رمان رویاهای خاکستری

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
22 صدای قدمهای سنگینی که به آرامی نزدیک می شد، تمام صداها را تحت الشعاع قرار داده بود و به گونه ای ترسناک بر گوش می نشست. آن قدمها، قدمهایی معمولی نبود، بلکه قدمهای پر از حرص مردی بود که پیش می آمد تا عقده ای دیرین را تلافی کند و به واسط ی آن مرحمی بر زخم کهنه ش بگذارد و وجود ویران شده اش را بازسازی کند.
هیچ یک از کارکنان کشتارگاه از مفهوم صدای قدمهایی که در سالن پیچیده بود، آگاه نبود اما همگی انگار خطر را احساس کرده باشند، مضطربانه ورود آن مرد را نگاه می کردند، در حالیکه هیچکس از ترس عبدالله خان که بعد از فرار رویا برای دومین بار بود به آنجا پا گذاشته بود، جرات نداشت از کار دست بکشد و حس کنجکاوی اش را فرو بنشاند.
عبدالله خان بی توجه به تازه وارد ، در انتهای سالن مشغول وارسی کارهایش بود. نسبت به قبل آرام تر به نظر می رسید، ولی همچنان عصبی و تحمل ناپذیر بود.
مرد بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، به طرف عبدالله خان می رفت. وقتی به چند متری او رسید، با صدایی بلند و راسخ که حاکی از عقده های درونش بود، گفت:« سلام، عبدالله خان. منم.صابر. منو یادت میاد؟»
عبدالله خان با شنیدن صدای صابر سرش را بالا کرد و نگاه بی فروغ اما مردانه اش را به صابر دوخت که با حرص او را زیر نظر گرفته بود. سپس پشتش را به او کرد و با صدای بلند فریاد برآورد:« کی این لاشخور رو به اینجا راه داده؟»
صابر از ترس اینکه مجال حرف زدن نیابد، سریع گفت:« اومده م چیزی رو گوشزد کنم که شاید ازش بی خبر باشی.»
عبدالله خان که از حضور صابر ناراحت و کلافه بود، بدش نمی آمد که او زودتر حرفش را بزند و برود. اما از طرفی می ترسید آنچه صابر می خواست بگوید، همان باشد که او از وقوعش بر خود می لرزید. بنابراین با فریادی که انگار می خواست بی آبرویی اش را با آن تلافی کند، گفت:« چه چیزی رو؟»
صابر دل خون و سراپا حرص بابت آنچه از دست داده بود، آتشفشان وجودش فوران کرد و با لحنی پر کینه که انگار کلمه به کلمه ی حرفهایش مرهمی بر داغ دلش بود، طوری که دیگران نیز بشنوند، گفت:« اینو که الان دختر خانومت چطوری و کجا داره عشق و حال می کنه.»
صدای او در سالن طنین افکند و همه گوشهایشان را تیز کردند تا ادامه را بشنوند. مطمئنا عبدالله خان نیز این توهین آشکار را بی جواب نمی گذاشت.
عبدالله خان که پیش بینی اش به حقیقت پیوسته بود، با شنیدن این کلمات به گلوله ای آتشین تبدیل شد، با قدمی بلند و سریع خود را به صابر رساند و قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد، یقه اش را گرفت و او را محکم به یکی از دستگاهها که از بقیه نزدیک تر بود، کوبید و فریاد زد:« حرف بزن،نفله.»
صابر هم که چنین وضعیتی را پیش بینی کرده بود، سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد، اما با دیدن چشمان از حدقه درآمده و صدای گوشخراش عبدالله خان، بی اختیار شروع به لرزیدن کرد و بریده بریده گفت:« ولم کن تا بگم.»
عبدالله خان یقه ی او را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. بشدت مشتاق بود بداند او رویا را کجا دیده است. از سویی می ترسید حرفهایی که او در ملاء عام می زند، صحت داشته باشد.
صابر پشت دردناکش را از دستگاه جدا کرد، قدمی عقب تر رفت تا از حمله ی احتمالی عبدالله خان در امان باشد و در حال که سعی می کرد خود را بی گناه جلوه دهد، گفت:« با دیدن اون صحنه خونم به جوش اومد، به خودم گفتم آدم با غیرتی مثل شما، حیفه دخترش تو تهرون از این کارها...»
عبدالله خان دوباره جوش آورد. دلش می خواست دوباره به او یورش ببرد و حقش را کف دستش بگذارد که او را در حضور کارکنانش بی غیرت می نمایاند، اما ترجیح می داد تمام حرفهای او را بشنود. بنابراین با مشتهای گره کرده به او دیده دوخت و با نگاه به او فهماند، مایل است باقی را بی حاشیه روی بشنود.
صابر که متوجه خشم او شده بود، ادامه داد:« به خدا با همین دو تا چشمای خودم دیدم که ... چطوری بگم... با سر و وضعی زننده داشت سوار ماشین می شد. چند تا زن دیگه هم بودن.»
عبدالله خان نمی توانست آنچه را شنیده بود، باور کند، یعنی دلش نمی خواست باور کند، چرا که باور آن به معنای قبول بی آبرویی محرز بود بجز این، آنچه آزارش می داد، یکی شرم از حقیقتی بود که چند لحظه پیش شنیده بود و از سوی دیگر، گستاخی مردی مثل صابر را که تره هم برایش خرد نمی کرد، تحمل کند و ببخشد.بنابراین با یک جست او را به چنگ آورد و به زیر مشت گرفت. از آنجا که صابر لاغر و ریز نقش بود، اگر هم می خواست نمی توانست در مقابل عبدالله خان درشت اندام و قوی مقاومت کند، و چون عبدالله خان هم دست بردار نبود، اگر کارکنانش پا در میانی نمی کردند، کشته شدن صابر حتمی بود.
عبدالله خان به اصرار دیگران دست از صابر برداشت و قبل از رفتن، لگدی دیگر نثارش کرد و گفت:« آخرش خودم عزراییلت می شم.»
و با قدمهای سنگین به سمت اتاقش به راه افتاد. از خبری که شنیده بود بیشتر کفری بود تا از کار صابر. از اینکه تمام اطرافیانش دردش را کوچک می پنداشتند، عذاب می کشید. دلش می خواست فریاد بزند و غم دلش را بر همه نمایان کند، ولی می ترسید کسی حرفهایش را به خلاف بشنود و او را بیش از پیش رسوای خاص و عام کند. پس وارد اتاقش شد و در را محکم به هم کوبید.
کارکنان عبدالله خان شگفت زده از اینکه صابر با آن جثه ی نحیفش توانسته بود او را با آن همه ابهت به زانو درآورد، تا وقتی در اتاق عبدالله خان بسته شد، جرات حرف زدن نداشتند و پس از اطمینان از رفتن او، صابر را که صورتش خونین بود، از روی زمین بلند کردند و نشاندند.
یکی از آنان که دست خود را تکیه گاه او کرده بود، گفت:« مرد حسابی، به تو چه مربوط که می خوای بیخودی هم خودتو به کشتن بدی هم اون دختر بیچاره رو؟ تو که عبدالله خان رو می شناسی. پس چرا این چرندیات رو تحویلش دادی؟»
هر کس چیزی می گفت و او را محکوم می کرد. وقتی صابر یکصدا شدن کارکنان عبدالله خان را دید، در حالیکه از درد به خود می پیچید، سخن آغاز کرد و آنچه را مدتها بود در سینه دفن کرده بود با بغضی که در گلو داشت، بیرون ریخت.
« اون روز که عبدالله خان منو جلوی خاص عام رسوا کرد، کجا بودین؟ کجا بودین که ببینین چطوری آبرو مو جلوی سر و همسر برد؟ کجا بودین اشکهای خواهرمو که بی گناه از خونه بیرونش کردم و باعث شدم خودشو سر به نیست کنه، ببینین؟ درسته که اون با یکی فرار کرده بود، اما بعد زنش شده بود و طفلک وقتی پنج- شش ماهه باردار بود، شوهرش در یه تصادف مرده بود. اون بیچاره به من رو آورد، اما همین عبدالله خان باعث شد بیرونش کنم. اونم رفت و خودشو کشت.»
صابر ساکت شد، چشمان به اشک نشسته اش را با پشت دست پاک کرد و دوباره به حرف آمد.
« یکی نبود اون موقع به عبدالله خان بگه به تو چه مربوط؟ اگه فشارهای اون نبود، من خواهر آواره م رو زیر بال و پر می گرفتم و گناه نکرده ش رو می بخشیدم. عبدالله خان بود که او را به سمت گناهی بزرگ تر سوق داد. امیدوارم خدا از سر تقصیرش نگذرد.»
صابر دوباره ساکت شد تا بغضش را فرو دهد. همه در سکوت او را نگاه می کردند. هیچ یک از آنان جمله ای نمی یافت تا با آن بتواند از عبدالله خان دفاع و صابر را محکوم کند.
صابر ادامه داد:« می دونم دخترش گناهی نداره و من نمی بایست اونو علیه دختر بیچاره می شوروندم. می دونم خودش باعث شده دختره فرار کنه. فقط می خواستم بهش ثابت کنم هر کسی ممکنه اشتباه کنه.»
یکی از آنان پرسید:« حالا واقعا دختره رو با وضع ناجور توی تهرون دیدی؟»
صابر گفت:« دیدم ولی نه اون طوری. اتفاقا خیلی هم سنگین و با وقار بود.»
مردی که همسن و سال عبدالله خان نشان می داد و در واقع دوست صمیمی او بود، آهی کشید و با صدای نخراشیده اش گفت:« من عبدالله را بهتر از همه تون می شناسم. با این حرفایی که تو زدی، گور دختره رو کندی.»
سپس از جا بلند شد و گفت:« همه ی حرفات قبول، اما فکر کن ببین فرق بین تو و عبدالله خان که میگی باعث مرگ خواهرت شد چیه.»
و رویش را برگرداند و در حالی که به طرف اتاق عبدالله خان می رفت، فکر کرد: چی می شد وقتی آدما می دیدن مشکلات زندگی یه نفر به گره ای کور تبدیل شده، به جای گره رو کورتر کنن یا کلا نخ رو قطع کنن، سعی می کردن گره رو باز کنن؟
او نگران رویا بود. از بچگی او را می شناخت و می دانست دختری نیست که مرتکب خلافی شود، اما می ترسید چرخ زمانه بر وفق مراد نچرخیده و او لاجرم در منجلاب فساد غرق شده باشد.
پشت در اتاق عبدالله خان رسید. مردد بود داخل شود و حصار تنهایی عبدالله خان را در هم بشکند یا نه. چند لحظه ای تامل کرد و بالاخره ضربه ای به در نواخت و وارد شد.
عبدالله خان پشت میزش نشسته و سرش را در میان دستش گرفته بود. با شنیدن صدای در سرش را بالا کرد و وقتی دوست قدیمی اش را دید، با لحنی پر درد که هنوز غرور و ابهت مردانه اش در آن آشکار بود گفت:« می بینی، قاسم؟ می بینی روزگار چقدر بی رحم و لا کرداره؟ چقدر پست و ظالمه؟ اون قدر که یکی مثل صابر بیاد و منو، عبدالله خان تیموری را به باد تمسخر بگیره و جلوی کارکنانش سکه ی یه پول کنه؟»
قاسم جلو رفت و روی صندلی کنار میز نشست. با یک نگاه می توانست به تاثیر حرفهای صابر در او پی ببرد. بعد از آن ماجرا، شاهد بود که چطور این کوه پر استقامت همچون شمعی می سوزد و رو به نابودی می رود. دیگر از آن همه هیبت و رفتار غرور آمیز چیز زیادی باقی نمانده بود. حتی کسی که او را نمی شناخت، با دیدنش به عمق مصیبت وارد بر او پی می برد.
قاسم نمی دانست چه بگوید و در پی یافتن کلامی تسلا بخش چشمانش را اطراف اتاق می گرداند. همیشه از خود می پرسید چرا عبدالله خان با آن همه جلال و جبروت اتاقی را به عنوان دفتر کار برگزیده است که هیچ پنجره ای به بیرون ندارد و تنها منبع روشنایی اش لامپهایی است که به دیوار و سقف نصب شده است؟
قاسم پس از مدتی سکوت سرش را پایین انداخت و گفت:« مگه نشنیدی میگن جبر روزگار شاه رو محتاج گدا می کنه؟»
« ولی کدوم جبر صابر رو روبروی من قرار داده؟»
« همون چیزی که خودت باعث و بانی ش بودی.»
« چه کار کنم؟ به هر دری می زنم، بی فایده س. این تقدیر شوم ارثیه ایه که از پدرم بهم رسیده. همون تقدیری که پشت پدرمو، سالار خان تیموری رو شکست و تا آخر عمر بد بختش کرد.»
« چرخ گردون پدر و پسر نمی شناسه. مصیبت آدما رو انتخاب نمی کنه. همه دچارش می شن. هر کی به یه نحو.»
عبدالله خان ساکت ماند. از وقتی صابر در حضور دیگران او را تحقیر کرده بود، برای لحظه ای پدرش از جلوی چشمانش دور نمی شد. به یاد زمانی افتاده بود که پدرش رسوا و انگشت نمای خاص و عام شده بود.اکنون احساسات پدرش را درک می کرد. به عمق تاثر او پی می برد و می فهمید داغ ننگ بر روی پیشانی یک مرد، چقدر سخت و سنگین می نشیند.آیا او دوباره می توانست کمر راست کند و همچون گذشته به زندگی ادامه دهد؟
عبدالله خان از پشت میزش بلند شد، پالتوی پوستش را روی شانه انداخت و بی توجه به حضور قاسم به قصد خروج از کشتارگاه از اتاق بیرون رفت. با خود می گفت: قاسم نمی تونه احساس منو درک کنه. اون که بی آبرو نشده. اونو که مسخره و انگشت نما نکردن. پس نمی فهمه من چی می گم.
سوار اتومبیلش شد و بر پدال گاز فشار آورد. اتومبیل بشدت از جا کنده شد و همراه با جیغ صدای لاستیکها به روی اسفالت، حرکت کرد.
خاطرات گذشته دست از سرش بر نمی داشت، خاطراتی که عمری آنها را به دنبال خود کشیده بود و به واسطه ی آن خانواده اش را بدان حد تحت فشار گذاشته بود که باعث شده بود دخترش از خانه بگربزد. سرنوشتی همچون سرنوشت پدرش. ماجرایی که پدرش سالار خان را به ذلت و بد بختی کشانده بود.
وقتی مادر او را وادار کرده بودند به عقد سالاد خان شصت ساله درآید، شانزده سال بیشتر نداشت و دل سپرده ی پسر همسایه بود. سالار خان که ثروت و مکنتش زبانزد خاص عام بود، بعد از فوت همسر پیرش تصمیم به ازدواج دوباره گرفته و ریحان را به عنوان قربانی برگزیده بود. پدر و مادر ریحان که ثروت سالار خان کورشان کرده بود، دخترک را واداشتند تن به ازدواج با مردی دهد که در واقع می توانست پدر بزرگش باشد.
سالار خان از همسر اولش صاحب دو پسر شده بود که هر دو در عنفوان جوانی دار فانی را وداع گفته بودند و بعد از ازدواج با ریحان، در عرض چهار سال صاحب دو فرزند پسر شده و آنان را عبدالله و عزت نام نهاده بود. از نظر او، همه چیز بر وفق مراد بود، اما ریحان با اینکه از مال دنیا بی نیاز بود
و در میان طلا و جواهر غلت می زد، همیشه فقدان چیزی را در خود احساس می کرد. و سرانجام پس از اینکه از زندگی اجباری با پیرمردی که هیچ احساسی نسبت به او نداشت خسته شد، تن به ادامه ی رابطه ای داد که از زمان دختر بودنش آغاز شده بود و تا بدانجا پیش رفت که حاضر شد از فرزندانش چشم پوشی کند و با معشوق خود بگریزد. آن زمان، عبدالله پنج- شش ساله و عزت بیست ماهه بود. او با فرار خود داغ ننگ و رسوایی را بر پیشانی سالار خان شصت و هفت ساله گذاشت. سالار خان به دنبال ریحان شهرها را زیر پا گذاشت و در هر گوشه و کناری جستجو کرد، اما کوچکترین سر نخی از او به دست نیاورد.
با اینکه عبدالله خان در آن زمان سنی نداشت، به خوبی همه چیز را به خاطر سپرده بود. به یاد می آورد که چگونه پدرش از این مصیبت رنج می برد و چگونه انگشت نمای مردم کوچه و خیابان شده بود. می دید که پدر پیرش با آن همه عظمت و ابهت در اتاق مطالعه اش می نشست و در خفا می گریست.
و بخوبی یاد داشت که پدرش بعد از دو ماه جستجوی بی حاصل، کمر به قتل دو کودک معصومش بست، چرا که زنی همچون ریحان آنان را زاده بود. عبدالله می دانست که خانواده مادری اش نیز از خشم سالار خان در امان نمانده و عده ای آواره و چند نفری سر به نیست شده بودند، و بخوبی روزی را به یاد می آورد که پدرش به دور از چشم دیگران او و برادرش را بالای کوهی برد تا آنان را خلاص کند، روزی که عبدالله از نگاههای خشمگین پدر لرزه بر اندامش افتاده بود، در حالی که عزت به روی او لبخند می زد و ...
ناگهان اتومبیلش به شدت به درختی برخورد کرد. برای لحظه ای نفهمد چه شده است، اما بعد متوجه شد که از پیشانی اش خون می آید. احتمالا در اثر برخورد با فرمان زخمی شده بود. سر زانوانش هم درد می کرد. چند ثانیه ای سرش را روی فرمان گذاشت. سپس سرش را بالا کرد، مشتهایش را محکم روی فرمان کوبید و نعره کشید:« به مردونگی هر چی مرده قسم، تا وقتی سرتو از تنت جدا نکنم، آروم نمی گیرم.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
23 شب چنان با شکوه می نمود که دل هر دردمندی را آرام می کرد. نور ماه از پس ابرهای پاره پاره زیباتر از همیشه بر زمین می تابید. به نظر می رسید دوباره آسمان دوباره هوای گریستن دارد. باد که با هر یک از عوامل طبیعت همگام بود، بار دیگر بی توجه به عالم و آدم، وزیدن آغاز کرده بود و این بار سردتر و سخت تر، به طوری که هر چه را سر راه می دید، در هوا شناور می کرد.
خانه ی عبدالله خان در سکوتی خوفناک فرو رفته بود و انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند، ساکت و ماتم زده می نمود. مدتها بود که صدای خنده های شادمانانه از آن خانه رخت بربسته بود، حتی دیگر صدای داد و فریاد هم از آن به گوش نمی رسید.
عبدالله خان از پشت پنجره به عظمت شی چشم دوخته بود و افکارش در دنیایی دیگر سیر می کرد. با وجود دردی که در روح و قلبش رخنه کرده بود ، جایی برای توجه به درد جسمانی باقی نمانده بود. روی تختخواب بزرگش دراز کشیده بود و بیرون را تماشا می کرد. در آن لحظه نمی دانست خواستار چیست و از روزگار غدار چه می طلبد. همین قدر می دانست نه توان حرکت دارد، نه دل و دماغ خوابیدن. اسیر افکار مغشوش و در هم ریخته اش بود و بیش از هر چیز، بلاتکلیفی عذابش می داد. از تصور اینکه او باعث شده بود تنها دخترش از خانه بگریزد، به خود می پیچید و هیچ راه چاره ای نمی یافت. تا کنون به این دل خوش کرده بود که سرانجام رویا به همراه پسری که دوستش داشت و برای خاطرش فرار کرده بود، باز می گردد و او به ازدواج آنان رضایت خواهد داد. اکنون زیاد مطمئن نبود و وقتی تصور می کرد دخترش در شهری مانند تهران بی کس و بی پناه است، مغزش سوت می کشید. دلش می خواست بداند او چگونه روزگار می گذراند و کجا سر بر بالین می نهد.
سرش را در میان دستانش گرفت. چقدر این لحظات برایش درد آور بود. آرزو می کرد بمیرد تا شاید در پناه مرگ بتواند این دوران سخت و کشنده را فراموش کند.
غرق در افکار خود بود که ضربه ای به در نواخته شد و پس از آن، ابتدا عزت و به دنبال او محمد از در وارد شدند. عبدالله خان با دیدن محمد رنگ عوض کرد. از او بیشتر خجالت می کشید تا از برادرش، چرا که معتقد بود دخترش آبروی او را نیز به باد داده است.
آقا عزت یکراست به طرف او رفت و لبه ی تخت نشست. محمد نیز به کنار پنجره رفت و رو به آنان ایستاد. عزت نگاهی به سر و روی زخمی و باند پیچ او انداخت و گفت:« با خودت چه کردی، داداش؟ بچه که نیستی. این از خودت، اونم از ماشینت. یه جای سالم براش نمونده. حالا ماشین به جهنم، چرا فکر خودت نیستی؟»
عبدالله خان به محمد نگاه کرد. محمد رویش را به طرف حیاط برگرداند و بیرون را تماشا کرد. عبدالله خان گفت:« اگه می دونستی چی می کشم،اینو نمی گفتی.»
عزت که از بابت رویا خیالش راحت بود و خیال می کرد جای او امن است، با لحنی بی اعتنا که تعجب عبدالله خان و محمد را برانگیخت، گفت:« همچی حرف میزنی که هر کی ندونه، میگه چی شده!»
« دیگه از این بدتر هم می شه.»
« نه، ولی نمی دونم چرا ته دلم احساس می کنم همه چیز بر وفق مراد تموم می شه.»
عبدالله خان نگاهش را از محمد که اکنون به او نگاه می کرد، برگرفت و رو به آقا عزت گفت:« کدوم وفق مراد؟»
« ای داداش. توهم که فقط بلدی آیه ی یاس بخونی.»
« چطور نخونم؟ تو که امروز توی کشتارگاه نبودی ببینی با عبدالله خان تیموری چه کردن.»
« چرا، خوب می دونم. قسم برام تعریف کرد. تازه داداش، این نون رو خودت توی سفره ت گذاشتی. می بایستی منتظر یه همچی روزی می بودی.»
« تو دیگه نمی خواد نمک به زخمم بپاشی. گفتم بیای چون کارت داشتم، یعنی در واقع با کحمد کار داشتم.»
وقتی عبدالله خان نام محمد را بر زبان آورد، برای لحظه ای نگران واکنش او شد، اما او مثل همیشه ساکت ماند و هیچ واکنشی از خود نشان نداد. عبدالله خان از این بابت متعجب بود و بخوبی می دانست هر کسی به جای محمد بود، با این کاری که رویا کرده بود، چنان قشقرقی به پا می کرد که حکایتش را در کتابها بنویسند.
محمد به طرف عبدالله خان به راه افتاد، سرش را به نشانه ی ادای احترام کمی خم کرد و گفت:« چه کاری از دست من ساخته س، عمو جان؟»
عبدالله خان با نیم نگاهی به آقا عزت، گفت:« والله اگه عزت اجازه بده، دلم می خواد یه مدتی بیای با هم بریم تهرون.»
عزت از جا برخاست و گفت:« تهرون واسه چی؟»
« واسه اینکه تا اون ورپریده بیشتر از این آبرومونو نبرده، پیداش کنیم.»
« چرا مثل بچه ها رفتار می کنی، داداش؟ حالا صابر یه حرفی زده تو که نباید باور کنی.»
« باور نکنم چه کنم؟ تو خودت بودی، دنبالش نمی گشتی؟»
« حالا چرا بگردیم؟»
« تو هم حرفا! می زنی ها، پس تا قیام قیامت اونو به حال خودش رها کنیم؟»
عزت دیگر حرفی نزد. فکر کرد اگر به این ترتیب ادامه دهد، یا لو می رود یا عبدالله خان این طور برداشت می کند که او برای آبرویش ارزشی قایل نیست. بنابراین به محمد چشم دوخت تا ببیند او چه می گوید.
محمد گفت:« من حاضرم، عمو جان. اما من چند روزی کار دارم. کارهامو که کردم بعد با هم می ریم.»
عبدالله خان دیده به زمین دوخت و گفت:« باشه. پس کارهاتو روبراه کن. هر چه زودتر بریم، بهتره.»
« چشم، عمو جان.»
سپس محمد اجازه ی مرخصی گرفت و با همان آرامشی که وارد شده بود، از اتاق بیرون رفت. رفتار محمد عجیب بود. او همیشه کم حرف و آرام بود، اما حتی در این مورد نیز که نیمی از آن به او مربوط بود، حرفی نمی زد و اظهار نظری نمی کرد. شاید همین بی اعتنایی محمد نسبت به مسایل بود که رویا را از او زده کرده بود.
وقتی محمد بیرون رفت، آقا عزت شروع به حرف زدن کرد و این بار حسابگرانه.« اگه از من می پرسی، داداش، یه کم دیگه صبر کن ببینیم چی می شه.»
« آخه برادر من، اینم راهه پیش پام می ذاری؟ چطوری می تونم تحمل کنم؟»
« حالا شاید خودش پشیمون شد و برگشت.»
« یه طوری حرف می زنی انگار می دونی چه خیالی داره.»
اگر چه عبدالله خان این حرف را بی منظور بر زبان آورد، رنگ از روی آقا عزت پرید و این مساله از چشم تیزبین برادرش دور نماند، اما به روی خود نیاورد و گفت:« می دونی عزت، از وقتی این دختره رفته، هوش و حواس ندارم. نمی دونم چی کار کنم. بدجوری توی مخمصه افتاده م. باید یه جوری این داغ ننگ رو از روی پیشونیم پاک کنم. ولی نمی دونم چه جوری. چطوری دلش اومد این کار رو با ما بکنه؟ آخه مگه ما چی کارش کرده بودیم؟»
عزت برای تمام این سوالها جواب داشت، اما ترجیح می داد حرفی نزند. فکر کرد باید کاری کند و برادرش را از سر درگمی نجات دهد و عزمش را جزم کرد که با وجود امتناع دکتر اندیشمند، از او بخواهد هر چه زودتر رویا را برگرداند.
آقا عزت و محمد تا پاسی از شب گذشته، در خانه ی عبدالله خان ماندند و به دلداری او که از بی آبرویی می نالید و همسرش که درد دوری دخترش را داشت، پرداختند. بعد از رفتن رویا، خانه ی آنان به ماتمکده ای خوفناک تبدیل شده بود. آسیه پوست و استخوان شده و هیچ اثری از آن همه شادابی و نشاط در او باقی نمانده بود.
آن شب، عزت و محمد شاهد تمام این نا ملایمات بودند. عزت برای دلداری آنان تا جایی که در توان داشت، حرف زد اما محمد همچنان لبخند بر لب سکوت اختیار کرده بود و حرفی نمی زد. آسیه چندان دل خوشی از محمد نداشت و زیاد محلش نمی گذاشت، چرا که او را عامل فرار دخترش می دانست، ولی از طرفی از روی عزت هم خجالت می کشید که دخترش داغ ننگ را بر پیشانی آنان نشانده است. و تمام اینها از چشم آقا عزت پنهان نمی ماند. بعد از فرار رویا، این اولین بار بود که محمد به خانه ی عمویش می آمد و بی آنکه به گوشه کنایه ی این و آن اهمیت دهد، با لبخندی مرموز بر لب به حرفهایی که رد و بدل می شد، گوش می داد. عزت به دلیل شرایط نا هنجار برادر و زن برادرش فرصت دقیق شدن در رفتار پسر را نداشت و با این باور که محمد نسبت به این قضیه کاملا بی اعتناست او را با افکارش به حال خود رها کرده بود.
اواخر شب، عزت و محمد با کوله باری از غم راه خانه خود را در پیش گرفتند. عزت در این فکر بود که آیا صابر راست می گفت که رویا را در تهران دیده است؟ مساله ی دیگری که فکر او را به خود مشغول کرده بود، رفتار زینت بود. او بیش از حد مضطرب و پریشان به نظر می رسید و عزت از خود می پرسید آیا دلیل آشفتگی زینت صرفا به دلیل عشقی است که به رویا دارد؟ دلش می خواست از این راز سر دربیاورد. به گونه ای غریب احساس می کرد رازی در میان است. آیا او در فرار رویا دست داشت و به نحوی کمکش کرده بود؟
وقتی به خانه رسیدند، محمد بی هیچ کلامی به اتاق خود رفت و عزت نیز راه اتاق کار خود را در پیش گرفت؛ اتاقی که هیچ کس جز او و همسرش اجازه ی ورود به آن را نداشت. او به محض ورود به اتاق، در را پشت سر خود قفل کرد، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت.
بعد از چند زنگ پیاپی، صدایی خواب آلود جواب داد:« الو.»
« سلام دکتر. حالت خوبه؟»
« سلام آقا عزت. من خوبم. شما چطوری؟»
« خوبم. ببخش که بی موقع مزاحم شدم. رویا چطوره؟»
پژمان آشکارا دستپاچه شد. نمی دانست این بار برای غیبت رویا چه بهانه ای بتراشد. من من کنان گفت:« خوبه. خیلی خوبه.»
« می تونم باهاش حرف بزنم؟»
پژمان از این تقاضای نامنتظر یکه خورد و عرقی سرد بر پیشانی اش نشست. گفت:« این موقع شب؟ اون خوابیده.»
« مهم نیست. بیدارش کن. باید باهاش حرف بزنم.»
« آخه نمی شه، آقا عزت اون هنوز نمی دونه که من به شما خبر دادم اون اینجاس. هر وقت بهش گفتم، خودم با شما تماس می گیرم.»
این چندمین بار بود که پژمان سعی می کرد به بهانه ای آقا عزت را دست به سر کند و آقا عزت که به او بد گمان شده بود، این بار تندی کرد و گفت:« ببین، دکتر، اون برادر زاده ی منه و من می گم بیدارش کن.»
« ولی آخه...»
« آخه چی؟ بگو و خلاصم کن. منو سر کار گذاشتی، آره؟»
« به خدا، نه.»
« پس چی؟ از اول بیخودی گفتی اون پیش شماس؟»
« به خدا بود، ولی... راستش چند وقت پیش...»
عزت بی هوا یک دستی زده بود و حالا احساس می کرد آن طورها هم که تصور میکرد، اوضاع بر وفق مراد نیست. هر چه سکوت پژمان طولانی تر می شد، بر نگرانی او افزوده می شد. بالاخره پرخاش کنان گفت:« نصف عمرم کردی. چند وقت پیش چی؟»
« از اینجا رفت.»
آقا عزت وا رفت. ناله کنان گفت:« رفت؟ به همین سادگی؟»
« متاسفم، ولی...»
« ولی چی؟ تاسف تو به چه درد من می خوره؟ چرا همون روز خبر ندادی؟ اگه این موضوع واسه ی تو جنبه ی سرگرمی دارد، برای ما موضوع آبرو و حیثیته.»
« این طورها هم که شما خیال می کنی نیست، آقا عزت. در این مدت حتی یه شب هم یه خواب راحت نکردم. هر جا رو بگی، گشتم. راستش نمی دونستم چطوری به شما بگم.»
سکوتی کوتاه حکمفرما شد. بعد آقا عزت گفت:« خوب، حالا چرا رفت؟»
« نمی دونم، فقط حدس می زنم شاید مکالمه ی من و شما رو شنیده باشه.»
اگر چه پژمان منظوری به خصوص نداشت، جمله اش همچون پتک بر سر آقا عزت فرود آمد. از اینکه می دید فرار دوباره ی رویا این بار هم به علت حضور بی موقع او صورت گرفته است، از خودش بیزار شد. حالا دیگر پژمان را مقصر نمی دانست. بنابراین با لحنی ملایم گفت:« معذرت می خوام که این وقت شب مزاحم شدم.»
« این چه حرفیه، آقا عزت؟ به خدا هر چی بگی حق داری.»
« نه پسر. تقصیر تو نیست. تقصیر روزگار لا کرداره. خوب دیگه، کاری نداری؟»
« فقط خواهش می کنم به منم خبر بدین چی کار کردین. من که آروم نمی شینم. انقدر می گردم تا پیداش کنم.»
« زنده باشی. به خانومت سلام برسون. خداحافظ.»
« بزرگیتون رو می رسونم. خدا نگهدار.»
آقا عزت گوشی را گذاشت و سرش را در میان دستانش گرفت. این بار براستی نمی دانست چه کند. کوهی غم روی دلش تلنبار شده بود. بشدت احساس گناه می کرد. می بایست کاری می کرد تا بلکه کمی احساس آرامش کند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
24 چند روز بیشتر به بهمن ماه باقی نمانده بود و با اینکه هوا به قدری سرد بود که انگار می خواست دلهای گرم را در سینه به انجماد بکشاند، هنوز چشمان مردم به بارش برف روشن نشده بود.
رویا و عطیه با گامهایی سست از سرما در پیاده رو پیش می رفتند و چنان در خود فرو رفته بودند که انگار جزو جهانیان نیستند. قدمهای آرام و بی شتابشان حاکی از آن بود که چندان میلی هم به رسیدن به مقصد ندارند. رویا از سر بی حوصلگی که اکنون فرمانروای وجودش شده بود، به اولین نیمکت که رسید، روی آن نشست و عطیه را نیز که هاج و واج به او می نگریست، دعوت به نشستن کرد. عطیه به خواهش او سر تسلیم فرود آورد، در کنار او نشست و محو زیبایی طبیعت شد. درختان دو طرف خیابان به ماتم از دست دادن برگهایشان در خود فرو رفته بودند و کلاغهایی که تک و توک روی بعضی شاخه ها دیده می شدند، انگار مانده بودند تا به آرامی در گوش درختان نجوای امیدواری سر دهند. مردم اندکی که گهگاه از مقابل آنان رد می شدند، از شدت سوز و سرما سر در بالاپوش خود فرو برده بودند و بی توجه به آنان عبور می کردند.
رویا بسته ای کوچک را از داخل کیفش بیرون آورد و آن را جلوی چشم زیر و رو کرد تا بلکه بفهمد در آن بسته ی مرموز که چندی است آن را با خود حمل می کند و به نقاط مختلف می رساند، چیست. دلش می خواست بداند این بسته های کوچک چه چیزی را در خود جای داده اند که او به یمن وجود آن توانسته است به آرامش و مکنت دست یابد.
او سرش را بالا کرد، نگاهی به صورت سرخ و یخ زده ی عطیه انداخت و با نگاهی دوباره به بسته، گفت:« آخرش باید سر دربیارم توی این بسته چیه. آخه اصلا معنی نداره برای کار به این آسونی که یه بچه هم می تونه انجامش بده، این همه به ما برسن.»
عطیه سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:« با این کار لگد به بخت خودت می زنی. بیکاری؟ به من و تو چه؟ الحمدالله وضعمون خیلی خوبه. اون روز ندیدی چطوری اون دختره رو گرفتن و بردن؟»
« این چه ربطی داره؟»
« گرفتنش چون جا و مکان نداشت. اگه اونم مثل ما یه کار داشت و سقفی بالای سرش بود که گیر نمی افتاد.»
« اما من خیال نمی کنم این کاری که ما داریم می کنیم، اونقدرها هم بی درد سر باشه.»
« ببین، من نه الان حوصله کارآگاه بازی دارم، نه دنبال درد سر می گردم. سرت به کار خودت باشه. ما که مشکلی نداریم.»
رویا به طرف عطیه چرخید، مستقیم در صورت او نگاه کرد و گفت:« بد بخت ساده، هیچ به فکرت رسیده چرا این قدر پنهان کاری می کنن؟»
« اگه این طور باشه که تو می گی، یعنی بلایی سرمون میاد؟»
رویا نفسی عمیق کشید و گفت:« من چی میگم، این چی میگه! من دارم می گم چرا به ما نمی گن موضوع چیه؟»
« رویا، کم کم دارم می ترسم.»
« غلط کردم. ول می کنی؟»
عطیه از روی نیمکت بلند شد، ساکش را روی شانه انداخت و رو به رویا که هنوز نشسته بود، گفت:« پاشو بریم. راهمون دوره.»
« تو هم توی این سرما حوصله داری ها. یه کم دیگه بشین.»
« دختر خوب، مگه ملکا نگفت هیچ وقت کاری نکنین که جلب توجه کنین؟ اینجا نشستن که ما رو انگشت نما می کنه.»
رویا بی توجه به آنچه عطیه گفته بود، چنان در عمق چشمان او غرق بود که عطیه را به اعتراض وا داشت.« چته؟ چرا بروبر منو نگاه می کنی؟»
رویا سرش را کج کرد و گفت:« عطیه می شه یه بارم تو درد دل کنی؟»
« پاشو تو هم حوصله داری.»
« همیشه برام سواله که تو کی هستی، از کجا اومدی، چی کار می کردی. اصلا این همه توداری رو از کی به ارث بردی؟ باورت می شه بعضی وقتها به این خصوصیت تو حسودیم می شه؟ من هنوز از راه نرسیده سفره ی دلمو پهن کردم،ولی تو تا به حال یه کلمه هم راجع به گذشته ت نگفتی. حتی نگفتی اهل کجایی.»
سپس از جا بلند شد، دستان سرد عطیه را که با شنیدن این حرفها سرد تر شده بود، در دست گرفت و خیره در چشمان حیران او گفت:« واقعا داری از کدوم گذشته فرار می کنی؟ اصلا چی شد که فرار کردی؟ مگه چی به تو گذشته که حتی نمی خوای یه کلمه در موردش بگی؟»
عطیه دستهایش را از میان دستهای رویا بیرون کشید، به زحمت نگاهش را از نگاه او برگرفت و به مسیری دیگر دوخت و با لحنی بی قرار گفت:« حالا بیا بریم، یه وقت دیگه سر فرصت برات تعریف می کنم.»
رویا شانه های عطیه را گرفت و او را به طرف خود چرخاند. در آن سرما، دانه های عرق بر چهره ی عطیه نشسته و چشمانش به وضوح بی فروغ شده بود. رویا با دیدن چهره ی در هم رفته ی عطیه، برای یک لحظه از کرده اش پشیمان شد، ولی با این باور که اگر عطیه حرف دلش را با کسی در میان بگذارد، هم سبک میشود و هم این ترس از وجودش بیرون می رود، با لحنی آرام گفت:« عطیه جون، راحت بگو و خودتو خلاص کن. خیلی سخته که آدم غصه هاشو توی دلش تلنبار کنه و هر بار سر به شورش بر می دارن، یه تنه جلوشون وایسه.»
عطیه نگاهش را به دور دست دوخت و گفت:« شنیدن قصه ی غصه که این قدر خواهش و تمنا نمی خواد.»
رویا خنده ای کرد و چانه ی عطیه را گرفت، روی او را به طرف خودش بر گرداند و خواست چیزی بگوید تا بلکه عطیه را به حرف وا دارد، اما با دیدن چشمهای او حرفش را خورد، چرا که در کمال نا باوری، عطیه هنوز حرفی نزده، چشمانش به نم نشسته بود. بنابراین رویا با لحنی بی اعتنا گفت:« اگه اذیتت می کنه، خوب نگو.»
و دوباره خنده ای کرد و گفت:« هیچ کی نمی دونه، منم روش.»
ناگهان عطیه بی توجه به مردم، خود را در آغوش رویا رها کرد و به هق هق افتاد. بغض راه گلوی رویا را گرفته بود. دلش می خواست خود را شریک دردهای عطیه کند و پا به پای او اشک بریزد. اما افسوس که اشکهای او به فرمان دلش نبودند و به دستور غرور او عمل می کردند. بنابراین تنها به نوازش او تن داد.عطیه در میان هق هق به حرف آمد و گفت:« نمی دونی چقدر سخته که آدم دائم در تنهایی قصه های غصه هاشو مرور کنه و بار سنگین غمهاشو به دوش بکشه. نمی دونی چقدر دلم می خواد هر چی توی دلم هست بریزم بیرون و خودمو سبک کنم، اما می ترسم.»
« از چی؟ از کی؟»
« از تو. از اینکه تو هم تنهام بذاری و دوباره تنها بشم.»
رویا شانه های لرزان عطیه را گرفت، او را از آغوش خود بیرون کشید، در چشمان پر از اشکش نگاه کرد و گفت:« از منی که هر شب با کبوس از دست دادن تو از خواب می پرم؟»
و پس از مکثی کوتاه با لحنی ملایم تر گفت:« آدو از خواهر خودش نمی ترسه، می ترسه؟»
« من تو رو خیلی دوست دارم و ترسم از اینه که از دستت بدم.»
رویا به شدت هیجان داشت و مشتاق بود بداند در گذشته بر عطیه چه حادث شده است که این چنین از گفتنش می ترسد و مهم تر از آن، نگران از دست دادن اوست؟ به هر حال، به پاس خوبیهایی که عطیه در حق او کرده بود، گفت:« ببین، اگه واقعا تصورت در مورد من اینه، نمی خوام چیزی بشنوم.»
و رویش را از عطیه برگرداند و ساکش را از روی نیمکت برداشت تا راهی شوند. اما عطیه بازوی او را گرفت و گفت:« نرو، رویا. نرو. بذار برات بگم. بذار خودمو سبک کنم. شاید بتونی دردمو تسکین بدی.»
رویا با شنیدن حرفهای عطیه که کلمه به کلمه اش سوز دلش را نمایان می کرد، آرام برگشت، بازوی او را گرفت، او را کنار خود روی نیمکت نشاند و با نگاههایی مشتاق عطیه را به سخن گفتن دعوت کرد. مدتی به سکوت گذشت و بالاخره عطیه در حالیکه دیده بر آسمان ماتم زده دوخته بود، لب به سخن گشود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
25 چندین سال پیش، حدودا هفده- هجده سال پیش، در یکی از روستاهای دور افتاده ی یکی از شهرستان های جنوب، به این دنیای افسونکار لعنتی پا گاشتم. نمی دونم دست تقدیر بود یا به قول مردم، قدمم نحس بود که آخر و عاقبت خودم رو هم به تباهی کشوند. اون طور که می گفتن، همون شبی که من به دنیا اومدم، کد خدای ده صحیح و سالم یک دفعه افتاد و مرد. ده روزه شده بودم و می خواستن منو برای حموم ده روزگی به حموم ببرن که همون روز بیماری وبا در روستا شیوع پیدا کرد و در ظرف چند روز نیمی از اهالی رو تلف کرد. چون در اون روزها من تنها بچه ای بودم که به دنیا اومده بودم، بی رحمانه تمام مصائب و مشکلات رو به حساب بد قدمی من گذاشتن و از همون بدو تول، مهر بد یمنی و بد شگونی به پیشونیم چسبید، طوری که هنوز جای اونو رو پیشونیم حس می کنم. مردم خیلی بی رحم بودن. شایدم حق داشتن، چون بعد از اون پشت سر هم بلا نازل می شد و مصیبت از پی مصیبت. خونواده ی خودمم مصون نموند. دو سه ماهه بودم که برادر هفت ساله م بر اثر ابتلا به وبا جون داد. یه ساله شده بودم که پدر بزرگم همراه تعدادی از اهالی روستا در مسیر شهر به روستا در تصادف ماشین کشته شد. طولی نکشید که مادر بزرگم از غصه ی شوهرش دق کرد و مرد. حالا همه با من سر لج افتاده بودن و پدر و مادرمو با گوشه و کنایه و نگاه های تحقیر آمیز آزار می دادن. من که یکی- دو ساله بودم، از هیچ یک از اون مسایل سر در نمی آوردم. مادرم که دائم حرفهای در گوشی مردم رو می شنید و اتفاقهای نا گوار رو می دید، کم کم داشت باور می کرد که واقعا دخترش، بد قدمه. البته پدرم به این خرافات اهمیت نمی داد، اما خوب، به تنهایی نمی تونست جلوی همه در بیاد.
من روز به روز بزرگتر می شدم و اوضاع بهتر که نمی شد هیچ، بد تر هم می شد. به هر جا پا می ذاشتم، یا یه چیزی می شکست، یا یه چیزی خراب می شد و یا یکی می مرد. نمی دونم چرا، ولی خودمم دیگه باورم شده بود قدمم نحسه. هر کاری می کردم یا به هر جا می رفتم، یه دسته گل به آب می دادم. واقعا شده بودم مصیبت روستامون. توی هیچ مجلسی منو راه نمی دادن، نه عزا، نه عروسی، نه هیچ جای دیگه. رویا، نمی دونی چقدر برام سخت بود وقتی می دیدم بچه های همسن وسالم خوشحال و خندان راهی عروسی هستن و من حتی حق ندارم همراهی شون کنم. دلم برای خودم می سوخت. بیشتر وقتها با چشمهای گریان نگاهشون می کردم.
خوب یادمه یه بار که دیدم بچه ها با ذوق و شوق به عروسی یکی از پولدارهای روستا می رن، یواشکی به دور از چشم پدر و مادرم دنبالشون رفتم، ولی... ولی چشمت روز بد نبینه. همین که صاحب مجلس منو بین بجه ها دید، با عصبانیت به طرفم اومد، به بازوم چنگ انداخت، منو کشون کشون از حیاط بیرون برد و پرتم کرد توی کوچه. همه ی تنم درد گرفته بود و وقتی بلند شدم، سر تا پام خاک آلود بود و لباسم پاره پاره. بچه ها وایستاده بودن به من می خندیدن. رنجیده و گریان روانه ی خونه شدم. وقتی مادرم سر و وضع منو دید و فهمید چی شده، چادرشو بست کمرش و روانه ی مجلس عروسی شد. پدرم منو برد توی حیاط، سر و صورتمو شست و وقتی داشت موهامو شونه می کرد، دیدم که داره گریه می کنه. وقتی ازش پرسیدم چرا گریه می کنه، جوابمو با یه لبخند داد، ولی من با اینکه بجه بودم، می دونستم آدما موقعی گریه می کنن که ناراحتن. وقتی مادرم برگشت، اونم گریه کرده بود و یه بند مردمو ناله و نفرین می کرد.
از اون روز تصمیم گرفتم دیگه از اون هواها به سرم نزنه، ولی خوب، بچه بودم و مثل همه ی بچه ها خیلی آرزوها داشتم.
شش ساله که شدم، دوستم، تنها دوستی که داشتم، بر اثر ابتلا به اسهال مرد و از اون موقع بود که واقعا معنی تنهایی رو حس کردم. دیگر هیچ کس به بچه ش اجازه نمی داد به من نگاه کنه، چه برسه به اینکه با من بازی کنه. روز به روز درکم از بی رحمی دنیا بیشتر می شد. همیشه زنهای روستا سر اینکه چرا مادرم منو توی خونه حبس نمیکنه و اجازه می ده این آفت روستا توی کوچه پس کوچه ها ول بگرده، با اون دعوا می کردن. مطمئنم اگه بچه نبودم، به چهار میخم می کشیدن. ای کاش اون موقع از صفحه ی روزگار پاکم کرده بودن.

عطیه ساکت شد. گریه مجال صحبت را از او گرفته بود. آهسته از جا بلند شد و کمی دورتر به درختی تکیه داد و سیر گریست.
رویا که اکنون جواب بسیاری از پرسش هایش را گرفته و فهمیده بود درد و رنج عطیه از زمانی پا گرفته که او از خود هیچ اختیاری نداشته است، با دلی مالامال از اندوه جلو رفت، دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:« همه ی آدما که خوشبخت نمی شن. قانون زندگی اینه که تعدادی مثل ما بد بخت بشن تا خوشبختها قدر خوشبختی شونو بدونن.»
« ولی این عادلانه نیست که یکی تا قعر دره پایین بره و یکی تا عرش اعلا بالا بره.»
رویا دستش را جلو برد و با انگشتان بلند و کشیده اش که اکنون به دستور ملکا جهت هماهنگی با دختر های دیگر ناخن بلند لاک زده داشت، اشکهای روی گونه های عطیه را پاک کرد و با لحنی بسیار آرام گفت:« عقده هاتو بریز بیرون. نذار اون قدر توی دلت بزرگ بشه که خفه ت کنه.»
و عطیه که حالا کمی آرام تر شده بود، ادامه داد:
« همراه با تمام او مکافاتها و کنایه های چندش آور، پا به هفت سالگی گذاشتم. گمون نمی کنم ذوق و شوقی رو که پدرم برای فرستادن من به مدرسه داشت، تابه حال هیچ پدری داشته، چرا که پدرم احساس می کرد با رفتن من به مدرسه این مسایل حل می شه و منم از تنهایی بیرون میام. آخه کارم فقط این بود که گوشه ی حیاط خاک بازی کنم و با خودم حرف بزنم. ولی افسوس که اهالی روستا دست به یکی کردن و نذاشتن که به مدرسه برم. اونا از دیدن من بیشتر وحشت می کردن تا از دینن دیو دو سر.
به هر حال، روز اول مدرسه هم از اون روزاییه که یادش برای همیشه در خاطرم ثبت شد. روپوشم رو پوشیدم و کیفم رو پر از دفتر و مداد کردم. از خوشحالی دور حیاط لی لی می کردم. پدر و مادرم با قیافه های در هم نگاهم می کردن، و همین که خواستم به قصد مدرسه از خونه بیرون برم، مادرم مانعم شد، کیفم رو از دستم گرفت و گریه کنان به اتاق برگشت. از شدت ناراحتی روی زمین نشستم و ضجه زدم. اون روز با تمام وجود گریه می کردم. همون طور که هق هق می کردم، پدرم جلو آمد، بغلم کرد و دلداریم داد. اون روز پدر منو همراه خودش به مزرعه برد، برام قصه گفت و سعی کرد سرگرمم کنه، اما من به قدری دلم گرفته بود که هیچ چیز نمی تونست آرومم کنه. به هر حال، این بار هم بزور مردم روستا مجبور شدم از درس خوندن هم مثل خیلی چیزای دیگه محروم بشم. بیشتر روزها رو با پدرم می گذروندم. اواخر هت سالگی م بود که دیگه پدرم بیشتر اوقاتش رو در خونه می گذروند. منو روی پاهاش می نشوند، از سرزمینهای دور برام حکایت می گفت و سعی می کرد دست کم حرف زدن صحیح رو یادم بده. موفق هم شد.
طولی نکشید که روزگار زشت ترین چهره ش رو نشونم داد. پدرم سرفه های شدید می کرد، طوری که دیگه نمی تونست حرف بزنه. اون موقع هنوز مفهوم بیماری رو نمی دونستم و نمی فهمیدم چرا پدرم عذاب می کشه و روز به روز لاغرتر می شه. بعدها فهمیدم که اون سرطان ریه داشته. اون بیماری فقط پدرم رو از میون بر نداشت، بلکه روزگار منو هم سیاه کرد. پدرم رو خیلی دوست داشتم، اون قدر که با هیچ مقیاسی نمی تونم توصیفش کنم. اون همه چیز من بود. همه کس و تنها دلخوشیم بود. وقتی از دنیا رفت، چیز زیادی نفهمیدم. تعجب می کردم که چرا مردم گریه و زاری می کنن. به هر حال، مثل همیشه در مراسم عزا داری پدر خودمم راهی نداشتم. مردم مرگ اونو هم به حساب بد قدمی من گذاشته بودن.
در طول یه هفته ای که مردم به خونه ی ما میومدن و می رفتن، من بیشتر وقتم رو توی طویله می گذروندم و در خفا گریه می کردم. بالاخره وقتی مراسم تموم شد، من موندم و مادرم، و تازه اون موقع بود که فهمیدم مرگ یعنی چی. فهمیدم پدرم رفته و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده. و تنهایی من به اوج خودش رسید. کم کم داشت حرف زدن یادم می رفت و اگه خاطره ی پدرم نبود، حتما یادم می رفت. هر وقت کتکم می زدن یا اذیتم می کردن، عکس اونو توی دستم می گرفتم، باهاش حرف می زدم و ازش می خواستم مثل اون وقتها نوازشم کنه و دلداریم بده، ولی بی فایده...»



عطیه چشم در چشم مرطوب رویا دوخت و گفت:« پدرم برای همیشه منو ترک کرد و با رفتنش خوشی و آرامش زندگی منم به یغما رفت.»
رویا دستش را روی دست عطیه گذاشت و گفت:« آروم باش، عطیه. مرگ پدر تو رو ازت گرفت، پدر منو غرور و تعصب بیجای اون از من گرفت.»
رویا برای اولین بار کمبود محبت پدر را احساس کرد. دلش می خواست پدر او هم مانند پدر عطیه رئوف و مهربان بود تا او می توانست سر بر شانه اش بگذارد و احساس امنیت و آرامش کند.
عطیه دوباره به سخن درآمد و این بار به میل خود.



بعد از اون واقعه، به اجبار مردم، مادرن دار و ندارمونو به حراج گذاشت و از اون روستای لعنتی رفتیم، در واقع فرار کردیم و به شهری دور رفتیم. به جایی که هیچ کس ما رو نمی شناخت و صحبتی از بد قدمی و این حرفا به میون نمیومد. این جابجایی یه مزیت برام داشت و اون این بود که تونستم به مدرسه برم و دوستانی پیدا کنم. احساس می کردم زندگی روی خوش به مانشون داده، اما اون وضع یه سال بیشتر دوام نیاورد. مادرم با یکی از اقوام صاحب خونه مون ازدواج کرد و من زیر سایه ی نا پدری قرار گرفتم. نا پدریم با تند خوییها و آزار کردنهاش، روزی هزار بار منو یاد پدرم مینداخت. سرت رو درد نیارم، روزگارم سیاه بود تا همین پارسال که یهو نا پدریم خوش اخلاق شد و یه ماهی به من محبت کرد، ولی طولی نکشید که فهمیدم می خواسته خرم کنه تا زن داداش دیوونه ش بشم. داد و بیداد راه انداختم، فحش دادم و نا فرمانی کردم، و نا پدریم جوش آورد و افتاد به جونم. تا می خوردم کتکم زد. مادرمم بی نصیب نموند و یه کتک سیر خورد. وقتی نا پدریم از کتک زدن ما خسته شد، از خونه بیرون رفت و اونوقت بود که سرنوشت آوارگی من رقم زده شد.
مادرم در حالیکه گریه می کرد و از درد می نالید، سرم فریاد کشید که هر چی بد بختی می کشه از دست منه. گفت که از روز اول بد قدم بودم و اونو به خاک سیاه نشوندم. گفت سد راه خوشبختی ش هستم و دیگه ازم که وجودم مصیبته، خسته شده. آرزو می کرد خدا یا منو بکشه یا اونو. و من می دونستم شوهر و بچه هاشو چقدر دوست داره، همون شب از خونه فرار کردم. به همین دلیله که هیچ کس دنبالم نمی گرده. هیچ کس به سراغم نمیاد چون کسی رو ندارم، رویا. می فهمی؟ بی کسم، بی پناهم، یه موجود بد شگون که توی آسمون یه ستاره هم نداره و مرگ تنها مروارید زندگیشو که پدرش بوده ازش گرفته. پدری که اگه بود، می تونست با حضورش خوشی رو مهمون جسم یخ کرده ی دختر کوچولوش کنه.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
26 رویا سرا پا گوش تمام سخنان عطیه را به گوش جان خریده بود، دلش از گذشته ی اندوه بار او به درد آمد. وقتی زندگی خود را با زندگی عطیه مقایسه می کرد، می دید از او بد بخت تر هم هست. از اینکه در تمام مدت آشنایی شان عطیه گذشته ی خود را به دنبال می کشید و جرات بازگو کردنش را نداشت، از خود خجالت می کشید، چرا که احساس می کرد نتوانسته بود اعتمدی را که لازمه ی دوستی متقابل است به او القا کند. از سوی دیگر، باور داشت که زندگی با کسی سر شوخی ندارد و هر حقیقتی را انسان به خود بقبولاند، زندگی به زور آن را به او تحمیل می کند.
عطیه همچنان هق هق می کرد. رویا او را در آغوش گرفت و گفت:« دیگه نشنوم از این حرفا بزنی. تو بد شگون نیستی. اینو می فهمی؟»
و ار را چنان محکم بر سینه فشرد که انگار می خواست غمها و شادیهایشان را با هم درآمیزد تا از این پس دلهایشان بهتر بتوانند با هم کنار بیایند.
عطیه در میان گریه گفت:« یعنی تو بعد از اینم با من دوست می مونی؟»
« معلومه دیوونه. ما تا آخر عمر با همیم.»
سپس او را از خود جدا کرد، به چهره ی غمگینش دیده دوخت و گفت:« حالا بهتره به کارمون برسیم. تو هم دیگه فکر گذشته و هر چیزی رو که مربوط به اون می شه، از سر بیرون کن.»
و آهسته به راه افتاد، در حالی که کلمه به کلمه ی حرفهای عطیه را در ذهن مرور می کرد و هر چه پیش می رفت، بیشتر به عمق اندوه و مشقات او پی می برد.
عطیه هم ساکش را برداشت و به دنبال او به راه افتاد. حالا خودش را سبک و آرام تر حس میکرد. وقتی به رویا رسید، گفت:« یعنی واقعا برات مهم نیست که من به علت بد قدمی محکوم به آوارگی شدم؟»
رویا ایستاد. از اینکه می دید عطیه تا این حد نا امید است، متاسف بود و متعجب از اینکه چرا او باید او را سربار زندگی دیگران بداند. پس برای اینکه بتواند یاس را از وجود او بیرون براند، گفت:« از نظر من همه ی محکومان تبرئه اند.»
بقیه ی راه را با تاکسی طی کردند. عطیه بر خلاف روزهای پیش ساکت بود و سر به سر راننده تاکسی نمی گذاشت. رویا هم چندان سر حال به نظر نمی رسید. احساسی بد و نا خوشایند داشت و نمی دانست علتش چیست.
بالاخره به مقصد رسیدند و مقابل خانه ای بزرگ در یکی از کوچه های خلوت تهران از تاکسی پیاده شدند. از آنجا که عطیه هنوز تحت تاثیر یادآوری خاطرات گذشته در رخوت به سر می برد، رویا جلو رفت و دکمه ی آیفون را فشار داد. بعد از چند لحظه صدای پسری جوان به گوش رسید که وقتی فهمید چه کسی پشت در است، در را باز کرد.
رویا و عطیه وارد حیاطی بزرگ و زیبا شدند. درختان قطور حیاط حکایت از قدمت خانه می کرد. استخری بزرگ و باز سازی شده در وسط حیاط قرار داشت. با اینکه زمستان بود و باد خزان از قبل برگهای درختان را به یغما برده بود، محیط شکوه و جلالی به خصوص داشت. رویا به محض ورود در حال و هوایی غریب فرو رفت. آنجا بسیار شبیه به حیاط خانه ی خودشان داشت.
در کنار یکدیگر طول حیاط را طی کردند و وارد ساختمان شدند. سکوتی که بر داخل خانه حکمفرما بود، کمی عجیب می نمود. هر دو بلا تکلیف و کمی مضطرب وسط سرسرا ایستادند. دقایقی بعد، صدای همان پسری که به زنگ در جواب داده بود، به گوش رسید که آنان را به طبقه ی بالا فرا می خواند. رویا و عطیه نگاهی به یکدیگر انداختند. دو دل بودند که بروند یا نه. به هر حال می بایست بسته را تحویل میدادند. بنابراین شانه به شانه ی یکدیگر از پله ها بالا رفتند. پسرک وسط اتاقی ایستاده بود و به آنان اشاره کرد وارد شوند.
ابتدا عطیه وارد شد و بلافاصله پشت سرش رویا، و به محض اینکه هر دو از درگاه گذشتند، در بسته شد و رویا و عطیه خود را در محاصره سه چهار پسر جوان دیدند که به نظر می رسید تحت تاثیر الکل قرار دارند. عطیه با دیدن آن منظره کم مانده بود قالب تهی کند. همچنان که با چشمان از حدقه در آمده به آنان خیره مانده بود، به رویا نزدیک شد و خود را به او چسباند.
اما رویا مصمم وبا اراده ایستاده بود و با ابروان در هم کشیده به آنان نگاه می کرد. چند ماه آوارگی و تنهایی او را شجاع تر و جسور تر کرده بود. از سوی دیگر، احساس می کرد اگر ضعف نشان دهد، سقوطش حتمی است. اینجا نیز غرور همیشگی اش به فریادش رسید و با لحنی محکم گفت:« این مسخره بازیها یعنی چه؟»
یکی از پسرها که از شدت مستی روی پا بند نبود، گفت:« مسخره بازی نیست. جیگر، خیمه شب بازیه.»
پسرها با شنیدن این حرف از خنده منفجر شدند و صدای قهقهه شان به هوا رفت. عطیه کاملا روحیه اش را باخته بود، ولی رویا تمام سعی خود را می کرد تا ترس و دلهره میهمان وجودش نشود. در غیر این صورت امکان نداشت موفق شود. پس با لحنی محکم تر گفت:« گوش کنین ببینین چی می گم، معتادهای بی سر و پا. با زبون خوش در رو باز می کنین، یا هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین.»
پسرها از خنده روده بر شده بودند. عطیه که آشکارا می لرزید، نجوا کنان در گوش رویا گفت:« حالا چه وقت قلدریه؟ ما که حریف اینا نمی شیم.»
رویا چشم غره ای به او رفت و آهسته گفت:« اما اونا مستن.»
پسرها مشغول خنده و مزه پرانی بودند. عطیه نجوا کنان گفت:« ولی هر چی باشه هم پسرن، هم تعدادشون از ما بیشتره.»
رویا بی آنکه اعتنایی به عطیه کند، حواسش را متوجه پسرها کرد. یکی از آنان به سمت او می آمد. رویا احساس کرد پاهایش بی حس شدند. ترسیده بود، اما نمی بایست خود را می باخت.
پسرک که همچنان نزدیک می شد، نگاه مشمئز کننده اش را روی سر تا پای رویا به حرکت درآورد و گفت:« چه لقمه ی چرب و نرمی! اما یه کم زبون درازه.»
سپس در حالی که سعی می کرد لحنش جدی تر باشه، ادامه داد:« خودم زبونت رو کوتاه می کنم.»
و دستش را به طرف صورت رویا جلو برد.
رویا به سرعت دست او را پس زد و مشتی حواله ی صورتش کرد. پسرک که از قبل چندان تعادلی نداشت، باقیمانده را نیز از دست داد و عقب عقب رفت و روی زمین در غلتید.
رویا در حالیکه نگاه پر غرورش را از روی او به دیگر پسران می گرداند، گفت:« خیلی ها سعی کردن زبونمو کوتاه کنن، اما جیگرشو نداشتن.»
سپس در چشم بر هم زدنی یک چاقو از کیفش بیرون آورد و گفت:« حالا اگه مردین، بیاین جلو.»
پسری که روی زمین افتاده بود، از جا بلند شد. دستی به لبان خون آلودش کشید و جلو آمد. رویا معطل نکرد. کیفش را در هوا چرخاند و ضربه ای نثار او کرد. این بار نیز پسرک تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. رویا جلو رفت، کنار او نشست، چاقویش را روی شاهرگ او گذاشت و رو به دیگران گفت:« دست از پا خطا کنین، شاهرگش رو می زنم. امتحانش مجانیه.»
و در حالی که چشم از آنان بر نمی داشت، گفت:« حالا برین یه گوشه جمع شین.»
سپس رو به عطیه کرد و گفت:« کلید رو از روی در بردار و برو بیرون.»
به محض اینکه عطیه بیرون در قرار گرفت، رویا جستی زد، از در بیرون رفت و در را پشت سرش بست و قفل کرد. تمام تنش می لرزید. نگاهی به عطیه انداخت. او هم رنگ به رو نداشت. رویا دست عطیه را گرفت و او را به دنبال خود تا پایین پله ها کشاند و هر دو از ساختمان خارج شدند.
حالا در حیاط بودند. رویا ایستاد و نگاهی به طبقه ی بالا انداخت. پسرها کنار پنجره بودند، رویا کلید را لبه ی حوض گذاشت و با صدای بلند گفت:« اینم کلید، نره غولهای عوضی. هر وقت بابا جونتون اومد، بگین در رو براتون باز کنه.»
و در حالی که عطیه را به دنبال خود می کشید، از خانه خارج شد و به قدری شتاب داشت که حتی در را پشت سر خود نبست.
وقتی کمی دور شدند، ایستادند تا نفسی تازه کنند. عطیه در دل به شجاعت رویا غبطه می خورد و از اینکه خود تا آن حد دست و پایش را گم کرده بود، خجالت می کشید.
رو به او کرد و گفت:« نگفته بودی کونگ فو کاری.»
رویا لبخندی زد و گفت:« پشیمون نیستی از اینکه منو مسخره می کردی چرا چاقو توی کیفم می ذارم؟»
عطیه لبخندی بی رنگ زد. از داشتن دوستی مثل رویا به خود می بالید. این دومین بار بود که رویا او را از مخمصه می رهاند. بار اول نزاع با دخترهای همکارشان بود که رویا بالای او درآمده بود. شب اول اقامتشان در خانه ی ملکا بود. دخترها سر به سر عطیه گذاشته بودند و به او متلک می گفتند، به طوری که چیزی نمانده بود اشکهای او سرازیر شود. رویا دخالت کرده و کار به دعوا کشیده بود، اما دست آخر دخترها بودند که لت و پار این گوشه وآن گوشه ولو شده بودند، روز بعد از او به شهین شکایت کرده بودند، اما با اینکه شهین دل خوشی از رویا نداشت، از این موضوع نا راضی به نظر نمی رسید و دخترها را به نحوی مجاب کرده بود. از نظر او، رویا به درد گروهشان می خورد. از آن پس، دخترها پا روی دم رویا نمی گذاشتند و صدقه سر او، عطیه هم از مزه پرانیهای آنان راحت بود.
عطیه رو به رویا کرد و گفت:« همیشه حق با توئه. بابت همه چیز ممنون. اگه تو نبودی، خدا می دونه چه بلایی سرمون میومد.»
« مدیون خدا باش نه من. خوب دیگه، راه بیفت بریم.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
27 محمد ایستاد. باور نمی کرد درست دیده باشد. به خیال اینکه چشمان همیشه منتظرش قصد فریب او را دارند، چند بار پلک زد. خیابان خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد، ولی امکان نداشت اشتباه کرده باشد. هر چه بیشتر مرور می کرد، بیشتر مطمئن می شد یکی از دو دختری که شتاب زده از خانه ای بیرون دویده و در جهت مخالف او از نظر پنهان شده بودند، محبوب او بوده است. در عین حال تردید داشت. دختری که او می شناخت و همچون جان دوستش می داشت، این طور آرایش نمی کرد و لباس نمی پوشید، محبوب او دختری پاک و محجبه بود که امکان نداشت بدین نحو در انظار ظاهر شود.
آهسته به سمت دری که دخترها از آن بیرون دویده بودند، به راه افتاد. در باز بود. محمد نگاهی به داخل انداخت. تردید داشت وارد شود یا نه. مکثی کرد و وارد شد. می بایست سر در می آورد. به وسط حیاط رسیده بود که صدایی توجهش را جلب کرد.
« هی داداش، قربون دستت. اون کلید رو بردار و ما رو از اینجا بیار بیرون.»
محمد سرش را بالا کرد. چند پسر جوان با سرو روی آشفته کنار پنجره ای در طبقه ی دوم ساختمان ایستاده بودند. محمد نا باورانه نگاهشان کرد.
یکی از پسرها گفت:« چرا معطلی؟ کلید لبه ی حوضه.»
بالاخره محمد بر بهت خود فایق آمد و پرسید:« کی شما رو حبس کرده؟»
همان پسر گفت:« ای آقا، بجنب دیگه! دو تا دختر اومدن و سکه ی یه پولمون کردن.»
آنچه او می گفت بدین معنا بود که محمد در دنیای خیالی به سر نمی برد و به راستی آن دو دختر را دیده بود. اما آیا به راستی یکی از آنان گمشده اش بود؟ تردید داشت. مگر نه اینکه عاشق همیشه در خیال به سر می برد و به هر که می نگرد معشوق را می بیند؟
صدای پسرها او را به تعجیل وا می داشتند، از عالم خیال به درش آورد. کلید را از همانجا که پسرها نشانی اش را می دادند، برداشت و وارد ساختمان شد. به محض اینکه در اتاق مورد نظر را باز کرد. مشمئز شد. بوی مشروب و سیگار فضای اتاق را پر کرده بود؛ بوی دو عنصر خانمان سوز که جوانان غافل و نا غافل را به نابودی می کشاند.
محمد همان جا در درگاه ایستاد. هنوز وارد نشده، دچار سرگیجه شده بود. بینی اش را با دست گرفت و به اطراف نگاه کرد. اتاقی بود بزرگ و جا دار که از وسایلش به نظر می رسید اتاقی شخصی است. در گوشه ی سمت چپ اتاق نزدیک پنجره تختخوابی یک نفره و نا مرتب قرار داشت. در کنار آن کمد لباس دیده می شد که درش باز بود و داخلش به هم ریخته. در سمت دیگر اتاق، میزی سه طبقه قرار داشت که وسایل صوتی تصویری روی آن چیده شده بود. میزی هم در وسط اتاق دیده می شد که گیلاسهای نیمه پر و چند بطری مشروب به طور نا مرتب روی آن پخش بود. ولی جالب تر از وضع اتاق، سر و وضع افراد حاضر در اتاق بود که محمد را به حیرت وا می داشت. جوانانی ژولیده که دگمه ی پیراهنشان نیمی باز و نیمی بسته بود، همگی گردنبند و دستبند طلا یا نقره به خود آویخته بودند و از ظاهرشان پیدا بود همگی نشئه ی الکل هستند.
یکی از پسرها که گوشه ی لبش خون آلود بود و از گفته اش بر می آمد صاحبخانه باشد، او را مخاطب قرار داد و گفت:« دمت گرم. اگه تو نبودی اوضاع خیط بود.»
سپس رو به بقیه کرد:« حالا خوب شد مردونگی کرد و در حیاط رو نبست، وگرنه همینجا حبس می موندیم تا بابام بیاد. اون وقت خر بیار و باقالی بار کن.»
یکی از آنان که از همه بلند قد تر بود، گفت:« ولی پسر، عجب تیکه ای بود!»
صاحبخانه گفت:« خوشگلی ش به کنار. چقدر جسور بود.»
« همینو بگو. فکر کن آدم زنش اینطوری باشه.»
آنان وجود محمد را از یاد برده بودند که یا از شدت هیجان بود، یا یه دلیل مستی و یا هر دو.
صاحبخانه گفت:« یادتون باشه به مادر کیوان مژده بدیم امروز یه دختر تلافی تمام دق و دلهای اونو سر پسرش در آورد.»
و در حالی که صدای قهقهه اش با قهقهه ی دیگران در هم می آمیخت، ادامه داد:« اما جدی چه دست بزنی داشت! وقتی چاقو رو گذاشت پس گردن کیوان، گفتم اجلش رسیده.»
کیوان که مشغول پاک کردن خون گوشه ی لبانش بود، عصبانی از این گوشه و کنایه ها، رو به آنان کرد و گفت:« لا اقل من یه کاری کردم. شماها که اصلا جرات نکردین جلو برین.»
صاحبخانه که حالا روی کاناپه ولو شده بود، گفت:« اولا که ما جلو نیومدیم چون روی پا بند نبودیم. ثانیا، اون دختره دیوونه بود. تو که رفتی جلو، چه گلی به سرت زد؟»
پسری که از همه بلند قد تر بود، گفت:« بله به سرش گل نزد. کله شو شکل گل سرخ کرد.»
همه زدند زیر خنده، به جز کیوان. او که از شدت عصبانیت مستی از سرش پریده بود، مشتی بر دیوار کوبید و گفت:« اگه مست نبودم، حالیش می کردم.»
یکی از پسرها که تا آن موقع ساکت نشسته و در بحث شرکت نکرده بود، پکی محکم به سیگارش زد و در حالی که سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند، به سمت کیوان رفت. وقتی به او رسید، ایستاد، پکی دیگر به سیگارش زد، آرام دودش را از بینی قلمی اش بیرون داد و با حالی که سعی می کرد او را جدی بنمایاند، گفت:« اگه مست هم نبودی، هیچ غلطی نمی تونستی بکنی. ضربه های اون دختره فنی بود.»
سپس مکثی کرد تا پکی دیگر به سیگارش بزند، که دود آن را در صورت کیوان بیرون داد و با اشاره به زخم گوشه ی لب او گفت:« اینم دلیلش.»
کیوان که از خنده و تمسخر آنان خونش به جوش آمده بود، فریاد زد:« تلافی این کارشو سرش در میارم. حالا می بینین.»
و به راه افتاد تا از اتاق بیرون برود که با محمد سینه به سینه شد و گفت:« تو که هنوز اینجایی!»
محمد که به شدت کنجکاو شده بود، گفت:«نمی شه به منم بگین چی شده؟»
صاحبخانه جواب او را داد:« یعنی هنوز نفهمیدی؟»
« نه.»
« پیش پای تو دو تا دختر اینجا بودن که طاقت شوخی نداشتن.»
« یعنی چی؟»
« ای بابا. عجب خنگه.»
محمد توهین او را نا دیده گرفت و پرسید:« واسه چی اومده بودن؟»
پسرک صاحبخانه به محمد خیره شد. نمی توانست حقیقت را بگوید. با اینکه آن مرد به آنان کمک کرده بود، به هر حال غریبه بود. بنابراین جواب داد:« همین طوری اومده بودن.»
محمد پرسید:« بدون اطلاع شما؟»
یکی از پسرها جواب داد:« اگه اجازه می گرفتن که کار به اینجا نمی کشید.»
و همزمان به صورت زخمی کیوان اشاره کرد.
محمد که هنوز تردید داشت، برای اطمینان خاطر گفت:« ببینین، یکی از اونا قد بلند و سفید رو و چشم آبی نبود؟»
« زدی توی خال، داشی. همون بود که آقا رو لت و پار کرد. اون یکی جرات پلک زدنم نداشت.»
محمد هیجان زده شد. پرسید:« نفهمیدین اسمش چیه؟»
« چرا. بلقیس.»
پسرها با شنیدن این حرف از زبان دوستشان زدند زیر خنده. محمد به شدت عصبانی شد. هرگز تصورش را نمی کرد حتی با چنین افرادی همصحبت شود، اما دست سرنوشت او را وادار به این کار کرده بود. پس با لحنی جدی گفت:« من با کسی شوخی ندارم.»
پسرها از دیدن قیافه ی جدی و عبوس محمد که حکایت از مصیبتی دیگر می کرد، ترسیدند. کیوان زودتر از بقیه به خود آمد و با لحنی دوستانه گفت:« آخه برادر من. اگه اون قدر باهاش قاطی بودیم که اسمشو بدونیم که این بلا رو سرمون نمی آورد.»
محمد حیران تر از پیش، پرسید:« مگه می شه یه غریبه، اونم دختر، بیاد توی خونه ی آدم؟»
یکی از پسرها که سماجت محمد را دید، به خیال اینکه او هم از جانب دخترک گزندی دیده است، دل را به دریا زد و گفت:« ببین، آقا، از این دخترا کم نیستن. ما فقط می دونیم اونا مواد توزیع می کنن. این جور دخترا اون قدرها هم سالم...»
محمد دیگر چیزی نمی شنید. دنیا پیش چشمانش سیاه شده بود. نمی توانست باور کند. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید رویای او این کاره نیست، رویای او پاک و محبوب است، ولی زبانش در دهان نمی چرخید.
بالاخره برای دلداری خود ناله کنان پرسید:« پس چرا با شما درگیر شد؟»
« چون تازه کار بود. همشون اولش این طوری هستن. بعد از مدتی رام می شن.»
این جمله به معنای واقعی کلمه محمد را در هم ریخت. احساس می کرد نمی تواند روی پاهایش بایستد. سرش گیج می رفت. دلش می خواست حق آن پسرها را برای توهینی که به رویا کرده بودند، کف دستشان بگذارد اما خود را ناتوان تر از آن می دید که واکنشی نشان دهد. بنابراین همچنان که دردل تکرار می کرد امکان ندارد، با بغضی که راه گلویش را بسته بود، به راه افتاد و از خانه برون رفت.
سر در گریبان فرو برده در خیابان راه می رفت و سعی میکرد آنچه را که شنیده بود، تکذیب کند. خیابان شلوغ پر رفت و آمد بود، اما غوغای درونی او به حدی بود که هیچ صدایی نمی شنید. نفهمید چه مدت است بی هدف در خیابانها راه می رود. افسرده و ماتم زده خود را در پارکی دید. روی نیمکتی نشست و غرق در اندوه به درختان لخت و عریان چشم دوخت. تمام آرزوهایش را بر باد رفته می دید و بنا به عادت دیرین، قلم و کاغذی از جیب درآورد و شروع به نوشتن کرد. همیشه احساس می کرد با این کار می تواند تمام دردهایش را بی هیچ شرمی باز گو کند و از روزی که رویا رفته بود، کاغذ را گورستان بغضهای فرو خورده اش کرده و کمی تسکین پیدا کرده بود. در آن لحظه نیز نیاز به تسکین داشت و شروع به نوشتن کرد.




با نام اوآغاز می کنم که انتظارم را همدم لحظات تنهاییم کرده است. در انتظارش به درد دل نشسته ام و از رنج انتظاری بی پایانم سخن می رانم. دیگر طاقتم طاق شده است و نمی دانم چه کنم. از دست سرنوشت عصبانی ام. از دست خودم عصبانی ام و بیش از همه از دست او که اینگونه مرا آواره ی غربت کرده است. کاش می دانستم چرا لحظات دیو سرشت انتظار تا بدین حد از من خوشش می آید و بر عکس، لحظه ی شیرین وصال از من گریزان است؟ هر چه به کارنامه ی اعمال و رفتارم می نگرم، چیزی نمی یابم که با آن دلگیرش کرده باشم. اما چه بگویم از دلی که در سینه ی خودم می تپد و زیباترین احساس زندگی را به همراه تحمل ناپذیرترن رنج دوران درخود جای داده و تمام هستی ام را به یک نقطه معطوف کرده است؟ به نقطه هایی که می توانم بگویم کلید بقا و روزنه ای است به روی تمام خوشبختیها... اما اگر نقطه ی پایان باشد چه؟
پس در این لحظه که آسمان ابری خیال گریستن دارد و اطرافم خاکستری است، نقطه را نگین می نامم که براستی برازنده ی زیبا رویی همچو اوست. اما این کلمه دلم را بیش از پیش به درد می آورد، چرا که نگین زندگی ام را از دست داده ام. از این پس چگونه با درد انتظارم کنار بیایم وباور کنم که برای همیشه از لذت دیدارش محرومم؟ کاش جسارتش را داشتم که تن رنج کشیده ام را میهمان گور سرد و تاریک کنم، اما افسوس که امید دیدارش وادارم می کند بردباری پیشه کنم و همچنان منتظر بمانم.









دیگر نمی توانست ادامه دهد. باران سطح کاغذ را خیس کرده بود. سر و روی او نیز خیس بود. نگاهی به جملاتی انداخت که قطرات باران کم کم آنها را روی کاغذ پخش می کرد کاغذ را روی نیمکت گذاشت. هنوز از آنچه ساعتی پیش دیده و شنیده بود، در التهاب بود. احساس می کرد تهدید آن مردک خلافکار جدی است و می ترسید پیش از آنکه خود بتواند رویا را پیدا کند، او موفق شود و گزندی به محبوبش برساند. از اینکه خود را نا توان می دید، در عذاب بود. سرش را رو به آسمان کرد و به باران اجازه داد صورت تب دار او را هدف قطرات ریز و مداوم خود کند. لحظه ای بعد، دهان گشود و همراه با بغضی که در گلو داشت نعره کشید:« خدا...!»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
28 شبی سرد بود، آن قدر سرد که مو بر اندام راست می کرد. ابرها چنان در هم فرو رفته بودند که آسمان همچون مخملی تیره می نمود. ستاره ها هراسان از خشم آسمان، تلاشی برای رخ نمو دن نمی کردند و در این میان، باد چنان سرد وسوزنده می وزید که شهین احساس می کرد که هر آن از زمین کنده خواهد شد. او همچنان که پالتویش را محکم به دور خود پیچیده بود، با ترس و لرز در محوطه ی تاریک باغ گام بر می داشت و همچنان که در مسیر سنگفرش راه می رفت، دائم اطراف را می پایید و می کوشید بر ترس خود غلبه کند. بالاخره به ساختمان رسید و با دیدن نوری که از درون می تابید، از شدت خوشحالی بر سرعت قدمهایش افزود تا هر چه زودتر از آن باغ خوفناک بگریزد.
خدمتکاری در را به رویش گشود و او را به طبقه ی دوم هدایت کرد، اگر چه نیازی به راهنمایی نبود. او خود به خود راه را می دانست. داخل ساختمان نیز نیمه تاریک بود. چند تا از بر و بچه های گروه دور میزی در سر سرای ورودی نشسته بودند. شهین بی اعتنا به آنان به سمت پلکانی رفت که به طبقه ی دوم منتهی می شد. در سرسرای طبقه دوم، پشت در چوبی بزرگ و قهوه ای رنگی ایستاد و ضربه ای به در نواخت.
« بیا تو.»
آهسته وارد شد.
«در رو ببند.»
در را بست و همانجا ایستاد.
اتاقی بود نسبتا بزرگ که آباژوری روشن نور آن را تامین می کرد و پرده های ضخیم و تیره ای که پنجره ی سر تا سری روبه روی در ورودی را می پوشاند، بر تاریکی اتاق می افزود. در گوشه ی سمت راست اتاق تلویزیونی خاموش و مبلی راحتی مقابل آن قرار داشت که به نظر می رسید طرف صحبت شهین روی آن نشسته است، زیرا دود سیگار از پشت آن به هوا می رفت. چند صندلی راحتی دور میزی چهار گوش در قسمتی دیگر از اتاق چیده شده بود و در کنار دیوار نزدیک به آن، میزی جرخدار دیده می شد که روی آن پر از گیلاس و مشروبات مختلف بود.
« خبرایی شنیدم.»
لحن مردهمان بود که شهین را به وحشت می انداخت و همیشه سعی می کرد کاری نکند که مجبور به شنیدن این لحن کلام شود. می دانست که وقایعی نا خوشایند به دنبال دارد. مرد ادامه داد:« امروز مشترک صد و بیست و چهار گزارش داده با مامور ما درگیر شده.»
شهین با لکنت زبان به حرف آمد:« درگیر قربان؟»
مرد با لحنی جدی و محکم گفت:« حرفای منو تکرار نکن!»
شهین با صدایی لرزان گفت:« بله، قربان.»
« می خوام بدونم چه کسی برای تحویل اون سفارش رفته بود.»
شهین جواب داد:« اگه اجازه بدین همین الان با سرپرست پستها تماس می گیرم و پیگیر قضیه می شم.»
« این کار رو بکن. ظاهرا پست شماره 15 سفارش رو گرفته.»
شهین از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاق تلفنخانه در طبقه ی اول به راه افتاد.
پست شماره پونزده تحت سرپرستی ملکا بود و احساسی درونی به او می گفت پای چه کسی در میان است.
تلفنچی مردی حدودا چهل و پنج- شش ساله بود که پشت دستگاه تلفن مرکزی روی صندلی اش نشسته بود و چرت می زد، و بمحض اینکه چشمش به شهین افتاد، خواب از سرش پرید و بسرعت سلام کرد. شهین از او خواست ارتباطش را با پست شماره پانزده برقرار کند و خود روی صندلی کنار در به انتظار نشست.
چند دقیقه بعد، مرد با اشاره به تلفنی که روی میز گوشه ی اتاق بود، رو به شهین کرد و گفت:« خط سه.»
شهین گوشی را برداشت.« ملکا؟»
صدای خواب آلود و هراسان ملکا به گوش رسید.« سلام، خانوم. چی شده که این موقع شب تماس گرفتین؟»
« ظاهرا یکی از دخترا گل کاشته.»
نفس ملکا بند آمد. بخوبی می دانست حتی خطایی پیش پا افتاده مجازاتی سنگین به دنبال دارد. با صدای لرزان پرسید:« کدوم یکی؟ چی شده؟»
« نمی دونم. فقط بهم بگوسفارش مشترک صد و بیست و چهار رو کی تحویل داده؟»
« باید نگاه کنم. چند لحظه گوشی.»
« زود باش!»
شهین سرا پا دلهره به انتظار ایستاد و تمام مدت ناخنهای بلندش را روی میز می کوبید. از لحظه ای که رئیس احضارش کرده بود تا حالا، همچون عمری بر او گذشته بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده است، اما حدس می زد قضیه جدی است چرا که رئیس حتی تا صبح صبر نکرده و نیمه شب او را احضار کرده بود.
صدای ملکا به گوش رسید.« رویا و عطیه، خانوم.»
« حدس می زدم کار اون زبون دراز باشه. حالا کجان؟»
« خوابن. صداشون کنم؟»
« نه. فقط دعا کن.»
« آخه چی شده، شهین خانوم؟»
« خودمم نمی دونم.»
« به منم خبر بدین. دارم از ترس می میرم.»
شهین از شدت عصبانیت قرار و آرام نداشت. دخترک هنوز از راه نرسیده درد سر درست کرده بود، اما او بیش از همه از این کفری بود که رویا پیشدستی کرده و قبل از اینکه او به رویا نیش بزند، از او نیش خوده بود.
او بسرعت به طبقه ی بالا برگشت و این بار بعد از اینکه ضربه ای به در زد، منتظر اجازه نماند و وارد شد.
مرد همچنان پشت به در روی مبل نشسته بود. گفت:« خوب؟»
« دو نفر بودن، قربان. رویا و عطیه. همونایی که چند هفته پیش وارد گروه شدن.»
« کدومشون؟ چشم آبی قد بلنده؟»
« قد هر دو شون بلنده، قربان، ولی چشم آبیه رویاس.»
« شنیدم خیلی خوشگله.»
« همچین تحفه ای هم نیست، قربان.»
« کسی نظر تو رو نخواست. طرف گفته حاضره برای دو روز یه میلیون تومن بابت اون بده.»
دهان شهین از تعجب باز ماند. باور نمی کرد کسی حاضر شده باشه چنین مبلغی برای رویا بپردازد.
صدای رئیس او را به خود آورد.« عکسشو نداری؟»
شهین جواب داد:« خیر، قربان. خودتون دستور دادین هیچ مدرکی از اونا همراهمون نباشه.»
سکوتی سنگین بر اتاق حکمفرما شد. شهین هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده است که این موقع شب او را به این مکان دور افتاده در خارج شهر احضار کرده اند. بنابراین دل را به دریا زد و با صدای لرزان پرسید:« چی کار کرده، قربان؟» و بر خلاف انتظارش، مرد با لحنی آرام گفت:« باورت می شه همین چشم آبیه پسره رو کتک زده و با چاقو تهدیدش کرده و تونسته از دست خودش و دوستاش فرار کنه؟ تازه، در اتاق رو هم رو اونا قفل کرده.»
« جسارتا باید عرض کنم منتظر چنین اتفاقی بودم، قربان.»
« چطور مگه؟»
« روز اول که می خواستیم برای کار آماده ش کنیم، مقاومت میکرد و در ازای کشیده ای که بهش زدم، چنان کشیده ای توی گوشم خوابوند که هاج و واج موندم.»
مرد با شنیدن این حرف چنان قهقهه ای زد که تن شهین لرزید. مرد همچنان که می خندید گفت:« خوب، بقیه ش؟»
« دختر عجیبیه. از هیچ کس حرف شنوی نداره. نمی دونم از کجا فرار کرده، اما ظاهرا زیر دست یه گردن کلفت بزرگ شده. دست هر چاقو کشی رو از پشت می بنده. باور بفرمایین تا حالا چند بار با دخترا درگیر شده. حالا که کار به اینجا کشیده، گمان می کنم برامون خطر ساز باشه. اگه جازه بفرمایین...»
مرد حرف او را قطع کرد.« چه خطری؟ مگه جز خونه ای که توش زندگی می کنه، جایی دیگه رو هم بلده؟ اون خونه هم که مشکل نداره.»
« ولی من چشمم از این دختره آب نمی خوره، قربان.»
« اونی که تصمیم می گیره، منم نه تو. سرت به کار خودت باشه.»
رنگ از روی شهین پرید و رعشه بر اندامش افتاد. حالا بیش از پیش از رویا متنفر بود. چرا که برای خاطر او موقعیت خود را در خطر می دید. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش آشکارا می لرزید. گفت:« بله، قربان. دیگه تکرار نمی شه. حالا چی دستور می فرمایین؟»
« پستش رو عوض کنین.»
چشم، قربان. سعی خودمو می کنم.»
مرد پرخاش کنان گفت:« سعی بی سعی. کاری رو که گفتم بکن. هفته ی دیگه همین موقع منتظرم گزارش بدی چی کار کردی.»
« بله، قربان. در مورد سارش یه میلیونی چی می فرمایین؟»
« فراموشش کن. اونو واسه خودم می خوام. مواظبش باش تا خبرت کنم.»
شهین بار دیگر از شدت تعجب خشکش زد. نزدیک به هشت سال بود برای آن مرد کار می کرد، در تمام این مدت نزدیک به صد دختر را به کار گرفته ولی تا کنون چنین حرفی از او نشنیده بود.
وقتی از اتاق نیمه تاریک بیرون آمد، هنوز هاج و واج یود. در همان حال از پله ها سرازیر شد و به سمت در خروجی به راه افتاد. مردانی که هنگام ورود او دور میز سرسرا نشسته بودند، هنوز آنجا بودند. وقتی شهین از نزدیک میز رد میشد، یکی از آنان با لبخندی کریه بر لب گفت:« هی، شهین خوشگله، آقا ازت سیر شده که نگهت نداشت؟»
شهین بی اعتنا به راه خود ادامه داد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که یکی دیگر از مردان گفت:« اگه دلت می خواد ما حاضریم جورش رو بکشیم.»
شهین که اینبار کاسه ی صبرش لبریز شده بود، رویش را برگرداند و با لحنی تند گفت:« منو با آبجی ت اشتباه گرفته ی.»
وبی آنکه منتظر جواب بماند، از ساختمان بیرون رفت. این بار فشار روحی اش به حدی بود که تاریکی باغ هیچ تاثیری بر او نداشت. از اینکه تا این حد در منجلاب فساد فرو رفته بود، از خود بیزار بود و بیش از آن، از این عذاب می کشید که هر لات بی سر و پایی به خود اجازه می دهد او را به لجن بکشد، اما بخوبی می دانست هیچ کاری از دستش ساخته نیست و راه بازگشتی وجود ندارد.
وقتی گذشته اش را مرور می کرد، دلش به درد می آمد. از اینکه در عنفوان جوانی به حرف مادر بیوه اش گوش نداده و با پسر همسایه که خواستگارش بود ازدواج نکرده بود، پشیمان بود. اگر زیر بار رفته بود، اکنون صاحب شوهری خوب واحتمالا چند فرزند بود و زندگی آرام وآبرومندی داشت، اما هوای زندگی مستقل در سر داشت و بعد از فوت مادرش به دنبال سبکسریهای دوران جوانی با افرادی ناباب دمخور شده، دست آخر به گروهی پیوسته بود که هیچ راه بازگشتی نداشت.
در تمام طول مسیر تا وقتی به خانه رسید، خاطره ی گذشته و احساس ندامت لحظه ای رهایش نمی کرد. در این میان، فکر رویا نیز قوز بالا قوز شده بود. از اینکه می دید براحتی تسلیم شرایط موجود نمی شود و از پس مشکلات بر می آید، به او رشک می ورزید و در عین حال جرات و جسارتش را تحسین می کرد. او با همه فرق داشت. دختران زیادی بودند که بعد از چند سال خدمت هنوز رئیس نام آنان را نمی دانست، در حالی که رویا تنها پس از چند هفته پیوستن به گروه مورد توجه رئیس قرار گرفته بود. شهین با وجود تنفری که از او داشت، برایش متاسف بود، چرا که می دانست هر قدر هم جسور و زرنگ باشد، نمی تواند خود را از چنگ رئیس برهاند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
29صدای زنگ تلفن او را از خواب بیدار کرد. سرش از کم خوابی شب قبل و از افکار در هم و تلخی که تا سپیده دم رهایش نکرده بود، سنگین بود. از سر اکراه دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت. ملکا بود.
« سلام، شهین خانوم. بیدارتون کردم؟»
« اشکالی نداره، ملکا. دیگه می بایسی بیدار می شدم.»
« چرا دیشب زنگ نزدین. از اون موقع صد دفعه مردم و زنده شدم.»
شهین روی تختخواب نشست و گفت:« اصلا حواسم نبود.خودتو ناراحت نکن. الان میام اونجا.»
« میشه بگین چی شده تا خیالم راحت بشه؟»
« گفتم که خودتو ناراحت نکن. موضوع زیاد هم مهم نیست.»
ملکا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا رو شکر. شما کی میای؟»
« الان راه می افتم. نذار عطیه و رویا برن بیرون.»
شهین بسرعت حمام کرد، لباس پوشید و به آشپزخانه رفت. اشتهای چندانی نداشت و پس از خوردن یک فنجان قهوه راهی خانه ی ملکا شد.
نزدیک ساعت نه بود که به آنجا رسید. باران شب قبل، هوای صبح را پاک و فرح بخش کرده بود و این احساس را در او زنده کرد که انگار به روستایی خوش آب و هوا قدم گذاشته است، چرا که خانه ی ملکا خانه ای قدیمی با دیوارهای کاهگلی در کوچه پس کوچه های پر دار و درخت شمیران بود. طبق دستور رئیس، هیچ یک از خانه هایی که افراد گروه در آن زندگی می کردند، نمی بایست طوری بود که جلب نظر می کرد.
شهین اتومبیلش را کنار در چوبی پارک کرده و پیاده شد. سطح کوچه گل آلود بود و در بیشتر قسمتهایش آب جمع شده بود. شهین در حالی که مراقب بود پاچه ی شلوارش گلی نشود، در چوبی را با کلیدی که به همراه داشت، باز کرد و داخل شد.
منظره ی حیاط بسیار رویایی تر از بیرون بود. شاخه های باران خورده ی درختان کهنسال و زمین سنگفرش چشم را خیره می کرد، ولی شهین چنان مغشوش بود که بی توجه به آن همه زیبایی یکراست به طرف اتاق ملکا رفت که نزدیک ترین اتاق به در ورودی ساختمان بود. خانه کلا شامل راهرویی طولانی بود که چندین اتاق در دو طرفش قرار داشت و بجز اولین اتاق که مختص ملکا بود، بقیه خوابگاه دانشجویان را تداعی می کرد. در هر اتاق چند تخت دیده می شد که هر کدام به یکی از دخترها تعلق داشت.
ملکا با شنیدن صدای پای شهین به استقبالش رفت و او را به داخل اتاق هدایت کرد. اثاثیه ی اتاق را یک تختخواب و یک میز توالت و مبلی رنگ و رو رفته در کنار پنجره تشکیل می داد. شهین روی مبل نشست و ملکا هم پایین پای او روی فرش. چشمان گود افتاده اش حاکی از نگرانی و شب بیداری بود و تمام مدت که شهین حرف می زد، او در سکوت گوش داد.
وقتی حرفهای شهین تمام شد، ملکا گفت:« یعنی ممکنه رئیس این قدر نامرد باشه؟»
شهین سری تکان داد، از جا بلند شد و در کنار پنجره ی رو به حیاط ایستاد. رویا کنار حوض ایستاده بود و با عطیه حرف می زد. شهین همچنان که او را نگاه می کرد، گفت:« نامرد؟ اینا دست هر چی حیوونه از پشت بستن.»
او در عین حال که به زیبایی رویا حسادت می ورزید، برایش متاسف بود که زیبایی اش همچون ماری به گردنش پیچیده است و عنقریب خفه اش خواهد کرد، و زیر لب زمزمه کرد:« حیوونکی!»
ملکا گفت:« حالا به نظر شما حتما این کار رو می کنه؟»
شهین به آرامی به طرف ملکا برگشت، به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:« راستش نمی دونم. فعلا بگو رویا بیاد تا ببینم چی می شه.»
« عطیه چی؟»
« اون نه. بعدا خودت یه گوشمالی بهش بده.»
ملکا از اتاق بیرون رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که ضربه ای به در خورد. شهین برای لحظه ای متشنج شد. از اینکه می بایست رویا را با خود ببرد، ناراحت بود. از سویی می دانست دختری به پرخاشگری رویا به آسانی زیر بار نمی رود، اما دستور رئیس بود و اجتناب نا پذیر. پس با لحنی محکم به او گفت وارد شود. رویا وارد شد و سلام کرد.
شهین چند ثانیه ای به او نگاه کرد و بعد خشک وجدی گفت:« خوب، جناب بروسلی، توضیحی برای کارت داری؟»
رویا از همان لحظه ی اول دریافت که اشاره ی شهین به ماجرای روز قبل است، اما خود را به آن راه زد و گفت:« کدوم کار؟»
شهین عصبانی شد و در حالی که روی مبل نیم خیز می شد، گفت:« تو خجالت نمی کشی این کارهاا رو میکنی، دختر؟»
رویا در کمال خونسردی جواب داد:« زیادی کشیدمش، پاره شد.»
ظاهرا چند هفته همنشینی با سایر دختران او را جسورتر و گستاخ تر کرده بود. شهین عصبانی از این جواب سر بالا فریاد زد:« خفه شو!»
رویا از کوره در رفت.« اما اونا حقشون بود. ما فقط مامور بودیم کاری رو که شما خواسته بودین انجام بدیم نه کاری رو که اونا می خواستن.»
« و اگه ما همون کار رو از شما بخوایم، چی؟»
« کور خوندین! این کاریه که فقط به میل خودم انجام می دم نه کسی دیگه.»
« خانم خیال دارن تا کی مریم مقدس باقی بمونن؟»
« تا وقتی شوهر کنم.»
اینجا بود که شهین از سر تمسخر قهقهه ای سر داد. بعد از چند ثانیه از خنده باز ایستاد و ریشخند کنان گفت:« خوب، حالا از بین خواستگارها کدومشونو می پسندی؟ دکتره یا مهندسه؟»
و در حالی که به سر و وضع رویا اشاره می کرد، گفت:« خیال می کنی با این ریخت و قیافه کسی می گیردت؟»
رویا که تمام مدت از شدت خشم دندان به هم می سایید، چشمهایش را تنگ کرد و جواب داد:« برایم مهم نیست کسی منو بگیره یا نه، مهم اینه که همون طور که دلم می خواد باقی بمونم.»
شهین بدش نمی آمد باز هم رویا را ریشخند کند، اما از آنجا که نمی خواست پرده ی حجاب بیش از این بینشان دریده شود، لحنش را عوض کرد و گفت:« از این به بعد کاری دیگه انجام می دی.»
رویا جوابی نداد. سرش را پایین انداخته و با یک پا روی زمینن ضرب گرفته بود.
شهین ادامه داد:« با من کار می کنی. همون کاری که من با تو و بقیه کردم.»
رویا باز هم جوابی نداد.
شهین گفت:« هی، با توام. شیر فهم شد؟»
رویا سرش را بالا کرد و یک ابرویش را بالا داد. ترفیع گرفته بود، اما دلش نمی خواست نشان دهد که آن قدرها برایش مهم است. گفت:« شد.»
« گمون می کنی از عهده ش بر بیایی؟»
« من از عهده ی هر کاری بر میام. از کی باید شروع کنم؟»
« از همین الان. برو آماده شو. با هم می ریم.»
رویا جا خورد. گفت:« من از اینجا میرم؟»
شهین پوزخندی زد و گفت:« نخیر، خانوم. هنوز خیلی مونده از این زباله دونی بیرون بیای. میریم کارتو یادت بدم.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
30رویا از اینکه به این سرعت توانسته بود ترفیع بگیرد، به خود می بالید ودر حالی که زیر لب زمزمه می کرد، از راهرو گذشت و وارد اتاق شد.
عطیه سراسیمه به استقبالش آمد و پرسید:« چی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟»
رویا همچنان که به طرف کمد می رفت تادیوان حافظ را در آن بگذارد و لباسش را عوض کند، گفت:« دیدی، عطیه خانوم گل؟ تو نه تنها بد قدم نیستی بلکه خیلی هم خوش قدمی.»
عطیه ابروانش را بالا داد و پرسید:« چطور؟»
رویا که جلوی آیینه ی قدی ایستاده بود و دکمه های مانتویش را می بست، به سمت عطیه برگشت و گفت:« چطور نداره، جانم، من ترفیع گرفتم.»
اشک در چشمان عطیه جمع شد. از تصور اینکه رویا موقعیت تازه اش را به حساب خوش قدمی او می گذارد، از خوشحالی در پوست نمی گنجید. از پشت رویا را بغل کرد و با صدایی لرزان گفت:« نمی دونی چقدر خوشحالم.»
بعد مکثی کرد، از رویا فاصله گرفت و گفت:« یعنی می خوای منو تنها بذاری؟»
رویا لحظه ای وا رفت. از اینکه خودخواهانه موقعیتش را به رخ دوستی می کشید که عهد کرده بود تا ابد همگام با او پیش برود، از خودش بدش آمد. رویش را به عطیه کرد، او را در آغوش کشید و گفت:« نه، عزیز دل رویا. مگه می شه تو رو تنها بذارم؟ من همینجا هستم، فقط کارم با کار تو فرق می کنه.»
عطیه آرام شد و پرسید:« کارت چیه؟»
وقتی رویا دید که عطیه آرام شده است، او را رها کرد، رو به آیینه ایستاد و همچنان که به سر و صورت خود ور می رفت، گفت:« خودمم درست نمی دونم. داره منو می بره فوت و فن کار رو یادم بده.»
کارش تمام شده بود. به حالت تحسین یه ابرو را بالا داد. نگاهی به سر تا پای خود در آیینه انداخت، برگشت وبا عجله بوسه ای به گونه ی عطیه زد و گفت:« وقتی برگشتم همه چی رو برات تعریف می کنم.»



خانه ساکت بود. همه ی دخترها رفته بودند و بجز عطیه و ملکا کسی در خانه نبود. عطیه کنار حوض نشسته بود و با چوبی که در دست داشت دایره هایی روی آب ایجاد می کرد. وقتی رویا همراه شهین از خانه بیرون می رفت، دلش می خواست به او بگوید که نمی تواند دوری اش را تحمل کند، ولی می دانست اگر لب باز کند، بغضش خواهد ترکید. بنابراین فقط ایستاده و رفتنش را تماشا کرده بود.
صدای پایی شنید. می دانست که ملکاست. در این مدت کوتاه، عطیه توانسته بود ارتباطی صمیمانه با او برقرار کند. شاید به دلیل خوش قلبی و مهربانی بیش از حدش بود که ملکا بیش از بقیه به او توجه داشت.
او جلو آمد، لبه ی حوض کنار او نشست و گفت:« نبینم توی خودت باشی.»
عطیه رو به او کرد، آهی از سینه بیرون داد و پرسید:« ملکا، چه اتفاقی داره میفته؟»
ملکا جا خورد. گفت:« اتفاق؟ منظورت چیه؟»
عطیه با سر به سمت در حیاط اشاره کرد و گفت:«واسه رویا نگرانم.»
ملکا دستی به بازوی عطیه زد و گفت:« خدا بگم چیکارت نکنه. گفتم ببینی چی شده! اون ترفیع گرفته، تو عزا گرفتی؟»
« نمی دونم چرا، اما احساس می کنم رویا داره بد بخت می شه.»
ملکا تعجب کرد که چطور عطیه توانسته است از طریق ندای درون به عمق مصیبت پی ببرد. به هر حال برای تسلای او گفت:« این حرفها چیه می زنی، دختر؟»
عطیه گفت:« نگرانم. دلم براش شور می زنه. می ترسم این فقط یه تله باشه. می ترسم بلا ملایی سرش بیارن.»
از جا بلند شد و در حالی که دائم طول حوض را بالا و پایین می رفت، ادامه داد:« رویا اصلا اون طوری نیست که همه خیال می کنن. اون داره دوران محکومیتش رو می گذرونه. خودش خودشو محکوم کرده. اونم فقط به جرم عاشقی.»
ایستاد، مقابل ملکا سر پا نشست، دستهای او را در دست گرفت و گفت:« ملکا، اگه اون طوریش بشه، من نابود می شم. تا قبل از دیدن رویا، اصلا نمی دونستم عشق یعنی چی و چطوری می شه کسی رو دوست داشت. اما من عاشق رویام. رویا همه کس و همه چیز منه. اگه اتفاقی براش بیفته من می میرم.»
و گریه امانش را برید و به او اجازه نداد بیش از آن حرفهای تلنبار شده در دلش را بیرون بریزد. ملکا که دلش به درد آمده بود، تن لرزان او را به سینه فشرد و به آرامی به نوازش موهایش پرداخت. برای تسکین او هیچ کلامی نمی یافت. می ترسید چیزی بگوید و بعدها به واسطه ی همان محکوم شود.
عطیه تمام طول روز را در انتظار سپری کرد. نه چیزی خورد، نه چیزی نوشید. دائم چشمان سیاه و خمارش به در بود تا رویا برگردد. حالا هوا تاریک شده بود و او همچنان چشم انتظار بود. در این مدت هزار بار گریه کرده بود و نیمی از دفعات را در آغوش ملکا، که به گریه های گاه و بیگاه دختران عادت داشت.
نیمه شب بود که رویا خوشحال و خندان بازگشت، عطیه را که روی تخت به انتظار نشسته بود، در آغوش کشید و هیجان زده گفت:« خوشبخت شدیم رفت پی کارش.»
عطیه خود را از آغوش او بیرون کشید و با لحنی غمزده گفت:« شدی، نه شدیم.»
و از اینکه می دید نمی تواند شریک شادی رویا باشد، از خودش بدش آمد.
رویا کنار او نشست و گفت:« شدیم آبجی. مگه قرارمون همین نبود؟»
عطیه احساس کرد اشک در چشمانش جمع شد. متاسف بود که از این پس دیگر نمی توانند در غم و شادی با هم باشند. پس خود را در آغوش رویا رها کرد و برای هزار و یکمین بار در آن روز گریست.
رویا که دلیل گریه ی او را درک نمی کرد، گفت:« ببینم، نکنه دلت می خواد بد بخت بمونیم؟»
عطیه دلش نمی خواست شب خوش رویا را خراب کند. پس از سر سیاست گفت:« گریه ی شوقه»
رویا گفت:« می دونم.»
بعد در حالی که بلند می شد تا لباسش را عوض کند، گفت:« امروز من و این شهین زاغ سیاه اون قدر توی سر و کله ی همدیگه زدیم که نگو.»
و شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:« کارمون خیلی آسونه. می ریم دخترها رو گول می زنیم و می کشونیمشون اینجا.»
عطیه که از سر اکراه به حرفهای او گوش می داد، گفت:« با کی؟»
رویا به طرف او برگشت و تعجب زده گفت:« تو هم چه حرفا می زنی ها! مگه ما با هم نیستیم؟»
عطیه جا خورد. لحظه ای مکث کرد، بعد هیجان زده از جا پرید و گفت:« جدی میگی؟»
« آره. به این یارو شهینه گفتم یا با عطیه یا هرگز! اونم بعد از کلی متلک و گوشه و کنایه قبول کرد.»
و این بار به واقع اشک شوق از چشمهای عطیه سرازیر شد. معصومیت موجود در نگاهش چنان در رویا تاثیر کرد که جلو رفت، دستهای لرزان او را در دست گرفت و گفت:« اما هر چی کار سخته، مال توئه. من زورش رو می زنم، تو لطف می کنی و اشک شوق می ریزی.»
بعد برای اینکه عطیه را سر حال بیاورد، با لحنی شوخ گفت:« این قدر زحمت نکش خسته می شی.»
عطیه بی توجه به شوخی رویا، در چشمان آبی زیبای او که انسان را به یاد آبی آب و آسمان می انداخت دیده دوخت و گفت:« بازم ممنون، رویا جون.»
« منم که دائم مجبورم این جمله رو از تو بشنوم. ول کن بیا بریم شام بخوریم که دارم ضعف می کنم.»
عطیه که مطمئن بود او با شهین شام خورده است، تعجب زده پرسید:« یعنی تا این موقع شب شام نخوردی؟»
« رفتیم رستوران. هر چی شهین اصرار کرد، گفتم یکی منتظرمه. ببینم، نکنه تو شامت رو خوردی،کلک؟»
دوباره اشکهای عطیه سرازیر شد. این همه محبت را باور نداشت و خود را لایق آن نمی دانست. رویا برای آرام کردن او هیچ تلاشی نکرد. بشدت در فکر فرو رفته بود. با اینکه سعی کرده بود خود را خوشحال نشان دهد، بوضوح خطر را حس می کرد. نا خودآگاه احساس می کرد این روی فریبنده ی قضیه است و در پس آن فاجعه ای پنهان است.
با این افکار دست عطیه را در دست گرفت و همچنان که او را به دنبال خود به طرف آشپزخانه می کشید، به اشکهایش اجازه ی خود نمایی داد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
31رویا وعطیه با گامهایی سست خود را روی سنگفرش پارک می کشیدند و بی هدف جلو می رفتند، طوری که هر رهگذری براحتی از حالت آنان درمی یافت نسبت به زندگی و سرنوشت خود بی اعتنایند. در آن صبح زمستانی که همچون دیگر صبحهای این فصل هوا سرد و زمین یخ زده بود، آن دو با جسم و روحی کرخت به آرامی در پارکی که شهین نشانی اش را داده بود، در حرکت بودند. چند روزی بود که به کار تازه شان مشغول بودند و بیهودگی این کار چنان مایوس و سر خورده شان کرده بود که شهین را هم به ستوه آورده بود و به طور مداوم آنان را شماتت می کرد. از اینکه می دیدند زندگی آن نیست که در خیال خود می پرورانند، بیش از پیش از هستی خود بیزار می شدند، اما همچنان از سر اکراه تن به سرنوشت داده و روحشان دستخوش بی ارادگی شده بود.
ولی با وجود روح زخم خورده، جسمشان در آن هوای سرد از آرامشی محسوس برخوردار بود، چرا که سهمیه ی لباس آنان را داده بودند و هر کس بسته به سلیقه ی خود چیزی انتخاب کرده بود. رویا با انتخاب بارانی چرمی سیاه رنگ خلق و خوی رام نشدنی خود را به اثبات رسانده و عطیه بنا به روحیه ی صاح طلبش کاپشنی بنفش رنگ را برگزیده بود.
همچنان که آهسته راه می پیمودند، عطیه بناگه ایستاد، سرش را رو به آسمان گرفت و در حالی که دور خود می چرخید و درختان سر به فلک کشیده را از نظر می گذراند، گفت:« کار خدا رو می بینی که چه با شکوه تار و پود ابرها را طوری در هم تنیده که در ته مایه ی رنگهای مختلف به چشم ما می رسه؟»
رویا به تقلید از او به آسمان نگاه کرد و گفت:« اما واقعا که چقدر با هم هماهنگی دارن.»
« چیا؟»
« درختها با آسمون.اگه الان درختها برگ داشتن، با آسمون خاکستری اصلا جور در نمیومد. همین طور به عکس. درخت بی برگ با آسمون بهاری جور در نمیاد.»
رویا این را گفت و دوباره به راه افتاد. آرام تر از قبل قدم بر می داشت، طوری که انگار می خواست جزئی از طبیعت شود که همه چیز آن در سکوتی رضایت بخش روزگار می گذراند. عطیه نیز به تبعیت از او قدمهایش را آهسته کرد و همچنان که به آسمان نگاه می کرد، با دیدن توده ای ابر که بی اراده خود را به دست باد سپرده بود، آهی بلند کشید و گفت:« همیشه از باد بدم میومد. احساس می کنم می خواد خوشبختی آدمو با خودش ببره.»
رویا جواب داد:« کدوم خوشبختی؟ چرا خیال نمی کنی می تونه بد بختی رو با خودش ببره؟»
عطیه ایستاد، به رویا نگاه کرد و گفت:« یعنی تو با من هم عقیده نیستی؟»
« معلومه که نیستم. من همیشه به جسارت و سر سختی باد حسودیم شده. بهش غبطه می خورم که براحتی می تونه از هر درز و داونی رد بشه و هیچ کس نمی تونه اسیرش کنه و هر بلایی دلش می خواد سرش بیاره.»
سپس رویا به توده ابری که در آسمان در حرکت بود، اشاره کرد و ادامه داد:« می بینی این حاکم مطلق چقدر راحت هر جا بخواد میره بی اونکه دیده بشه؟»
عطیه معترضانه گفت:« با این حال نمی تونه برای خودش کاری کنه. ممکنه از بد بختی فرارکنه اما چون نمی مونه، نمی تونه از خوشبختی هم لذت ببره.»
رویا جوابی نداد، عطیه هم دیگر دنباله اش را نگرفت.
همچنان بی هدف راه می رفتند. رویا با نوک کفشش قلوه سنگی را به جلو پرتاب می کرد. ناگهان عطیه جیغی کوتاه کشید و ایستاد. رویا که قدمی از او جلوتر بود، چرخی زد و جهت نگاه او را دنبال کرد. از پشت بوته های شمشاد یک جفت پا با کفشهایی زنانه پیدا بود. عطیه در جا میخکوب شده و به لکنت افتاده بود، ولی رویا بعد از مکثی کوتاه، در حالی که اخمها را در هم کشیده بود، به آن سمت به راه افتاد. کمی ترسیده بود، اما حس کنجکاوی او را به جلو سوق می داد.
عطیه که از شدت ترس رنگ به رو نداشت، به سوی او دوید، بازویش را گرفت و با صدایی لرزان گفت:« کجا میری؟»
« می خوام ببینم اون کیه؟»
« کارآگاه بازی در نیار، رویا. بیا از اینجا بریم.»
رویا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:« تو هم دیگه شورش رو درآوردی ها. دختر به این ترسویی نوبره. بذار ببینم چه خبره!»
عطیه دلگیر شد. احساس می کرد رویا احساسی را به زبان آورده که مدتها در دل نگه داشته و به روی او نمی آورده است. از خودش خجالت می کشید که ترسوست، اما با این حال نمی توانست بر ترسش غلبه کند. بنابراین در حالی که خود را به رویا چسبانده بود، به دور و بر نگاهی انداخت و پرسید:« می خوای چی کار کنی؟»
« گفتم که. می خوام ببینم اون کیه.»
« بیا و از خیرش بگذر. اگه گیر بیفتیم چی؟»
« واسه چی گیر بیفتیم؟ ما که کاری نکردیم. اگه می ترسی، تو نیا.»
رویا از عطیه فاصله گرفت و با چند قدم بلند خود را به شمشادها رساند. عطیه هم به دنبال او رفت، اما وقتی چشمش به پشت شمشادها افتاد، قدمی به عقب برداشت و بی اختیار جیغی کشید. دختری حدودا شانزده- هفده ساله غرق در خون روی زمین افتاده بود. رویا چند لحظه ای ایستاد و نگاه کرد. تردید داشت جلو برود یا نه. بالاخره بر تردیدش غلبه کرد و ترسان به روی دخترک خم شد تا بفهمد زنده است یا نه. به نظر می رسید زنده است اما به سختی نفس می کشید. رویا او را تکانی داد. دخترک به زحمت چشمان بی فروغش را باز کرد و بلافاصله آن را روی هم گذاشت. اگر چه چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید، رویا در نگاه او به عمق مصیبتی که دچارش شده بود، واقف شد و به راحتی توانست اندوه و التماس را از چشمان او بخواند؛ نگاههایی آشنا که رویا شبیه آن را در گذشته های دو در آیینه دیده بود، و مصمم شد کمکش کند. آهسته ضربه ای روی گونه ی او زد و گفت:« چه بلایی سرت اومده؟»
دخترک سعی کرد حرفی بزند، اما لبانش فقط تکانی خورد و دوباره بی حرکت شد. رویا بر آن شد که منشا خونریزی را پیدا کند و خیلی زود موفق به این کار شد. دخترک رگ دستش را بریده بود.
رویا معطل نکرد. روسری دخترک را دو نیم کرد، نیمی از آن را محکم بالاتر از قسمت مجروح بست تا از جریان خون جلوگیری کند. این کار را از مادرش آموخته بود. یک بار که پدرش از سر بی احتیاطی دستش را با ساطور بریده بود، مادرش همین کار را کرده بود.
سپس به عطیه که همچنان بهت زده ایستاده بود، رو کرد و گفت:« برو ببین کسی رو پیدا می کنی کمکمون کنه؟»
عطیه انگار حرف رویا را نشنیده، همچنان مات ومبهوت در جا خشکش زده بود. رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را نیم خیز کند، متوجه شد عطیه هنوز آنجاست و خشمگین از این همه سستی و رخوت، فریاد کشید:« نشنیدی چی گفتم؟ زود باش، داره می میره.»
عطیه بی هیچ حرفی شروع به دویدن کرد.
رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را بیدار نگه دارد، گفت:« اسمت چیه؟» دخترک دوباره چشمهایش را باز کرد و به سختی به کیفی که بغل دستش روی زمین افتاده بود، اشاره کرد. رویا کیف را برداشت و درش را باز کرد. امیدوار بود چیزی در کیف باشد که هویت دخترک را مشخص کند. کیف پر از خرت و پرتهای معمولی مخصوص دختران، مانند برس و آیینه و چند قلم لوازم آرایش بود. یک کیف پول هم در آن بود که به جز چند اسکناس دویست تومانی، چند عکس هم در جا عکسی آن دیده می شد. یکی ازعکسها عکسی دسته جمعی بود که دخترک نیز در جمع حضور داشت و بخوبی می شد حدس زد عکسی است خانوادگی، ولی آنچه عجیب می نمود، این بود که با خودکار قرمز وسیاه دور تصویر زن و مردی که به نظر می رسید پدر ومادر او هستند، خط کشیده شده بود و تنها تعبیری که رویا برای آن داشت، نمادی از خون و مرگ بود. چند عکس دیگر هم در کیف پول بود که مهم به نظر نمی رسید. رویا کیف پول را سر جایش گذاشت و به جستجو ادامه داد. در جیب کوچک کیف یک نامه پیدا کرد و عکسی که پسری جوان و خوش قیافه را نشان می داد که به درختی تکیه داده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت.
رویا به شدت کنجکاو بود که نامه را بخواند، اما در همین موقع صدای گامهایی شتاب زده را شنید که نزدیک می شد و رویش را برگرداند تا ببیند آیا عطیه است که می آید؟ و برای لحظه ای همچون برق گرفته ها در جا میخکوب شد. نمی توانست باور کند. عطیه بود به همراه زن و مردی که رویا با دیدن آنان زخم کهنه اش سر باز کرد. زن با شکمی بر آمده به سختی گام برمی داشت و مرد....
رویا یکباره به خود آمد و بسرعت کیف را رها کرد و همچنان که نامه و عکس را در دست داشت، دولا دولا از آنجا دور شد و پشت درختی پناه گرفت.
عطیه به همراه زن و مرد بالای سر دختر مجروح رسید و چون رویا را آنجا ندید، تعجب زده به اطراف نگاه کرد و وقتی از یافتن رویا مایوس شد، به خیال اینکه از ترس گریخته است، توجهش را به مرد که مشغول معاینه ی دخترک بود، معطوف کرد.
رویا نیز تمام توجهش به مرد بود که بسار برازنده تر و موقرتر از قبل به نظر می رسید. با دیدن او زخم کهنه اش را به یاد آورد و دخترک را فراموش کرد. احساس می کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است. سرش را به درخت تکیه داد. نفسی عمیق کشید و با خود گفت: خدایا، چطوری دلم اومد اونو برای رقیب باقی بذارم؟ اون همه عشقی که بهش داشتم کجا رفته بود که کمکم کنه رقیب رو از میدون به در کنم؟ یعنی هنوز جای امیدواری هست؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
32 رویا خود را به دست خیال سپرده و با یاد آوری گذشته و آنچه از دست داده بود، خود را سرزنش می کرد. از سوی دیگر، تردید داشت آیا هنوز احساس قدیم به همان شدت در او باقی است؟ و برای اطمینان خاطر، آهسته گردن کشید تا یک بار دیگر در چهره ی پژمان دقیق شود، اما او را ندید. آنان رفته بودند. رویا همچون دیوانه ها از جا جست و به اطراف چشم دواند. عطیه و پژمان دخترک را حمل می کردند و سودا با کمی فاصله پشت سرشان راه می رفت. به نزدیکی در ورودی پارک رسیده بودند. او همان طور که به هیات مردانه و با وقار پژمان نگاه می کرد. سیل حسرت سرا پای وجودش را در بر گرفت، حسرت تصاحب کسی که تمام زندگی و گذشته اش را فدای او کرده و در پایان تمام رشته هایش پنبه شده بود. دوباره دلش هوای پژمان را کرد، هوای حرف زدنش، نگاه کردنش و خنده های مردانه اش. دوباره در رویایی فرو رفت که شب و روز در سر می پروراند، اما بخوبی می دانست اکنون راهش با راه سرنوشت پژمان موازی است و حتی اگر تا ابد ره بپیماید، باز هم نا کام می ماند.
غم درونش باعث شده بود غم آن دختر را به فراموشی بسپارد. در آن لحظه، دلش فقط برای خودش می سوخت که این گونه تنها محروم مانده است. دوباره به یاد آورد که چگونه همه چیزش را فدای عشقی بی سرانجام کرده بود. به یاد خانه اش افتاد. از تصور اینکه پدرش تا چه حد عصبانی و غضبناک است، وحشت کرد. به یاد مادرش افتاد و وقتی مجسم کرد از دوری او چه رنجی می کشد و بابت فرار او چه زخم زبانهایی را به جان و دل می خرد، از کرده پشیمان شد. دلش برای همه کس و همه چیز تنگ شده بود. برای خانه اش، مادرش، برادرش، زینت و حتی برای پدرش و کتکهایی که از او می خورد، دلتنگ بود.
صدای فریادهای شادمانه ی چند بچه او را از عالم خیال به در آورد و با نگاهی به نامه و عکس که در دست داشت، به یاد دخترک افتاد. کنجکاو بود نامه را بخواند، اما از ترس اینکه مبادا عطیه همراه پژمان برگردد، بهتر دید هر چه زودتر از آنجا برود، و راه خانه را در پیش گرفت.
وقتی به خانه رسید، یکراست به اتاقش رفت، در را پشت سرش بست، روی تخت نشست و نامه را باز کرد. در بعضی قسمتها، کاغذ چروک خورده و اندکی برآمده شده بود که رویا حدس زد جای اشکهایی است که از چشمان دخترک فرو غلتیده اند. از اولین سطر نامه چنین برمی آمد که نام دخترک سحر است، و رویا شروع به خواندن کرد.




با نام آن که آشنایی را مقدمه ای برای جدایی کرد.
سحر نازنینم، ای که نامت زیبایی و عظمت سپیده دمهایی را برایم تداعی می کند که اندیشه ی عشق با شکوه تو را در سر داشتم. این بار نیز همچون همیشه حرفهایی را که از قعر وجودم برمی خیزد، شنوا باش و به دور از هر حب و بغضی، عادلانه قضاوت کن.
اکنون که هر دو با هم در دل این شب تاریک با اتوبوسی که نام کجاوه ی سرنوشت بر آن نهاده ای، از خانواده و تقدیری که برایمان رقم زده بودند، می گریزیم، می خواهم آنچه را در دل دارم برایت بگویم. سحرم، من آن نیستم که تو تصور می کنی. آن نیستم که همراهش به مصاف دنیا بروی و به امیدش از همه چیزت بگذری. من همانا مفلوکی تو خالی هستم که لیاقت همراهی تو را ندارم. تو پاک تر و معصوم تر از آنی که به پای همچو منی حرام شوی. اکنون که در کنار من روی صندلی کجاوه ی سرنوشت به خواب رفته ای، می خواهم برایت اعتراف کنم که حق با پدر و مادرت بود و دنیای من دنیای کثیف و نا بخشودنی است. دلم می خواهد باور کنی که زندگی مشترک دیوی همچو من و فرشته ای چون تو پایدار نخواهد بود. تو مرا در برابر عملی انجام شده قرار دادی، اما دلم می خواهد بدانی که راهت را به اشتباه برگزیده ای و من لایق همسری ات در جاده ی سرنوشت نیستم.
سحرم، عزیز دل شهرام، تو نمی بایست مرا مجبور می کردی همراهت بگریزم، چرا که من آن نیستم که تو برایش نجواهای عاشقانه سر می دادی. شهرامی که اکنون در کنار تو نشسته است، کسی است که تا گلو در باتلاق اعتیاد فرو رفته و عنقریب است که برای همیشه از صحنه ی روزگار محو شود. نمی دانم چه مدت در این منجلاب دوام می آورم، اما بدان که رفتنی ام. پس برگرد و بگذار روی زیبای زندگی به رویت لبخند بزند. تو سزاوارش هستی. و هرگز خودت را سرزنش نکن که مرا به حال خود رها کردی، چرا که من مستحق عذابم.
وقتی از خواب بیدار شدی و شهرامت را نیافتی، ترس به خودت راه نده، به خانه ات برگرد و مرا در لجنزار اعتیاد باقی بگذار. عزیز دلم، با عشقی به عظمت کوه تو را به خدا می سپارم و برایت آرزوی خوشبختی دارم.









آن که نا خواسته تو را فدای اعتیاد کرد،
شهرا م


رویا از خواندن دست کشید. هم دلش به حال دخترک می سوخت و هم به او حسادت می کرد که معشوقش تا بدان حد عاشق بوده است. او حتی یک بار هم از زبان کسی که زندگی اش را فدای عشق او کرده بود، نشنیده بود که او را رویایم بنامد و افسوس می خورد که خود را فدای عشقی یک طرفه و نا برابر کرده است.
نا خودآگاه عکس معشوق سحر را برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد. اکنون احساس می کرد او را می شناسد. جرقه های عشق را در نگاهش دید و بار دیگر به سحر غبطه خورد.
پس از مدتی عکس پسرک را از نظر گذراند، آن را زمین گذاشت و نامه را برداشت که به نظر می رسید ادامه ی آن را سحر نوشته است، و شروع به خواندن ک


شهرامم، با اینکه می دانستی نامه ات را خواهم خواند، سلام نداده بودی. با اینکه می دانم چشمانت هرگز با این کلمات تلاقی نخواهد کرد، به تو سلام می کنم... سلام. سلام به یگانه محبوب زندگی ام. عزیز دلم، اگر تو کار خود را فداکاری می نامی، من آن را بی وفایی تفسیر می کنم. چطور توانستی با من چنین کنی، در حالی که به خوبی می دانی که تمام هستی ام در وجود تو خلاصه شده است و نمی توانم بی تو ادامه دهم. شاید اگر می گفتی مرا نمی خواهی، راحت تر با قضیه کنار می آمدم و دلخوش بودم که محبوبم در گوشه ای از این دنیای بزرگ بخوشی روزگار می گذراند، اما اکنون که می گویی در انتظار مرگ نشسته ای، بیهوده تصور می کنی من در قبال این مصیبت تنها می نشینم و افسوس می خورم. اگر بناست تو نباشی، من زودتر از تو پا به دیار باقی خواهم شتافت، عزیز دلم، و در دنیای دیگر، در قالبی دیگر منتظرت خواهم بود.
سحر





رویا به شدت احساس کمبود می کرد. در این فکر بود که برای اثبات عشقش چندان تلاشی هم نکرده بود که از پژمان انتظار جبران داشت. با یادآوری گذشته و احساس خود نسبت به پژمان، از خود می پرسید اوج احساس آدمی تا به کجا باید برسد که بتواند قید زندگی خود را بزند و از حیات چشم بپوشد؟ دلش می خواست به نحوی به آن دو دلداده کمک کند. می بایست تا بهبود کامل سحر صبر می کرد، سپس به همراه او به یافتن شهرام همت می گماشت. با این تصمیم از جا برخاست و در حالی که آرزو میکرد عطیه هر چه زودتر باز گردد، به حیاط رفت و به انتظار او کنار حوض نشست.
عکس آسمان خاکستری در حوض افتاده بود. همچنانکه به آن می نگریست، فکر کرد که اگر آسمان آیینه بود، براحتی همه از حال یکدیگر با خبر می شدند. چقدر دلش گرفته بود. در طول چند ساعت اخیر، توفانی از نا ملایمات را از سر گذرانده و میزبان قصه ی غصه هایی شده بود که بر زخم دل خودش نیز نمک پاشیده بود. دیدار دوباره ی پژمان به همان اندازه که خوشحالش کرده بود، دل رنجورش را به درد آورده بود.
دستش را در آب حوض فرو برد و همچنان که آن را تکان می داد، بی صبرانه چشم به در دوخت تا عطیه از در وارد شود و با تعریف ماجرا، ذهن او را به نام و یاد پژمان مزین کند.



عطیه و سودا در حالی که از سرما دستها را در بغل فرو برده بودند، در حیاط بیمارستان به دنبال پژمان می گشتند. سرانجام او را در حیاط پشتی بیمارستان نزدیک سردخانه در حالی پیدا کردند که دست به سینه به درختی تکیه داده و به دوردست خیره شده بود.
سودا با دیدن او نفسی راحت کشید و جلو رفت.« اینجا چی کار می کنی، پژمان؟ خیلی دنبالت گشتم.»
اما پژمان همچون سنگ ایستاده بود. نه پلک می زد، نه حتی معلوم بود نفس می کشد. تنها حرکتی که در او مشهود بود، موهایش بود که باد آن را تکان می داد.
سودا ادامه داد:« طوری شده، پژمان؟»
پژمان باز هم جوابی نداد.
عطیه دخالت کرد.« یه چیزی بگو، دکتر. دختره چطوره؟ من دیرم شده. باید برم. خونواده م نگران می شن.»
این را گفت تا آنان به آوارگی اش پی نبرند و در دل آرزو کرد که حرفش حقیقت داشت. وقتی سودا دید که پژمان خیال ندارد حرف بزند، به التماس افتاد و گفت:« تو رو به خدا یه چیزی بگو. الان دلم میاد توی حلقم.»
پژمان آهسته دستانش را پایین انداخت، به صورت سودا چشم دوخت و با صدایی گرفته که بسختی شنیده می شد، گفت:« سودا، اگه امروز به جای این دختره شاهد جسم بی جون رویا می شدم، می بایست چه کار می کردم؟ چطوری می تونستم خودمو ببخشم؟»
سپس سرش را رو به آسمان گرفت و این بار با صدایی رسا تر گفت:« خدایا، به من بگو چی کار کنم. کمکم کن اونو پیدا کنم. آخه من چه گناهی کرده بودم که باید این جوری تقاص پس بدم؟ رویا چه گناهی کرده بود؟ اون فقط عاشق بود...»
و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه عشق گناهه؟»
عطیه هاج و واج به او نگاه می کرد. وقتی فکرش را می کرد، می دید می بایست از غیبت رویا بالای سر دخترک می فهمید که این همان پژمان است که رویا درباره اش می گفت.
پژمان رو به سودا کرد، بازوهای او را در دست گرفت وبا لحنی آرام ادامه داد:« سودا، چطور می تونم انتظار داشته باشم رویا منو ببخشه در حالی که خودم نمی تونم خودمو ببخشم؟ من باعث شدم که اون دوباره فرار کنه.»
بر زبان نیاورد بود، اما عطیه از حالت چهره و لحن کلام او فهمید که دل در گرو عشق رویا دارد و نه فقط بابت فرار او، که برای عشقی که به او دارد نیز احساس گناه می کند. در این میان، قیافه ی سودا دیدنی بود. بوضوح رنج می برد و به نظر میرسید نمی داند چه واکنشی نشان دهد که غرورش خدشه دار نشود.
عطیه در این فکر بود که آیا باید به مردی که این چنین زجه می زند، بگوید که می داند گمشده اش کجاست؟ نه... نمی بایست می گفت. نه به او می گفت رویا کجاست نه به رویا می گفت عشقش آنچنان که تصور می کند یک طرفه نیست، چرا که در این صورت بی تردید رویا را از دست می داد و این چیزی بود که دلش نمی خواست.
او آهسته از پژمان و رویا فاصله گرفت و غرق در فکر به سمت در خروجی به راه افتاد. از حرفهای پژمان دریافته بود که دخترک مرده است. مرگ دخترک اعصابش را به هم ریخته بود، اما با یادآوری تصمیم گستاخانه اش در مورد خیانت به رویا، بیشتر دلش آشوب می شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
33 آفتاب سرد و بی رنگ زمستان بزحمت خود را از لا به لای ابرهای خاکستری باران زا بیرون می کشید و بر زمین می تابید. فضا حال و هوایی دلگیر داشت و دل داغدیده ی تمام کسانی را که برای تسلای خویش راهی گورستان شده بودند، به یخ می نشاند.
رویا غمگین و مستاصل پیش می رفت و فضای اطراف را از نظر می گذراند. این اولین بار بود که به گورستان قدم می گذاشت. صحنه هایی از آن را در تلویزیون دیده بود، اما خود هرگز به هیچ گورستانی نرفته بود. پدرش اجازه ی این کار را به او نمی داد، و چه بسا حق داشت زیرا اکنون رویا از احساسی نا خوشایند که این مکان در او به وجود آورده بود، راضی به نظر نمی رسید. احساس حضور مردگانی که روزی با غمها و شادی هایشان روزگار می گذراندند و اکنون در دل خاک خفته بودند، وحشتناک بود. دیدن ردیف گورهای کنار هم و برگهایی که از درختان جدا شده و سنگ قبرها را پوشانده بود، این حقیقت تلخ را بر او آشکار می کرد که هیچ چیز دنیا پایدار نیست.
رویا چنان پریشان و در هم بود که بسختی می توان حال و روزش را توصیف کرد. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از چندین شب بی خوابی می کرد و لبان خشک و ترک خورده اش حکایت از این داشت که چند روزی است بخوبی غذا نخورده است. رویا رویای سابق نبود. مرگ سحر بسیار بر او تاثیر گذاشته و نقطه عطفی در زندگی اش شده بود.
حال و روز عطیه هم که پیشاپیش رویا حرکت می کرد، بهتر از رویا نبود، با این تفاوت که تحمل فضای دلگیر گورستان برای ار آسان تر به نظر می رسید، چرا که از بدو تولد بارها مجبور به حضور در چنین مکانی شده بود.
هر دو دلگیر و آشفته، بی آنکه دستی به سر و وضع خود بکشند از خانه بیرون آمده بودند. در واقع از روزی که عطیه خبر مرگ سحر را به رویا داده بود، این اولین بار بود که رویا از خانه بیرون می آمد و عطیه فقط یک بار به دنبال پیدا کردن سرنخی از آخر و عاقبت سحر، خانه را ترک کرده بود.
همچنان که از میان سنگ قبرها می گذشتند، رویا به آرامی پرسید:« روی قبرش سنگ گذاشتن؟»
عطیه همچنان که قبرها را از نظر می گذراند، گفت:« بهشت زهرا خودش برای همه سنگ می ذاره.:
« پس کجاس؟»
عطیه بی آنکه جوابی دهد، شماره ی قبرها را می خواند و جلو می رفت، و رویا هم به دنبالش. او در ظرف چند روز گذشته احساسی غریب داشت. نمی دانست چرا، اما احساس می کرد آینده ای همچون آینده ی سحر در انتظارش است، و این وحشتش را بر می انگیخت. در این چند روز بسیار اندیشیده بود؛ درباره ی زندگی گذشته و حال و آینده اش، و نتیجه ی این تفکر حال و روز نزارش بود.
رویا عجیب دگرگون شده بود، انگار مرگ سحر واقعیتی دیگر را بر او آشکار کرده بود؛ این واقعیت که شاید چرخ روزگار بر وفق مراد نچرخد.
سیل افکار تلخ چنان رویا را با خود می برد که از روی حواس پرتی پایش به سنگی گیر کرد و نقش زمین شد. عطیه سراسیمه به عقب برگشت و او ا از زمین بلند کرد. وقتی او را در بغل گرفت، دریافت از آن ماهیچه های سفت و خوش ترکیب اثری نیست و رویا به شدت ضعیف و رنجور شده است.از اینکه می دید رویا این طور آشفته و پریشان است، عذاب می کشید. در این فکر بود که آیا مرگ سحر تا این حد روی ار تاثیر گذاشته است یا او آن روز پژمان را دیده و با یادآوری گذشته به این روز افتاده است؟ باور نمی کرد مرگ دختری نا شناس توانسته باشد رویا را این چنین دگرگون کند. در مورد پژمان هم حرفی به او نزده و چون رویا هم هیچ اشاره ای به این مساله نکرده بود، عطیه تصور نمی کرد رویا او را دیده باشد. عطیه فقط برای رویا توضیح داده بود که زن و مردی به او کمک کرده و سحر را به بیمارستان رسانده بودند. او هنوز نمی دانست چرا رویا بی خبر پارک را ترک کرده بود. رویا در برابر این پرسش شانه ای بالا انداخته و سکوت اختیار کرده بود.
همچنان که دست در دست یکدیگر راه می رفتند، عطیه گفت:« آدم اینجا دلش می گیره.»
رویا فقط سری تکان داد.
کمی بعد عطیه کنار گوری ایستاد و رویا نیز نا خودآگاه از حرکت باز ماند. از خاک تازه ی اطراف گور پیدا بود که تازه است و سنگی خاکستری رنگ نیز روی آن خود نمایی می کرد.
و آنچه بیش از همه تعجب رویا را بر انگیخت، نوشته ی روی آن بود. روی سنگ به غیر از شماره ی قطعه و ردیف، فقط نوشته شده بود: گمنام.
رویا به عطیه نگاه کرد و گفت:« اینکه قبر اون نیست!»
عطیه نگاهی به شماره ی روی سنگ انداخت و گفت:« چرا، خودشه. بیمارستان همین نشونیها رو داد.»
رویا پرسید:« پس چرا اینجا نوشته ن گمنام؟»
عطیه که هنوز از ماجرای نامه و عکس و باقی قضایا بی خبر بود، گفت:« خوب چی می نوشتن؟ بیخودی که نمی شه واسه مردم اسم گذاشت.»
« اگه یه کم تحقیق می کردن، می فهمیدن»
« ببین، رویا جون، ما دخترای فراری مطرود تر از اونیم که نازمونو بکشن.»
رویا نگاهی غضبناک به عطیه انداخت و پشتش را به او کرد، کنار قبر نشست و در حالی که انگشت خود را روی سنگ می کشید، انگار با خود حرف می زد، زمزمه کرد:« ولی این دلیل نمی شه اینطور گمنام از دنیا بریم.»
عطیه که برای اولین بار درد و رنج را در لحن کلام رویا احساس می کرد، جلو رفت. دستانش را روی شانه های افتاده ی او گذاشت و گفت:« ولی باید قبول کنیم که ما همیشه برای هم نا شناسیم. همون زن و شوهری که این دختره رو بردن بیمارستان، اون همه وقت با من بودن، اما نفهمیدن فراری م.نا شناس بودن که شاخ و دم نداره.»
« این چه حرفیه؟ یعنی هر کی خودشو معرفی نکرد، فراریه؟»
« ممکنه ما بتونیم همه ی مردمو فریب بدیم، اما خودمونو که نمی تونیم. باید قبول کنیم با کاری که کردیم، هم خودمونو به لجن کشیدم، هم جامعه رو.»
رویا جوابی نداد. چیزی نداشت بگوید. به خوبی می دانست حق با عطیه است، اما فعلا حوصله نداشت در این مورد فکر کند. تنها چیزی که می خواست، این بود که عطیه او را به حال خودش بگذارد تا بتواند یک دل سیر برای سحر گریه کند. چمهایش از تمنای اشک به سوزش افتاده بود گریه تنها چیزی است که می تواند آتش سوزنده ی دل را خاموش کند.
عطیه بی توجه به بی اعتنایی رویا ادامه داد:« هیچی نمی گی برای اینکه می دونی حق با منه. اگه ما فرار نمی کردیم و بی سر پناه نمی موندیم، امثال شهین و ملکا برای بد بخت کردن جوونای مردم از کی استفاده می کردن؟ درسته که من از روی احتیاج تن به این کار میدم، ولی خدا شاهده راضی نیستم. من فرار کردم، قبول، اما دلیلش گذشته ی ننگین و کثافتکاری که نبوده. فرار کردم چون ظرفیتم کم بود تحمل کوته فکری خونواده مو نداشتم، و حالا که تا گلو توی لجن فرو رفته م، می فهمم یه لقمه نونی که نا پدریم با کتک بهم می داد، هزار مرتبه بهتر از چلوکبابیه که شهین با توهین و منت جلوم می ذاره و مجبورم بابتش نگاه تحقیر آمیز خیلیها رو تحمل کنم.»
رویا تعجب می کرد که عطیه بر خلاف همیشه این قدر حرف می زد و آنچه را در دل داشت بیرون می ریخت. و همین باعث شد موقعیت و شرایط موجود را فراموش کند.
عطیه انگار با آسمان درد دل می کرد، سرش را بالا کرده بود و رو به خورشید که کم کم می رفت تا نقش غروب را بر آسمان بگستراند، حرف می زد.
« وقتی راه افتادم بیام اینجا، اصلا تصورشو نمی کردم این طوری بشه. چی فکر می کردم، چی شد! کی به ذهنش خطور می کنه کارم به اینجا کشیده؟ عطیه، دختر سر به زیر و نجیب قلی خان، حالا دست کمی از هرزه های خیابون گرد نداره. می دونی چیه، وضعیت من با همه فرق می کنه. آوارگی بد جوری شخصیتم رو عوض کرد.»
و در حالی که ناگهان اشک از دیدگانش سرازیر شده بود، رو به رویا کرد و در حالی که ضجه می زد، گفت:« هیچ می دونی چطوری به این شهر اومدم؟ با یه چادر مشکی و برقع. از کل بدنم فقط پیشونی و چونه و پشت دستام پیدا بود. ولی حالا چی؟ حالا چی، رویا؟ حالا دست هر سلیطه ی بی حیایی رو از پشت بستم.»
عطیه ساکت شد. گریه امانش را بریده بود. و این اولین بار بود که رویا او را این گونه می دید. از نظر او، عطیه دختری ترسو و بی اراده بود که حتی نمی توانست یک جمله را درست و کامل ادا کند. اکنون یک بند حرف می زد و انصافا تمام جملاتش تاثیر گذار بود. نگاهش گنگ و معصوم نبود، بلکه به ماده شیری می مانست که توله اش را از او ستانده باشند. رویا حیران بود که چه چیز باعث شده است او اینگونه نا منتظر تغییر کند. وقتی طول مسیر را مرور می کرد، هیچ دلیلی برای عصبیت او نمی دید. فکر کرد شاید چون در چند روز اخیر در خود فرو رفته و از او غافل مانده دوست و رفیق راهش را آزرده است. پس از جا بلند شد، دستهای او را در دست گرفت و گفت:« چته، عطیه؟ چرا امروز اینطوری شدی؟»
عطیه هق هق کنان در حالی که بینی اش را بالا می کشید، با مشت روی قبر سحر کوبید و گفت:« چرا نمی خوای بفهمی، رویا؟ آخر و عاقبت ما اینه، بعد از اینکه شهین و امثال او رس ما رو کشیدن، میارنمون اینجا و زیر خروارها خاک چالمون می کنن و روی سنگ قبرمون می نویسن گمنام.»
و در حالی که گریه باعث می شد صدایش به زحمت شنیده شود، ادامه داد:« قبر من با قبر تو و قبر تو با قبر این دختره هیچ فرقی نداره. روی قبر همه مون یه گمنام می نویسن و میره پی کارش. آینده ی همه مون مثل نوشته ی روی سنگ قبرمون شبیه به همدیگه س. شاید دلیلش فرق کنه، اما آخر و عاقبتش یکیه.»
او حق داشت. رویا فکر کرد تفاوتی که عطیه از آن حرف می زند، شاید این است که بعضیها مانند سحر کمی در اندوه غرق می شوند و به سرعت جان می بازند و بعضیها همچون او و عطیه بعد از مدتها زجر کشیدن و فرو رفتن در منجاب فساد، رخت بر می بندند. اکنون در می یافت که علت آشفتگی عطیه چیست. او تمام این چند روز، این افکار را به دوش می کشید و روح خود را می خراشید.
رویا که دلش می خواست به نحوی او را تسکین دهد، گفت:« افسوس خوردن واسه خودمون بی فایده س. دلت واسه اونایی بسوزه که از سر نفهمی الان دارن نقشه ی فرار می کشن. شاید سرنوشت ما این بوده. مگه خودت همیشه زیر گوشم نمی خوندی آدما دو دسته ن؟ یه دسته بد بخت و یه دسته خوشبخت. خوب، دسته ی اول باید باشن تا دسته ی دوم قدر خوشبختی شونو بدونن.»
عطیه نگاه غضبناکش را به رویا دوخت به تندی گفت:« مگه تو خوشبخت نبودی؟ پس چرا از بد بختی بد بختیهای دیگران مثل من درس عبرت نگرفتی؟»
جمله عطیه همچون پتک بر فرق رویا فرود آمد و چنان داغی بر دلش نهاد که تسکینش محتاج گذر زمان بود. چه جوابی داشت به او بدهد؟
اندکی بعد، وقتی سرش را بالا کرد تا بلکه به بهانه ی عشق پژمان خطای خود را توجیه کند، عطیه رفته بود. رویا به اطراف نگاهی انداخت و عطیه را دید که دستهایش را در جیب کاپشنش فرو کرده و آهسته از او دور می شود. خواست صدایش کند، اما فکر کرد شاید در خلوت بهتر بتواند تسکین پیدا کند. از طرفی، خود او هم بدش نمی آمد تنها باشد. نگاهی به گور انداخت و کنار آن زانو زد. دلش از حرفهای عطیه گرفته بود. از تصور اینکه ممکن است روی سنگ قبر او هم چنین چیزی بنویسند، وحشت می کرد. مدتی به سنگ قبر خیره شد و بعد نجوا کنان شروع به حرف زدن کرد.
« سحر، منم، رویا. صدامو می شنوی؟ چرا با خودت این کار رو کردی؟ چرا؟»
و در حالی که بر نوشته ی روی سنگ دست می کشید، ادامه داد:« می بینی، سحر؟ می بینی چطور توی تاریخ سرنوشت گم شدی؟ عطیه می گه آینده ی همه مون مثل همدیگس. می شه بهم بگی از اینکه هیچ نامی ازت باقی نمونده چه احساسی داری؟»
بی اختیار اشکهایش روی گونه جاری شد. با اینکه فقط دقایقی کوتاه سحر را دیده بود، انگار سالها بود او را می شناخت و نسبت به او احساسی غریب داشت.
« با اینکه نمی شناختمت، دلم بد جوری برات تنگ شده. کاش این کار رو با خودت نمی کردی. در این صورت شاید الان در جمع ما بودی. نامه ت رو خوندم، سحر. می خوام یه قولی بهت بدم. تمام سعی م رو می کنم که شهرامت را پیدا کنم و نامه ی خداحافظیت رو براش بخونم. دلم می خواد بدونه با ندونم کاریهاش چه بلایی سرت آورد»
انگار با آدمی زنده صحبت می کند، ادامه داد:« خیلی دوستش داشتی، نه؟ تو واقعا عاشق بودی. خوش به حالت.»
و در حالی که سعی میکرد بغضش را فرو دهد، گفت:« منم عاشقم، سحر، اما نه مثل تو. وضع من فرق می کنه. از بچگی مدام توی گوشم می خوندن که دل به دل راه داره و من باورم شده بود، ولی تجربه به من ثابت کرد که اصلا این طور نیست. اون منو دوست نداشت و حالا فرسنگها با هم فاصله داریم.»
به آرامی اشکهایش را با انگشتان قلمی و کشیده اش از روی گونه پاک کرد و گفت:« سحر، من قول دادم شهرام تو رو پیدا کنم. تو هم در عوض یه ولی به من بده. قول بده توی اون دنیا لیلی و مجنون، شیرین فرهاد یا هر عاشق نا کام دیگه ای رو پیدا کنی و ازشون بپرسی اونجا به وصال همدیگه رسیدن یا نه؟ اگه این طور باشه، دیگه هیچ غمی ندارم...»
از شدت گریه به هق هق افتاده بود. نمی دانست برای خودش گریه می کند یا برای سحر.لبخندی تلخ زد و گفت:« حالا لابد میگی رویا اومد و به جای همدردی با من سنگ خودشو به سینه زد و رفت. عیبی نداره. بگو. ولی تو که دیگه درد نداری که همدرد بخوای. تو از هر درد و غمی فارغی. این منم که تمام غمهای دنیا روی دلم سنگینی می کنه. از وقتی تو رفتی، بارها به سرم زده منم یه طوری خودمو از شر این زندگی خلاص کنم. دلم می خواد... دلم می خواد بمیرم.»
سرش را روی زانویش گذاشت و دقایقی طولانی زار زد. بعد سرش را بالا کرد و به آرامی گفت:« سحر، هیچ می دونی تنها کسی هستی که اشکهای منو دیدی؟ می دونم گریه آدمو سبک می کنه ولی هیچ وقت غرورم بهم اجازه نداده جلوی کسی گریه کنم. در واقع توی خلوت خودمم کمتر اشک می ریزم. دلم می خواد سرمو روی سینه ی یه دوست بذارم و یه دل سیر گریه کنم، ولی نمی تونم. خنده داره، نه؟»
رویا سرش را رو به آسمان بالا کرد، بینی اش را بالا کشید و زهرخندی زد. احساس می کرد سبک شده است. احساس کرد عطیه به او نزدیک می شود و رویش را برگرداند تا چشمان پف آلود و قرمزش رسوایش نکند.
عطیه گفت:« پاشو بریم، رویا. توی قبرستون دلم بد جوری می گیره.»
رویا بی آنکه به او نگاه کنه، گفت:« تو یواش یواش برو، منم الان میام.»
عطیه به راه افتاد، اما کمی جلوتر مکث کرد، رویش را برگرداند و در حالی که نگاهش روی سنگ قبر سحر بود، گفت:« شاید باید بگم خوش به حالت که راحت شدی و مرگ چیز خوبیه، اما هم من می دونم و هم تو، که مرگ هم واسه ی خودش حساب و کتابی داره.»
و راهش را کشید و رفت.
رویا آن قدر عطیه را نگاه کرد تا دور شد. سپس رو به قبر سحر گفت:« به دل نگیر. امروز بد جوری آشفته س، شاید احساس میکنه یه روز توی کوچه پس کوچه های سرنوشت مجبور شه کاری رو بکنه که تو کردی.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
34
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
ای درد توام درمان در بستر نا کامی وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی
رویا این اشعار را زیر لب زمزمه می کرد و راه می رفت؛ اشعاری که هر کلمه اش به بند بند وجود او بسته بود و غیر مستقیم به رویاهای دست نیافته اش اشاره داشت. سرحال تر از روزهای اخیر به نظر می رسید و خود نیز نمی دانست چرا. شاید دلیلش وصالی بود که شب قبل آن را در خواب دیده بود. پنج روز از روزی که همراه عطیه از سر مزار سحر به سوی سرنوشت تکراری و قابل پیش بینی اش بازگشته بود، می گذشت و بی عطیه از خانه بیرون زده بود.
از آنجا که تمام این مدت در فکر قولی بود که به سحر داده بود، نا خواسته در میان چهره ها چشم می دواند تا بلکه آشنای گمشده ی سحر را بیابد و به او بگوید نه تنها سحر را به سوی خوشبختی سوق نداده بلکه سریع تر از آنچه تصورش را می کرد، او را به نابودی کشانده است. با اینکه هدف داشت، از دقیق شدن در چهره ی نا محرمان که کم از چشم چرانی نداشت، عذاب می کشید.
از پیاده رو وارد خیابان شد و کنار جدول به انتظار تاکسی ایستاد. بارانی اش را دور خود محکم کرده بود و مسیر اتومبیل رو را نگاه می کرد. این بار سوز سرما خبر از برکت برف می داد که پیش بینی هم شده بود. رویا معتقد بود زمستان بدون حضور برف صفایی ندارد، اما از آنجا که بارش برف کار آنان را دشوار می کرد، چندان میلی به بارش این موهبت الهی نداشت.
در عرض بیست دقیقه ای که به انتظار تاکسی ایستاده بود، چند خودرو شخصی توقف کرده و سرنشینان پیر و جوان آن او را دعوت به سوار شدن کرده بودند. رویا نگاهی به ساعتش انداخت. هفت و نیم را نشان می داد که خود دلیلی بود برای توجیه سرمایی که از شب قبل باقی مانده بود، زیرا هنوز خورشید آنچنان بالا نیامده بود تا گرمایش را بر زمین بتاباند. رویا صبح زود از خانه بیرون آمده بود تا چند قلم جنس مورد نیازش را بخرد و قبل از ساعت نه که کارش شروع می شد، به خانه برگردد.
تمام تاکسیها پر بود. بالاخره یک تاکسی از دور پیدا شد که به نظر می رسید یکی دو مسافر بیشتر ندارد. راننده جلوی پای رویا نیش ترمزی زد.
رویا با صدای بلند گفت:« مستقیم.»
و راننده پا را روی پدال گاز گذاشت و به حرکت ادامه داد.
رویا در جا میخکوب شده بود. آیا درست دیده بود؟ برای یک لحظه نفسش بند آمد و رنگ صورتش به سفیدی گرایید. نمی توانست باور کند کسی که روی صندلی عقب تاکسی نشسته بود، او باشد. از تصور رویارویی با او بدنش به لرزه افتاد. می بایست می گریخت. پس در حالی که از شدت ترس، و نه به دلیل سرما، تنش می لرزید و نای راه رفتن از او سلب شده بود، به پیاده رو برگشت و در جهت مخالف حرکت تاکسی شروع به دویدن کرد. باز در حال فرار بود، فراری که جزئی از زندگی اش شده بود. یک بار به شوق دیدن محبوب به آن تن داده و اکنون روزی هزار بار مجبور بود بگریزد. گریز از قانون، گریز از نگاه های تحقیر آمیز این و آن، گریز از خود.



راننده بی اعتنا به دختری که در سرما رهایش کرده بود، به راهش ادامه داد. مرد میانسالی که روی صندلی جلو کنار راننده نشسته بود، گفت:« به راهت که می خورد چرا سوارش نکردی؟»
راننده شانه ای بالا انداخت و گفت:« مگه عقلم کم شده. راه ما با این هرزه های خیابون گرد یکی نیست.»
ناگهان مسافری که روی صندلی عقب نشسته بود، چند ضربه روی پشتی صندلی جلو زد و سراسیمه فریاد زد:« نگه دار، آقا.»
راننده دستپاچه از غرش ناگهانی مسافر صندلی عقب، تاکسی را کنار کشید و توقف کرد. مرد جوان در حالی که پیاده می شد، اسکناسی بیش از آنچه کرایه اش می شد روی صندلی پرت کرد و بی آنکه در تاکسی را ببندد، با قدمهای بلند و سریع راه آمده را بازگشت. اما وقتی به آنجا رسید، اثری از دختری که گمان می کرد رویاست، ندید. سراسیمه چند متری بالا و پایین دوید، ولی بیهوده. دست آخر روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست و سرش را در میان دستان مردانه اش گرفت. از دست خودش عصبانی بود که چرا زودتر اقدام نکرده و از تاکسی پیاده نشده بود. تردید داشت که درست دیده باشد و وقتی کلمات توهین آمیز راننده تاکسی را به یاد می آورد، به خود نهیب می زد که مطمئنا اشتباه دیده است.
تنش از سرمای هوا و لرزشی که از تصور دیدن رویا به او دست داده بود، کرخت شده بود. بغض راه گلویش را بسته بود و اشکهای مردانه ی او را می طلبید. سعی می کرد به خود بقبولاند صدایی که شنیده، صدای محبوبش نبوده است، اما تلاشش بیهوده بود. کدام عاشق ممکن است صدای معشوق را با صدای کسی دیگر اشتباه بگیرد؟
به زحمت از جا برخاست و سر به زیر وارد کوچه ای خلوت شد. اکنون تنها بود و همین که به تنهایی خود واقف شد، به قطرات اشکی که بی محابا می کوشید راهی به سوی خارج باز کند، اجازه ی خروج داد.



رویا سرا پا ترس و واهمه از برخوردی که قطعا عاقبتی شوم داشت، به سمت خانه می دوید. وقتی وارد کوچه ای شد که خانه ی ملکا در آن قرار داشت، پاهایش بی حس شده بود و در اثر لغزشی نا خواسته به زمین در غلتید، اما بی اعتنا به دردی که در زانوانش پیچیده بود، به سرعت بلند شد و به دویدن ادامه داد.
ساعتی بعد، همچنان مشوش در گوشه ای کز کرده و به رو به رو خیره مانده بود. درتمام این مدت عطیه سعی کرده بود با جوابهای من درآوردی، دخترها را که به هوای پی بردن به موضوع به اتاق می آمدند، دست به سر کند و رویا را تنها گیر بیاورد تا بفهمد کدام نا ملایم توانسته است دل همدم روزهای آوارگی اش را به غم بنشاند.
بالاخره وقتی تنها ماندند، روی زمین مقابل رویا زانو زد و در حالی که دستهای قفل شده به دو زانوی او را نوازش می کرد، گفت:« فدات شم. بگو چی شده؟ دارم از دلشوره می میرم.»
رویا دلش می خواست حرف بزند و خودش را سبک کند، اما ترس سرازیر شدن اشکهایش مانع می شد دهان باز کند.
عطیه دوباره با لحنی مشوش تر از قبل گفت:« تو رو خدا بگو چی شده؟ قلبم داره میاد توی حلقم.»
رویا بغض خود را فرو داد و در حالی که سعی می کرد اختیار را از دست ندهد، به آرامی گفت:« می دونی کیو دیدم؟»
عطیه با شنیدن این حرف وا رفت و رنگش به سفیدی گرایید. با این تصور که رویا به خیانت او واقف شده است، من من کنان گفت؟« پژ... پژمان؟»
نام پژمان قلب رویا را در هم فشرد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت:« نه. پسر عمومو. نامزدم محمد رو.»
و ملتمسانه اضافه کرد:« چی کار کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟»
عطیه که خیالش از بابت آنچه انتظار شنیدنش را داشت راحت شده بود، نفسی عمیق کشید و پرسید:« اونم تو رو دید؟»
« نه. یعنی نمی دونم. گمون نمی کنم.»
« خوب، پس حله.»
رویا نگاهی خشم آلود به عطیه انداخت و پرخاش کنان گفت:« چی چی رو حله، نابغه. وجود پسر عموی لعنتی م توی تهرون، یعنی پدرمم اینجاس و جستجو شروع شده.»
از آنجا که عطیه هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و خیالش بابت بعدا هم راحت بود، اصلا نمی توانست احساس رویا را درک کند. به هر حال برای خیال او را هم راحت کند، گفت:« نگران نباش. اگه یه لشکرم دنبالت بگردن، توی این شهر بی در و پیکر پیدات نمی کنن.»
رویا عصبانی از اینکه عطیه تا این حد خونسرد با قضیه برخورد می کند و از اهمیت آن غافل است، از جا بلند شد و با صدایی بغض آلود فریاد زد:« بایدم این طور خونسرد باشی. بایدم عین خیالت نباشه، چون هیچ کس نیست بیاد ببینه داری چه گندی بالا میاری. اما من چی؟ می دونی اگه منو پیدا کنن چی می شه؟ تو نمی فهمی. نمی تونی بفهمی. اگه یه بابا مثل بابای من داشتی، می فهمیدی چی دارم میگم. اگه یه شهر دشمن بابات بودن و واسه اذیت و آزار اونم شده بود، می خواستن از کارت سر در بیارن و رسوات کنن، می فهمیدی من چی میگم.»
رویا ساکت شد. احساس می کرد اگر یک کلمه ی دیگر حرف بزند، اشکهایش سرازیر می شوند و این چیزی بود که نمی خواست. به عطیه پشت کرد، لبه ی پنجره رو به حیاط نشست و با حالتی عصبی شروع به خط خطی کردن شیشه ی بخار گرفته با انگشت کرد.
عطیه به طرف بخاری علاءالدینی رفت که وسط اتاق روشن بود و دستهای یخ کرده اش را روی آن گرفت. از اینکه روا بی کسی او را به رخش کشیده بود، رنجیده بود، گفت:« آره، رویا جون. من نمی فهمم تو چی میگی چون واقعا بی کس و کارم. نمی تونم بفهمم چی میگی چون واقعا بد بخت و بیچاره م. ولی این باعث نمی شه خیال کنی نمی ترسم. من به همون شدت که می ترسی یه روز پیدات کنن و برت گردونن، منم می ترسم تو رو پیدا کنن و بدون تو بی کس تر از اینکه هستم بشم.»
و در حالی که با دست اشکهایی را که بر گونه اش جاری شده بود، پس می زد، ادامه داد:« حالا خودت بگو کدوممون باید بیشتر بترسیم؟ تویی که یه ایل کس و کار داری یا من بی کس و کار؟»
رویا که می دید نسنجیده حرفهایی زده که بر خلاف وعده های قبلی اش تنها دوستش را دلگیر کرده است، پشیمان از کرده جلو رفت تا از او دلجویی کند. دلش می خواست می توانست با معذرت خواهی تن یخ کرده ی عطیه را گرم کند، اما از آنجا که این کارها با مزاجش سازگار نبود، تنها دستانش را جلو برد، دستان عطیه را گرفت و آن را به گرمی فشرد. گرمای حاصل از دستان رویا چنان گرم تر از حرارت شعله های علاءالدین زهوار در رفته بود که عطیه خود را در آغوش رویا رها کرد و گریست.
اندکی بعد که عطیه کمی آرام گرفت، رویا او را از آغوش خود بیرون کشید، و همراه خود روی فرش نشاند و همین که نگاهشان در هم تلاقی کرد، بی اختیار هر دو شروع به خندیدن کردند؛ خنده هایی که اگر چه تلخ تر از هزاران قطره اشک بود، چهره ی خوش ترکیب و زیبای آنان را دوست داشتنی تر کرد.
هنگامی که از خندیدن فارغ شدند، عطیه گفت:« رویا، خیلی وقته می خواستم یه چیزی ازت بپرسم ولی می ترسیدم ناراحت بشی.»
رویا روسری اش را از سر برداشت و در حالی که به لا به لای موهایش پنجه می کشید تا آنها را رام کند، گفت:« بپرس.قول میدم ناراحت نشم.»
عطیه شروع به بازی با ناخنهای بلندش کرد و گفت:« چرا دلت نمی خواست زن محمد بشی؟»
رویا انگشتانش را لای موهایش متوقف کرد، یک ابرویش را بالا داد و گفت:« راستش خودمم نمی دونم. تا حالا در موردش فکر نکرده م»
عطیه پا فشاری کرد:« خوب، حالا فکر کن.»
رویا در فکر فرو رفت. از روزی که خانه ی پدری را ترک کرده بود، حتی یک بار هم به یاد محمد نیفتاده بود. به آرامی گفت:« می دونی چیه؟ به نظرم عشق پژمان ذهنمو روی هر چیز و هر کس دیگه ای بسته بود.»
« خوب، حالا اگه بیاد و ازت بخواد زنش بشی چی؟»
این سوالی بود که رویا حتی نمی خواست درباره اش بیندیشد، چرا که بدین معنا بود که از وصال پژمان نا امید شده است. پس بی آنکه جواب عطیه را بدهد، روسری اش را روی سر انداخت، از جا بلند شد و در برابر چشمان بهت زده ی عطیه به سمت در اتاق به راه افتاد، اما قبل از اینکه بیرون برود، لحظه ای مکث کرد، آهسته به طرف عطیه برگشت و در حالی که سعی می کرد بغضش را با آهی عمیق عقب براند، گفت:« اون موقع که می تونستم در موردش فکر کنم، نکردم. حالا دیگه مطمئنم آدمی با اون همه فیس و افاده، دختری مثل منو نمی خواد.»
و بی آنکه منتظر واکنش عطیه بماند، از اتاق بیرون رفت و مطمئن از اینکه عطیه به نبالش نخواهد رفت، در پناه درختی کهنسال ایستاد و در فکر فرو رفت. لحظاتی را به یاد می آورد که با محمد رو به رو شده و هرگز ندیده بود او نگاه از زمین برگیرد و عاشقانه نگاهش کند. از این رو، این قضیه برایش حل نشده بود که چرا او به خواسته ی پدرش گردن نهاده و برای خواستگاری آمده بود. اکنون نیز نمی توانست بفهمد چرا محمد در تهران است؟ آیا در پی او راهی شده بود؟
رویا سر درگم و عاجز از پاسخ به سوالاتی که به ذهنش می رسید، زمزمه کرد:« خدایا، چی می خواد بشه؟ چرا محمد اومده اینجا؟»
و اشکهایش که اکنون به دور از اغیار راه خروج را یافته بود، بر گونه هایش جاری شد.
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیزم امیدوارم این رمان هم مثل رمان های قبلیت قشنگ باشه
دستت درد نکنه گلم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
35 آسیه به حالت خمیده، طوری که انگار تمام غمهای دنیا روی شانه هایش سنگینی می کرد، کنار حوض نشسته و در اعماق نگاه آبی اش که آن را به عمق آب دوخته بود، دلهره و نگرانی موج می زد. در تمام مدتی که از فرار رویا می گذشت، آسیه دل و دماغ جلوی آیینه رفتن را پیدا نکرده بود. حالا آب زلال حوض که خود را میزان برگهای بی جان درختان کرده بود، او را وا می داشت در چهره ی خود دقیق شود. او به وضوح می دید که شکسته و داغان شده است. ریشه ی موهای رنگ شده اش که هنوز در نیامده رنگ می شد، حالا به چند سانتی متر رسیده و ابروهایش مانند ابروهای دخترها پر شده بود. گونه های خوش ترکیبش گود افتاده و دستان گوشتالودش مانند دست پیرزنان استخوانی شده و رگهایش بیرون زده بود. با اینکه تفاوت سنش با عبدالله خان خیلی بود، حالا با این قیافه چندان جوان تر از او به نظر نمی رسید. با دیدن رنگ رخسار، دلش را پی روزهایی فرستاد که بی رحمانه او را به خاک سیاه نشانده و در عنفوان جوانی به مردی چهل ساله شوهر داده بودند. یاد آوری آن دوران عذابش می داد، پس سعی کرد خود را از قید افکار مربوط به گذشته برهاند و سرش را رو به آسمان ابری و ماتم زده بالا کرد.
ناگهان در باز شد و محمد قدم به حیاط گذاشت. آسیه صدای زنگ را نشنیده بود. محمد همچنان که سرش پایین گرفته بود، در حیاط را پشت سرش بست و بی آنکه متوجه حضور آسیه شود، به سمت ساختمان به راه افتاد.
وقتی آسیه پی برد که محمد متوجه او نشده است، از جا بلند شد و با صدایی گرفته و غم زده گفت:« سلام، آقا محمد. از این طرفا!»
محمد با شنیدن صدای آسیه رو به او کرد و با دیدنش به طرف او به راه افتاد. وقتی به او رسید، با دیدن نگاههای عاری از مهر و پر کینه ی آسیه، سرش را پایین انداخت و همچنان که با پا برگهای فرو ریخته بر سنگفرش حیاط را خرد می کرد، گفت:« سلام، زن عمو. عمو جون خونه س؟»
آسیه از ترس اینکه برخورد سرد او کینه ی محمد را نسبت به رویا افزایش دهد، لحنش را ملایم کرد و گفت:« نه، پسرم. رفته کشتارگاه. گفت اگه اومدی، بری اونجا.»
محمد با یک خداحافظی کوتاه عزم رفتن کرد، و این همان واکنشی بود که آسیه را می ترساند. می بایست با او حرف می زد تا بلکه فکر انتقام را از ذهن او دور کند. پس سریع گفت:« صبر کن.»
محمد ایستاد، رو به او کرد و منتظر ماند. دلش می خواست آسیه هر چه زودتر حرفش را بزند و او را به حال خود بگذارد، چرا که چشمهای آبی اش او را به یاد چشمان رویا می انداخت. هنوز تحت تاثیر صدای او که چند روز پیش به گوشش خورده بود، گیج و منگ بود.
صدای آسیه او را از عالم خیال به در آورد. « درست بیست سال پیش، موقعی که هجده سال داشتم، یه روز عموم اومد و گفت یه خواستگار خوب برام پیدا شده که پولش از پارو بالا میره. اولش زن عموم مخالفت کرد. خودش هفت تا دختر دم بخت داشت که بدش نمیومد اونا رو سر و سامون بده، اما وقتی فهمید خواستگار من بیست و دو سال از خو دم بزرگتره، رضایت داد. اون موقع زیبایی من زبونزد اهل محل بود. خواستگارای زیادی داشتم که همه شون هم جوون بودن، اما این یکی پول زیادی بابت من به عموم و زن عموم می پرداخت. اینم یکی از دردهای یتیمی!»
محمد تعجب می کرد که آسیه این طور بی مقدمه سفره ی دلش را پیش او باز کرده و از گذشته حرف می زند، اما از طرفی هم خوشحال بود، چرا که همیشه دلش می خواست بداند چه چیز باعث شده است زنی تا بدان حد زیبا و جوان به همسری عموی پیر او رضایت دهد.
« همون روزهای اول بود که فهمیدم چرا تا حالا زن نگرفته. یادم میاد وقتی فهمید من اون قدر جوونم، می خواست منو پس بفرسته، اما من روی پاهایش افتادم و التماس کردم که این کار رو نکنه»
آسیه مکثی کرد، آهی بلند کشید و ادامه داد:« اون موقعها با حالا خیلی فرق داشت، دختری رو که یکی دو روز بعد از عروسیش پس می فرستادن، یعنی ننگ و بی آبرویی. اون زیادی غیرتی بود و به همه زنها شک داشت و تنها گناه من این بود که جوون بودم. اما هنوزم که هنوزه، نفهمیدم این دو تا چه ربطی به هم دارن... به هر حال، زندگی من با ذلت شروع شد. خیلی مواظب بودم کاری نکنم که به شک بیفته. بارها ازش شنیدم که می گفت هر وقت از زندگی با او خسته شدم، بگم تا طلاقم بده، وای به حالم اگه رسوایی به بار بیارم. هنوزم آش همونه و کاسه همون. همیشه اون ارباب بوده و من کلفت. اما این شامل حال رویا نمی شد...»
محمد منتظر همین بود. می دانست ماجرا به کجا می کشد.
آسیه ادامه داد:« از روزی که چشم باز کرد، دائم توی گوشش خوندم که آدم نباید به ازدواج با هر کس و نا کسی تن بده. و هر وقت سر موضوعی با عبدالله خان دعوام می شد، همینا رو می گفتم، غافل از اینکه رویا اینو الگوی زندگیش قرار می ده و بهش عمل می کنه.»
آسیه از گفتن باز ماند و در چشمان عسلی رنگ محمد نگاه کرد تا تاثیر حرفهایش را در او دریابد، اما نا کام ماند چون محمد بسرعت سرش را به زیر انداخت تا غلیان احساسش لو نرود.
آسیه دوباره به حرف آمد.« منظور من اینه که ما نباید رویا رو مقصر بدونیم. درسته ک خطا کار اصلی اونه، ولی دلیل نمی شه همه ی تقصیرها رو به گردن اون بندازیم.»
محمد دلش می خواست هر چه زود تر از جایی که در آن رویا را وادار به گریز کرده بودند، بگریزد. از سوی دیگر، از اینکه برایش مسلم شده بود رویا به علت نفرت از او پیه آوارگی را به تن مالیده است، عذاب می کشید و دلش می خواست فریاد برآورد چرا باید پدران و مادران آن قدر خود خواه باشند که از فرزندان خود نپرسند خواسته شان چیست.
همین که محمد قصد رفتن کرد، آسیه به طرفش دوید و ملتمسانه گفت:« محمد، منو به جای رویا قصاص کن. اون رگ حیات منه. اگه قطع بشه، می میرم... خواهش می کنم.»
و اشکهایش سرازیر شد. محمد دست و پایش را گم کرده بود. نمی توانست تحمل کند که آسیه این طور عجز و لابه می کند. دلش می خواست می توانست برای او بگوید احساسی که نسبت به رویا دارد، راه هر گونه انتقام جویی را بر او می بندد.
و شاید آسیه این را از نگاه او خواند که گفت:« من رویامو از تو می خوام. اونو به من برگردون. مطمئنم اون از پدرش فرار کرده نه از تو.»
کلام آسیه به دل محمد نشست و برای اولین بار در تمام این مدت، وصال معشوق را ممکن دید. سرش را بالا کرد، نگاهش را در دیدگان مرطوب آسیه دوخت و آنچه را قدرت بیانش را نداشت، به زبان نگاه به او فهماند. سپس بی هیچ کلامی رفت و آسیه را با لبخندی نا محسوس بر روی لبانش که نشان از امیدواری داشت، بر جا گذاشت.



محمد به آرامی روی پیاده روی سنگفرش قدم بر می داشت. با اینکه فاصله ی بین خانه ی عبدالله خان و کشتارگاه زیاد نبود، طی مسیر در آن هوای سرد اراده ی قوی و جان سخت می خواست، که محمد داشت. صبح اول وقت مسعود زنگ زده و به محمد گفته بود پدرش با او کار دارد، اما نه محمد پرسیده بود کجا باید به دیدن او برود، نه مسعود اشاره ای به این مساله کرده بود. محمد از این بابت خوشحال بود چون به حمایت زن عمویش امیدوار شده بود.
به قدری ذهنش مشغول بود که اصلا متوجه نشد چه مدت در راه بوده است. وارد کشتارگاه شد و یکراست راه اتاق عبدالله خان را در پیش گرفت. ضربه ای به در زد و بعد از ورود با صحنه ای عجیب رو به رو شد. اتاق به شدت در هم ریخته و بلبشو بود. بعد از فرار رویا، این اولین بار بود که محمد وارد اتاق عمویش در کشتارگاه می شد و پیش از آن هرگز به یاد نداشت آنجا را این طور نا مرتب دیده باشد. سر و وضع عبدالله خان هم دست کمی از اتاقش نداشت. موهایش ژولیده بود و ریش نتراشیده اش گونه های فرو رفته اش را لاغرتر نشان می داد. به نظر می رسید بر تعداد چین و چروکهای دور چشمانش هم افزوده شده است. محمد در حالی که سعی می کرد آت و آشغالهای کف اتاق را لگد نکند، جلو رفت و روی مبل مقابل میز عبدالله خان نشست. نمی دانست چه بگوید. در واقع بعد از سلامی که هنگام ورود به او کرده بود، جرات حرف زدن نداشت.
عبدالله خان به چشمان نجیب محمد خیره شد و با صدایی ضعیف اما همچون گذشته پر صلابت، گفت:« به نظرم دیگه وقتشه بریم ببینیم چه بلایی سرمون اومده.»
محمد جوابی نداد.
عبدالله خان که به سکوت محمد عادت داشت، ادامه داد:« اگه موافق باشی، فردا صبح اول وقت حرکت می کنیم.»
محمد شمرده و آرام گفت:« می خواین چی کار کنین؟»
عبدالله خان متعجب از اینکه محمد زبان باز کرده است، ابرو در هم کشید و گفت:« خوب، معلومه. میریم ببینیم اوضاع به همون بدیه که خیال می کنیم یا نه.»
محمد جواب را می دانست، اما آیا می توانست بروز دهد؟
عبدالله خان که دوباره از حرف زدن محمد نا امید شد، ادامه داد:« احساسی غریب دارم، این دختره حق نداشت این بلا رو سر ما بیاره. مگه من جز عصمت و طهارت چی ازش می خواستم؟ راستش می ترسم که...»
محمد می دانست ادامه ی جمله ی نا تمام عبدالله خان چیست، اما عبدالله خان ادامه اش نداد، محمد هم با سکوت مرگبار همیشگی اش او را یاری کرد. هر دو از دوری عزیزی که دلشان را شکسته بود، دلگیر بودند.
بعد از سکوتی نسبتا طولانی، عبدالله خان صندلی اش را به طرف گاو صندوق چرخاند و در آن را باز کرد. داخل گاو صندوق پر از اسکناسهای درشت بود که در دسته های صد تایی روی هم چیده شده بود.
عبدالله خان با اشاره به آنها گفت:« همه میگن پول مساویه با خوشبختی، من حاضرم تمام ثروتم رو به کسی بدم که خوشبختی مو بهم برگردونه.»
سپس دسته ای از اسکناسها را روی میز پرت کرد و گفت:« میگن با پول همه کار می شه کرد. بیا این پول. یکی بیاد و با این پولها آبرومو بهم بر گردونه.»
زهرخندی زد، چند بسته ای دیگر اسکناس روی میز انداخت و رو به محمد که متفکرانه اسکناسها را نگاه می کرد، گفت:« اگه خیال می کنی واسه خرج سفرمون کافیه، بذارشون توی کیف.»
محمد به تبعیت از دستور عمویش از جا بلند شد و همین که روی میز خم شد تا اسکناسها را بردارد، نگاهش روی تصویری آشنا که به در گاو صندوق چسبیده بود، ثابت ماند و نجوا کنان گفت:« این عکس رویاس!»
عبدالله خان سراسیمه دستش را به طرف گاو صندوق دراز کرد. از اینکه از سر حواس پرتی راز دلش فاش شده بود، از دست خودش عصبانی بود. به سرعت عکس را از روی در برداشت، آن را چند تکه کرد و در حالی که تکه پاره های عکس را روی زمین می ریخت، گفت:« اینو وقتی هفت سالش بود ازش گرفتیم. حواسم نبود برش دارم.»
محمد به خوبی احساس می کرد که او نمی خواهد متهم به دوست داشتن دختری شود که آبروی پدر را به باد داده بود و این کشف نیز بر میزان امیدواری اش افزود، اما بهتر دید که به روی خود نیاورد. بنابراین بی اعتنا به واکنش عبدالله خان، پولها را در کیف گذاشت و گفت:« دم ماشین منتظرتون می مونم.»
و به آرامی از اتاق بیرون رفت.
با بسته شدن در، عبدالله خان نگاهی به تکه پاره های عکس انداخت. کلافه بود. پالتویش را روی شانه انداخت و با پا گذاشتن روی تکه ای از عکس به راه افتاد، اما به قدم دوم نرسیده بود که ایستاد. از واهمه ی نگاه های غیر، نگاهی به اطراف انداخت. سپس خم شد، تکه های عکس را جمع کرد و خواست آنها را در گاو صندوق بگذارد، اما برای لحظه ای دستانش پیش نرفت. آنها را مقابل صورت گرفت و بوسه ای پر مهر بر آن نهاد؛ بوسه ای که آرزو می کرد سر سفره ی عقد بر پیشانی جگر گوشه اش بزند. با یادآوری آرزوهای بر باد رفته اش نم اشک را در چشمانش احساس کرد. به آرامی در گاو صندوق را باز کرد، تکه های عکس را مهربانانه در آن نهاد و با چند گام بلند از اتاق بیرون رفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
36 بارش برف به زیبایی و شکوه آغاز شده و سیل شادمانی و لذت را به دلها سرازیر کرده بود. ذرات درشت برف همچون نقاطی نورانی در هوا چرخ می زد و عظمت آن شب تاریک را صد چندان می کرد. بچه های کوچک در آرزوی رسیدن صبح و بازی زمستانی، گهگاه از پنجره به بیرون نگاه می کردند و بیشتر بزرگسالان خوشحال از بارش این موهبت الهی به بیرون سرک می کشیدند تا سرمای آن را زیر پوست خود احساس کنند.
در خانه ی ملکا نیز شوق بارش برف همه را به وجد آورده و به پای پنجره ها کشانده بود. عطیه به همراه چند دختر دیگر به حیاط رفته و با شور و شوقی وصف ناپذیر روی اندک برفی که بر زمین نشسته بود، راه می رفت. حال و هوای موجود برای عطیه که از جنوب آمده بود، لذت بخش بود و با اینکه سوز سرما تا مغز استخوانش نفوذ می کرد، دلش نمی آمد به داخل باز گردد.
رویا که از پشت پنجره شاهد هیاهوی شادمانه ی عطیه و دیگر دختران بود، با نواختن ضرباتی به شیشه به عطیه اشاره کرد که سرما می خورد. اما عطیه بی اعتنا به خواهش او، با صدای بلند گفت:« خیلی کیف دارد. تو هم بیا هوا عوض کن. از بس چسبیدیم به بخاری، داریم بو می گیریم.»
رویا خنده ای کرد وبا تکان دادن سر همچنان به تماشا ایستاد. حضور برف برای رویا که از دامنه های شمال غربی آمده بود، عادی تر بود تا برای عطیه. پس همان طور که نگاه می کرد، خاطرات دلنشین گذشته را به یاد آورد. پدرش هر سال به خواهش و اصرار آنان یکی دو تا از کارگرانش را می آورد تا در جای جای حیاط آدم برفی درست کنند و آدم برفیها چنان ماهرانه درست می شد که تا اواخر زمستان سر جا ثابت می ماند. به یاد برف بازی با برادرانش افتاد. همیشه مغلوب آنان می شد و سر تا پا خیس به داخل خانه باز می گشت. احساس کرد سختگیریهای پدرش محاسنی هم داشت که او از سر بی تجربگی آن را درک نمی کرد.
غرق در افکار بود که فشار دستی گرم را روی شانه اش احساس کرد و برگشت تا ببیند در این وانفسای بی خبری چه کسی به یاد دل تنهای او افتاده است. ملکا بود که به رویش لبخند می زد. رویا نیز لبخند او را با لبخند پاسخ گفت و هر دو به تماشای شکوه و جلال شب برفی ایستادند. ملکا آشکارا کلافه بود و این پا و آن پا می کرد. رویا دلش می خواست بداند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است، و بالاخره ملکا به حرف آمد.
« چرا زندگی آدما اونی نمی شه که دلشون می خواد؟»
رویا برای لحظه ای به او چشم دوخت. بعد پرسید:« چیه؟ امشب دلت گرفته؟»
ملکا گفت:« فقط نگرفته. داره می ترکه.»
رویا به طرف او چرخید و همان طور که به چشمان خیس از اشک ملکا نگاه می کرد که به حیاط دوخته شده بود، گفت:« اتفاقی افتاده؟»
ملکا همچنان خیره به بیرون، گفت:« آره. سالها پیش اتفاقی افتاد که قراره امشب هم بیفته.»
رویا گیج شده بود. گفت:« چی شده ملکا؟ گیجم کردی.»
« گیجی که احساس تازه ای نیست. مگه نه اینکه همه مون گیج و منگ روزمونو شب می کنیم؟»
رویا گفت:« امشب تو یه چیزیت هست، ملکا. می تونم کمکت کنم؟»
اشکهای ملکا سرازیر شد،اشکهایی که غبار گذشته را به همراه داشت. نگاه پر هراسش را به چشمان متعجب رویا دوخت، دست او را در دست گرفت و ملتمسانه گفت:« به من نه. به خودت کمک کن.»
« چی شده، ملکا؟»
« از من نشنیده بگیر، اما تو باید خودتو نجات بدی، فرار کن.»
رویا هاج و واج مانده بود.
« این طور نگاهم نکن، رویا. عجله کن، باید از این کثافت خونه دور بشی.»
« آخه یه کلمه بگو چی شده؟»
« نپرس. فقط اینجا نمون. حیف توئه که مثل من و شهین و خیلیهای دیگه بشی.»
رویا متفکرانه به ملکا نگاه می کرد که معلوم نبود برای چه گریه و التماس می کند.
ملکا دوباره شروع کرد.« چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ پاشو برو دیگه.»
« آخه من نباید بفهمم چرا باید فرار کنم؟ از چی؟ از کی؟ همین طور سرمو بندازم پایین و توی این سرما برم بیرون؟ حالا کجا برم؟»
ملکا یک ابرویش را بالا داد و همچنانکه غضبناک به رویا نگاه می کرد، گفت:« باشه. نرو، اما نگو بهم نگفتی.»
و وقتی نگاه بهت زده ی رویا را دید، دوباره به التماس افتاد.« چرا نمی خوای بفهمی موندن به صلاحت نیست؟»
رویا گفت:« نه، جانم. هیچ دختر عاقلی این وقت شب تنها بیرون نمی ره.»
و ملکا نا امید از تلاشی بیهوده ی خود، دوباره به حیاط چشم دوخت و انگار با خودش حرف می زد، زیر لب گفت:« دختر! دیگه دختر بی دختر!»
و در همین موقع در حیاط باز شد و شهین با ناز و فخر پا به درون گذاشت. ملکا با دیدن او به سرعت به راه افتاد تا شهین او را در اتاق رویا غافلگیر نکند، و همچنانکه بیرون می رفت، دوباره گفت:« هنوزم دیر نشده رویا. بجنب!»
و از اتاق بیرون رفت.
رویا بهت زده بر جا انده بود. نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. دلشوره به جانش افتاده بود. هم از رفتن می ترسید و هم از ماندن. همچنان که با تردید خود دست و پنجه نرم می کرد، شهین و ملکا از در وارد شدند. این اولین بار بود که شهین به سراغ یکی از آنان می آمد. معمولا در اتاق ملکا می نشست و آنان را احضار می کرد.
او بی مقدمه و بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، گفت:« حاضر شو بریم. باید با من بیای.»
رویا نگاهی به ملکا و بعد به او انداخت و پرسید:« کجا؟»
« بعدا می فهمی.»
« تا نفهمم نمیام.»
شهین مثل همیشه از سماجت رویا کفری شد. غضبناک در چشمان او نگاه کرد و گفت:« این وقت شب حوصله ی کلنجار رفتن با تو رو ندارم، نکبت. رئیس کارت داره.»
رویا نفهمید چرا با شنیدن نام رئیس ذوق زده شد. پرسید:« کدوم رئیس؟»
شهین پوزخندی زد و گفت:« رئیس اعظم! انگار بخت بهت رو کرده، رتیل.»
رویا توهین او را نا دیده گرفت. پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
شهین برای لحظه ای جوش آورد، اما خشم خود را مهار کرد. نگاهی مرموز به رویا کرد و با لحنی متفاوت گفت:« خصوصیه، جونم. گفت فقط به تو و اون مربوطه.»
رویا در فکر تریع بود. احساس می کرد زندگی اش دستخوش تحول شده است و رو به بهبود می رود، اما در ته قلبش می ترسید. حرفهای ملکا بد جوری او را ترسانده بود. به هر حال به طرف کمدش به راه افتاد. دل و دماغ آرایش کردن نداشت و به آرایشی که از عصر روی صورتش مانده بود، رضایت داد. داشت لباسش را عوض می کرد که عطیه وارد اتاق شد.
« چی شده، رویا؟ می خواد تو رو کجا ببره؟»
رویا رویش را برگرداند. اصلا متوجه نشده بود شهین ملکا از اتاق بیرون رفته اند. شانه ای بالا انداخت و گفت:« نمی دونم. باید برم ببینم. میگه رئیس می خواد منو ببینه.»
« خیال می کنی پای ترفیع وسطه؟»
« خدا کنه.»
« پس چرا این قدر ناراحتی؟»
« نمی دونم چرا ملکا نگران این قضیه س.»
« از حسودیشه. فکرشو نکن، رویا جون. لابد می شه زیردست تو.»
رویا جوابی نداد. از اتاق بیرون رفت و به دنبال شهین راه حیاط را در پیش گرفت. شهین همین طور که راه می رفت دستکشهای خز دارش را به دست کرد و با هم از در بیرون رفتند. رویا گردن نهاده به تقدیر، بی هیچ واکنشی سوار پراید شهین شد و به محض اینکه در را بست، شهین بر پدال گاز فشار آورد و دنده عقب از کوچه بیرون راند.


عطیه و ملکا که برای بدرقه آنان آمده بودند، ایستادند و دور شدن اتومبیل شهین را تماشا کردند که در آن تاریکی فقط چراغهایش پیدا بود و رقص زیبای برف در زیر نور آن.
وقتی اتومبیل در پیچ کوچه ناپدید شد، عطیه به حیاط برگشت و چون دید که ملکا همچنان جلوی در ایستاده است، رو به او کرد و گفت:« چرا نمیای تو؟ می خوای ازت آدم برفی درست بشه؟»
ملکا آهسته گفت:« کاش می شد آدم برفی بشم. هر چی می شدم، وضعم از اینکه هست بهتر بود.»
عطیه که صرفا مزه پرانی کرده بود، از پاسخ تلخ ملکا جا خورد و گفت:« چی شده؟ چرا این قدر دلخوری؟»
ملکا همان طور که به مسیر اتومبیل شهین دیده دوخته بود، زهرخندی زد و گفت:« دلخور! کجای کاری؟ جیگرم داره آتیش می گیره.»
عطیه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به شوخی گفت:« ما که آتیشی نمی بینیم.»
« دیدنش چشم بصیرت می خواد که تو نداری.»
عطیه احساس کرد قضیه جدی است. گفت:« چی شده ملکا؟ امشب یه جور دیگه شده ی. چرا مرموز حرف می زنی؟»
ملکا جوابی نداد. عطیه را در میان امواج پر تلاطم کنجکاوی تنها گذاشت و راه اتاقش را در پیش گرفت. عطیه تصمیم گرفت به دنبال او برود و سعی کند از قضیه سر در بیاورد، اما بعد فکر کرد شاید حدسش در مورد ترفیع رویا درست بوده و ملکا را به آتش کشیده است و از تصمیمش منصرف شد.



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
37 رویا در سکوت به حرکت برف پاک کن نگاه می کرد که مامور پاک کردن برف از روی شیشه بود، ولی ظاهرا شدت برف بر سرعت حرکت برف پاک کن فایق می آمد، چرا که هنوز برف پاک کن نیم دایره ای نچرخیده، دوباره سطح شیشه پر از برف می شد.
شهین طبق عادت همیشگی اش ساکت بود، ولی می شد اضطراب را در چهره اش خواند. بالاخره رویا حوصله اش سر رفت، رو به شهین چرخید و گفت:« جدی تو از هیچی خبر نداری؟»
« نه.»
« ببین، درسته که ما از همدیگه خوشمون نمیاد ولی لطفا جوابمو بده.»
« گفتم که نه،نه،نه،نه! زبون آدمیزاد سرت نمی شه؟»
رویا ساکت شد و دوباره به بیرون نگاه کرد. بارش برف مانع از آن می شد که بتواند مسیر را شناسایی کند. هم از کنجکاوی کلافه شده بود و هم از طول مسیر. بنابراین گفت:« مگه داری عروس می بری که این طور یواش میری؟»
شهین شرورانه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به طعنه گفت:« آره. اونم چه عروسی!»
رویا عصبانی شد، گفت:« هر هر هر، مردم از خنده! این قدر مزه نریز.»
و دوباره رویش را برگرداند و به بیرون خیره شد. فهمیده بود سوال کردن از شهین بی فایده است. در تمام مدتی که با هم کار می کردند، شهین حتی یک بار هم به او روی خوش نشان نداده بود. اما لحظاتی بعد، شهین خودبخود شروع به حرف زدن کرد و با لحنی متفاوت گفت:« درسته چشم دیدنت را ندارم، ولی این دلیل نمی شه دلم برات نسوزه. هر چی باشه هر دو زنیم و نسبت به همجنسهام حس همدردی دارم.»
بعد نگاهی در آیینه عقب انداخت و گفت:« نمی خوام بعدها ناله و نفرینم کنی. باید بدونی من مامورم و معذور.»
رویا که وجه تشابهی در حرفهای شهین و ملکا می دید، گفت:« از حرفات سر در نمیارم.»
شهین در حالی که به سمت شرق اشاره می کرد که در پس انبوهی از ابرهای برف زا پنهان شده بود، گفت:« خورشید که بالا بیاد سر در میاری.»
شهین لب فرو بست و رویا هم دیگر سوالی نکرد. احساس می کرد حکم محکومی را دارد که او را به طرف چوبه ی دار می برند. افکارش مغشوش بود. با شناختی که از شهین داشت، تصور نمی کرد به صلاح و مصلحت او قدمی بردارد. از طرفی، تمام حرفهای او را به حساب حسادتش می گذاشت. به شدت بی قرار بود که هر چه زودتر از این تردید خلاص شود. احساس می کرد آن شب زندگی اش متحول خواهد شد و آرزو می کرد به جای شهین پشت فرمان بود و تا آخر روی پدال گاز فشار می آورد.
کنجکاو بود بداند رئیس چگونه آدمی است و در کجا زندگی می کند؟ مطمئن بود در خانه ای همچون قصر اقامت دارد، اما جوان بود یا پیر؟ بعد از لحظه ای، خیال پردازیش به او نهیب زد که حتما رئیس جوان است، زیرا رهبری باندی به این بزرگی از یک پیرمرد بر نمی آمد. رویا چهره در هم کشید و با خود گفت که نمی بایست با این سر و وضع نا مرتب می آمد.
افکاری این چنینی هر لحظه او را برای رسیدن به مقصد مشتاق تر می کرد. تصور می کرد حتما در خیابانهای بالای شهر حرکت می کنند، اما شدت برف از بیرون و بخار روی شیشه از داخل مانع دید و در نتیجه تشخیص او می شد. بنابراین شیشه را کمی پایین کشید تا بلکه بهتر ببیند، اما سرمایی که به داخل تنوره کشید، منصرفش کرد و شیشه را بالا کشید. سردش شده بود. دستهایش را با بخار دهان گرم کرد و کاپشنش را محکم تر به دور خود پیچید.
شهین نگاهی به او انداخت. لبان قلوه ای رویا از شدت سرما قرمز شده و گونه هایش نیز گل انداخته بود، که با دریای آبی چشمانش و آن ابروان باریک و بلند، عظمتی دیگر را ترسیم می کرد و شهین را به حیرت وا می داشت، به طوری که برای یک لحظه از سر تحسین آن همه زیبایی سری تکان داد و احساس کرد اگر کمی درنگ کند، از بردن دخترک زیبا و معصوم پشیمان می شود. پس همان طور که رویا آرزو داشت، بر پدال گاز فشار آورد و سرعت خودرو را روی آسفالت سفید پوش زیاد کرد.
بالاخره اتومبیل وارد کوچه ای تنگ و باریک شد. در و دیوار خانه ها رویا را به یاد زاغه نشینها انداخت و تعجب زده رو به شهین کرد و گفت:« اینجا که محله ی گداهاس!»
شهین در حالی که سعی می کرد اتومبیل را طوری در کوچه ی تنگ و یخ زده هدایت کند که به در و دیوار نمالد، گفت:« که چی؟»
« یعنی رئیس با اون همه دنگ و فنگ اینجا زندگی می کنه؟»
اتومبیل متوقف شد. شهین موتور را خاموش کرد و رو به رویا گفت:« احمق جون، اگه قرار بود مقر رئیس تابلو باشه که الان باند سر پا نبود.»
« حالا واسه چی وایسادی؟»
« پیاده شو. بقیه رو پیاده میریم. ماشین رو نیست.»
رویا از اینکه می دید آنجا آنچنان که تصور می کرد، با شکوه نیست، کمی نا امید شد اما به شوق ترفیع و آینده ی بهتر به دنبال شهین به راه افتاد. هر دو در سکوت پیش می رفتند و برای دید بهتر در آن برف و بوران که اکنون شدت گرفته بود، دست را سپر صورت کرده بودند.
محله حال و هوایی عجیب داشت. دیوارها کاهگلی و درب و داغون بود و با وجود سنگینی برف، بوی گند آشغالهایی که در کوچه ریخته بود، بینی را می آزرد. رویا کلافه شده بود، ولی همگام با شهین پیش می رفت. به کوچه ای بن بست رسیدند که دو نفر در کنار هم به سختی از آن رد می شدند. دو طرف کوچه دیواری کاهگلی و بلند قرار داشت و دری چوبی در انتها دیده می شد.
به محض اینکه به نبش کوچه رسیدند، در چوبی باز شد و دو مرد از آن خارج شدند. شهین کنار دیوار ایستاد و خود را حایل رویا کرد تا آنان رد شوند. وقتی مردها به آنان رسیدند، هر دو نیششان را تا بناگوش باز کردند و بعد از سلامی چندش آور به شهین، رویا را زیر نظر گرفتند.
یکی از آنان گفت:« بفرما، شهین خانوم. رئیس گشنه س! معطلش نکن.»
شهین بی اعتنا به آنان وارد کوچه شد و رویا هم به دنبالش، و شنید که یکی از مردها به دیگری گفت:« عجب لقمه ی چرب و نرمی!»
و شهین قدمهایش را تند کرد، چرا که می ترسید رویا چیزی دستگیرش شود. همین حالا هم از چشمان گشاد شده ی او به آشفتگی و ترسش پی برده بود.
از در چوبی گذشتند و روی پله هایی قدم گذاشتند که به حیاطی قدیمی و مخروبه منتهی می شد، داخل حیاط پر از آت و آشغال و ظرف و ظروف شکسته بود. در آن طرف حیاط نیز پلکانی در هم شکسته قرار داشت که به ساختمان می رسید. خانه ساکت و تاریک بود و وحشت رویا را بر انگیخت. شاید اگر به جای شهین با عطیه همراه بود، بازوی او را می گرفت و بر می گشت. ولی دلش نمی خواست شهین او را ترسو تلقی کند.
از پله ها بالا رفتند و وارد راهرویی بزرگ شدند. به محض ورود، رویا متوجه شد که خانه بر خلاف تصورش خالی نیست. نوری ضعیف از زیر در اتاقی در انتهای راهرو به بیرون می تابید. شهین با قدمهای سریع جلو رفت و رویا هم به دنبالش، ولی وقتی به اتاق مزبور رسیدند، شهین با اشاره ی دست رویا را متوقف کرد و خود به تنهایی داخل شد.
رویا همانجا ایستاد و به راهروی تاریک و مخروبه نگاه کرد. برای اولین بار از اینکه شهین همراهش بود، راضی بود. آن خانه احساسی بد و هراس آور در او ایجاد می کرد و در تمام این احساسات هول آور، سرما نیز اضافه شده بود.
کمی بعد، شهین از اتاق خارج شد و در حالی که دستکشهایش را در دست می کرد، گفت:« خوب دیگه، من میرم.»
رویا جا خورد. پرسی:« واسه چی منو تنها می ذاری؟»
« چیه، خانوم شجاع؟ می ترسی؟»
« نه! نمی ترسم.»
« به هر حال رئیس می خواد تو رو تنها ببینه. می فهمی که؟ محرمانه س!»
رویا که با شنیدن کلمه ی آخر کمی اعتماد به نفس پیدا کرده بود، پرسید:« پس من با کی برگردم؟»
« میام دنبالت.»
« کی؟»
« هر وقت کار تموم شد.»
« دیر نکنی.»
« چیه؟ انگار...»
« نه. نمی ترسم. برو.»
شهین با لبخندی شیطنت آمیز بر لب که رویا را در فکر فرو برد، در تاریکی گم شد.
چند دقیقه ای از رفتن گذشته و رویا هنوز مردد پشت در اتاق ایستاده بود. از آمدن پشیمان بود. نه جرات ماندن در تاریکی را داشت و نه توان داخل شدن. چند دقیقه ای گذشته بود که صدایی کلفت و پر صلابت او را به داخل فرا خواند. رویا دلشوره گرفت. می بایست چه می کرد؟ نفسی عمیق کشید و بر تردیدش فایق آمد. آهسته در را باز کرد، قدم به داخل گذاشت و از آنچه دید، حیرت کرد.
بر خلاف انتظار، داخل اتاق مرتب و با اثاثیه ای نسبتا آبرومند تزیین شده بود. میزی با دو مبل در کنار آن در گوشه ای از اتاق قرار داشت که روی آن یک بطری مشروب و دو گیلاس دیده می شد، و در گوشه ی دیگر اتاق تختخوابی دو نفره که مردی شکم گنده و کله طاس روی آن لمیده بود و با ورود رویا نیم خیز شد. رویا بی هیچ حرفی به او خیره ماند. انتظار آنچه را می دید، نداشت.
مرد گفت:« تو شماره ی دویست دو هستی، نه؟»
رویا سری تکان داد و آهسته گفت:« بله.»
مرد گفت:« و اسمت رویاس.»
رویا سعی کرد بر ترس خود غلبه کند. گفت:« بله، قربان. با من کاری داشتین؟»
مرد پوزخندی زد و گفت:« اوامری داشتم.»
و بعد از کمی مکث گفت:« شنیدم از سرشاخ شدن با مردا خوشت میاد.»
رویا تعجب کرد، جواب داد:« نه، قربان. خلاف به عرض رسوندن.»
مرد بی آنکه جواب رویا را بدهد، از جا بلند شد و به طرف رویا به راه افتاد. حالا رویا بهتر می توانست او را ور انداز کند. حدودا پنجاه ساله می نمود. سبیلی پر پشت داشت و حالت نگاهش طوری بود که حال رویا را به هم می زد، اما از آن سر در نمی آورد. مرد بی اعتنا از کنار رویا گذشت، در را قفل کرد و گفت:« حالا می بینیم خلاف به عرض رسوندن یا نه.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
38 سکوتی مرگبار بر اتاق حاکم بود، اما گوشی شنوا می توانست فریادهایی را بشنود که هر یک از زخمی کهنه سر برمی آورد و حکایت از روزهای تلخ هجران داشت. از عصر برف به آرامی شروع به باریدن کرده و مردم را به سکون وا داشته بود. پنجره ی نیمه باز به ورود ذرات برف کمک می کرد و به همراه آن سوزی سرد به داخل می وزید که پرده ی تور را به حرکت وا می داشت. و در این میان، چشمان منتظر و گریزان از خواب محمد به ذرات برف دوخته شده بود که به ناز از عرش آسمان فرود می آمد. در آن وقت شب که همه در بستر گرم خود جای گرفته بودند تا به میهمانی آرامش بخش خواب بروند، تن یخ کرده ی محمد بی اعتنا به سوز سردی که به داخل می وزید، در پی گرم شدن نبود. دلش در جایی دیگر بود و افکارش در دنیای خاطرات سیر می کرد. سوار بر بال خاطره به گذشته سفر کرد. انگار سالها از آن روز گذشته بود، یا شاید همین دیروز بود؟ نمی دانست. زمان را از دست داده بود. می بایست به یاد می آورد. پس در جستجوی چیزی دستش را دراز کرد و از داخل کمد کتابی خاک گرفته را بیرون کشید؛ کتاب شعری که خاکهای نشسته بر روی آن حکایت از گذشت طولانی زمان می کرد و به زمانی بر می گشت که همه چیز بر وفق مراد او بود.
آهسته نگاهی به طرف در اتاق انداخت. اگر چه چراغ را خاموش کرده و به نور ضعیف هوای برفی رضایت داد بود، می ترسید کسی وارد شود و راز او را در یابد.
ورقه های کهنه ی کتاب حکایت از این داشت که بارها و بارها خوانده شده است. کتابی بود که سالها پیش، وقتی رویا دخترکی خردسال بود، آن را به محمد داده و از او خواسته بود درباره اش به کسی چیزی نگوید. ظاهرا آسیه به اشعار آن کتاب عشق می ورزید و بیشتر اوقات را به خواندن آن سپری می کرد و این حس حسادت رویا را برانگیخته بود و محمد در تمام این سالها راز رویا را حفظ کرده و کتاب را دور از چشم دیگران نگه داشته بود.
اما آنچه محمد به دنبالش بود، صرفا خود کتاب نبود، بلکه قطعه عکسی بود که از همان ابتدا لای کتاب بود و رویا بی خبر از وجود آن، کتاب را به محمد داده بود. بنابراین محمد به آرامی، طوری که خاطراتش همراه خاک تکانده نشود، کتاب را تکاند و عکسی که به دنبالش بود، از لای آن بیرون افتاد.
عکس را برداشت و نگاه مشتاقش را بر آن دوخت. برای دیدن آن احتیاجی به نور نداشت. محمد بیشتر شبهای تنهایی اش را در تاریکی گذرانده بود، اما به جز این، جزییات آن تصویر بر ذهنش نقش بسته بود. از برق چشمان محمد که در آن تاریکی می درخشید، برق دلنشین و آشنای چشمانی عاشق، به راحتی می شد فهمید او تصویر چه کسی را در دست دارد.
عکسی بود از رویا در هفت- هشت سالگی که در آغوش پدرش جای داشت. با اینکه رویا در آن عکس کم سن و سال بود، محمد با نگاه کردن به آن، رویای امروز را با آن اندام کشیده و صورت زیبا در نظر مجسم می کرد. در این فکر بود که اگر رویا نیز همچون او تن به تقدیر سپرده بود، اکنون در کنار یکدیگر در این اتاق بارش برف را نظاره می کردند و این شب زیبا را با هم به صبح می رساندند. ولی افسوس که اکنون بین آن دو فرسنگها فاصله بود و پیمودن آن مستلزم صبری عظیم و دلی به وسعت دریاها.
محمد همراه با خطراتی که همچون سیل بر ذهنش هجوم می آورد، خاطراتی که در جای جای آن رد پای رویا به چشم می خورد، در کنار پنجره ایستاد و در ذهن به عکسی خیره شد و صفحه ی صاف و صیقلی آن را لمس کرد. دلش می خواست فریاد برآورد و بر سرنوشت شوم خود لعنت بفرستد. دلش می خواست دردهای کهنه ی دل را بیرون بریزد تا همه بدانند چقدر رویا را دوست دارد و نیازمند اوست.
ولی در این شب برفی و ساکت چیزی دیگر نیز بر وجود او چنگ انداخته بود، ترس. ترس از آنچه ممکن بود با آن رو به رو شود. فردا می بایست با عمویش راهی دیاری می شد که فرمانروای وجودش در آن خیمه زده بود و او از عاقبت این سفر وحشت داشت.
امشب به گونه ای غریب دلشوره داشت و نمی دانست چرا، مسلما ترس از فردا یا درد هجران دلیل دلشوره اش نبود. هر چه بود، خواب را بر او حرام کرده بود. در این فکر بود که اکنون رویا کجاست و چه می کند؟ از شدت دلشوره دل آشوبه گرفته بود. احساس می کرد پشت پرده ی زندگی رخدادی شوم در شرف وقوع است که هستی اش را به آتش خواهد کشید.
احساس می کرد فضا برایش تنگ شده است. پنجره را باز کرد و نفسی عمیق کشید. نمای شهر سفید پوش از پنجره ی اتاقش پیدا بود. نگاهی کرد و نا خودآگاه چشمانش برای یافتن ماه آسمان را جستجو کرد و ناکام از یافتن آن، زیر لب زمزمه کرد:« ای یار شبهای تنهایی م، مگه تو هر شب قاصد من نمی شدی تا پیغام منو به اون برسونی؟ پس چرا خودتو پنهون کردی؟ کاش می تونستی بهم بگی الان به محبوبم چی می گذره؟»
و مثل همیشه میل به نوشتن در او سر برآورد. حرف زدن دل پر دردش را آرام نمی کرد. هرگز نتوانسته بود آنچه را در ذهن دارد بر زبان بیاورد. پس آهسته از پنجره دور شد، پشت میزش نشست و چراغ مطالعه را روشن کرد. دفترچه ای را که رنگ سبز جلدش همرنگ تمام رویاهای شیرینش بود، روی میز گذاشت و پس از رد کردن چند صفحه ی سیاه شده، شروع به نوشتن کرد. عکس رویا را نیز روی میز گذاشته بود و در حالی که می نوشت، هر چند دقیقه یک بار به آن نگاهی می انداخت. نوشته اش را با این جمله آغاز کرد؛ به نام آنکه رویایم را برای من آفرید و سرنوشتی مقدر کرد که او را از من باز ستاند.
و سرنوشت. از تنهایی اش نوشت و گله کرد که چرا از میان این همه آشنا، غریب است؟ چرا هیچ کس نمی خواهد بداند بر او چه می گذرد و همه آرامش ظاهرش را به حساب بی خیالی اش می گذارند؟ و از عشق و دلدادگی اش نوشت و دست آخر، از درد هجران.
و همچنان که می نوشت سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد. وقتی از نوشتن دست کشید، چراغ مطالعه را خاموش کرد و به محض اینکه تاریکی بر اتاق حاکم شد، بغض فرو خورده اش ترکید و اشکهایش بی محابا بر روی گونه سرازیر شد. هرگز در تمام طول عمرش اینچنین اشک نریخته بود.
وقتی از گریستن باز ایستاد، سر را در میان دستانش گرفت و در فکر فرو رفت. هنوز دلشوره داشت. پس چرا گریه آرامش را به او باز نگردانده بود؟ دلش می خواست بداند راست است که می گویند کسی که به واقع عاشق است، حتی با وجود فرسنگها فاصله، حال معشوق را احساس می کند؟ آیا رویا در معرض خطر بود؟ آیا...؟
نه حتی تصورش لرزه بر اندام او می انداخت. رویا مغرور تر از آن بود که مروارید صدفش را به باد یغما دهد. اما اگر این چنین می شد، آیا محمد به راحتی از عشق خود صرف نظر می کرد.
با یادآوری دریای آبی چشمان عزیزترین عزیز زندگی اش، بار دیگر قلم به دست گرفت و نوشت:






قسم به بزرگی خداوند، به رحمت بی کرانش ، به عرش اعلا، به عظمت عشق و به تمام کائنات، تا آن هنگام که مرگ مرا سفید پوش و عزیزانم را سیاه پوش کند، با تمام وجود دوستش خواهم داشت.
و در حالی که اشکهایش را با انگشتان مردانه اش پس می زد، زیر لب گفت:« هر طوری که باشی، بازم با دلی لبریز از عشق می خوامت.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
39 « واسه چی در رو بستی، رویا؟ بذار بیام تو.»
عطیه دلواپس و نگران با مشت به در می کوبید، ولی هیچ صدایی از داخل اتاق شنیده نمی شد. اگر عطیه هم ساکت می شد، در آن ساعت روز، خانه در سکوتی سنگین فرو می رفت. ساعت ده بود، دخترها و حتی ملکا رفته بودند و به جز عطیه و رویا که خودش را در اتاق حبس کرده بود، هیچ کس در خانه نبود. ولی عطیه بی تاب تر از آن بود که زبان به دهان بگیرد. تا صبح با دلشوره چشم به راه بازگشت رویا بود و نگرانی اش زمانی به اوج رسیده بود که ملکا برای اولین بار ساعت شش صبح از خانه بیرون رفته و خانه را به او سپرده بود. عطیه نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. از ساعت هشت و نیم و نه، دخترها هم یکی یکی بیرون رفته بودند و مدت کوتاهی بعد، او همچنان دل نگران در آشپزخانه بود که صدای باز و بسته شدن در را شنیده بود. با عجله از آشپزخانه سرک کشیده و رویا را دیده بود که آشفته وارد اتاق شده و در را محکم به هم کوبیده بود.
حالا عطیه با ترسی که بر جانش افتاده بود، پشت در التماس می کرد که رویا در را باز کند و همچنان دستگیره ی در را بالا و پایین می کرد.
« این دیگه چه صیغه ایه؟ چرا در رو قفل کردی؟»
شاید اگر دست کم صدای گریه ی رویا به گوشش می رسید، راحت تر می توانست با قضیه کنار بیابد، ولی با شناختی که از رویا داشت، اوضاع را هشدار دهنده می دید. نگرانی و دلهره ای که از بدو فرار در وجود عطیه ریشه دوانده بود، اکنون صد چندان شدید تر بر وجودش چیره شده بود. بنابراین بعد از چند بار التماس و تهدید دیگر که همگی بی نتیجه ماند، یکراست راه اتاق ملکا را در پیش گرفت. از آنجا که با ملکا رابطه ای نزدیک بر قرار کرده بود، تا حدی به اوضاع و احوال اتاق او آشنایی داشت و پس از کمی جستجو، کلیدهای یدک اتاقها را پیدا کرد و به راهرو برگشت.
وقتی اولین کلید را در قفل انداخت، فهمید که تلاشش بی فایده است. کلید از پشت روی در بود. مکثی کرد و فکری به ذهنش رسید. سنجاق سرش را درآورد و در قفل فرو کرد تا بلکه بتواند کلید را بیندازد. و متعجب از اینکه چرا رویا در قبال این حرکات هیچ واکنشی نشان نمی دهد، به تلاشش ادامه داد و بالاخره موفق شد. سپس شروع به امتحان کردن کلیدهای یدک کرد. طولی نکشید که کلید مورد نظر را یافت و آن را در قفل چرخاند. در باز شد ولی ترس از آنچه ممکن بود با آن رو به رو شود، او را به درنگ وا داشت. بالاخره می بایست کاری می کرد. بنابراین بر ترسش غلبه کرد و به آرامی در را گشود. صدای دلخراش باز شدن در بر اضطراب عطیه افزود و آهسته سرش را داخل برد.
بخاری علاءالدین در وسط اتاق قرار داشت و با شعله ی آبی می سوخت. دو تختخواب دو نفره که تختخواب کنار پنجره به او و رویا تعلق داشت. تخت رویا خالی بود ولی تخت خودش که طبقه ی پایینی آن بود، اشغال بود. رویا روی آن خوابیده و ملافه را روی سرش کشیده بود.
عطیه آهسته جلو رفت. فضای اتاق گرمتر از فضای راهرو بود، با این حال عطیه در راهرو احساس بهتری داشت. حالا آشکارا می لرزید. وقتی نزدیک شد، پاهای رویا را که از ملافه بیرون بود، دید و تعجب کرد که او با کفش خوابیده است. برای لحظه ای نگرانی اش را فراموش کرد و عصبانی شد که رویا با کفشهای خیس و گل آلودش ملافه های او را کثیف کرده است. بنابراین با حرص طول اتاق را پیمود، خود را به تخت رساند و در حالی که قصد داشت ملافه را کنار بزند، پرخاش کنان گفت:« می شه بگی این لوس بازیها واسه ی چیه؟»
ولی رویا چنان بر ملافه چنگ انداخته بود که عطیه نتوانست آن را کنار بزند. نگاهی کرد و او را به دقت از نظر گذراند. به نظر می رسید زیر ملافه می لرزد. بنابراین عطیه به آرامی لبه ی تخت نشست و این بار با لحنی ملایم تر گفت:« چی شده، دختر؟ بذار ببینمت.»
رویا باز هم جوابی نداد.
عطیه گفت:« نصفه جونم کردی. بگو چی شده؟ دیشب کجا بودی؟»
باز هم جوابی نیامد.
عطیه هر چه فکر می کرد، عقلش به جایی قد نمی داد. بنابراین برای اینکه شاید او را به حرف وا دارد، گفت:« نکنه بازم محمد رو دیدی؟»
و از آنجا که باز هم جوابی نگرفت، فکر کرد شاید نام پژمان باعث شود رویا واکنشی نشان دهد، و گفت:« یا شایدم پژمان رو...؟»
و رویا واکنشی نشان داد. بر لرزش اندامش افزوده شد و این عطیه را ترساند. احساس می کرد این لرزشی است که از فوران آتشفشان درون وجود رویا ناشی می شود و وقتی احساس کرد گدازه های آن به صورت اشک از چشمان او جاری است، نا باورانه به ملافه که با لرزش او می لرزید، چشم دوخت. این اولین بار بود که می دید رویا گریه می کند و همچنان که صدای هق هق او اوج می گرفت، عطیه متعجب تر و در عین حال نگران تر می شد. مطمئن بود مصیبت وارد بر رویا عظیم تر از آن است که در تصور می گنجد.
عطیه که خود نیز چشمانش از اشک خیس شده بود، عزم خود را جزم کرد و با حرکتی سریع، ملافه را از روی او کنار زد. اما رویا به همان سرعت صورتش را با دستان ظریف و کشیده اش پوشاند و پشتش را به او کرد، انگار می ترسید دیده شود.
عطیه حیرت زده بر جا ماند. گریه ی رویا به جای خود، ایکه رویش را از او بر میگرفت، برایش عجیب بود. پس همچنانکه به اشکهایش مجال خودنمایی می داد، گفت:« یعنی اینقدر باهات غریبه شدم که روتو از من بر می گردونی؟»
رویا کماکان می گریست و جواب نمی داد.
عطیه گفت:« تو رو خدا بگو چی شده؟ دلم داره می ترکه. تو رو خدا یه چیزی بگو.»
و وقتی جوابی نشنید، طاقتش طاق شد، شانه های رویا را گرفت، او را به سمت خود برگرداند وبا وجود اینکه رویا مقاومت می کرد، به زور توانست دستان او را از روی صورتش کنار بزند و با دیدن صورت او جیغی کشید. نمی توانست آنچه را می دید، باور کند.
رویا چشمانش را بسته بود تا نگاهش با نگاه او تلاقی نکند، ولی عطیه چشم از او بر نمی داشت. همچنان که صدایش می لرزید، فریاد زد:« کی این بلا رو سرت آورده؟»
رویا با چشمان بسته می گریست و می لرزید. گونه های همیشه گلگونش کبود بود. گوشه ی لبش پاره شده و خون روی آن دلمه بسته بود. پای چشم راستش کبود و متورم بود. جلوی مانتواش سرتاسر پاره بود و در کل، سر و وضعی آشفته داشت.
عطیه ضجه زنان گفت:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا هیچی نمی گی؟ چرا نمیگی کی این بلا رو سرت آورده؟»
و دست آخر رویا چشمانش را گشود و به چشمان از حدقه درآمده ی عطیه نگاه کرد. چشمان آبی اش با وجود کبودی زیر آن، فروغ خود را از دست نداده بود. بای لحظه ای به عطیه خیره ماند و بعد ناگهان از جا بلند شد و به سمت در دوید.
عطیه برای لحظه ای در جا خشکش زد، اما به سرعت به خود آمد و با یک جست، در وسط اتاق به او رسید و هر دو به زمین غلتیدند، ولی از آنجا که رویا حتی در همان حال قوی تر از عطیه بود، خود را از چنگ او خلاص کرد، اما قبل از اینکه از جا برخیزد، بسته ای قرص از جیب مانتویش بیرون افتاد که فقط عطیه متوجه آن شد و رویا همچنان که بیرون می دوید، صدای وحشت زده ی او را شنید که می پرسید:« این قرصها چیه؟»
رویا برگشت، قرصها را از دست او قاپید و بیرون رفت. عطیه به خیال اینکه رویا به قصد خود کشی آن قرصها را خریده است، سراسیمه به دنبال او بیرون دوید.
بر خلاف شب و روز قبل که هوا ابری و برفی بود، حالا هوا صاف اما سرد بود، آنقدر سرد که مغز استخوان را می سوزاند. رویا در برفی که تا مچ پاهایش می رسید، رو به دیوار حیاط ایستاده بود. عطیه از شدت سرما می لرزید، اما با این حال به طرف رویا رفت، او را از پشت بغل کرد و گفت:« جون پژمان بگو چی شده؟»
رویا به آرامی برگشت و رو در روی عطیه قرار گرفت، اشکهایی را که شوری اش زخمهای صورتش را می آزرد با پشت دست پاک کرد، چشم در چشم عطیه دوخت و با صدایی گرفته گفت:« واقعا دلت می خواد بدونی این قرصها چیه؟»
عطیه بی هیچ حرفی به او چشم دوخت.
و رویا ادامه داد:« قرص زد بارداری. می فهمی یعنی چی؟»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
40 محمد از پنجره ی هواپیما به بیرون نگاه می کرد. پرواز بر فراز ابرها به او آرامش می داد. خود را به دور از هر سرابی به آرزوهایش نزدیک می دید و به گونه ای ناآشنا از حضور در آن ارتفاع خرسند بود.
ناگهان صدای عبدالله خان او را به خود آورد.« هواپیما آدمو خسته می کنه. اصلا ازش خوشم نمیاد.»
محمد سری تکان داد و برای اینکه جوابی داده باشد، گفت:« بله، خان عمو.»
عبدالله خان گفت:« وقتی رسیدیم، اولین کاری که می کنیم اینه که بریم یه هتل و چرتی بزنیم. راستش دیشب درست نخوابیدم.»
محمد در حالی که سعی می کرد لحنش زیاد معترضانه نباشد، گفت:« هتل؟ ولی خان عمو، پدرم گفت...»
« می دونم چی گفت. گفته بریم خونه ی این دکتره. ولی مگه عقلم کم شده. راحت میرم هتل، مهمون جیب خودم می شم و منت مردمو نمی کشم.»
محمد خودش را روی صندلی صاف و صوف کرد و گفت:« ولی پدرم معتقده اون می تونه در پیدا کردن رویا کمکمون کنه.»
محمد با بر زبان آوردن نام رویا شرمگنانه سرش را پایین انداخت و منتظر واکنش تند عمویش شد، ولی عبدالله خان که حالت محمد را حمل بر نفرتش از رویا تلقی کرده بود و خیال می کرد او به قصد تلافی و انتقام از جگر گوشه اش به تین همراهی تن داده است با لحنی آرام جواب داد:« من که میگم همه ی آتیشا از گور این دکتره بلند می شه.»
« چرا، خان عمو؟»
« واسه اینکه تا سر و کله ی اون توی زندگی ما پیدا شد، این دختره زد به سرش. حالا تو و بابات می گین سرمو بندازم پایین و برم خونه ی کسی که باعث و بانی بی آبروییم بوده؟»
محمد با حالتی که انگار از گفتن حرفش ابا دارد، من من کنان گفت:« ولی خان عمو، پدرم به اون گفته ما کی می رسیم... میاد فرودگاه.»
عبدالله با غیظ مشتی روی پایش کوبید و گفت:« امان از دست این عزت! اون می دونه من اسم این مرتیکه رو هم نمی خوام بشنوم، چه برسه به اینکه... استغفرالله.»
محمد حرفی نزد. از عاقبتش می ترسید. ولی ظاهرا عبدالله خان زیاد هم در فکر آن قضیه نبود، چون در حالی که رو به رو را نگاه می کرد، به آرامی گفت:« یکی نیست به این دختره بگه بچه جون چی چیت کم بود که خودتو اول عمری آواره کردی و منو این آخر عمری بی آبرو؟» محمد احساس کرد عبدالله خان قصد دارد حرفهایی نگفته را بیرون بریزد. بنابراین سکوت کرد و اجازه داد عموی پیرش به دل راحت حرف بزند.
عبدالله خان ادامه داد:« وقتی بابات آسیه رو برام تیکه گرفت، دلم می خواست خفه اش کنم. زن جوون نمی خواستم و نزدیک بود همه چی رو به هم بزنم...»
مکثی کرد و گفت:« ولی بعد دیدم اون طوری که خیال می کردم نیست... تا حالا جلوش نگفتم، ولی حقیقتا هر کی بود جا زده بود. هیچ کی مثل اون نمی تونست با اخلاق سگ من بسازه و دم نزنه... مدت زیادی نگذشته بود که امتحانشو پس داد. اون موقع بود که دنیا به کامم شد، ولی...»
عبدالله خان نفسی عمیق کشید که بیشتر به آهی سوزناک شبیه بود و ادامه داد:« ... ولی اونی که پشتمو خم کرد، دختر خودم بود نه دختر مردم... دختری که از گوشت و پوست و استخوان خودم بود.»
محمد به حرفهایی که از دل به غم نشسته ی پیرمرد بر می آمد، گوش سپرده بود و سعی می کرد در لا به لای آن کلمات پر درد چیزی بیابد که نشان دهنده ی عشق او نسبت به رویا باشد و در دل می گفت امکان ندارد پدری آنقدر سنگدل باشد که به هیچ وجه نتواند از گناه جگر گوشه اش بگذرد، ولی حرفهای بعدی عبدالله خان بر افکار او خط بطلان کشید.
عبدالله خان در حالی که دستان پیرش را مشت کرده بود، گفت:« اون باید تاوان پس بده. باید تاوان تمام این بی آبروییها رو پس بده.»
ولی عبدالله خان که زبانش به این کلمات می چرخید، دلش حکایتی دیگر داشت. او بیش از هر چیز قصد داشت واکنش محمد را ببیند و بفهمد او با این بی آبرویی چطور کنار آمده است؟ احساس می کرد اگر به جای محمد پای بیگانه ای در میان بود، راحت تر می توانست با قضیه کنار بیاید، اما اکنون نمی دانست با پسر برادرش چه کند، غافل از اینکه در پس ظاهر سرد و بی احساس محمد کوه از عشق وجود دارد که حتی بزرگترین گناه محبوبه اش نیز ذره ای از آن نمی کاهد.
عبدالله خان به گمان اینکه رنگ باختگی محمد به دلیل حس انتقام جویی است، گفت:« محمد، همینجا بهت قول میدم انتقام بی آبروییت رو از اون می گیرم.»
پس از آن تا رسیدن به مقصد، هر دو غرق در تفکر، سکوت را میهمان محفلشان کردند و هر یک در اندیشه ای خلاف تصور آن دیگری.
عبدالله خان در این فکر بود که چگونه می تواند دختر بی پناهش را که رگ حیات او بود، قصاص کند؟ و محمد از ترس اینکه مبادا عبدالله خان قصد جان رویا را داشته باشد، عزمش را جزم کرد که قبل از او رویا را بیابد.
وقتی میهماندار اعلام کرد که به زودی فرود خواهند آمد و از مسافران خواست کمربندها را ببندند، هر دوی آنان به تماشای شهر تهران که اکنون سفید پوش بود، نگاهی انداختند و هر یک از خود می پرسید پایان این سفر به کجا خواهد انجامید.
پژمان و عبدالله خان همزمان یکدیگر را دیدند. پژمان جوانی را که همراه عبدالله خان بود، نمی شناخت اما حدس می زد محمد پسر آقا عزت و نامزد رویاست. به محض اینکه آن دو از در شیشه ای گذشتند و وارد سالن انتظار فرودگاه شدند، پژمان جلو رفت و سلام کرد. عبدالله خان که با دیدن پژمان تمام آرزوهای بر باد رفته اش را به یاد آورده بود، در پاسخ به سلام او به تکان دادن سر اکتفا کرد. اما محمد به امید همکاری پژمان، به گرمی با او دست داد و خود را معرفی کرد.
پژمان بیآنکه کم محلی عبدالله خان را به روی خود بیاورد، گفت:« خیلی خوش اومدین، حاج آقا. می بخشین که همسرم برای استقبال نیومد. توی خونه موند براتون تدارک ببینه.»
عبدالله خان که با این حرف پژمان بیشتر کفری شده بود، به تندی گفت:« ما که نیومدیم عروسی!»
پژمان باز هم به روی خود نیاورد. به زور لبخندی زد و گفت:« از این طرف، لطفا. ماشین توی پارکینگه.»
عبدالله خان نگاهی غضبناک به او انداخت و گفت:« ما با تاکسی میریم.»
پژمان گفت:« ولی حاج آقا...»
عبدالله خان حرف او را قطع کرد.« به هتل هم میریم.»
پژمان مات و مبهوت ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید. محمد که اوضاع را خراب دید، به قصد دلجویی از پژمان گفت:« خان عمو توی هتل راحت ترن.»
عبدالله خان راه افتاده بود و محمد و پژمان تقریبا به دنبالش می دویدند.
پژمان با اینکه عادت نداشت خودش را سبک کند، از آنجا که خود را درگیر ماجرا می دید و سرنوشت رویا برایش مهم بود ، همچنان بی اعتنا به کم محلی عبدالله خان ، گفت:« دست کم اجازه بدین شما رو برسونم.»
تمام طول مسیر فرودگاه تا هتل به سکوت گذشت. در سالن هتل، عبدالله خان بی اعتنا به پژمانیکسره به سراغ متصدی پذیرش رفت و در خواست اتاقی دو تخته کرد. وقتی پذیرش انجام گرفت، عبدالله خان همچنان بی اعتنا به محمد و پژمان که پشت سرش ایستاده بودند، به دنبال پادوی هتل به راه افتاد.
پژمان که دیگر کفری شده بود ، جلو دوید، راه بر او بست و گفت:« آقای تیموری من باید چی کار کنم؟»
عبدالله خان غرید:« پاتو بکش کنار این یه مسئله خونوادگیه.»
و راهش را کشید و رفت.
پژمان برای لحظه ای همانجا ایستاد و او را که سوار آسانسور می شد، نگاه کرد. سپس رویش را برگرداند، نگاهی به محمد انداخت و راه خروج را در پیش گرفت. محمد نمی توانست بگذارد او برود. به کمکش احتیاج داشت. پس با چند قدم بلند خود را به او رساند و گفت:« ما باید با هم حرف بزنیم.»
پژمان به سردی گفت:« در مورد چی؟»
«رویا.»
پژمان ایستاد.موضوعی نبود که به راحتی از آن بگذرد.
وقتی پشت میزی در سالن هتل نشستند، محمد گفت:« از خان عمو دلگیر نشو. منظوری نداره.»
پژمان لحظه ای به او خیره شد و پرسید:« خیال داره چی کار کنه؟»
محمد گفت:« نمی دونم.»
پژمان کمی این پا و آن پا کرد و با لحنی مردد پرسید:« خود تو چی؟»
محمد هم مردد به نظر می رسید. گفت:« واسه چی می خوای بدونی؟»
پژمان جواب داد:« چون برام مهمه.»
محمد مانده بود چه بگوید. به یاد حرفهای عبدالله خان افتاد که می گفت پژمان مسبب فرار رویا بوده است. در این فکر بود که اگر عشق او رویا را به فرار وا داشته باشد، قاعدتا می بایست با او تندی کند.
اما از طرفی آرمانی داشت که چه بسا به کمک پژمان به آن دست می یافت. پس برای رهایی از تردیدی که به جانش افتاده بود، پرسید:« راسته که رویا منو به تو فروخت؟»
پژمان جا خورد. می دانست که پاسخ مثبت است، اما بهتر دید صلاح رویا را در نظر بگیرد. پس گفت:« نه، این طور نیست.»
محمد که متوجه تاثیر حرفش در پژمان شده و بی رنگ شدن لبان او را دیده بود، به سردی گفت:« خدا کنه راست گفته باشی.»
پژمان دلش می خواست می توانست حرف دلش را بزند و بگوید که رویا برای خاطر او مهر ننگ را بر پیشانی زده است. بگوید که او هم نا خواسته اسیر عشق رویا شده است و اگر چاره داشت، او را به همسری بر می گزید. دلش می خواست بداند در دل محمد چه می گذرد؟ آیا می بایست آرزو می کرد از رویا بیزار باشد یا عاشق او؟ به چشم رقیب به او نگاهی انداخت.چیزی کم نداشت. نمی توانست بفهمد رویا چه چیز او را به پسر عمویش ترجیح داده است؟ پژمان اصلا احساس نمی کرد چیزی دارد که برتری اش را نسبت به محمد می رساند و به واسطه ی آن می تواند به خود ببالد.
صدای محمد او را به خود آورد. جمله ای کوتاه بود، اما همچون پتکی آهنین بر قصر بلورین رویاهای پژمان فرود آمد و آن را در هم شکست. محمد به آرامی گفت:« دست خودم نیست، دوستش دارم.»
پژمان نالید:« کی رو؟
« رویا رو.»
پژمان مانده بود چه بگوید. ناخودآگاه از محمد بدش آمد. حالا می فهمید زمانی که رویا از وجود سودا آگاه شد، چه حالی داشت. حالا می بایست چه کار می کرد؟ می کوشید تا به نحوی او را از صحنه به در کند؟ بعد چه؟ سودا چه می شد؟ هر چه فکر می کرد، هیچ امتیازی نسبت به محمد در خود نمی دید. رویا را دوست داشت ولی در قبال عشق خالصانه ی محمد خود را خلع صلاح می دید. این به نفع رویا بود.
در حالی که به زور سعی می کرد لبخند بزند، گفت:« پس قصدت انتقام نیست.»
« نه.»
« می خوای چی کار کنی؟»
« اگه خدا بخواد، ازدواج.»
« با کی؟»
محمد تعجب زده به پژمان نگاه کرد. گفت:« خوب، معلومه. با رویا. کمکم می کنی؟»
« بله... بله، البته. ولی... عبدالله خان چی؟»
محمد با شنیدن نام عبدالله خان سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« نباید چیزی بفهمه.»
« باشه. منظورت رو می فهمم.»
« خوشحالم.»
« واسه چی؟»
محمد احساس می کرد پژمان پرت و پلا می گوید و درک نمی کرد چرا. و پژمان که خود به وضوح احساس می کرد نمی تواند دستپاچگی اش را پنهان کند، در حالی که از جا بلند می شد، گفت:« هر کمکی از دستم بر بیاد، می کنم.»
محمد هم از جا بلند شد، لبخندی زد و در حالی که او را بدرقه می کرد، گفت:« اگه زودتر از من پیداش کردی، بهش بگو واسه خاطر خودش دوستش دارم.»
پژمان ایستاد. سعی می کرد در چشمان او نگاه نکند. گفت:« اگه اونی نباشه که خیال می کنی چی؟»
« منظور؟»
پژمان من من کنان گفت:« خوب... بعد از این همه مدت... توی تهرون... شاید همونی نباشه که قبلا بود.»
« می دونم.»
« با این حال...؟»
« مهم نیست چه اتفاقی افتاده باشه. می بخشمش.»
« خدا کنه راست بگی.»
« خدا کرده.»
« خوشحالم.»
و این پیوندی بود که در خفا میان آنان بسته شد.
وقتی پژمان از هتل خارج شد، محمد پشت شیشه ی در ورودی ایستاد و نگاهش کرد. چنان به او خیره شده بود که انگار سعی می کرد حقیقت آنچه را از زبان عبدالله خان شنیده بود، از زیر پوست او بیرون بکشد. دستپاچگی و حواس پرتی پژمان هنگام گفتگو با او بد گمانش کرده بود، اما آیا اینها دلیلی قانع کننده برای اثبات افکارش بود؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
41 سودا آهسته لای در اتاق مطالعه را باز کرد و نگاهی به داخل انداخت؛ اتاقی که چند صباحی ماوای رویا بود. پژمان پشت میز مطالعه نشسته و از پنجره به بیرون زل زده بود. آسمان صاف و پر ستاره، اما هوا سرد بود، به طوری که برف سنگینی که باریده بود، همچنان باقی بود.
سودا نگران پژمان بود. چند شب بود که در اتاق مطالعه خلوت می کرد و پشت میز می نشست، بی آنکه کاری کند و سودا به وضوح می دید که او هر روز زردتر و لاغرتر می شود. اولین شبی که پژمان بعد از ملاقات با خانواده ی رویا به خانه برگشته بود، سودا دیده بود که او گریه می کند، اما نخواسته بود خلوتش را بر هم بزند. به خوبی می فهمید که خوشبختی اش دستخوش توفان حوادث است و عذاب می کشید.
امشب پژمان آرام تر به نظر می رسید. بنابراین سودا اشکی را که در گوشه ی چشمانش جمع شده بود، با دست سترد و طوری که پژمان را از وجودش مطلع کند، در را باز کرد و داخل شد. پژمان با شنیدن صدای در روی صندلی چرخید و با نگاه کردن به سودا که با شکم برآمده به طرف او می آمد، شرمنده از اینکه مدتها از او غافل بوده است، به رویش لبخندی زد. سودا جلو آمد، کنار میز ایستاد و خود را به جمع آوری وسایل در هم ریخته ی روی میز مشغول کرد.
پژمان در سکوت به تماشای او نشست. تعجب می کرد که چگونه جبر زمان با او کاری کرده است که نزدیک شدن تولد اولین فرزندش را به دست فراموشی بسپارد. حیران بود رویاهایی که در دوران نامزدی با سودا برای آینده شان در سر می پروراندند، کجا رفته اند؟ در این فکر بود چرا باید از کسی غافل بماند که پیش از ازدواج حاضر بود برای یک نگاهش زمین و زمان را به هم بدوزد؟
حالا سودا در کنار او به نحوی خود را مشغول کرده بود بی آنکه نگاهش کند. معلوم بود گریه کرده است. پژمان از خود خجالت کشید. دستش را دراز کرد، روی دست او گذاشت و به آرامی گفت:« چرا تا این وقت شب بیداری؟ نمیگی برای حالت خوب نیست؟
سودا نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت:«« تو خودت بیداری. اون وقت می خوای من برم بخوابم؟»
پژمان لبخندی زد و با اشاره به شکم برآمده ی او گفت:« وضع من با تو فرق میکنه، خانومم.»
سودا نگاهی به شکمش انداخت، دستی روی آن کشید و بعد دستش را حایل کمرش کرد و گفت:« نمی خواد گولم بزنی. من چیزیم نیست، ولی تو یه چیزیت هست!»
پژمان سرش را پایین انداخت و خودش را با مدادی که روی میز بود، مشغول کرد.
سودا خم شد، صورتش را مقابل صورت پژمان گرفت و گفت:« تو یه چیزیت هست، پژمان. چرا از من پنهان می کنی؟»
پژمان سکوت کرد؛ سکوتی که سودا را می ترساند، می ترسید به نقطه ی پایان رسیده باشند. پس با بغضی در گلو گفت:« به من بگو، پژمان. هر چی هست بگو. باور کن تحملش رو دارم.»
ولی پژمان انگار از بدو تولد کلامی نیاموخته و لب به سخن نگشوده بود، همچنان به میز خیره شده بود. آتشفشان خفته ی درون سینه اش بیدار شده بود و دلش نمی خواست سودا به بیداری آن واقف شود. عقلش به او نهیب می زد که سودا را دریابد، ولی دلش سازی دیگر کوک می کرد. تنها چیزی که خواهان آن بود، تنهایی بود تا در پناه آن بتواند با خود کنار بیاید.
صدای سودا را شنید که می گفت:« خیلی به خودم می بالیدم. همیشه خیال می کردم اگه یه زن و شوهر عاشق و سازگار توی دنیا باشه، اون ماییم.»
لحن سودا گله مند بود و پژمان برای لحظه ای از خودش خجالت کشید، اما بعد فکر کرد آیا سودا حق دارد گله کند؟ رویا با وجود عشقی که به او داشت، از او کم محلی دیده اما نه تنها شکایتی نکرده بود بلکه از وجود خود پلی ساخته بود تا او و سودا به هم برسند، آن وقت سودا چند شب سکوت و تنهایی او را نمی توانست تحمل کند.
سودا او را از عالم خیال به در آورد. چانه اش را گرفت، صورتش را به طرف خود برگردان و ملتمسانه گفت:« چه بلایی داره سر زندگیمون میاد، پژمان؟ چرا روزگار می خواد به زور هم که شده ما رو از هم...»
سودا حرفش را خورد. از ابراز آن وحشت داشت. برای او که عمری را عاشقانه زیسته بود، سخت بود واژه ی جدایی را بر زبان براند. واژه ای که شاید مهم جلوه نکند، ولی هر کسی به خوبی می داند دردناک ترین روزها و شبها را در خود جای داده است.
پژمان از جا بلند شد. نمی توانست بی قراری او را تحمل کند. وقتی به چشمان گریان سودا نگاه کرد که ملتمسانه بی پناهی اش را به رخ می کشید، عقل به او نهیب زد که سودا نباید تقاص بد رفتاری او را به رویا پس بدهد. بنابراین مقابل او ایستاد، شانه های لرزانش را گرفت و همین که خواست لب باز کند، سودا پیشدستی کرد.
« من وقتی خوشبختم که تو خوشبخت باشی، پژمان، و موقعی خوشحالم که تو خوشحال باشی. پس اگه خیال می کنی با کسی دیگه خوشبخت تری، من حرفی ندارم.»
پژمان جا خورد. شانه های او را تکان داد و گفت:« هیچ می فهمی داری چی میگی؟»
سودا می فهمید. به خوبی می فهمید. از روزی که رویا خانه ی آنان را ترک کرده و پژمان روز به روز آشفته تر شده و بیشتر در خود فرو رفته بود، سودا همه چیز را فهمیده بود. سری تکان داد و گفت:« اصلا دلم نمی خواد تعهدی که به من داری مانع تصمیمت بشه. من دوست ندارم هیچ کس به چشم مزاحم بهم نگاه کنه.»
« سودا...»
« لازم نیست چیزی بگی. من می دونم که اون هم از من خوشگل تره، هم جوون تر. پس...»
پژمان دستش را روی دهان سودا گذاشت. دلش نمی خواست او ادامه دهد. با دست دیگرش شانه ی سودا را گرفت و گفت:« ولی تو دوست داشتنی تری.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمله ی کوتاه اما پر مغز پژمان دریچه ی امید را به روی سودا باز کرد. همچنان که چشمان اشک آلودش را به او دوخته بود، خواست حرفی بزند که پژمان در حالی که با انگشت اشکهای او را از روی گونه می سترد، گفت:« خوشگلی رویا به من ربطی نداره. مبارک پسر عموش باشه. تنها کسی که همه چیزش به من مربوطه، تویی که با دنیا هم عوضت نمی کنم.
و لبخندی زد و ادامه داد:« قبلا می خواستیم رویا را پیدا کنیم و تحویل باباش بدیم، اما حالا قضیه فرق می کند. باید سعی کنیم زودتر از باباش پیداش کنیم و دستشو توی دست پسر عموش بذاریم.»
« ولی... من اصلا متوجه منظورت نمی شم.»
« راستش برای خودمم عجیب بود. اما واقعیتش اینه که این پسره تا سرحد جنون رویا رو دوست داره.»
« تو از کجا می دونی؟
« نا سلامتی یه هفته س باهاش در تماسم.»
این حرفها برای رویا قاصد امید و آرامش بود. حالا دیگه خیالش راحت بود که هیچ کس معبودش را از او نخواهد ستاند. با این حال باز هم اشکهایش سرازیر شد، که هم او و هم پژمان می دانستند اشک شوق است. در حالی که سرش را روی شانه ی پژمان گذاشته بود و می گریست، هق هق کنان گفت:« فقط دعا کن موقعی تو را از دست بدم که مرده باشم.»
پژمان در مقابل گریه ها و حرفهای سوزناک سودا بی دفاع بود. نمی دانست چه جوابی به او بدهد که جبران تمام حرفهای عاشقانه ی او را بکند. متاسف بود که در چند روز اخیر آنچنان در خود غرق بود که او را از یاد برده بود. همچنان که سودا سر بر سینه ی او نهاده بود و می گریست، پژمان موهای کوتاه و رنگ شده ی او را نوازش می کرد و بر بی پناهی اش دل می سوزاند. او هم گریه اش گرفته بود. هم به حال سودا، هم به حال خودش و هم به حال رویا. در این فکر بود رویا چه حرفها که برای گفتن به او داشته است و او بی رحمانه مهر سکوت بر دهانش زده بود. و خود را در نظر می آورد که درمانده تر از همه بر جای مانده بود و چاره ای نداشت جز اینکه برای همیشه عشق رویا را در گورستان سینه اش دفن کند. سودا را هم دوست داشت. از سوی دیگر، نسبت به او متعهد بود و در توان خود نمی دید بر خلاف مردانگی عمل کند. پس هنگامی که سودا کمی آرام گرفت، او را از سینه ی خود جدا کرد، اشکهایش را از روی صورت سترد و آهسته شروع به حرف زدن کرد.
« سودا.»
« بله.»
« معذرت می خوام.»
« بابت چی؟»
« بابت تمام چیزایی که بابت بعضی چیزا از گفتنش عاجزم.»
سودا بعد از گریستنی طولانی، خنده ای شیرین بر لبانش نشاند و گفت:« نمی بخشمت.»
پژمان تعجب زده پرسید:« چرا؟»
« بابت همون بابتی که میگی.»
« ای شیطون.»
اینجا بود که نقش زیبای لبخند لبان زوج دلشکسته و چهره ی درد مندشان را آذین بست.
سودا آهسته گفت:« نمیای بریم بخوابیم؟»
پژمان مکثی کرد و جواب داد:« تو برو. منم میام»
سودا لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. پژمان نگاهی به میز شلوغ و در هم و بر هم انداخت. هرگز میزش را تا این حد بلبشو ندیده بود. اول فکر کرد بعد به آن می پردازد، اما بعد از لحظه ای بهتر دید کمی آنرا مرتب کند.
دقایقی بعد، صدای او که با فریاد سودا را فرا می خواند، در خانه پیچید. سودا سراسیمه از اتاق خواب بیرون آمد، خود را به اتاق مطالعه رساند و گفت:« چه خبره؟ مردم خوابن! مطمئنم اگه حنجره ت اجازه می داد، بلند تر از این داد می زدی.»
پژمان بی اعتنا به کنایه ی سودا، در حالی که تکه کاغذی را به سمت او تکان می داد، گفت:« امروز یه خانومی هفت- هشت دفعه زنگ زد و باهات کار داشت. آخر سر کفرم رو در آورد و بهش گفتم معلوم نیست کی برگردی. این شماره رو داد و گفت هر وقت برگشتی بهش زنگ بزنی.»
« حالا این وقت شب که دیگه دیره!»
« خیلی اصرار داشت. گفت هر وقت زنگ بزنی مهم نیست.»
سودا کاغذ را گرفت، به شماره تلفن و نامی که روی آن نوشته شده بود، نگاهی انداخت و پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
« نه، ولی خیلی اصرار داشت.»
« واسه همینم این قدر زود بهم گفتی؟»
« ببخش. یادم نبود.»
سودا نگاهی به ساعتش انداخت. دیر وقت بود اما به هر حال می بایست زنگ می زد. با چند قدم بلند خود را به هال رساند و گوشی تلفن را برداشت. بعد از چند دقیقه ی نسبتا طولانی ارتباط برقرار شد.
« نسترن، منم، سودا. چی شده؟»
صدای خواب آلود دوست سودا در گوشی پیچید:« سلام، خانوم خانوما. تو که این قدر عجول نبودی!»
« ببخش که بیدارت کردم. خودت گفته بودی هر وقت شده زنگ بزنم.»
« یعنی می خوای بگی الان برگشتی خونه؟»
« نه، بابا. من با یه نابغه زندگی می کنم که مغزش عین کامپیوتر کار می کنه. حالا چی شده؟»
وقتی سودا این حرف را می زد، نگاه شیطنت آمیزش را به پژمان دوخته بود.
نسترن گفت:« ببین، راجع به بیمه ی خدمات درمانی اون مریضی که می گفتی، هنوز کمی کار داره، ولی همکارم دنبالشه.»
« زحمت کشیدی، با مزه. این بود کارت؟»
« نه، بابا. موضوع مهم تره.»
« چیه؟ نکنه خیر سرت خیال داری شوهر کنی؟»
« نه، نمکدون. امروز صبح اومده بودیم اداره ی منکرات تهرون. یکی از دخترای مرکزمون فرار کرده، داریم دنبالش می گردیم. رفته بودیم دخترایی رو که در چند روز اخیر بازداشت کردن، ببینیم.»
« خوب؟»
« بگو چه کسی رو دیدم؟»
« بیست سوالیه؟»
« دانشمند، همون دختره رو که دو- سه ماه پیش آورده بودیش کرج.»
سودا وا رفت. انگار سطلی آب سرد رویش ریخته بودند. هیجان زده فریاد زد:« مطمئنی؟»
با صدای فریاد او پژمان از اتاق بیرون آمد و با ابروان در هم کشیده از تعجب در کنار او ایستاد.
« آره. منم باورم نمی شد، ولی خودش بود. وقتی منو دید، رنگش پرید اما خودشو زد به کوچه ی علی چپ.»
سودا نمی دانست چه بگوید. زبانش بند آمده بود.
نسترن ادامه داد:« سودا راست می گفتی فامیل شوهرته؟ این دختره دست هر چی لات ولگرده، از پشت بسته.»
سودا آهسته گفت:« امکان نداره!»
و مکثی کرد و پرسید:« جرمش چیه؟»
« فساد اخلاقی.»
حالت چهره ی سودا، پژمان را به شدت کنجکاو کرده بود و دائم با اشاره ی سر می پرسید موضوع چیست. نسترن کماکان حرف می زد.
« سودا جون، اگه همون موقع که آوردیش پیش ما، گفته بودی فراریه، نمی ذاشتیم کار به اینجا بکشه. اما اینی که من می دیدم، دیگه اصلاح پذیر نیست.»
سودا همچنان بهت زده از آنچه می شنید، نگاهش را به پژمان دوخت و جواب داد:« همین دختر به قول تو اصلاح ناپذیر، چند تا عاشق سینه چاک داره که پاش وایسادن. به هر حال باید فکری به حالش بکنم. متشکرم که خبرم کردی.»
وقتی سودا خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، پژمان که فهمیده بود موضوع مربوط به رویاست، بی آنکه به جمله ی طعنه آمیز سودا اعتنایی کند، پرسی:« موضوع چیه؟«
سودا لحظاتی طولانی به پژمان خیره شد. سپس گفت:« توی زندانه.»
لازم نبود از کسی نام ببرد. به خوبی می دانست که پژمان می داند.
پژمان مات و مبهوت به او نگاه کرد. آیا می بایست از روزگار گله می کرد که آدمها را در کوچه پس کوچه های سرنوشت سر راه یکدیگر قرار می دهد، یا از خودش که برای انتقال از شهر زادگاه رویا اقدام کرده و چندین نفر را آواره کرده بود؟
در حالی که بغض راه گلویش را سد کرده بود، با صدایی گرفته گفت:« آقای تیموری حق داره. همه ش تقصیر منه.»
سودا تعجب زده گفت:« چرا؟»
« اگه همونجا می موندم و مثل ترسوها فرار نمی کردم، نه اون فرار می کرد، نه زندگی ما به اینجا می کشید.»
نفس در سینه ی سودا حبس شد. لرزان گفت:« یعنی می خوای بگی...؟»
« نه، سودا. می خوام بگم می بایست می موندم و به رویا می فهموندم دنیای اون با دنیای من فرق می کنه. اگه همون موقع از وجود تو با خبر می شد، کار به اینجا نمی کشید.»
سودا گفت:« نگران نباش، پژمان. همه چی درست می شه؟»
پژمان نگاه غمزده اش را به او دوخت. آیا به راستی همه چیز درست می شد؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
42 فضای ساکت و سنگین خیابان برف گرفته، محمد غمزده را دلگیرتر می کرد. بی قرار منتظر در کنار پژمان طول پیاده رو را بالا و پایین می رفت و دست آخر خسته از تکرار، از حرکت باز ایستاد. احساس می کرد پاهایش تاب تحمل بار اندوه درونش را ندارد. پژمان همچنان رژه می رفت و محمد در این اندیشه که چه نیرویی او را اینگونه به حرکت وا می دارد، نگاهی به خیابان یک طرفه انداخت که در آن مدت فقط چند خودرو از آن عبور کرده بود. ولی خلوتی خیابان نبود که محمد را به وحشت می انداخت، بلکه تصور حضور رویا در پشت دیوار بلند و خاکستری رنگی که پیش رویش قرار داشت و عاقبتی که در انتظارش بود، نفس را در سینه ی او حبس کرده و ترس را بر وجودش غالب کرده بود. خسته از انتظار، به طور مداوم اطراف را می پایید، انگار می ترسید نگاههای ریشخند کنان او را زیر نظر گرفته باشد.
برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و دانه های ریزش تن یخ زده ی او را می سوزاند. پژمان کنار محمد ایستاد، دستانش را با بخار دهان گرم کرد و گفت:« پس چرا این قدر معطلش کردن؟»
محمد نگاهی به در بزرگ و آهنین زندان انداخت و گفت:« ما رو که هیچ کاره ایم، از دیروز تا حالا علاف کردن. می خوای اونو که اصل کاریه، به سه شماره بفرستن بیرون؟»
پژمان دو روز قبل به آنجا مراجعه کرده و جواب شنیده بود که فقط اعضای خانواده ی شخص زندانی حق ملاقات با او را دارند و پس از تحقیق پی برده بود که می تواند رویا را به قید ضمانت آزاد کند، اما از آنجا که او به سن قانونی نرسیده است، فقط او را تحویل خانواده اش می دهند. بنابراین پژمان مجبور شده بود به سراغ محمد برود تا با هم ادام کنند. صبح روز بعد، او و محمد به کمیته ی مرکزی رفته بودند. محمد با ارائه ی مدرک ثابت کرده بود که پسر عموی اوست و چون در موقعیت فعلی هیچ امکاناتی نداشت، پژمان ضمانت رویا را کرده بود.
حالا دو- سه ساعتی بود که بیرون در منتظر بودند تا رویا بیرون بیاید.
محمد گفت:« میگم بیا بریم سراغ نگهبانه و ازش بپرسیم چی شد.»
پژمان گفت:« اون بنده خدا از کجا بدونه؟»
« خوب، شاید بدونه. حالا پرسیدن که ضرر نداره.»
هر دو یه راه افتادند. محمد به سرعت و پژمان با تانی. قدمهای سریع محمد به پژمان می فهماند که او صرفا حرف نمی زند بلکه از صمیم قلب عاشق است؛ عاشق کسی که به عشق او پشت پا زده بود. پژمان جرقه های عشق را در قدمهای مشتاق او می دی. خود نیز مشتاقانه قدم بر می داشت، اما به سستی. می دانست می رود تا عشق خود را فدای عشق بزرگ و با شکوه مردی کند که انصافا سزاوار تر از او بود. بنابراین آهسته قدم بر می داشت و سعی می کرد دل ناراضی اش را راضی به کاری کند که به صلاح همه بود.
وقتی جلوی در رسید، با دیدن محمد که به انتظار او این پا وآن پا می کرد، فهمید که خود باید پیشقدم شود. پس جلو رفت و آنچه را می خواست، از نگهبان پرسید.
نگهبان گفت:« من اینجا وایسادم، آقا. از اون تو که خبر ندارم.»
لهجه داشت و پژمان از لهجه ی او تشخیص نداد اهل کجاست. گفت:« ولی آخه دو ساعته ما معطلیم.»
نگهبان گفت:« گفتم که به من مربوط نیست.»
پژمان شانه ای بالا انداخت و به محمد ملحق شد.
چند دقیقه بعد، نگهبان در حالی که به دقت آن دو را زیر نظر گرفته بود، پرسید:« قوم و خویشته؟»
پژمان ابتدا به محمد و بعد به نگهبان نگاه کرد و پرسید:« کی؟»
« همین که قراره آزاد بشه.»
پژمان دوباره به محمد نگاه کرد و وقتی دید او خیال جواب دادن ندارد، گفت:«آره.»
نگهبان گفت:« زنه یا دختر؟»
پژمان جواب داد:« دختره. هفده سالشه.»
« چه کار کرده؟»
« راستش... راستش درست نمی دونم.»
نگهبان پوزخندی زد و گفت:« همین که آوردنش اینجا، معلومه چه کاره س.»
محمد منقلب شد. نمی توانست به راحتی چنین توهینی را هضم کند.
پژمان سرش را پایین انداخت و با نوک کفش به آرامی مشغول بازی با برف شد.
نگهبان ادامه داد:« اینان که مملکتو به لجن می کشن. بهتره بمیرن و...»
محمد بقیه ی حرفهای او را نمی شنید. احساس خشم و شرمندگی دریچه ی گوشهایش را به روی هر صدایی بسته بود. احساس می کرد دنیا و آنچه در آن است، در سکوتی سنگین و وحشت زا فرو رفته است. بی هیچ کلامی سرش را پایین انداخت و به آرامی راهش را به طرف انتهای خیابان کج کرد. توان ماندن را در خود نمی دید. می بایست می رفت تا بلکه در تنهایی بتواند آنچه را شنیده بود برای خود توجیه کند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پژمان که حواسش به نگهبان بود، مدتی طول کشید تا متوجه شد محمد از او دور می شود و بی اعتنا به نگهبان که همچنان حرف می زد، به سمت او دوید.
« هی، کجا میری؟»
« تحملشو ندارم. نمی تونم هضم کنم.»
« این بود اون عشقی که سنگشو به سینه می زدی؟ این بود ظرفیتت؟ تو با حرف یه نگهبان که تازه تو رو نمی شناسه، این طور جا می زنی. پس وقتی گوشه و کنایه های دوست و آشنا رو بشنوی که مطمئنا می شنوی، می خوای چی کار کنی؟»
حق با پژمان بود. در واقع، محمد پیش از این فکر مه چیز را کرده بود و می دانست چه چیز در انتظار اوست، اما در واقعیت با آن رو به رو نشده بود. به آرامی گفت:« حق با توئه، اما باید با خودم کنار بیام. خودمو برای برخورد با رویایی آماده کنم که این یارو ازش حرف می زد.»
« می خوای از واقعیت فرار کنی؟»
« نه. اما به نظرم هنوز قبولش نکردم. میرم باهاش کلنجار برم.»
پژمان نمی دانست چه بگوید. پرسید:« بهش چی بگم؟»
« همه چی رو.»
« همه چی چیه؟»
محمد نگاه غمزده اش را به او دوخت و گفت:« بگو دوستش دارم. بگو با دل صاحاب مرده م کنار اومده م، فقط باید با عقل لعنتی م کنار بیام.»
« ولی...»
محمد نایستاد تا بقیه ی حرف پژمان را بشنود و در پیچ خیابان از نظر ناپدید شد.


پژمان کلافه به دیوار تکیه داده بود و می اندیشید اکنون باید به رویا چه بگوید؟ غرق در افکار متضاد به زمین خیره شده بود که صدای نگهبان توجهش را جلب کرد.
« صبر کن خانوم، برگه ی ترخیصت کو؟»
پژمان سرش را بالا کرد و رویا را دید. در حالی که دستان ظریف و کشیده اش در دو طرف اندام بلند و خوش ترکیبش آویزان بود، مقابل نگهبان ایستاده بود. دستش را بالا آورد و ورقه ای را به دست نگهبان داد.
نگهبان به ورقه نگاهی انداخت و گفت:« وایسا! باید تو رو تحویل ضامنت بدم.»
و در کمال نا باوری، پژمان صدای رویا را شنید که گفت:« بکش کنار، نفله! ضامن دیگه کدوم خریه؟»
نگهبان سلاحش را به نشانه ی تهدید بالا آورد و پژمان برای اینکه غایله را ختم کند، به سرعت جلو رفت و رو به نگهبان گفت:« من اینجام. از زحمتتون ممنونم.»
رویا با شنیدن صدای پژمان در جا میخکوب شد. باور نمی کرد درست می شنود. جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند. نمی دانست باید خوشحال باشد یا متاسف.
نگهبان گفت:« ورش دار برو. بهتره از تو خیابونا جمعش کنی.»
پژمان سری تکان داد و آهسته خطاب به رویا گفت: « بیا بریم.»
رویا بی آنکه سرش را بالا کند، چرخی زد و به دنبال او به راه افتاد. پژمان اتومبیلش را آن سوی خیابان پارک کرده بود. همچنان که به آن سمت می رفت، سرش را برگرداند و نگاهی انداخت. رویا آهسته و سر به زیر به دنبالش می آمد. به اتومبیلش رسید، سوئیچ را درآورد و به محض اینکه خواست در را باز کند، صدای قدمهای سریع رویا توجهش را جلب کرد. رویش را برگرداند و رویا را دید که به سمت انتهای خیابان می دود، به همان سمتی که ساعتی پیش محمد پیموده بود. پژمان برای لحظه ای در جا میخکوب بود. سپس به خود آمد و به سرعت شروع به دویدن به دنبال او کرد.
رویا سریع تر از آن می دوید که از دختران انتظار می رود و پژمان بی توجه به موقعیت اجتماعی و خصوصیت شخصی اش بی محابا او را دنبال می کرد. بالاخره پس از طی مسیری نسبتا طولانی، به او رسید و بازویش را گرفت. رویا سعی کرد دستش را از دست او بیرون بکشد، و وقتی تلاشش بی نتیجه ماند، فریاد کشید:« چی از جونم می خوای؟»
پژمان نفس زنان گفت:« آروم باش، رویا. باید باهات حرف بزنم.»
رویا با شنیدن نام خود از زبان پژمان، سست شد و از تقلا دست کشید. این اولین بار بود که پژمان، مردی که رویا زندگی اش را برای خاطر او به تباهی کشانده بود، با این لحن نام او را بر زبان می آورد. برای لحظه ای به او خیره شد. راه بازگشتی وجود نداشت. دیگر هیچ نیرویی نمی توانست خوشبختی اش را به او باز گرداند.
آهسته بازوی خود را از دست او بیرون کشید و با لحنی نه چندان خوشایند گفت:« ما هیچ حرفی نداریم به هم بزنیم، آقا پسر. حالا بزن به چاک!»
پژمان بهت زده به او خیره شده بود. آنچه را می شنید، باور نمی کرد.
رویا دستی به بارانی سیاه رنگش کشید، آن را صاف و صوف کرد و گفت:« شیر فهم شد، آقای دکتر؟!»
پژمان سری تکان داد. زبانش بند آمده بود. پس در حالی که سعی می کرد بر حیرتش فایق آید، گفت:« ولی من حتما باید باهات حرف بزنم.»
رویا پوزخند زنان گفت:« چیه؟ برام نقشه داری؟»
پژمان کفری شده بود. پرخاش کنان گفت:« بسه دیگه! راه بیفت بریم.»
رویا جا زد. خود نیز باور نمی کرد این اوست که این حرفها را می زند. سرش را پایین انداخت و تحت فرمان نیروی عشق که هنوز بر وجودش حاکم بود، به دنبال پژمان به راه افتاد.
کمی جلوتر، رویا مقابل مغازه ای ایستاد و گفت:« هی، وایسا.»
پژمان ایستاد و رویش را برگرداند.
رویا در حالی که دستهایش را در جیبی بارانی اش کرده بود، گفت:« داری یه دویست- سیصد تومنی بهم بدی؟»
پژمان پرسید:« می خوای چی کار؟»
رویا جلو رفت، دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:« دویست- سیصد تومن که بازجویی نمی خواد.»
پژمان سری تکان داد، دست در جیب شلوارش کرد، دسته ای اسکناس بیرون آورد و از میان آن، اسکناسی هزار تومانی بیرون کشید و در دست رویا گذاشت. رویا بی آنکه تشکر کند، به طرف مغازه به راه افتاد و همزمان گفت:« وضعت بد نیست، دُکی.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
43 پژمان حیران مانده بود. خوشحال بود که محمد نماند تا رویا را در این حال و روز ببیند. کم کم ترس و تردید بر وجودش غلبه می کرد. پشیمان بود که به محمد قول داده است با رویا صحبت کند. به چنین موجودی چه می توانست بگوید؟
رویا از مغازه بیرون آمد و در میان چشمان بهت زده ی پژمان سیگاری از پاکت سیگاری که خریده بود، درآورد. پاکت سیگار را در جیب گذاشت، سپس کبریت کشید، سیگارش را روشن کرد و در حالی که به طرف پژمان می رفت، پکی عمیق به آن زد و با نزدیک شدن به پژمان، دود سیگارش را در صورت او فوت کرد و گفت:« خوب، حالا می تونیم بریم.»
پژمان با دست دود سیگار را پس زد و پرخاش کنان گفت:« این اداها چیه در میاری؟»
رویا دود پک دوم را از دهان بیرون فرستاد و با نگاهی تهدید آمیز به او، گفت:« صداتو بیار پایین. دلخوری، ولم کن برم.»
پژمان چند لحظه به او نگاه کرد، سپس بی هیچ حرفی به طرف اتومبیل به راه افتاد. همان نگاه کافی بود تا دوباره رویا را خلع سلاح کند. سیگارش را به گوشه ای پرت کرد و به دنبال او روانه شد. از اینکه خود را وا می داشت چنین رفتاری پیشه کند، در دلش آشوبی به پا بود، اما برای ارضای حس انتقام جویی خود و خلاصی از دست پژمان، راه دیگری به ذهنش نمی رسید.
بالاخره به اتومبیل رسیدند. این بار پژمان ابتدا در را برای رویا باز کرد و بعد از اینکه او سوار شد، خود اتومبیل را دور زد، پشت فرمان در کنار او قرار گرفت و حرکت کرد.
در سکوت خیابانها را طی می کردند. رویا به یاد رویاهای سراب گشته اش افتاده بود؛ رویاهایی که برای تحقق بخشیدن به آن، زندگی اش را به تباهی کشانده بود. چقدر دلش می خواست لب به سخن می گشود و می گفت تا چه حد دوستش دارد و عشقش او را به کجا کشانده است، اما عقل به او نهیب می زد و از این کار بازش می داشت.
در دل پژمان نیز آشوبی به پا بود و احساسات متضاد دست از سرش بر نمی داشت. خوشحال بود که سرانجام رویا را یافته است و او را در کنار دارد. در عین حال می دانست که نباید احساسش را بروز دهد. دلش نمی خواست دوباره او را به دنیای خیال برگرداند و بیهوده امیدوارش کند. پس برای اینکه ذهن او را از اینکه مشتاقانه به دنبالش می گشته است، منحرف کند و به جانب کسی برگرداند که قول پیدا کردن رویا را به او داده بود، گفت:« محمد ازم خواست ضمانتت رو بکنم.»
جمله ی کوتاه و ناگهانی پژمان همچون نیزه ای قلب رویا را نشانه رفت. شنیدن نام محمد به وضوح حالش را دگرگون کرد و از آنجا که می دانست این تغییر بر پژمان نیز پوشیده نماند، برای اینکه ذهن او را از ترسی که به وجودش افتاده بود، منحرف کند، پاکت سیگارش را از جیب درآورد، سیگاری روشن کرد و همچنان که دود آن را بیرون می داد، گفت:« بیجا کرد. کسی از اون کمک نخواسته بود.»
پژمان ته دلش از این بی اعتنایی خوشحال شد، اما قولی داده بود که می بایست به آن عمل می کرد. پس گفت:« می خواد باهات ازدواج کنه.»
نفس رویا بند آمد. فضای داخل اتومبیل برایش تنگ شده بود و احساس خفگی می کرد. به بهانه ی بیرون راندن دود سیگار، شیشه را پایین کشید و در حالی که سینه ی پر دردش را از هوای سرد و تازه پر می کرد، گفت:« چه خیال باطلی!»
پژمان نگاهی به او کرد و گفت:« عاشقته، بیشتر از اونچه تصورشو بکنی. آدم عاقل یه عشق با شکوه رو از دست نمی ده.»
رویا به سرعت به سمت او برگشت، اخمهایش را در هم کشید و گفت:« راستی؟»
پژمان به خوبی منظور او را می فهمید. چقدر دلش می خواست به او می گفت که دوستش دارد، به عشقش ارج می نهد و اگر او نمی گریخت، شاید قضیه فرق می کرد و سرنوشتشان در هم گره می خورد. اما می دانست که این به صلاح هیچ یک از آنان نیست و گفت:« اون تو رو می خواد، باید باور کنی.»
رویا ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و با لحنی کنایه آمیز گفت:« محمد این رویا رو نمی خواد. اونی رو می خواد که قبلا می شناخت.»
و در حالی که تقریبا فریاد می کشید، گفت:« برو بهش بگو اون رویایی که تو می شناختی، مرد. می فهمی؟ مرد.»
بغض راه گلویش را بست و با لحنی آرام تر ادامه داد:« چرا دست از سرم ور نمی دارین؟ چرا نمی ذارین به درد خودم بمیرم؟»
پژمان آشفتگی رویا را احساس می کرد و از آشفتگی او آشفته شده بود. می بایست به نحوی تسکینش می داد. در مقابل محمد نیز مسئولیتی داشت. گفت:« تو اشتباه می کنی. محمد تو رو همین جوری که هستی می خواد.»
رویا نگاهش را معطوف پژمان کرد. دلش می خواست می توانست حرف او را باور کند. به عشق و عاشقی اهمیت نمی داد، اما از آوارگی و زندگی در لجنزار خسته شده بود. دلش می خواست در خانه ای امن در کنار مردی قابل اعتماد در آرامش زندگی کند، اما به خوب می دانست نه محمد و نه هیچ کس دیگر در این شرایط تن به ازدواج با او نمی دهد. پس گفت:« مزخرف میگه. شعار میده. اگه منو ببینه، نظرش عوض می شه. واقعیت با خیال فرق می کنه.»
پژمان لبخندی زد و گفت:« از کجا می دونی تو رو ندیده؟»
رویا وحشت زده چشمان آبی اش را به پژمان دوخت.« یعنی می دونه؟»
« آره. می دونه. مگه نه اینکه تو رو از اونجا بیرون آورد؟»
رویا جوابی نداد.
پژمان ادامه داد:« اگه خودم باهاش حرف نزده بودم، منم باور نمی کردم... باید خودت بودی و می دیدی که...»
پژمان همچنان حرف می زد و رویا نا باورانه گوش می کرد. به قدری حواسش متوجه پژمان بود که نفهمید چطور گذشت و ناگهان متوجه شد که اتومبیل توقف کرد. کوچه به نظرش آشنا می آمد. پرسید:« منو کجا آوردی؟»
« خونه ی خودم. از همینجا با محمد تماس می گیریم تا...»
رویا پرخاش کنان گفت:« کور خوندی.»
و با یک حرکت در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد.
پژمان فریاد زد:« کجا می خوای بری؟»
« همونجایی که تا حالا بودم.»
« همونجا که تو رو به ان ریخت درآورد؟»
رویا خم شد، بازویش را لبه ی پنجره ی اتومبیل گذاشت و گفت:« نه. همونجا که تو روانه م کردی.»
جمله ی طعنه آمیز رویا همچون آبی سرد بر تن تب دار پژمان فرو ریخت. رویا هم او را محکوم می کرد و این خارج از توانش بود. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش لرزان و لحنش ملتمسانه بود. گفت:« خواهش می کنم، رویا. به ما فرصت بده همه چیز رو درست کنیم.»
رویا فکر کرد اگر هفته ی پیش چنین درخواستی از او می کردند، به راحتی آن را می پذیرفت، اما اکنون چگونه می توانست؟ پس در حالی که سعی می کرد اندوه موجود در صدایش آشکار نشود، گفت:« دیگه دیر شده. خیلی دیر.»
و راه افتاد که برود.
پژمان دستپاچه از اتومبیل پیاده شد و فریاد زد:« جواب محمد رو چی بدم؟»
رویا ایستاد. مکثی کرد، سپس رویش را برگرداند، جلو آمد، مقابل پژمان ایستاد و گفت:« بهش بگو دنیا حقیقته نه خیال. بگو به جای خیالبافی، دنیا رو لمس کنه. بگو دنیا خیال نیست، واقعیته. بگو دنیا و سرنوشت آدما یه حقیقت تلخه، نه یه رویای شیرین.»
و رفت و پژمان را سرگردان در میان یافته های تلخش باقی گذاشت. پژمان می دانست برای اینکه به راحتی گذاشته بود رویا برود، ملامت می شود، ولی آیا یارای مقابله با او را داشت؟



رویا بی خبر از حال پژمان، می رفت تا هر چه سریع تر از آن کوچه خارج شود و خلوتی بیابد و بغض فرو خورده اش را رها کند. دلش می خواست با صدای بلند گریه کند.حالا می دانست محمد بر خلاف تصور او به اجبار پدرش به ازدواج با او رضایت نداده بود و از اینکه می دید همان کاری را با او کرده بود که با خودش کرده بودند،عذاب می کشید. همچنان در خیابانهای پوشیده از برف راه می رفت و فکر می کرد.نمی دانست چه کند. نه دلش می خواست پیش برود، نه راه بازگشت به رویش باز بود. هیچ چاره ای نداشت جز اینکه همچنان بگریزد، تنها واقعیت پیش رویش این بود که به لجنزار ملکا و شهین بازگردد، چرا که خود را لایق چیزی جز این نمی دید.
دلش می خواست خیال محمد و پژمان را از سر بیرون کند. دلش می خواست هر چه زود تر به خانه برسد تا در کنار عطیه تسکین یابد و راز دل بگوید. می خواست ملکا را به باد انتقاد بگیرد که چرا گذاشته است او در بازداشت بماند؟
و غرق در این افکار به خانه رسید و زنگ زد. جوابی نیامد. به در کوبید، باز هم جوابی نیامد. خسته از انتظار و نگران از اینکه چه اتفاقی افتاده است، زنگ خانه ی همسایه را به صدا در آورد که ساکنش پیرزنی تنها بود.
پیرزن در را باز کرد و رویا را شناخت. گفت:« تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه با بقیه نرفتی؟»
رویا وحشت زده نالید:« کجا؟»
پیرزن بی خبر از توفانی که به جان رویا افکنده بود، گفت:« همه شون رفتن. ملکا خانوم اسباب کشی کرد. نمی دونم کجا رفت. همین پریروز...»
رویا بهت زده به پیرزن نگاه می کرد. بقیه ی حرفهایش را نمی شنید. چه فرقی می کرد؟ او را رها کرده بودند، بار دیگر تنها و بی پناه مانده بود، و این بار حتی وسایل شخصی اش را نیز از دست داده بود. سرش روی تنش سنگینی می کرد. پیرزن همچنان حرف می زد که او به راه افتاد و با دلی لبریز از درد از کوچه بیرون رفت. به کجا می توانست برود؟ کجا را داشت؟ حتی عطیه هم او را تنها گذاشته بود. به چه کسی می بایست اعتماد می کرد؟ او را همچون زباله دور انداخته بودند. اکنون هیچ چیز نداشت که به آن ببالد. نه غروری برایش مانده بود، نه پاکدامنی اش. آنچنان خوار و پست شده بود که به هیچ نحو نمی خواست حقی برای خود قایل باشد.
برف شدت گرفته بود و خورشید پنهان در پس ابرهای خاکستری می رفت تا در افق رو پنهان کند. رویا درمانده و مستاصل راه می رفت. می بایست چاره ای می اندیشید و سر پناهی می یافت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
44 نمی دانم از کجا شروع کنم و کدام نقطه به پایان برسانم، چرا که اعتراف به آنچه در ذهن دارم، برایم دشوار است. می خواهم از عشق بگویم و از فراق، که به راستی هر یک همچون نیزه ای سمی در قلبم فرو می رود و قصد نابودی ام را دارد. می خواهم بنویسم و می دانم او هرگز نوشته ام را نخواهد خواند و اگر هم روزی بر این نوشته ها دست یابد، به مفهومش پی نخواهد برد. خدایا دل شکسته ام را چه موقع مرهم خواهی نهاد و محبوب سنگدلم تا کی قصد عذاب مرا دار؟





محمد قلمش را زمین گذاشت و از پنجره به شهر پوشیده از برف دیده دوخت. از بعد از ظهر یک بند برف می بارید و خیال بند آمدن نداشت. سکوتی سرد بر همه جا حاکم بود. محمد نگاه غمزده اش را از شهر بر گرفت و با دستی لرزان قلم را بر روی کاغذ دواند.





چندی است آسمان دلگیر است و آرام و صبورانه می بارد. بارشش بر دلم می نشیند، چرا که با نگاه کردن به آسمان دلگیر به یاد ابرهای سیاه و متراکم وجودم می افتم که اشک می طلبد، ولی بغض قهر کرده ام خیال آشتی ندارد. نمی دانم چه بر سرم خواهد آمد. امروز حرفهایی شنیدم که همچون آبی سرد روی سرم فرود آمد. می ترسم از خودم، از او، از آنچه بر سرمان خواهد آمد. می خواهمش، اما آیا تاب تحمل نیش و کنیه ها و نگاههای تمسخر آمیز این و آن را خواهم داشت؟





دوباره نوک قلمش از کاغذ جدا شد و همان طور که لبه ی پنجره نشسته بود، به بیرون نگاه کرد و در فکر فرو رفت. نفهمید چه مدت طول کشید تا دوباره شروع به نوشتن کرد و این بار محکم تر از قبل قلم را بر کاغذ نشاند.





خواهم داشت. تاب تحمل هر نا ملایمی را خواهم داشت مگر... مگر اینکه مرا نخواهد. چرا نماندم و خود به استقبالش نرفتم؟ آیا سرزنشم نخواهد کرد؟ آیا خواهد فهمید برای این بود که می خواستم دل بی قرارم را آرام کنم یا همچون همیشه رفتنم را به حساب بی خیالی ام خواهد گذاشت؟





محمد پنجره را باز کرد. نفسش تنگ شده بود. نیاز به هوای تازه داشت. با باز شدن پنجره، هوای سرد به داخل تنوره کشید. محمد مشتاقانه آن را به درون سینه فرستاد و دوباره نوشت:


به خوبی احساس می کنم که خورشید وجودم راه غروب را در پیش گرفته است؛ غروبی که شاید هرگز شاید طلوعی به همراه نداشته باشد و این لحظات برای همیشه در گورستان سرنوشت مدفون باقی نماند...



چقدر دوست دارم دنیا را پایان بخشم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را ندارم... چگونه می توانم به این زندگی ادامه دهم؟ بند بند وجودم در حال فرو پاشی است. به خوبی احساس می کنم تمام رگهای بدنم منقبض شده اند، چشمانم نای نگاه کردن ندارد، توان خنده از لبانم سلب شده است، و تمام اینها برای خاطر کسی است که برایم پشیزی ارزش قایل نیست. هر چه می کوشم خود را قانع کنم که از او بیزار باشم، بیهوده است. چقدر دلم می خواست می توانستم همان کاری را با او کنم که او با من کرد. دلم می خواهد فریاد برآورم مگر او کیست که گذاشته ام این گونه بر روح و جسم و هستی ام چنگ بیندازد، وجودم را به آتش بکشاند و خود به عشوه و ناز روی برگرداند؟ غیر از این است که نا غافل او را به قلبم راه دادم و او بود که نتوانست در آن جا خوش کند؟ پس مرا چه باک، که من میزبانی شایسته بودم و او میهمانی بی لیاقت. چقدر دلم می خواست می توانستم از او متنفر باشم، اما افسوس!






قلم کاغذ از میان انگشتان مردانه ی او رها شد. قلم نقش زمین شد و کاغذ به آرامی همراه باد در فضای برفی شناور گشت، به طوری که پس از چند لحظه، چشمان محمد دیگر قادر به دیدن آن نبود. باد حرفهای دل او را می برد تا در گوشه ای از آن شهر بزرگ آنرا زیر خروارها برف دفن کند. و محمد بی اعتنا به آسمان خیره شده بود. انگار می خواست در دل تاریکی به روی خوش زندگی بیابد.
صدای زنگ تلفن او را از دنیای فکر و خیال بیرون آورد. این همان چیزی بود که از بعد از ظهر او را اسیر آن کرده بود. پس شتاب زده از جا برخاست و خود را به تلفن رساند. پژمان بود.
گفت:« متاسفم.»
محمد وا رفت. پرسید:« برای چی؟»
« برای اینکه رفت.»
« رفت؟!»
« آره. متاسفم.»
« می دونستم میره. بهش گفتی؟ حرفای منو بهش گفتی؟»
« آره، همه شو.»
« خوب!»
محمد احساس کرد عنقریب است قلبش از سینه بیرون بزند. به نفس نفس افتاده بود. به شدت هیجان داشت.
بر خلاف انتظار او، پژمان به جای جواب پرسید:« محمد، واقعا فکراتو کردی؟ می خوای با اون زندگی کنی؟»
« واسه چی می پرسی؟»
« ببین... آخه... آخه رویا اون رویای سابق نیست. تو واقعا اونو می خوای؟»
« خوب، آره.»
« مطمئنی؟»
محمد مکث کرد. نمی دانست منظور پژمان از این پرسش چیست. به هر حال او تصمیمش را گرفته بود. پس گفت:« رویا رو می خوام، به اخلاقش هم کاری ندارم. اونو می خوام چون نیمه ی نا تموم وجودمه. با اون کامل می شم. شاید باور نکنی، ولی رد پای رویا توی جاده ی سرنوشتم خالیه و مجبورم این خلاء رو پر کنم.»
« خوشحالم. پس می تونی امیدوار باشی.»
محمد از خوشی در پوست نمی گنجید. شاید اگر شرایط روحی اش اجازه می داد، از شادی فریاد می کشید، اما از سوی دیگر، می دید که اوج عشق او به چیزی فراتر از فریادی رسا نیاز دارد. پس سکوت اختیار کرد؛ سکوتی که هیچ نا گفته ای در آن باقی نماند.
پژمان ادامه داد:« اما... مشکل اینجاس که چطوری دوباره پیداش کنیم؟»
و در کمال بهت پژمان، محمد با لحنی خونسرد و آرام گفت:« لازم نیست پیداش کنیم. فقط منتظر می شینم. خودش میاد.»
« از کجا می دونی؟»
« به دلم برات شده.»
پژمان چشمش آب نمی خورد. رویایی که او دیده بود، قدمی به بازگشت بر نمی داشت. پس گفت:« زیادم امیدوار نباش.»
محمد گفت:« امیدوار نیستم، مطمئنم.»
پژمان لبخندی زد. آشکارا محمد عاشق تر از او بود. گفت:« خیلی خوب، پس بعدا با هم تماس می گیریم.»
خواست گوشی را بگذارد که صدای محمد را شنید.
« پژمان.»
« بله؟»
« وقتی از من حرف می زدی، توی چشماش چی دیدی؟»
« هیچی، چون داشتم رانندگی می کردم.»
محمد لبخندی زد.« از صداش چی فهمیدی؟»
« هیجان.»
« نفهمیدی بابت چی؟»
« نمی دونم. شاید از شنیدن موضوعی نا منتظر.»
« بازم متشکرم.»
این بار پژمان خنده ای صدا دار تحویل او داد. خنده ای که باعث شد دل محمد آرام بگیرد.
وقتی محمد گوشی را گذاشت، جانی تازه گرفته بود. دلش می خواست از هتل بیرون برود و پای برهنه روی برفها بدود، ولی این را دور از شان خود می دید. پس همانجا کنار پنجره ایستاد و در سکوت وسعت شهر را زیر نظر گرفت. شهری بزرگ و بی انتها. شهری که رویا در گوشه ای از آن ماوا داشت. حرفهای پژمان بار دیگر ترس را بر وجود او حاکم کرده بود. ترس از واکنش خانواده و دوست و آشنا. در قبال این کار به او چه می گفتند؟ قدر مسلم مادرش ناراضی بود و پدر او را نیز با خود همصدا می کرد. و خواهرانش. خودش می دانست نیش زدن کار همیشگی شان است. رویا چگونه می توانست بعد از این همه در به دری و مشقت با آن همه نابسامانی کنار آید؟
صدای باز شدن در و ورود عبدالله خان به محمد کمک کرد از این خیالات آزار دهنده بیرون بیاید. به احترام او از جا برخاست و به استقبالش شتافت. پالتوی او را گرفت و تکاند. از انبوه برف روی پالتو به خوبی معلوم بود که عبدالله خان مسافتی طولانی را پای پیاده پیموده است. سر و روی او خیس آب بود. محمد به سرعت حوله ای از داخل حمام آورد و آن را روی سر عبدالله خان انداخت، و در حالی که او را روی مبل کنار شوفاژ می نشاند، گفت:« نمی گین سرما می خورین؟»
« به درک! کاش بمیرم.»
محمد به خوبی می دانست جای هیچ گونه حرف و سخنی نیست. عموی پیرش دردمند تر از آن بود که بتوان با کلام تسکینش داد. پس همچنان که شانه های او را که چیزی جز پوست و استخوان از آن باقی نمانده بود، مالش می داد، گفت:« خدا نکنه.»
« چرا نکنه؟ همه کار کرده، بذار این یکی رو هم بکنه.»
محمد هیچ نگفت.
عبدالله خان همچنان که دیده به زمین دوخته بود، دوباره به حرف آمد. « نمی دونی چه بلبشوییه. امروز جلوی چشمم چند تا دختر رو گرفتن. وقتی از یکی پرسیدم اینا چی کار کردن، گفت ولگردای بی بابا و ننه ن. می گفت بیشترشون فرارین... نمی دونم چرا همون لحظه نمردم. فراری... حالا دختر من، دختر عبدالله خان تیموری رو هم با همین عنوان می شناسن.»
سپس سرش را پایین انداخت و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:« چه کنم محمد؟ چه کنم با این تقدیر؟ اگه کار رویا هم به اینجا کشیده شده باشه، چه کارش کنم؟»
محمد به آرامی شانه های او را مالش می داد و کلامی نمی گفت. می دانست هر کلامی برای آرام کردن او بر زبان بیاورد، خود را لو می دهد، و با خود گفت: تا من هستم، غصه ی هیچی رو نخور، عمو جان. صبر کن. چنان قهرمان داستان سرنوشتت بشم که خودتم باورت نشه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
43 « پژمان! پاشو دیگه، پژمان!»
سودا بی قرار پژمان را تکان می داد و صدایش می زد، ولی پژمان در چنان خوابی فرو رفته بود که انگار خیال بیدار شدن نداشت. وقتی سودا دید کاری از پیش نمی برد، نیشگونی از بازوی او گرفت و گفت:« مرد خونه ی ما رو باش.»
نیشگون کار خود را کرد و پژمان با آخی بلند از خواب بیدار شد.
« نصف شبی شوخیت گرفته؟»
« پاشو. نا سلامتی تو مرد خونه ای. یه ربعه دارن زنگ می زنن.»
پژمان خمیازه کشان غلتی زد و گفت:« خوب جواب می دادی، حتما از بیمارستانه.»
« در می زنن، آقای دکتر، نه تلفن.»
پژمان با شنیدن این حرف به خود آمد و تردید رویا به او هم سرایت کرد. در حالی که انگشتانش را در موهای آشفته اش فرو می کرد، از تخت پایین آمد و همان طور که پیراهنش را به تن می کرد، گفت:« این موقع شب کی ممکنه باشه؟»
سودا به دنبال پژمان از تخت پایین آمد و گفت:« چه می دونم. از ترس داشتم پس میفتادم. تو هم که وقتی خوابت می بره، اگه توی دریا غرقت کنن، بیدار نمی شی.»
پژمان در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست، بی اعتنا به کنایه ی سودا راه هال را در پیش گرفت. قبل از اینکه به آیفون برسد، یک بار دیگر زنگ به صدا درآمد. او گوشی آیفون را برداشت و آرام پرسید:« کیه؟»
و صدای ملایمی که جوابش را داد، باعث شد او را سراسیمه تا پای در بکشاند. حتی گوشی آیفون را سر جایش نگذاشته بود. سودا که از این حرکت پژمان متعجب شده بود، گوشی را سر جایش گذاشت و به دنبال او راه حیاط را در پیش گرفت.
پژمان چنان دستپاچه بود که دمپایی اش را لنگه به لنگه پوشید و ذوق زده در حیاط پوشیده از برف به سمت در دوید. سودا که ترس از دست دادن پژمان یک لحظه راحتش نمی گذاشت، هراسان و حیرت زده از رفتار او در آستانه ی در راهرو ایستاد. و پژمان غافل از غوغایی که در دل همسرش بر پا بود، می دوید تا دری را که بین او و گمشده اش فاصله ایجاد کرده بود، بگشاید.
پژمان همچون کسی که دچار جنون شده است، چنان در را گشود که هر بیننده ای به آسانی متوجه می شد شخصیتی مهم پشت در ایستاده است. پژمان در را باز کرد و بیرون پرید. سودا با دیدن حرکات غیر عادی او، تا جایی که وضعیت جسمانی اش اجازه می داد، در حالی که سعی می کرد خود را با بالا پوشی که بر دوش داشت بپوشاند، به دنبال او به راه افتاد و وقتی به در رسید، نمی توانست آنچه را می دید باور کند. اما حقیقت داشت. رویا به تیر چراغ برق مقابل خانه تکیه داده بود و با پژمان حرف می زد. سودا به وضوح احساس می کرد عزیزش را از دست خواهد داد. نا باور و لرزان به جمع آن دو پیوست؛ جمعی که فروپاشی اش آرزوی او بود.
وقتی نزدیک رسید، با لحنی که سعی می کرد دلهره اش را آشکار نکند، گفت:« سلام، رویا جون. خیلی خوش اومدی.»
رویا در مقابل این خوشامد گویی، فقط سری تکان داد. حتی یک لبخند هم نثار او نکرد، ولی سودا همچون همیشه صبور و بخشنده، بی آنکه به روی خود بیاورد، گفت:« بی خبر رفتی، بی خبر هم اومدی!»
رویا به سردی گفت:« که بهتر بود صد سال سیاه نمیومدم،نه؟»
سودا یکه خورد. اصلا تعجب نکرد که رویا فکر او را خوانده بود. به خوبی می دانست رویا هم به اندازه ی خود او، یا شاید هم بیشتر، از رقیب بیزار است. نگاهی به پژمان انداخت و در حالی که سعی می کرد لبخندش واقعی به نظر برسد، گفت:« این چه حرفیه؟ ما واقعا تو رو دوست داریم.»
« آره جون خودت!»
« ولی...»
پژمان که میدید عنقریب است گفتگوی آنان به مشاجره بینجامد، حرف سودا را قطع کرد و گفت:« حالا بیاین بریم تو. همسایه ها خوابن.»
رویا نگاهی سرد به پژمان انداخت و گفت:« من نیومدم بمونم. فقط اومدم پولی بگیرم و برم.»
سودا خوشحال شد. برای او خبری خوب بود، اما برای پژمان که به فکر محمد بود، نا رضایتی به همراه داشت. به اطراف نگاهی انداخت و گفت:« دست از لجاجت بردار، رویا. کاری نکن مردم دور و برمون جمع بشن.»
رویا پوزخندی زد و گفت:« حق داری آبروتو دوست داشته باشی. مثل من آواره و بی کس و کار که نیستی.»
و در حالی که نگاه غضب آلودش را به او دوخته بود، ادامه داد:« خودتم خوب می دونی که فقط تقصیر تو...»
کلام هشدار دهنده ی او برای سودا در حکم تهدید بود. می ترسید رویا از این طریق بتواند پژمان را تحت تاثیر قرار دهد. بنابراین حرف رویا را قطع کرد و گفت:« به هر حال بهتره بریم تو، رویا جون. هوا سرده. خود تو هم داری می لرزی.»
رویا نگاهی به دستهای سرخ و بی حس خود انداخت و به آرامی گفت:« تن من از سرما نمی لرزه. از دست سرنوشت لاکردار عصبانیم.»
سودا زبان به دلداری گشود. « همه چی درست می شه. من و پژمان کمکت می کنیم.»
رویا چنان نگاهی به پژمان انداخت که باعث شد پژمان از ترس واکنش سودا نگاهی به او بیندازد، و گفت:« اون موقع که می تونستین کمکم کنین، نکردین. حالا که همه چی از هم پاشیده می خواین جمع و جورش کنین؟»
پژمان خسته از بگو مگویی که زیر برف انجام می گرفت، گفت:« اینقدر خیره سر نباش، دختر. بیا بریم تو.»
رویا عصبانی شد. « نمیام. زنت که نیستم بهم دستور می دی.»
و کلام رویا که آن را بی پروا بر زبان آورده بود، تنشهایی متفاوت در دل سودا و پژمان به وجود آورد. سودا ترسید که رویا با روشی که در پیش گرفته بود بتواند به حریم شخصی او وارد شود، و پژمان به یاد تصمیمی افتاد که در آن رویا را به همسری پذیرفته بود. در حالی که هر دو نمی دانستند چه جوابی به رویا بدهند، او به حرف آمد.
« فقط اومدم دویست- سیصد تومنی بگیرم و برم.»
و پس از مکثی کوتاه افزود:« نمی خوام زندگی شیرین و فرهاد رو خراب کنم.»
لحنش طعنه آمیز بود. سودا عصبانی شد. گفت:« چرا خیال می کنی رابطه ی من و پژمان اینقدر بی اساسه که هر کی از راه می رسه بتونه خرابش کنه؟»
رویا پوزخندی زد و گفت:« نه بابا! پس خوش به حالت شیرین خانوم. یا بهتره بگم لیلی. چون بیشتر با تو همخونی داره.»
سودا به خوبی کنایه ی رویا را درک می کرد. می دانست او مستقیم جذابیت خود را به رخ او می کشد و ناراحت و عصبی از اینکه رویا به نقطه ضعف او واقف است، از گفتن بازماند.
پژمان که متوجه رنجش و آشفتگی روحی سودا از این کنایه شده بود، سعی کرد موقعیت را به سمتی جهت دهد که خیال همه را راحت کند، و گفت:« ببین رویا، گمان نکنم محمد آقا خوشش بیاد زن آینده ش ساعت سه نصف شب توی کوچه و خیابون باشه.»
رویا به خوبی متوجه بود که پژمان به تلافی سودا این حرف را زده است و قصد آزار او را دارد. از اینکه او طرف رقیب را گرفته بود، دلخور بود. پس با لحنی عصبانی گفت:« احتمال اینکه تو زن محمد بشی بیشتره تا من.»
این دیگر خارج از تاب تحمل پژمان بود و چنان غرور مردانه اش را جریحه دار کرد که بی اختیار دستش را بالا برد تا کشیده ای نثار او کند، اما دستش را در میانه ی راه ثابت نگه داشت و پرخاش کنان گفت:« باشه. اگه خیال داری ولگرد باقی بمونی، هری، خوش اومدی.»
رویا جا خورد. در حالی که دستش را روی صورتش گذاشته بود، سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه کار کند. حق با پژمان بود. خودش هم از در به دری خسته شده بود، اما در عین حال شخصیتش اجازه نمی داد کوتاه بیاید. بنابراین با لحنی محکم گفت:« باشه. میام تو، ولی... ولی هیچکس نباید بفهمه من اینجام.»
پژمان پشیمان از خشونتی که به خرج داده بود، مهربانانه گفت:« باشه. هر چی تو بگی. بیا بریم تو. خواهش می کنم.»
رویا خیال نداشت به این آسانی تسلیم شود. در حالی که انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا آورده بود، گفت:« هر چی دلت خواست گفتی، هیچی نگفتم، اما یادت باشه، دیگه از اون رویایی که به راحتی از اعتمادش سوءاستفاده کردی و لوش دادی، خبری نیست. اگه کسی بفهمه من اینجام ، وای به حالت!»
و پشت سر سودا و پژمان به سمت خانه به راه افتاد. از اینکه دوباره به خانه ای قدم می گذاشت که روزی دلشکسته از آن گریخته بود، احساس خفگی می کرد. با ورود به خانه خاطرات تلخ و شیرین همچون سیل به ذهنش جاری شد. به خانه ای قدم می گذاشت که روزی قصر بلورین رویاهایش بود و به شوق ورود به آن، رنج فرار را بر خود هموار کرده بود. و این بار از اینکه هنگام ورود خجالت نمی کشید، متعجب بود.همراه با احساساتی دو گانه که سراسر وجودش را فرا گرفته بود، به دنبال باعث و بانی بد بختی اش که با شکمی بر آمده پیشاپیش او حرکت میکرد، از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد و در حالی که گرمای آرامش بخش خانه را روی پوست یخ کرده اش احساس می کرد، به اتاقی رفت که چند صباحی در آن ماوا داشت؛ اتاقی که در آن پی برده بود رویاهایش سرابی بیش نیست و برای اولین بار در آن به اشکهایش اجازه ی خود نمایی داده بود.
رویا به محض ورود به اتاق، در را محکم به روی سودا که کنار ایستاده بود تا ابتدا او داخل شود، بست و کلید را در قفل پیچاند. همزمان صدای پژمان را شنید که به سودا توصیه می کرد او را به حال خود بگذارد، وقتی مطمئن شد آن دو به اتاقشان باز گشته اند، آهسته در کمد را باز کرد، پتویی بیرون آورد، آن را دور خود پیچید و کنار پنجره ی رو به حیاط که از آنجا با بسیاری از حقایق تلخ زندگی آشنا شده بود، روی شوفاژ نشست. تن یخ کرده اش وادارش می کرد پتو را هر چه بیشتر دور خود محکم کند. حتی چراغ را روشن نکرده بود. حال و هوای اتاق تاریک که در زیر نور ضعیف چراغی که از کوچه می تابید، حالتی شاعرانه پیدا کرده بود، او را به مکانی فراتر از زمان حال برد؛ جایی که رد پایی از رویاهایش در آن وجود داشت.
دلش گرفته بود. از بلایی که دامنگیرش شده بود، بلایی که ادامه ی زندگی را برایش نا ممکن کرده بود، دلگیر بود. اگر از آن خانه فرار نکرده بود، چقدر راحت می توانست به زندگی باز گردد. اکنون با مصیبتی دست به گریبان بود که میبایست از ترس رسوا شدن، از همه بگریزد و برای همیشه تنها زندگی کند. ولی آیا می توانست ادامه دهد؟ آیا تاب تحملش را داشت؟
دیگر هیچ کس، نه پژمان و نه محمد و نه هیچ کس دیگر نمی توانست خوشحالی را به او بازگرداند. بلایی که به سرش آورده بودند، بلایی که می دانست حاصل آوارگی و بی کسی اس، تنها چیزی بود که برایش باقی مانده بود. وبا این یاد آوری تلخ، حضور اشک را بر پهنه ی صورتش احساس کرد. قطرات درشت و شفاف اشک بر روی گونه هایی که روزی شوق زیستن در آن هویدا بود و اکنون از شدت نا امیدی به زردی نشسته بود، پایین می غلتید. همچنان که آرام آرام می گریست، سر بر شیشه ی پنجره نهاد و چشمان آبی اش را روی هم گذاشت و به همان آرامی در خواب فرو رفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
44 نور شدید ناشی از هوای صاف پس از بارش برف، تمام اتاق را فرا گرفته بود، به طوری که چشمان خسته از گریه ی رویا نتوانست آن را تحمل کند و آهسته چشمانش را گشود. همچنان روی زمین کنار شوفاژ خوابش برده بود و خود نمی دانست چه موقع روی زمین دراز کشیده است. در حالی که به آرامی چشمان آبی خمار آلودش را می گشود، به اطراف نگاهی انداخت. ابتدا نفهمید کجاست، ولی هنگامی که موقعیت خود را به خاطر آورد، به سرعت سر جا نشست. درنگی کرد و خمیازه ای کشید. سپس با دست موهای آشفته اش را مرتب کرد، از جا بلند شد و نگاهش به حیاط افتاد.
حیاط پوشیده از برفهایی بود که یک شبانه روز بی وقفه باریده بود. او همیشه با دیدن برف به وجد می آمد. در حالی که روی بازوهایش دست می کشید، کنار پنجره ایستاد و به شکوه و عظمت طبیعت چشم دوخت. باغچه و تمام شاخه های درختان حیاط پوشیده از برف بود. فضای گرم اتاق قشری نازک از بخار روی شیشه ایجاد کرده بود و باعث می شد بیرون همچون رویا به نظر برسد. و رویا که تمام زندگی اش را فدای رویاهایش کرده بود، ناگهان همچون جنون گرفته ها روی دست کشید و همچنان که بخار را از روی آن پاک می کرد، با بغضی در گلو و چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:« دنیا واقعیه، خیال نیست. حقیقته، رویا نیست. پس باید با دنیای واقعی، واقعی رفتار کرد.»
ناگهان در میان نجوای خود، صدایی به گوشش خورد؛ صدایی که از شدت وحشت مو بر اندامش راست کرد. آهسته پشت در رفت و گوشش را به در چسباند. باور نمی کرد درست می شنود. صدا گنگ بود و در فراسوی شنوایی اش قرار داشت. پس به آرامی کلید را در قفل چرخاند، لای در را کمی باز کرد و آنچه دید، در جا میخکوبش کرد. با وجودی که پشتش به او بود، شانه های مردانه و موهای پر پشتش کافی بود تا محمد را بشناسد و ترس بر جانش مستولی شد. ترس از اینکه پدرش نیز آنجا باشد، دلشوره به جانش انداخته بود، ولی هر چه گوش خواباند، نه صدای او را شنید نه حرف و سخنی که حاکی از حضور او در آنجا باشد.
بی درنگ بارانی اش را پوشید. می بایست فرار می کرد، اما چطور؟ پنجره حفاظ فلزی داشت و تنها راه گریز همان دری بود که با عبور از آن همه را متوجه خود می کرد. چقدر از دست پژمان و سودا کفری بود که از اعتمادش سوءاستفاده کرده بودند. نمی توانست با محمد رو به رو شود. با چه رویی این کار را می کرد؟ چه داشت که بابت آن به خود ببالد؟
از پنجره نگاهی به در حیاط انداخت. هیچ راهی نداشت. دست آخر تصمیمش را گرفت، پشت در اتاق ایستاد، نفسی عمیق کشید، با یک حرکت در را گشود و پیش از آنکه بقیه بفهمند چه شده است، از مقابل آنان عبور کرد و به حیاط دوید.
محمد برای یک لحظه در جا خشکش زد. رویا را دید، اما فقط به یک نظر، آن هم بعد از فراقی طولانی مدت. ولی به سرعت به خود آمد و ترس دوباره از دست دادن او باعث شد سریع به دنبال او بدود، و زمانی به حیاط رسید که رویا از در بیرون رفته بود. پس تمام نیرویش را به یاری گرفت و سر به دنبالش گذاشت.



در این میان فقط سودا مات و مبهوت بر جا مانده بود. پژمان بی آنکه خود را ببازد، به سرعت کاپشنش را برداشت و قصد رفتن کرد. سودا که اکنون به خود آمده بود راه را بر او بست و گفت:« بذار تنها باشن.»
« ولی محمد به تنهایی حریف رویا نمی شه.»
« باید بشه، وگرنه چطوری می تونه یه عمر اونو توی خونه ش نگه داره؟»
پژمان سری تکان داد. قانع شده بود. بنابراین آهسته رفت تا در حیاط را که چهار طاق باز بود، ببندد.
وقتی برگشت، همان طور با کاپشن خود را روی مبل انداخت و گفت:« سودا، به نظرت آخرش چی می شه؟»
« بالاخره یه طوری می شه.»
« ولی چه طوری؟»
« چه می دونم؟ یه طوری می شه دیگه.»
سپس سودا نگاهی به اتاقی که رویا از آن بیرون آمده بود، انداخت و گفت:« حالا تو بگو گمان می کنی این دفعه چه بلایی سرمون بیاره؟»
« منظورت چیه؟»
« خوب، دفعه ی پیش که به آقا عزت خبر دادیم، زندگیمون داشت از هم می پاشید. به نظرم حالا که محمد آقا رو خبر کردیم، کارمون زاره.»
پژمان با صدای بلند خندید و گفت:« این رویایی که من دیدم، سر مونو گوش تا گوش می بره.»
پژمان می خندید، اما سودا نگران بود؛ نگران اینکه محمد نتواند رویا را پیدا کند و اگر پیدا کند، با دیدن او از تصمیمش برگردد و دوباره خطر از دست دادن پژمان زندگی اش را تهدید کند. و زیاد هم بیراه خیال نمی کرد، چرا که خنده ی پژمان صرفا برای آرامش دادن به سودا بود. او با تمام وجود از اینکه می خواست رویا را تحویل محمد دهد، ناراحت بود و ته قلبش احساس میکرد که رویا فقط و فقط باید به او تعلق داشته باشد.
صدای سودا رشته ی افکار او را از هم گسست. « به نظرت کار خوبی کردیم به محمد آقا خبر دادیم؟»
« نمی دونم. عقیده ی تو بود.»
« یعنی من مقصرم؟»
« نه. زیاد بد نشد. بذار با هم رو به رو بشن ببینیم محمد بازم شعار میده؟»
سودا بدون هیچ حرفی رو به روی پژمان روی مبل نشست.
پژمان لحظاتی طولانی در فکر فرو رفت و سپس گفت:« می دونی چیه، سودا!؟ امروز صبح که تلفن زدم محمد بیاد، آقای تیموری گوشی رو برداشت. احساس می کنم بو برده که من و محمد با هم سر و سری داریم.»
سودا از جا بلند شد، پشت پنجره ی رو به حیاط ایستاد و گفت:« خدا خودش به همه مون رحم کنه. امیدوارم هر طور هست، از این وضع خلاص شیم.»



محمد خسته شده بود اما همچنان رویا را تعقیب می کرد. از اینکه رویا می توانست با این سرعت بدود، تعجب کرده بود. از طرفی خجالت می کشید که مقابل چشمان حیرت زده ی مردم رویا را تعقیب می کند و از طرف دیگر، شوق دیدن رویا او را به این کار وا می داشت.
در همین لحظه، رویا وارد پارکی بزرگ شد و محمد فکر کرد اگر لحظه ای غفلت کند، دوبار او را گم خواهد کرد. رویا سریع می دوید و محمد هر چه می کرد، نمی توانست فاصله اش را با او کم کند. ولی دست آخر رویا روی برفها سر خورد و به زمین غلتید، و همین باعث شد محمد به او برسد.
رویا سعی کرد از جا بلند شود. مچ پایش درد گرفته بود. به زحمت ایستاد و همین که خواست به راه بیفتد، دستی بازوی او را گرفت و صدای محمد را شنید که فریاد زنان گفت:« از کی فرار می کنی؟ از چی؟ اصلا تا کی می خوای فرار کنی؟»
این اولین بار بود که رویا صلابت صدای محمد را می شنید و میخکوب در جا ایستاد. لحظه ای مکث کرد و سپس به آرامی در چشمان پر فروغ محمد نگاه کرد، چشمانی که به راحتی می شد شعله های گرم عشق را در آن دید.
ولی محمد احساسی دیگر داشت. با نگاه کردن به چهره ای که مدتها از دیدنش محروم بود، انگار تکه ای یخ روی قلبش نهادند. رویا همان رویا بود، با همان چشمان خمار آبی، همان صوت بیضی زیبا و گونه های صاف و گوشت آلود، همان لب و همان بینی، اما نگاهش... چیزی در نگاه او تغییر کرده بود. در نگاه چشمان پر فروغش هیچ اثری از صداقت پیشین نبود، بلکه دنیایی مکر و شیطنت در آن موج می زد. و ابروانش ... دیگر از آن ابروان پیوسته دخترانه هیچ اثری نبود و محمد با دیدن آن خنجری در قلبش فرو رفت. با این حال، وقتی به موهای طلایی رنگ او نگاه کرد که تکه هایی از آن به حالت پریشان از روسری بیرون ریخته بود، از خود بیخود شد.
لحظاتی طولانی نگاهش کرد و در حالی که همچنان چشم در چشم او دوخته بود، بالاخره بازویش را رها کرد و با لحنی آرام گفت:« تا کی می خوای ادامه بدی، رویا؟»
رویا که نگاههای سوزان آتش به جانش می زد، دیده از او برگرفت و در حالی که به سوی نیمکتی پوشیده از برف می رفت، جواب داد:« ا وقتی یا من تموم بشم، یا دنیا.»
رویا به نیمکت رسید و خم شد تا برفها را با دست کنار بزند، اما محمد بر او پیشی گرفت. سریع خود را به نیمکت رساند، برفهای روی آن را پاک کرد، کاپشنش را درآورد و آن را روی نیمکت پهن کرد و گفت:« حالا بشین.»
رویا شرمگین از کار محمد، با اشاره به کاپشن گفت:« ولی کثیف می شه.»
محمد لبخندی زد و گفت:« فدای سرت. یا به قول خودت، به درک.»
رویا خجالت کشید. محمد به خوبی با خلق و خوی او آشنا بود. به آرامی روی کاپشن نشست و نگاهی به محمد انداخت. اینکه محمد در آن سرما فقط با یک پیراهن بایستد، او را می آزرد. احساسی غریب داشت که حضور محمد را باعث آن می دانست. برای اولین بار از وقتی فرار کرده بود، احساس آرامش می کرد و خود را بی کس و بی پناه نمی دید. لب گشود تا این را به او بگوید، اما ترسید مبادا او را دلباخته تر کند. نمی بایست او را امیدوار می کرد. شرایطش ایجاب می کرد خلاف احساسش سخن بگوید. پس رو به محمد کرد که دست به سینه به درختی تکیه داده بود و خالصانه به او نگاه می کرد، و گفت:« چرا نمیری دنبال زندگیت؟»
محمد جواب داد:« درست همین کار رو کردم.»
و در حالی که با سر به سمت رویا اشاره می کرد، ادامه داد:« زیادم ازش دور نیستم.»
رویا گردنش را کج کرد و گفت:« ببین، دنیای من با تو فرق می کنه.»
« من فرقی نمی بینم.»
« فرق دیدنی نیست، حس کردنیه. شاید الان بگی می تونی با من زندگی کنی، اما نمی تونی. من دیگه اونی نیستم که...»
« برام مهم نیست.»
رویا حرصش گرفته بود. از حرفهای محمد می ترسید. می ترسید در تصمیمش به گریز از او سست شود و تسلیم محبت مردی شود که از او گریخته بود. به خوبی می دانست اگر هم بخواهد، نمی تواند. نه اکنون که همه چیزش را باخته بود و می دانست که محمد نیز تاب تحملش را نخواهد داشت. بنابراین با اعصابی در هم ریخته، دست در جیب کرد و د مقابل چشمان محمد به عمد سیگاری درآورد و آن را آتش زد. همچنان که به آن پک می زد، دستش می لرزید. گفت:« چرا نمی خوای بفهمی اون رویایی که می شناختی، مرد و تموم شد؟ اینی که می بینی، یه چیز دیگه س.»
وقتی محمد سیگار را در دست رویا دید، حال کسی را پیدا کرد که حکم اعدامش را به دستش می دهند. از اینکه می دید محبوبش این گونه بی پروا به سیگار پک می زند، از درون تهی شده بود، اما در حالی که سعی می کرد با آن وضع کنار بیاید، قیافه ای به خود گرفت که انگار دیدن سیگار کشیدن رویا برایش مهم نیست.
رویا دود سیگار را از بینی بیرون داد، دست آزادش را روی سرش گذاشت و گهت:« ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم چون به درد همدیگه نمی خوریم.»
محمد اخمها را در هم کشید و گفت:« این طور حرف نزن.»
« چرا باید همین طوری حرف زد. باید واقعیات را پذیرفت و دست از خیالبافی برداشت. شاید خیال کنی می تونی می تونی با من زندگی کنی، اما من مطمئنم نمی تونی یه عمر زنی رو تحمل کنی که تا گلو در لجن فرو رفته.»
محمد جوابی نداد.
رویا همچنان خیره در چشمان محمد ادامه داد:« چرا نمی خواب بفهمی؟ برو دنبال زندگیت. دنبال سرنوشتی که حقته. زندگی خودتو واسه خاطر لجنی مثل من خراب نکن. من دیگه اون رویایی نیستم که می شناختی.»
محمد باز هم حرفی نزد. انتظار شنیدن چنین حرفهایی را داشت و فکرهایش را کرده بود. بنابراین به حکم عادت سکوت پیشه کرد.
رویا با دیدن سکوت او فریاد زد:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا حرف دلت رو نمی گی و خلاصم نمی کنی؟ تا کی می خوای این و اون زبونت باشن؟مگه خودت زبون نداری؟»
محمد با وقوف بر این موضوع که رویا چه خصوصیتی را در او نمی پسندد، در حالی که احساس می کرد آتشفشان درونش در شرف فوران است، با فریادی که تن رویا را در آن سرما بیشتر لرزاند، گفت:« چرا دارم، ولی گوش شنوا پیدا نمی کنم. گوشی که وقتی حرفامو شنید، جواب سر بالا نده. گوشی که مرهم زخمهای کهنه م بشه، نه زبونی برای گوشه و کنایه. اگه می بینی همیشه سکوت می کنم، واسه اینه که کسی حرفامو نمی فهمه.»
رویا ماتش برده بود. باور نمی کرد این همان محمد آرام و سر به زیر باشد. یک ابرویش را بالا داد و گفت:« مگه حرفت چیه؟ بگو تا مام بفهمیم.»
« تو؟ امکان نداره بفهمی، چون اولین مخالف منی.»
رویا مات و مبهوت نگاهش می کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
46 محمد مکثی کرد و در حالیکه نگاهش روی درختان پوشیده از برف پارک ثابت مانده بود با لحنی آرام تر ادامه داد:« کی می تونه درک کنه که من نمی تونم بدون رویا زندگی کنم؟ کی می فهمه که اگه رویا نباشه، منم نیستم؟ کی فهمیده فراق رویا داره منو می کشه؟ کی فریاد دلمو می شنوه و دردمو از چشمای منتظرم می خونه؟»
محمد بی وقفه حرف می زد و رویا فارغ از خود، در این فکر بود که اگر قبل از این وقایع شوم این حرفها را می شنید، چقدر همه چیز فرق می کرد. اما اکنون نمی توانست خلاف راه سرنوشت قدم بردارد. به آرامی از جا بلند شد، ته سیگارش را دور انداخت و همچنان که محمد حرف می زد، حرف او را قطع کرد و گفت:« بسه دیگه. تو رو خدا بس کن.»
محمد ساکت شد. رویا ملتمسانه ادامه داد:« اگه واقعا دوستم داری، با این حرفا آزارم نده. به زبون آوردن این حرفا بی فایده س و جز اینکه منو از کرده م پشیمون تر کنه، ثمری نداره. دیگه دیره، خیلی دیر.»
محمد گفت:« باید از نظر من دیر شده باشه که نشده.»
رویا مقابل محمد ایستاد، مستقیم در چشمان او نگاه کرد و گفت:« تو دروغ میگی. نمی تونم بهت اعتماد کنم، چون عاشقی.»
« باید چی باشم که بهم اعتماد کنی؟»
« عاقل . باید عاقل باشی که نیستی. اگه بودی، می فهمیدی که من به دردت نمی خورم.»
« ببین، رویا...»
رویا حرف او را قطع کرد و گفت:« رویا بی رویا. خداحافظ.»
و راهش را گرفت که برود. محمد راه را بر او بست و رویا مستاصل و درمانده روی برف زانو زد و همچنان که سرش را میان دستانش گرفته بود، فریاد زد:« چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا نمیذاری با درد خودم بمیرم؟ چرا می خوای سوهان روحم باشی؟ برو دنبال زندگیت بابا جون، دست از سرم بردار.»
ناگهان صدای فریاد محمد را شنید و در پی آن، او را دید که روی برفها در غلتید. رویا به سرعت به عقب برگشت و عطیه را دید که بالای سر محمد ایستاده است و کیف سامسونایت همیشگی اش را در دست دارد. در حالی که از دیدن عطیه به وجد آمده بود، نگاهی به سر خون آلود محمد انداخت و گفت« دیوونه، چه کار کردی؟»
« همون کاری رو که می بایست می کردم.»
رویا که هراسان دور و بر محمد می چرخید، گفت:« می دونی این کیه؟»
« مزاحم؟»
« این محمده.»
وقتی عطیه این حرف را شنید، کیفش از دستش پایین افتاد، در کنار رویا روی برف زانو زد و ناله کنان گفت:« رویا، به خدا خیال کردم مزاحمت شده که این طوری التماسش می کنی دست از سرت برداره.»
رویا نگاهی به عطیه انداخت. چقدر از دیدن او خوشحال بود. فکر کرد بدش نمی آمد به نحوی قضیه ی محمد فیصله پیدا کند. بنابراین لبخندی به روی او زد و گفت:« زیادم بد نشد. محمد هم به نوعی مزاحمه.»
« به هر حال ازت معذرت می خوام.»
رویا گردنش را کج کرد و پرسید:« ببینم، اصلا تو از کجا پیدات شد؟»
« ماموریت. شهین نشونی این پارک رو داد. باید یه بسته تحویل بدم. داشتم می رفتم که یهو شماها رو دیدم و بقیه شو هم که می دونی.»
رویا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« خیلی خوب. فعلا بیا از اینجا بریم.»
عطیه کیفش را برداشت و گفت:« آره. بهتره تا اون به هوش نیومده، بریم چون اگه به هوش بیاد، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.»
رویا خنده اش گرفت. بلند شد و همراه عطیه به راه افتاد. ولی بعد از چند قدم، از رفتن باز ایستاد و به چهره ی مهربان محمد نگاه کرد. آن همه عشق و محبت شرم زده اش می کرد. پس برگشت، کاپشن محمد را از روی نیمکت برداشت و به آرامی آن را روی محمد انداخت و زمزمه کرد:« محمد، برو دنبال کسی که لیاقت تو رو داشته باشه.»
سپس از جا برخاست و بی آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد، همراه عطیه راه خروجی پارک را در پیش گرفت. وقتی به خیابان رسید، باز نیروی عشق محمد او را از رفتن بازداشت و رو به عطیه گفت:« نکنه از سرما بمیره؟»
« باورم شد که نگرانشی.»
رویا نگاهی به دور و بر کرد و بی اعتنا به عطیه، به سمت چند پسر جوان رفت که به نظر می رسید دانشجو هستند و مضطربانه گفت:« ببخشین، یه مرد جوون اونجا توی پارک روی برفها افتاده. سرش خونی بود. راستش من...»
عطیه دخالت کرد و به پسرها گفت:« من راه رو نشونتون میدم.»
و پیشاپیش آنان به راه افتاد.
وقتی عطیه برگشت، هر دو به سرعت به خیابان دویدند و فقط وقتی از دویدن باز ایستادند که احساس کردند از خطر دور شده اند. لحظه ای ایستادند تا نفسی تازه کنند. سپس با قدمهای آهسته به راه افتادند. رویا که حالا به خود آمده بود، با یادآوری موقعیت خود و آنچه بر او گذشته بود، رو به عطیه کرد و گفت:« خوب، خانومی که ادعا می کردی ما خواهریم، این بود معرفتت؟»
عطیه عاجزانه گفت:« به خدا من بی تقصیرم. همون روز که گرفتنت، به ملکا گفتم، اونم شهین رو خبر کرد، اما عین خیالشون نبود. تازه شهین خوشحال هم شد.»
« شهین باشه تا حالشو جا بیارم. حالا چرا خونه رو عوض کردین؟»
« این طور که فهمیدم، دستوره که هر دختری رو به هر دلیلی بگیرن، دیگه حق نداره توی باند باشه، چون میگن شناخته شده س و مورد اعتماد نیست.»
« یعنی چی؟»
« چه می دونم. حالا چطوری اومدی بیرون؟»
« به قید ضمانت.»
« کی ضامنت شد؟»
« اگه بگم باور نمی کنی.»
« این محمد از کجا پیدات کرد؟»
« اینم اگه بگم باور نمی کنی.»
عطیه دستهایش را در جیب کاپشنش کرد و گفت:« ما که نفهمیدیم تو چی گفتی. اما خودمونیم، همه ش تقصیر خودته. دیگه شورش رو درآورده ی. یهو سیگاری شدی، لباس پوشیدن و آرایش کردنت هم واویلا شد. نمی گی مملکت قانون داره؟»
« چه فرقی می کنه. بی آبرو تر از اینی که هستم نمی شم.»
عطیه آهی کشید و گفت:« با این حال خوش به حالت.»
« این دیگه از اون حرفا بود. خوش به حال چی چیم؟»
« اینکه کسانی رو داری که بهت اهمیت بدن.»
« می خوام صد سال سیاه اهمیت ندن. تو که بهتر از همه می دونی چه بلایی سرم اومده. این محمد دیگه داره کفرمو در میاره.»
عطیه لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:« بد جنس، این محمد هم خیلی خوشگله ها!»
رویا از سر بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت.
عطیه ادامه داد:« اگه من جای تو بودم، زنش می شدم.»
« برو بابا تو هم حوصله داری.»
عطیه نگاهی به رویا انداخت و گفت:« ببینم، انگار زیادم از اون بدت نمیاد ها!»
رویا دستپاچه شد. گفت:« نه. نه، اینطور نیست.»
عطیه با شناختی که از رویا داشت، ترجیح داد بحث را عوض کند. گفت:« تعریف کن این چند شب چی کار کردی؟»
« جز دیشب، بقیه شو توی زندان بودم.»
« دیشب چی؟»
« خونه ی پژمان.»
عطیه جا خورد. تعجب زده گفت:« چی؟ چطوری؟»
« اون ضمانتم رو کرد.»
« جدی میگی؟»
و رویا تعریف کرد که چطور آزاد شد، بین او و پژمان چه گذشت، چطور از او جدا شد و به خانه ی ملکا رفت، و دست آخر چون جایی رو نداشت، به خانه ی او رفت و او هم محمد را خبر کرد.
عطیه گفت:« عجب حقه ای! پس با محمد دست به یکی کردن.»
« آره. دست به یکی کردن من زن محمد بشم.»
عطیه ذوق زده شد.« وای، رویا، این که خیلی عالیه.»
رویا نگاه حسرت بارش را به عطیه دوخت و گفت:« با این وضع؟»
« چه اهمیتی داره؟ اگه محمد واقعا دوستت داشته باشه، قبولت می کنه.»
رویا کفری شد، آن قدر که دلش می خواست هوار بکشد. پس بی توجه به نگاه عابران فریاد زد:« نه! تمام خفت و خواریهای دنیا رو تحمل می کنم اما این یکی رو نه. نمی تونم از عشق اون سوءاستفاده کنم.»
مکثی کرد و همچنان که خاطرات تلخ گذشته را به یاد می آورد، گفت:« این آتیش رو من روشن کردم، فقط هم باید خودم توی اون بسوزم.»
« ولی، رویا...»
رویا خشمگین فریاد زد:« نمی تونم. تحمل نگاههای ترحم آمیز رو ندارم، عطیه. می فهمی؟ از ترحم متنفرم.»
عطیه به وضوح تارهای نامرئی بدبختی و استیصال را در چهره ی خوش نقش و زیبای رویا می دید. دلش می خواست به نحوی او را آرام کند. گفت:« پس می خوای تا آخر عمر واسه یه اشتباه بسوزی و بسازی؟»
« مگه راه دیگه ای هم دارم؟»
دقایقی طولانی بی هیچ حرفی راه می رفتند. وقتی به خیابانی دیگر پیچیدند، عطیه به حرف آمد و گفت:« گوش کن، رویا. من توی این خیابون با شهین قرار دارم. بسته رو هم که تحویل ندادم. حال نمی دونم چی بگم. فعلا بهتره از هم جدا بشیم. نمی خوام تو رو ببینه.»
رویا بی خیال گفت:« گور بابای شهین.»
« با تو کاری نداره. پدر منو در میاره. ببین، رویا، من عصری با لیلا و شاپرک قرار دارم. اونا رو که یادت میاد؟»
« آره. مگه آزاد شدن؟»
« شدن که باهاشون قرار دارم دیگه. ببین، من به اونا میگم تو میری پیششون.»
« کجا؟»
« همون جای قبلی، یه کم زودتر برو و منتظرشون باش.»
رویا سری تکان داد و گفت:« تو رو کی می بینم؟»
عطیه فکری کرد و گفت:« سه روز دیگه، ساعت چهار، همینجا. چطوره؟»
« خوبه.»
« پس می بینمت.»
عطیه بوسه ای بر گونه ی رویا زد و دور شد. رویا دوباره تنها ماند. از اینکه می دید مجبور است دوباره در خیابانها ول بگردد، کاری که پیش از این در حسرت یک لحظه اش می سوخت و حالا برنامه ی همیشگی اش شده بود، حالش به هم می خورد.



اتومبیل شهین سر خیابان پارک بود. شهین در حالی که از پشت فرمان عطیه را نگاه می کرد که نزدیک می شد، به زن چاق و درشت هیکلی که بغل دستش نشسته بود، گفت:« رویا رو دیدی؟»
زن گفت:« آره. عجب خوشگله.»
« تازه الان آرایش نداشت. وقتی آرایش می کنه، تیکه ای می شه.»
« پس چرا گذاشتی بره؟»
شهین استارت زد، موتور را روشن کرد و در حالی که چند نیش گاز می داد، گفت:« عطیه برش می گردونه. خودم حوصله ی یکی به دو کردن با اونو ندارم. بر خلاف صورت خوشگلش ، اخلاقش گنده.»
زن دستانش را با بخار دهان گرم کرد و گفت:« اصلا واسه چی گذاشتی بره؟»
« من کاری نکردم. اونو گرفتن. طبق دستور اگه کسی بازداشت بشه باید خونه رو عوض کنیم، همین کار رو کردیم تا نتونه پیدامون کنه. ولی نمی دونی وقتی رئیس فهمید، چه قشقرقی به پا کرد. همه رو بسیج کرده پیداش کنن. میگه رویا استثناس.»
سپس قهقهه ای زد و ادامه داد:« می دونی وقتی بهش گفتم این دختره برای باند خطرناکه چی جواب داد؟»
زن هیجان زده گفت:« نه. چی گفت؟»
« گفت اگه دیدم خطر آفرینه، می گیرمش. می گفت این باند وارث می خواد.»
و با این حرف شلیک خنده شان فضای اتومبیل را پر کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا