فراق یار

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چقدر فاصله را بايد پيمود تا به هم خوابي دستان تو رسيد؟[/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چقدر دروغ بايد گفت و شنيد كه تو را داشته و نداشته [/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در گوشه اي دنج پنهان كرد ، [/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا شايد روزي ، شايد لحظه اي ...[/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يواشكي هايت را با من تقسيم كني ![/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چقدر زمان لازم بود تا من اينقدر حرفه اي جسارت كنم؟![/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چقدر زمان لازم داريم تا آرزوي محال يكديگر نباشيم؟[/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چقدر تا تحقق روياي بي رنگ من فاصله باقي است؟[/FONT]​


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چقدر....[/FONT]​
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز



از برزخ لحظه ها غافل بودم اما تو ، تلنگرم زدي
حالا ديگر فاصله اي با دوزخ ندارم !
مرگ تدريجي ام را به سوگ نشسته ام
زمين گيرم از اين همه ترديد و انتظار ،
خدا هم ديگر نگاهش را برداشته ...
شايد اينبار ديگر نبايد رو سياه تو و عشقت باشم ،
اما با اين جسم بي روح چه بايد كرد؟!
دنيا ديگر جايي ندارد و من بايد
تاوان بي صدا شكستنم را همين جا....
همين لحظه....
بپردازم....​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اسیر جلوه‌ی هر حسن عشقبازی هست
میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست

ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون
بر آستانه‌ی آن در سر نیازی هست

اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه
که هر که هست به کیش خودش نمازی هست

چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست
حقیقتی پس هر پرده‌ی مجازی هست

میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد
برو برو که تو پنداری امتیازی هست

وداع خویش کن اول اگر رفیق منی
که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست

نه احتراز از آن جانب است همواره
گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست
 

minaye baba

عضو جدید
چیزی نمیتونم بگم قراره از من بگذری


چیزی نگو میفهممت باید از این خونه بری


چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم


تا با یه دریا تو خودم خاموش خاموشت کنم


تنهایی هام رو بعد از این با قلب کی قسمت کنم


واسه فراموش کردنت باید به چی عادت کنم


تو باید از من رد بشی من باید از تو بگذرم


کاری نمیتونم کنم باید بیفتی از سرم


بعد از تو باید با خودم تنهای تنها سر کنم


یک عمر باید بگذره تا امشب رو باور کنم


چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم


تا با یه دریا تو خودم خاموش خاموشت کنم


چند سال از امشب بگذره با من یکی همخونه شه


احساس امروزم به تو تنهایی شب وارونه شه
 

minaye baba

عضو جدید
به رقص گریه مهمونم کن امشب

به شادی های تلخ عاشقانه

منو جا کن
در آغوش نجیبت

منی که مرده در جانم ترانه

از این تن مرگ هم می ترسه اما

تو با من باش,با من زندگی کن

صدامو بشنو یک لحظه تنها

تو از من باش,تا من زندگی کن


بذار این جاده ها با ما بمونن

بذار پروانه با ما شعله ور شه

بذار ابلیس با آتش بمیره

بذار تقدیر از اینم ساده تر شه


تو بوی خونی و من رنگ خونم

تو دیروز منی من بغض فردام

تو با زخم قدیمی تازه میشی

ولی من تا ابد می سوزه زخمام
 

minaye baba

عضو جدید
اگه بی تو تنها ،گوشه ای نشستم
تویی تو وجودم ، بی تو با تو هستم

اگه سبز سبزم ، تو هجوم پاییز
ذره ذره ی من ، از تو شده لبریز

ای همیشه همدم ، واسه درد دلهام
عطر تو همیشه ، جاری تو نفسهام

ای که تارو پودم ، از یاد تو بی تاب
با منی ولی باز دوری مثل مهتاب

بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم
بی تو اما یادت با منه هنوزم

تویی تو ی حرفام ، تویی تو نفسهام
ولی جای دستات ، خالیه تو دستام

من به شوق و یاد بارون ، زندم و پژمرده نمیشم
تشنه ی یه قطرم اما ، زرد و دل آزرده نمیشم

سخته وقتی تو غزلها ، از من و تو واژه ای نیست
سخته بی تو با تو بودن ، سخته اما چاره ای نیست

بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم
بی تو اما یادت با منه هنوزم

تویی تو ی حرفام ، تویی تو نفسهام
ولی جای دستات ، خالیه تو دستام
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن کلاغي که پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه ي کوتاهي . پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه ميدانند
همه ميدانند
که من و تو از آن روزنه ي سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه ميترسند
همه ميترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم

سخن از پيوند سست دو نام
و همآغوشي در اوراق کهنه ي يک دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت منست
با شقايقهاي سوخته ي بوسه ي تو
و صميميت تن هامان ، در طراري
و درخشيدن عريانمان
مثل فلس ماهي ها در آب
سخن از زندگي نقره اي آوازيست
که سحر گاهان فواره ي کوچک ميخواند
مادر آن جنگل سبز سيال
شبي از خرگوشان وحشي
و در آن درياي مضطرب خونسرد
از صدف هاي پر از مرواريد
و در آن کوه غريب فاتح
از عقابان جوان پرسيديم
که چه بايد کرد
همه ميدانند
همه ميدانند
ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ، ره يافته ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم
در نگاه شرم آگين گلي گمنام
و بقا را در يک لحظه ي نامحدود
که دو خورشيد به هم خيره شدند
سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاي باز
و هواي تازه
و اجاقي که در آن اشيا بيهده ميسوزند
و زميني که ز کشتي ديگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بيا
به چمنزار بزرگ
و صدايم کن ، از پشت نفس هاي گل ابريشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند
و کبوترهاي معصوم
از بلندي هاي برج سپيد خود
به زمين مينگرند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز هجران تو جانم می‌برآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گویی
که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

سیه‌رویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی می‌بباید

به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها می‌گشاید

گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه می‌نپاید

درین شبها دلم با عشق می‌گفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید

هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری می‌نماید
 

minaye baba

عضو جدید
به خدا تنهام
سلام میخواهم برایت نامه بنویسم نامه از درد از تنهایی


باورم بود که بی تو تنهام فکر می کردم با تو عاشق ترینم

عاشق ترین چه جمله عاشقانه یی

ولی بدون بی تو من هیچم بی تو میمیرم . من ادم حسودی نیستم ولی در مورد تو ...........

نمی تونم ببینم تو با دیگری اخه من التماس خدا کردم ،اخه من گریه کردم ،اشک ریختم

،زیارت عاشورا خوندم یعنی امام حسین می زاره که من بی تو بمونم .باور کن نمی خواهم

اینها به تو بگم ولی خودت مجبورم می کنی وقتی یکی عاشق باشه دوست داره همه چیز را

فدای اون کنه و من برای رسیدن به تو تا قیامت هم شده دعا می کنم ولی تو را همون خدا

من را تنها نذار .نمی تونم بنویسم اشک هایم اجازه نوشتن نمی دهد .حتی از اشک هایم خجالت

می کشم من اینقدر حقیرم که فقط با گریه کردن خودم را ارام می کنم چقدر دلم می خواهد

در این وبلاگ که برای تو می نویسم اسمت را صدا کنم ولی نمی تونم ولی می گم

با هر بار نفس کشیدن می گم دوستت دارم.

باور کن شبها که می خوابم فقط ارزوم که تو را در خواب ببینم

خودت قضاوت کن ببین من دوست دارم یا.............
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یوسف ما را به چاه انداختند
گرگ او را در گناه انداختند

و آنگه از بهر برون آوردنش
کاروانی را به راه انداختند

از فراق روی او یعقوب را
سالها در آه آه انداختند

چون خریداران بدیدندش ز جهل
در بها سیم سیاه انداختند

شد به مصر و از زلیخا دیدنش
باز در زندان شاه انداختند

خواب زندان را چو معنی باز یافت
تختش اندر بارگاه انداختند

شد پس از خواری عزیز و در برش
خلعت« ثم اجتباه» انداختند

تا نبیند هر کسی آن ماه را
برقعی بر روی ماه انداختند

چون گواه انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دست گواه انداختند

حال سلطانیش چون مشهور شد
جست و جویی در سپاه انداختند

دشمنش را از هوای سرزنش
صاع در آب و گیاه انداختند

قرعه‌ی خط بشارت بردنش
بر بشیر نیک خواه انداختند

باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عزو جاه انداختند

این حکایت سر گذشت روح تست
کش درین زندان و چاه انداختند

اوحدی چون باز دید این سرو گفت
سر او را با اله انداختند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از غم عشقت جگر خون است باز
خود بپرس از دل که او چون است باز؟

هر زمان از غمزه‌ی خونریز تو
بر دل من صد شبیخون است باز

تا سر زلف تو را دل جای کرد
از سرای عقل بیرون است باز

حال دل بودی پریشان پیش ازین
نی چنین درهم که اکنون است باز

از فراق تو برای درد دل
صد بلا و غصه معجون است باز

تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار
روزی دل، بی‌جگر خون است باز

از برای دل ببار، ای دیده خون
زان که حال او دگرگون است باز

گر چه می‌کاهد غم تو جان و دل
لیک مهرت هر دم افزون است باز

من چو شادم از غم و تیمار تو
پس عراقی از چه محزون است باز؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من میگم منو شکستن چشم فانوسمو بستن
تو میگی خدا بزرگه ماه ومیده به شب من
من میگم آخه دلم بود اونکه افتاده به خاکت
تو میگی سرت سلامت آینه ها زلال و پاکه
من میگم فاصله ها رو نمیشه با گریه پرکرد
تو میگی زندگی اینه حاصل عشق توبامن
من میگم حالا بسوزم یا که با غصه بسازم
تو میگی فرقی نداره من که چیزی نمی بازم
من میگم اینجا رو باختی عمری که رفته نمیاد
تو میگی قصه همین بود تو یه برگی توی این باد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای به انکار سوی ما نگران
من نیم با تو دودل چون دگران
سخن تلخ چه می‌اندیشی
ای تو سرمایه جمله شکران
بر دل سوخته‌ام آبی زن
که تویی دلبر پرخون جگران
ز غمم همچو کمان تیر مزن
چه زنی تیر سوی بی‌سپران
با گل از تو گله‌ها می‌کردم
گفت من هم ز ویم جامه دران
گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بنده صاحب نظران
که چو من جمله چمن سوخته‌اند
ز آتش او ز کران تا به کران
مه و خورشید ز عشق رخ او
اندر این چرخ ز زیر و زبران
بحر در جوش از این آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران
کوه بسته‌ست کمر خدمت را
که شماریش ز بسته کمران
بانگ ارواح به من می‌آید
که بگو حالت این بی‌صوران
با کی گویم به جهان محرم کو
چه خبر گویم با بی‌خبران
ظاهر بحر بود جای خسان
باطن بحر مقام گهران
ظاهر و باطن من خاک خسی
کو بر این بحر بود ره گذران
غزل بی‌سر و بی‌پایان بین
که ز پایان بردت تا به سران
 

minaye baba

عضو جدید
روبروی تو کی ام من
یه اسیرسرسپرده
[FONT=times new roman, times, serif] من برای توچی هستم چهره تکیده ای که [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] کوه تنهای تحمل تو غبار آینه مرده[/FONT]​
[FONT=times new roman, times, serif] ای که نزدیکی مثل من بین ما پل عذاب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] به من اما خیلی دوری من خسته پای این پل [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کاشکی می شد تو بدونی خوب نگام کن تا ببینی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] من برای تو چی هستم چهره درد و صبوری[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] ببین که خسته ام از تو بیش از همه دنیا [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] تنها غروبه عصای دستم از خودم بیش از تو خستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] نه صبورم و نه عاشق از عذاب با تو بودن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] من تجسم عذابم در سکوت خود خرابم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] تو نفهمیدی تو سرا پا بی خیالی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] چه دردی من همه تحمل درد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] زانوی خستمو تا کرد[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو در نظر نبود روی دوستان ما را
به هیچ رو نبود میل بوستان ما را

رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ
به آستین نکند دور از آستان ما را

به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم
اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را

چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی
که دور کرد بدستان ز دوستان ما را

به بیوفائی دور زمان یقین بودیم
ولی نبود فراق تودر گمان ما را

چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل
چه غم ز مدت هجران بیکران ما را

گهی که تیغ اجل بگسلد علاقه‌ی روح
بود تعلق دل با تو همچنان ما را

اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند
روا بود به جدائی ز در مران ما را

وگر حکایت دل با تو شرح باید داد
گمان مبر که بود حاجت زبان ما را

شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت
که نیست با کمرت هیچ در میان ما را

گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو
ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
و گل همان گل است
کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست
مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش
و با دهانش ، حلقه های نوازش
به انگشت التماس تو می بخشید
و گل همان گل است ، ولی این بار
رفیق بی فاصله ای هدیه می دهد
که سرگذشتش بی ماجراست
چراغ همسایه در آن طرف کوچه
به شیشه های تو چشمک زد
و تو همان تویی
فقط زمستان نیست
که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی
و هدیه را
بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک
بپذیری

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنداني ديار شب جاودانيم
ک روز از دريچه زندان من بتاب
مي خواستم به دامن اين دشت چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واکنم
با دست هاي پر شده تا آسمان پاک
خورزشيد و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من ن غمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا کنم
اي مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه يکي نيز وانشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از اين ديار
آن برگهاي رنگين پژمرد در غبار
وين شت خشک غمگين افسرد بي بهار
اي مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دياري که همچ. باد
آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کي در اين بيابان سر زير پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يک درخت رسم نغمه سردهم
من بي قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زير بال تو در عالم وجود
يک دم به کام دل
بالي توان گشود
اشکي توان فشاند
شعري توان سرود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي تو
نه بوي خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکينم
چرا صدايم کردي
چرا ؟
سراسيمه و مشتاق
سي سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نيامدي
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از ميلاد مسيح مي گذشت
و عصر
عصر واليوم بود
و فلسفه بود
و ساندويچ دل وجگر
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
آن چنان جستن که می‌خواهی بگو
کان چنان را این چنین جستیم نیست
بعد از این بر آسمان جوییم یار
زانک یاری در زمین جستیم نیست
چون خیال ماه تو ای بی‌خیال
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به از این جستیم نیست
صاف‌های جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم نیست
خاتم ملک سلیمان جستنیست
حلقه‌ها هست و نگین جستیم نیست
صورتی کاندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم نیست
آن چنان صورت که شرحش می‌کنم
جز که صورت آفرین جستیم نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن یقین جستیم نیست
جای آن هست ار گمان بد بریم
ز آنک بی‌مکری امین جستیم نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زانک راهی بی‌کمین جستیم نیست
زین بیان نوری که پیدا می‌شود
در بیان و در مبین جستیم نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي بر سر بالينم افسانه سرا دريا
افسانه عمري تو باري به سر آ دريا
اي اشک شباهنگت آيينه صد اندوه
اي ناله شبگيرت آهنگ عزا دريا
با کوکبه خورشيد در پاي تو ميميرم
بر دار به بالينم دستي به دعا دريا
امواج تو نعشم را افکنده در اين ساحل
دريا ب مرا درياب مرا دريا
زان گمشدگان آخر با من سخني سر کن
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا
چون من همه آشوبي در فتنه اين طوفان
اي هستي ما يکسر آشوب و بلا دريا
با زمزمه باران در پيش تو ميگريم
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا
تنهايي و تاريکي آغاز کدورتهاست
خوش وقت سحر خيزان وان صبح و صفا دريا
بردار و ببر دريا اي پيکر بي جان را
در سينه گردابي بسپار و بيا دريا
تو مادر بي خوابي من کودک بي آرام
لالايي خود سر کن از بهر خدا دريا
دور از خس و خاکم کن موجي زن و پاکم کن
وين قصه مگو با کس کي بود و کجا دريا
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هیچ می‌دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می‌شود
خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است
بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد
ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است
حیرت اندر خامه‌ی نقاش بیچونست کو
راستی در نقش رویت داد خوبی داده است
از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب
بر دو چشمش جای می‌سازم که مردم زاده است
دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده‌وار
سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا ببخش
ناگزیرم از نوشتن این همه نامه های سربسته ای که
امروز اواخر اردی بهشت سالی از این همه سالهای صبوری ست
تا چند ساعت اینده
چه نازادگانی که منتظرند
تا ریه از هوای خرداد پر کنند
تا چند ساعت اینده
چه نوزادگانی که رها می شوند
بر بستر سنگلاخ رودخانه های فصلی بی فرجام
چشم های من که آب نمی خورند
نه عزیزم
این راه پیچ پیچ
به ترکستان هیچ ضرب المثلی هم نمی رسد
به قول خواهرم
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایان شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل من گوهر من، کاش اینجا بودی
جان من جوهر من، کاش اینجا بودی

اگر اینجا بودی، خانه خاموش نبود
آینه حوصله داشت، گل فراموش نبود

وزن قلبم سنگین،غربت آهنگ نبود
ساعت دیواری،خسته از زنگ نبود

با تو بودن ای کاش، تا ابد ممکن بود
لحظه های دیدار، تا ابد ساکن بود

اگر اینجا بودی، زندگی وسعت داشت
غزل ناگفته، به قلم رغبت داشت

گم ترین پیدایی، دوری و اینجایی
من که با توهستم، تو چرا تنهایی!

با همه دوری ما، این همه فاصله ها
همه جا سرشار است، از هوایت اینجا

کاش .....اینجا بودی
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا

بین ادم هایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها به تو میاندیشد و کمی
دلش از دوری تو دلگیر است
یاد قلبت باشد یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته بر درمانده
و شب و روز دعایش اینست
زیر این سقف بلند هر کجایی هستی به سلامت باشی
و دلت همواره محو شادی و تبسم باشد
یک نفر هست که دنیایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش میخواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد
و دعا میکند این بار که تو با دلی سبز و پر از ارامش
راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید به
شب معجزه و ابی فردا برسی
 
بالا