عبدالله خان خشمگینانه در راهرو را باز کرد و بی آنکه زحمت بستن آن را به خود دهد، همان طور با کفش وارد خانه شد. به هیچ وجه نمی توانست این رفتار رویا را تحمل کند. با اینکه اخلاق پدرش را می دانست و با وجود آنهمه گوشزد، از خانه بیرون رفته و بدتر از همه اینکه با مردی غریبه حرف زده بود، اعمالی که از نظر عبدالله خان قابل بخشش نبود.
او نعره زنان رویا را صدا می زد و وقتی به اتاق او رسید و در را قفل دید، با مشت و لگد به جان در افتاد و همچنان نعره می کشید.
زینت سراسیمه خود را از آشپزخانه به آنجا رساند. با آن اندام چاق و قد کوتاهش به نفس نفس افتاده بود. او مدت ده سال بود که در آن خانه کار می کرد و شوهرش رحیم نیز دز کشتارگاه عبدالله خان آبدارچی بود. از آنجا که آنان از نعمت داشتن فرزند بی بهره بودند، او رویا را به شدت دوست داشت و هر بار که عبدالله خان دخترک را به باد کتک می گرفت، دل زینت ریش می شد، اما می دانست هیچ کاری از دستش ساخته نیست. هر بار به دست و پای عبدالله خان می افتاد و گریه کنان التماسش می کرد دست از سر دخترک بردارد، اما بیهوده.
ولی رویا سرسخت تر از آن بود که گریه یا التماس کند. اکنون ساکت و آرام در کنار پنجره ایستاده بود و به فریادهای پدرش که با رعد و برق آسمان ابری در هم می آمیخت، گوش می داد. هر چند لحظه یکبار هم پرده ی زخیم پنجره را کنار می زد و نگاهی به کوچه می انداخت تا بلکه پژمان را ببیند. ناگهان مادر و برادرش را دید که به کوچه پیچیدند و بی درنگ از پنجره دور شد و به کنج اتاق پناه برد. می دانست به محض آنکه مادرش از راه برسد، پدرش حرص خود را سر او خالی خواهد کرد و آنوقت رویا مجبور می شد در را باز کند و خود را به قضا و قدر بسپارد.
عبدالله خان یک بند نعره می کشید.« دختره ی بی چشم و رو. روزگارت رو سیاه می کنم. مگه نگفته بودم حق نداری از در بیرون بری؟ حالا کارت به جایی رسیده که با مردای غریبه هم دل میدی و قلوه می گیری؟ »
و مشتهایش را محکم تر بر در می کوبید. « در رو وا می کنی یا بشکنمش؟ »
انگار آسمان هم لب به سرزنش رویا گشوده بود. رگبار تگرگ بی محابا به شیشه ی پنجره می کوبید. رویا از لرزش بدنش بیزار بود، اما این بار نمی بایست اهمیت می داد، چرا که آنچه باعث شده بود خشم پدر برانگیخته شود، با دفعات قبل بسیار فرق داشت.
آسیه به محض ورود قضی ه را به طور مختصر از زبان زینت شنید و دانست این بار رویا بیش از حد پیش رفته است و خشم شوهرش گریبانگیر همه ی آنان خواهد شد. در حالی که اندام ظریف و بلند بالایش از شدت تشویش به لرزه افتاده بود، به طرف راهرو به راه افتاد.
محسن و مسعود، برادران دو قلوی رویا، جرات نکردند وارد شوند و همچنان زیر تگرگ در گوشه ای از حیاط ایستادند و آگاه از آنچه در انتظار رویا بود، به حالش دل سوزاندند.
ولی رویا خیال نداشت لذت گفتگو با پژمان را خراب کند. بنابراین بار دیگر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت تا شاید دوباره او را ببیند که می رود. آنگاه می توانست با خیال راحت در اتاق را باز کند و به استقبال سرنوشت برود.
و او را دید. پژمان در حالیکه چترش را بالای سرش گرفته بود، از پیچ کوچه گذشت وبا حفظ فاصله از پنجره، مبادا دوباره مجبور شود برای تعویض لباس به خانه برگردد، به سمت خیابان رفت.رویا دور شدن او را تماشا کرد. چقدر با وقار راه می رفت. چقدر آقا و متین بود. رویا از خودش بدش آمد. چرا او را آزرده بود؟ همچنان که به گامهای آرام و استوار پژمان چشم دوخته بود، در دل آرزو می کرد روزی با آن گامها همراه شود.
وقتی پژمان از خم کوچه گذشت و از نظر ناپدید شد، رویا به خود آمد و گوشهایش که با ورود پژمان به کوچه بر روی فریادهای پدرش بسته شده بود، با رفتن او باز شد و دوباره صدای پدر را که اکنون بیشتر اوج گرفته بود، شنید و دست به کار شد. او گوشواره و گردنبند طلایش را درآورد تا در این کشمکش آسیبی نبیند. سپس موهایش را زیر بلوزش پنهان کرد و یک روسری به سرش بست، چرا که اصلا خوشش نمی آمد موهایش را بکشند. چنان خود را آماده کتک خوردن می کرد که انگار برای کاری مهم مجهز می شود.
وقتی صدای ملتمسانه ی مادرش و زینت بالا گرفت، جلو رفت و بعد از اندکی تامل، در را باز کرد. و همچون همیشه، به محض باز شدن در، عبدالله خان دست از سر آسیه برداشت، و به طرف رویا هجوم برد و او را زیر مشت و لگد گرفت. یک نفس ناسزا می گفت و او را متهم می کرد.
آسیه نیز همچون همیشه، خود را روی پاهای شوهرش انداخت و التماس کنان تقاضای بخشش کرد. گریه می کرد و می گفت:« ولش کن، مرد! می کشیش! »
عبدالله خان تا وقتی خسته نشد، دست نکشید. سپس نیم نگاهی تند به آسیه انداخت به طرف اتاقش به راه افتاد. لحظاتی بعد با دسته ای اسناد و مدارک بیرون آمد و در حالیکه به سمت در می رفت، رو به رویا که آسیه و زینت کمکش می کردند برخیزد، کرد و با لحنی تند گفت:« اگه یک بار دیگه از این غلطها بکنی، کاری می کنم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن. »
و از راهرو خارج شد. وقتی از حیاط می گذشت، متوجه پسرها شد که زیر باران مثل موش آب کشیده شده بودند و ته مانده ی خشمش را سر آنان خالی کرد.
« شماها چرا اینجا وایسادین و بر و بر منو نگاه می کنین؟ گم شین برین تو!»
عبدالله خان اندام قوی و بالا بلندش را از لای در عبور داد، وارد کوچه شد و در را محکم پشت سرش بست. پالتو پوست بلندش را روی شانه جابجا کرد، دستی به سبیل پا پشت و از بنا گوش در رفته اش کشید، چینی به ابروان شبیه سبیلش داد و تا رسیدن به اتومبیلش که کمی دورتر از خانه پارک شده بود، زیر لب غرولند کرد و ناسزا گفت. وقتی پشت فرمان قرار گرفت، اتومبیل را چنان به حرکت در آورد که انگار با آن هم سر جنگ دارد.
دلش نم خواست گذشته تکرار شود. از رسوایی می ترسید. از تکرار روزهای سخت گذشته واهمه داشت، همچنان که خیابان ها را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشت، با حرص دنده عوض می کرد و فرمان را می چرخاند. باران شدت گرفته بود و برف پاک کن جوابگو نبود. احساس می کرد آسمان هم بر حال او می گرید. در دلش کوهی از غم تلنبار شده بود و بخوبی می دانست از چه چیزی رنج می برد.
با افکاری پریشان وارد محوطه ی کشتارگاه شد و به سلام نگهبان هم توجهی نشان نداد. انگار هیچ صدایی نمی شنید. غوغای وجودش گوشهایش را پر کرده و آن را به روی هر صدایی خارجی بسته بود. با ورود او، تمام کارگران سریع تر و جدی تر به کار مشغول شدند. و او بر خلاف همیشه، بی توجه به آنان و بدون ایراد گیریهای معمول، از کنارشان رد شد به سمت اتاقش رفت. در را محکم پشت سرش بست، پشت میزش نشست و سرش را میان دستهایش پنهان کرد. دستهایش به وضوح می لرزید. چه چیز غرورش را جریحه دار کرده بود؟
پس از مدتی کوتاه، دستهایش را از روی شقیقه هایش برداشت. مشتی محکم حواله ی میزش کرد و با خشونت صندلی گردانش را به طرف گاو صندوقی که سمت راستش قرار داشت، برگرداند و آن را باز کرد. او تنها کسی بود که حق داشت آن را باز کند. وقتی اسناد را در گاوصندوق گذاشت، بی اختیار چشمش به عکسی که به در گاوصندوق چسبانده بود، خیره شد و پرده ی اشک جلوی دیدش را گرفت، اما قبل از آنکه بر گونه اش جاری شود، آن را با پلک زدن پس راند و در گاوصندوق را محکم بست.
لحظه ای در سکوت نشست و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نمی توانست یک جا بند شود. اعصابش به شدت در هم ریخته بود. در آن لحظات با زمین و زمان سر جنگ داشت. از آن دکتر جوان و خوش لباس بدش می آمد، چرا که احساس می کرد مسبب تکرار گذشته خواهد شد.
در گوشه ای از سالن کشتارگاه ایستاد و اطراف را تماشا مرد. فقط سی کارگر در آنجا کار می کردند و بیست کارگر دیگر نیز به کارهای دیگر کشتارگاه اشتغال داشتند. در آن سالن، لاشه های گاو و گوسفند را از پوست جدا و قطعه قطعه می کردند. همیشه وقتی او به این سالن قدم می گذاشت، همه چیز را فراموش می کرد، چرا که به کارش عشق می ورزید. اما آن روز همه چیز خسته کننده به نظرش می رسید و لحظه به لحظه بیشتر احساس خفگی می کرد، بخصوص که هوا هم تاریک شده بود. کارگری که عبدالله در نزدیکی اش ایستاده بود، ساطور را تندتر و محکم تر بر لاشه می کوبید تا بیشتر جلب توجه کند. این ضربات بر ناراحتی عبدالله خان می افزود و با هر آهنگ ضربتی که کارگر فرود می آورد، او متشنج تر می شد. چشمهایش به سرخی گراییده بود. حال خود را نمی فهمید. دستانش به وضوح می لرزید. مشتهایش را گره کرده بود و لبهایش را به دندان می گزید. ناگهان طاقتش طاق شد، با گامهایی محکم و سریع به کارگر نزدیک شد و ساطور را از دستش گرفت. مرد که از لحاظ هیات و هیبت کم از عبدالله خان نداشت، کمی ترسید و بی هیچ مقاومتی ساطور را تسلیم او کرد. عبدالله خان پس از تصاحب ساطور، چنان ضرباتی بر لاشه فرود آورد که انگار دشمن چندین ساله اش را به چنگ آورده است. کارگران دیگر نیز دست از کار کشیدند و به تماشای او ایستادند. سکوت همه جا را فرا گرفت. انگار ضربات تند و محکم عبدالله خان هم جزئی از آن سکوت بود.