آسمان، سر وصدايي به راه انداخته است
گوئيا پاياني نيست براي اين قاصدكهاي سرگردان!
سراسيمه و آشفته در آسمان پرسه مي زنند
در اين اقليم بي فرياد، باد بادك ها را مي شكنند
هر چه وصله مي زنم، روي بر مي گرداند
حتي به اندازه گام كودكانه اي هم، بر نمي خيزد
شب پره به استقبالش مي آيد
زمزمه مي كند در گوشهايش
من نمي شنوم
هيچ كس نمي شنود
شب پره مي رود، اما تنها
باد بادك هنوز شكسته است
طوري پنجه بر پنجه خاك زده كه باوري نيست براي پروازش در روزگاري
ديگر سخن نمي گويد
با هيچ كس
هيچ به ياد نمي آورد
دست نوشته اي را در كنار شكستگي اش مي توان ديد
مضمون آن اين چنين است:
ديگر آسماني نيست براي اوج گرفتن
هيچ وصله اي كارگر نمي افتد
اين جا قناري را نمي شناسند
اين جا قاصدكها پرپر مي شوند
آسمان آبي نيست
مردگانند اين جا
زنده اي نيست در اين همهمه خاموشي
نفسي نيست براي ...........
باد بادك رفت، گويي هيچ زماني نبوده است
وچه غمگنانه، باد بادك ها فراموش مي شوند.
گوئيا پاياني نيست براي اين قاصدكهاي سرگردان!
سراسيمه و آشفته در آسمان پرسه مي زنند
در اين اقليم بي فرياد، باد بادك ها را مي شكنند
هر چه وصله مي زنم، روي بر مي گرداند
حتي به اندازه گام كودكانه اي هم، بر نمي خيزد
شب پره به استقبالش مي آيد
زمزمه مي كند در گوشهايش
من نمي شنوم
هيچ كس نمي شنود
شب پره مي رود، اما تنها
باد بادك هنوز شكسته است
طوري پنجه بر پنجه خاك زده كه باوري نيست براي پروازش در روزگاري
ديگر سخن نمي گويد
با هيچ كس
هيچ به ياد نمي آورد
دست نوشته اي را در كنار شكستگي اش مي توان ديد
مضمون آن اين چنين است:
ديگر آسماني نيست براي اوج گرفتن
هيچ وصله اي كارگر نمي افتد
اين جا قناري را نمي شناسند
اين جا قاصدكها پرپر مي شوند
آسمان آبي نيست
مردگانند اين جا
زنده اي نيست در اين همهمه خاموشي
نفسي نيست براي ...........
باد بادك رفت، گويي هيچ زماني نبوده است
وچه غمگنانه، باد بادك ها فراموش مي شوند.