6-1
عطر ادکلن فرهاد همراه با بوي مرغوب سيگارش در تمام اتاق پيچيده بود شيوا عاشق آن بو بود به پشت سرش برگشت سينه به سينه فرهاد شد نگاه فرهاد به تبسمي زيبا لبريز از عشق شد دستهايش را طوري از هم گشود که انگار او را براي آغوش مي طلبد شيوا پر از ترديد خود را در آغوش او رها کرد و ناگهان بين زمين و آسمان معلق ماند فريادي از وحشت کشيد و از خواب پريد سرش احساس سنگيني مي کرد دلشوره و حالت تهوع داشت فکر کرد فرهاد واقعاً آنجا بود چرا که هنوز بوي ادکلنش را حس مي کرد با رخوت از رختخوابش جدا شد و به ساعت نگاه کرد و سراسيمه از اتاقش خارج شد و با صدايي بلند معترضانه گفت :
بابا ... بابا ... قرار بود امروز زودتر بيدارم کنيد ، ديرم شد
وقتي به طبقه پايين رفت امير هم با عجله از اتاقش خارج شد و گفت :
لعنت بر شيطان ! خودم هم خواب ماندم
شيوا بعد از شستن دست و صورتش به اتاق برگشت و با عجله آماده شد کيف و کلاسورش را برداشت و فرياد زد :
بابا خواهش مي کنم عجله کنيد ده دقيقه ديگر کلاسم شروع مي شود
امير در حاليکه پالتويش را به تن مي کرد از پله ها پايين آمد و گفت :
ببينم امروز ظهر مي آيي منزل ؟
شيوا پاسخ داد :
نه بابا ... تا ساعت چهار کلاس دارم يک ساعت بيکاري ام را همان جا مي مانم اصلاً نمي صرفه در اين هواي سرد برگردم منزل
وقتي هر دو از سالن بيرون رفتند متوجه شدند برف سنگيني همه جا را سپيد پوش کرده است
* * *
پروانه در حاليکه دستکشهايش را به دست مي کرد گفت:
حالا که استاد نيامده چطوره يک سري به نمايشگاه عکس بزنيم ؟
شيوا پالتويش را پوشيد و گفت :
از صبح که از منزل آمدم دلشوره دارم اصلاً از وقتي آن کابوس را ديدم دلم داره شور مي زنه مي خواهم زودتر برگردم منزل و با خان جان تماس بگيرم
پروانه با شوخي گفت :
تو در خواب هم در عالم عشق هستي دختر جان فراموش کن قصه فرهاد را ، خوب به خاطرت کوهي را نکنده و الا چه مي کردي ؟
شيوا همراه پروانه از کلاس خارج شد و گفت :
اين قصه با مرگ من تمام مي شود حالا آرزوي پايانش را کن !
پروانه پرسيد :
راستي قضيه طلاقشان به کجا رسيد؟
شيوا گفت :
نمي دان اما تصميم گرفتم با سارا صحبت کنم
پروانه با شوخي گفت :
مي خواهي به او بگويي سارا خانوم زودتر تکليف ما را روشن کن ؟
شيوا معترضانه گفت :
پروانه ...!
پروانه خنده اي سر داد و گفت :
ناراحت نشو ، حالا زودتر راه بيفت تا از دل نگراني پس نيفتادي من حوصله نعش کشي ندارم
دقايقي بعد که شيوا وارد منزل شد همه جا در سکوت فرو رفته بود وارد آشپزخانه شد بشقاب غذاي پدرش دست نخورده روي ميز قرار داشت کمي برايش تعجب برانگيز بود و ناگهان مثل برق گرفته ها ، کيف و کلاسورش را روي زمين رها کرد و به سمت تلفن دويد و با عجله شماره ويلاي فرهاد را گرفت بلافاصله بعد از برقراري تماس گفت :
سلام ، لطفاً گوشي را بدهيد به خان جان
مهري خدمتکار مخصوص خان جان گفت :
شيوا خانوم شما هستيد ؟
شيوا عمق اندوه را از صداي مهري احساس کرد و با تشويش گفت :
اتفاقي افتاده ؟
مهري مکثي نمود و گفت :
بله خانوم آقا فرهاد و سارا خانوم صبح تصادف کردند حالا هم بيمارستان هستند و ...
دنيا دور سر شيوا چرخيد باقي صحبتهاي مهري را متوجه نشد فقط سعي کرد اسم بيمارستان را در حافظه اش بگنجاند گوشي را روي دستگاه قرار داد تمام بدنش سرد شده بود آنقدر گيج بود و به چگونگي اين اتفاق فکر کرد که متوجه نشد چطور خود را سر خيابان رسانده ، تاکسي گرفته و وارد بيمارستان شده حالا مي فهميد علت آن همه نگراني ها و دلواپسي هايش ه بوده
صداي پدرش او را از گيجي و منگي بيرون آورد :
شيوا تو اينجا چه کار مي کني ؟ الان بايد سر کلاس باشي
شيوا به چشمان اشک آلود پدرش ، چهره ماتم زده فرامرز و خانواده بهرام پور نگاه کرد و گفت :
بابا چه اتفاقي افتاده ؟ بگوييد حالشان خوب است پس خان جان کجاست ؟
امير شيوا را که حال مناسبي نداشت روي نيمکت نشاند و گفت :
آرام باش عزيزم سارا توي اتاق عمل است ، خان جان هم ... يک شوک به او دست داده ، ترجيح دادند بستري شود
شيوا وحشت زده گفت :
فرهاد ؟!
امير سرش را پايين انداخت و با تاسف گفت :
هنوز بيهوشه
شيوا گفت :
هنوز ...؟ يعني چند ساعته ؟
امير گفت :
ساعت ده صبح تصادف کردند من خارج از شرکت بودم و تا ساعت سه مطلع نشدم
شيوا با خودش حساب کرد از ده صبح تا الان ، پنج بعد از ظهر ، هفت ساعت مي گذرد و با صداي بلند آنچه را که فکر مي کرد بر زبان آورد و گفت :
پس چرا به هوش نيامده ؟
با ورود دکتر همه از جا برخاستند دکتر نگاهي به جمع منتظر نمود و گفت :
متاسفانه همکارانم مجبور شدند طي يک عمل جراحي ، بچه را بردارند اا خوشبختانه در حال حاضر حال خودشان خوب است
خانم بهرام پور با شنيدن خبر سلامتي دخترش گريه خوشحالي را سر داد شيوا مات و مبهوت از شنيدن خبر باردار بودن سارا به دهان دکتر چشم دوخت دکتر ادامه داد :
همانطور که گفتم مادرتان دچار يک سکته خفيف شده بودند که خوشبختانه به خير گذشت طي دو سه روز آينده مرخص مي شوند اما در مورد آقاي دکتر پناه ، متاسفانه بايد خبر بدي به شما بدهم طولاني شدن مدت بيهوشي ايشان اين احتمال را به ما داده که دچار مرگ مغزي شده باشند
شيوا با نااميدي فرياد زد :
نه ... نه اين امکان نداره بگوييد که اشتباه شده تو را به خدا نجاتش دهيد
و سيل اشک از چشمانش جاري شد امير ، شيوا را در آغوش کشيد و در حاليکه خودش هم مي گريست سعي کرد او را آرام کند
* * *
صداي تيک تاک ساعت سکوت غم انگيز اتاق را مي شکست شيوا مضطزب و بي قرار طول و عرض اتاق را قدم مي زد شکوه با يک ليوان آب قند وارد اتاق شد و نگاهي به ساعت کرد و گفت :
آخه عزيزم ، غصه خوردن و قدم زدن که دردي را دوا نمي کند بيا اين آب قند را بخور و کمي استراحت کن ساعت يک نيمه شب است
شيوا روي مبل نشست و با استرس گفت :
نمي خورم ... نمي توانم بخوابم ...فقط ... فقط خواهش مي کنم تنهايم بگذار
شکوه ليوان را روي ميز قرار داد و به اتاق خودشان رفت به مهرداد که او هم ماتم زده بود گفت :
خيلي مضطربه
مهرداد نگاهي به او کرد و گفت :
بسيار خب ، تو بخواب ، من سعي مي کنم يک طوري آرامش کنم
و از اتاق خارج شد و به اتاق شيوا رفت شيوا سرش را روي زانوانش گذاشته بود و به آرامي مي گريست مهرداد کنار او نشست و گفت :
چرا انقدر خودت را عذاب مي دهي ؟
شيوا که صبر و تحملش را از دست داده بود گفت :
چرا هيچ کس مرا درک نمي کند ؟ شماها چي مي دونيد ؟ اگر فرهاد به هوش نيايد ...
و دوباره سرش را روي زانوانش قرار داد مهرداد نفس عميقي کشيد و گفت :
برايش دعا کن و نااميد نشو گريه کردن فقط باعث مي شه همه از اسرار درونيت باخبر شوند
شيوا سرش را بلند کرد و با تعجب به مهرداد نگاه کرد و او ادامه داد :
مي دانم اگر روزي فرهاد بفهمد که براي تو حرف زده ام از شرکت اخراجم مي کند اما فکر مي کنم با شنيدن حقايق کمي آرام بگيري حداقل از عذابي که تا به حال گريبان گير تو بوده نجات پيدا مي کني شايد هم اگر بداند حالا چه رنجي را متحمل مي شوي بخاطر گفتن حقايق بر من خورده نگيرد به هر حال او هميشه با من درددل مي کرد حداقل مسائلي را به من مي گفت که نمي توانست با پدر تو در ميان بگذارد
شيوا با نگاهي منتظر به مهرداد چشم دوخت و او ادامه داد :
آره ... آره شيوا تو هميشه عشق او بودي و او هيچ وقت به خودش اجازه نمي داد در اين باره با تو صحبت کند امير رفيق ديرينه اش بود و فرهاد به چشم برادري نگاه مي کرد همسفره بودند ، نان و نمک هم را خورده بودند، اجازه داده بود آزادانه به منزلش رفت و آمد کند ، به او اعتماد کرده بود ، پس ناموسش ، ناموس او هم بود و به خودش اين اجازه را نمي داد که با ابراز عشق به تو ، به اعتماد امير خيانت کند هميشه مي گفت ديدن تو برايش کافي است ، براي همين تصميم داشت هيچ وقت ازدواج نکند اما با اصرارهاي من راضي شد در مورد تو با پدرت صحبت کند ولي باز هم طولش داد مي گفت شيوا بايد بزرگتر بشه ،انقدر که معاني عشق را درک کند انقدر معطل کرد که بالاخره يک سري شايعات توي شرکت پيچيد فرهاد به من گفته که سارا همه چيز را با اختلاف زماني برايت بازگو کرده ، همان شايعات باعث شد که با سارا ازدواج کند بعد از آن شايعات پدرت از او خواهش کرد هر چه زودتر ازدواح کند تا شايعات فروکش کند اما چون فرهاد اين کار را نکرد و پدرت از شعله ور شدن شايعات مي ترسيد تهديد کرد نه تنها شرکت ، بلکه تهران را ترک مي کند پدرت مي دانست فرهاد به خاطر از دست ندادن او ، به عنوان يک دوست و يک مهندس کاردان ، حتماً ازدواج مي کند که همين طور هم شد اما فرهاد دليل ديگري هم داشت و آن تو بودي نمي خواست با رفتن امير ، فرصت ديدن تو را هم از دست بدهد بعد از ازدواج ، به خاطر تعهدش به سارا و به خاطر اينکه به او خيانت نکرده و در حقش کوتاهي نکرده باشد از آمدن به منزل شما خودداري مي کرد وقتي ديد سارا عشق و محبت سرش نمي شود و در عوض محبتهايش بد رفتاري مي کند دوباره رفت و آمدهايش را از سر گرفت و به منزل شما آمد يادت هست به مناسبت قبوليت در دانشگاه ؟ مي داني روز بعد به من چه گفت ؟
شيوا اشکهايش را پاک کرد و پرسيد :
چي گفت :
مهرداد لبخندي زد و گفت :
گفت واسه نگاه کردنش فرصت کم آوردم
شيوا سرش را پايين انداخت تمام تنش داغ و تب آلود بود احساس ميکرد کوهي عظيم از روي دلش برداشته شده در عين حال نمي دانست بايد خوشحال باشد يا غمگين به هر حال فرهاد روي تخت بيمارستان بيهوش و بي خبر افتاده بود مهرداد برخاست و گفت :
حالا برايش تا صبح دعا کن ، براي مردي که عشق و مردانگي اش باور نکردني است
و از اتاق خارج شد آن شب شيوا تا صبح به گذشته فکر کرد و با ياد آوري فرهاد و خاطراتش ، با به تصوير کشيدن نگاه عاشقانه او ، ذره ذره وجودش به خاطر او تپيد .
* * *
تایپ شده توسط ایلیا از سایت 98ia