بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمان، سر وصدايي به راه انداخته است
گوئيا پاياني نيست براي اين قاصدكهاي سرگردان!
سراسيمه و آشفته در آسمان پرسه مي زنند
در اين اقليم بي فرياد، باد بادك ها را مي شكنند
هر چه وصله مي زنم، روي بر مي گرداند
حتي به اندازه گام كودكانه اي هم، بر نمي خيزد
شب پره به استقبالش مي آيد
زمزمه مي كند در گوشهايش
من نمي شنوم
هيچ كس نمي شنود
شب پره مي رود، اما تنها
باد بادك هنوز شكسته است
طوري پنجه بر پنجه خاك زده كه باوري نيست براي پروازش در روزگاري
ديگر سخن نمي گويد
با هيچ كس
هيچ به ياد نمي آورد
دست نوشته اي را در كنار شكستگي اش مي توان ديد
مضمون آن اين چنين است:
ديگر آسماني نيست براي اوج گرفتن
هيچ وصله اي كارگر نمي افتد
اين جا قناري را نمي شناسند
اين جا قاصدكها پرپر مي شوند
آسمان آبي نيست
مردگانند اين جا
زنده اي نيست در اين همهمه خاموشي
نفسي نيست براي ...........
باد بادك رفت، گويي هيچ زماني نبوده است
وچه غمگنانه، باد بادك ها فراموش مي شوند.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
معما می شویم ...

پرت می شویم روی سفیدی صفحه های جهان !

انسان ...

چه خلاصه است !!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا روی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
کنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت
خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی
به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مشت مي کوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان…
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم ، آي
آي با شما هستم اين درها را باز کنيد
من به دنبال فضائي مي گردم
لب بامي …
سر کوهي…
دل صحرائي …
که در آنجا نفسي تازه کنم
مي خواهم فرياد بلندي بکشم
که صدايم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ي درد مرا بايد اين داد کند
از شما خفته ي چند
چه کسي مي آيد با من فرياد کند ؟؟

فریدون مشیری
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگي همچنان آب است
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوي گند مي گيرد.
در ملال آبگيرش غنچه لبخند مي ميرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند.
مرغکان شوق در آئينه تارش نمي جوشند.
من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي آورم جز مرگ.
من ز مرگ از آن نمي ترسم که پايانيست بر طور يک آغاز.
بيم من از مرگ يک افسانه دلگير بي آغاز و پايان است.
من سرودي را که عطري کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم.
من سرودي تازه خواهم خواند، کش گوش کسي نشنيده باشد.
من نمي خواهم به عشقي ساليان پايبند بودن
من نمي خواهم اسير سحر يک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه مي خواهم.
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه مي خواهد.
سينه ام با هر نفس يک شوق، يا يک درد بي اندازه مي خواهد
من زبانم لال- حتي يک خدا را سجده کردن، قرن ها او را پرستيدن، نمي خواهم.
من خداي تازه مي خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستي را
گرچه او رونق دهد آيين مطرود بت پرستي را
من به ناموس قرون بردگيها ياغيم
ياغيم من، ياغيم من. گو بگيرندم، بسوزندم
گو به دار آرزوهايم بياويزند
گو بسنگ ناحق تکفير
استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند
من از اين پس ياغيم ديگر.

دكتر هوشنگ شفا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل از طراوت باران صبحدم لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درينديار که هست
روان خلق ز غوغاي بيش و کم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان که لبريز است
فضاي دهر ز خونابه لبريز
ببين در آيينه روزگار نقش بلا
که شد ز خون سياووش جام لبريز
چگونه درد شکيبايي اش نيازارد
دلي که هست به هر جا ز درد و غم لبريز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افق تاريک
دنيا تنگ
نوميدي توان فرساست
مي دانم
وليکن ره سپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست
مي داني
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به اين غم هاي جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادي
نمي دانند هرگز لذت و ذوق رهايي را
و رعنايان تن در تورپرورده
نمي دانند در پايان تاريکي شکوه روشنايي را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیعه یعنی شرح منظوم طلب
از حجاز و کوفه تا شام وطلب
شیعه یعنی یک بیابان بی کسی
غربت صد ساله بی دلواپسی
شیعه یعنی صد بیابان جستجو
شیعه یعنی هجرت از من تا به او
شیعه یعنی دست بیعت با غدیر
بارش ابر کرامت بر کویر
شیعه یعنی عدل و احسان و وقار
شیعه یعنی انحنای ذوالفقار
شیعه یعنی عشق بازی با خدا
یک نیستان تک نوازی با خدا
شیعه یعنی هفت خطی در جنون
شیعه طوفان می کند در کا کنون
شیعه یعنی تندر آتش فروز
شیعه یعنی زاهد شب شیر روز
شیعه یعنی شیر یعنی شیرمرد
شیعه یعنی تیغ عریان در نبرد
شیعه یعنی تیغ تیغ مو شکاف
شیعه یعنی ذوالفقار بی غلاف
شیعه یعنی سابقون السابقون
شیعه یعنی یک تپش عصیان و خون
شیعه یعنی امتزاج نار و نور
شیعه یعنی رأس خونین در تنور
شیعه یعنی هفت وادی اظطراب
شیعه یعنی تشنگی در شط آب
شیعه یعنی دعبل چشم انتظار
می کشد بر دوش خود چهل سال دار
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هست در خواب من آ شفته هر شبانگاه خیال پرواز
تا که برگردم ازاین راه دراز
شایداما شاید
به چه امید اما
پر پروازم نیست....
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلال همیشه

از بلوغِ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلَد شده ام
شاعرانه ترینِ واژه ها را
به همسایگانِ خوبِ خلوتِ خیالم
پیشکش کنم
و میزبانی سبزترینِ مهربانی ها را
از زلالیت خویش
از چشمه
ایینه و آفتاب
از تو
جستجو کنم .


حالا اگر حدودِ حرمت تو را
پایی دراز داشته ام
پیشانی بلند عاطفه ات را می بوسم
که در من جز عشق
گناهی گمان نخواهی برد
که اینهمه را، تنها و تنها
از بلوغ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلد شده ام.



بهمن قره داغي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غرق تمنای تو ام

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش

هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش

در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شنيدم مصرعي شيوا که شيرين بود مضمونش
منم مجنون آن ليلا که صد ليلاست مجنونش
به خود گفتم تو هم مجنون يک ليلاي زيبايي
که جان داروي عمر توست در لبهاي ميگونش
بر آر از سينه جان شعر شورانگيز دلخواهي
مگر آن ماه را سازي بدين افسانه افسونش
نوايي تازه از ساز محبت در جهان سرکن
کزين آوا بياسايي ز گردش هاي گردونش
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ ديگر زن
که خود آگاهي از نيرنگ دوران و شبيخونش
ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگرداني
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
به مهر آويز و جان را روشنايي ده که اين آيين
همه شادي است فرمانش همه ياري است قانونش
غم عشق تو را نازم چنان در سينه رخت افکند
که غمهاي دگر را کرد ازين خانه بيرونش
غرور حسنش از ره مي برد اي دل صبوري کن
به خود بازآورد بار دگر شعر فريدونش
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی در تو خلاصه نمی شود ، زندگی با تو سرآغازی دگر است .

سخت است آن روز که آسمان دو چشمانم ، آوای غم انگیز باران جدایی را بخوانند .
سخت است آن روز سخت است .
نه تو را خاطره ایست از من ، نه مرا خاطره ای از تو .
اما ...
خاطراتم همه در بیشه ی سبزبا گلهای شقایقش می مانند ، گر آن روز رسد .
آن روزی که به غیر از خود ، یادت را هم از من دریغ کنی .
سخت است آن روز سخت است .
شاید ...
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
من گم شده بودم و تو اولین کسی بودی که ...
بگذار از اول شروع کنم
کجا بود؟
ته کدام کوچه بن بست که دستم از خیابان ول شد؟

باران می آمد
و چراغ های راهنما چشمک می زدند
تو اولین کسی بودی که ...

و من تازه فهمیدم
گم شده بودم ....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من : همه چي از ياد آدم مي ره
مگه يادش که هميشه يادشه
يادمه قبل از سوال
کبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرک با گلوي من مي خوند
شاپرک با پر من پر مي زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي کرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تکاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بيکرانه است دريا
کوچيکه قايق من
هاي ... آهاي
تو کجايي نازي
عشق بي عاشق من
سردمه
مثل يک قايق يخ کرده روي درياچه يخ ، يخ کردم
عين آغاز زمين
نازي : زمين ؟
يک کسي اسممو گفت
تو منو صدا کردي يا جيرجيرک آواز مي خوند
من : جيرجيرک آواز مي خوند
نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : کاشکي تشنه م بود
نازي : گشنته ؟ نون مي خواي ؟
من : کاشکي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي کنه ؟
من : سردمه
نازي : خب برو زير لحاف
من : صد لحاف هم کمه
نازي : آتيشو الو کنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم
کوره روشن کردند
سردمه
مثل آغاز حيات گل يخ
نازي : چکنم ؟ ها چه کنم ؟
من : ما چرامي بينيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم
نازي : مگس هم مي بينه
گاو هم ميبينه
من : مي بينه که چي بشه ؟
نازي : که مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر
گاو به جاي گوساله اش کره خر را ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه که ما ميبينيم
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از کجا مي فهميديم که سفيد يعني چه ؟
که سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ
از کجا مي دونستيم بوته اي که زير پامون له مي شه
کلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي کندوي زنبور چشم آدمه
من : درک زيبايي ، درکي زيباست
سبزي سرو فقط يک سين از الباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسي است که نمي دانيم کيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن رودونه جاري نمي شه
بازي زلف دل و دست نسيم افسونه
نمي گنجه کهکشون در چمدون حيرت
آدمي حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه که دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه
سردمه
مثل پايان زمين
نازي
نازي : نازي مرد
من : تا کجا من اومدم /
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود کجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به کودکي
قول مي دهم که از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نکنم
تلخ تلخم
مثل يک خارک سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به کودکي
نازي : نمي شه
کفش برگشت برامون کوچيکه
من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نيست
من : براي گذشتن از ناممکن کيو بايد ببينيم
نازي : رويا را
من : رويا را کجا زيارت بکنم ؟
نازي ک در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ... يک و دو
من : يک و دو
نازي : سه و چهار
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا ببينيم كجا، باز كجا،
چشممان باردگر-
سوي هم بازشود؟
در جهاني كه در آن راه ندارد اندوه-
زندگي باهمه معني خويش-
ازنو آغاز شود.
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي شيرين-
خاطراتي مغشوش-
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از همان روزی که دست حضرت « قابیل »
گشت آلوده به خون حضرت « هابیل »
از همان روزی که فرزندان « آدم »
- صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی -
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که « یوسف » را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود .
بعد ، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب ،
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ،
ای دریغ آدمیت بر نگشت !
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است !
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آ زادگی ، پاکی ، مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه ها است .
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار !
اشک بر چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست ،
وای جنگل را بیابان می کنند !
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا ،
آنچه این نامردان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم ، مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نَرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت وکور
در میان مردمی با این مصیبت ها ، صبور
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفت گو از مرگ انسانیت است
فریدون مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدف سينه من عمري
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درين خانه
طفل با دايه چه ها کردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه افکنده به روزنها
پيچک خشک فراموشي
روزگاري است درين درگاه
بوي مهر تو نه پيچيدست
روزگاري است که آن فرزند
حال اين دايه نپرسيدست
من و آن تلخي و شيريني
من و ‌آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشک آلود
که بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب باراني
که تو در خانه ما بودي
شبم از روي تو روشن بود
که تو يک سينه صفا بودي
رعد غريد و تو لرزيدي
رو به آغوش من آوردي
کام ناکام مرا خندان
به يکي بوسه روا کردي
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سينه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس هاي تو مي آويخت
خود طبعم به نهان مي سوخت
عطر شعرم به فضا مي ريخت
چشم بر چشم تو مي بستم
دست بر دست تو مي سودم
به تمناي تو مي مردم
به تماشاي تو خوش بودم
چشم بر چشم تو مي بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو مي رفتم
هرکجا عشق تو مي فرمود
از لب گرم تو مي چيدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو ميديدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب باراني است
از هوا سيل بلا ريزد
بر من و عشق غم آويزم
اشک از چشم خدا ريزد
من و اينهمه آتش هستي سوز
تا جهان باقي و جان باقي است
بي تو در گوشه تنهايي
بزم دل باقي و غم ساقي است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پرستوهاي شب پرواز کردند
قناري ها سرودي ساز کردند
سحرخيزان شهر روشنايي
همه دروازه ها را باز کردند
شقايق ها سر از بستر کشيدند
شراب صبحدم را سرکشيدند
کبوترهاي زرين بال خورشيد
به سوي آسمان ها پر کشيدند
عروس گل سر و رويي بياراست
خروش بلبلان از باغ برخاست
مرا بال اين سبکبالان سرمست
سحرگاهان زهر گفتگوهاست
خدا را بلبلان تنها مخوانيد
مرا هم يک نفس از خود بدانيد
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنويداز خود مرانيد
شما دانيد و من کاين ناله از چيست
چهدردست اين که در هر سينه اي نيست
ندانم آنکه سرشار از غم عشق
جدايي را تحمل مي کند کيست
مرا ?ا نازنين از ياد برده
به آغوش فراموشي سپرده
اميدم خفته اندوهم شکفته
دلم مرده تن و جانم فسرده
اگر من لاله اي بودم به باغي
نسيمي مي گرفت از من سراغي
دريغا لاله اين شوره زارم
ندارم همدمي جز درد و داغي
دل من جام لبريز از صفا بود
ازين دلها ازين دلها جدا بود
شکستندش به خودخواهي شکستند
خطا بود آن محبت ها خطا بود
خدا را بلبلان تنها مخوانيد
مرا هم يک نفس از خود بدانيد
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنويد از خود مرانيد
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانه هایی که هر روز برایشان میریزم
در میان آنه یک پرنده بی معرفت هست
که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت و بر نمی گردد
من او را بیشتر دوست دارم ...



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبيش زلال آب و آيينه
وز سبوي گرم و پر خوني که هر ناپاک يا هر پاک
دارد اندر پستوي سينه
هر کسي پيمانه اي دارد که پرسد چند و چون از وي
گويد اين ناپاک و آن پاک است
اين بسان شبنم خورشيد
وان بسان ليسکي لولنده در خاک است
نيز من پيمانه اي دارم
با سبوي خويش ، کز آن مي تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه اي دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
يا اگر چون ليسکان ناپاک
گر نگين تاج خورشيديم
ورنگون ژرفناي خاک
هرچه اين ، آلوده ايم ، آلوده ايم ، اي مرد
آه ، مي فهمي چه مي گويم ؟
ما به هست آلوده ايم ، آري
همچنان هستان هست و بودگان بوده ايم ، اي مرد
نه چو آن هستان اينک جاوداني نيست
افسري زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاکي ، در طريق پوک
در جوار رحمت ناراستين آسمان بغنوده ايم ، اي مرد
که دگر يادي از آنان نيست
ور بود ، جز در فريب شوم ديگر پاکجانان نيست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده ايم ، اي پاک! و اي ناپاک
پست و ناپاکيم ما هستان
گر همه غمگين ، اگر بي غم
پاک مي داني کيان بودند ؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربي سرد سپيده دم
بي جدال و جنگ
اي به خون خويشتن آغشتگان کوچيده زين تنگ آشيان ننگ
اي کبوترها
کاشکي پر مي زد آنجا مرغ دردم ، اي کبوترها
که من ارمستم ، اگر هوشيار
گر چه مي دانم به هست آلوده مردم ، اي کبوترها
در سکوت برج بي کس مانده تان هموار
نيز در برج سکوت و عصمت غمگينتان جاويد
هاي پاکان ! هاي پاکان ! گوي
مي خروشم زار
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه بگویم؟ سخنی نیست

می وزد از سر امید، نسیمی؛
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست
***
پشت درهای فرو بسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کنج اندیشی
خاموش
نشسته ست
بام ها
زیرفشار شب
کج،
کوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست
***
چه بگویم ؟ سخنی نیست

در همه خلوت این شهر،آوا
جز زموشی که دراند کفنی
نیست
وندر این ظلمت جا
جزسیا نوحه شو مرده زنی
نیست

ورنسیمی جنبد
به رهش نجوا را
نارونی نیست
چه بگویم؟
سخنی نیست...

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنويس نامه نويس
حرفای خوب خوب بنويس
بنويس وقتی تو نيستی
ديگه انگار چيزی نيس
اگه خندش ميگيره
گريه مو از سر بنويس
بنويس نامه نويس
بنويس خواستنم از جنس گله ابريشمه
بنويس پاکی من ،پاکی نور و شبنمه
همه دوست داشتنمو نقطه به نقطه بنويس
بنويس قصه زياده ،ولی کاغذم کمه
بنویس نامه نویس
بنويس خواستن من شمردنی نيس، بنويس
بنويس خسته شدم اونقده خسته که نگو
همه دلتنگی من که گفتنی نيس ،بنويس

ننويس نه ننويس هر چی که گفتم ننويس
ننويس نه ننويس هر چی دلت خواست بنويس
ننويس چون که براش نامه ها تکراری شده
چيزي از من ننويس ،فقط براش راست بنويس
نامه نویس ،راست بنویس،نامه نویس
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم
اگر از عاشقی پرسی ، بدان دلتنگ آن هستم
بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خسته م
اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم

مجنونم ومستم به پای تو نشستم
آخر ز بدی هات ، بیچاره ، شکستم

بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم
اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خسته م
بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم
اگر از زخم دل پُرسی بدان مرهم برآن بستم

مجنونم ومستم به پای تو نشستم
آخر ز بدیهات ، بیچاره ، شکستم

برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم
اگر از مقصدم پرسی بدان راهِ رها جُستم
برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پُرسی بدان از دام تو جَستم

مجنونم و دستم به دامان تو بستم
هشیار شدم آخر، از دام تو جستم
 

دختر کوهستان

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر سنگ قبر من بنویسید ............

بر سنگ قبر من بنویسید ............

بر سنگ قبر من بنویسید خسته بود

اهل زمین نبود ، نمازش شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید شیشه بود

تنها از این نظر که سراپا شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود

چشمان او که دائماً از اشک شسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید این درخت

عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید کل عمر

پشت دری که باز نمیشد نشسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید به کسی

جز قاتل عزیز خودش دل نبسته بود

بر سنگ قبر من ............ ننویسید ! بس کنید !

گفتند سنگ قبر ، نه دفترچه خاطرات !!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شتها آلوده است
در لجنزاز گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را علف هرزه کین پوشانده است


هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست...


حمید مصدق
 
آخرین ویرایش:

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
. . . . . . . . . . . . . . . هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
. . . . . . . . . . روی پیشانی تبدار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
. . . . . . . . . . . . . . . . نان ماشینی
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . در تصرف دارد

. . . . . . .

آبروی ده ما را بردند!

«قیصر امین پور»
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا