روزي آوردند مولانصرالدين رفت به شهري و اون بردنش بالا منبره و رو به مرد كرد گفت اي مرد ميدانيد ميخواهم چه بگويم مردم گفتن نه..مولا گفت من براي مردمي كه نميدانند چيزي نمي گويم...
فراداش اومد باز رفت بالا منبره دوباره رو به مردم كرد و گفت اي مرد ميدانيد چه ميخواهم بگويم مردم گفتن بله مي دانيم....مولا گفت خب من براي مردي كه ني دانند چيز ندارم بگويم...
دوباره پس اون فرداش اومد و رفت بالا منبره گفت مردم مي دانيد مي خواهم چه بگويم يه سري از مردم گفتن بله ويه سري گفتن نه ....مولا گفت اون يه سري كه مي دونند به اون سري كه نمي دونند بگن...
اين حكايت زندگي ماست كه اگه بگي نمي دونم ميگن خب نمي دونه ديگه ...
واگه بگي ميدونم ميگن خب ميدونه ديگه لازم نيست بگيم..
واگه بگي آره يا نه ميگن برو با تو ديونه شدي
فراداش اومد باز رفت بالا منبره دوباره رو به مردم كرد و گفت اي مرد ميدانيد چه ميخواهم بگويم مردم گفتن بله مي دانيم....مولا گفت خب من براي مردي كه ني دانند چيز ندارم بگويم...
دوباره پس اون فرداش اومد و رفت بالا منبره گفت مردم مي دانيد مي خواهم چه بگويم يه سري از مردم گفتن بله ويه سري گفتن نه ....مولا گفت اون يه سري كه مي دونند به اون سري كه نمي دونند بگن...
اين حكايت زندگي ماست كه اگه بگي نمي دونم ميگن خب نمي دونه ديگه ...
واگه بگي ميدونم ميگن خب ميدونه ديگه لازم نيست بگيم..
واگه بگي آره يا نه ميگن برو با تو ديونه شدي