كوي دوست

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اول قدم در راه او , من را شكستم

در يك نبرد تن به تن , تن را شكستم

كلك قضا مي خواست بد مشقی نمايد

فاق قلم , ساق قلمزن را شكستم

با گفتگويی تازه در سينای سينه

شان شبان شعب ايمن را شكستم

با يك نگه شرح هزاران قصه كردم

پيمانه الفاظ الكن را شكستم

با زهر خندی بر مزار آرزوها

ای وای های تلخ شيون را شكستم

می خوانمش وقت دعا با ذكر يا دوست

اوراد و اذكار ملون را شكستم

تابوت آمالم به دست باد می رفت

من كف زنان تفسير مردن را شكستم

بر خاك غلتيدم ولي در مذبح عشق

سهراب سان پشت تهمتن را شكستم

ديگر منی در من مجو ارفع كه گفتم

اول قدم در راه او , من را شكستم
 

م.سنام

عضو جدید
ما چون ز دری پای كشيديم كشيديم
اميد ز هر كسی بريديم بريديم
دل نيست كبوتر كه چو بر خاست نشيند
از گوشه ی بامی كه پريديم پريديم
رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود
حالا كه رماندی و رميديم رميديم
كوی تو كه باغ ارم روضه ی خلد است
انگار كه ديديم ،،، نديديم نديديم
سر تا به قدم تيغ دعائيم و تو غافل
هان واقف دم باش رسيديم رسيديم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه میخواهد دل تنگت بگو!

هر چه میخواهد دل تنگت بگو!

دلم خیلی گرفته اما زندگی باید کرد دیگه:redface:

نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود!
شراره ای مرا به کام میکشد
به اوج میبرد مرا به کام میکشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود.:heart:
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
عمری در پی علم کودکانه دویدم ودر آن هیچ ندیدم جز :
نادانی بی امان خود را و دانایی بی انتهای پروردگار خود را
از نادانی خود به تنگ آمدم و بر آن گریستم
از دانایی او به وجد آمدم و شادمانه خندیدم
و تمام امیدم به این بود که او این دویدن ها را دوست دارد ورنه تمام زندگیم به بازی کودکی می ماند که در پی تکه نانی می دود و هنوز دستانش خالی است و هنوز هم سهم او از این دویدن ها نرسیدن است ....
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
گاه چون درد فزونی کند جام دل لبریز گردد آنگاه کلمات بردگانی هستند که بار غم آدمی را به دوش خود می کشانند ،بیچاره کلمات که تا ابد در بند آدمی گرفتار خواهند ماند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم می پاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی

حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

ز ناچاریست گر هم صحبت ما می شوی گاهی

دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت

به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست

تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی
 

Asemane Barani

عضو جدید



تقدیر را .....

آزاد شو از بند خویش ، زنجیر را باور نکن

اکنون زمان زندگی ست ، تاخیر را باور نکن

حرف از هیاهو کم بزن از آشتی ها دم بزن

از دشمنی پرهیز کن ، شمشیر را باور نکن

خود را ضعیف و کم ندان ، تنها در این عالم ندان

تو شاهکار خالقی ، تحقیر را باور نکن

بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش

زیبا زشتش پای توست ، تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود ، نقاش خوبی نیستی

از نو دوباره رسم کن ، تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید ، آزاد آزاد آفرید

پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مهدی جوینی[/FONT]​
 

sepideh65

عضو جدید
اول از همه چه خوبه که بدونیم ویاد بگیریم چطور دوست باشیم ودوستی کنیم.اگر کسی آداب دوستی رو میدونه اگه بگه خیلی ممنون میشم.
من یه چند تایی دوست دارم.و میدونم که اونارو فقط همونجوری که هستن دوسشون دارم.اگه سعی کنیم تو دوستی بی توقع و بی چشم داشت باشیم از دوستی لذت میبریم.هر چند وقت یه بار هم به دوستتاتون بگین که چقدر دوسشون دارین و چقدر براتون مهمن.به امید دوستی های واقعی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن نقش بین که فتنه کند نقش‌بند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را

چون از کمند عشق امید خلاص نیست
رغبت بود بکشته شدن پای بند را

آنرا که زور پنجهٔ زور آوری نماند
شرطست کاحتمال کند زورمند را

گر پند میدهندم و گر بند مینهند
ما دست داده‌ایم بهر حال بند را

نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را

برکشته زندگی دگر از سر شود پدید
گر بر قتیل عشق برانی سمند را

هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست
عاشق باختیار پذیرد گزند را

خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب
هم چاره احتمال بود مستمند را
 

sh@di

عضو جدید
بی نهایت همان دوست داشتن ساده است

بی نهایت همان دوست داشتن ساده است

داشتم قدمهای فاصله را می شمردم
رسيده بودم به حوالی بی نهايت
که تو آمدی...
گفتی:
از شمردن هيچ فاصله ای
راه ها کوتاه نمی شوند.
اين صفر های بی معنی
و عدد های ناتمام را کنار بگذار
«بی نهايت»٬ همان دوست داشتن ساده است ..........
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشمت خوش است و بر اثر خواب خوشتر است
طعم دهانت از شکر ناب خوش تر است
زنهار از این تبسم شیرین که میکنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي

زندگي

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده .
توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره​


*****

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در جایی که سکوت حرف اول و آخر را می زند

در جایی که تاریکی قلب شاد را غبار آلود می کند

در جایی که نفس درون رفته به سختی برون می آید

آنجا وصف حال من است تنهایی مونس و همدم من است

درد دل من را کسی نمی داند نمی دانند و نمی خواهند بدانند

سایه ام بزرگترین دوستم است و اتاقم بزرگترین محرم رازم اما آیا ...

گریه چشمه ایست همیشه جاری در چشمانم و هیچ گاه خشک نمی ...

چشمان بارونی من تا می توانند می بارند زاین هجران اما ...

تنها و تنهایی درد و دوری آه و ناله رنج و زحمت

نفس داغ ، آه سوزنده ، درد بی درمان

عشق ناپدید شده و معشوق ...

تپش تند قلب و ناراحتی

نفس های نا منظم

«عشق«
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
و درویش زمزمه کرد:

من به تنگ آمدم از آنچه که هستم چون هزاران بار عهدم را شکستم

من به تنگ آمدم از آنچه ندادنم چون ندانم که دهد راه نشانم؟

من به تنگ آمدم از هر چه که دانم چون همه سودش شود سهم زبانم

چون جام سخن فزونی یابد از پیاله عمل از خویش به تنگ آیم و از خود پرسم سخنت را چه سود جزء آنکه زبان خویش و گوش دگران را به رنجه افکنی و بار شانه هایت را سنگین کنی که چون بگفتی عمل باید کنی و چون عمل نتوانی ز چه روی گفتی؟
آنگاه دلم می خواد زبان در کام گیرم و سکوت پیشه کنم وگر ترسم نبود از رکود پس از سکوت و گر ترسم نبود از آسوده نشستنی که دلم را خشنود نتوان کرد روزه سکوت پیش می گرفتم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ارفع کرمانی

ارفع کرمانی

باز دل مست و خراب است، به دادش برسيد
روز شب در تب و تاب است، به دادش برسيد
ياوران، وقت رجز خواني نامردان شد
مرد تنهاست ثواب است، به دادش برسيد
عقل مي خواست ز بي راهه به راهم بكشد
نقشه اش نقش بر آب است، به دادش برسيد
موج را تا دل ساحل قدمي بيش نماند
آخرين رقص حباب است، به دادش برسيد
تحفه ها رفته به درگاه سليماني، ليك
مور درگير حساب است، به دادش برسيد
عكس يك خنده كه كوچيد زلبها، همه عمر
حبس در غربت قاب است، به دادش برسيد
گرگ در زوزه، گذر بسته،شبان ناپيدا
بخت اين گله به خواب است،به دادش برسيد
ارفع از نخل محبت چه ثمر ميطلبي؟
كار از ريشه خراب است، به دادش برسيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل به سودای تو جان در بازد
جان برای تو جهان در بازد

دل چو عشق تو درآید به میان
هرچه دارد به میان در بازد

ور بگوید که که را دارد دوست
سر به دعوی زبان در بازد

هر که در کوی تو آید به قمار
دل برافشاند و جان در بازد

هر که یک جرعه می عشق تو خورد
جان و دل نعره‌زنان در بازد

جملهٔ نیک و بد از سر بنهد
همهٔ نام و نشان در بازد

هیچ چیزش به نگیرد دامن
گر همه سود و زیان در بازد

جان عطار درین وادی عشق
هر چه کون است و مکان در بازد

 
  • Like
واکنش ها: floe

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب چه دلتنگم

چه غم آلود

چه افسرده

اینک بیشترین سنگینی را در خود احساس میکنم

در اتاق تاریک و غم گرفته ام نشسته ام

نمی دانم با این همه تنهایی چه کنم

با این همه غصه و غم و یک اتاق خالی

یک دنیا بغض یک کوه غم

نمی دانم به آینده بیاندیشم

یا به گذشته هایم فکر کنم

دیگر توان فکر کردن را هم از دست داده ام

نمی دانم به کجا پناه برم

منم و یک اتاق تاریک

و

دنیایی از راز های سر بسته

کاش غرورم اجازه گریستن را میداد

تا با اشکهایم جویباری روان سازم

و اتاق مرده ام را با اشکهایم جان دوباره ببخشم

ولی هنوز در حسرت این هم مانده ام

چه سخت است چه دشوار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است

جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه‌ات سحر مبین است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است

بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است

عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است

مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است
 

minaye baba

عضو جدید
دوست دارم لبالب
میسوزه عشقم از تب
پر میشم از اسم تو
هر ثانیهء هر شب
دوست دارم تا فردا

دوست دارم تا دریا
شاید ببینمت باز
تو وقت خواب و رؤیا
ساعتی از شقایق
دقیقه های عاشق
دوست دارم تو بارون
تموم این دقایق
سبد سبد ستاره
رو دوش شب سواره
اگه فردا نباشه
دوست دارم دوباره
 

minaye baba

عضو جدید
با تو شعرام همگي رنگ بهاره

با تو هيچ چيزي دلم کم نمياره



وقتي نيستي همه چي تيره و تاره

کاش ببخشي تو خطا هامو دوباره



اي خداي مهربون دلم گرفته

از اين ابر نيمه جون دلم گرفته

از زمين و آسمون دلم گرفته



آخه اشکامو ببين دلم گرفته

تو خطاهامو نبين دلم گرفته

تو ببخش فقط همين دلم گرفته



توي لحظه هاي من شيرين تريني

واسه عشق و عاشقي تو بهتريني



کاش هميشه محرم دلم تو باشي
تو بزرگي اولين و آخرينــــــــــي...
 

minaye baba

عضو جدید
ای دل بی یارم ، تنها کس و کارم
دیدی ازم دل کند ، اونکه دوسش دارم
اونکه یه عمری بود غصه شو می خوردم
دیدی چه راحت گفت من تو دلش مُردم
ای دل غم دیدم ، دیدی چه بی رحمه
معنی احساسو دیدی نمی فهمه
آخ که چقدر تنهام ، سرده چقدر دستام
سر شده صبر من ، دست اونو می خوام
رفت و شدم تنها ، اما خوب می دونم نیست اون تنها
من دیگه از امشب ، هر شب مهمونی دارم با غمها
 

minaye baba

عضو جدید
عاشق نمي‌شوي که ببيني چه مي‌کشم
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم

بيچاره من که ساخته از آب و آتشم
با عقل آب عشق به يک جو نمي‌رود


صبحست و سيل اشک به خون شسته بالشم
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز


عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم
پروانه را شکايتي از جور شمع نيست


شاهد شو اي شرار محبت که بي‌غشم
خلقم به روي زرد بخندند و باک نيست


جز در هواي زلف تو دارد مشوشم
باور مکن که طعنه‌ي طوفان روزگار


با کس فرو نياورد اين طبع سرکشم
سروي شدم به دولت آزادگي که سر


لب ميگزد چو غنچه‌ي خندان که خامشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان


اي آفتاب دلکش و ماه پري‌وشم
هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب


تا بشنوي نواي غزلهاي دلکشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني

ساز صبا به ناله شبي گفت شهريار
اين کار تست من همه جور تو مي‌کشم
 

minaye baba

عضو جدید
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خراب از باد پائيز خمارانگيز تهرانم

گرفته در دماغي خسته چون خوابي پريشانم
خدايا خاطرات سرکش يک عمر شيدايي


خدايا اين شب‌آويزان چه مي‌خواهند از جانم
خيال رفتگان شب تا سحر در جانم آويزد


به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
پريشان يادگاريهاي بر بادند و مي‌پيچند


چه جاي من که از سردي و خاموشي ز مستانم
خزان هم با سرود برگ ريزان عالمي دارد


شبان وادي عشقم شکسته ناي نالانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سيم جانسوزم


نه دودي کو برآيد از سر شوريده سامانم
نه جامي کو دمد در آتش افسرده جان من


به اشک توبه خوش کردم که مي‌بارد به دامانم
شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وي


که من واخواندن اين پنجه‌ي پيچيده نتوانم
گره شد در گلويم ناله جاي سيم هم خالي


که تا آهي برد سوز و گداز من به يارانم
کجا يار و دياري ماند از بي مهري ايام


شب پائيز تبريز است در باغ گلستانم
سرود آبشار دلکش پس قلعه‌ام در گوش


من از بازي اين چرخ فلک سر در گريبانم
گروه کودکان سرگشته‌ي چرخ و فلک بازي


به چرخ افتاده و گوئي در آفاقست جولانم
به مغزم جعبه‌ي شهر فرنگ عمر بي‌حاصل


به زورقهاي صاحب کشته‌ي سرگشته مي‌مانم
چه دريايي چه طوفاني که من در پيچ و تاب آن


چه مي‌گويم نمي‌فهمم چه مي‌خواهم نمي‌دانم
ازين شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگين


من شوريده بخت از چشم گريان ابر نيسانم
به اشک من گل و گلزار شعر فارسي خندان


به خوان اشک چشم و خون دل عمريست مهمانم
کجا تا گويدم برچين و تا کي گويدم برخيز
فلک گو با من اين نامردي و نامردمي بس کن


که من سلطان عشق و شهريار شعر ايرانم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دوست، واژه است

واژه اي كه از لب فرشته ها چكيده است

دوست، نامه است

نامه اي كه از خدا رسيده است

نامه خدا هميشه خواندني است

توي دفتر فرشته ها

واژه ي قشنگ دوست

ماندني است

*

راستي، دلت چقدر

آرزوي واژه هاي تازه داشت

دوستِ گُل ات رسيد

واژه را كنار واژه كاشت

واژه ها كتاب شد

دوستت همان دعاي توست

آخرش دعاي تو

مستجاب شد


"عرفان نظرآهاري"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو خورشيد زرد
مي دميد از بلنداي بام
بر آن پرده روشن لاجورد
چو از بام ايوان مي افراخت قد
چو از لاي پيچک مي افروخت چشم
به گنجشک ها درميافکند هول
ز پروانه ها بر مي انگيخت گرد
سبک مخملي بود هنگام مهر
گران آتشي بود هنگام خشم
هم آهنگ باد
به وقت گريز
همانند برق
به گاه نبرد
پلنگي که ناگه فرو مي جهيد
چو آوار از آٍمان بردرخت
کنون پيش پايم فتاده ست زار
شکسته ست سخت
دو خورشيد زردش به حال غروب
نگاهش گلي زير پاي تگرگ
تنش گوييا از بلنداي بام
فروجسته
اما نه روي شکار
که درکام مرگ
سحرها هنوز
سحرها هميشه
دو خورشيد زرد
بر آن پرده لاجورد
 

noosh_l

عضو جدید
مرو اي دوست مرو اي دوست
مرو از دست من اي يار
كه منم زنده به بوي تو
به گل روي تو........
مرو اي دوست مرو اي دوست
بنشين با من و دل
بنشين تا برسم مگر به شب موي تو
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخش به هوای باندادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نه بینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا