مفهوم کاریزما( شاید بعضیا خواستن بدونن )!!!!!!!!!!!!!!!!

sara@fshar

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاريزما (Carisma)

كاريزما صفتي فوق العاده در يك شخص است. اين صفت ممكن است واقعاً وجود داشته باشد يا اينكه ادعا شود و يا وجود آن صرفاً فرض شود.
ريشه لغوي كاريزما منشأ كليسايي داشته و به معناي «عطيه الهي» است. «كاريزما» نقطه مقابل عقلاني شدن است چه در مفهوم و چه در معنا؛ كاريزما امري غير عقلاني است كه با كردار ضابطه‌مند بيگانه است. بنابراين نيرويي است كه در طول تاريخ، خالق ارزش بوده است. بنابراين شخصيت كاريزمايي، شخصيتي است كه به خاطر صفات و سلوك خود مورد توجه و تكريم قرار مي‌گيرد.[1]چنانچه اين توجه و تكريم جنبه سياسي داشته باشد مي‌تواند به استقرار «سيادت [حاكميت] كاريزمايي» منتهي گردد.
مفهوم كاريزما آنگونه كه " وبر" آن را مطرح مي‌كند، شامل كليه تنوعات و تفاوتهاي ماهوي انواع مختلف كاریزما مي‌شود. شخصيت كاريزمايي در انديشه " وبر" نوعي اهميت فلسفي نيز دارد. " وبر" معتقد است كه: چون دنياي معاصر غرب به علت وجود ژرفترين گرايش نهفته در آن يعني گرايش به عقل و منطق، به جانب استقرار ديوانسالاري در تمامي جوانب حيات اجتماعي پيش مي‌رود، آزادي فردي و فكري در آن به مخاطره افتاده است؛ بنابراين در چنين شرايطي رهبري كاريزمايي شايد تنها نيرويي باشد كه بتواند راهبري به سوي رهايي باشد.
به طور واضح مشخص نيست كه تحت چه شرايط خاصي كاريزما و جنبش كاريزمايي پديد مي‌آيد، هر چند كه " وبر" معتقد است در دوره‌هاي فشار و اضطرار فيزيكي، اقتصادي، اخلاقي، مذهبي و سياسي پيدا مي‌شود. كاريزما اساساً برخاسته از نياز دايمي انسان به تعريف زندگي خويش و واقعيت جامعه و جهان است. به عبارت ديگر كاريزمايان در طي تاريخ غير عقلاني انسان بطور مداوم تعاريف جديدي از جهان و انسان عرضه مي‌كنند و هرگاه پيرواني پيدا كنند كه خود را به تعريف عرضه شده متعهد سازند، يك جنبش اجتماعي پديد مي‌آيد. چنين جنبش‌هايي معمولاً در شرايط تهي شدن زندگي از معنا، پديد مي‌آيند و نارضايتي از محيط پيرامون، سبب مي‌شود كه پيروان كاريزمايي جديد بر اين باور برسند كه تعريف و تفسير تازه از جهان و انسان پاسخ بهتري به مسئله خلأ معنوي مزبور مي‌دهد. ميان پيروان و رهبران كاريزما، كنشي عاطفي از نوع ارادت بر قرار است. مشخصه مهم انديشه كاريزما در آراء " وبر" در واقع تجديد سنت است. سنت‌ها همواره در شرف تجديد هستند و يكي از عوامل اين تجديد، نيروي كاريزما است. جنبش پروتستان در اروپا خود مهمترين نمونه تجديد چنين سنتي بود.

ويژگيهاي رهبران كاريزما (فرهمند)
1- اعتماد به نفس: آنان نسبت به توانايي و قضاوت خود اعتماد كامل دارند؛
2- ديدگاه: هدفِ آرمان گرايانه‌اي دارند كه آينده را بهتر از وضع موجود متجلي مي‌سازد. هر قدر بين هدف آرماني و وضع موجود، اختلاف بيشتر باشد، احتمال زيادتري وجود خواهد داشت كه پيروان كاريزما، آن را به ديدگاه خارق‌العاده، رهبر كاريزما نسبت دهند؛
3- قدرت بيان: آنان مي‌توانند ديدگاههاي خود را به گونه‌اي كه قابل فهم پيروان باشد، ابراز نمايند. اين قدرت بيان به گونه‌اي است كه در گيرنده نيازهاي پيروان است. از اين رو از نيروي انگيزش بالايي برخوردار مي‌باشد؛
4- اعتقاد راسخ به هدف: رهبران كاريزما نسبت به ديدگاه و هدف خود اعتقاد دارند و آماده پذيرش ریسك‌هاي سنگين هستند. هزينه‌هاي زيادي صرف مي‌كنند و در جهت جامه عمل پوشانيدن به خواسته خود، از هيچ نوع نياز و خود گذشتگي دريغ نمي‌كنند؛
5- رفتار خارق‌العاده: آنها از نوعي جذابيت خاص برخوردارند و از نظر رفتار، پديده‌اي نو، غير متعارف و مخالف با هنجارهاي رايج ارايه مي‌دهند و چون در كار خود پيروز گردند، اين رفتارها موجب تحسين ستايش و تعصب پيروان مي‌گردد؛
6- عامل تغيير: رهبران كاريزما موجب تغييرات اساسي در وضع موجود جامعه‌شان مي‌شوند؛
7- شناخت محيط: اين رهبران مي‌توانند محدوديتهاي محيطي را به صورتي واقع گرايانه تعيين كنند و منابع لازم را براي ايجاد تغيير مشخص نمايند.
برخي از جامعه‌شناسان معتقدند " وبر" مفهوم كاريزما را ابداع نكرده است اما عمدتاً با نفوذ و تأثير آثار او اين مفهوم جزئي از زبان رايج بحثهاي اجتماعي و فرهنگي شده است.



منابع:
1- وبر، ماكس؛ اقتصاد و جامعه، عباس منوچهري و ديگران ترجمه، انتشارات موسي، چاپ اول 1374، ص 397.
2- شجاعيان، رضا؛ كاريزما و سلطه سياسي، نشريه اعتماد، مورخه 30/ 6 / 1384.
3- رضاي خاچكي؛ مفهوم كاريزما در جامعه شناسي سياسي ماكس وبر، نشريه رسالت، مورخه 12/ 6 / 1384.
4- شايان مهر، عليرضا؛ دائرة‌المعارف تطبيقي علوم اجتماعي، كتاب دوم، كيهان، چاپ اول مهر 1379 ص 486.
5- موقن، يدالله و احمد تدين؛ عقلانيت و آزادي (مقالاني از ماكس وبر و درباره ماكس وبر)، هر‌مس، چاپ اول، 1379، ص 46.


 

sara@fshar

عضو جدید
کاربر ممتاز






آسیب‌شناسی کاریزما (١)





نوشتهء: شیرین‌دخت دقیقیان


shirindokht@hotmail.com
دوشنبه ٢٣ خرداد ١٣٨٤

ناسازه‌ی کاریزما: نوسان میان خدمت و قدرت
Charisma، واژه‌ای‌ست لاتین که ارتباط مستقیم با الهیات مسیحی دارد. ریشه شناسی کاریزما به واژه‌ای لاتین معادل "گوشت بدن" یا "جسم" برمی‌گردد و اشاره به تقدسی دارد که مسیحیان برای جسم رنج کشیده‌ی پیامبر خود قائل بودند؛ زجری جسمانی و تلاشی روحانی برای پاک کردن گناهان انسان‌های دیگر و نجات آنان؛ جسمی که نمی‌میرد و استخوانی از آن شکسته نمی‌شکند. (یوحنا٣٧: ١٩)

کاریزما در زبان‌های امروزی به معنای نیروی تاثیرگذار و جذب کننده‌ی دیگران به یک فرد انسانی است که بصیرت (vision ) قوی‌تر از دیگران و طرح‌هایی مثبت برای آینده دارد. این واژه برای اولین بار توسط مَکس وبر (١٩٢٠- ١٨٦٤) در قالب ترکیب Charismatic Leadership یا رهبری کاریزماتیک وارد قلمرو مطالعات مدرن شد. بنا به تعریف وبر، مفهوم کاریزما بر این فرض استوار است که گویا موهبتی مافوق طبیعی در یک فرد هست که او را در انتخاب بهترین راه یاری می‌دهد و بنابراین، اراده‌ی او را قابل پیروی می‌داند.*

واژه‌ی کاریزما که در پیش زمینه‌ی الهیات مسیحی به معنای نیرویی مافوق طبیعی ست در وجود یک فرد انسانی که به او توان راهبری دیگران را می‌دهد، معادل‌هایی در فرهنگ‌های باستانی پیش از مسیحیت و فرهنگ‌های پس از آن نیز دارد؛ از جمله قدیمی ترین آنها، مقوله‌ی زرتشتی "سوشیانت" به معنای نجات دهنده‌ی نوع بشر در جریان پیروزی اهورامزدا بر اهریمن است. چهره‌ای که از این فرهنگ برخاست و با رفتار صلح آمیز و انسانی خود به کاریزما دست یافت، کوروش هخامنشی ست که چنین آوازه‌ای در متون مذهبی و تاریخی زمانه‌ی خود یافت.

در میان فرهنگ‌های باستانی، فرهنگ یهود، برخوردی دوگانه با مقوله‌ی کاریزما دارد. در آن دسته از متون یهودی که به شرح دوران زندگی قبیله‌ای می‌پردازند، پدران قوم دارای هیبت و کاریزما هستند و پیروی از آنها ضروری است. پس از خروج از بندگی مصر، پیامبر آنان، در حالی که تلاش در زدودن اخلاق بردگی در پیروان خود دارد، با سرکشی‌های آنها روبه رو می‌شود و هنگام چشم بستن از جهان، برای آن که پیروانش زیر تأثیر رسوم بت پرستی و توتم پرستی به پرستش مقبره‌ی او نپردازند، تنها به مکانی نامعلوم در کوه‌ها می‌رود و دیگر هیچکس نشانی از او نمی‌یابد (تثنیه ٦:٣٤). در آن دسته از متون یهودی که به دوران شهرنشینی و زوال قوانین قبیله‌ای برمی‌گردد، پادشاهان، با آن که از پشتیبانی فرازمینی برخوردارند، ولی گناهان و ستمگری‌هایشان است که برجسته می‌شود و مجازات آنها به بن مایه‌ای تکرار شونده تبدیل می‌گردد؛ مانند مجازات داوود پادشاه که به دلیل خونریزی بسیار در جنگ‌ها اجازه‌ی ساختن معبد مقدس را نیافت (کتاب اول تواریخ الایّام ٢٨:٤). انبیا‌ی یهود، از ویژگی مشابهی با کاریزما برخوردارند که در فرهنگ عبری با واژه‌ی "زِخوت" بیان می‌شود و به معنای "ارج نزد خدا"ست که واسطه‌ی بهره مند شدن دیگران از رحمت الهی قرار می‌گیرد. قدمت این مفهوم نزدیک یک هزاره بیش از کاریزماست. انبیا‌ی (از قرن ٨ ق.م تا ٥ ق.م) خارج از ساختار قدرت، منتقدان جدّی وضع موجود هستند، اغلب توسط شاهان به بند و زنجیر کشیده، در آتش انداخته می‌شوند و یا به تبعید می‌روند (مانند یرمیا‌ی نبی و عاموس نبی)، این متفکران، مفهوم خدا را از صورت قبیله‌ای و جنگ جو به خدای جهانی و رحیم تبدیل کردند و مخالف قدرت بخشیدن به یک فرد بودند. یهودیان بعدها زیر تاثیر آموزه‌های آنها و پس از خرابی معبد دوم و پراکندگی (قرن اول م.)، تاج پادشاهی را بر روی تورات گذاشتند که تا امروز، بالای هر طومار وجود دارد.

مقوله‌ی فرّه ایزدی که از متون زرتشتی به شاهنامه‌ی فردوسی راه یافته است، محک مناسبی برای بررسی این پدیده در فرهنگ ایران باستان و دگرگونی‌های آن در فرهنگ اسلامی- ایرانی به دست می‌دهد. در شاهنامه‌ی فردوسی، شاهان به گونه‌ای موروثی و طبیعی از فرّ ایزدی برخوردارند، ولی فردوسی داستان‌ها را به جایی هدایت می‌کند که اغلب، خرد پهلوانانی چون رستم، شاهان را با وجود بی‌کیاستی‌های آنها- مانند کیکاووس که به قصد تسخیر فضا در سرزمینی بیگانه سقوط کرد- نجات می‌دهد. فردوسی در داستان رستم و سهراب، از زبان رستم در پرخاش به کیکاووس می‌گوید:

چه کاووس پیشم، چه یک مشت خاک
چرا دارم از خشم کاووس باک
مرا زور و پیروزی از داور است
نه از پادشاه و نه از لشگر است

پهلوان با آن که خود از کاریزما و پشتیبانی فرازمینی برخوردار است، پس از کشتن اسفندیار که از تبار شاهان و در مرتبه‌ی بالاتر فرّه ایزدی ست ، روزگارش به سر می‌رسد. فردوسی در نوسان میان وفاداری به اصل داستان‌ها و قراردادن آنها در چارچوب خردگرایی، قالب بسته‌ی اسطوره‌های باستانی را می‌شکند و فرّه ایزدی را در انگاره‌ای عقلانی و زمینی می‌گنجاند؛ مثال آن، بیت‌های پایانی داستان کاوه‌ی آهنگر است:

فریدون فرّخ فرشته نبود
به مشک و به عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی

در سده‌های نخست هجری- شمسی، نزد ایرانیان مسلمان شده و پیرو تشیع، از سویی قائل شدن کاریزما و فرّه ایزدی برای شاهان و حکام، کم رنگ شد؛ خلفای بنی‌امیه خود را سایه‌ی خدا بر روی زمین می‌دانستند، ولی فرهنگ و اصول مذهبی ایرانیان، کاریزما را نه به حکام و خلفای برمسند قدرت، بلکه به امامانی نسبت می‌داد که اکثریت آنها به دور از منصب قدرت و در راه مبارزه با خودکامگی جان باخته بودند.

کاریزما که در فرهنگ ایران در نوسان میان دو قطب خدمت و قدرت قرار گرفته بود، تا سده‌های چهارم و پنجم در وجود رهبران نهضت‌های استقلال‌طلبانه‌ای چون یعقوب لیث صفّاری، ابومسلم خراسانی و دیگران تجسم یافت که برخی از آنها به قدرت نیز رسیدند اما، پیروی گروه‌های وسیع مردم از این سرداران به دور از رابطه‌ی فرد مقدس با پیروان خود و بیشتر به دلیل خدمت آنها بود و نه قدرت آنها. در این بین، بابک خرمدین و رهبران فرقه‌ی اسماعیلیه در میان پیروان خود، کاریزمای مذهبی ایجاد کردند.

برنارد لوییس، تاریخ شناس معاصر، روایت‌های به جا مانده از این دوران را حاکی از این امر می‌داند که مردم، همواره احترامی ژرف برای آن دسته از دانشمندان، الهیون و هنرمندانی قائل می‌شدند که پیشنهاد مقام و مسند حکومتی را رد کرده بودند (مانند خیام و ابن سینا). برعکس، در ادبیات فولکوریک و رسمی ایران، قاضی، تحصیلکرده‌ی در خدمت حکومت ، تصویری سفاک و ظالم و یا در بهترین حالت، مضحک و تمسخرآمیز دارد (٢٠٠٤Lewis,).

پس از حمله‌ی مغول و افت تدریجی خردگرایی و عمل گرایی، برای نزدیک سه قرن، کاریزما به طور عمده، از قلمرو عمل اجتماعی به عرفان، مراقبه‌ی فردی و رابطه‌ی مرید و مرشدی واگذار شد. عارفانِ صاحب کرامت و دور از قدرت، به مرکز کاریزما تبدیل شدند و این مفهوم، بیش از هر زمان در فرهنگ ایران، جنبه‌ی روحانیِِ- فردی Spirituality)) پیدا کرد. با این همه، در میان گروه‌های مقاومت علیه مغولان و سلسله‌های وابسته به آنان، سرکردگانی دارای کاریزما در میان پیروان خود، ظهور کردند (مانند نهضت سربداران خراسان).

با روی کار آمدن دوباره‌ی سلسله‌های ایرانی‌تبار، حاکمِ حکومت مرکزی مقتدر، به دلیل نیاز مردم به برقراری نظم و امنیت در راه‌های مسافرتی و بازرگانی و نیز جلوگیری از چپاول شهرها و روستاها توسط راهزنان یا مهاجمان خارجی، از گونه‌ای شکوه، محبوبیت و یا هیبت برخوردار شد.

شاید بتوان گفت که از این پس، دو مقوله‌ی کاریزما و قدرت که در مقاطعی از تاریخ، دو قلمرو متفاوت و حتی متضاد در فرهنگ ایرانی به شمار می‌رفتند، در یکدیگر آمیختند و مرزهای آنها یکسره مخدوش شد. تصویر نادرشاه و کریم‌خان زند در متون ادبی و تاریخی، این فرض را تقویت می‌کند که تواناییِ به نظم کشیدن کشور، مهار ملوک‌الطوایفی و آبادانی و رونق، نوعی هیبت و رعب به این شاهان می‌بخشید و از آنجا که معمولا، در چنین شرایطی، قانون، فرصتی می‌یافت که چهره‌ی عدل گستر خو د را هم نشان بدهد، در این پیش زمینه‌ی هیبت و رعب، ‌هاله‌ای از کاریزما حاکم حکومت مرکزی را در میان می‌گرفت. این نوع از کاریزما با روی کار آمدن سلسله‌ی قاجار، رو به افول گذاشت و هر بار که وزیرانی چون میرزاابوالقاسم قائم مقام و یا امیرکبیر به دلیل تدبیر و خدمت، مورد علاقه‌ی مردم قرار گرفتند، دستگاه حکومتی، آنان را یا سرکوب و یا نابود کرد و به جعل لفظی کاریزما برای شاهان قاجار پرداخت. گونه‌ای از این کاریزمای اجباری و ساختگی در لقب‌های آن دوران، مانند "شاه شهید" و "ظل‌الله" بازتاب می‌یابد. ضعف حکومت مرکزی قاجار، وضع نابسامان اقتصادی مردم، شکست‌های پی درپی در میدان جنگ و معاهده‌های شرم‌آور گلستان و ترکمان چای که سرزمین‌های وسیعی از ایران را به تزارها سپرد، کاریزمای تبلیغاتی را یکسره بی‌رنگ کرد.

با آغاز جنبش مشروطه، کاریزمایی تازه نفس، در وجود رهبران جنبش پدیدار شد که دوباره از مقوله‌ی "قدرت" فاصله گرفت و به مقوله‌ی "خدمت" نزدیک شد. جنبش مشروطه با دستاوردهایی چون مشروط کردن سلطنت، تشکیل پارلمان و نهاد نمایندگی و به کرسی نشاندن آزادی بیان و قلم، کاریزما را به شخصیت‌های ترقی‌خواه، نویسندگان، روزنامه‌نگاران و سرداران مقاومت در برابر استبداد سپرد.

جنگ جهانی اول، ورود نیروهای انگلستان به خاک ایران برای کمک رسانی به روس‌های سفید در جریان جنگ داخلی روسیه و نیز هرج و مرج ناشی از فرسایش نبرد میان نیروهای ترقی و ارتجاع و چیره نشدنِ قطعیِ یکی بر دیگری، پس روی و شکست جنبش مشروطه را شتاب بخشید. کاریزمای برخاسته از خدمت با خنثی کردن یا قتل رهبران سیاسی، فکری و نظامی جنبش مشروطه، به خاک و یا به خون نشست.

استبداد داخلی به یاری نیروهای استعماری که از چهارصد سال پیش از آن، زبان، فرهنگ و تاریخ ایران را در دانشگاه‌های خود مطالعه و تدریس می‌کردند و به نقطه ضعف‌های آن آگاه بودند (Lewis,2003) سکه‌ی کاریزما را ضرب کردند و بار دیگر مرزهای کاریزما و قدرت، با برقراری نظم آهنین، مخدوش و هیبت و رعب با کاریزما اشتباه گرفته شد.

از مطالبات جنبش مشروطه که هم خواهان مدرنیته (دمکراسی و فضای باز اجتماعی) و هم مدرنیزاسیون (صنعتی و به روز کردن اقتصاد و کشورداری) بود، تنها مدرنیزاسیون باقی ماند که آن هم به دلیل کج‌دار و مریز کردن با بقایای فئودالیزم به گونه‌ای اساسی اجرا نشد. حکومت مرکزی قدرتمند، راه‌ها، خطوط آهن، نیروی برق و سدسازی را تا نقاط دور گسترش داد، با گران‌فروشی، راهزنی و باج‌گیری مبارزه کرد، مدارس و دانشگاه‌هایی به سیاق اروپایی تأسیس و پوشش مردم را به لباس‌های رایج زمان، نزدیک کرد. همه‌ی اینها، تسکین و جبران زودگذری بود برای از دست رفتن آزادی‌های مدنی.

دهه‌های بیست و سی میلادی همزمان بود با گسترش جهانی پدیده‌ی توتالیتریزم. استالین در روسیه، موسولینی در ایتالیا، ژنرال فرانکو در اسپانیا، هیتلر در آلمان و امپراتور ژاپن، نمونه‌هایی از رهبرانی بودند که با تکیه به گونه‌ای کاریزما، توده‌های نامتشکل و نمایندگی نشده‌ی مردم را که، تجربه‌ی ناقص و اندکی از دمکراسی داشتند و یا اصلاً با آن بیگانه بودند، با خود همراه کردند. کلمانسو، ژاکوبن مشهورِ فرانسوی در اواخر قرن نوزدهم، از دادن نام Peuple یا مردم به این توده‌های نامتشکل خودداری می‌کرد و آنان راPopulace یا توده‌ی ناآگاه و آلت دست می‌نامید. این نیروهای مهار نشدنی که به دلیل فقر فرهنگی، فشار نیازهای اولیه‌ی برآورده نشده و حس حقارت، به آسانی آلت دست می‌شوند، نهادهای بالقوه‌ی دمکراسی چون مجلس‌ها و جمهوریت را خنثی یا منحل و همه چیز را به رهبران خوش خط و خال می‌سپرند! از آنجا که توتالیترها برنامه ریزهای خوبی به شمار می‌روند و به بهای سنگینی که جوامع آنها می‌پردازند، چهارچوب پیش ساخته‌ی طرح‌های اقتصادی پنج ساله، دهساله و غیره به اجرا درمی آورند، شماری از این حکومت‌ها در نیمه‌ی قرن بیستم، به موفقیت‌هایی در این زمینه دست یافتند. آنها بقای کاریزمای حکومتی خود را در سیاست داخلی، با گسترش مدنیزاسیون و در سیاست خارجی، با برانگیختن بلندپروازی‌های جهانگشایانه و جنگ تا مدتی تضمین کردند. جنگ، به دلیل آن که تقسیم بندی‌ها و مطالبات معین را محو و یا سرکوب می‌کند، از جمله ابزارهای کارساز است. آن چه دیر یا زود، در همه‌ی این موارد، به کنار رفتن نقاب کاریزما و آشکارگی چهره‌ی زشت آنان انجامید، سرکوب آزادی‌های مدنی بود؛ تیشه‌ای که توتالیتریزم دیر یا زود به ریشه‌ی خود می‌زند.

در دهه‌ی چهل و پنجاه میلادی (بیست و سی هجری – شمسی) در ایران، کاریزما بار دیگر از قدرت فاصله گرفت ولی این بار نه آن اندازه که یکسره در چارچوبی خارج از ساختار قدرت سیاسی قرار بگیرد.

دکتر محمد مصدق، پیروزی بزرگ خود بر شرکت‌های نفتی بین‌المللی و ملی کردن نفت ایران در دادگاه لاهه را زمانی به دست آورد که در مسند صدارت بود، ولی دکتر مصدق به دلیل رویارویی با نیروهای ارتجاع در ساختار قدرت، در میان مردم به محبوبیت و کاریزما دست یافت.

بررسی تاریخ شخصیت‌های ملی دیگری که پس از مصدق و زیر تأثیر آوازه‌ی جهانی او، به ویژه در کشورهای جهان سوم، ظهور کردند (طیفی از عبدالناصر تا آلنده)، این پیش فرض (Hypothesis) را تقویت می‌کند که وقتی نهادهای بالقوه‌ی دمکراسی وجود ندارند و یا ضعیف و بی‌محتوا شده‌اند، توده‌های نمایندگی نشده‌ی مردم که هنوز مطالبات گنگی دارند، همه‌ی امید خود به بهبودی وضع موجود را در وجود یک نفر می‌بینند و از او انتظار اقدامات شگفت انگیز دارند. آنها می‌کوشند بی‌هویتی خود را در پشت هویتی غول آسا پنهان کنند. آنها جبران حسّ درماندگی خود را در ظهور کسی می‌بینند که به گونه‌ای معجزه آسا آنها را نجات دهد. هر چه فشار این توقع‌ها بر روی شخصیت کاریزماتیک سنگین‌تر شود، شکست او محتمل‌تر می‌گردد. تمرکز فشار دیدگاه عمومی بر یک فرد، مقوله‌ای‌ست یکسره متفاوت با پشتیبانی همگانی از آن فرد. اوج گرفتن کاریزما و محبوبیت شخصیت‌های مردمی در دوران‌های بحران، به گونه‌ای ناسازه‌وار (Paradoxical) آنها را به سوی فلج شدگی یا شکست می‌کشاند. انتظارهای نامعقول، موج انتقادهای کوبنده و کاسه‌های داغ‌تر از آشی که نیروهای ارتجاع در سفره‌ی مطالبات مردم می‌گذارند، این بحران را شتاب می‌بخشند و جوّ رعب یا رودربایستی در برابر خرد انتقادی و مستقل اندیشی ایجاد می‌شود. بسیاری، از ترس آن که به اردوگاه ارتجاع نسبت داده شوند، به این جوّ تسلیم می‌شوند. توده‌های نامتشکل مردم، به امید نیروی فرضی‌ای که به شخصیت کاریزماتیک خود نسبت می‌دهند، از تشکل و تقویت نهادهای بالقوه‌ی دمکراسی غافل می‌مانند.

اما انتظارِ همه چیزدان و "همه توان" (Omniscient & Omnipotent) بودن شخصیت کاریزماتیک ، خیلی زود به دلسردی و یأس می‌گراید، زیرا با واقعیت‌های توان و گنجایش انسانی همخوانی ندارد. در چنین چرخش گاه‌های تاریخی ست که توده‌های امید بسته به کاریزما و یا آرزومند ظهور آن، وقتی چشم باز می‌کنند که هم او را از دست داده اند (مانند دکتر مصدق) و هم نهادهای بالقوه‌ی دمکراسی و موجود را (انحلال و تشکیل مجلس‌های فرمایشی).

در کشورهایی که دارای سابقه‌ی طولانی نهادهای دمکراسی نیستند و مانند اکثر کشورهای اروپایی و آمریکا بیش از چهار صد سال برای شکل بخشیدن به مرحله‌ی دمکراسی کنونی خود تلاش نکرده‌اند، این خطر هست که توده‌ها در اثر خطای شناختی و ناکجاآبادپردازی، فرض را بر امکان خلق آنی دمکراسی بگذارند و تمامی مسئولیت آن را از یک فرد و نه نهادهای نمایندگی بخواهند. مردم سالاری در جوامع پیشرفته محصول مدیریت، توزیع و واگذاری مسئولیت‌ها به کاردانان و کارشناسان، Delegation و مشارکت جامعه مدنی، Civil Society ، است.

ملت‌ها، با پرداخت بهایی سنگین به تجربه و شعور سیاسی دست می‌یابند و آنگاه هر یک در وقت خود، در برابر حل این ناسازه قرار می‌گیرند: از سویی سرکوب نهادها و آزادی‌های مدنی، به پیدایش و رشد کاریزما دامن می‌زند و پیروان، به دنبال مسیحایی می‌گردند که صلیب مطالبات پیچیده‌ی اجتماعی خود را به امید نجات سراسری، بر دوش او بگذارند؛ ولی از سوی دیگر، امید بستن به چنین "ناکجامَردی" (بروزنِ اَبَرمرد!)، سرانجامی جز دلسردی و کنار کشیدن پیروان، پس روی جنبش‌ها، برقراری دیکتاتوری‌های جدید و سرکوب دوباره‌ی آزادی‌های مدنی ندارد.

اگر، "قدرت، فساد می‌آورد و قدرت مطلق، فساد مطلق" (Arendt1951)، شاید بر این وزن بتوان گفت: کاریزما خرابی می‌آورد و کاریزمای مطلق، خرابی مطلق!
 

shahruzs

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاریزما یه همون جذبه روحانی به زبونی ساده تر اونجایی هست که با دیدن کسی می گویید از این یارو خیلی خوشم میاد بدون اینکه دلیلش رو بدونم و در نقطه مقابل فرد بی کاریزما رو بدون هیچ دلیلی دوست ندارید
و در مباحث پیشرفته تر و علوم مربوطه هم دوستان توضیح دادند که کاریزما قدرتی است که برخی افراد دارند که میتونند تاثیر گذاری زیادی در افراد پیرامون خود داشته باشند
فکر نکنم با توجه به مطلب خوب استارتر دوستان دیگر بیش از این نیاز باشه :gol:
 

sara@fshar

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسیب‌شناسی کاریزما (٢)

آسیب‌شناسی کاریزما (٢)

آسیب‌شناسی کاریزما (٢)

نوشتهء: شیرین‌دخت دقیقیان


Shirindokht@hotmail.com
چهارشنبه ٢٥ خرداد ١٣٨٤

بخش دوم: رهبری کاریزماتیک
نخستین بار، جامعه شناس آلمانی، ماکس وبر، (١٩٢٠- ١٨٦٤) اصطلاح "رهبری کاریزمایتک" را ابداع کرد و واژه‌ی Charisma را از الهیات مسیحی وارد واژگان مدرن کرد. بنابه تعریعف وبر، مفهوم کاریزما بر این فرض استوار است که گویا موهبتی مافوق طبیعی در یک فرد هست که او را در انتخاب بهترین راه یاری می‌دهد و بنابراین، اراده‌ی او را قابل پیروی می‌داند. پیروان چنین فردی، با آن که در جامعهء مدرن و صنعتی زندگی می‌کنند، او را مافوق بشر و قادر به انجام کارهای بزرگ و دشوار می‌بینند.

وبر که یکی از منتقدان بوروکراسی و سیستم‌های اداری و مدیریتی خشک و بیروح بود، این امکان را در نظر داشت که رابطهء پیروان و شخصِ دارای پاریزما، بتواند سیستم بوروکراسی را تعدیل کند. با این وجود، وبر به گونه‌ای واقع بینانه به سویه‌های دیگر پدیده‌ی کاریزما نگاه می‌کرد. او رهبران کاریزماتیک را اغلب افراد بلندپروازی می‌دانست که علیه سنت‌ها و وضع موجود سخن می‌گویند و توده‌های مردم را با خود همراه می‌سازند. بنا به تحلیل وبر، بقای کاریزما نیاز به بازسازی مداوم آن از راه عمل مداوم به نفع جامعه دارد، وگرنه افول می‌کند و پیروان، پراکنده و پشیمان می‌شوند. امتیاز مثبتی که وبر به کاریزما در قلمرو اجتماعی می‌دهد، بی‌شباهت نیست با آن چه علم مدیریت در تقابل سیستم‌های Big Machine با Miniature Society می‌گوید: این دو گرایش بسته به آن که اساس مدیریت را بر بازده و کار ماشینی بی‌روح بگذارند
(Big Machine) و یا بر مناسبات انسانی و پویش‌بندی‌های ظریف ارتباط‌گیری انسانی Miniature Society) ( ، تعریف می‌شوند. سیستم بوروکراتیک در چنین طیفی به Big Machine نزدیک‌تر است، زیرا خالی از کنش و واکنش‌های انسانی و کسل کننده است. ولی در رابطهء پیروان و رهبران کاریزماتیک، گونه‌ای پویش‌مندی انسانی وجود دارد. وبر یادآور می‌شود که اگر عمل مداوم به سود پیروان از سوی رهبران کاریزماتیک قطع شود و مناسبات متقابل آنها با پیروانشان یکطرفه شود، پیروان از شور و شوق می‌ایستد و رهبران، قدرت خود را استوار می‌کنند. رهبران کاریزماتیک که در ابتدای کار از راه نقد سنت برای خود پایگاه پشتیبانی درست کرده بودند، بیش از پیش به شیوه‌های سنتیّ اقتدار روی می‌آورند، وعده‌های خود را فراموش می‌کنند و پیروان سابق خود را به بردگی فکری و شخصیتی می‌کشانند.

وبر، راه را برای کنکاش‌های بعدی متفکرانِ دهه‌های بعد چون آدورنو، هورکهایمر و آرنت در تحلیل پدیده‌ی توتالیتریزم گشود. آرنت نشان داد که توتالیتریزم پدیده‌ای‌ست متفاوت با استبداد کلاسیک. دیکتاتوری پدیده‌ای منحصر به عصر مدرن نیست و هر چند که گونه‌های خاص آن در دوران جدید شکل گرفتند ولی، پدیده‌ای به قدمت جوامع بشری بوده است. توتالیتریزم پدیده‌ای منحصراً مدرن به شمار می‌رود. دیکتاتوری یا به گونه‌ای موروثی و یا در اثر جنگ، کشورگشایی‌ها و یا کودتا شکل می‌گیرد. تزارهای روسیه، دیکتاتور بودند اما نه مردم آن‌ها را بر تخت شاهی نشانده و نه پشتیبانی کرده بودند. هیتلر با رای اکثریت و پشتیبانی توده‌های عظیم آلمان و اتریش و با جریانی شبیه به انقلاب به روی کار آمد. اساس پدیده توتالیتریزم را، رابطه‌ی میان رهبری و پیروی تشکیل می‌دهد، زیرا نمی‌توان سیر رویدادها را محصول اراده و در قلمرو مسئولیت یک نفر دانست. پیروان نیز باید ویژگی‌هایی داشته باشند تا چنین افرادی را بال و پر دهند.

سال‌ها پیش از ظهور نازیسم در آلمان، ویلیلهم لیبکنشت، از رهبران سوسیال دمکرات اروپا، از اتریش گریخت و در خانهء کارل مارکس در پاریس ساکن شد. او بعدها در یادهای خود، به نوشته‌ای از مارکس اشاره می‌کند که او را نه ستایشگر انقلاب، بلکه منتقدی معرفی می‌کند که حقانیت بی‌قید و شرط و تقدس توده‌ها را زیر سئوال می‌برد و انگیزه‌ء نهفته در پس پرده‌ی انقلاب‌ها را شکوه‌زدایی می‌کند. مارکس در نامه‌ای، در مارچ ١٨٤٣ به دوست خود، راگ، می‌نویسد:

"من در حال سفر در هلند هستم. تا آن جا که از روزنامه‌های محلی و فرانسوی فهمیده‌ام، آلمان در لجن غوطه می‌خورد و هر چه ژرف‌تر در آن فرو می‌رود. به تو اطمینان می‌دهم که هر چند باید حس غرور ملی داشته باشی، ولی شرم ملی احساس می‌کنی؛ حتی در هلند، فرودست‌ترین فرد هلندی، هنوز در برابر بزرگ‌ترین افراد آلمانی، شهروندی هوشمند به شمار می‌رود. دیدگاه‌های خارجیان درباره‌ی دولت پروس را دیگر نگو! افکار عمومی، حالتی انزجارآمیز دارد و دیگر کسی فریب این نظام و طبیعت ابتدایی‌اش را نمی‌خورد.
البته مکتب فکری جدید، دستاوردهای خوبی داشته ولی دیگر پرده‌ی دل انگیز لیبرالیزم سقوط کرده است و مشئوم‌ترین گونه‌ی استبداد با عریانی تمام در برابر چشمان جهانیان قرار گرفته است. این هم یک انقلاب است، هر چند که وارونه. این حقیقتی‌ست که به ما پوکی وطن‌پرستی‌مان و ماهیت اداره‌ی کشورمان را نشان می‌دهد و به ما می‌فهماند که باید صورت خود را از شدت شرمندگی در میان دستانمان فرو ببریم. تو قطعاً به من نگاهی می‌کنی و با لبخندی می‌پرسی: یعنی چه؟ با شرمندگی که نمی‌توان انقلاب به راه انداخت! من پاسخ می‌دهم: شرمندگی خود یک انقلاب است... شرمندگی خشمی‌ست که فرو خورده شده است... اگر زمانی یک ملت واقعاً از خود شرمنده باشد مثل شیری در کٌنام برای طعمه دندان قروچه می‌کند. من قبول دارم، حتی در آلمان شرمندگی هم هنوز وجود ندارد؛ برعکس، فلک زده‌ها هنوز وطن‌پرست هستند." (Liebknecht, ١٨٩٦)

همزمان با مارکس، متفکران دیگری در اروپا، خطر رفتار واکنشی توده‌ها و افتادن آنها در جریان‌های تخریب گرایانه‌ای را که یا از سوی ارتجاع دامن زده می‌شود و یا به نفع آن تمام می‌شود، گوشزد کردند. ژاک کلمانسو، از رهبران ژاکوبن‌ها میان واژه‌های "مردم"، Peuple و Populace که ته‌نشینی از تمام طبقات اجتماعی‌ست فرق می‌گذاشت و واژه‌ی "مردم" را تنها شایستهء طبقات و گروه‌های نمایندگی شده و آگاه به درخواست‌های خود می‌دانست. بنا به تعریف او، Populace عامهء ناآگاه، آلت دست و تفالهء طبقات اجتماعی‌ست که همواره خود را فراتر از پارلمان‌ها و دیگر نهادهای بالقوه‌ی دمکراسی، چون جمهوریت، قرار می‌دهند. علت اساسی این رفتار آن است که توده‌ی نمایندگی نشده، جایی و صدایی در این نهادها نیافته است. وجود چنین توده‌هایی نشان از آن دارد که نهادهای دمکراسی، کارکرد ضعیف داشته، از پس تامین حقوق و آزادی‌های مدنی همهء مردم برنیامده و قانون مدنی را شامل حال همهء طبقات و گروه‌های اجتماعی نکرده است. از این رو توده‌ی نمایندگی نشده و محروم از قانونِ حمایت گر، و معتقد به قانون گذاری در خیابان می‌شود.

کلمانسو، در نفی حرکت اوباشی که از اتهام دروغین به آلفرد دریفوس حمایت کردند و در خیابان‌های پاریس، اقلیت یهودی را مورد خشونت و چپاول قرار دادند و خطاب به همهء کسانی که اوباش را مردم و محق در انجام هر کاری می‌دانستند، گفت: "مردم خدا نیستند. خودکامگی خشونت‌آمیزی که 'جمع' در خیابان‌ها به راه انداخته، قابل قبول‌تر از استبداد 'فرد' بر تخت پادشاهی نیست". کلمانسو، امیل زولا را ستایش می‌کند، زیرا تا آن زمان، بسیاری در برابر خودکامگی فردی ایستاده بودند ولی زولا با وجود آن که روزنامه‌ها حمله‌کنندگان را 'مردم' می‌خواندند و اوباش او را تهدید به مرگ می‌کردند، به دفاع از بیگناهی دریفوس پرداخت. امیل زولا با کردار و اندیشهء خود، مفهوم مدرن 'روشنفکر' را شکل بخشید. او برای اولین بار، واژه‌ی Intellectuel در زبان فرانسه را به معنای امروزین روشنفکر در "بیانیهء روشنفکران" به کار برد: کسی که از وجدان بیدار، ذهن نقاد، حس مسئولیت و شهامت مدنی، چه در برابر قدرت و چه روی در روی توده‌های ناآگاه، برخوردار است، مفهوم Intelligentsia که برابر مفهوم روشنفکر قرار می‌گیرد، به گروهی تحصیلکرده ولی دارای عقاید بسته و در خدمت قدرت، گفته می‌شود. (دکتر جهانبگلو، ٢٠٠٠).

وجدان بیدارِ روشنفکر، مهاری‌ست بر اقتدار و سدّی‌ست در برابر خودکامگی فرد و جمع و چنان چه، به برقراری اقتداری جدید دست بزند، از ماهیت خود تهی می‌شود. به گفتهء کارل پاپر، اگر برخی متفکران، با خلق مفاهیم راست کیشی و کج اندیشی Orthodoxy vs. Heresy ، افکار نژادپرستانه و ایدئولوژی‌ها را تولید نمی‌کردند و گسترش نمی‌دادند، خدمت بزرگی کرده بودند! (Popper، (١٩٨٥ .

نظریه‌های شبه علمی و شبه عقلانی توجیهی نظری، برای فریفتن توده‌های ناآگاه به شمار می‌روند؛ ولی تنها عامل تاثیرگذار نیستند. عوامل دیگری در دل اجتماع، در پدید آمدن کاریزمای مخرب در اطراف یک فرد و حرکت توده‌ها برای رساندن او به قدرت دخالت دارند که تابع پویش‌مندی‌هایِ (Dynamics) گوناگون میان دو پدیده‌ی رهبری و پیروی هستند *.

رهبران کاریزماتیکِ توتالیتر، اغلب، سخنرانان چیره دستی هستند که با گفتار پرخاشگر و محسورکننده و صدای برانگیزاننده‌ی خود، حس قدرت را به پیروان القاء می‌کنند. آنان زیرک هستند و می‌دانند چگونه با لحن عوام پسند برای حلّ امور پیچیده‌ی اجتماع، نسخه‌های گول زننده‌ی ساده بپیچند. آنها از نارضایتی‌های توده‌ها باخبرند و خود از اعماق تیره‌ای می‌آیند که در آن فقر، بی‌عدالتی، تبعیض، آزار جنسی و نابسامانی‌های خانوادگی بیداد می‌کند. اغلب آنها در اثر زخم‌های روحیِ دوران کودکی و نوجوانی حس انتقام جویی نیرومندی دارند (٢٠٠٠,Lindholm(. از جمله رؤیاهایی که آنها در میان توده‌های ناآگاه دامن می‌زنند. رؤیاهای بازگرداندن 'عصر طلایی'، 'تولد دیگر'، 'احیاء نژاد' و 'برقراری ملی' هستند. آنها خود را با حاکمان افسانه‌ای آرمان شهرها یا به بیان بهتر "ناکجاآبادها" همسنگ می‌دانند. مکس وبر، در این مورد، اصطلاح "دیروز جاودانه" را به کار می‌برد؛ نیروی خیال‌انگیزی که حس اقتدار را زنده می‌کند (١٩٨٥Kupper & Kupper( . شاید به این گفتهء مكس وبر بتوان افزود که این نیروی خیال‌انگیز، در حقیقت فرافکنی 'دیروزِ از دست رفتهء' کودکی و نوجوانی، پیش از پدیداری گسستگی‌های روانی در آنهاست.

رهبران دارای کاریزمای فریب و قدرت، در اثر این گسستگی‌ها، حس تحقیر و نفرت از خود را پشت نقابی از خود شیفتگی و تصورِ همه توانی و همه دانی پنهان می‌کنند. مایکل مکابی، از پژوهشگران معاصر دانش مدیریت، ویژگی‌های این گونه از رهبران را که دارای کاریزمای منفی یا قدرت هستند، در مقاله‌ای با عنوان "Narcissistic Leaders"، یا رهبران خودشیفته، بررسی می‌کند. مکابی، افراد دارای کاریزما را به درجاتی دچار خودشیفتگی می‌داند. حد معتدلی از خودشیفتگی با خصلت‌های مثبتی چون داشتن دورنمای بلندپروازانه یا Vision و اراده‌ی تحقق امور دشوار و نوآوری همراه است که مکابی آن را پایهء کاریزمای مثبت و ایجاد تحول مثبت اجتماعی می‌داند(Maccoby, ٢٠٠٠).

مکابی با رویکردی فرویدی، افراد را به سه دستهء Obssessive (وسواسی، منظم و با وجدان، Erotic (عاطفی و مهرطلب) و Narcissistic (خودشیفته) تقسیم و یادآوری می‌کند که شخصیت متعادل، از هر سهء این حالت‌ها به گونه‌ای موزون برخوردار است. میزانی از خودشیفتگی برای حفظ احترام خود، اعتماد به نفس و علاقه به خود لازم است تا فرد، پایمال دیگران نشود و حق خود را طلب کند . میزانی از وسواس و مهرطلبی نیز لازم است تا فرد، نظم و وجدان بیدار و نیز توانایی مهرورزیدن به دیگران داشته باشد. چنان چه این دو عامل ضعیف باشند و نتوانند خودشیفتگی فرد را به تعادل برسانند، حالت بیمارگونه و حتی جنون خودشیفتگی ظهور می‌کند. مکابی استدلال می‌کند که این گونه افراد، پیرامون خود فضای قدرت وسلطه پدید می‌آورند و با حالت تهاجمی، هدف‌های خود را دنبال می‌کنند. ممکن است آنها در رأس موسسأت، نهادها و یا جنبش‌ها قرار گیرند و هرگونه اندیشهء انتقادی از سوی پیروان خود را با تهدید و خشونت پاسخ دهند. ناسازه آن است که به این ترتیب، تنها افراد چاپلوس و بله قربان گو پیرامون او باقی می‌مانند و چون هیچ کس شهامت گوشزد اشتباه‌های آنان را ندارد، خود و کل سیستم را چهار نعل به سوی فاجعه می‌برند. آنها عاطفه و مهرورزی به کسی جز خود ندارند و با آن که اغلب دارای IQ بال هستندا ولی هوش عاطفی Emotional Quota، پایین دارند. آنها تنها به کسانی که تصویرشان را آینه وار باز بتابند، امتیازهایی می‌دهند. با وجود بی‌عاطفگی، وانمود به احساسات غلیظ و غلّوآمیز از ویژگی رهبران خودشیفته است. نادین گوردای مر ، از رهبران جنبش افریقای جنوبی در دههء نود، در این باره می‌گوید: "احساساتی گری، آن روی سکهء فاشیزم است. (گوردای مر ١٩٩١).

این رهبران، نه تنها در جبههء ارتجاع و فاشیزم، بلکه نزد انقلابیون نیز ظهور می‌کنند. آنها، از هر جبهه باشند، به دلیل توهم همه چیز دانی و همه توانی، افراد متخصص و داناتر از خود را تاب نمی‌آورند. از این رو همیشه نالایق‌های چاکرمنش را به کارهایی می‌گمارند که انجام آنها نیاز به دانش و کارشناسی دارد. از سوی، دیگر، جریان کسب داده‌های دقیق از محیط (Data) به سوی آنها و تفسیر و جمع بندی آن به شکل اطلاعات (Information) کاهش می‌یابد و سیر نزولی آغاز می‌شود (Maccoby, ٢٠٠٠) . رهبران خود شیفته به تدریج محبوبیت خود را در میان نزدیکان خود نیز از دست می‌دهند؛ زیرا هرگز دهان به تحسین کسی نمی‌گشایند و همهء اعتبارها را به حساب خود واریز می‌کنند. در این حالت، توطئه‌های داخلی برای سرنگون کردن آنها شکل می‌گیرد (مانند سوءقصد به هیتلر و توطئهء نزدیکان صدام حسین علیه او).

جوامعی که نهادهای فعال نمایندگی، مدیریت جمعی و قانون مدنی دارند، تضمین‌های محکم تری برای پیشگیری و مقابله با پدیده‌ی کاریزمای منفی و خودشیفته دارند و آن گونه که کارل پاپر می‌گوید، به پی ریزی نهادهایی می‌پرداز ند که با وجود آنها، رهبران نالایق درصورت ظهور، نتوانند آسیب‌های عظیم به اجتماع بزنند.

در همهء زمان‌ها و در همهء جوامع، همواره گروهی پیشتازان تحولند که بدون تلاش‌های آنان، پیشرفت‌های امروزی بشر در ذهن نمی‌گنجد. آنان پیامبران، دانشمندان، اندیشمندان، انقلابیون، اصلاح طلبان و هنرمندانی بوده‌اند که نیروی هوش عقلانی- عاطفی و نیز بصیرت خیرخواهانه‌ی خود را به نیروی چرخ‌های تحول افزوده‌اند. این افراد، درصد اندکی از جمعیت هر نسل و جامعه را تشکیل می‌دهند. آن دسته از این شخصیت‌ها که از نیروی کاریزما برخوردارند، ولی آگاهانه و با وجدان بیدار آن ِ را مهار می‌زنند، و جلوی کج روی و گرایش خود به سوی سوءاستفاده از نفوذ و محبوبیت را می‌گیرند، دستاوردهای ماندگارتر و مفیدتری دارند(Autry, ٢٠٠٠) .

مفهوم راهگشایی یا Leadership -- که می‌تواند با کوشش جمعی پژوهشگران ایرانی، معادل‌های بهتری در زبان فارسی بیابد -- بر اساس واگذاری مسئولیت‌ها یا Delegation تعریف می‌شود و نه بر اساس قدرت. راهگشایی پیشرفته، بستر خود را در منش و اخلاق مشارکتی می‌یابد و نه رفتار رقابتی،(Cooperative vs. Competitive). شیوه‌های دمکراتیک مدیریت، چه در سطح خُرد (نهادها و سازمان‌ها) و چه در سطح کلان (جوامع و کشورها)، تعادلی ظریف میان هوش عاطفی و هوش عقلانی پدید می‌آورند تا مهاری باشد بر گرایش هوش مُجرد به فریفتن و آلت دست قرار دادن دیگران. این اصول، به زبان، آسان می‌نمایند، اما پی‌ریزی آنها در جوامع، نیاز به پیگیری نهادینه شده‌ی آنها و دگرگونی ذهنیت همگانی نسبت به مفاهیم مدیریت و راهگشایی دارد. راهگشایی، در مفهوم پیشرو آن، مانند کاریزما، بیش از پیش از مقولهء قدرت فاصله می‌گیرد و به مقولهء نمایندگی و خدمت نزدیک می‌شود. پویش مندی میان "راهگشا" و "راه رو"، جایگزین رابطهء سنتّی رهبر و پیرو شده است.
راهگشایی مردم سالارانه، در گام نخست، باید از اسطوره‌ها و ذهنیت‌های خطایی که ته نشین هزاره‌های تاریخ سلطه است، فاصله بگیرد. این اسطوره‌ها در جوامع مدرن دائماً در حال بازتولید در شکل‌های زبانی، تصویری، تبلیغاتی و غیره‌اند (١٩٧٢Barthes, ) و به گفتهء ارنست کاسیرر (١٨٧٤-١٩٤٥) در اسطوره‌ی حکومت، مانند ماری در کمینِ فرصت مناسب برای بیرون آمدن از لانهء خود هستند. تا زمانی که جوامع به روش عقلانی می‌توانند دشواری‌های خود را حل کنند، این اسطوره‌ها کمتر امکان بیرون خزیدن می‌یابند. وقتی جوامع برای مقابله با مسایل خود دانش و ابزار کافی ندارند و دچار بحران می‌شوند، مانند قبیله‌های ابتدایی به اسطوره و جادو پناه می‌برند . آشکار است که پردازش اسطوره، افسانه سرا می‌خواهد و اجرای جادو، جادوگر!
در دنیای امروز ، اسطوره‌های سیاسی که آسیب ناپذیری را اساس کاریزما و نشانهء والای آن می‌دانند، توهم ظهور آخیلس‌ها و اسفندیارهای بی‌پاشنه و بی‌چشم را دامن می‌زنند! ولی راهگشای امروزی می‌داند که آسیب پذیر است؛ با شک‌ها و ترس‌های خود صادقانه روبه رو می‌شود؛ تردیدهای خود را با 'هم راهان' خود در میان می‌گذارد و از اعتراف به اشتباه، رویگردان نیست.
کنار گذاشتن مفاهیم تسلط بر دیگران، شهامت می‌طلبد، ولی شهامت بزرگ تری می‌خواهد، پس زدنِ انگاره‌های پوسیده‌ی پیروی.
 

...pianist

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسي
احتياج دارم چنتا كتاب بخونم احساس ميكنم خيلي كودن شدم!!!
 

sara@fshar

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسي
احتياج دارم چنتا كتاب بخونم احساس ميكنم خيلي كودن شدم!!!
نه عزیز کودن نیستی فقط باید با چن تا مقاله کارتو شروع کنی هر جا هم اصطلاحات رو نفهمیدی سرچش کنی و معنیشون رو بدونی اینطوری بعد یه مدت کوتاه راه می افتی

آخ که ما بجای فنی رشته مون جامعه شناسی و حقوق بود چی میشد:D
خیلی دلم می خواد برم رشته جامعه شناسی رو تو دانشگاه سوربن فرانسه بخونم ای خدا میشه یا بازم مثل همیشه بزه:(
 

shahruzs

عضو جدید
کاربر ممتاز
البته شاید مباحث زیاد و تخصصی رو در کتابهای رشته های جامعه شناسی و روانشناسی و .... بتونید پیدا کنید ولی بنده در مقام معرفی میتونم از کتابهای رشته خودمون به مبانی سازمان و مدیریت - مبانی مدیریت رفتارسازمانی و کتابهای مشابه اشاره کنم که میتوانید مختصر و مفید مطالبی در مورد انواع رهبری - سبکهای رهبری و مدیریت و بالاخره رهبری کاریزماتیک پیدا کنید
 

...pianist

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه عزیز کودن نیستی فقط باید با چن تا مقاله کارتو شروع کنی هر جا هم اصطلاحات رو نفهمیدی سرچش کنی و معنیشون رو بدونی اینطوری بعد یه مدت کوتاه راه می افتی

آخ که ما بجای فنی رشته مون جامعه شناسی و حقوق بود چی میشد:D
خیلی دلم می خواد برم رشته جامعه شناسی رو تو دانشگاه سوربن فرانسه بخونم ای خدا میشه یا بازم مثل همیشه بزه:(

اكي. جامعه شناسي يه رشته ي فوق العاده قويه! البته نه تو ايران فكرنكنم پولي هم ازش دربياد (البته بازم تو ايران) :w16:
 

sara@fshar

عضو جدید
کاربر ممتاز
اكي. جامعه شناسي يه رشته ي فوق العاده قويه! البته نه تو ايران فكرنكنم پولي هم ازش دربياد (البته بازم تو ايران) :w16:
تو ایران که هیچ تو حتی اگه دکترای جامعه شناسی و حقوق رو هم از بهترین دانشگاههای دنیا داشته باشی فوقش بجای اوین می برنت کهریزک....:surprised:
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاریز یعنی قنات ......کاریزما هم میشه قنات ما
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
کاریزما یه همون جذبه روحانی به زبونی ساده تر اونجایی هست که با دیدن کسی می گویید از این یارو خیلی خوشم میاد بدون اینکه دلیلش رو بدونم و در نقطه مقابل فرد بی کاریزما رو بدون هیچ دلیلی دوست ندارید
و در مباحث پیشرفته تر و علوم مربوطه هم دوستان توضیح دادند که کاریزما قدرتی است که برخی افراد دارند که میتونند تاثیر گذاری زیادی در افراد پیرامون خود داشته باشند
فکر نکنم با توجه به مطلب خوب استارتر دوستان دیگر بیش از این نیاز باشه :gol:
من که گیج شدم!! خب با این توصیفات اشکال این صفت چیه؟ چرا بده؟! :w20::w20::w20:
 
بالا