ثانیه های خاکستری...

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
حال بگو من چه كنم با اين همه گل خشكيده اي كه زيبايي خود را نثار فراغ تو در
گلدان ترك خوردهء روحم كرده اند و واژه هاي نونهالي كه در نبود تو ،
طناب دار به گردن آويخته اند تا در هيچ لغت نامه اي مورد استقبال واقع نشوند .
و اميدي كه به خاطر نا اميدي ، تنهايي را در كنج خلوت قلبم ترجيح داده و آرزوهاي
خود را در چهره ي رؤيايي شبانه مي نماياند. تا كسي به وجودش پي نبرد .
حال بگو چه كنم با چشمان سِحرآميزي كه در قاب آينه ، هنر نمايي مي كنند و فقط
تصويرمتحركي از خنده ها و شاديها را نشان مي دهند
و زندگي زيبايي. كه چون آب
در جريان است.
حال تو بگو ؛ من چه كنم با اين فاصله ها ؟؟
خيلي وقت هاست که دلم پر مي کشد براي نوشتن
براي تو ، براي خودم ، براي خودمان ...
که چه ساده از صداي غريبانه ي فاصله ها مي گذريم ، که چه نزديکيم و چه دور مي کنيم
خودمان را از خودمان .
که چه ساده مي شکنيم بي آنکه بدانيم ديگر بغض هايمان اشک نمي شود.
که اينجا هوا باراني است ولي باران نمي بارد.
هر جا گل ياد بودي مي رويد از روز هاي خوب ... نقطه مي گذاري .
سر خط آغاز مي کني...
خيلي وقت است فراموش کرده اي. حس غريبي بود ، ميانمان که دوستش داشتي...
امروز يخ زده اند دست هاي مهربانت .
بهار را با حضور سبزت به کدامين سر زمين برده اي که زمستانش سهم کوچک دل من شد؟
ديگر اصلا دلم نمي خواهد باشم .
مي خواهم همه را دور بريزم ... هر آنچه از تو تهي است ... هر آنچه با تو تهي است ...
نه ! شايد هم دلم تنگ شده باز هم براي تو و بيشتر براي خودم يا بهتر بگويم براي خودمان .
براي تک تک واژه هايي که هستي شان وام دار توست
وامدار همان نگاه مهربان ...
وامدار همان سکوت آبي ...
وامدار همان صداي ............ ..
هر کس نداند تو خوب مي داني که چه مي گويم ...
که چقدر تنهايم .
و من هنوز نمي دانم که تو از چه سخن مي گفتي ميان لحظه ها ...
که نگاهت هنوز پشت پلك هايم است
که هنوز قلمم بوي تو را مي دهد
مگر قصه ي عشقت ميان سطر هايم بوي انتظار مي دهد ؟!
که اينچنين کلمات مي خواهند بنويسند از تو براي تو ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]و باز هم تنهايی
در آستانه رويش بنفشه ها
و رسيدن چلچله ها
نبايد غم به دل راه داد
شايد چلچله ای از آسمانها سخنم را بشنود و
من نيز شايد توان هم سخن بودن با او را در وجود خويش احساس کنم
پس منتظر می مانم

[/FONT]​
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر روز -

با چشماني خواب آلوده

برخاستم

و با قلبي چروکيده

در پاي طلوع

نشستم

خورشيدي ام بر آسمان نروييد



آسمان

ترانه ي نمگيني

به گوشهاي صحرايي ام

نخواند

و باغ سنگي نگاهم

بهاري

به گلدان دلي نبخشيد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند وقتی از من برای تو
تنها نوشته هایم میماند
در آرزوئی نه چندان دور
آن سوی مرزهای نبودن ، بودن حقیقت یافت
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطار سوت می كشد و دور می شود

از ايستگاه خيس بدرقه ...

انبوهی از اندوه ، برمی گردد به ايستگاه

و سكوتی سرد بر ديوارها آوار می شود ...

اجازۀ سفر نداشتم !

چمدانی داشتم پراز خاطره

كه به مسافری آشنا سپردم ...

دلم را برداشتم و برگشتم

و در ميان تـنهایـی ام گم شدم ...

درست مثل قطاری كه رفت

و صدای سوتش را تا ابد در من جا گذاشت ...!

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تامثل هميشهه
باید بنویسم و خط بزنم و پاره کنم
یا حس درون قلبم را به سبک دلتنگی تعریف کنم
وشروع آشنایی را به سادگی یک سلام بنویسم...
 
آخرین ویرایش:

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
روح بزرگوار من
دلگیرم از حجاب تو
شکل کدوم حقیقته
چهره ی بی نقاب تو
وقتی تن حقیرمو
به مسلخ تو می برم
مغلوب قلب من نشو
ستیزه کن با پیکرم
اسم منو از من بگیر
تشنه ی معنی ِ منم
سنگینه بار تن برام
ببین چه خسته می شکنم
به انتظار فصل تو
تمام فصل ها گذشت
چه یأس بی نهایتی
ندیم من بود
فصل بد خاکستری
تسلیم و بی صدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود
دژخیم بی رحم تنم
به فکر تاراج منه
روح بزرگوار من
لحظه ی معراج منه
فکر نجات من نباش
مرگ منو ترانه کن
هر شعرمو به پیکرم
رشته ی تازیانه کن
روح بزرگوار من
دلگیرم از حجاب تو
شکل کدوم حقیقته
چهره ی بی نقاب تو
وقتی تن حقیرمو
به مسلخ تو می برم
مغلوب قلب من نشو
ستیزه کن با پیکرم
 

linux_0011

عضو جدید
توراخبرزدل بیقرارباید ونیست

غم توهست ولی غمگسارباید ونیست
چوشام غم دلم اندوهگین نباید وهست
چوصبحدم نفسم بی غبارباید ونیست
....

 

tirmah

عضو جدید
ثانیه ها رفتند
و اونیز رفت
نمی دانم کجایم
رفت و ثانیه هایم را ربد
گفت می اید
ولی هنوز ثانیه هایم نیامده اند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
با پای من راه می رود

و گوشه های من آنقدر گرفتار اوست

که به نشستن

عادت کرده ام ...



مثل درختی که فکر می کند

زمین

از ریشه هایش آویزان است

خودم را قطع می کنم

تا جهان از من سقوط کند !



اما زمین

باز به زمین می اُفتد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا آرام بخواب نازنینم ...

هر چه من محو تر می شوم

تو گویی زیباتر می شوی !

.

.

هزاران سال است

که قصه ها و آرزوها تکرار می شوند

و آن کلاغ سیاه زشت که منم

در پایان هیچ قصه ای

خانه اش را نمی یابد !

.

.

تا آن روز که کودکی هست

خوابها و قصه ها ادامه دارند

و من به خانه ام نخواهم رسید ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبور غريبه اي آشنا

در گذرگاه خيال

با دستاني بي رحم !!!

ربود ...

سكوتم را ربود !

نفرين بر اين عبور ...

من سكوتم را مي خواهم ...!

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گرفت آيينه ام را غبار دلتنگی...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در صداهای خیلی دور ...

در سایه ي عابران

وقتی لبخند می زنم

یا بغض هایم را در باد می بارم ...

اعترافی هست !

تو نیستی . . .
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

من که باورم نمیشه...........
من که باورم نمیشه

تو نباشی
عشق نباشه
گل نباشه
بشت بنجره نباشی
دلم از
دلت جدا شه
من که باورم نمیشه
تو نمونی
تو نباشی
من نباشم
مگه میشه
تو نمونی
من نمیرم
زنده باشم
من که باورم نمیشه
بردن اسم تو از یاد
اخه حس عاشقی رو
دستای تو یاد من داد
زیر سایه تو بودن
از گذشته تا همیشه
منو جا نذار تو دردها
اخه باورم نمیشه
من که باورم نمیشه
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره تمام امروزم را زیر و رو کردم ...

تا شاید یافتم بهانه ای برای ماندن ...

اما نیافتم چیزی جز گذشته ای مجهول !

وقتی بی بهانه ای

وقتی سایه ای در حضور و یادی در غیابی ...

وقتی بین رفتن و ماندن تاب می خوری ...

وقتی مجهولات ذهنت را ویران می کنند !

فرار بهترین راه رسیدن است ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديده ام سوي ديار تو و در كف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه بر ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز زماني

دشت تف كرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده اي گم شده در دامن ظلمت
خالي از ضربه پاهاي سواران

تو به كس مهر نبندي ، مگر آن دم
كه ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليك چون حلقه بازو بگشايي
ليك دانم كه فراموش تو باشد

كيست آن كس كه ترا برق نگاهش
ميكشد سوخته لب در خم راهي؟
يا در آن خلوت جادويي خامش
دستش افروخته فانوس گناهي

تو به من دل نسپردي كه چو آتش
پيكرت را زعطش سوخته بودم
من كه در مكتب رويايي زهره
رسم افسونگري آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود كه دلدار تو باشم
«واي بر من كه ندانستم از اول»
«روزي آيد كه دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودي،نه پيامي، نه نشاني
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
ز آنكه ديگر تو نه آني،نه آني
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو در چشم من همچو موجي
خروشنده و سركش و ناشكيبا
كه هر لحظه ات مي كشاند به سويي
نسيم هزار آرزوي فريبا

تو موجي
تو موجي و درياي حسرت مكانت
پريشان دنگين افق هاي فردا
نگاه مه آلوده ديدگانت

تو دائم بخود در ستيزي
تو هرگز نداري سكوني
تو دائم ز خود مي گريزي
تو آن ابر آشفته نيلگوني

چه مي شد خدايا ...
چه مي شد اگر ساحلي دور بودم؟
شبي با دو بازوي بگشوده خود
تو را مي ربودم.... تو را مي ربودم
 
  • Like
واکنش ها: floe

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
سنگین، سرد و مغموم ...

در کوره راه های این

سرزمین بازی

با خویش در گیرم ...

راه را می جویم ...

خویش را می بازم ...

خویش را می جویم ...

عمر را می بازم ...

عمر را می جویم ...

بازی را می بازم ...!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا . خدایا
خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم . میخواستیم
میخواستیم مثل این روزو نبینیم . که دیدیم که
ناز اون . بلای اون . حسرت دل . عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
هر چی باید همه تک تک بکشن . ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست . اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما . وای بر ما
خبر از لحظه پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوقو ببوسیم . پریدیم که
زندگی قصه تلخیست که از آغازش
بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از ارتفاع بيزارم !

از بهشت که می آمدم

بال هایم را تحویل دادم ...

حالا میان آسمان و خودم

و این تاب

گیر کرده ام ...

هر بار

به زمین می رسم

رنگ عوض می کنم !

من وصله ناجوری هستم

برای همه ی ارتفاع ها ...

مرا به زمین برگردانید !!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خيال خام پلنگ من به سوی ماه جهيدن بود
... و ماه را ز بلندايش به روی خاک کشيدن بود
پلنگ من ـدل مغرورمـ پريد و پنجه به خالی زد
که عشق ـماه بلند منـ ورای دست رسيدن بود
***
گل شکفته خداحافظ، اگر چه لحظهی ديدارت
شروع وسوسهای در من، به نام ديدن و چيدن بود
من و تو آن دو خطيم آری، موازيان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز، به يکدگر نرسيدن بود
اگرچه هيچ گل مرده، دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوری، مدام گرم دميدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغلپيشه، بهانهاش نشنيدن بود
***
چه سرنوشت غمانگيزی، که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پريدن بود
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای تو می نویسم اما نه در پاییز

که احساس بارون خورده ام زمستون رو هم به خودش دید
هوا سرده اشک تو چشمام یخ زده
حتی دیگه نمی تونم دعا کنم !
برای تو می نویسم ای رفته ز دست
برای تو ئی که به دنبالم می گردی و نمی دونی من در دو قدمی توام !
برای توئی که پر از احساسی اما نمی دونی من در تمام این مدت احساس رو در خودم کشتم
برای توئی که هنوز دوستم داری اما نمی دونی من عشق رو در وجودم فدا کردم
برای توئی که هنوز چشم به راهی اما نمی دونی سرنوشت داره چیز دیگه ای رو رقم می زنه
کاش می دونستی سرنوشت چه جوری داره با زندگیم بازی می کنه !
کاش می دونستی شاید تا چند ماه دیگه همه چیز تموم بشه
برای تو می نویسم تنها برای تو...
شاید روزی خوندی
روزی که دیگه یقینا من نیستم
روزی که بی من تمام ترانه ها رو باید تنها بخونی ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
........ سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که می رفت
تا بخوابد خاموش ، و بمیرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسانها ، پشتوانه ی طلاست
وز جمجمه ی سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه ،‌خون می خواست
مپرسید چرا ، گوش کنید مردم
علتش این بود ... علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانه های بی نام ، تا سفره های بی شام
از شکستگی سر جوبه ی دار خون آلود ، تا کنج زندان
از دیروز مرده ،‌تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده ، تا افریقای اسیر
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا می شود توفان زندگی
توفان زندگی ، کینه ور و خشمگین
بر پا می شود
پاره می کند ، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش ، بشکند
بشکافد از هم ، سینه ی تابوت
خراب کند یکسره ، دنیای کهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگی استعمار ، بیش از این دیگر
نکند قبول ! نکند قبول
می لرزد آسمان ... می ترسد آسمان
و زمان ... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ی زمان ، تندتر می شود تند ، تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر می شود قدم به قدم

 
بالا