رمان تقدیر این بود که ...

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سی و سوم

صالح از پشت پنجره کنار کشید و به طرف من چرخید ابی زلال چشم هایش کمی کدر می زد لب هایش خشک بود و چندین نفس و اه پی در پی هم نتوانست او را ارام و خونسرد جلوه دهد

- مینا... من نمی دانم چرا یهو تصمیم به رفتن گرفتی

ولی با رفتن تو با این وضعیت صد در صد مخالفم!

ماهک خواب بود و من که اعصابم از گریه های مداومش به کلی متشنج بود کلافه و عصبی گفتم :

- من یکهو به این فکر نیافتادم چهار ماه بیش تر از تولد ماهک می گذرد و من هر روز از تو خواسته ام ترتیبی بدهی تا من برگردم

او حالت دگرگون شده چشم هایم را می دید و از غوغای درونی ام خبر داشت

- بله... درست می گویی... ولی قرار گذاشتیم ماهک را به المان ببریم...

صدایم کمی از حد معمول خارج شده بود:

- اره... اره... ولی ماهک من پدری دارد میلیارد وبیش تر از من وتو می تواند به دادش برسد... حتما پزشکان بهتری در امریکا وجود دارند که ماهک مرا بهتر وسریع تر می توانند درمان کنند...

دو سه قدمی نزدیک تر امد و با لحن مصممی گفت:

- خوب اگر این طور فکر می کنی ترتیبی می دهم به امریکا برویم[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]

دیگر داشت حوصله ام را سر می برد ان قدر گرفتاری و دل مشغولی داشتم که حوصله ای برای جر وبحث کردن با او در خودم نمی دیدم سعی کردم با ارامش ساختگی و با مدیریت او را به طور کلی با خودم متقاعد کنم:

- چرا متوجه نیستی صالح ... من دلم می خواهد کیارش از بیماری دخترش باخبر شود و کاری بکند... والا می دانم تو هم می توانی لطف کنی و ما را به امریکا ببری...

چشم هایش را لحظه ای برهم گذاشت و باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون و با لحن گرفته ای گفت :

- چرا از واقعیت زندگی خودت فرار می کنی مینا... کیارش به هیچ عنوان تو را نخواهد پذیرفت ...

هم تو را وهم این طفل معصوم را ... چرا نمی خواهی باور کنی در ذهن او مردی... من سه ماه پیش با کیارش تماس گرفتم و حرف های مفصلی با هم زدیم... باید بهت می گفتم کیارش...

حرف هایش با فریاد ناگهانی من نا تمام ماند:

- کا فیست ... نمی خواهم به این دروغی بافی های تو گوش بدهم... تو این دروغ ها را می گویی که مرا ازرفتن باز داری خوب می دانم چرا... چون نمی خواهی دوباره تنها شوی... چون به این زندگی تازه خو گرفته ای... ان قدر خودخواهی که حاضری به خاطرارضای خواسته های خودت قلب مرا از زندگی ام سرد کنی و دست و پای مرا این جا بند کنی پیش از این ها فکر میکردم تو از روی سخاوتمندی و دلسوزی چتر حماییت را به روی من گشوده ای اما تازگی ها فهمیدم خیالات دیگری را در سر می پروانی و نقشه های دیگری کشیده ای... ولی بگذار خیالت را راحت کنم ... من بر میگردم ایران.... رمیگردم واز کیارش می خواهم که هر چه تا به حال هزینه مراقبتمان کرده ای به تو برگرداند...

من سرکش بودم م مثل یک حیوان وحشی رم کرده بودم من چشم هایم را بر خوبی ها و دوستی های صالح بستم و با بی رحمی هر چه تمام تر اجازه دادم اتشفشان قلب خونینم فوران کند و گدازه های ان قلب پر مهر صالح را بسوزاند و خاکستر کند این من یاغی و سنگدل این من فراموشکار کم حافظه... دست خودم نبود... من طاقت شنیدن حقیقت تلخ زندگی ام رااز زبان هیچ نداشتم من به عشق کیارش پایبند بودم و انتظار نداشتم هیچ کس مرا از عشق کیارش مایوس بکند [FONT=Times New Roman (Arabic)][/FONT]
صالح وارفته و ناراحت گوشه ای خزید و سرش را روی زانو هایش گذاشت...

از خودم بدم امده بود من مثل یک زلزله بر سر او اوار شده بودم بر سر او که ناجی بی چون و چرای زندگی من بود!او که دستم را گرفت و از مرداب نیستی بیرون کشید او که طعم تلخ غربت را از زیر زبان من در اورده بود و چون شمع سوخت تا من روشنی بگیرم و امروز من سر سختانه رو در روی او ایستادم و او را با شدیدترین لحن ممکن از خود دلگیر کرده ام

با چشم گریان و پر خواهش با دلی پر سوز و ملنهب به طرفش رفتم قلبم مثل یک تکه یخ درون سینه ام اب میشد و می چکید

- صالح... مرا ببخش... من اصلا نفهمیدم... دست خودم نبود... اخر میدانی من همه وجودم در گرو عشق کیارش است وناامیدی از عشق کیارش یعنی مرگ حتمی من!من قصدم ناراحتی وازار تو نبود چون تو انقدر خوب و بزرگی که دلم نمیخواهد حتی برای لحظه ای قلب مهربانت را ازرده خاطر کنم صالح...

صالح... مثل همیشه درکم کن.... حال این زن غریب و بی نوا را بفهم از تو خواهش میکنم این زن در به در و فلک زده را دریاب... خواهش میکنم...

نگاهم می کرد دلسوزانه و مشفق و رئوف و نگاهش مثل نگاه پر عطوفت پدری به فرزند[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]بود... من هیچ گاه با او احساس بیگانگی نمی کردم محبت پاک صالح همیشه برای من قابل احترام وتقدیس بود

- مینا خودت خوب می دانی من به خوشی ودل شادی تو بیش تراز خودم فکر می کنم و راضی ام به هر انچه که تو را راضی کند من تنها به خاطر تنهایی خودم نبودکه تو را از رفتن برحذرمی کردم... به خاطر خودت بود...این درست که با رفتن تو چراغاین خانه خاموش می شود ومن دوباره در حصارتنهایی های خودم زندانی میشوم این درست که بی لطفنگاه تو هیچشوق و امیدی در دلم جرقه نمی زند و دنیا دوباره پیش چشم من کریه و پوچ می شود...این درست که قلبم با تپش قلب تو میزان شده و تو بروی مثل یک ساعت کهنه از کار می افتد اما حال که به رفتن خشنودی ترتیبی می دهم که هرچه زودتر کبوتر بی اشیان من به اشیانه اش بازگردد... من هیچ وقت نمی توانم به خاطر خواست خودم دست وپای تو را ببندم و گوشه ای زندانی ات کنم

صالح با صدای بلند به گریه افتاد و هیچ تلاشی هم برای جلوگیری از این گریه از خودش نشان نداد او به قدری قدری با صداقت حرف زده بود که من مدتی هاج و واج مانده بودم پیش این مرد خوش قلب و مهربان که هیچ پیوند خونی وقبیله ایهم با من ندارد به خاطر خوشبختی من چه کارها که نکرده و پا به پای من چه ملالت ها که نکشیده!

این بار من بودم که با صمیمیتی پاک و معصومانه نگاهش می کردم و می گفتم:

- اوه صالح... گریه نکن... گریه نکن...

و بی ان که در خودم ذره ای احساس تزلزل و سستی بکنم به رویش لبخند اشک الودی پاشیدم او در ان لحظه بی اغراق به کودکی می مانست که به دامان مادرش پناه اورده بود



صالح طبق قولی که داده بود به سرعت برنامه ی رفتن مرا ردیف کرد و روزی که بلیط پرواز را در دستم می دیدم مثل پروانه ای تازه از پیله در امده به شوق زندگی به پرواز امده بودم و با سبکی بی مثال به این سو و ان سو کشیده می شدم صالح بی ان که ابراز ناراحتی بکند در شادی بازگشت من سهیم شده بود روز قبل از پرواز من و صالح و ماهک تمام شهر را زیر پا گذاشتیم و هر لحظه نسبت به هم صمیمی تر و نزدیکتر میشدیم اسمان انگاه صالح با ابر غریبی پوشانده می شد... خوب می دانستم این ابر غم و دلتنگی و عشق است و او به خودش اجازه ابراز ان همه غم وناراحتی نمیداد​


بالاخره خودم را در سالن انتظار فرودگاه دیدم ماهک مثل همیشه بی قراری نمی کرد و ارام بود انگار او هم می دانست به سوی اغوش گرم پدرش پرواز میکند نگاه محزونو غمگین صالح لحظه ای از نگاه من پر نمی گرفت​


- اه صالح... نمی دانی چقدر انتظار امروز را می کشیدم... نمی دانی چقدر خوشحالم ! یک سال دوری از ان هایی که دوستشان دارم مدت کمی نیست و من با لطف و محبت تو این همه مدت را دوام اوردم​


- تو مدیون صبر و استقامت خودت هستی... در طول عمرم اولین بار بود که میدیدم یک زن برای سر وسامان دادن زندگی اش با تمام جان ودلش می جنگد... سعی کن همیشه این ویژگی مبارز بودن را حفظ کنی!​


ان گاه نگاه افسرده اش را در هاله ای از اضطراب فرو رفت و ادامه داد:​


- اگر برگشتی دیدی اوضاع بر وفق مراد تو نیست دلسرد و ناامید نشو... یادت باشد به هر چیزی که می خواهی دست پیدا می کنی باید به خاطرش مبارزه کنی و دشواری های زیادی را متحمل شوی... راه رسیدن به خوشبختی دوباره هموار و کوتاه نیست بدون شک سنگلاخ ها و پرتگاه های زیادی انتظار تو را میکشد... فقط باید شجاع و صبور باشی و تا اخر راه را کم نیاوری... من این جا برایت دعا می کنم که هر چه زودتر به مقصودت برسی!​


به رویش لبخند زدم و با لحن پر مهری گفتم :​


- حرف هایت را به خاطر می سپارم... تو همیشه به من اموختی که چه طوری اتکاء به نفسم را از دست ندهم... کاش یک روز می توانستم این همه خوبی تو را جبران کنم​


اشک چشم هایش را برق انداخته بود و لب هایش از فشار بغض می ارزید​


- سعی کن با من در تماس باشی... حداقل از طریق نامه و همه چیز را توی نامه برای من شرح بده... نمی دانی دلم برای این«شیرین کوچولو»تنگ می شود و چقدر جای شما کنار من خالی می ماند... اما مهم نیست از خدا می خواهم بعد از تمام این در به دری ها دروازه های خوشبختی را به روی تو بگشاید​


ارام صورت ماهک را بوسید و این بار نگاه اشک الودش رااز من پنهان کرد​


وقت پواز من از بلند گو اعلام شده بود و چشم های گریان و اندوهگین صالح لحظه ای راحتم نمی گذاشت...​


- من باید بروم صالح... ولی تو را به خدای بزرگ برای من گریه نکن... تنهایی ات را با کسی قسمت کن و زندگی تازه ای را اغاز کن... تو را به جان هر که می پرستی خودت را از این حال وهوا بی کسی در بیاور... من هم برایت دعا می کنم...​


سری تکان داد و از شدت بغض و اشکی که بی امان که در چشم هایش قل می زد و چون چشمه ای سرازیر می شد نتوانست کلام دیگری بگوید و من خودم را می دیدم که میان بغض و اشک و اه برایش دست تکان می دهم و به سمتی می روم و او که همچون مترسکی بی روح میان ازدحامی در حال شتاب ایستاده بود و نگاهم می کرد و دستش در هوا خشک شده بود[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سی و چهارم

بوی خوش وطن فوج فوج به سمت من گسیل شده بود اختیلر از خودم از دست داده بودم و از بدو ورود به فرودگاه سیل اشک بی وقفه از پهنای صورتم فرو میریخت و هر عابری را محو تماشای این منظره تماشایی می کرد ماهک روی سینه ام بود و یک نفر چمدانم را حمل می کرد خدایا شکرت که دوباره در هوای پاک وطنم نفس میکشم و دوباره فرصتی به من عطا کرده ای که خاک وطنم را ببویم


دست خودم نبود که دلم می خواست به همه بگویم من باز گشته ام... من اینک خوشبخت و خوشحالم و سر از پا نمیشناسم گویی چندین قرن و چندین سال نوری از خاک کشورم جدا افتاده بودم و اینک دلم می خواست ذره ذره خاکش را ببوسم و ببویم


راننده تاکسی گفت:


- کجا خانم؟


با هیجان گفتم:​

[FONT=Times New Roman (Arabic)]
-​
خانه پدرم... پدرم و مادرم چشن به راه امدن من هستند... نمی دانیدچقد دلم برایشان تنگ شده است]

راننده که پیرمردی خوش مشرب و مهربان می نمود نگاهی از اینه به من انداخت و گفت:​


-​
غربت خیلی به شما سخت گذشته؟

نگاهی پر اشتها و لذت بخش به خیابان ها انداختم و گفتم:​


-​
خیلی... هیچ کس به درد غربت گرفتار نشود]

- ادرس خانه پدرتان را به من می دهید دخترم؟


- اه... ادرس... نه... من باید اول بروم خانه خودم... من خودم خانه دارم شوهرم منتظر من است... ادرس انجا را به شما میدهم... اوه اقای راننده نمی دانید چه حالی دارم... دست خودم نیست و اصلا نمی توانم خودم را کنترل کنم


راننده خندید از هیجانات کودکانه و لحن بی ریایی من خوشش امده بود هر لحظه که به خانه ام نزدیک تر می شدم ان هیجان خوش ایند و دلپذیر رو به اظطراب و وحشتی مرموز میرفت و من احساس رخوت و سردی می کردم... خدایا یعنی کیارش مرا می پذیرد ؟یعنی همه چیز را فراموش میکند و دخترم دخترش را در اغوش گرم خود جای می دهد؟


- رسیدیم!


بی اختیار از دهنم پرید:اه نه... چه بد که رسیدیم!


راننده سردرگم و گیج نگاهم می کرد چمدانم را تا دمدر کشاند و با نگاهی تعجب امیز اهسته گفت:


- شما حالتان خوب است خانم؟


چانه ام می لرزید و ان گرمای دلچسب از بدنم رخت بربسته بود:


- خوبم ... فقط خیلی سرد است...


بالحن پر عطوفتی گفت:


- ماه بهمن همیشه سرد و برف گیر است... این برف ها که میبینی مال دو هفته پیش است و هنوز هم اب نشده فکر میکنم امشب هم برف ببارد


- برف!!! و نگاه شگفت امیزم را به دور و برم انداختم و با دیدن برف های کپه شده ی کنار دیوارها تازه به خود امدم


- ندیده بودم!


و فکر کردم من در لحظه ی ورود همه جا را گلباران و سبز و پرشکوه دیدم...من در هوای بهار استنشاق می کردم و خورشید گرم بهاری بر من نور افشانی می کرد و من گویی قدم به سرزمین نور و روشنی گذاشته ام


راننده که گمان میکرد با یک موجود عجیب و غریب رو به رو شده است درخواست کرایه کرد و چون گفتم فقط دلار همراه من است بی ان که اعتراضیبکند قبول کرد گویی حوصله ی پیرش نمی کشید که با یک ادم گیج و غیر معمول بیشتر از این سر و کله بزند​



بالاخره در زدم و چشم هایم را بر هم گذاشتم توی رویای شیرین من کیارش در را به رویم گشود و با دیدنم به وجد می امد و من صورت زیبای دخترم را به طرفش گرفتم و گفتم:


- نگاه کن... دخترت را ببین... دخترت را...


- بله... شما چیزی گفتید!


با صدای پیرمرد باغبان چشم هایم را از روی ان رویای شیرین باز کردمو نگاهم با نگاه مبهوت باغبان گره خورد لبخند زدم و گفتم:


- سلام... باباعلی شما هستید!


بیلچه اش را از این دست به ان دست کرد و با لحن بی اعتنایی گفت:


- نه...من باغبان تازه وارد هستم و شما؟


دهانم از فرط تعجب باز وامانده بود او هیچ شباهت ظاهری به بااعلی باغبان نداشت پس من چطور او را اشتباه گرفته بودم اب دهانم را قورت دادم وگفتم:


- من خانم اقای تهرانی هستم


و خواستم از در بروم تو که سد راه شد و با نگاه به پشت سرش گفت:


- خانم تهرانی که داخل خانه هستند!​


داشتم صبر و حوصله ام را از دست می دادم :
[/FONT][/FONT]
 

ساناز64

عضو جدید
سلام

سلام

دوست عزیزم سایت نود و هشتیا این رمان رو میذاشت که تا قسمت 40 رو تایپ کرد ولی الان ادامه رو تایپ نمیکنه و داره عکس میذاره که خیلی از دوستان نتوانستند استفاده کنند. شما ادامه رو تایپ کن و اگه میشه سریعتر هم تایپ کن
ممنون
 

مینه

عضو جدید
سلام دوست عزیز خواهشا اگر میشود خیلی زود ادامه داستان رابگذار خیلی علاقه مند استم ادامه اش را بخوانم لطفا منتظر استم ان هم بسیار زیاد برایت موفقیت بیشتر میخواهم.





 

jasmin.me

عضو جدید
لطفا ادامه ی داستان رو بذارید !!!

بنا به دلایلی سایت 98یا مابقیش رو عکس گذاشت که خیلی مسخره س ... چون واقعا واسه ی ما خوندنش سخت شد ...
 

مینه

عضو جدید
سلام

سلام

یک سوال داشتم از شما ایا نمی خواهید که ادامه این داستان را بگذارید ویا اینکه میخواهید من را به خاطر این داستان ارمان به دل بگذارید لطفا برای من بگویید من خیلی انتظار کشیدم لطفا به دیگه خواهشا خواهشا خواهشا این داستان را تا اخرش بگذارید تا من هم بتوانم بخوانم خیلی ممنون میشم ازتون منتظرم شما را به خدا که بگذارید بقیه اش را تا اخر بگذارید منتظرم باز هم خواهش میکنم که هر چه زود تر بگذارید.;):redface::gol:
 

tanha 2 2nya

عضو جدید
درود و صد درود و و دیگر رود و و در اخر بدرود

درود و صد درود و و دیگر رود و و در اخر بدرود

سلام منم مردم از بس اومدم و رفتم البته یه جاهایی شو بیدا کردم و جلو تر از شما خوندم ولی باز تا تهش نرفتم بابا مام می خوایم بدونیم اخرش چی میشه
من خودم که زیاد سرم شلوغه خیلی کم می تونم بیام سر بزنم
تازه اخرش میمیرم و نمی فهمم این تالار تالار قضیش چیه یکی هم بیدا نشد به ما بگه همش دارم درجا میزنم هی گم و گور میشم
وای خدا چقد گفتم راستی بچه ها سال نو مبارک باد بادا بادا مبارک بادا ایشا.. مبارک بادا:eek:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای گل و مهربانم سال نو را خدمت شما تبریک عرض میکنم . :gol:
امیدوارم سالی سرشار از موفقیت و شادی داشته باشید .:heart:


به امید خدا بعد از تعطیلات عید سعی میکنم ادامه رمان را بگذارم .:redface:


در ضمن پیشنهاد میکنم رمان امشب اشکی میریزد را نیز حتما بخوانید . :redface:
یک رمان بسیار قدیمی هست و من که خودم خیلی دوستش دارم .;)
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه مطلب با توجه به اینکه از سایت 98 هست به صورت اسکن شده میگذارم دوستای گلم .






[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]​


[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]​


[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]​


[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]​


این تصویر تغییر اندازه داده شده است. روی نوار جهت مشاهده سایز اصلی تصویر کلیک کنید. سایز اصلی تصویر 680x420 می باشد و حجم آن 81KB است.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0395.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0396.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0397.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0400.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0401.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0402.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0403.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0404.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0405.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0406.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0408.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0409.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0410.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0412.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0413.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0414.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0415jfj.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0416.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0418.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0419.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0420aca.jpg[/url:22athv0v]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]
[url:22athv0v]http://www.persianpic.info/upload/images/img0421.jpg[/url:22athv0v]
این قسمت 58 و 59​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0422gxg.jpg[/url:yx0lhme9]​
[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0423.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0424.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0425.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0426.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0428epe.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0429.jpg[/url:yx0lhme9]​
[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0430.jpg[/url:yx0lhme9]​
[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0431.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0433.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0434.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0435.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0436.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0437.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0438.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0439.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0440.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0443.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0444.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0445.jpg[/url:yx0lhme9]​
[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0447.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0448.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0449.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0451.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0452.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0454fof.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0455.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0456.jpg[/url:yx0lhme9]​
[FONT=Arial (Arabic)]
[/FONT]

[url:yx0lhme9]http://www.persianpic.info/upload/images/img0458.jpg[/url:yx0lhme9]​

[FONT=Arial (Arabic)]
قسمت 60 تا 64​
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0459.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0460.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0461.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0462.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0463.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0464.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0465.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0467.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0469.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0470.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0471.jpg[/url:3mfpxsgx]​


[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0472.jpg[/url:3mfpxsgx]
[url:3mfpxsgx]http://www.persianpic.info/upload/images/img0473.jpg[/url:3mfpxsgx]​


این قسمت65 و 66​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[url:177f1bdz]http://www.persianpic.info/upload/images/img0475.jpg[/url:177f1bdz]
[url:177f1bdz]http://www.persianpic.info/upload/images/img0476.jpg[/url:177f1bdz]
[url:177f1bdz]http://www.persianpic.info/upload/images/img0477.jpg[/url:177f1bdz]
[url:177f1bdz]http://www.persianpic.info/upload/images/img0478.jpg[/url:177f1bdz]
[url:177f1bdz]http://www.persianpic.info/upload/images/img0479.jpg[/url:177f1bdz]
[url:177f1bdz]http://www.persianpic.info/upload/images/img0480.jpg[/url:177f1bdz]
[url:177f1bdz]http://www.persianpic.info/upload/images/img0481.jpg[/url:177f1bdz]
[url:177f1bdz]http://www.persianpic.info/upload/images/img0482.jpg[/url:177f1bdz]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0475.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0476.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0477.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0478.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0479.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0480.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0481.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0482.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0483.jpg[/url:vswb3jsw]​
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0484.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0485.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0486.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0487.jpg[/url:vswb3jsw]​
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0488.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0489.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0490.jpg[/url:vswb3jsw]
[url:vswb3jsw]http://www.persianpic.info/upload/images/img0491fkf.jpg[/url:vswb3jsw]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0492.jpg[/url:38na9j2i]

[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0494.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0497.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0498.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0499.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0500.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0501.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0502.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0503.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0504sgs.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0505.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0507.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0508.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0509.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0510.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0511.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0512.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0513.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0514.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0516.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0517.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0518.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0519.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0520.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0521.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0523.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0524.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0525.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0526.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0527.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0528.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0529.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0530.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0531.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0532.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0533.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0535.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0536.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0539.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0540.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0541.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0542.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0543.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0544.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0545.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0546.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0548.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0550.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0551.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0552.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0553.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0554.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0555.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0556.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0557.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0558.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0559.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0560.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0561.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0562.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0563.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0564.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0565.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0566.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0567.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0568.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0569.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0570.jpg[/url:38na9j2i]
[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0571.jpg[/url:38na9j2i]
http://www.persianpic.info/upload/images/img0572.jpg

[url:38na9j2i]http://www.persianpic.info/upload/images/img0573iwi.jpg[/url:38na9j2i]

این هم از قسمت 70 تا 80

پایان
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلم من این را از سایت 98ia گذاشتم ، فکر میکنم ایراد از همان منبع باشه . سعی میکنم خودم رمان را پیدا کنم و اگر هم نبود میگردم در اینترنت و براتون دانلوداش را میگذارم .:gol:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
41
سپیده دمیده بود.برف دیشب چهره خیابان هاراسپیدپوش کرده بود.اندک اندک خیابان هاشلوغ وپرسروصدامی شد....جایی ازبدنم دردمی کرد.دردمعده ام نبوداماشدید بودوآزارم می داد.
پیرمردی لک ولک کنان به سوی مغازه می آمد،نگاهی پرتعجب به من انداخت وآهسته وملایم گفت:
((باکسی کاری داشتی دخترم؟))
سرم راتکان دادم که (نه).اودرمغازه رابازکردوهنوزخیره خیره نگاهم می کرد.ماهک به قدری آرام وزیباخوابیده بودکه من دلم نمی آمدتکان بخورم وبیدارش کنم. رفته رفته آدم ها می ریختندتوی خیابان وهر رهگذری که ردمی شد نگاهی کنجکاوآمیزبه سوی من روانه می کرد. پیرمردچندبارخواست چیزی بگوید وهربارمنصرف می شد.احساس کردم دیگربیشترماندن جایزنیست.....آه....ماهک من چه زیباخوابیده بود.آن قدرغرق خواب بودکه حتی نفس هم نمی کشید.
ماهک من بیدارشو....ببین صبح رسیده.....کاش خورشیدمی تابیدومن نوروگرمای آفتاب وطن رابه نشان می دادم....به توکه مثل یک تکه یخ درآغوش من.....بلندشو.....نگاه کن.....همه دارندمارانگاه می کنند،به آنهابگوچه شب سردی راگذرانده ایم....بگودیشب برماهزارسال گذشت. ماهک من، الان می روم وگرمترین بخاری ها رابرایت پیدامی کنم.الان می روم وخورشید را برایت ازآسمانها قرض می گیرم ومی آورم تاتن سردتوراگرم می کند.......بیدارشو......چراگریه می کنم، چراضجه می زنم،چرا، چرا......؟!وباصدای بلندفریادزدم:
(( آهای آهای ....تماشاکنید....دخترم راببینید....ببینید مثل یک پارچه نور.....مثل یک عروسک خوابیده است......برویدوبه باباش بگویید.....بگوییددخترت دیشب ازسرمایخ زدومرد....بروید بگویید.....بروید به پدرسنگ دلش خبربدهید وخوشحالش کنید.......))
دوروبرم راچندنفری حلقه زده بودندوزمزمه هایی به گوشم می رسید.
ماهک من یخ بود وچشمهایش برای همیشه بسته شده بود.آن چشم های زیباوشرقی!آن چشم های درشت وتیله ای!
پیرمردخواست کمکم کندازجابرخیزم.....امامن کمرم راست نمی شد.قهقهه می زدم وتکرارمی کردم: ماهک منخواب است.....آخردیشب خیلی گریه کرده بود.....خواهش می کنم آرام باشید وسروصدانکنید....بگذاریدبخوابد.....تادنیادنیاست بخوابدوشایدآرام بگیرد......))
ازمیان جمعیت زنی ناشناس به سویم می دوید وروبه دیگران بالحن شماتت باری گفت:
((چرایستاده اید وبروبرنگاه می کنید.....بدبختی یک زنکه تماشاندارد.....))
بعدروبه من بالحن ترحم آمیزی گفت:
((آرام باش دخترم!دخترت ازخواب بیدارمی شود!))
من مثل دیوانه ها دوباره قهقهه سردادم:
((نگاه کن،دخترم چقدرقشنگ است.....نگاه کن.... چشم هایش رااگربازکندمی بیندکه چقدرزیباست!))
ماهک رادرآغوش فشردم واین بارباگریه گفتم:
((بیدارشوماهک بیدارشو.....))
زن برسرم دست نوازش می کشید وهمپای من می گریست!
پیرمردمغازه داربانگاه سرخ وخیس ولحنی گرفته گفت:
((کسی رانداری خبرش کنیم دخترجان؟))
نگاهم شیشه ای وبی روح بود:
((نه، من هیچ کس راندارم.....))
آنگاه به سرعت اشکاهایم راپاک کردم:
((من نباید گریه کنم.....گریه خوب نیست، دخترم ازاین زندگی نکبت بارخلاص شدً!کاش من هم خلاص می شدم....))
هرکس بادیده ترحم نگاهم می کرد وچیزی زیرلب می گفت. من به دلسوزی آدم های دوروبرم احتیاج نداشتم.زخم من عمیق ترازاین چیزهابودوباهیچ مرهمی التیام نمی گرفت.ماهک من برای همیشه رفته بود!ماهک زیبای من!تازه به خودم آمده بودم وفهمیدم یک عده ای بیکار رابه تماشای خودم نشانده ام. یک لحظه احساس شرم وحقارت به من دست داد.دخترک سرد وبی جانم رابه سینه ام فشردم وآرام وخاموش به راه افتادم. کسی ازپشت سرفریادزد:
((کجاخانم؟صبرکنید تا کمکتان کنیم.))
ومن باتوانی وصف نشدنی ازآنجادورشدم. دلم می خواست هرچه زودتردخترم رابه دستان مهربان خاک می سپردم. گورستان درآن وقت ازصبح خلوت وسوت وکوربود.گورکن روی یکی ازگورهای تازه کنده شده نشسته بود وآوازغمگینی سرداده بود،مراکه مقابل خودش دیدساکت شدوباکنجکاوی نگاهم کرد.من که دیگرچشمه چشم هایم خشکیده بودوحتی رگه ای هم نمی زد، آهسته بالحن سردوبی روح خطاب به اوگفتم:
((می خواهم برام یک گورکوچک بکنی؟))
تکانی به لباس های خیس وگلی اش دادوبیلیش راتکیه گاه خودش کردوباتعجب گفت:
((گوکوچک!!؟))
سرم رافرودآوردم وگفتم:
(( بله.....برای دخترم!))
بانگاهی متاثربه جسم نحیف وکوچک ماهک زل زد.شایددرابتدافکرمی کردعروسکی رابغل گرفته ام.کمی گیج بودومتفکر!شایدباخودش فکرمی کردکه چطوریک مادرتااین حدراحت وبی خیال ازاومی خواهدبرای دخترش گوری بکند......
((خرج داردخانم!هواخیلی سرداست ومن هنوزکارم تمام نشده!))
پولی همراه نداشتم که بتوانم راض اش کنم!سرم رابه زیرانداخته بودم که چشمم افتاده به حلقه برلیان انگشتم. بدون معطلی وبدون هیچ گونه احساس ناراحتی حلقه راازانگشتم بیرون کشیدم وبه طرف گورکن گرفتم. مات ومبهوت حلقه راگرفت وباچشم هایی ازحدقه درآمده پرسید:
((اصل است!))
بی تفاوت وبی حوصله گفتم:
(( اصل اصل!حالایک جای خوب رابکن!جای که گرم باشدوسرماکمتردرآن نفوذکند!))
گورکن که هنوزدرتصورش نمی گنجیدکسی به اوبابت کندن یک گورکوچک انگشتربرلیان بدهدبه خودش آمدوگفت:
((گرم باشد!یک چیزی می گویی آبجی!آدم مرده سرد وگرم حالیش نمی شود......تازه زیرخاک....))
حرف هارابادیدن خشم وغضب من ادامه ندادوبادستپاچگی گفت:
((چ....چشم خانم..... الساعه......یک جای خوب پیدامی کنم.....))
بعدباچشم هایش گشتی توی گورستان زدوگفت:
((آ«جا چطوراست،زیرآن درخت بیدمجنون!))
به جایی که می گفت نظرانداختم وگفتم:
(( خوب است .....همانجا....عجله کنید...دخترم خیلی سردش است!))
بازهم نگاهی پرتعجب وحیرت به من انداخت، لب هایش راجمع کردوداد جلو، بعدبیلش راانداخت روی شانه اش وبه راه افتاد.
طولی نکشیدکه گورکن کارش راتمام کرد.دخترم رابوسیدم وبالبخندنگاهش کردم:
((خوش به حالت،جایی می روی که همه فرشته هاراست راستکی اند....اینجاهرکس نقاب فرشته برچهره زده است وزیرنقابشان دیوی بدسیرت پنهان شده است!خوش به حالت آرام گرفته ای،آنجا که رفتی به فرشته هابگومادرت خیلی تورادوست داشت.....بگومواظب توباشند.....آخرتوهنوزخیلی بچه ای !))
ماهک راآرام درخاک جای دادم وآخرین نگاه حسرت آمیزم رابرصورت زیبایش دوختم وروبه گورکن که اشک به دیده آورده بود،آهسته گفتم:
((آرام خاک بریز!مبادابیدارش کنی!))
گورکن باگوشه آستینش آب دماغش راپاک کرد وباصدایی بغض آلودگفت:
((طفلک ننه مرده.....))
آنگاه طبق خواسته من به آرامی خاک ریخت ومن باچشمهای مات وخشک زده فقط نشستم وتماشاکردم.کارگورکن که تمام شدازجابرخاستم وهمراه باآه سردی، آرام گفتم:
((کاش سردش نباشد.))
گورکن باچهره ای غمزده،حلقه رابه طرفم گرفت وگفت:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
(( بگیرآبجی!به خدا خیلی دلم سوخت!شماعجب دلی دارید.جیگرم آتیش گرفت....این حلقه رابگیرید....یک وقت فکرنکنیدما آدم نالوطی ای هستیم!))
نگاهی به اوونگاهی به حلقه انداختم. پوزخندی زدوگفتم:
((مال خودتان....))
آنگاه باگام هایی استوارومحکم به راه افتادم. قلبم دراین لحظه گویی درون سینه ام موجودیتی نداشت.گویی تمام دردهاوغصه هارابادخترم زیرخاک دفن کرده بودم. انگارهیچ مصیبتی برمن نگذشته بود......انگاراین من نبودم که دخترم راازدست داده بودم.خونسردبودم وخاموش! جای خالی ماهکم درآغوش من یخ زده بود.چه خوب که باخاک رویش راپوشانده ام......دیگرسرش نمی شود!طفلک من! طفلک معصوم!
سبک بودم وپاهایم وزن بدنم رااحساس نمی کردند،گویی درفضای معلق روی بال ابرها به پروازدرامده بودم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس میان همهمه ازدحام ناگهانیٍ، بغض نامحسوسم ترکیدواشک هایم که به هنگام دفن کردن ماهک خشکیده بودندناگهان جاری شدندوچون سیلی غم های جانسوزم راشست وشودادند.
سه روزتمام توی شهرودیارخودم آواره وغریب گشتم وبی آنکه به چیزی فکرکنم، دقیقه ها راآتش زدمو ساعت ها راکشتم. شب هابه گورستان پناه می بردم وکنارگوردخترم می نشستم وبرایش درد دل می کردم. دلم نمی خواست تنهایش بگذارم ولحظه ای چشم هایم رابه دست خواب بسپارم. سه روزگرسنگی راتحمل کرده بودم وبادردمرموزدلم کنارآمده بود.هنوزخودم رامتقاعدنکرده بودم که دیدارخانواده ام بروم....نمی دانم درکدام گوشه این زمین خاکی رهاشده بودم که هیچکس رانیم شناختم....به یادچمدانم افتادم. باید می رفتم آن راپس می گرفتم. صالح پول زیادی به من داده بود، بایدمی رفتم و چمدانم راازآنجا می آوردم. من بایدبه آدرسی که توی چمدان بودنامه می فرستادم وازاواستمدادمی طلبیدم....آخ که چقدردلم می خواست صالح کنارم بودوباحرف های محبت آمیزش به من تسلی می بخشید.....آخ ......چقدراحساس دردمی کردم.
دستی برخاک سردماهکم کشیدم وبانگاهی خیره ودردمندازجابرخاستم وازلابه لای گورهای سردوخاموش گذشتم.چون دیگرنایی درپاهایم نمانده بودکه حرکت کنم، ادرس رابه راننده تاکسی دادم ووقتی روی صندلی عقب نشستم چشم های بی تاب وخسته ام رابرهم گذاشتم وبی آنکه بخواهم خوابم برد.
باصدای راننده تاکسی پریدم بالا.رسیده بودیم.دلم دوباره تند تپید. پیاده که شدم راننده بوق زد ومرامتوجه خودش کرد.
((خواهر....کرایه رایادتان رفته بدهید!))
کمی معذب ولکنت گرفته گفتم:
((نه......یادم نرفته.....چمدانم راکه ازاینجاپس گرفتم پول شماراهم می پردازم!))
قیافه اش درهم رفت وبالحن ناخوشایندی گفت:
((ای باباآبجی!ماراسرکارگذاشتید...من اصلاًازمسافرهایی که موقع کرایه دادن ازخودشان فیلم درمی آورندخوشم نمی آید.))
لب هایم رابه هم فشردم وباگامی بلندبه طرف درخیزبرداشتم. کمی منتظرماندم تاهمان باغبان دررابه رویم گشودواین بارزودمراشناخت وانگارکه ازقبل انتظارمرامی کشید،گفت:
((شمابا آقای تهرانی کارداشتید؟))
ازشنیدن نام تهرانی قلبم تیری کشیدواخم هایم درهم فرورفت:
((نه....آمدم که چمدانم راببرم!))
نگاهی به پشت سرانداخت وبعدآهسته روبه من گفت:
((آقادستوردادنداگرآمدیددم درپنهانی به شمابگویم که بروید کارخانه.....چون باشماکارواجبی دارد.))
این بارباتعجب وچشم هایی گشاده نگاهش کردم وبعدبی آنکه حرفی بزنم برگشتم وسوارتاکسی شدم.راننده نگاه کجی به من انداخت وگفت:
((پس چی شدخانم؟چمدان چی شد؟))
چشم هایم را لحظه ای برهم فشردم وگفتم:
((می رویدبه یک آدرس دیگر.....نگران کرایه خودتان نباشید!))
بابی اعتمادی لب هایش راکج کردودوباره استارت زد.درطول راه به این فکرمی کردم که کیارش با من چه کاری می تواند داشته باشد؟!اصلاً چرادارم حماقتبه خرج می دهم وبه دایدارش می روم.....مگرنگفته بودم ازاومتنفرم؛
((خانم همین جاست دیگر!))
نگاهی به دوروبرانداختم وگفتم:
((بله....صبرکنیدتامن برگردم.))
آنگاه باقلبی شوریده وسرد ونگاهی خاموش ومتفکربه طرف دفترنگهبانی کارخانه رفتم وبه آنها گفتم که به آقای تهرانی خبربدهندخانمی به نام ((مینا یوسفی))دم درمنتظراوست.....
درطول زمانی که منتظرکیارش بودم فکرمی کردم همه چیزبین من وکیارش تمام شده است ودیگرپل پیوندمان فروریخته است.صدای گام هایش رامی شنیدم امابدون اعتنا همچنان درجهت مخالف ایستاده بودم ونگاهم رابه آسمان ابری وغمگین دوخته بودم.آمدومقابلم ایستاد، من مثل یکه تکه یخ واو مثل آهنی گداخته .سلامی بین ماردوبدل نشد.نگاه به تاکسی وراننده اش انداختم وبی مقدمه گفتم:
(( اگرممکن است چمدانم رابه من برگردان تاپول تاکسی رابپردازم.))
پوزخندی زدوبی آنکه حرفی بزند ازدرخروجی بیرون رفت وخودش رابه تاکسی رساند.تاکسی به راه افتاد ومن فهمیدم اوکرایه راپرداخت کرده است ووقتی برگشت وتوقع تشکرکردن ازمن داشت گفتم:
((من گدانیستم.....به اندازه کافی پول توی چمدانم دارم.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بی تفاوت شانه هایش رابالاانداخت وبعدباتمسخرگفت:
((بله.....دیدم،دوست گرامی ات چمدانت راپرازپول کرده بود!))
باخشم گفتم:
((آه خیلی باید ببخشید.....این رانمی دانستم!))ونیشخندزد.
اصلاً حوصله جروبحث بااورانداشتم. دوست داشتم هرچه زودتربرودسراصل مطلب.
((صبرکن تامن ماشینم راازتوی پارکینگ دربیاورم.اینجانمی شودباهم حرف بزنیم.))
نگاه کینه توزانه ای به سویش انداختم وگفتم:
((من هیچ حرفی باتوندارم......))
بی اعتنا گفت:
(( اما من دارم....همین جامنتظربمان.))
ورفت که ماشین خودش راازپارکینگ دربیاورد.وقتی به دورشدنش نگاه می کردم توی دلم گفتم:
((دیگرحرفی باقی نمانده آقای تهرانی....تو وبهترین دوست دوران زندگی ام شکست سختی رابرمن تحمیل کرده اید........آن هم درجدالی نابرابرودورازانصاف.......تو.....مردی که عاشقانه دوستم داشت ومهیاکه روزی درعالم دوستی جانش رابرایم می داد.))
من خاموش ومتفکربه خیابان ها زل زده بودم وبه بازی تقدیرفکرمی کردم.همه چیزمثل یک خواب وکابوس برمن گذشته وتنها تلی ازگردوغباربرجای گذاشته بود.
((بچه ات کجاست؟))
سوالش مثل یک چاقوی تیزتوی قلبم فرورفت وقلم رادونصف کرد.چهره یخ وکبود ماهک پیش چشم هایم بودوهرلحظه دلم رابه آتش می کشید.نگاهی بی روح به اوانداختم وبالحنی سرد ومحزون گفتم:
((شبی که چدرمیلیاردرش درکنارشومینه وبخاری، راحت وبی دغدغه به خواب رفته بود، درآغوش سردمادرش یخ زدومرد.))
چشم هایم می سوختومن قطره های اشک راهمچنان می خشکاندم. بی آنکه ذره ای دلش بسوزدوناراحت شودبی تفاوت گفت:
((بهترکه مرد، آن بچه نفرت مرانسبت به توبیشترمی کرد.))
لحظه ای آشفته ومنقلب نگاهش کردم ولب هایم رابه هم فشردم:
((شاید توتنهاپدری باشی که از مرگ کودک چندماهه اش ابرازخوشحالی می کند.))
((اوبچه من نبود.....خودت هم این رامی دانی.))
ومحکم برفرمان کوبید.برای من خشم وعصبانیت اواهمیتی نداشت.اصلاً مهم نبود که دیگرچه فکری درموردمن می کند.......ازنظرمن اوباعث مرگ ماهک من بود.دست هایم رالحظه ای روی صورتم گذاشتم وسعی کردم چهره برافروخته وغضبناکم راازدیداوپنهان کنم.
چندنفس عمیق کشیدم وگفتم:
((چمدانم رامی خواهم......حوصله گشت وگذارباتوراتوی شهرندارم.....فهمیدی!))
اوداشت ازشهرخارج می شدومن هنوز نمی دانستم به کجامی رویم!
((جدی!یعنی چمدان این قدربرای تواهمیت دارد.))
دلم می خواست دلش رابسوزانم ودودکنم برودهوا،همان کاری که اوبادل من کرده بود:
(( می خواهم باصالح تماس بگیرم که ترتیبی بدهدبرگردم استانبول!))
تک خنده ای عصبی سرداد وچندبارتکرارکرد:
((اوه.....بله بله......اوه....))
آنگاه که گویی به مقصدموردنظرش رسیده بودیم ماشین رامتوقف کردوباتمسخرگفت:
((برگردی که چطورشود؟))
نمی دانم چراگفتم:
((می خواهم برگردم وبااوازدواج کنم.))
لحظه ای هردومات وحیرت زده چشم درچشم هم دوختیم.این راگفتم که آتش به جانش بیفتد....تاجزغاله شودوخاکسترش بربادبرود....حقش بود.....می دانستم که حقش بود.ازماشین پریدپایین وبالحن استهزاءآمیزی روبه من گفت:
((خوب اصلاً چرابرگشتی.....می ماندی وبامعشوقه ات ازدواج می کردی.....البته اگراو راضی به این کاربود.))
پوزخندی زدم وفقط درسکوت نگاهش کردم وسری از روی تاسف تکان دادم.
((خوب چراپیاده نمی شوی؟))
نگاهی به دوروبرانداختم.تاچشم کارمی کردبیابان بودوبیابان،فقط یک ساختمان متروکه نظرم رابه خودش جلب کرد بادیوارهایی قدیمی وکاهگلی!
((اینجا کجاست؟اصلاً چراباید پیاده شوم!))
لبخندمرموزی برلبش نقش بسته بود:
((نترس!مگرچمدانت رانمی خواستی!چمدانت توی آن ساختمان است....البته اگرچمدانت رانمی خواهی مجبورنیستی پیاده شوی!))
به نظرم همه چیزمشکوک بودار بود، اما نمی دانم چرابه حرف هایش اعتمادکردم وپیاده شدم.تودرحالی که همان لبخندمشکوک برلبش بوددررابازکرد.به محض ورود،دومرداز توی ساختمان به طرفش دویدند. هردومردهیکلی درشت وچهره ای خشن داشتند. من نگاهم به درخت های سپیدار وکاج وافرابود.....تمام باغ درپوششی از برف فرورفته بود. به جزصدای کلاغ ها هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید. همدوش اوبه طرف آن ساختمان سپید ورعب انگیزپیش می رفتم. از سکوت چندش آورآن ساختمان متروکه قلبم به لرزش افتاده بود.درباصدای قیژی بازشد.درداخل ساختمان غیرازیک دست مبل کهنه وکثیف هیچ چیزدیگری به چشم نمی آمد.شومینه ای خاموش وخاک گرفته کنج هال قرار داشت وآشپزخانه ای باوسایل ضروری درطرف دیگر. من همه جابه دنبال چمدانم گشتم. احساس می کردم اوبانگاه تحقیرآمیزش می خواهددل مراچرکین کند. صبرم راازدست دادم وباصدای بلند داد زدم:
((پس چمدان کجاست؟))
باصدای بلندخندید. خنده اش بوی استهزاء وتوبیخ می داد. کفرم رابالا آورده بود:
((پس می خواهی برگردی وباصالح ازدواج کنی؟))
این جمله رابالحنی لجوجانه وتمسخرآمیزاداکرد. بی درنگ گفتم:
((آره.....حالا که توبا مهیاازدواج کرده ای......حالا که من جایی درزندگی خودم ندارم.))
نیمی ازصورتم سوخت، مصل یک ببروحشی وزخمی نگاهم می کردوصدای فریادش شبیه غرش یک ببربود:
((تابه حال زنی به وقاحت توندیدم که پیش چشم شوهرش بایستد و بگویدمی خواهد بامرد دیگری ازدواج کند.))
دستم هنوزروی صورتم بوداشک مثل چشمه از چشم هایم قل می زد وجاری می شد.پوزخندزد وگفتم:
((شوهر!!!شوهری که تومی گویی خودش بازن دیگری ازدواج کرده......زنی ک هیک روزبهترین دوست زندگی ام بود.))
اوهم چنان صدای فریادش بلندبود:
((وتو زندگی آن زن رابه هم ریختی وبرباد دادی!))
((نه....نه....نه...خودتان هم می دانید که فقط داریدبه من تهمت وبهتان می زنید......هیچ وقت شم ارانمی بخشم!))
((اصلاً مهم نیست که ببخشی یا نبخشی.....مهم این است که بدانی ازاین به بعدمجبوری که اینجا زندگی کنی ......بدون اینکه بادنیای بیرونت تماسی داشته باشی!))
حرف هایش رایک شوخی مسخره تلقی کردم وباصدای بلندخندیدم:
((اوه بله.....چه قصرباشکوهی رادراختیارمن قرارداده ای.....لابدانتظار داری که ازاین بابت ازتوتشکرهم بکنم.))
مقابلم ایستادونگاه نافذش رابه نگاه سرکش من دوخت وگفت:
((آن قدراینجامی مانی تاموهای قشنگ آبشاری تومثل دندان های صدفی ات سفید شود وبمیری!))
دوباره بالحن تمسخرآمیزی گفتم:
((جدی!حتماًمی خواهی قصه های کودکی رابه شکل حقیقت دربیاوری؟!اینجاقلعه طلسم شده ای هست ومن هم دختربی نواوبدبختی که توی قلعه زندانی شده ام وقراراست همه عمرم درانتظاربنشینم که شاهزاده رویاهایم بیاید ومراازچنگال تیزجادوگرنجات بدهد.....اما.....راستی......ببینم توشاهزده ای یاجادوگر؟))
آنگاه باصدای بلندخندیدم. دوباره عصبانی شدوفریادزد:
((خفه می شوی یا نه؟جادوگروطلسم وشاهزاده بخوره توی سرت!....چشم هایت رابازکن وحقیقت راببین.....تواینجامی مانی......فقط....فقط درصورتی که اعتراف کنی با مسعود رابطه نامشروع داشتی وبا صالح هم همین طور.....آن وثت آزادت می کنم......می توانی طلاق بگیری وبروی دنبال هرغلط کاری ای که دوست داری!))
لحظه ای خیره خیره نگاهش کردم.خدای من!چه اتفاقی داشت می افتاد؟یعنی باید باور می کردم ک هدراین خانه متروکه باید زندانی شوم وبه گناهی که نکرده ام اعتراف کنمکه شاید دراین قفس رابگشاید ودوباره به پروازدرآیم؟
((توشوخی می کنی!توداری مرادست می اندازی.....می خواهی که به پایت بیفتم والتماست کنم؟!تو.....تو.......))
آنگاه سرم رابردیوارکوبیدم وفریادزدم:
((چراراحتم نمی گذاری؟ چرادست از سرمن برنمی داری.....من......تازه بچه ام راازدست داده ام......توازدل من چه خبرداری؟دخترمثل ماهم مریض بود،آمده بودیم که پدرمیلیاردرش کاری برایش بکند،اما درکمال بی رحمی تومارا ازخودت طردکردی!دخترت رادرآن سرمای وحشت انگیزبه امان خدارهاکردی......تو.....تو...حالاباکمال گستاخی خیال داری مراینجااسیرکنی.....کورخواندی آقای تهرانی .......کورخواندی!))
بانهایت نفرت وانزجارگفت:
((وقتی ترابامسعوددیدم قسم خوردم ازتوسخت انتقام بگیرم ووقتی برگشتم ایران، اینجارا خریدم وگفتم میناکه برگشت تا آخرعمرش همین جا زندانی اش می کنم تالحظه لحظه عمرش راعذاب بکشدوازخداطلب مرگ کند.))
بانفرت بیشتری نگاهم کرد وادامه داد:
((باوجود اینکه خیانت توبرمن مسلم وآشکاراست امادوست دارم خودت به کثافت کاری های خودت اعتراف کنی.....این خیلی به نفع توست.....چون درآن صورت می توانی دوباره بادنیای خارج ازاینجاارتباط برقرارکنی....))
رفت وکنارپنجره ایستاد،سیگاری آتش زدوبی آنکه پکی به آن بزند به بیرون از پنجره خیره شدوادامه داد:
((کاش می دانستی بامن چه کردی.....با من که می خواستم اسمان ها را برایت به زمین بکشم ودنیا وهرچه که درآن بودفقط برای تومی خواستم. دلم می خواهدبگویی مسعود چه برتری نسبت به من داشت؟!دراو چه دیدی که اورابه من وزندگی ات ترجیح دادی؟!دوست دارم ازصالح هم بگویی، راستی بچه مال اوبودیا....؟))
وباعلامت سئوالی که درهردوچشمش برق می زدبه طرفم برگشت. من ناله ای کشیدم واشک هایم راازدیده زدودم.
((صالح یک انسان به تمام معنابود.....نه....اشتباه گفتم او فرشته ای بوددرجلدانسان!آن وقت که تومرادرکشوری بیگان هرهاکردی ورفتی اوبدون هیچ چشم داشتی مرازیرپروبال خودش گرفت وازآن ورطه ناامیدی وبی پناهی بیرون کشاند.من تابه کسی رامثل صالح ندیده بودم......اوهمیشه برای من مثل یک قهرمان است. یک قهرمان پاک وبی نظیر..........به توهم اجازه نمی دهم هیچ وقت درمورد ناجی من این طورقضاوت کنی!))
ازحرف هایی که راجع به صالح می زدم دوباره به خشم می آمد وخون خونش رامی خورد:
((پس بهتربودهمان جاپیش صالح عزیزت می ماندی وبرنمی گشتی ایران!))
نگاهم به جایی نامعلوم محوشدوآرام گفتم:
((من به خاطرعشق پاکی که به توداشتم برگشتم اما خیلی زودپشیمان شدم و افسوس خوردم که کاش هرگزبرنمی گشتم!))
دقایقی هردودرسکوت به همزل زدیم وحتی پلک هم نزدیم. اوبودکه بالاخره سنگ برشیشه این سکوت زد:
((من دیگرباید بروم.....هرچی احتیاج داشتی به دونگهبان دودر بگو....برای روشن کردن شومینه باید بروی ازانبارهیزم بیاوری.....مجبوری باخوب وبداینجا بسازی.....من در واقع در حق تولطف بزرگی کرده ام......اگرمن به دادت نمی رسیدم آن بیرون ازسرما یخ می زدی ومثل دخترت کن فیکون می شدی!))
آن گاه باصدای بلند قهقهه زدوچشم هایش راکه مثل چشم های یک گرگ برق می زدبه نگاه بی فروغ من دوخت.آهی کشیدم وگفتم:
((من زیاد به لطف تومحتاج نبودم چون درهرصورت به خانواده ام پناه می بردم وحداقل ازشرتوخلاص می شدم.))
دست هایش رافروبرد توی جیب شلوارش وبالحن بی تفاوتی گفت:
((امتحانش مجانی بود!کافی بودبرگردی تاپدرت که یک بارسکته کرده بود بادیدنت تمام کند.))
به تندی نگاهش کردم، احساس می کردم چیزی به سنگینی یک تخته سنگ بزرگ روی قلبم افتاده است ومن به نفس نفس افتاده بودم.بیچاره پدرم!بیچاره پدرم وفریادزدم:
((بیچاره پدرم....تومقصری تو.....توبرگشتی وبادروغ ها ومهملاتی که ساخته ذهن خودت بود همه رانسبت به من متنفرکردی.))
آنگاه سرم رامیان دست هایم گرفتم وباصدای بلندگریه کردم. اوبی انکه به فکرتسلی خاطرم باشد بابی رحمی هرچه تمامترزخم قلب مراعمیق ترکرد:
((من مقصرم یاتو که چشم برهمه چیزبستی وپی هوس های خودت رفتی!من مقصرم یاتوکه چشمت به زرق وبرق زندگی من افتاد خودت راگم کردی ودامن خودت رابه ننگ آلوده کردی وسرازکشوردیگری درآوردی؟!من مقصرم یا....))
((خفه شو....زودازاینجابرو راحتم بگذار......مگرنگفتی اینجا زندانی ام.....باشدقبول،آن قدراینجامی مانم تابپوسم.....اما بدان هرگز....هرگز به کاری که نرکده ام اعتراف نمی کنم......حتی اگر روزی هزاربار ازخداطلب مرگ کنم ازتو یکی نمی خواهم که آزادم کنی!اما این رامطمئن باش!یک روز بی گناهی من برهمگان ثابت می شودوآنگاه تومی مانی ووجدان خودت.....تومی مانی وپشیمانی وندامتی که دیگرهیچ فایده ای ندارد!راحتم بگذار......برو....می خواهم باخودم تنهاباشم....برای همیشه.....برای همیشه!))
سرم راروی زمین گذاشتم وهای های گریستم. اولحظه ای ایستاد وتماشایم کردوبعدهم بی صداازدربیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
سی وششم
یک هفته اززندانی شدن من می گذشت. یک هفته خودم رادرآن خانه متروکه تنهادیدم وجزصدای زوزه بادا وآواز ناهنجارکلاغ هاچیزی به گوشم نرسید. فکربیماری پدرلحظه ای راحتم نمی گذاشت. من خودم راهرگز نمی توانستم ببخشم....من که به خاطر نجات دوستم زندگی خودم را به نابودی کشانده بودم.
شومینه خاموش است،اتاق ازسرمامی لرزدومن روی مبل نشسته ام ونمی دانم به چه چیزی می اندیشم؟!دراین مدت نه دست به وسایل توی یخچال زدم ونه دستی برسروروی آن خانه ارواح کشیدم.....چای می خوردم وچای می خوردم ویعد سست .بی حال ودرمانده، خوابی راحت برمن غلبه می کرد.....من بی هیچ امیدی روزهای سردوخاکستری ام رابه شب های یخی وسیاه می رساندم. نه همدمی بودکه با اودردودلی کنم ونه اشکی مانده بودکه باآن غباردل غمزده ام رابشویم.همه چیزدرمن مرده بود.....حتی روح زندگی!من خودم را مرده ای بیش نمی دیدم،مرده ای که حتی گورهم نداشت.....
نمی دانم یک هفته یایک قرن برمن گذشته بود!آینه می گفت درعرض این چندروز به طرز فجیعی لاغرشده ام!زیرچشم هایم گودافتاده بود واستخوان گونه هایم بیرون زده بود!وهربارجلوی آینه می ایستادم باخود می گفتم((من بی گناهم.....این حق من نیست!))
یک روز کیارش به دیدارم آمد وبی آنکه حالم رابپرسدازمن خواست به گناهم اعتراف کنم وخود مراخلاص!من درسکوت نگاهش می کردم وبرایش دل می سوزاندم. اوخودش به معصومیت من ایمان داشت وبا این حال اصرارمی کرد بازور شکنجه تنهایی ازمن اعتراف بگیرد که بعدها بگوید خودش اعتراف کرده بود.
هربارکه حرف ازبیماری پدرم به میان می کشید قلبم به سان یک جسم غلتان درون سینه ام غلت می خورد وگویی دراعماق یک دره سیاه پرت می شد وهزار تکه می گشت. دوهفته دیگرنیزگذشت واوآمد وخبرداد که پدردربیمارستان بستری شده است. حالی به حالی شد هبودم. دلم می خواست سرم رابردیواربکوبم تامغزم ازهم متلاشی شودوازشرآن همه فکروخیال خلاص شوم.نگاه اشکی وغمزده ام رابه نگاه شیشه ای اودوختم وگفتم:
((کیارش،خواهش می کنم اجازه پدرم راببینم....قول می دهم ناشناس به دیدنش بروم وناشناس هم برگردم همین جا....قول می دهم!))
لحظاتی به سکوت گذشت. شاید داشت جوانب خواهش مرامی سنجید، اماجوابش منفی بود....ومن درخودم مچاله شدم وگوشه ای به عزانشستم. او رفت ومن درسکوت چندش آورآن باغ متروک، که گویی در دورترین نقطه زمین رهاشده بودگریه سردادم وآه کشیدم وازحال رفتم.
دوهفته دیگرنیزگذشت، برف ها آب شده بودند وبهارازراه می رسید.من روزهای زیادی پشت پنجره به انتظارآمدن کیارش خشکم می زدوگاهی حتی خوابم می برد. اغلب پاهایم به زوق زوق می افتاد ومن هنوزامیدوارانه چشم به راه دیدارش بودم. عشق حتی درآن قفس تاریک وسوت وکورهم راحتم نمی گذاشت. من هنوزدیووانه واردوستش داشتم. دلم می خواست باخبرخوبی ازسلامتی پدرم برگرددوشادم کند....آن روزهامن هلاک دیدارپدرم بودم وازاینکه نمی توانستم به دیدارش بروم ازخودم بدم می آمد.
اوعاقبت آمد.تکیده وافسرده بانگاهی مات وخاموش! ومن دلم درسینه مثل مرغ سرکنده پرپرمی زد ودرخون خودش می غلتید. به طرفش رفتم ونگاه مغموم وپرسشگرم رابه دیده اش دوختم. می دانستم اتفاق بدی افتاده اما دلم نیم خواست باورکنم. ازسکوت واودرحال دیوانگی بودم.
دلم در حال جان کندن بود. می ترسیدم!ازشکستن این سکوت مرموزواهمه داشتم.خدایا چه می خواست بگوید؟خداکند این سکوت ادامه داشته باشد،کیارش لال شود،نه،نه،من کرشوم.
((خیلی متاسفم ، مینا))
قلبم فشرده شده بود.انگاه خانه، دنیا،همه عالم برسرم خراب شده بود!چرامتاسف بود؟مگرچه اتفاقی افتاده بود؟به هرجان کندنی بود پرسیدم.
((چه اتفاقی افتاده کیارش؟ خواهش می کنم این قدرطولش نده،من طاقش راندارم.))
انگار اوهم عذاب مرامی کشید، خیلی مکث می کرد.نفس بلندی می کشیدودوباره مکث می کرد، اما بالاخره اوگفت آنچه را که ازمن شنیدنش وحشت داشتم.
((مینا، پدرت بعداز درد ومشقت زیادی، بالاخره فوت کرد...فکرمی کنم راحت شد....))
دیگرنه چیزی می شنیدم ون چیزی می دیدم. تلوتلوخوران به این طرف وآن طرف می رفتم، بردلم می کوبیدم وبرسرم می زدم، چپ می رفتم وراست برمی گشتم. گریه نیم کردم، خون می باریدم.چشم هایم سیاهی رفت نفهمیدم چه شدفقط دردشدید سرم رااحساس کردم که انگار به زمین خورد ودیگرهیچ.
چشم هایم راکه گشودم خودم رادر رختخواب دیدم. سرم دردمیک ردوگیج ومنگ بودم.در نگاه اول همه جاابری وتاربود،اماازپس آن هاله تارچهره مغموم کیارش رابه خوبی تشخیص دادم ک هروی صندلی کنارتختم نشسته بودوبه من زل زده بود.چون چشم های بازمرا دیدلبخندی برلب هایش نقش بست وگفت:
((باورم نمی شد دوباره نگاهت به روی من بازشودمی دانی چندساعت است که بیهوش افتاده ای؟))
خواستم دستم راتکان بدهم که سوزش شدیدی رااحساس کردم. تازه متوجه سوزن سرم دردستم شدم. احساس ضعف می کردم. کیارش ازجابرخاست وبه طرف اتاق دیگررفت. سرم سنگین بودونتوانستم به سمتی که رفت نظربیندازم.نمی خواستم به چیزی فکرکنم. ازیادآوری هرخاطره ای قلبم درهم فشرده می شد. کیارش بامردی که درلباس سپیدپزشکی برتن داشت برگشت.دکتربا لبخند مهربانی که برلب داشت به آرامی گفت:
(( خداراشکرکه سلامتی تان رابازیافتید.چهل هشت ساعته تمام است که اینجابستری بودید، به هوش می آمدید وهذیان می آمدیدوهذیان می گفتید وازهوش می رفتید،فکرکنم حسابی ضعف داشته باشیدوگرسنه باشید.))
گوشی رادرگوشش فروکرد وبه معاینه ام پرداخت ودرپایان معاینه اش باهمان لبخندگفت:
((خوشبختانه دیگرجای نگرانی نیست.))
سپس کیف وتمام وسایلش راجمع کردودرحالی که آماده رفتن نشان می داد گفت:
((معلوم است خیلی برای آقای تهرانی عزیزهستید،چون این چندساعت نه خودش ازاینجاجم خورد ونه گذاشت من به منزلم سری بزنم.))نگاه من واودرهم گره خورد،نمی دانم برق چشم هایش راچه باید معنی می کردم؟حرف های دکترشبیرشبیه طنزبود!من عزیزباشم؟آن هم برای کیارش؟!
کیارش اوراتا دم دربدرقه کرد،کناردردکترچیزهایی رابه کیارش متذکرمی شدواوهم باسرتاییدمی کرد.پس ازرفتن دکترکیارش به سرجایش برگشت.سرحال ترازاین چندوقت به نظرمی رسید:
((بایک سوپ داغ موافقی؟))
فقط نگاهش کردم. دلم می خواست برسرش فریادبکشم و تمام آنچه که در دلم دفن شده بود بیرون بریزم،امانتوانستم انگارچیزی درگلویم گیرکرده بود. اوبه آشپزخانه رفت وباظرفی که به خارازآن برمی خاست برگشت. به آرامی سرم راازدستم جداکرد،سپس دست برشانه هایم گذاشت ونیم تنه ام رابالا کشید وبالشی راحایل پشتم کرد.آنگاه قاشق حاوی سوپ رابه طرفم گرفت.من که تاآن لحظه فقط تماشاگربودم،سرم رابه طرف مخالف چرخاندم.صدایش این بارهمان طنین همیشگی راداشت، پرمهروعاشقانه:
((عزیزم،بهتره بامن لجبازی نکنی،توبایدخوب خوب شوی.))باتغیرگفتم:
((خوب شوم تابرای آزاروشکنجه ها وحبس توتوانایی داشت هباشم؟ که هرقدربخواهی به من ظلم کنی ؟))
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
بشقاب سوپ راروی میزگذاشت وروی لبه تخت نشست، چقدرمهربان شده بود:
((مینا جان، می دانی این دوروزچه برمن گذشت؟می دانی مردم وزنده شدم؟!))
انگشتش رازیرچانه ام گذاشت وسرم رابه طرف خودش چرخاند ومستقیم به چشم هایم خیره شدوگفت:
((با من قهری؟پاشو سوپت رابخوروبعدبه قهرت ادامه بده.))
((مثل بچه ها بامن رفتارمیکنی؟))
ازجابرخاست وبه سمت پنجره رفت ودرهمان حال که پشت به من ایستاده بودگفت:
((خیلی سخت است که آدم برخلاف میل قلبی وباطنی اش واداربه انجام کاری شود.))
سپس به طرفم برگشت، باورم نمی شددرچشم هایش اشک سوسو می زد:
((توفکرمی کنی من ازوضعیت پیش آمده راضی ام؟!نه به خدا، توهمه چیزمن شده بودی! خیلی سخته که آدم ازهم هچیزش بگذرد!یا اینکه این طوری باعث عذاب وناراحتی اش شود. مینا اگربهت گفتم که ازتومتنفرشدم دروغ گفتم،نمی توانم ازتوبیزارشوم،مینامن هنزم.....))
((دوستم داری؟باورکنم؟دوستم داشتی ومرا درمملکت غریب به امان خدا ول کردی ورفتی؟حتی فرصت هیچ توضیح ودفاعی راهم ندادی؟دوستم داشتی ومن ودخترت راازخانه بیرون انداختی؟!دوستم داشتی ونگذاشتی درواپسین لحظات عمرپدرم بربالینش باشم وبه اوبگویم که بی گناهم!آه!چقدرازاین دوست داشتن ها بیزارم، بیزارم.))
نمی خواستم گریه کنم اما دست خودم نبود.مرگ پدربدجوری روی دلم داغ گذاشته بود.کیارش به سمتم آمدوسعی کردآرامم کنداما احساس می کردم دیگرهیچ کس وهیچ چیزآرامم نمی کند.چقدرکیارش نگران حال من بود.
((میناجان،خواهش می کنم این قدرخودت راعذاب نده، توهنوز به درستی خوب نشدی،بایدبه فکرسلامتی ات باشی!پاشو،پاشوباهمازاینجابرویم،پاشوبرگردیم سرخانه وزندگیمان....))
سی وهفتم
گریه کنان گفتم:
((کدام خانه وزندگی؟همان که الان صاحبش مهیاست؟می خواهی بازفکرکندپابه زندگی اش گذاشتم؟ می خواهی فکرکند.....))
((مهم نیست مهیاچه فکری می کند،مهم توهستی!مینامن اگرتورانداشته باشم هیچی ندارم، اصلاًوجودندارم.))
حرف هایش به جای اینکه روح خسته وپرملال مراراحتی بخشد آتش خشم وکین مرابرمی افروخت ومنزجرترم می ساخت:
((نه، دیگرنمی خواهم زنده بمانم،از توواین زندان لعنتی که برایم ساخته ای خسته شده ام،می خواهی درقفس به روی پرنده ای بازکنی که بال وپرندارد.هوای آزادی واوج ندارد،نه آقای تهرانی مرگ رابه این زندگی ترجیح می دهم.))
((این حرف رانزن مینا، پاکی وبی گناهی تودیگربه من ثابت شده.هفته پیش من برایروشن کردن چندوچون ماجرابه استامبول رفتم وباآدرسی که توی چمدان توبودرفتم دیدن صالح.صالح گفت نامه ای هست که اگرآن راپیداکنیم مینا ازاین همه اتهام تبرئه می شود.باه مبه همان هتل رفتیم وازمدیرهتل خواستیم اگرچیزی ازماآنجاباقی مانده به مابرگرداند. باکمال تعجب اوپاکت نامه ای را به ماداد وتوضیح دادکه توی کمدلباسها
آدرسی که توی نامه نوشته بود مسعودراپیداکردیم. روی تخت بیمارستان افتاده بود.لادن وقتی فهمید مسعوداصلاً اورادوست ندارد واو زندگی اش رابه خاطرمردبوالهوسی ازدست داده، توی غذایش سم می ریزدوبعدازکارش پشیمان مکی شودواورا به بیمارستان می برد.امادیگردیرشده بود.....مسعودبعدازدوروزتمام کردولادن به تمام حقایق اعتراف کرد......دست تقدیرانتقام ماراازآنهاگرفت. زندگی دوباره زیبامی شود....همه چیزبرمی گرددیرجای خودش.....من وتو....
((من وتو ومهیادرکنارهم زندگی می کنیم، آه!چه شاعرانه!کس دیگری رانمی خواهی به این جمه اضافه کنی؟))
سپس باپوزخندتلخی برای من مهم نیست، وقتی بایک مشت دلایل پوچ وبی اساس من متهم به رابطه نامشروع وخیانت درزندگی زناشوئی ام شدم،همان بهترکه نظرهیچ کس نسبت به من برنگردد،ازکجامعلوم که روزی دوباره متهم نشوم؟!لازمه عشق ودوست داشتن ایمان است،ایمان!هیچ کدامتان به من ایمان نداشتید،من آن عشق وعلاقه بدون ایمان رازیرپایم له می کنم.))
می دانم که شنیدن این حرف ها چقدربرای کیارش عذاب آوربود،اماعذابش هرچه بودبه پای رنج های ودردهایی که من دراین مدت کشیدم نمی رسید.سکوت ممتدکیارش نشان می داد که دردلش غوغایی برپاست. سربه زیرومتفکر،بانگاهش چیزی رامی کاوید.
ازجابرخاستم، تلوتلوخوران جسم نحیف ورنجورم رایدک می کشیدم. پاهایم روی زمین می لغزید.آن قدرضعیف وناتوان شده بودم که مسافت هال تاتوالت برایم طولانی به نظرمی رسید.وقتی مقابل آینه ایستادم، انگاریکی دیگر رادرآینه می دیدم،ناخواسته فریادخفیفی ازگلویم خارج شد.خدای من!این چهره زردورنجورواین چشم های مات وبه گودنشسته متعلق به من بود؟آه!چقدردیدن این چهره بی روح ناراحتم کرد.نگاهم برتیغ اصلاح خیره ماند.
((مگرنگفتی مرگ رابه این زندگی ترجیح می دهی؟خوب پس یاالله.....خودت رافریب نده،توهنوزهم کیارش راازجان ودل دوست داری ومی پرستیش.خواه ناخواه دوباره برمی گردی یرجای خودت وکنارمهیا.بااین تفاوت که مهیادیگردوست تونیست،هووی توست!آه!چه وحشتناک آری، مهیاهووی توست!زودباش خودت راخلاص کن.کیارش راهم ازاین همه عذابو سختی نجات بده.))
بادستانی مرتعش تیغ رابرداشتم،درآن لحظه درپیش چشمم همه چیززنده شد.
تمام صحنه های تلخ زندگیم مرتب ومنظم جلوی چشم هایم رژه می رفتند. بایادآوری مرگ ماهک وپدرتیغ راروی رگ دستم قراردادم.
سوزشی جانکاه وخونی قرمزودیگرهیچ.....

بانام ویادخدایی که تمام سبزی هامتعلق به اوست.
سلام، سلامی به وسعت تنهایی انسان های عالم، سلامی به عظمت غم های زندگانی آدم های نگون بخت وسلامی به شکوه عشق های ازهم پاشیده.
صالح خوب ومهربان،ناجی لحظه های غربت زده زندگی ام سلام. امیدوارم روز وروزگاردلش نیامده باشدبرقلب مهربان توعزیز،زخمبزندوچشم های تورابگریاند.
حتماٌتعجب میکنی که چرابعدازاین همه سال برای تونامه نوشته ام وبعدازاین همه فراموشی، چراحالابه یادتوافتاده ام؟! می دانم به پاس آن همه خوبی وصفابایدهر روزوهرساعت برایت نامه می نوشتم وازتویادمی کردم ولی چه کنم که زندگی آن قدربرایم سخت وناممکن شده بود، که هرلحظه تنهابه انتظارمرگ نشسته بود تاازدردرآیدومن باآغوشی بازبه استقبالش بروم. اما حتی مرگ هم مرالایق خودش ندانسته وتاحالا به سراغم نیامده است.دریافتم که زندگی راهرقدر سخت بگیرم سخت خواهدگذشت پس سعی می کردم به آن لبخندبزنم،لبخندی نه ازسرعشق وعلاقه،بلکه ازروی تمسخرولج واستهزاءمی خواهم به آن بفهمانم که چقدرنفرت انگیزاست وقال توبیخ!
صالح مهربان،دیشب خوابت رادیدم که بالباس سپیدمی خواستی ازویرانه هاوخرابه های اطرافت پروازکنی.خودم راهم دیدم که همدوش توایستاده ام، تواول پریدی ومن بعد، نمی دانم تعبیراین خواب پیست؟ شاید معنی اش آن است که هردوی ماسرانجام ازاین همه غم واندوه خلاص می شویم وبالاخره مثل آدم ها زندگی می کنیم.
نمی دانی چه دلتنگ وملول درکنج کلبه ای که انگارمتعلق به من است نشسته ام ونظاره گرمرگ خورشید هستم. تاساعتی دیگرآسمان ازمرگ خورشیدسیاهپوش می شود.خورشید هرروزمی میردوزنده می شودوآسمان هرروزازمرگش سیاه می پوشدوازتولدش سپیدپوش می شود!نمی دانم این چه حکمتی است که من هرروزمی میرم وزنده می شومولی آب ازآب تکان نمی خورد.انگارنه انگارکه ماهم جزیی ازاین عالم مخلوقات هستیم. خداهم انگارازآدم های نکبت زده روی گردان است. کفرنمی گویم،باورکن راستش رامی گویم همه چیزدست خداست. خدابایدزمین راازوجودآدم های نکبت زده پاک کند،حیف این همه زیبایی وجلوه نیست که مانکبت ها درآن می لولیم؛ راستی هیچ می دانی ازآشنایی من وتوچندسال می گذرد؟اصلاًفکرش راکرده ای که این چندسال چه برمن گذشته است؟حق داری ندانی،همانطور که من ازتوو روزگارتوبی خبرماندهام. تقصیرماآدم هاست،خودمان مسبب تمام بی خبری مان هستیم ولاغیر.
 
آخرین ویرایش:

مینه

عضو جدید
سلام دوست عزیز ومهربان امید وار استم که خوب وصحتمند باشی از شما یک خواهش داشتم ان هم اینکه لطفا ادامه این داستان را خودتان تایپ کنید خیلی بهتر است چون من هر کاری که میکنم نمیتوانم بقیه داستان را بخوانم وهمیشه همان دلشوره که ادامه اش چی مشود برایم باقی مانده است حالا که لطف کردی این همه را تایپ کردی لطفا بقیه اش را هم بگذار چون من خیلی خیلی مشتاقم که بدانم پایان کار این داستان چی میشود لطفا خواهشا دوست عزیز من حرف من را قبول کن تو را به جون هرکی که دوست داری من منتظرم عزیزم وحتما هم منتظرم وامید دارم که شما هم انتظار من را زود خاتمه بدهید تشکر یک جهان.
 

مینه

عضو جدید
من همیشه از شما ممنون استم که ایقدر لطف داری وباز هم منتظرت استم .
زندگی آب روانیت روان میگذرد هرچه اقبال من وتوست همان میگذرد
موفق باشی دوستدار همیشگی خودت به همراه داستان های بی نهایت زیبایت
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا