توجه توجه:يك لحظه واسه خنده داستانهاي شيرين ملانصرالدين روبشنويد...

mohamad javid

عضو جدید
کاربر ممتاز
باسلام خدمت دوستان،ارادتمند مهندسان دوست داشتني


با خودم فكر كردم كه تو باشگاه اكثراً همه مطالب يه نمه ديگه داره تكراري ميشه..


گفتم كه هرهفته يكبار واسه كاربران عزيز داستان هاي از ملانصرالدين نقل كنيم تا يه كم از حال وهواي زند گي روز مره بيرون بيايد وخنده بر لباتون بشينه اميدوارم كه هميشه لباتون خندون وقلباتون عاشق باشه……



اولين داستان رو از ملانصرالدين كه عنوانش (حرف مرد يكي است ) رو براتون ميگم….



*****حرف مرد يكي است*****


از ملا پرسيدند چند سال داري؟گفت: چهل سال.


ده سال بعد هم پرسيدند، گفت:چهل.گفتند تو ده سال قبل مي گفتي چهل سال دارم!!


چفت: اگر ده سال ديگر هم بپرسيد، باز هم خواهم گفت چهل سال دارم چون حرف مرد يكي است.:surprised::biggrin:



و حالا دومين داستان از ملانصرالدين كه عنوانش(راست يا چپ)رو براتون ميگم…..



*****راست يا چپ*****


مهماني به خانه ملا آمده بود. شب احتياج پيدا كرد كه از اتاق بيرون رود،چون ملا را بيدار ديد،گفت:چراغ طرف راست است،به من بدهيد تا روشن كنم.


ملاگفت:مگر ديوانه شده اي؟! من در اين تاريكي از كجا مي دانم طرف دست چپ و راستم كجاست؟!!:biggrin::biggrin:


اگه شما هم از ملا نصرالدين مطلب دارين بذارين بروبچ استفاده كنند…. تا هفته ديگه پنجشنبه با اجازه باي..:gol::gol:
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان خروس شدن ملا:یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود. همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟ آن مرد گفت : نه ... ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
يكروزملا از كوچه اي ميگذشت كه مردي جلو آمده و سيلي سختي بر گوش وي نواخت. ملا توقف كرد و با چهره حيرت زده به آن مرد نگريست. مرد مزبور پس از آن كه خوب به چهره ملا نگريست دانست كه اشتباه كرده و او را به جاي شخص ديگري سيلي زده، اين بود كه شروع به عذر خواهي كرد. اما ملا سيلي خورده بود قانع نشد.و يخه مرد عابر را گرفته و او را نزد قاضي برد و تمام ماجرا را به قاضي بازگو كرد. قاضي پس از كمي فكر رو به طرف ملا كرده و گفت كه او هم يك سيلي بر گوش آن مرد بزند. ولي ملا به اين كار راضي نشد و قاضي به مرد مزبور گفتيك سكه طلا به جاي سيلي اي كه به ملا زده به وي بدهد. مرد به ناچار تسليم شده گفت پول ندارد، به خانه ميرود و يك سكه طلا براي ملا مياورد. مدتي از رفتن مرد مزبور گذشت و اثري از او پيدا نشد. ملا كه ديگر از انتظار كشيدن خسته شده بود برخاست و به طرف قاضي رفته و سيلي سختي بر گوش وي نواخت و سپس گفت: جناب قاضي چون من خيلي كار دارم بايد هر چه زودتر بروم و خواهش ميكنم وقتي آن شخص پول را آورد شما بجاي اين سيلي اي كه زدم آن را بگيريد
 

mohamad javid

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان خروس شدن ملا:یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود. همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟ آن مرد گفت : نه ... ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!

يكروزملا از كوچه اي ميگذشت كه مردي جلو آمده و سيلي سختي بر گوش وي نواخت. ملا توقف كرد و با چهره حيرت زده به آن مرد نگريست. مرد مزبور پس از آن كه خوب به چهره ملا نگريست دانست كه اشتباه كرده و او را به جاي شخص ديگري سيلي زده، اين بود كه شروع به عذر خواهي كرد. اما ملا سيلي خورده بود قانع نشد.و يخه مرد عابر را گرفته و او را نزد قاضي برد و تمام ماجرا را به قاضي بازگو كرد. قاضي پس از كمي فكر رو به طرف ملا كرده و گفت كه او هم يك سيلي بر گوش آن مرد بزند. ولي ملا به اين كار راضي نشد و قاضي به مرد مزبور گفتيك سكه طلا به جاي سيلي اي كه به ملا زده به وي بدهد. مرد به ناچار تسليم شده گفت پول ندارد، به خانه ميرود و يك سكه طلا براي ملا مياورد. مدتي از رفتن مرد مزبور گذشت و اثري از او پيدا نشد. ملا كه ديگر از انتظار كشيدن خسته شده بود برخاست و به طرف قاضي رفته و سيلي سختي بر گوش وي نواخت و سپس گفت: جناب قاضي چون من خيلي كار دارم بايد هر چه زودتر بروم و خواهش ميكنم وقتي آن شخص پول را آورد شما بجاي اين سيلي اي كه زدم آن را بگيريد

مرسي عزيزم استفاده كرديم..:gol:
 

adrineh

عضو جدید
یک روز زمستان که برف سختی باریده بود ماشین ملا و همراهانش تو برف گیر میکنه یکی از همراهانش میگه دیگه باید زنجیر بزنیم. ملا میگه: نه عزیزم بشین ، اینجا سینه بزنیم خوبه
 

Similar threads

بالا