| دلنوشته ها | شهدا! شرمنده ایم!

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
نميدونم بايد چي بگم..
الان دارم مكالمه بيسيم مهدي باكري رو گوش ميدم..
ميگه تير خوردم..
ازش پشت بيسيم ميپرسن ميتوني وايسي..ميگه اره حاجي ميتونم..
چي بگم؟
چيكار كنم؟!
چيكار ميشه كرد؟!
ناله زد؟!
اشك ريخت؟!
وقتي اخرين صحبتاي سردار كاضظمي رو گوش ميدم دلم ريش ميشه..
وقتي بيسيم رحيم صفوي رو گوش ميدم دلم اتيش ميگيره..
وقتي ميشنوم مهدي باكري ميگه تير خوردم ولي ميشينم اتيش ميگيرم..
بچه ها چطور ميتونيم اروم بشيم؟
چيكار ميتونيم بكنيم؟
شماها بگين..
 

foad2

عضو جدید
نميدونم بايد چي بگم..
الان دارم مكالمه بيسيم مهدي باكري رو گوش ميدم..
ميگه تير خوردم..
ازش پشت بيسيم ميپرسن ميتوني وايسي..ميگه اره حاجي ميتونم..
چي بگم؟
چيكار كنم؟!
چيكار ميشه كرد؟!
ناله زد؟!
اشك ريخت؟!
وقتي اخرين صحبتاي سردار كاضظمي رو گوش ميدم دلم ريش ميشه..
وقتي بيسيم رحيم صفوي رو گوش ميدم دلم اتيش ميگيره..
وقتي ميشنوم مهدي باكري ميگه تير خوردم ولي ميشينم اتيش ميگيرم..
بچه ها چطور ميتونيم اروم بشيم؟
چيكار ميتونيم بكنيم؟
شماها بگين..
واقعا ما از روی اونا شرمنده ایم باید خودمون رو اصلاح کنیم هرکس باید اول از خودش شروع کنه همین الان از خودمون بپرسیم چه قدر و تا کی باید نافرمانی کرد ؟
باید هر چه زودتر به وجدانمون تلنگر بزنیم
راستی عزیز می تونی این صدا ها رو برام بفرستی
 

sadegh1987

عضو جدید
نميدونم بايد چي بگم..
الان دارم مكالمه بيسيم مهدي باكري رو گوش ميدم..
ميگه تير خوردم..
ازش پشت بيسيم ميپرسن ميتوني وايسي..ميگه اره حاجي ميتونم..
چي بگم؟
چيكار كنم؟!
چيكار ميشه كرد؟!
ناله زد؟!
اشك ريخت؟!
وقتي اخرين صحبتاي سردار كاضظمي رو گوش ميدم دلم ريش ميشه..
وقتي بيسيم رحيم صفوي رو گوش ميدم دلم اتيش ميگيره..
وقتي ميشنوم مهدي باكري ميگه تير خوردم ولي ميشينم اتيش ميگيرم..
بچه ها چطور ميتونيم اروم بشيم؟
چيكار ميتونيم بكنيم؟
شماها بگين..

و اما مهدی باکری...
می خوام یه چیزی رو صادقانه بگم وقتی اززندگی آقا مهدی باکری(مردخلاص)چیزایی رو می خونم اشک از صورتم جاری میشه ببخشید نباید اینا رو گفت ولی چیزایی در مورد آقا مهدی خوندم که دل آدم رو آتیش میزنه .مهندسان عزیز از آقا مهدی باکری یاد بگیریم که حتی نزدیک ترین افراد به ایشون در لشکر هم نمی دونستند او یک مهندسه!!! از آقا مهدی یادبگیریم که حاضر شد تو جزایر مجنون از پیکر برادرش حمید عبور کنه!!!اوکه لباسش بابچه های لشکر فرقی نداشت.ولی واقعا چرا اینقدر گمنامند؟ نمیدونم دلیل های شما چیه ولی من یه دلیل برای خودم پیدا کردم شاید پیش خودش گفته((وقتی برای خداست بگذار گمنام بمانم))
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
و اما مهدی باکری...
می خوام یه چیزی رو صادقانه بگم وقتی اززندگی آقا مهدی باکری(مردخلاص)چیزایی رو می خونم اشک از صورتم جاری میشه ببخشید نباید اینا رو گفت ولی چیزایی در مورد آقا مهدی خوندم که دل آدم رو آتیش میزنه .مهندسان عزیز از آقا مهدی باکری یاد بگیریم که حتی نزدیک ترین افراد به ایشون در لشکر هم نمی دونستند او یک مهندسه!!! از آقا مهدی یادبگیریم که حاضر شد تو جزایر مجنون از پیکر برادرش حمید عبور کنه!!!اوکه لباسش بابچه های لشکر فرقی نداشت.ولی واقعا چرا اینقدر گمنامند؟ نمیدونم دلیل های شما چیه ولی من یه دلیل برای خودم پیدا کردم شاید پیش خودش گفته((وقتی برای خداست بگذار گمنام بمانم))
حاجي..تو چيزي ميخوني و براش گريه ميكني..من هر شب براش ناله ميزنم..
نميدونم چرا..
البته ميدونم..ميدونم چه دردي دارم..درد شرمندگي دارم..
درد بديه صادق جان..
قبل از عمليات بدر كه حاج مهدي اسماني بشه شبي نشد كه به سمت جنازه ي برادرش خيره نشه گريه نكنه..
شبي نشد بچه هاي پايگاه در حال گريه نبيننش..
يه تنه زد به دل دشمن..
اره داداش..زد ..
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد و دل با شهدا

درد و دل با شهدا

سلام شهدا..
سلام ای شهدایی که آرزو داشتید جسمتون مثل بی بی فاطمه بی نام نشون باشه..
شرمنده ام..
روم نمیشد بیام توی بخش شماها..
این چن وقت حتی نرسیدم یک کلمه برای شماها کپی کنم..
همش پی جواب دادن به این و اون هستم..
شبها وقتی یادش میوفتم از خودم شرمنده میشم..
میگم چه پستی آرش..شهدا واجبن یا بحث کردنت..
بعدش میگم برای اینکه اقا بخنده و ناراحت نباشه تا اخر عمر هم که شده باید بحث کنم..
ولی شهدا..مبادا از من ناراحت باشید..جز شما چه کسی رو دارم؟!
چه کسی رو دارم که برم سر مزارشون و باهاشون درد و دل سیاسی کنم؟!
چه کسی رو دارم که براشون 10 دقیقه حمد و سوره بخونم؟!
شهدا اگر شما یک روزی به خط میزدید منم دارم الان سعی میکنم مثل شما باشم..
مثل شما تنهایی به خط بزنم..
به خط بزنم و با ترکش توهین رحم رو فدا کنم..
روحی که خسته شده..از همه چیز..پیر شده از زمونه..
کاش این روح زودتر پر بکشه از این دنیا..دنیایی که قفسی است کوچک..
شهدا حلالم کنید..شهدا قسمت بکنید..شهدا اجازه بدید خادمتون باشم..خدمت کنم تا زمانی که عمر دارم..
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
سلام شهدا..
سلام ای شهدایی که آرزو داشتید جسمتون مثل بی بی فاطمه بی نام نشون باشه..
شرمنده ام..
روم نمیشد بیام توی بخش شماها..
این چن وقت حتی نرسیدم یک کلمه برای شماها کپی کنم..
همش پی جواب دادن به این و اون هستم..
شبها وقتی یادش میوفتم از خودم شرمنده میشم..
میگم چه پستی آرش..شهدا واجبن یا بحث کردنت..
بعدش میگم برای اینکه اقا بخنده و ناراحت نباشه تا اخر عمر هم که شده باید بحث کنم..
ولی شهدا..مبادا از من ناراحت باشید..جز شما چه کسی رو دارم؟!
چه کسی رو دارم که برم سر مزارشون و باهاشون درد و دل سیاسی کنم؟!
چه کسی رو دارم که براشون 10 دقیقه حمد و سوره بخونم؟!
شهدا اگر شما یک روزی به خط میزدید منم دارم الان سعی میکنم مثل شما باشم..
مثل شما تنهایی به خط بزنم..
به خط بزنم و با ترکش توهین رحم رو فدا کنم..
روحی که خسته شده..از همه چیز..پیر شده از زمونه..
کاش این روح زودتر پر بکشه از این دنیا..دنیایی که قفسی است کوچک..
شهدا حلالم کنید..شهدا قسمت بکنید..شهدا اجازه بدید خادمتون باشم..خدمت کنم تا زمانی که عمر دارم..

بسمه الله الرحمن ارحیم
والسابقون السابقون ،
اولئک المقربون ،
فی جنات النعیم ،
ثله من الاولین ،
وقلیل من الاخرین ...
آرش جان آیه آخر باید مصداق پیدا کنه ...
ما هم با تلاشمون دعا می کنیم که انشاءالله مصداق بشیم ...
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب تو دانشگاه جلسه بود..
رفتم دانشگاه دیدم 5 نفریم..
شروع کردیم..کارای فرهنگی دانشگاه رو باید بهشون برسیم مخصوصا تو این اوضاع ..
حالا بماند..برم سر اصل موضوع..:
توی مسیر ناخودآگاه مسیرم کج شد سمت مزار شهدا..
رفتم سر مزار و حمد و سوره رو چن بار خوندم..
به معاونت فرهنگی گفته بودم دارم میام ولی وقت رسیدم سر مزار شهدا همه چی یادم رفت...گفتم پیش خودم میرم..عجله نیس که..
موبایلمو دراوردم و یه نوحه رو گذاشتم که جواد مقدم در مورد اقا خونده..
از جیبم زیارت عاشورام که عکس حاج همت روشه و همیشه رو سینه اس رو دراوردم..
شروع کردم به خوندن..
تو اون تاریکی بلند بلند میخوندم..
چه سکوت زیبایی بود..چه دیدار شیرینی بود..
دیدم دو نفر اومدن کنارم..
گفتم برای اینکه اذیت نشن آروم بخونم..
یه چند دقیقه گذشت..
یکی زد بهم که اخوی قبول باشه.
نیگاه کردم دیدم غریبه اس..
گفتم چاکرم..
(من معاونت فرهنگی دانشگاه رو تا حالا ندیده بودم و باهاش تلفنی کار میکردم چون اون معاونت کل هستش و من معاونتش توی یکی از دانشکده ها) ..
شروع کردیم به درد و دل..
بعد دیدم میخواد بره..گفتم کجا حاجی؟!
گفت باید برم جلسه..گفتم شما؟!
گفت من معاونت فرهنگی کل دانشگاه هستم!
شاخم درومد..گفتم من فلانی هستم!
خندید..گفت اخوی زنگ زدی گفتی 40 دقیقه بیشتر نمیتونی تو جلسه بمونی ولی کور خوندی چون باید بمونی چون من همینطوری از دستت نمیدم!!!
خیلی برای خودم جالب بود..اون دیدار برای اولین بار اونجا و با اونهمه درد و دل..
شهدا همیشه مایه ی خیر هستن..همیشه..
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.
اومدم حرف بزنم...
دیدین بعضا ادما فقط گوش میخوان برای شنیدن حرفهاشون..
شاید حرفهام خوب نباشه ولی بدک نیست شنیدنشون..
درد و دل هم نیست..فقط دیده است..
ینی نمیدونم چی اسمش رو بزارم..شاید در قالب درد و دل بگنجه..
با اجازه ی اقا سید که بوی شهدا رو میده..
دیروز رفتم زیارت..زیارت شهدا..
حدود ساعتهای 3.30 راه افتادم که 4.30 اینطورا اونجا بودم..
شاید زودتر دقیق زمانش رو خاطرم نیست..به خودم گفتم حتی اگر هوا تاریکه تاریک هم بشه من میشینم پای قبر شهدا چون دلم سنگینه..چون حرف دارم..
یه ادرسی از یکی گرفته بودم..از شهدای یکی از دوستان خوب..
البته ادرس دقیق نبود..فقط اسم شهید رو میدونستم و اینکه نزدیک یا دیوار به دیوار مزار 72 تن از شهداس..
دل رو زدم به دریا..گل خریدم و اب رو از پشت صندوق عقب ماشین برداشتم و راه افتادم بین مزار قشنگ شهدا..عکس هر شهیدی رو که میدیدم دلم میلرزید..هر آن بغضم میخواست بترکه و بارون غم از چشمام سرازیر شه ولی..ولی نمیدونم چی بود که نمیذاشت..نمیذاشت گریه کنم..
شهید مورد نظر رو پیدا نکردم..
بنا داشتم چند لحظه ای سر مزار اون شهید باشم ..
ولی دلم شکست از اینکه مزار اون شهید رو پیدا نکردم..تماس گرفتم با خانواده ی اون شهید ولی جواب ندادن..دلم گرفت..
گفتم حاجی اینقد من گناهکارم..اینقد بدم که نمیخوای بیایم سر مزارت؟!
اینقد من دنیایی شدم؟!
گشتم..هنوز 2 ردیف نگشته بودم که چشم باز کردم دیدم نوشته:
حمیدرضا شالی
بغضم داشت میترکید..افتادم روی سنگ قبر..گفتم حاجی چه زود پیدات کردم..
نمیدونم چطور پیداش کردم..بین اونهمه شهید..بین اونهمه قبر..ولی پیداش کردم..نمیدونستم چیکار کنم..سکوت عجیبی بود..من بودم و شهیدی که کمی میشناختمش..خیره شدم به عکسش..سرمو انداختم پایین..گفتم شرمندتم...چشمم افتاد به سنگ قبرش و محل شهادتش و شعری که از وصیت نامه اش اونجا نوشته بودن..
شعرش تو امضامه دوستان..بخونید..
چه سکوت عجیبی بود..بعضا صدایی از نزدیک میومد که توجهی نداشتم..
درد و دل کردم باهاش..منی که بنا بود لحظه ای زیارتش بکنم ساعت گذشت و کنارش بودم..
دلم نمیومد تنهاش بزارم..دلم نمیومد از کنار قبری که منو به سمت خودش کشیده دور بشم..هنوزم وقتی یاد اونجا میوفتم قلبم درد میگیره..هوس میکنم برم..هوس میکنم برم و اونجا نماز بخونم..
هوا کم کم تاریک شد..داشت میشد ظلمات..صداهای عجیبی میومد..نمیدونم چی بود..جالبه بدونید که من شب قبلش خواب شهدا رو در خواب دیدم(بماند چی بود)
صداها کم کم منو به ترس انداخت..ولی گفتم..من تا شهدا رو دارم از کی بترسم؟!!!
پا شدم..بین قبرها راه میرفتم..هوا هی تاریک میشد و صداها نزدیک تر میومد..
رفتم سر قبری که ازش گلاب میزد..دست کشیدم و بوسیدم..فکر کنم مزار حسین فهمیده بود..تاریک بود نفهمیدم..چند لحظه اونجا زانو زدم..جلوی بدنی زانو زدم که 13 ساله جون داده..
پا شدم..میگشتم..یهویی رسیدم به قبر کسی که عکسش دوای دردهامه..
حاج محمد ابراهیم همت..
تا چشمم افتاد بهش افتادم رو سنگ قبرش..بغلش باقری بود..بلند شدم..با حول و حراس دنبال قبر مهدی باکری گشتم..یهویی کابوسی ذهنم رو مشوش کرد..حمید جنازه اش گم شد..
حمید مفقود الاثر شد..گفتم حاج همت رفیقت رو نیاوردی؟!
میخواستم یه عمر گریه کنم..بشینم و زار زار گریه کنم..من دنیال قبری بودم که وجود خارجی نداره..دنیال اسخوونهایی که خیلی وقته جا مونده..
خیلی پریشون بودم..دیگه کامل هوا تاریک شده بود..
ترس در عمق جونم فرو رفته بود!
به حق راست میگن که پیغمبر هرگز سفارش نکرد در شب قبرستون باشیم..
ولی دلم نمیومد برم..دلم نمیومد جدا شم..
زیر لب به قبور نگاه میکردم و میگفتم:
الوداع شهدا..الوداع..
هنوزم صحنه ی سنگ قبر حمدی رضا شالی توی ذهنمه..
هنوزم سنگ قبر حاج همت تو ذهنمه..
هنوزم گیجم..
از شرمندگی گیجم..از شرمندگی شهدا..شهدایی که با اونمهمه بزرگی رفتن..
وقتی سر قبرا راه میرفتم میگفتم چرا رفتین؟!
به چه حقی مارو تنها گذاشتین..
پاشین ببینین چی میگذرزه...
پا شین بگین چیکار کنیم؟!
پاشین چرا ساکتین؟!
ولی اونا رفتن..همونطور که امام رفت..
ما موندیم و راهی پر از فراز و نشیب..راهی که به ما تحویل دادن..
ببخشید زیادی سرتونو درد اوردم..امیدوارم این تاپیک رونقی بگیره..هر کسی خاطره ای یا حرفی داره بزنه..موضوعشم انشالله عوض میکنیم ..میزاریم درد و دل با شهدا..
التماس دعا..
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
جُمجُمَك‌ برگ‌ خزون‌
مادرم‌ زینب‌ خاتون‌
قامتش‌ عین‌ كمون‌
از كمون‌ خمیده‌ تر
روزبه‌ روز تكیده‌ تر
غصه‌ داره‌ غصه‌ دار
بی‌ قراره‌ بی‌ قرار
میگه‌ مرتضی‌ میاد
میگه‌ مرتضی‌ میاد

جمجمك‌ برگ‌ خزون‌
بی‌بی‌ جون‌ و آقا جون‌
جفتشون‌ وقت‌ اذون‌
دست‌ُ بالامی‌ برن‌
از بابا بی‌خبرن‌
پس‌ چی‌ شد بچة‌ ما
كِی‌ خبر ازش‌ میاد؟
كِی‌ خبر ازش‌ میاد؟


جمجمك‌ برگ‌ خزون‌
باباجونش‌ باباجون‌
سروصورت‌ پرخون‌
توی‌ كربلای‌ پنچ‌
خاك‌ شده‌ عین‌ یه‌ گنج‌
گولّه‌ خورد توی‌ سرش‌
توی‌ خاك‌ سنگرش‌
گم‌ شده‌ دیگه‌ نمیاد
پسرش‌ بابا می‌خواد

جمجمك‌ برگ‌ خزون‌
یه‌ پلاك‌ یه‌ استخون‌
از تو خاك‌ اومد برون‌
دو كیلو كُل‌ِّ بدن‌
به‌ مامان‌ نشون‌ دادن‌
مامانم‌ جیغ‌ زدش‌
بابا رو بغل‌ زدش‌
هی‌ زدش‌ ناله‌ و داد
«راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد
راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد»

جمجمك‌ برگ‌ خزون‌
آدما، پیر و جوون‌
دلشون‌ یه‌ آسمون‌
تو سر و سینه‌ زدن‌
دست‌ به‌ دست‌ هم‌ دادن‌
تا مشایعت‌ كنن‌
همه‌ بیعت‌ بكنن‌
«یاعلی‌ قلب‌ توشاد
ما مُرید و تو مراد
ما مُرید و تو مراد»
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.
اومدم حرف بزنم...
دیدین بعضا ادما فقط گوش میخوان برای شنیدن حرفهاشون..
شاید حرفهام خوب نباشه ولی بدک نیست شنیدنشون..
درد و دل هم نیست..فقط دیده است..
ینی نمیدونم چی اسمش رو بزارم..شاید در قالب درد و دل بگنجه..
با اجازه ی اقا سید که بوی شهدا رو میده..
دیروز رفتم زیارت..زیارت شهدا..
حدود ساعتهای 3.30 راه افتادم که 4.30 اینطورا اونجا بودم..
شاید زودتر دقیق زمانش رو خاطرم نیست..به خودم گفتم حتی اگر هوا تاریکه تاریک هم بشه من میشینم پای قبر شهدا چون دلم سنگینه..چون حرف دارم..
یه ادرسی از یکی گرفته بودم..از شهدای یکی از دوستان خوب..
البته ادرس دقیق نبود..فقط اسم شهید رو میدونستم و اینکه نزدیک یا دیوار به دیوار مزار 72 تن از شهداس..
دل رو زدم به دریا..گل خریدم و اب رو از پشت صندوق عقب ماشین برداشتم و راه افتادم بین مزار قشنگ شهدا..عکس هر شهیدی رو که میدیدم دلم میلرزید..هر آن بغضم میخواست بترکه و بارون غم از چشمام سرازیر شه ولی..ولی نمیدونم چی بود که نمیذاشت..نمیذاشت گریه کنم..
شهید مورد نظر رو پیدا نکردم..
بنا داشتم چند لحظه ای سر مزار اون شهید باشم ..
ولی دلم شکست از اینکه مزار اون شهید رو پیدا نکردم..تماس گرفتم با خانواده ی اون شهید ولی جواب ندادن..دلم گرفت..
گفتم حاجی اینقد من گناهکارم..اینقد بدم که نمیخوای بیایم سر مزارت؟!
اینقد من دنیایی شدم؟!
گشتم..هنوز 2 ردیف نگشته بودم که چشم باز کردم دیدم نوشته:
حمیدرضا شالی

بغضم داشت میترکید..افتادم روی سنگ قبر..گفتم حاجی چه زود پیدات کردم..
نمیدونم چطور پیداش کردم..بین اونهمه شهید..بین اونهمه قبر..ولی پیداش کردم..نمیدونستم چیکار کنم..سکوت عجیبی بود..من بودم و شهیدی که کمی میشناختمش..خیره شدم به عکسش..سرمو انداختم پایین..گفتم شرمندتم...چشمم افتاد به سنگ قبرش و محل شهادتش و شعری که از وصیت نامه اش اونجا نوشته بودن..
شعرش تو امضامه دوستان..بخونید..
چه سکوت عجیبی بود..بعضا صدایی از نزدیک میومد که توجهی نداشتم..
درد و دل کردم باهاش..منی که بنا بود لحظه ای زیارتش بکنم ساعت گذشت و کنارش بودم..
دلم نمیومد تنهاش بزارم..دلم نمیومد از کنار قبری که منو به سمت خودش کشیده دور بشم..هنوزم وقتی یاد اونجا میوفتم قلبم درد میگیره..هوس میکنم برم..هوس میکنم برم و اونجا نماز بخونم..
هوا کم کم تاریک شد..داشت میشد ظلمات..صداهای عجیبی میومد..نمیدونم چی بود..جالبه بدونید که من شب قبلش خواب شهدا رو در خواب دیدم(بماند چی بود)
صداها کم کم منو به ترس انداخت..ولی گفتم..من تا شهدا رو دارم از کی بترسم؟!!!
پا شدم..بین قبرها راه میرفتم..هوا هی تاریک میشد و صداها نزدیک تر میومد..
رفتم سر قبری که ازش گلاب میزد..دست کشیدم و بوسیدم..فکر کنم مزار حسین فهمیده بود..تاریک بود نفهمیدم..چند لحظه اونجا زانو زدم..جلوی بدنی زانو زدم که 13 ساله جون داده..
پا شدم..میگشتم..یهویی رسیدم به قبر کسی که عکسش دوای دردهامه..
حاج محمد ابراهیم همت..
تا چشمم افتاد بهش افتادم رو سنگ قبرش..بغلش باقری بود..بلند شدم..با حول و حراس دنبال قبر مهدی باکری گشتم..یهویی کابوسی ذهنم رو مشوش کرد..حمید جنازه اش گم شد..
حمید مفقود الاثر شد..گفتم حاج همت رفیقت رو نیاوردی؟!
میخواستم یه عمر گریه کنم..بشینم و زار زار گریه کنم..من دنیال قبری بودم که وجود خارجی نداره..دنیال اسخوونهایی که خیلی وقته جا مونده..
خیلی پریشون بودم..دیگه کامل هوا تاریک شده بود..
ترس در عمق جونم فرو رفته بود!
به حق راست میگن که پیغمبر هرگز سفارش نکرد در شب قبرستون باشیم..
ولی دلم نمیومد برم..دلم نمیومد جدا شم..
زیر لب به قبور نگاه میکردم و میگفتم:
الوداع شهدا..الوداع..
هنوزم صحنه ی سنگ قبر حمدی رضا شالی توی ذهنمه..
هنوزم سنگ قبر حاج همت تو ذهنمه..
هنوزم گیجم..
از شرمندگی گیجم..از شرمندگی شهدا..شهدایی که با اونمهمه بزرگی رفتن..
وقتی سر قبرا راه میرفتم میگفتم چرا رفتین؟!
به چه حقی مارو تنها گذاشتین..
پاشین ببینین چی میگذرزه...
پا شین بگین چیکار کنیم؟!
پاشین چرا ساکتین؟!
ولی اونا رفتن..همونطور که امام رفت..
ما موندیم و راهی پر از فراز و نشیب..راهی که به ما تحویل دادن..
ببخشید زیادی سرتونو درد اوردم..امیدوارم این تاپیک رونقی بگیره..هر کسی خاطره ای یا حرفی داره بزنه..موضوعشم انشالله عوض میکنیم ..میزاریم درد و دل با شهدا..
التماس دعا..

سلام داداش...
زيارتت قبول...
داداش خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه شهدا زنده ان... با مان... هستن، همه جا هستن... صداشون كني، مشينون... سوال كني، جواب ميدن... كمك بخواي، دريغ نميكنن!
براي منم اين اتفاق افتاده...
منم قبر شهيد سيد مرتضي آويني رو همين جوري پيدا كردم... باور كن... ميدونم چه حالي شدي وقتي سنگ قبر شهيد شالي رو ديدي... من اين حال رو تجربه كردم... منم به چشمم ديدم كه اگه دعوت كنن، مهمون نوازي ميكنن... نميذارن دلشكسته برگردي... ازت پذيرايي ميكنن... (شايد يه بار تعريف كردم جريانه پيدا كردن قبر سيد مرتضي رو ...)
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند وقتيه دلم گرفته...
5شنبه هفته پيش، بعد از مدتها رفتم بهشت زهرا...
منتها من هميشه صبحا ميرفتم و تا ظهر برميگشتم...
اما اينبار صبحش رفتم سره كار و تا ساعت 3 مجبور شدم وايسم!
تازه 3 راه افتادم به سمت بهشت زهرا... با مترو... حدودا 4 و ربع اونجا بودم...
اولش گفتم به تاريكي ميخورم، نرم!
ولي شهدا (سيد مرتضي) سفت و سخت دعوتم كرده بودن...
دلم قرص بود... رفتم... بايد ميرفتم...
شلوغ بود سمت مزار شهدا! فكر نميكردم اينجوري باشه...

رسيدم به قبره سيد عزيزم... سلام نكرده، اشكام ريخت... بقدري بغض داشتم كه تا چند دقيقه به اسمش نگااه كردم فقط و گريه كردم... جقدر دلم براش تنگ شده بود...
سلام سيد...:cry:

تازه يادم افتاد گلهارو بذارم براش...

آدماي زيادي اومدن و رفتن... ولي من همچنان نشسته بودم و اشك ميريختم...
سيد، دلتنگتم...
سيد، دستي بر آر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف رو ازين منجلاب بيرون كش... (1)
سيد، اي شقايق آتش گرفته، دل خونين ما شقايقي است كه داغ شهادت شما رو بر خود دارد. آيا آن روز نيز فرا خواهد رسيد كه بلبلي ديگر در وصف ما سرود شهادت بسرايد؟ (2)
سيد به همه حرفام گوش داد... ميدونم...
ميدونم برام دعا ميكنه... ميدونم... ميدونم...

در حال دردودل و گريه بودم كه شنيدم يكي داره ميگه : نماز جماعت... برادرا و خواهرا نماز جماعت برپا ميشه!

فكر كن.... عصر 5شنبه، بهشت زهرا، نماز جماعت، كناره سيد مرتضي آويني، صياد شيرازي، ستاري، ياسيني و هزار تا گله ديگه، زيره آسمونه خدا....
بخدا خيلي حس خوبي بود...
خيلي خيلي زياد...
نميدونم چرا، ولي ياده شلمچه بودم فقط.... با اينكه بيشتر شهداي اونجا، محل شهداتشون فكه بوده، ولي سر نماز بوي شلمچه ميومد... (راستي، شلمچه چه بويي ميده؟؟؟)

موقع خدافظي باهاش، به عكسش نگاه كردم... تو نگاهش خنده ديدم... اميد ديدم...
به روم لبخند ميزد...

تو راهه برگشتم تا مترو، تاريك بود... ولي ترسي نداشتم... دلم قرص بود... از حضور شهدا... از خدا...
شب خوبي بود اون شب...
دلم خيلي آروم گرفت اون شب...




راستي قبل از نماز، به يه شهيد گمنام هم سر زدم...
عكسم گرفتم از سنگ مزارش...


التماس دعا
يا حق:gol:


----------------------
(1) و (2) از گفته هاي خوده سيد مرتضي آوينيه...
 
آخرین ویرایش:

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
*بنام خداي شهيدان*




مي نويسم براي برادر شهيدم....سردار شهيد مهدي زين الدين .


برادري که در سال هايي نه چندان دور در همين سرزمين زندگي مي کردو و با نفس هايش زمين را معطر مي کرد...


برادري که دلش پر از ياد خدا بود....


برادري که صبح هاش رو با ياد مولاش مهدي (عج) آغاز مي کرد ...


برادري که حالا ديگه نيست ....برادري که مطمئنا تا ابد زنده است ، اما جسمش ديگه نيست تا رفع بلا از زمينيان کنه !


حاج مهدي عزيزم ،در روزگاري تو رو پيدا کردم که تو ديگه نبودي ...نفس هات نبود ...فقط چند تا عکس بود و چندتا کتاب که تو در قالبش نمي گنجيدي ....در روزگاري تو رو يافتم که ديگه چشمان آسماني و نافذت که هميشه از خوف خدا گريان بود ،نيست تا نگاهم کنه ...حالا سالروز شهادتت شده و من دلم پر از غصه است اما نمي دونم چطور بايد بگم ...


آخه مي دوني چه شده ؟! روزگار خيلي عوض شده داداش مهدي ...


ديگه حرف زدن از شهدا يعني جا موندن از قافله ي پيشرفت و تمدن ،يعني ديوونگي ...ديگه کسي نميگه شهيد واسه چي رفت و آرمانش چي بود ؟؟ اصلا شهيد کيه ؟؟


ديگه کسي براش اهميت نداره که مادر و پدر همون شهدايي که قرار بود جاي خالي بچه اش رو واسشون پر کنيم ،چه بلايي سرشون مياد ....


ديگه چادرهاي مشکي که يادآور چادر خاکي بي بي دو عالم بود خريداري نداره ،هر کي هم بپوشه ميشه اُمُل ! ....


داداش خوش به حالت که نيستي اين اوضاع رو ببيني ....!!


نيستي ببيني روسري همه دخترا عقب نشيني کرده و مانتوها و شلواراشون آب رفته....داداش اينجا کسي معجر از سر کسي نکشيد ، اينجا خودشون معجر از سر کشيدن !! همه اون خون هاي سرخ رنگ شماکه قرار بود به سياهي چادرهاي خواهرهاتون به امانت بسپاريد،شده رنگ و لعاب روي صورتهاشون !!


نيستي ببيني پسرها زير ابرو ميگيرن ،آرايش مي کنن،ساعتها وقتشون رو صرف موهاشون ميکنن ، و....!! يه روزگاري پسرهاي با غيرتي بودند که همه هم و غمشون دفاع از کشور و دين و ناموس اين ملت بود، اما حالا خيلي از پسرها ،خودشون شدن مخل آسايش اين مردم !!


حالا گوش اين مردم پُر شده از آهنگ ها و ترانه هاي غربي ...ياد اونايي بخير که گوششون با نواي "يا حسين " و "يا حيدر "و "يا زهرا " آشنا بود ...ياد اونايي بخير که بجاي زنگ موبايل و اس ام اس و... با صداي دعاي صباح و دعاي عهد از خواب بيدار مي شدند ....ياد اونايي بخير که قوت قلب رهبر و مردمشون بودند ...ياد همه شهدا بخير ...


حالا خيلي چيزا عوض شده ...حالا پير ما سيد علي خيلي تنها شده ...حالا قلب امام زمان (عج) به درد اومده و بي يار مونده ...حالا پسر شيعه ميره دختر غير مسلمان ميگيره و خودشم مسلموني رو رها ميکنه!!حالا کسي جرات نداره امر به معروف و نهي از منکر کنه ، چون يا کشته ميشه يا کتک ميخوره !! حالا .....


داداش عزيزم ،حرف زياده و دلم پُر ولي مجالي نيست ...در آخر ميگم :داداش مهدي عزيزم شهادتت مبارک .برامون دعا کن .
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز دلم هوای شهادت کرده.
نمیدونم چرا حس میکنم یه اتفاقی بزودی میوفته.
ولی واقعا خسته ام.
همش به خودم میگم اگر اتفاقی بیوفته فریاد میزنم::
من برای مرگ میروم..اگر زنده ماندم کم سعادتی است..اگر رفتم سعادتی است..
وقتی خاطرات زن حاج همت رو میخوندم دلم به حال خودم میسوخت.
میدونید چرا؟!
اخه حاج همت اولش پاش گیره دنیا بود ولی یهویی کند..کند و رفت..
منم اون اوایل اینطور بودم..همش میگفتم باید بمونم.
ولی جدیدا به هیچ چیز برای موندن دل نمیدم.
خلاصه بچه ها..
یه دعا بکنیم..از مولامون امام زمان..
ای مولای ما..برای شهادت ما در پیشگاه اللهی دعا کن..زیرا دیگر تاب ماندن نیست..
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
جای خالی تو

جای خالی تو

در سوز سرما نگاهت را بر سطح سفید برف بالا می کشی و تا بلندای کوه می بری.
پشت صخره ای، سربازی تن سرمازده اش را، در آغوش گرم خود می فشرد. دست هایش دیگر توان ماسیدن بر سطح یخ زده برف را ندارد.
با ناله ای جگرسوز ژ3 را بر می دارد. چون می داند اینجا کردستان است و یک لحظه غفلت یعنی چه!
***
منقل آتش زیر کرسی می رود، کلاف رنگین نخ در سر انگشتانش به هم می رسند و بافته می شوند. نگاهت را بر سطح برف بالا می کشی و تا بلندای کوه می بری. پشت صخره، پیرت تن سرما زده اش را در آغوش گرم خود می فشرد. دست هایش دیگر توان ماسیدن بر سطح یخ زده ی فلز را ندارد. زخم دست هایش را روزی که مرخصی آمده بود دیدی و به او گفتی: دست کشی برایت می بافم.
***
نگاهت را از بلندای کوه با رد باریک خون بر سطح سفید برف پایین می کشی.
***
آن سوی پنجره بخار شیشه را پاک می کنی، نگاه منتظرت در چهارخانه پنجره پیدا می شود. دست کش را روی گونه ات می گذاری و می بوسی و گاه آن را بو می کنی.
***
در مقابل نگاه منتظرت، در باز می شود.
گونه هایت می شکفد، اورکت روی شانه انداخته و ساک در دست روی پله ها ایستاده است. دست کش هایش را برایش می بری و او را در آغوش می کشی، اما تنها یک دست را روی شانه ات احساس می کنی.
 

Reza.R

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حتما ً بخونید ... پیکر 9 شهید دفاع مقدس و ...

حتما ً بخونید ... پیکر 9 شهید دفاع مقدس و ...

دیروز که خواندم پیکر 9 شهید دفاع مقدس پس از سال ها دوری از وطن ، دیروز از مرز شلمچه با کشور بازگشتند ، دلم بد جوری گرفت ؛ نه فقط به خاطر شهادت مظلومانه شان و نه تنها به دلیل غربت و سال ها دوری شان از وطن.

دلم از خودمان گرفت که چه زود و چه بی ادبانه ، از یاد برده ایم شان و دلمان خوش است که برای آنان ، گاه شمعی روشن می کنیم ، یادبودی می گیریم و البته هر از چندی ، به نام شان کنگره های پرطمطراق راه می اندازیم !

ولی هرگز به خود نمی آییم که مگر آنان برای شمع و یادبود و کنگره ، از "تنها فرصت زندگی در این جهان" چشم پوشیدند و تن شان را سپر تیر کردند؟

اگر این 9 شهید ، در روزهایی به غیر از "اکنون" باز می گشتند ، لابد دلم کمتر می گرفت اما حالا با خود می گویم: آنها که دارند ما را می بینند ، آنها که شاهد جنگ و جدال های یاران انقلاب شان هستند ، آنها که حتماً بی اخلاقی های سیاسی را نظاره گرند ، لابد که در جریان فضای دروغ و تهمت و افترا در جامعه ای که برایش جنگیدند هستند، از تشنگی قدرت و نه شیفتگی خدمت که خبر دارند و ...سپس از خود می پرسم: اگر همین چند استخوان باقی مانده از آن مردان بزرگ به سخن درآیند و نهیب مان بزنند: «آیا ما رفتیم و جان دادیم و سال ها اسیر خاک غربت شدیم تا شما با انقلاب و میهنی که برای تان نگهش داشتیم ، این کنید؟!» ، واقعاً چه پاسخی برای شان خواهیم داشت؟

به راستی آیا پاسخی به جز شرم و سکوت برای شان داریم؟
دلم می شکند از این همه نامردی که در حق آن مردان روا می داریم... !



برگرفته از عصر ایران
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
4 تا شهدن تو دانشگاه ما.
بی نام و نشون.
بدون اسم ..
آروم گرفتن توی قلب دانشگاه ما.
هر وقت میبینم جایی نوشته شهید گمنام یاد اونا میوفتم.
خیلی مظلومن.
وقتی اوردنشون , بچه های بسیج خودشون بیل گرفتن دستشون و زمین رو کندن.
خودشون خاکشون کردن.
بعدش کسی نبود واسشون مقبره بسازه.
همینطوری افتاده بودن یه گوشه.
پشت دانشکده ی ما هی ساختمونای جدید میرفت بالا..
ولی اون شهدای گمنام هیچ سقفی براشون نبود جز اسمون خدا.
وسط یه محوطه ی خاکی که خاکش از خاک پارکینگ دانشگاه نرم تر بود.
تنها چیزی که این شهدا داشتن پرچم ایران بود.
و اشک هایی که براشون سرازیر میشد.
من هر وقت میرفتم سراغشون نمیدونستم چی صداشون کنم.
میشستم و به مقبره ی ساده شون خیره میشدم..
میگفتم شهدا ببخشید..
ببخشید که اینقد ما بی چشم و رو هستیم..
ببخشید که بین ماها غریب گیر کردین..
ببخشید که گناه میکنیم..
ببخشید که دخترامون بی حجابن..
ببخشید که بعضی اوقات مثل شما به رهبرمون لبیک نمیگیم..
ببخشید که امریکا زده شدیم..
ببخشید که چشم و گوشمون رو کسایی گرفتن که شمارو موشک بارون میکردن..
ببخشید که بی خاصیتیم..
هر وقت فکر میکنم قلبم درد میگیره..میگم من بی خاصیتم..
نه واسه شهدام کاری کردم..نه برای رهبرم..نه برای کشورم..نه برای دینم..
فقط ادعا داشتم..فقط اسم شهدا ورد زبونم بوده..
امروز وقتی رفته بودم پادگان ارتش و میدیدم که جوونای این مملکت با چه قدرتی الله الله میکنن دلم میلرزید..
از ته دل مبگفتم..آقا کاش سربازت باشم..
من از سرباز بودن هیچی نمیخوام..اگر چیزی بخوام دنیایی فکر کردم..من از سرباز بودن شهادت رو میخوام..
شهادتی که شیرینیش از عسل هم بیشتره..
میرم مزار شهدا میگم شهدا دعا کنید که شهید بشم.
میرم مشهد میگم مولای من دعا کن شهید بشم.
میرم قم میگم بی بی از فاطمه ی زهرا بخوا که حکم شهادت منو امضا کنه.
چرا حکم من امضا نمیشه؟!
ینی اینقد مفید بودم که حکم منو امضا نمیکنن؟!
باور نمیکنم , چون مفید نیستم..چون سرباز نیستم..
سرباز واقعی همیشه خدمت میکنه..اونقد خدمت میکنه تا میمیره..کفنش میشه خاک وطنش..شعارش میشه دینش.
سرباز واقعی به هیچ چیز دلبسته نیس..
ینی من سرباز واقعی هستم؟!
همیشه به این فکر میکنم ..
شهدا...شرمنده ام..
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خوش به حالتون چه حالو هوایی داره این تاپیک ...

همیشه می ترسم از خدا شهادت رو بخوام ، گرچه آرزومه ولی فکر می کنم لیاقت ندارم ، الان حس می کنم آدمهای خوب توی این تاپیک دور هم جمع شدن تو رو خدا برای این دوست رو سیاهتون هم دعا کنید :gol:
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهدا ما جا مانده ايم.



چه بگويم از دنيا. نكند ما نيز مثل ديگران فراموش كنيم تمام لحظه هاي آرامش را مديون خون شماييم.
نكند همرنگ دنيا شويم.


 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالها آرزو
خیلی وقته این آرزو تو دلم مونده بود
چند سال بود به نظرم خیلی دور می یومد فکر میکردم بهش نمی رسم
به خودم دلداری میدادم میگفتم بذار بزرگ که شدم خودم یه کاری میکنم به آرزوم برسم
بلاخره یه روز رسید دیدم خیلی دور نیستم میتونم بهش برسم ولی خیلی سخت بود
چقدر خدا خدا کردم چقدر قسمتون دادم گفتم شما بخواهید میشه شما بطلبید ...
اما نخواستید میدونستم نمی خواهید آخه این همه آدم پاک
این همه منتظر واسه این فرصت بزرگ چرا من ؟؟؟
من که پر از گناهم من که ...
ولی به خدا به امام حسین خیلی دوستون دارم عاشقتونم
میگن عاشقا هیچوقت به معشوقشون نمی رسن همه تو آتیش عشقشون میسوزن
باشه منم عاشق منم می سوزم و می سازم تحمل میکنم به آرزوم نمی رسم
چه قدر قشنگه سوختن تو اتیش عشق شما
به خدا اونقد گریه میکنم شاید دلتون بسوزه
شاید یه نظر هم به من کنید ...
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
نجوا با شهیدان

نجوا با شهیدان

و اما شما عزیزان شهید! شما بر بال سپیده کدام ملک نشستید که بی امان و شتابان به سوی معبود شتافتید؟ شما در نماز شبهایتان با خدا چه گفتید که معبود اینگونه زود پذیرفتتان؟ شما خدا را به دیده بصیرت چگونه دیدید که عاشقش شدید، عاشقتان شد و به حضور پذیرفتتان؟...
پاسخم را بدهید، ترا به خدا بگویید، نگذارید که سوال هایم بی جواب بماند البته! البته که جواب ها روشن است. می دانم چه گفتید، می دانم چه خواندید، چه دیدید، کجا رفتید، در کجا هستید! شما همگی رفتید و ما را "لیاقت" رفتن نبود. عاشق کجا و عاشق نما کجا! یافتن کجا و بافتن کجا!



برگرفته از کتاب "مجموعه خاطرات-شهید پلارک"
 

Mohsen_1111

عضو جدید
دل خسته‌م جا مونده از قافلة مسافراي حرم
عمريه که تو قفس دلتنگي‌ها اسيره بال و پرم


هر روز غروب ميام، با کوله بار غصه و غم
تا دست لطفشو، بکشه آقا روي دلم

با دلي پر اميد اومدم از نگاه لطف تو حاجت بگيرم
از کرامت چشماي تو تذکرة سرخ شهادت بگيرم

اونکه شيداي شهادت نيست بجز قلبي غرق آه نداره
هرکسي داره هراس از سردادن به کربلا راه نداره

آقام آقام يابن زهرا يابن زهرا يا سيد الشهدا

--------------------------------

شما رفتيد و سهمم از فراقتون خسته حاليه هنوز
توي خط مقدم معرکه ها جاتون خاليه هنوز


آروم نمي‌گرفت ، طوفان نگاتون به خدا
درس رشادته ، دلاوري‌هاتون به خدا

چه عاشقونه جون مي‌داديد تا دل آقاتونو ماتم نگيره
لاله لاله پرپر مي‌شديد تا باغ چشماش بغض شبنم نگيره

خدا اون روزو نياره که با کوهِ غمها بمونه آقا
کربلائي ها نباشيد و تو کوفه تنها بمونه آقا

آقام آقام يابن زهرا يابن زهرا يا سيد الشهدا

عزت و سربلندي مون در گرو اطاعت از وليه
آقايي که به روي دوشش علم ولايت عليه


در اهتزازه باز ، پرچماي خونرنگِ حسين
از لطف نهضتِ ، عاشورايي ماه خمين

ايشالا با اون دستايي که داره نشون از علمدار علقمه
پرچم و مي‌ده رهبر آزادة ما دست عزيز فاطمه


تا نفس داريم تو سينه دم مي‌گيريم خوني که در رگ ماست
هدية ناقابل ما سينه زنها به سيد الشهداست

آقام آقام يابن زهرا يابن زهرا يا سيد الشهدا

--------------------------------

غروب جمعه محراب جمکرونت پناه اشکامونه
اشک چشمام براي تو عريضه غربتمو مي‌خونه

آقا ببين کسي ، ندبه هامو باور نداره
اصلاً همه مي‌گن ، شيعة تو ياور نداره

اما مي‌دونم که يه روزي از اين روزا با بيرق سرخ حسين
مي‌رسي و با ذوالفقارت محشري بر پا مي‌شه بين الحرمين

زمونه چشم انتظارِ لحظه‌هاي رجعت خون خداست
دل عالم در تب و تابِ طلوع خورشيد کرب و بلاست

آقام آقام يابن زهرا يابن زهرا يا سيد الشهدا


سبک سرود
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکبار نشد سرخ و مصیبت زده باشیم
از دامن آلوده به غربت زده باشیم
یکبار نشد آه که در وصف شهیدان
حرف دل خود را به صراحت زده باشیم
یا حداقل توی لغتنامه ماندن
زیر لغت عشق علامت زده باشیم
در سیل ملخ ها نکند ما و شما نیز
یک مزرعه ی بی بر عافت زده باشیم
از خویش بپرسیم که رسوایی خود را
تا کی همه جا رنگ جماعت زده باشیم
نزدیک بهار است بترسیم از اینکه
در پیش گل لاله خجالت زده باشیم
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این تاپیکو که دیدم یاد یه خاطره تلخ افتادم
حدود 2 سال پیش توی دانشگاه یه روز دوستمو دیدم که ناراحت بود پرسیدم چی شده , بغض کرد و گفت مائده رو میشناسی , گفتم آره همونی که توی خوابگاه باهات هم اتاقیه؟
گفت آره
پرسیدم خب چی شده ؟
دوستم جواب داد: همیشه وقتی با بچه ها تو خوابگاه از خونواده هامون میگفتیم اون هیچ وقت از پدرش حرفی تمیزد , یه بار که برای خرید میرفتیم بیرون بهش گفتم مائده چرا هیچ وقت از بابات چیزی نمیگی , با بغض گفت آخه بابام شهید شده , دوستم میگه با بغض بهش گفتم خب چرا این قضیه رو از بچه ها پنهون کردی ؟
اون گفت : آخه اگه بگم بابام شهید شده نگاه بچه ها عوض میشه ! میگن با سهمیه قبول شده ! لباسشو کیف و کفشو هر چی که داره رو از بنیاد گرفته ... میگفت باور نمیکنن من بدون سهمیه قبول شدم ,باور نمیکنن که ما با خدا معامله کردیم , میگفت تحمل نگاه های بچه ها رو ندارم ... اون گفت و...

وقتی حرفای دوستم تموم شد منم بغض کردم , با خودم گفتم شهدا شرمنده ام , شرمنده
 

Similar threads

بالا