اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستایش نجوا کرد :"ادمین با من صحبت کن"
یک کاربر جدید برای ستایش پیام گذاشت.

ستایش با صدای بلند گفت:" ادمین با من صحبت کن"
عنوان یک کاربر عوض شد.

ستایش فریاد زد :" ادمین به من یک معجزه نشان بده"
یک مدیره اخراج شد.

ستایش نا امیدانه گریه کرد و گفت :" ادمین مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم "
پس
ستایش استعفا داد و در حالیکه ادمین را نشناخته بود از آنجا دور شد!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

در باشگاه مهندسان، همکاره شـروري (
ستایش) بود که ديگران را با سخنـان زشتش خيلي ناراحت مي کرد.
روزي لرد کبیر جعبه اي پر از ميخ به او داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب.
روز اول،
ستایش بيست ميخ به ديوار کوبيد. لرد از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را مي آزارد ، کم کند. ستایش تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد.
يک روز لرد به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.
روزها گذشت تا اينکه يک روز
ستایش پيش لرد آمد و با شادي گفت: سروم!، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم!
لرد دست
ستایش را گرفت و با هم به انبار رفتند، لرد نگاهي به ديوار انداخت و گفت: آفرين جوراب باف!!! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني مي شوي و با حرفهايت ديگران را مي رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها مي گذارند. تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هـزاران بـار عذرخواهـي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب کند.

ستایش از اعمال زشت خویش پشیمان شد و دستان لرد کبیر را بوسه باران کرد :w16:
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجو در جواني در آرزوي ازدواج با دختر جوان يک کشاورز به نزد او رفت تا از او اجازه بگيرد.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمين بايست من 3 گاو نر را يک به يک آزاد مي کنم اگر توانستي دم هر کدام از اين 3 گاو را بگيري مي تواني با دخترم ازدواج کني.
پیرجوی جوان در مرتع به انتظار اولين گاو ايستاد درب باز شد و بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که تو عمرش ديده بود بيرون دويد فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي گزينه بهتري باشد پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتي خارج شود.
دوباره درب باز شد و باور کردني نبود در تمام عمرش گاوي به اين بزرگي و درندگي نديده بود با سم به زمين ميکوبيد خرخر ميکرد و کف از دهانش جاري بود. پیرجو با خود گفت گاو بعدي هر چيزي باشد از اين بهتر است پس به سمت حصار دويد و اجازه داد تا اين گاو هم از مرتع عبور کند و از درب پشتي خارج شود.
براي بار سوم در باز شد. لبخند بر لبان پیرجوی جوان ظاهر شد اين ضعيف ترين و کوچکترين گاوي بود که توي عمرش ديده بود. در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گردن او پريد دستش رو دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
لرُد حکيم به دخترش شیدا فرمود: با کاربران ممتاز و دانشمند(هرچند کمرنگ و بی عنوان) هم نشيني کن! همانا لرد کبیر دل هاي مرده را به حکمت زنده مي کند. ، چنان که زمين را به آب باران
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
یوزای کم امتیازی به در پروفایل پیرجوی بخيلي آمد، گفت: شنيده ام که تو قدري از امتیاز خود را نذر کاربران نیازمند کرده اي و من در نهايت کم امتیازی، به من چيزي بده پیرجو گفت: من نذر کوران کرده ام. یوزا گفت : من هم کور واقعي هستم ، زيرا اگر بينا مي بودم ، از در پروفایل لرد به در پروفایل کسي مثل تو نمي آمدم.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاربران شیرین عقلی به بی ام دی عارفي گفتند: اي شيخ! دل هاي ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمي کند چه کنيم ؟ گفت: کاش خفته بودي که هرگاه خفته را بجنباني ، بيدار مي شود؛ حال آنکه دل هاي شما مرده است که هر چند بجنباني ، بيدار نمي شود

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاری bmd و لردکی با هم راهی را می‌پیمودند. لردک به پشت سرش نگریست و به bmd گفت: بنگر که در خوشی‌هایم دو جای پاست و در گرفتاری‌هایم یک جای پا. چرا من را در ناخوشی‌هایم تنها گذاشتی؟
bmd گفت: آن جای پا مال من است، چرا که در گرفتاری‌هایت تو را به دوش کشیدم
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
پیرجو در جواني در آرزوي ازدواج با دختر جوان يک کشاورز به نزد او رفت تا از او اجازه بگيرد.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمين بايست من 3 گاو نر را يک به يک آزاد مي کنم اگر توانستي دم هر کدام از اين 3 گاو را بگيري مي تواني با دخترم ازدواج کني.
پیرجوی جوان در مرتع به انتظار اولين گاو ايستاد درب باز شد و بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که تو عمرش ديده بود بيرون دويد فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي گزينه بهتري باشد پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتي خارج شود.
دوباره درب باز شد و باور کردني نبود در تمام عمرش گاوي به اين بزرگي و درندگي نديده بود با سم به زمين ميکوبيد خرخر ميکرد و کف از دهانش جاري بود. پیرجو با خود گفت گاو بعدي هر چيزي باشد از اين بهتر است پس به سمت حصار دويد و اجازه داد تا اين گاو هم از مرتع عبور کند و از درب پشتي خارج شود.
براي بار سوم در باز شد. لبخند بر لبان پیرجوی جوان ظاهر شد اين ضعيف ترين و کوچکترين گاوي بود که توي عمرش ديده بود. در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گردن او پريد دستش رو دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.

گر کنی با دیگران جور و جفا با پیرجو مکن​
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر کنی با دیگران جور و جفا با پیرجو مکن​

گویند پیرجو روزی آتوسا را تهدید کرد، صبح روز بعد تبدیل به قورباغه گشت
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
رفیق الاغ

رفیق الاغ

روزی فریندلی خوابی عجیب دید و تعبیر پیش شیخ بزرگوار بی ام دی برد.. شیخ گفت چرا چنین بر آشقته ای خوابت را نقل کن تا از کتاب ابن سیرین و رموز دانیال حکیم تعبیرش کنم.
گفت ای شیخ ای شیخ خواب دریای طوفانی میبینم..
شیخ موقرانه نگاهی بر دخترک نمود و گفت:
مطمئن باش یه كسی شبهابه خاطرتوتوی دریای اشك میخوابه،




روزی پیرجویی الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
bmd ی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
پیرجو گفت: ببخشید نمی دانستم که از دوستان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
مرغ نشو

مرغ نشو

گویند پیرجو روزی آتوسا را تهدید کرد، صبح روز بعد تبدیل به قورباغه گشت

یک روز پیرجو به گرمابه رفته بود تعدادی جوان از جمله هیلیش، bmd ، spow که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به پیرجو کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
پیرجو ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند پیرجو این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
پیرجو گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معلم یک کودکستان (پیرجو) به بچه‌های کلاس (ماها) گفت که از فردا به تعداد آدمهایی که دوست ندارند سیب زمینی در یک کیسه بریزند و با خود بیاورند.
فردا بچه‌ها به کودکستان آمدند و در دست هرکدام کیسه‌ای بود. در کیسه‌ی بعضی‌ها 2 سیب‌زمینی، بعضی‌ها 3 سیب‌زمینی و بعضی‌ها 5 سیب‌زمینی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند این کیسه را به همراه خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به علاوه کسانی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از سنگینی کیسه خسته شده بودند.
معلم از بچه‌ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب‌زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟
بچه‌ها از اینکه مجبور بودند سیب‌زمینی‌های بدبو و سنگین را همه جا حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه پیرجوی حکیم به آنها گفت: این درست شبیه وضعیتی‌ست که شما کینه‌ی آدمهایی را که دوستشان ندارید در دل نگهدارید و همه جا با خود می‌برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند. حالا که شما بوی بد سیب‌زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
الاغ دم بریده

الاغ دم بریده

پیرجو را گفتند فلانی نر است، گفت بدوش :d


یک روز هیلیش لعنت الله الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, هیلیش با خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید. اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما هیلیش بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
بچه هیلیش

بچه هیلیش

ادمین پیری بود که می خواست یکی از سه مدیر لیمو شیرین خود را برای مدیریت ارشد آینده انتخاب کند.روزی ، سه مدیر را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.
مدیر اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد. مدیر دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.
نزدیک بود آسمان تاریک شود.مدیر کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند:"تو چه خریده ای؟" او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد.



روی هیلیش که خداوند هم از خلقت وی پشیمان بود خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
هیلیش هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: هیلیش این چه کاری بود که کردی؟
هیلیش بی خاصیت گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی به نام پیرجو بسیار زشت بود، به او گفتند: چقدر زشتی!؟
گفت : به جهنم، خودم که نمیبینم، بقیه نیز مشکل خودشان است

 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
ادمین الدوله کالسکه ای با دو قاطر بسیار زیبا داشت. پیرجو الدوله روزی از نامبرده درخواست کرد کالسکه را موقتاً به او بدهد. ادمین الدوله ناچار کالسکه را با قاطرها برای پیرجو الدوله فرستاد و برایش نوشت: کالسکه را با قاطرها تقدیم داشتم، تقاضا دارم در حق این دو قاطر پدری بفرمایید:surprised:

روزی از آتوسایی پرسیدند : شما چند سالگی عروش شدید؟
آتوسا بگفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
شخصی به نام پیرجو بسیار زشت بود، به او گفتند: چقدر زشتی!؟
گفت : به جهنم، خودم که نمیبینم، بقیه نیز مشکل خودشان است


هیلیش روزي دست پسر بچه اي را گرفت و با خود به سلماني برد و گفت: من عجله دارم اول سر من را اصلاح کن و بعد سر اين بچه را اصلاح کن. سلماني هم اين کار را کرد و هیلیش از مغازه بيرون رفت. سلماني هم سر اين پسر بچه را اصلاح کرد و از ملا خبري نشد . سلماني رو به پسر کرد و گفت : پدرت نيامد! طفل گفت: او پدرم نبود. سلماني گفت: پس که بود؟ طفل گفت: مردي بود که در کوچه به من گفت: بيا برويم و هر دو مجاني اصلاح کنيم.!!!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
سرمدي با ادمین گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبرشد موشان تمام خورده بودند. ادمین گفت:من نيز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد من تمام خورده بودم.

روزی شوهر آتوسایی، روی منبر به مردم پند و اندرز می داد که ای مردم از همسايه‌های خود غافل نباشيد و هرچه داريد، با همسايه ها تقسيم کنيد. اتفاقا ً خود اتوسا در آن مجلس حضور داشت و پند شوهر را شنيد. وقتی شوهر به منزل برگشت، متوجه شد که از دو گونی برنجی که ديروز به منزل آورده بود ، يک گونی‌اش نيست. سراغ گونی برنج گمشده را از زنش گرفت . آتوسا جواب داد که گونی ديگر برنج را، به همسايه بخشيدم! شوهرش برآشفت و گفت : ای زن بی ‌عقل و نا اهل ، من به مردم پند دادم تا گونی برنج اضافی خود را به ما بدهند و تو آنوقت گونی برنج ما را به همسايه دادی!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
معلم یک کودکستان (پیرجو) به بچه‌های کلاس (ماها) گفت که از فردا به تعداد آدمهایی که دوست ندارند سیب زمینی در یک کیسه بریزند و با خود بیاورند.
فردا بچه‌ها به کودکستان آمدند و در دست هرکدام کیسه‌ای بود. در کیسه‌ی بعضی‌ها 2 سیب‌زمینی، بعضی‌ها 3 سیب‌زمینی و بعضی‌ها 5 سیب‌زمینی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند این کیسه را به همراه خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به علاوه کسانی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از سنگینی کیسه خسته شده بودند.
معلم از بچه‌ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب‌زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟
بچه‌ها از اینکه مجبور بودند سیب‌زمینی‌های بدبو و سنگین را همه جا حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه پیرجوی حکیم به آنها گفت: این درست شبیه وضعیتی‌ست که شما کینه‌ی آدمهایی را که دوستشان ندارید در دل نگهدارید و همه جا با خود می‌برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند. حالا که شما بوی بد سیب‌زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

يك روز گلاب خاتونی به ديدن زهره رفت. زهره پرسيد: «كار و بار چه طور است؟»
گفت: «بسيار خوب، هر نامه اي كه مي نويسم صد دينار حق التحرير مي گيرم.»
چون خط مرا هيچ كس نمي تواند بخواند، آن نامه را دوباره مي آورند خودم مي خوانم و صد دينار ديگر مي گيرم.»
گلاب خاتون گفت: «آن صد دينار آخري نصيب من نمي شود. چون خط مرا هيچ كس نمي تواند بخواند، حتي خودم..
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي مردي ثروتمند(حامد) در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك دختر بچه(زهره) پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد(حامد) پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف دخترک (زهره)رفت تا او را به سختي تنبيه كند. دخترک(زهره) گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد (حامد)را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش(سرمد) از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
دخترک (زهره)گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان(JU JU ,bmd,Lordو پیرجو) كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم(سرمد) از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. "براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد (حامد)متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر دخترک را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....

نتیجه اخلاقی
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي لرد حسابي مريض شده بود و گمان ميکرد که خواهد مرد.
زنش را صدا زد و گفت: برو بهترين لباست را بپوش و خودت را حسابي آرايش کن!
زن گريه کرد و گفت: مگر من زن بي وفايي هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم آرايش کنم؟
لرد گفت:نه منظورم چيز ديگري ست،ميخواهم اگر عزراييل سراغ من آمد ترا آراسته ببيند و دست از سر من بردارد.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
سهیلي خانه ای به كرايه گرفته بود. چوب هاي سقف آن بسيار صدا مي كرد. صاحب خانه (ادمین) را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند. او پاسخ گفت: چوب هاي سقف ذكر لُرد مي كنند. گفت: نيك است اما مي ترسم كه اين ذكر به سجود بينجامد!

آتوسا هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نيرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما آتوسا هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و آتوسا هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اينکه bmd از راه رسيد و از اينکه آتوسا را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمی‌اندازند. آتوسا پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي حامدی ماشینش را دزدیده بودند راه ميرفت و شکر ميکرد.
دوستش پرسيد: حالا ماشینت را دزدیده‌اند ديگر چرا خدا را شکر ميکني؟
ملا گفت:خودم توی آن ننشسته بودم والا خودم هم با آن دزدیده شده بودم!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
پیرجو را گفتند امروز اخراج کردن بهتر است یا فردا در بهشت بودن؟؟ گفت میخواهم امروز اخراج کنم و فردا با بقیه مدیران به دوزخ روم!

يك شب كه هیلیش و زنش در خانه خوابيده بودند، ناگهان بر اثر سر و صداي بسيار زيادي از خواب پريدند. زن هیلیش به هیلیش گفت: برو ببين بيرون چه خبر است؟
چون هوا سرد بود، هیلیش لحافي را بر شانه خود انداخت و خود را درون آن پيچيد كه سردش نشود و با همان سر و وضع بيرون رفت تا علت سر و صدا را بفهمد.
دست بر قضا دزديbmd از پشت سر به هیلیش نزديك شد و در آن شلوغي لحاف را از روي سر و شانه هیلیش ربود و فرار را بر قرار ترجيح داد.
هیلیش ترسو به سرعت به خانه مراجعت كرد و وقتي زنش پرسيد: خوب... سرو صدا مربوط به چي بود؟
هیلیش جواب داد: دعوا بود.
زن هیلیش پرسيد:دعوا؟... بر سر چي؟
هیلیش هم بدون معطلي جواب داد: بر سر لحاف هیلیش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لردی نزد bmd طبیب رفت و گفت: موي سرم درد ميکند دارويي بده تا خوب شوم.
bmd از او پرسيد : امروز چه خورده اي ؟ گفت: نان و يخ!

bmd گفت: برو بمير که نه غذايت به آدميزاد ميماند نه دردت!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
يك روز كه آرچی به روستاي همسايه رفته بود، ساكنان آنجا كه ملا را مي شناختند، از او خواهش كردند .
آرچی... لطفا'' بيا و براي ما كمي سخنراني كن.
آرچی بار اول و دوم كه از او تقاضا كردند، نپذيرفت ولي بالاخره رضايت داد و بالاي سكويي رفت و گفت:
آهاي مردم ... آيا مي دانيد كه هواي شهر ما شبيه هواي شهر شماست؟
مردم از شنيدن اين سخنان حيرت كردند و يكي از ريش سفيدان روستا spow با تعجب پرسيد:
از كجا فهميدي كه هواي شهر شما شبيه هواي شهر ماست؟
آرچی نگاهي تمسخر آميز به آن مرد انداخت و گفت:شما چه جور ريش سفيدي هستيد كه موضوع به اين سادگي را درك نكرده ايد با آنكه بارها به روستاي ما آمده ايد؟
پيرمرد جواب داد : خوب ... آدم خيلي چيز ها را نمي داند... حالا خودت بگو كه از كجا متوجه شباهت هواي روستاي ما با هواي دهكده خودت شده اي؟
آرچی سرش را تكان داد و گفت: از اينجا متوجه شدم كه ستارگان و ماه و خورشيدي را كه در روستاي خودمان مي ديدم ، در اينجا هم مي بينم .
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روزگاری در قزوین ملخ ها به مزرعه های کشاورزان حمله کردند. آرچی به عنوان فرمانده به اتفاق چند نفر برای پیکار با ملخ ها به مزرعه ای رفتند اونم با تفنگ ( با تفنگ می خواستند ملخ ها رو بکشند) ناگهان آرچی ملخی را دید و به آن اشاره کرد و به تفنگ چی دستور داد آن را بکشد. تفنگ چی هم شلیک کرد و ملخ مرد. آرچی ملخ دوم را دید. به تفنگ چی اشاره کرد و تفنگ چی شلیک کرد و ملخ پرید و نمرد. مجدداً شلیک کرد باز هم نمرد. تا انقدر پرید تا روی سینه یکی از همراهان آرچی نشست. تفنگ چی شلیک کرد. اتفاقاً هم ملخ مرد هم رفیق و همراه گروه آرچی. پس از بازگشت از آرچی پرسیدند: عملیات موفقیت آمیز بود؟ جواب داد:
بععععله. اونها (ملخ ها) دو تا تلفات دادند ما یکی!!!!!!!!!!!!!!!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روزی یکی از کاربران باشگاه مادر خود را که مریض بود نزد طبیب برده برای قوت مزاجش تقاضای استعلاج نمود طبیب برای تقویت او گفت باید شوهر اختیار کند چون از محضر طبیب بیرون آمدند مادر از پسر پرسید این لقمان حکیم است که به این خوبی معالجه می کند...
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
از هیلیش کم عقل پرسیدند که هیچ از علم حساب آموخته ای، گفت: آری به درجه کمال رسیده ام و از اصول و عقاید آن چیزی بر من مخفی نیست. گفتند چهار درهم را بر سه نفر چگونه باید تقسیم کرد گفت : چهار درهم را دو نفر تقسیم کنند نفری دو درهم میرسد شخص سوم هم صبر کند تا دو درهم دیگر برسد به او بدهند تا هر سه نفر مساوی شوند.
 
بالا