رد پای احساس ...

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب یک مفهوم است. مثل عشق مثل بید. شب را باید تجربه کرد باید چشید.
شب پاک است. مثل نوزاد مثل سیب. شب را باید پوست کند باید بویید.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر که دلآرام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هرکه در این دام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت




 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من ,
من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد ,
من نه عاشق هستم نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید ,
من به دنبال نگاهی هستم که مرا از پس دلدادگیم می فهمد. ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميخوام تلافي بكنم چشماي تو يادم مياد
ميخوام برم از پيش تو صداي تو بازم مياد
چرا ولم نميكني چرا نميزاري برم
برو كه من خسته شدم ميبيني طاقت ندارم
يه روز تلافي ميكنم هرچي بدي كردي به من
اين همه بي وفائيات جواب خوبي بود به من
هرچي صبوري ميكنم ميگم يه روز درست ميشه
چقدر بايد ببخشمت اينكه زندگي نميشه
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میان من و تو
لحظه ها پرزخالی
سکوت و تنهایی است
تو می گریزی زمن و
من زغربت و فراغ از تو
چه شد که عشق با همه ابهتش
به پوچی فاصله ها تن داد و گریخت
میان من و تو
کویر در کویر تنید
و بیابان در بیابان زایید
چه دیده بود دلت
در سراب
که این چنین
هزار آینه در هم شکست و دوید
 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستی هم مثل دوست داشتن
مثل عاشق بودن
طلوعی است که غروبی ندارد.
دریایی است که ساحلی ندارد
روزیست که شب ندارد
فانوسی است که خاموشی ندارد
بهاریست که خزان ندارد
سپری است که سیاهی ندارد
صعودیست که سقوطی ندارد
وابتدایی است که انتهایی ندارد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز ندیده بود و نشنیده ام
ژولیت ، ایزوت ، لیلی
و دلبرانی از این قبیله
به چهل سالگی برسند
اما تو از حدود گذشتی و دلبر ماندی
از آن عجیب تر که از این پس باید
تندیس مرمرینی را بپرستی
از پادشاه نقره گیسویی
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ میزنند و گنجشکها جدی جدی میمیرند
آدمها شوخی شوخی زخم میزنند و قلب ها جدی جدی میشکنند
و تو شوخی شوخی لبخند میزنی و من جدی جدی عاشق میشوم ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطارها فقط مسافر جابه‌جا نمي‌كنند !

دل‌هايي را با خود مي‌برند

و مي‌آورند ...

چشم‌هايي را به انتظار مي‌گذارند

واز انتظار درمي‌آورند ...

گاهي هم از ريل خارج مي‌شوند

و همه چيز را با خود مي‌برند ...!
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی خواهد آمد
به این بیندیش !
هیچ پیامی ، آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر .
کسی مانده است که خواهد آمد. باور کن !
کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد.
بنشین به انتظار !
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


درست همان لحظه که موسیقی می نوازد ...

و من تهی تر از همیشه ...

ایستاده ام زیر باران ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی چه می دانست
تاوان کدام حرف نگفته چه قدر است ؟
بعععله ! گذشته گذشته است
اما عزیزترینم کسی چه می دانست
امروز بخت از کدام روی سکه می افتد
و در میان بازی شاه دزد ضیافت هر شب
قرعه ی بره شدن به نام که می افتد ؟
کمک
حس می کنم که فرو می روم تا خرخره
در گند آغل گاوهای مقدس
کمک
حس می کنم که : غ
ر
ق

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر هم برای استقبال از تو کم می آورد

می دانم ...

چشم و دلم را که آذین ببندم هم کافی نیست !

اما ...

دستانم را که بگیری

می شود آغاز فصل گرمای من

و نگاه تو ...!

 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟!
نمی خواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت!
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی بسازد.
گلویم سوتکی باشد
به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یک دم و پی درپی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
بدین سان
بشکند دایم سکوت مرگ بارم را !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
منو تا فصل رسيدن برسون و در به در کن
خالي از دغدغه ی شعر منو تا واژه سفر کن
باورم کن مثل قصه توی پيچ آخر خواب
باورم کن مثل دلتا تو مسير مبهم آب
با تو تا بدرقه ي عشق يه سفر فاصله دارم
اما تا واژه ي آخر گريه هاتو کم ميارم
منو رو کن به ستاره با طلوع نغمه ی ساز
منو خيس گريه هات کن به اشاره يه آواز
جاده تا آخر قصه بی عبور و سوت و کور ه
حالا که خورشيد چشمات پشت قله های دوره
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم
تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگر
خاطرت با رفتنم آسوده است
من میروم
 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
و چهره شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
حق با کسیست که میبیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
ایا چگونه می شود از من ترسید ؟
من من که هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می روی ؟!

برو !

اما قبل از رفتن روی مرا بپوشان

بعد از تو دیگر خیلی سردم خواهد شد ...

اکنون برو !

نه، نرو ...

قبل از رفتن چراغ ها را روشن کن

آخر من از تاریکی می ترسم

اکنون برو !

نه، نرو ...

قبل از رفتن خاطراتت را بگذار بمانند

من با خاطرات تو زنده ام ...

اکنون برو !

نه، نرو ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن‌هنگام که پرپر می‌شوند و می‌میرند
گل‌های کاغذی باغِ بی‌ریشه
تو سرودی می‌خوانی
که گوشِ کران را شفا خواهد داد.
من کورترین بیننده‌ی توام آن‌روز
که در بهترینِ جامه‌ها
حسادتِ ملکه‌ها را بیدار می‌کنی
و شادمان
نگرانِ کفشِ جامانده‌ات هم نیستی
آن‌روزکه
با چهره‌ی سیاهِ پسری، واکسی
منتظرِ توام
که برگردی برای گرفتنِ کفشِ جامانده‌ات
و تو غمگینی
چرا که رویا تمام شده و حالا فقط
دخترک فقیرِ زنِ کولی فالگیرِ چهارراه استانبول هستی
که با انگشتِ حسرتی به دهان
دیوارِ سفارتِ انگلستان را می‌بینی
و پسری را که غروب
منتظرِ بازگشتِ آخرین مشتری
زیرِ دیوار
خسته
نشسته.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز بی گمان

از خیال تو

می پرم

به سمتی که

در انحصار کسی نیست ...

به سمتی که دریا و باران و آفتابش

مال کسی نیست ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
منحـــــنی قامــــــــتم، قامــــت ابروی توست
خط مـــجانب بر آن، سلسله گیسوی اوست
حد رسیدن به او، مـــــــبهم و بی انتــهاست
بازه تعـــــریف دل، در حـــــرم کــــــوی دوست
چون به عــــــــــدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معـــــنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشیـــد شد مـــــشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
بی تو وجــــــــــودم بود یک ســـــری واگـــــــرا
ناحیـــــــــــــه همــــــــگراش دایره روی توست .
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل دست هایم تنگ می شود گاهی

برای دستان گرمی که ذوب می کرد تنهایی شان را ...

دل چشم هایم تنگ می شود گاهی

یرای خیسی چشمانی که خیره می شدند -بی پروا- به آنها ...

دلم گاهی دلش تنگ می شود

برای کسی که ...

دستانش را ...

چشمانش را ...

عاشقم !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بودم ...
تو نبودی
تو مرده بودی !!!
عکاس از همه ی ما بدون تو
عکس یادگاری گرفت
عکس را چاپ کردند
آوردند ...
در همه ی عکس فقط
دو دست
از تو
دیده می شد ...
ما همه در عکس سیاه بودیم ...!
 

amir fadaie

عضو جدید
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد ! به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم ! به حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی ! قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم ......................
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا