سی و سوم
صالح از پشت پنجره کنار کشید و به طرف من چرخید ابی زلال چشم هایش کمی کدر می زد لب هایش خشک بود و چندین نفس و اه پی در پی هم نتوانست او را ارام و خونسرد جلوه دهد
- مینا... من نمی دانم چرا یهو تصمیم به رفتن گرفتی
ولی با رفتن تو با این وضعیت صد در صد مخالفم!
ماهک خواب بود و من که اعصابم از گریه های مداومش به کلی متشنج بود کلافه و عصبی گفتم :
- من یکهو به این فکر نیافتادم چهار ماه بیش تر از تولد ماهک می گذرد و من هر روز از تو خواسته ام ترتیبی بدهی تا من برگردم
او حالت دگرگون شده چشم هایم را می دید و از غوغای درونی ام خبر داشت
- بله... درست می گویی... ولی قرار گذاشتیم ماهک را به المان ببریم...
صدایم کمی از حد معمول خارج شده بود:
- اره... اره... ولی ماهک من پدری دارد میلیارد وبیش تر از من وتو می تواند به دادش برسد... حتما پزشکان بهتری در امریکا وجود دارند که ماهک مرا بهتر وسریع تر می توانند درمان کنند...
دو سه قدمی نزدیک تر امد و با لحن مصممی گفت:
- خوب اگر این طور فکر می کنی ترتیبی می دهم به امریکا برویم[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]
دیگر داشت حوصله ام را سر می برد ان قدر گرفتاری و دل مشغولی داشتم که حوصله ای برای جر وبحث کردن با او در خودم نمی دیدم سعی کردم با ارامش ساختگی و با مدیریت او را به طور کلی با خودم متقاعد کنم:
- چرا متوجه نیستی صالح ... من دلم می خواهد کیارش از بیماری دخترش باخبر شود و کاری بکند... والا می دانم تو هم می توانی لطف کنی و ما را به امریکا ببری...
چشم هایش را لحظه ای برهم گذاشت و باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون و با لحن گرفته ای گفت :
- چرا از واقعیت زندگی خودت فرار می کنی مینا... کیارش به هیچ عنوان تو را نخواهد پذیرفت ...
هم تو را وهم این طفل معصوم را ... چرا نمی خواهی باور کنی در ذهن او مردی... من سه ماه پیش با کیارش تماس گرفتم و حرف های مفصلی با هم زدیم... باید بهت می گفتم کیارش...
حرف هایش با فریاد ناگهانی من نا تمام ماند:
- کا فیست ... نمی خواهم به این دروغی بافی های تو گوش بدهم... تو این دروغ ها را می گویی که مرا ازرفتن باز داری خوب می دانم چرا... چون نمی خواهی دوباره تنها شوی... چون به این زندگی تازه خو گرفته ای... ان قدر خودخواهی که حاضری به خاطرارضای خواسته های خودت قلب مرا از زندگی ام سرد کنی و دست و پای مرا این جا بند کنی پیش از این ها فکر میکردم تو از روی سخاوتمندی و دلسوزی چتر حماییت را به روی من گشوده ای اما تازگی ها فهمیدم خیالات دیگری را در سر می پروانی و نقشه های دیگری کشیده ای... ولی بگذار خیالت را راحت کنم ... من بر میگردم ایران.... رمیگردم واز کیارش می خواهم که هر چه تا به حال هزینه مراقبتمان کرده ای به تو برگرداند...
من سرکش بودم م مثل یک حیوان وحشی رم کرده بودم من چشم هایم را بر خوبی ها و دوستی های صالح بستم و با بی رحمی هر چه تمام تر اجازه دادم اتشفشان قلب خونینم فوران کند و گدازه های ان قلب پر مهر صالح را بسوزاند و خاکستر کند این من یاغی و سنگدل این من فراموشکار کم حافظه... دست خودم نبود... من طاقت شنیدن حقیقت تلخ زندگی ام رااز زبان هیچ نداشتم من به عشق کیارش پایبند بودم و انتظار نداشتم هیچ کس مرا از عشق کیارش مایوس بکند [FONT=Times New Roman (Arabic)][/FONT]
صالح وارفته و ناراحت گوشه ای خزید و سرش را روی زانو هایش گذاشت...
از خودم بدم امده بود من مثل یک زلزله بر سر او اوار شده بودم بر سر او که ناجی بی چون و چرای زندگی من بود!او که دستم را گرفت و از مرداب نیستی بیرون کشید او که طعم تلخ غربت را از زیر زبان من در اورده بود و چون شمع سوخت تا من روشنی بگیرم و امروز من سر سختانه رو در روی او ایستادم و او را با شدیدترین لحن ممکن از خود دلگیر کرده ام
با چشم گریان و پر خواهش با دلی پر سوز و ملنهب به طرفش رفتم قلبم مثل یک تکه یخ درون سینه ام اب میشد و می چکید
- صالح... مرا ببخش... من اصلا نفهمیدم... دست خودم نبود... اخر میدانی من همه وجودم در گرو عشق کیارش است وناامیدی از عشق کیارش یعنی مرگ حتمی من!من قصدم ناراحتی وازار تو نبود چون تو انقدر خوب و بزرگی که دلم نمیخواهد حتی برای لحظه ای قلب مهربانت را ازرده خاطر کنم صالح...
صالح... مثل همیشه درکم کن.... حال این زن غریب و بی نوا را بفهم از تو خواهش میکنم این زن در به در و فلک زده را دریاب... خواهش میکنم...
نگاهم می کرد دلسوزانه و مشفق و رئوف و نگاهش مثل نگاه پر عطوفت پدری به فرزند[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]بود... من هیچ گاه با او احساس بیگانگی نمی کردم محبت پاک صالح همیشه برای من قابل احترام وتقدیس بود
- مینا خودت خوب می دانی من به خوشی ودل شادی تو بیش تراز خودم فکر می کنم و راضی ام به هر انچه که تو را راضی کند من تنها به خاطر تنهایی خودم نبودکه تو را از رفتن برحذرمی کردم... به خاطر خودت بود...این درست که با رفتن تو چراغاین خانه خاموش می شود ومن دوباره در حصارتنهایی های خودم زندانی میشوم این درست که بی لطفنگاه تو هیچشوق و امیدی در دلم جرقه نمی زند و دنیا دوباره پیش چشم من کریه و پوچ می شود...این درست که قلبم با تپش قلب تو میزان شده و تو بروی مثل یک ساعت کهنه از کار می افتد اما حال که به رفتن خشنودی ترتیبی می دهم که هرچه زودتر کبوتر بی اشیان من به اشیانه اش بازگردد... من هیچ وقت نمی توانم به خاطر خواست خودم دست وپای تو را ببندم و گوشه ای زندانی ات کنم
صالح با صدای بلند به گریه افتاد و هیچ تلاشی هم برای جلوگیری از این گریه از خودش نشان نداد او به قدری قدری با صداقت حرف زده بود که من مدتی هاج و واج مانده بودم پیش این مرد خوش قلب و مهربان که هیچ پیوند خونی وقبیله ایهم با من ندارد به خاطر خوشبختی من چه کارها که نکرده و پا به پای من چه ملالت ها که نکشیده!
این بار من بودم که با صمیمیتی پاک و معصومانه نگاهش می کردم و می گفتم:
- اوه صالح... گریه نکن... گریه نکن...
و بی ان که در خودم ذره ای احساس تزلزل و سستی بکنم به رویش لبخند اشک الودی پاشیدم او در ان لحظه بی اغراق به کودکی می مانست که به دامان مادرش پناه اورده بود
صالح طبق قولی که داده بود به سرعت برنامه ی رفتن مرا ردیف کرد و روزی که بلیط پرواز را در دستم می دیدم مثل پروانه ای تازه از پیله در امده به شوق زندگی به پرواز امده بودم و با سبکی بی مثال به این سو و ان سو کشیده می شدم صالح بی ان که ابراز ناراحتی بکند در شادی بازگشت من سهیم شده بود روز قبل از پرواز من و صالح و ماهک تمام شهر را زیر پا گذاشتیم و هر لحظه نسبت به هم صمیمی تر و نزدیکتر میشدیم اسمان انگاه صالح با ابر غریبی پوشانده می شد... خوب می دانستم این ابر غم و دلتنگی و عشق است و او به خودش اجازه ابراز ان همه غم وناراحتی نمیداد
بالاخره خودم را در سالن انتظار فرودگاه دیدم ماهک مثل همیشه بی قراری نمی کرد و ارام بود انگار او هم می دانست به سوی اغوش گرم پدرش پرواز میکند نگاه محزونو غمگین صالح لحظه ای از نگاه من پر نمی گرفت
- اه صالح... نمی دانی چقدر انتظار امروز را می کشیدم... نمی دانی چقدر خوشحالم ! یک سال دوری از ان هایی که دوستشان دارم مدت کمی نیست و من با لطف و محبت تو این همه مدت را دوام اوردم
- تو مدیون صبر و استقامت خودت هستی... در طول عمرم اولین بار بود که میدیدم یک زن برای سر وسامان دادن زندگی اش با تمام جان ودلش می جنگد... سعی کن همیشه این ویژگی مبارز بودن را حفظ کنی!
ان گاه نگاه افسرده اش را در هاله ای از اضطراب فرو رفت و ادامه داد:
- اگر برگشتی دیدی اوضاع بر وفق مراد تو نیست دلسرد و ناامید نشو... یادت باشد به هر چیزی که می خواهی دست پیدا می کنی باید به خاطرش مبارزه کنی و دشواری های زیادی را متحمل شوی... راه رسیدن به خوشبختی دوباره هموار و کوتاه نیست بدون شک سنگلاخ ها و پرتگاه های زیادی انتظار تو را میکشد... فقط باید شجاع و صبور باشی و تا اخر راه را کم نیاوری... من این جا برایت دعا می کنم که هر چه زودتر به مقصودت برسی!
به رویش لبخند زدم و با لحن پر مهری گفتم :
- حرف هایت را به خاطر می سپارم... تو همیشه به من اموختی که چه طوری اتکاء به نفسم را از دست ندهم... کاش یک روز می توانستم این همه خوبی تو را جبران کنم
اشک چشم هایش را برق انداخته بود و لب هایش از فشار بغض می ارزید
- سعی کن با من در تماس باشی... حداقل از طریق نامه و همه چیز را توی نامه برای من شرح بده... نمی دانی دلم برای این«شیرین کوچولو»تنگ می شود و چقدر جای شما کنار من خالی می ماند... اما مهم نیست از خدا می خواهم بعد از تمام این در به دری ها دروازه های خوشبختی را به روی تو بگشاید
ارام صورت ماهک را بوسید و این بار نگاه اشک الودش رااز من پنهان کرد
وقت پواز من از بلند گو اعلام شده بود و چشم های گریان و اندوهگین صالح لحظه ای راحتم نمی گذاشت...
- من باید بروم صالح... ولی تو را به خدای بزرگ برای من گریه نکن... تنهایی ات را با کسی قسمت کن و زندگی تازه ای را اغاز کن... تو را به جان هر که می پرستی خودت را از این حال وهوا بی کسی در بیاور... من هم برایت دعا می کنم...
سری تکان داد و از شدت بغض و اشکی که بی امان که در چشم هایش قل می زد و چون چشمه ای سرازیر می شد نتوانست کلام دیگری بگوید و من خودم را می دیدم که میان بغض و اشک و اه برایش دست تکان می دهم و به سمتی می روم و او که همچون مترسکی بی روح میان ازدحامی در حال شتاب ایستاده بود و نگاهم می کرد و دستش در هوا خشک شده بود[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]