]باید این لحظات تکرار نشدنی را غنیمت بدانم و پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اگر زیاد طول نکشد موافقم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سفارش قهوه و کیک را که داد،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب حالت چطور است؟این روزها خیلی خسته به نظر می رسی.مگر شبها خوب نمی خوابی؟نکند من باعث آشفتگی وپریشانی ات شده ام.سعی می کنم زودتر سر و ته این موضوع را هم بیاورم و نگذارم صدمه ببینی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]صدمه دیده بودم.تازه داشت سعی می کرد نگذارد صدمه ببینم.لبخند تلخی زدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من نگران شناسنامه ام هستم که مارک دار شده و می تواند اثرات بدی د آینده ام بگذارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با شرم سر به زیر انداخت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می فهمم.تقصیر پوریاست که این راه را پیشنهاد داد.من خودم هم کلافه ام،نمی دانم کار ما به کجا خواهد کشید.در هر صورت برای جبرانش حاضرم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]منظورش را نفهمیدم.لابد خودش هم نمی دانست منظورش از جبران چیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بالاخره روز مهمانی رسید.به اصرار پدرام به همان آرایشگاه رفتم و سرو صورتم را اراستم.به خانه که برگشتم،وقتی پیراهن سبز ساتن را به تن کردم،مامان با تحسین گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـخیلی بهت می آید مها.چقدر خوشگل شدی.دلم می خواهد ساعتها بنشینم و تماشایت کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون،شما چرا حاضر نشدید.مگر نمی خواهید بیاید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اصلا حال ندارم،انگار سرما خوردم.مثل دفعه قبل با دوستانت برو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می خواهید من هم نروم،بمانم پیش شما؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه،برای چه بمانی.من که مریض بستری نیستم.برو عزیزم خوش بگذرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آماده که شدم،به مژده زنگ زدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می خواستم بگویم،اگر می خواهی بدانی راست گفتم یا دروغ چند دقیقه دیگر بیا کنار ایستگاه اتوبوس[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ برای چی؟!مگر چه خبر شده[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ وقتی آمدی می فهمی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ با اینکه برایم قابل هضم نیست،باشد می آیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همین که از پله ها بالا رفتم،موبایلم زنگ زد.دیر جوابش را دادم تا فکر نکند منتظرش بودم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سلام،من چند دقیقه دیگر می رسم آنجا،مشکلی که پیش نیامده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه دارم می آیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مینو که آماده بیرون رفتن بود،پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کی بود؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مژده،تو کجا داری می روی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می روم منزل دایی ام[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با هم از خانه بیرون آمدیم.آنقدر توی فکر بودم که متوجه حرف مینو نشدم.شانه ام را تکان داد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببینم حواست کجاست.مگر نشنیدی چی گفتم،شهاب را دیدی،نشسته بود جلوی در،داشت تو را نگاه می کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ همان بهتر که ندیدمش.اصلا حوصله اش را ندارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی رسیدیم،مژده را دیدم که در ایستگاه اتوبوس روی صندلی نشسته است،تا ما را دید،بلند شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی مژده تو هم می روی عروسی؟خوش به حالتان،کاش من هم می آمدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]می دانستم اگر تعارفش کنم،بی چون و چرا خواهد پذیرفت.هر سه نشستیم.اتوبوس که آمد مینو پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس چرا سوار نمی شوید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب مسیر ما فرق می کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مینو تردید داشت سوار شود یا نه.ماشین پدرام را از دور دیدم که دارد نزدیک می شود.مینو به من که داشتم قبض روح می شدم نگاهی کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس من می روم.خوش بگذرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مژده پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ جریان چیست؟برای چه مرا کشاندی اینجا؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ صدایت در نیاید،الان پدرام می رسد.فقط گفتم بیایی ببینی که حرفهایم دروغ نیست.حالا با فاصله از من بایست که نفهمد با هم هستیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همان موقع پدرام رسید و جلوی پاهایم توقف کرد.تا خواست پیاده شود و در را برایم باز کند،مجال ندادم و سوار شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از دور مژده را دیدم که قیافه اش درهم بود.از ضبط ماشین ملودی آرامی پخش می شد.پدرام در حال برانداز کردنم پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس چرا حلقه را دستت نکردی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ وای یادم رفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بلافاصله از توی کیفم بیرون آوردم و دستم کردم.دوباره نظری به طرفم انداخت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ امشب هم گل سر سبد مجلسی.جعبه جواهر را از داشبورد بردار،تا نرسیدیم آماده شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ لازم است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ البته دارندگی و برازندگی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی پدرتان از ماجرا باخبر است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله،ولی کلا مخالف شروعش بود،بابا دلش می خواست من رسما ازدواج کنم،نه به این صورت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ الان چی،هنوز روی حرف خودتان هستید،یا دوست دارید به خواسته پدرتان عمل کنید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فعلا نمی توانم هیچ تصمیمی بگیرم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پس می خواست به همین وضع ادامه بدهد.تکلیف من چه بود؟این وضع تا کی می توانست ادامه پیدا کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ماشین را جلوی یک گل فروشی نگه داشت و پیاده شد.وقتی برگشت در یک دستش یک دسته گل بزرگ بود و در دست دیگرش یک شاخه گل رز[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دستگه گل را گذاشت روی صندلی عقب،ولی هنوز شاخه گل را در دست داشت.قبل از اینکه حرکت کند،دستش را به طرفم دراز کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این برای توست.گرچه کاری که تو برای من کردی،با تمام گلهای دنیا قابل جبران نیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون.فقط می خواهم بدانم به عاقبت اینکار فکر کردی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خیلی فکر کردم،ولی هنوز به نتیجه نرسیدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی باید به همین ترتیب باقی بماند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به من فرصت بده.شاید با گذشت زمان حل شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خدا کند حل شود،چون اگر به موقع کاری نکنیم،ممکن است وضعی پیش بیاید که من به دردسر بیفتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اِ بفرمایید.هنوز گل توی دست من است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]گل را گرفتم.خیلی قشنگ بود.اگر طبع شعر داشتم،زیبایی این گل را به لبخند پدرام تشبیه می کردم،چه بسا او هم داشت.زیبایی گل را به من تشبیه می کرد.از فکرم خنده ام گرفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام با دلخوری پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ایرادی در من دیدی که می خندی؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه،به فکرهای خودم می خندم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر چه فکر کردی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ قابل گفتن نیست،اما در مورد زیبایی این گل بود که داشتم آن را به چیزی تشبیه می کردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ امیدوارم این تشبیه،لیاقت زیبایی و لطافت این گل را داشته باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دارد.شاید هم بیشتر[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ماشین که پیاده شدیم،به دقت نگاهش کردم،کت وشلوار خوش دوختی که قالب تنش بود.موهای مشکی خوش حالتش که دسته ای از آن،مثل همیشه روی صورتش ریخته بودفبه چهره اش زیبایی خاصی می بخشید[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی کلافه می شد،با حرص موهایش را به عقب می کشید.آرزو و همسرش شایان با روی گشاده به استقبالمان آمدند.آقای شمس بزرگ پشت پنجره ایستاده بود.ما را که دید آمد،کنارمان نشست.سپس بقیه مهمانان و خاله یکی یکی پیدایشان شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدر پدرام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب مها خانم،تعریف کنید ببینم با این اقا پدرام ما چه کار کردی که حاضر شد پنهانی عقدت کند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو دنباله ی حرف او را گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فکر می کردم تو زود خام نمی شوی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]لحن صحبتش برایم ناآشنا بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام مجال پاسخ را به من نداد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ البته یک جمله ای را هم من باید اضافه کنم،مها آنقدر جذاب و گیراست که نیازی به این حرفها نیست.هر کس دیگری هم جای من بود،همین کار را می کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از تعریفش غرق لذت شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانستم طبع شاعرانه داری،البته بهتر است بدانید توصیف های پدرام در مقابل گفته های شایان چیزی نیست.وقتی او از من تعریف می کند شکی ندارم که حرفهایش درست است و حقیقت دارد،مگر نه شایان؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب مگر دروغ می گویم،زنی گیرم افتاده که روزی چند بار باید دورش بگردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آقای شمس بزرگ گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب بچه ها،شما که اینقدر عاشق هستید،کمی مراعات من پیرمرد را هم بکنید که تازه مجرد هم هستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببخشید عموجان،قول می دهم به پدرام بگویم،فکری هم برای شما بکند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شایان دست پدرام را کشید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بیا برویم شطرنج بازی کنیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]هر چه پدرام خواست شانه خالی کند،نشد.آن دو شروع به بازی کردند.آرزو هم کنار همسرش نشست.آقای شمس بزرگ خطاب به من گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فکر نمی کردم سوال من باعث نیش و کنایه های آرزو شود.ازت معذرت می خواهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ زیاد ناراحت نشدم،فقط از اینکه حرفهایش برایم قابل درک نیست،کلافه ام[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حق داری.ارزو با نیش و کنایه هایش می خواهد شما دو تا را اذیت کند و تا حدودی موفق هم شده.من از همان اولش بااین کار پدرام مخالف بودم،بهش گفتم طبق رسم و رسوم عروسی کند،جواب داد،نمی توانم آمادگی اش را ندارم.کاش تو پیشنهادش را قبول نمی کردی شاید آن موقع،تصمیم دیگری می گرفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی به نظر شما کارم اشتباه بوده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم،راستش من دلم می خواست در تنگنا قرار بگیرد.پدرام آدمی نیست که از هر وضعی زود خسته شود.اگر تو کاری نکنی،همین طور ادامه می دهد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شایان صدایم زد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مهاخانم پدرام را تنها گذاشتی،او برعکس همیشه که می برد،دارد می بازد.شاید حواسش به شماست.بهتر است کنارش بنشینید و حمایتش کنید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آقای شمس اشاره کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بلندشو برو کنار پدرام بنشین[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شایان دست بردار نبود،اینبار پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی پدرام،چطور حاضر شدی همسرت منشی ات باشد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آخر طاقت نیاوردم تا شب نبینمش،چون شنیدن صدایش برایم کافی نیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بابا آقا پدرام،ما جلوی تو کم آوردیم،می ترسم فردا آرزو دادخواست طلاق بدهد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه من هرگز اینکار را نمی کنم،دیگر هم از این حرفها نزن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به راحتی می شد منظورش را فهمید،آرزو می خواست به پدرام بفهماند که هرگز نزد او باز نخواهد گشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام خونسرد و ارام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این بار ما کم آوردیم آقا شایان،مثل اینکه آرزو تو را خیلی دوست دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شایان دست از بازی کشید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب فعلا کافی ست.برویم شام بخوریم که از گرسنگی دیگر انرژی برایم باقی نمانده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]میز شام با ظرافت خاصی چیده شده بود.سه نوع غذا با سالاد و مخلفات.پدرام سرش پایین بود و آرام غذا می خورد.به نظر می رسید چندان سرحال نیست،بعد از شام،شایان دوربین آورد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب،جوانان و پیران جوان دل،حالا همه با هم چند تا عکس به یاد ماندنی می اندازیم،نه ببخشید،پشیمان شدم.برای چه باید عکسهایی را که می توانم با همسر عزیزم بیندازم،خراب کنم وبا شما بیندازم.البته به استثنای مادرزن و آقای شمس و مهاخانم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از طرز بیانش اصلا خوشم نیامد.هر وقت چشمش به من می افتاد،احساس ناامنی می کردم.همان موقع پوریا به جمع پیوست و دخترهای حاضر در مجلس دور او جمع شدند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شایان به شوخی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می بینید.اگر من هم مثل پوریا بودم، الان به جای یک زن،دوتا زن داشتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از حرف شایان که خطاب به من بود،ترسیدم و رفتم کنار آقای شمس بزرگ نشستم.در کنارش احساس امنیت می کردم.آنقدر گرم و خودمانی با من حرف می زد که مثل پدرم به او اطمینان داشتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همین که نشستم گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم چرا از این پسره شایان اصلا خوشم نمی آید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پورییا در حالیکه به طرفم دست تکان می داد به سمت ما آمد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سلام مها خانم.ببخشید که سرم شلوغ بود و دیر به خدمت رسیدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله دیدم،حق با شماست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مسخره ام می کنید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اختیار دارید،گفتم که حق با شماست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله کاملا حق با من است.به من چه که پدرام بی عرضه است.بالاخره هر گلی بویی دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام از پشت سرش گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آخر اگر من جای تو بودم و می خواستم مثل تو باشم که چیزی گیرت نمی آمد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ با عرض معذرت.آقا پدرام.شما اگر خیلی راست می گویی،همین مهاخانم را نگه دار،بقیه اش پیش کش[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم چرا قبل از اینکه زن بگیرم،این حرف را نی زدی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا نمی زدم تازه الان دارم مراعات شما و به خصوص مهاخانم را می کنم[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قسم آمد،کنار من و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خدا را شکر مهاجان که شمااینجا هستید،وگرنه این دو تا چه می کردند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]موهایم را درست نبسته بودم،ریخته بود دورگردنم و اذیتم می کرد.بلند شدم رفتم به اتاق خواب آرزو،در را بستم و با دست موهایم را مرتب کردم که ناگهان در باز شد و شایان دوربین به دست آمد داخل،تا مرا دید لبخندی زد،معذرت خواست،رفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قلبم داشت از جا کنده می شد،سریع موهایم را بستم و آمدم بیرون.پدرام تا مرا دید،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ موافقی،برویم توی حیاط،کمی قدم بزنیم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باشد برویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی الان کجا رفته بودی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ داشتم توی اتاق موهایم را مرتب می کردم که اقا شایان آمد آنجا.البته تا مرا دید معذرت خواهی کرد و رفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با غیظ گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باید همان موقع سیلی به صورتش می زدی تا آدم شود.نمی دانی چقدر از این موجود متنفرم.نه اینکه فکر کنی به خاطر آرزوست.البته دلم به حال ارزو هم می سوزد،چون می دانم با این ازدواج سند بدبختی اش را امضا کرده.این مرد نه چشم پاک است و نه مرد زندگی.اصلا نمی دانم چطور راضی شد زن چنین آدمی شود!شاید به خاطر اینکه از شر من خلاص شود،اینکار را کرد.من نمی توانم[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ای بابا شما دو تا کجا رفتید .بیایید تو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]صدای ارزو باعث شد جمله ی پدرام ناتمام بماند.دلم می خواست بدانم چه چیزی را نمی تواند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]زیر بازویم را گرفت و کنار گوشم به نجوا گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ازت می خواهم تنها ننشینی.اگر من کنارت نبودم،برو پیش بابا یا قسم یا پوریا.باشد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اینکه نسبت به من تعصب داشت خوشحال شدم.به سالن پذیرایی رفتیم و کنار هم نشستیم.قسم هم به ما پیوست[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دوباره شایان دوربین به دست روبه حاضرین کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب دوستان،حالا نوبت عکس گرفتن است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر نمی خواستی فقط از خودت و زنت عکس بگیری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یک حرفی زدم،بعد پشیمن شدم،چون من و آرزو همیشه کنار هم هستیم،اما دوستان را که همییشه نمی شود دید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ داری اذیت می کنی.اگر می خواهی عکس بگیری،پس چرا اینقدر طولش می دهی،ما دیگر می خواهیم برویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کجا بروید.قرار است همه،شب پیش ما بمانند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من و مها می رویم.من فردا صبح کلی کار دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چه ربطی به فردا دارد.صبح هر کس میرود دنبال کارش،ولی امشب باید همه دور هم باشیم.اگر بمانید عکسهایی را که گرفتم نشانتان می دهم،وگرنه هیچ وقت آنها را نخواهید دید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا با تعجب پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو کی عکس گرفتی که ما نفهمیدیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این عکس ها ناغافل بدون اینکه بفهمید گرفته شده و آنقدر جالب است که حاضرم بفروشم.پس ببین چقدر ارزش دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام با غیظ گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من که می روم،همین الان نشان بده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه نمی شود.فقط به آنهایی که شب بمانند،نشان می دهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب اگر ارزش نداشته باشد،آنوقت تکلیف چیست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مال تو یکی که خیلی ارزش دارد.این عکس را پنهان از چشم صاحبانش گرفتم و در حالتهای جالب و خنده داری.خب می مانید،یانه؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو رو به من و پدرام کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یک شب بد بگذرانید،دنیا زیر و رو نمیشود.مها جان تو چه می گویی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من نمی توانم،به مامان گفتم شب برمی گردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تلفن را برای همین وقتها اختراع کردند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرام با صدای آهسته ای به پدرام گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باید بروم.مامان غیرممکن است اجازه بدهد شب بیرون بخوابم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می دانم چه می گویی،ولی این پسره لابد یک عکس های ناجور گرفته.من باید بفهمم چه غلطی کرده.حالا یک زنگی بزن.شاید قبول کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با اینکه می دانستم مخالفت خواهد کرد.با موبایلم شماره خانه را گرفتم.تا صدایم را شنید گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس چرا نیامدی مها؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راه خیلی دور است،مامان صبا اصرار می کند امشب اینجا بمانیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ امکان ندارد.همین الان ماشین می گیری می آیی.منتظرت هستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ عروسی توی باغ است.این موقع شب این طرفها ماشین پیدا نمی شود.تمام دوستانم می مانند.الان به غیر از من و دوستانم فقط مادر و خواهر صبا اینجا هستند.پدر و برادرش رفتند منزل یکی از اقوامشان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خیلی خب بمان.فقط مواظب خودت باش[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چی شده،موافقت کرد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله،البته با کلی اصرار و بهانه ی دوری راه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس پاشو برویم پیش این پسره دیوانه،ببینم چه غلطی کرده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شایان از دور چشم به ما داشت.پدرام با غضب نگاهش کرد و به نزدیکش که رسیدیم گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب ما ماندی.حالا عکسها را نشان بده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ همه شب مهمان ما هستید.اول بگویم،هیچ کس حق اعتراض و شکایت ندارد،چون فقط به قصد خندیدن است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بابا زود باش.کشتی مارا،بس که حاشیه رفتی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـاتفاقا اولین عکس متعلق به آقا پوریاست.دیگر من حرفی نمی زنم.خودتان قضاوت کنید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همه وقتی عکس را دیدند،خندیدند.پوریا داشت با التماس به دخترها نگاه می کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام در حالیکه به قهقه می خندید،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پوریا،اگر به فکر ما نیستی،حداقل به فکر خودت باش.داری هدر می شوی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اشکالی ندارد.نوبت تو هم می رسد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در عکس بعدی،آرزو سرمیز شام،چشم به غذاها داشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آرزو خانم اگر توی غذاها سم ریختید،به ما بگویید.من یکی کلی ارزو در زندگی دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]عکس بعدی مربوط به یکی از دوستان شایان بود که جلوی در دستشویی داشت به خود می پیچید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا خطاب به آن مرد گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اوه،اوه طفلک متحمل چه عذابی شده.حالا خوب شدید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ای بابا شایان،تو که ابروی مرا بردی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]عکس بعدی متعلق به قسم بود که داشت به پوریا نگاه می کرد.ناگهان نگاه همه متوجه قسم شد.طفلکی خیلی خجالت کشید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب آقا پدرام،حالا خودت قضاوت کن.بالاخره ما هم ارزو داریم،یانه؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]درعکس بعدی پدرام داشت با عصبانیت به پوریا چشم غره می رفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باز هم که آبروی مرا بردی!آخر مگر چه گناهی از من سر زده که داشتی چشمهایم را از کاسه در می آوردی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حیف که خانمها اینجا هستند،وگرنه می گفتم داشتی چکار می کردی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ طوری حرف می زنی که خانمهای محترم به من شک کنند.به خدا اگر ازدواج کرده باشم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خدا می داند ما که فقط دوتایشان را دیدیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آرزو خانم،شما دیگر چرا،نکند دوست دارید بچه هایم بی پدر شوند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مژگان گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آقا پوریا،شما که می گفتید،می خواهید یکی از ماها را بگیرید؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نگران نباشید،یک فکری برای شما می کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام به شوخی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خیلی پررویی.تو الان باید خجالت بکشی.قرمز شوی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در عکس بعدی پدرام داشت به من نگاه می کرد.کمی تکان خورد.می خواست چیزی بگوید،ولی نتوانست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا به تلافی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بفرمایید.پدرام هم تو زرد از آب درآمد.آخر تو دیگر چرا؟مها که همسرت است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]شایان مهلت جواب را نداد و رفت سرعکس بعدی.قلبم داشت از جا کنده می شد.هیچ کس حرفی نزد.عکس را زمانی که ناغافل وارد اتاق خواب شد، از من گرفته بود.پدرام پرید عکس را از دستش قاپید و با حرص گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این عکس اصلاخنده دار نیست.پس متعلق به خودم است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قسم گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مهاجان.خدا چقدر تو را دوست داشته که چنین شوهری با تعصبی نصیب ات کرده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]عکس را گذاشت توی جیب اش و نشست.مدام پاهایش را به حالت عصبی تکان می داد.می دانستم از دست من عصبانی ست،اما به ظاهر می خندید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با اینکه ناراحت شدم،ولی عکس خیلی قشنگی شده بود،در پایان شایان عکس هر کسی را به خودش داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این هم یک یادگاری از من به شما از مهمانی امشب[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]خوابم می آمد و مرتب خمیازه می کشیدم.آرزو اتاقی را در اختیار من و پدرام گذاشت و بقیه حاضرین در اتاق های دیگر و سالن خوابیدند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام پرده پنجره رو به حیاط را کشید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اگر دست خودم بود بلایی سر این شایان می اوردم که بفهمد چطور باید رفتار کند.دلم می خواست تا می خورد بزنمش،چطور به خودش اجازه داده از تو عکس بگیرد.اگر بدانی آن لحظه چقدر عصبانی بودم،تو را حت بخواب.متاسفانه یک تخت بیشتر ندارد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ـ پس تو چی؟[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من همین جا روی زمین می خوابم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]کنار تخت نشست.روبه سوی پنجره داشت.با اینکه خجالت می کشیدم،ولی از بابت پدرام خیالم راحت بود،پتو را روی خودم کشیدم،احساس سرما می کردم و خوابم نمی برد.زیر چشمی پدرام را می پاییدم.یک ساعت گذشت،هنوز همانطور نشسته بود.دیگر داشت خوابم می برد که بلندشد.خودم را زدم به خواب.پتو داشت تکان می خورد.داشتم سکته می کردم که پتو تا روی صورتم بالا آمد.فهمیدم کار پدرام است که خواسته سرما نخورم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]زیر چشمی می پاییدمش.همانطور نشسته بود و هیچ عکس العملی نشان نمی داد.دلم می خواست تا صبح بیدار بمانم و نگاهش کنم،اما احساس شرم کردم،روی برگرداندم و خوابیدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تازه سپیده دمیده بود که بیدار شدم و دیدم پدرام همانطور در حالت نشسته،هر دو دستش را روی تخت گذاشته و خوابش برده.لباس نازکی به تن داشت.پتو را بردم و ارام کشیدم رویش.چقدر معصوم خوابیده بود،مثل بچه ها،آرام و دوست داشتنی،کمی تکان خورد،خواستم بروم که نگاهم افتاد به چیزی.کمی که دقت کردم،عکس خودم را دیدم که کنارش افتاده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]موجی از شادی وجودم را فراگرفت.پس قبل از خوابیدن،عکس مرا در دست داشته و به آن نگاه می کرده[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]کاش می دانستم چه احساسی به من دارد.به خودم امید دادم که شاید در تلاش بود تا عشق آرزو را از قلبش بیرون براند و مهر مرا به جایش بنشاند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از پشت در اتاق صدای آرزو و قسم به گوشم رسید که داشتند با هم حرف می زدند.در را آهسته باز کردم و رفتم بیرون.قسم تا مرا دید خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ صبح بخیر،خانم خوشبخت.شب خوب خوابیدید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مها جان،دیشب جایتان ناراحت نبود؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه ممنون[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پدرام را هم بیدار کن که دیرتان نشود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تا خواستم بروم داخل اتاق.پدرام را دیدم که داشت لباس می پوشید.مرا که دید،لبخندی زد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ صبح بخیر.شب سردت نشد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه،اما به تو سخت گذشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ در کنار تو نه.آنقدر آرام و شیرین خوابیده بودی که دلم می خواست تا صبح بنشینم و تماشایت کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]نور امید در قلبم تابید.با وجود این کوشیدم زیاد به خودم امیدواری ندهم.شاید برای دلخوشی ام این حرفها را می زد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام دست و صورتش را شست و آمد. موهایش را کمی خیس کرده و به عقب شانه زده بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا بعد از همه بیدار شد و به ما پیوست.وقتی دید همه بیدار شده اند و می خواهند صبحانه بخورند،با دلخوری گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آرزو خانم،چی می شد اگر مرا زودتر از بقیه ی اقایان بیدار می کردید.اینطوری که آبرویم رفت.حالا همه خانمها خیال می کنند که من تنبل هستم،مگر نه قسم خانم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]قسم خجالت کشید.بعد از ماجرای دیشب،همه می دانستند که آن دو بهم علاقه دارند.بعد از صرف صبحانه،خداحافظی کردیم و هرکس سوار ماشین خودش شد و همه باهم به راه افتادیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام و پدرش جلو نشسته بودند و من روی صندلی عقب.باران بهاری نم نم می بارید و هوا لطیف و دلپذیر بود.سردم شد و بدنم را جمع کردم.پدرام که از آیینه جلو نگاهش به من بود،پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اگر سردتان است،بخاری را روشن کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه ممنون،سردم نیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]اقای شمس خطاب به پسرش گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پدرام چرا مها جان را اذیت کردی و با خودت آوردی که مجبور شود شب آنجا بماند و بی خوابی بکشد.می توانستی بهانه بیاوری و بگویی نتوانست بیاید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب پدرجان،آنقدر خاله و ارزو اصرار کردند که نتوانستم شانه خالی کنم،وگرنه من که بیمار نیستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا هستی،اگر تو[/FONT][FONT=&quot]....
[/FONT]
[FONT=&quot]سریع به میان کلامش پرید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باز شروع نکنید که از شنیدنش خسته شدم.پس نه خودتان را اذیت کنید نه مرا[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من اذیت نمی شوم،این مهاست که اذیت می شود.پس زودتر یک کاری بکن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به من فرصت بدهید.چشم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پس از اینکه پدرش را جلوی خانه ویلایی بزرگی پیاده کرد،از من پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می ایی شرکت یا می روی خانه؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ با این سر و وضع که نمی توانم.باید بروم لباسم را عوض کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]موقعی که به نزدیک خانه رسیدیم،خواست چیزی بگوید که گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نیازی به تشکر نیست.خداحافظ[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادرم هنوز در بستر بود.مرا که دید،خمیازه ای کشید و گفت[FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بالاخره آمدی.دیشب تا صبح از نگرانی خوابم نبرد.دمدمه های صبح بود که تازه چشمهایم روی هم امد.بعد از این سعی کن هر برنامه ای می گذاری.سروقت برگردی خانه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تقصیر خودتان است که با من نیامدید،وگرنه آخر شب با هم برمی گشتیم و ناچار نمی شدم،آنجا بمانم.بهتر شدید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه زیاد.بهار هنوز روی خوشش را به ما نشان نداده و شبها خیلی سرد است.تو دیشب سردت نشد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سرد بود،اما من پتو را تا روی صورتم بالا کشیدم و خوابیدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با یادآوری لحظه ای که پدرام پتو را رویم کشید،احساس مطبوعی به وجودم دوید.سریع لباس عوض کردم و به شرکت رفتم تا رسیدم،شادی هم آمد و با آب و تاب به شرح ماجرای جشن عروسی صبا پرداخت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سرت کلاه رفت که نیامدی.باور کن آنقدر خوش گذشت که نگو و نپرس.صبا مثل یک تیکه ماه شده بود.داماد وقتی عروس خوشگلش را دید،نزدیک بود بیفتد توی جوب آب[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با خنده گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دوست دارم شوهر تو را هم ببینم.فکر کنم او مستقیم برود توی دیوار[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شاید هم من به جای او بروم توی دیوار،چون تو که خبر نداری،بلکه داماد از من خوشگل تر باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تا خواستم کیفم را روی میز بگذارم،دکمه زنگ تلفن اتاق پدرام روشن شد.گوشی را که برداشتم،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یک لحظه تشریف بیاورید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]خودم را به آن راه زدم و به شادی گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس چرا به من نگفتی اقای شمس آماده؟آنقدر بلند حرف زدیم که صدایمان را شنید.بروم ببینم چه می خواهد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب من چه می دانستم.ما که هر دو با هم رسیدیم شرکت.انگار امروز صبح اینجا شبیخون زده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با همان لباس و همان آراستگی،پشت میزش نشسته بود.منتظر ماند تا به نزدیک میزش برسم،سپس لبخندی زد و با صدای آهسته ای پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مشکلی که پیش نیامد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شنیدم که خانم خسروانی چه می گفت.مرا ببخش که باعث شدم از رفتن به عروسی دوستت محروم شوی و در میان جمعی باشی که به هیچ کدام دلبستگی نداری و افرادی مثل من و شایان را تحمل کنی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دوست ندارم خودتا را در ردیف آقا شایان قرار دهید.من به خاظر شما آمدم،نه کس دیگری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ولی خب ترجیح می دادی با دوستانت باشی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دلم می خواست می توانستم بگویم:یک لحظه بودن در کنار تو را [/FONT][FONT=&quot]با دنیایی شادی نمی کنم.ولی افسوس که قدرت بیانش را نداشتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فقط گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]نه،آن قدرها هم مهم نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]به هر حال شب بدی را گذراندی،سردت نشد؟[/FONT]
[FONT=&quot]
-[/FONT][FONT=&quot]من نه،اما شما چرا[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نگاه گیرایش به نگاهم دوخته شد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]گاهی دلم می خواهد در مقابل این همه خوبی ات سر تعظیم فرود بیاورم.تو از خود گذشتگی را از حد گذراندی.باز هم ممنون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حالم دگرگون شد.آن قدر هیجان داشتم که می ترسیدم رسوا شوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نمی توانستم با آن حال از دفترش بیرون بیام،چون می دانستم شادی با دیدن چهره یرافروخته و گونه های گل انداخته ام پی به راز درونم خواهد برد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]انگار پدرام فهمید که گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]من می روم پایین،سری به آقای سپهر بزنم.تو یک کم پرونده های روی میزم رامرتب کن،بعد برو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام رفت ومن آن قدر آنجا ماندم تا شادی کنجکاو شد و لای در رو را باز کرد وپرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]داری چه کار می کنی؟آن قدر آنجا ماندی که ترسیدم غش کرده باشی،آمدم یک سر بزنم ببینم در چه حالی[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]نترس،حالم خوب است.آن قدر میزش به هم ریخت است که نگو.هیچ چیز سر جایش نیست طبق معمول مرا مامور کرده مرتبش کنم.-ای بابا،این دیگر کیست.لابد خانه اش هم همین طور نامرتب و به هم ریخته است و هر وقت بخواهد چیزی پیدا کند،باید همه کمدش را بریزد بیرون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ساعتی بعد.همین که پدرام برگشت،گل را آوردند.فوری برداشتم و بردم به اتاقش.زیر چشمی نگاهی به آن انداخت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]ببر بنداز توی سطل آشغال[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]گل را برگرداندم و انداختم توی سطل،شادی داشت با تعجب نگاهم می کرد.کاش هیچ وقت به این فکر نمی افتادم که برایش گل بفرستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بعد از ظهر خسته تر از همیشه به خانه برگشتم.تا وارد حیاط شدم،پشت سرم،شیرین و مادرش هم آمدند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شیرین با خوشرویی گونه ام را بوسید وگفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]خسته نباشی،تازه رسیدی؟پس برو زودتر آماده شو که قرار است دسته جمعی برویم پارک[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خود گفتم:وای بلا نازل شد.اصلا حوصله بیرون رفتن را نداشتم.مامان داشت میوه می شست و داخل سبد می گذاشت.سلام کردم و پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]جریان چیست.کجا می خواهید بروید؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
قرار است برویم پارک.برو زودتر آماده حاظر شو[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]من نمی توانم بیایم.شب نخوابیدم.شما بروید،عذر مرا هم بخواهید[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]امکان ندارد.حتما باید بیایی.من به هیچ کس نگفتم که تو دیشب به خانه نیامدی.مسخره بازی را بگذار کنار.به جای کَل کَل با من،برو آبی به سر و صورتت بزن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اصلاً حال رفتن را نداشتم.ولی روی حرف مادرم،نمی توانستم حرفی بزنم.زن دایی صدایمان زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]زود باشید.همه منتظرند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با لب و لوچه آویزان،با بی میلی همراه مامان به حیاط رفتم.مسعود به همراه دو پسر و یک دختر که هیچ کدام را نمی شناختم،منتظر ما بودند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شیرین دست دختر خاله اش را گرفتو درحال معرفی ما به هم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]مها جان،ایشان السا دختر خاله ام است واین دو تا هم پسر خاله هایم فرهاد و رضا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]السا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]از آشنایی تان خوشوقتم.شیرین همیشه از شما تعریف می کند.حالا می فهمم که حق دارد[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]شیرین جان لطف دارد.و گرنه من قابل تعریف نیستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وسایل را داخل ماشین ها جا دادیم.من و مامان سوار ماشین دایی شدیم.مینو از اینکه همراه آنها نیود،دلخور به نظر می رسید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی رسیدیم،اول از همه مینو پیاده شد و به آنها پیوست.آخرین باری که به پارک آمدم،همراه پدر بود.دلم گرفت و یاد بابا در خاطرم زنده شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حوصله همراهی با دیگران را نداشتم.آرام و ساکت در کنار مادر و زن دایی جلو می رفتم.وقتی زیر سایه درختی پتو انداختند و همه نشستند.السا خطاب به من گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]ما می خواهیم برویم قدم بزینم.شما هم بیایید[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]من پایم درد می کند.شما بروید[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]زیاد دور نمی رویم.خواهش می کنم تنهایمان نگذارید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مجبور به همراهی شان شدم.السا هم مثل شیرین خیلی مهربان بود.شیرین دستم را گرفت،ولی من خسته تر از آن بودم که بتوانم پا به پایشان راه بروم،ایستادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]برای من کافی ست،شما بروید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مینو گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]اَه مها،چرا حال ما را می گیری،بیا دیگر[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]من که گفتم خسته ام،نمی توانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آنها رفتند ومن برگشتم.گوشه ی دنجی تنها نشستم.بدون پدرام هیچ تفریحی به من نمی چسبید.دلم می خواست در آن لحظه،فقط او در کنارم بود، خواست ای محال که هرگز برآورده نمی شد.عشق بی سرانجامی که از عاقبتش می ترسیدم و می دانستم آینده ام تاریک است و طبق خواسته ام پیش نخواهد رفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تمام لحظات با او بودن مثل یک فیلم تند و سریع از مقابل چشم هایم می گذشت.با هم رقصیدن،نگاهی که انگار توی چشم های همدیگر دنبال چیزی می گشتیم.روز خرید و لحطه ای که کمکم کرد تا لباسم را در بیاورم.وقتی که دستم را گرفت و آن عکس،صدایی مرا به خود آورد[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]معذرت می خواهم خانم،این صدای موبایل شماست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تشکر کردم و گوشی را از توی کیفم بیرون آوردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای پدرام را که شنیدم،قلبم درون سینه لرزید[/FONT]
[FONT=&quot]:
--[/FONT][FONT=&quot]سلام مها حالت چطور است؟مثل اینکه بی موقع مزاحم شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]نه اتفاقا خیلی به موقع بود.داشتم به شما...آه ببخشید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]انگار منظورم را فهمید که گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]خب پس زیاد هم بد موقع نبود.زنگ زدم از حالت باخبر شوم.مشکلی که پیش نیامد[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]نه مشکلی پیش نیامد.فقط کمی خسته ام[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]پس قطع می کنم که استراخت کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]متاسفانه جایی نیستم که بتوانم استراحت کنم.آمدیم پارک[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]با کی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از سوالش خنده ام گرفت.پس برایش مهم بود که بداند چه کسی همراهم هست[/FONT][FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]با مادرم و چند نفر از اقوام و دوستان آمدیم[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]کدام پارک؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حس کنجکاوی اش روحبخش بودو خستگی رااز تنم بیرون راند.جوابش را دادم و گفتم پارک ملت،بعد چون دیدم شیرین و رضا دارند به سمت من می آیند،سریع قطع کردم و لبخند زدم.شیرین پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]چرا اینجا نشستی؟ما فکر کردیم رفتی پیش بقیه[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بلند شدم،موبایل را گذاشتم داخل کیفم.چهره رضا گرفته بود.فهمیدم که شک کرده.اهمیتی ندادم و همراهشان رفتم کنار مادرم روی روی پتو نشستم.پس از صرف شام،وسایل رو در صندوق عقب ماشین ها جا دادیم،بعد دسته جمعی گشتی در پارک زدیم.سپس به سمت ماشین ها رفتیم که سوار شویم و برگردیم که ناگهان چشمم به اتومبیل پدرام افتاد.اول فکر کردم اشتباه می کنم.اما پس از کمی دقت،پدرام دیدم که پشت فرمان نشسته.متوجه من که شد.اول سرش را پایین برد،بعد بالا آرود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خنده ام گرفت.از دور دست تکان داد.دلم می خواست به طرفش بدوم،اما حیف که نمی شد.طوری که بقیه متوجه نشوند،دستم را برایش تکان دادم.ماشین را روشن کرد و جلوتر آمد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اتومبیل فرهاد جلوی پایم ترمز کرد و شیرین سرش را از پنجره بیرون آرود و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]مها سوار شو.قرار شد تو با ما بیایی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواستم سوار شوم.یاد پدرام افتادم.السا کنار پنجره نشسته بود.با خجالت گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]السا جان می شود من کنار پنجره بنشینم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
-[/FONT][FONT=&quot]البته چرا نمی شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جا تنگ بود.ولی بالاخره خودمان را جا کردیم،نشستیم و راه افتادیم.در شلوغی خیابان پشت چراغ قرمز که رسیدیم.از صدای بوق ممتد ماشینی همه کلافه شدیم.فرهاد پشت فرمان نشسته بود با حالت عصبی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]ای بابا کدام آدم عاقلی این قدر بوق می زند!همه ی ما پشت چراغیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نظری به دور و بر انداختم.باورم نمی شد.پدرام که ماشین اش کنار ماشن ما بود،داشت بوق می زد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نگاهمان درهم قفل شد.اصلا نمی توانستم جلوی خودم رابگیرم.وقتی به رویش خندیدم،سری تکان داد و دیگر بوق نزد.سر برگرداندم و خواستم چیزی بگویم که نگاهم به آیینه ماشین افتاد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دیدم فرهاد دارد با غیظ نگاهم می کند.اخم هایش تو هم بود.آن قدر خجالت کشیدم که دوست داشتم از ماشین پیاده شوم.می دانستم چه فکری در مورد من می کند.کمی که جلوتر رفتیم،باز ترافیک بود و صدای بوق ماشین آمد.آرام سرم را به طرف پنجره برگرداندم و دیدم پدرام است.حالا چی می شد.هیچ جوری نمی توانستم بهش بفهمانم که بوق نزند.باز ادامه داد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فرهاد با عصبانیت گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]ای بابا،دیگر اعصابم خرد شد.عجب آدم هیزی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]رضا پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
منظورت کیست؟[FONT=&quot]
-[/FONT][FONT=&quot]همان که دارد بوق می زند.البته بوقش هم بی معنا نیست.الان بهش می فهمانم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از ماشین پیاده شد و رفت طرف پدرام.قلبم داشت از جا کنده می شد.شیشه اتومبیل را پایین کشیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فرهاد،در ماشین پدرام را باز کرد،یقه ی لباس او را گرفت و فریاد زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]آخر دیوانه،مگر خودت خواهر،مادر نداری که هی بوق می زنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام با خونسردی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]یعنی چه!من که با کسی کاری نداشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]عجب بچه پررویی.خودم دیدم،پس حرف بی خود نزن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس مشت محکمی به صورت پدرام زد.این بار پدرام طاقت نیاورد و مقابله به مثل کرد.همه ی ما ریختیم بیرون.رضا و مسعود می کوشیدند آن دو را از هم جدا کنند.نتوانستم خودم را کنترل کنم.خواستم برم جلو که شیرین دستم را گرفت.به زور دستم را از دستش بیرون کشیدم،به طرفشان رفتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]آقا مسعود،آقا فرهاد،بس است دیگر.من این آقا را می شناسم،ایشان مدیر عامل شرکت و رییس من هستند.با سر سلام کردند،من هم جوابشان را دادم.همین[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه ساکت شدند.مسعود پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]ببینم آقا واقعا شما مدیر عامل شرکت هستید؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
-[/FONT][FONT=&quot]بله بنده شمس هستم،رییس خانم شمس[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]این بار فرهاد با شرمندگی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]خب پس چرا زودتر نگفتید؟معذرت می خواهم آخر شما بدجوری بوق می زدید.به خاطر مشتی که به صورتتان زدم،مراببخشید[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]شما اصلا امان ندادید من حرف بزنم.تا خواستم بگویم،باز شما حرف خودتان را می زدید[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]بفرمایید برویم.الان صدای بقیه راننده ها در می آید[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]مثل اینکه تعداد شما زیاد است.اگر جایتان تنگ است.دو فنر از شما بیاید توی ماشین من[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]نه مشکلی نیست.شما بفرمایید[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]خواهش می کنم.می بینید که من تنها هستم و ماشینم خالی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]باشد.پس رضا ومها خانم با شما می آیند.البته همان طور که گفتم ما از نظر تنگی جا مشکلی نداریم،خودمان خواستیم همه با هم باشیم،و گرنه ماشین دایی مها خانم هم بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]رضا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]دست شما درد نکند آقای شمس که نجاتم دادید،داشتم خفه می شدم.بالاخره از دست مسعود خلاص شدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]کاش رضا نمی آمد و فقط من با پدرام می رفتم.فقط از این نظر خوشحال شدم که فرهاد در قضاوتش اشتباه کرده.چند باری که نگاهم به ماشین فرهاد افتاد،دیدم مسعود بدجوری نگاهم می کند،طوری که انگار مرتکب گناهی شده ام،رضا بی مقدمه پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]راستی آقای شمس اگر حمل بر فضولی نباشد،می توانم بپرسم شما ازدواج کرده اید یا نه؟[/FONT]
[FONT=&quot]
-[/FONT][FONT=&quot]هنوز نه،ولی به زودی چرا[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نظری به آیینه ماشین انداختم.اما دیگر نتوانستم نگاهم را برگردانم.چون در همانجا خشک شد.چه چشم های زیبا و گیرایی داشت.تا نگاهش در آیینه به من افتاد،سریع سرم را انداختم پایین.قلبم تند می زد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دایی که زودتر رسیده بود،جلوی در انتظار آمدن ما را می کشید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]رضا زودتر پیاده شد،وقت را غنیمت شمردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]معذرت می خواهم که این طور شد[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]مقصر من بودم که بوق می زدم.معذرت می خواهم[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]بفرمایید تو.راستی نگفتید شما جلوی در پارک چه کار می کردید؟[/FONT]
[FONT=&quot]
-[/FONT][FONT=&quot]اگر بنا به دروغ باشد،باید بگویم داشتم می رفتم جایی واگر[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]مسعود باعث شد که پدرام بقیه حرفش را نزند،چون ناغافل سر رسید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
-[/FONT][FONT=&quot]آقای شمس بفرمایید داخل[/FONT]
[FONT=&quot].
-[/FONT][FONT=&quot]نه ممنون،باید بروم.مزاحم نمی شوم.شب خوش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس سوار ماشین شد و رفت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دلم می خواست مسعود را خفه کنم،چه می شد اگر کمی دیتر تعارف می کرد وسر بزنگاه نمی رسید.آن از تلفن و این هم از الان[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بقیه هم با وجود اصرار دایی و مینو،نماندند و سوار ماشین خودشان شدند،رفتندآن شب خیلی زود رفتم خوابیدم.صبح تمام بدنم درد می کرد.از یک طرف دلم می خواست تمام روز در خانه بمانم استراحت کنم،از طرف دیگر شوق دیدار پدرام به من نیروی برخاستن را می داد.با وجود اینکه در آغاز فصل طراوت و شادابی،بهار عشقم هم داشت شکوفا می شد،خستگی توان راه رفتن را از من می گرفت.
[FONT=&quot]شادی تا مرا دید،با نگرانی پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها خوبی؟!چرا قیافه ات این جوری شده؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]خوبم،فقط کمی خسته ام[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام که آمد تصمیم گرفتم زیاد تحولیش نگیرم و کم محلی کنم[/FONT].
[FONT=&quot]از سلام سردم یکه خورد.کمی مکث کرد بعد رفت به دفترش.دلم به حالش سوخت،چون اصلا انتظار این برخورد را نداشت[/FONT].
[FONT=&quot]هر بار به اتاقش می رفتم،بدون اینکه نگاهش کنم،کارم را انجام می دادم و برمی گشتم[/FONT].
[FONT=&quot]هوا مثل دل من ابری بود.کنارپنچره ایستادم و چشم بیرون دوختم.کاش می شد این ابرها را کنار زد،ولی افسوس که نمی شد.تا پدرام نمی خواست،هیچ اتفاقی نمی افتاد.با اینکه بهار رادوست داشتم اما هر وقت ابری بود،دلم می گرفت[/FONT].
[FONT=&quot]شادی آمد کنارم نشست و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]راست بگو مها چی شده.این روزها اصلا به حال خودت نیستی.کی بلا راسرت آورده[/FONT].
-[FONT=&quot]هیچ کس.فقط دلم گرفته[/FONT].
[FONT=&quot]پدرتم صدایم زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خانم شمس،لطفا پروندهایی راکه نیاز به اقدام دارد بردارید،تشریف بیارید داخل[/FONT].
[FONT=&quot]پروندها را برداشتم و بی تفاوت وسرد به دفترش رفتم[/FONT].
[FONT=&quot]با لبخند گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ممنون.لطفا بگذارید روی میزم[/FONT].
[FONT=&quot]بی هیچ کلامی گذاشتم روی میزش.تا خواستم برگردم و بروم،صدایم زد[/FONT]:
-[FONT=&quot]تو از دست من ناراحتی؟نکند دیشب مشکلی پیش آمد.باور کن من نمی خواستم ناراحتت کنم[/FONT].
-[FONT=&quot]نه اتفاقا دیشب خیلی هم خوش کذشت.برای چی باید مشکلی پیش می آمد[/FONT].
-[FONT=&quot]ولی من می دانم که موضوعی باعث ناراحتی ات شده،چون اصلا حتی نگاهم نمی کنی.من فقط آمده بودم تو راببینم.راستش دلیلش را خودم هم نمی دانم.اما وقتی فهمیدم رفتی پارک،بی اختیار به آن سو کشانده شدم.خواهش می کنم بگو که از دستم ناراحت نیستی[/FONT].
[FONT=&quot]سرم را بالا آرودم و دیدم با نگرانی دارد نگاهم می کند.لبخند کم رنگی زدم وگفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه،ناراحت نیستم[/FONT].
[FONT=&quot]خندید وگفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خیالم راحت شد.راستی هوا ابری ست.موقع رفتن خودم می رسانمت[/FONT].
-[FONT=&quot]نه ممنون،خودم می روم[/FONT].
[FONT=&quot]نمی دانم به خودم لج کرده بودم یا به او[/FONT].
[FONT=&quot]بعد از ظهر باران به شدت می بارید.دعوت شادی را که با اصرار می خواست مرا برساند،نپذیرفتم و تا خانه پیاده رفتم[/FONT].
[FONT=&quot]حال عجیبی داشتم.دانستن این موضوع که پدرام به وجودم اهمیت می دهد،برایم خیلی مهم و با ارزش بود[/FONT].
[FONT=&quot]خیس،خیس شده بودم وتمام بدنم می لرزید.حتی قدرت نداشتم کلید را از داخل کیفم بیرون بیاورم،وقتی مادرم در را به رویم باز کرد،با وحشت چند قدمی به عقب رفت وگفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها چه بلایی سر خودت آوردی دیوانه!این چه وضعی ست.تو که سرتا پا خیسی.نکند همه ی راه را پیاده آمدی.اگر مریض شوی،من می دانم و تو[/FONT].
[FONT=&quot]مامان در حالی که پشت سر هم حرف می زد،رفت برایم لباس آورد وگفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]زود باش آن لباس های خیس را از تنت بیرون بیارو.این روزها اصلا نمی فهمم داری چه کار می کنی[/FONT].
[FONT=&quot]لباس هایم را که عوض کردم،قدرت ایستادن را از دست دادم و دستم را به دیوار گرفتم،به زحمت خودم را به تختم رساندم وگفتمک[/FONT]
-[FONT=&quot]مامان دارم می لرزم.چند تا پتو بکش روی من[/FONT].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
سریع دوید،چند تا پتو برایم آورد.باز هم دندان هایم از سرما به هم می خورد.لیوان آب را دستم داد و گفت:
-[FONT=&quot]بیا این قرص مسکن را بخور راحت بخواب[/FONT].
[FONT=&quot]کم کم آرام گرفتم و خوابیدم.وقتی بیدار شدم،محیط ناآشنایی را دیدم و با کمی دقت فهمیدم که در بیمارستان بستری شده ام،تا خواستم بلند شوم،مامان دستش را روی سینه ام گذاشت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بایداستراحت کنی،دیشب اصلا حالت خوب نبود،داشتی توی تب می سوختی و هذیان می گفتی.دایی ات را خبر کردم و با هم آوردیمت بیمارستان[/FONT].
-[FONT=&quot]من باید بروم شرکت[/FONT].
-[FONT=&quot]یعنی چه!انگار اصلا نمی فهمی چه حالی داری.رییس ات زنگ زد،بهش گفتم که تو دیشب خیس آب آمدی خانه و حالا هم در بیمارستان بستری هستی[/FONT].
[FONT=&quot]چشم هایم را بستم و دوباره خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم زن دایی و مینو بالای سرم هستند.گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]وای چرا زحمت کشدید.مگر چی شده،فقط کمی ضعف کردم[/FONT]....
[FONT=&quot]زن دایی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]کمی ضعف!داشتی در آتش تب می سوختی.ببینم دختر مگر چند ساعت زیر باران بودی؟طفلک رویا فقط خودش را می زد[/FONT].
[FONT=&quot]آن قدر هول کرده بود که یکی باید به مادرت می رسید[/FONT].
-[FONT=&quot]آخر من که چیزیم نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]الان نیست،ولی آن موقع بود.دکتر می گفت خیلی ضغیف شدی[/FONT].
[FONT=&quot]سلام[/FONT].
[FONT=&quot]همه برگشتیم.داشتم سکته می کردم.پدرام بود.اصلا نتوانستم سلام کنم،آمد جلو[/FONT].
[FONT=&quot]مامان هول شد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ای بابا،شما چرا زحمت کشیدید.من که گفتم زیاد مهم نیست[/FONT].
[FONT=&quot]مها چرا چیزی نمی گویی؟[/FONT]
[FONT=&quot]زیر لب گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام.شما چرا آمدید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]سلام.وظیفه ام بود.باید می آمدم.حالا حالتان چطور است؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ممنون.خوبم[/FONT].
[FONT=&quot]مادرم گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]آقای شمس،مها دیشب خیس آب آمد خانه.انگار کلی زیر باران راه رفته بود،و گرنه مسیر ایستگاه تا خانه،یک خیابان بیشتر نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]من دیروز به ایشان گفتم،باران می آید،بگذارید برسانمتان،اما قبول نکردند[/FONT].
-[FONT=&quot]می دانستم با ماشین نیامده[/FONT].
-[FONT=&quot]سوار اتوبوس شدم.باور کن مامان[/FONT].
-[FONT=&quot]چند تا ایستگاه،بگو دیگر،شرط می بندم یکی دو ایستگاه بیشتر با اتوبوس نیامده باشی.درست است؟آخر چرا؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خب،باران قشنگی بود[/FONT].
-[FONT=&quot]همان باران به قول تو قشنگ باعث شد توی بیمارستان بستری شوی.باور کنید آقای شمس،داشتم می مردم.اصلا به فکر خودش نیست.تازه می خواست بیاید شرکت[/FONT].
-[FONT=&quot]با این حالی که شما دارید.بهتراست چند روزی استراحت کنید[/FONT].
[FONT=&quot]خانم خسروانی می تواند چند روزی کار شما را هم انجام بدهد[/FONT].
-[FONT=&quot]نه،نیازی نیست.خودم می آیم[/FONT].
[FONT=&quot]با دلسوزی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چرا هست.شما اصلا رنگ به رخسار ندارید.لازم است یک هفته ای استراحت کنید[/FONT].
-[FONT=&quot]نه یک روز ست[/FONT].
[FONT=&quot]مامان گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه،دو روز تا حداقل یک کمی جان بگیری[/FONT].
-[FONT=&quot]باشد دو روز،امیدوارم زودتر حالتان خوب شود[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی رفت،دلم گرفت،ولی احساس کردم حالم بهتر شده.دکتر که آمد پس از معاینه،همان روز مرخصم کرد وگفت[/FONT]:
[FONT=&quot]می توانی بروی،اما باید چند روز در خانه استراحت کنی تا جان بگیری[/FONT].
[FONT=&quot]دلم می خواست از همانجا یک راست به شرکت بروم.دوری از پدرام سخت بود و تحملش را نداشتم[/FONT].
[FONT=&quot]تا به خانه رسیدیم،مامان گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]برو توی تخت.مگر نشنیدی دکتر چی گفت.هنوز ضعیفی و باید استراحت کنی[/FONT].
-[FONT=&quot]استراحت برای چی؟من که نمی توانم بیست و چهار ساعت بخوابم.این جوری حوصله ام سر می رود.می بینید که سالم و سرحالم[/FONT].
-[FONT=&quot]مگر از جانت سیر شدی. نه به خودت لج کن نه به من[/FONT].
[FONT=&quot]بعد از ناهار چهار ساعت خوابیدم.انگار در خواب زمستانی فرو رفته بودم،تا بیدار شدم مامان با خنده گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]آفرین درست چهار ساعت خوابیدی.نیم ساعت پیش آقای شمس زنگ زد گفت،اگر بیدار شدی،یک زنگی بهش بزن.مثل اینکه کار مهمی داشت.من می روم سر کوچه خرید،زود بر می گردم[/FONT].
[FONT=&quot]همین که تنها شدم،سریع موبایل را برداشتم و زنگ زدم.صدایش را که شنیدم،جان گرفتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام،مثل اینکه شما با من کاری داشتید[/FONT].
-[FONT=&quot]راستش کار که نه،دردسر،امروز خاله ام آمده بود شرکت،وقتی دید تو نیستی و دلیلش را پرسید،ناچار شدم بگویم که مریض شدی آن موقع دیگر دست بر نداشت و گفت حتما باید به دیدنت بیاید.باور کن من نمی خواستم این طور شود،هر چه خواستم منصرفش کنم نشد.بالاخره گفتم،باشد مها را می آورم خانه ی خودم[/FONT].
[FONT=&quot]با تعجب پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]کجا؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]مرا ببخش که به غیر از دردسر چیزی برایت نداشتم.ناچار شدم برای فردا قرار بگذارم[/FONT].
[FONT=&quot]ولی آخر شاید مادرم نگذارد بیایم،چون اصلا اجازه نمی دهد از جایم تکان بخورم،همش می گوید باید استراحت کنی[/FONT].
-[FONT=&quot]می دانم،ولی خودت خاله را که می شناسی،وقتی ویژش بگیرد دست بردار نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]حالا ببینم تا فردا چه کار می توانم بکنم[/FONT].
[FONT=&quot]دیگر حوصله پنهان کاری را نداشتم و دلم نمی خواست به این شکل ادامه بدهم.با وجود این قدرت مقاومت در مقابل درخواست پدرام را در خود نمی دیدم.هر چه فکر کردم،راه حلی به نظرم نرسید.تا اینکه تصمیم گرفتم از مژده کمک بخواهم[/FONT].
[FONT=&quot]مژده تا صدایم را شنید گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]به به خانم مها شمس به قوه دو.درست است.همسر آقای پدرام شمس[/FONT].
-[FONT=&quot]شوخی را بگذار کنار،دیوانه.فعلا که مریض و بستری ام[/FONT].
-[FONT=&quot]چرا؟پشه لگدت زده[/FONT].
-[FONT=&quot]تقریبا یک همچین چیز هایی.می توانی فردا ساعت چهار بیایی دنبالم که با هم برویم بیرون.تو نیایی،مامان نمی گذارد از جایم تکان بخورم[/FONT].
-[FONT=&quot]خب که چی.باز چه نقشه ای در سر داری؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چه می دانم،دوباره پدرام به دردسر افتاده[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
این پدرام آخر تو را سر به نیست می کند.
-[FONT=&quot]بس کن.مزخرف نگو.خواهش می کنم. فقط دو ساعت یا نهایت سه ساعت[/FONT].
-[FONT=&quot]ای بابا.نکند باز تا صبح سحر بکشد ومرا هم به روز خودت گرفتار کنی[/FONT].
-[FONT=&quot]نه،قول می دهم بیشتر از سه ساعت نشود[/FONT].
-[FONT=&quot]خیلی خب،اما دفعه آخرت باشد[/FONT].
[FONT=&quot]خیالم راحت شد.بعد از شام سعی کردم خودم را سر حال نشان دهم،تا مادرم فکر کند که کاملا خوب شده ام[/FONT].
[FONT=&quot]زیر چشمی حرکاتم را زیر نظر گرفت و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]انگار خیلی بهتری؟[/FONT]
-[FONT=&quot]از دیروز خیلی بهترم.شاید فردا بروم شرکت[/FONT].
-[FONT=&quot]نه،امکان ندارد بگذارم بروی.دیدی که آقای شمس هم گفت،لازم نیست[/FONT].
-[FONT=&quot]آخر اگر خانه بمانم،حوصله ام سر می رود.من عادت به خانه نشینی ندارم.یا باید بروم شرکت،یا بعد ازظهرش چند ساعتی با مژده بروم منزل یکی از دوستانم[/FONT].
-[FONT=&quot]وای از دست تو،بالاخره من دق می کنم[/FONT].
[FONT=&quot]شب با خیال راحت خوابیدم وصبح سرحال تر از همیشه بلند شدم و صبحانه را آماده کردم.همین که مامان رفت بالا به زن دایی سر بزند،سریع به پدرام زنگ زدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام،زنگ زدم بگویم،اگر بخواهید می توانید برای ساعت چهار با خاله قرار بگذارید.فقط بگویید،من کجا باید بیایم[/FONT].
-[FONT=&quot]خودم ساعت چهار می آیم دنبالت.همان جای همیشگی منتظرم باش[/FONT].
[FONT=&quot]دوش که گرفتم،سر حال تر شدم.بهترین لباسم را بپوشدم و سعی کردم متفاوت تر از همیشه باشم[/FONT].
[FONT=&quot]مامان که مرا آماده بیرون رفتن دید،با نگرانی سر تکان داد.گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]باز چی شده؟می بینید که حالم خوب است.مطئمن باشید می روم سر سرحال تر از همیشه برمی گردم.هوا هم که خوب است.موبایل هم که دارم[/FONT].
[FONT=&quot]مژده سر ساعت آمد.همین که در زد،کیفم را برداشتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]حتما مژده است،من رفتم،خداحافظ[/FONT].
[FONT=&quot]مژده تا مرا دید گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چه خبر است،خیلی به خودت رسیدی،تو که دیروز ناله می کردی،می گفتی مریض هستم[/FONT]!
-[FONT=&quot]خب حالا بهترم[/FONT].
-[FONT=&quot]من اصلا نمی فهمم تو داری چه کاری می کنی.راستش هنوز حرف هایی را که در مورد پدرام می زدی باور نکردم[/FONT].
-[FONT=&quot]هر چه گفتم راست بود.فقط دعا کن زودتر این بازی تمام شود،خیلی می ترسم مژده[/FONT].
-[FONT=&quot]همین،فقط می ترسی!من جای تو بودم ان شب قبض روح می شدم.تو به چه جراتی شب آنجا ماندی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]راستش خودم هم باور نمی شود که این کار را کردم[/FONT].
-[FONT=&quot]وقتی افتادی توی چاه.تازه باورت می شود که داری تلف می شوی.خب الان کجا می خواهی بروی؟[/FONT]
[FONT=&quot]جریان را برایش تو ضیح دادم،گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب پس من بیچاره کجا بروم؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چه می دانم.برو سینما یا منزل یکی از دوستانت[/FONT].
-[FONT=&quot]باشد،یک فکری می کنم.ساعت از چهار گذشت.لابد سرور جنابعالی منتظرت است[/FONT].
-[FONT=&quot]اشکالی ندارد.اگر کمی نگران شود،می فهمد باید فکر اساسی کند[/FONT].
-[FONT=&quot]خوشم می آید.می دانی چه کار کنی.حالا خودمانیم سلیقه ات هم خوب است.طرف خوش هیکل و خوش تیپ است[/FONT].
[FONT=&quot]به ایستگاه اتوبوس که رسیدیم،پدرام را دیدم که سر کوچه روبرو پارک کرده.آهسته به مژده گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]آرام نگاه کن.توی کوچه روبروست[/FONT].
[FONT=&quot]عین برق گرفته ها،فوری سرش را برگرداند[/FONT].
--[FONT=&quot]دیوانه گفتم آرام.مگر دزد دیدی.تو فقط بلدی آبروی آدم را بری[/FONT].
-[FONT=&quot]نمی دانستم هنوز آبرویی مانده.برو که دیگر نبینمت[/FONT].
[FONT=&quot]سپس راهش را به طرف دیگر کج کرد و من به سمت پدرام رفتم[/FONT].
[FONT=&quot]بشاش و سرحال از ماشین پیاده شد و کمکم کرد که سوار شوم.آوای موسیقی مورد علاقه اش طنین افکن بود که حالا برای من هم،خاطره انگیز و دلخواه شده بود.نگاه گرمش بر روی چهره ام به حرکت در امد وگفت[/FONT]:
[FONT=&quot]حالت چطور است؟ظاهرا که خیلی سرحالی.هیچ کس نمی تواند جای خالی تو را در شرکت پر کند.برای من یکی که اصلا.کلامش به دلم نشست.کم کم داشت باورم می شد که وجودم برایش اهمیت دارد که گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نمی دانم چطور باید این همه محبت تو را جبران کنم[/FONT].
[FONT=&quot]اگر دست خودم بود،جواب می دادم[/FONT]:
[FONT=&quot]تو بیا خواستگاری،همه اش جبران می شود[/FONT].
[FONT=&quot]ادامه داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]حواس ات به من است.پرسیدم چطور می توانم جبران کنم[/FONT].
[FONT=&quot]به خود جرات دادم وگفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]بعضی حرف ها را نمی شود زد وبا کلمات هم نمی شود بیان کرد[/FONT].
-[FONT=&quot]منظورات این است که من نمی توانم جبران کنم و ارزش کار تو بالاتر از این حرفهاست.درست است؟[/FONT]
[FONT=&quot]از برداشتش حرص خوردم.چرا نمی فهمید ونمی توانست درک کند چه عاملی باعث شده حاضر به هر گذشتی در مقابلش باشم[/FONT].
[FONT=&quot]آخرش چی؟یعنی هیچ وقت نخواهم توانست مقصودم را به او بفهمانم؟[/FONT]!
[FONT=&quot]درمانده شدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من ارزش کار خودم را بالا نمی برم.مقصودم چیز دیگری بود.افسوس که نتوانستم بیانش کنم،چون بلد نیستم با کلمات بازی کنم.همان طور که گفتم،بعضی حرف ها را نمی شود زد[/FONT].
[FONT=&quot]زیر چشمی نگاهم کرد و پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]نمی شود زد،یا نمی خواهی بزنی؟وگرنه حرف ها ساخته شده اند تا ما از آنها برای ابراز احساس و عواطف و احتیاجات مان استفاده کنیم[/FONT].
[FONT=&quot]شاید منتظر بود من پیشقدم شوم و این او بود که داشت با کلمات بازی می کرد.جواب دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]شاید هم خودم نمی خواهم بیان کنم.در هر صورت من سعی کردم مقصودم را به شما بفهمانم[/FONT].
[FONT=&quot]مقابل مجتمع بزرگ و خوش ساختی ایستاد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب رسیدیم.به خانه من خوش آمدی[/FONT].
[FONT=&quot]با ناراحتی از اینکه باز هم نتوانستم از گفت و گویمان به نتیجه برسم،پیاده شدم و در کنارش به راه افتادم[/FONT].
[FONT=&quot]به طبقه همکف که رسیدیم گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]صبر کن باید با آسانسور برویم طبقه سوم[/FONT].
[FONT=&quot]در آسانسور تنها بودیم.اصلا احساس خوبی نداشتم،دلم می خواست زودتر از آنجا خارج شوم.وقتی به طرفم برگشت تا چیزی بگوید،ترسیدم و کشیدم عقب.پشیمان شد و در سکوت فقط نگاهم کرد[/FONT].
[FONT=&quot]می دانستم کارم شتباه است،ولی دست خودم نبود.از آسانسور که بیرون آمدیم،مقابل در قهوه ای رنگی ایستاد و با کلید آن را باز کرد[/FONT].
[FONT=&quot]سپس همراه با تبسمی که چهره اش را گشاده ساخت گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بفرمایید،خوش آمدید[/FONT].
[FONT=&quot]چند لحظه ای مکث کردم و بعد نیرویی مرا به جلو راند.دو قدم که به جلو برداشتم،در پشت سرم بست شد.قلبم تند تند می زد[/FONT].
[FONT=&quot]احساس ضعف کردم.سرم گیج می رفت.نتوانستم بایستم و به دیوار تکیه دادم[/FONT].
[FONT=&quot]با نگرانی پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]چی شده؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چیزی نیست[/FONT].
[FONT=&quot]احساس خفگی می کردم.از پدرام می ترسیدم.حتی نمی خواستم یک قدم دیگر به طرفم بردارد.تند تتد نفس می کشیدم.هر قدم که جلوتر می آمد،نفسم تندتر می زد[/FONT].
[FONT=&quot]با لحن آرام و مهربانی پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها،حالت خوب نیست.خواهش می کنم بنشین.لعنت به من که تو را از رختخواب بیرون کشیدم[/FONT].
[FONT=&quot]قدرت تکان خوردن را نداشتم.حتی یک قدم هم نمی توانستم بردارم.داشتم می افتادم.زانوهایم خم شد[/FONT].
[FONT=&quot]دستش را به طرفم دراز کرد،دستم را عقب کشیدم،ولی نتواستم بلند شوم.از این وضع بدم می آمد.دستم را که گرفت،انگار خون توی رگ هایم خشک شد.تمام نیرویم را جمع کردم و برخاستم.هنوز دستم توی دستش بود.وقتی نشستم،به آشپزخانه رفت و با شربت برگشت.در موقع گرفتن آن،دستم می لرزدید[/FONT].
-[FONT=&quot]باور کن مها،اگر می دانستم حالت این قدر بد است،نمی گذاشتم بیایی.پس چرا به من گفتی بهتر شدی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه حالم حوب است.پس خانم معین چرا نیامده؟اگر کاری داری من انجام بدهم[/FONT].
-[FONT=&quot]فکر کنم خاله تا ده دقیقه دیگر برسد.کاری نمانده.فقط باید یک کمی میوه بشویم،تا من ترتیب میوه ها را می دهم،تو نگاهی به خانه بینداز[/FONT].
[FONT=&quot]آپارتمان لوکس و مجللی بود.با سه اتاق،آشپزخانه بزرگ،هال و پذیرایی،با وسعتی چند برابر خانه ما[/FONT].
[FONT=&quot]ظرف ها و شمعدانی های عتیقه ی درون ویترین،نظرها را به سوی خود می کشید.فرش های دست باف تبریز و مبل های گران قیمت مدل جدید،حکایت از سیلقه ی صاحبخانه داشت.بلند شدم و لیوان شربت را به آشپزخانه بردم.با چه ظرافتی میوه ها را می شست[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا که دید،گفت:
-[FONT=&quot]اِ،تو چرا زحمت کشیدی.برو نگاهی به اتاق ها بینداز[/FONT].
[FONT=&quot]اول درب اتاق کنار آشپزخانه را باز کردم.اتاق خواب بزرگی بود با دو تخت و یک کمد و میز توالت،با کلی وسایل و عطر و ادوکلن های پاریسی.به دفتر کارش که رسیدم داخل قفسه پرونده ها و کتاب ها را مرتب کردم.وقتی جلوی میز کامپیوترش ایستادم،عکس خودم را که آن شب شایان گرفته بود،دورن قابی دیدم[/FONT].
[FONT=&quot]همن موقع صدایش را شنیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]چایی بریزم؟[/FONT]
[FONT=&quot]خنده ام گرفت.عکس را گذاشتم سر جایش.هنوز مقابل در ایستاده بود.لابد فهمید که عکس را دیده ام.اصلاً به رویم نیاوردم.با هم برگشتیم به سالن پذیرایی.مثل چند دقیقه قبل از بودن در آنجا دلهره داشتم.برای اینکه حرفی زده باشم گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]معلوم می شود خیلی خوش سلیقه اید.در ضمن همه جا تمیز و مرتب بود.فکر می کردم نا مرتب باشد[/FONT].
-[FONT=&quot]پس بچه خوبی بودم،می توانم یک سوال ازت بپرسم.البته اگر نخواستی،می توانی جواب ندهی.چرا وقتی وارد آپارتمانم شدی،حالت دگرگون شد؟ [/FONT]
[FONT=&quot]جوابی نداشتم بدهم.پس حرفی نزدم،فهمید که نباید منتظر جوابم باشد،بلند شد رفت طرف ضبط صوت[/FONT].
[FONT=&quot]دیدم میوه ها را هنوز نچیده.به آشپزخانه رفتم،اما دستم به ظرف نمی رسید.نمی دانستم چه بگویم[/FONT].
[FONT=&quot]صدایش زدم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]بی زحمت ظرف میوه را از آن بالا به من بده[/FONT].
[FONT=&quot]ظرف را برداشت و روی میز گذاشت،صندلی را عقب کشید و اشاره کرد که بنشینم[/FONT].[FONT=&quot]سپس خودش هم نشست و چشم به من دوخت.نگاهش دستپاچه ام می کرد.با وجود این کوشیدم آرام باشم و با سلیقه،مشغول چیدن میوه ها درون ظرف کریستال شدم.یکی از سیب ها دستم به زمین افتاد.تا خواستم خم شوم و آن را بردارم،خودش برداشت و مشغول پوست کندنش شد.بعد نیمی از سیب را به من داد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نوش جان کن[/FONT].
[FONT=&quot]از بودن در کنارش لذت می بردم و احساس سر خوشی می کردم.به نظرم می رسید که او هم شاد و سر حال است.آمدن خاله و آرزو و شایان ما را به خود آورد.هیچ کدام انتظار آمدن آرزو و شایان را نداشتیم.پدرام با نگاه به من فهماند که در جریان آمدن آن دو نبوده[/FONT].
[FONT=&quot]به گرمی از من احوالپرسی کردند و نشستند[/FONT].
[FONT=&quot]خاله گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]هنوز رنگ به چهره نداری.پدرام نباید تو را از بستر بیرون می کشید،می آورد اینجا.ما می توانستیم برای عیادت بیاییم خانه ی خودتان[/FONT].
-[FONT=&quot]امروز حالم خیلی بهتر است.ولی دیروز خیلی بد بود[/FONT].
-[FONT=&quot]دیروز وقتی به شرکتش رفتم،خیلی نگران و دستپاچه بود و اصلا حال خودش را نمی فهمید.تازه نمی خواست به من بگوید.با کلی اصرار پرسیدم تا بالاخره جواب داد و گفت که چی شده[/FONT].
[FONT=&quot]آرزو با اشاره دست از مادرش خواست ساکت شود و خودش گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب حالا که الهی شکر حالش خوب است،از این مسایل بگذریم برویم سر اصل مطلب.بگو ببینم پدرام،عروسی چه موقع است.ما که دق کردیم[/FONT].
-[FONT=&quot]ما باید عجله کنیم،تو دیگر چرا.به وقتش خبرتان می کنیم[/FONT].
[FONT=&quot]این بار آرزو خطاب به من گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مواظب باش مها جان،اگر زودتر نیایی سر زندگی ات،بعید نیست پدرام زن دیگری هم بگیرد[/FONT].
-[FONT=&quot]عمراً.همین یکی کافی ست و یک مویش را با هزاران زن دیگر عوض نمی کنم[/FONT].
-[FONT=&quot]پس بجنب و آن قدر این دست و آن دست نکن[/FONT].
-[FONT=&quot]من نمی فهمم،تو این وسط چه کاره ای.این تصمیمی ست که باید من ومها بگیریم.او زن عقدی من است و هر وقت آمادگی اش را داشتیم،یک جشن مفصل می گیریم و از شما هم برای شرکت در آن دعوت می کنیم[/FONT].
-[FONT=&quot]خب پس ما منتظریم[/FONT].
[FONT=&quot]این بار آرزو خطاب به من پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]راستی مها جان،اگر بعد از اینکه حالت خوب شد،پدرام عذرت را در شرکت خواست،ناراحت نشو،چون شایان دنبال منشی می گردد.می توانی روی او حساب کنی[/FONT].
[FONT=&quot]جمله اش به نظرم توهین آمیز آمد و باعث ناراحتی ام شد،اما به روی خودم نیاوردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]من فقط توی شرکت پدرام کار می کنم،نه جای دیگر[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام در عین خشم،به ظاهر خندید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]اصلا خودت می فهمی چی داری می گویی!آن شرکت فقط مال من نیست،مال مها هم هست،آن وقت تو توقع داری همسرم شوهرش را ول کند برود جای دیگر.تو بودی این کار را می کردی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه،چون شرکت شایان هم متعلق به هر دوی ماست[/FONT].
[FONT=&quot]این بار خاله گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]پدرام جان،تو که این قدر زنت را دوست داری،پس چرا این قدر تاریخ ازدواج را عقب می اندازی؟[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام که به نظر می رسید از استنطاق آنها حسابی کلافه شده،با بی حوصلگی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]ای بابا خاله جان،حالا نوبت شما شد.بگذارید حداقل من بروم سفر،وقتی برگشتم.من و مها در مورد تاریخ عروسی تصمیم نهایی را می گیریم[/FONT].
[FONT=&quot]از فکر رفتنش دلم گرفت.قبلا در این مورد چیزی به من نگفته بود[/FONT].
[FONT=&quot]دلم می خواست بپرسم کجا و چه موقع خواهد رفت که با سوال خاله اش،پاسخ مرا هم داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]مگر قرار است کجا بروی و چه موقع عازمی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]یک سفر کاری به اروپاست.به احتمال زیاد یکی دو روز دیگر می روم.تاریخ مراجعت هم بستگی به تاریخ رفت دارد[/FONT].
[FONT=&quot]رنگم پرید دست و پایم ضعف رفت.نمی دانم پدرام یا آرزو متوجه بر آشفتگی ام شدند یا نه[/FONT].
[FONT=&quot]آرزو بر خاست و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من می روم یک دور دیگر چایی بریزم،مها جان[/FONT].
-[FONT=&quot]نه،شما بنشینید،من خودم می ریزم[/FONT].
[FONT=&quot]به آشپزخانه که رفتم،آرزو هم دنبالم آمد و روی صندلی نشست[/FONT].
[FONT=&quot]چایی ها را که در فنجان ریختم،دو تا از آنها را برداشت گذاشت روی میز آشپزخانه.خواستم بقیه را به سالن پذیرایی ببرم که پدرام سینی را از دستم گرفت[/FONT].
[FONT=&quot]آرزو به من اشاره کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]مها جان،بیا اینجا بنشین[/FONT].
[FONT=&quot]همین که نشستم،گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]من می دانم که شما دو نفر همدیگر را دوست دارید،اما تو بیشترفدرست حدس زدم؟[/FONT]
[FONT=&quot]از سوالش جا خوردم و از پاسخ درماندم.دلم می خواست پدرام به دادم برسد و مرا از دستش خلاص کند[/FONT].
[FONT=&quot]چشم تو چشم نگاهم کرد و افزود[/FONT]:
-[FONT=&quot]دوست دارم راستش رابه من بگویی.باور کن به نفع خودت است.تو واقعاً به او علاقه داری،یا فقط اسمش در شناسنامه ات است؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خب معلوم است دوستش دارم[/FONT].
-[FONT=&quot]اوایل فکر می کردم شاید به خاطر ثروتش پا پیش گذاشتی،ولی بعد فهمید که نه،واقعاً شیفته اش هستی.می دانی من دارم روی یک حسابی این حرف را می زنم[/FONT].
[FONT=&quot]حرفی برای گفتن نداشتم.فقط گوش می دادم.زبانم بند آمده بود.به نظرم رسید که آرزو تا حدودی در جریان اصل قضیه است،اما چطور؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ببین مها.من دقیقاً می دانم شما به چه ترتیبی عقد کردید.حتی یقین دارم که خانوداه ی تو در جریان نیستند[/FONT].
[FONT=&quot]تا دهان گشودم حرفی بزنم،دستش را به علامت سکوت به طرفم تکان داد و افزود[/FONT]:
-[FONT=&quot]نه صبر کن.نیازی به حاشا نیست،چون وقتی بقیه حرف هایم را بشنوی،متوجه خواهی شد که من همه چیز را می دانم.روزی که پدرام ازم پرسید،آیا آن گل ها و نامه ها را من برایش می فرستم،فهمیدم فرستنده اش هر که هست،باید به او علاقه داشته باشد و از آنجایی که من هم دنبال بهانه ای بودم تا پدرام را ترک کنم،به دنبال کشف حقیقت رفتم و توانستم بفهمم فرستنده آنها کیست[/FONT].
[FONT=&quot]داشتم می مردم.همان طور که چشم به دهانش دوخته بودم،احساس می کردم الان است که پس بیفتم[/FONT].
[FONT=&quot]ادامه داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]بله فرستنده گل ها تو بودی.اوایل که فهمیدم،برایم روشن نبود که آیتا واقعاً دوستش داری یا نه،تا اینکه شخصی به نام شایان فکور را به خواستگاری ات فرستادم.کمی فکر کن تا شاید یادت بیاید.درست روزی عروسی من به خانه ی شما آمد[/FONT].
[FONT=&quot]درست به یاد داشتم.همان کسی که شرکت داشت و مینو کلی ازش تعریف می کرد[/FONT].
[FONT=&quot]منتظر جواب نشد و باز ادامه داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]امیدوارم یادت آمده باشد.آن روز منتظر جواب ماندم،وقتی تو جواب رد دادی،خیالم راحت شد.روز مهمانی هم که اصرار کردم شب بمانید،مطمئن تر شدم.به خصوص وقتی پدرام در مورد عکسی که شایان ازت انداخته بود،غیرتی شد و آن را از دستش قاپید،دیگر شکی برایم نماند که او هم تو را دوست دارد.اگر حرف هایم باعث آزارت شد معذرت می خواهم.باید کاری می کردم که پدرام تحریک شود و زوردتر تصمیم بگیرد[/FONT].
[FONT=&quot]کم کم داشتم به زیرکی اش ایمان می آوردم،ولی این همه کنجکاوی اش برای چه بود؟پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]یک سوال.شما که به پدرام علاقه داشتید،پس چرا با وجود اینکه می دانم او هم شدیداً به شما علاقه مند بود،زنش نشدید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]چون در عین عشق،می خواست اختیار دارم هم باشد.از طرفی مادرم هم مخالف بود.مطمئن باش من پشیمان نیستم،چون فکر می کردم علاقه اش به من عشق نیست،بلکه عادت است.امیدوارم تو موفق شوی.من کاری به کسی ندارم،ولی ازت خوشم آمده.تو به خاطر پدرام حاضر شدی از همه چیزت بگذری.این نهایت عشق است.پس نگهش دار و کاری کن،زبان به اعتراف بگشاید و احساسی را که به تو دارد ابراز کند.شماره موبایلت را هم به من بده،شاید لازم شود[/FONT].
[FONT=&quot]شماره ام را نوشت و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]دوست ندارم این حرف ها از اینجا بیرون برود.برای هر دوی ما بهتر است.دلیلش را بعداً می فهمی[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام صدایمان زد[/FONT]:
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانم ها چی آنجا در گوش هم پچ پچ می کنید.حداقل بیایید اینجا ما هم از شنیدنش فیضی ببریم.
[FONT=&quot]آرزو گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بلند شو بریم.فقط یادت نرود چی گفتم[/FONT].
[FONT=&quot]نمی دانستم این حرف ها را از ته دل می زند.یا به وسیله ی من می خواهد از شر پدرام خلاص شود.اما تمام حرف هایش درست بود.از قضاوت نادرستم در موردش پشیمان شدم،حالا می فهمیدم پدرام حق داشت که عاشق چنین دختری شده بود[/FONT].
[FONT=&quot]خانم معین گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب دیگر برویم.کلی کار دارم.باید بروم لباس سفارش بدهم.به سلامتی یکی دو هفته دیگر عروسی ست[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]عروسی کی خاله جون؟[/FONT]
[FONT=&quot]قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و پاسخ داد[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب معلوم است،عروسی تو و مها،چه زود یادت رفت[/FONT].
-[FONT=&quot]ای بابا من کی گفتم یکی دو هفته دیگر.هنوز زمانش معلوم نیست.به وقتش خبرتان می کنم[/FONT].
[FONT=&quot]آرزو رفت توی اتاق که مانتویش را بپوشد و از همانجا صدا زد[/FONT]:
-[FONT=&quot]پدرام یک لحظه بیا اینجا[/FONT].
[FONT=&quot]به اشاره خاله من هم به دنبال آنها رفتم.آرزو قاب عکس مرا در دست گرفته بود و در حالی که آن را به طرف پدرام تکان می داد،می گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خب،باز هم می خواهی بگویی که زود است؟[/FONT]
[FONT=&quot]خاله قهقهه ای زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بیا،این هم مدرک جرم.پس زودتر بجنب که ما منتظریم[/FONT].
[FONT=&quot]شایان گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خوب شد من عکس گرفتم،و گرنه تو چه کار می کردی و عکس چه کسی رو اینجا می گذاشتی[/FONT].
[FONT=&quot]آماده رفتن که شدند،من و پدرام آنها را تا مقابل آسانسور بدرقه کردیم.داشت دیرم می شد من هم رفتم مانتویم را پوشیدم.پدرام پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]می خواهی به این زودی بروی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]هوا دارد تاریک می شود.باید قبل از تاریکی هوا خانه باشم[/FONT].
[FONT=&quot]با دلخوری گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]حالا خیلی زود است.کاش بیشتر می ماندی[/FONT].
-[FONT=&quot]نه،نمی شود،باید بروم[/FONT].
-[FONT=&quot]پس صبر کن من هم آماده شوم[/FONT].
[FONT=&quot]سوار ماشین که شدیم یادم افتاد به خاله اش گفت می خواهد برود سفر.مدتی با خود کلنجار رفتم و بالاخره طاقت نیارودم،پرسیدم[/FONT]:
-[FONT=&quot]چه موقع قرار است بروید سفر؟[/FONT]
-[FONT=&quot]به زودی.هنوز تاریخ دقیقش معلوم نیست.البته از طرف شرکت می روم و به احتمال زیاد به ایتالیا[/FONT].
[FONT=&quot]تحمل دوری اش رانداشتم.با همه ی تلاشم به راحتی از حالت چهره ام می شد فهمید که شنیدن این خبر چقدر برایم ناگوار است.زیر چشمی که نگاهش کردم،دیدم لبخند زیرکانه ای بر لبانش نقش بسته[/FONT].
[FONT=&quot]در نبرد با غم و اندوه دورنم،مهر سکوت بر لب زدم.زنگ تلفن همراهم مرا به خود آورد و صدای فریاد مانند مژده گوشم را آزرد[/FONT]:
-[FONT=&quot]هیچ معلوم است کجایی.یک کمی هم به فکر من باش.اگر دیر برسم،جواب مادرم را تو می دهی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]دارم می یام.الان کجایی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خانه ی مهتاب.می شناسی که؟[/FONT]
-[FONT=&quot]آره،نزدیک مدرسه قبلی مان.همانجا باش،تا چند دقیقه دیگر می رسم[/FONT].
[FONT=&quot]پدرام پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]اتفاقی افتاده؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه،فقط اول باید بروم دنبال دوستم مژده که به مادرم گفتم امروز با هم هستیم[/FONT].
-[FONT=&quot]آدرس بده.یک راست می رویم همانجا[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی به آنجا رسیدیم.مژده جلوی در خانه ی مهتاب ایستاده بود[/FONT].
[FONT=&quot]به محض دیدنم،با غیظ نگاهم کرد و آماده پرخاش شد که با دیدن پدرام آرام گرفت و ساکت ماند[/FONT].
[FONT=&quot]جلو رفتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]به جای اینکه قیافه بگیری،زودتر بیا برویم[/FONT].
[FONT=&quot]چون می دانست پدرام متوجه است لبخند مصنوعی زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]اگر مادرم چیزی بگوید،من می دانم و تو.حالا شازده برای چی آمدند؟[/FONT]
-[FONT=&quot]آمد که ما را برساند[/FONT].
-[FONT=&quot]آخر دیوانه من کجا با این آقا بیام؟[/FONT]
-[FONT=&quot]ای بابا،چقدر حرف می زنی.تا سر کوچه ما را می رساند.بقیه اش را خودمان می رویم[/FONT].
[FONT=&quot]دستش را گرفتم،کشیدم و هر دو سوار شدیم[/FONT].
[FONT=&quot]مژده گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام ببخشید که مزاحم شدم[/FONT].
-[FONT=&quot]برعکس من مزاحم شما شدم.باید ببخشید به مها خانم هم خرده نگیرید،چون بی تقصیر است و مقصر من هستم[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی رسیدیم،آن قدر عجله داشتم که یادم رفت از پدرام خداحلفظی کنم.تا پیاده شدیم بوق زد و گفت:"خداحلفظ".و بعد به سرعت از آنجا دور شد[/FONT].
[FONT=&quot]مژده به حالت تمسخر گفت[/FONT]:
"[FONT=&quot]به مها خرده نگیرید،تقصیر از من بود[/FONT]".
-[FONT=&quot]دلت می آید ادایش را در بیاوری[/FONT]!
-[FONT=&quot]اگر من جای تو بودم یک دلقک ازش می ساختم،ولی از حق نگذریم،واقعاً آدم با شخصیت و[/FONT]...
-[FONT=&quot]و؟خوش تیپ،آقا،خوش قد و بالا[/FONT].
-[FONT=&quot]پس بگو همه ی اینها در همان و خلا صه می شد[/FONT].
[FONT=&quot]سپس مرا به خانه رساند و تحویل مادرم داد،سریع رفت.تا خواستم کفش هایم را در بیاورم،مینو آمد پایین و به طعنه گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]پس تو که حالت بد بود.تا حالا کجا بودی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]با مژده رفتم بیرون[/FONT].
[FONT=&quot]از سوال های مسخره اش نفرت داشتم.مامان با مهربانی پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]بهتری؟ضعف که نکردی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه،خوبم.مژده و مهتاب آن قدر آب میوه به خوردم دادند که اصلاً وقت ضعف کردن را نداشتم[/FONT].
[FONT=&quot]فصل 20[/FONT]
[FONT=&quot]صبح روز بعد پدرام دیرتر از همیشه آمد.پوریا هم همراهش بود.تا رسید از من خواستند با آقای سپهر تماس بگیرم.به نظر می رسد مساله ی مهمی پیش آمده.چند دقیقه بعد آقای سپهر به همراه مدیران قسمت ها به دفترش آمدند.جلسه ی آنها چند ساعتی طول کشید.پس از رفتن شان،پدرام صدایم زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]خانم شمس لطفاً با پرونده هایی که نیاز به اقدام فوری دارند،تشریف بیاورید اینجا[/FONT].
[FONT=&quot]پرونده ها را برداشتم و رفتم داخل.آن قدر سرگرم کار بودند که اصلاً متوجه حضور من نشدند[/FONT].
[FONT=&quot]پرونده ها را روی میزش گذاشتم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]فرمایش دیگری ندارید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بفرمایید بنشینید،سپس آمد و روی مبل کناری ام نشست.برعکس دفعات قبل اصلاً دستپاچه نشدم و راحت بودم[/FONT].
[FONT=&quot]به نظر می رسید عجله دارد که تند و بدون حاشیه رفتن حرف هایش را بزند.من هم تمام حواسم پیش او بود که گفته هایش را به ذهن بسپارم[/FONT].
-[FONT=&quot]در این مدتی که نیستم،شما باید خیلی به پوریا کمک کنید،چون قرار است تا زمان مراجعتم،عهده دار وظایف من باشد.قرار های غیر ضروری را به بعد موکول کنید وکارهای فوری را به ایشان بسپارید[/FONT].
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
قلبم از نهیب من نهراسید و به فغان آمد.بی قراری اش را نادیده گرفتم و کوشیدم ظاهرم را آرام جلوه دهم و گفتم:
-[FONT=&quot]من هنوز نمی دانم چه موقع قرار است به سفر بروید؟[/FONT]
-[FONT=&quot]فردا صبح زود.البته خودم هم تا امروز صبح از تاریخ دقیقش اطلاع نداشت.تازه قبل از آمدن به شرکت فهمیدم[/FONT].
[FONT=&quot]از اینکه وجودم آن قدر برایش اهمیت نداشت که زودتر مرا در جریان بگذارد،دلخور شدم.اما به رویم نیاوردم ودر سکوت گوش به توضیحاتش دادم.سپس سفر خوشی را برایش آرزو کردم و از دفترش بیرون آمدم[/FONT].
[FONT=&quot]از شدت عصبانیت قادر به انجام کارهای روزمره نبودم.دیگر نمی توانستم به این وضع ادامه بدهم.نقش من در زندگی اش آن قدر کمرنگ بود که اصلاً به حساب نمی آمدم.پس ادامه اش چه نتیجه ای داشت[/FONT].
[FONT=&quot]تصمیم گرفتم پس از مراجعتش چه با خوشی و چه ناخوشی تکلیفم را روشن کنم و او را از قلب و زندگی ام بیرون برانم[/FONT].
[FONT=&quot]به خانه که رفتم،با وجود اینکه سعی می کردم خودم را آرام نشان بدهم نتوانستم مادرم را گول بزنم. سر میز شام،وقتی با حرص غذا می خوردم،طاقت نیاورد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]باز چی شده مها.بدون اینکه سعی کنی فریبم بدهی،راستش را به من بگو[/FONT].
-[FONT=&quot]دلیلی ندارد دروغ بگویم.این آقای شمس مثلاً فهمیده است که گذاشت روز آخر که فردایش قرار است برود سفر به من بگوید که باید همه ی کار ها را خودم انجام بدهم[/FONT].
[FONT=&quot]با تعجب پرسید[/FONT]:
-[FONT=&quot]وا...برای چی تو؟[/FONT]!
-[FONT=&quot]چه می دانم.دیواری کوتاه تر از دیوار من پیدا نکرده.تازه باید به جانشین اش هم کمک کنم.من هم بدون خداحافظی از شرکت آمدم بیرون[/FONT].
[FONT=&quot]با اخم در پیشانی،شروع به ملامتم کرد[/FONT].
-[FONT=&quot]یعنی چه!آن بیچاره به خاطر تو آمد بیمارستان دو روز هم بهت مرخصی داد.کدام رییسی این کار را می کند[/FONT].
[FONT=&quot]در دل گفتم[/FONT]:
[FONT=&quot]شاید هیچ رییسی این کار را نکند،ولی هر شوهری برای همسرش بیشتر از این ها انجام می دهد[/FONT].
-[FONT=&quot]حالا مگر چی شده.شاید روزی جبرانکند.برای چه این قدر ناراحتی؟[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از شام تا خواستم بروم ظرف ها را بشویم،موبایلم زنگ زد.اصلاً حال و حوصله حرف زدن با او را نداشتم.به مادرم گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما جواب بدهید،بگویید خواب است[/FONT].
-[FONT=&quot]یعنی چه؟!لابد کار مهمی دارد که زنگ زده.تازه از کجا معلوم که او باشد.بیا بگیر جواب بدهید[/FONT].
[FONT=&quot]تلفن را از توی کیفم بیرون آورد و به طرف من گرفت.گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]شما خودتان جواب بدهید[/FONT].
-[FONT=&quot]باشد.سلام آقای شمس.حال شما چطور است؟بله گوشی حضورتان مها جان بیا،آقای شمس با تو کار دارند[/FONT].
[FONT=&quot]سپس گوشی را گرفت کنار گوشم.مجبور شدم حرف بزنم.خیلی سرد سلام کردم.با لحن آرام و مهربانی گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام.حالت چطور است؟مثل اینکه بی موقع زنگ زدم.خواب بودی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه.کارتان را بفرمایید[/FONT].
-[FONT=&quot]امروز وقتی بدون خداحافظی رفتی،فهمیدم از دستم ناراحتی.آمدم دنبالت،متاسفانه دیر رسیدم و رفته بودی.باور کن تا امروز صبح خودم هم نمی دانستم که باید فردا بروم ایتالیا.از من دلگیر نشو مها و نگذار با ناراحتی به این سفر بروم[/FONT].
[FONT=&quot]از قضاوت عجولانه و برخورد سردم پشیمان شدم.منتظر جواب بود،ولی از شدت بغض صدا از گلویم بیرون نمی آمد[/FONT].
-[FONT=&quot]الو مها،گوشی دستت است؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله،می شنوم[/FONT].
[FONT=&quot]باور کن از دیشب داشتم با خودم فکر می کردم که چطور و در چه موقعیتی و کجا با تو خداحافظی کنم.حیف که این طور شد.می دانی،الان که این حرف ها را می زنم،دارم خیلی با خودم کلنجار می روم که بتوانم بگویم،اما به قول خودت،خیلی حرف ها را نمی شود زد.پس وقتت را نمی گیرم.فقط بگو چی دوست داری برایت بیاروم؟نگو هیچی.حداقل بگو،هر طور خودت دوست داری[/FONT].
-[FONT=&quot]هر طور خودتان دوست دارید[/FONT].
[FONT=&quot]خندید و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]پس دیگر از دستم ناراحت نیستی؟[/FONT]
-[FONT=&quot]نه،سفر خوبی داشته باشی[/FONT].
-[FONT=&quot]تو هم مواظب خودت باش.خداحافظ[/FONT].
[FONT=&quot]چرا در مقابلش قدرت مقاومت را از دست دادم؟چا همیشه از طرز رفتار و حرف هایم پشیمان می شدم؟[/FONT]
[FONT=&quot]فردای آن روز وقتی به شرکتم رفتم،از دیدن پوریا که جای پدرام نشسته بود،حالم گرفته شد.اصلا ً نمی دانستم کس دیگری را جای او قبول کنم[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی گل ها را آوردند،اشاره کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بگذارید روی میز[/FONT].
[FONT=&quot]آخر وقت صدایم زد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]چند لحظه بفرمایید بنشینید[/FONT].
[FONT=&quot]بلند شد آمد کنارم نشست و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نمی دانم گفتن این حرف ها درست است یا نه،ولی به نظر من لازم است.من نمی دانم نظر شما دو نفر در مورد کاری که انجام دادید چیست[/FONT].
[FONT=&quot]حدس می زنم در مورد آینده حرفی با هم نزده باشید،درست است؟[/FONT]
-[FONT=&quot]بله همین طور است[/FONT].
[FONT=&quot]با تاسف گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]پس همان طور که حدس می زدم،تصمیمی گرفته نشده.من این را می دانم که شما به هم علاقه مندید.هم از شما مطمئنم،هم از پدرام.من و پدرش خیلی در این مورد فکر کریدم،اما با شناختی که از پدرام داریم،می دانیم تا کسی او را مجبور به کاری نکند،خودش نمی تواند تصمیمی بگیرد و به همین ترتیب ادامه می دهد.این وضع قابل دوام نیست.من تا جایی که بتوانم وادارش می کنم،تصمیمش را بگیرد و تکلیف خودش و شما را معلوم کند.شما هم اگر دوستش دارید،باید علاقه خود را نشان دهید که بی واهمه از جواب منفی قدم پیش بگذارد.مطمئن باشید من و پدرش هم پشتیبان شما هستیم[/FONT].
[FONT=&quot]حرف های پوریا،حرف دل من بود.ولی چه کار باید می کردم.اگر برخلاف تصورشان او مرا نمی خواست چی؟روزهای نبود پدرام تلخ بود وخیلی بیشتر از آنچه که فکر می کردم دلم برایش تنگ شده بود.اصلا ً زنگ نمی زد،دو روز مانده به تاریخ مراجعتش،همین که از شرکت بیرون آمدم،اتومبیلی جلوی پایم ترمز کردو بوق زد،برگشتم دیدم آرزو پشت فرمان است.با خنده گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]نترس مزاحم نسیتم.سوار شو،کارت دارم[/FONT].
[FONT=&quot]سوار که شدم گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]از پدرام چه خبر؟[/FONT]
-[FONT=&quot]خبر ندارم.اصلا ًتماس نگرفته.به گفته پوریا باید پس فردا برگردد[/FONT].
-[FONT=&quot]یعنی درست روز تولدش[/FONT].
-[FONT=&quot]خبر نداشتم[/FONT].
-[FONT=&quot]خیال نداری برایش جشن تولد بگیری؟[/FONT]
[FONT=&quot]از سوالش جا خوردم و پاسخ دادم[/FONT]:
-[FONT=&quot]فکر نکنم امکانش باشد[/FONT].
-[FONT=&quot]چرا هست.من کمکت می کنم که ترتیبش را بدهی.کلید خانه اش را هم دارم.همانجا ترتیب کار ها را می دهیم.دعوت مهمان ها هم با من.قبول؟[/FONT]
[FONT=&quot]به فکر فرو رفتم.اصلاً آمادگی اش را نداشتم.از دروغ گفتن به مادرم هم خسته شده بودم و نمی توانستم بهانه ای جور کنم[/FONT].
[FONT=&quot]کلید را گرفت طرفم و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]بگیرمها جان.تو باید سعی خودت را بکنی.این فرصت خوبی ست،از دستش نده.البته نه اینکه خودت را به او تمحیل کنی[/FONT].
[FONT=&quot]چون همه ی ما می دانیم که پدرام تو را دوست دارد.خب نظرت چیست؟اگر موافقی،من ترتیب همه ی کارها را می دهم.ولی اگر نظر دیگری داری بگو[/FONT].
-[FONT=&quot]نمی دانم آرزو جان.شناخت پدرام خیلی سخت است.با شخصیت پیچیده اش غیر قابل پیش بینی ست که چه عکس العملی نشان دهد.راستش یک کمی می ترسم[/FONT].
-[FONT=&quot]می فهمم چه می گویی،اما اگر به حرفم گوش کنی،پشیمان نمی شوی.از چی می ترسی؟در هر صورت امتحانش ضرر ندارد[/FONT].
[FONT=&quot]بر تردیدم غلبه کردم و گفتم[/FONT]:
-[FONT=&quot]باشد،قبول[/FONT].
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب گوش کن،پس فردا یکی دو ساعت بیشتر در شرکت نمان.من با پوریا هماهنگ می کنم که در جریان باشد.این نقشه ای ست که دسته جمعی کشیده ایم.میوه و شیرینی بخر.کیک سفارش بده.من خودم می آیم کمکت.راستی هدیه چی؟هدیه ی تو از همه مهم تر است.اصلاً با هم می رویم می خریم.فردا ساعت سه می آیم دنبالت.خوب است؟
-[FONT=&quot]ممنون[/FONT].
[FONT=&quot]پس از اینکه مرا به خانه رساند،خداحافظی کرد و رفت.تکلیف خودم را نمی دانستم.از طرفی حرف های آرزو،پوریا و پدر پدرام و از طرف دیگر بلاتکلیفی خودم،کلافه ام کرده بود.دیگر نمی توانستم فیلم بازی کنم[/FONT].
[FONT=&quot]وقتی به خانه رسیدم،آن قدر غرق افکارم بودم که یادم رفت سلام کنم.مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت[/FONT]:
-[FONT=&quot]سلام[/FONT].
[FONT=&quot]ـ وای ببخشید.اصلا حواسم نبود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا،باز چی شده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]باز دروغ،باز فریبکاری،از خودم بدم آمد.در هر صورت این بار هم چاره ای نبود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستش در بد وضعی گیر کردم.یکی از همکارانم که خیلی با هم صمیمی هستیم،پس فردا جشن تولدش است.اصلا حوصله ی رفتن را ندارم،چون غیر از خودش کس دیگری را در آنجا نمی شناسم و فکر نکنم خوش بگذرد،اما می ترسم ازم برنجد.به خصوص که جشن تولد است و صحبت کادو در میان است و اگر نروم،خیال می کنند به خاطر اینکه کادو نبرم،این کار را کرده ام[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چه حرفها می زنی،زشت است دختر،نروی خیلی بد می شود.همین فردا بعدازظهر برو یک چیز برایش بخر،اگر پول کم داری بهت بدهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آخر وضع مالی شان،هم خیلی خوب است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب پس چیزی بخر که لایقش باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از اینکه باز هم با دروغ حرفم را پیش بردم.از خودم بدم آمد،ولی در هر صورت به هدف رسیدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]فردا ساعت سه بعدازظهر به پوریا گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کار مهمی پیش آمده که باید زودتر بروم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]زیر لبی خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خواهش می کنم.شما بروید به کارتان برسید.لابد خبر دارید که پدرام فردا شب می آید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله می دانم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو جلوی در شرکت منتظرم بود.مثل همیشه گرم و صمیمی برخورد کرد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بالاخره تصمیم گرفتی چی برایش بخری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم.نظر تو چیست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به نظر من ساعت مچی هدیه مناسبی ست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خوب است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دعا کردم پولم برسد.از ظاهر فروشگاهی که مقابلش توقف کرد،معلوم بود اجناسش گران است.مدتی طول کشید تا آنچه را می خواستم یافتم.وقتی به آرزو نشانش دادم پسندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سلیقه ات خوب است.همین را بردار.فقط تو حرف نزن تا من چانه هایم را بزنم.زیادی گران گفته[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی شروع به چانه زدن کرد،اصلا باورم نمی شد فروشنده قبول کند،چون تا می توانست قیمت را پایین آورد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از طرف خودش هم تابلوی زیبایی خرید.سپس با هم رفتیم دنبال خرید میوه و شیرینی و سایر مواد لازم و کیک هم سفارش دادیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از خستگی داشتیم از پا می افتیم که گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب حالا می رویم خانه ی پدرام.هم خستگی در می کنیم،هم به بقیه کارها می رسیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی در خانه ی او را باز کرد،اول نتوانستم داخل شوم و با تردید همانجا جلوی در ایستادم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با خنده گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اگر همت کنی.قرار است اینجا خانه ی خودت شود.پس برو تو خانم خانه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با هم میوه ها را شستیم و داخل یخچال جای دادیم.سپس به نظافت خانه پرداختیم.وقتی روی مبل ولو شدیم که خستگی در کنیم آرزو با رضایت لبخند زد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ امیدوارم خوشبخت شوید.معلوم است خیلی دوستش داری از کارهایت معلوم بود.دیگر کار زیادی برای انجام نمانده.می توانم بپرسم چقدر دوستش داری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]سربه زیر انداختم و پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم یعنی خیلی زیاد.می توانم مجسم کنم که فردا وقتی پدرام وارد خانه اش شود چه حالی خواهد شد.لابد خیلی جا می خورد و شوکه می شود.خب حالا بلند شو برویم.اول تو را می رسانم.بعد می روم منزل خودمان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب برویم من آماده ام[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بین راه کادوی پدرام افتادم.هول کردم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ وای چرا این را با خودم اوردم[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا دستپاچه شدی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من نمی توانم ساعتی را که برای پدرام خریده ام ببرم خانه،چون مادرم اصلا در جریان نیست،فقط بهش گفتم می روم برای جشن تولد دوستم یک هدیه بخرم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب اینکه ناراحتی ندارد.تو تابلویی را که من خریده ام ببر نشانش بده،ساعت را من با خودم می برم،فردا برش می گردانم تو هم همین کار را بکن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]نفس راحتی کشیدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ واقعا ممنون.اگر با این می رفتم خانه،افتضاح می شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به سر کوچه که رسیدیم،تابلو را برداشتم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ امروز خیلی باعث زحمتت شدم.فردا می بینمت.باز هم ممنون[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مامان همین که تابلو را در دستم دید،با تعجب پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ای بابا،چرا یک چیز بهتر نخریدی.یک دختر که از این جور چیزها خوشش نمی آید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اتفاقا او عاشق این چیزهاست.سلیقه اش را می دانم.شکی ندارم که خوشش خواهد آمد.فقط از الان بگویم ممکن است فردا شب دیر برگردم.به خاطر همین هم نمی خواستم دعوتش را قبول کنم.شما اصرار کردید گفتید،زشت است،حتما برو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ عیبی ندارد فقط آخر شب کسی هست که تو را برساند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از آن نظر نگران نباشید.یکی از دوستانم ماشین دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از شام دوش گرفتم و به سرو وصورتم رسیدم.بهترین لباسم را هم از کمد بیرون آوردم و کنار گذاشتم که فردا با خودم ببرم شرکت،شب در مزل پدرام بپوشم،شب اصلا خوابم نمی برد.دلهره داشتم و فقط به خاطر فردا بودم.این که چطور شروع می شد و چطور به پایان می رسید.تا دیر وقت بیدار ماندم،تا اینکه بالاخره خوابم برد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]صبح روز بعد،از شدت هیجان زودتر از وقت هر روز،آماده رفتن شدم.همین که تابلو و ساک لباس و لوازم آرایش ام را برداشتم و تابلو را هم زیر بغلم زدم.مامان با تعجب پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اینها را برای چی می بری؟مگر نمی خواهی بعدازظهر برگردی منزل؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه مامان،دیر می شود.از همانجا یک راست می روم منزل دوستم.همانجا هم لباسم را عوض می کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا هم زمان با من رسید،تا مرا با تابلو و ساک لباس ها دید،زیر لبی خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فکر کردم امروز نمی ایید شرکت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه فقط باید زودتر بروم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مهم نیست.فقط با خانم خسروانی هماهنگ کنید که کارهای شما را هم انجام بدهند.نمی خواهم بهانه به دست پدرام بدهم که بگوید در غیابش کم کاری کردیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آن روز اصلا دل به کار نمی دادم.تا نشستم پشت میزم،یادم افتاد که فکری برای شام نکردیم.فوری گوشی را برداشتم،به آرزو زنگ زدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی آرزو جان،مگر قرار نیست به مهمان ها شام بدهیم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ وای اصلا یادم نبود.خوب شد گفتی.حالا چه کار کنیم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خودم یک چیزی درست می کنم.فقط تعداد مهمانها را نمی دانم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بعید می دانم بیشتر از بیست و پنج نفر باشد.می توانی تنهایی از عهده اش بر بیایی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نترس،زیاد ناشی نیستم.پوریا در جریان است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بی خبر نیست،خودش می رود فرودگاه دنبال پدرام،ولی قرار نیست در مورد برنامه امشب چیزی به او بگوید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس همین الان ازش مرخصی می گیرم می روم دنبال خرید و پخت و پز[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ برو ببینم امشب چه هنری از خودت نشان می دهی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]برگه مرخصی را نوشتم،بردم روی میز،مقابل پوریا گذاشتم.قلم را برداشت و در حال امضایش پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کمک نمی خواهید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه ممنون.ناچارم زودتر بروم یک چیزهایی بخرم و شام مختصری هم درست کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تنهایی،یا ارزو هم می آید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بعید می دانم بیاید.زیاد سخت نیست.خودم از عهده اش بر می آیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس صبر کنید من بیایم با هم برویم خرید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه لازم نیست.شما به کارها برسید.دور و بر خانه همه چیز هست.فقط یادتان نرود که آقای شمس قبلا نباید در جریان قرار بگیرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از آن نظر خیالتان راحت باشد[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاکسی گرفتم و یک راست به خانه ی پدرام رفتم و تابلو و ساکم را آنجا گذاشتم.داخل فریزر گوشت و مرغ به اندازه کافی موجود بود.کم و کسری اش را هم خریدم و در یخچال جا دادم.سپس با اشتیاق به گل فروشی رفتم و تا جایی که می تواسنتم و در دست جا می گرفت گل رز قرمز خریدم.دستم پر شده بود و نزدیک بود در ورودی مجتمع داشتم زمین می خوردم[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همه جا را گشتم تا به اندازه کافی گلدان خالی پیدا کردم و گلها را در آنها جای دادم.حالا دور تا دور سالن پذیرایی پر از گلدان های گل رز قرمز شده بود و به خانه جلوه خاصی می بخشید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از خستگی داشتم از حال می رفتم.روی تخت دراز کشیدم و برای چند دقیقه ای چشم هایم را بستم.با تجسم اینکه پدرام روی این تخت می خوابید،وجودش را در کنارم حس می کردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تا ساعت پنج بعدازظهر،چند نوع غذا و مخلفات آماده شده بود در ارامش لبخند رضایت امیزی بر لب اوردم و بعد لباسم را عوض کردم،به سر و صورتم رسیدم و آخرین نگاه را در آیینه به خودم انداختم و در دل گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]از این بهتر نمی شود.پدرام باید کور باشد که این همه زیبایی را نبیند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تازه چایی دم کرده بودم که در زدند،آقای شمس،آرزو،مادرش،شایان و قسم،همراه با چند نفر دیگر همگی با هم رسیدند.از دیدن قسم خیلی خوشحال شدم.به گرمی مرا در آغوش گرفت و دسته گلی به دستم داد که آن را گذاشتم کنار مبلی که قرار بود پدرام رویش بنشیند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس با ارزو سری به اشپزخانه زدند و سوت تحسین آمیزی کشیدند،آرزو گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ وای چه رنگی،چه بویی،از این بهتر نمی شود.باباتو که حسابی کدبانویی،خوش به حال پدرام که چنین زنی نصیبش شده.امیدوارم قدر تو را بداند و زبانش برای اقرار در دهان بچرخد.خانه را هم که گل باران کرده ای.خوب راهش را بلدی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مهمانان یکی پس از دیگری می آمدند و هر کدام هدیه یا دسته گلی به دست داشتند.در موقع پذیرایی،در انتظار آمدن پدرام چشمم به در بود و دلم شور می زد.آرزو فهمید که نگرانم.داشتم چایی می ریختم که آمد کنارم و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ برای چی نگرانی.دیر نکرده اند کم کم باید پیدایشان شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ولی سه ساعت پیش باید هواپیمایش نشسته باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب آره.اما تشریفات گمرکی و ترافیک شهر را هم به ان اضافه کن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چطور است به تلفن همراه پویا یک زنگی بزنی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ هنوز زود است،نیم ساعت دیگر هم صبر کن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قسم به ما پیوست و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چه خبر است معرکه گرفتید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ قیافه مها را که ببینی ،می فهمی چه خبر است.می ترسد هواپیما رباها شوهرش را دزدیده باشند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قسم خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]دردی به جان دارم،گریه شده کارم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]سازی بسازم من در هجر دلدارم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]مهاجان یک کمی دیگر صبر کنی حضرت والا پیدایش می شود .اگر ببیند دستت سرد استفدیگر دستت را نمی گیردفپس با گرمی عضقت گرمش کن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در همین لحظه شایان به گوش رسید که می گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کجایید مها خانم،آقا تشریف فرما شدند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به جای راه رفتن،پرواز کردم،خودم را به پشت پنجره رساندم و دیدم که دارد از ماشین پوریا پیاده می شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از شدت هیجان روی پایم بند نمی شدم.خون تازه در رگ هایم به جریان افتاد و خنده به روی لبانم نشست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قسم دستم را محکم فشار داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دیدی گفتم،الان سر می رسد.خودت را کنترل کن،زیاد شور و هیجان به خرج نده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شایان گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سنگر بگیرید.می خواهم چراغ ها را خاموش کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بعضی ها در اتاق ها پنهان شدند و بعضی در آشپزخانه .قسم دستم را گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بیا ما هم برویم در یکی از اتاقها پنهان شویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه،ما همه می رویم،فقط مها باید بماند که وقتی چراغ روشن شد،اول او را ببیند،بعد مارا.اول مها باید بگویید«تولدت مبارک»بعد ما.بیا برویم قسم جان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همه رفتند و من در تاریکی محض سالن پذیرایی تنها ماندم.در سکوت فقط صدای تپش قلبم به گوش می رسید که داشت از جا کنده می شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آسانسور ایستاد.انگار قلبم را توی مشتم نگه داشته بودم.دوباره دستم سرد شد و نفسم به شمارش افتاد.صدای پایش را که شنیدم،دهانم خشک شد.نفس از سینه ام بیرون نمی آمد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]کلید را که در قفل انداخت،نزدیک بود پس بیفتم.تا اینکه در باز شد و سایه پدرام را دیدم.چند لحظه همانجا ایستاد و به روبه رو،یعنی به جایی که من ایستاده بودم،خیره شد.انگار قدرت روشن کردن چراغها را نداشت بالاخره دست پیش برد و کلید برق را زد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی مرا دید،هیچ حرفی نزد،فقط نگاهش در نگاهم گره خورد.به خودم فشار آوردم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تولدت مبارک[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]انگار تازه فهمید کجاست،می خواست حرفی بزند،ولی نتوانست.بالاخره به خود آمد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان همه از مخفی گاهشان بیرون امدند و یک صدا تبریک گفتند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام بهت زده بر جا ماند.اصلا باورش نمی شد.گردش نگاهش از سویی به سوی دیگر می رفت و دوباره برمی گشت و بر روی چهره ی من متوقف می ماند.شور و شوق در صدایش موج می زد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آنقدر هیجان دارمکه اصلا نمی دانم چه بگویم .راستش شوکه شده ام و هنوز باورم نمی شود.وقتی مها تبریک گفت،فکر کردم خواب می بینم.خانه واقعا رنگ و بو گرفته،دلم می خواهد بدانم این فکر و ایده ی چه کسی بود و بانی این مهمانی کیست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]پاسخش را قسم داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب معلوم استوفقط کار خود مهاست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو دنباله ی حرف او را گرفت و افزود[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ طفلکی از دیروز دارد زحمت می کشد.نمی دانی وقتی دیر کردی،چه حالی شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]اشاره کردم که بقیه اش را نگوید.نگاه پدرام به من،گرم و مهرآمیز بود و باعث دلگرمی ام می شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا کنار پدرام نشست و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باید اشاره کنم که مهاخانم از دیروز به اندازه یک سر سوزن هم برای شرکت زحمت نکشیده و فقط در خدمت تدارک جشن تولدت بوده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس تو بدجنس می دانستی امشب اینجا چه خبر است و قبلا مرا در جریان نذاشتی[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من فقط رازداری کردم.اینجوری مزه اش بیشتر بود.مگر نه؟خب حالا وقت شام است،ما داریم از گرسنگی هلاک می شویم.خدا می داند چیزی برای خوردن پیدا می شود یا نه.عطر و بویش که خوب است،اما از مزه اش خبر ندارم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بلند شدم و رفتم اشپزخانه،قسم هم به دنبالم آمد تا در کشیدن غذاها کمکم کند.گفتم[FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خدا کند پدرام این غذاها را دوست داشته باشد راستش بیشتر از اینها بلد نبودم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نگران نباش.من همه اش را چشیدم.لذیذ و خوشمزه است،حتما خوشش می آید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]برگشتم و پدرام را دیدم که پشت سرم ایستاده .برخاستم و مقابلش ایستادم که گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم چطور ازت تشکر کنم زحمتی را که تو کشیدی،با یک تشکر خشک و خالی نمی شود جبران کرد.تو هم به خانه ی من روح بخشیدی و هم به قلب ام.مخصوصا با گل آرایی ات که حرف ندارد.اصلا انتظار چنین استقبال و جشن تولدی را نداشتم.واقعا معرکه است.ازت ممنونم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قسم به شوخی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ای بابا بعدا هم می شود این حرفها را زد،فعلا ما گرسنه ایم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]میز غذا رنگین بود و همه با لذت خوردند و تعریف کردند.بعد از صرف شام،آرزو و قسم هدایا را آوردند و روی میز چیدند.اما هدیه ی خودم را در میانشان ندیدم.پوریا مامور باز کردن آنها شد و برای هر کدام جمله ای معترضه ای آماده داشت.دست آخر،همانطور که با نگاه جستجوگرم روی میز به دنبال بسته ی خودم می گشتم و اثری از آن نمی دیدم،صدای پوریا بلند و رسا به گوشم رسید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب حالا مهمانان عزیز تو جه فرمایید،همین الان،نمی دانم از کجا یک هدیه باارزش و گران قیمت پیدا شد.لطفا آورنده نام خود را اعلام کند.البته من فکر نمی کنم،مال پدرام باشد،چون بعید می دانم در بین ما کسی آنقدر او را دوست داشته باشد که چنین هدیه زیبا و ارزشمندی برایش بخرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا بعید می دانی.اتفاقا در بین ما کسی هست که آنقدر دوستش دارد که به خاطر برگزاری جشن تولدش کلی زحمت کشیده و این هدیه هم از طرف اوست.خب پدرام حالا خودت حدس بزن از طرف کیست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از اینکه همه ی نگاه ها را متوجه خود دیدم،خجالت کشیدم و سر به زیر افکندم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا ادامه داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مها خانم شما که این دوست ما را کلی شرمنده کردید.من که نمی دانم چه بگویم چه رسد به او[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس دست پدرام را بلند کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بگو دیگر،چرا ساکتی.باز زبانت را گربه خورد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]صدای پدرام در میان هلهله حاضرین به زحمت شنیده می شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فقط می توانم تشکر کنم و بگویم[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا با حرص گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا ساکت شدی،بگویم چی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]سکوت پدرام آزار دهنده بود و اعصابم را بهم ریخت.همه پرسیدند[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بگویم چی!بگو دیگر،همه منتظرند،بشنوند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بگویم که واقعا ممنونم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اّه.پس چرا نمی گویی!اصلی را بگو.ما که می دانیم در دلت چه می گذرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس پدرام را هل داد و گفت:زود باش بگو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آخر گفتن این جمله خیلی سخت است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اصلا سخت نیست.نه تنها یک بار،باید چند بار پشت سر هم بگویی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]هنوز پدرام حرفی نزده بود.دلم شکست.حالم داشت بهم می خورد و سرم گیج می رفت.از اینکه خودم را بازیچه او قرار داده بودم،نفرت تمام وجودم را فراگرفت.دیگر ماندن در آنجا را جایز نمی دانستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به زحمت تکانی به خودم دادم و بلند شدم،پس جواب زحمات من در حد یک تشکر خشک و خالی بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تا خواستم به طرف در خروجی سالن بروم،کنترلم را از دست دادم.داشتم می خوردم زمین که آرزو زیر بازویم را گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چی شده مها،حالت بد است؟پدرام بدو یک کمی آب بیاور[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دستش را کنار زدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه،حالم خوب است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]لیوان آب را از دست پدرام نگرفتم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون،نیازی نیست.بهتر شدم.فقط می خواهم زودتر برگردم خانه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو مرا روی مبل نشاند و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالا نه،یک کمی صبر داشته باش[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا با عصبانیت به طرف پدرام رفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من اگر جای مها بودم،حتی یک لحظه هم تحملت نمی کردم.این بود نتیجه ی همه ی محبت هایش.فقط یک تشکر خشک و خالی.وقتی نمی تونی آنچه را که در دلت می گذرد به زبان بیاری،پس به چه دردی می خوری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام مصمم برخاست و یک راست به طرف من آمد.دلم نمی خواست نگاهش کنم.احساس می کردم قلبم خالی از عشقش شده و دیگر وجودش برایم اهمیتی ندارد،روبه رویم نشست.همه ساکت بودند و هیچ کس حرفی نمی زد.همین که دستم را گرفت،گرمای مطبوعی در وجودم دوید و صدای لرزانش گوش هایم را نوازش داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دیگر نمی توانم ساکت بمانم.هر چقدر این جمله را بگویم کم گفتم.با تمام وجود دوستت دارم مها.خیلی وقت است که عاقت هستم و در این یک هفته ای که ازت دور بودم،حتی یک لحظه هم از خاطرم نرفتی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همه دست زدند و کل کشیدند.قبل از اینکه دستش را از روی دستم بردارد،دوباره گفت:«دوستت دارم».و برخاست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]گرم شده بودم،درست مثل آتش.دستانم از شدت داغی می سوخت.هنوز باورم نمی شد که پدرام این جمله را خطاب به من گفته.جمله ای که بیانش،درست مثل خون دادن و جان بخشیدن به بیمار رو به موتی بود.کم کم دور و برمان خلوت شد و همه رفتند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو موقع خداحافظی بغلم کرد و کنار گوشم گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالا فهمیدی که او هم دوستت دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آقای شمس گرم و مهربان دستم را فشرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خدا پشت و پناهت باشد عروس نازنینم.حالا دیگر خیالم از پدرام هم راحت شد.امیدوارم خوشبخت باشید.خیال دارم جشنی برایتان بگیرم که نظیرش را هیچ کس ندیده باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]هنوز باورم نمی شد که پدرام ان جمله را از ته دل گفته باشد.چه بسا تحت فشار اطرافیان ناچار به بیانش شده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]لباس پوشیدم،آماده ی رفتن رفتن شدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب من دیگر باید بروم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ صبر کن خودم می رسانمت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]فوری سوئیچ اتومبیلش را برداشت و دنبالم آمد.بین راه مدام با خودش کلنجار می رفت،انگار می خواست حرفی بزند.بالاخره سکوت را شکست و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از موقعیتی که پیش آمد،معذرت می خواهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]حدس می زدم تحت فشار پوریا و اطرافیان،آن حرفها را به من زده با بغض گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اشکالی ندارد.من هم جدی نگرفتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]جاخورد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چی را جدی نگرفتی؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ همان موقعیت را[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]خواست ماشین را نگه دارد که گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دارد دیرم می شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به راهش ادامه داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا فکر می کنی ابراز عشق من دروغ بود؟شاید چون گفتنش در میان جمع سخت بود،اینطور به نظرت رسیده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر شوخی نبود.یک شوخی بی مزه و دل آزار[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]می خواستم حرص او را در بیاورم.برای اولین بار از اینکه قصد داشتم عصبانی اش کنم،خوشحال شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه شوخی نبود.کاملا جدی گفتم.اگر تو با قلب و احساس خودت مشکلی داری،من ندارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آنقدر عصبانی شدم که صدایم را بالا بردم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو مشکل نداری،واقعا!ولی اینطور به نظر نمی رسد.تو حتی با خودت هم درگیری.وقتی پوریا آنقدر بهت اصرار می کرد و تو هیچ نمی گفتی،داشتم پیش مهمانها از خجالت می مردم.ندیدی چقدر حالم بد شد.من آن را به حساب موقعیت پیش امده گذاشتم.پس لازم نیست فکر کنی باور کردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس تو هم[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من هم چی؟فکر می کنی به خاطذ چی آن کارها را کردم؟خیلی بی رحمی.عین موم در دستت نرم بودم و هر تقاضایی داشتی،نه نمی گفتم،اما تو چه کار کردی.کاش اصلا آن جمله ی لعنتی را به زبان دوست دارم همه ی این ماجراها،هرچه زودتر تمام شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی چه؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
یعنی هر چه زودتر،دیگر خسته شدم از بس ب مادرم دروغ گفتم.تمامش کن[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو اشتباه می کنی مها[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آره اشتباه کردم،یک اشتباه بزرگ،دیگر نمی خواهم دروغ بگویم از اینکه هیچ کدام از کارها و حرفهایت درست نیست،دیوانه شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا باید دروغ باشد؟چرا فکر نمی کنی راست گفتم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چون راست نبود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا بود.از وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]به میان کلامش پریدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من هیچ علاقه ای به تو نداشتم و ندارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]عصبانی شد و فریاد کشید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دروغ می گویی.کاملا واضح است.وقتی دست سردت در دست من گرم می شد.وقتی در مقابل من و نگاهم،دست و پایت را گم می کردی و نمی توانستی حرف بزنی،وقتی به خاطر من هر کاری می کردی،می فهمیدم که تو هم دوستم داری.پس چرا باید به هم دروغ بگوییم؟باور کن هیچ کدام از حرفهایم دروغ نبود.حتی آن جمله،شاید راست ترین حرفی باشد که تا حالا زده ام[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا می خواهی باور کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چون دوستت دارم.می فهمی دوستت دارم.بدون ترس،بدون سوال به جان کی قسم بخورم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تا خواستم پیاده شوم،دستم را محکم گرفت.چهره اش از خشم برافروخته بود.هرچه کردم نتوانستم دستم را از دستش بیرون بیاورم،درعین غضب خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی توانی دستم را رها کنی،چون نمی خواهی.دیدی تو هم دوستم داری.مها من واقعا عاشقت هستم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با عجز نالیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خواهش می کنم دستم را فشار نده.دارد می سوزد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]این بار از ته دل خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس جون پدرام بگو که اشتباه نکردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]گریه ام گرفت.درست مثل روزهایی که نمی توانستم حرف بزنم،ولی او فقط در انتظار جواب نگاهم می کرد.باید از دستش خلاص می شدم.صورتش را جلوی صورتم آورد.دستم را به طرف خودش کشید.نمی دانستم می خواهد چه کار کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با تحکم گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می گویی یا نه؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]صورتش فقط یک وجب با صورت من فاصله داشت.نمی دانم چرا،اما اقرار به عشقش برایم سخت بود،سرش را جلوتر اورد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]داشتم از ترس سکته می کردم.باز هم خواست به من نزدیک تر شود که گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دوستت دارم،ولم کن دیگر[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یک بار دیگر بگو عاشقت هستم،بعد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]درحالی که می گریستم تکرار کردم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ عاشقت هستم،دوستت دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب حالا خیالم راحت شد.از رفتار ناپسندم معذرت می خواهم.فکر نکن از این کارم پشیمانم،برعکس شاید باید زودتر این کار را می کردم.برای هدیه قشنگت و تمام محبت [/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]هایت ممنون.دوستت دارم.حالا برو عزیزم.فردا می بینمت.شب بخیر[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT]
[FONT=&quot]فصل22[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تا دستم را رها کرد،سریع پیاده شدم که گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نگاه کن مها،دستت دارد خون می آید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]اصلا حواسم نبود.کنار انگشتر را آنقدر محکم فشار داده بود که خون می آمد،انگشتر را از دستم بیرون آوردم و تا خانه دویدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]هنوز نمی توانستم باور کنم که تمام اتفاقات آن روز واقعی بود،نه خیال و رویا.اینکه پدرام دوستم دارد،اینکه دستم را محکم گرفت فشار داد تا بتواند از من اقرار بگیرد و بفهمد که هر دو به یک اندازه عاشق هم هستیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]هنوز از شوک بیرون نیامده بودم.تابه خانه رسیدم،ارام از پله ها پایین رفتم،مادرم برعکس همیشه که تا نمی آمدم خوابش نمی برد،آرام خوابیده بود.با خیال راحت به بستر رفتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]انگار تمام آن اتفاقات خوابی بیش نبود.وقتی پدرام سرم داد زد و گفت:«دوستت دارم»هیج حرکتی نمی توانستم بکنم و یا چیزی بگویم.وقتی یاد چند لحظه پیش می افتادم،ناخودآگاه گرم می شدم و سرم داغ می کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]صبح که از جا برخاستم،تصمیم گرفتم دوباره نامه ای برایش بنویسم[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT]
[FONT=&quot]سلام خیلی وقت است چیزی برایت ننوشتم.آخر دلم گرفته بود.خودم هم نمی دانم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]چرا با وجود اینکه از بی توجهی ات ناراحتم،باز هم دوستت دارم،کاش می دانستی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]من که هستم،یا چرا برایت نامه می نویسم.اینکه که هستم را نمی توانی بفهمی،چون [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اصلا مرا ندیده ای،ولی دلیل نامه نوشتنم این است که بیش از آنکه تصورش را بکنی،[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]دوستت دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دوستدار تو ارزو یا[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]صبح زودتر از همیشه از خانه بیرون آمدم تا نامه را به گل فروشی برسانم.آن روز پدرام برخلاف همیشه پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین به تن داشت.اولین باری بود که چنین لباسی به تنش می دیدم.لیست کارهای انجام شده و در دست اقدام را که برایش بردم،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خودت برایم بخوان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تابه حال این کار را نکرده بودم.پس از اینکه کارم تمام شد و خواستم از دفترش بیرون بروم،پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی خانم شمس،دستتان خوب شد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اصلا یادم نبود،با تعجب گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دستم[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]زیر لبی خندید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ همان که دیشب زخم شد.راستش عذاب وجدان گرفتم که نکند عمیق باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از اینکه یادش مانده بود خوشحال شدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله خوب شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ساعت دوازده گل را آوردند.گرفتم و ان را با خود به دفترش بردم و روی میزش گذاشتم.دلم می خواست بدانم چه عکس العملی نشان خواهد داد.همین که سر بلند کرد و دید هنوز کنار میزش ایستاده ام،پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ با من کاری داری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]هول شدم و پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس سریع از دفترش بیرون آمدم و با شادی و فرزانه به ناهارخوری رفتم،اما حواسم پیش پدرام بود.نمی دانستم نامه را خوانده یا نه.شادی دو بار جمله اش را تکرار کرد تا شنیدم[/FONT][FONT=&quot] :
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آی دختر حواس ات کجاست.پرسیدم تیپ اقای شمس را دیدی،انگار دارد تغییراتی در خودش ایجاد می کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راست می گویی،طرز لباس پوشیدنش با زمان قبل از سفرش خیلی فرق داشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ لابد تاثیر سفر اروپاست.به نظرمن که اصلا جالب نشده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به من و تو چه ربطی دارد،علف باید به دهان طرف شیرین بیاید که لابد آمده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از کجا می دانی که آماده؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم.فقط حدس می زنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آن روز شادی هم ماشین نداشت و با ما همراه شد.در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم که اتومبیل پدرام درست جلوی پایمان متوقف شد و شیشه ی جلو را پایین کشید،سرش را بیرون آورد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خسته نباشید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همه به هم نگاه کردیم.در چهره شادی و فرزانه به وضوح حالتی از تعجب دیده می شد.پدرام ادامه داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فکر کنم تا جایی مسیرمان یکی باشد.بفرمایید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرزانه گفت[FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به گمانم فقط مسیر خانم شمس و خانم خسروانی به شما می خورد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به شادی اشاره کردم که من نمی آیم،اما او دستم را کشید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بیا برویم،شانس فقط یک بار در خانه آدم را می زند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شادی جلو نشست و من روی صندلی عقب.همین که راه افتادیم،ضبط ماشین را روشن کرد.همان ترانه همیشگی که حفظ بودم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]توی آیینه خودتو ببین چه زود زود[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تو جوونی غصه اومده سراغت پیرت می کنه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]نذار که تو اوج جوونی غبار غم بشینه رو دلت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]یه هو پیر و زمین گیرت بکنه[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]شادی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چه آهنگ و ترانه قشنگی ست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من از این ترانه خیلی خاطره دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ولی این جور ترانه ها بیشتر روی کسانی اثر می گذارد که دل پری از دنیا داشته باشند.در مورد شما بعید به نظر می رسد،که اینطور باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حق با شماست.البته فعلا[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]برای اینکه درست پشت سر پدرام نشسته بودم،اصلا به ایینه نگاه نمی کردم،وقتی رسیدیم،هر دو پیاده شدیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شادی در موقع خداحافظی از من،گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خدا کند زودتر به آرزویش برسد،مثل اینکه زیاد حالش خوب نسیت.تو چی فکر می کنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نمی دانم،شاید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به نظر می رسید شادی به ارتباط ما با هم مشکوک شدهفولی نباید به روی خودم می آوردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در این مدت همش دعا می کردم که مامان با شناسنامه ام کاری نداشته باشد که خوشبختانه در این مورد اوضاع خوب پیش می رفت.تنها نگرانی ام ادامه ی این ماجرا بود که نمی دانستم عاقبت آن چه خواهد شد و به کجا خواهد کشید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]یک روز موقعی که داشتم به شرکت می رفتم.پوریا سر راهم را گرفت و پس از سلام واحوالپرسی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شب تولد پدرام،من و پدرش کلی امیدوار شدیم که اوضاع خوب پیش می رود و به زودی خبرهای خوشی خواهیم شنید.پس چرا هیچ کاری نکردید.این پدرام را باید مدام هل داد،وگرنه خودش آدمی نیست که تصیم گیری برایش اسان باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با تاسف سر تکان دادم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از دست من هیچ کاری برنمی آید،خودم هم مانده و نگرانم.دائم دلشوره دارم که مبادا خانواده ام در جریان حماقتم قرار گیرند و پی به عقد پنهانی ام ببرند.پدرام که اصلا عین خیالش نیست.من هم دوست ندارم خودم را به او تحمیل کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی چه!این حق شماست.بهتر است در اولین فرصت وادارش کنید تکلیفتان را روشن کند.روراست حرفهایتان را بزنید.همین امروز[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]حرفهای پوریا وسوسه ام کرد که همان روز تکلیفم را روشن کنم.یکی دو ساعتی به بهانه ی سردرد انجام کارهایم را به تاخیر انداختم،تا بهانه ای برای بیشتر ماندن در شرکت داشته باشم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]باران که گرفت به اجرای نقشه ام امیدوارتر شدم.زنگی به خانه زدم و به مینو گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به مامان بگو امروز من دیرتر می رسم خانه،نگران نشود،یک کاری هست که باید تمامش کنم و تحویل بدهم،بعد بیایم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]کار عقب افتاده ام تمامی نداشت.دیگر باید پدرام هم می رفت.بالاخره تمامش کردم و آن را به اتاق پدرام بردم .مرا که دید با تعجب نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شما چطور هنوز نرفتید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تازه کارم تمام شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس صبر کن خودم می رسانمت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه ممنون خودم می روم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر نمی بینی باران می آید.نکند باز هم هوس مریض شدن کردی.آن وقت من باید دو روز[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]جمله اش را ناتمام گذاشت،اما فهمیدم چه می خوست بگوید،تا خواستم میزش را مرتب کنم گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ میز من همیشه بهم ریخته است،خودت را خسته نکن،بیا برویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سوار ماشین که شدیم،شیشه ماشین را پایین کشیدم تا لطافت باران را حس کنم.تا به راه افتاد.ماشین سنگینی با سرعت زیاد در حال عبور از کنارمان،آب گل آلود را به طرف من پاشید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]جعبه دستمال کاغذی را به سمت من گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بانک شدی،پاکش کن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از حرفش خنده ام گرفت.پشت چراغ قرمز که رسیدیم،ماشین فرهاد ردست در کنار ما توقف کرد.تا خواستم رویم را برگردانم که متوجه من نشود،مرا دید و با نگاهی معنی دارش دل را در سینه ام لرزاند..در آن لحظه،از شدت غیظ دلم می خواست هم خودم را خفه کنم و هم او را.تمام حیثیت ام را بر باد رفته می دیدم.می دانستم حالا در مورد من چه فکری می کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام که حواسش جای دیگری بود،تازه متوجه برآشفتگی ام شد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا اینقدر پریشانی،اتفاق خاصی افتاده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از بی تفاوتی اش حرصم گرفت و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر متوجه نشدی،انچه که از آن می ترسیدم،اتفاق افتاد.فرهاد مرا با تو دید.حالا می دانی چه می شود؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]با خونسردی پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب دیده باشد[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چی؟!دیده باشد!می دانی حالا چه فکری در مورد من می کند؟اگر به دایی ام بگوید،دیگر هیچ بهانه ای نمی توانم بیاورم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب خانواده ات مرا می شناسند.مشکلی پیش نمی آید،نگران نشو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ همین که تو را می شناسند،بدتر است.جریان پارک یادت رفته؟اگر به مینو بگوید بدبخت می شوم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شاید هم نگوید.تازه می توانی این جواب بدهی که چون باران می آمد،من ،تو را رساندم.اینقدر همه چیز را سخت نگیر[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این تویی که همه چیز را آسان می گیری.دیگر کافی ست.از این وضع خسته شدم.تا حالام خیلی تحمل کردم.دیگر نمی توانم ادامه بدهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ منظورت چیست؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]در نهایت خشم با صدای بلند گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ منظورم این است که دیگر بس است.تمامش کن پدرام.هر طور که دوست داری تمامش کن.فقط زود.هر چه زودتر بهتر[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]گریه ام گرفته بود.سیلاب اشک،با سیلاب باران همراه شد.به التماس افتادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خواهش می کنم پدرام.دیگر ادامه ی این وضع برایم ممکن نیست.نمی خواهم رسوای خاص و عام شوم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]هنوز به عنق فاجعه پی نبرده بود.خونسرد و ارام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ طوری صحبت می کنی که انگار چه کار کردی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شاید در اصل قضیه چیزی نباشد،چون در هر صورت من زن عقدی ات هستم،اما دیگران که از این ماجرا باخبر نیستند و آبرویی برایم باقی نمی گذارند.خواهش می کنم هر چه زودتر خیالم را راحت کن.تا حداقل شبها بی فکر و خیال سر به بالین بگذارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با من من گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من کمی فرصت می خواهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از بی فکری اش داشتم به مرز جنون می رسیدم و در نهایت درماندگی گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خدای من،این همه فرصت داشتی چه کار کردی[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من هنوز آمادگی اش را ندارم مها[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ این همه مدت آماده نشدی؟اگر تا حالا حرفی نزدم،به خاطر این بود که نمی خواستم فکر کنی می خواهم مجبورت کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو می خواهی من چه کار کنم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من نمی دانم.هر کاری دوست داری،فقط خیلی زود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]امیدوار بودم هر تصمیمی بگیرد،عاقبت خوشی داشته باشد.باران سیل آسا می بارید و خیال بند آمدن را نداشت.در خیابان پرنده پر نمی زد.هر دو سکوت اختیار کردیم و تا رسیدن به سر کوچه حرفی نزدیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]موقع خداحافظی چهره اش گرفته و درهم بود،تا گفتم خداحافظ،جواب داد:مرا ببخش مها[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بی آنکه نگاهش کنم،گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تقصیر تو نیست،تقصیر خودم است که گذاشتم کار به اینجا بکشد.خداحافظ[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]برای اینکه دوباره نخورم،به حالت دو،تند و سریع قدم برمی دشتم.به خانه که رسیدم،مامان گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نگرانت بودم.می ترسیدم دوباره زیر باران پیاده روی کنی و سرما بخوری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]برای اینکه فضولی فرهاد کار دستم ندهد گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه اتفاقا آقای شمس با اصرار مرا رساند و سر کوچه پیاده ام کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شب بدی را گذراندم و صبح کسل و بی حوصله به شرکت رفتم.ساعتی بعد پدرام گرفته تر از من آمد،زیر لب سلام کرد و به دفترش رفت.امیدم به اینکه تصمیم نهایی را گرفته باشد،بی ثمر بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]یک هفته بعد بی هیچ اتفاق خاصی گذشت و به غیر از ارتباط کاری کلام دیگری بین ما رد و بدل نشد.تنها راهم این بود که برای همیشه قیدش را بزنم و دلم را نسبت به او سرد کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]رفت و آمد پوریا به شرکت ادامه داشت،تا اینکه یک روز پس از اینکه پدرام برای شرکت در جلسه ای به اتاق کنفرانس رفت،پوریا تماس گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خانم شمس لطفا شما و سایر خانمهای همکارتان چند لحظه تشریف بیاورید داخل[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در جا خشکم زد.پورا چه کاری می توانست با ما داشته باشد!شادی که مثل همیشه حس کنجکاوی اش گل کرده بود پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چی شده،چرا ماتت برده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باید برویم دفتر آقای شمس.آقای رئوف ما را احضار کرده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چی؟آقای رئوف!او با ما چه کار دارد.نکند می خواهد زن بگیرد و خیال دارد از بین ما چهار تا یکی را انتخاب کند.پس صبا تو که خرت از پل گذشته نیا.ما سه تا می رویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بیخود به دلت صابون نزن،موضوع این نیست.لابد ماموریتی ست که آقای شمس به عهده اش گذاشته.به جای این حرفها حاضر شوید،برویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چشم خانم مدیر،هر چه شما بفرمایید.تا تو هستی ما چه صابونی می توتوانیم به دلمان بزنیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وارد دفتر که شدیم پوریا اشاره کرد که بنشینیم،سپس خودش هم آمد،روبرویمان نشست وگفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ غرض از مزاحمت این است که قرار شده گروهی از کارمندان این شرکت همراه با خانواده هایشان برای یک سفر تفریحی به شمال بروند.ما برای سرپرستی این گروه به دو نفر نیاز داریم.اگر مایلید می توانید از بین خودتان دو نفر را انتخاب کنید و نتیجه اش را به من اطلاع بدهید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از دفتر که بیرون آمدیم،فرزانه گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کاش می شد هر چهارنفرمان با هم می رفتیم،حیف که فقط دو نفر می خواهند.نظر تو چیست مها؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من دلم لک زده برای یک سفر.مردم از این زندگی یکنواخت که هی صبح بیایم شرکت عصر برگردم خانه.مدتی ست اصلا حوصله انجام هیچ کاری را ندارم.تو چی می گویی صبا؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اسم من یکی را خط بزن،چون قرار است همین روزها به سفرماه عسل برویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]شادی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس می ماند ما سه نفر.حالا باید ببینیم اصلا پدر مادرهایمان اجازه می دهند یا نه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]من هم روی اسم پدرام خط قرمز کشیدم و تصمیم گرفتم دیگر اصلا به او فکر نکنم.رفتن و چند روزی دور شدن از مردی که لکه سیاهی بر روی شناسنامه و قلب و احساسم کشیده بود،تا حدودی می توانست تسکین درد و رنج هایم شود و از افسردگی روحی ام بکاهد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آنقدر دلم گرفته بود که وقتی به خانه رفتم،می ترسیدم کنترلم را از دست بدهم و بزنم زیر گریه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]گوشه ی اتاق نشستم و زانوی بغل کردم.مامان آمد کنارم و نشست و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مها جان چی شده،مدتی ست خیلی گرفته ای.از چیزی ناراحتی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]با بغض گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستش از تکرا روزها،بدون هیچ دلخوشی و تحولی خسته شدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]جا خورد.با لحنی آمیخته با نگرانی پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چی شده!نکند[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه،هیچ اتفاقی نیفتاده.فقط دلم برای یک سفر لک زده.بعد از فوت بابا،پایمان از این چار دیواری بیرون نگذاشتیم.یادش بخیر،آن زمانها چقدر خوش بودیم،حالا فقط حسرتش به جا مانده.امروز که یکی از مدیران شرکت گفت می خواهند دو نفر از قسمت ما را همراه با گروهی برای یک سفر چند روزه به شمال بفرستند،خیلی دلم می خواست یکی از آن دو نفر باشم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالا چی شد؟مگر آن دو نفر را انتخاب کردند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ هنوز نه.خب فقط انتخاب مهم نیست.رضایت خانواده شرط اول است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ غصه اش را نخور.درست می شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
سپس بی آنکه نظرش را اعلام کند،برخاست و به حیاط رفت،با خود گفتم[FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]شاید چون جوابش مفی ست،پاسخی نداد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از جایم تکان نخوردم.انگار قدرت تحرک را از دست داده بودم.نیم ساعت بعد برگشت،دوباره کنارم نشست و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راست بگو مهاجون،تو واقعا دلت می خواهد به این سفر بروی یا داری به خودت تلقین می کنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ صحبت تلقین نیست،خسته ام .طوری که ادامه زندگی برایم معنایی ندارد.شاید این سفر گوشه ای از زندگی ام را به من برگرداند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آهی کشید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ وقتی با بغض گفتی دلت برای پدرت تنگ شده،غصه ام گرفت و فهمیدم واقعا دلتنگی،رفتم بالا با دایی ات صحبت کردم،چون نمی دانست با چه کسی می خواهی بروی،چندان روی خوشی نشان نداد،ولی بعد وقتی بهش اطمینان دادم که حتما خودم می روم با مدیر این برنامه صحبت می کنم.دیگر حرفی نزد و قبول کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]چشمهایم از خوشحالی برق زد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ جدی می گویی مامان.یعنی دایی مخالف نیست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ البته بعد از اینکه من ته و توی جریا این سفر را دربیاورم،حرفی ندارد.خودم فردا همراهت می ایم آنجا،تا ببینم چه می شود.باشور و هیجان سرم را بر روی سینه اش گذاشتم.خیلی وقت بود گرمای آغوشش را حس نکرده بودم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]فردا صبح،مامان هم با من به شرکت آمد.دعا می کردم آن روز پوریا آنجا باشد که مادرم مجبور نشود با پدرام در مورد سفرشمال صحبت کند که خوشبختانه هم زمان با ما از راه رسید.پس از توضیح مختصری آن دو را تنها گذاشتم و امدم بیرون.شادی با تعجب پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ جریان چیست؟مامانت اینجا چه کار دارد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آمده در مورد سفر شمال تحقیق کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خوش به حالت،پس شاید فقط تو شانس رفتن به شمال را داشته باشی،چون خانواده من و فرزانه آب پاکی را روی دستمان ریختند و اجازه ندادند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ وای چه بد .شما که نیایید،من تنهایی بروم چه کار[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]در همین حین پدرام هم آمد و به دفترش رفت.اصلا دوست نداشتم آنجا با مادرم روبرو شود،ولی دیگر نمی شد کاری کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]حالم گرفته شد و دیگر حرفی نزدم.پنج دقیقه بعد پوریا تماس گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خانم شمس لطفا چند لحظه تشریف بیارید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با بی میلی رفتم داخل،چهره ی مادرم گشاده بود و به نظر می رسید دیگر مخالفتی با این سفر ندارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]خانم شمس غیر از شما کدام یک از خانها اعلام آمادگی کرده اند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ متاسفانه هیچ کدام نتوانسته اند رضایت خانواده هایشان رابگیرند.اگر اینطور باشد،من هم نمی روم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اینکه نمی شود.ماروی شما حساب کردیم.از دوستانتان کسی را نمی شناسید که حاضر باشند با شما بیایند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]مامان فرصت جواب را به من نداد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شاید من بتوانم مادر دوستش مژده را راضی کنم که به دخترش اجازه بدهد همراه مها به شمال برود.البته اگر اشکالی نداشته باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه اشکالی که ندارد.اگر مورد تایید شماست ما هم حرفی نداریم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در تمام این مدت پدرام ساکت بود و حرفی نمی زد.من هم نگاهم را از او می دزدیدم و طرف صحبتش قرار نمی گرفتم.موقع خداحافظی مادرم را تا جلوی در بدرقه کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خیالتان راحت باشد،مسافران این تور همه خانواده هستند،هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر مژده به راحتی زیر بار فرستادن مژده به این سفر نمی رفت،اما بالاخره مامان توانست راضی اش کند که اجازه بدهد دخترش با ما همسفر شود[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]اواخر بهار بود که راهی شدیم و هزینه سفر مژده را هم شرکت به عهده گرفت.از اینکه شادی با همه اشتیاقش،از آمدن به شمال محروم شد،خیلی افسوس خوردم.مامان درموقع خداحافظی با من اشک به چشم داشت و نگرانی در چشمهایش موج می زد.می دانستم چقدر دوری من برایش سخت است و چقدر به خودش فشار آورده تا رضایت به این سفر داده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مژده هم با اشک و زاری از مادرش جدا شد.سپس تاکسی گرفتیم تا به محل قرار برویم.وقتی به آنجا رسیدیم،هر چه به اطراف نگاه کردیم،نه مینی بوسی دیدیم،نه کسی را که منتظرمان باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]چند دقیقه ای در نقطه ی مورد نظر ایستادیم تا اینکه صدای بوق ماشینی ما را به خود آورد.با این تصور که مزاحم است،روی برگرداندم و حرکتی برای سوار شدن نشان ندادم.مژده گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس چرا سوار نمی شوی مها؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]همانطور که سر به زیر داشتم پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو اگر می توانی هرغریبه ای برایت بوق زد،سوار ماشین اش شوی،برو[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دیوانه،غریبه نیست،شوهرت است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با تعجب سربرگرداندم و دیدم ابتدا پدرام از اتومبیلش پیاده شد و پشت سرش پوریا [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]سردرنمی آوردم.یعنی این هم یک نقشه بود برای دست انداختن من!با غیظ گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آقا پوریا،قرار نبود ما به این ترتیب به شمال برویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می دانم.باید ببخشید.سعی کردیم مینی بوس بگیریم،ولی نشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس من و مژده نمی آییم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باور کنید من دروغ نگفتم.برنامه قبلی سرجایش است.فقط به جای مینی بوس اتومبیل ها شخصی ست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]همین موقع آرزو از ماشین بعدی پیاده شد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس چرا سوار نمی شوید مها؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اِ،سلام آرزو جان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سلام زود باشید،دارد دیر می شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس چشمکی زد و افزود[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شما دو تا با ماشین پدرام،ما هم پشت سرتان می آییم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام در صندوق عقب را باز کرد و خطاب به من گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چمدانهایتان را بدهید به من[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]و بعد در حال جا داد آنها در صندوق عقب افزود[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالا دیگر ما غریبه شدیم مها؟باز هم مثل آن دفعه فکر کردی من مزاحمم[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]هنوز ازش دلخور بودم و جوابش را ندادم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مژده مرا هل داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ زود باش سوار شو،چرا ناز می کنی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]هنوز تردید داشتم که اقای شمس از روی صندلی جلو،پیاده شد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو بو بنشین روی صندلی جلو،کنار همسرت مهاجان،من صندلی عقب راحت ترم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از اینکه او هم با ما همسفر بود خوشحال شدم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سلام آقای شمس،از دیدنتان خیلی خوشحالم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من هم همین طور نازنینم.برو بنشین،همه معطل ما هستند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به خاطر احترامی که برایش قائل بودم،دست از لجبازی برداشتم و نشستم.همین که راه افتادیم،آقای شمس خطاب به پدرام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باز چه کار کردی که مها آنقدر ازت دلخور است که حاضر نمی شد کنارت بنشیند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از اینکه در طول سفر مدافعی چون پدرش داشتم،احساس آرامش کردم،پدرام که انگار منتظر شنیدن همین جمله بود،پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من هم مثل شما دلم می خواهد دلیلش را بدانم.این مهاست که باید جواب این سوال را بدهد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]اینبار آقای شمس،سرش را به طرف من خم کرد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ به من بگو عروس خوشگلم،باز این پسر چه دسته گلی بع آب داده که چشم دیدنش را نداری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فکر کنم خودتان جوابش را می دانید پدرجان.این وضع قابل دوام نیست.فقط از دست پدرام نیست که ناراحتم،بیشتر از خودم لجم می گیرد که با تصمیم عجولانه ام کار را به اینجا کشاندم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می فهمم چه می گویی.من هم در این مورد با تو هم عقیده ام.این موضوع بیشتر از این نباید کش پیدا کند و پدرام باید هر چه زودتر تصمیمش را بگیرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از سکوت پدرام حرص می خوردم.انگار نه انگار که یک طرف موضوع مورد بحث اوست.ترجیح می دادم من هم سکوت اختیار کنم و حرفی نزنم.آنقدر از پشت شیشه،چشم به طبیعت سرسبز و با صفای جاده چالوس دوختم،که کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.بیدار که شدم،دیدم پتویی رویم انداخته اند و من در اتومبیل تنها هستم.با وجود اینکه بخاری ماشین هم روشن بود،باز هم احساس سرما می کردم.پتو را کنار زدم و خواستم برخیزم که در باز شد و پدرام در حالیکه لبخند بر لب داشت به داخل آمد،کنارم نشست و با لحنی گرم و صمیمی پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بهتر شدی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بی آنکه نگاهش کنم،گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از چه لحاظ؟من حالم خوب است،مشکلی ندارم،فقط چون شبها نمی تونم خوب بخوابم کسر خواب داشتم که تا حدودی جبران شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دلیل بی خوابی ات من هستم،درست است؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو و مشکلاتی که برایم به وجود آوردی و باعث شدی همیشه با اضطراب و دلشوره زندگی کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ می دانم .مرا ببخش.قول می دهم جبران کنم.همه گرسنه اند.پیاده شو چیزی بخوریم.بلندشو بیا برویم،همه منتظر تو هستند.حالا بخند تا مطمئن شوم که از من دلگیر نیستی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خنده من هیچ چیز را عوض نمی کند.دلیل آمدن من به این سفر این بود که از تو و خاطرات تلخ گذشته دور شوم،اگر می دانستم تو همراه با سایه ی گذشته ها همسفرمان هستی،هرگز نمی آمدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من سایه نیستم مها و هرگز نمی گذارم از من دور شوی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا صدایمان زد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالا چه وقت درد دل است.چرا نمی آیید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدرام دستم را گرفت و گفت[FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اینجا به اندازه کافی فرصت برای درد دل و شکوه و گلایه داریم.فعلا تا صدای بقیه هم در نیامده بیا برویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]خاله تا مرا دید گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بیا اینجا کنار خودم بنشین[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]گرسنه ام نبود،چند لقمه ای خوردم،بعد کنار رودخانه نشستم و کمی اب به صورتم زدم.آب آنقدر سرد بود که صورتم یخ کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آب رودخانه خیلی سرد است،مگرنه؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا،ولی سرمایش دلچسب است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دور از بقیه کنارم نشست وگفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من نمی دونم بین شما و پدرام چه گذاشته،اما یقین دارم که از دستش ناراحت هستید و تا حدودی هم حدس می زنم دلیل ناراحتی تان چیست.شاید این سفر کارساز باشد و مشکل تان را حل کند.یک کمی هم به دوست تان برسید.خیلی دل آزرده است.در هر صورت مژده خانم به خاطر شما آمده که خوش بگذراند،نه اینکه شاهد اخم و تخم هایتان باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا حق داشت.من در این مدت حتی یک کلام هم با مژده صحبت نکرده بودم.دنبالش گشتم و دیدم که با ارزو گرم گفتگوست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تا مرا دید با دلخوری روی برگرداند دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چطوری مژده جان؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ برو،اصلا نمی خواهم صدایت را بشنوم،بی معرفت تو با شوهرت دعوا کردی،چع ربطی به من دارد که اصلا تحویلم نمی گیری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]آرزو پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر با پدرام دعوایتان شده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه بابا چه دعوایی.مژده کمی شلوغش می کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با اینکه می خواستم بی تفاوت باشم،ولی به هر طرف نظر انداختم پدرام را ندیدم.همه داشتند سوار می شدند،اما از او خبری نبود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پوریا پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس چرا سوار نمی شوید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سوئیچ دست پدرام است.هنوز نیامده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]چشم به اظراف گرداند و بعد به سمت ماشین شایان رفت که داشت بوق می زد.سپس هر کدام برای یافتنش به سمتی رفتند.از شدت نگرانی حال خودم را نمی فهمیدم.می ترسیدم بلایی سرش آمده باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به نزدیک رودخانه که رسیدم،از داخل جنگل صدای آخ،آخ به گوشم رسید.جلوتر که رفتم،صدای پدرام را شناختم و به آنسو دویدم.با نگرانی پرسیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چی شده پدرام؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ترسید،از جا پرید و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تو اینجا چه کار می کنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ داشتم دنبال تو می گشتم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مثلا آمدم اینجا که وسط طبیعت زیبایش خلوت کنم که این بلا سرم آمد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب چه ربطی به زخم عمیق پایت که دارد از آن خون می آید دارد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]با لبخند گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب رفتم بالای درخت تا آن سیب سرخ را برای تو بچینم،یک هو افتادم پایین[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دلخورهایم را از یاد بردم و با صدای بلند خندیدم که صدای پوریا را از چند قدمی ام شنیدم که با فریاد می گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بچه ها شازده پیدایش شد.رفته بود بالای درخت برای دلبرش سیب سرخ بچیند که ناشی گری درآورده و از آن بالا پرت شده پایین[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس کنار پدرام زانو زد و افزود[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ انگار این روزها فیلم هندی زیاد می بینی،تو را چه به این کارها.خب مهاخانم حالا نوبت شماست که آستین لباستان را قیچی کنید بدهید به آقا که زخمش را ببندد.زود باشید،چون بس که ازش خون رفته،رو به موت است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]و بعد چشمکی به من زد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شوخی کردم.الان خودم می روم جعبه کمکهای اولیه را می آورم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پس از پانسمان پایش،به شانه پوریا تکیه داد،برخاست و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببینم شما چرا اینقدر دیر آمدید سراغم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اگر زیادی حرف بزنی همین جا رهایت می کنیم و می رویم تا شغال بیایند تکه پاره ات کنند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سوار ماشین که شدیم،نگاه شیفته اش را به نگاهم دوخت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حیف که نتوانستم آن سیب سرخی را که نشان کرده بودم،برایت بچینم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مثل همیشه زود رنجیدگی خاطرم را از او به دست فراموشی سپردم.کاش می فهمید چقدر دوستش دارم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تصمیم گرفتم از تمام لحظات این سفر و بودن در کنارش لذت ببرم و غم و اندوه به دل راه ندهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی رسیدیم،مقابل ویلای باشکوهی که وسط باغ بزرگ و باصفایی قرار داشت،ایستاد و بوق اتومبیل را چند بار پیاپی،به صدا درآورد.تا اینکه مرد مسنی در را به رویمان گشود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از دیدن فضای سبز و درختان سربه فلک کشیده میوه و گلهای رنگارنگی که فقط در آب و هوای شمال رشد می کنند،احساس مطبوعی به وجودم راه یافت.استخر بزرگی که اب زلالش نشان می داد تازه پر شده و نمای ساختمان سفید باشکوهش نگاه را به سوی خود می کشید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پیاده که شدیم احساس لرز کردم،اما به رویم نیاوردم،پوریا گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی بچه ها لابد خبر دارید که انتهای این ویلا به دریا می رسد،در هر صورت اگر نمی دانید بیایید برویم نشانتان بدهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پوریا جان زحمت نکش.نیازی به راهنمایی تو نیست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]هوای پس از باران،خنک و مطبوع بود.همه به داخل ویلا رفتیم،روی مبل های راحتی لم دادیم و زن سرایدار برایمان چایی آورد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قرار شد من و مژده و قسم در یک اتاق باشیم،آرزو،مادرش و شایان در اتاق دیگر و پدرام با پدرش و پوریا[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی به اتاقمان رفتیم تا ساک ها را باز کنیم و لباس ها را در کمد جا دهیم،مژده گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ واقعا خوش سلیقه ای مها.پدرام هم خوش قیافه است و هم صدای گرم و خوش طنینی دارد که مخصوص خودش است و با فرکانس گوش و مغز آدم جور در می آید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یادم باشددفعه بعد بیشتر دقت کنم.راستی مژده تو هم سردت است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]با تعجب برگشت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دیوانه شده ای.هوا محشر است نه گرم و شرجی و نه سرد.تو یکی غیر از همه ی آدمیزادها هستی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پس چرا من دارم می لرزم.الان اصلا حال بازکردن چمدانم را ندارم.باشد بعد. من می روم زیر پتو.اگر باز سردم شد یک پتوی دیگر هم رویم بینداز.تا من یک چرتی بزنم و سرحال شوم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مژده شروع به غرولند کرد،اما من بدون اینکه لباسم را عوض کنم،وسط حرفهای او خوابم برد[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از نوازش دستی بر روی صورتم چشمهایم را باز کردم.محیط برایم ناآشنا بود.بعید می دانستم آنجا ویلای آقای شمس باشد.اول ترسیدم،بعد مژده را که دیدم،آرام گرفتم وپرسیدم[FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اینجا کجاست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب معلوم است،بیمارستان.تو که ابروی ما را بردی،تا یک باد بهت می خورد،رو به موت می شوی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من که حالم خوب بود،چرا مرا آوردید اینجا؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یعنی چه که چرا مرا آورید اینجا!دیشب وقتی گفتی می خواهی یک چرتی بزنی،آرزو آمد و گفت،بیایید برویم کنار دریا،ولی هر چه صدایت زدم جوابی ندادی.دیدم بدجوری زیر پتو مچاله شدی،یک پتوی دیگر هم انداختم رویت و ما رفتیم.جای تو خالی خیلی حوش گذشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]وقتی برگشتیم،هنوز خواب بودی.وسط شام پدرام از سر میز بلند شد و گفت«می روم یک سری به مها بزنم.»من و آرزو هم دنبالش رفتیم.پدرام کنار تخت نشست.اول دستت را گرفت،بعد دستی به پیشانی ات زد و یکدفعه با فریاد پوریا را صدا زد،گفت«زودباش ماشینن را روشن کن،مها دارد از شدت تب می سوزد.»بین خودمان بماند،واقعا خیلی دوستت دارد.تا به حال چنین صحنه ای ندیده بودم.داشتم تمام حرکاتش را در ذهنم ضبط می کردم تا بعد برایت تعریف کنم.نمی دانی وقتی بغلت کرد که ببرد سوار ماشینت کند،چه حالی داشت.از نگرانی و ترسش مرا هم ترساند.همراهش سریع سوار ماشین شدم.وقتی به بیمارستان رسیدیم، دوباره بغلت کرد برد به قسمت اورژانس.همه جا را گذاشت روی سرش،تا اینکه دو تا پزشک متخصص بالای سرت آورد.کاش ان موقع حال پدرام را می دیدی که مدام این طرف،آن طرف می رفت و از شدت دلواپسی،یک جا بند نمی شد.تا اینکه دکتر از اتاق تو بیرون آمد و سری تکان داد،به او گفت:«آقای محترم شما طوری مریض را آوردید و آنقدر سر و صدا راه انداختید که همه ی ما فکر کردیم خدانکرده وضع وخیمی دارد»پدرام وسط کلامش پرید و پرسید:«حالا چطور است؟»پاسخ داد«چیز مهمی نیست،سرما خورده،برایش نسخه نوشتم،[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]استراحت کند.حالش خوب می شود.شما برادرش هستید؟»نمی دانی همچین گفت نه من همسرش هستم که من جای تو قند توی دلم اب شد.شب هم به من و آقا پوریا گفت شما بروید ویلا،من خودم تا صبح بالای سرش بیدار می مانم.صبح که برگشتیم دیدیم سرش را لبه ی تخت تو گذاشته و دارد چرت می زند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ الان کجاست؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ پوریا به زور او را با خودش برد پایین که یک چیزی بخورد و هلاک نشود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از دستپاچگی پدرام و دلسوزی اش به حالم غرق لذت شدم و با خود گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]یعنی هنوز برای تصمیم گیری تردید دارد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سلام مهاجان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سربرگرداندم و پدرام را دیدم که لبخند بر لب به من نگاه می کند.تا جواب سلامش را دادم،عصبی شد و با تشر گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا نشستی،دراز بکش[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ نه،حالم خوب است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دکتر گفته باید استراحت کنی.تا اجازه ندهد نباید بلند شوی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دوباره دراز کشیدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پشت سرش پوریا آمد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سلام مها خانم.اگر بدانید دیشب با پدرام چه برنامه ای داشتیم.طفلک درجه حرارت بدنش به 1300رسید.چیزی نمانده بود سکته کند و ما از دستش راحت شویم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دکتر که برای معاینه ام آمد گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از نظر من شما مرخص هستید.فقط داروهایتان را مرتب بخورید و استراحت کنید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ شاید بهتر باشد یک روز دیگر هم اینجا بماند و استراحت کند.آخر می ترسم دوباره حالش بد شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از نظر من که لازم نیست.مگر اینکه شما دلتان بخواهد همسرتان یک روز دیگر هم دور از شما باشد.آن موقع وضع فرق می کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از شنیدن این جمله،پدرام خجالت کشید و سر به زیر انداخت.دکتر خطاب به من افزود[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ همسر خوبی دارید،مهربان،دلسوز،البته شنیده ام تازه عقد کردید،امیدوارم از ازدواج این علاقه از این هم که هست چند برابر بیشتر شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]داشتم با کمک مژده آماده رفتن می شدم که پوریا با لحنی آمیخته به شوخی به پدرام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اگر فکر می کنی هنوز حالش خوب نیست و قدرت راه رفتن ندارد،مثل دیشب خودت یک فکری کن[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]فهمیدم منظورش چیست،نه من بلکه خود پدرام و مژده هم فهمیدند.مژده دستم را فشار داد و خندید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در محوطه ی ویلا،از ماشین که پیاده شدیم،دلم نمی آمد دریا را ندیده به داخل بروم.تا خواستم به مژده پیشنهاد بدهم که با هم برویم لب دریا،دیدم همراه بقیه رفته.چند قدمی به طرف راهی که به دریا ختم می شد برداشتم که صدای پدرام را از پشت سرم شنیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ کجا داری می ری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]برگشتم و پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ از وقتی آمدم هنوز دریا را ندیدم.دارم می روم کنار ساحل[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ حالا نه غروب دریا دیدنی ست.آن موقع خودم می برمت آنجا[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ولی من دوست دارم الان بروم زود برمی گردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ یک بار تنهایت گذاشتم کافی ست.الان تو باید استراحت کنی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ من حالم خوب است و دوست ندارم این چند روزی را که اینجا هستیم در رختخواب بگذرانم.خواهش می کنم،فقط چند دقیقه[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]نگاهم ملتمسانه بود،سری تکان داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خیلی خب،بیا برویم.تو لجباز و یک دنده ای و هر کاری دوست داری انجام می دهی.،دستت را بده به من ببینم تب نداری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به این بهانه دستم را گرفت و در کنار هم به راه افتادیم.صدای دریا را که شنیدم،کنترلم را از دست دادم،دستش را رها کردم و به آنسو دویدم.دریا طوفانی بود و پرخروش.کفشهایم را بیرون آوردم و پایم را به آب زدم.سپس چشم هایم را بستم و گوش هایم را تیز کردم تا آوای به هم خوردن امواجش را با گوش جان بشنوم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]اخرین باری که به شمال آمدم،دو سال قبل از فوت پدرم بود و بعد از آن حسرت تجدید آن خاطره ها به دلم ماند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]خم شدم و دستم را به آب زدم.کاش می توانستم لابلای امواجش غلت بزنم و کنار ساحل آرام بگیرم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام کنار گوشم زمزمه کرد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ آنقدر از خود بی خود شده ای که وجودم را از یاد برده ای[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در دل گفتم:تنها چیزی که هرگز از یاد نمی برم وجود توست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]و بعد رو در رویش ایستادم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ قرار بود تا رسیدیم به مامان زنگ بزنم.حتما دلش خیلی به شور افتاده.چه بسا تا حالا صد بار به موبایلم زنگ زده و جوابی نشنیده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]موبایلش را از جیب اش بیرون آورد ،به من داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ دیشب آنقدر دستپاچه به بیمارستان بردمت که فرصت نشد کیف ات را برداریم.بیا بگیر با موبایل من زنگ بزن که خیالش راحت شود که رسیدیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]بااولین زنگ،فرهاد گوشی را برداشت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بفرمایید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]صدا برایم ناآشنا بود،گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ببخشید من مها هستم،شما؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ سلام مها خانم.من فرهاد هستم،فامیل آقا مسعود.خوش می گذرد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممنون آقا فرهاد.می خواستم با مادرم صحبت کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خواهش می کنم،گوشی خدمتتان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]پدرام ظاهرا داشت به دریا نگاه می کرد،اما حواسش به من بود و از چهره ی غصب آلودش،فهمیدم که عصبانی ست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]مامان تا گوشی برداشت با لحن تندی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ هیچ معلوم است تو کجایی مها.از دیروز تا حالا از شدت نگرانی نصف عمر شدم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگران برای چی؟من حالم خوب است و الان دقیقا مقابل دریا ایستاده ام.زنگ زدم شما را هم در لذتی که می برم،شریک کنم.الان صدای دریا نمی گذارد صدایتان را بشنوم.به همه سلام برسانید.فردا دوباره تماس می گیرم.الان موبایل خودم دستم نیست و دارم با موبایل سرپرست مان حرف می زنم.خداحافظ[FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خداحافظ عزیزم.به همه سلام برسان[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]سپس گوشی را به طرف پدرام گرفتم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مادرم سلام رساند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله البته به سرپرستت،نه من[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ خب منظور من تو بودی،چون سرپرست دیگری در کار نبود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]طاقت نیاورد ورسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ راستی این اقا فرهاد همانی نیست که نزدیک بود با هم دعوا کنیم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا همان بود.البته خدا رحم کرد.بخیر گذشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]دلم می خواست این لحظه ساعتها ادامه داشته باشد،لحظه ای که بعدها یادآوری خاطره اش لذتبخش می شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]چشم در چشمش دوختم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مژده می گفت دیشب خیلی باعث نگرانی ات شدم.ببخش[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ فقط نگرانی؟!وحشت کردم.اصلا حال خودم را نمی فهمیدم، داشتم دیوانه می شدم.البته تقصیر خودم بود.باید زودتر متوجه می شدم حالت بد است[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به قول مژده،قند توی دلم اب شد.پس او خودش را مقصر می دانست.دستم را گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ تازگی ها خیلی ضعیف شدی،باید بیشتر مواظب خودت باشی.اگر بدانی دیشب چقدر هول کردم.بهتر است به ویلا برگردیم.تو هنوز نیاز به استراحت داری.سوز دریا حالت را بدتر می کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]به ویلا که برگشتیم،خانم معین تا مرا دید،به طرفم آمد،دستش را روی پیشانی ام گذاشت و خطاب به پدرام گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا مواظب مها نیستی؟این دففعه دومی ست که حالش بد می شود،تو برو بالا مها جان یک کمی استراحت کن.از قیافه ات پیداست که هنوز ضعف داری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]تا خواستم از پله ها بالا بروم شنیدم که داشت به پدرام می گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مها خیلی ضعیف شده،باید حسابی تقویت شود.پس فردا که ازدواج کردید،ممکن است در زمان بارداری برایش مشکلی پیش بیاید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]جمله ی آخرش حرصم را در اورد،او حق نداشت به خودش اجازه بدهد که این حرفها را بزند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]از حرصم به مژده هم محل نگذاشتم.روی تخت دراز کشیدم و رو به دیوار خوابیدم،مژده بالای سرم ایستاد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ باز که تو بدعنق شدی.باز چه اتفاقی افتاده؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مگر نشنیدی مادر آرزو به پدرام چه گفت؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ چرا شنیدم،حرف بدی نزد.خب راست می گوید.باید تقویت کنی تا بتوانی نه ماه جنین را توی شکم ات نگه داری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ممکن است بس کنی مژده.تو هم دست کمی از آنها نداری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ منظورت را نمی فهمم.اصلا معلوم است تو چت شده.نکند چون باهات نیامدم لب دریا دلخوری.تازه باید ازم ممنون هم باشی،چون می خواستم شما دو تا را با هم تنها بگذارم و مزاحم دل و قلوه دادنتان نباشم.ها بگو بد کاری کردم؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]قبل از اینکه پاسخش را بدهم،ضربه ای به در اتاقمان خورد و بعد صدای آرزو را شنیدم که داشت می گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ ای بابا باز که مها گرفت خوابید.خب اشکالی ندارد بگذار استراحت کند.بلندشو با هم برویم توی باغ گشتی بزنیم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]چند دقیقه بعد آن دو رفتند و من تنها ماندم.تا خواستم غلتی بزنم و نگاهی به دور و برم بیندازم،دوباره ضربه ای به در خورد.از فکر اینکه شاید خانم معین باشد بی حرکت برجا ماندم تا با این تصور که خواب هستم،تنهایم بگذارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ابتدا صدای پایی را که داشت به من نزدیک می شد شنیدم و بعد تخت کمی کج شد.هر کس بود،آمد کنارم نشست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ مهاجان.خودت را به خواب نزن،می دانم بیداری[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]این صدا آرام بخش پدرام بود.قلبم داشت از جا کنده می شد..با وجود اینکه دلم می خواست تمام لحظات عمرم در کنار او بگذرد،اما حاضر نبودم دوباره آلت دستش شوم،چون می دانستم در بیان احساسش صادق نیست و هر دقیقه و هر ساعت رنگ عوض می کند.باید برای همیشه تکلیفم را روشن می کردم و اجازه نمی دادم از عشق و احساسم سوءاستفاده کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]جوابی که نشنید،دوباره گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT]
[FONT=&quot]ـ اذیتم نکن،می دانم که بیداری.جان مادرت بلندشو،می خواهم [/FONT][FONT=&quot]باهات حرف بزنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بلند شدم،کنار پنجره نشستم و نظری به محوطه باغ انداختم،دیدم مژده دارد با آرزو و قسم به طرف محوطه ای که به دریا راه داشت،می رود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در حالی که با حرص به انها نگاه می کردم گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیزی می خواستی بگویی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ من تو را خیلی اذیت کردم مها.شاید هر دو بار دلیل بیماری ات من باشم.مرا ببخش که در گرفتن تصمیم سستی نشان می دهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دوباره همان حرفهای همیشگی.انگار این مرد عوض بشو نبود و هیچ وقت قادر به گرفتن تصمیمی جدی نمی شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خشم گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز هم حرفهای تکراری!خسته ام کردی،کافی ست،دیگر نمی خواهم بشنوم.امید.وارم بعد از مراجعت به تهران،همه چیز را تمام کنی.دیگر حاضر نیستم نقش بازی کنم.دیگر نمی خواهم به کسی دروغ بگویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ منظورت این است که همه ی حرفهایت دروغ بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر می توانست راست باشد،تو ازم خواستی نقش همسرت را بازی کنم که کردم.خب حالا این بازی مسخره تمام شد و نیازی به ادامه اش نیست.همانطور که ابراز عشق تو نسبت به من مصلحتی و دروغ بود،هیچ کدام از حرفهای من هم حقیقت نداشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]باوجود اینکه آنچه می گفتم،حرف دلم نبود،اما باید می فهمید من در این مدت چه کشیده ام،بلند شد و مقابلم ایستاد.روی برگرداندم،چون نمی توانستم توی چشم هایش نگاه کنم و دروغ بگویم.چطور می توانستم عشقی را حاشا کنم که وجود داشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به التماس افتاد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این حرفها را نزن مها،چون می دانم حقیقت ندارد.می دانم از حرف خاله ام عصبانی شدی،ولی او منظوری نداشت.می خواست بگوید که باید بیشتر مراقبت باشم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]می خواستم همه چیز همانجا تمام شود.با غیظ گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ به چه مناسبت تو باید مراقبم باشی؟روی چه حسابی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب چی؟نکند باورت شده که واقعا همسرم هستی[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]به جبران رنجی که در این مدت کشیدم،می خواستم تا سر حد جنونفعصبانی اش کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از من فاصله گرفت و در حالی که به طرف در می رفت،صدایش زدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اول جوابم را بده بعد برو.به من بگو آخر این ماجرا چیست،تا تکلیف خودم را بدانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اول تو جوابم رابده.کدام یکی از حرفهایت راست بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ فقط حرفهای امروز[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با عصبانیت نگاهم کرد.سپس جلوتر آمد.فقط چند قدم با من فاصله داشت.خواستم برگردم که دستم را گرفت و درست جایی را که در بیمارستان سوزن سرنگ را به آن فرو کرده بودند،فشار داد دلم ضعف رفت و فریاد کشیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ولم کن.دستم درد می کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]کمی بیشتر فشار داد.نزدیک بود از هوش بروم،ناله کنان گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ولم کن دیوانه.جای سوزن است.اینقدر فشار نده از شدت درد دارم از حال می روم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستم را رها کرد.آستینم را بالا زدم،دیدم دارد خون می آید.تا خواست حرفی بزند،با غیظ گفتم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر بگویی ببخشید،من می دانم و تو[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حرفی نزد و ساکت ماند.از کیفم چسب زخم را که بیرون آوردم،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بده به من بزنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اهمیتی ندادم.بازش کردم تا خواستم آن را روی دستم بزنم،افتاد وکثیف شد.یکی دیگر برداشتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ بده به من،چرا لج می کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به زور دستم را کشید و چسب را ازم گرفت.خواستم دستم را رها کنم که نگذاشت.با تشر گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه دلیلی دارد تو این کار را بکنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از حرفم نارحت شد،ولی چسب را به دستم زد.پرسیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه به من بگو،آخر این ماجرا چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو چی دوست داری؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]شانه بالا انداختم و با لحن بی تفاوتی پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دیگر برایم مهم نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ دِ مهم است،اگر مهم نبود،آنقدر عصبانی نمی شدی و به خاطرش سرم فریاد نمی زدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ عصبانی شدم،چون می بینم تو تکلیف خودت را نمی دانی و مرا آلت دست خودت کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من تکلیف خودم را می دانم،تو هم می دانی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،نمی دانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می دانی.چرا داری هم به خودت و هم به من دروغ می گویی مها. از بس به همه دروغ گفتی،شدی یه دروغگوی ماهر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]داشتم دیوانه می شدم.صدایم اوج گرفت و با فریاد گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ به خاطر تو دروغ گفتم،وگرنه[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره،وگرنه تو دروغگو نبودی.چرا.چرا به خاطر من حاضر شدی دروغ بگویی و همه را فریب بدهی؟نکند به من علاقه داری؟بگو دیگر.چرا داری سعی می کنی حتی به خودت هم دروغ بگویی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بی خود به دلت امید نده.من به تو هیچ علاقه ای ندارم و نداشتم.پس تمام شد.امیدوارم بعد از سفرمان همه چیز تمام شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سریع از اتاق بیرون دویدم.در ساختمان هیچ کس نبود.حدس زدم کنار دریا باشند. راهم را به آنسو کج کردم.به نزدیک ساحل که رسیدم،صدای قهقهه های آشنایشان را شنیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده تا ظاهر آشفته ام را دید،خواست چیزی بپرسد که مجال ندادم.در ظاهر با آنها می گفتم می خندیدم،ولی تمام فکرم پیش پدرام بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هوا داشت تاریک می شد.آرزو گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بچه ها برگردیم ویلا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مخالفت کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه هنوز زود است فقط خواهش می کنم اگر آقای شایان تماس گرفت،بگو از مها خبر نداریم،اینجا پیش ما نیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز چی شده مها؟اصلا معلوم است شما دو تا چه دردی دارید؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیز مهمی نیست.می خواهم یک کمی اذیتش کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دو بار شایان تماس گرفت و ارزو همان جوابی را که من می خواستم داد.وقتی برگشتیم به غیر اقای شمس،کس دیگری را در ویلا ندیدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در پاسخ سوالش که پرسید«کجا بودی»جواب دادم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ همین دور و برها[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس خستگی را بهانه کردم و به طبقه بالا رفتم.خانم معین در اتاق بغلی خوابیده بود،اما نمی دانستم بقیه کجا هستند.چند دقیقه بعد مژده به من ملحق شد و با اخم پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ هیچ می دانی پدرام،شایان و پوریا کجا رفته اند؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با لحن بی تفاوتی پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من چه می دانم،لابد رفته اند گردش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نخیر خانم محترم،آنها رفته اند دنبال جنابعالی بگردند.آنوقت تو با خیال راحت اینجا نشستی که چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سرم را زیر پتو پنهان کردم و گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب به یک کدام شان زنگ زنید بگویید که من برگشته ام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مثلا خوابیده ام،اما خوابم نمی برد.مژده به طبقه پایین رفت و من با دیوانگی هایم تنها ماندم.نیم ساعت بعد صدای ماشین آمد،فهمیدم که پدرام و بقیه برگشته اند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خیالم راحت شد و چون خسته بودم،زودتر خوابم برد.صبح روز بعد سر میز صبحانه اعتنایی به پدرام نکردم و در آرامش صبحانه ام را خوردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پوریا پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستی شما دیشب کجا رفتید؟همه ی ما نگران شدیم.حتی وقتی شایان با آرزو خانم تماس گرفت،شما پیش آنها نبودید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من بعد از تلفن آقای شایان به بقیه ملحق شدم.قبلا رفته بودم قدم بزنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پوریا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پدرام خیلی نگران شما بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مخصوصا چون می دانستم شنیدن این جمله ناراحتش می کند،پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ روی چه حسابی؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]همان موقع سرش را بالا آورد و نگاه ملامت آمیزی،به من کرد.از خودم بدم آمد،ولی ازتصمیمم برای خاتمه دادن به روابطمان پشیمان نشدم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خانم معین با دلخوری گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ وا مهاجان،روی چه حسابی یعنی چه؟!بالاخره پدرام حق دارد نگرانت شود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شایان گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نکند دعوایتان شده؟صد در صد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پاسخش سکوت بود.قرار شد ناهار را در جنگل بخوریم.به پیشنهاد من اقایان در ماشین پدرام نشستند و خانم ها در ماشین ارزو.دلم می خواست این سفر جهنمی زودتر تمام شود.طفلکی مژده مثلا آمده بود خوش بگذراند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به جنگل رسیدیم،از فرصت استفاده کردم و دور از چشم بقیه به مژده گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ معذرت می خواهم،نمی خواستم اینطور بشود،ولی لازم است،باید تمامش کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]عصبانی شد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو دیوانه ای.خودت می دانی که پدرام دوستت دارد،پس چرا داری لگد به بخت ات می زنی.من به جهنم.از خیر خوش گذراندن در این سفر گذشتم،ولی دلم برای تو می سوزد که خودت هم نمی فهمی داری چه کار می کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آرزو و مادرش همراه با قسم و مژده به کنار رودخانه رفتند،اما من چون می دانستم پدرام از شایان بدش می آید،تا پیشنهاد داد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ من دارم می رم خرید،چه کسی با من می آید؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]فوری دواطلب شدم و با وجود اینکه از شایان نفرت داشتم ،پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر اشکالی ندارد،من هم خرید دارم و با شما می ایم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شایان ارام را می رفت و من تند و سریع.هر بار می خواست چیزی بپرسد،حرف دیگری را پیش می کشیدم.بعد از خرید،همین که رفتم کنار قسم و مژده نشستم،پدرام با چهره ای برافروخته از خشم به نزد ما آمد و با لحن تندی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها پاشو بیا برویم می خواهم باهات حرف بزنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با لحن سردی گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ فعلا که پیش بچه ها هستم[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
کار من فوری ست.بعدش می توانی برگردی همینجا بیا برویم[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به اشاره ی مژده برخاستم و به دنبالش رفتم.به کنار اتومبیلش که رسید،سوار شد و برعکس همیشه که در را برایم باز می کرد،فقط گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ زود باش سوار شو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]فهمیدم به شدت خشمگین است و آماده انفجار.پا روی گاز گذاشت و ماشین را از جا کند.سرعتش آنقدر زیاد بود که ترسیدم.دستگیره در را محکم گرفته بودم.کم کم داشتم از کوره در می رفتم و با لحن تندی گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چه خبرت است،یک کمی ارام تر،تو که گفتی می خواهی با من حرف بزنی.پس حالا مرا کجا می بری؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حرفی نزد،همین که چیزی نمی گفت،بیشتر اعصابم را تحت فشار قرار می داد.این بار فریاد کشیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیه؟چه خبرت است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با تشر گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حرف نزن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شنیدن این جمله مرا از حال عادی خارج کرد.دیگر قادر نبودم حتی یک لحظه هم تحملش کنم و با او هم کلام شوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ماشین را جلوی ویلا نگه داشت و چند بار بوق زد تا آقای شفیعی سرایدار در را به رویمان گشود.سپس همانجا پارک کرد و پیاده شد.ولی من از جایم تکان نخوردم.دستم را گرفت و کشید و با تحکم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پیاده شو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی خواهم پیاده شوم.برای چه مرا آوردی اینجا؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ بعدا می فهمی.زود باش بیا پایین[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیر بار نرفتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تا نگویی چرا،از جایم تکان نمی خورم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شانه بالا انداخت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ به حال من فرقی نمی کند،اگر با پای خودت نیایی،به زور می برمت.زود باش انتخاب کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]می دانستم تهدیدش را عملی خواهد کرد.به ناچار پیاده شدم و همراهش به داخل ویلا رفتم.زن سرایدار مشغول نظافت سالن بود.پدرام خطاب به او گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خانم شفیعی نظافت را بگذارید برای بعد.خودم صدایتان می زنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین که تنها شدیم،در را پشت سر خانم شفیعی قفل کرد، به طرف من برگشت و خشمش را با تمسخر درآمیخت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب سرکار خانم شمس،دوست داری آخر این ماجرا به کجا ختم شود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حرفی نزدم و سرم را برگرداندم تا مجبور نشوم نگاهش کنم.چرخید،روبه رویم ایستاد و نگاهش درجستجوی نگاهم،روی صورتم به حرکت در آمد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]چشم هایم را باز و بسته کردم،چندبار پلک زدم و سکوتم را نشکستم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دوباره گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پرسیدم دوست داری آخر این ماجرا چه باشد؟با تو هستم حرف بزن.انگار خیال داری به سکوتت ادامه بدهی.باشد هر طور میل توست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس عقب عقب رفت،روی مبل راحتی نشست،نفس بلندی کشید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از همان روز اول من با تصمیم و نظر پویا در مورد تو مخالف بودم.می دانی چرا،چون می دانستم آخرش آنطور که من می خواهم،تمام نخواهد شد.منظورم پایان این ارتباط است.خودت م می دانستی که دوست دارم چطور تمام شود،ولی تو با رفتار و حرکاتت مرا از کاری که می خواستم انجام دهم پشیمان کردی.حالا خواسته یا نخواسته،در هر صورت اینطور شد،حالا دوست دارم از زبان خودت بشنوم.به نظر تو چطور باید تمام شود.امیدوارم فهمیده باشی نظر من چیست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برعکس تصورم،در آرامش سخن می گفت، اما من نمی توانستم قفل دهانم را بشکنم و جوابش را بدهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سکوتم که ادامه یافت،برخاست،به سمت من آمد و دست هایش را دو طرف مبل گذاشت،احساس خفگی کردم.نفس از سینه ام بیرون نمی آمد.سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ طوری رفتار نکن که باورم شود نظرت برعکس آن چیزی ست که من فکر می کنم.وقتی تو با شایان رفتی،دلم می خواست دنبالتان بیایم و یک سیلی جانانه توی گوش ات بزنم،اما نتوانستم.می دانی چرا،چون آن موقع سعی می کردم مثل خودت فکر کنم و هیچ تعصبی نسبت به تو نداشته باشم،ولی[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]سخنانش اصلا برایم قابل درک نبود.بلند شدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ولی ندارد.بس کن دیگر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا می خواهی فکر کنم نظرت منفی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چون واقعا منفی ست.ازت خسته شدم،می فهمی خسته .دیگر هیچ احساسی نسبت به تو ندارم.کم کم دارم ازت متنفر می شوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خشمش به نهایت رسید و فریاد زد[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اینقدر دروغ نگو.فقط بگو چه کار کنم که حرف دلت را بزنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس انقدر به من نزدیک شد که فقط یک قدم با هم فاصله داشتیم.از سر کلافگی نظری به اطرافش انداخت و بعد نگاهش را مستقیم به چشمهایم دوخت.تا خواستم روی برگردانم،صورتم را بین دو دستش گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خوب به چشم هایم نگاه کن.بعد هر چه بگویی باور می کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برای اینکه رهایم کند گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ شکی نداشته باش که نظرم منفی ست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به محض شنیدن پاسخم،سیلی محکمی به صورتم زد که پرت [/FONT][FONT=&quot]شدم زمین،چهره اش آنقدر ترسناک شده بود که وحشت کردم.با وجود این بلند شدم.در حالیکه اشک می ریختم،به طرفش رفتم و دستم را بالا بردم تا پاسخ سیلی اش را با سیلی بدهم که دستم را در هوا گرفت.دیگر هیچ کاری نمی توانستم بکنم.جای دستش بر روی صورتم می سوخت و گونه هایم از سیلاب اشک خیس بود.سر تکان داد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چرا گریه می کنی؟این سیلی حق ات بود،چون خودت می دانستی که من از شایان متنفرم،با وجود این برای اینکه آزارم بدهی مخصوصا بلند شدی همراهش رفتی.دوما چون دروغ می گویی،آخر چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در حالیکه کنترل اشک هایم از عهده ام خارج بود،پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حتی اگر تا چند لحظه پیش دوستت داشتم،حالا ازت متنفرم و حاضرم با شایان[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]به محض اینکه اسم شایان را آوردم،دوباره دستش را بلند کرد،اما بلافاصله پشیمان شد و با هر دو دستش،دستهایم را گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخش[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا خواست صورتم را نوازش کند،دستش را پس زدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ مگر نشنیدی که گفتم ازت متنفرم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ دِ نیستی.مها،مها به خدا دوستت دارم،آنقدر که نمی توانی تصورش را بکنی.تو تمام زندگی من هستی.پس برای چه سعی می کنی با حرفهایت آزارم بدهی که کنترلم را از دست بدهم و به حد جنون برسم.تمنا می کنم مرا ببخش و تمامش کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ می خواهم تمامش کنم،اما نه آنطوری که تو می خواهی،امروز خوب شناختمت،دیگر نمی خواهم دروغ بگویم.تابه حال از دروغ گفتن به دیگران می ترسیدم و از امروز از دروغ گفتن به خودم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مها داری دیوانه ام می کنی.آخر چه جوری باید بهت ثابت کنم که عاشقت هستم.می دانم که تو هم مرا دوست داری،پس چرا با لجبازی هایت می خواهی عذابم بدهی.منتظر جوابت هستم.بگو و خلاصم کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین موقع زنگ در را زدند.هول کردم،ولی عکس العملی نشان ندادم.این ماجرا چه خوب چه بد باید تمام می شد.اینکه دوستش داشتم حقیقتی غیرقابل کتمان بود،اما با سیلی که به صورتم زد،مرا ترساند.انگار اجبار و ترس دست به دست هم داده بودند تا مانع از درست فکر کردنم شوند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]باید با نگاه به چشمهایش می فهمیدم جواب چیست.نگاهی گویا که می توانست تکلیفم را روشن کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سرم را بالا گرفتم و مستقیم به چشمهایش خیره شدم و قلبم درست مانند اولین باری که در جشن عروسی ارزو،نگاهش کردم لرزید و عشق او را طلب کرد.در عمق چشمانش محبت بود،محبتی که مرا بسوی خود می کشید و مانع از آن می شد که پاسخ منفی دهم.دوباره قطرات اشک بر روی گونه هایم نشست.تازه می فهمیدم که ما بهم چقدر ظلم کردیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]انگار فهمید که در دلم چه غوغایی برپاست که با لبخند گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راست بگو مها این اشک خداحافظی ست،یا آغاز عشق؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سوالش برایم بی معنا نبود.تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم.میان گریه خندیدم و پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این بار شکی ندارم که احساس و قلبم به من دروغ نگفته و عشقت که در قلبم یخ کرده بود،حالا گرمتر و پر حرارت تر از قبل جان گرفتم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خنده بر روی لب هایش شکفت و با صدایی لرزان از شوق گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس من اشتباه نمی کردم و تو هم دوستم داری.لعنت به من که به صورتت سیلی زدم،اما انگار کارساز بود،البته قول می دهم دیگر هرگز این کار را تکرار نکنم،چون آغاز عشق ما بهای گرانی داشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای شکستن شیشه در ورودی ویلا رشته سخنش را گسست و نگاه وحشت زده هر دوی ما را به آنسو کشاند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دست پوریا از محل شکستگی شیشه به طرف قفل در دراز شد و آن را باز کرد.سپس همراه بقیه به داخل آمد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خانم معین و آقای شمس،جلوتر از همه و مضطرب و هراسان به طرف ما دویدند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خانم معین به محض دیدنم برآشفت و پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ صورتت چرا قرمز شده؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]سپس خطاب به پدرام افزود[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببینم نکند تو به صورت مها سیلی زدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آقای شمس با عصبانیت چشم غره ای به پسرش رفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این کارها چیست که تو می کنی مگر عقلت را از دست داده ای.این چه جور ابراز عشق است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام در حالیکه هنوز لبخند بر روی لبانش رقصان بود،در جواب عاجز ماند و با نگاه خیره اش از من یاری خواست،همه با نگرانی منتظر جواب بودند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با نگاهم او را تشویق به پاسخ کرده که گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستش یک دعوای کوچک خانوادگی بود[/FONT]
[FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]شایان با لحن نیشداری گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یک دعوای کوچک که زد و خورد ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چیز مهمی نبود و خوشبختانه پایان خوشی داشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده کنار گوشم به نجوا گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پایان خوش!یعنی[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]ـ آره،یعنی همان که حدس زدی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام بحث را عوض کرد،تا بیش از این موضوع کش پیدا نکند.قسم و آرزوهمراه با مژده مرا به گوشه ای دور از جمع کشاندند و هر سه با اشتیاق پرسیدند[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ زود بگو،جریان چیست؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ همان که گفتم،اولش یک دعوای کوچک بود،بعد هم آشتی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس برای اینکه از شر کنجکاوی هایشان خلاص شوم،از در بیرون رفتم تا خواستم در را پشت سرم ببندم،پدرام هم دنبالم آمد.در سکوت کنار هم قدم برمی داشتیم و هر کدام منتظر بودیم تا آن دیگری حرفی بزند،به کنار دریا که رسیدیم در ساحل،روی تخته سنگی نشستیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام در حالیکه چشم به امواج خروشان دریا داشت و از نگاه کردن به من گریزان بود،پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تو هم برای رهایی از کنجکاوی دوستان،آمدی بیرون؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب آره،دلیلی نمی بینم به تک تک آنها توضیح بدهم که بین ما چه گذشته[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باور کن مها از شدت شرمندگی نمی توانم روی برگردانم،به صورت قشنگت نگاه کنم و گونه سرخ از سیلی ات را ببینم.می ترسم این خاطره تلخ برای همیشه ذهنت را نسبت به من خراب کند و هرگز مرا نبخشی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ فراموشش کن.فقط قول بده تکرار نشود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دنیایی حرف در دل داشتم که زبانم قادر به بیانش نبود.چشمهایم را بستم و گوش به صدای غلتیدن امواج و جوش و خروششان دادم که گرمای دستی را بر روی دستم حس کردم و صدای پدرام را شنیدم که می گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دلم می خواهد همیشه من دست تو را گرم کنم.بعضی وقتها با خود می گویم،کاش دست مها سرد باشد و به من بگوید،دستم را بگیر و با حرارت دستت گرمش کن.وقتی تو در کنارم هستی،حس می کنم تمام دنیا مال من و توست،فقط مال ما دو تا.راستش مها هیچ وقت نفهمیدم چشم های تو چه رنگی ست،چون هر لحظه به رنگی در می آید.اولین باری که تو را در دفتر آقای سپهر دیدم،بیشتر از اینکه زیرکی و کاردانی ات مرا جلب کند،مجذوب زیبایی ات شدم و همان موقع هم از خودم پرسیدم.راستی چشمهای شهلای این دختر چه رنگی ست؟البته هیچ وقت یادم نمی رود که هول شدی و مانتویت را کثیف کردی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سخنانش شیرین و دلگرم کننده بود.دست مرا که هنوز در دستش بود پایین آورد،ولی رهایش نکرد،ادامه داد[/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز را به یاد داری که هر دو خم شدیم تا خودکار را از روی زمین برداریم.یا آن موقع را که تو ترسیدی حال من بد باشد و من دستت را گرفتم؟و بعد وقتی چهره ی رنگ پریده ات را دیدم.هر دو خندیدم.تمام آن خاطره ها،خواسته یا ناخواسته در ذهنم مانده و حالا می خواهم،خاطره ی این سفر را همین جا در کنار دریای خروشان جاودانه کنم و هم صدا با جوش و خروشهایش،در زیر نم نم بارانی که چهره هایمان را نوازش می دهد،فریاد بزنم دوستت دارم مها و می خواهم همیشه در کنارم باشی و با عطر وجودت هم خانه ی دلم و هم کاشانه ام را معطر کنی.حالا بگو اجازه می دهی وقتی برگشتیم تهران،به خواستگاری ات بیایم؟[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در حالیکه دلم از شادی غنج می زد و تحقق ارزوهایم را نزدیک می دیدم،گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ فکر نمی کنی برای اینکار یک کم دیر شده باشد و در مورد شناسنامه ی مارک دارم چه توضیحی می توانم به مادرم و دایی ام بدهم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ کار زیاد سختی نیست.بگذار به عهده ی من[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس چشمکی به من زد،بذله گویی اش گل کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تازه من خودسر بدون اجازه ی پدر و مادرم به خواستگاری ات آمده ام،نترس،حتی اگر انها راضی نباشند و طردم کنند،ار حرفم برنمی گردم.خب عروس خانم بله را بگو و راحتم کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه.چون تو باعث شدی یک بار چایی داغ را روی لباسم بریزم و یک بار هم دستم را بسوزانم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خندید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ با اینکه دوست ندارم این ماجرا را یادآوری کنم،تازه یک بار هم باعث رنجش دلت و بار دیگر ترساندن و سرخی گونه ات شدم و هر بار هم با یک معذرت خشک و خالی گریز زدم.خب حالا چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ برای اینکه آن طرف صورتم را هم با سیلی سرخ نکنی،مجبورم بله را بگویم و خودم را خلاص کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا گفتم بله،دستم را رها کرد و به طرف دریا دوید و انقدر جلو رفت که آب تا زیر زانویش رسید.دلم نمی آمد بهش بگویم دیوانه،چون من از او هم دیوانه تر بودم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی از اب بیرون آمد،تمام لباس هایش خیس شده بود.خطاب به من که زیر زیرکی داشتم می خندیدم.گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ــ پس چرا نمی گویی موش اب کشیده شده ام.نکند می خواهی بگویی،عزیزم سرما می خوری؟خواهش می کنم بگو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با تعجب پرسیدم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی؟[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر نگویی عزیزم سرما می خوری،عقده ای می شوم.،پس بگو[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هوا خنک بود و باران ریز و نم نم می بارید.از ترس اینکه واقعا سرما بخورد،گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سرما می خوری عزیزم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ولی انگار نشنید.دوباره تکرار کردم،باز هم عکس العملی نشان نداد.به قهقه می خندید و دور خودش می چرخید.جلوتر رفتم.به نزدیکش که رسیدم،تا دستش را گرفتم،ساکت شد و فقط نگاهم کرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دستش را کشیدم و گقتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیا برویم عزیزم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چشم هر چه شما بفرمایید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همین که دست در دست هم به راه افتادیم،شروع به زمزمه اهنگ مورد علاقه مان کرد.توی ایینه خودت رو ببین چه زود[/FONT]
[FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کی تو رو تنها گذاشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]لبخند زد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]می دونی که بی تو می میرم[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نباشی اگه باکس دیگه ای آشنا شی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]می میرم اگه یه روز از من جدا شی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ قرار نبود من از تو جدا شوم.مگر اینکه تو از من جدا شوی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ من؟نه خدا نکند[/FONT]
[FONT=&quot].
وقتی به ویلا برگشتیم،نگاه کنجکاو همه متوجه ما شد،پوریا پرسید[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بالاخره نمی خواهید به ما بگویید چه خبر است؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پدرام در حال بالا رفتن از پله ها سربرگرداند و پاسخ داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بگذار این لباس خیس را از تن بیرون بیاورم،بعد همه چیز را برایت توضیح می دهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نمی دهی!شوخی ات گرفته؟حالا ما غریبه شدیم[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب من اجازه نمی دهم هیچ کس در زندگی خصوصی ام دخالت کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس پشیمان شد و پله های بالا رفته را دوباره پایین آمد و افزود[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستی یک مژده برایتان دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]من از همه مشتاق تر بودم تا ببینم چه می خواهد بگوید.اقای شمس با شور و هیجان چند قدم به سمت پدرام برداشت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر همان باشد که من آرزویش را دارم،فردا ناهار و شام همه مهمان من[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس امیدوارم همان باشد.خب همین الان می گویم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]قسم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم همان را بگو که اقای شمس آرزویش را دارد.البته ما که هر روز ناهار و شام مخلفاتش را مهمان ایشان هستیم و صد البته اینبار مخلفات بیشتری را طلب خواهیم کرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام در حالیکه چشم به من داشت گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب پدرجان،زحمت شما زیاد شد،چون تا برگردیم تهران،باید تدارک جشن عروسی من و مها را ببینید.اگر اجازه بدهید به همه مژده می دهیم که حداکثر تا یک هفته دیگر به عروسی دعوت دارید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه دست زدند وکل کشیدند.احساس می کردم دارم خواب می بینم.اول خاله گونه ام را بوسید و بعد آرزو،قسم و مژده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آقای شمس دست به دور کمر پدرام حلقه کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممنون که مرا به ارزویم رساندی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آن شب از شدن خوشحالی و شور و هیجان خوابم نمی برد و غرق در رویای شیرین آینده بودم.صبخ با نشاط،از خواب برخاستم و با اشتها سرگرم صرف صبحانه شدم که موبایل پدرام زنگ زد.پس از ینکه جواب داد،گوشی را به طرف من گرفت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دختر دایی تان با شما کار دارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]تا اسم مینو آمد،ته دلم خالی شد.تعجب می کردم که چرا به موبایل خودم زنگ نزده .شکی نداشتم که عمدا شماره او را گرفته که از من حرف بکشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]لبخند مصنوعی زدم و موبایل را از دستش گرفتم.مینو صدایم را که شنید،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام مها،خوش می گذرد؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نیش کلامش مانند همیشه آزار دهنده بود.با اکراه پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممنون.جای تو خالی،اتفاقی افتاده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـنه چطور مگر؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا به تلفن خودم زنگ نزدی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـزدم،ولی در دسترس نبودی.بعد یادم افتاد که تو یک بار با این شماره از شمال به ما زنگ زدی،اگر اشتباه نکنم آن آقا که به این شماره جواب داد،آقای شمس بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ همین طور است،از کجا شناختی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ فقط حدس زدم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاش به او زنگ نمی زدی،چون من با آقای شمس رودربایستی دارم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ داشته باش.شاید این کار من باعث آشنایی بیشترتان شود،مرد خوبی به نظر می رسد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ همین طور است.خب حالا کار واجب چی بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ هیچی.فقط خواستم حالت را بپرسم.خداحافظ[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صحبت با مینو عصبی ام کرد،گوشی را به پدرام دادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممنون[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با نگرانی پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][/FONT]
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ـاتفاقی افتاده؟[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه بابا،فضولی و کنجکاوی باعث شده به جای گوشی من،به گوشی تو زنگ بزند.خیلی سعی کرد از زیر زبانم حرف بکشد.فکر کنم شک کرده[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا دیگر مهم نیست،چون همین که برگردیم تهران همه چیز آشکار می شود.پس لازم نیست دیگر چیزی را از کسی پنهان کنی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده ساکت بود.بدقلقی من در این سفر،نگذاشته بود به او خوش بگذرد.دستش را گرفتم و با خنده گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پاشو مژده جان.بلندشو با هم برویم لب دریا[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس خطاب به بقیه افزودم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ امروز هوا عالی ست.باران دیشب،آرامش را به دریا بازگردانده،حیف است توی ویلا بمانیم،مگر نه پدرام؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پدرام سریع برخاست و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ در خدمتم مها خانم.ما آماده ایم.بقیه هم همین الان آماده می شوند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]همه برخاستند و پشت سرما به راه افتادند.پدرام از مژده پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ تا امروز سفر چطور بود؟امیدوارم زیاد بد نگذشته باشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اگر از شما و مها فاکتور بگیریم،سفر بدی نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز جای شکرش باقی ست که بقیه آبروداری کردند و نگذاشتند زیاد به شما بد بگذرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صدای فریاد مانند پوریا،مانع از این شد که پدرام بقیه حرفش را بزند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ جناب آقای پدرام شمس یک سوال مهم.بفرمایید ببینم در طول این سفر محض رضای خدا شد که تو هم یک بار دست توی جیب مبارکت کنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب هر بار سردم می شد،دستم می رفت توی جیبم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز تو دیشب توی آب نمک خوابیدی؟حداقل جلوی مژده خانم و قسم خانم آبروداری کن[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ جبوی مژده خانم را درست می گویی،اما در مورد قسم خانم تو باید بگویی نه من[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پوریا رو به قسم کرد و با خنده گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ قسم خانم،باور کنید من بچه خوبی هستم.این پدرام است که نمی تواند حرف را توی دهانش مزه مزه کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب چه عیبی دارد.اول محض رضای خدا شما این کار را بکنید تا آقا پدرام هم یاد بگیرد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ چشم.البته من این حرف را زدم تا پدرام کمی به خودش بیاید،وگرنه همه می دانند من دست به خرجم خوب است[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به کنار دریا که رسیدیم،پوریا غیبش زد و چند دقیقه بعد با بستنی و آب میوه برگشت و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ حالا معلوم می شود دست چه کسی توی جیبش می رود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بستنی را که خوردیم،مژده به جای پوریا از پدرام تشکر کرد.پوریا شاکی شد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ البته پول من و پدرام ندارد،ولی خب،دلیل این کارتان چی بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ درست است شما خرج کردید،اما حرفهای آقای پدرام شما را تحت تاثیر قرار داد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام مقابل مژده به حالت تغظیم سر خم کرد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خواهش می کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پوریا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف او حمله ور شد.هر دو با هم توی آب افتادند و هر کدام سعی می کرد سر ان دیگری را زیر اب فرو کند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آقای شمس با نگرانی صدایشان زد و میگفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ بیایید بیرون،سرما می خورید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بالاخره هر دو خیس آب بیرون آمدند و پیراهن های خیس را از تنشان بیرون اوردند.قسم خطاب به من گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ می ترسم پوریا سرما بخورد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]نگاه معنی داری به او کردم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب سرما بخورد،به تو چه ربطی دارد؟اگر خیلی نگرانش هستی،مانتوی خودت را بده بپوشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ وا...بعد خودم چی بپوشم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مژده با خنده گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب شریکی مانتو را بپوشید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]قسم خجالت کشید و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ کاری نکن که من هم مثل پوریا،تو را توی آب بیندازم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]قسم و مژده سر به سر هم می گذاشتند،می خندیدند،آرزو هم به جمع آنها پیوست.به پدرام که نگاه کردم،بی اختیار یاد شبی افتادم که به اصرار شایان شب در منزل آنها ماندیم و او کنار تخت نشسته،خوابیده بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده به شوخی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ چی شده مها خانم داری به آقا پدرام نگاه می کنی،من اگر جای آقای شما بودم همیشه همین جور می گشتم تا دخترها را دق بدهم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پدرام لباسش را که هنوز نم داشت پوشید در حالیکه موهای خیس اش بر جذابیت چهره اش می افزود،آمد کنار من نشست[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دو روز دیگر با تمام خوشی و لذت هایش تمام شد.به سفارش پدرام کلی سوغاتی خریدیم و راهی تهران شدیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پایان سفر و جدایی از پدرام دلتنگم می کرد،اما از طرفی دلم به این خوش بود که به زودی خواستگاری رسمی انجام می گرفت و دیگر نیازی به پنهان کاری نبود،در موقع خداحافظی نتوانستم خودم را کنترل کنم و سد دیدگانم شکست.پدرام در حالیکه همان احساس مرا داشت گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ دوست ندارم اینطوری از هم جدا شویم.پس بخند و بگو به امید دیدار[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای بابا.این بازی ها چیست در آوردید.مگر قرار نیست فردا همدیگر را ببینید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ مژده خانم مها سالم دست شما سپرده .وقتی او را تحویل مادرش می دهید،سفارش کنید مواظبش باشد که دوباره سرما نخورد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـنترسید بادمجان بم آفت ندارد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سپس سوار ماشین شد و برایم دست تکان داد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مامان تا در را به رویمان گشود،با شور و حرارت دست به دور گردنم حلقه کرد و در حال بوسیدنم پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا گریه کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مژده مجال پاسخ را به من نداد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ هر چی بهش می گویم فردا می ایم می بینمت،راضی نمی شود.فکر می کند قرار است بمیرم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ ای وای مژده جان،خدا نکند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مژده پس از اینکه طبق درخواست پدرام،سفارش مرا به مادرم کرد،رفت و تنهایمان گذاشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آخر شب بعد از اینکه سوغاتی همه را دادم،وقتی داشتم لباسهایم را از چمدان بیرون می آوردم،عکسی که شایان از پدرام در حالیکه داشت مرا نگاه می کرد،انداخته بود،از لای یکی از لباسهایم روی زمین افتاد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صد در صد کسی ان را توی چمدان من گذاشته بود.هول و دستپاچه،خم شدم آن را برداشتم و داخل کمدم پنهانش کردم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]موقع خواب یادم افتاد که آن لباس را قبل از رفتن به بیمارستان پوشیده بودم.پس بدون شک پدرام آن را در بیمارستان توی جیبم گذاشته بود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]صبح روز بعد سرحالتر از همیشه آماده رفتن به سرکار شدم.جلوی در دایی تا مرا دید،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ صبر کن خودم می رسانمت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مقابل شرکت که رسیدیم،تا خواستم پیاده شوم،دیدم پوریا دارد به طرف من می آید.سریع با دایی خداحافظی کردم و در جهت مخالف به راه افتادم تا با پوریا روبه رو نشوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پس از دور شدن دایی ام،پوریا به طرفم آمد و گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام خانم شمس به قوه دو.سفر خوش گذشت[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ به لطف دوستان بد نبود[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ راستی داشتم خودم را آماده احوالپرسی داغی با شما می کردم که یک هو راهتان را کج کردید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ خب دلیلش این بود که نخواستم مجبور به احوالپرسی داغ با دایی ام هم بشوید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ اِ پس ایشان دایی شما بودند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از دیدن شادی،فرزانه و صبا خیلی خوشحال شدم،ولی برعکس تصورم آنها به سردی با من برخورد کردند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با خود گفتم:لابد می خواهند سربه سرم بگذارند[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سوغاتی هایشان را که دادم،تشکرشان خشک و خالی از محبت بود پشت میزم که نشستم،پدرام از دفترش بیرون آمد و خیلی عادی سلام کرد و حالم را پرسید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]طاقت نیاوردم،بلند شدم رفتم کنار میز شادی ایستادم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ خسته نباشی[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بی آنکه نگاهم کند گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ممنون سفر خوش گذشت؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]انگار داشت یخ شان آب می شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ جای شما خالی،عالی بود راستی شما سه تا چرا اینطوری شدید؟انگار از دستم دلخورید[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه،برای چی دلخور باشیم،مگر تو چه کار کردی؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ پس چرا اینقدر سرد با من برخورد می کنید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ این تصور توست.راستی یک خبر.تو که رفتی شمال،آقای شمس هم رفت و امروز که تو آمدی،او هم برگشت،نکند با هم بودید؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـخب اره.بانی این تور خود آقای شمس بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ آهان.آخر ما فکر کردیم اتفاقی هر دو رفتید سفر[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ترجیح دادم این بحث را ادامه ندهم.به نظر می رسید تا حدودی در جریان قرار گرفته اند،وگرنه دلیل نداشت آنطور ناگهانی تغییر رفتار بدهند.موقع ناهار همراهشان نرفتم.آنها هم اصرار نکردند.دیگر اطمینان یافتم که در غیابم اتفاقاتی افتاده[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]میزکارم بهم ریخته بود.از شادی که پرسیدم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ ببخش،وقت نکردم مرتبش کنم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خودم دست به کار شدم.داشتم نامه ها و پرونده ها را سر جایشان می گذاشتم که بین کاغذها ورقه ای را دیدم که روی آن نام مینو سهرابی نوشته شده بود.مات و مبهوت بر جا ماندم.مینو اینجا چه کار داشت؟انگار گره مشکل با این نام باز می شد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]دوباره رفتم پیش شادی،تا مرا دید،با لحن سری پرسید[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ باز چی شده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یادداشت را نشانش دادم و پرسیدم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ این اسم اینجا چه کار می کند؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ هیچ کار[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ـ یعنی چی هیچ کار[/FONT]
[FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]ـ دختر دایی ات زنگ زده بود که بپرسید شماره موبایلی که تو با آن بهش زنگ زدی متعلق به اقای شمس است یانه.من هم گفتم،بله مال ایشان است،خب من هم اسمش را روی این ورقه یادداشت کردم.همین بد کردم؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ نه دستت درد نکند،نگفت برای چه می خواهد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ می خواست مطمئن شود تو با شماره ی آقای شمس به خانه زنگ زدی.مگر او آقای شمس را می شناسد؟کجا همدیگر را دیدند؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دلیل دلخوری شان را فهمیدم.همیشه در تمام گرفتاری های من مینو نقش اصلی را به عهده داشت.پاسخ دادم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ یک بار که مریض شده بودم به عیادتم آمده بود.همین[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از کنجکاوی مینو و شادی کلافه شده بودم.از خدا خواستم زودتر کار ما به سرانجام برسد و خلاص شوم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آخر وقت وقتی به اتاق پدرام رفتم،گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ از مادر و دایی ات اجازه بگیر دو روز دیگر خدمت برسیم[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از اینکه این بار تصمیمش جدی ست،خوشحال شدم،از شرکت که بیرون امدم،تا خواستم به طرف ایستگاه اتوبوس بروم،یکی از پشت سرم گفت[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برگشتم و از دیدن چهره ی خندان دایی در پشت فرمان اتومبیلش،خیلی تعجب کردم،به یاد نداشتم هیچ وقت دنبالم آمده باشد[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سریع سوار شدم و گفتم[/FONT]
[FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ـ سلام دایی جان.چی شده،اتفاقی افتاده؟[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ـ چطور مگر؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا