یغما گلرویی...

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار یکی از آخرین تلفن ها بود!

انگار یکی از آخرین تلفن ها بود!

گفتی : سالهای سرسبزی ِ صنوبر را،
فدای فصل ِ سرد ِ فاصله مان نکن!
من سکوت کردم!
گفتی : یک پلک نزده،
پرنده ی پندارم
از بام ِ خیال تو خواهد پرید!
من سکوت کردم!
گفتی : هیچ ستاره ای،
دستاویز ِ تو در این سقوط ِ بی سرانجامم
نخواهد شد!
من سکوت کردم!
گفتی: دوری ِ دستها و همکناری ِ دلها،
تنها راه ِ رها شدن است!
من سکوت کردم!
گفتی : قول می دهم هر از گاهی،
چراغ ِ یاد ِ تو را در کوچه ی بی چنار و چلچله
روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم ، اما
دیگر نگو که هق هق ِ ناغافلم را
از آنسوی صراحت ِ سیم و ستاره نشنیدی!
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
. نامت را نبویسم؟

دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!

نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم!

حالا از خودت می پرسم! عسلبانو!
ایا به یادت مانده آنچه خک ِ پُشت ِ پای تو را
در درگاه ِ بازنگشتن گِل کرد،
آب ِ سرد ِ کاسه ی سفال بود،
یا شوآبه ی گرم ِ نگاهی نگران؟
پاسخ ِ این سؤال ِ ساده،
بعد از عبور ِ این همه حادثه در یاد مانده است؟
کبوتر ِ باز برده ی من
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدم برفی

برف سنگین زمستون همه چی رو کرده پنهون
آدمای شهر برفی خوابیدن تو خونه هاشون
آدمک برفی خسته روی برف و یخ نشسته
چشماش رو به انتهای شب بی ستاره بسته
دگمه ی لباسش از سنگ ، دلش از خواب زمین تنگ
کلاهش یه سطل خالی ، رو لباش خنده ی کمرنگ
دور گردنش یه شاله ،‌چشماش از جنس ذغاله
اون می خواد راه بره اما می دونه که این محاله

تنها همین آدمک از خواب زمین با خبره
یخ زده اما هنوزم از من و ما زنده تره

آدمک دلش شکسته ، ازنشستن شده خسته
برای رفتن از اینجا برف و یخ راهش رو بسته
تو اون تو یخ اسیره ، دوس داره که پر بگیره
حاضره برای فتح یک قدم حتی بمیره
تیله های داغ اشکش روی گونه هاش نشستن
پیچیده تو گوش کوچه صدای ترد شکستن
هق هق گریه ی تلخش توی شب بلنده اما
بسکه یخ بسته دلامون صداش رو نمی شنویم

تنهاهمین آدمک از خواب زمین باخبره
یخ زده اما هنوزم از من و ما زنده تره

فردا بچه های کوچه دیدن اون رفته از اینجا
اما انگار جای پاهاش روی برف نمونده بر جا
روی برفا باقی مونده ، اثر یه جای خالی
یه دونه سطل شکسته ، با دو تا چشم ذغالی ..

 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادربزرگ! کجایی ؟

مادربزرگ ! کجایی ؟ سیب طلات رو خوردن !
چل گیس قصه هات رو اونور ابرا بردن
ماه پیشونی ، ستاره به چارقدش ندوخته
سیاوش ترانه میون شعله سوخته
خروس سر بریده ، خورشید رو جا گذاشته
مرغک نوک حنایی تخم طلا نذاشته
جنگل سبز جادو سیب گلاب نداره
حوض بلور قصه یه قطره آب نداره

دیو سفید قصه ها یه سر هزار تا گوش داره
دیوار این ترانه ها گربه نداره موش داره
یه گربه توی کوچه ها میو کنون داد می زنه :
آسه برین ، آسه بیاین که شاخ گربه نشکنه

مادربزرگ!‌ کبوتر ، کجای اسمون مرد
بادبادکای ما رو کدوم نسیم بد برد ؟
قلعه ی قصه ها کو ؟ جام جهان نما کو ؟
تو اینه ها شکستیم ،‌سنگ صبور ما کو ؟
از پریای خسته نام و نشون نمونده
قوس قشنگ رنگی تو آسمون نمونده
کاش تو دست رؤیا مداد رنگی داشتیم
تو تیر کمون آواز حرفای سنگی داشتیم

دیو سفید قصه ها یه سر هزار تا گوش داره
دیوار این ترانه ها گربه نداره موش داره
یه گربه توی کوچه ها میو کنون داد می زنه :
آسه برین ، آسه بیاین که شاخ گربه نشکنه
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا خودم برایت می نویسم...

حالا خودم برایت می نویسم...

یادم نرفته است!
گفتی : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاکاب نکن!
گفتی : پیش از غروب ِ بادبادکها برخواهم گشت!
گفتی: طلسم ِ تنهای ِ تو را،
با وِردی از اوُراد ِ آسمان خواهم شکست!
ولی باز نگشتی
و ابر ِ بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!
تکرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
بی مرزی ِ این همه انتظار با من ماند!
بی تو،
من ماندم و الهه ی شعری که می گویند
شعر تمام شعران را انشاء می کند!
هر شب می آید
چشمان ِ منتظرم را خیس ِ گریه می کند
و می رود!
امشب، اما
در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتی گوشهایم را به پنبه پوشانده ام،
تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!
بگذار الهه ی شعر،
به سروقت ِ شاعران ِ‌دیگر ِ این دشت برود!
من می خواهم خودم برایت بنویسم!
می بینی؟
دیگر کارم به جوانب ِ جنون رسیده است
!
می ترسم وقتی که - گوش ِ شیطان کر! -
از این هجرت ِ بی حدود برگردی،
دیگر نه شعری مانده باشد،
نه شاعری!
کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم،
به جای تو دلواپس شوم،
حتا به جای تو بترسم!
چون همیشه کنار ِ منی!
کنارمی، اما...
صد داد از این اما........
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیش از پریروز شدن دیروز!

پیش از پریروز شدن دیروز!

دیگر ساعتی بر دست ِ من نخواهی دید!
من بعد عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کرد!
وقتی قراری ما بین ِ نگاه ِ من
و بی اعتنایی نگاه ِ تو نیست،
ساعت به چه کار ِ من می آید؟
می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پیر شوم!
مثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین،
که پیش از پریروز شدن ِ امروز
می پژمرد!
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی!
حالا می روم که بخوابم!
خدا را چه دیده ای!
شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم!
تو هم از فردا،
دست ِ تمام پیرمردان ِ وامانده در کنار ِ خیابان را بگیر!
دلواپس نباش!
آشنایی نخواهم داد!
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،
مرا نشناسی!
شب بخیر!
 

mahdi271

عضو جدید
مرثیه ی امرداد amordad

تبسم نخست این سپیده را
چه کسی دزدیده ؟
آنک !‌همیشه ای دیگر
بیدار باش دوباره ی دشنه
سنگ سار فانوس اینه
خاک تیره
بامداد واپسین را
آغوش گشوده است
مرداد درد را چگونه تاب آریم ؟
تولد تگرگ و ترانه های ترس
مدار نقطه چین تا نهایت دنیا
تابستان بی خورشید
مرداد سرد را چگونه تاب آوریم ؟
آخر او آبروی جهان بود
تنها چراغ این خانه ی بی چراغ
قاصد سلام و سرود
تا گهواره ی چند هزاره ی دیگر
نوسان بیداری یکی چو او باشد
مرداد سکوت را چگونه تاب آوریم ؟
برای گفتن نه
باید هزار بله گوی بی بته را حریف بود
آموزگار بی ترکه ی ترانه ها
خورشید را پیش چشم این اهالی نابینا گرفتی
مگر که گرمایش
عظمت نور را به ضمیرشان بنشاند
دریغا دریغ که آنان
حرارت حقیقت را
شراره ی خوفنک دوزخی دور پنداشته بودند
مرداد حماقت را چگونه تا آریم ؟
رسام خط سرنوشت نسلی بودی
زاده شدم
بیشه از آوار ناگاه ملخ می نالید
پدران می گفتند
در پس پشت پسته های نرسیدن باغی ست
کآذین شاخ درختانش
میوه های سرخ جاودانگی ست
و آنجا سروری نیست
کآدمی را
به چیدن میوه های باغ کیفر دهد
من از تمامی آن غم چاله ها گذشتم
نه به آز بلعیدن میوه های باغ سودای جاودانگی
که جاودانگی
به هنگامی که هر ثانیه چون دشنه ای بی مرهم فرود می اید
حماقتی ست دردآلود
تمامی راه را درنوشتم
به دیدن چهره ی خود در اینه ی چشمه ی باغ
چهره ای که سایه ای عظیم را بر گرده ندارد
و آندم که از مخاوت راه در می غلتیدم
دست های بزرگ تو
سرپناه من شد
مرداد بی پناه را چگونه تاب آریم ؟
زوال دریچه ها را بنگر
بنگر که بی تو
چگونه به مسلخ صخره می کشانندمان با دو موج
شاعران تملق را بنگر
ستارگان یکایک شهاب می شوند
و اینان هنوز سوگوار خون سیاوش اند
مدح خال هندویش می کنند سر به سرودی نو
یا لب فرو می بندند
تا مبادا از ما بهتران
به دمب قباشان خورد
و یا به زبانی چرب
چو سعدی
ساز پند بازرگان کودک می کنند
مرداد لال را چگونه تا آریم ؟
ساده نیست شبزیان را
بر بام های عربده دیدن
به خاطر نیک دارم
که چه شب ها
گریان و مظلومانه وار
به در کوفتی قرصی نان طلب می کردند
و پدران ما چه با سخاوت
نان سفره را به قاتلان فرزندان خویش می دادند
و مادرانمان از غصه می گریستند
که چه مفلوک زادگانی به دنیا هست
پدربزرگ شاهنامه می خواند
مدح رستمی که پسرش را
پاره ی تنش را
ناجوانمردانه کشته بود
و تو آن روزها
از بیداد پنجه زار خزان
بر گلوی شقایق ها
می گریستی
مرداد بغض را چگونه تاب آریم ؟
گریستن را گاهی توان آن نیست
تا ترجمه ی اندوه آدمی باشد
هزار دریا را به بدرقه ات گریستند
این خلق ناسپاس
که اینه ی خاموشی ایشان بودی
تنها سروی که بار گران برف را
سر خم نکرد
در زمهریر دیر سال این گستره
اما جذامیان اینه را دوست نمی دارند
چرا که شوکران حقیقت خویش را
در آن می نوشند
هیچ دستی سپر بلای ت نبود
در میانه ی آن همه سنگ انداز
مرداد بیداد را چگونه تاب آریم ؟
قناری مغموم حنجره ات
نرده های ناگزیر را
باور نداشت
این خلق در سوگ خویش می گریستند
آری
که سرگذشت ایشان
همه در سکوتی بلند
از سر گذشته بود
مگر به دقایقی زودگذر
که چوپان دروغگوی تازه ای را
به بع بعی دیگر
سپاس گفته بودند
مرداد بی فریاد را چگونه تاب آریم ؟
ما
شرمساران ابدی تاریخیم
تو اما
صدایی همیشه ای
در دامنه ی زبان بریدگان
کودکان هزار تقویم نیامده
حسرت به خواب هایی می برند
که تو در بیداری می دیدی
طلیعه ی همیشه ی بامدادی
کلامت به رنگ سپیده دمان است
و عاشقان
در سایه ی عظیم تو آفتاب می گیرند
با من بگو
مرداد بی بامداد را چگونه تاب آریم ؟
 

mahdi271

عضو جدید
قصّه ی باغ ِ پـِسّه

دیشب با چشم ِ بَسّه
رفتم به باغ ِ پسّه
دیدم گلای باغ ُ
مُرشدْ باشی شکـَسّه

با سبیلای خنجری
گوشاش مِثِ نون بربری
ترکه ی آلبالو به دست
نِشَسّه ترک ِ یه خَری

دور ُ ورِش هزار هزار
بچّه نشسّه بی قرار
مرشدم آروغ می زدُ
قصّه می گف از یه سَوار

بچّه های غم تو گَلو
با لـُپّای مث ِ هلو
نشسّه بودن کیپ ِ هم
با دل های اسیر ِ غم

مُرشد ِ هی می چرخید ُ
جیباشونُ اَلک می کرد
هر بچّه یی سکـّه نداش
می بستش ُ فلک می کرد

بچه ها از ترس ِ فلک
سکـّه می ریختن پیش ِ پاش
تا هی نیاد سراغشون
آروم بشینه سر ِ جاش

رفتم کنار ِ بچّه ها
بچّ های شکسّه پا
کنارشون نشسّمُ
دَسُّ پام ُ کردم جا به جا

گفتم :« - بگین ببینم!
نـَذری پزونه این جا ؟
چرا گـُلا شکـَسّن ؟
فصل ِ خزون ِ این جا ؟

ای! بچه های خسّه!
چرا دلاتون شکسّه؟

احوال ُ حال چطوره ؟
گردش ِ سال چطوره ؟

تازه خبر چی دارین ؟
خبر مَبَر چی دارین؟

مرشد باشی چی میگه ؟
هی قصّه از کی میگه ؟

واسه ی چی پول می گیره ؟
چرا نزول می گیره ؟

میون ِ باغ پسّه
با این درای بسّه،
شُماها چرا نِشسّین ؟
منتظرِ کی هـَسّین ؟ »

لـُپْ گلیای غمگین
با سینه های سنگین،
گفتن که : « - چِش به راه ِ سر زدن ِ غباریم!
منتظر ِ سوار ِ یه رَخش ِ بی قراریم! »

گفتم : «- بگین کدوم مَرد ؟
کدوم سوار ِ پُر گرد ؟ »

لُپّ گلیای غمگین،
نگا به من دَووندن!
دست ِ من ُ گرفتن،
با چشم ِ بسّه خوندن :


«- رستم خوب ِ قصه ها!
گردن کـُلـُفت ِ با صفا!
سوار ِ رخش ِ زین ْ طلا،
میاد به سوی شهر ما !

رستم که تک سوار بیاد،
خزون می ره ، بهار میاد،
یه در تو اَبرا وا می شه،
روز ِ ستاره دار میاد!»

گفتم : «- یه دَم نخونین!
گوش بکـُنین ! بدونین :
رستم قصّه ها کیه ؟
رخش ِ یراقْ طلا کیه؟

سوار ِ شاهنومه کـُجاس ؟
پهلوون ِ خونه کجاس ؟
کلید ِ قـُفلِ آسمون ،
فقط تو مُشتِ بچّه هاس!

مُرشد اینا رُ گفته ؟
اینا همه حرف ِ مُـفته!

مرشد میگه : «- غبار بیاد، بهار میاد، رستم تک سوار میاد»،
انگار به بُزبُزک بگی: بُزک نمیر بهار میاد، کـُمبُزه و ُ خیار میاد!

آخه مرشد آدمه شما بهش گوش می کنین؟
صفا یادتون می ره، فکر ُ فراموش می کنین‌؟

آخه بچّه ها! شما مرشد ِ پیر ُ نمی شناسین ؟
گوش بدین بِتون بگم تا دیگه سکـّه نندازین :

قدیما مرشد با جِنـّا گـُلْ یا پوچ بازی می کرد ،
هِی می بُردُ شیطون ُ با بُردنش راضی می کرد،

بعدشم پولاشو جمع کرد ُ یه دونه خر خرید،
خری که به غیر اون کسی رُ هم ْ صداش ندید!

توی باغ قصّه می ساخ از یاعالـَم عربده زَن،
همه حیرونش بودن، پیر ُ جوون ُ مرد ُ زن!

قصّه از رستمی که بچّه ش ُ خنجر می زنه ،
قصّه از دیو ِ سپید که با سپیدی دشمنه ،

قصّه از سیاوَش ُ آتیش ُ‌ عشق ِ آبکی ،
قصّه از افراسیاب ُ رجزای الکی ،

قصّه از زال ُ یه سیمرغ روی قلـّه های قاف‌،
قصّه از جام ِ طلا و قشم ِ بدون ِ قاف !

شیطونم موقع ِ قصّه مردُما رُ خر می کرد،
وقتِ مردن ِ سیاوش چشماشونُ تر می کرد!

مردا هم تو زورخونه هِی زور ِ بی خود می زدن ،
فکر می کردن که همه فوت ُ فنا رُ‌ بلدن!

کم ْ کمک هوا ورِش داش که شاید یک پُخی هَس،
شیطونم گـُف که : «- پاشو برو ! نذار دس روی دس!»

مرشدم کلاهشُ سرش گـُذاش پاشنه کشید،
رف توی میدون ِ باغ، مردم ِ باغ ُ اون جا دید!

رَف رو یه سکـّو و ُ داد زد که : «- من آقای شُمام!
مالک جونتونم من، جلد ِ دوم ِ خدام!

عزراییل رفته مرخصی ُ من جاش اومدم!
واسه اَنجوم دادن ِ تموم ِ کاراش اومدم!

رستم قصّه به من گفته بیام سراغتون!
گفته آتیش بزنم به غنچه های باغتون!

گفته هر چی پول دارین بدین به من برای اون!
گفته من هر کاری خواستم بکنم به پای اون!

هر کی اَم جیک بزنه دیوِ سپید می خوردش!
وقتی اومد سر ِ راه هر کی رُ دید می خوردش!

دیگه از امروز ُ حالا باغتون مال منه!
هر کی از دیو نمی ترسه می تونه جیک بزنه! »

آره ! بچه های قصّه ! مرشد ِ خیلی خره !
بعد از اون روز از تو باغ هر چی دِلِش خواس می بَره!

زنای باغ صیغه شن ، مردا ر ُ زنجیر کشیده!
روی باغ ِ سبزه مون رنگ ِ سیاهی پاشیده !

شماهام جلدی بـُلن شین ! انتظار نون نمیشه!
واسه فاطی فکر ِ رُستم حتـّا تـُنبون نمیشه!

اگه دس به دس بدین دیو ُ می شه فراری داد!
می شه گوشش ر ُ بُرید به گربه یادگاری داد!

اگه از جا بِپّرین ، مرشد ُ بیرون بکنین،
سکـّه ها ر ُ بگیرین، خونه ش ُ ویرون بکنین،

می بینین که هر کدوم یه پّا سوارین واسه باغ!
هر کدومتون مث ِ باد بهارین واسه باغ!

می بینین که هر کدوم همْ‌ پای صد تا رُستمین!
می تونین با یه اشاره شاخ ِ دیوُ بشکنین!

دیگه حرفِ‌ من تمومه ! موقع ِ کار ِ شُماس!
موقع ِ وا شدن ِ چشمای بیدار ِ شماس!

وقتشه بُـلن شین ُ مرشد ُ بیرون بکـُنین!
سکـّه ها رُ بگیرین، خونه ش ُ ویرون بکنین!»

بچه ها بـُلن شدن مرشد ُ بی صدا کنن!
با کلید ِ فکرشون قفل ِ طلسم ُ وا کنن!

مردشم اونا ر ُ‌دید خواس از تو باغ فرار کنه!
بشینه ترک ِ خرش فرارُ برقرار کنه!

بچه ها اینُ‌ دیدن، دیگه دس رو دس نموندن،
دسّای هم ُ‌گرفتن ، با صدای تازه خوندن:

«- سواری ِ دولـّا دولـّا ، چاره نمیشه مرشد!
ما همه مثل ِ سنگیم، تو مثل ِ شیشه مرشد!

دستای ما یه سدّ ِ ! راه ِ فرار نداری!
به جز خَرِت تو این باغ، رفیق ُ‌یار نداری!

بونه گرفتی از ما، ترکه زدی به پامون!
خیال می کردی لالیم، در نمیاد صدامون؟

فکر نمی کردی یک شب، زندونی ِ کلک شی؟
فکر نمی کردی آخر، یه شب خودت فلک شی؟»

بچه ها تیز پریدن، مرشد ُ پایین کشیدن،
سبیلای خنجریش ُ جلدی با قیچی چیدن!

رو کول ِ اون نشستن،
دس پای اون ُ بستن،

قلم ُ دوات آوُردن،
یه با سوات آوُردن،
رو پیشونیش نوشتن :« - مرشد رفیق ِ شیطونه !
تو باغ ِ هر کس که بره، فکر می کنه مال اونه !

عاشق حبس ُ بندِ ! مخلص ِ بوی گندِ!
کارش چاخان پاخانه! مرشد ِ خالی بندِ !»

بچه ها شعر ُ خوندن،
دماغِش ُ سوزوندن،
چَپَکی رو خر نشوندن،
تا دم ِ باغ دووندن،
بعد یه کمی نِشادُر،
اون جای خر چَپوندن!

خرِ اُلاغ ِ مرشد،
صاحب ِ هَش تا سُم شد!
مرشد ِ باغ ُ وَرداش،
تو دشت ُ صحرا گـُم شد!

بچه ها جا نموندن،
پشت ِ سرش می خوندن:

« - آهای! آهای! مرشد باشی!
دوباره این جا نباشی!
هر جا خرت می خواد برو!
پِی ِ نشون ِ باد برو!

هر جا بری می دونن،
از پیشونیت می خونن،
که خیلی خالی بندی!
عاشق ِ پول ِ نقدی!»

تو باغ ِ سبز ِ پسّه، هلهله ها به پا شد!
برگا شدن شکوفه، دسّای بسّه وا شد!

بچه ها باز می خوندن،
همْ پای ساز می خوندن :

«- اتل متل چه حالیه! مرشد باشی فراریه!
چپکی رو خر تلو تلو، مثل ِ فشنگ می ره جلو !

اتل متل هوار! هوار! اومد به باغمون بهار!
داریه و ُ دمبک بزنین! تموم شد آخر انتظار!

اتل متل توتوله شد! مرشد باشی روونه شد!
قصه ی پیروزی ما، ورد ِ زبون ِ خونه شد!

بچه ها شاد بودن ُ داریه وُ دُمبک می زدن!
از خوشی می رقصیدن، وارو و ُ پُشتک می زدن!

کم کمک روز می شد نور سفیدی سر می زد!
خورشیدم اومده بود دم ِ در ِ باغ ُ در می زد!

در ُ وکردم ُ خورشید رَف تو آسمون نشست!
درای آفتاب ُ وکرد، در ِ تاریکی رُ بست...

یهو دنگ ُ دنگ ِ ساعت توی گوش ِ من صدا کرد!
خواب ِ باغ ُ با خودِش برد، چشمای بسَّم ُ وا کرد!

همه ی اینا یه خواب بود، خواب ِ مرشد با الاغش!
اما باز صدای مرشد، توی بیداری میادش!

آره ! باز تو میدون ِ باغ، مرشد عین خر نشسّه !
پای خورشید ُ بریده، دست ِ شاعرا رُ بسّه !

باز دوباره بچه ها رُ، اون نشونده پای قصه ،
دوباره رستم دستان، دوباره پُل ِ شِکسّه!

من باید برم بشینَم، پیش ِ بچه های خسّه،
بهشون بگم که مرشد، واسه چی تو باغ نشسّه!

بچه ها باید بدونن، قصه های اون دروغه!
قصه ی شاهنومه خونا، قصه ی کشک و ُ دوغه!

تا دوباره مثل ِ اون خواب، همه دس تو دس بذارن!
همه هم صدا بلن شن، دخل ِ مرشد رُ بیارن!

وقتشه که راه بیفتم، پیش بچه ها بشنم،
خواب ِ هشیاری باغ ُ ، توی بیداری ببینم!
 

mahdi271

عضو جدید
یک

شرمنده ام
گفته بودم
دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم
و تا هزاره ی شمردن چشم می گذارم
گفته بودم
غبار قدیمی تقویم را
ازش یشه های شعر وخاطره پاک نمی کنم
گفته بودم
صدای سرد سکوت این سالها را
با سرود و سماع ستاره بر هم نمی زنم
اما دوباره دل دل این دل درمانده
تو را میهمان سایه گاه سکت کتاب و کاغذ کرد
هی
همیشه همسفر حدود تنهایی
بگذار که دفتر دریا هم
گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد
 

mahdi271

عضو جدید
دو
پیاده آمده ام
بی چارپا و چراغ
بی آب و اینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این ترکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟
 

mahdi271

عضو جدید
سه

در دایره ی تاریک فنجان فال
عکس فانوس ستاره و عطر اطلسی افتاده است
شاید شروع نور
نشانه یی از بازگشت نگاه گرم تو باشد
باید به طراوت تقویم های کهنه سفر کنم
تقویم ناب ترین ترانه ی نمناک
تقویم سبزترین سلام اول صبح
تقویم دور دیدار بوسه و دست
شاید در ازدحام روزها
یا در انتهای همان کوچه ی شاد شمشادها
شاعری دلشکار را ببینم
که شیرین ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند
و تلخ می گرید
 

mahdi271

عضو جدید
چهار
شاعر که شدم
نردبانی بلند بر می دارم
پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم
و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم
شاعر که شدم
می ایم کنار کوچه ی کبوترها
تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم
و می روم
شاعر که شدم
مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم
دیگر چه فرق می کند
که معلمان چوب به دست
به یکنواختی خطوط مشق های شبانه
شک ببرند یا نبرند ؟
شاعر که شدم
سیم های سه تارم را
به سبزه های سبز سبزده گره می زنم
و آرزو می کنم
آهنگ پاک صدای تو را بشنوم
شاید که شاعری
تنها راه رسیدن به دیار رؤیا
و کوچه های خیس کودکی باشد
 

mahdi271

عضو جدید
پنج

بچه که بودم
از جریمه های نانوشته که بگذریم
سلمانی و ساعت و سیب
سکه و سلام و سکوت
و سبزی صدای بهار
هفت سین سفره ی منبود
بچه که بودم
دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت
که آخر هیچ قصه یی به خانه نمی رسید
بچه که بودم
تنها ترس ساده ام این بود
که سه شنبه شب آخر سال
باران بیاید
بچه که بودم
آسمان آرزو آبی
و کوچه ی کوتاه مان
پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود
 

mahdi271

عضو جدید
شش

تابستان
انعکاس سرخ گیلاس و سبزی سایه بود
انعکاس هفت سنگ و تب بعد از ظهر
به کنار هر گلی که می رسیدم
می خواستم تمام پروانه های جهان را خبر کنم
بر شاخه ها می نشستم
و سرود سبز سوت و سکوت را
برای جوجه های کوچک گنجشک می خواندم
تا مادر بزرگ بیاید
و از بیم سقوط و سستی شاخه بگوید
تابستان کودکی ام تنها
با گیلاس سرخ باغ و مهر مادربزرگ
معنا می گرفت
وقتی که می خندید
خیل خطوط خاطره ی اینه را پر می کرد
دستانش به عطر حلوا و حنا و ریحان عادت کرده بود
و موهای سفیدش را همیشه
به رسم بهار های بی برگشت گذشته می بافت
همیشه عکس ها ی کوچک کوچ را نگه می داشت
عکس گیوه ، گندم ، گام
عکس باغ ، برنو ، بهار
و عکس رنگ و رو رفته ی پریروز پدر بزرگ را
قصه هایی برایمان می گفت
که آنها را
از مادربزرگ کودکی خود شنیده بود
حالا ، از انعکاس سرخ گیلاس ها خبری نیست
شاخه ها توان وزن مرا ندارند
و گنجشک های شوخ شاخه نشین
به زبانی غریب سخن می گویند
غریب
 

mahdi271

عضو جدید
هفت

مادربزرگ می گفت
در عمق صندوق بی قفل خود
نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است
که در آنجا
بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد
می گفت وقتی در آن دیار
نام سار و صنوبر را فریاد می زنی
کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند
آنجا
سف سبز سپیدارها بلند
و حنجره ی خروسها
پر از صدای فانوس و صبح و ستاره است
حالا
گاهی هوس می کنم سراغ صندوق بروم
بازش کنم
و نشان آن وادی دور را بیابم
اما می ترسم ستاره جان
می ترسم حکایت آن جزیره ی رؤیا
تنهاخیال خامی در دایره ی بی مدار دریا باشد
 

mahdi271

عضو جدید
هشت

به کجا می بری مرا ؟
به کجا م یبری مرا ؟ با توام ای
خاتون خوب خواب وخاطره
زلال زرد روسری
چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی ؟
استخاره می کنی ؟
به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای
یا از آوار آواز و توارد ترانه می ترسی ؟
به فکر خواب وخستگی چشمهای من نباش
امشب هم
میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی
یادت هست نوشته بودم
در این حدود حکایت
همیشه کسی خواب دختری از قبیله ی بوسه را می بیند ؟
باور کن ،هنوز
دست به دامن گریه که می شوم
تصویر لرزانی از ستاره و صدف
در پس پرده ی دریا تکان می خورد
نمی دانم چرا
بارش این همه باران
غبار غریب غروبهای بهار و بوسه را
از شیشه های این همه پنجره پاک نمی کند
تو چی ؟ طلا گیسو
تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی
خبر از راز زیارت هر روز من
با سکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری ؟
آه ! می دانم
سکوت اینه ها
همیشه
جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است
 

mahdi271

عضو جدید
نه

وقتی کبوتر واژه یی
تور بی طناب ترانه می افتند
بر می دارمش
می بوسمش
و رهایش می کنم
همان بوسه برای تداوم ترانه ام کافی ست
به زدودن اشکی از زوایای گریه ها رضایت نمی دهم
نمی خواهم شعرم را به خط خوش بنویسم
نمی خواهم از پی واژه ها تا پلکان کتاب و کوره راه لغت نامه ها سفر کنم
تنها می خواهم
دمی سر بر شانه یی بگذارم
و به اندازه ی دوری دست مرداب و دامن درناها گریه کنم
دیگر اینکه چرا شانه یی آشناتر از سپیدی کاغذ و قامت قلم نمی یابم
جوابش در چشم های توست
که شهد نام و شکوه شانه ات را
از گریه های من دریغ می کنی
حالا که کسی در حوالی خلوت خاموش ما نیست
لحظه یی به دور از قافیه های غرور و گلایه به من بگو
ایا تمام این ترانه های اشک آلود
به تکرار آن روزهای زلال زنبق و رازقی نمی ارزند ؟
 

mahdi271

عضو جدید
ده

حالا
از تمامی قصه ، تنها
قاب عکسی مانده ست
که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد
حالا باران که می اید
خاک این دختر خالی
هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد
حالا مدام از پی نشانی تو
فنجان های قهوه را دوره می کنم
مدام این چشم بی قرار را
با بغض و بهانه ی باران آشنا می کنم
مدام این دل درمانده را
با باور برودت عشق
آشتی می دهم
باید این ساده بداند
بانوی برفی بیداری ها
دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت
 

mahdi271

عضو جدید
یازده

نه اینکه بی تو نخندم
نه
اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال
به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزند
به تبسم ساعت نه صبح
یا دقیقتر بگویم
نه وبیست دقیقه ی صبح
حالا اگر بانگ بیست و بهانه ی ساعت در ازدحام واژه و وزن موازی ترانه نمی گنجد
گناهش به گردن تو
که من و این دل درمانده را
چشم در راه طنین تبسم می گذاشتی
حالا هنوز
نه صبح چهارشنبه ها که می شود
کنار خیال خالی اتاقک تلفن می ایستم
دل به دامنه ی رویا می دهم
و تو را می بینم
که با لباسی به رنگ بنفشه های بنفش
به سمت پسکوچه های پرسه و پروانه می روی
نه اینکه بی تو نخندم
نه
اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم
تمام خطوط این خنده های خواب آلود
با رگبار گریه های شبانه
از رخساره ی خسته و خیسم پاک می شوند
 

mahdi271

عضو جدید
دوازده

شب ها که در خیابان خلوت خواب
پا به پای غرور و قافیه می روی
مرگ با لباس چین دار بلندش
پای پنجره ی اتاقم می اید
سوت می زند
و منتظر می ماند
قوطی قرص های این قلب بی قرار که سبک تر شد
مرگ هم بر می گردد
می رود سراغ سرایدار پیر همسایه
نه ! عزیز دلم
تازگی بوف کور هدایت را نخوانده ام
اینها که نوشتم حقیقت محض است
باور نمی کنی ، یک شب به کوچه ی دلتنگ ما بکوچ
کنار همان درخت که پر از خاطرات خط خورده است
بایست و تماشا کن
تا ببینی چکونه به دامن دریا و گریه می روم
بس کن ای دل ساده
صفحه صفحه برای که گریهمی کنی ؟
کتاب کبود گریه ها را آهسته ببند
تا خواب بی خروس بانوی بهار را بر هم نزنی
گوش کن! درمانده ی درد آلود
از پس پرده های پنجره
صدای سوت می اید
 

mahdi271

عضو جدید
سیزده

وصیتم این است
این قلم خیس گریه را
به کودکی در جنوب جستجو بسیار
تا در دفتر مشق های نا تمامش بنویسد
آن مرد سیب دارد
آن مرد انار دارد
آن مرد سبد ندارد
یا هر پرنده یی را که از پهنای پنجره ی کلاسش گذشت
نقاشی کند
گوش کن
صدای آن پری پریشان نی نواز را می شنوی
که هنوز
بعد از گذشت این همه روز
خواب بلند دریا راآشفته می کند ؟
نمی خواهم جز او کسی برایم گریه کند
راضی به غلتیدن قطره یی هم بر گل گونه هایت نیستم
می خواهم در جنگلی از درختان کاج خاکم کنند
تا عطر سوزنی کاجها همیشه با من باشد
مثل نگاه تو
که تا خاموشی واپسین فانوس افروخته ی دنیا همراهم است
برای کفت هم همان ترمه ی تا خورده ی یادگاری خوب است
تنها اگر به قبای قاصدکی بر نمی خورد
تاری از طلای مویت را
در دست من بگذار
می خواهم وقتی به انتهای آسمان رفتم
آن را به موهای بلند خورشید گره بزنم
تا هر کس خورشید را نگاه کند
خطوط پاک چهره ی تو را ببیند
آن وقت همه خواهند دانست
بانوی بهاری من که بوده است
همین را می خواهم و
دیگر هیچ
 

mahdi271

عضو جدید
چهارده

صدای گام های گریه می اید
دوباره آمدی
کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی
این بار صدای قدم های تو را
از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم
حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس
کدام شاعر غزلپوش
شبانه ، عشق را
در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت
اما
تو که نشانی شاهراه ستاره را نمی دانی
همیشه
از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم
می گفتی
هزار پروانه هم که بر برگهای دفترت بچسبانی
پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد
هیچ وقت بهار طلایی روز و رویا را
باور نکردی ! گل من
هیچ وقت خدا
 

mahdi271

عضو جدید
پانزده

دیگر نه من نه این معانی معیوب
دیگر نه من نه این شهادت اشک
دیگر از تکرار ترانه خسته ام
از این پنجره های بسته خسته ام! بانو
خسته ام از ایندقایق بی لبخند
باران ببارد یا نبارد
من می روم با دست هایت
چتری برای پروانه ها بسازم
دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم ؟
یا اصلا ندانم که کدام شاعر شبتاب
قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد ؟
من که خوب می دانم
بادبادک بی تاب تمام ترانه ها
همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد
دیگر چه فرق می کند که بدانم
باد از کدام طرف می وزد
 

mahdi271

عضو جدید
شانزده

خوابم می اید
خوابم می اید اما
باید دوباره تمام کتاب کوکب را دوره کنم
بی گلایه وگریه که نمی توان
به دیدار دیار دور رؤیا رفت
باید به رکعت سکوت و صدای کبوتر فرو شوم
باید به پنجره ی باز و پرواز پوک پر بیندیشم
به جریمه های نانوشته ی جمعه های کودکی
به گلوی گرفته و گریه ی گیتار
به طنین ترانه و طبل تندر
باید به حقارت ابرها بیندیشم
به بیم بارش باران
به سرود سکت اشک
خوابم می اید اما
باید به اندازه ی گریه یی کوتاه هم که شده
به تو بیندیشم
شاید نگاه گرم تو
در لابه لای این همه رویا
یا در خیال این همه خمیازه گم شده باشد
چه کنم ؟ زیبا جان
باید بیابمت
به این گریه های گاله به گاه بالش و بستر
خو کرده ام دیگر
 

mahdi271

عضو جدید
هفده

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی ***که های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟
 

mahdi271

عضو جدید
هجده

آخر این نشد
این نشد که من در پس گلدان گریه ها
هر شب نهال ناقص شعری را نشا کنم
و تو آنسوی ترانه ها
خواب لاله و افرا و ستاره ببینی
دیگر کاری بهکار این خیابان بی نگاه و نشانه ندارم
می خواهم بروم آن سوی ثانیه ها
می خواهم بروم آن سوی ثانیه ها
می خواهم به همان کوچه ی پاک پروانه برگردم
باران که ببارد
همان کوچه ی کوتاه بی کبوتر
کفاف تکامل تمام ترانه ها را می دهد
بی خبرنیستم ! گلم
می دانم که دیگر از آن یادگاری رنگ و رو رفته خبری نیست
می دانم که تنها خاطره ی خنجری
در خیال درخت خیابان مانده ست
اما نگاه کن ! زیباجان
آن گل سرخ پر پر لای دفترم
هنوز به سرخی همان پنجشنبه ی دور دیدار است
نگاه کن
 

mahdi271

عضو جدید
نوزده

دارم دعا می کنم
دعا می کنم که کودکان تقویم های نیامده
نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند
دعا می کنم که صدای سرخ سسنگ انداز
در چارچوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود
دعا می کنم که هیچ دیواری
چشم در راه پگاه پنجره نماند
دعا می کنم که هیچ آسمانی
از سقوط حواصیل ترانه نخواند
دعا می کنم که مهربانی باد
برگ برگ حکایت ما را
به نشانی سبز ستاره ها برساند
دعا می کنم که بیایی
بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار
بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی
دارم دعا می کنم
 

mahdi271

عضو جدید
بیست

بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت ***که ساز
می انم ! عزیز
می دانم که اهالی اینحدود حکایت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بیا
 

mahdi271

عضو جدید
بیست و یک

بگذار که همسایه های سکت مان
نام تو را ندانند
همین زلال زرد روسری
برای پچ پچ هزار ساله ی آنان کافی ست
همان بهتر که نام تو در لابه لای ترانه نهان باشد
همان بهتر که از میان واژه ها بدرخشی ! خورشیدک من
مثل درخشش فانوس از فراسوی فاصله ها
مثل درخشش ستاره از پس پرده ی پشه بند
پشه بند
تابستان
کودکی
آه ! همان بهتر که نام تو در لا به لای گریه ها نهان باشد
 
بالا