كوي دوست

Data_art

مدیر بازنشسته
می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در ایینه خود را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند





 

Data_art

مدیر بازنشسته
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
[FONT=&quot]
[/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را
مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي کنم
اين خاک تيره اين زيمن
پايوش پاي خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيکرانه کران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ، کجا
نديده اي مرا ؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
چای با طعم خدا

اين سماور جوش است ، پس چرا مي گفتي
ديگر آن خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوري قلبت را ، زودتر بند بزن
توي آن، مهرباني دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چاي تو دم بکشد.
شعله اش را کم کن.
دست هايت ، سيني نقره نور
اشک هايم ، استکان هاي بلور
کاش استکان هاي مرا ، توي سيني دلت مي چيدي
کاشکي اشک مرا ميديدي.
خنده هايت قند است.
چاي هم آماده ست.
چاي با طعم خدا
بوي آن پيچيده است، از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزيز
توي فنجان دلم
چايي داغ بريز.


 
آخرین ویرایش:

Data_art

مدیر بازنشسته
باز ديشب دل ديوانه من

داشت با من سر جنگي كه مپرس

گفتم : اي دل ، به خدا ميدهمت

گوشمالي قشنگي كه مپرس

اهل ده گر كه بفهمند بد است

مي خورد نام به ننگي كه مپرس

شهد عشق من و تو خواهد شد

بعد از آن زهد و شرنگي كه مپرس ...

دل من حرف به خرجش نرود

شده ديوانه منگي كه مپرس

مي كشد آه به قسمي كه مگو

مي كند گريه به رنگي كه مپرس



 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فردایی که بتابد
پوسیدگی رنگ باخته ای به معنای سوختهء زندگی ام خواهد داد
آواز درد آلود طلوع،
میان زمزمه هایم خواهد پژمرد
چرا من درکی ندارم
چرا من درکی ندارم
که در جایی دور افتاده،
بر ساحلی شور
باران، یادگاری آبله گون
برجای می گذارد
ای ساحل شور،
ای حاصل جاه طلبی امواج
ای مقتول کینه های دریا
می ترسم که بسازند روزی
از سکوت آرامت
 

a.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بايد فراموشت کنم چنديست تمرين مي کنم

من مي توانم ! مي شود ! آرام تلقين مي کنم

حالم ، نه ، اصلا خوب نيست .... تا بعد، بهتر مي شود ....

فکري براي اين دلِ آرام غمگين مي کنم

من مي پذيرم رفته اي و بر نمي گردي همين ! خود را براي درک

اين ، صد بار تحسين مي کنم

کم کم ز يادم مي روي اين روزگار و رسم اوست ! اين جمله را با

تلخي اش ، صد بار تضمين ميکنم

 
آخرین ویرایش:

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
بايد فراموشت کنم چنديست تمرين مي کنم


من مي توانم ! مي شود ! آرام تلقين مي کنم

حالم ، نه ، اصلا خوب نيست .... تا بعد، بهتر مي شود ....

فکري براي اين دلِ آرام غمگين مي کنم

من مي پذيرم رفته اي و بر نمي گردي همين ! خود را براي درک

اين ، صد بار تحسين مي کنم

کم کم ز يادم مي روي اين روزگار و رسم اوست ! اين جمله را با

تلخي اش ، صد بار تضمين ميکنم
دوباره کی سر کارت گذاشته؟ها...؟:w01::lol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو در من می تپی

و من آغاز می شوم ...

با من راه می روی ...

و برگهای زرد از من فرو می ریزد !

در من قدم می زنی

و هزار جوانه از من می روید !

با من سخن می گویی

و حرفهای تو ... فقط شعر می شود !

شعر من ...!

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پاي ديوار بلند کاج ها
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوي چشمان او در سبزه زار چشممن مي گشت
سبزه زاري بود و رازي داشت
تا دياري چشم انداز بازي داشت
بيرگ برگش قصه عشق و نيازي داشت
تاک خشک تشنه بودم سر نهاده روي خاک
جان گرفتم زير باران نوازش هاي او
خوشه هاي بوسه اش در من شکفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سيم سازي شد
با طنين خوشترين آوازها
از شراب عطر شيرين تنش
نبض من ميگفت با من رازها
ذره ذره هستي من چون عبار
در زلال آسمان ميگشت مست
سر خويش از بالاترين پروازها
معبد متروک جانم را
بار ديگر شبچراغ ديدگاني روشنايي داد
دست پر مهري در آنجا شمع روشن کرد
نوري از روزن فرو تابيد
بوي عود آرزويي شکفته در فضا پيچيد
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروک جانم را شکوه کبريايي داد
اين به محراب نياز افتاده را از نو خدايي داد
از لب ديوار سبز کاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر کبودي هاي صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تير شد در قلب من تا پر نشست
در هواي سبزه زار بوي اوست
برگ برگ اين چمن جادوي اوست
 

spacechild

عضو جدید
فکرهای عزیز

فکرهای عزیز

فکر می کنم.
دارم فکر می کنم

به تو،تنهایی عزیز!
به تو،رفیق عزیز!
به تو،خدای عزیز!
به تو،زندگی عزیز!
دارم فکر می کنم
حتی به تو،خویشتن عزیز!
یادم است،
یادم می ماند
که حتی در فکرهایم دست به سینه بنشینم.:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقی بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم به بویت

ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت

گر صاف نمی‌دهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت

مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطره‌ای ز جویت

آیا بود آنکه چشم تشنه
سیراب شود ز آب رویت؟

یا هیچ بود که ناتوانی
یابد سحری نسیم کویت؟

از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمی به سویت

دل جست و تو را نیافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جویت

خوی تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خویت؟

می‌گریم روز در فراقت
می‌نالم شب در آرزویت

بر بوی تو روزگار بگذشت
از بخت نیافتم چو بویت

در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
 

Data_art

مدیر بازنشسته
یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم
تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگر
خاطرت با رفتنم آسوده است
من میروم

 

Data_art

مدیر بازنشسته
میانِ واحه سرسبزی از نگاهِ کویر
من و سکوت و مرگ
وشاخه ای ازسدر
سه روز رقصیدیم.
سکوت می خندید
و مرگ
درطپشِ بی قرار و تند نفس
سه بار بوسه به لبهای خنده او زد.
و من سه بار تمام
سوار گیسوی سیالِ سکرِ عطرِ سدر
به نکجا رفتم.

به سومین شب بود
سکوت آمد و بر بسترم دراز کشید
به عشوه با من گفت:
که طعمِ بوسه مرگ
چقدر تکراری است.
بیا و تا خواب است
تو نیز از لبِ خندانِ خنده های من
ستاره ای برچین. . . .

من و سکوت
سه سال است
درخیالِ کویر
تمام شنها را
به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از
نگاهِ مرگ
و عطرِ غریبِ شاخه سدر
نشانمان بدهند.
[FONT=&quot]
[/FONT]
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون کلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آِيان خود پناه
در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان از اين ملال بي زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خيال
سر نهاده چون اسير خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان کور
در غبار کهکشان سرنوشت
مي روم ز ديده ها نهان شوم
مي روم که گريه در نهان کنم
يا مرا جدايي تو مي کشد
يا ترا دوباره مهربان کنم
اين زمان نشسته بي تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
مي کند هواي گريه هاي تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بي تو من کجا روم کجا روم
هستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمي رسد
ناله ام به گوش کس نمي رسد
مي رسي به کام دل که بشنوي
ناله اي از ين قفس نمي رسد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای برده نماز من ز هنگام

هین وقت نماز شد بیارام


ای خورده تو خون صد قلندر

ای بر تو حلال خون بیاشام


عشق تو و آنگهی سلامت

ای دشمن ننگ و دشمن نام


مستی تو وانگهی سر و پا

دیوانه وانگهی سرانجام


یک حرف بپرسمت بگویی

دلسوخته دیده چنین خام


پیداست که یار من ملول است

خاموش شدم به کام و ناکام
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
[/FONT]

هي شوق، پشت شوق
در دانه رقصيد
هي درد، پشت درد
در دانه پيچيد
و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد
قلبش ترك خورد
و دستي از نور
او را به سمت ديگري برد
وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
يك قطره خورشيد
يك عمر نابينايي او را دوا كرد

او با سماجت
بيرون كشيد آخر خودش را
از جرز ديوار
آن وقت فهميد
كه زندگي يعني همين كار

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا یاقوت او قوت روانست
ولی اشکم چو یاقوت روانست
رخش ماهست یا خورشید شب پوش
خطش طوطیست یا هندوستانست
صبا از طره‌اش عنبر نسیمست
نسیم از سنبلش عنبر فشانست
میانش یکسر مو در میان نیست
ولیکن یک سر مویش دهانست
شنیدم کان صنم با ما چنان نیست
ولیکن چون نظر کردم چنانست
ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت
که یکچندست کوهم ناتوانست
بیا آن آب آتش رنگ در ده
که گر خود آتشست آتش نشانست
بدان ماند که خونش می‌دواند
بدینسان کز پیت اشکم روانست
چو مرغی زیرک آمد جان خواجو
که او را دام زلفت آشیانست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست
عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست
به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیابِ طبیعت به نوبتست ای دوست
بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست
مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست
گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست
به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست:gol:
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم مخملی من
شکوه اینده
امروز
این عشق ماست ، عشق به مردم
بگذار
درفش سرخ
زیبایی ترا بستایم
من کور نیستم
باید ترا بستایم می دانم
اما کجاست
جای دیدن تو
وقتی که هم وطنم برده
و خاک خوب ترا جراحی می کنند
باید که خاک من
از خون من
بنا گردد
بنای آزادی
بی مرگ و خون
کی میسر شد ؟
پیکار می کنم
می میرم
این است عشق من
می دانی
من ایرانی ام
 

Data_art

مدیر بازنشسته
گذشت شب و نیمه شب و سحر رسید؛ دارم عبادت میکنم،
اما به آنکه دل سپردی هی حسادت میکنم،

اما تو به چشمان خمارت غم ره مده،
باین عذاب عاقبت عادت میکنم،

با نگاه و زبانت بر دلم نیزه زدی تو،
من هم به تنها یادگارت قناعت میکنم،

گرچه دردناک است یادگارت ولیکن،
من جان فدای یادگارت میکنم،

از این واژه ها من لشکری، وز خاطره من سنگری،
در دل بنا دارم وز زخمت حفاظت میکنم،

تو از در کاشانه ات راندی مرا و پس زدی،
من باغ جان و ملک دل دارم به نامت میکنم،

ز لبخند نگاهت مرا دریغ سازی،
من دیدگان عاشق به زیر پایت میکنم،

نگاه بیرحم تو چه سرد و بی تفاوت است،
من بوسه های آتشی هر دم نثارت میکنم،

دیگر افتاده در بستر این تن بی جان آخر،
اما هر ثانیه با ناله ای دارم صدایت میکنم،

جز با نام تو نیست بازدمی بر سینه ام،
به گمانم آخر این ناقابل جانِ را فدایت میکنم،

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا