بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قيصر امين پور

قيصر امين پور

رفتن ، رسيدن است
موجيم و وصل ما ، از خود بريدن است
ساحل بهانه اي است ، رفتن رسيدن است
تا شعله در سريم ، پروانه اخگريم
شمعيم و اشک ما ،در خود چکيدن است
ما مرغ بي پريم ، از فوج ديگريم
پرواز بال ما ، در خون تپيدن است
پر مي کشيم و بال ، بر پرده ي خيال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشيدن است
ما هيچ نيستيم ، جز سايه اي ز خويش
آيين آينه ، خود را نديدن است
گفتي مرا بخواهن ، خوانديم و خامشي
پاسخ همين تو را ، تنها شنيدن است
بي درد و بي غم است ، چيدن رسيده را
خاميم و درد ما ، از کال چيدن است
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
ودستانش به زیر پوششی ازگچ پنهان
ولی ان ته کلاسی ها لواشک بین هم تقسیم میکردند
دلم میسوخت به حال او که بیخود های وهو میکرد...
 

mojtaba_81

عضو جدید
مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند
می میرد
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
مپندارید در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهای پشیمانی را پرپر میکنم.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مانده ام از کار دل من در عجب

گاه غمین و گاه غرق است در شعف

گاه خون است از غم ها و غصه ها

جوشان است هم چو آب چشمه ها

گاه خروشد هم چو آب آبشار

خسته و تنها ، شکسته ، داغ دار

گاه شاد است ، پر شر و شور ، مهربان

پایکوبان ، پر ز عشوه ، خنده دارد بر لبان

مانده ام از کار دل من در شگفت

ای عجب ،کاین دل چه ها در بر گرفت
 

tamar

عضو جدید
حیدربابا ، ایلدیریملار شاخاندا


سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا


قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا


سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !


منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه






.
.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگذار که بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز همه مهر همه ناز
سيمرغ طلايي پر و بالي است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپاي تو در روشني صبح
روياي شرابي است که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپويم
هر صبح در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم او همه من من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجود است
درسينه من نيز دلي گرم تر از اوست
او يک سر آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربناک بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیخ بهایی

شیخ بهایی

پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است
وین جور و جفای خلق، از حد بیش است

بیگانه به بیگانه، ندارد کاری
خویش است که در پی شکست خویش است
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسید سوار.
آسمان مكثی كرد.
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت به تاریكی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:
كودكی می‌بینی
رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می‌پرسی
خانه دوست كجاست."
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
شرح پریشانی


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم
بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم



چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست
نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بقیّۀ شرحِ پریشانی(وحشی بافقی)

بقیّۀ شرحِ پریشانی(وحشی بافقی)

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

*
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

*
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

*
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

*
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند
 

mahdi271

عضو جدید
پيش از اين ها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان

رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش

دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست

پيش از اين ها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين

بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها

زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ،دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند

تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود

نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه

مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود

*****
تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا

زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!

گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

با وضويي دست و رويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد

گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟

گفت آري خانه او بي رياست
فرش هایش از گليم و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است

مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد

مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد

مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان مثل علف ها حرف زد
با زبان بي الفبا حرف زد

مي توان درباره هر چيز گفت
مي شود شعري خيال انگيز گفت....

*****
تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر


واقعا عاشق این شعر هستم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد

آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد

از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد

چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد

تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد

چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم
چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد

تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوسه
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ای بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه ای روی سایه ای خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب

فرو غ فرخ زاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

با می به کنار جوی می‌باید بود
وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود

این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابوالحسن ورزی

ابوالحسن ورزی

آمد اما ...

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود

چشم خواب آلوده اش را مستی رويا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شيدايی در آن آيينه ی سيما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بيدار خود جز بيم رسوايی نداشت
گرچه روزی همنشين جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پيدا نبود
بر لب الوان من فرياد دل خاموش بود
آخر آن تنها اميد جان من تنها نبود
جز من و او ديگری هم بود اما ای دريغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود


 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو از کدامین گوهری؛
که هزاران هزار سایه های شگفت خود را در تو می آویزند
و این چگونه تواند بود
که هر سایه ای را صورتی و هر صورتی را طرازی و طرازی دیگر می بینم
و تو تنها یک ذات، و تو تنها یک چیز
اگربهشت را وصف کرده اند خطی از جمال تو خوانده اند؛
و اگر هلن را که مجموعه زیبایی است، به تمام و کمال ستوده اند،
شبهی ناتمام از خیال تو تصویر کرده اند،
و اگر از بهار و تابستان سخن گفته اند
این یک سایه حسن تو، و آن یک سفره احسان توست
و مثل تو را در تمامی صورت ها می شناسیم
اما در چشم عاشقان وفادار نه هیچکس به تو ماند و نه تو به هیچ کس مانی.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از رفتن
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

آن طفل که چون پیر از این قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافله عمر میندیش
گه پیش‌روی پی شد و گه بازپسی رفت
...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افشوس ، که این عمر به افسوس گذشته است
چون شبروی ، از سایۀ کابوس گذشته است

دزدانه در این تیره سرا ، از نظر خلق
با شعلۀ بیرنگ ، چو فانوس گذشته

ای صبح سعادت ، به من این شام سیه فام
همراه یکی کوکب منحوس گذشته

واعظ چه کشی عربده ، کاین زندگی تلخ
از من به تَعَب ، وز تو ، به سالوس گذشته

مرغان سبکبال چمن را خبری نیست ؟
ز آن عمر ، که بر طوطی محبوس گذشته
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پایان شب سخن سرایی
می‌گفت ز سوز دل همایی
فریاد كزین رباط كهگل
جان می‌كنم و نمی‌كنم دل
مرگ آخته تیغ بر گلویم
من مست هوا و آرزویم
روزم سپری شده است و سودا
امروز دهد نوید فردا
مانده است دمی و آرزوساز
من وعده سال می‌دهم باز
آزرده تنی فسرده جانی
در پوست كشیده استخوانی
در حنجره‌ام به تنگ انفاس
از فربهیم نشانه آماس
با دست نوان و پای خسته
بار سفر فراق بسته
نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنیدن و نه گفتن
جز وهم محال پرورم نیست
می‌میرم و مرگ باورم نیست
زودا كه كنم به خواب سنگین
تن جامه ز خون سینه رنگین
از بعد شنید و گفت بسیار
خاموشی بایدم به ناچار
در خوابگه عدم برندم
لب تا ابد از سخن ببندم
زین دود و غبار تیره خاك
غسل و كفنم مگر كند پاك
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بگذر شبي به خلوت اين همنشين درد
تا شرح آن دهم كه غمت با دلم چه كرد

خون ميرود نهفته ازين زخم اندرون
ماندم خموش و آه كه فرياد داشت درد

اين طرفه بين كه با همه سيل بلا كه ريخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد

من برنخيزم از سر راه وفاي تو
از هستي ام اگر چه برانگيخته گرد

روزي كه جان فدا كنمت باورت شود
دردا كه جز به مرگ نسنجند قدر مرد!

ساقي بيار جام صبوحي كه شب نماند
و آن لعل فام خنده زد كه جام لاجورد

باز آيد آن بهار و گل سرخ بشكفد
چندين منال از نفس سرد و روي زرد

در كوي او كه جز دل بيدار ره نيافت
كي ميرسند خانه پرستان خوابگرد

خوني كه ريخت از دل ما سايه ! حيف نيست
گر زين ميانه اب خورد تيغ هم نبرد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای عاشقان، ای عاشقان
من از کجا، عشق از کجا
ای بی دلان، ای بی دلان
من از کجا، عشق از کجا
گشتم خریدار غمت
حیران به بازار غمت
جان داده در کار غمت
من از کجا، عشق از کجا
ای مطربان، ای مطربان
بر دف زنید احوال من
من بی دلم، من بی دلم
من از کجا، عشق از کجا
عشق آمدست از آسمان
تا خود بسوزد بد گمان
عشق است بلای ناگهان
من از کجا، عشق از کجا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند؟
روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند

هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران
می‌شوم معمورتر چندان که ویرانم کنند

تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین
می‌شود عالم پریشان، گر پریشانم کنند

بسته‌ام چشم از تماشای زلیخای جهان
چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند

می‌فشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر
گر به جای آبرو، گوهر به دامانم کنند

گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا
خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند

نور من چون برق صائب پرده‌سوز افتاده است
نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند
 

tamar

عضو جدید
حیدربابا ، یوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ،‌ دؤنوْم وار
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
 

tamar

عضو جدید
حیدربابا ، شیطان بیزى آزدیریب
محبتى اوْرکلردن قازدیریب
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا
باریشیغى بلشدیریب قانینا

گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان اوْلان بئلینه تاخماز
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذى حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !

خزان یئلى یارپاخلارى تؤکنده
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
نیسگیللى سؤز اوْرکلره دَیَردى
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردى

داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
باخچالارى سارالماسین ، سوْلماسین !
اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسین !
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
 

tamar

عضو جدید
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سى
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سى
قوزولارین آغى ، بوْزى ، قره سى
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونى
اوْخویئدیم‌ : « چوْبان ، قیتر قوزونى »

حیدر بابا ، سولى یئرین دوْزوْنده
بولاخ قئنیر چاى چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتى اوْزَر سویون اوْزوْنده
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر

بىچین اوْستى ، سونبول بیچن اوْراخلار
ایله بیل کى ، زوْلفى دارار داراخلار
شکارچیلار بیلدیرچینى سوْراخلار
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر

حیدربابا ، کندین گوْنى باتاندا
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
آى بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
قصّه میزده چوخلى غم و غصّه ده

قارى ننه گئجه ناغیل دییَنده
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانى دؤیَنده
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم

عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گییه ردیم
باخچالاردا تیرینگَنى دییه ردیم
آى اؤزومى اوْ ازدیرن گوْنلریم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !

هَچى خالا چایدا پالتار یوواردى
مَمَد صادق داملارینى سوواردى
هئچ بیلمزدیک داغدى ، داشدى ، دوواردى
هریان گلدى شیلاغ آتیب ، آشاردیق
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق

شیخ الاسلام مُناجاتى دییه ردى
مَشَدرحیم لبّاده نى گییه ردى
مشْدآجلى بوْز باشلارى ییه ردى
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْى اوْلسون
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمده‌ام که سرنهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوئيم که نه، نی شکنم، شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان، از همه ديده‌ها نهان
تا سوی جان و ديدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم، زر نبرم خبر برم **

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل‌شکن
گر ز سرم کله برد، من ز ميان کمر برم **
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
برقرار باشی و سبز
گل من تازه بمون
نفسم پیش کش تو
جای من زنده بمون
باغ دل بی تو خزون
موندنی باش مهربون
تو که از خود منی
منو از خودت بدون
غزل و قافیه بی تو
همه رنگ انتظاره
این همه شعر و ترانه
همه بی عطر و بهاره
موندنی باشی همیشه
لب پائیزو نبوسی
نشه پرپرشی عزیزم
مهربون گلم نپوسی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا