مامان پرسید[FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ کی بود؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ مدیر شرکت.دنبال قرارهای فردا می گشت[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ راستی وقتی داشتم موبایلت را برمی داشتم،یک کارتعروسی توی کیفت دیدم.عروسی کیست؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ عروسی همکارم و دوستم صبا[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ چه جالب .در عرض یک هفته دو تا از دوستانت شوهر کردند،الا تو خیال داری بروی؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ نمی دانم،هنوز تصمیم نگرفتم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ ولی روی پاکت را که خواندم ،دیدم نوشتهـسلام به خاله ای مه ندیدمش،خواهش می کنم شما هم تشریف بیاورید و اگر شما نتوانستید بیایید،حداقل مها را بفرستید.»سعی کن بروی.مثل اینکه خیلی دوستت دارد.حیف است چنین دوستانی را از دست بدهی[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ حالا تا آن روز خیلی مانده[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]در همین موقع مینو آمد پایین.خیلی پکر و گرفته بود.مامان به من اشاره کرد که بپرسم چی شده و خودش به اشپزخانه رفت تا پرسیدن،بغض مینو ترکید و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ بابا دست بردار نیست و خیال دارد به دوستش وقت بدهد که با پسرش به خواستگاری ام بیایند.تو که می دانی مها،من فعلا قصد ازدواج ندارم.آمدم از عمه خواهش کنم یک جوری بابا را راضی کند که دست از سرم بردارد.من فقط با کسی که دوستش دارم ازدواج می کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]مامان را صدا زدم و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ یک دقیقه بیایید اینجا.مینو با شما کار دارد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]با شینی چایی آمد و کنارمان نشست.مینو به من اشاره کرد و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ تو به عمه بگو[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]وقتی در جریان قرار گرفت،به فکر فرو رفت و پس از کمی تامل گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ باشد،همین امشب با داداش محمود صحبت می کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]باشنیدن این جمله مینو ارام گرفت.حالا دیگر می دانستم دردش چیست،او چون من به کسی علاقه مند بود و نمی توانست راز دلش را برملا کند.فقط فرق ما با هم این بود که از مینو خطایی سرنزده که بعد پیشمان شود،ولی اشتباه من غیرقابل جبران بود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]فردای آن روز،بلافاصله پس از اینکه از ناهارخوری برگشتیم،پوریا به دیدن پدرام آمد و یکراست به دفتر او رفت.از صمیمیتی که بینشان بود می شد فهمید که دوستان قدیمی اند و نسبت بهم وفادارند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]پرونده در دست اقدامی را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم تا آن را به دفتر آقای سپهری ببرم.تا خواستم از پله ها پایین بروم،رو در رو با خاله پدرام قرار گرفتم و هول شدم.مرا که دید،با اشتیاق بغلم کرد و گونه ام را بوسید[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]از اینکه توی راهرو بودیم و همکارانم پی به صمیمیت او با من نبردند،نفس راحتی کشیدم.با وجود اینکه کارم در دفتر آقای سپهر طول کشید،باز هم از برخورد مجدد با خانم معین در جمع همکارانم،هراس داشتم.چندبار از پله ها بالا پایین رفتم و منتظر رفتنش شدم تا بالاخره از دفتر بیرون آمد.پدرام هم همراهش بود که تا مرا دید،نظری به اطراف انداخت و همین که از خلوتی راهرو اطمینان یافت ،گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ مهاجان خاله دارند می روند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]با خوشرویی به طرفش رفتم و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ ببخشید خاله جان،چرا دارید به این زودی تشریف می برید؟می ماندید تا بگویم چایی بیاورند خدمتتان[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ ممنون عزیزم،صرف شد.باید بروم.موضوع را به پدرام بعدا بهت می گوید.خداحافظ[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]قلبم هری ریخت پایین و فهمیدم باز هم دردسر وجود دارد.برگشتم به دفترم.پدرام هم پشت سرم آمد و پرسید[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ پرونده ای را که خواستم از آقای سپهر گرفتید؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ بله بفرمایید[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]به نظر می رسید موضوعی باعث عصبانیت اش شده.همین که رفت داخل،دکمه تلفن تماسش با من زنگ خورد.گوشی را که برداشتم،صدای پوریا را شنیدم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ الو خانم شمس،رئوف هستم.اگر کاری ندارید،چند لحظه تشریف بیاورید[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]دلم شور افتاد.باز چه خبر شده.نکند باز هم باید نقش بدل را بازی کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]رو به شادی کردم و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ آقای شمس پرونده ای را که دست توست،می خواهد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ ولی این کامل نشده[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ نمی دانم،شاید موردی پیش آمده که می خواهد به آن رجوع کند.حالا بده ببرم ببینم چکار دارد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]سپس پرونده به دست وارد دفترش شدم و پرسیدم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ ببخشید فرمایشی با من داشتید؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]پوریا پاسخ داد[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ موضوعی ست که باید در موردش با شما صحبت کنم،راستش پدرام خجالت می کشد آن را با شما در میان بگذارد،به خاطر همیت مجبور شدم من این کار را انجام دهم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]پدرام فرصت بیانش را به او نداد و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ نه پوریا،بگذار خودم بگویم.نمی خواستم دوباره مزاحم شما شوم.می دانم معذورات خانوادگی دارید و برایتان سخت است که پیشنهادم را قبول کنید،ولی خاله ام دست بردار نیست.آرزو جمعه شب یک مهمانی خانوادگی دارد و امروز هم مادرش را فرستاده بود اینجا تا از ما هم برای شرکت در آن دعوت کند.خیلی سعی کردم از زیر بار رفتنش شانه خالی کنم،ولی نشد.باور کنید خیلی بهانه آوردم.نتیجه اش این بود که آخرش گفت،اصلا تو چه کاره ای،خودم می روم،به مها جان میگویم که وادارت کند که حتما بیایید.آن موقع دیگر در مقابلش کم آوردم و از ترس اینکه جلوی سایر همکاران مطرحش کند پذیرفتم.می دانم خواسته ی من اصلا معقول نیست و شاید به نظرتان دلیلی برخودخواهی ام باشد.حتی خجالت می کشیدم و رویم نمی شد،دوباره چنین خواهشی را از شما بکنم،قول می دهم،فقط همین یکبار باشد،قبول می کنید؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]با خود گفتم:بازی دوباره شروع شد.من فقط حلال مشکلاتش هستم و دیگر هیچ[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]بودن در کنارش آرزویم بود،اما نه به این شکل.همیشه در مقابل خواسته هایش زبانم برای گفتن کلمه نه،بسته می ماند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]منتظر پاسخ چشم به دهانم داشت که گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ قول صد در صد نمی دهم،ولی سعی خودم را می کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]باز هم باید دروغ می گفتم و برای مادرم قصه ای سرهم می کردم.تا آمدم سرجایم بنشینم یاد عروسی صبا افتادم که درست مصادف با شب مهمانی آرزو بود.می ترسیدم این بار مامان قصد آمدن داشته باشد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]بلند شدم رفتم سرمیز صبا و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ صباجان،نمی دانم چطور ازت عذرخواهی کنم،دلم برای شرکت در چشن عروسی ات لک زده،اما چه کنم که مشکلات زندگی ام تمامی ندارد.دوباره موردی پیش آمده که حسابی گرفتارم کرده[/FONT][FONT="].
[/FONT]
[/FONT][FONT="]ـ کی بود؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ مدیر شرکت.دنبال قرارهای فردا می گشت[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ راستی وقتی داشتم موبایلت را برمی داشتم،یک کارتعروسی توی کیفت دیدم.عروسی کیست؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ عروسی همکارم و دوستم صبا[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ چه جالب .در عرض یک هفته دو تا از دوستانت شوهر کردند،الا تو خیال داری بروی؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ نمی دانم،هنوز تصمیم نگرفتم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ ولی روی پاکت را که خواندم ،دیدم نوشتهـسلام به خاله ای مه ندیدمش،خواهش می کنم شما هم تشریف بیاورید و اگر شما نتوانستید بیایید،حداقل مها را بفرستید.»سعی کن بروی.مثل اینکه خیلی دوستت دارد.حیف است چنین دوستانی را از دست بدهی[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ حالا تا آن روز خیلی مانده[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]در همین موقع مینو آمد پایین.خیلی پکر و گرفته بود.مامان به من اشاره کرد که بپرسم چی شده و خودش به اشپزخانه رفت تا پرسیدن،بغض مینو ترکید و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ بابا دست بردار نیست و خیال دارد به دوستش وقت بدهد که با پسرش به خواستگاری ام بیایند.تو که می دانی مها،من فعلا قصد ازدواج ندارم.آمدم از عمه خواهش کنم یک جوری بابا را راضی کند که دست از سرم بردارد.من فقط با کسی که دوستش دارم ازدواج می کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]مامان را صدا زدم و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ یک دقیقه بیایید اینجا.مینو با شما کار دارد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]با شینی چایی آمد و کنارمان نشست.مینو به من اشاره کرد و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ تو به عمه بگو[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]وقتی در جریان قرار گرفت،به فکر فرو رفت و پس از کمی تامل گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ باشد،همین امشب با داداش محمود صحبت می کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]باشنیدن این جمله مینو ارام گرفت.حالا دیگر می دانستم دردش چیست،او چون من به کسی علاقه مند بود و نمی توانست راز دلش را برملا کند.فقط فرق ما با هم این بود که از مینو خطایی سرنزده که بعد پیشمان شود،ولی اشتباه من غیرقابل جبران بود[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]فردای آن روز،بلافاصله پس از اینکه از ناهارخوری برگشتیم،پوریا به دیدن پدرام آمد و یکراست به دفتر او رفت.از صمیمیتی که بینشان بود می شد فهمید که دوستان قدیمی اند و نسبت بهم وفادارند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]پرونده در دست اقدامی را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم تا آن را به دفتر آقای سپهری ببرم.تا خواستم از پله ها پایین بروم،رو در رو با خاله پدرام قرار گرفتم و هول شدم.مرا که دید،با اشتیاق بغلم کرد و گونه ام را بوسید[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]از اینکه توی راهرو بودیم و همکارانم پی به صمیمیت او با من نبردند،نفس راحتی کشیدم.با وجود اینکه کارم در دفتر آقای سپهر طول کشید،باز هم از برخورد مجدد با خانم معین در جمع همکارانم،هراس داشتم.چندبار از پله ها بالا پایین رفتم و منتظر رفتنش شدم تا بالاخره از دفتر بیرون آمد.پدرام هم همراهش بود که تا مرا دید،نظری به اطراف انداخت و همین که از خلوتی راهرو اطمینان یافت ،گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ مهاجان خاله دارند می روند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]با خوشرویی به طرفش رفتم و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ ببخشید خاله جان،چرا دارید به این زودی تشریف می برید؟می ماندید تا بگویم چایی بیاورند خدمتتان[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ ممنون عزیزم،صرف شد.باید بروم.موضوع را به پدرام بعدا بهت می گوید.خداحافظ[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]قلبم هری ریخت پایین و فهمیدم باز هم دردسر وجود دارد.برگشتم به دفترم.پدرام هم پشت سرم آمد و پرسید[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ پرونده ای را که خواستم از آقای سپهر گرفتید؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ـ بله بفرمایید[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]به نظر می رسید موضوعی باعث عصبانیت اش شده.همین که رفت داخل،دکمه تلفن تماسش با من زنگ خورد.گوشی را که برداشتم،صدای پوریا را شنیدم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ الو خانم شمس،رئوف هستم.اگر کاری ندارید،چند لحظه تشریف بیاورید[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]دلم شور افتاد.باز چه خبر شده.نکند باز هم باید نقش بدل را بازی کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]رو به شادی کردم و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ آقای شمس پرونده ای را که دست توست،می خواهد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ ولی این کامل نشده[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]ـ نمی دانم،شاید موردی پیش آمده که می خواهد به آن رجوع کند.حالا بده ببرم ببینم چکار دارد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]سپس پرونده به دست وارد دفترش شدم و پرسیدم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ ببخشید فرمایشی با من داشتید؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]پوریا پاسخ داد[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ موضوعی ست که باید در موردش با شما صحبت کنم،راستش پدرام خجالت می کشد آن را با شما در میان بگذارد،به خاطر همیت مجبور شدم من این کار را انجام دهم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]پدرام فرصت بیانش را به او نداد و گفت[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ نه پوریا،بگذار خودم بگویم.نمی خواستم دوباره مزاحم شما شوم.می دانم معذورات خانوادگی دارید و برایتان سخت است که پیشنهادم را قبول کنید،ولی خاله ام دست بردار نیست.آرزو جمعه شب یک مهمانی خانوادگی دارد و امروز هم مادرش را فرستاده بود اینجا تا از ما هم برای شرکت در آن دعوت کند.خیلی سعی کردم از زیر بار رفتنش شانه خالی کنم،ولی نشد.باور کنید خیلی بهانه آوردم.نتیجه اش این بود که آخرش گفت،اصلا تو چه کاره ای،خودم می روم،به مها جان میگویم که وادارت کند که حتما بیایید.آن موقع دیگر در مقابلش کم آوردم و از ترس اینکه جلوی سایر همکاران مطرحش کند پذیرفتم.می دانم خواسته ی من اصلا معقول نیست و شاید به نظرتان دلیلی برخودخواهی ام باشد.حتی خجالت می کشیدم و رویم نمی شد،دوباره چنین خواهشی را از شما بکنم،قول می دهم،فقط همین یکبار باشد،قبول می کنید؟[/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]با خود گفتم:بازی دوباره شروع شد.من فقط حلال مشکلاتش هستم و دیگر هیچ[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]بودن در کنارش آرزویم بود،اما نه به این شکل.همیشه در مقابل خواسته هایش زبانم برای گفتن کلمه نه،بسته می ماند[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]منتظر پاسخ چشم به دهانم داشت که گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ قول صد در صد نمی دهم،ولی سعی خودم را می کنم[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]باز هم باید دروغ می گفتم و برای مادرم قصه ای سرهم می کردم.تا آمدم سرجایم بنشینم یاد عروسی صبا افتادم که درست مصادف با شب مهمانی آرزو بود.می ترسیدم این بار مامان قصد آمدن داشته باشد[/FONT][FONT="].
[/FONT][FONT="]بلند شدم رفتم سرمیز صبا و گفتم[/FONT][FONT="]:
[/FONT][FONT="]ـ صباجان،نمی دانم چطور ازت عذرخواهی کنم،دلم برای شرکت در چشن عروسی ات لک زده،اما چه کنم که مشکلات زندگی ام تمامی ندارد.دوباره موردی پیش آمده که حسابی گرفتارم کرده[/FONT][FONT="].
[/FONT]