ثانیه های خاکستری...

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق بازی به همین آسانی است...
عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما!
عشقبازی به همین آسانی است...
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است...
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است...
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفا و صلح و یکرنگی در این عالم قدیمی شد
توقع از رفیق و همدم و مونس قدیمی شد
به گرد شهر میگردی که تا آدم کنی پیدا
به جان حضرت آدم که آدم هم قدیمی شد!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزهای خوب خیس از باران را ...

می ایستم کنار پنجره ...

و به تنها چیزی که فکر نمیکنم ...

جای خالی آدمیست ...

که تویی !!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه خوب بود که می شد دوباره در بزنم
به خوابگاه نگاهت همیشه سر بزنم
تو پلک هم بزنی من محو تو بشوم
بدون آنکه نگاهی به دور و بر بزنم
به هر طرف که بخواهی دل مرا ببری
و جا اگر بگذاری دوباره پر بزنم
به هر کجا که تو باشی بیایم و این بار
تو را بگیرم و یک بوسه مختصر بزنم
همیشه پنجره را باز می کنم هر شب
که تو بیایی و من هم دم از سحر بزنم
چه احتمال بدی نه نمی کنم باور
مرا نخواهی و من هی به تو ضرر بزنم
چه خوب بود که می شد به انتها برسم
به آرزوی دلم شاخه های تر بزنم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در فراسوی این روزمرگی و عبور ...

در امتداد بادها و باران ها ...

ماهها و فصل ها ...

روزها وشبها ...

من شکل می گیرد !

روبه سوی ...

تولد یا مرگ !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم

اگر رفتن سهم من باشد ...

جواب اين سکوت را

چه کسی می دهد ؟!...
 

linux_0011

عضو جدید

می نشینم
و تورا رسم می کنم
نه با پرگار که با ابعاد ذهنم، کنج هایت را می کشم
گوشه هایی که فقط مخصوص توست
حتی به قلم نیازی ندارم، سرانگشتم را در مسیر باد می کشم
و تو متولد می شوی
در باد
هنوز اما اسمی نداری
می گویند برای هرکس به قدر اعتقادش به بزرگیت متولد خواهی شد
حالا به ابعادت فکر می کنم
و بُعدی برایت نمی یابم
پس در نزد من بیکرانی و بی اسم
بی اندازه یه تو خودخواهم و بی اندازه به من مهربانی
اینرا از بخشش های مکررت فهمیدم
و وقتی تو اینگونه در برابر حماقت هایم سکوت می کنی وباز مرا می بخشی؛
چرا من اینگونه نباشم در حقِ غیر تو؟
می نشینم؛ مخالف جهت باد یا موافق فرقی نمی کند؛
چرا که تو همیشه به من وزیده ای
حتی در سیاهی ام؛ پس خودم را در سپیدی ات محو خواهم کرد
آنگاه خاکستری خواهیم شد و من با خود زمزمه می کنم:

بی خنکای عنایتت؛ معبود!
جز خاکستری در دستان باد نیستم، آسمان رحمتت هماره آبی باد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگامی که قایق های نجات رسیدند ...

سرهایمان را زیر آب بردیم !

ما غرق شدیم ...

ما دریا را دوست داشتیم !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریغا
برای پرواز باید سبک شد
سبک
بی تعلق
بی گناه
بی اشک
بی ترس ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
باید فراموشت کنم

چندیست تمرین می کنم ...

من می توانم ! می شود !

آرام تلقین می کنم

من می پذیرم رفته ای

و بر نمی گردی همین !

خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم ...

کم کم ز یادم می روی

این روزگار و رسم اوست !

این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمين می کنم !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایشت می کرد
دریغ از گوشه چشمی
که همان، بت شکنم کرد
وامروز...
بخشایش عذرم
مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم
...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازخوانی حسرت ها و امیدهای از دست رفته کاری بیهوده است
من به فردا امید دارم.....
و می دانم گذران لحظه ها از پیش تعیین شده است
لحظه ها می گذرند و ما باید همانند بیننده ای
به نظاره بنشینیم آنچه را می گذرد .
سرنوشت از پیش رقم خورده است
نباید غصه ای خورد....
من راز لحظه ها را می دانم
و انتظار را دوست دارم....
برای آمدنی نو و تازه
...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستاره ها
پرنور تر از همیشه ...
شب بیماری !

صبح زود
ستاره ها رفته اند
چند لکه ابر ...

بی رمقتر از من
در شب پرستاره
سایه ام ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم ...

به آرامشی ابدی برسم !

کجاست این آرامش ...

من می خواهم او را ...

برایم بیابش ...

هر چه بیدار می مانم نمی یابم او را ...

هر چه می خوابم هم نمی یابم او را ...

در این فکر به سر می برم که آیا این خواسته ی من بود ...

یا آرزوی من بوده ...

که این گونه آشفته شده ام !

نمی دانم چه کسی آرامش مرا دزدیده است ...

کسی نیست ...

و من برای رسیدن به این آرامش جانم را میدهم اما ...

اما ...

اما ...

کاش کسی نجوایم را می شنید ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمي دانم چرا اين گونه است ؟!

وقتي نگاه عاشق كسي به توست

مي بيني اما، دلت بسته به مهر ديگري ست ...

بي اعتنا مي گذري

و عاشقانه به كسي مي نگري ...

كه دلش پيش تو نيست !!!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرود آشنایی

سرود آشنایی

کيستي که من



اين‌گونه



به‌اعتماد


نام ِ خود را
با تو مي‌گويم
کليد ِ خانه‌ام را
در دست‌ات مي‌گذارم
نان ِ شادي‌هاي‌ام را
با تو قسمت مي‌کنم


به کنارت مي‌نشينم و



بر زانوي ِ تو


اين‌چنين آرام
به خواب مي‌روم؟







کيستي که من



اين گونه به‌جد


در ديار ِ روياهاي ِ خويش
با تو درنگ مي‌کنم؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که اوج می گرفتم

فکر کردم پرواز می کنم تا آن دور دست های دور !

آنجا که هیچ گنجشک و هیچ کلاغی پرواز نمی کند ...

و دست می کشم روی ابرها ...

و مرطوب می شوم از نفس باد ...

وشاید می روم تا خود ستاره !

همان ستاره ی کم سوی دوست داشتنی که خیلی بالاست ...

اما همین که نخ را کشید !

فهمیدم که بادبادک ها فقط به اندازه ی نخ قرقره شان پرواز می کنند !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


کنارم بنشین ...

به اندازه یک چشم بر هم زدن !

می دانم تقصیر تو نیست ...

باور کن قول می دهم ...

یک روز که چشم می گذاری ...

دیگر نباشم ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز چه بارانی درکوی تو می گشتم
با بام دل خيسم از رگبار تو می گفتم
برروی تن ابرت با رشته احساسم
پرهای خيالم را بربال تو می بستم ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه زندگی من تو بودی ....
تا چشم ها را بستم
آرزويم تو شدي
فكر رفتن كردم
سمت و سويم تو شدي
تا كه لب وا كردم
گفتگويم تو شدي
در ميان سكوت شبهايم
جستجويم تو شدي
زير باران پر احساس خيال
شستشويم تو شدي
هركجا بودم من
پيش رويم تو شدي...
نازنين در تمام قصه هاي من
هيچ كس جز تو نبود
همه اويم تو شدي
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


چشمانم را می بندم ...

تو می آیی !

همه جا تاریک است ...

من تو را میان تاریکی پیدا می کنم ...

چشمانم را می گشایم تو گم می شوی ...

کاش چشمانم همیشه بسته بود !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار فاصله ات درد می کشم
تمام رابطه ها بی تو سخت مجهول است
من این معادله را ساده می کنم با تو !
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
مني كه احساسم را
از روي زندگي
اندازه نمي گيرم
تنها
در اين معركه
به سوي كه
و به سوي چه
مي بايست رو كنم؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تخيلت می نشينم
بی آنکه هيچ بدانم
اما باورت
شانه های مضطربم را
آرام می کند ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی خسته تر از همه ی پرستو های دنیا دلم کوچ میخواهد
بال هایم را چیدند
اما
هنوز هوای پریدن دارم!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمی تا قسمتی ابری
هوای قلب آدمها
هوای تازگی دارد
دل بارانی ام تنها
شکستن این پر وبالم پر پرواز آمالم
 
بالا