43
" ببين ماندانا چقدر به هم مي آيند . انگار خدا آن دو را براي هم آفريده ."
مسير نگاهش را تعقيب كردم. فريبرز با خانم گرمارودي قدم زنان صحبت مي كردند . پيش از اينكه چيزي بگويم ناديا با لج گفت:" هيچ هم به هم نمي آيند . خانم گرمارودي دماغش خيلي دراز است . وقتي حرف مي زند تمام ئنئانهايش پيداست . آخر خيلي دهانش گشاد است."
هر چند دماغ خانم گرمارودي زياد دراز نبود اما حرفي كه در مورد دهانش زده بود حقيقت داشت . نسرين مي خواست لج ناديا را در بياورد و گفت:" خانم گرمارودي خيلي خوشگل است . صورتش سبزه است اما خيلي نمكي و با مزه است . خدا كند اين آقاي مغرور از او خوشش بيايد."
ناديا گردن كج كرد و كمي از ما فاصله گرفت.
به ياد شب پيش افتادم كه از من پرسيده بود : چه روزهايي با خانم گرمارودي كلاس داري؟و بعد هم گفته بود آيا از نحوه تدريسش خوشت مي آيد؟
" ماني بيا زنگ خورد حواست كجاست؟"
رفتم تا دفتر حضور و غياب آقاي بهتاش را از دفتر مدرسه بياورم . متوجه ورود من شد . هول شدم و سلام كردم . خانم گرمارودي به روي من لبخند زد .
خانم كامياب خطاب به من گفت:" كي وقت داري در گروه تئاتر تمرين كني؟"
نگاهي گذرا به فريبرز انداختم و گفتم:" نمي دانم بايد فكر كنم...نمي شود امسال در گروه تئاتر نباشم؟"
" نه ! حرفش را هم نزن . پارسال بدون حضور تو كلي مكافات كشيديم . يك جوري برنامه هايت را رديف كن . فردا خبر را به من بده ."
كلاس مرتب بود . تخته سياه تميز و پاك شده بود . بچه ها هم ساكت و منظم سر جايشان نشسته بودند. مي دانستم تك تكشان عاشق اين زنگ و زنگ نگارش بودند .
روي ميز يك شاخه گل رز صورتي وجود داشت كه كار ناديا بود . به كلاس كه آمد همه يك پارچه چشم شدند . بر جا داد و نشست . رز صورتي را هم بو كشيد و روي دفترش گذاشت . ناديا از خوشي لبريز شد . من هم به كسي نگفتم كه پولور سياه و سپيدش را من بافته ام كه اينقدر به او مي آيد . هنوز درس را شروع نكرده بود كه در زدند.
خانم دفتر دار سرش را داخل كلاس كرد و گفت:" تلفن با خانم ستايش كار دارد؟"
خانم مدير گوشي را به دستم داد . گوشهايم به يقين درست مي شنيدند :" نامزدت از فرانسه زنگ زده ."
آه از نهادم بر آمد . لب هايم مي لرزيد و نمي توانستم صاف بنشينم . به ميز تكيه دادم و گفتم:" بله ؟"
" به به خانمي خودم ! معلوم هست كجايي ؟ هر چه زنگ مي زنم كسي جواب نمي دهد ."
" تويي چرا زنگ زدي اينجا ؟"
" پس كجا بايد پيدايت كنم ؟ دلم برايت تنگ شده ."
" لازم نبود زنگ بزني اينجا . خوب چه كارم داشتي؟"
"هيچي ! فقط مي خواستم بدانم كجايي؟"
" كجا مي خواستي باشم ؟ راستش ما ديگر آنجا زندگي نمي كنيم . يك خانه كوچك پيدا كرديم...همين نزديكيها..."از دروغي كه مي گفتم راضي بودم . ادامه دادم :" با كاري كه تو كردي مگر مي شد كه آنجا زندگي كرد... جايي كه هستيم تلفن هم ندارد."
" اوه چه بد دلم برايت خيلي تنگ شده . "
" خوب اگر كاري نداري قطع كنم اينجا مدرسه است خوب نيست كه زياد صحبت كنم ."
عاقبت خداحافظي كرد . تازه توانستم نفس آسوده اي بكشم. به كلاس برگشتم . صورتم داغ بود . آنقدر نگاهم كرد تا سر جايم بنشينم .
كمي عصبي به نظر مي رسيد . روي صندلي نشست و از يكي از بچه ها خواست كه درس جديد را با صداي بلند بخواند . گه گاهي كه نگاهم با نگاهش تلاقي مي كرد متوجه علامت سوالي مي شدم كه از برق نگاهش ساطع مي شد .
" خانم ستايش . بيرون از پنجره هيچ خبري نيست نگاهتان به كتاب باشد."
از تذكري كه به من داد پريدم بالا و نگاه سرزنش آميزش را به جان خريدم . زنگ كه به صدا در آمد او گل رز را برداشت و بدون خداحافظي از كلاس بيرون رفت.
" ببين ماندانا چقدر به هم مي آيند . انگار خدا آن دو را براي هم آفريده ."
مسير نگاهش را تعقيب كردم. فريبرز با خانم گرمارودي قدم زنان صحبت مي كردند . پيش از اينكه چيزي بگويم ناديا با لج گفت:" هيچ هم به هم نمي آيند . خانم گرمارودي دماغش خيلي دراز است . وقتي حرف مي زند تمام ئنئانهايش پيداست . آخر خيلي دهانش گشاد است."
هر چند دماغ خانم گرمارودي زياد دراز نبود اما حرفي كه در مورد دهانش زده بود حقيقت داشت . نسرين مي خواست لج ناديا را در بياورد و گفت:" خانم گرمارودي خيلي خوشگل است . صورتش سبزه است اما خيلي نمكي و با مزه است . خدا كند اين آقاي مغرور از او خوشش بيايد."
ناديا گردن كج كرد و كمي از ما فاصله گرفت.
به ياد شب پيش افتادم كه از من پرسيده بود : چه روزهايي با خانم گرمارودي كلاس داري؟و بعد هم گفته بود آيا از نحوه تدريسش خوشت مي آيد؟
" ماني بيا زنگ خورد حواست كجاست؟"
رفتم تا دفتر حضور و غياب آقاي بهتاش را از دفتر مدرسه بياورم . متوجه ورود من شد . هول شدم و سلام كردم . خانم گرمارودي به روي من لبخند زد .
خانم كامياب خطاب به من گفت:" كي وقت داري در گروه تئاتر تمرين كني؟"
نگاهي گذرا به فريبرز انداختم و گفتم:" نمي دانم بايد فكر كنم...نمي شود امسال در گروه تئاتر نباشم؟"
" نه ! حرفش را هم نزن . پارسال بدون حضور تو كلي مكافات كشيديم . يك جوري برنامه هايت را رديف كن . فردا خبر را به من بده ."
كلاس مرتب بود . تخته سياه تميز و پاك شده بود . بچه ها هم ساكت و منظم سر جايشان نشسته بودند. مي دانستم تك تكشان عاشق اين زنگ و زنگ نگارش بودند .
روي ميز يك شاخه گل رز صورتي وجود داشت كه كار ناديا بود . به كلاس كه آمد همه يك پارچه چشم شدند . بر جا داد و نشست . رز صورتي را هم بو كشيد و روي دفترش گذاشت . ناديا از خوشي لبريز شد . من هم به كسي نگفتم كه پولور سياه و سپيدش را من بافته ام كه اينقدر به او مي آيد . هنوز درس را شروع نكرده بود كه در زدند.
خانم دفتر دار سرش را داخل كلاس كرد و گفت:" تلفن با خانم ستايش كار دارد؟"
خانم مدير گوشي را به دستم داد . گوشهايم به يقين درست مي شنيدند :" نامزدت از فرانسه زنگ زده ."
آه از نهادم بر آمد . لب هايم مي لرزيد و نمي توانستم صاف بنشينم . به ميز تكيه دادم و گفتم:" بله ؟"
" به به خانمي خودم ! معلوم هست كجايي ؟ هر چه زنگ مي زنم كسي جواب نمي دهد ."
" تويي چرا زنگ زدي اينجا ؟"
" پس كجا بايد پيدايت كنم ؟ دلم برايت تنگ شده ."
" لازم نبود زنگ بزني اينجا . خوب چه كارم داشتي؟"
"هيچي ! فقط مي خواستم بدانم كجايي؟"
" كجا مي خواستي باشم ؟ راستش ما ديگر آنجا زندگي نمي كنيم . يك خانه كوچك پيدا كرديم...همين نزديكيها..."از دروغي كه مي گفتم راضي بودم . ادامه دادم :" با كاري كه تو كردي مگر مي شد كه آنجا زندگي كرد... جايي كه هستيم تلفن هم ندارد."
" اوه چه بد دلم برايت خيلي تنگ شده . "
" خوب اگر كاري نداري قطع كنم اينجا مدرسه است خوب نيست كه زياد صحبت كنم ."
عاقبت خداحافظي كرد . تازه توانستم نفس آسوده اي بكشم. به كلاس برگشتم . صورتم داغ بود . آنقدر نگاهم كرد تا سر جايم بنشينم .
كمي عصبي به نظر مي رسيد . روي صندلي نشست و از يكي از بچه ها خواست كه درس جديد را با صداي بلند بخواند . گه گاهي كه نگاهم با نگاهش تلاقي مي كرد متوجه علامت سوالي مي شدم كه از برق نگاهش ساطع مي شد .
" خانم ستايش . بيرون از پنجره هيچ خبري نيست نگاهتان به كتاب باشد."
از تذكري كه به من داد پريدم بالا و نگاه سرزنش آميزش را به جان خريدم . زنگ كه به صدا در آمد او گل رز را برداشت و بدون خداحافظي از كلاس بيرون رفت.