رمان رویاهای خاکستری

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
1http://www.98ia.com/Forums-file-viewtopic-p-20720.html#20720http://www.98ia.com/Forums-file-posting-mode-quote-p-20720.html http://www.98ia.com/Forums-file-viewtopic-report-true-p-20720.htmlابرهای سرخ و نارنجی همچون تارهای در هم تنیده ی عنکبوت لحظه به لحظه بیشتر در هم فرو می رفتند و فضا را تاریک و تاریک تر می کردند. نسیمی سرد می وزید. هنوز آسمان از باران چند لحظه پیش دلگیر بود و زمین به وجد آمده از سخاوت آسمان. بوی خاک باران خورده فضای کوچه را پر کرده بود. آخرین دقایق بعد از ظهر بود. هوا کم کم رو به بیرنگی می نهاد و حال و هوایی غریب ایجاد می کرد.خورشید که پشت انبوه ابرها به اسارت درآمده بود، می رفت تا غروب کند. مردم از ترس بارش دوباره ی آسمان دلگیر، کودکانشان را به پناه خانه فرا خوانده بودند و کوچه را سکون و سکوتی غریب فرا گرفته بود. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای خش خش اندک برگ هایی بود که بر شاخه درختان باقی مانده بود. سیمای خاکستری شهر، غریب و ماتم گرفته می نمود، شهری در شمال غربی کشور.
اواخر آبان ماه بود. چفت در خانه به آرامی باز شد و دختری سرش را از لای در بیرون کرد. سطل آبی در دست داشت هیجان زده می نمود. نگاهی گذرا به کوچه انداخت و آهسته در را بست. لحظهای بعد دوباره در را باز کرد نگاهی دیگر انداخت. بی حوصله شده بود و سطل آب را که همچون پیراهنش بنفش رنگ بود، به در کوبید و آب درون آن را به اطراف می پاشاند. ناگهان صدای در خانه ی بغلی را شنید و به سرعت به اتاقش برگشت که پنجره ای مشرف به کوچه داشت و بی توجه به سوال خدمتکارشان زینت که دلیل شتاب او را جویا می شد، به انتظار ایستاد.

مردی حدودا سی و یکی دو ساله از خانه مجاور بیرون آمد. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید قالب اندام بلند بالایش بود و مانند همیشه اتو کشیده و مرتب. آهسته و محتاط گام برمی داشت تا مبادا کوچه خیس و گل آلود کفش های واکس خورده اش را کثیف کند. با ورود او به کوچه، مانند همیشه فضا پر از بوی ادکلن شد. مرد چترش را در هوا تاب می داد و نزدیک می شد.

رویا رنگ به رو نداشت. صدای ضربان قلب خود را می شنید و احساس می کرد نفسش از حصار سینه بیرون نمی آید. هر چه مرد نزدی تر می شد،اضطراب رویا افزایش می یافت، به طوری که دستانش دیگر قدرت نگه داشتن سطل را نداشت.

خانه ی آنان دو نبش بود و پنجره ی اتاق رویا در کوچه ای فرعی باز می شد که خانه ی مرد در آن قرار داشت. مرد به زیر پنجره ای رسید که رویا پشت آن به انتظار ایستاده بود. در همین لحظه رویا چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و آب سطل را بی آنکه به مرد مجال گریز دهد، روی سر او خالی کرد و از سر شیطنت لبخندی زد. برای لحظه ای مرد مانند برق گرفته ها بر جا میخکوب شد. سپس کم کم به خود آمد و در حالیکه صورتش را با آستین کتش که کمتر خیس شده بود، پاک می کرد، به سرعت سرش را بالا کرد.

رویا بی آنکه حتی تظاهر به دستپاچگی کند، حق به جانب نگاهی به مرد سراپا خیس کرد و شانه ای بالا انداخت. مرد بی هیچ کلامی سرش را به نشانه تاسف تکان داد و دوباره راه خانه را در پیش گرفت.

رویا بی معطلی از اتاق بیرون دوید، طول حیاط بزرگ خانه را طی کرد و خود را به در رساند. در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، نفس زنان در را باز کرد. مرد به در خانه اش رسیده بود و در جیبهایش به دنبال کلید می گشت. باد سرد آزارش می داد و می بایست هر چه زودتر لباسش را عوض می کرد.

ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد.

واقعا معذرت می خوام، دکتر پژمان. خیال نمی کردم این موقع روز کسی از کوچه رد بشه.

مرد رویش را برگرداند و نگاهی به دخترک انداخت که لباس نمناکش نشان می داد مدتی زیر باران ایستاده و احتمالا منتظر فرصت بوده است، و آرام و شمرده گفت:مهم نیست، ولی بهتره از این به بعد آب سطل را توی کوچه خالی نکنین، به خصوص از پنجره.

رویا که هنوز سطل را در دست داشت، لب به دندان گزید و سعی کرد خنده اش را پس براند. معصومانه به دکتر پژمان اندیشمند خیره شد و با لحنی شرمنده گفت: « باشه، ولی حالا شما چی کار می کنین؟ »

پژمان کلید را در قفل چرخاند و در حالی که در را باز می کرد، گفت: « خوب، معلومه.»

و همزمان نگاهش را به پشت سر رویا دوخت و در حالیکه دستش را روی سینه می گذاشت، گفت: « سلام، حاج آقا. بفرمایین در خدمت باشیم.»

رویا به پشت سرش نگاه کرد. چیزی نمانده بود از شدت ترس قلبش از حرکت باز ایستد. فکر کرد: چرا به این زودی برگشته؟

زبانش بند آمده و آب دهانش خشک شده بود و هاج و واج پدرش را نگاه می کرد. آنچه را می دید، باور نداشت. یعنی آرزو می کرد واقعیت نداشته باشد.

عبدالله خان در حالی که چپ چپ به رویای سطل به دست و مرد سراپا خیس نگاه می کرد، با لحنی تند و دستوری به رویا گفت: « برو ببین این بوی سوختگی از آشپز خونه ی ماس؟ »

مزخرف می گفت. وسعت حیاط به قدری زیاد و فاصله ی در تا داخل خانه به قدری بود که حتی اگه آشپزخانه آتش هم می گرفت، ممکن نبود کسی از بیرون متوجهش شود. رویا به وضوح خطر را احساس کرد و بی آنکه جرات نگاه کردن به دکتر پژمان را داشته باشد، بدون خداحافظی عقب عقب وارد حیاط شد، به طوری که هر بیننده ای تشخیص می داد به شدت ترسیده است.

پژمان که از اخلاق تند عبدالله خان و پیامد ماجرا خبر نداشت، به گمان اینکه علت تند خویی اش خیس شدن اوست، لبخندی زد و گفت: « مهم نیست، حاج آقا. تقصیر منم بود که درست از زیر پنجره رد شدم. »

عبدالله خان فقط سری تکان داد و داخل شد، و در را چنان محکم به هم کوبید که کم مانده بود از جا کنده شود.

پژمان حیرت زده شانه ای بالا انداخت و با خود گفت: عجب آدمی بدهکار هم شدیم.

رویا به سرعت خود را به اتاقش رساند و در را پشت سرش قفل کرد.




 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبدالله خان خشمگینانه در راهرو را باز کرد و بی آنکه زحمت بستن آن را به خود دهد، همان طور با کفش وارد خانه شد. به هیچ وجه نمی توانست این رفتار رویا را تحمل کند. با اینکه اخلاق پدرش را می دانست و با وجود آنهمه گوشزد، از خانه بیرون رفته و بدتر از همه اینکه با مردی غریبه حرف زده بود، اعمالی که از نظر عبدالله خان قابل بخشش نبود.


او نعره زنان رویا را صدا می زد و وقتی به اتاق او رسید و در را قفل دید، با مشت و لگد به جان در افتاد و همچنان نعره می کشید.


زینت سراسیمه خود را از آشپزخانه به آنجا رساند. با آن اندام چاق و قد کوتاهش به نفس نفس افتاده بود. او مدت ده سال بود که در آن خانه کار می کرد و شوهرش رحیم نیز دز کشتارگاه عبدالله خان آبدارچی بود. از آنجا که آنان از نعمت داشتن فرزند بی بهره بودند، او رویا را به شدت دوست داشت و هر بار که عبدالله خان دخترک را به باد کتک می گرفت، دل زینت ریش می شد، اما می دانست هیچ کاری از دستش ساخته نیست. هر بار به دست و پای عبدالله خان می افتاد و گریه کنان التماسش می کرد دست از سر دخترک بردارد، اما بیهوده.


ولی رویا سرسخت تر از آن بود که گریه یا التماس کند. اکنون ساکت و آرام در کنار پنجره ایستاده بود و به فریادهای پدرش که با رعد و برق آسمان ابری در هم می آمیخت، گوش می داد. هر چند لحظه یکبار هم پرده ی زخیم پنجره را کنار می زد و نگاهی به کوچه می انداخت تا بلکه پژمان را ببیند. ناگهان مادر و برادرش را دید که به کوچه پیچیدند و بی درنگ از پنجره دور شد و به کنج اتاق پناه برد. می دانست به محض آنکه مادرش از راه برسد، پدرش حرص خود را سر او خالی خواهد کرد و آنوقت رویا مجبور می شد در را باز کند و خود را به قضا و قدر بسپارد.


عبدالله خان یک بند نعره می کشید.« دختره ی بی چشم و رو. روزگارت رو سیاه می کنم. مگه نگفته بودم حق نداری از در بیرون بری؟ حالا کارت به جایی رسیده که با مردای غریبه هم دل میدی و قلوه می گیری؟ »


و مشتهایش را محکم تر بر در می کوبید. « در رو وا می کنی یا بشکنمش؟ »


انگار آسمان هم لب به سرزنش رویا گشوده بود. رگبار تگرگ بی محابا به شیشه ی پنجره می کوبید. رویا از لرزش بدنش بیزار بود، اما این بار نمی بایست اهمیت می داد، چرا که آنچه باعث شده بود خشم پدر برانگیخته شود، با دفعات قبل بسیار فرق داشت.


آسیه به محض ورود قضی ه را به طور مختصر از زبان زینت شنید و دانست این بار رویا بیش از حد پیش رفته است و خشم شوهرش گریبانگیر همه ی آنان خواهد شد. در حالی که اندام ظریف و بلند بالایش از شدت تشویش به لرزه افتاده بود، به طرف راهرو به راه افتاد.


محسن و مسعود، برادران دو قلوی رویا، جرات نکردند وارد شوند و همچنان زیر تگرگ در گوشه ای از حیاط ایستادند و آگاه از آنچه در انتظار رویا بود، به حالش دل سوزاندند.


ولی رویا خیال نداشت لذت گفتگو با پژمان را خراب کند. بنابراین بار دیگر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت تا شاید دوباره او را ببیند که می رود. آنگاه می توانست با خیال راحت در اتاق را باز کند و به استقبال سرنوشت برود.


و او را دید. پژمان در حالیکه چترش را بالای سرش گرفته بود، از پیچ کوچه گذشت وبا حفظ فاصله از پنجره، مبادا دوباره مجبور شود برای تعویض لباس به خانه برگردد، به سمت خیابان رفت.رویا دور شدن او را تماشا کرد. چقدر با وقار راه می رفت. چقدر آقا و متین بود. رویا از خودش بدش آمد. چرا او را آزرده بود؟ همچنان که به گامهای آرام و استوار پژمان چشم دوخته بود، در دل آرزو می کرد روزی با آن گامها همراه شود.


وقتی پژمان از خم کوچه گذشت و از نظر ناپدید شد، رویا به خود آمد و گوشهایش که با ورود پژمان به کوچه بر روی فریادهای پدرش بسته شده بود، با رفتن او باز شد و دوباره صدای پدر را که اکنون بیشتر اوج گرفته بود، شنید و دست به کار شد. او گوشواره و گردنبند طلایش را درآورد تا در این کشمکش آسیبی نبیند. سپس موهایش را زیر بلوزش پنهان کرد و یک روسری به سرش بست، چرا که اصلا خوشش نمی آمد موهایش را بکشند. چنان خود را آماده کتک خوردن می کرد که انگار برای کاری مهم مجهز می شود.


وقتی صدای ملتمسانه ی مادرش و زینت بالا گرفت، جلو رفت و بعد از اندکی تامل، در را باز کرد. و همچون همیشه، به محض باز شدن در، عبدالله خان دست از سر آسیه برداشت، و به طرف رویا هجوم برد و او را زیر مشت و لگد گرفت. یک نفس ناسزا می گفت و او را متهم می کرد.


آسیه نیز همچون همیشه، خود را روی پاهای شوهرش انداخت و التماس کنان تقاضای بخشش کرد. گریه می کرد و می گفت:« ولش کن، مرد! می کشیش! »


عبدالله خان تا وقتی خسته نشد، دست نکشید. سپس نیم نگاهی تند به آسیه انداخت به طرف اتاقش به راه افتاد. لحظاتی بعد با دسته ای اسناد و مدارک بیرون آمد و در حالیکه به سمت در می رفت، رو به رویا که آسیه و زینت کمکش می کردند برخیزد، کرد و با لحنی تند گفت:« اگه یک بار دیگه از این غلطها بکنی، کاری می کنم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن. »


و از راهرو خارج شد. وقتی از حیاط می گذشت، متوجه پسرها شد که زیر باران مثل موش آب کشیده شده بودند و ته مانده ی خشمش را سر آنان خالی کرد.


« شماها چرا اینجا وایسادین و بر و بر منو نگاه می کنین؟ گم شین برین تو!»





عبدالله خان اندام قوی و بالا بلندش را از لای در عبور داد، وارد کوچه شد و در را محکم پشت سرش بست. پالتو پوست بلندش را روی شانه جابجا کرد، دستی به سبیل پا پشت و از بنا گوش در رفته اش کشید، چینی به ابروان شبیه سبیلش داد و تا رسیدن به اتومبیلش که کمی دورتر از خانه پارک شده بود، زیر لب غرولند کرد و ناسزا گفت. وقتی پشت فرمان قرار گرفت، اتومبیل را چنان به حرکت در آورد که انگار با آن هم سر جنگ دارد.


دلش نم خواست گذشته تکرار شود. از رسوایی می ترسید. از تکرار روزهای سخت گذشته واهمه داشت، همچنان که خیابان ها را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشت، با حرص دنده عوض می کرد و فرمان را می چرخاند. باران شدت گرفته بود و برف پاک کن جوابگو نبود. احساس می کرد آسمان هم بر حال او می گرید. در دلش کوهی از غم تلنبار شده بود و بخوبی می دانست از چه چیزی رنج می برد.


با افکاری پریشان وارد محوطه ی کشتارگاه شد و به سلام نگهبان هم توجهی نشان نداد. انگار هیچ صدایی نمی شنید. غوغای وجودش گوشهایش را پر کرده و آن را به روی هر صدایی خارجی بسته بود. با ورود او، تمام کارگران سریع تر و جدی تر به کار مشغول شدند. و او بر خلاف همیشه، بی توجه به آنان و بدون ایراد گیریهای معمول، از کنارشان رد شد به سمت اتاقش رفت. در را محکم پشت سرش بست، پشت میزش نشست و سرش را میان دستهایش پنهان کرد. دستهایش به وضوح می لرزید. چه چیز غرورش را جریحه دار کرده بود؟


پس از مدتی کوتاه، دستهایش را از روی شقیقه هایش برداشت. مشتی محکم حواله ی میزش کرد و با خشونت صندلی گردانش را به طرف گاو صندوقی که سمت راستش قرار داشت، برگرداند و آن را باز کرد. او تنها کسی بود که حق داشت آن را باز کند. وقتی اسناد را در گاوصندوق گذاشت، بی اختیار چشمش به عکسی که به در گاوصندوق چسبانده بود، خیره شد و پرده ی اشک جلوی دیدش را گرفت، اما قبل از آنکه بر گونه اش جاری شود، آن را با پلک زدن پس راند و در گاوصندوق را محکم بست.


لحظه ای در سکوت نشست و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نمی توانست یک جا بند شود. اعصابش به شدت در هم ریخته بود. در آن لحظات با زمین و زمان سر جنگ داشت. از آن دکتر جوان و خوش لباس بدش می آمد، چرا که احساس می کرد مسبب تکرار گذشته خواهد شد.


در گوشه ای از سالن کشتارگاه ایستاد و اطراف را تماشا مرد. فقط سی کارگر در آنجا کار می کردند و بیست کارگر دیگر نیز به کارهای دیگر کشتارگاه اشتغال داشتند. در آن سالن، لاشه های گاو و گوسفند را از پوست جدا و قطعه قطعه می کردند. همیشه وقتی او به این سالن قدم می گذاشت، همه چیز را فراموش می کرد، چرا که به کارش عشق می ورزید. اما آن روز همه چیز خسته کننده به نظرش می رسید و لحظه به لحظه بیشتر احساس خفگی می کرد، بخصوص که هوا هم تاریک شده بود. کارگری که عبدالله در نزدیکی اش ایستاده بود، ساطور را تندتر و محکم تر بر لاشه می کوبید تا بیشتر جلب توجه کند. این ضربات بر ناراحتی عبدالله خان می افزود و با هر آهنگ ضربتی که کارگر فرود می آورد، او متشنج تر می شد. چشمهایش به سرخی گراییده بود. حال خود را نمی فهمید. دستانش به وضوح می لرزید. مشتهایش را گره کرده بود و لبهایش را به دندان می گزید. ناگهان طاقتش طاق شد، با گامهایی محکم و سریع به کارگر نزدیک شد و ساطور را از دستش گرفت. مرد که از لحاظ هیات و هیبت کم از عبدالله خان نداشت، کمی ترسید و بی هیچ مقاومتی ساطور را تسلیم او کرد. عبدالله خان پس از تصاحب ساطور، چنان ضرباتی بر لاشه فرود آورد که انگار دشمن چندین ساله اش را به چنگ آورده است. کارگران دیگر نیز دست از کار کشیدند و به تماشای او ایستادند. سکوت همه جا را فرا گرفت. انگار ضربات تند و محکم عبدالله خان هم جزئی از آن سکوت بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
2 رویا جلوی دستشویی ایستاده بود و بینی و دهان خون آلودش را می شست. آسیه هم یک نفس می گریست و به زینت کمک می کرد تا جای پاهای گل آلود عبدالله خان را از روی رش پاک کند و همزمان گاهی رویا و عبدالله خان و گاهی خودش را نفرین می کرد.


او همان طور کهنه به دست به سمت دستشویی رفت و گفت:« آخه دختر، دیگه هفده سالته! مگه اخلاق گند باباتو نمی دونی؟ به خدا که بعضی وقتها از کارهای تو شاخ درمیارم. آب ریختنت روی سر اون بنده خدا چی بود؟ معذرت خواهی ت چی بود؟ »


رویا بی توجه به غرولند مادر، در آیینه به ضورتش نگاه می کرد. آسیه که بی اعتنایی دخترش را دید، دستش را محکم پشت دست دیگرش کوبید و انگار با خودش حرف می زند، ادامه داد:« ای،ای،ای... محسن و مسعود که دیگه برای خودشون مردی شده ن، فوقش دو سال از تو کوچیک ترن، وقتی بابات بهشون نگاه می کنه، از ترس شلوارشونو خیس می کنن. من نمی دونم تو به کی رفتی که این طور خیره سری! »


رویا باز هم اعتنایی نکرد.


مادرش که خسته شده بود، در حالیکه به طرف آشپزخانه می رفت، غرولند کنان زیر لب گفت:« من که حریف هیچ کدومتون نمی شم. هر چی دلتون می خواهد بزنین توی سر هم. »


و رویا بی اعتنا به اطراف به تصویر خود در آیینه نگاه می کرد و غرق در رویاهایی بود که در شبهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان به هم بافته بود، رویاهایی که به امید تحقق یافتن آنها روزگار می گذراند.


روسری اش را برداشت و موهای طلایی آبشارگونش را روی شانه رها کرد. از جلوی آیینه شانه ای برداشت و موهایش را که از معرکه ی لحظاتی پیش آشفته شده بود، مرتب کرد. با هر شانه ای که به موهایش می کشید، دردی در سرش حس می کرد، انگار پوست سرش را می کشیدند. بنابراین زیاد وسواس به خرج نداد. در آیینه نیمرخ و سه رخ و تمام رخش را نگه کرد و بعد چشمان بادامی آبی رنگش را به نظاره ی رویاهایی کشاند که دوست داشت در عالم واقع نظاره گرش باشد، روزهایی که بتواند در کنار شهزاد خیالی اش، که او را در قالب پژمان به تصویر کشانده بود، خوشبختی را با حواس پنجگانه اش لمس کند. در این فکر بودکه چگونه ناخواسته او را فرمانروای وجود خود کرده و در قلبش بر تخت نشانده بود؟ او را ستایش می کرد و به این امید زندگی می کرد که نام او را برای همیشه در شناسنامه ی خیالی سرنوشتش حک شود و قانون آرزوها حکم کند که شهزادش برای همیشه متعلق به اوست.


دیده از چشمان خود بر گرفت و بینی و لبهایش را ورانداز کرد. سپس موهایش را جمع کرد و دوباره روسری اش را روی سر دردناکش بست و بار دیگر خود را ورانداز کرد، و در همان حال فکر کرد: این آقای دکتر هم چه آدم عجیبیه! مردای دیگه آرزو دارن نگاهی بهشون بندازم. اون وقت با این آقا زاده حرف زدم و محلم نذاشت.


بعد از اینکه لحظاتی به چهره اش نگاه کرد، چشمهایش به نشانه ی فرو رفتن در اندیشه ای عمیق بر یک نقطه خیره ماند و بعد از لحظاتی، انگار فکری به مغزش خطور کرد. لبانش به خنده باز شد، سر را به نشانه ی تایید تکان داد و از دستشویی بیرون آمد.


آهسته به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی گذرا به مادرش انداخت. آسیه سرگرم رسیدگی به امور شام شب بود و متوجه او نشد. سپس رویا به طرف اتاق محسن و مسعود رفت و گوش ایستاد. مشغول گفتگو بودند.


محسن با لحنی پر هیجان می گفت:«جرات رویا خیلی زیاده. من که بهش حسودی م می شه. می بینی چقدر راحت با بابا لجبازی می کنه؟ »


رویا با شنیدن این حرف خنده ای کرد و آرام به سمت هال رفت. دو شاخه ی تلفن هال را از پریز بیرون آورد و به سراغ تلفنهای دیگری رفت که در خانه بود. وقتی همه تلفنها قطع شد، تلفن اتاق مادرش را برداشت و به اتاق خودش رفت. اتاق او تنها اتاق خانه بود که تلفن نداشت. او حتی اجازه نداشت به تلفن جواب دهد، بخصوص وقتی پدرش در خانه بود.


دو شاخه ی تلفن را وصل کرد و شماره گرفت. پس از چند لحظه، کسی از آن سوی خط گوشی را برداشت.


«الو،، بفرمایین.»


« سلام. خسته نباشین. می بخشین، می شه بدونم امشب شیفت کدوم دکتره؟»


« یه لحظه گوشی... دکتر اندیشمند.»


« متشکرم، خداحافظ.»


آرام گوشی را گذاشت، تلفن را به اتاق مادرش برگرداند و بعد از اینکه بقیه ی تلفنها را وصل کرد، راه انباری را در پیش گرفت. بالای پله ها که رسید، ایستاد و به عظمت خداوند چشم دوخت. از نظر او پاییز براستی پادشاه فصلها بود. ابرها چنان یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند که انگار می خواستند برای همیشه پاییز را میهمان بزمشان کنند. اکنون خورشید هم در دل کوهها به قهر آرام گرفته بود. باران بند آمده و باد سوز سردش را از سر گرفته بود. انگار قطرات باران در هوا حل شده باشد، بوی باران می آمد. شاخه های عریان درختان و علفهای زرد شده، به وجد آمده از شوق باران لحظاتی پیش، خود را به دست باد سپرده بودند و می رقصیدند. سایه های دراز شب روی شهر می خزید تا حکومت شبانه اش را آغاز کند. رویا با یاد آوری رویاهایش که تحقق آن را صرفا با حضور پژمان در سرنوشتش ممکن می دید، ریه هایش را از هوای تازه پر کرد، از سر اکراه آن را بیرون راند و به طرف انباری به راه افتاد. وقتی قدم به انباری گذاشت، بوی نا مطبوع نم، بوی مطبوع باران را از مشامش زدود. تاریکی و سکوت وحشت زا بود، به طوریکه حتی نور تک لامپ بالای سقف هم نتوانست از خوف انباری بکاهد. انگار انباری می خواست با شمایلی که برای خود ساخته بود به رویا گوشزد کند که خطایی کوچک او را از اوج خوشبختی به قعر بد بختی خواهد کشاند، مراحلی سنجش ناپذیر که صرفا دیواری نا مرئی بین آن دو قرار گرفته است.


رویا بی توجه به این گوشزدها، از داخل انباری یک کیسه ی نایلونی حاوی گردی سفید رنگ برداشت و از آنجا خارج شد. سپس به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب به اتاقش برگشت. گرد سفید را با آب مخلوط کرد، با یک دست بینی اش را گرفت و با دست دیگر لیوان را به دهان برد و محتویاتش را سر کشید. آن قدر بود که کارش به بیمارستان بکشد.


فکر کرد: اگه با مظلوم نمایی اونو عامل مظلومیتم قرار بدم، راحت تر گول می خوره.


وبعد از کمی مکث آهسته زیر لب گفت:« رویا هر چی رو اراده کنه، به دست میاره.»


سپس آرام روی تختش دراز کشید. در همان اولین دقایق، احساس کرد گر گرفته است، انگار جگرش را به آتش کشیده بودند. دچار حالت تهوع شده و دل درد گرفته بود. به خوبی می دانست کار دست همه، حتی خودش داده است، ولی دم بر نمی آورد. سعی کرد هر طور هست تحمل کند. ساعتی گذشت. هیچ کس از غیبت نا بهنگام او تعجب نمی کرد، چرا که او بیشتر عمرش را در تنهایی گذرانده بود.


بالاخره عبدالله خان به خانه برگشت و آسیه، زینت را پی رویا فرستاد. وقت شام بود. طولی نکشید که صدای فریاد زینت در خانه پیچید و آسیه را به اتاق رویا کشاند. وقتی آسیه صورت رنگ پریده و پیکر بی جان رویا را دید، ترس با سرعتی باور نکردنی در تک تک سلولهایش حلول کرد. نمی توانست باور کند. این اولین بار نبود که رویا کتک می خورد. از این گذشته، آن همه جسارت و گستاخی اش کجا رفته بود؟ آسیه او را سر سخت تر از آن می دانست که تسلیم شود. مانده بود چه کند. با دیدن گرد حشره کش و ته مانده ی محلول در لیوان حدسش تبدیل به یقین شد و با فریاد شوهرش را صدا زد.


اما نیازی به فریاد نبود. عبدالله خان خود به دنبال آسیه آمده و اکنون نادم و رنگ پریده در درگاه ایستاده بود. ولی به محض اینکه نگاه آسیه را به سمت خود دید، به سرعت رنگ عوض کرد و ابرو در هم کشیده آنجا ایستاد.


آسیه بی اعتنا به شوهرش رو به زینت کرد و گفت:« زود باش! باید برسونیمش بیمارستان.»


عبدالله خان با لحنی متعجب پرسید:«بیمارستان؟!»


آسیه عصبانی شد، تشر زد:« بازم که شروع کردی! بمیریم هم نباید بریم دکتر؟»


عبدالله خان عبوسانه راه حیاط را در پیش گرفت و با صدای بلند گفت::« بلندش کنین بیارینش توی ماشین.»


محسن و مسعود دستپاچه و نا باور شاهد بلوای تازه بودند. آسیه خدا خدا می کرد دیر نشده باشد و خود را نفرین می کرد که دختر دلتنگ و به غم نشسته اش را تنها گذاشته بود.


بالاخره به بیمارستان رسیدند. طبق معمول شلوغ بود، انگار عالم و آدم بیمار بودند.عبدالله خان که در تمام مدت عمرش فقط چند بار به آن مکان رفته بود، مانند آدمهای گیج و گنگ اطراف را نگاه می کرد.عاقبت اتومبیل را جلوی در اورژانس متوقف کرد و به سرعت رویا را به داخل بخش اورژانس برد. حال خودش را نمی فهمید و اصلا اهمیت نداد که اتومبیل آخرین مدل و گران قیمتش را بی آنکه درش را قفل کند، همانجا رها کرده است.


رویا را بلافاصله بستری کردند و پزشک شیفت شب را فرا خواندند. دقایقی بیش نگذشته بود که دکتر اندیشمند وارد اتاق شد و به محض اینکه چشمش به رویا افتاد، او را شناخت. قبل از هر چیز به شدت تعجب کرد. باور نمی کرد همان دختر شاد و سرخوش دم غروب، دست به خود کشی زده باشد.


.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر اندیشمند معاینه را شروع کرد. همزمان پرستار برای او توضیح داد که بنا به گفته ی مادر دخترک، گویا او گرد حشره کش خورده است. اقدامات لازم شروع شد. دکتر اندیشمند و دستیارانش یکی دو ساعتی مشغول شستشوی معده و مداوای رویا بودند. او فاصله ای با مرگ نداشت، اما دکتر پژمان همچون فرشته ی نجات عفریت مرگ را در چنگ گرفت و آن را از لابلای وجود رویا بیرون کشید. رویا می توانست بار دیگر طلوع خورشید را ببیند.


دکتر اندیشمند بعد از صدور دستورهای لازم، خسته و کوفته از اتاق بیرون آمد.و تازه آن موقع بود که متوجه پدر و مادر رویا شد.عبدالله خان مشغول غرولند بود. اما آسیه بی اعتنا به آنچه شوهرش به هم می بافت، با چشمانی همچون دو کاسه ی خون به در اورژانس چشم دوخته بود. اصلا حرفهای عبدالله خان را نمی شنید. دلش پی جگر گوشه اش بود که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. ناگهان دکتر را دید که از بخش بیرون می آمد ولی از ترس شوهرش جرات نداشت جلو بدود و حال دخترش را بپرسد. عبدالله خان هم عبوسانه به او نگاه می کرد و از سر غرور حاضر نبود جلو برود.


دکتر اندیشمند با توجه به حال و روز آنان و آنچه حرفه اش ایجاب می کرد، به سمت آنان رفت و لبخند به لب گفت:« نگران نباشین، حالش خوبه.»


سپس دکتر اندیشمند برسم همسایگی سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد، « چرا دختر خانمتون این کار رو کرد؟»


آسیه ترجیح داد سکوت کند. عبدالله خان نیز در حالیکه پالتویش را روی شانه جابجا می کرد، فقط گفت:« من چه می دونم؟»


در همین لحظه در بخش باز شد و عموی رویا هراسان از راه رسید. عزت دو سال از عبدالله خان کوچکتر بود ولی پیرتر از او می نمود، شاید به این دلیل که زودتر ازدواج کرده و مسئولیت زندگی را به گردن گرفته بود. با این حال آن دو به قدری به یکدیگر شباهت داشتند که مردم اغلب آنان را با هم عوضی می گرفتند.


عزت بی توجه به دکتر اندیشمند به ظرف عبدالله خان رفت و با لحنی شکوه آمیز گفت:« بالاخره به کشتنش دادی! دلت خنک شد؟ به تو هم میگن پدر؟ چرا این قدر این طفل معصوم را کتک می زنی؟ هر کی دیگه بود، تا حالا هفت تا کفن پوسونده بود.»


دکتر اندیشمند که از سر تعجب به تازه وارد نگاه می کرد، گفت:« آقا عزت،شما با ایشون نسبتی دارین؟»


عزت به طرف صدا برگشت. با دیدن پژمان نگاهش رنگ آشنایی به خود گرفت و گفت:« سلام، دکتر. چطوری؟»


سپس پوزخندی زد و ادامه داد:« معلومه که نسبت داریم. برادرمه، اما دیگه کفرم را درآورده.»


و سرش را بالا کرد، دستهایش را رو به آسمان گرفت و خطاب به عبدالله خان گفت:« خدا ح این دختر را ازت می گیره. خیال نکن دنیا بی در و پیکره. به خدا که هر کی به این بچه نگاه کنه، یاد یتیمهای مدینه میفته. روت شد بیای شاهدمرگ بچه ت باشی؟»


و دوباره رو به پژمان کرد،« واسه چی نیروی انتظامی رو خبر نکردین تا اونو ببرن و چند روزی یه لنگه پا نگهش دارن؟»


پرستاری جلو دوید تا عزت را که داد و قال راه انداخته بود، دعوت به سکوت کند. عزت که تمام مدت اشک در چشمانش حلقه بسته بود، روی یکی از نیمکتها نشست و با بغضی در گلو گفت:« آدم نمی دونه چه کار کنه.»


عبدالله شرمنده و پشیمان به طرف برادرش رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت، اما عزت او را از خود راند و بی خداحافظی بخش را ترک کرد.


پژمان پا در میانی کرد و گفت:« ناراحت نباشین، حاج آقا. به دل نگیرین.»


عبدالله خان با اخمهایی در هم رو به او کرد و تشر زد:« شما لازم نیست کاسه ی داغ تر از آش بشین.»


« من که حرف بدی نزدم.»


« ول کن، آقا. همه ی این بلاها از گور شما بلند می شه.»


« من؟ چرا من؟»


عبدالله خان بی آنکه جواب او را بدهد، راه خروج را در پیش گرفت.


پژمان هاج و واج به آسیه نگاه کرد، ولی آسیه سرش را پایین انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت:« کی اجازه می دین ببریمش خونه، آقای دکتر»


« امشب باید اینجا بمونه، حاج خانم.»


« می شه پیشش بمونم؟»


« نه. لازم نیست. تازه بیمارستان هم اجازه نمیده.»


سپس پژمان کمی این پا و اون پا کرد پرسید: حاج خانم، چرا حاج آقا گفت تقصیر من بود؟


آسیه نگاهی به راهروی خلوت بیمارستان کرد و با یادآوری اخلاق تند عبدالله خان، گفت:« نمی دونم.»


و خداحافظی سریعی کرد و رفت. اصلا دلش نمی خواست دردسر گفتگو با مردی غریبه را به جان بخرد. ازسوی دیگر، آنچه را می خواست شنیده و دلش آرام گرفته بود. بنابراین لزومی به ماندن نمی دید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
3 وقتی پژمان تنها ماند به سراغ رویا رفت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. پژمان نبض او را گرفت و نگاهی به سرم انداخت. چیزی نمانده بود تمام شود. پرستاری را صدا زد تا سرم او را عوض کند ودستور داد به بخش منتقلش کنند.
سپس از بخش اورژانس بیرون آمد و به اتاق خودش رفت. کنار پنجره ایستاد و غرق در فکر به نمای حیاط بیمارستان وشهر چشم دوخت. خیلی دلش می خواست بداند برای چه او را مقصر دانسته اند. هزاران سوال همچون خوره به جانش افتاده بود. ناخواسته به ماجرایی وارد شده بود که از آن سر در نمی آورد.

کمی بعد دوباره به سراغ رویا رفت تا نگاهی به او بیندازد. رویا به هوش آمده و در خواب فرو رفته بود.

از اتاق او بیرون آمد. چیزی رو قلبش سنگینی می کرد و قرار و آرام را از او گرفته بود. راه حیاط بیمارستان را در پیش گرفت. باران شدت گرفته بود و صدای رعد گوش را می آزرد. شروع به قدم زدن زیر باران کرد. این بار اهمیت نمی داد خیس شود. حرف عبدالله خان و طرز برخورد او ناراحت و عصبیش کرده بود. اصلا سر در نمی آورد چه کار کرده که باعث شده بود دخترک قصد خود کشی کند. او حتی نام دخترک را نمی دانست.

پس از مدتی دوباره به بخش برگشت و به سراغ رویا رفت. او در اتاقی دو تخته روی تخت کنار پنجره ی مشرف به حیاط خوابیده بود. هم اتاقی نداشت. ظاهرا بیمار تخت بغلی بتازگی مرخص شده بود چون برچسب نام و مشخصات او هنوز بالای تخت بود.

بمحض اینکه پژمان پا به درون اتاق گذاشت، پرستاری نیز پشت سرش وارد شد. پژمان به تخت نزدیک شد، کنار رویا ایستاد و نبضش را گرفت. پرسید:« مشکلی نداشته؟»

پرستار گفت:« نه، دکتر. شما برین استراحت کنین.»

بعد نگاهی از سر تعجب به پژمان انداخت و گفت:« سر تا پاتون خیسه.»

پژمان گفت:« آره. توی حیاط بودم.»

هر چند آهسته گفتگو می کردند، رویا بیدار شد. تکانی به خود داد و چشمهایش را باز کرد. ابتدا کمی گیج بود. نمی دانست کجاست، اما وقتی نگاهش به پژمان افتاد، همه چیز را به یاد آورد. از اینکه او را کنار خود می دید، بسیار خرسند بود. لحظاتی با شکوه و رویایی بر او می گذشت. دوست داشت زمان متوقف شود و او در همان حال باقی بماند.

اما زمان صبر نکرد تا ببیند رویا با رویاهایش چه می کند. پرستار شروع به حرف زدن با دکتر کرد و او را از عالم خیال بیرون آورد. نشنید پرستار چه گفت. پاسخ پژمان را هم نشنید. چه اهمیت داشت؟ فقط به معبودش دیده دوخته بود. انگار می خواست تصویر او را در ذهن طراحی کند. چقدر از دیدن شانه های پهن و اندام مردانه ی او مشعوف بود. چقدر موهای سیاه و پر پشت او را که تارهایی سفید در جای جای آن به چشم می خورد، دوست داشت.

پرستار رفت، اما پژمان ماند. چند لحظه ای ایستاد، سپس روی صندلی کنار تخت نشست. اکنون فقط او بود و محبوبش.

پژمان نگاهی به سرم رویا انداخت، بعد به او نگاه کرد و گفت:« خوب، حال خانم سطل به دست چطوره؟»

رویا دوست نداشت از آن حس بیرون بیاید. حرف زدن را نمی پسندید، چرا که می ترسید آنچه را که دوست می دارد، نشنود. به هر حال با شنیدن حرف پژمان کمی سرخ شد و گفت:« من که قبلا معذرت خواستم.»

پژمان خندید و آرام گفت:« شوخی کردم. خواستم کمی سر حال بیای. خوب، حالا برام تعریف کن چرا این کار رو کردی.»

» مگه باید دلیل داشته باشه؟»

« خوب، ببین خانم...»

ونگاهی به کارت مشخصات بیمار که بالای تخت به دیوار نصب بود، انداخت و ادامه داد:«خانم تیموری... رویا تیموری، درسته؟»

رویا آرام و ملیح جواب داد:« بله.»

« ببین خانم تیموری، من باید بدونم چرا این کار رو کردی. نمی تونم دلیلش رو بگم. اما باید بدونم.»

نهایت آرزوی رویا این بود که نام خود را از زبان پژمان بشنود، اما او بی رحمانه فقط نام خانوادگی اش را گفته بود. به هر حال دوست نداشت در این مورد صحبتی به میان آید. در بد مخمصه ای افتاده بود. اصلا انتظارش را نداشت. نه می توانست واقعیت را بگوید، چرا که معتقد بود هنوز زود است.، نه دروغی به ذهنش می رسید. بنابراین، بنا به عادت همیشگی، گفت:« از دست بابا، دنیا رو برام جهنم کرده.»

پژمان ساکت ماند تا شایدرویا ادامه دهد، اما وقتی با سکوت او مواجه شد، گفت:« ببین، خواهش می کنم راستشو بگو. توی دلت چی می گذره؟»

رویا برای لحظه ای به او خیره ماند. سپس گفت:« در دلم یه کوه عشقه، یه دنیا آرزو و امیده، هزاران رویاست، یه گورستان بغض فرو خورده ویه عالم غمه.»

پژمان جا خورد. کلمات رویا چون پتکی بر سرش فرود آمد. چطور ممکن بود دختری به این سن و سال زندگی را اینگونه توصیف کند؟ پس از در شوخی وارد شد و گفت:« چطور ممکنه کسی به این جوونی این همه غم واسه خودش بتراشه، خانم کوچولو؟»

« مگه من مرض دارم واسه خودم غم بتراشم. اطرافیانم ذله م کرده ن.»

« اصلا منظورت را نمی فهمم. لطفا واضح تر حرف بزن. من دکترم نه شاعر.»

رویا سکوت کرد. دیگر از آن روحیه ی شاد و شلوغ خبری نبود. او دختری عجیب بود. در اوج احساس شلوغ بود و در اوج شلوغی خود را حساس نشان می داد. پژمان به دلیل شوخ طبعی و شیطنت چند ساعت قبل رویا، از در شوخی وارد شده بود، اما حالا با دیدن حالت چهره ی او از کار خود پشیمان بود.

رویا رو به پنجره کرد و به آسمان دیده دوخت. ستاره ها بر خلاف خورشید بر آسمان فایق آمده بودند و کم کم خود را به رخ می کشیدند. او با همان احساسی که بخوبی قادر بود از عهده اش برآید، تا جایی که می توانست از پدرش و زندگی اش تعریف کرد. گفت که پدرش چقدر غیرتی و غیر طبیعی است. از محرومیتهایش گفت، از ترک تحصیل اجباری بعد از گذراندن سال دوم راهنمایی، از قفل بودن درها و پنجره ها، محرومیت از استفاده از تلفن و گردش و مهمانی و...

لحظه ها از پی هم می گذشت و پژمان در سکوت به حرفهای رویا گوش می کرد. طلوع در راه بود. هوای گرگ و میش به رویا آرامش می داد و بیش از آن، از اینکه در کنار پژمان بود. خود را آسوده احساس می کرد. نسیم سرد شب خود را از درز پنجره به داخل می کشید و از لای پرده به اطاق راه می یافت.

رویا کم کم به خواب رفت. پژمان گیج و کلافه، پتو را روی او مرتب کرد و آهسته از اتاق خارج شد. سری به میز پرستاری زد و بعد به اتاقش رفت تا کمی بیاساید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
4 صبح که پژمان از بیمارستان خارج می شد، بیرون در با پدر و مادر رویا مواجه شد، اما آنان بی اعتنا به او وارد ساختمان شدند. انگار نه انگار که او را می شناختند. پژمان هم بی آنکه اهمیتی دهد، به راه خود ادامه داد. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند. از اینکه میدید دختری در همسایگی او اینچنین رنج می کشد، در عذاب بود. اکنون منظور عزت را از حرفهایی که زده بود، درک می کرد و باور داشت که عبدالله خان پا را از حیطه ی غیرت فراتر نهاده است. او معتقد بود هر چیز به اندازه نیکوست و افراط و تفریط انسان را به درد سر می اندازد.


پژمان غرق در تفکر هنگامی به خود آمد که به خانه رسیده بود. وقتی کلیدش را از جیب در می آورد، نا خواسته قدمی به عقب برداشت تا خانه ی رویا را بهتر ببیند. خانه را دیوارهایی بلند در بر گرفته بود و از دید اغیار پنهان می کرد. او کمی عقب تر رفت و گردن کشید. شیشه ی تمام پنجره ها مات بود و با این حال، مشخص بود که پرده هایی ضخیم در پشت آن آویزان است. کاملا معلوم بود خانه متعلق به مردی ثروتمند و غیرتی است.


از اینکه بعد از شش ماه، تازه متوجه خانه ی بغل دستی شده بود، تعجب می کرد. به هر حال در را باز کرد و وارد حیاط خانه ی خود شد. ظاهرا صاحب خانه بیرون رفته بود. از نظر او فرقی نمی کرد. راه طبقه ی دوم را در پیش گرفت و بی آنکه وارد اتاقش شود، از راهرو به بالکن رفت. از آنجا می توانست خانه ی عبدالله خان را بهتر ببیند، زیرا دیوار بلند خانه به بالکن خانه ی او نمی رسید. پژمان به گوشه و کنار حیاط و در و دیوار خانه نگاه کرد و هر آن به دلیلی دیگر برای اثبات حرفهای رویا دست می یافت.


غرق در افکارش بود که زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. پژمان به خود آمد، به سراغ تلفن رفت و دکمه ی پخش صدا را زد. حوصله ی برداشتن گوشی را در خود نمی دید. هنوز از بی خوابی شب پیش گیج بود. به صندلی کنار میز تلفن تکیه دادا و گفت:« بفرمایین.»


صدایی زنانه به گوشش رسید:«پژمان!»


پژمان دستپاچه گوشی تلفن را برداشت و ذوق زده گفت:« چه عجب سودا خانم یادش اومد یه شوهری هم توی این دنیا داره؟!»


« من یادم نرفته. این تویی که باید مثل دارو دنبالت گشت.»


« مگه چه کار کردم که شایسته ی ملامتم؟»


« خودتو لوس نکن، پژمان. از دیشب تا حالا صد دفعه تلفن کردم. نبودی. نگرانت شدم. واسه همین امروز دانشگاه نرفتم تا ببینم چه بلایی سرت اومده.»


« کشیک بودم.»


« به بیمارستان هم تلفن زدم توی اتاقت نبودی.»


« بمیرم برات. پس حسابی کلافه شدی، نه؟ اون قدر که می خوای سر به تنم نباشه.»


« یعنی تو می گی این کارها از سودا بر میاد؟ نه، خودت بگو.»


« اگه از این کارها ازش بر میومد که پژمان اینقدر خاطرشو نمی خواست. به هر حال معذرت می خوام که خانم دکتر خوشگلم رو نگران کردم.»


« باز که خودتو لوس کردی. هنوز یک سال مونده تا من دکتر بشم. نمی خواد مسخره م کنی.حالا بگو کجا بودی.»


« والله عرضم به حضور شما...»


و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای سودا تعریف کرد و گفت که چقدر دلش برای رویا سوخته است و خیال دارد به نحوی کمکش کند.»


سودا بعد از شنیدن ماجرا، گفت:« مردم اون شهر همه شون بد اخلاقن؟»


« اینطوری قضاوت نکن، خانم نازم. اینجا هم مثل تمام شهرهای دنیا، هم خوب داره هم بد. اتفاقا خوبهاش صد برابر بیشتر از بدهاشه. اگه خدا بخواد، یه بار میارمت اینجا تا از نزدیک ببینی. مثلا همین آقا عزت که تعریفشو برات کردم، برادر عبدالله خانه، ولی اصلا شبیه هم نیستن.»


پژمان مدتی کوتاه بعد از ورود به آن شهر با آقا عزت آشنا شده و صمیمیتی بینشان به وجود آمده بود.


سودا پرسید:« حتما علتی داره که باباش این طوریه.»


« دختره چیزی در این مورد نگفت، ولی گمونم هر چی هست، مربوط به گذشته س.»


« راست می گی. این جور آدمها از یه چیزی رنج می برن و به همین دلیل دیگران رو هم عذاب میدن. پژمان، خیال کن این دختره خواهرته و یه جوری کمکش کن.»


« حالا که جنابعالی می فرمایین، به روی چشم.»


« مسخره بازی در نیار. دیگه باید برم. کلاسم دیر می شه. کاری نداری؟»


« زن مارو باش! فقط همین؟»


« عزیز دل سودا، خودت که بهتر می دونی چقدر دلم برات تنگ شده، ولی خوب، چه کار می شه کرد؟»


« شوخی کردم خانومم. کاش تو هم اینجا بودی. اون وقت هم درد دل منو دوا می کردی، هم با همدیگه به این دختره کمک می کردیم.»


خداحافظی کردند و پژمان گوشی را گذاشت. سپس چند لحظه همانجا ایستاد و فکر کرد. آرزو می کرد می توانست در کنار همسرش باشد. به هر حال تقدیر این طور خواسته بود.


او آهی کشید و نگاهی به خانه ی اجاره ای کوچکش انداخت که شامل یک هال و یک اتاق و آشپزخانه ای کوچک بود. در هال به راهرویی باز می شد که به راه پله منتهی می شد. اتاق خواب پنجره ای سر تا سری رو به بالکنی داشت که تا جلوی آشپزخانه امتداد می یافت.


پژمان نا خود آگاه دوباره به بالکن رفت و به خانه ی رویا نگاه کرد. بابت اتفاقی که هیچ تقصیری در آن نداشت، عذاب وجدان گرفته بود. مانده بود چه کند. همچون کسی بود که انگار بزور وادارش کرده اند به دیگران کمک کند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
5 عبدالله خان ناسزا گویان وارد خانه شد و در راهرو را چنان پشت سر خود به هم کوبید که صدایش در تمام خانه پیچید. زینت چاقو به دست سرآسیمه از آشپزخانه بیرون آمد. همزمان آسیه هم از اتاقش خارج شد و وسط هال ایستاد و منتظر ماند. او بیست و سه سال از شوهرش کوچکتر بود و جرات نمیکرد از او باز خواست کند. تنها کسی که در آن خانه جرات ابراز وجود داشت، رویا بود که او هم پس از قضیه ی خودکشی کمتر جلوی چشم پدر ظاهر می شد.


عبدالله خان بی وقفه در و همسایه را به باد ناسزا گرفته بود که نشان می داد قصد بازگو کردن اصل قضیه را ندارد، و این بیشتر آسیه را نگران می کرد. دوقلوها حتی جرات بیرون آمدن از اتاقشان را هم نداشتند، چرا که اگر خشم پدر متوجه آنان می شد، کتکهایی صد برابر بدتر از آنچه رویا می خورد، نصیبشان می شد.


رویا که تمام این مدت پشت در اتاقش گوش ایستاده بود تا ببیند عاقبت این ناسزا گوییها به کجا می کشد، بالاخره کاسه ی صبرش لبریز شد و از اتاق بیرون آمد. رو به پدر ایستاد و با صدایی رسا گفت:« انگار آرامش به این خونه حرومه!»


عبدالله خان که گویی منتظر جرقه ای بود، از کوره در رفت و به طرف رویا یورش برد، اما رویا زرنگی کرد، وارد اتاقش شد و سریع در را پشت سرش قفل کرد.


عبدالله خان خشمگین و بر افروخته به در مشت می کوبید و فریاد می کشید:« هر چی می کشم از دست توئه.»


آسیه برای اینکه غایله را بخواباند، جلو رفت و گفت:« آخه مرد، چرا نمیگی چی شده؟»


« چی بگم زن؟ چی بگم؟ این همه به این مرتیکه گوشزد کردم، تمنا کردم، التماس کردم که طبق ی دوم خونه شو طوری بسازه که توی خونه ی ما دید نداشته باشه، به خرجش نرفت که هیچ، یه بالکن هم جلوش ساخت که کار مستاجرهای فضولش راحت تر باشه.»


« حالا مگه چی شده؟»


« چی می خواستی بشه؟ صبح که دارم میرم سر کار، این یارو دکتره مثل دیده بانها اینجا رو میپاد، وقتی هم بر میگردم، می بینم اون بالا وایساده.»


« خون خودتو کثیف نکن، عبدالله خان. حتما اتفاقی بوده.»


« تو دیگه چرا این قدر ساده ای؟ خودتم خوب می دونی که هیچکس اتفاقی روزی چند دفعه این کار رو نمی کنه.»


« والله چی بگم؟!»


ابتدا این سر و صدا و جنجال برای رویا نا خوشایند بود و از تصور اینکه دوباره آرامش از خانه شان سلب شود، دلشوره گرفت اما وقتی نام پژمان را شنید، گوشهایش را تیز کرد تا بفهمد موضوع چیست، و بمحض اینکه فهمید، دیگر به صدای پدر و مادر اجازه نداد وارد گوشهایش شود. در آن لحظه فقط آینده پیش رویش شکل گرفت. روزی را دید که معبودش برای همیشه او را از این بیغوله بیرون می برد و با هم دنیایی خواهند ساخت که خشت خشتش از عشق و محبت و در و پنجره اش از آرامش و صفاست و برق نگاههای عاشقانه شان دنیای شیرینشان را روشن خواهد کرد.


رویا آهسته از در فاصله گرفت و خود را به پنجره ی اتاقش رساند. پرده را کمی کنار زد و پنجرو را باز کرد. می دانست اگر پدرش بفهمد روزگارش را سیاه خواهد کرد. اما اتاق گنجایش نداشت رویاهای بزرگ او را در خود نگه دارد.


آسمان بر خلاف شب قبل صاف و ساکت بود. ماه سر برآورده بود و خود را به رخ می کشاند. ستارگان گرداگرد ماه همچون پروانه هایی بودند که شمع را ستایش می کنند. نسیمی ملایم می وزید و بر دل تب دار رویا مرهم می نهاد. چقدر دوست داشت بداند در آن لحظه پژمان چه می کند و در چه فکری است. چقدر دوست داشت در کنار او بود و کد بانوی خانه اش. خود را مجسم می کرد که در کنار اوست و برایش از عشق سخنها می گوید. خبر خوشی که پدرش با داد و قال به او رسانده بود، پژمان وقت بی وقت خانه ی آنان را زیر نظر داشت و رویا بغیر از در دام افتادن او، هیچ دلیلی برای این کارش نمی یافت. دیگر مطمئن بود که موفق شده است.


آن شب پدرش مقرراتی تازه برای اهل خانه، بخصوص رویا وضع کرد. از آن پس رویا به هیچ عنوان حق نداشت موقعی که مرد همسایه در خانه است، پا به حیاط بگذارد و چند مورد دیگر نظیر این... و در صورت تخطی، بقیه ی اهل خانه موظف بودند مراتب را گزارش کنند. اما هیچ یک از اینها سد راه عشق رویا نمی شد. این محدودیتهای تکراری قادر نبود خوشحالی رویا را از شنیدن این خبر ضایع کند.


با اینکه آن شب جو خانه متشنج بود، رویا احساس آرامش می کرد. پژمان به او توجه داشت، و همین برایش کافی بود. تا کنون هیچ گاه خود را تا این حد سبکبال و رها نیافته بود. سنگینی جسم خود را احساس نمی کرد. دلش می خواست پژمان را هر چه بیشتر به پیشروی وادارد. می دانست اکنون او بر لبه ی پرتگاه خیالی اش قرار دارد و تنها یک هل کوچک کافی بود تا برای همیشه به دره ی خوش آب و هوای صمیمیت سقوط کند، ولی چگونه؟


آن شب هم صبح شد و روزی دیگردر پی آن آمد و رفت. رویا آزادانه در حیاط به تفکر نشسته بود، چرا که آنروز پژمان در بیمارستان کشیک داشت. آسیه او را می پایید. از قیل و قال جوانی در او خبری نبود و هر وقت این گونه در سکوت غرق می شد، آسیه را نگران می کرد که دوباره در ذهن کنجکاو دخترش چه می گذرد. به سراغ رویا رفت و از هر دری سخن گفت تا شاید او را به حرف وا دارد، اما بیهوده. حصاری که رویا به دور خود کشیده بود، نفوذ ناپذیر می نمود.


روز به شب گرایید و شب نیز گذشت. آن روز پژمان در خانه بود و رویا گیج و کلافه، چرا که هنوز عامل هل دهنده را نیافته بود. اکنون بر خلاف روز قبل، آشوبی به پا کرده بود، انگار آسمان ابری و گرفته، روحیه ی سرکش رویا را تحریک می کرد. به قدری سر و صدا کرد و آزار داد که برادرانش از خانه فراری شدند و بیرون زدند. رویا از فرصت استفاده کرد و طبق معمول به وارسی اتاق آنان پرداخت. کار دستی محسن روی زمین افتاده بود. رویا بی توجه مشغول وارسی بود که ناغافل پایش به میخ کاردستی گیر کرد و خراشی برداشت. کار دستی نیمه کاره را با لگد به سویی پرت کرد و زیر لب گفت:« تلافی شو سرتون در میارم.»


هنوز جمله اش را به پایان نرسانده، فکری در ذهنش جرقه زد و همچون کاشفی که به کشف خود نایل آمده است، لبخندی بر لبانش نشست. کار دستی را از گوشه ی اتاق برداشت، میخ مجرم را یافت و دستی روی آن کشید. تیز و برنده بود. کمی دیگر فکر کرد، سپس آن را وسط اتاق گذاشت و عقب رفت. خود نیز نمی دانست کارش صحیح است یا نه. تردید داشت. قدمی به سویش برداشت و باز ایستاد. دوباره عقب رفت. کلافه بود. به خود دلداری داد و بار دیگر جلو رفت، اما بی فایده. دست آخر، پس از چند بار عقب نشینی، چشمانش را بست و مضطرب نگران جلو رفت. عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود. از درون می لرزید. لب پایین را به دندان گزید، مشتها را به هم گره کرد، آهسته جلو رفت و بالاخره کف پایش را روی میخ گذاشت. همزمان جیغی کشید و روی زمین غلتید.


زانو را در بغل گرفته بود و به خود می پیچید. درد پا او را به خود آورد و از کرده پشیمان شد. حماقت کرده بود. نمی بایست جسمش را فدای عشقش می کرد. اما به ذهنش رسید که هدفی دارد و باید به آن برسد. زیر لب گفت:« اگه لازم باشه، تک تک سلولهامو فدا می کنم.»


زینت با شنیدن صدای جیغ او سراسیمه از راه رسید و وقتی او را دید، با صدای بلند آسیه را مخاطب قرار داد. « چیزی نیست، خانم. کار دستی پسرها رو لگد کرده.»


و به سمت او آمد و ادامه داد:« همینجا بشین تا یه چیزی بیارم زخمتو ببندم.»


رویا عصبانی شد. فریاد زد:« مگه نمی بینی چه خونی ازش میاد؟ شاید بخیه بخواد. باید بریم دکتر.»


امیدوار بود دکتر همسایه را خبر کنند.


آسیه که اکنون به درگاه اتاق رسیده بود، حرفهای او را شنید و گفت:« بذار نگاهی بهش بندازم.»


و جلو رفت. « نخیر. زخم شمشیر که نیست. زینت برو باند و مرکورکرم بیار.»


رویا از کوره در رفت. رو به زینت فریاد کشید:« لازم نکرده. برو بیرون و تنهام بذار.»


زینت به روی خود نیاورد، اما از چهره اش معلوم بود دلگیر شده است. آسیه در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت:« پاشو، زینت. ولش کن.»


هر در رفتند و رویا تنها ماند. نقشه اش نگرفته بود. حالا می بایست چه کار می کرد؟ کمی فکر کرد. شاید برانگیختن حس ترحم پژمان کاری از پیش می برد. از جا بلند شد. دلش می خواست اول به سراغ زینت می رفت و از دل او در می آورد. هر چه بود، زینت برایش کم از مادر نبود و به گردن او حق داشت. اما تصمیم گرفت این کار را بگذارد برای بعد. کاری مهم تر داشت.


آهسته از جا بلند شد. جرات نمی کرد پای زخمی اش را زمین بگذارد، اما چاره ای نبود. آرام پایش را کجکی زمین گذاشت. درد در سر تا سر بدنش پیچید، طوری که اشک به چشمانش آورد، اما هر طور بود پایش را زمین گذاشت و به راه افتاد. با قدم اول، چنان دردی احساس کرد که تعادلش را از دست داد و دوباره نقش زمین شد. چقدر دلش می خواست بنشیند و گریه کند، اما صلاح نمی دانست. می بایست بلند می شد. اینبار هم با مشقت از جا برخاست و آرام و محتاط شروع به راه رفتن کرد. بعد از دو سه قدم، راه رفتن برایش آسان تر شد، اما به وضوح می لنگید و این خوب بود، زیرا به پیشبرد هدفش کمک می کرد. با هر قدمی که بر می داشت، ردی از خون بر جا می گذاشت. وارد راهرو شد.


آسیه در راه آشپزخانه متوجه لنگیدن او شد و جلو آمد.« بذاری ه نگاهی بهش بکنم مادر.»


رویا آرزو کرد مادرش رد خون را نبیند.گفت:« چیزیم نیست، مامان.»


« چرا جلوی پاتو نگاه نمی کنی؟»


« گفتم که چیزیم نیست.»


لحن متغیر رویا باعث شد آسیه کوتاه بیاید و برود. وقتی او وارد آشپزخانه شد، رویا آهسته به سمت حیاط رفت. دعا می کرد زینت و مادرش متوجه نشوند که او به حیاط رفته است، اگر چه می دانست آنان برای خواباندن جنجال او را لو نخواهند داد. به هرحال طول حیاط را تا جایی که بالکن همسایه قابل رویت بود، طی کرد. بالکن را خالی و پنجره را بسته یافت. بیهوده این همه درد کشیده بود. راه را کج کرد و به سمت ساختمان برگشت. با هر قدمی که بر می داشت، خون بیشتری از پایش بیرون می زد، به طوری که دمپایی اش پر از خون شده بود.


بمحض اینکه وارد راهرو شد،صدای باز شدن پنجره ی بالکن پژمان را شنید که اگر چه نو ساز بود، صدایی گوشخراش داشت. برای لحظه ای در جا میخکوب شد. سپس با لی لی خود را به آیینه ی راهرو رساند. خدا خدا می کرد پژمان مدتی آنجا بماند. نگاهی درآیینه انداخت و روسری اش را صاف کرد. سپس نگاهی به پیچ و خم اندام باریک و بلندش انداخت و بی معطلی وارد حیاط شد. زیر چشمی مواظب بود، اما به روی خود نیاورد که می داند او آنجاست. چقدر خوشحال بود که او مشتاقانه به نظاره ایستاده است. برای رسیدن به مقصود، کافی بود تا ته حیاط برود و برگردد. آهسته و لنگان راه می رفت. خود را چنان معصوم نشان می داد که دل سنگ دل ترین افراد نیز به رحم می آمد، اما او برای خاطر هر کسی این کار را نمی کرد، چرا که از ترحم بیزار بود. دل پژمان به رحم می آمد، کافی بود.


وقتی نقشه اش را کامل شده دید، راه خانه را در پیش گرفت. تا کسی متوجه نشده بود. می بایست به اتاقش بر می گشت. دلش می خواست می توانست سر بلند کد، دیده در دیده ی او بدوزد و بگوید که چقدر در آرزوی لحظه ای است که با هم طول حیاط را طی کنند و با عشق و احترام استقبال شوند.


با اینکه آسمان دلگی بود، انگار از شوق رویا به شوق آمده بود و هر لحظه چهره اش باز و بازتر می شد. حیاط بزرگ مملو از برگهای زردی بود که از درختان ریخته و خود را به دست باد سپرده بودند و سر مستانه می رقصیدند. انگار آنها هم در شادمانی رویا سهیم بودند.


بالاخره وقتی رویا وارد ساختمان شد، طاقتش تمام شد. دیگر توان برداشتن قدمی دیگر را نداشت. پس به تندی مادرش و زینت را صدا زد تا زخمش را که خون زیادی از آن رفته بود، مرهم گذارند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
6 پژمان که هنوز مساله ی مقصر بودن خود را حل نشده می دید،کنجکاو بود از قضیه سر در بیاورد. وقتی رویا را لنگ لنگان دید، حس ترحم نیز با کنجکاوی اش همگام شد. در حیرت بود که چگونه عبدالله خان دلش می آید این طور بی رحمانه به جان دخترکی بی پناه بیفتد و چه بسا کاری کند که یک عمر پشیمانی به بار بیاورد؟


هر چه فکر می کرد، هیچ سر نخی به دست نمی آورد که به او مربوط باشد. سر در نمی آورد چرا او را مقصر خوانده اند و همین او را وا میداشت ادامه دهد. در دلش غوغایی به پا بود که در آن هیچ کس ساز موافق با دیگری کوک نمی کرد. رویا را دختری مرموز یافته بود که ورود به قلمرو سلطنتش را کار هر کسی نمی دید، و عبدالله خان را قلدری زورگو که کسی را یارای مقابله با او نبود.پس چگونه می توانست پلی شود تا آنچه را لازم بود به هم وصل شود، به هم اتصال دهد؟ چیزی غریب و غیر ملموس روی دلش سنگینی می کرد. دلش می خواست با کسی درد دل می کرد و آنچه را در این چند روزه دیده و شنیده بود، همچنین ستمی را که بر آن دخترک روا داشته بودند و او چند لحظه پیش شاهدش بود می گفت.


بار دیگر حس کنجکاوی وادارش کرد به بالکن بیاید، اما حیاط را ساکت و خلوت دید و به داخل باز گشت. همچون کسی بود که از ترس تنهایی همدمی جستجو می کند. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت، اما کسی جواب نداد. ده بیست دقیقه بعد، باز سعی کرد اما باز هم بیهوده. نمی دانست چه کند.کلافه بود. پالتویش را برداشت و از خانه بیرون زد. خانه دلگیر به نظرش می رسید. دلش می خواست از آن بگریزد و رفت تا بلکه در میان مردم خود را فراموش کند. احساس می کردبد جوری درگیر این قضیه شده است.


بعد از ساعتها قدم زدن، زمانی که خورشید می رفت در پشت کوه ها پناه گیرد و سوز سرد پاییزی به کسی اجازه ی خیابان گردی نمی داد، به سمت خانه اش به راه افتاد. باد بی رحمانه می وزید و آنچه را دم دست داشت، با خود به هوا می برد و دورتر محکم به زمین می کوبید.


وقتی به نزدیکی خانه رسید، متوجه برو بیایی در خانه عبدالله خان شد. دلش می خواست بداند آنجا چه خبر است و به سرعت راه خانه اش را در پیش گرفت. در خانه با صاحب خانه اش روبه رو شد، اما به سلام و علیکی بسنده کرد و پله ها رو دو تا یکی بالا رفت. دلش می خواست بداند در خان ی همسایه چه خبر است. وارد بالکن شد و به تماشا ایستاد. ظاهرا ضیافتی بر پا بود، چرا که تمام چراغهای عمارت و حیاط روشن بود و به آن خانه ی بزرگ عظمتی بیشتر می بخشید. درختان تنومند سر به آسمان کشیده و گلکاری های زیبا، همچنین پله هایی که با پیچ و خمهایی زیبا و حساب شده گوشه و کنار حیاط را زنجیر وار به هم وصل کرده بود. در زیر نورهای مصنوعی جلوه ای شاعرانه به خانه می بخشید.


پژمان غرق در آن همه زیبایی، سری به نشانه ی تاسف تکان داد و زیر لب گفت:« اسارت در بهشت.»


برو بیایی بود. ناگهان چشم پژمان به آقا عزت افتاد که برای لحظه ای بالای پلکان ورودی ساختمان ظاهر شد و فکری به ذهنش خطور کرد. بهانه ی خوبی بود تا از ته و توی قضیه سردر بیاورد. و به سرعت وارد اتاقش شد و گوشی تلفن را برداشت. شماره تلفن خانه ی عبدالله خان را از پرونده ی رویا برداشته بود. شماره گرفت. بعد از چندین زنگ پیاپی، کسی گوشی را برداشت و پژمان گفت که با آقا عزت کار دارد. وقتی آقا عزت پشت خط آمد، بعد از سلام و احوال پرسی معمول، گفت که نگران حال بیمارش بوده و چون از هیچ طریقی نمی توانسته جویای احوال او شود، مزاحم آقا عزت شده است. آقا عزت دوباره سر درد ودلش باز شد و شروع به گله و شکایت از برادرش کرد. در همین موقع، چشمش به رویا افتاد که از اتاق بیرون می آمد. به پژمان گفت که می تواند خودش حال رویا را بپرسد و رویا را صدا زد.


لحظه ای بعد، صدای لطیف و دلنواز رویا در گوشی تلفن پیچید. پژمان با شنیدن صدای او حالی غریب پیدا کرد که برای خودش هم نا شناخته بود. می دانست که به رویا علاقه مند شده است، اما در عین حال می دانست که این علاقه عاشقانه نیست.


بعد از اینکه حال رویا را جویا شد،، پرسید:« مطمئنی که مشکلی نداری؟؟»
« بله، آقای دکتر. طوری نیست. می بخشین که باعث شدم شما توی درد سر بیفتین.»


« مهم نیست. فقط می خوام مطمئن بشم تو مشکلی نداری.»


« خیالتون راحت باشه. من خوبم.»


پژمان با به یاد آوردن اینکه می خواهد از زبان رویا حرف بکشد در حالی که حتما عمویش بغل دستش ایستاده است، به حماقت خود خندید. بنابراین شماره تلفن خانه اش را به رویا داد تا اگر مشکلی برایش پیش آمد، بتواند با او تماس بگیرد.


رویا که خود را به مقصود نزدیکتر می دید، از خوشحالی در پوست نمی گنجید. لبخندی زد و گفت:«دلم نمی خواد مزاحم شما بشم.»


« اصلا اینطور نیست. می تونی به من اعتماد کنی.هر مشکلی داشتی خبرم کن، چه روحی، چه جسمی.»


رویا در عرش سیر می کرد. رویاهایی که در آن لحظات در سر می پروراند، مانع از این می شد کهبه مقصود واقعی پژمان از این ابراز محبت پی ببرد.


ناگهان صدای بوق اتومبیل عبدالله خان شنیده شد که خبر از بازگشت او به خانه می داد. آقا عزت به او اشاره کرد خداحافظی کند. رویا اصلا دلش نمی خواست گوشی را بگذارد، اما مجبور بود. اگر پدرش می فهمید، شب را بر همه حرام می کرد.


این مکالمه ی تلفنی برای رویا موقعیتی طلایی محسوب می شد، اما برای پژمان آرامش خاطر بود. از اینکه توانسته بود جاده ای ارتباطی بسازد تا شاید از این طریق به رویا کمک کند، خوشحال بود.





در خانه ی عبدالله خان ماجراها از پی هم ردیف می شد. بعد از صرف شام، همه در سالن پذیرایی بزرگ خانه روی مبلها لم داده بودند و پذیرایی می شدند. آقا عزت که بهتر از هر کسی با اخلاق برادرش آشنا بود، پسرهایش را همراه نیاورده و فقط با همسر و دو دخترش در آن مهمانی شرکت کرده بود.همه مشغول گفتگو بودند و از هر دری حرف می زدند. آقا عزت تقریبا ساکت بود و این پا و آن پا می کرد. ظاهرا قصد داشت بحثی را پیش بکشد ولی بقیه فرصت نمی دادند. بالاخره بعد از سر کشیدن دومین استکان چای، کاسه ی صبرش لبریز شد. تسبیحی از جیب در آورد، یک پایش را روی پای دیگر انداخت و در حالیکه به تندی تسبیح می انداخت، رو به عبدالله خان کرد که رو به روی او روی مبلی تکی نشسته بود.


« دیگه داری پیر می شی، داداش.وقتشه بچه هاتو یکی یکی عروس و داماد کنی.»


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبدالله خان نگاهی به برادرش کرد. نمی دانست منظور او از پیش کشیدن این بحث چیست. با دست راست، پای چپش را روی پای دیگر انداخت و گفت:« روزگاره دیگه. یه وقت می بینی کفن پوش توی گور می ذارنت.»


« خدا نکنه. فعلا وقت این حرفها نیست.هنوز کارهای مهمتری داری.»


و پس ازمکثی کوتاه ادامه داد:« اصلا چرا حاشیه بریم؟ تو داداشمی و آسیه خانوم هم زن داداشم رویا هم برادر زاده ام. تو که خودت محمد را بهتر از من می شناسی. توی کشتارگاه دم دستت کار کرده و اون قدر که پیش تو بوده، پیش من نبوده. همه خیال می کنن پسرته. پس بیا و به غلامی قبولش کن.»


مجلس از روال عادی خارج شد. همه به یکدیگر نگاهی انداختند. هاجر، همسر آقا عزت اندام لاغر و کوچکش را روی مبل جابجا کرد و با آن چشمهای ریز و مرموزش به عبدالله خان چشم دوخت. اصلا تعجب نکرده بود. ظاهرا از قضیه با خبر بود و تنها با گفتن اینکه عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمانها بسته اند، رضایت خود را اعلام کرد. عبدالله خان هم چندان باکش نبود. بدش نمی آمد رویا را هر چه زودتر سر و سامانی دهد تا بلکه از این لج و لجبازی دست بردارد، اما تصمیم نداشت با اعلام موافقت سریع، دخترش را سبک کند. آسیه هم عقیده ی عبدالله خان را داشت. دیگر از بگو مگوهای هر روز آنان بر سر مسایل پیش پا افتاده خسته شده و از ایراد گیریهای ریز و درشت عبدالله خان به تنگ آمده بود. از ذهنش گذشت هر چه زودتر رویا روانه ی خانه ی بخت شود، هم برای او بهتر است هم برای خودش. از آنجا که محمد را پسری عاقل و فهمیده می دانست، لام تا کام سخن نگفت و به عبدالله خان چشم دوخت. بهناز و نازنین، دخترهای آقا عزت هم که بی شباهت به مادرشا نبودند،در حالی که نگاهشان به رویا بود، در گوشی پچ و پچی کردند و خندیدند.


اما رویا دگرگون بود. حال خود را نمی فهمید. تا آن لحظه عمویش را حامی خود می دانست، اما اکنون او را از پدرش هم بدتر می دید. به تک تک حاضران نگاهی انداخت. ظاهرا همه موافق بودند. چقدر دلش می خواست دست کم یک نفر ساز مخالف کوک می کرد و به حمایت از او بر می خواست.هیچ گاه تا این حد خود را بی کس و بی پناه نیافته بود.در اوج بی پناهی چشمان لبریز از التماس و دلهره اش را به پدر دوخت. از پاسخ مثبت او واهمه داشت. برای اولین بار در عمرش دوست داشت در مقابل پدر زانو بزند و عاجزانه تقاضا کند او را به این کار وادار نکند.


ناگهان صدای پدرش او را از عالم خیال به در آورد. لحن کلامش بر خلاف همیشه آرام بود.« در اینکه محمد پسر خوبیه که حرفی نیست. ولی داداش، منم حرفایی برای گفتن دارم.»


رویا حال خود را نمی فهمید. انگار کسی به قلبش چنگ انداخته بود و می خواست آن را از قفسه ی سینه اش بیرون بکشد. پدرش با این حرف نشان داده بود که نظر رویا مهم نیست. عرقی سرد بر تنش نشست. سرش روی سینه سنگینی می کرد. چقدر دلش می خواست بگوید که مگر درباره ی او حرف نمیزنند؟ پس چرا باید بی توجه به خواسته ی او از کنارش بگذرند؟ چرا نمی بایست در سرنوشت خودش دخالتی داشته باشد؟


صدای عمو عزت او را به عالم واقع برگرداند.« هر چی بگی، روی چشم می ذارم. ما که با هم این حرفا رو نداریم.»


عبدالله خان گفت:« بهتره با هم بریم توی حیاط. هم هوایی تازه می کنیم، هم حرفامونو می زنیم.»


رویا دانست که جواب پدرش مثبت است.سرش به دوران افتاد. آنان حتی حاضر نبودند در حضوراو درباره ی آینده اش حرف بزنند.


وقتی آنان بیرون رفتند، هاجر به آرامی گفت:« حالا اگه عروس خوشگلم یه چایی برام بیاره می خورم.»


رویا بی هیچ کلامی از جا بلند شد و بی آنکه نیم نگاهی به کسی بیندازد، از سالن بیرون رفت و به اتاق خود پناه برد. در را پشت سرش قفل کرد و بی آنکه چراغ را روشن کند به طرف پنجره ای رفت که رو به حیاط باز می شد. پرده را به آرامی کنار زد. عمو و پدرش کنار استخر نشسته بودند و حرف می زدند. احساس خفگی می کرد. با یک حرکت روسری رااز سر برداشت و گیره ی موهایش را باز کرد. نگاه از عمو و پدرش بر گرفت و به آسمان چشم دوخت. دوباره ستاره ها پشت ابرهای غم گرفته پنهان شده بودند.


همچنان که به آسمان ابری می نگریست، زیر لب گفت:« خوش به حالت ای آسمون که هر وقت دلگیری، می تونی بی هیچ دغدغه ای گریه کنی.»


دلش گرفته بود. به بخت سیاه خود لعنت می فرستاد. نمی دانست چرا خانواده اش به جای اینکه تکیه گاه باشند، با او چنین می کنند، می بایست کاری می کرد. می بایست خود را از این مخمصه می رهانید. اما چگونه؟ در وادی تنهایی و بی کسی به اسارت در آمده بود. احساس می کرد بدبختی و تنهایی از گوشه و کنار او را به خود می خواند. هیچ داد رسی نمی یافت که دست یاری به سویش دراز کند. کاسه ی صبرش لبریز شده بود. احساس می کرد اگر دیر بجنبد، برای همیشه باخته است.


به یاد پژمان افتاد. پرده را انداخت، به دیوار تکیه داد و نجوا گونه گفت:« چطوری می تونم بهب بفهمونم که دارم چی می کشم؟ چرا نمیای تا ببینی چی به روز من میارن؟ کاش میومدی و منو از این بد بختی و فلاکت نجات می دادی. من یه نگاه تو رو با دنیا عوض نمی کنم.»


و چشمهای او را در نظر آورد که به سیاهی شبهایی بود که رویاهایش را درآن می پروراند. آرزو می کرد همان لحظه در باز شود، شهزاد رویاهایش از راه برسد و او را برای همیشه با خود ببرد. ولی افسوس که این سرابی بیش نبود.


اشک در چشمان به ماتم نشسته اش حلقه زد. با دلی حسرت بار از دیوار فاصله گرفت و طوری که انگار پاهایش تاب تحمل بدن در غم فرو رفته اش را ندارد، خود را کف اتاق انداخت و به سقف چشم دوخت، سقفی که شاهد تمام رویاهای او بود. دلش می خواست با صدای بلند گریه کند، ولی نمی بایست ضعف نشان می داد. سرش درد می کرد. خوشی و لذتی که از گفتگوی چند ساعت پیش با پژمان بر او مستولی شده بود، با این خواستگاری نا منتظر بر هم خورد. دلش می خواست بیرون برود، مقابل پدر بایستد و قاطعانه مخالفت کند. اما یرای اولین بار از واکنش او ترسید. مانده بود چه کند. خدا خدا می کرد هر چه زودتر شب به پایان برسد تا او بتواند با گفتگو با پژمان و تعریف ماجرا از اندوهش بکاهد.


با صدای هلهله ای که از اتاق پذیرایی برخاست، رویا از قعر رویاهایش بیرون آمد و دانست که پدرش موافقت کرده است بی آنکه عقیده ی او را جویا شود.


ضربه ای به در اتاقش نواخته شد. آسیه بود. آمده بود تا رویا را نزد میهمانها ببرد. رویا انگار در خواب راه می رود، گیج و گنگ به دنبال مادر به راه افتاد و وقتی هاجر او را بوسید و انگشتری درشت و گران قیمت در انگشتش کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. خیال می کرد تمام این صحنه ها را در خواب می بیند و وقتی بیدار شود، همه چیز تمام شده است. شاید اگر پای پژمان در میان نبود، مثل همیشه داد و قال راه می انداخت و با پدرش مخالفت می کرد، ولی صرفا تحمل کرد و بغضش را بابت نابودی آرزوهایش فرو خرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
7عصر روز بعد، عصری دلگیر بود. آسمان چنان ابرهایش را در هم تنیده بود که آدمی را به وحشت می انداخت.انگار چنان بر زمین خشم گرفته بود که می خواست آن را از روشنایی محروم کند. سوزی سرد می وزید. برگها زیر دست و پای باد به ستوه آمده و با صدایی رساخش خش ناله سر داده بودند. در خانه ی پژمان سکوتی پر صدا حکمفرما بود. باد پنجره ها را می لرزاند. و صدای تق تق نوار کاست به آخر رسیده به گوش می رسید، همچنین صدای جلز و ولز غذا روی اجاق گاز که هر لحظه بوی سوخته گی اش بیشتر و بیشتر می شد. صدای زنگ تلفن نیز که از چند لحظه پیش بلند شده بود، با صداهای دیگر در هم آمیخته بود. به نظر می رسید خانه در طلسم فرو رفته است و هیچ چیز نمی تواند از حالو هوای سخت آن بکاهد.


پژمان کنار دستشویی زانو زده و سر را میان دستانش گرفته بود. ظاهرا امواج فکری اش قویتر از آن بود که اجازه دهد مغزش صداهای اطراف را جذب کند. صدای زنگ تلفن قطع شد و دقیقه ای بعد دوباره فضا را پر کرد. پژمان از سر بی حوصله گی از جا بلند شد، شیر آب سرد را تا ته باز کرد و سرش را زیر آن گرفت. شاید اگر برای بار سوم صدای زنگ تلفن بلند نمیشد، فراموش می کرد سرش را از زیر آب بیرون بیاورد. شیر را بست و در آیینه به نظاره پرداخت. از شدت دلهره و اظطراب رنگ از رویش پریده بود و قلبش بی محابا به سینه می کوبید. بسختی نفس می کشید. چطور ممکن بود آنچه را دقایقی پیش شنیده بود، هضم کند؟


تلفن برای چندمین بار شروع به زنگ زدن کرد. پژمان بی حوصله و کلافه، در حالیکه از سر و رویش آب می چکید، به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت و با صدایی گرفته گفت:« بفرمایین.»


صدای سودا در گوشی پیچید:« چرا جواب نمیدی؟»


آهنگ صدای سودا همیشه او را به وجد می آورد و باعث می شد غمهایش را به فراموشی بسپارد، ولی این بار نا بهنگام بی جذبه بود، و حتی اندکی مزاحم.


سرد و بی اعتنا گفت:« گوشی رو نگه دار.»


در حالیکه پاهایش روی زمین می کشید به آشپزخانه رفت و اجاق گاز را خاموش کرد. سپس به اتاق برگشت و پخش صوت را هم خاموش کرد. از دستشویی هم حوله ای برداشت و روی سرش انداخت. بعد در حالیکه سنگینی وزنش را با مبل تقسیم می کرد، گوشی را برداشت و سعی کرد لحنش طبیعی جلوه کند و گفت:« چطوری سودا؟»


« از احوال پرسیهای شما. اون قدر زود به زود زنگ می زنی که موندم چی بگم.»


« ببین، سودا، امروز اصلا حال شوخی ندارم.»


« من که حرف بدی نزدم.»


« منو ببخش، عزیزم. بد موقع زنگ زدی، حسابی کلافه ام.»


« مگه چی شده؟»


از آنجا که او دوست نداشت سودا را آزرده خاطر کند، به دروغ گفت:« چیز بخصوصی نشده، فقط امروز یکی از مریضهام جلوی چشمهام جون داد.»


« تو که دیگه باید به این چیزها عادت کرده باشی.»


« چه می دونم، خوب من اینطوری م دیگه.»


« بیا بحث رو عوض کنیم. از رویا چه خبر؟»


پژمان با شتیدن نام رویا عصبی تر شد. چیزی نمانده بود هوار بکشد و بگوید که دلش نمی خواهد در این مورد چیزی بشنود و به اندازه ی کافی از این بابت در عذاب است. خود را لعنت می کرد که وارد این ماجرا شده است، از طرفی می ترسید، همسرش ناراحت شود. اما به هر حال می بایست می گفت.


« همین چند دقیقه پیش تلفنی باهاش حرف زدم.»


« مگه نگفتی خیلی محدوده و اصلا اجازه نداره به کسی تلفن بزنه؟»


« یواشکی اینکار رو می کنه. توی خونه شون چند تا تلفن هست و خونه انقدر بزرگه که بالاخره از یه گوشه ای این کار رو می کنه.»


« خوب، چی گفت؟»


« عموش اونو برای پسرش خواستگاری کرده.»


« مبارکه. اینکه بد نیست.»


« چی چی رو مبارکه؟ اون طور که دختره می گفت، پسر عموش صنار نمیارزه.


« مگه تو پسره رو نمی شناسی؟»


« نه. من فقط باباشو می شناسم.»


« به هر حال کاری از دست ما بر نمیاد. مگه نمی گی باباش پولداره؟حتما زیر بال و پرش را می گیره.»


پژمان جوابی نداد. برای لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:« حال خودت چطوره؟»


« چه عجب یادت اومد؟ می خواستم یه خبر داغ بهت بدم، اما ظاهرا سر دماغ نیستی.»


« سر به سرم نذار. حرفتو بزن.»


« یادت میاد حالم خوش نبود، دکتر آزمایش نوشت؟ خوب، امروز، جوابشو گرفتم.»


« نتیجه؟»


« همین جور الکی که نمی شه نتیجه رو گفت.»


« سودا!»


« باشه باشه، عصبانی نشو. بدون مژدگانی به جنابعالی اعلام می کنم که بزودی پدر می شی؟»


پژمان چنان به وجد آمد که در چشم بر هم زدنی تمام آنچه را که غصه دارش کرده بود، فراموش کرد. حتی تصورش را نمی کرد شنیدن چنین خبری از زبان زنی که آدم دوستش دارد، اینقدر دلنشین باشد. با یک حرکت از روی مبل بلند شد و با فریادی از خوشحالی که لحظاتی پیش از آن خبری نبود، گفت:« جدی می گی؟»


« نه بابا دروغ گفتم.»


پژمان شوخی سودا را نا دیده گرفت و ادامه داد:« ببین، خانومه، خودت بهتر می دونی باید چی کار کنی. مراقب خودت باش. تا نصف شب نشین درس بخون، منم سعی می کنم کارهامو ردیف کنم و بیام پیشت.»


« نمی خواد خودتو اذیت کنی. من مشکلی ندارم.»


« مگه می شه؟ زنم منو پدر کرده، اون وقت به عیادتش نرم؟»


« نه بابا! چند لحظه پیش کی بود می گفت بی موقع زنگ زدم؟»


« اگه گوشه و کنایه فروشی بود، تو میلیونر می شدی.»


« بهتره تا دعوامون نشده خداحافظی کنیم. من کلاس دارم. دیرم می شه.»


« دیگه سفارش نمی کنم. مواظب خودت باش.»


« باشه خداحافظ.»


« هی، سودا.»


« باز چیه؟»


« ببخش که اونطوری برخورد کردم. دست خودم نبود.»


« اگه قرار بود فقط خوبیهای پژمان رو بخوام که سودا نبودم.»


وقتی پژمان گوشی را گذاشت، سر از پا نمی شناخت. احساسی خوب و دلنشین داشت. سوت زنان به سمت آشپزخانه به راه افتاد. حالا مسئولیت کودکی را بر دوش داشت و از اینکه نا خودآگاه به سمتی دیگر سوق داده شده بود، راضی بود. وقتی به اجاق گاز رسید و غذای سوخته را دید، دوباره به حال و هوای قبل برگشت. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا او را آزار دهند. پیشنهاد عجیب و نا منتظر رویا گیجش کرده بود. اصلا باور نمی کرد دختری شانزده- هفده ساله از او تقاضای ازدواج کرده باشد. نمی دانست چه کند. برای مدتی کوتاه خود را بر سر دو راهی دیده بود، اما حالا می دانست باید طرف سودا را بگیرد. از طرفی، سر باز کردن دختری مثل رویا آسان نبود. از شخصیت رویا دریافته بود که به آسانی جواب رد را نمی پذیرد و میدان را خالی نمیکند.


می بایست مشکل را به نحوی حل می کرد که بعدها پشیمانی به بار نیاید . تنها فکری که در ان لحظه به ذهنش خطور کرد، فرار بود. می بایست می رفت، دست کم برای مدتی تا آبها از آسیاب بیفتد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
8 سودا در حالیکه همچنان با کامپیوتر کار می کرد، این را پرسید. پژمان همچون مسخ شده ها، در حالی که آنچه را شنیده بود باور نداشت، به اتاق مطالعه آمد.


گفت:« اگه بگم، شاید باور نکنی.»


« نصفه جونم کردی. یه هفته س اومدی و همه ی کارها و حرفات مرموزه. نمی گی نگران می شم و نگرانی هم برام خوب نیست؟


پژمان منگ تر از آن بود که به این مسائل توجه کند. کلافه بود. بی اختیار دستهایش را باز و بسته می کرد. چشمهای بادامی سیاهش گرد شده بود. رنگ به رو نداشت و لب پایینی اش با لب بالا جفت نمی شد. با لکنت پرسید:« ساعت چنده؟»


سودا سر در نمی آورد. کم کم نگران می شد. گفت:« این طوری حرف نزن می ترسم. تو رو به خدا بگو چی شده؟»


« پرسیدم ساعت چنده؟»


سودا که کم مانده بود به گریه بیفتد، ناله کنان گفت:« مگه خودت ساعت نداری؟ یازده و نیمه.»


« اگه بهت بگم رویا پشت خط بود، باور می کنی؟»


سودا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا بگم چی کارت کنه که اینطور منو ترسوندی. خوب که چی؟»


« مگه حالیت نیست؟ رویا ساعت یازده ونیم شب توی ترمینال تهرون چی کار می کنه؟»


سودا در فکر فرو رفت. بعد در حالیکه از پشت میز بلند می شد، پرسید:« نگفت چرا اینجاس؟»


« نه. فقط گفت برم دنبالش.»


سودا کامپیوتر را خاموش کرد، کتابهایش را کناری گذاشت، به طرف کمد لباسهایش رفت و مانتواش را پوشید.


پژمان نا باورانه او را نگاه می کرد. پرسید:« می خوای چی کار کنی؟ کجا میری؟»


« میرم عروسی. خوب، معلومه. مگه نمی گی رویا، توی ترمینال منتظره. باید بریم بیاریمش. تو که می دونی ترمینال چقدر شلوغه. خوب نیست اونجا تنها باشه.»


پژمان بنا به دلایلی در مورد پیشنهاد رویا چیزی به سودا نگفته بود. اول اینکه اصولا پیشنهاد او را عملی بچه گانه و نا معقول می پنداشت، دوم اینکه از واکنش سودا می ترسید و نمی خواست در چنین وضعیتی او را ناراحت کند. به همین دلیل، ابتدا مرخصی گرفته و در طول این مدت تقاضای انتقال داده بود.


افکارش مغشوش بود. نمی دانست رویا چگونه شماره ی تلفن او را در تهران به دست آورده و چطور جرات کرده است به چنین سفری تن دهد. به هر حال، صدای سودا که از او می خواست هر چه زودتر راه بیفتد، او را به خود آورد و چند دقیقه بعد هر دو با رنوی سودا که هدیه ی پدر شوهرش سر سفره ی عقد بود، راهی ترمینال غرب شدند.


شبی سرد بود و آسمان نیمه ابری. در تمام طول راه هیچ یکی از آن دو کلامی بر زبان نمی راند. پژمان هنوز گیج بود. تا کنون فقط در قبال سودا احساس مسئولیت می کرد ولی حالا مسئولیت رویا نیز به گردنش افتاده بود. دلش می خواست زود تر می رسیدند تا رویا در آن هوای سرد زیاد معطل نشود.


از گوشه ی چشم نگاهی به سودا انداخت. آرزو می کرد او را همراه نیاورد بود. آن دو از لحاظ ظاهر یک دنیا با هم تفاوت داشتند، که البته پژمان اصلا به این موضوع اهمیت نمی داد. او به قدری سودا را دوست داشت و شخصیتش را محترم می شمرد که هیچ چیز نمی توانست خللی در احساس او به وجود آورد. اما با رویا که زندگی اش را برای خاطر او تباه کرده بود می بایست چه می کرد؟ هیچ گاه اینگونه خود را درمخمصه ندیده بود.


سودا هیجان پژمان را احساس می کرد اما اهمیت نمی داد. آن را به حساب این می گذاشت که همراه یکدیگر وارد مجموعه ای ماجرای هیجان انگیز خواهند شد. خود او نیز از اینکه برای اولین بار با شخصیتی روبرو می شد که وارد زندگیشان شده بود، هیجان زده بود. از سوی دیگر، رویا را بیماری می دانست که مداوایش در تخصص اوست.


بالاخره به مقصد رسیدند. ترمینال مثل همیشه شلوغ و پر تردد بود، انگار شب و نصف شب نمی شناخت. همچون نمایشگاهی بین المللی بود که مردم از اقصا نقاط در آن گرد آمده بودند.


سودا در حالیکه به جمعیت نگاه می کرد، پرسید:« نگفت کجا منتظر می مونه؟»


پژمان گفت:« چرا. دم در اطلاعات.»


و خدا خدا می کرد موضوع دروغ باشد. هنوز نمی توانست باور کند که رویا تک و تنها تا آنجا آمده باشد.


سودا بی توجه به همسرش که رنگ به رخسار نداشت و مانند جن زده ها به جمعیت خیره شده بود، به سمت اطلاعات به راه افتاد، اما هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و گفت:« نه من اونو می شناسم نه اون منو. پس راه بیفت.»


پژمان به خود آمد و با سودا همگام شد. بالاخره قسمت اطلاعات را پیدا کردند و پژمان توانست در میان جماعتی که در هم می لولیدند، رویا را ببیند که آرام در گوشه ای روی ساک بنفش رنگش نشسته است و با چشمان آبی براقش اطراف را می کاود. بمحض اینکه چشم پژمان به او افتاد شروع به لرزیدن کرد. می دانست لرزشش نه به علت سرما، بلکه به دلیل احساس ناخواسته ایست که به وجودش چنگ انداخته است، و خدا را شکر می کرد که در آن لحظه سرما به فریادش می رسید.


رویا هم پژمان را دید و ذوق زده به طرفش دوید. چقدر از دیدن او خوشحال بود. احساس می کرد حالا دیگر می تواند تمام غمهای پشت سر گذاشته اش را فراموش کند. هنوز چند قدمی مانده بود به او برسد که زنی به رویش آغوش گشود و شروع به خوش آمدگویی و تعارف کرد. رویا که به شدت جا خورده بود، در حالی که سعی می کرد او را از خود دور کند، ناباورانه به پژمان چشم دوخت، اما پژمان در جا میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. سودا متوجه واکنش رویا شد و مسیر نگاهش را دنبال کرد و ابتدا نگاهی به پژمان انداخت که رنگ به چهره نداشت و زبان در دهانش قفل شده بود. شپش دوباره به رویا چشم دوخت و گفت:« ظاهرا پژمان یادش رفته بگه زن داره... خوب، من...»


رویا دیگر نمی شنید. همان یک عبارت ساده کافی بود تا او را در هم کوبد و خاکستر کند. نا خواسته جمله ی سودا را در ذهن تکرار می کرد، جمله ای که تمام رویاهای او را از هم پاشید. بغضهای فرو خورده اش از قعر گورستان سینه سربرآورد. چیزی نمانده بود اشکهایش سرازیر شود، اما، غرور همان چیزی که همیشه گورکن بغضهای درونش یود، او را به خود آورد و دوباره جان بخشید.محکم واستوار بر جا ایستاد و به حرکت لبهای زنی نگاه کرد که خود را همسر شهزاد رویاهای او معرفی کرده بود. گوشهایش نمی شنید. نمی خواست بشنود. سرش گیج می رفت. چشم از لبان سودا برگرفت و به هیاتی دیده دوخت که همچون دیوی بد سرشت او را از فرشته ی نجات خیالی اش دور می کرد. با نگاه کردن به جثه ی ریز و لاغر سودا بر سر گیجه اش افزوده شد. دلش نمی خواست او را با خودش مقایسه کند،اما این کار را کرد. از مقایسه ی صورت بیضی و گوشت آلود خود با صورت استخوانی سودا سرش سوت کشید.سودا حدود پانزده سانتی متر از او کوتاهتر بود، در حالیکه پژمان حدود پانزده سانتی بلندتر از او می نمود. احساس بدی داشت. از پژمان دلگیر بود که باعث شده بود کار او به اینجا بکشد. زبانش بند آمده بود. تنش نه از سرما بلکه از کرده اش می لرزید. دلش می خواست با تمام وجود فریاد بزند و مشتهایش را نثار سینه ی پهن پژمان کند که چرا زودتر او را از وجود همسرش آگاه نکرده است. وجود سودا او را به یاد رویاهای بر باد رفته اش می انداخت. ناله نمی کرد اما دلش می خواست با پنج انگشت لرزانش کشیده ای جانانه به صورت گوشتی و اصلاح شده ی پژمان بنوازد که باعث شده بود او بیش از پیش در میدان سرنوشت به بازی گرفته شود. به تعارفها و خوش آمدگوییهای سودا که همانند سیل به سویش روانه بود، اهمیت نمی داد. خوش آمدگویی پژمان را هم بی جواب گذاشت. سرش سنگین تر از آن بود که با این حرفها سبک شود. سعی می کرد با خود کنار بیاید، اما تصور تقسیم کردن عشقش با دیگری عذابش می داد. رویاهای به هم بافته اش را در هم ریخته و قصر بلورینش را ویران می دید و شاهزاده ی سوار بر اسب سفید رویاهایش را راهزنی بی خاصیت.


چنان در دریای تفکراتش غرق بود که وقتی سودا او را به داخل اتومبیل هدایت می کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. از لحظه ی برخورد با آنان هنوز کلامی بر زبان نرانده بود. پژمان هم دست کمی از او نداشت، با این تفاوت که رویا دیگری را مقصر در سرنوشت شوم خود می دانست و پژمان خود را سرزنش می مرد که مسیر سرنوشت دیگری را به بیراهه کشانده است. آنچه بیش از همه رویا را عذاب می داد، این بود که پژمان سرخوش و راضی به نظر می رسید.


اما در دل پژمان نیز غوغایی به پا بود. به پیشنهاد سودا پشت فرمان نشست. از واکنش سودا تعجب می کرد. شاید اگر او را دلگیر و عصبانی می دید، کمی آرام کمی می گرفت اما برخورد متین و آرام او نگرانش کرده بود، بی خبر از اینکه سودا اصولا نمی دانست در دل رویا و همسرش چه می گذرد.


سوز سردی که می وزید، تن لرزان رویا را بیشتر در ماتم رویاهای بر باد رفته اش به انجماد می کشاند. روی صندلی عقب جا گرفته و به آسمان چشم دوخته بود و آرزوهایش را به یاد می آورد و هدفش را از آمدن... آمده بود تا با پژمان همگام شود و به سوی آینده پیش برود. بی خبر از اینکه او از قبل همسرش را یافته بود و در آتیه غوطه می خورد. دلش می خواست هوار بکشد و زمین و زمان را به هم بدوزد، ولی انگار گلویش را گرفته بودند و می فشردند. از حرفها وسوالهای سودا که بی امان بر سرش فرود می آمد، چندشش می شد. کاش کسی صدای او را خفه می کرد. نگاه های نفرت بارش را بر سر و روی سودا فرو می ریخت و دوباره به مقایسه پرداخت. وقتی به سیمای سیه چرده و شانه های لاغر سودا نگاه می کرد و بعد شانه های پهن و چهره ی مردانه ی پژمان را در نظر می آورد، نفرتی توام با تعجب بر وجودش مستولی می شد. حال کسی را داشت که برای اولین بار با هوویش رو به رو شده است. هر چه بیشتر فکر می کرد، کمتر می توانست خودش را راضی کند که پژمان را با آن زن شریک شود.


در تمام طول راه، رویا و پژمان ساکت بودند و سودا پر حرفی می کرد. بالاخره به خانه رسیدند. وقتی وارد شدند، رویا با دیدن خانه و زندگی آنان وحشت کرد و بیشتر باورش شد که تمام نقشه هایش نقش بر آب است. هیچ توجهی به پذیرایی و محبتهای سودا نشان نمی داد و تمام مدت که نشسته بود، نه چیزی خورد و نه حرفی زد. فقط گوش می داد.


از نظر پژمان، او در حکم ماری زخم خورده بود. از نگاه کردن به چشمان زیبا و مسخ کننده اش پرهیز می کرد. او نیز تمام مدت ساکت بود. می ترسید حرفی بزند و باعث شود عقده های رویا سر باز کند. بنابراین برای فرار از نگاه های انتقام جوی او، از سودا خواست هر چه زودتر جای خواب او را در اتاق مطالعه آماده کند.


سودا از پا فشاری رویا در حفظ سکوت، بیشتر مطمئن شد که با بیماری روحی روبروست و موقع خواب که روی تخت در کنار پژمان آرام گرفت، شروع به تشریح برنامه هایی کرد که برای کمک به رویا وبهبود او در سر داشت. پژمان بی آنکه اظهار نظری کند، پشتش را به او کرد و شب بخیر گفت.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سودا شب بخیری گفت و طولی نکشید که خواب او را در ربود، اما چشمان خسته ی پژمان سیاهی شب را در نوردید و به پیشواز سپیده رفت. از اینکه به رویا اجازه داده بود تا بدان حد پیش بیاید که به او پیشنهاد ازدواج دهد، و از اینکه از همان ابتدا او را از وجود سودا آگاه نکرده بود، خود را مقصر می دانست. نمی دانست با افکار دو گانه اش چه کند. بر سر دو راهی مانده بود و نمی دانست کدام راه را بپیماید که پشیمان نشود.


اما مسائل در نظر رویا پیچیده تر از این بود که حتی بتواند دراز بکشد. حضور او در خانه ی پژمان را جزئی از رویاهای شیرینش میدید، ولی حضور شخصی دیگر را آرمیده در کنار او مانعی می دانست که خوشبختی اش را تبدیل به سراب می کرد.


اکنون ماه از زیر ابر سر بیرون آورده بود و رویا که عمری به شیشه های مات و پرده های ضخیم عادت داشت، از اینکه می توانست ماه را از پشت پرده ی توری و شیشه ی بی رنگ ببیند، ذوق زده شده بود. به دور و بر نگاهی انداخت. فرشی نقره ای رنگ کف اتاق را زینت بخشیده بود و فضا را دلباز جلوه می داد. سمت چپ پنجره میزی قرار داشت که کامپیوتری روی آن بود و یک صندلی در پشت آن. قفسه ی کتابها سمت دیگر اتاق به همراه میز تحریر و کامپیوتر نشان می داد که آنجا اتاق مطالعه است. رویا خشت خشت آن خانه را مقدس می دانست.خانه ای کوچک و نقلی بود ولی از آنجا که پژمان فرمانروایی اش را به عهده داشت، از نظر او همچون قصر بلورین رویاهایش بود. اما آیا می توانست ملکه ی قصر باشد؟ شک داشت. حس حسادت با سرعتی باور نکردنی در بند بند وجودش ریشه می دوانید. خیال می کرد با آمدن به تهران رویاهایش را تحقق می بخشد، ولی اکنون دستیابی به خوشبختی همچون سراب می نمود. خیال می کرد به استقبال روز می رود، ولی اکنون به شب رسیده بود. کم کم فکر خانواده در ذهنش تجسم یافت.اکنون چه آشوبی در خانه بر پا بود! با تجسم فریاد های گوش خراش پدر، نگاه های اشکبار مادر و ترس و دلهره ی برادرانش، از ترس بر خود لرزید. چشمهایش را بست و باز کرد تا بلکه خیال آنان را از سر به در کند. همان قدر که می دانست با خود چه کرده است، کافی بود. دیگر نیازی به شکنجه ی روحی خود نمی دید. به صدای زوزه ی باد گوش سپرد و به ماه دیده دوخت تا بلکه از افکاری که او را در چنگ گرفته بود، خلاص شود. صدای باد بر عذاب روحی اش می افزود و ماه نیز نمی توانست از سیاهی افکار سیاه او بکاهد، و اشکهایش سرازیر شد، چیزی که پیش از این افتخارش نصیب هیچ کس نشده بود. به آرامی زانوانش را در میان حلقه ی بازوانش گرفت، سر بر زانو گذاشت و تلخ گریست. خود را با بن بستی مواجه می دید که راه برگشت او را نیز سد کرده بود.ترس و دلهره با پنجه های آهنینش بر وجود او چنگ انداخته بود. نمی دانست چه کند. با کاری که کرده بود، آینده ای نا معلوم را در انتظار خود می دید. با تمام غمهایش به نحوی کنارآمده بود، ولی غم تازه اش تحمل ناپذیر می نمود. حس حسادت یک آن رهایش نمی کرد. دست آخر گریه هایش به هق هق تبدیل شد و به گوشهای بیدار پژمان رسید.


پژمان با شنیدن صدای گریه ی رویا دلش به درد آمد و بر خود لعنت فرستاد. بی اختیار جشمانش به نم نشست. نمی دانست چه کند. تصمیم گرفت به سراغ او برود. آهسته از جا برخاست و بیرون رفت. پشت در اتاق مطالعه ایستاد. عاقبت بر تردیدش غلبه کرد و آرام ضربه ای به در نواخت. جوابی نیامد. رویا همچنان می گریست و گوشهایش را به روی هر صدایی خارجی بسته بود.. طاقت پژمان تمام شد و به آرامی در را باز کرد. رویا در اوج بی پناهی زانوی غم بغل گرفته بود . می گریست. از همیشه بی کس تر می نمود.


پژمان که از خودش بدش آمده بود، با لحننی آرام گفت:« خواهش می کنم گریه نکن. بگیر بخواب تا ببینیم خدا چی می خواد.»


رویا جوابی نداد، فقط هق هقش شدیدتر شد.


پژمان دوباره به نجوا در آمد:«« باور کن من تقصیری ندارم. من...»


رویا همچون پلنگ تیر خورده از جا جهید. از اینکه میدید پژمان این گونه برایش دلسوزی می کند و خیال تبرئه ی خود را دارد، چندشش شد. با قدمهایی آرام و سنگین که انگار می خواست دل زمین را سوراخ کند، به طرف پژمان رفت. اشکهایش خشک شد و با چشمان آبی از حدقه در آمده اش به او نگاه کرد، بتندی به در اشاره کرد و گفت:« برو بیرون! برو نمی خوام ریختت رو ببینم.»
«ولی...»



« ولی بی ولی. برو بیرون.»


پژمان از ترس اینکه مبادا سودا بی دارشود، قصد رفتن کرد و قبل از ایینکه بیرون برود کفت:« به خدا من فقط می خوام مثل برادر حمایتت کنم.»


کلمه ی « برادر» همچون نیزه ای تیز بر سینه ی رویا فرود آمد و قلبش را از هم درید. دلش می خواست فریاد بکشد، اما فقط ایستاد و نگاه کرد. وقتی پژمان رفت، آهسته از اتاق بیرون آمد و راه حیاط را در پیش گرفت. احساس خفقان می کرد. از راهرویی که به حیاط منتهی می شد، گذشت وارد حیاط شد. رفت تا تنهایی اش را با شب تقسیم کند. روی بالاترین پله نشست و به حیاط نگاه کرد. اگر چه در مقایسه با حیاط خانه ی خودشان هیچ بود، از نظر رویا زیبا و دوست داشتنی می نمود. این همان خانه ای بود که رویا در رویاهایش می دید و دلش می خواست با پژمان در آن زندگی کند. خانه ای که دیوار هایش به بلندی دیوارهای خانه ی پدرش نبود... و اکنون میدید که خانه همان خانه است ولی او هی جایگاهی در آن نداشت.



 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
9 بر خلاف چند روز گذشته، هوا سر سازگاری داشت. هیچ اثری از ابرهای باران زا دیده نمی شد. نسیمی ملایم می وزید و احساس سر خوشی را در انسان زنده میکرد. خیابانها مل همیشه شلوغ و پر تردد بود و مردم در رفت و آمد. سودا در یکی از خیابانهای نسبتا خلوت به سوی آزاد راه می راند. رویا بغل دستش نشسته بود و هیچ نمی گفت. راهی کرج بودند. از وقتی رویا به تهران آمده بود، سودا مرخصی گرفته بود تا او احساس تنهایی نکند. بی هیچ چشمداشتی به رویا محبت می کرد. او را به سینما و پارک و گردش در خیابانها می برد تا کمتر احساس دلتنگی کند، و همین طور هم بود. رویا چنان مات و مبهوت اطراف میشد که کاملا معلوم بود برایش تازگی دارد. در نتیجه، حال رویا نسبت به روزهای اول به گونه ای محسوس بهتر بود. سودا ناخود آگاه حساس میکرد باید به رویا کمک کند و حالا هم او را می برد تا روی دیگر زندگی را نیز نشانش دهد.
اتومبیل در جاده پیش میرفت. سودا بر خلاف روزهای گذشته که پر حرفی میکرد تا بلکه رویا را به حرف بکشد و بنحوی کمکش کند، ساکت بود. رویا از این مساله کمی تعجب کرده بود، ولی چنان درگیر سرنوشت خودش بود که فرصتی برای فکر کردن در مورد اعمال و رفتار دیگران در خود نمی دید. بنابراین، او هم طبق معمول در دنیای خود سیر می کرد. سرش را به شیشه چسبانده بود و مناظر را از نظر می گذراند، چیزی که یک عمر از آن بی نصیب بود. به همین علت، رفتارش کمی عادی شده بود. البته رویا ذاتا پرخاشگر و نا آرام نبود و جبر زمانه وادارش می کرد واکنش نشان دهد. با این حال، هنوز دل زخم خورده اش سر جایش بود و سرمای زندگی را زیر پوستش حس می کرد. در این چند روزی که نزد این زوج جوان زندگی می کرد، بخوبی دریافته بود که رابطه ی آنان خلل ناپذیر است و تعجب می کرد که سودا با آن قیافه ی معمولی چگونه توانسته است پژمان را مجذوب خود کند. حالا دیگر افسانه ی لیلی و مجنون را باور می کرد. یکی از روزها که سودا سر موقع به خانه نرسیده و کمی دیر کرده بود، اضطراب و دلواپسی پژمان به او ثابت کردکه سودا نیمه ی دیگر وجود پژمان است و او هرگز نخواهد توانست رقیب را از میدان به در کند. از آن به بعد کمتر سودا را آزار می داد و از محبتهای بی دریغ او شرمنده میشد. از اینکه سودا همچون خواهری دلسوز او را زیر بال و پر می گرفت و بزرگوارانه گناه او را نا چیز می شمرد، خجالت می کشید ولی در عین حال، او را بزرگترین دشمن و سد راه خوشبختی خود می دانست. و همچنان که جاده بسرعت از پیش چشم رویا عبور میکرد، این افکار نیز از ذهنش می گذشت.
سودا هم با افکار خود دست و پنجه نرم می کرد. غمی نا خواسته بر تک تک سلولهایش چنگ انداخته بود واو را می آزرد. نمی توانست آنچه را که شب پیش شنیده بود، از ذهن بیرون براند و با یاد آوری آن زخمی دیگر بر وجودش می نشست.
وقتی از اتاق رویا بیرون آمده بود،پژمان آشفته و مضطرب بیرون در ایستاده و پرسیده بود:« چی کار میکنه؟»
« هیچی، مثل فرشته ها خوابیده. وقتی پتو رو کشیدم روش، بیدار شد اما خوب، اگه این کار رو نمی کردم سرما می خورد.»
« ببین خانومم، نمی خواد زیاد لی لی به لالاش بذاری.»
« تو که بهتر از من می دونی اون به کمک احتیاج داره.»
پژمان ناراحت و کلافه از اینکه مجبور بود زخمهای دلش را به همسرش نشان دهد، دست او راگرفته و به اتاق برده بود. به گونه ای محسوس بی قرار بود. ابتدا پنجره را باز کرده و نفسی عمیق کشیده بود. سپس رو به او کرده و با تانی گفته بود:« خیلی وقت پیش می بایست اینو بهت می گفتم، اما می ترسیدم با این وضعی که داری دچار مشکل بشی.»
سودا که این روزها به دلیل بارداری و ویارش بسیار حساس و زود رنج شده بود، با دلهره و وحشت از آنچه قرار بود بشنود، گفته بود:« لازم نیست نگران وضع من باشی. اگه چیزی هست، دلم می خواد بدونم.»
« ببین، برای این میگم زیاد دور و پرش نپلک، چون اون تورو اولین دشمن خودش می دونه.»
« چرا؟ مگه من...»
پژمان حرف او را قطع کرده و با لحنی تند گفته بود:« این قدر با من یکی بدو نکن. هر چی میگم به نفع خودته.
« ولی من باید بدونم چرا منو دشمن خودش می دونه.من که...»
« سودا، مجبورم نکن چیزی رو که دلم نمی خواد بگم.»
« نصف عمرم کردی. خوب بگو دیگه.»
پژمان مکثی کرده و گفته بود:« یادت باشه خودت خواستی.»
و بعد از لحظه ای تامل گفته بود:« اون تورو هووی خودش میدونه.»
با اینکه پژمان حرفش را با مقدمه ای ناشیانه آغاز کرده بود، حتی اگر سالها برایش مقدمه چینی می کرد، فرقی نداشت چون آدم از هیچ راهی نمی تواند احساس دل آشوبه ای را که بعد از شنیدن چنین حرفهایی به هر زنی دست می دهد، کاهش دهد. سودا هم با شنیدن این حرف حالش بد شده و سر گیجه گرفته بود. از تصور اینکه شاید پژمان مجبور به انتخاب شود، تمام تنش منقبض شده و زانوانش به لرزه افتاده بود. این اولین بار نبود که می دید شوهرش طرف توجه زنی قرار گرفته است، اما اولین بار بود که بابت عادی بودن قیافه اش تاسف خورده و نا امید پرسیده بود:« مگه نمی دونست تو زن داری؟»
« اصلا دلم نمی خواد به یاد اشتباهم بیفتم...»
سودا در سکوتی مرگ بار که در واقع محتاج آن بود، به حرفهای پدر فرزندش گوش داده بود؛ حرفهایی که هر کلمه اش همچون نیزه ای تیز و برنده قلبش را نشانه می گرفت و می شکافت. دلش می خواست فریاد بکشد، اما صبر که یکی از برترین صفات او بود، به یاری اش شتافته و دل ماتم گرفته اش را مرهم گذاشته و وادار به تحملش کرده بود. با این حال آرزو می کرد تمام آن حرفها قصه باشد. شاید اگر آن حرفها را کسی دیگر می زد، او براحتی می توانست گوشش را به روی آنها ببندد، اما کسی سخن می گفت که صدایش برای او صدای زندگی بود. وقتی دیده بود شوهر محبوبش بسختی تلاش می کند تا حرفهایش هر چه کمتر آزار دهنده باشد و طنین عشق را در آهنگ کلام او حس کرده بود، اصلا دلش نیامده بود کینه ی او را به دل بگیرد.
بالاخره وقتی پژمان ساکت شده بود، او به خود آمده و در حالی که سعی کرده بود حالت ظاهری اش عادی باشد، رو به پژمان کرده و گفته بود:« خوب، پس چرا معطلی؟ عقدش کن تا همگی از بلا تکلیفی بیرون بیاییم.»
« اصلا از تو انتظار نداشتم، شکر خانوم. من دارم میگم این دختره مشکل داره، اون وقت تو اینطوری میگی؟ ببین، به نظر من این دختره رویاییه و منم توی یکی از رویاهاش جاگیر شده م. اولا که دلم می خواد، بهم کمک کنی از عالم خیال بیرون بیاد و بره سر خونه و زندگیش. دوم اینکه اگه یه بار دیگه، نه حالا بلکه تا آخر عمرمون از این شعارها بدی، نه من نه تو!»
گوشه ی لبان سودا به خنده باز شده بود، چرا که در واقع با این حرف می خواست نومیدانه امیدش را امیدوار کند. پس راضی و خشنود گفته بود:« روزی سر سفره ی عقد به تو بله گفتم، فقط به ازدواجمون بله نگفتم، بلکه به تمام مشکلاتی که ممکن بود سر راهمون سبز بشه بله گفتم. حالا هم اگه این مساله باعث رهایی تو از این مشکل میشه، حتی به قیمت از دست دادن تو، راضیم.»
« اگه بخوای از این حرفها بزنی، همین حالا اونو از این خونه بیرون می کنم. نمی دونم چرا اصرار داری بنیان زندگیمونو سست کنی؟ به خدا هیچ زنی نمی تونه جای تو رو بگیره. پس با این حرفای صد تا یه غاز آزارم نده.»
« شوخی کردم، فدات شم. کی می خوای راست و شوخی منو بفهمی؟ حالا هم لازم نیست هی سبز و آبی بشی. بگو می خوای چیکار کنی.»
« می خوام یا آقا عزت تماس بگیرم و بگم این دختره اینجاس، و بعد از اینکه روحیه ش مناسب بود، برش می گردونیم.»
« خیال می کنی قبول کنن؟»
« مجبورن.»
و تا وقتی خواب بر آنان مستولی شده بود، به نجوا با هم گفتگو کرده بودند. با اینکه در تمام سخنان پژمان حتی کلمه ای نبود که روزنه ای به سوی نا امیدی بگشاید، ترسی نهفته بر وجود سودا چنگ انداخته بود؛ ترسی که خود دلیلی برای آن نمی دید. دلش می خواست به نحوی رویا را از زندگی خود خارج کند اما از سوی دیگر، دلش به حال او می سوخت و او را معصوم تر و بچه تر از آن میدید که زندگی به کامش تلخ شود.
بالاخره به مکان مورد نظر رسیدند. سودا اتومبیل را پارک کرد و پیاده شدند. بمحض اینکه رویا پیاده شد و چشمش به تابلویی افتاد که روی در نصب بود و روی آن نوشته شده بود « مرکز نگهداری از دختران بی سرپرست »، در جا ایستاد. خیال کرد سودا می خواهد او را تحویل آن سازمان بدهد تا از شرش خلاص شود، و ازاینکه فریب او را خورده و این همه راه دنبالش آمده بود، هم از دست خود عصبانی بود و هم از دست پژمان که بیرحمانه او را به جرم عاشقی محکوم به حبس در این جای دور افتاده کرده بود.
سودا که چند قدمی جلو رفته بود، به سوی او برگشت و گفت: « پس چرا نمیای؟»
رویا نگاه نفرت بارش را به او دوخت و فریاد زد:«چی خیال کردی؟ خیال کردی تو و اون شوهرت هر کاری دلتون بخواد می تونین با من بکنین؟»
سودا هاج و واج به او نگاه کرد. سپس جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت و گفت:« مگه ما می خوایم با تو چیکار کنیم، دختر؟»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
« من ابله نیستم. هرگز اجازه نمی دم منو به این مرکز تحویل بدی.»
سودا که تازه منظور او را فهمیده بود، با صدای بلند خندید و گفت:« کی می خواد تو رو تحویل بده؟ بیا بریم. هم فاله هم تماشا. من اینجا با یکی دو تا از دوستام قرار دارم. به خودم گفتم بد نیست تو هم اینجا رو ببینی.»
« ببینم تا بفهمم کار دخترای فراری به کجا می کشه؟»
« تو فراری نیستی. اگه آدم بره خونه ی خواهرش، فراری محسوب می شه؟»
رویا جا خورد. اصلا انتظار چنین حرفی را از سودا نداشت. مطمئن بود سودا می داند او چه احساسی نسبت به شوهرش دارد، با این حال صبورانه به او محبت می کرد، چیزی که در تمام مدت عمرش کمتر شاهد آن بود. بنابراین اختیار خود را به دست او سپرد و همراهش به راه افتاد.
از در آهنی بزرگی که نگهبانی پشت آن نشسته بود، گذشتند وارد حیاطی بزرگ شدند که ساختمانی بزرگ شبیه خانه ای معمولی در انتهای آن قرار داشت. تعداد زیادی دختر در گوشه و کنار دیده می شدند. چند نفری روی نیمکتهای کنار باغچه نشسته بودند. بعضی قدم میزدند و عده ای هم مشغول بازیهایی مانند والیبال و بدمینتون بودند که با ورود آنان همگی سرهایشان را برگرداندند. رویا احساس می کرد آنان با نگاههای سنگین و مایوس خود او را بابت کاری که کرده است، ملامت می کنند. سرش را پایین انداخت و کمی خود را به سودا چسباند، اما احساسی که در او به وجود آمده بود، سر جایش باقی ماند.
وارد ساختمان شدند و در طبقه همکف به اتاق دوم پیچیدند. زنی پشت میزی نشسته بود که با دیدن آنان از پشت میز بلند شد، سودا را در آغوش گرفت و با هم روبوسی و احوالپرسی کردند. سپس نشستند و از هر دری گفتگو کردند. کم کم خیال رویا راحت شد که سودا به دیدن دوستش آمده است و چون از صحبت های آنان خسته شده بود، اجازه گرفت و بیرون رفت.
به محض اینکه او از اتاق خارج شد، سودا فرصت را غنیمت شمرد و گفت: « راستش بیشتر واسه خاطر این دختر اومدم، نسترن جون.»
« چطور؟ مگه اونم...؟»
« نه. منظورم این نیست. اون قوم و خویش شوهرمه و کله اش بوی قرمه سبزی میده. گفتم اگه بیاریش اینجا، شاید در روحیه اش تأثیر بذاره.»
« دختر به این خوشگلی چرا می خواد خودشو بدبخت کنه؟»
سودا رنگ به رنگ شد. همه متوجه زیبایی رویا می شدند و از تصور اینکه پژمان هم به این مسأله واقف است و احتمالاً هر روز او را با رویا مقایسه می کند، ناراحت شد. اصلاً نمی توانست درک کند که چرا پژمان او را به رویا ترجیح می دهد.
به هر حال به روی خود نیاورد و گفت:« اگه ممکنه، یه مجوز بده که بتونیم به طبقات دوم و سوم بریم و با چند تا از این دخترها حرف بزنیم.»
وقتی نسترن ورقه ای مهر شده را به دست او می داد، رویا وارد شد. عصبی بود. گفت:« اصلاً از اینجا خوشم نمیاد. بیا بریم.»
و همانجا جلوی در به انتظار سودا ایستاد. خود را سرزنش می کرد که دنبال سودا به راه افتاده بود.
سودا با دوستش خداحافظی کرد و بیرون آمد. رویا بی توجه به دنبال او به راه افتاد ولی وقتی دید او به طرف پله ها می رود که به طبقه دوم منتهی می شود و ورقه ای نیز در دست دارد، ترسید. از ذهنش گذشت که شاید سودا خیال دارد او را همانجا بگذارد. از تصور زندگی در میان دخترانی که به جز بدبختی چیزی را مزه نکرده و به دنبال چراهای زندگی، آینده خود را به تباهی کشانده اند، تنش لرزید. در مدتی که در حیاط بود، با چند نفری صحبت کرده و نه از آنان خوشش آمده بود و نه از محیط. بنابراین ایستاد و بالحنی که سعی می کرد لرزش ناشی از ترس در آن مشهود نباشد، گفت:« من که گفتم از اینجا خوشم نمیاد. دلم می خواد برم.»
« حالا بیا بریم بالا بریم ببینیم چه خبره.»
« تو هرجا دلت می خواد بری، برو. من کلفتت نیستم که مدام بهم امر و نهی می کنی.»
سودا که مقاومت رویا را دید، تسلیم شد و باهم از آنجا بیرون آمدند. اما چقدردلش می خواست دست کم با چند تا از آن دختر ها حرف می زدند تا رویا ببیند دنیا همانی نیست که دخترها در تنهایی برای خود می سازند، و زشتیهایی هم دارد. دلش می خواست رویا بداند که این گونه دختران در آن اسارتگاه بلورین به دور از امیال و آرزوها نظاره گر صحبت های بی فروغ و غروب های دلگیر هستند و هر لحظه اشک حسرت می ریزند. دلش می خواست رویا بداند که باید چشم را به همه زیبایی های دنیا باز کرد نه به روی زشتیهایش که همچون تار عنکبوت در جای جای آن تنیده شده است.
اما رویا نخواست ببیند. بنابراین سودا نومیدانه به سمت تهران به راه افتاد. رویا بار دیگر در سکوت نشست و در افکارش غرق شد. اما این بار سنگینی پلکهایش مانع از ادامه خیالبافیهایش شد و طولی نکشید که خواب او را در ربود.
دوباره مه بود و سکون. خود را در مسیری مه گرفته یافت که بیش از چند قدمی اش را نمی دید. دائم چشم هایش را تنگ می کرد تا بلکه بهتر ببیند، اما هر لحظه مه غلیظ تر می شد و دید او کمتر.با این حال می دانست جاده مه گرفته به خانه ای منتهی می شود. و سر انجام به خانه رسید. با اندکی تغییر شبیه خانه خودشان بود. رحیم آقا در باغچه کار می کرد. جلو رفت و در مقابل او ایستاد ولی رحیم آقا بی توجه به کارش ادامه داد. هرچه سعی می کرد او را از حضور خود آگاه کند، بیهوده بود. ناگهان صدای خرناسی شنید و رویش را برگرداند. سگی سیاه با دهانی کف کرده و چشمان خون آلود در فاصله کمی از او ایستاده بود و دندانهای سفید و تیزش را به او نشان می داد. خواست فریاد بکشد، اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. دوباره سعی کرد، اما بی فایده. تصمیم گرفت فرار کند، ولی پاهایش نیز نافرمانی می کرد. انگار آنها را به زمین دوخته بودند. سگ قدمی به جلو بر داشت. همچنان خرناس می کشید و دندانهایش را نشان می داد. نومیدانه ایستاده بود و نزدیک شدن سگ را نگاه می کرد. تمام تنش می لرزید. ناگهان سگ خیز بر می داشت. او وحشت زده روی زمین چمپاته زد و دیگر صدایی نشنید. صدای خرناس سگ قطع شده بود. وقتی سرش را بالا کرد، خود را در مکان دیگر دید. انگار دستی از غیب به کمکش آمده و او را به جایی دیگر برده بود. به دور و بر نگاه کرد. آنجا راهروی خانه شان بود ولی در و دیوارش سیاه و دود زده بود. فرش راهرو زیر خروارها خاک مدفون شده بود. از آنجا بلند شد و راه خروج را پیش گرفت. می بایست از آن مکان دلگیر و نفرت زا خارج می شد. به نیمه راه رسیده بود که صدای شیون و ضجه زنی به گوشش رسید. انگار از دیوار ها بیرون می آمد.کم مانده بود از ترس سکته کند. نه توان ایستادن داشت، نه اراده رفتن. چیزهایی روی پایش وول می خورد. پایین را نگاه کرد ، حشراتی از پایش بالا می آمدند. به طرف در خروجی دوید و پایش به چیزی گیر کرد. زنی خون آلود کف راهرو افتاده و حشرات موزی سرتاسر بدنش را پوشانده بودند، که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد. به جسم خون آلود نگاه کرد و او را شناخت. مادرش بود. نمی توانست باور کند. دولا شد تا او را از روی زمین بلند کند. ناگهان متوجه چاقویی شد که تا دسته در سینه ی او فرو رفته و ماری با چشمهای قرمز دور دسته ی آن پیچیده بود. از ترس فریادی کشید اما فریاد رسی نبود. ناگهان مادرش چشمان درشت و آبی رنگش را گشود و به او خیره شد و با صدای گوشخراش شروع به قهقهه زدن کرد؛ کاری که هرگز قبلا نکرده بود. خنده اش همیشه متین و ملایم بود. از جا بلند شد و عقب عقب رفت. با صدایی خفه فریاد می کشید. به انتهای راهرو رسیده بود که ناگهان سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد. فشار دست زیاد بود و ناخنهای تیز و بلندش در گوشت تن او فرو می رفت. فریادی از درد کشید ولی باز هم صدایش یاری نکرد. آهسته سرش را به عقب برگرداند و نگاه کرد. شانه اش خون آلود بود. نگاهش را بالا گرفت و او را دید. پدرش بود. چشمانش گود افتاده و خون آلود بود. دندانهایی گراز مانند داشت و صدایی خوفناک از گلو بیرون می داد. آهسته سرش را جلو آورد. اکنون دندانهایش گردن او را لمس می کرد. در اوج نا امیدی فریادی کشید و انعکاس صدای خود را که در خانه می پیچید، شنید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
10 خواب بد دیدی؟»رویا هنوز منگ بود. موقعیت خود را تشخیص نمی داد. به اطراف نگاهی کرد و به یاد آورد. سودا اتومبیل را کنار کشیده و توقف کرده بود. هنوز تمام تنش می لرزید و عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود. دستی به پیشانی اش کشید و گفت:« راه بیفت بریم. مهم نیست.»
« ولی...»
« گفتم مهم نیست. راه بیفت. حوصله ام از این ابوطیاره ات سر رفت.»
گرچه مفهوم و لحن کلام رویا توهین آمیز بود، سودا مثل همیشه به روی خود نیاورد و بقیه ی راه در سکوت طی شد. هر دو در اندیشه ای متفاوت سیر می کردند. ترس از بازگشت چنان در وجود رویا رخنه کرده بود که حتی نمی توانست در موردش فکر کند. می دانست چه آشوبی در خانه به پاست و چه چیزی در انتظار او. وقتی به خانه رسیدند، سودا کلید را به رویا داد و گفت به خرید می رود و زود بر می گردد. رویا در را باز کرد و وارد شد. در پناه آن دیوارها خود را در امان می دید. خسته و بی رمق از کابوسی که دیده بود، وارد راهرو شد و به سمت اتاق مطالعه رفت. در نیمه ی راه با شنیدن صدای پژمان در جا میخکوب شد. او در اتاق خواب خو بود و تلفنی با کسی حرف می زد. رویا پاورچین پاورچین جلو رفت و در پشت در اتاق گوش ایستاد. نفس را در سینه حبس کرده بود. به گونه ای ناخوشایند احساس می کرد حادثه ای بد در راه است.
پژمان سکوت کرده بود. ظاهرا به حرف طرف مقابل گوش می داد. بعد از لحظه ای گفت:« فعلا بهتره به پدرش حرفی نزنی. هر وقت تونستم راضیش کنم، خودم برش می گردونم.»
«...»
« در این صورت به زور.»
«...»
« نه آقا عزت. قربون شما. به خونواده سلام برسون.»
و گوشی را گذاشت.
رویا به سرعت خود را به حیاط رساند و این بار با سر و صدا داخل خانه شد، از دست پژمان کفری بود. پژمان اصلا رعایت او را نمی کرد. بی توجه به حضور او با همسرش گرم می گرفت، به او کم محلی می کرد، و حالا هم از اعتماد او سوء استفاده کرده و به خانواده اش خبر داده بود.
اشک در چشمانش حلقه بست. چرا پژمان نمی فهمید او لحظه به لحظه بیشتر در دریای متلاطم عشقش فرو می رود؟ چرا نا جوانمردانه تیرهای بی اعتنایی را در قلب او فرو می کرد؟ بغض راه گلویش را بسته بود، طوری که مجبور بود با دهان باز نفس بکشد. احساس می کرد به آخرین نقطه ی دنیا رسیده است؛ نقطه ای که او را در حصار تنگش به اسارت کشیده بود. زخم کهنه اش سر باز کرده بود و کم کم دردش را حس می کرد. حالا دیگر مطمئن بود زندگی اش را به تباهی کشانده است. کم کم پژمان از چشمش می افتاد. اکنون شعله های سرکش عشقش به جرقه هایی کوچک تبدیل شده بود که هر لحظه خطر خاموش شدن تهدیدش می کرد. آتشفشان عشقی که آنچنان فوران کرده بود، یکباره خاموش شده بود.
وارد هال شد و به سلام پژمان پاسخ نگفت. تنها نگاه چپ چپ و از سر دلخوری اش را لایق او دانست و بی اعتنا وارد اتاقش شد.
پژمان به خیال اینکه رنجش او به موضوع سابق بر می گردد، به دنبالش به راه افتاد و پرسید:« پس سودا کو؟»
رویا به حد انفجار رسیده بود. دیگر تحمل این پرسش را نداشت. اگر پژمان کلامی دیگر بر زبان می آورد، با رگبار ناسزا و فحش روبرو می شد. برای لحظه ای نگاه پر نفرتش را به او دوخت و در را محکم به روی او بست، طوری که اگر پژمان دیر جنبیده بود، حتما صورتش داغان شده بود.
رویا با دلی شکسته بدن سنگین از بار غم خود را به طرف پنجره کشاند و به آسمان دیده دوخت. با اینکه آفتاب به طور مایل بر زمین می تابید، هوا سرد بود. اواخر آذر ماه بود و از روزی که سطل آب را روی پژمان خالی کرده بود، حدود یک ماه می گذشت.چقدر همه چیز سریع و در عین حال کند گذشته بود. حالا می بایست چه کار می کرد؟ اگر می ماند و تحمل می کرد، چطور می توانست با غمهایش کنار بیاید، در حالی که رفتن مساوی بود با از بین رفتن رویاهایش که آن نیز غمی تحمل ناپذیر به شمار می آمد؟ دیگر نمی توانست تحمل کند که پژمان وجود او را نادیده بگیرد و با زندگی اش بازی کند. ده_دوازده روزی بود که در خانه ی پژمان اقامت داشت و هر لحظه ای که می گذشت، بیشتر باور می کرد زندگی همان نیست که او در رویاهایش به هم می بافت. اکنون میان زندگی و آرزوهایش کوههایی سر به فلک کشیده و نفوذ ناپذیری می دید و هر لحظه نا امید تر می شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
درختان عریان و بی برگ حیاط او را به یاد وجود بی ثمرش می انداخت. طبیعت کم کم از حال و هوای پاییزی بیرون می آمد و رخت زمستان به تن می کرد.چقدر زندگی اش سرد زمستانی بود!
در همین موقع در حیاط باز شد. سودا برگشته بود. بی توجه به اطراف به طرف پله های ورودی آمد. رویا هم بی اعتنا به اینکه توجه او را جلب می کند، ایستاد و نگاهش کرد. این زن ریز نقش و بی جذبه چگونه توانسته بود با همدستی شوهرش او را در قعر چاه فلاکت و بد بختی بیندازد و تنها بی کس رهایش کند؟ دلش بد جوری گرفته بود و از اشکهایش که به فرمانش گردن نمی نهادند و جاری نمی شدند، دلگیر بود.
رویا در سوگ زندگیش به عزا نشسته بود. نه او حال همراهی با لحظات را داشت نه لحظات بر جا می ماندند. هر دو بی میل از همراهی یکدیگر پیش می رفتند. ظهر شد. رویا احساس تشنگی و گرسنگی می کرد، اما بیش از آن محتاج چیزی بود تا بر دل دردمندش مرهم نهد. وقتی به یاد می آورد که اکنون عمویش میداند او به کدام سو گریخته است، غمهایش را فراموش می کرد و به ترس اجازه می داد بر وجودش حکومت کند، چرا که می دانست دانستن عمو یعنی دانستن پدر، و دانستن پدر یعنی لحظاتی شوم که در انتظار اوست، و چه بسا مرگ. از اینکه نقل مجلس زنان محله شود و هر روز متلکی بار زینت کنند، می ترسید. از اینکه محمد او را تحقیر کند و نجابتش را زیر سوال ببرد، وحشت داشت. اگر او را نمی کشتند، حتما کتک و حبس در انبار در انتظارش بود، و او از صدای موشها و جیر جیرکهای داخل انبار نفرت داشت. و برای رهایی از تمام این نا ملایمات، چاره ای جز این نمی دید که عشقش را به سودا واگذار کند و برود.
ضربه ای به در خورد. حتما سودا آمده بود او را برای نهار ببرد.رویا به سرعت روی زمین دراز کشید وخود را به خواب زد. بر خلاف هر روز که برای یک لحظه دیدن پژمان جان می داد، حالا اصلا تحمل ریخت او را نداشت.
سودا ضربه ای دیگر به در نواخت و وارد شد. وقتی رویا را در خواب دید، لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد. چقدر متاسف بود که نمی تواند به او کمک کند. رویا چیزی را از او می خواست که حیاتش وابسته به آن بود و آن را نه تنها با رویا بلکه با هیچ کس دیگر نمی توانست قسمت کند. آهی کشید و از در بیرون رفت بی آنکه آن را ببندد. پس از لحظه ای با یک پتو برگشت، آن را روی رویا انداخت و آهسته بیرون رفت و به آرامی در را بست.
رویا بلند شد و خود را به در رساند و گوش ایستاد. گرچه آهسته حرف می زدند، صدایشان را می شنید. آهسته لای در را باز کرد. پشت میز آشپزخانه نشسته بودند و سودا برای پژمان غذا می کشید؛ همان چیزی که رویا بابتش این همه حقیرو مفلوک شده بود.
صدای پژمان را شنید که می پرسی:« چرا نیومد ناهار بخوره؟»
« خوابیده بود. نخواستم بیدارش کنم.»
« امروز چه اتفاقی افتاده بود؟»
« چطور مگه؟»
« وقتی اومد، اوقاتش تلخ بود. حتی جواب سلامم رو نداد.»
« ببین آقای به اصطلاح دکتر، این دختر حال روحی درستی نداره، پس نباید کارهاشو به دل گرفت.»
رویا چنان عصبانی شد که برای لحظه ای تصمیم گرفت در را باز کند و حق او را کف دستش بگذارد. حالا می فهمید محبتهای او از سر ترحم است. از اینکه دربدری او را دلیل دیوانگی اش می پنداشتند، احساس بدی داشت. دلش برای خودش می سوخت که اینگونه نا جوانمردانه به بازی اش گرفته بودند. حالا فقط در فکر راه فراری از آن بهشت جهنم آسا شده بود تا بتواند به دور از نگاههای ترحم بار آنان روزگار بگذراند.
صدای سودا او را به خود آورد.« راستی پژمان، امروز وقت داری؟»
« واسه چی می پرسی؟»
« جواب سونوگرافی حاضره. گفتم اگه کاری نداری، زحمتش رو تو بکشی.»
« تو فقط دستور بده. خودم تنهایی غلام حلقه به گوشتم.»
« حالا دلت دختر می خواد یا پسر؟»
رویا دیگر گوش نداد. نمی خواست بشنود. نمی توانست وزن سرش را تحمل کند. تمام رویاهایش را نقش بر آب می دید. سینه اش می سوخت. انگار گلوله ای آتش روی قلبش گذاشته بودند. تنها روزنه ی امیدش را گل گرفته می دید. از حلقه به گوش بودن پژمان بیشتر از خبر بارداری سودا زجر می کشید. بی وقفه آه می کشید بی آنکه صدایی از گلویش درآید و بی محابا اشک می ریخت بی آنکه قطره اشکی بیفشاند. ماندن در آنجا دیگر به صلاحش نبود. می بایست هر چه زودتر می رفت. هر لحظه بیشتر احساس خطر می کرد. نمی دانست هنوز از آن عشق آتشینش چیزی باقی مانده است یا نه، ولی اگر هم باقی مانده بود، می بایست آن را فدای خوشبختی معشوق می کرد. خانه ای که روزی قصر رویاهایش بود، اکنون ماتمکده ای تحمل ناپذیر می نمود. می بایست میرفت. می بایست فرار می کرد، اما به کجا؟ نمیدانست.
سرش درد گرفته بود. سر جایش برگشت، پتو را بر سر کشید و در خلوت مظلومانه اش شروع به گریستن کرد. چقدر تحقیر شده بود و چقدر نادم. خوابش گرفت. این روزها خوابهای بی موقع او را از فکر و خیال نجات می داد.
حدود ساعت دو بعد از ظهر از شدت سر درد بیدار شد. نای بلند شدن نداشت. به سختی روی پا ایستاد و آهسته از اتاق خارج شد. خانه در سکوت فرو رفته بود. احساس تشنگی وجودش را می سوزاند. بنابراین راه آشپزخانه را در پیش گرفت. تلو تلو می خورد. دستش را به دیوار گرفت و جلو رفت. چشمش به آیینه ی روی دیوار افتاد. موهایش آشفته و در هم ریخته بود و چشمهایش قرمز و متورم. لبهایش خشک شده بود و نفسش به سختی بالا می آمد. این اواخر چندان اهمیتی به سر و وضعش نمی داد، اگر چه همان طوری هم زیبا بود.
وارد آشپزخانه شد. لیوانی برداشت و به سراغ یخچال رفت. وقتی لیوان را به طرف لبهایش می برد، متوجه ورق کاغذی روی در یخچال شد. انگار سودا حدس می زد وقتی رویا بیدار شود، به آنجا می رود. روی کاغذ نوشته شده بود:
رویا جان.
منو پژمان کاری داشتیم که می بایست بیرون می رفتیم. تا ساعت سه- چهار بر می گردیم. اگه گرسنه ات شد، غذا توی یخچال است.
قربانت سودا
رویا خوشحال شد. فرصتی را که می خواست، زودتر از آنچه تصورش را می کرد به دست آورده بود. سریع برگشت و نگاهی به ساعت انداخت. دو و ده دقیقه بود. می بایست عجله می کرد. بسرعت به اتاق مطالعه رفت، وسایل اندکش را جمع کرد و وارد هال شد. وقتی از جلوی اتاق خواب آنان می گذشت، پاهایش از رفتن باز ایستد. مکثی کرد و وارد شد. این اولین بار بود که به اتاق خواب آآآنان پا می گذاشت. در درگاه ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت تا ببیند با اتاق رویاهایش همخوانی دارد یا نه. فرشی فیلی رنگ کف اتاق پهن بود و تختخوابی دو نفره با فاصله ی کمی از پنجره ی بزرگ دیوار روبرو دیده می شد که نشان از طبیعت دوستی صاحبش داشت. کمد و میز توالتی نیز در سمت دیگر اتاق قرار داشت و همخوانی وسایل نشان می داد که جزو جهیزیه ی سوداست. فرق چندانی با رویاهای رویا نداشت و دیدن آنها دلتنگش کرد. عکسهای دو نفری عروسی آنان در قابهای زیبا به دیوار نصب بود که رویا را به یاد ادامه ی رویاهایش انداخت. در رویایش، دیوار های کلبه ی عشقش را پر از عکسهایی کرده بود که هر دو در حالتهای مختلف انداخته بودند.اما اکنون سفید پوشی که کنار آهوی رمیده ی او ایستاده بود، چهره ای متفاوت داشت. براستی که پژمان در لباس دامادی چقدر زیبا و برازنده بود. و آنچه بیش از همه رویا را آزار میداد، این بود که می دید کت و شلوار سرمه ای پژمان که او سطل آب را روی آن خالی کرده بود، لباس دامادی اش بود.
سودا چندان تغییری نکرده بود. از نظر رویا، همان طور خشک و بی جذبه، حتی در لباس عروسی. همچنان که به عکسها خیره مانده بود بارها و بارها عکسهای خیالی اش را با آنها مقایسه کرد و ناگهان به مرز جنون رسید. ناسزا گویان عکسها را از دیوار پایین کشید و به زمین کوفت.لوازم آرایش روی میز توالت را در هم ریخت و با رژ لبی قرمز رنگ روی دیوار نوشت: خائن. تند و مقطع نفس می کشید. صورتش خیس عرق شده بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. با غیض از اتاق بیرون آمد و در حالی که زیر لب ناسزا می گفت، وارد حیاط شد. در خانه را باز کرد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند، بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
11 عزت به آرامی از درگاه گذشت و وارد راهرو شد. آنچه را می دید باور نمی کرد. انگار طوفانی در آنجا در گرفته بود. تمام اثباب اثاثیه به هم ریخته و نا مرتب بود، طوری که به سختی می شد قدم از قدم برداشت. سکوت وحشت باری که خانه را فرا گرفته بود، به سنگینی جوٌ اطراف افزود. عزت همانطور که جلو می رفت ، با پا اثاثیه ای را که سر راه بود ، کنار می زد.به شدت تعجب کرده بود. اصلاً نمی توانست باور کند این همان خانه ایست که زینت برای تمیز و مرتب بودنش آن همه وسواس به خرج می داد.
وقتی به انتهای راهرو رسید، زینت را دید که با چشمهای اشک بار مشغول جمع و جور بود. با دیدن آقا عزت فقط سلامی کرد و دوباره سر گرم کار شد . به قدری گرفته و ناراحت به نظر می رسید که انگار دختر خودش فرار کرده بود . آقا عزت برای لحظه ای به تماشای او ایستاد و بعد پرسید که آسیه خانم کجاست و بعد از اینکه زینت در یک کلام به او گفت که آسیه در اتاق خودش است ، آقا عزت او را به حال خودش گذاشت و راه اتاق آسیه را در پیش گرفت.
طبقه دوم از وضعیت بهتری بر خوردار بود، انگار از معرکه دور مانده بود. وقتی عزت به پشت در اتاق آسیه رسید مکث کرد، دودل بود. ولی بعد از چند لحظه ، انگار تصمیمش را گرفته باشد ، ضربه ای به در نواخت و با اجازه آسیه وارد شد.
آسیه پشت میز توالت نشسته و صورتش را با دستهایش پوشانده بود. وقتی در باز شد، سرش را برگرداند و با دیدن آقا عزت از جا بلند شد و به استقبال رفت. بعد از حال و احوالی کوتاه و مختصر ، آقا عزت لبه تخت نشست و آسیه هم روی صندلی مقابل او.
آقا عزت به راحتی می توانست غم را در چهره ی در هم رفته ی آسیه ببیند و درد دل ماتم گرفته اش را حس کند نه تنها برای او ، بلکه برای تمام اعضای آن خانواده متأثر بود. بوضوح می دید که سرنوشت چه بازیها دارد. گاهی آدم را تا عرش بالا می برد و گاهی تا قعر به زیر می آورد.
آسیه در اثر این مصیبت بشدت لاغر و نزار شده بود. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از فاجعه ای داشت که زندگی همه را به تباهی می کشاند ، لبان ترک خورده اش داستانی غم بار به تصویر می کشید که به شدت پایانی نا خوشایند داشت، و رنگ زرد چهره اش بی چون و چرا مؤید دردی بود که پوست و گوشت را شکافته و تا مغز و استخوان پیش رفته بود.
عزت که از آشوب و بلوای اخیر بی اطلاع بود ، با لحنی آرام که شاید دل پر تشویش آسیه را آرامش بخشد ، گفت:« زن داداش ، چرا خونه اینقدر به هم ریخته س؟»
آسیه که انگار اشکهایش را به بهانه ای سد کرده و در پس پرده ای نا مرئی به اسارت کشیده بود، با این سوأل دوباره هق هق گریه اش را از سر گرفت و به اشکهایش اجازه داد که بریزد تا بلکه تسلای دل درد مندش شوند.
سپس فین فین کنان گفت:«دیدی، آقا عزت؟ دیدی چطوری بی آبرو شدیم؟»
«آخه تعریف کن ببینم باز چی شده؟»
«چی می خواستی بشه؟از وقتی این دختره فرار کرده،روزگارمون همینه که می بینی.»
«داداشم کجاس؟»
« توی اتاقش. بعد ار این معرکه گیری رفت بخوابه. تازه اگه خوابش ببره.»
« حالا واسه چی این کار رو کرد؟»
« ای داداش، نیستی که ببینی دارن چه بلایی سرمون میارن...»
« حالا که هستم، بگو چی شده؟»
« والله چی بگم. نمی دونم کدوم نمک به حروم ذلیل شده ای توی خیابون عبدالله رو به باد متلک گرفته و بهش گفته که بی غیرته.»
« به مردم چه مربوط؟ خودشون هزار و یک عیب دارن و برای اینکه عیبهای خودشونو بپوشونن، عیب و ایراد این و اونو سر علم می کنن.»
«خودت که حال و روز عبدالله رو می دونی. مونده م رویا چطور توانست این کار رو بکنه؟ اون بهتر از هر کسی می دونست نصف مردم این شهر منتظرن یه نقطه ضعف از عبدالله بگیرن.»
« والله داداش هم دیگه شورش رو درآورده بود از بس به مردم پیله می کرد و ازشون ایراد می گرفت. خوب، مردم هم حق دارن تلافی کنن.»
« می دونی که عبدالله دست خودش نیست.عادت کرده.»
« بیخود عادت کرده. یه بار خودم توی قهوه خونه شاهد بودم چه بلایی سر یه یارو که می گفتن خواهرشو با یه پسره دیدن، آورد. خوب، تو هم اگه جای اون یارو بودی، حالا واسه این قضیه خیرات نمی کردی.»
« حالا که دیگه هر چی بوده، گریبون خودمونو گرفته.»
بعد از فرار رویا، آسیه و زینت یک شبانه روز قضیه را پنهان نگه داشته و به بهانه های مختلف، مانند اینکه رویا خوابیده یا به حمام رفته است، غیبت او را توجیه کرده بودند به این امید که او هر کجا هست، برگردد. اما شب دوم، عبدالله خان که بد گمان شده بود، پیله کرده و بعد از اینکه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است، چنان جنجالی به پا کرده بود که همان شبانه تمام همسایه ها خبردار شده بودند. آن شب هیچ یک از افراد خانه، حتی زینت، از مشت و لگدهای او در امان نمانده بود.
آقا عزت پرسید:« هنوز هیچ اقدامی برای پیدا کردنش نکردین؟»
« چه اقدامی؟ عبدالله از ترس متلکها و نگاه های تمسخر آمیز مردم حتی جرات نداره سر کارش بره، چه برسه به اینکه پیگیر رویا بشه.»
« زن داداش، خیال می کنی کجا رفته باشه؟»
« والله چی بگم؟ تمام امیدمون به اینه که خونواده ی پسری که رویا باهاش فرار کرده، پا پیش بذارن و قضیه به خیر و خوشی تموم شه. اما فعلا که هیچ خبری نشده.»
عزت که از وضعیت رویا مطلع بود و می دانست جای او در خانه ی پژمان امن است، با این حرف آسیه کمی جا خورد. او به هر حال رویا را به عنوان عروسش قبول داشت و مطمئن بود رویا صرفا به دلیل سختگیریهای پدر از خانه فرار کرده و به دکتر اندیشمند و همسرش پناه برده است.
او با لحنی تعجب زده گفت:« زن داداش، چرا خیال می کنی حتما اون با یه پسر فرار کرده؟»
« اگه این طوری نیست، پس کجا رو داره بره؟»
در همین موقع، صدای نعره ی دلخراش عبدالله خان به گوش رسید که آسیه را فرا می خواند. فریاد عبدالله خان که انگار حادثه ای دیگر را هشدار می داد، باعث شد رنگ از روی آسیه بپرد ونشانه های ترس با سرعتی باور نکردنی در چهره اش آشکار شد. سپس در حالیکه می لرزید، از جا بلند شد و به طرف در به راه افتاد تا مبادا اندکی تاخیر بهانه ای دیگر برای جنجال آفرینی به دست عبدالله خان دهد.
قبل از اینکه آسیه به در برسد، آقا عزت پیشدستی کرد و قبل از آسیه از اتاق بیرون پرید و با گامهایی پر شتاب که بیشتر به دویدن می مانست، به طرف اتاق برادرش به راه افتاد. آسیه هم وحشت زده از اینکه چه چیز خشم شوهرش را برانگیخته است، به دنبال عزت راهی شد. از اینکه در چنین موقعیتی او را همراه داشت، اندکی آرام به نظر می رسید، اما با این حال هنوز ترسی انکار ناپذیر در حرکاتش مشهود بود.
هنگامی که سرآسیمه وارد اتاق شدند، عبدالله خان را دیدند که مشت خون آلودش را در دست چپش گرفته است بی آنکه دم برآورد، آن را می فشارد. در درون می نالید و دردش را بروز نمی داد؛ همان چیزی که آن را به رویا به ارث داده بود.
آسیه و عزت با نگاه های وحشت زده اطراف را از نظر گذراندند. آیینه ی قدی کنار اتاق خرد شده و تکه هایش روی زمین پخش بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبدالله خان متعجب ازحضورعزت، سرش را به طرف پنجره ی مشرف به حیاط برگرداند و همچون کودکی که ازنگاه جمع فرار می کند، چشمانش را بست. عزت بی توجه به مشت خون آلود او، با دلی سرشار از اندوه و خنده ای تصنعی بر لب، جلو رفت. دستش را روی شانه ی برادر گذاشت و گفت:« سلام، خان داداش. چه خطایی مرتکب شده م که از ما رو بر می گردونی؟»
عبدالله خان از این حرف عزت، انگار دشنه ای در قلبش فرو کرده اند، مشت خون آلودش را فراموش کرد و درد دل را به یاد آورد. بند بند وجودش با شنیدن صدای برادر منقبض شد، طوریکه احساس می کرد خون بسختی در رگهایش جریان دارد و ششهایش ازسر اکراه اکسیژن را با دی اکسید کربن معامله می کند. آهسته سرش را پایین انداخت و با ناله ای که بسختی اثری از آن در صدایش مشهود بود، گفت:« شرمنده م. به خدا رو ندارم توی روت نگاه کنم.»
عزت با شنیدن این حرف از آمدنش پشیمان شد. از روزی که رویا رفته بود، او برادرش را ندیده بود. دلش نمی خواست با او روبرو شود. با آسیه تماس داشت و کم و کیف قضیه را از او می شنید، اما با شناختی که از برادرش داشت، صلاح نمی دید با او روبرو شود. اکنون به وضوح می دید که عمق درد تا کجا در جسم برادرش حلول کرده و او را از پا درآورده است.
او آهسته جلو رفت، برادرش را به گرمی در آغوش گرفت و بر سینه فشرد. انگار می خواست تمام غم های او را از وجودش بیرون بکشد و از آن خود بکند. همچنان که او را تنگ در بر گرفته بود ، احساس کرد برادرش دیگر همچون گذشته قوی و تنومند نیست. انگار تک تک سلولهایش دچار رخوت شده بود. شانه هایش فرو افتاده و پشتش خم گشته بود. ریشی که همیشه آن را برای بهتر نمایاندن سیبیل کلفتش می تراشید تا مردانگی اش را هرچه بیشتر به رخ دیگر مردان بکشد، اکنون به عزای آبروی از دست رفته، تمام صورتش را پوشانده بود. دیگر از آن موهای مرتب که هر دقیقه با ذوق و شوقی وصف ناپذیر آنها را شانه می زد ، خبری نبود. انگار موهای سفید با سرعتی باور نکردنی رخ نموده بودند و او را پیرتر نشان می دادند.
عزت با دیدن حال و روز برادر چنان منقلب شد که خواست همان لحظه به او بگو
ید رویا در خانه دکتر اندیشمند و همسرش است و به زودی بر می گردد،ولی از واکنش برادرش بعد از شنیدن اسم دکتر ترسید و ترجیح داد فعلاً چیزی نگوید. در عوض، همانطور که عبدالله خان را در میان بازوانش گرفته بود، گفت: « دشمنت شرمنده باشه، اصلاً از این حرف ها نزن که دلگیرم می کنی. حالا مگه چی شده؟ آسمون که به زمین نیومده.»
عزت می دانست در دل برادرش چه غوغایی برپاست. می توانست ساعت ها بنشیند و به درد و دل او گوش کند و بر حرف هایش مهر تأیید بزند، اما ترجیح داد سکوت کند. دوست نداشت با ادامه این حرف ها به زخم او نمک بپاشد و او را بیش از این در گل و لای غصه فرو برد، چرا که بعید نبود عاقبت باتلاقی گردد و برای همیشه او را در میان بگیرد. دلش می خواست به برادرش کمک کند، اما فعلا ًوقت را مناسب نمی دانست. از اینکه مردم ماجرا را فهمیده بودند، ناراحت بود. رویا را پاک تر از آن می دانست که بی جهت این گونه بد نام شود و هر کس و ناکس به خود اجازه دهند او را به بی آبرویی متهم کند. از سویی دیگر، نگرانی اینکه مبادا محمد پشیمان شود و نخواهد با رویا ازدواج کند، او را می آزرد. می ترسید محمد با آن همه امکانات رفاهی ، حاضر به ازدواج با دختری فراری و بد نام نباشد. از طرفی، متعجب بود که چرا محمد نه قبل از خاستگاری و نه بعد از فرار رویا هیچ کلامی بر زبان نیاورده و اظهار نظر نکرده بود.
او بعد از اندکی تفکر، از دنیای درون بیرون آمد و به اطراف نظر انداخت. آسیه و زینت خرده های آیینه را جمع می کردند بی آنکه جرأت بازگو کردن کلامی را داشته باشند. او که خود را تنها ناطق جمع می دید ، به اشاره آسیه روبه عبدالله خان کرد و گفت: «حالا چرا آیینه را شکستی؟ نگفتی خطرناکه؟»
عبدالله خان در میان بهت و حیرت آنان، با لحنی که هرگز کسی از او ندیده بود ، گفت:«شاید باورتون نشه، اما حقیقتاً که آیینه هم داشت بی توجه به دل زخم دیده ام، به من می خندید.»
عزت با این کلام برادر به راستی دلش ریش شد. از این که می دید دختری به سن رویا توانسته است کمر مردی همچون عبدالله خان را خم کند، کلافه بود. اکنون باور می کرد که بادی ملایم می تواند درختی تنومند را درجا بلرزاند . از اینکه می دید برادرش با آن همه کبکبه و دبدبه این گونه مفلوک و بی پناه شده است احساسی نا خوشایند داشت ونمی دانست چه کند. در دل هزار بار به تقدیر نا خوشایند خود نفرین فرستاد. بیش از آن،دردش از این بود که خود را مقصر می دانست، چرا که از پژمان شنیده بود رویا به علت اجبار به ازدواج با محمد فرار کرده است. بنابراین دلش می خواست هر طور هست به برادرش که بعد از مرگ پدر تنها حامی او بود، کمک کند و رویا را نیز از این بی سرانجامی نجات دهد.
بعد از اینکه به کمک آسیه دست مجروح برادر را مرهم گذاشت، از زینت خواست قرصی آرام بخش برای او بیاورد. سپس آن را به او خوراند و قبل از رفتن بوسه ای بر پیشانی داغ و عرق کرده اش نشاند، همراه بقیه از اتاق بیرون آمد و به آرامی در را در لولای خود جا داد. سپس بی هیچ کلامی یکراست به سمت حیاط رفت.
آسیه او را تا دم در همراهی کرد. ناراحت به نظر می رسید. انگار دوست نداشت عزت آنان را ترک کند. یا شاید دلش می خواست همراه او از این مکان جهنمی بگریزد. دستهایش بوضوح می لرزید و پاهایش نای ایستادن نداشت.
عزت بخوبی می دانست که او بیش از عبدالله خان به همدردی احتیاج دارد. بنابراین مانند برادری دلسوزکه با خواهر درد مندش همدلی می کند، گفت:« غصه نخور، زن داداش. یادش میره. زیاد طول نمی کشه تا این دوران هم مثل همه ی روزهای تلخ و شیرین زندگی بگذره.»
لحن ملایم و برادرانه ی عزت باعث شد دوباره اشکهای آسیه سرازیر شود و در حالی که نگاه معصومانه اش را به او دوخته بود، گفت:« درد من که یکی دو تا نیست، آقا عزت. از طرفی دارم واسه خاطر عبدالله خان از بین میرم، از طرف دیگه واسه دخترم. دلم براش یه ذره شده. از وقتی به دنیا اومد تا به حال حتی یه شب هم ازم دور نبوده. هم دلتنگش هستم و هم نگرانش. آخه من فقط همین یه دختر رو دارم. هر شب تا صبح بیدارم و گریه می کنم. نمی دونم سرش رو کجا زمین می ذاره و چه می کنه. خودشو نابود کرد. نمی دونم حالا پشیمونه یا راضی. خدا کنه هر جا هست خوشبخت باشه. طفلک یه روز خوش توی زندگیش ندید.»
آسیه می گفت و اشک می ریخت. آرزو داشت فقط یک بار دیگر جگر گوشه اش را ببیند و با گرمای وجودش زندگی خود را گرما بخشد، اما احساس می کرد این آرزویی نا ممکن است و انگار کسی می خواهد برای همیشه او را از دیدار فرزند محروم کند.
« من برای خاطر رویا هر کاری می کردم، آقا عزت. اون تنها دلخوشیم بود. همه سختی ها رو واسه خاطر اون تحمل می کردم، ولی اون نتونست واسه خاطر من طاقت بیاره و تحمل کنه. دلم بیشتر از این می سوزه که یه بار هم درست و حسابی بهش نفهموندم چقدر دوستش دارم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم.»
هق هق گریه به آسیه اجازه نداد ادامه دهد.عزت هم بغض کرده بود، اما خودش را مهار کرد و بی هیچ کلامی از خانه بیرون رفت. می دانست اگر دهان کند، بعضش می ترکد و هیبت مردانه اش زیر سوال می رود. از سوی دیگر، می دانست هیچ کلامی نمی تواند دل دردمند مادری را که در غم از دست دادن فرزند به عزا نشسته است، مرهم بگذارد.
آسیه گیج ومنگ ایستاد و با چشمان اشک بار دور شدن عزت را تماشا کرد. سپس همان جا روی پله ها نشست و زانوانش را در میان حلقه ی دستانش قرار داد و گریه از سر گرفت. با اینکه هوا زیاد سرد نبود، بند بند وجود او از سرمایی که در درونش جاری بود، می لرزید. امروز بیش از روزهای پیش دلشوره داشت، انگار احساس مادرانه اش به او می گفت که از این پس دخترش براستی بی پناه شده است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
12 بر خلاف صبح، عصر آن روز تاریک و دلگیر و مه آلود بود، طوری که دل آدمی را به ماتم می نشاند. دوباره خورشید در مقابل ابرها سر تسلیم فرود آورده و آنها را به زندان بانی اسارتگاه خود انتخاب کرده بود. ابرها بی توجه به دل سوزنده ی خورشید که به حال خود دل می سوزاند، در جای جای آسمان به رقص درآمده بودند و می خواستند بزمشان را با شکرانه ی باران آغاز کنند. بادی سرد و ملایم می وزید. عصری وحشت زا بود. سایه های وحشتناک اجسام بر روی زمین تا آخرین حد توان خود را گسترده و نقطه به نقطه ی زمین را در ظلمات فرو برده بودند. درختان لخت و عریان، از این همه نا ملایمات طبیعت به جان آمده بودند اما دم بر نمی آوردند. تنها با نوای آرام باد، برای برگهای از شاخه افتاده شان زمزمه وار ذکر خدا می گفتند و بر خلاف دیگر موجودات زمین، در مقابل عوامل طبیعت سر تسلیم فرود آورده بودند و راضی و خشنود فقط در این فکر بودند که هر چه بیشتر در دل زمین ریشه بدوانند.
در میان این همه تنهایی و سکون، آنچه بیش از همه رویا را می آزرد، تنهایی اش بود. به یاد می آورد در این ساعت از روز، به دور از چشم پدر در اتاقش به تماشای سیمای خاکستری شهر می نشست و شیشه ی باران خورده ی پنجره اتاقش را که صحنه ی رقص باران شده بود، نگاه می کرد. ولی اکنون تنها و بی کس، خطر ضربات مستقم باران که می خواست بر سر و صورتش ببارد، او را تهدید می کرد و به یادش می آورد که مفلوک زمانه است.
چشمانش در حسرت از دست رفته ها، گستره ای را میدید که وحشت در دلش می افکند؛ گستره ای ساکت و ترسناک. پارک به آن بزرگی و عظمت در چشم اشکبار رویا خلوت به نظر می رسید، که شاید دلیلش بارانی بود که مردم چشم براهش بودند. این اولین بار بود که رویا از خدا می خواست که آسمان به ناله در نیاید و خورشید در پشت کوهها به قهر نرود، چرا که با آغاز شب ظلمانی ، گرگها به قصد شکار از کمینگاه خود بیرون می آیند. و اکنون رویا شکاری ناب به شمار می رفت.
رویا ساکت و آرام روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بود و اطراف را از نظر می گذراند.در واقع چشمهای او زمان حال را نمی دید و تنها در گذشته سیر می کرد؛ گذشته ای که رویا آن را برای گذشتگان گذاشته بود. می خواست در آن پیچ و خم به زردی گراییده ی پارک، جاده ی سبز و مستقیم زندگی اش را بیابد؛ جاده ای روشن که با انوار پر فروغش او را به سوی خود بخواند، ولی اکنون در آن کوره راه پر پیچ و خم ، حتی روزنه ای خاکستری هم به نظرش نمی رسید که دست کم به آن دل خوش کند. در عوض، هر چه بود، سیاهی بود.
چند ساعتی می شد که از خانه ی پژمان بیرون آمده و در تمام این مدت تا توانسته بود، با گامهایی سست و افکاری نابهنجار از آن محل دور شده بود تا مبادا او را پیدا کنند و به اسارتگاه برش گردانند. اکنون به یقین می دانست آنان خبردار شده اند که آن غزال رمیده دوباره از قفس رمیده است.
در این افکار غوطه ور بود که صداهایی پسرانه او را از عالم خیال به در آورد. چند پسر جوان به او نزدیک می شدند. با دیدن آنان به گونه ای ناخوشایند احساس خطر کرد. از راه رسیدن زود هنگام صیادان او را به شدت ترساند. بیش از همه از دیدن قیافه های آنان ترسیده بود. تا کنون هیچ پسری را شبیه آنان ندیده بود. پسرانی با موهای روغن زده، شلوارهای تنگ و پیراهن های گشاد و آویزان به روی آن گردنبندهای طلا و نقره به گردن.. و سیگاری که گوشه ی لب چند تن از آنان دیده می شد. انگار رویا را نشان کرده باشند، با نگاه های خیره و خنده های جلف، بی خبر از توفانی که در دل او پدید آورده بودند، به سویش می آمدند.
رویا دستپاچه از جا بلند شد، خود را جمع و جور کرد و به راه افتاد. تا کنون در چنین موقعیتی گیر نکرده بود. تنها واکنشی که می توانست نشان دهد، لرزشی بود که ترس به بند بند وجودش هدیه کرده بود. چشمهایش سیاهی می رفت و قدرت ایستادن از او سلب شده بود. درست مثل کابوس بود که در آن هیچ کاری از دست آدم بر نمی آید. خدا خدا می کرد کسی در پارک رخ نشان دهد و به فریادش برسد، ولی بی فایده بود. هیچ کس آنجا نبود.
پسرها با قهقهه های چندش آور هر لحظه به او نزدیک تر می شدند. حالا دیگر رویا متلکهای آنان را هم می شنید که کلمه به کلمه اش جلف و دور از شان بود. نمی دانست چه کند. به راه افتاد و گامهایش را تندتر کرد تا بلکه معجزه ای شود و او را از مهلکه برهاند.
پسرها به او رسیدند و دوره اش کردند؛ همچون عنکبوت چنان ماهرانه به دورش تار تنیدند که انگار کار هر روزشان است. رویا در میان حلقه ی محاصره با فاصله ی یک متر از آنان گیر افتاده بود و با نگاه هایی که هیچ حالتی در آن دیده نمی شد، آنان را از نظر می گذراند. در نگاهش نه التماس موج میزد، نه تهدید و نه ترغیب. و از آنجا که این نگاه ها برای پسرها نا آشنا بود، دستها را به هم داده بودند و با فریادهای شادمانه ای که سر می دادند، دل رویا را بیشتر از جا می کندند. به نظر می رسید هدفشان صرفا ترساندن رویاست، چرا که به آرامی جلو و عقب می رفتند. رویا رنگ به رو نداشت. چشمان آبی اش خیره و لبان سرخ رنگش باز مانده بود، که دندانهای سفید و مرتبش را به نمایش می گذاشت. و تمام اینها نه تنها از زیبایی اش نمی کاست ، بلکه او را صد چندان جذاب تر نشان می داد و باعث می شد آنان بیش از پیش زبان به تمجیدش بگشایند. از دیدن این گرگان آدم نما به یاد فیلم هایی جنایی می افتاد که او را به وجد می آورد و خشم پدر را بیشتر برمی انگیخت. خدایا، یعنی کسی نبود او را از این مهلکه نجات دهد؟ نه قدرت التماس داشت و نه توان پرخاش.
پسرها قدمی جلو گذاشتند، رویا از شدت ترس چشمهایش را با دست پوشاند. دلش نمی خواست گریه کند. ازاین کار در ملاء عام بیزار بود. احساس می کرد به آخر خط رسیده است و به یکباره تمام زندگی اش را نابود و شیشه ی بلورین جسمش را در خطر شکستن دید. گوشهایش از شنیدن آن اصوات نا خوش آیند به ستوه آمده بود که ناگهان صدای دلنشین و متفاوت با صداهای قبلی او را به خود آورد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
« با خواهر من چیکار دارین، آشغالهای بی سر و پا؟»
این کلام اگر چه خشن ادا شد، بر دل رویا نشست. پسرها که انتظار چنین چیزی را نداشتند، قدمی به عقب برداشتند و پراکنده شدند.
مرد جوان پرخاش کنان گفت:« بزنین به چاک.»
بعد رویش را به رویا کرد وبا همان لحن تند گفت:«اصلا معلومه اینجا چیکار می کنی؟ همه نگرانت شدن. راه بیفت بریم.»
رویا هاج و واج از حرفهای مرد و خوشحال از اینکه از مخمصه نجات یافته است، بی هیچ حرفی به دنبال او به راه افتاد. از خوشحالی گریه اش گرفته بود، اما هنوز دست و پایش می لرزید. مرد گامهای بلند و تند بر میداشت و رویا تقریبا به دنبال او می دوید. همچنان که می رفتند، از پشت سر به مرد نگاهی انداخت و به پسرها حق داد که از او بترسند، چرا که رویا با آن قد بلند و کفشهایی با پاشنه های پنج سانتی متری ، فقط تا سر شانه ی او می رسید. و شانه های پهن و عضلانی اش که هیاتش را خوفناک تر جلوه می داد، نشان از ورزشکار بودنش داشت. مرد هنگام راه رفتن دستهایش را دور از بدن نگه داشته بود و گامهایی سنگین بر می داشت. رویا خودش هم کم کم داشت از آن مرد می ترسید. در طول مسیر، مرد حتی کلامی سخن نگفت و به رویا اجازه داد در دریای پر تلاطم سوالاتش غوطه بخورد.
بالاخره از پارک خارج شدند و مرد یکراست به سمت پیکانی شیری رنگ رفت و سوار شد. درهای اتومبیل قفل نبود و رویا با نگاهی به پشت سر فهمید که مرد فقط برای نجات او در آنجا توقف کرده است، چرا که از آن نقطه بخوبی جایی که رویا گرفتار پسرها شده بود، پیدا بود. و این رویا را شرمنده کرد.
او همان جا در جا میخکوب شده بود واگر مرد صدایش نمی زد و از او نمی خواست سوار شود، هیچ تکانی به خود نمی داد. رویا که هنوز بهت زده بود، حرکت کرد و یکراست رفت و روی صندلی جلو نشست. به گونه ای عجیب در کنار آن مرد جوان احساس امنیت می کرد و بدش نمی آمد هر چه زودتر از آن مکان دور شود.
مرد جوان لبخندی زد و اتومبیل را به حرکت درآورد. رویا کم کم داشت از سوار شدنش پشیمان می شد. نمی بایست بی عقلی می کرد و سوار اتومبیل مردی غریبه می شد. ترس به وجودش چنگ انداخته بود. بالاخره بعد از اینکه مدتی با خودش کلنجار رفت، بر ترس و خجالتش غلبه کرد و پرسید:« کجا دارین می رین؟»
مرد بی آنکه به رویا نگاه کند، دنده را عوض کرد و گفت:« از اینجا دور می شیم که دوباره سر و کله ی اون پسرا پیدا نشه.»
رویا سرش را پایین انداخت. با اینکه آن مرد به او نگاه نمی کرد، رویا احساس بدی داشت. می ترسید مبادا مرد او را به چشم دختری هرزه و خیابانی دیده باشد. پس به آرامی گفت:« چرا منو خواهر خودتون معرفی کردین؟»
مرد در حالیکه همچنان به روبرو نگاه می کرد ، باخنده ای شیرین که دندانهایش را از زیر سبیل باریک و مردانه اش آشکار می کرد، گفت:« همه ی دخترا مثل خواهر آدم هستن.»
« اصلا چی شد که تصمیم گرفتین به من کمک کنین؟»
مرد دوباره لبخندی زد و گفت:« راستش هر کس دیگه ای جز شما بود، محال بود کمکش کنم.»
رویا انتظار داشت او برای این حرفش دلیل بیاورد، اما انگار مرد خیال نداشت حرفش را تمام کند و همچنان در سکوت به رانندگی ادامه داد.
رویا که کلافه شده بود به حرف آمد و گفت:« خوب، داشتین می فرمودین.»
« برای اینکه از سادگی شما خوشم اومد. معلوم بود از اون دخترای ولگرد خیابونی نیستین. آخه می دونین، توی این شهر بی درو پیکر دخترای محدودی هستن که سادگی خودشونو حفظ کردن. وقتی شما رو دیدم که بی پناه چشمهاتونو با دست گرفتین، فهمیدم که شما با اونای دیگه فرق دارین.»
سپس برای اولین بار از زمانی که سوار اتومبیل شده بودند، نگاهی به رویا انداخت، که باعث شد رویا سرش را پایین بیندازد، و گفت:« شما حتی یه ذره هم آرایش ندارین. مثل شما کم پیدا می شه. مخصوصا با این حجابتون خیلی به دلم نشستین. اگه خواهر داشتم، دلم می خواست مثل شما بود.»
رویا از خجالت سرش را پایین انداخت. قضاوت آن مرد شرمنده اش کرد و برای اولین بار در عمرش پی برد که پدرش چه می گفت و عقیده ی او را تحسین کرد. فهمید چرا به او اجازه ی خیلی کارها را نمی داد زیرا می دانست مردان خواهان چگونه اخلاق و رفتاری هستند. پدرش بی هیچ چشمداشتی ، صرفا کمی افراطی می خواست این را به او بفهماند، ولی افسوس که او دیر فهمیده بود. درک تازه نیز غمی شد و غبارش بر دل او نشست. پس سکوت اختیار کرد، چرا که حرفی برای گفتن نداشت. از سر بی احتیاطی خود را به دست جریان تند روخانه ی سرنوشت سپرده بود و فقط می تونست نظاره گر کوبیده شدنش به سنگ وصخره باشد.
مرد دوباره به حرف آمد و گفت:« راستی، شما تک وتنها توی اون پارک چی کار می کردین؟ اونم این موقع روز که هوا کم کم داره تاریک می شه.»
رویا احساس کرد دوباره به مخمصه افتاده است و از اینکه سوار اتومبیل او شده بود، بیشتر پشیمان شد. به دنبال دروغی می گشت که آن را تحویل مرد دهد و خود را از شر سوال وجواب برهاند.
بالاخره گفت:« اونجا با یکی از دوستام قرارداشتم.»
« ببین، دختر جون، دوستی که توی پارک با آدم قرار بذاره، دوست واقعی نیست. چرا توی خونه با هم قرار نذاشتین؟»
« آخه اون اجازه نداره بره خونه ی دوستاش.»
« به هر حال این جور قرار و مدارها صحیح نیست.»
رویا که احساس می کرد اگر این سوال وجواب ادامه پیدا کند، مشتش باز خواهد شد، برای رهایی از دست آن مرد، بی آنکه با خیابانی که در آن بودند آشنایی داشته باشد، گفت:« ممنون، خونه مون توی همین خیابونه. از کمکتون متشکرم.»
مرد بی هیچ اعتراضی آهسته اتومبیل را کنار کشید و توقف کرد. سپس رویش را به او کرد و گفت:« بذار یه نصیحتی بهت بکنم. همه ی آدما مثل هم نیستن. دیگه خودت باید اینو فهمیده باشی. پس همینطور الله بختکی سوار ماشین کسی نشو. خطر داره.»
جمله ی مرد همچون پتکی محکم بر فرق سرش فرود آمد و تمام تنش از سر نا فرمانی بی حس شد. در دل با خود گفت: با خودت چه کردی رویا؟
برای لحظه ای می خواست تمام حرفهای دلش را برای آن مرد جوان بگوید، ولی زبان به فرمانش نمی چرخید. غرور مانعش می شد. بنابراین در حالی که سعی می کرد لحنش طوری باشد که آن مرد نفهمد او نیز از آن پس جزو دختران خیابانی است، از نصیحت او تشکر کرد و ادامه داد:« بابت همه چیز ممنون، اما من اونقدرها از خونه بیرون نمیام که فرصت سوار شدن در ماشین های مختلف رو داشته باشم. این یه بار هم پیش اومد.»
مرد گفت:« از آشنایی با دختری مثل شما خوشحال شدم.»
رویا پیاده شد و در را پشت سرش بست. مرد جوان قبل از اینکه اتومبیل را به حرکت در بیاورد، به سمت رویا خم شد و گفت:« مروارید صدفت را حفظ کن، خواهر. حیفه که اونو به تاراج ببرن.»
و حرکت کرد. رویا انگار سرب مذاب رویش ریخته باشند، بند بند وجودش از هم گسست و کلام مرد جوان را در عمق وجود خود جای داد. همچنان ایستاد و چشمانش بی میل به تعقیب، رفتن او را نظاره کرد بی آنکه پلک بزند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
13 وقتی فرشته ی نجاتش در پیچ خیابان از نظر نا پدید شد، رویا دلگیر و تنها به جماعتی نگاه کرد که بی تامل از کنارش می گذشتند بی آنکه به چشمان ماتم گرفته ی او نگاهی بیندازند. دلش گرفته بود. در میان آن همه همنوع ، خود را غریب و تنها می دد. براستی که هر قدر تعدادانسانها بیشتر می شود، به همان نسبت میزان مهر و محبت کاهش می یابد تا جایی که تنها غباری از آن در جاده ی سرنوشت باقی می ماند. و این همان چیزی است که باید تنها را بلرزاند.
آسمان کم کم داشت لباس سیاهش را به تن می کرد و بار دیگر شب را به مهمانی خانه هایی می برد که ساکنانش می رفتند تا خستگی روز را در سکوت شب به در کنند. به زودی از میزان شلوغی و رفت و آمد کم می شد. در این میان، فقط رویا بود که بی کس و بی پناه درلابلای مردمی که در هم می لولیدند، پیش می رفت. نه هدفی داشت و نه مقصدی، صرفا طول خیابان را طی می کرد، در حالی که افکاری نا گوار بر روح و جسمش حاکم بود؛ افکاری که تا سر حد انجماد سلولهایش را می آزرد. ولی باز هم رویاهایش بود که امید را در قالبی دیگر پی ریزی و وادارش می کرد پیش برود. با اینکه تمام رویاهای به هم بافته اش در هم ریخته بود، مولد رویا وخیال هنوز در وجودش پا بر جا بود و رویاهایی تازه را در ذهن او به تصور می کشید. می خواست تنها و مستقل زندگی کند و به مقامی عالی دست یابد. بنابراین به امید اینکه شب زندگی اش از راه آمده باز گردد، شب را همراهی می کرد تا بلکه روز بعد برای خود و سرنوشتش کاری کند.
با این حال ، آنچه او را از رویاهای تازه اش دور می کرد، زخمی بود که بر دل داشت و او را وادار به کاری کرده بود که راه بازگشتی نداشت. چقدر ازکاری که کرده بود پشیمان بود. از همه چیز و همه کس بیزار بود؛ از خودش، از آنچه نا خواسته سرشت خویش کرده بود، از آوارگی داوطلبانه اش، از وجودی که نبودنش را آرزو می کرد، از زخمی که مرهمش را طلب میکرد، از رخوتی که خود را میهمان آن کرده بود، از درد فراق و رنج دلتنگی برای مادرش و زینت و غیره...
تمام اینها همچون سوهان روح او را میسایید. و در این میان، آنچه به فریادش رسید و ذهنش را منحرف کرد، وحشتی بود که بر وجودش مستولی شد، چرا که برای اولین بار خود را تنهای تنها یافت. اطراف به گونه ای ترس آور برایش تازگی داشت. از ساختمانهای کوتاه وبلند، حتی از نگاه کودکی که مشتاقانه لبخندی را گدایی می کرد، می ترسید. بی هدف طول خیابان را می پیمود و دم بر نی آورد. غصه هایش را برای بغضهایش باقی گذاشته بود. خستگی بر تن و جانش چیره شده بود، اما رنجهایی که در وجودش ریشه دوانده بود، اجازه نمی داد خستگی جایی برای خود باز کند و آرامش بطلبد.
او بی توجه به تن خسته و فداکارش پیش می رفت. تا اواخر شب ، خسته و گرسنه رو به جلو در حرکت بود و در دل بر بی پناهی اش می گریست ، ولی وقتی جماعت زن و مرد جای خود را به مردان آخر شب دادند و خیابان خلوت شد، ترس به معنای واقعی بر وجودش مستولی شد. حالا به خوبی می فهمید که دنیا چهره هایی یگر هم دارد که به انسانها نشان می دهد زندگی همان نیست که آنان در رویاهای شیرینشان به تصویر می کشند.
دورانی را به یاد می آورد که در بی خبری به سر می برد و با وجود سر پناهی امن، هوس آزادی و بی پناهی می کرد. از خودش بدش می آمد که چرا هیچ گاه به ذهنش نمی رسید آوارگی تا بدین حد سخت و کشنده است؟
در تاریکی پیش میرفت تا کسی متوجه حضورش نشود. به دنبال کوچه ای می گشت تا در آن پناه گیرد. کوچه را امن تر از خیابان می دانست. دست کم تردد در آنجا کمتر بود و امکان اینکه گزندی بر او وارد شود نیز کمتر.
سکوتی مرگ بار همه جا را احاطه کرده بود و همچون گرازی خون آشام دندانهای تیز و بلندش را به او نشان می داد. هیچ عابری در خیابان دیده نمی شد، فقط گهگاه اتومبیلی عبور می کرد. دلهره بیش از پیش بر وجودش چنگ انداخته و دوباره دچار حالت تهوع شده بود.
در آن سوی خیابان چشمش به کوچه ای افتاد وتصمیم گرفت وارد آن شود. از دیوار فاصله گرفت و به سمت خیابان رفت. در همین هنگام اتومبیلی از راه رسید، راننده از سرعت خود کاست و متلکهایی زننده بار او کرد که تک تک آنها برایش تازگی داشت. رویا هراسان و خجالت زده، گوشهایش را با دو دست پوشاند و با سرعتی باور نکردنی طول خیابان را طی کرد. آنچه شنیده بود، همچون نیزه هایی زهر آگین بر روحش نشسته بود و آزارش می داد. چنان احساس پستی وحقارت می کرد که دوست داشت همانجا در دم جان بسپارد. برای لحظه ای از ذهنش گذشت به خانه ی پژمان برگردد. دست کم در آنجا سر پناهی داشت، اما با وضعیتی که آنجا را ترک کرده بود، روی برگشتن نداشت. از طرفی، راه بازگشت را نمی دانست. پس بی پناهی اش را محرز وافسوس خوردن را بیهوده می دید. اکنون سقفش آسمان بود که آن هم به چکه کردن افتاده بود.
تن خسته و باران خورده اش را به داخل کوچه کشاند و با قدمهایی سست به سمت انتهای کوچه به راه افتاد. خواب نیز بی رحمانه بر او تاخته بود و قصد تاراج داشت. چشمهایش را به سختی باز نگه می داشت و پاهایش را روی زمین می کشید. باران هم که دقایقی بود بازی آغاز کرده بود، بر کندی حرکتش می افزود. خود را تسلیم زمانه کرده بود و بی هیچ شکایتی با شانه های فرو افتاده به راهی که می دانست به هیچ جا ختم نمی شود ، ادامه می داد.
اندک زمانی بود که گوشهایش را به روی هر صدایی بسته بود و هیچ نمی شنید. ولی برای لحظه ای در جا میخکوب شد. صداهایی که به گوش می رسید، حکایت از شوربختی دیگری داشت. ترس بیش از پیش بر وجودش غلبه کرد. پاهایش به لرزه افتاد. حتی دندانهایش از شدت ترس به هم می خورد. گوشهایش را تیز کرد تا شاید عوضی شنیده باشد، اما حقیقت داشت. درست شنیده بود. صداهایی مردانه بود که از سر کوچه به گوش می رسید و نزدیک می شد.
رویا نومیدانه به اطراف نگاهی انداخت تا بلکه پناهگاهی بیابد. نفسش به شماره افتاده و رنگ از رویش پریده بود. برای لحظه ای به خود تلقین کرد که ترس معنا ندارد و نفسی عمیق کشید، اما بخوبی می دانست که می ترسد. تصمیم گرفت قبل از اینکه دیده شود، بگریزد. اما به کجا؟ چشمش به کوچه ای فرعی افتاد و وارد آن شد. صداها نزدیکتر می شد. گفتگویی آرام و دوستانه بود و هیچ شباهتی به لاف زنیهای ولگردان بی سر و پا نداشت، اما رویا مار گزید ای بود که از ریسمان سیاه سفید می ترسید.
از آنجا وارد کوچه ای دیگر شد، اما انگار پسرها قصد مقصد او را کرده باشند، همچنان نزدیک می شدند. رویا سرش را پایین انداخته بود و پاهای بی حسش را جلو می کشید. ناگهان سر بلند کرد و خود را مقابل دیواری بلند دید. کوچه بن بست بود. آنگاه از شدت ترس دچار حالت تهوع شد و با اینکه از صبح چیزی نخورده بود، بالا آورد. چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شود، اما مقاومت کرد. می بایست کاری می کرد. عرقی سرد برتنش نشسته بود ودر لرزاندن او به سرمای هوا کمک می کرد.
صدای بگو و بخند پسرها نزدیک تر می شد. رویا بر بخت بد خود لعنت فرستاد، ولی ناگهان با دیدن چیزی برق خوشحالی در چشمانش درخشید. آنچه می دید، از نظر رویا خوش شانسی دقیقه ی نود بود. بسرعت دست به کار شد و زیر کامیونی خزید که در گوشه ی سمت راست کوچه پارک بود.
ورود پسرها به کوچه ی بن بست، دوباره اضطراب را میهمان بزم رویا کرد. گامهای پسرها که روی آسفالت سکوت شب را می شکست ، بر ترس و دلهره ی رویا می افزود. دیگر واقعا داشت گریه اش می گرفت؛ کاری که این روزها عادتش شده بود؛ شاید به این دلیل که تازه مزه ی تلخ زندگی را می چشید. وحشت اینکه شاید پسرها جای او را شناسایی کرده اند که به طرفش می آیند، نفسش را بند آورده بود. اما پسرها درست روبروی محل اختفای او کلیدی را در قفل دری چرخاندند.بمحض اینکه در باز شد، رویا نفسی راحت کشید و از شدت خوشحالی اشکهایش سرازیر شد. باور نمی کرد بار دیگر نجات یافته است.
اما انگار روزگار با رویا سر لج افتاده بود. درست در لحظه ای که محیط سکوتی مطلق را می طلبید تا بکلی خطر رفع شود، گربه ای سیاه از کنار لاستیک کامیون جستی زد و این جهش نا بهنگام ،چنان ترسی بر دل وحشت زده ی رویا انداخت که باعث شد جیغ بکشد. با اینکه جیغی کوتاه بود، سدی شد در برابر ورود پسرها به خانه.
یکی از پسرها وحشت زده به اطراف نگاه کرد و گفت:« صدای چی بود؟»
دومی کمی از خانه فاصله گرفت و یکراست به طرف کامیون رفت. شاید با این کار می خواست شجاعتش را به رخ دوستش بکشد. با بد گمانی به اطراف کامیون نگاهی انداخت و گفت:« به نظرم صدای یه زن بود.»
اولی گفت:« بیا بریم تو. من می ترسم. به ما چه چی بود.»
« ساکت باش ببینم چه خبره.»
پسر به راه افتاد تا آن طرف کامیون را نگاه کند. همچنان که نزدیک می شد، دل رویا بیشتر فرو می ریخت و بر بخت خود لعنت می فرستاد. نمی توانست جلو آمدن آن پسر را تحمل کند، بنابراین چشمهایش را بست. روحیه اش را کاملا باخته بود.احساس می کرد نفسش بالا نمی آید. به هر حال ترجیح می داد نفس نکشد مبادا صدای نفسهایش را بشنوند و لو برود. گله مند از اینکه چرا باید این گونه مظلوم واقع شود، به حال خویش افسوس می خورد. درست بود که خطایی مرتکب شده بود. اما آیا سزاوار بود در عوض اینکه دستش را بگیرند و از گل و لای بیرون بکشند، او را بیشتر در آن فرو برند؟
به هر حال این افکار او را نجات نمی داد و خود نیز این را می دانست. همچنان که چشمانش را بسته بود ، احساس می کرد پسر هر لحظه جلوتر می آید و از اینکه دختر به دنیا آمد بود، از خودش بدش آمد.
ناگهان ابتدا صدای جیغ گوشخراش گربه و سپس فریاد ناشی از ترس پسر را شنید وچشمهایش را باز کرد. ظاهرا همان گربه ای که این مکافات را برای او پیش آورده بود، از سر ندامت به فریادش رسیده و با بیرون پریدن از زیر کامیون و ترساندن پسر جوان، او را از دردسر احتمالی نجات داده بود. پسرک که قبلا لاف شجاعت زده بود، برای اینکه پیش دوستش ضایع نشود، با فحش و ناسزا گربه را دنبال کرد. پسر دیگر که تا آن موقع آب دهانش خشک شده بود، با دیدن آن صحنه خنده ای بلند سر داد و گفت:« باید به بابات بگم برات زن بگیره. بنده خدا نمی دونه پسرش صدای گربه رو با صدای زن عوضی می گیره.»
و هر دو خنده کنان وارد خانه شدند و در را بستند.
لبان رویا هم به خنده باز شده بود. نمی توانست باور کند براستی این بار هم نجات یافته است. خدا را بابت کمکی که به او کرده بود، هزاران بار شکر کرد و همچنان که در فکر این خوش بیاری بود، خواب او را در ربود. دیگر نه چشمانش نم نم باران را دید ونه گوشهایش شرشر باران را شنید.
اکنون باران به شدت می بارید و هوا بسیار سردتر شده بود، ولی تن خسته ی رویا نا توان تر از آن بود که چیزی بر آن تاثیر بگذارد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
14 رویا در حالی که نفس نفس می زد، خود را به کوچه ای خلوت رساند و در پشت دیوار خانه ای پناه گرفت. مدتی همانجا ایستاد تا نفسش جا بیاید. بشدت مضطرب بود. از رنگ پریده ی صورتش و چشمان گرد شده اش می شد به میزان ترس و وحشتش پی برد. بدنش بوضوح می لرزید. لرزشش نه از سرما، بلکه از سر رسیدن صاحب کامیون بود. کیف دستی اش را محکم در بغل می فشرد و مدام اطرافش را نگاه می کرد. بعد از مدتی که کمی آرام گرفت، سرش را آهسته از دیوار جدا کرد و به بالا و پایین کوچه نگاهی انداخت. کسی تعقیبش نمی کرد. نفسی راحت کشید، دوباره سرش را به دیوار تکیه داد و چشمهایش را از سر راحتی خیال روی هم گذاشت. اما گرسنگی دیگر امانش را بریده بود. می بایست فکری می کرد و آهسته به راه افتاد.
برای اولین بار در عمرش شاهد طلوع با عظمت خورشید بود که به آرامی از پناه کوهها به ناز بالا می آمد و رخ نشان می داد تا زیباییهای طبیعت را به چشم جهانیان آشکار کند. در آن هوای گرگ و میش، ابرها به یمن سخاوت خورشید که پرتو طلایی رنگش را بر آنها می تاباند، زیبایی آسمان را صد چندان کرده بودند. و زمین مرطوب و به نم نشسته، حکایت از این داشت که با بارانی شباه همگام بوده است. نسیم ملایمی که هوای تازه و باران خورده را به حرکت در می آورد، تن خیس و خاک آلود رویا را بیشتر به سرما می کشاند.
رویا نا آشنا به کوچه هایی که شب پیش با ترس آنها را در تاریکی طی کرده بود، راه آمده را بازگشت و به خیابانی رسید که در تاریکی شب به عظمت آن پی نبرده بود،وعجیب اینکه با وجود هوای تاریک و روشن ، خیابان شلوغ بود و جمعیتی نسبتا قابل توجه در رفت و آمد، که رویا را هم به وحشت انداخت و هم آرامش بخشید؛ وحشت از اینکه شاید باز کسی سوهان روحش شود و آرامش به سبب وجود آنان که از سنگینی بار تنهایی اش می کاستند. حالت غریب و دو گانه اش بیش از شرایط و مشکلات موجود عذابش می داد.
با دیدن دخترانی که بتنهایی یا دسته دسته روانه ی مدرسه بودند، زخم کهنه اش سر باز کرد. از وقتی با آن همه استعداد و عشق به تحصیل، بعد از کلاس دوم راهنمایی از رفتن به مدرسه محروم شده بود، در درون اشک میریخت و همیشه به حال تک تک دخترانی که به مدارج عالی دست می یافتند، غبطه می خورد. اما حالا با کاری که کرده بود، بسیار چیزهای دیگر وجود داشت که غبطه شان را بخورد.
شکمش به قار و قور افتاده بود. می بایست فکری به حالش می کرد. کمی جلوتر به یک فروشگاه مواد غذایی رسید، ایستاد و در کیفش به دنبال پول گشت، ولی هیچ پولی نداشت. فقط طلاهایش را داشت؛ طلاهایی که در روزهای خوب زندگی اش از پدر و مادرش هدیه گرفته بود. پدرش از دادن پول به او امتناع می کرد و معتقد بود صلاح نیست دختری جوان پول نقد داشته باشد. او خود تمام مایحتاج رویا را فراهم می کرد و حتی چیزهایی برایش می خرید که بیشتر دختران حسرت آن را داشتد. با این حال، داشتن پول نقد، هر چند نا چیز، برای رویا عقده شده بود. دلش می خواست پول داشت تا می توانست
به سلیقه ی خودش هر چه دلش می خواهد بخرد. بنابراین به آنچه برایش می خریدند ایراد می گرفت و از استفاده کردن از آنها امتناع می کرد. و هر بار هم که از پدرش دلخور می شد، آنچه را او برایش خریده بود خراب می کرد و به باد فنا می داد. اکنون با به یاد آوردن آن روزها، از دست خودش عصبانی بود. به هر حال، هر چه بود گذشته بود و یادآوری گذشته نه تنها شکم خالی اش را پر نمی کرد، بر زخم دلش هم نمک می پاشید.
برای سیر کردن شکمش تنها راهی که به ذهنش رسید، آب کردن طلاهایش بود. از سوی دیگر، صلاح نمی دید آن همه طلا را همراه خود این ور و آن ور بکشد. دوباره به راه افتاد. به دنبال جایی خلوت می گشت تا به دور از چشم اغیار بتواند محتویات کیفش را بررسی کند. وارد کوچه ای خلوت شد، روی پله های ورودی خانه ای نشست و طلاهایش را در آورد. در بین آنها گشت، یک جفت گوشواره انتخاب کرد و بقیه را سر جایش گذاشت. گوشواره را به آرامی در مشت فشرد و غمگینانه گذشته را به خاطر آورد. به یاد روزی افتاد که دستهایی مهربان آن را به گوشهای او آویخته بود. آهسته مشت گره کرده اش را از هم باز کرد و به گوشواره خیره شد. با نگاه کردن به آن گوشواره ی بی جان، موجی از عشق در چشمانش جان گرفت و سوار بر اسب زمان به سالهایی دور برگشت که رویاهای در هم فرو ریخته اش را شکل می داد.
بار دیگر به آرامی گوشواره را در دست فشرد و بعد از نشاندن بوسه ای بر آن، گوشواره را جدا از بقیه ی طلاها در جیب کوچک کیفش نهاد و در پی یافتن طلا فروشی راه خیابان را در پیش گرفت. در طول مسیر در این فکر بود که خود را از قید تمام طلاهایی که در اسارت داشت، برهاند و با بهای آزادی آنها، در مکانی سکنا یابد و سپس به دنبال کاری بگردد تا بتواند روزگار بگذراند. آن قدر طلا داشت که بتواند با فدا کردن آنها جایی برای خود دست و پا کند. از سوی دیگر، بدش نمی آمد از آنچه یاد آور زندگی اش در خانه ی پدری بود، رها شود.
به پاساژی رسید و وارد آن شد. مغازه های زیادی در آنجا بود، ولی هیچ کدام طلا فروشی نبود. بنابراین از آنجا بیرون آمد و به راهش ادامه داد.
و بالاخره مقصد را یافت. وارد پاساژی شد که بیشتر مغازه هایش طلا فروشی بود. پاساژ همچون معدن طلا به نظر می رسید و چنان شکوهی داشت که هر مشکل پسندی را وسوسه می کرد. به طرف اولین مغازه به راه افتاد ولی با دیدن پسر جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، قدمی به عقب برداشت و به راه خود ادامه داد تا به مغازه ای رسید که مردی میانسال آن را اداره می کرد و وارد شد. برای لحظه ای از کاری که می خواست انجام دهد، پشیمان شد. انگار می خواست از عزیزانش دل بکند. آنها یاد آور روزهای خوب زندگی اش بود. اما چاره ای نداشت. بنابراین سعی کرد در موردش فکر نکند و جلو رفت.
مرد بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، بی خبر از غوغایی که در درون او بر پا بود، از او خواست خواسته اش را بگوید. رویا با لحنی آرام و کمی لرزان، در حالی که سعی می کرد به قیافه ی آن مرد که هیات پدرش را تداعی می کرد، نگاه نکند، گفت:« ببخشین، آقا. شما طلا می خرین؟»
مرد دسته اسکناسی را که در دست داشت، در گاو صندوق گذاشت و گفت:« تا چه طلایی باشه. خرت و پرتهای دخترونه رو نمی خرم.»
« ولی آقا، طلاهای من خرده ریز نیست.»
« بذار روی پیشخون تا ببینم.»
رویا بی معطلی تمام طلاها را از کیفش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. مرد ابتدا نگاهی گذرا به آنها انداخت ولی بناگاه نگاهش روی طلاها خیره ماند.
« کاغذ خرید اینارو داری؟»
« نخیر آقا، پدرم اینا رو بهم هدیه کرده.»
مرد پوز خندی توهین آمیز زد و لحظاتی طولانی با نگاهی تحقیر آمیز که همچون سیلی بر صورت رویا فرود می آمد، وراندازش کرد. رویا احساس کرد مرد با نگاههایش او را تحقیر می کند. مانتویش به برکت باران شب پیش خیس و گل آلود بود و چند پارگی هم داشت که هنگام فرار از زیر کامیون به وجود آمده بود.
مرد همچنان به دختری که ادعای مالکیت آن همه طلا را می کرد، چشم دوخته بود. از نظر او؛ دخترک بیشتر به گداها می مانست تا دختری اعیان. بنابراین دوباره پوزخندی زد و گفت:« پس اینا رو بابا جونت بهت هدیه داده! ولی به نظر من بهتر بود از بابا جونت می خواستی اول یه مانتو برات بخره.»
سپس با لحنی تند فریاد زد:« دروغگوی دزد! بگو اینارو از کدوم بد بختی دزدیدی؟»
رویا که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت، ابتدا از کوره در رفت. آن مرد چطور جرات می کرد آن طور طعنه آمیز با او سخن بگوید و بعد هم صدایش را بالا ببرد و او را دزد خطاب کند؟ می بایست به نحوی او را وادار به معذرت خواهی می کرد. تا به امروز که هفده بهار از عمرش می گذشت، بغیر از پدر کسی جرات نکرده بود با او تندی کند.
اما هر چه فکر کرد، کمتر دریافت که چه بگوید. تا کنون به چنین موردی بر نخورده بود. سرش گیج می رفت و چشمانش بر تصویر ثابت آن مرد فایق نمی آمد. حالت تهوع دوباره بر او چیره شده بود. نهایت تلاشش را کرد و توانست با لکنت بگوید:« فقط بگو طلاهای منو می خری یا نه. اینکه مانتوم چه شکلیه به خودم مربوطه.»
و با غروری که هنگام شنیدن توهین به او دست می داد، دستش را جلو برد تا طلاها را بردارد، ولی مرد پیشدستی کرد و آنها را برداشت و در ویترین زیر پیشخوان قرار داد. سپس گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد.
رویا که از این کار مرد بشدت عصبانی شده بود فریاد زد:« دزد منم یا تو؟ زود طلاهامو پس بده. اونا مال خودمه.»
مرد همچنان که شماره می گرفت. گفت:« وقتی پلیس بیاد، معلوم می شه.»
رویا با شنیدن نام پلیس چنان لرزه ای بر اندامش افتاد که احساس کرد استخوانهایش نیز به لرزه درآمده است. از دست خودش عصبانی بود که عجولانه اقدام کرده بود. در حالی که برق کینه از چشمانش می بارید، پرخاش کنان گفت:« تو باید اونا رو به من پس بدی.»
مرد بی توجه به او، به کارش اددامه داد و گفت:« ببخشین، اداره ی پلیس؟»
با این حرف مرد، ناگهان دنیا به گونه ای نا هماهنگ دور سر رویا به چرخش درآمد.نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. انگار به بدنش برق وصل کرده بودند، در جا خشک شده بود. چشمانش سیاهی می رفت. چقدر دلش می خواست می توانست بماند و به آن مرد ثابت کند که دزد نیست، اما برای اثبات این مساله چاره ای نداشت جز اینکه ابتدا هویتش را فاش کند که آن نیز بی شک پای خانواده اش را به میان می کشید. نمی بایست پایش به اداره ی پلیس کشیده می شد. بنابراین قدمی به سوی در برداشت و فریاد کشید:« الهی طلاهام توی گلوت گیر کنه و ازشون خیر نبینی.»
وبسرعت از در بیرون رفت. مرد که به شدت یکه خورده بود، گوشی تلفن را رها کرد و از در مغازه بیرون دوید، اما هیچ اثری از آثار دخترک نبود.
ترس و وحشت سرعتی ورای سرعتهای معمولی می آفریند. بنابراین ترس به رویا کمک کرد که مسافتی طولانی را در مدت زمانی کوتاه بپیماید. به قدری وحشت زده و شوکه بود که بی توجه به نگاه مردمی که با ولع او را از نظر می گذراندند، می گریخت و خود نمی دانست به کجا؟ شاید اگر گرسنگی مانعش نمی شد، با سرعتی که داشت، نیمی از شهر را زیر پا می گذاشت. اما گرسنگی توانش را گرفت و بی توجه به آنچه روز قبل از سر گذرانده بود، وارد پارکی کوچک شد و روی یکی از نیمکتهای نزدیک خیابان نشست. سرش را در میان دستاش گرفت و محکم آن را فشرد. سر درد امانش را بریده بود. در حالی که نشسته هم سرگیجه داشت. از سوی دیگر ، معده اش به شدت درد گرفته و منقبض شده بود. بغضی که راه گلویش را بسته بود، تا پای چشمهایش می رفت و با اخم و تخم غرور دوباره با ناز سر جایش برمی گشت. آرزو داشت می توانست با اشکهایش دل شکسته اش را التیام بخشد و تمام دردها و زخمهای درون را با اشک چشم بشوید و از دل بیرون براند. اما افسوس که این آرزویش نیز رویایی بیش نبود. گریه به قهر به قعر وجودش پناه برده بود و قصد آشتی نداشت، چرا که غرور بی رحمانه آن را محکوم به اسارت کرده بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
15 از شذت خشم بی قرار بود. دلش می خواست می توانست انتقامش را از آن مرد بستاند و به او نشان دهد دنیا آنقدرها هم بی در و پیکر نیست که هر کس بتواند از بی کسی دختری سوء استفاده کند. ولی افسوس که راه به جایی نداشت و تنها کاری که می توانست بکند، این بود که به رویاهایش پناه ببرد که او را تا عرش اعلا بالا می برد و بر تخت سلطنت می نشاند. در رویای خود بارها به آن مغازه رفت و کاری کرد که مرد التماس کنان خود را روی پای او بیندازد و طلب بخشش کند. اما چه فایده که تمام آنها رویا بود و خار فرو رفته در قلب او را بیرون نمی آورد.
رویا متوجه نشد مدت طولانی ست روی آن نیمکت نشسته است. انگار هوای فرح بخش و دلپذیر زمان را برایش کوتاه کرده بود. هوا و زمین باران خورده دست به دست هم داده و فضایی مطبوع را ایجاد کرده بود.معده اش نیز از ناله و فعان به ستوه آمده و بی توجه به ضعف و نا توانی صاحبش، آرام گرفته بود.
بی هیچ حرکتی نشسته بود و درباره ی بدبختی تازه اش می اندیشید که باعث شده بود ابن بار براستی خود را در تنگنا بیابد و به انتظار پایان بنشیند.ساکت و آرام به نقطه ای خیره مانده بود که صدایی دخترانه او را به خود آورد.
« واسه چی دلخوری؟»
رویا سرش را بالا کرد. دختری جوان مقابلش ایستاده بود. رویا گفت:« دلخور نیستم.»
دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت:« چرا می زنی؟ می خوای باش، می خوای نباش. اصلا به من چه؟!»
سپس کنار رویا روی نیمکت نشست و بسته ای آدامس از جیبش درآورد. یکی در دهان خودش گذاشت و یکی هم به رویا تعارف کرد. ولی رویا گرسنه تر ازآن بود که حتی بتواند تصور جویدن آن را بکند. از آدامس جویدن دخترک هم حالش به هم می خورد. بنابراین رو به او کرد و گفت:« می شه لطفا آدامست رو در بیاری؟ حالمو به هم می زنه.»
دخترک که معلوم بود مایل به همصحبتی با اوست، بی معطلی آدامسش را درآورد. آن را روی زمین انداخت و گفت:« اینکه آدم از آدامس جویدن بدش بیاد و حالش به هم بخوره، فقط ممکنه دو علت داشته باشه. عصبانیت و گرسنگی.
« حالا تو کدومش هستی؟»
سپس نگاهی به رویا کرد تا تاثیر حرفش را در چهره ی او ببیند.
حالت چهره رویا از شنیدن این حرف تغییر کرد، چرا که دخترک درست به هدف زده بود. رویا هم به شدت گرسنه بود، هم واقعا عصبی و کلافه، و آرزو می کرد به نحوی از شر هر دو حالت خلاص شود. ولی به روی خود نیاورد و گفت:« باید خدمتتون عرض کنم من آمار فضولها رو می گیرم.»
دخترک دستش را جلو آورد و گفت:« پس بزن قدش. درست اومدی.»
رویا اخمهایش را در هم کشید و رویش را به طرفی دیگر برگرداند. اما دخترک بی توجه به حرکت و رفتار توهین آمیز او همچنان نشسته بود. رویا به یاد آورد که دختر عموهایش بابت چنین رفتاری ماهها با او قهر می کردند. ولی ظاهرا این دختر عین خیالش نبود. رویا از گستاخی او بدش آمد، و بیشتر از آن، قیافه ی او حال رویا را بهم می زد. آرایشی غلیظ داشت و مانتو و شلواری پوشیده بود که اصلا برازنده ی دختری به سن و سال او نبود.
صدای دخترک او را به خود آورد:« لباس خاکی و پاره پوره ت نشونه ی آوارگیه نه فقر، چون دستهای نرم و لطیفت نشون می ده در ناز و نعمت بزرگ شده ی. بنابراین می شه گفت تو هم از خونه ت فرار کرده ی.»
رویا متجب بود که او کاملا درست حرف می زند و به هوش او آفرین گفت. آرزو می کرد مردک طلا فروش هم به اندازه ی این دخترک با هوش بود. به هر حال، آنچه توجه او را جلب کرده بود، قسمت آخر جمله ی دختر بود. بنابراین رو به او کرد و پرسید:« ببینم، مگه خود تو هم ...؟»
دخترک با نفسی عمیق حرف رویا را قطع کرد و گفت:« آره جونم. من فراری و آواره م.»
رویا دوباره نگاهی به سر و وضع او انداخت. نشانه ای از آوارگی در او دیده نمی شد. همچنان که نا باورانه نگاهش می کرد، گفت:« اما سر و وضعت اینو نشون نمیده.»
« در مدرسه به ما یاد می دادن ظاهر آدما باطنشون رو بر ملا نمی کنه. منم ...»
رویا دیگر توجهی به حرفهای او نمی کرد. چنان احساسی پیدا کرده بود که دلش نمی خواست با گوش دادن به حرفهای او خرابش کند. احساسی خوب و وصف نا پذیر. خوشحال بود که همدمی پیدا کرده است و از شکرانه ی این خوش بیاری در پوست نمی گنجید. باورش نمی شد از آن پس می تواند همراهی داشته باشد.کسی که بتواند سنگینی بار غم آوارگی اش را با او تقسیم کند و گوشی شنوا برای شنیدن تمام رویاهایی که او در سر میپروراند، داشته باشد
بنابراین گفت:« جدی میگی؟ یعنی تو هم توی این شهر تنها و بی پناهی؟»
« کاش می تونستم بگم نه، ولی افسوس که باید بگم آره.»
رویا که بعد از چندین روز غصه خوردن، از شادی در پوست نمی گنجید، از جا بلند شد، دستهایش را رو به آسمان بلند کرد وگفت:« خدا جون، برای این کسی که سر راهم قرار دادی، شکرگزارت هستم.»
« منو میگی؟ وجود من که شکر نداره.»
« واسه من که مدتیه تک و تنها مزه ی آوارگی رو می چشم، داره.»
دخترک برای لحظه ای به دور دست خیره شد. معصومیت رویا او را به یاد اولین روزهای دربدری اش می انداخت؛ زمانی که او هم تشنه ی همدمی بود که سیرابش کند. پس دوباره به سر و وضع به هم ریخته ی او نگاه کرد و گفت:« حالا چرا ریختت اینطوری شده؟ انگار ار جنگ برگشته ی.»
« اون شرایطی که من از سر گذروندم، بد تر از صد تا جنگ بود.»
دخترک احساس کرد که رویا به دنبال گوشی شنواست. بنابراین صمیمانه گفت:« اگه دلت بخواد، می تونی منو محرم رازت بدونی.»
رویا که همچون تشنه ای در کویر سرابها را پشت سر گذاشته بود، از خدا خواسته تمام درد و دلش را برای کسی که تازه با او آشنا شده بود، بازگو کرد و گفت که چگونه عشق او را از قله ی خوشبختی به دره ی ژرف دربدری افکند و چه شد که خود را آواره ی دیار غربت کرد. از اینکه با او حرف می زد، احساسی خوب داشت، چرا که هرگز در زندگی اش چنین فرصتی برایش پیش نیامده بود که با دختری همسن و سال خود به گفتگو بنشیند؛ با همدمی که حتی قبل از اینکه او کلامی بر زبان آورد، میدانست او چه در دل دارد. پس با احساسی که بخوبی از عهده ی آن برآمد، دردهایش را بیرون ریخت و دخترک در آن سوز سرد ، بگرمی گوش جان سپرد و حتی برای یک بار حرف او را قطع نکرد.
وقتی رویا ماجرای طلا فروشی را گفت ودست آخر حرفهایش را با ملاقات او در پارک به پایان رساند، در چهره ی دختر خیره شد تا تاثیر حرفهایش را درعمق چشمان او بخواند و ببیند آیا از نظر او محکوم است یا نه.
صورت دخترک از اشک خیس بود، اشکهایی که نیمی را به حال خود و نیمی را به حال رویا فرو می بارید. از آن حالت جاهل مآب در او اثری دیده نمی شد و تنها در دیدگانش درد موج میزد، دردی آشنا که رویا آن را با نگاه کردن در آیینه در چشمان خود دیده بود و همین او را ترساند. و این در حالی بود که حتی چشمهایش به غم نشسته بود، چرا که لزومی به حضور اشک نمی دید.
و این مساله کنجکاوی دختر را برانگیخت، که چطور دختری به سن وسال او قادر است غصه هایی تا بدین حد سوزناک را اینچنین خشک و رسمی بیان کند؟ او نیز به نصیحتی که خود به رویا کرده بود توجهی نکرده و تنها ظاهر آرام رویا را قضاوت کرده بود. پس اشکهایش را پاک کرد، دستهای رویا را که هر دو از سرمای بیرون وسردی درون یخ زده و بی حس بود، در میان دستهایش گرفت و گفت:« دیگه فکرشو نکن. همونطور که خودت گفتی، گذشته رو به گذشته بسپر. اگه ما مثل دو تا خواهر باشیم، هیچی کم نداریم. با همدیگه غمهامونو از یاد می بریم و شادیهامونو صد چندان می کنیم.»
رویا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.به آرامی دستان او را فشرد وگفت:« درست مثل دو تا خواهر دلسوز، پناه بی پناهی همدیگه می شیم.»
چقدر از این اتفاق راضی و خوشحال بود، آن چنان که خستگی و گرسنگی را به فراموشی سپرده بود.
دختر به آرامی دستهای رویا را رها کرد و گفت:« من تنها نیستم. ما یه گروه سه نفره ایم که با هم کار می کنیم.»
« پس بقیه کجان؟»
« خوب معلومه، سر کارشون.»
« کارشون چیه؟ درآمدش خوبه؟ تحصیلات می خواد؟»
درآمدش بدک نیست، تحصیلات هم نمی خواد، ولی خوشگلی می خواد که تو داری. پس از همین الان رسما استخدامی. بعدا بفهمی کارت چیه بهتره. فعلا باید سر و وضعت رو درست کنیم.»
و بعد از اندکی مکث پرسید:« چیز میزی برات باقی مونده؟»
« نه... ولی چرا. یه چیزی مونده. اما دلم نمیاد بفروشمش.»
« دختر، تو اون همه طلا رو از دست دادی، حالا دلت واسه این یه تیکه می سوزه؟»
« آخه اگه اینو هم بفروشم، یعنی تمام گذشته و خاطرات و همون چیزی رو که واسه خاطرش آواره شدم فروخته م.»
« اگه راستشو بخوای، گذشته و خاطرات ما همون لحظه ای که خودمونو آواره کردیم فروخته شد. چنان فروختنی که خودتو بکشی هم نمی تونی دوباره اونو بخری... حالا اینی که باقی مونده چی هست؟»
رویا آهسته دستش را در جیب کیفش کرد، گوشواره ها را بیرون آورد و آن را به دست دختر داد.بند بند وجودش از این کار ناراضی بود. گریه اش گرفته بود اما، خود داری اش را حفظ کرد.
دخترک گوشواره ها را کمی در دست بالا و پایین کرد و گفت:« والله من که هر چی نگاه میکنم، چیزی به اسم گذشته توی اینا نمی بینم.»
« اگه بگم تمام بدبختیهام زیر سر همین گوشواره هاس، باور می کنی؟»
دخترک با سکوت خود، تمایلش را به شنیدن حرفهای رویا نشان داد، چرا که رویا با یک جمله عزیز ترین چیزش را محکوم کرده بود.
و رویا بی محابا ماجرایی را که همچون کوه غم روی دلش تلنبار شده بود، خاطره ای را که از دوران کودکی میکشید، تعریف کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
16 این گوشواره ها هدیه ی زن و شوهریه که بچه دار نمی شدن و به همین دلیل جونشون واسه من در می رفت. مرده مهندس بود و پدرم استخدامش کرده بود تا بر ساختمون کشتارگاه نظارت کنه. چون کار ساختمون طول می کشید، پدرم اتاق ته حیاط را به اونا داد تا موقتا اونجا زندگی کنن. اگه بدونی چه حال و هوایی داشتن. زندگیشون منو وادار کرد رابطه ی بین پدر و مادرم رو با رابطه ی اونا مقایسه کنم. شاید باورت نشه، ولی زندگی اونا واقعا ذهن منو که یه بچه ی شش ساله بودم، به خودش مشغول کرده بود. غذا خوردنشون، حرف زدنشون، گردش رفتنشون، خلاصه همه ی کارهاشون به قدری صمیمانه و دوست داشتنی بود که من توی عالم بچگی، با اینکه هیچ تصوری از زندگی مشترک نداشتم، آرزو می کردم عروسی کنم. این آرزو به قدری درذهنم قوت گرفته بود که یه بار همون طور که اون، اسمش امیر بود. منو بغل کرده بود و بالا می انداخت و دوباره منو می گرفت و قربون صدقه م می رفت، با همون شیرین زبونی بچه گانه م ازش پرسیدم:« منو خیلی دوست داری؟»
گفت:« معلومه که دوستت دارم.»
به زنش که اسم اونم نرگس بود، اشاره کردم و پرسیدم:« حتی بیشتر از اون؟»
هر دو زدند زیر خنده و امیر خان گفت:« حتی بیشتر از اون.»
من گفتم:« پس چرا با من عروسی نمی کنی؟»
که یکدفعه هر دوشون از خنده منفجر شدن. این کارشون باعث شد به غرورم بربخوره و به حالت قهر از اتاقشون بیرون رفتم. اما حالا که فکرش رو می کنم، از خودم خجالت می کشم که اون همه پر رو بودم.
خلاصه زندگی اونا چنان منو مجذوب کرده بود که دم به ساعت پیش اونا بودم. طوری که وقتی زینت منو به خونه بر می گردوند، با گریه و زاری خوابم می برد. دست آخر، وقتی پدرم این وضعیت رو دید، از اونا خواست از خونه ی ما برن و به هزینه ی خودش براشون یه خونه گرفت. روزی رو که داشتن می رفتن، خوب به یاد دارم. منو بغل کرده بودن و زار می زدن. من خیال می کردم دارن میرن مسافرت و بزودی بر می گزدن. اون موقع هنوز نمی دونستم چیزی به اسم جدایی هم توی زندگی آدم وجود داره.
همون روز بود که این گوشواره ها رو بهم دادن و مادم برام نگهشون داشت، چون کمی برام بزرگ بود. خلاصه، وقتی غیبت اونا طولانی شد، تازه فهمیدم دوری یعنی چه، و دلتنگی و بهانه جوییهام شروع شد. طوری که از صبح تا شب می رفتم توی اون اتاق خالی و با خودم حرف می زدم. پدرم که مستاصل شده بود، اون اتاق کوچیک رویاهای بچگی منو خراب کرد تا بلکه از صرافتش بیفتم، اما کارم به جایی رسید که یه هفته توی بیمارستان بستریم کردند.
ولی خوب، مثل تمام چیزای دیگه ی زندگی، به دوری اونا هم عادت کردم و زندگیم روال عادی خودشو در پیش گرفت. همه خیال می کردن یاد اونا دراندیشه های کودکانه ی من محو شده، در حالیکه تمام مدت، روزی هزار بار طرز زندگی اونا رو توی ذهنم مرور می کردم و بابت زندگی سرد و خشک پدر و مادرم افسوس می خوردم.
تا روزی که پژمان وارد زندگیم شد. نمی دونی وقتی دیدمش چقدر جا خورم. با امیر مو نمی زد. درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. خنده ش، نگاه کردنش، حرف زدنش، راه رفتنش... اون نیمه ی گمشده م بود. اون بود که توهمات کودکیم رو برام زنده کرد. منو به عالم رویا کشوند و باعث شد بخوام رویاهای کودکیم رو تحقق بخشم.
چشمان رویا به اشک نشسته بود. پس برای اینکه با بازگو کردن گذشته ها اشکهایش را سر لج نیاورد، ساکت شد.
وقتی رفیق تازه اش سکوت او را دید، گفت:« پس برای فراموش کردن روزهای بچگی ت هم که شده باید اینارو از خودت دور کنی.»
رویا کلامی نگفت. سکوتش رضایت او را می رساند، اما در واقع بند بند وجودش ناراضی بود. با این حال راه دیگری نبود. به پول احتیاج داشت و برای بدست آوردنش در خود نمی دید به کسی التماس کند.
با شنیدن صدای دخترک به خود آمد.« خوب دیگه، بلند شو بریم.»
و از جا بلند شد و به راه افتاد. رویا مردد فریاد زد:« کجا میریم، خانوم؟»
دخترک به آرامی نگاهش را به رویا دوخت و با خنده ای شیرین که چهره اش را دوست داشتنی تر می نمود، گفت:« اولا خانم نه و عطیه. ثانیا میریم اینارو آب کنیم تا برات لباس بخریم.»
رویا با شنیدن نام او که مختص دختران خطه ی جنوب بود، فهمید پوست سبزه و چشم وابروی مشکی او از کجا آب می خورد و از خود می پرسید چه چیز او را از جنوب به تهران کشانده و آواره ی کوچه پس کوچه های این شهر بی در و پیکر کرده است. آنچه او را بیشتر به تعجب وا می داشت این بود که تا کنون خیال می کرد حتما دختران بندری چهره ای زشت و ناخوشایند دارند که نقاب بر صورت می گذارند، اما با دیدن قیافه ی جذاب و شیرین او نظرش عوض شد و بی هیچ کلامی به دنبال او به راه افتاد.
این بار گشت وگذار برای رویا خوشایند بود، چرا که دیگر از نگاه های مردم گریزان نبود. با اینکه عطیه همسن وسال خود او بود، وجودش برای او دلگرمی محسوب می شد وبه هیچ وجه دلش نمی خواست با افکار تکراری این دلگرمی را از دست بدهد.
رویا از ورود به طلا فروشی امتناع ورزید، چرا که عطیه فروشتده ای جوان را انتخاب کرده بود. پشت ویترین ایستاد و دید که عطیه چطور صمیمانه وخودمانی با مرد غریبه به گفت وشنود پرداخت. از این کار خوشش نیامد، اما نمی توانست ایرادی به او بگیرد. می ترسید او رهایش کند و تنهایش بگذارد. وقتی مرد جوان گوشواره ها را برداشت رویا گرمی اشک را بر روی گونه هایش احساس کرد و دم بر نیاورد.
آن روز رویا همچون آدم آهنی به دنبال عطیه میرفت و به آنچه می گفت، گردن می نهاد. کمی از ظهر گذشته بود و آنان خسته و گرسنه در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پیش می رفتند.
رویا نا راضی و دلخور به مانتوی کوتاه و تنگ و شلوار راسته ای که به تن داشت، نگاهی کرد و گفت:« گمون نمی کنی این مانتو شلوار کمی نا مناسبه؟»
عطیه ایستاد. به نشانه ی تاسف سری تکان داد و دوباره به راهش ادامه داد. رویا دوباره به حرف آمد و گفت:« سینه م معلومه. این روسری اصلا مناسب مانتویی با این یقه ی باز و گشاد نیست.»
عطیه آهی کشید و گفت:« اگه می دونستی چقدر به این سر و وضع احتیاج داری، خودت بد ترش رو انتخاب می کردی. تازه باید برای آرایش صورتت هم فکری بکنیم.»
« آخه من نباید بفهمم این چه کاریه که به قیافه ی جلف و زننده احتیاج داره؟»
عطیه از این سوال توهین آمیز رویا ناراحت شد. رویا ندانسته سر و وضع او را محکوم کرده بود. حالت چهره ی عطیه به گونه ای وحشتناک تغییر کرد. روبروی او ایستاد، یقه اش را گرفت، او را به دیوار چسباند و گفت:« اون وقتی که از خونه ی بابا جونت بیرون میومدی ، می بایست می دونستی قرار نیست مریم مقدس باقی بمونی.»
رویا مضطرب و عصبانی گفت:« یقه ام را ول کن، همه دارن نگاهمون می کنن.»
راست میگفت، هم سر و وضعشان جلب توجه می کرد و هم رفتارشان، و نگاه تحقیر آمیز همه عابران به آنان بود.
عطیه با این حرف به خود آمد. یقه ی او را رها کرد و به راهش ادامه داد. از شدت عصبانیت، کارد می زدی خونش در نمی آمد. از اینکه دختری مانند رویا او و رفتارش را محکوم می کرد، عذاب می کشید و بیش از آن ، از این رنج می برد که رویا حق داشت.
رویا از ترس تنها ماندن به دنبالش به راه افتاد و دلجویانه گفت:« منظوری نداشتم. تو که می دونی من در چه محیطی بزرگ شده م. تمام اینا برام تازگی داره.»
عطیه جوابی نداد. همچنان جلو را نشانه گرفته بود و پیش می رفت. رویا که احساس کرده بود عطیه بی اندازه از دست او عصبانی است، یک قدم از او جلو زد و در حالیکه عقب عقب راه میرفت، خواست معذرت خواهی کند، اما با دیدن چشمان گریان او، زبان در دهانش قفل شد.عطیه بی توجه به نگاه مردم، اشک را میهمان چشمانش کرده بود. چقدر برای رویا عجیب بود که عطیه از نگاه مردم شرم نداشت و خود را با او مقایسه می کرد که حتی در خلوت هم بندرت می گریست. بنابراین بگرمی دستهای او را در دست گرفت و گفت:« معذرت می خوام. به خدا قصدم رنجوندن تو نبود.»
عطیه با نفسی که در گلو داشت، ناله کنان گفت:« تهرون اومدن بدون فکر همین بد بختیها رو هم به دنبال داره. بالاخره باید یه جوری شکممونو سیر کنیم. کی به ما کار میده؟ بغیر از کارهایی که ما مجبوریم بکنیم، مگه راه دیگه ای هم هست؟ کی حاضره به یه دختر فراری کار بده؟ تو برام کار پیدا کن. اگه توالت شویی هم باشه، قبول می کنم. اما نیست. الان برای دخترای خونواده دار و تحصیلکرده هم کار پیدا نمی شه، چه برسه به امثال ما. هر جا بری ازت ضمانت می خوان، رضایتنامه می خوان. کدومشو داری؟ حالا هنوز یه شبه از آوارگیت می گذره. وقتی مثل من شش ماه دربدری کشیدی، اون وقت بلبل زبونی کن. فقط اینو بدون آدم هر بار شانس نمیاره و بالاخره اونچه نباید بشه می شه.»
حرفهای عطیه واقعیتهای تلخ را به رویا می نمایاند و لحظه به لحظه بیشتر از آنچه خود بر سر خویش آورده بود، پشیمان می شد و از آنجا که می دانست پشیمانی سودی ندارد، آرام و بی صدا در جمعیت پیش می رفت و در مورد حرفهای تلخ عطیه می اندیشید. به دنبال او می رفت بی آنکه بداند چه سرنوشتی در انتظارش است. تنها دلخوشی اش این بود که دیگر تنها نیست.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
17 « حالا که شکمت سیر شد، دیگه وقت کاره.»
عطیه این را گفت و به راه افتاد.ساعت حدود سه بعدازظهر بود و به علت کوتاهی روز در ایام پاییزی، چند ساعتی بیشتر به شب نمانده بود. عطیه بی هیچ کلامی در خیابان اصلی پیش می رفت و رویا را به دنبال خود می کشاند. به نبش اولین خیابان که رسید، باز هم بی هیچ توضیحی در آنجا توقف کرد و رویا که هاج و واج به دنبال او در حرکت بود، این بار نیز به درخواست بی صدای او سر تسلیم فرود آورد و در کنارش ایستاد.
خودروها بی وقفه در دو سوی خیابان در حرکت بودند و صدای رفت و آمدنشان گوش را به روی هر صدای دیگری می بست. رویا نگاهی به آسمان خاکستری انداخت. ابرها به ته رنگ سیاه سفید زیبایی فصل را به رخ مخلوقات زمین می کشاندند و با در هم تنیدنشان در دل یکدیگر، همبستگی خود را به مردمی که همنوعان خود را به حال خویش رها می کردند، نشان می دادند. در این میان خورشید که در پس ابرها به اسارت رفته بود، جسورتر از همیشه می کوشید پرتو فروزان خود را از لابلای ابرها با گرمایی اندک بر زمین بتاباند تا شاید به مردم بفهماند هیچ کوششی بی ثمر نیست و هر رنجی، گنجی به همراه دارد. باد نیز بر این غوغای طبیعت افزوده شده و هوا را نسبت به روز پیش کمی خنک تر کرده بود.
رویا مطیع عوامل طبیعت، دستها را در جیب فرو برد تا از سرما محفوظ بماند. سپس رو به عطیه کرد و پرسید:« ما اینجا منتظر چی هستیم؟»
« یه ماشین که کارمونو راه بندازه.»
« پس چرا جلوی تاکسیها رو نگرفتی؟تا حالا چند تاشون رد شدن.»
در همین هنگام پیکانی شیری رنگ جلوی پایشان توقف کرد. راننده اش پسری جوان بود که طرز لباس پوشیدن و حرف زدنش بی شباهت به پسرانی که رویا را در پارک محاصره کرده بودند، نبود؛ به طوری که انگار همگی در یک مکتب درس خوانده اند، صدای پخش صوت اتومبیل تا آخرین حد باز بود. پسرک با لبخندی مشمئز کننده برلب، از آنان خواست که سوار شوند، اما عطیه پشتش را به او کرد و نگاهش را به جهت مخالف دوخت. پسرک بعد از اندکی اصرار، از بی اعتنایی و لجبازی آنان خسته شد و رفت.
این حرکت عطیه از نظر رویا تحسین برانگیز بود. از اینکه می دید عطیه این طورها هم که او تصور می کرد خلاف نیست، خوشحال شده بود. پس رو به او کرد و گفت:« خوشم اومد. خوب ردش کردی.»
غطیه جواب داد:« این پسری که من دیدم، اگه آویزانش هم می کردی ، چیزی ازش نمی ریخت.»
«مگه قرار بود چیزی ازش بریزه؟»
بمحض اینکه عطیه لب باز کرد تا جواب او را بدهد، ناگهان حالت چهره اش عوض شد و هیجان زده گفت:« این شد یه چیزی.»
رویا مسیر نگاه عطیه را دنبال کرد. یک دووی سرمه ای رنگ که سر نشینی جوان داشت، جلو می آمد. پسر جوان با دیدن آنان ترمز کرد. صدای سی دی خودرو او هم به نوبه ی خود تا آسمان می رفت. موسیقی جاز بود.
عطیه بی توجه به رویا، در جلو را باز کرد و خواست سوارشود که رویا بازوی او را گرفت و گفت:« کجا؟! این که تاکسی نیست.»
« سوار شو تا بهت بگم.»
« پس چرا می خوای جلو بشینی؟»
« گفتم سوارشو. تو هم وقت گیر آوردی ها!»
پسرک که شاهد بگو مگوی آنان بود، نگاهی به رویا انداخت و ازعطیه پرسید:
« چی میگه؟»
عطیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:« هیچی. خانوم یه کمی غیرتی تشریف دارن.»
رویا به ناچار در صندلی عقب جا گرفت. حالش دگرگون شده بود. از دست عطیه عصبانی بود و دلش می خواست سر سختانه درمقابل او ایستادگی می کرد و می گفت که هرگز همچون او نخواهد شد، ولی ترس از آوارگی و بی پناهی مانعش شد. پس ساکت و آرام نشست و در حالیکه به گفتگوی صمیمانه ی آن دو و شوخیهای بی پروای عطیه با راننده گوش می داد، به خیابان چشم دوخت.
ناگهان سنگینی نگاهی را به سوی خود احساس کرد و با نیم نگاهی به جلو، متوجه شد راننده از آیینه به او نگاه می کند. عمل نا شایست عطیه از یک طرف، و نگاه های هیز و چندش آور پسرک از سوی دیگر، امانش را بریده بود. بشدت سعی می کرد به روی خود نیاورد و تحمل کند تا بالاخره پیاده شوند، اما بالاخره از نگاه های او به ستوه آمد و پرخاش کنان گفت:« مگه می خوای منو بخری که بر و بر نگاهم می کنی؟»
« نه خوشگلیت متعجبم کرده.»
« پس بپا شاخ در نیاری.»
« در مقابل خوشگلی تو شاخ درآوردن هم کمه.»
« پس یه دم هم در بیار که کامل بشی.»
عطیه از بی توجهی پسر نسبت به خود کلافه بود و بدش نمی آمد هرطور هست تلافی این کار را سر او در بیاورد، اما از آنجا که رفتار توهین آمیز رویا نسبت به رفتار پسرک آنچه را او در سر می پروراند قوت می بخشید، درحالیکه رویا را در دل تحسین می کرد، برای تکمیل نقشه اش از در سیاست وارد شد و رو به رویا کرد و گفت:« چه خبرته، رویا!؟»
« چرا به من میگی؟ به این نره خر بگو.»
« این حرفا زشته. از ایشون معذرت بخواه.»
پسر که انگار گستاخی رویا بیشتر دلش را برده بود، بی توجه به وجود عطیه، بار دیگر از آیینه به او نگاه کرد و گفت:« اگه ما بخوایم افتخار داشتن دوست دختری مثل شما نصیبمون بشه، چه کسی رو باید ببینیم؟»
رویا چشم غره ای رفت و گفت:« عزراییل رو.»
پسر با شنیدن این حرف قهقهه ای بلند سر داد، آنچنان که تن رویا را ازعاقبت راهی که در پیش گرفته بود، لرزاند. سپس مرد آهسته اتومبیل را در کناری متوقف کرد، به سمت رویا برگشت و همانطور که نگاهش را به صورت او دوخته بود، دستش را به طرف گونه ی برآمده و خوش فرم او جلو برد و گفت:« گستاخی تو مشتاق ترم میکنه خوشگله.»
قبل از اینکه دست پسرک با صورت رویا تماس پیدا کند، او با کوله پشتی اش که صبح آن را خریده بود، دست پسرک را پس زد و گفت:« پیاده شو بریم، عطیه. ظاهرا با یه باغ وحش طرفیم.»
عطیه که دید نقشه اش دارد به باد می رود، عصبانی شد و گفت:« میشه یه لحظه آروم بگیری؟»
رویا با لحنی تند گفت:« تقصیر من چیه؟ اینه که ...»
« خواهش می کنم تمومش کن.»
رویا که مقابله با عطیه را به ضرر خود می دید، به پسرک چشم غره ای رفت و رویش را به طرف خیابان کرد. پسرک سری تکان داد و دوباره مشغول رانندگی شد.
لحظاتی بعد، عطیه به حرف آمد و گفت:« میشه خواهش کنم یه جا وایسی یه لیوان آب برای دوستم بگیری؟ حالش خوب نیست.»
پسر اتومبیل را در کناری پارک می کرد و در حالی که پیاده می شد گفت:« واسه اون جون بخواه.»
بمحض اینکه او پیاده شد و در را بست، رویا دلخور به عطیه رو کرد تا به او اعتراض کند، که متوجه شد او مشغول درآوردن سی دی ازداخل دستگاه است و نا باورانه گفت:« داری چی کار می کنی؟»
« انتقام تو رو ازش می گیرم.»
« با دزدی؟»
عطیه در حالیکه در داشبورد را باز می کرد، گفت:« چه فرقی میکنه؟ نشین منو نگاه کن. بگرد ببین چیز به درد بخوری اون عقب هست یا نه. تا نیومده باید در بریم.»
حالا رویا می فهمید چرا عطیه تمام حرفهای مرد را به جان خریده و برخورد وقیحانه اش را نا دیده گرفته بود. و پی برد که داشتن سر پناه به بهای دزدی تمام می شود و از این پس کارش دزدی خواهد بود.
حالا عطیه تمام سی دی ها و آنچه را در داشبورد بود، برداشته بود و آنها را در کوله پشتی اش می ریخت. سپس به سرعت پیاده شد و از رویا هم خواست که پیاده شود. اما رویا قبل از پیاده شدن روی صندلی جلو خم شد و پیچ گوشتیی را که در داشبود دیده بود، برداشت.
عطیه با دیدن پیچ گوشتی پرسید:« اینو می خوای چیکار؟»
رویا بی آنکه جواب او را بدهد، پیاده شد و وقتی عطیه مطمئن شد که او هم پیاده شده است، با قدمهای تند به راه افتاد ولی کمی جلوتر متوجه شد که رویا همراهش نیست. رویش را برگرداند تا او را وادار به تعجیل کند. ولی در کمال تعجب رویا را دید که با پیچ گوشتی به جان لاستیک اتومبیل افتاده است. درحالی که خنده اش گرفته بود گفت:« داری چی کار می کنی؟ زود بیا. الان پیداش می شه.»
رویا بی توجه به اخطار عطیه، بالاخره با چند ضربه متوالی توانست لاستیک را پنچر کند، اما انگار هنوز عقده اش خالی نشده بود، شروع به خط انداختن روی بدنه ی اتومبیل کرد و آنچنان با حرص نوک پیچ گوشتی را روی اتومبیل می کشید که انگار با آن طرف دعواست.
عطیه جلو آمد، بازوی او را گرفت و گفت:« بیا بریم، دیوونه. ما که نمی خوایم بد بختش کنیم.»
رویا در حالیکه عطیه او را به دنبال خود می کشید، پیچ گوشتی را به سمت اتومبیل پرت کرد و گفت:« نمک به حروم موذی. تا تو باشی ناموس مردم رو دید نزنی.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
18 حالا هر دو بر سرعت قدمهایشان افزوده بودند تا هر چه بیشتر از آن نقطه دور شوند، چون با بلایی که رویا سر اتومبیل درآورده بود، هر دو می دانستند در صورت گیر افتادن، حسابشان با کرم الکاتبین است.
بالاخره وقتی به اندازه ی کافی دور شدند، روی نیمکتی در خیابان نشستند. عطیه بعد از اینکه چند نفس عمیق کشید. گفت:« چرا اون بلا رو سر ماشینش آوردی؟ برامون نفعی که نداره، هیچ. اگه گیر می افتادیم، پدرمون رو در می آوردن.»
« چرا نفع نداره؟ واسه خاطر خطهایی که روی ماشین افتاده، چشماشو در میارن.»
« کی؟»
« باباش.»
« ببین، رویا نباید زیاد نسبت به نگاه های پسرا حساسیت به خرج بدی.»
« ولی اون خیلی پر رو بود.»
« اتفاقا اینطوری بهتره. تحمل کن. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه.»
رویا چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« خوشم باشه با این کاری که پیدا کردم.»
عطیه بی اعتنا به حرف رویا،داخل کوله پشتی اش را نگاه کرد و گفت:« اگه بچه ها کار و کاسبی امروز ما رو ببینن، کف می کنن.»
« پس اونا هم اینکاره ن؟»
« آره جونم. پس خیال کردی پشت میز مدیر عاملی می شینن؟»
رویا دچار احساساتی متضاد بود. ازیک طرف ناراحت بود که مجبور است از این به بعد دزدی کند و از عاقبت کار می ترسید. از سوی دیگر، خوشخال بود که حال پسرک را به آن صورت جا آورده بود.
مدتی به سکوت گذشت. رویا سرش را در میان دستهایش گرفته و نشسته بود. سپس سرش را بالا آورد و گفت:« نمی ترسی یه روز گیر بیفتی؟»
« چرا. به هر حال تا حالا که قسر در رفتیم. اما با کارهایی که تو می کنی، بعید نیست گیر بیفتیم.»
« حالا واسه چی اینجا نشستیم؟»
عطیه نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بالا و پایین خیابان را نگاه کرد و گفت:« قراره بچه ها بیان اینجا. « الان دیگه پیداشون می شه.»
« گمون می کنی منو قبول کنن؟»
« چه حرفا می زنی! به اونا چه مربوط؟ هر کی خرج خودشو می ده. چطوره؟ خوشت میاد؟»
« خوشم نیاد چه غلطی بکنم؟»
در همین موقع، دو دختر که از لحاظ ظاهر از عطیه هم بی بند و بارتر بودند، به آنان نزدیک شدند. کمی کوتاه قد تر از عطیه و رویا بودند. همچنان که جلو می آمدند، یکی از آنان انگشت شستش را به نشانه ی پیروزی بالا آورد که عطیه هم در مقابل همان کار را انجام داد.
رویا با دیدن آنان اندکی دلشوره گرفت. می ترسید با عضویتش مخالفت کنند و مجبور باشد شب را در کوچه و خیابان به صبح برساند.
وقتی دختر ها به آنان رسیدند، با عطیه سلام واحوالپرسی کردند، برای رویا سری تکان دادند و در حالیکه خستگی از سر و رویشان می بارید، روی نیمکت ولو شدند. دختری که رو به رویا نشسته بود و نگاههایی گرم داشت، رو به عطیه کرد و گفت:« نمی خوای این خانومو به ما معرفی کنی؟»
عطیه گفت:« بذار از راه برسی.»
سپس اضافه کرد:« ببین، بچه ها، این خانم خوشگله از امروز عضو جدید گروهه و اسمش هم رویاس.»
مراسم معارفه در چند جمله ی کوتاه خاتمه یافت. عطیه زیاد در مورد رویا توضیح نداد، آنان هم کنجکاوی نکردند. رویا از این بابت خشنود بود. دخترها لیلا و شاپرک نام داشتند. لیلا کمی لاغرتر از شاپرک بود و نگاههایی گرم و دوستانه داشت. ولی شاپرک با اینکه بگرمی از رویا استقبال کرد، چشمان سبز رنگش که به گونه ای مرموز به رویا دوخته شده بود، او را ترساند و رویا سعی می کرد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند.
آنان مدتی طولانی آنجا نماندند و از جا بلند شدند و در حالی که با هم گفتگو می کردند، به راه افتادند. در این میان، تنها رویا بود که ساکت و آرام همچون حیوان خانگی به دنبال آنان می رفت، چرا که احساس می کرد موضوع بحث آنان به او مربوط نیست. دخترها بی توجه به رویا بر سر فروش اجناس دزدی بحث می کردند. حرکات و رفتارشان مردانه بود و کمترین نشانه ای از ناز و ادایی که ساعتی پیش رویا در رفتار عطیه دیده بود، در هیچ یک از آنان دیده نمی شد. بخصوص شاپرک که سرسختی و رفتار بی ظرافتش رویا را به یاد پدرش می انداخت. رویا می ترسید روزی او نیز مانند آنان شود و بی توجه به نگاه های عابران، با صدای بلند در خیابان حرف بزند.
با افکار تلخ خود دست و پنجه نرم می کرد که متوجه شد دریک ساندویچ فروشی است و همراه آنان به طبقه ی بالا رفت. شام با شوخی و مزه پراکنی و تعریف وقایع روز صرف شد. بعد از پرداخت صورت حساب از آنجا بیرون آمدند و مشغول پرسه زدن در خیابانها و متلک گفتن به تک تک عابرانی شدند که خسته و بی حوصله از کنار آنان رد می شدند.
رویا به دور از گفتگوی دخترها، در دل تاریکی پیش می رفت و نقطه ای امن را می طلبید تا اندکی بیارمد. با اینکه سوز و سرما سخت تر از شب پیش بود، رویا احساسی بهتر داشت، از اینکه سه دختر دیگر با او همگام بودند، خرسند بود. از این رو، سعی می کرد کمتر حرف بزند زیرا هیچ مطلبی جز ایراد گرفتن از آنان به ذهنش نمی رسید. در کمال بهت وحیرت رویا، دوستان تازه اش به متلک پسرها چنان پاسخهایی می دادند که او را به وحشت می انداخت. می ترسید او نیز زمانی همچون آنان رفتار کند. حرکات و رفتار آنان بر تصوراتی که رویا از فرار در ذهن داشت، خط بطلان می کشید. هر چه بیشتر می دید و می فهمید، بیشتر از خود کرده اش پشیمان می شد.
همچنان در خیابانها راه می رفتند. پاهای رویا بی حس شده بود. با این حال دندان روی جگر گذاشته بود و حرفی نمی زد مبادا اعتراضش خشم آنان را برانگیزد. ولی وقتی خواب نیز بر او چیره شد، دیگر طاقت نیاورد. خود را به عطیه رساند و آهسته در گوشش گفت:« می خواین تا صبح راه برین؟»
عطیه لبخندی زد و گفت:« نه. الان می رسیم.»
« کجا؟»
« الان خودت می فهمی. جایی که می شه توش خوابید.»
ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود. رویا با آن پلکهای سنگین از خواب و پاهای خسته، دیگر رمقی برایش نمانده بود. بالاخره نزدیک یک دکه ی روزنامه فروشی در دل تاریکی ایستادند. شاپرک به تنهایی جلو رفت، وارد دکه شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد و به آنان اشاره کرد جلو بروند. لیلا و عطیه در حالی که اطراف را می پاییدند، رویا را به سمت دکه هدایت می کردند. لحظه ای بعد، همگی در داخل دکه نشسته بودند تا از بیرون دیده نشوند. فضا تنگ بود اما برای هر چهار نفر جا داشت.
صاحب دکه که مردی میانسال بود، با دیدن رویا نگاهی مشکوک به او انداخت و پرسید:« تازه وارده؟»
عطیه به جای جواب گفت:« می خوای کرایه رو بالا ببری؟»
مرد گفت:« نه. همین طوری پرسیدم.»
و بی آنکه منتظر جواب بماند، وسایل بیرون دکه را به داخل آورد، دریچه ی کوچک جلوی دکه را بست و قبل از بیرون رفتن، چراغ را هم خاموش کرد. با بسته شدن در، تاریکی مطلق در فضای داخل مستولی شد. کوچکترین نوری به چشم نمی رسید. ترس تمام وجود رویا را در بر گرفته بود. دلش می خواست هوار بکشد تا کسی به فریادش برسد و او را از آن تاریکی نجات دهد، ولی قدرت این کار را در خود نمی دید. انگار چیزی روی سینه اش سنگینی می کرد. تمام عضلاتش منقبض شده بود. بوضوح صدای نفسهایش را می شنید. نمی دانست چه کند. دخترها بی توجه به تاریکی کماکان با هم حرف میزدند و رویا احساس کرد یکی از آنان چیزی روی زمین پهن کرد و صدای عطیه به گوش رسید که او را مخاطب قرار می داد:« خوب دیگه، رویا. وقت خوابه.»
رویا او را در کنار خود احساس کرد. دستش را گرفت و فشرد. عطیه آهسته طوری که فقط او می شنید، گفت:« چیه؟ می تر سی؟»
رویا گفت:« نه. ولی یه طوری م.»
« عادت می کنی. چشمهاتو ببند و سعی کن بخوابی.»
اما وحشت بیش از آنچه رویا تصورش را می کرد در وجودش ریشه دوانده بود. با جشمان باز سعی می کرد برتاریکی غلبه کند و چیزی ببیند، ولی بی فایده بود. کنار عطیه روی زمین دراز کشید. از سوی دیگر، خجالت می کشید که جای آنان را تنگ کرده است و سعی می کرد زیاد مزاحمشان نباشد. کم کم چشمانش به تاریکی عادت کرد و همراه آن به دنیای گذشته اش برگشت. به شهر و خانه ای برگشت که اکنون آن را در قالب خاطره ای دور به یاد می آورد؛ در خیال، خود را از نرده های دیوار بالا کشید و در حالی که آهسته به بالکن پا می گذاشت، اطراف را هم از نظر می گذراند و مراقب بود که دیده نشود. در تاریکی طول بالکن را طی کرد و از یکی از پنجره ها که باز بود، داخل شد. می دانست آن پنجره همیشه باز است. آهسته وارد اتاق شد و چراغ قوه ای را که همراه آورده بود، روشن کرد و نورش را به اطراف چرخاند. کمدی در کنار تختخوابی یک نفره قرار داشت.کشوهای آن را یکی یکی امتحان کرد ولی فقط یکی از آنها قفل نبود که وسایل پزشکی و اوراقی در آن بود. همچنان که در میان اوراق می گشت، چیزی توجهش را جلب کرد؛ عکسی بود که چند مرد جوان را در روپوش پزشکی نشان می داد. بدقت عکس را از نظر گذراند و توانست در میان آنان محبوبش را تشخیص دهد. پژمان در گوشه ی سمت چپ عکس به حالت نشسته قرار داشت. رویا دستی روی عکس کشید، آن را در سینه اش پنهان کرد و راه آمده را برگشت، اما وقتی به بالای نرده ها رسید، پایش لیز خورد و پایین افتاد. درد در تمام بدنش پیچید، اما از ترس اینکه مبادا پدر و مادرش متوجه شوند، صدایش در نیامد. لنگ لنگان طول حیاط را پیمود و به داخل اتاقش برگشت.
رویا با یاد آوری این خاطره، دستش را از یقه در سینه اش فرو برد و همان عکس را بیرون آورد. نگاهی بر آن انداخت. ولی جز سیاهی چیزی ندید. آنجا تاریک تر از آن بود که چیزی دیده شود.سپس عکسی را که برای به دست آوردنش آن همه تلاش کرده بود، آهسته پاره کرد. احساس می کرد از مردی که او را به زنی تا بدان حد معمولی ترجیح داده بود، متنفر است. با یاد آوری آنچه بر او گذشته بود، بغض فرو خورده اش بر گلو نشست و در تاریکی خود را مجبور به موافقت به حضور اشک کرد. بغضی که چندین روز بود در سینه حبس کرده بود، آزاد کرد و اشکهایش را از اسارتگاه بیرون آورد.
در حالیکه سه دوست تازه اش خسته از روزی پرمشقت در خواب به سر می بردند، رویا گریه را میهمان محفلش کرد بود و برای دردی می گریست که درمانی برایش نمی یافت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
19 شب آرام و بی صدا بساط حکومتش را بر زمین گسترده و آسمان از سر دلتنگی خفته بود. باد به آرامی می وزید و ابرها را در بزم شادمانی و رقص شرکت می داد. همه جا ساکت و آرام بود. بیشتر مردم در خواب بودند. فارغ از تمامی مشکلات روزگار آرام گرفته بودند و در دنیایی سیر می کردند که همه چیزش غیر واقعی و کم دوام است.
در این میان، صدای تیک تاک ساعت سکوت رابه یغما می برد و او را لحظه به لحظه کلافه تر می کرد که چرا ثانیه ها چنان سریع و پی در پی می آیند و می روند. نوای ساعت او را بر آن می داشت تا هر چه زودتر اقدام کند، چرا که لحظات در پی هم می گذذشت و زمان غیبت رویا را طولانی تر می کرد. او مایوسانه می اندیشید و در پی راهی بود که این نا بسامانی را سامان دهد و این بی سرانجامی را سرانجام بخشد. سر درد آزارش می داد. از شروع این ماجرا سر درد داشت و احساس می کرد دردش ابدی خواهد بود. بیشتر از همه، از این عذاب می کشید که رشته ی کاراز دستش بیرون رفته است و کاری از او ساخته نیست. شاید اگر در آن لحظات سردرگمی سودا را در کنار نداشت، تحمل مشکل برایش کشنده تر می شد. ولی سودا محکم واستوار حمایتش می کرد و به اندوه ناامیدی اجازه نمی داد در وجود او ریشه بدواند.
پژمان طاقباز روی نخت دراز کشیده و در حالیکه دستهایش را زیرسر در هم گره کرده بود، به نوشته ی روی دیوار که رویا آن را به یادگار گذاشته بود، می نگریست. کلمات رویا روزگار پژمان را نا بهنجارکرده و او را مفلوک تر و بیچاره تر از قبل، همراه با عذاب وجدان در این ماجرا بر جا گذاشته بود. سرش را در میان دستهایش فشرد. نمی دانست چه کند. راه به جایی نداشت. از طرفی نگران سودا بود و دلش نمی آمد اجازه دهد او در این آتش بسوزد و از طرف دیگر، دلش به حال رویا می سوخت و می ترسید با راهی که در پیش گرفته است، خانواده ای را به رسوایی بکشاند. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند و دستانش را همچون طنابی محکم در دست او بگذارد و از دره ی عمیق بدبختی بالا بکشدش. اما نمی دانست که آیا رویا در آن شرایط روحی بر دست او چنگ می زند و خود را بالا می کشد یا او را نیز همراه خود تا عمق فلاکت فرو می برد؟ نمی دانست چه کند. نا خواسته پایش به این ماجرا کشیده شده بود و نا خواسته نیز لحظه به لحظه درگیرتر می شد. از تقدیر خود می نالید و از اینکه می بایست زندگی زیبایش را با افکاری شوم و زشت خدشه دار می کرد، عذاب می کشید. بیش از هر چیز دلش برای سودا شور می زد و می ترسید مبادا در این میان بلایی جبران ناپذیر بر سرش بیاید.
نگاه از نوشته ی روی دیوار برداشت، چرخی زد و نگاهش را به همسرش معطوف کرد که به آرامی در کنار او خوابیده بود. اکنون سودا پا به چهار ماهگی گذاشته و ظاهرش کمی تغییر کرده بود. ویار توانش را گرفته و باعث شده بود لاغرتر از قبل شود. گونه هایش استخوانی تر شده و پای چشمانش گود افتاده بود. لبانش به بیرنگی می زد. با این حال، پژمان با نگاه کردن به چهره ی او تمام غمهای دنیا را به فراموشی می سپرد. تعجب می کرد که چطور خداوند دل سودا را به این بزرگی آفریده بود؟ او چگونه می توانست تمام بدیها را ببخشد و خوبیها را برای جبران در دل نگه دارد؟ چرا در تمام این مدت کوچکترین شکایتی نکرده بود که هیچ، به او در یافتن رویا هم کمک می کرد؟ با وجود آن همه توهینی که رویا با شکستن قاب عکسهای عروسی شان به آنان کرده بود. او از همان لحظه ی اول فقط نگران این بود که بفهمد رویا کجاست و کدام رفتار آنان دخترک بی پناه را دلگیر و وادار به فرار کرده است.
پژمان با وجود شناختی که از سودا و قلب رئوفش داشت، باز هم از بزرگی و متانت او تعجب می کرد و در دل از اینکه همسرش این همه برای خاطر او عذاب می کشید، شرمنده بود و به دنبال راهی برای جبران می گشت.
همچنان که او در افکار خود غوطه می خورد، سودا به آرامی چشمهایش را باز کرد، خمیازه ای کشید و با دیدن پژمان خنده ای تحویلش داد و گفت:« هنوز نخوابیده ی؟»
« نه. خوابم نمی بره. افکارم به شدت مغشوشه.»
« می خوای یه آرام بخش برات بیارم؟»
« نه. خیال نمی کنم این افکار با این چیزا دست از سرم برداره.»
«یه کم که کمکت می کنه.»
« توی بیداری حالم بهتره. دست کم واقعیات رو سبک سنگین می کنم. وقتی خوابم، کابوس یه لحظه هم راحتم نمی ذاره.»
« گاهی خیلی نگرانتم. می ترسم بلایی جبران نا پذیر سرت بیاد.»
« تو خودت بدتر از منی، سودا خانوم. اونی که باید مواظب خودش باشه، تویی نه من.»
« راستی ... فردا می خوای به کجاها سر بزنی؟»
« والله راستش، نمی دونم. توی این چند روز به هر جا عقلم می رسیده رفته م.»
« قرار بود به کلانتری خبر بدی، دادی؟»
« آره، اما اونا عکسش رو هم می خوان که ما نداریم.»
« با این حساب کار چندانی از دست ما بر نمیاد. من به بیشتر همکارام در بیمارستان سپردم که اگه دختری رو با این مشخصات دیدن، خبرمون کنن.»
پژمان آهی کشید وگفت:« ولی من که چشمم آب نمی خوره پیداش کنیم.»
« این قدر آیه ی یاس نخون. هیچ تلاشی بی ثمر نیست.»
پس از آن برای مدتی سکوت برقرار شد. در چند روز اخیر، سودا با اینکه به روی خود نمی آورد، به شدت نگران بود؛ نگران پژمان که لاغر و رنگ پریده تر شده بود و نگران اینکه مبادا این قضیه خللی در ارتباط آنان ایجاد کند.دلش می خواست می توانست خار فرو رفته در دل همسرش را بیرون بکشد، ولی هر چه بیشتر سعی می کرد، کمتر موفق می شد.
بالاخره خسته از اندیشه ای مغشوش، گفت:« به آقا عزت خبر دادی که رویا پیش ما نموند؟»
« نه که ندادم. خبر بدم تا در جا سکته کنه؟ اگه بفهمه، برامون خیلی بد می شه. آخه اونو به من سپرده بود و به گفته ی من صبر کرد.»
« پس تا آخر عمر می خوای بگی پیش ماس؟»
« خودمم می دونم این امکان نداره. فقط امیدوارم زودتر پیداش کنم.»
« ببین، اگه اونا هم بدونن، می تونن در پیدا کردنش کمکمون کنن.»
« حرفا می زنی ها! اگه اونا بدونن یه هفته س دخترشون توی این شهر ویلونه، خیال می کنی به همین سادگی قبولش کنن؟»
« اینم برای خودش حرفیه.»
«برای همینه که نگرانم. کاش اون روز تنهاش نذاشته بودیم.»
« ما از کجا می دونستیم؟ اولین بار نبود که تنها مونده بود.»
پژمان سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:« خدا خودش کمکمون کنه.»
« خدا بزرگه زیاد فکرت رو خسته نکن. بگیر بخواب.»
سودا که انگار خواب بر او چیره شده بود، خمیازه ای کشید و وقتی سکوت طولانی پژمان را دید، پشتش را به او کرد و سعی کرد بخوابد. از اوضاع موجود به شدت رنج می کشید. از اینکه زندگی شان دستخوش ماجرایی شده بود که ربطی به آنان نداشت، ناراحت بود. آرزو می کرد هر چه زودتر رویا پیدا شود و با برگشتن سر خانه و زندگی اش، زندگی آنان هم به حالت عادی برگردد.
پژمان که خیال می کرد سودا خوابش برده است، آهسته از تخت به زیر آمد. احساس می کرد هوای اتاق قادر نیست خواهش سینه اش را برآورده کند. احتیاج به هوای آزاد داشت. به آرامی، طوری که ملکه اش را بیدار نکند، از اتاق بیرون خزید و یکراست به حیاط رفت. ندانسته از همان راهی رفت که شبی رویا آن را پیموده بود و در همان نقطه ای ایستاد که آن شب رویا در آنجا ایستاده بود. از خود می پرسد چرا می بایست دل دختری را می شکست و اصولا چرا همسرش را وارد این ماجرا کرده بود؟ روزهای گذشته را مرور می کرد و از تصور روزهایی که در پیش بود لرزه بر اندامش می افتاد. می بایست هر طور بود او را پیدا می کرد و به سوی سرنوشتی روانه اش می کرد که از آن گریخته بود. جز این، هیچ چاره ای نداشت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
20 عطیه با قدمهای تند خود را به نیمکت پارک رساند و نشست. سپس رو به رویا که هنوز چند متری با او فاصله داشت کرد و گفت: « بیا. اینجا خوبه.»
رویا نا آرام می نود. کنار او نشست و گفت:« به نظرت اینجا مناسبه؟»
« آره. اولین بار همینجا بود که اون زن به من پیشنهاد کار داد.»
« تو که می دونستی شغل بهتر و پردرآمد تری هم هست، چرا نگفتی؟»
« خیال نمی کردم قبول کنی.»
« چرا قبول نکنم؟ از دزدی و یه نون بخور و نمیر که بهتره. تازه، ندیدی چه بلایی سر لیلا و شاپرک اومد؟؟»
« چرا. ولی نمی دونم چرا یادم نبود بگم.»
رویا بی حوصله از جا بلند شد و به اطراف نظر انداخت. عصبی به نظر می رسید. دائم دست مشت کرده اش را به دست دیگرش می کوبید و جلوی عطیه رژه می رفت. نگران به نظر می رسید. از آنچه از قبل پیش بینی اش را کرده بود، می ترسید. از چند روز پیش که فهمیده بود شاپرک و لیلا در یک مورد سرقت گیر افتاده اند و بازداشت شده اند، حاضر نشده بود دست به دزدی بزند. وقتی مجسم می کرد که همچون آنان دستگیر شود، بدنش می لرزید. و وقتی عطیه امتناع رویا را در ادامه ی کار دید، به او گفت: که چند ماه پیش کاری را رد کرده است. به او گفت که از کم و کیف کار بی اطلاع است و همین قدر می داند که کاری است راحت و پولساز.
رویا مقابل او ایستاد و گفت:« نیومد.»
عطیه گفت:« چه عجله ای داری؟ کم کم داری حوصله مو سر می بری.»
رویا در دل به عطیه حق می داد که عین خیالش نباشد. او با رویا فرق داشت و این طور که رویا در این یک ماه متوجه شده و از زبان دوستان دیگرش شنیده بود، هیچ کس در پی یافتن او نبود و رویا کنجکاو بود بداند چه چیز باعث شده است بودن یا نبودن این دختر به حال کسی فرق نکند. اما در مورد خودش احساس می کرد که کسی سایه به سایه در تعقیب اوست و بالاخره روزی او را می یابد و به این زندگی تیره اش پایان می دهد.
دوباره به سراغ عطیه رفت و پرس:« پس چی شد؟»
عطیه گفت:« نمی دونم. باور کن اون روز نیم ساعت هم اینجا نشسته بودم که اومد سراغم.»
« اینم از بد شانسی منه.»
ناگهان عطیه با اشاره به چند متر دورتر، گفت:« اوناهاش.خودشه.»
رویا مسیر نگاه او را دنبال کرد زنی متوسط القامه را دید که مانتو شلواری کرم رنگ بر تن داشت و عینک تیره ای روی بینی ظریفش دیده می شد. سر و وضعش نشان می داد خوش سلیقه و اوضاع مالی اش روبراه است.
زن با خنده ای تصنعی بر لب که دندانهای خرگوشی اش را آشکار می کرد، جلو آمد و کنار عطیه نشست. رویا هنوز سر پا ایستاده بود. زن سلام و احوالپرسی کرد و رو به عطیه پرسید:« هنوز دلت نمی خواد با من کار کنی؟»
عطیه با اشاره به رویا گفت:« چرا. اتفاقا این دوستم هم دلش می خواد کار کنه.»
زن نگاهی به رویا انداخت، به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:« براش گفتی کارمون چیه؟»عطیه گفت:« بله. همون قدر ک شما برام توضیح داده بودین.»
زن گفت:« فعلا همین اندازه کافیه.»
سپس از جا بلند شد، بند کیفش را روی شانه انداخت و گفت:« پس بهتره راه بیفتیم.»
رویا که شرایط را بسیار آسان یافت، به حرف آمد و گفت:« خانوم. نمی خواین سوالی از ما بکنین؟»
زن گفت:« تصور می کنی لازمه؟»
« خوب، این حق شماست که بدونین ما کی هستیم.»
زن قیافه ای جدی به خود گرفت و در حالی که به راه می افتاد گفت:« ما به دختر فراری بی سر پناه احتیاج داریم که شما هم هستین.»
این توهین آشکار، حقیقتی را بر رویا آشکار می کرد که دلش می خواست کیلومترها از آن دور شود. اکنون می دید که کابوسهای شبانه اش هر یک در قالبی دیگر به حقیقت می پیوندند؛ حقیقتی که نا خواسته خود را در مسیر آن قرار داده بود و نا خواسته آن را طی می کرد، در حالیکه می دانست چه بسا به دره ای منتهی شود که هر غافلی را به قعر خود می کشاند. با این حال از سر ناچاری به دنبال عطیه که با زن همراه شده بود، به راه افتاد.
زن در تمام مسیر حتی کلامی بر زبان نیاورد و با سکوتش به رویا و عطیه فهماند که جای هیچ سخنی نیست. مسیر را پیاده طی کردند. البته لزومی هم به وجود خودرو نبود، چرا که مسیر کوتاه بود. زن آنان را به هتلی در همان نزدیکی برد و برایشان اتاقی گرفت. وقتی می رفتند تا زن آنان را به اتاقشان هدایت کند، تمام سوالات رویا که می خواست علت این کار او را بداند، بی جواب ماند. زن در جواب هر سوال فقط نگاهی به رویا می انداخت که رویا مفهومی جز تحقیر در آنها نمی یافت. رویا بببشدت احساس می کرد در دام افتاده اند و شاید اگر عطیه و حرفهای تسکین دهنده اش نبود، رویا بی برو برگرد با آن زن درگیر می شد.
وقتی به اتاق مورد نظر رسیدند، زن آن دو را به داخل اتاق راند و خود نیز در پی آنان وارد شد. در را بست و بی معطلی به طرف پنجره رفت، پرده را کشید و رو به آنان گفت: « از حالا به بعد، شما برای من کار می کنین. می تونین شهین صدام کنین، و باید یادتون باشه که گوش به فرمان من هستین و کاری رو می کنین که من می گم. حالا من می رم و فردا بر می گردم. نه از اتاق خارج می شین، نه جلوی پنجره می رین. تا وقتی من نیومده م، همینجا می مونین. غذا به اندازه ی کافی تو یخچال هست. پس لازم نیست از اینجا خارج بشین. یادتون بشه از حالا به بعد عضو یک گروه سری هستین.»
و بی اعتنا به نگاههای غضبناک رویا از دز بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد. بمحض اینکه او رفت، رویا که از آن همه دستور دادنها و منم زدنها کفری شده بود و خود را در حصار بی ارادگی گرفتار می دید، از کوره در رفت و گفت:« با این اعجوبه که نمی شه کار کرد.»
« خوب، صاحب کارمونه دیگه. بایدم این رفتارو داشته باشه.»
« دیگه چرا ما رو زندانی کرد؟»
عطیه که بی حوصله شده بود، گفت:« با با ولمون کن، دختر. تو هم چقدر حوصله داری. بیا بگیر یه کم بخواب.»
و قبل از اینکه به رویا فرصت اعتراض دهد، لباسهایش را درآورد، روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست.
وقتی رویا بی اعتنایی عطیه را دید، کنار پنجره رفت، رده را کنار زد و به وسعت شهر چشم دوخت. همان قدر می دانست که در طبقه ی پنجم یا ششم هتلی ده طبقه است. تمامی شهر از آن ارتفاع حال و هوایی دیگر داشت. مهی غلیظ شهر را پوشانده بود و منظره را بیشتر به رویا شبیه می کرد تا واقعیت. بی شباهت به رویاهایی نبود که او نیمی از واقعیت زندگیش را بابت آن از دست داده بود. به علت وجود مه، سطح زمین به زحمت دیده می شد. مه غلیظ و درهم فشرده رویا را به عالم رویا فرو برد. احساس می کرد قصر بلورینش بر بالای ابرها قرار گرفته است. خود را بر فراز ابرها تصور می کرد، چیزی که همیشه آرزو داشت برای یک بار هم که هست، تجربه اش کند. و اکنون احساس می کرد با شکوه تر از آن است که تصورش را کرده بود. دلش می خواست پنجره را بگشاید و فارغ و رها بر روی ابرها به پرواز درآید و بی هیچ قید و بندی زندگی مردم را نظاره کند. دلش از خیلی چیزها خون بود؛ از اینکه کسی را فراموش کرده بود که برای خاطرش زندگی اش را تباه کرده بود، از اینکه بی پناه مانده و خود را آواره کرده بود، و از بسیاری چیزهای دیگر. دلش می خواست می توانست زمان را به عقب برگرداند و دوباره تصمیم گیری کند. هنگامی که پدرش را با شهین مقایسه می کرد، درمی یافت چندان فرقی با هم ندارند. تنها تفاوتشان در این بود که نگاههای پدرش گرم و پر مهر بود، ولی نگاههای شهین همه از روی تحقیر و توهین. از اینکه عطیه تا این حد راحت با سرنوشتش کنار آمده بود، تعجب می کرد. او چگونه می توانست بی اعتنا از کنار زندگی تباه شده اش بگذرد و عین خیالش نباشد که سرنوشت چه نا ملایماتی برایش به ارمغان آورده است؟
همچنانکه دیده به آسمان دوخته بود و روزهای از دست رفته اش را مرور می کرد، بناگه بغض آسمان ترکید و با شکوه و جلال تمام گریست. صدای رعد بی وقفه به گوش می رسید و ناله های آسمان را تداعی می کرد. رویا محو عظمت خداوند، خود را از یاد برد و طبیعت را همراهی کرد. قطرات باران تند و بی وقفه به شیشه ی پنجره می خورد و نا امید پایین می لغزید. رویا که در برابر آن همه عظمت خود را پشت شیشه حبس می دید، احساس خفقان کرد و بی توجه به هشدار شهین و عصبانیت احتمالی او، پنجره را گشود و به باران اجازه داد صورتش را صحنه ی رقص خود کند. باران بر سر و رویش می بارید و رویا آرزو می کرد پایانی برآن نباشد، اگر چه بخوبی می دانست هر آغازی را پایانی ست.
و در این میان، یاد مادرش بود که به سویش می شتافت؛ مادری که همواره سنگر بلاهایش بود، تنها عزیزی که همیشه به وجودش عشق می ورزید. خاطره ی لحظاتی که مادرش او را در تماشای باران یاری می کرد، آزارش می داد. و خود را لعنت کرد که چرا قدر آن لحظات را ندانسته و هر بار مادر را به بهانه ی نیاز به تنهایی و خلوتی که هیچ گاه ثمری جز افکار و رویاهای تباه کننده برایش نداشت، از خود رانده بود. یاد مادرش چشمهایش را به اشک نشاند. چشمهای به ماتم نشسته ی رویا به دور دست خیره شد. نگاهش مهر و محبتی را جستجو می کرد که مفت آن را از دست داده بود. پس اشکهای به اسارت کشیده اش را آزاد کرد تا به آرامی همراه با اشکهای آسمان که صورتش را صیقل میداد، به روی گونه فرو غلتد. در آن لحظات، همچون مفلوکی بود که در تنهایی با خود به درد دل می نشیند. و هنگامی که به حضور اشکهایش پی برد، از پنجره فاصله گرفت تا بداند آیا براستی آنها سر به شورش برداشته اند؟ سپس نا خشنود از این همه ضعف و درماندگی، اشکهایش را با پشت دست پاک کرد، پنجره را بست و قبل از اینکه روی تخت دراز بکشد، کتاب مورد علاقه اش را از کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. عاشق دیوان حفظ بود. همیشه آن را همراه داشت و زندگی اش را بر اساس آن بنا می نهاد. اما اکنون احساس می کرد در گوشه ای از زیر بنا ، پایه را کج نهاده است. همچنان که با حافظ خلوت کرده بود، خستگی بر او چیره شد و خواب او را در ربود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
21 نفهمید چقدر گذشته بود که با صدای هق هقی آرام از خواب بیدار شد. احساس کرد نیمه های شب است. تعجب کرد که چگونه ممکن است این همه مدت بدون احساس گرسنگی و تشنگی بخوابد و دلیلش را خستگی زیاد تعبیر کرد. نوری بنفش رنگ از بیرون به داخل می تابید و رویا با نگاهی به اطراف، عطیه را دید که با موهای پریشان به روی شانه پشت به رویا کنار پنجره ایستاده و در حای که سرش را به پنجره چسبانده است، می گرید. رویا تماشایش کرد. با آن موهای پرپشت سیاه به ملکه ها می مانست. ابتدا رویا تصمیم گرفت او را به حال خود بگذارد. اما وقتی صدای گریه ی او اوج گرفت، رویا از تخت به زیر آمد. وقتی از جا بلند شد، کتاب حافظ از روی سینه اش پایین افتاد. رویا خم شد، آن را از روی زمین برداشت و دوباره در کیف گذاشت. سپس به طرف عطیه رفت، دستش را روی شانه ی فرو افتاده ی او گذاشت و او را به طرف خود چرخاند.
برای یک لحظه چیزی نمانده بود قلب رویا از شدت ترس باز بایستد. اما بی درنگ به خود آمد و توانست ترس خود را مهار کند. عطیه نقاب سنتی جنوبیها را به چهره زده بود. تنها لبها و چشمانش از پشت آن پیدا بود و اشکهایی که از زیر نقاب پایین می آمد و از چانه فرو می غلتید.
عطیه با دیدن رویا خود را در آغوش او را کرد و بشدت گریست. رویا نمی دانست چه کند. از روز اول آشنایی احساس کرده بود عطیه دوست ندارد درباره ی گذشته اش حرف بزند و اکنون نیز رویا دلش نمی خواست با پرسش او را در معذور قرار دهد. بنابراین همچنان که او را در آغوش داشت، تنها به نوازش موهای آشفته اش رضایت داد. عطیه در اوج بی پناهی در آغوش رویای بی پناه می گریست و رویا دلش به حال خودش و عطیه و تمام کسانی که در جای جای این کره ی خاکی بخت برگشته و بی پناه بودند، سوخت.
باران بند آمده بود و بوی هوای باران خورده از درز پنجره خود را به داخل می کشید. رویا همچنان که عطیه را نوازش می کرد، بوی باران را به مشام کشید. این اولین بار بود که عطیه را این چنین آشفته می دید. خیلی دلش می خواست بداند در ذهن او چه می گذرد. او هرگز از گذشته اش حرفی نزده و در برابر سوال رویا و دیگر دوستانش با لبخندی ملیح از زیر بار جواب شانه خالی کرده بود. بنابراین رویا که صلاح نمی دید علت گریه اش را از او بپرسد، به حرفهای کلی بسنده کرد.
« سرشت آدم به گونه ایه که نیمی از وجودش به حال خودش دل می سوزونه و نیمی دیگر وجودش به حال اون نیمه اول . و این دل سوزوندنها و غصه خوردن ها باعث میشه کوهی از غم روی دل آدم تلنبار بشه.»
عطیه همچنان هق هق کنان گفت: «پس کو اون دلی که به به حال ما بسوزه؟»
«بزار روزگار کماکان سرسختیشو به رخمون بکشه و منتظر هیچ دلسوزی هم نباش.»
عطیه سرش را در شانه رویا فرو برد و گفت:«فقط همین قدر می دونم که الان از دنیا و تمام متعلقاتش متنفرم.»
سپس خود را از میان بازوان رویا بیرون کشید و در حالی که پشت سر هم واژه متنفرم را تکرار می کرد، به طرف تختش رفت، خود را روی آن انداخت و گریه از سر گرفت.
رویا ترجیح داد دیگر مزاحم او نشود و اصلاً متوجه نشد که چه موقع از هوای ابری دل کند و از پنجره دور شد و به تختخوابش برگشت.
صبح روز بعد، ابر ها به افتخار حضور خورشید کنار رفته بودند. صبحی زیبا و آفتابی، و در عین حال سرد بود.
عطیه بیدار شده بود و موهایش را مرتب می کرد که رویا در رختخواب نیم خیز شد و صبح بخیر گفت. عطیه با شنیدن صدای او به عقب برگشت و با لبخندی بر لب سری تکان داد و دوباره رو به آینه مشغول برس کشیدن به موهایش شد.
رویا محو تماشای موهای زیبای عطیه بود که کلید در قفل چرخید و بعد از لحظه ای ، شهین با ابهتی نا گفتنی وارد اتاق شد. با ورود او، عطیه از روی صندلی جلوی میز توالت بلند شد و رویا هم از تخت به زیر آمد. شهین نگاهی سریع به پرده کشیده انداخت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و با لحنی خشک و رسمی گفت:« از امروز کارتون شروع می شه.»
بعد کمی آنان را بر انداز کرد و گفت:«باید از این حالت دخترونه بیرون بیاین. این طوری زود شناسایی می شین. از حالا به بعد، هرچی ما می گیم می پوشین، هرچی ما می گیم می خورین و هر کاری که ما می گیم می کنین.»
رویا از این همه امر و نهی دچار حالت تهوع شده بود، اما ترجیح داد سکوت کند. شهین لای در را باز کرد و رو به بیرون گفت:«بیاین تو.»
به دستور او ، دو زن میانسال که قیافه ای نسبتاً کریه داشتند، وارد شدند و بی آنکه توجهی به آندو کنند، در سکوت از داخل صندوقی که همراه داشتند، دو پیشبند سفید در آوردند و به خود بستند و مشغول آماده کردن دیگر وسایل شدند. شهین بی صدا روی یکی از تختها نشست و مشغول روزنامه خواندن شد. عطیه و رویا هاج و واج به آن دو زن نگاه می کردند و نمی دانستند چه چیز در انتظارشان است.
یکی از زنها به طرف عطیه آمد و او را روی صندلی نشاند. لچکی به سرش بست و نخ بند را به دست گرفت. ظاهراً قرار بود صورتش را بند بیندازد و ابروانش را بردارد.
زن دیگر دست رویا را گرفت تا او را روی صندلی بنشاند،اما رویا دست او را کنار زد و روبه شهین پرخاش کرد:«واسه چی باید ابروهامونو برداریم؟»
شهین همچنان که نگاهش به روزنامه بود ، گفت:«قیافه دخترونه کار دستمون میده بهتره شبیه زنها باشین»
«ولی اگه ما نخوایم شبیه زنها باشیم چی؟»
شهین نگاهی خشم آلود به او انداخت و گفت:«بیخود می کنین، از دیروز که قبول کردین برای ما کار کنین ، دیگه اختیارتون دست خودتون نیست.»
سپس روزنامه را زمین گذاشت، از جا بلند شد و در حالی که یقه رویا را گرفته بود، گفت:«شنیدی که چی گفتم؟!»
رویا دست زن را کنار زد و گفت:«من ابرو بردار نیستم که نیستم.»
شهین عصبانی شد و یک سیلی محکم نثار صورت رویا کرد و به محض اینکه دستش را برای سیلی دوم بالا برد، رویا دست او را گرفت و با دست دیگرش سیلی اهدایی او را پس داد. دو زن همراه شهین به سمت آنان آمدند و رویا را گرفتند. شهین عصبانی از حرکت توهین آمیز رویا، با مشت و لگد به جان او افتاد.
وقتی عطیه دید که آنان سه نفری به رویا حمله کرده اند، در حالی که از پشت شهین را گرفته بود سعی می کرد متوقفش کند، گفت:« ولش کن. اون که برده ی تو نیست.»
شهین خود را از حلقه ی دستان او آزاد کرد و گفت:« هر دوی شما برده ی من هستبن.»
« ولی اگه ما از همکاری با تو پشیمون شده باشیم چی؟»
« غلط می کنین. شماها تصمیمتون رو گرفتین. راه برگشتی نیست.»
شهین لگدی دیگر حواله ی رویا که روی زمین افتاده بود، کرد بتندی گفت:« من عجله دارم. زود پاشین کا رو تموم کنین.»
عطیه که از اول مقاومت را بی نتیجه دیده بود، در مقابل کاری که می خواستند با او بکنند، هیچ واکنشی نشان نداد و رویا هم که بی جان شده بود، اگر هم می خواست، نمی توانست مقاومت کند. وقتی صورتش را بند می انداختند، درد ناشی از کنده شدن موهای صورتش با درد بر جا مانده از سیلی و مشت شهین در هم ادغام می شد.
کار بند و ابرو نیم ساعت بیشتر طول نکشید. عطیه در آیینه نگاه کرد. ابروان پر پشت و پیوسته اش تبدیل به ابروانی باریک شده و زیبا ترش کرده بود. سپس به سمت رویا برگشت که کماکان عصبانی روی صندلی نشسته بود، و با دیدن او فریاد زد:« وای دختر، چقدر ماه شدی.»
رویا رویش را از او برگرداند. بغض راه گلویش را بسته بود. از اینکه می دید یکی دیگر از رویاهایش تبدیل به سراب گشته است، بشدت غمگین بود. همیشه در رویاهایش روزی را از نظر می گذراند که برایش مراسم بند اندازان می گیرند و او ابروان برداشته اش را به نامزدش پژمان نشان می دهد واو را به وجد می آورد.
زنها پیشبند ها را باز کردند و به سراغ صندوق رفتند. و همچنان در سکوت دو دست لباس از داخل آن بیرون آوردند و آنها را به دست رویا و عطیه دادند.
عطیه نگاهی به لباس انداخت و رو به شهین پرسید:« اینارو چی کار کنیم؟»
شهین پرخاش کنان گفت:« بخوریدش! خوب معلومه، باید اونا رو بپوشین دیگه.لباسهای خودتون رو هم بندازین دور.»
عطیه به طرف رویا رفت و در گوشش نجوا کرد:« تورو خدا پاشو اینا رو بپوش. می دونی که مقاومت بی فایده س.»
رویا از سر غیظ نگاهی به عطیه انداخت تا به او بفهماند بی عرضگی هم حدی دارد، ولی با دیدن نگاه معصوم و پر تمنای عطیه که اکنون با ابروان باریک زیباتر شده بود، حالش دگرگون شد و ر تسلیم فرود آورد، اما همچنان این پا و آن پا می کرد.
شهین که زیر چشمی مراقب آنان بود، بتندی گفت:« زود باشین! تا کی می خواین معطلش کنین؟»
« اما آخه جلوی چشم شماها...؟»
این حرف رویا، شهین را بیش از پیش عصبانی کرد و فریاد زد:« ارواح بابات اگه این قدر با حیایی، پس اینجا چیکار می کنی؟»
این حرف چنان وجود رویا را در هم کوبید که رمقش را گرفت، اما می بایست تن می داد. می ترسید دوباره او را به باد کتک بگیرند و تحقیرش کنند. بنابراین بسرعت لباسهایش را درآورد ولباسهایی را که شهین داده بود پوشید.
شهین به طرف رویا رفت و گفت:« هیکل خوبی داری. تا حالا کسی اینو بهت گفته؟»
رویا نگاه خشم آلودش را به او دوخت و گفت:« تو هم شبیه یه چیزی هستی، تا بهحال کسی بهت گفته شبیه چی؟»
« نه. دوست دارم از زبون تو بشنوم.»
« شبیه یه ماده گرگ درنده.»
شهین با شنیدن این حرف قهقهه ای زد. سپس در حالی که تکه ای از موهای رویا را که روی شانه اش ریخته بود، در دست می پیچاند، گفت:« زبونت خیلی درازه. خودم برات قیچی ش می کنم.»
سپس همه با هم از اتاق بیرون آمدند. شهین از زنها خواست که آن دو را به داخل اتومبیل ببرند و خود به طرف میز پذیرش رفت تا حساب هتل را تسویه کند.
ده دقیقه بعد ، همگی سوار بر پرایدی سیاه رنگ بودند و شهین در حالی که همان عینک دودی را به چشم داشت، رانندگی می کرد. رویا و عطیه و یکی از زنها عقب نشسته بودند و زن دیگر در کنار شهین. رویا نگاهی به شهین انداخت. وقتی صورت بزک کرده ی خود را با او مقایسه می کرد،فرق زیادی می دید. اکنون او کاملا آرایش کرده بود و لباسی جلف به تن داشت، در حالی که شهین چندان آرایشی نداشت و لباسش بسیار پوشیده و خانمانه بود. در واقع، همین باعث شده بود که رویا فریب او را بخورد.
همچنان که در افکار خود سیر می کرد، اتومبیل در کوچه ای تنگ و خلوت توقف کرد و همه پیاده شدند. آنان عطیه رویا را به داخل خانه ای قدیمی هدایت کردند که دیوارهای گلی داشت و حوضی نسبتا بزرگ وسط حیاط حدودا پانزده متری اش خودنمایی می کرد. چند درخت چنار هم در گوشه ای از حیاط سر به آسمان ساییده بود. خانه خالی و ساکت به نظر می رسید.
شهین در حالی که لبه ی حوض به لجن نشسته می نشست، با صدای بلند گفت:« کجایی، ملکا؟»
چند ثانیه بعد، زنی حدودا بیست هفت- هشت ساله از داخل یکی از اتاقها بیرون آمد. به شهین سلام کرد و نگاهی به رویا و عطیه انداخت.
شهین گفت:« اینا همونایی هستن که حرفشونو زدم. از امروز اونا رو به تو می سپرم. راهشون بنداز. تازه کار نیستی. خودت می دونی باید چی کار کنی. برای بقیه ی وسایلشون هم اقدام می کنیم.»
« خیالتون از این بابت راحت باشه.»
« راحته. بیشتر از اونچه تصورش رو بکنی بهت اعتماد دارم.»
« نظر لطفتونه.»
شهین به عطیه و رویا رو کرد و گفت:« از حالا به بعد سر و کارتون با این خانومه. حرفش حرف منه. دستمزدتون رو هم همین خانوم میده. فهمیدین یا دوباره بگم؟»
عطیه جواب او را داد:« بله. فهمیدیم. هر چی شما بگین.»
این طرز حرف زدن عطیه حال رویا را به هم میزد. از این همه بی ارادگی تعجب می کرد.
شهین از جا بلد شد و بی آنکه حرف دیگری بزند، همراه آن دو زن از حیاط بیرون رفت. ملکا تا دم در آنان را بدرقه کرد، بعد برگشت و از عطیه و رویا خواست همراه او به اتاق بروند و صبحانه بخورند. بر خلاف شهین، ملکا مهربان به نظر میرسید.



وقتی شهین و همراهانش سوار اتومبیل شد، شهین ضربه ای روی فرمان زد و گفت:« دختره ی وقیح بی چشم و رو.»
یکی از زنها که جلو نشسته بود، گفت:« خودتونو ناراحت نکنین. جوونه.»
« نمی ذارم از جوونیش خیر ببینه.»
« خیال نمی کنین وجودش برای گروه خطرناکه؟»
شهین در حالی که به انتهای کوچه خیره مانده بود، انگار با خودش حرف می زد،گفت:« بلایی به ست بیارم که از زندگیت بیزار شی. این طوری دیگه نمی تونی برامون خطر داشته باشی.»
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا