رمان کژال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

AsreJavan

عضو جدید
قسمت اول
« گاهی وقتها خیلی دلم می گیره ! نه اینکه مثلا پاییز باشه و بارون بیاد! یا اینکه مثلا عصر جمعه باشه و هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشته باشم !نه! هیچکدوم از اینا نیست!
من نه یه دختر رویایی هستم و نه یه دختر نازک نارنجی از اون موقعی که خودمو شناختم با مسئولیت بزرگ شدم !همیشه هم وظایفی رو انجام دادم که دخترای خیلی برگتر از خودم اصلا نمی دونستن چیه!
وقتی دوازده سالم بود ، مادرم در اثر سرطان فوت کرد و مسئولیت خونه افتاد گردن من! باید غذا می پختم و خونه رو نظافت میکردم و کم بیش هم خرید به عهده من بود !هرچند که پدرم کمکم میکرد اما اون بالاخره مرد بود و هرچه قدرم که سعی میکرد نمیتوانست مثل یه زن مسئولیت خونه داری رو قبول کنه و انجام بده!
پدرم مرد خیلی خوبی بود اما متاسفانه بی فکر! یعنی اصلا فکر آینده نبود! درست برعکس عموم ! هرچقدر عموم پول جمع کن و حسابگر بود، پدرم دست به باد! البته نه اینکه پولهاشو در راه بد خرج کنه .اما من یادم نمی آد که هیچوقت پدرم یه پس انداز قابل قبول داشته باشه! همیشه خونه ما پر بود از شکلات و میوه و شیرینی و آجیل و چی و چی و چی ! رخت و لباس مونم همیشه خوب بود! مسافرت هر تابستون و عیدمونم هیچوقت ترک نشد! هفته ای یه بار شب شام بیرونم همینطور! برای همین هم پدرم هیچوقت نمی تونست پس انداز داشته باشه هرچند که کارش بد نبود و حقوق خوبی می گرفت اما بدون بازنشستگی!
شغل پدرم آزاد بود !تاجر و کاسب این چیزا نبود اما یه جوری خودشو به شغل آزاد وصل کرده بود! هیچ موقع هم از کارش برای من حرف نمی زد اما می دونستم که دلالی میکنه !شایدم همین پول دلالی بود که هیچوقت برامون برکت نکرد و نموند! همینطور که پدرم نموند!
تقریبا سه چهار سال بعد از فوت مادرم، یه روز بهم خبر دادن پدرم تو بازار سکته کرده و تا رسوندنش بیمارستان، دیگه دیر شده بوده ! بدبختی اینکه حتی برای مراسم کفن و دفن و ناهار و این چیزام اندوخته ای نداشتیم !
یعنی همیشه همینطور بود! هروقت که خرجی چیزی برامون پیش می اومد ، پدرم از عموم قرض میکرد و یه دنیا سرزنش رو اگه چه به حق هم بود به جونش می خرید!بعد از یه مدت هم قرضش رو ادا میکرد اما همیشه سرزنش های عموم بود! شاید تو دوران نوجوانی و جوونی بخاطر این رفتار عموم ازش ناراحت می شدم اما وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که تمام حرفاش حقیقت داشته!
در هر صورت پدرم اگر چه ولخرج بود اما خوب بود و بعد از مادرم، همه دنیا و امیدش من بودم! تا وقتی که سرکار بود که بود اما بعدش همیشه با دست پر و رویی خوش می اومد خونه و همراهش صدتا پاکت و کیسه نایلون و پرتقال و شادی و موز و خوشحالی و شکلات و دلخوشی و گوشت و خنده و شیرینی و امید و نون و مهربونی رو می آورد خونه!
پدرم هرچی که بود و هرچقدرم که عموم ازش ناراحت بود اما من دوستش داشتم چون همیشه بهم اعتماد به نفس می داد! برای همین هم تونستم تو دانشگاه سراسری ، رشته پزشکی قبول بشم!همه این اعتماد به نفس رو از پدرم داشتم ووقتی تو پونزده شونزده سالگی از دستش دادم، تبدیل به یه دختر وامونده و ذلیل نشدم و با استقامت زندگی رو ادامه دادم .چون از خودمون خونه نداشتیم ، بالاجبار بعد از فوت پدرم، عموم سرپرستی ام رو به عهده گرفت و با اونا زندگی کردم .عموم خیلی خوب بود البته غیر از مواقعی که از دست پدرم عصبانی می شد و از شجلوی من بد می گفت و همیشه هم آخرش گریه اش می گرفت!اونم پدرم را دوست داشت! خونه عمو اینا مال خودشون بود و با زن و پسرش ، یه زندگی منطقی رو پیش می بردن! تو خونه عموم اینا هر چیزی برنامه داشت!خوردن، خوابیدن، تلویزیون دیدن، درس خوندن، بیرون رفتن،.....خلاصه همه چی!درست بر خلاف خونه ما! برای همین هم اون چند سالی که با عموم اینا زندگی کردم خیلی چیزا به من یاد داد!
و حالا زمانی رسیده بود که برای گذروندن طرحم باید ازشون جدا می شدم و این جدایی باعث شده بود که فکر عموم مشغول بشه! نمی دونست باید چیکار کنه!از یه طرف من مجبور بودم که طرحم رو تو یه روستای دور بگذرونم و از یه طرف دلش راضی نمی شد که منو تنها ول کنه تو جایی نمیشناسه!کسی رو هم نداشت که دنبال من بفرسته که اونجا مواطبم باشه .می دیدمش که چقدر زجر می کشه و از یه طرف خوشحال! ناراحت برای اینکه بعد از چند سال زندگی باهاشون و ازشون محبت دیدن، باید برای مدتی ازشون جدا بشم و خوشحال بخاطر خسرو!
خسرو پسر عموم بود !از من یک سال بزرگتر بود! قیافه اش بد نبود یعنی می شد گفت که خوش قیافه و قد بلند و خوش تیپه اما از خلق و خوش خوشم نمی اومد! این پسر همیشه فکر میکرد که به من بدهکاره! نمی دونم چرا همیشه خودشو بخاطر مردن پدر و مادرم مسئول حس میکرد ! همیشه فکر میکدر باید به من محبت کنه !شاید بخاطر تلقینات عموم اینا بود و شاید هم بخاطر قلب مهربون خودش بود! اما ای کارش برای من درد آور شده بود !
خودش یه پسر مرتب و منظم و موفق بود!همیشه یا شاگرد اول یا شاگرد دوم!همیشه مسئول! همیشه مواظب! همیشه با ادب! منم زیاد از این اخلاقش خوشم نمی اومد!خسرو اینقدر منظم بود که اگه کسی وارد اتاقش می شد فکر میکرد هر روز یه خدمتکار اونجا رو به دقت نظافت می کنه!تمام رخت و لباسش همیشه اتو شده و تاکرده تو کمدش بود! کفشاش همیشه واکس خورده! کتاباش همیشه مرتب تو کتابخونه چیده شده! رختخوابش همیشه آنکادر شده!خودش همیشه آراسته ! هیچوقت هیچکاری یادش نمی رفت!هیچ وقت سر هیچ قرار دیر نمیکرد!
خسرو حتی جوراباشم اتو می زد!
گاهی وقتا انقدر از دستش لجم می گرفت که دلم میخواست برم تو اتاقش و همه چیز رو بهم بریزم! هر چند می دونستم که بمحض رسیدن در عرض چند دقیقه همه چی بر میگرده سرجاش!
تا اونجا که می تونست سعی میکرد که کمتر بخنده !شوخی کم میکرد! تا اون موقع هم یادم نمی اومد که حتی یه بار هم با من دعوا کرده باشه یا سرم داد زده باشه! حتی یه دفعه که تو دوران دبیرستان از یه درس نمره کم آورده بودم و خسرو باهام تقویتی کار میکرد، برای این که سربسرش بذارم، یه مسئله رو هی غلط حل کردم!شاید ده بار! هر چی بهم یاد می داد بازم من مخصوصا غلط حل میکردم! می دونین عکس العملش چی بود؟ فقط گفت:« وقتی ده بار یک چیزی رو یاد نگرفتی، باید حتما برای یازهمین بار امتحانش کنی!» یعنی در واقع منو از رو برد و با خجالت مسئله رو درست حل کردم!
زن عموم خیلی خانم بود و مثل مادر به من می رسید .در واقع تو خونه عموم اینا هیچ مشکلی نداشتم جز....!
این جز همون قول و قرار های اشتباه بود که همیشه بین پسر عمو و دختر عمو یا پسر دایی و دختر عمه یا هر جور دیگه اش رد و بدل می شد و وقتی اونا خیلی کوچیک هستن، بزرگتراشون برای همدیگه عقدشون میکردن!در واقع یه نوع عقد کردن بود حالا فقط لفظی! پدر و عموم یه همچین کاری کرده بودن و بقول خودشون ناف منو برای خسرو بریده بودن!شاید اگه این مسئله در میون نبود از خسرو خیلی هم خوشم می اومد.اما وجود چنین قول و قراری همیشه آزارم می داد!
دلم میخواست که با فکر راحت و آزادی، شوهرم رو خودم انتخاب میکردم اما حالا دیگه نمی شد! جدا از قول و قرار که می شد با کمی روشن بینی زیرش زد، خودمو مدیونشون می دونستم! اگر اونا نبودن توی پونزده شونزده سالگی نمی دونم چه بلایی سرم می اومد و یا چه آینده ای در انتظارم بود! بدون خونه و زندگی و پول!
در هر صورت زمانی رسیده بود که باید برای گذروندن طرحم به یه روستای خیلی دور.....و اون طرفا که خودم هنوز درست نمی دونستم کجاست می رفتم .
این مسئله خسرو رو هم ناراحت کرده بود! احساس میکردم که خیلی دلش میخواد در اینمورد باهام صحبت کنه اما خسرو خوددارتر از این حرفا بود! ایده هاش رو هم می دونستم چه جوریه! همیشه بطرف مقابلش اعتماد به نفس می داد!جوری با آدم برخورد میکرد که به آدم احساس بودن دست می داد!هر وقت که مثلا ازش راهنمایی می خواستم طوری عمل میکرد که دست آخر حس میکردم که خودم به اون نتیجه رسیدم و بهترین راه حل به فکر خودم رسیده! از این اخلاقش واقعا لذت می بردم! شاید اگر این قرار و عهد اجباری در میون نبود، خسرو کسی بود که من برای همسری انتخابش میکردم!
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم !یعنی اسمم رو بگم ! من پروازه هستم .معنی پروازه هم یعنی آتیشی که ایرانیان باستان تو شب عروسی، جلوی پای عروس روشن میکردن! یه معنی دیگه اش هم ورق طلاس اما معنی اصلیش همون آتیشه!اینم یه چیز دیگه از اخلاق پدرم بود! دوست داشت که از اسامی ایرانی برای دخترش استفاده کنه! در هر صورت من پروازه هستم!
اونروز که فهمیدم چه روستایی رو برای من در نظر گرفتن، همراه دوستم لیلا که قرار بود یه جا نزدیک کاشان طرحش رو بگذرونه، داشتیم برمی گشتیم طرف خونه ما .
لیلا صمیمی ترین دوستم بود .دختر خوشگلی نبود اما خیلی مهربون و بانمک! همیشه هم می گفت که دلش میخواد شبیه من باشه! حالا یا تعریف از خود حسابش می کنین یا نه اما من طبق گفته دوستام و به استناد رجوع خواستگارهای نسبتا زیاد و پلکیدن پسرای دانشکده دور و ورم، دختر قشنگی بودم! البته خودم این موضوع رو می دونستم و خیلی هم ازش لذت می برم اما همیشه وقتی کسی ازم تعریف میکرد ، با گفتن جملات چشم شما منو قشنگ می بینه و شما لطف دارید و این چیزا، اظهار فروتنی میکردم!
خلاصه اونروز داشتیم با لیلا قدم زنون می اومدیم طرف خونه ما و با همدیگه حرف می زدیم»
- پروازه !تو از اینکه تنهایی برای طرحت بری نمی ترسی؟!
- ترس برای چی؟
- خب بالاخره یه دختر! تنها! تو یه جای غریب!
- اونجاهایی که ماها رو می فرستن امنیت کامل برقراره!
- منم خیلی دلم میخواست مثل تو می تونستم تنها برم اما پدر و مادرم اجازه نمی دن! مادرم از یه هفته پیش داره بار سفر می بنده!
- من مجبورم تنها برم ! تو شانس آوردی که مادرت باهات می آد!
- ولی تنهایی یه مزه دیگه ای داره! هیجان انگیزه! رویایی یه!
- شایدم خطرناک!
- مگه نمی گی اونجاها امنیت داره!
- شوخی کردم
- بهم اونجا زنگ می زنی؟
- حتما .تو هم بهم زنگ بزن!
- مگه موبایل گرفتی؟!
- نه!خسرو موبایلش رو گذاشته برای من!
- خیلی هوات رو داره!
- بدبختی منم همینه
- چرا؟
- خیلی مدیونشم
- فکر کنم طرحت تموم بشه و عروسی راه افتاده
برگشتم نگاهش کردم که گفت:
- مگه خسرو چه عیب داره؟!
- مشکل سر اینه که خسرو هیچ عیبی نداره
- خب پس چی؟
- همین عیب نداشتن خودش یه نوع عیبه!
- داری بهانه گیری می کنی!
- نه! اصلا
- پس دیگه چی؟
- نداشتن حق انتخاب! من مجبورم خسرو رو انتخاب کنم! یعنی حق گزینش فقط از بین یه نفر! یعنی اجبار! شاید خسرو بین صدتا پسر تک باشه اما چون حق انتخاب ندارم پس می شه اجبار!تحمیل!
- در هر صورت خسرو یک شانسه که بهت رو کرده!مواظب باش از دستش ندی !
- بخاطر جبران زحماتشون هم که شده مجبورم همسریش رو قبول کنم
- خب! تو از اینجا می ری خونه؟
- آره
- فکر نکنم تا چند وقت بتونیم همدیگر رو ببینیم
- مرخصی که داریم
- من تا اونجا که بشه نمیخوام ازش استفاده کنم
- چرا؟
- باید به اونجا عادت کنم
- خوش بحالت! من دارم دق میکنم .فکرشم می کنم که باید از تهران برم، دیوونه می شم!
- سوگندی رو که خوردی یادت نره
- این سوگند هام دیگه آبکی شده! برو ببین اکثر دکترا، بساز بفروش شدن!
« رسیدیم به جایی که باید از همدیگه جدا می شدیم. یه لحظه هر دو ایستادیم و به همدیگه نگاه کردیم و بعد یه مرتبه پریدیم بغل هم! هر دومون زدیم زیر گریه و بعدش ازش خداحافظی کردم و تند راه افتادم طرف خونه! می دونستم لیلا هنوز همونجا ایستاده و داره منو نگاه می کنه اما تند راه می رفتم و حتی یه بارم برنگشتم نگاهش کنم! می ترسیدم دوباره گریه ام بگیره»

 

AsreJavan

عضو جدید
سر یه خیابون سوار تاکسی شدم و نیمساعت بعد رسیدم دم خونه و رفتم تو. زن عموم داشت یه چیزایی رو برام بسته بندی میکرد و می ذاشت تو یه ساک دستی .سبزی خشک و لوبیا و باقالی و نبات و برنج و این چیزا .ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاقم و چمدونم رو بستم .از دو سه شب قبلش همه چیزها رو جمع و جور کرده بودم . چیزایی رو که نمی خواستم ، داده بودم به دوستام و یا گذاشته بودم دم در و بقیه رو که همون لباسام و کتابام بود، همه رو جمع کرده بودم . شاید تمام وسایلم شده بود دوتا چمدون!
وقتی کارم تموم شد و برگشتم به اتاق نگاه کردم، دیگه هیچ اثری از یه دختر بیست و چهار پنج ساله توش نبود! شاید اگه خونه خودمون بود هزارتا چیز تو اتاقم جا می ذاشتم اما نمی دونم چرا احساس میکردم که باید مثل یه مستاجر اونجا رو تخلیه کنم! احساس میکردم باید این اتاق خالی خالی بشه که بعد از من بدنش به یه نفر دیگه!
شروع کردم به نظافت اتاق و یه ساعت بعد اونجا پاک پاک شد . بدون حتی یه یادگاری از من! اینطوری بهتر بود .به دلم افتاده بود که قرار نیست دیگه برگردم اینجا . حالا چرا، نمی دونم!
اونشب یه جو عجیب تو خونه حکمفرما بود! تقریبا هیچکس با هیچکس حرف نمی زد و فقط با کلمات یا جملات کوتاه مسائل مهم رو به همدیگه می گفتن. انتظارش رو نداشتم .بعد از هفت هشت سال، این مهمون ناخونده که ناچارا باید تحملش میکردن داشت از اون خونه می رفت . پس نباید کسی از این مسئله ناراحت باشه! شایدم داشتن ظاهر سازی میکردن .شایدم بهم عادت کرده بودن . خب بالاخره ، آدم بعد از اینهمه سال به هر چیزی عادت می کنه! ولی می دونستم که ناراحتی شون همون شب یا حداکثر فردا شبه ! بعدش دیگه هموشون یه نفس راحت می کشن!
البته تو دلم از همه شون ممنون بودم! ممنون و مدیون ! تحمل یه نفر اضافه برای اینهمه سال خیلی سخته! مخصوصا برای زن عموم ! خودمو می ذاشتم جای اون .یه مرتبه یه دختر بزرگ رو بیارن دم خونه آدم و بگن از این به بعد شما دوتا بچه دارین.
بیچاره حتی یه بارم اعتراض نکرد .حتی چهره اش هم هیچ اثری از ناراحتی ندیدم ! اگر مثلا عروس شون بودم خب باید تحملم میکردن اما.........! بالاخره فعلا که همه چیز تموم شده ! تا بعد خدا بزرگه ! نباید ذهنم رو به این چیزا مشغول میکردم !تو این مسئله نه من مقصر بودم و نه اونا !همون کلمه مهمون ناخونده رو به اضافه کلمه ناچار که باهم جمع کنیم می شدم من!
در هر صورت اتاق پاک و تمیز و بدون یک یادگاری شد و بعد از خوردن یه شام تقریبا در سکوت و با یه شب بخیر ، رفتم تو اتاقم و بدون مرور خاطرات این چند سال، خوابیدم . روز قبلش رفته بودم ترمینال برای بلیت . هر روز یکی دوتا اتوبوس از اونجا حرکت میکرد و می رفت اون طرفا که باید از همونجا، حالا با هر وسیله خودمو به اون روستا می رسوندم .البته بلیت رو همون روز می دادن و منم گذاشته بودم که همون فردا که رسیدم ترمینال بلیت بگیرم و اگرم احیانا نبود با سواری می رفتم .
اونشب دروغ نگفته باشم یه چیز تو سرم بود! یه آرزو ! یه خواست! یه گله گی! یا هرچیز دیگه بشه اسمش رو گذاشت .هرچند که همه اش سعی میکردم که به اینم فکر نکنم اما نمی شد ! این یکی دیگه دست خودم نبود .
دلم میخواست پدر و مادرم بودن! دلم میخواست شاهد موفقیتم بودن! دلم میخواست این مادرم بود که چمدونم رو می بست و حاضر میکرد و خودشم آماده می شد برای اینکه با من بیاد به اون روستا که تنها نباشم! مثل لیلا! مثل صدتا ، هزار تا دختر دیگه!

*************************

« ساعت شیش صبح بود که بیدار شدم و همونجا لباسمو پوشیدم و از اتاق دویدم بیرون .زن عموم صبحونه رو آماده کرده بود و همه هم بیدار بودن .حتما برای خداحافظی .برام جالب بود .یه احترام! یا نشون دادن اینکه برام ارزش قائلن !
بعد از خوردن صبحونه ، می دونستم که حتما عموم منو تا ترمینال می رسونه .برای همین رفتم پیش زن عموم و تا خواست که بغلم کنه، زود دستش رو ماچ کردم !جا خورد و تند دستش رو کشید که گفتم :
- زن عمو! بخاطر همه چی ممنونم! می دونم براتون سخت بود اما منم بی گناه بودم!بازم ممنون!
« بغلم کرد شاید مثل یه مادر و گریه کرد .بازم مثل یه مادر ! و یه جمله! اتاقت رو همیشه برات نگه می دارم » و شاید این جمله هم یه پیام قشنگ با خصوصیت عواطف ایرانی بود! یه پیام زیبا مثل پیام یه مادر!
وقتی داشتم دوتا چمدونم رو از تو اتاق می آوردم بیورن، خسرو مثل همیشه آروم اومد جلو و بدون سوال و حرف یا پرسیدن اینکه ازش کمک میخوام یا نه، چمدونها رو از دستم گرفت و برد گذاشت صندوق عقب ماشین !بازم از دستش حرص میخوردم.
حالا وقتش بود که از اون خونه جدا شم! از دیوارش! از سقفش ! از اتاقاش، از فضاش و از همه چیش، خلاصه از هفت هشت سال زندگی ، با یه نگاه به همه جا.
وقتی رفتم تو حیاط و ماشین رو خسرو از خونه برد بیرون، تازه متوجه شدم که قراره خسروم ام باهامون بیاد .برام فرقی نداشت .رفتم عقب ماشین نشستم و حرکت کردیم .از پشت داشتم نگاهش میکردم .چهار شونه بود و خوش اندام .موهای قهوه ای سیر که همه شون رو می زد بالا . همیشه هم وقتی به این صورت تو ماشین می نشستیم ، قبلش ازم عذرخواهی میکرد.
یه خرد بعد متوجه شدم که انگار قرار نیست بریم ترمینال! وقتی از عموم پرسیدم ، فهمیدم که میخوان خودشون منو تا اون روستا برسونن! مونده بودم چی بگم . راستش تو اون لحظه خوشحال بودم!
آخه واقعا سخت بود که یه دختر جوون تنهایی بره به یه همچین جایی! برای شاید آخرین بارم، وظایف و مسئولیت هاشونو به نحو عالی انجام دادن . شروع کردم به اصرار که خودم برم اما عموم فقط با یه حرکت دست بهم فهموند که اصرار بی فایده س! خسرو که هیچ، همونجور پشت فرمون نشسته بود و بدون حرف رانندگی میکرد! می دونستم بقیه حرفام بی اثره و اونا این تصمیم رو از قبل گرفتن! پس ساکت شدم .
راه طولانی بود و خسته کننده .جالب این که هیچکدوم یه کلمه حرف نمی زدیم و فقط صدای رادیوی ماشین بود با پارازیت هاش! حالا چه جوری این راه رو تحمل کردم، بماند ! هرچند که اون بیچاره هام همین حال رو داشتن .مخصوصا خسرو که رانندگی میکرد .
یه خرده از ظهر گذشته بود که جلو یه رستوران ایستادیم و ناهار خوردیم و دوباره حرکت کردیم .دیگه از اون به بعدش رو تا ساعت شیش بعدازظهر نفهمیدم! نمی دونم چطور خوابم برد !اونم چه خوابی! اصلا نمی تونستم چشمامو باز کنم .فقط یه موقع متوجه شدم که عموم صدام می کنه ! زود پریدم و با حالت اضطراب پرسیدم:
- کجاییم؟
- آروم باش عمو! رسیدیم!
تند از ماشین پیاده شدم .هوا تاریک شده بود .تو یه جایی مثل میدون ده بودیم . همه اهالی ده جمع شده بودن اونجا! اولش یه آن فکر کردم که اومدن استقبال من اما بعدا فهمیدم که موضوع چیز دیگه س.گویا مشغول انجام یه مراسمی بودن!
برام خیلی جالب بود . یعنی جالب و عجیب بود! یه عده پسر جوون با تفنگ رو اسب بودن و از اینطرف میدون می تاختن اونطرف! همونجور که سوار اسب بودن، گاه گداری ام تیراندازی میکردن! البته نه به طرف کسی .هوایی تیراندازی میکردن و یه چیزی مثل مشعل هم تو دستشون! وسط میدون هم یه جائی به ارتفاع دو سه متر علف ریخته بودن و کمی اونطرف ترش یه چیزی مثل یه کلبه با چوب درست کرده بود .دور میدون هم پر بود از اهالی ده! حدودا شصت هفتاد نفری می شدن . درست وسط میدونم یه جا یه چیزی شبیه یه مبل قشنگ و بزرگ گذاشته بودن و یه زن روش نشسته بود که تا چشمش به ماها افتاد یه چیزی به یه مرد پیر گفت که اونم یه نگاه به ما کرد و اومد طرفمون و وقتی رسید ، سلام کرد و ازمون پرسید که کی هستیم .عموم گفت که من پزشکم و اون آقا که فهمیدم کداخداس. خیلی بهمون احترام گذاشت و ازمون خواست که دنبالش بریم .
همونجور که اون جلو می رفت و ماهام دنبالش، داشتم اون مراسم رو نگاه میکردم! برام خیلی ماجرا جالب شده بود اما با اشاره عموم دوباره حرکت کردیم .
کدخدا منتظرمون بود . با اینکه خیلی دلم میخواست همونجا بمونم و بقیه این مراسم رو ببینم اما مجبوری دنبال کدخدا رفتم . خسرو هم همینطور! اونم انگار بدش نمی اومد همونجا بایسته و اون مراسم رو تماشا کنه!
 

AsreJavan

عضو جدید
از میدون ده رد شدیم و رفتیم تو یه کوچه باریک .همه جا تاریک تاریک بود طوری که بسختی جلوی پامون رو می دیدیم، یه جا نزدیک بود بخورم زمین که خسرو زود بازوم رو گرفت ! کدخدام متوجه شد و با یه لهجه مخصوص و قشنگ گفت:
- ببخشید مهمونا! حواسم نبود فانوس ور دارم نه اینکه خودمون آشنای اینجاییم و چشم بسته راه ها رو می ریم! فکر می کنیم همه هم همینطورن! الان می رسیم. یه خونه خونه خرابه همین جا هس که قابل شما رو نداره ! امشب رو قدم رو چشم ما بذارین!
عموم ازش تشکر کرد و یه خرد بعد رسیدیم .یه خونه دو طبقه بود .البته یه خونه روستایی دو طبقه، از گِل و خشت و تیر چوبی ! هنوز اصالت ده و روستا حفظ شده بود! هوای بوی سبزه و چوب جنگل می داد!× یه بوی آشنا ! یه عطر آشنا!
سرمو بلند کردم و آسمون رو نگاه کردم . پر بود از ستاره ، انقدرم به زمین نزدیک بود که انگار اگر دستم رو دراز می کردم میخورد بهشون . تو اون تاریکی مثل شمع، روشن خاموش می شدن و انقدر تصویر قشنگی ساخته بودن که دلم نمی اومد سرمو بیارم پایین!
کدخدا از چند تا پله سنگی رفت بالا و یه در چوبی رو هول داد و رفت تو . ماهام آروم دنبالش رفتیم اما جلوی در، عموم یه خرده معطل کرد که کدخدا وقت داشته باشه اهالی خونه رو خبر کنه اما کدخدا از تو صدامون زد و گفت:
- قدم بذاریم رو چشمم! ملاحظه نکنین!هیچ کس خونه نیس ! بفرمایین!
(( بعدش خودش با یه فانوس اومد جلو در و دوباره تعارف کرد .ماهام رفتیم تو و کدخدا در رو پشت سرمون بست و خودش جلو جلو راه افتاد و از چند تا پله رفت بالا و ماهام پشت سرش رفتیم .
طبقه بالا خونه ، یه اتاق بیست متری بود که دوتا فرش دوازده متری خرسک توش پهن بود و کناره هاش رو خوابونده بودن به دیوار .یه نفس عمیقی کشیدم و بوی پشم گوسفند می اومد! دور تا دور اتاقم رو زمین پتو پهن شده بود و چند تام پشتی رو به دیوار تکیه داده بودن! در واقع طبقه بالا فقط همین یه اتاق بود با یه در پهن و عریض ! کدخدا زود گیوه ها شو در آورد رفت تو و به ما فهموند که یعنی ماهام باید کفشهامونو در بیاریم .
اول عموم و بعد من و بعدش خسرو کفشامونو در آوردیم و رفتیم تو که خودش رفت طاقچه و از جیبش یه کبریت در آورد و یه چراغ نفتی رو روشن کرد و همونجور که حبابش رو می ذاشت سر جاش گفت :
- روم سیاه!تا مراسم تموم نشه نباید چراغ روشن کنیم!
بعدش همچین خندید که تمام دندونهای زرد و سیاه شده اش از دود سیگار معلوم شد و گفت :
- هرچند که اگه مراسمم نباشه هفته ای دو سه روز برق نیس!
بعد تعارفمون کرد بشینیم و خودش از اتاق رفت بیرون و گیوه هاش رو پوشید و از پله ها رفت پایین . نور فانوس سایه اش رو انداخت به دیوار که هرچی از پله ها پایین تر می رفت ، سایه ش درازتر می شد و خیلی ترسنام !
همونجور که ایستادم بودم از پنجره بیرون رو نگاه کردم. همه خونه ها تاریک تاریک بود و خالی! مثل شهر ارواح ! انگار همه مردم ده رفته بودن برای اون مراسم ! حتما چیز مهمی بود با اینکه از زور بیکاری و نداشتن سرگرمی ، اینجور مراسم براشون بهترین تفریح و سرگرمی بود.
گرفتم یه جا نشستم که یه خرد بازم سایه کدخدا افتاد به دیوار پله ها و بعدش کوتاه و کوتاه تر شد و کله کدخدا معلوم !تو دستش یه کوزه بود و چندتا کاسه ، بازم جلو اتاق گیوه هاش رو در آورد و وارد شد و گفت :
- باید ببخشین ضعیفه تو میدونه و منم بلد نیستم پذیرایی کنم . علی الحساب گلوتونو تازه کنین تا اونم برگرده .
کوزه رو با کاسه ها گذاشت جلوی ما و خودشم نشست یه گوشه .عموم ازش تشکر کرد اما هیچکدوم دست به کوزه نبردیم که خودش دو لا شد و کوزه رو برداشت برش گردوند تو یه کاسه و یه مایع سفید رنگ کاسه رو پر کرد که خندید و گفت :
- شیره ! شیر تازه . فکر نکنم تو شهر یه همچین چیزی گیر بیاد
بعد دوباره خندید و دو تا کاسه دیگه رو هم پر کرد و هل داد جلو ما و گفت :
- نوش جان کنین! بی تعارف .
عموم و خسرو دوباره تشکر کردن و برداشتن اما من هنوز دو دل بودم .راستش خیلی می ترسیدم .همه ش چشمم به اینور و اونور بود که نکنه تو اون اتاق نیمه تاریک، یه مرتبه عقربی ، رطیلی چیزی یه جامو نیش بزنه !داشتم زیر چشمی بغلم رو نگاه میکردم که یه مرتبه متوجه شدم دست کدخدا با یه کاسه اومد جلو صورتم ! یه دفعه سرم رو کشیدم عقب که کدخدا از همون خنده ها کرد و گفت :
- بفرما خانم دکتر !نوش جان کنین ! خیلی خوشمزه س آ.
مجبوری کاسه رو از دستش گرفتم .یه لحظه مکث کردم اما یه آن به خودم گفتم منکه باید دو سال اینجا باشم و از این چیزا بخورم .پس بذار از همین جا شروع کنم که هنوز نرسیده، کسی از دستم ناراحت نشه و بهش بَر نخوره .آخه زشت بود که دست میزبان رو رد کنی .کاسه رو گرفتم و یه تشکر آروم کردم و یه ذره ازش خوردم .خیلی خوشمزه بود .اصلا با اون شیری که تا حالا خورده بودم فرق داشت . دوباره کاسه رو بردم جلو دهنم و ایندفعه همه ش رو خوردم که کدخدا یه خنده دیگه بهم کرد و همونجور که برمی گشت سرجاش گفت :
- گوارا وجود
منم یه لبخند بهش زدم که عموم گفت :
- این چه مراسمیه ؟ شما کی هستین؟
کدخدا یه پاش رو جمع کرد تو سینه ش و گفت :
- من کدخدا ملکم . غلام شما .اینم یه رسم قدیمیه .هر سال تو اینشب یه آتیشی روشن می کنیم و مردم جمع می شن تو میدون .الان تموم می شه .
دوباره صدای تیر اومد. دوتا پشت سرهم ! بازم کدخدا خندید و گفت :
- الان تموم می شه
در هر صورت مجبور بودیم که صبر کنیم .صبر با نور کم و بوی پشم گوسفند و پای کدخدا ! خیلی رمانتیک بود .
- ببخشید ! دخترتونن خانم دکتر؟
- برادر زاده ! دختر برادرم ن!
- زنده باشن .گوشش صدا کنه آقای دکتر قبلی رو ! خیلی زحمت ما رو کشید .
انتاظر داشتم که بلافاصله بگه خدا بیامرز رو عقرب زد مرد چون از دور و ور و بالای سرم همه ش صدای خرت خرت می اومد! چشمم به در و دیوار بود و گوشم به حرفای کدخدا که دوباره خندید و گفت:
- خانم دکتر الان خوب دکتری بلدن ؟یعنی دکتر دکترن؟
- اگه دکتر نبودن که دولت نمی فرستادشون اینجا کدخدا!
- باید ببخشین! آخه ما تا حالا خانم دکتر ندیدیم. یعنی راستش ما تازه یه ساله که درمونگاه دار شدیم !اون یه سالم یه آقا دکتر اومده اینجا!
- نه! خیالتون راحت باشه! خانم دکتر کارش رو خوب بلده .
- البته ! صد البته!
- حالا درمونگاه کجا هس ؟
- همین نزدیکی ! فردا صبح به امید خدا ، بی حرف پیش نشونتون می دم ! راحت کنین ترو خدا، پاتونو دراز کنین.
صبر ما تا یه ساعت طول کشید ! یعنی تا مراسم تموم بشه و اهالی برگردن خونه و چراغا روشن بشه ، یه ساعتی طول کشید اما با تموم شدن مراسم و برگشتن زنِ کدخدا، خونه یه حال و هوای دیگه ای پیدا کرد ! چایی تازه دهم و نون تازه و سبزی و پنیر و یه سفر گلدار قشنگ و یه کاسه بزرگ کله جوش با کشک عالیِ دهات و چند تا تخم مرغ محلی که توی روغن حیوانی شکسته شده بود! مکمل همه اینها یه تنگ دوغ بی نظیر !
خلاصه یه ساعت بعد از شام، چند دست رختخواب کشیده شد طبقه بالا و من یه طرف و عموم و خسرو یه طرف دیگه، تا صبح راحت خوابیدیم !
اونجا که ما بودیم در واقع خونه اصلی کدخدا نبود!خونه اونطرف حیاط بود و اینجا رو برای پذیرایی از مهمونایی مثل ما درست کرده بودن که گاه و بیگاه و شب و نصفه شب وارد ده می شدن . در هر صورت که برای من عالی بود. مخصوصا خواب آخرش!
تو تهران معمولا ساعت 12 میخوابیدم اما اونشب ساعت حدود ده بود که رفتم تو رختخواب و بخاطر خستگی راه، تا چشامو بستم و خوابم برد و صبحم هنوز هوا گرگ و میش بود که با صدای خروس های ده از خواب بیدار شدم . یعنی چشمامو باز کردم اما درست نمی دونستم که کجا هستم! خنکی عالی هوا، بوی خوبی که از پنجره می زد تو ، صدای قشنگ خروس ها، همه و همه یه حال و هوای عجیبی تو آدم ایجاد میکرد!
با بیدار شدن ماها ، سر وکله کدخدام با چند تا یاالله پیدا شد و پشت سرش سفره گلدار دیشبی و یه صبحونه عالی محلی با چایی و نون تازه و پنیر و سرشیر و عسل . می دونستم که اگه اینطوری پیش بره، روزی یک کیلو اضافه وزن پیدا می کنم! خلاصه بعد از صبحونه ، با کدخدا راه افتادیم طرف درمونگاه و همونجور که از تو کوچه پس کوچه های خاکی اما با صفای ده رَد می شدیم ، اهالی، یعنی بیشتر زن ها و دخترها ده از لای در نگاه مون میکردن! بعضی هاشون که جسورتر بودن ، از تو خونه می اومدن بیرون و با تعجب چشم می دوختن به من! شاید براشون جالب بود که یه زن و یا دختر رو دیدن که از مَرد و شوهر خودش باسوادتره!
همونجور که از کنار دیوار باغ ها رد می شدیم و از بوی بوی شکوفه ها و گلها گیج بودم، متوجه شدم که کم کم پسرهای ده هم دنبالمون راه افتادن! فرق اینا با زن ها و دخترهاشون این بود که شجاع تر بودن و می اومدن جلو و سلام می کردن و بعدش با یه فاصله، پشت سرمون راه می افتادن!
یه خرده بعد رسیدیم به یه محوطه باز که درمانگاه اونجا بود .یه ساختمون آجری نو ساز با یه حیاط نسبتا بزرگ و یه تابلو جلوی در که به همه نشون می داد که اینجا درمانگاهه و یه جای دولتی و تحت حمایت دولت که ناخودآگاه ترس و در نتیجه احترام رو تو مردم ایجاد میکرد!
کلید پیش کدخدا بود و در رو باز کرد و خودش رفت کنار و منتظر شد تا من بر تو .منم صبر کردم تا اول عموم بره تو و بعدش من و خسرو و آخر از همه کدخدا. پسرای ده هم که کم کم مردهاشونم باهاشون قاطی شده بودن، همون جلوی در حیاط ایستادن .
داخل ساختمون بد نبود .دوتا اتاق با یه دستشویی که قسمت درمانگاه رو تشکیل می داد و پشتش یه ساختمون مجزا، اونم با یه اتاق و یه دستشویی و یه سالن کمی بزرگتر از اتاق و حمام و آشپزخونه .همه تمیز و تازه رنگ شده .فقط کف اتاق و سالن موزاییک بود .عموم به خسرو گفت که بره ماشین رو بیاره و خسرو هم از خونه رفت بیرون که دیدم چند نفر دارن یه چیزایی رو می آرن تو! برگشتم طرف کدخدا که بازم مثل دیشب خندید و گفت :
- دارن واسه تون قالی می آرن . هفته پیش دادم همه شون رو تمیز تمیز شستن و سینه آفتاب پهن شون کردن!
- دست شما درد نکنه اما خودمون آورده بودیم!
- اختیار دارین !خانم دکتر مهمون ما هستن ! ناسلامتی اومدن کمک ما !ما چه آدمایی باشیم که حق نون و نمک رو بجا نیاریم؟
بعد به اون چند نفر اشاره کرد که فرش ها رو بیارن تو که یه مرتبه چندتا پسر دیگه هم به هوا کمک کردن دوئیدن جلو و همون دم در خونه کفشاشونو یعنی گیوه ها شون رو در آوردن و سر فرش ها رو گرفتن و آوردن تو و در عرض چند ثانیه ، سالن و اتاق خواب فرش شد! بعدش همه شون همونجور ایستاده بودن و به من نگاه میکردن که با اشاره کدخدا ، مجبوری از خونه رفتن بیرون .یه خرده بعدم خسرو از اونطرف که راه ماشین رو بود ، با ماشین رسید و چمدونهامو از تو صندوق عقب در آورد و آورد تو خونه .
تقریبا همه چیر آماده بود .کدخدام رفت که برام رختخواب بیاره . منم دوباره شروع کردم خونه رو سرکشی کردن .تو آشپزخونه ش یه سکو بود که یه چراغ فتیله ای نفتی ، احتمالا برای آشپزی و چند تا کابینت فلزی و یه میز کوچیک با دوتا صندلی بود. یه یخچال هفت فوت هم یه گوشه ش بود .حمام همه کاشی .یه گوشه سالن هم یه بخاری نفتی . پرده هام همه شسته شده . خلاصه تقریبا همه وسایل رو برای یه زندگی ساده داشت .کمی بعد دوباره کدخدا اومد و ایندفعه م با چند نفر کمک! یه بخاری نفتی دستی و یه تلویزیون 14 اینچ و رختخواب و یه تخت و چند تا مبل راحتی و میز و یه خرده خرت و پرت دیگه . وقتی همه رو گذاشتن تو حیاط کدخدا گفت :

 

AsreJavan

عضو جدید
- اینا رو برده بودیم خونه که گم و گور نشن .خانم دکتر هر چیز دیگه هم که لازم دارن بگن تا براشون بیاریم .
ازش تشکر کردم که یه خرده این پا اون پا کرد و بعدش رفت و همه رو هم با خودش برد .موندیم من و عموم و خسرو که هر دو ناراحت ایستاده بودن و یه لحظه به من و یه لحظه به خونه نگاه میکردن . کمی که گذشت عموم گفت :
- خب عمو جون انگار همه چی جور شد!
- خیلی ممنون عموجون که زحمت کشیدین این همه راه رو اومدین
- این حرفا چیه؟
بعد دوباره یه نگاه به دور و برش کرد و گفت:
- بهتر نبود جای پزشکی، مهندسی می خوندی؟!
بهش خندیدم که گفت :
- حالا باید یه دلم اونجا باشه و یه دلم اینجا!
این رو گفت و یه مرتبه منو بغل کرد و سرم رو بوسید و تند رفت طرف ماشین و همونجور که می رفت خسرو رو صدا کرد. خسروام یه قدم اومد جلوی من و یه نگاه بهم کرد و گفت :
- اگه کاری داشتی فقط یه تلفن بزن خونه .سریع خودمو می رسونم
بعد دستش رو آورد جلو که باهاش دست دادم و همونجور که دستم رو تو دستش نگه داشته بود گفت:
- می دونم قوی تر از اینها هستی که تنهایی بخواد ناراحتت کنه ! هرچند با اینهمه آدمی که من دیدم تنها نمی مونی ! هر کمکی که به این مردم بکنی یادشون نمی ره و قدر می دونن!
بعدش دستم رو ول کرد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت طرف ماشین و سوار شد .منم دنبالشون رفتم .وقتی که ماشین رو روشن کرد دیدم که اشک تو چشمای عموم پر شد! دل خودم گرفت اما چاره نبود . لحظه آخر عموم گفت:
- کاشکی نمی ذاشتم پزشکی بخونی!
و با یک نگاه غمگین ِ خسرو، ماشین حرکت کرد و رفت! حرف عموم بوی عشق و دلتنگی می داد ! دلتنگی برای من!
با همین فکر و یه احساس خوب برگشتم تو خونه .یه ساعت طول کشید تا سه تا دونه مبل راحتی و میز و تختخواب و بقیه چیزها رو یکی یکی بردم تو و با سلیقه چیدم .البته یه چیزایی کم داشتم که با خودم گفتم می رم شهر و تهیه می کنم اما رو هم رفته خونه سر و سامون گرفت! مهم این بود که یه مهمون با محبت پذیرفته بشه
از خونه اومدم بثیرون و رفتم تو حیاط .واقعا قشنگ بود .هم حیاط اینطرف و هم حیاط اونطرف !چندتا درخت قشنگ ، باغچه تازه سبز شده .گلهای بنفشه .درخت مو که تقریبا نصف دیوارها رو با برگهای کوچیک و خوش رنگش پوشونده بود !خلاصه حیاط خیلی باصفایی داشت .یعنی تمام ده همینطور بود . قشنگ و سبز و خرم .برگشتم تو خونه و رفتم سر آبگرمکن یکی قبلا توش رو پر از نفت کرده بود .منم روشنش کردم و نیم ساعت بعد آب گرم شد .در خونه رو قفل کردم و رفتم حمام .خستگی از تنم اومد بیرون. روحیه ام یه جور دیگه شده بود !لباسامو پوشیدم که دیدم یکی در می زنه.کدخدا بود با یه عالمه خجالت و عذرخواهی! روپوشم رو پوشیدم و روسری ام رو سرم کردم و در رو باز کردم که بازم سیل کلمات پوزش سرازیر شد و بعدش گفت:
- شما رو خان بانو دعوت گرفته!
- خان بانو کیه کدخدا؟
- خان بانو، خان بانوئه دیگه
- یعنی چی؟!
- زمینای زراعتی مال خان بانوئه
- یعنی خان این ده؟ یعنی هنوز شما خان دارین ؟
- خان بانو داریم! هم زمینای زراعتی این ده و هم دوتا ده بغلی مال خان بانوئه ! شما رو امروز ناهار وعده گرفته!
- خونه شون کجا هست؟
- قلعه! همون قلعه اون بالا ، از اینجا معلوم نیس !پشت باغ های اونطرفی یه!
- خان بانو تو قلعه زندگی می کنن؟
- ها! قلعه اربابی ، نزدیک ظهر می آم دنبالتون
- حالا باید ببینم می تونم بیام یا نه
- نه نه !حتما باید برین!
انگار این دعوت یه اجبارم همراهش داشت برای همین هم سرم رو تکون دادم و کداخدام خداحافظی کرد و رفت! باور نمیکردم که هنوز خان و خان بازی جایی باشه !حتما این خان بانوام یه نماد از روزگار گذشته بود!راستش بَدم نمی اومد برم و اون قلعه ای رو که کدخدا می گفت ببینم !حداقل یه بازدید از آثار تاریخی بود!
سرم رو خشک کردم و لباسامو عوض کردم و آماده شدم تا کدخدا بیاد .دیگه نزدیک ظهر بود و نمی رسیدم که یه سرکشی به درمانگاه بکنم و موکولش کردم به عصر .احتمالم نمی دادم که فعلا کسی تو ده مریض بشه .تازه باید می دیدم که چه داروهایی تو قفسه های درمانگاه هست!
تو همین فکرا بودم که از بیرون، اول صدای سرفه و بعد یا الله یا الله کدخدا رو شنیدم .منتظر نشدم که در بزنه و خودم در رو باز کردم و رفتم بیرون که کدخدا سلام کرد و گفت :
- حاضر شدین؟
- آماده ام!
- اسب سواری بلدین ؟
- برای چی؟!
- خب براتون اسب فرستادن!
بعد با دستش جلوی در رونشون داد که دیدم دوتا اسب ، یکی سیاه و یکی م قهوه ای جلوی در بسته شدن به نرده ها! یه خرده بهشون نگاه کردم که کدخدا گفت:
- اگرم یاد ندارین عیبی نداره!خان بانو گفتن براتون کالسکه می فرستن.
دوباره یه نگاه به اسب ها کردم .او قهوه ایه ، هم یه زین ساده روش بود و هم مشخص بود که از نژاد خوبی نیست اما اون یکی علاوه بر قد و قامت قشنگش ، روش یه زین با میخ های درشت و قشنگ داشت و کناره هاش همه تزیین شده بود که احتمالا با نقهر روش کار کرده بودن!یال گردنش رو هم بافته بودن ، هرچند که از نژاد اسب سررشته نداشتم اما شنیده بودم که اسب های اصیل همیشه دم شون رو بالای می گیرن که این یکی هم همینطور بود ! یه مرتبه هوس کردم که سوارش بشم ! برای همین به کدخدا گفتم:
- نه ، لازم نیست. همین خوبه سوارش که شدم کم کم یاد می گیرم
بعد راه افتادم طرفش و کدخدا دنبالم اومد و تا رسیدم نزدیکش انگار فهمید چه خیالی دارم برای همین هم دو قدم رفت عقب و شیهه کشید !
خیلی ترسیدم اما به روم نیاوردم که کداخدا گفت:
- بی پیر اسبه ها! سه چهار تومن قیمت شه!
- سه چهار چی؟
- میلیون ! سه چهار میلیون !
- سه چهار میلیون تومن قیمت این اسبه؟
- پس چی خانم دکتر .از آدم بیشتر سرش می شه ! اگه من اینجا نباشم نمی تونین تا دو قدمی ش برین جلو
برگشتم یه نگاه دیگه بهش کردم ! راست می گفت !واقعا قشنگ بود . همچین سرش رو با افتخار و غرور گرفته بود بالا که انگار براش ننگ بود یکی مثل من نزدیکش بره چه برسه به اینکه اجازه بده سوارش بشم !
راستش هر لحظه ممکن بود که رو دو تا پاش بلند بشه و با دستاش بزنه تو سرم! برای همین جلوتر نرفتم که کدخدا گفت:
- های خوشگل خانم ! عروسک ! خانم دکترمون رو اذیت نکنی ها! خان بانو عصبانی می شه!
بعد رفت جلو و یه خرده نازش کرد و گفت:
- اسمش عروسکه! بفرمایین سوار بشین ! دیگه شیطونی نمی کنه ،
- از کجا می دونی کدخدا؟
- باهاش حرف زدم دیگه ! همین الان
- یعنی با همین چند جمله رام شد؟

- رام بود ، رام هس ، از آدم بیشتر می فهمه .خان بانو خیلی بهتون احترام گذاشته که عروسک رو براتون فرستاده ! بفرمایین جلو
آروم رفتم جلو که دیدم با اینکه افسارش آزاده اما هیچ حرکتی نمی کنه ! پامو گذاشتم تو رکاب و لبه زین رو گرفتم و سوارش شدم اما دل تو دلم نبود، هر آن منتظر بودم که یه حرکت بکنه و منو بندازه زمین اما از جاش تکون نخورد که کدخدا گفت:
- دهنه رو هر طرف بدین می ره اون ور . یه خرده که بکشین میخکوب می شه اما کم بکشین آ، دهنش زخم می شه، با پشت پاتونم به کوچیک بزنین زیر شیکمش ، راه می افته ، خودش جاده رو بلده ، ولش کنین رفته .
بعد خودشم سوار اون یکی اسب شد و آروم حرکت کرد. منم با پشت پام یه فشار کوچیک به شکم عروسک آوردم و دهنه ش رو آزاد کردم که دنبال اسب کدخدا راه افتاد . از اون بالا ارتفاع زیادتر بنظرم می اومد هرچند که یه چیزی حدود دو متر ارتفاع خود عروسک بود ! کوچه اول و دوم رو آروم رفتیم .ترسم کم کم داشت می ریخت که کدخدا تنش کرد و اسبش به حالت یورتمه در اومد و عرسک هم دنبالش ! دوباره ترسریدم اما یه خرده بعد عادت کردم که یه مرتبه عروسک رفت بغل اسب کدخدا و خواست ازش رد بشه ! اومدم دهنه ش رو بکشم که کدخدا گفت:
- ولش کنین خانم دکتر، عادت نداره عقب بمونه .این باید حتما جلو بره
فکر نمیکردم که این مسایل تو اسب هام باشه .حسادت و حس برتری! واقعا عجیب بود .کدخدا راست می گفت وقتی عروسک از اسب کدخدا زد جلو، آرومتر شد و به همون حالت یورتمه رفت .کم کم داشت خوشم می اومد ! یه حس خوبی بهم دست داده بود! از کنار دیوار باغها رد می شدیم و می تونستم توش رو ببینم ! همه سبز و پر درخت ! بوی شکوفه درختها همه جا رو پر کرده بود، عروسک همچین می رفت که فکر میکردم دارم پرواز می کنم . همونجور که از باغها رد می شدیم ، رسیدیم نزدیک میدون ده! با صدای پای اسب، یکی یکی در خونه ها باز می شد و اهالی از توشون می اومدن بیرون!زن و مرد و دختر و پسر و بچه ها .همه ساکت فقط منو نگاه میکردن . منم راست و محکم نشسته بودم رو عروسک و انگار که چندین ساله اسب سوارم .عروسک هم همچین باوقار یورتمه می رفت مثل اینکه داره یه فاتح رو از وسط شهر شکست خورده رد می کنه
از میدون ده رد شدیم و چند تا کوچه و باغ دیگه رو پشت سر گذاشتیم و رسیدیم بیرون ده که کدخدا با دستش بالای یه تپه نسبتا بلند رو نشون داد . سرمو کمی برگردوندم که دیدم راستی راستی یه قلعه اون بالاست .یه قلعه خیلی بزرگ و قشنگ ! هم آثار باستانی بود و هم محکم و قابل سکونت .دیواری بلند که چهار تا برج کوچیک چهار طرفش بود .باورم نمی شد که یه همچین چیزی وجود داشته باشه .تا اونجا که از این فاصله می تونستم ببینم ، از یه نوع سنگ سیاه ساخته شده بود و همه جاش ، چه بیرون چه داخلش پر بود از درخت!
اونجایی که ما داشتیم می رفتیم ، خاکی بود و هر دو طرفش مزرعه گندم اما کمی که رفتیم جلو و رسیدیم به دامنه تپه ، همه جا سبز بود و روی زمین یه چیزی مثل چمن !
دیگه از اونجا به بعد وقتی حرکت میکردیم خاک از روی زمین بلند نمی شد! انگار عروسک هم از اینکه زیر پاش جای خاک ، چمنه ، خوشش اومده بود و هی سرش رو بالا و پایین می برد ، شاید هم چون نزدیک خونه ش رسیده بود اینکار رو میکرد . بقدری حرکاتش قشنگ بود که کدخدا شروع کرد به خندیدن و گفت:
- بی پیر بازیش گرفته

 

AsreJavan

عضو جدید
راه کمی سربالایی شد و کم کم از دور صدای آب می اومد . مثل صدای یه رودخونه
- کدخدا صدای چیه؟
- رودخونه! یه رودخونه خوب از بغل قلعه رد می شه و می ره
- می آد تو ده؟
- نه، از همین جا می ره بغل گندم کاریا
- کدخدا اسم خان بانو چیه؟
- همون خان بانو
- راستی راستی همه این جاها مال خان بانوئه؟
- اینجاها و دوتا آبادی دیگه
برام دیگه واقعا جالب شده بود ، جالب و عجیب! همونجور که از تپه می رفتیم بالا ، قلعه رو نگاه میکردم ، یه جور خاصی بود ، یه جور رمز و راز توش بود . ساکت و متین اون بالا نشسته بود .اکثر دیوارهاش زیر پیچک ها پنهان شده بود و همین هم یه صلابت عجیب بهش می داد!
کم کم نزدیکش شدیم .بالای تپه، پشت قلعه یه دشت خیلی بزرگ و سرسبز بود که یه قسمت پر بود از گلهایی که از دور شبیه لاله بودن و یه قسمت دیگه انگار گندم زار بود و بقیه ش چمن ! یعنی یه نوع گیاه شبیه چمن .ولی همینجوری که نگاه میکردی همه جا سبز و خرم بود .بعد از یه مسافت خیلی زیادم جنگل شروع می شد که درختاش از این فاصله خیلی کوچیک بنظر می اومد .
دیگه خیلی با قلعه نزدیک شده بودیم بطوریکه دو نفری رو که جلوی در بزرگش با دوتا تفنگ رو شونه هاشون ایستاده بودن کاملا می تونستم تشخیص بدم .ماجرا انگار واقعی واقعی بود .اینجا یه ده خیلی سرسبز بود با یه خانِ مالک .درست مثل قدیم .هیچ شوخی ای هم در کار نبود و اینطور که بنظر می اومد خان بانو خیلی هم با شکوه و جلال اونجا زندگی میکرد .
تقریبا رسیده بودیم که کدخدا آروم گفت :
- تفنگچیان همه شون خان بانو رو دوست دارن و براش جون می دن .هر کدوم یه جور مدیون شن، همه مون مدیون شیم . اما زنه ها ، شیر زن از صدتا مرد مردتره
تفنگچی ها وقتی ماها رو دیدن، در قلعه رو باز کردن و ماهام همونجور با اسب رفتیم تو قلعه .وقتی از کنارشون رد می شدم ، آروم سرشون رو برام به حالت سلام و احترام آوردن پایین که منم با سر جوابشون رو دادم و از در قلعه رد شدیم .
قلعه یه چیزی حدود شاید هفت هشت هزار متر زمین بود و جلوی در دوتا ساختمون قلعه حدودا دویست متر فاصله بود .دور تا دور درختای بزرگ گردو بود که با وزش باد یه حرکت آروم قشنگ داشتن . قسمت به قسمت هم باغچه های خیلی قشنگ بود با انواع و اقسام گل ها ! یه جام وسط محوطه قلعه درست جلوی ساختمون یه استخر خیلی خیلی بزرگ بود و دور تا دورش درخت که احتمالا همه درختای میوه بود. دو طرف اون راهی هم که داشتیم می رفتیم تا به ساختمون برسیم شمشادای خیلی بلند کاشته بودن ! معلوم بود که خان بانو خیلی به گل و گیاه و طبیعت علاقه داره چون هر درخت و بوته ای رو که اونجا می دیدم همه سرسبز . سرزنده بودن .
بالاخره رسیدیم جلوی ساختمون که ده پونزده تا پله میخورد و می رفت بالا تو یه تراس خیلی خیلی بزرگ! یعنی اینطوری بگم، درست مثل این فیلم های انگلیسی که مثلا یه قصر یه لرد رو نشون می دن. جلوی پله ها یه تفنگچی دیگه منتظر بود که تا رسیدیم جلوش یه سلام کرد و دهنه عروسک رو گرفت که من زود پیاده شدم و رفتم جلوش و گردنش رو ناز کردم که بازم انگار از روسر خوشی یه شیهه کشید و سرش رو چند بار بالا و پایین برد! خیلی ازش خوشم اومده بود!
کدخدام از اسبش پیاده شد و دهنه ش رو داد به اون تفنگچی و منتظر ایستاد تا من ناز و نوازش عروسک رو تموم کنم و بعدش دو تایی از پله ها رفتیم بالا و از تراس بزرگ رد شدیم و کدخدا یه در چوبی منبت کاری شده رو که ارتفاعش یه متر و نیم از قد من بلندتر بود باز کرد و اون من و بعدشم خودش رفتیم تو که چی دیدم؟!
 

AsreJavan

عضو جدید
هرچی بیرون قلعه حالت باستانی خودش رو حفظ کرده بود، داخل قلعه خودش رو با روز تطبیق داده بود! شیک و مدرن ! همین تضاد، یه همنشینی خیلی قشنگی به بیرون و توی قلعه ایجاد کرده بود !ورودی ساختمان یه سالن خیلی خیلی بزرگ بود که انتهاش دو ردیف پله داشت که طبقه پایین رو به طبقه بالا وصل میکرد ووسط این پله ها یه آسانسور خیلی قشنگ با در آهنی بود که به صورت نرده های قدیمی ساخته بودنش! کف همه جا سرامیک مشکی بود . از این سرامیک های بزرگ که همه م برق می زد.هرجا رو هم که نگاه میکرد پر بود از گلدونهای گلهای ریشه ای مثل برگ انجیری و کاج مطبق و چند نوع گیاه قشنگ دیگه که اسمش رو نمی دونستم .درست وسط سالن یه چیزی شبیه پاسیو بود که توش درخت نارنج و پرتقال و لیمو ترش کاشته بودن. درست مثل یه باغچه وسط سالن .سقف بالای این باغچه م خیلی خیلی بلند بود تا زیر سقف با پرده های خیلی خیلی شیک . روی پله هایی م که انتهای سالن بود کناره های سورمه ای خوش رنگی رو پیچ کرده بودن.
همونجور که داشتم سالن رو نگاه میکردم، از یه طرف یه دختر خوشگل با لباس خدمتکارا اومد جلومون و سلام کرد و ازم خواست که دنبالش برم .کدخدا م همونجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد . فهمیدم که قرار نیست اونم بیاد .برای همین م دنبال اون خدمتکار راه افتادم که رفتیم یه طرف سالن و یه در منبت کاری شده دو لنگه بزرگ رو باز کرد و خودش کنار ایستاد !حسابی گیج شده بودم . در واقع این جا یه قصر بود .
از در رفتم تو .انگار سالن اصلی اینجا بود که رو همون سرامیک های سیاه و براق ، به فاصله چند متر چند متر از همدیگه قالیچه های ابریشم خیلی قشنگ و ظریف و گرون قیمت پهن شده بود! هرگوشه این سالن م که می دیدی ، یه دست مبل شیک چیده شده بود ، دور تا دورم مجسمه بود ، مجسمه انسان و حیوان . همه از سنگ مرمر با رنگهای مختلف ، اصلا نمی تونستم چیزایی رو که می بینم باور کنم ، مات شده بودم به اینهمه چیز قشنگ .چلچراغ هایی اونجا به سقف آویزان بود که نمی شد براش ارزشی تعیین کرد ، ویترین هایی که توش پر بود از ظروف های طلا و نقره . تابلوهایی به دیوار بود که احتمالا قیمت هر کدوم برابر یه قیمت آپارتمان تو شهر بود
شاید اگر تو همون لحظه یکی از چهارتا مجسمه ای که شکل سگ بودن و داشتم بهشون نگاه میکردم ، پلک نمی زد ، ساعت ها تو حالت بهت می موندم .
یه مرتبه عرق سرد نشست به تنم .در واقع اون چهارتا ، مجسمه نبودن . چهار تا سگ دوبرمن سیاه و بزرگ همونجوری رو دوتا پاشون نشسته بودن و بی حرکت داشتن منو نگاه میکردن . یعنی مواظبم بودن ، کوچکترین حرکتم رو زیر نظر داشتن .از ترس نفسم بند اومد که اون دختر بلافاصله گفت :نترسین ، با شما کاری ندان .اما مگه می شد نترسی ؟ هرکدام همونجور که نشسته بودن و با نگاه بدون احساس مواظبم بودن که جرات نداشتم از جام تکون بخورم .
بالاخره هر جور بودم عزمم رو جزم کردم و بطرف بالای سالن که دختره داشت می رفت حرکت کردم . راستش اونم از ترسم بود .نمی خواستم با این سگها تنها بمونم برای همین زود دنبال خدمتکار حرکت کردم ! بالای سالن یه شومینه بود که من می تونستم بصورت ایستاده برم توش .حدودا دو متر عرضش بود و همی قدرم ارتفاعش .جلوشم چندتا مبل استیل سلطنتی بود که من فقط پشت شون رو می دیدم ! بدبختی این بود که همونجور داشتیم می رفتیم ، سگهام آروم و بدون صدا داشتن دنبالمون می اومدن! دلم میخواست می تونستم همون لحظه از اونجا فرار کنم .شنیده بودم که دوبرمن خطرناکترین نوع سگه . هر کدوم یه قلاده به گردنشون بود که یه چیزایی مثل میخ ازش زده بودن بیرون .
بالاخره رسیدیم به انتهای سالن که اون دختره ایستاد و گفت:
- خانم دکتر تشریف آوردن خان بانو
نفهمیدم داره با کی حرف می زنه که یه مرتبه از رو یکی از مبل ها که پشتش به من بود یه خانم بلد شد . یه زن حدود شصت ساله ، لاغر و بلند قد ، با موهای سیاه و سفید بلند که ریخته بود پشتش و تا نزدیک کمرش می رسید ، بدون روسری! یه شلوار مشکی پوشیده بود که پایین ش رو کرده بود تو چکمه ای ، یه پیرهن ساتن قرمز خوشرنگم تنش بود که انداخته بود رو شلوار و یه کمربند قشنگ هم روش بسته بود .
آروم از جاش بلند شد و چرخید طرف من و یه نگاه به من کرد و اومد جلو و همونجور که دستش رو طرفم دراز کرد و گفت:
- خوش آمدین خانم دکتر جوون و خوشگل!
بهش سلام کردم که گفت:
- شنیده بودم که دختر زیبایی هستین اما گذاشته بودم پای تعریفهایی که این مردای چشم چرون از هر دختر شهری و جوونی می کنن ، اما حالا می بینم که اینطور نبوده و شما واقعا زیبایین
باهاش دست دادم و ازش تشکر کردم .صورتش و حرکات و رفتارش طوری بود که آدم رو بلافاصله جذب میکرد!بی اختیار بهش خندیدم که اونم بهم خندید و همونجور که دستم تو دستش بود، بردم طرف یکی از مبلها و روش نشوند و خودشم رفت روی مبل کناری نشست و به اون خدمتکار اشاره کرد که بلافاصله رفت!
تو همین موقع سگها اومدن و درست به فاصله دو متری من، جلوم نشستن و همونجور سرد و بی روح منو نگاه میکردن ! بلافاصله خان بانو متوجه ترسم شد و گفت:
- اصلا نترسین ! این سگها در عین حال که بسیار وحشی هستن، رام و تربیت شده ن ! برای من مثل یه گارد می مونن !
بعد یه اشاره بهشون کرد که از جلوی من رفتن کنار و ازم فاصله گرفتن! باورم نمی شد که انقدر چیز فهم باشن که با یه اشاره، دستور صاحب شون رو انجام بدن .خلاصه یه نفس راحت کشیدم کع خان بانو گفت:
- وقتی شنیدم یه پزشک خانم رو قراره بفرستن اینجا خیلی خوشحال شدم! چطور بود سفرتون؟
- ممنون!خوب بود
- موقع ورود، دیدمتون.گویا عمو و پسرعموتونم همراه تون بودن؟
- اومده بودن که خیالشون راحت بشه
- خب حق م داشتن ! نباید خانم دکتر خوشگلی مثل شما رو تو یه ده غریب تنها رها کرد
- ممنون ، شما لطف دارین
- چه مدت طرحتون طول می کشه؟
- احتمالا دو سال
- عالیه ، می تونیم از وجودتون خیلی بهره ببریم !مردم باید خوشحال باشن که زنها و دخترهای کشورمون اینقدر پیشرفت کردن
- ممنون
تو همین موقع همون دختره با یه خدمتکار دیگه اومدن و برامون چای و شیرینی آوردن .یه سینی که تشو دو تا قوری و چهارتا فنجون خیلی شیک بود .از اون چینی های قدیمی
سینی رو یکی شون گذاشت رو میز و اون یکی شروع کرد برامون چایی ریختن و بعدش ازم پرسید که چایی رو با شیر میخورم یا نه که گفتم نه و اونم فنجون رو داد دستم و ظرف شیرینی رو بهم تعارف کرد! یه شیرینی ای که تا حالا ندیده بودم ، یه دونه برداشتم که خان بانو گفت:
- شیرینی محلی اینجاست ، خیلی خوشمزه س
ازش تشکر کردم و شیرینی رو گذاشتم تو یه زیر دستی که خدمتکارا بعد از این که برای خان بانوام چایی ریختن، رفتن. کمی از فنجونم خوردم ، معرکه بود . می تونم بگم که تا اون موقع یه همچین چایی خوش طعم و عطری نخورده بودم برای همین گفتم:
- چه چایی عالی ای! خیلی خوش طعمه
- نوش جونت عزیزم
- ممنون .قصر خیلی قشنگی دارین .مثل قصرهای تو فیلمهاست . خیلی هم با سلیقه تزیین شده .از گل و گیاه و درختایی که اینجا دیدم حدس زدم که باید به طبیعت خیلی علاقه داشته باشین
- ممنون عزیزم !درست حدس زدی .من عاشق طبیعتم .برای همین هم اینجام و فقط گاه گداری می رم تهران .طاقت شلوغی و ازدحام رو ندارم .مخصوصا اون هوای آلوده رو
- وواقعا حیفه که آدم یه جایی مثل اینجا رو ول کنه و بره تو شهر زندگی کنه
- خب اینجام یه مشکلاتی داره !یعنی باید عاشق باشی تا بتونی اینجور جاها دوام بیاری .راستی خونه ت وضعش چطوره
- بد نیست ، بالاخره باید ساخت
- چیزایی که فرستادم برات کدخدا آورد؟
- اون وسایل رو شما فرستادین؟
- آره عزیزم .گفتم فعلا اونا رو برات بیارن تا بعدش هر چی لازم داشتی خودت بگی
- خیلی ممنون! فکر میکردم اون وسایل رو اهالی دادن
- می گم بیان برات ماهواره هم بذارن
- نه ، خیلی ممنون . راضی به زحمت شما نیستیم
- راستش میخواستم ازت بخوام که بیای و اینجا زندگی کنی ! یعنی البته اجبارت نمی کنم اما..........
- مشکلی اینجا هست؟
- مشکل که نه اما بالاخره هرجایی مثل اینجاها که از مرکز کمی دوره مسایلی هم داره
- بخاطر امنیت من می گین ؟
- تقریبا، چایی ات رو بخور سرد نشه
بعد زیر دستی هم رو برداشت و شیرینی ای که توش بود بهم تعارف کرد و گفت:
- این مردا بمحض اینکه یه اسب زیر پاشون می بینن و یه تفنگ تو دستشون ، هوس یاغیگری می کنن و می زنن به کوه ! خیال می کنن هر کی تفنگ داشت و اسب، اینجه ممده
- مگه اینجاها هم یاغی هست؟
- هر جا که کوه هست، کوه نشینم هست
- یعنی ممکنه.........
- نه! ذهنت رو به این مسایل نده ! امنیت هم داریم !منم هستم .خیالت راحت باشه اما می گم که بقول معروف گوشی دستت بیاد . اینجا یه عده اشرار زدن به کوه ، گاه گداری ام شبونه می آن تو بعضی از ده های اطراف و چپاول می کنن و گاهی هم اگه مثلا یه زن یا دختری گیرشون بیاد می دزدن و می برن کوه
مات بهش نگاه کردم ، باورم نمی شد . خودش متوجه و گفت:
- تو دلت رو خالی نمی کنم اما اگر شبی نصف شبی، آدم غریبه ای اومد و مثلا خواست که به بهانه مریض و این چیزا با خودش ببردت ، نرو ! در رو هم روش باز نکن .
- چطور تا حالا دستگیرشون نکردن؟
- چند بار مامورای انتظامی درگیر شدن اما همیشه تا مامورا می آن و اونا فرار می کنن . خط مرزم طولانیه . نمیشه هم که برای هر ده کوچیک یه پاسگاه درست کرد .مواقعی که زیادی شلوغ می کنن یه حمله مامورای انتظامی بهشون می کنن و تار و مار می شن اما چند وقت بعد دوباره همدیگر رو پیدا می کنن.حالا نگران مباش اونا به این چندتا ده کاری ندارن ! تفنگچی های ما خیلی دلاورن
کمی از چایم را خوردم و شیرینی رو گذاشتم تو دهنم ! عالی بود .
- خیلی خوشمزه س
- یکی از خانمای ده درستشون می کنه
 

AsreJavan

عضو جدید
- واقعا عالیه
تو همین موقع صدای در سالن اومد و بعدش صدای پا و بعدش یکی از تفنگچی ها اومد جلو و گفت:
- خان بانو پسره حاضره
خان بانو تکیه ش رو از مبل برداشت و چرخید طرف تفنگچی و یه سری بهش تکون داد که اونم یه تعظیم کوتاه کرد و رفت . وقتی تنها شدیم خان بانو گفت:
- دلش رو داری که یه چیزی ببینی ؟
سرم رو تکون دادم که از جاش بلند شد و دستش رو دراز کرد طرف من و گفت:
- بد نیست که کم کم با جو اینجا آشنا بشی
دستم رو دادم به دستش و از جام بلند شدم که ما دوتایی حرکت کردیم . بلافاصله اون چهارتا سگ هم راه افتادن و اومدن جلوی ما و مثل چهارتا محافظ به فاصله یه متری مون حرکت کردن
یه طرف این سالن ، مثل سالن بیرون ، پنجره های قدی و بلند بود تا طاق! خان بانو رفت طرف یکیشون و بازش کرد و بلافاصله سگها دشت و جنگل و کوه ها دید داشت . .جلوی ساختمونم مثل اون طرف یه تراس بزرگ بود و پایین ش یه محوطه بزرگ!
وقتی رفتیم تو تراس ، دیدم که چندتا تفنگچی یه پسر جوون ، حدود بیست و دو سه ساله رو طناب پیچ کردن و نگه داشتن! تا پسره خان بانو رو دید یه حرکتی کرد که مثلا بیاد جلو اما اون چهارتا سگ یه مرتبه حالت حمله به خودشون گرفتن که پسره در جا خشکش زد و بعدش همونجور که چشمش به سگها بود با حالت التماس گفت:
- خان بانو غلط کردم ، توبه! توبه! دیگه از اینکارا نمی کنم . ترو خدا ببخشین ! غلط کردم
خان بانو یه نگاه بهش کرد و بعدش به یکی از تفنگچی ها اشاره کرد که اونم یه داد زد و از اونطرف ساختمون دوتا تفنگچی دیگه با یه چوب کلفت که دو سرش طناب بسته شده بود و یه چیزی مثل ترکه چرمی اومدن!بلافاصله تفنگچی ها پسره رو از رو زمین بلند کردن و دراز خوابوندنش و اونای دیگه کفش و جورابش رو در آوردن و پاهاش رو بستن به اون چوب کلفت ! تازه فهمیدم که میخوان فلکش کنن! برگشتم و با تعجب به خان بانو نگاه کردم که یه سری بهم تکون داد و یه قدم رفت جلو و به اون پسره گفت:
- مگه اینجا زندگیت جور نبود!
پسره هم که دیگه گریه اش گرفته بود، با حالت التماس گفت:
- بود!بود
- برای چی زدی به کوه و قاطی اون اوباش شدی؟
- خریت!غلط کردم! غلط کردم
و خان بانو یه اشاره به اون تفنگچی که ترکه دستش بود کرد و یواش، طوریکه پسره نبینه ، با انگشتاش عدد چهار رو نشونش داد اما بلند گفت:
- ده تا به این پاش ده تا به اون پاش می زنی !
بعد دست منو گرفت و برگشتیم تو ساختمون .سگهام دنبالمون اومدن و خان بانو پنجره رو بست و همون پشت ایستاد!از اون پشتم می تونستیم صحنه رو ببینیم! تفنگچی یه رفت جلو و با اون ترکه چرمی دو تا به پای پسره زد و دوتام به پای دیگه ش که فریاد پسره رفت هوا! بعدش برگشت طرف پنجره که خان بانو بهش اشاره کرد که یعنی کافیه و تفنگچی ام چندتا دیگه با ترکه محکم زد به زمین و چوب فلک! طوری هم می زد که به پای پسره نخوره!
وقتی کار تموم شد پسره رو از جاش بلند کردن و بردن .همون تفنگچی ام اومد تو تراس جلو پنجره که خان بانو در رو باز کرد و بهش گفت:
- پاش رو اگه زخم شد، مرهم بذارین ! هیچ کس ام نباید بفهمه فلک شده، دو سه روزم اینجا نگهش دارین تا خوب خوب بشه. نمیخوام جلو زنش و اهالی ده بشکنه . بعدش یه پولی بهش بدین و راهی ش کنین سرخونه و زندگیش . زمین شم بدین دستش دوباره روش کار کنه .
بعد دوباره در رو بست و با همدیگه برگشتیم طرف شومینه.بیرون یه خرده سرد بود و آتیش شومینه می چسبید .تا نشستیم خود خان بانو برام یه چایی دیگه ریخت که گفتم:
- فکر نمیکردم هنوزم از چوب و فلک استفاده بشه
- چاره نبود .اگه تحویلش می دادیم به پاسگاه، جرمش خیلی سنگین تر بود . حتما زندانی می شد اما اگر می رفت زندان ، بدتر از قبل می اومد بیرون. اینطوری، هم زهر چشم ازش گرفتیم و تنبیه ش کردیم و هم سر عقل می آد که برگرده پیش زن و بچه ش و مزرعه ش! درسته که دوتا ترکه خورد کف پاش اما این براش مثل داروئه برای بیمار ، جوونه و جاهل.گول تا از اون اوباش رو خورد و زد زیر کوه خبرش رو داشتم کشیک خونه ش رو می کشیدم میدونستم پولش که تموم بشه می آد طرف ده و می ره که از زنش پول بگیره .فقط یه خرده دیر رسیدیم و چون زنش بهش پول نداده موهای زنش رو چیده .این تنبیه برای هر دو جرمش بود .
بعد برگشت طرف من و بهم نگاه کرد و خندید و گفت:
- من سنگدل نیستم .براش لازم بود بهش یه مزرعه خوب داده بودم و خرجش رو که ازش در می آورد هیچ، پس اندازم میکرد اما بالاخره جوونی یه دیگه .نبایدم زیادی سخت گرفت چون نتیجه معکوس می ده
بعد سرش رو برگردوند طرف شومینه و گفت:
- خودم یاد روزی افتادم که خیلی سال پیش پدرم رو جلوی روی ما بستن به فلک
بعد دوباره منو نگاه کرد و گفت:
- البته مسئله اون با این زمین تا آسمون فرق میکرد
- برای چی این کار رو با پدرتون کرد؟
- داستانش طولانیه .اینجوری بود دیگه
- راستی اون مراسم دیشبی چی بود؟
- یه رسم قدیمی یه ، هرسال اینموقع برقرارش می کنن
- باید رسم جالبی باشه ، اون پسرای سوار کار
- هر رسم و رسومی برای خودش منشاء و فلسفه ای داشته که خیلی هاشون بعد از گذشت چند سال فراموش شده و فقط رسم و رسومش بجا مونده
- درسته! حالا این چه فلسفه ای داشته؟
- از عروسک خوشت اومد؟
- عالیه! چه اسب قشنگی.ممنون که اونو برام فرستاده بودین
- راحت سوارش شدی؟
- تا کدخدا باهاش حرف نزده بود، نه .اما بعدش خیلی آروم شد
- حیوانات محبت رو خیلی زودتر از آدما درک می کنن
بعد دستش رو دراز کرد طرف سگها که یه مرتبه چهارتایی اومدن طرفش و تا رسیدن جلوش، هرچهارتایی نشستن و سرهاشونو گذاشتن رو پای خان بانو.اونم نازشون کرد. واقعا صحنه دیدنی ای بود
اون روز ناهار رو همونجا خوردم و چه ناهاری ! کبک، بلدرچین به نوع خورشت محلی که با گوشت قرقاول درست می شد و یکی دو تا غذای دیگه .واقعا عالی بود .می شد به جرات گفت یه پذیرایی شاهانه
حدود ساعت سه با کدخدا، سوار بر عروسک برگشتیم به ده و جلوی در خونه پیاده شدم و کدخدا اسب رو برگردوند .منم رفتم تو خونه و گرفتم خوابیدم و دو سه ساعت بعد دوباره با صدای کدخدا از خواب پریدم .کدخدا بیرون خونه داشت صدام میکرد .تند روپوشم رو پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم یه کامیون جلو نرده های حیاط ایستاده و چند نفر دارن چیز از توش خالی می کنن .یخچال، تلویزیون ، ضبط صوت ، دارو ، تخت بیمار .خلاصه وسایل یه خونه کامل رو از تو کامیون داشتن می آوردن پایین
کدخدا وقتی منو دید که دارم مات به اون چیزا نگاه می کنم گفت:
- خان بانو همون موقع که فهمیدن شما یه دکتر خانم هستین اینا رو از شهر سفارش دادن ، قبلی ها دیگه کهنه شدن .خان بانو گفتن برای شما همه رو نو کنیم .صبح زود بچه ها رو فرستادن شهر .
نمی دونستم چی جواب بدم . کدخدام منتظر جواب من نشد و برگشت پیش کارگرها و شروع کردن به آوردن وسایل توی خونه. زود رفتم تو و چند تا تیکه لباسم رو جمع و جور کردم که کارگرها یا الله یا الله گویا اومدن تو و یخچال و مبل قدیمی ها رو بردن بیرون .جاش جدیدی ها رو آوردن تو
یه ساعت بعد وسایل خونه همه نو نو شد .بعدش رفتن سراغ درمانگاه و وسایل اونجا رو بردن تو. منم شروع کردم به چیدن داروها ووسایل پزشکی تو قفسه ها و تقریبا یه ساعت بعد اونجام تکمیل شد و آماده ویزیت مردم .
کار که تموم شد ازشون تشکر کردم و خواستم به کارگرها یه انعامی بدم که هیچکدوم ازم نگرفتن و گفتن که همه رو خان بانو حساب کرده .واقعا که عجب زنی بود . اگه هر دَه تا دِه و روستای ما یه همچین خان و خان بانویی داشت همه جا آبادِ آباد می شد .
خلاصه کارگرها سوار کامیون شدن و رفتن و کدخدام بعد از کمی سفارش و اینکه خیالم از هر بابت راحت باشه، خداحافظی کرد و رفت .منم برگشتم تو خونه که موبایل زنگ زد .زود جواب دادم .می دونستم احتمالا از تهرانه .درستم حدس زده بودم عموم بود. میخواست خیالش از بابت من راحت بشه .کمی باهاش حرف زدم و بعدش خداحافظی کردم .
هنوز یه خرده کار تو خونه بود که باید انجامش می دادم . بازکردن کارتن هایی که هنوز نمی دونستم چیه
رفتم سرشون و بازشون کردم .این دیگه خیلی جالب بود خان بانو هیچ چیزی رو فراموش نکرده بود .واقعا عاشق این شده بود .چایی ، برنج ، لوبیا ، عدس ، ماش ، باقالی و .......از هیچی کم نذاشته بود .گویا مرغ و گوشتم از تو قلعه برایم فرستاده بود چون همه یخ زده بودن .با خودم فکر کردم که حداقل تا یکماه احتیاج به هیچی ندارم
با خوشحالی از اینکه یه نفر هست که اینجا می تونم رو کمک و مساعدتش حساب کنم همه چیزها رو تو قفسه ها و کابینت ها جا دادم! اگرچه اون روز خیلی خسته شده بودم اما شروع خیلی خیلی خوبی برام بود .
حفاظ در رو بستم و قفلش کردم .در خونه رو هم همینطور .پرده ها رو کشیدم .ساعت تقریبا هشت شب بود .دیگه کاری نداشتم .فقط گرسنه ام بود اما حوصله غذا درست کردن نداشتم ؛ دوتا تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم و رفتم تو رختخواب.
اولین شبی که تنها ، دور از خانواده باید سرکنم هم احساس استقلال میکردم و هم احساس ترس. از بیرون ده صدای پارس سگ ها و زوزه گرگ می اومد . نزدیکتر، صدای جغد . و نزدیک نزدیک، صدای راه رفتن روی برگ ها .
راستش خیلی ترسیده بودم اما به خودم قوت قلب دادم و چشمامو بستم و خوابم برد .خوشبختانه انقدر خسته بودم که زود خوابم برد اما نصف شب با صدای زوزه گرگ از خواب پریدم .صدا خیلی نزدیک بود شاید از فاصله پنجاه شصت متری می اومد .
 

AsreJavan

عضو جدید
بلند شدم و در رو امتحان کردم .محکم بسته شده بود .هم خودش هم حفاظ بیرونش .پنجره هام همه حفاظ داشت. کمی خیالم راحت شد اما هنوز می ترسیدم .یه مرتبه صدای سگهای ده از اونطرف خونه بلند شد و یه خرده بعدش همه شون حمله کردن اینطرف .از پشت پنجره می دیدمشون .شاید حدود ده تا یا بیشتر بودن اونا، صدای زوزه گرگ ها قطع شد .یه احساس خوب بهم دست داد .احساس حمایت .خدا رو شکر که سگهای ده هشیار بودن
دوباره رفتم خوابیدم و یه خواب خوب. هوا انقدر عالی و پر اکسیژن بود که آدم احساس سبکی میکرد .اصلا قابل مقایسه با تهران نبود .بقدری آدم راحت می خوابید که یاد بچه گی هاش می افتاد .بدون قرص خواب یا چیز دیگه
ساعت حدو پنج صبح بود که صدای بع بع گوسفندها بلند شد . برام خیلی جالب بود .صدای بع بع گوسفندها و صدای خوندن خروسهای ده .واقعا تو یه ده بودم
آرامش عجیبی رو تو خودم حس کردم .چشمامو بستم و به این صداها گوش دادم .صدای پای گوسفند ها که خیلی زیاد بودن می اومد که دارن از جلوی حیاط رد می شن و چندتا سگ هم گاه گداری پارس می کنن و با پارس شون به گوسفندها می فهمونن که حرکت کنن و مرتب برن جلو .
بلند شدم و پنجره رو باز کردم .یه عطر عجیبی تو هوا بود. یه بوی خوش ایند .یه عطر اشنا .بویی که کاملا می شناختمش اما نمی دونستم چیه .
دوباره برگشتم تو تختخوابم و خوابیدم و تا ساعت هفت صبح خوابهای خیلی قشنگی دیدم .ساعت هفت دیگه وقت بیداری بود .از جام بلند شدم و یه چایی دم کردم و بعد از خوردن صبحونه ، لباسامو پوشیدم از خونه رفتم در مانگاه .
اونجا همه چیز مرتب بود و کاری برای انجام دادن نبود .شروع کردم به خوندن یه کتاب پزشکی که با خودم از تهران آورده بودم. وقت بسیار مناسبی بود برای اینکه هم دانش خودم رو بالا ببرم و هم احتمالا کمی آمادگی برای گزینش تخصصی پیدا کنم .
شاید نیم ساعت نگذشته بود که از بیرون سر و صدا اومد . صدای جیغ کشیدن چندتا زن و دختر . سرم رو بلند کردم که دیدم یه مرتبه یه عده زن و مرد در حالیکه یکی از مردها دخترش رو بغل گرفته بود اومدن تو حیاط درمانگاه . زن ها داشتن می زدن تو سرشون و گریه میکردن .زود از جام بلند شدم و پریدم در رو باز کردم که همگی ریختن تو .با اشاره تخت رو به همون مرد نشون دادم و اونم مریض رو خوابوندش که زود شروع کردم به معاینه ش.علائم مسمومیت کاملا مشخص بود .بلافاصله یه حدسی زدم .حالا دست تنها چطور می تونم کارم رو انجام بدم ؟ اینام که فقط دارن گریه می کنن و تو سر و کله خودشون می زنن
نگاه کردم و دیدم بین شون یه دختر شونزد هیفده ساله م هست که اونم داره گریه می کنه اما مثل بقیه خود آزاری نمی کنه .زود بهش اشاره کردم و گفتم:
- شما بمون تو درمانگاه، بقیه هم برن بیرون
یه مرتبه صدای اعتراض شون بلند شد که بلافاصله سرشون داد کشیدم و گفتم :
- اگه غیر از اونی که من گفتم کس دیگه ای اینجا بمونه به مریض تون دست نمی زنم . پس زود برین بیرون
فهمیدم چه حالی دارن اما صلاح نبود در شرایطی که احتمالا یه دختر جوون اقدام به خودکشی کرده ، خانواده اش مسدله رو بفهمن!
مخصوصا پدر و برادرش .با چیزهایی کع از تعصبات روستایی شنیده بودم احتمال داشت که با فهمیدن این موضوع یه مرتبه پدر یا برادر متعصب همونجا کار دختر بیچاره رو تموم کنه
بالاخره همه جز همون دختر با دلخوری و عصبانیت از درمانگاه رفتن بیرون و منم در رو قفل کردم و زود به دختره گفتم:
- اسم تو چیه؟
- گلرنگ
- کی ش هستی؟
- خواهرش
- بگو ببینم چندتا قرص خورده؟
یه لحظه جاخورد و بعد گفت:
- نمی دونم! زیاد
- چه قرصهایی بوده؟ حتما بغلش جلدهای خالی افتاده بوده
- دیازپام ، دیازپام 10
- چندتا؟
- سه بسته ! چهار بسته
- کی خورده؟
- دیشب نه، نزدیک صبح
خدا رو شکر زیاد ازش نگذشته بود و با امکانات اونجا می شد کمکش کرد .زود وسایل رو در آوردم و با کمک گلرنگ شروع کردم به شست شوی معده اش .بدبختانه هنوز هشیار بود و مقاومت میکرد اما هرجوری بود کارمون رو کردیم.
یکساعت بعد اولین جمله رو گفت:" ترو خدا به کسی نگین" و این شاید به این معنی بود که نمیخواست نجات پیدا کنه و وقتی فهمید دیگه قرص های توی معده اش بی اثر شده ، با حالت ناامیدی این کلمات رو گفت .
از گلرنگ پرسیدم که کسی می دونه خواهرش اقدام به خودکشی کرده یا نه که گفت تا الان هیچکس نمی دونه. بهش سفارش کردم که فعلا چیزی به کسی نگه و بعدش درِ در مانگاه رو باز کردم و اجازه دادم که خانواده اش بیان ! بازم با یه حمله ، همه شون ریختن تو و وقتی دیدن که چشمای دخترشون بازه، انگار خدا دنیا رو بهشون داد . منم با این خوشحالی مزدم رو دریافت کردم .اما می دونستم که در شرایط من ، وظیفه م تنها نجات جسم بیمارم نیست
با چندتا اصطلاح پزشکی که هر آدم معمولی رو گیج میکرد به پدر خانواده توضیح دادم که اونم قبول کرد و تو ذهنش یه مسمومیت جا افتاد و کمی بعد خواستن که دخترشون رو با خودشون ببرن اما نذاشتم و گفتم که باید یه مدت دیگه اونجا بمونه اما خطر دیگه رفع شده .اونام با چشمای قدرشناس ازم خداحافظی کردن و رفتن . موندیم اونجا من و گلرنگ و خواهرش . وقتی خیالم راحت شد که دیگه تنهایم، گلرنگ رو فرستادم تو اتاق بغل که دفترم بود و شروع کردم با اون دختر صحبت کردن.
 

AsreJavan

عضو جدید
- دیگه نمی کنم ، فقط شما چند روز به من وقت بدین . دو روز ، ترو خدا ، جون اون کسی که دوست دارین ، شمام مثل من یه دخترین ، حتما می فهمین من چی می گم
- ولی من اینکارهایی که تو کردی نمی کنم
- اشتباه کردم ، خودم درستش می کنم ، ترو خدا
واقعا نمی دونستم چی بگم ، گلرنگ رو صدا کردم و بهش گفتم :
- می دونی که خواهرت چیکار کرده ، اگر من به پدرت بگم معلوم نیست چه عکس العملی نشون بده ، تو باید مواظب خواهرت باشی ، نباید یه لحظه هم تنهاش بذاری ، فهمیدی؟
سرش رو تکون داد .کمی خیالم راحت شد .به گلرخ گفتم که فعلا استارحت کنه و خودم از درمانگاه اومدم بیرون و اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم .
تو کوچه چندتا پسر بچه داشتن بازی میکردن!خیلی کوچولو بودن .رفتم جلوشون که یه مرتبه بازیشون رو قطع کردن و همه جلوم دست به سینه ایستادن .یکی شون رو که از همه بزرگتر بود صدا کردم و که دوئید جلو و سلام کرد .جوابش رو دادم و یه دستی به سرش کشیدم که خندید .بهش گفتم:
- می تونی بری کدخدا رو برایم پیدا کنی؟
بلند گفت:
- بله خانم!
- پس زود برو بهش بگو خانم دکتر باهاش کار داره ، برو عزیزم .
تا اینو گفتم مثل برق دوید و رفت .منم برگشتم تو درمانگاه و یه سر به گلرخ زدم و رفتم تو دفترم و سرم رو با خوندن کتاب گرم کردم که شاید حدود نیمساعت بعد از پنجره کدخدا رو که دیدم که با اسب رسید .زود از دفتر رفتم بیرون. نباید جلو اون دخترا با کدخدا حرف می زدم .
تازه از اسبش پیاده شده بود که رسیدم بهش .زود سلام کرد و گفت:
- فرمایشی بود خانم دکتر؟
- باید خان بانو رو ببینم ، خیلی مهمه
- اسب بیارم سوار شین بریم؟
- نه ، نمی تونم اینجا رو ول کنم ، مریض دارم .
یه فکری کرد و گفت:
- می رم به خان بانو می گم
- خان بانو تلفن داره؟
- داره
- شماره اش چنده؟!
از تو جیبش یه تیکه کاغذ مچاله شده کثیف رو در آورد و بازش کرد و شروع کرد یکی یکی شماره ها رو برام خوندن .رفتم از تو دفتر، کاغذ و مداد آوردم و یادداشت کردم و با تشکر ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو درمانگاه و صبر کردم تا کدخدا سوار اسبش بشه و بره.
کمی بعد دوباره یه سر به گلرخ زدم و وقتی دیدم حالش خوبه و فقط خواب ناشی از مصرف قرص ها براش مونده، از درمانگاه اومدم بیرون و رفتم تو خونه و در رو قفل کردم و شماره رو گرفتم که یه دختر خانم تلفن رو برداشت .حدس زدم باید خدمتکار باشه .ازش خواستم که خان بانو رو صدا کنه که یه خرده مکث کرد و بعدش صدای خان بانو رو تشخیص دادم.
- سلام خان بانو
- سلام عزیزم، طوری شده؟
- من نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم
- اگه از این حرفا بزنی ، ناراحت می شم
- در هر صورت واقعا ممنونم
- خودت خوبی؟
- ممنون ، خوبم
یه لحظه ساکت شدم و بعد آروم گفتم:
- به کمکتون احتیاج دارم ، یکی از دخترهای آبادی اقدام به خودکشی کرده
- کی؟
- یه دختری به اسم گلرخ ، یه خواهرم داره به اسم گلرنگ
- گلرخ خودکشی کرده؟
- بعله
- اون که گفتن مسموم شده و الانم حالش خوبه، گفتن خانم دکتر خوبش کرد.
- حالش الان خوبه ، اون جریان مسمومیت هم من بهشون گفتم؛ یعنی ترسیدم اگه بگم دست به خودکشی زده، پدرش و برادرش همونجا کار گلرخ رو آسون کنن
- عجب، حتما بخاطر رشید اینکار رو کرده ، عجب دیوانه ایه
- یه چیز دیگه هم هست
ساکت شد که گفتم:
- گویا اتفاقی که نباید بیفته، افتاده
فقط گوش کرد که گفتم:
- الو ، خانم بانو
- گوش می دم عزیزم
- حالا من باید چیکار کنم ؟اون مسئله رو می تونم کتمان کنم اما خودکشی رو نه، متوجه هستین که.هم از نظر قانون مشکل داره و هم اخلاقی . اگر دوباره اقدام کنه.....
- می فهمم توام مسئولیت داری
- نمی دونم باید چیکار کنم؟ اصلا موندم
- خودتو ناراحت نکن .به من فرصت بده یه فکری بکنم، خونسرد باش
- پدر و برادرش اینطور که بنظر می رسید خیلی متعصب ن، اگر من یه پزشک مرد بودم احتمالا می ذاشتن بمیره که دست من بهش نخوره
- می دونم، تو کار درستی انجام دادی .فقط کمی به من مهلت بده .الان کجاست؟ درمانگاهه؟
- بعله ، فعلا نذاشتم ببرنش خونه
- با موبایل زنگ می زنی؟
شماره موبایلم رو بهش دادم که گفت:
- تو فعلا هیچ کاری نکن تا من باهات تماس بگیرم
از ش خداحافظی کردم و برگشتم درمانگاه. گلرخ هنوز خواب بود و گلرنگ کنار تختش رو صندلی نشسته بود .تا منو دید از جاش بلند شد که بهش اشاره کردم بشینه و یه سر به گلرخ زدم .حالش خوب بود . یه لبخند به گلرنگ زدم که مطمئن بشه حال خواهرش خوبه و برگشتم تو دفترم که چند دقیقه بعد گلرنگ هم اومد اونجا و یه نگاه به من کرد و خندید. منم با خنده جوابش رو دادم ، احساس کردم میخواد باهام حرف بزنه . یه صندلی کنار میزم بهش تعارف کردم که نشست و گفت:
- منم میخوام مثل شما پزشک بشم
- عالیه
یه مرتبه خنده از روی لباش محو شد و گفت:
- اما نمی شه
لزومی نداشت که بپرسم چرا برای همین هم فقط نگاهش کردم که گفت:
- تو شهر چه جوریه؟ یعنی شما چه جوری تونستین برین دانشگاه؟
بلند شدم سماور رو روشن کردم و برگشتم سرجام نشستم و گفتم:
- از نظر تحصیل می گی؟
- نه ، خونواده تون
- خوب اونجا اینطوریه دیگه
- یعنی خونواده ها قبول کردن یه دختر می تونه درسش رو بخونه و بعد هم بره دانشگاه؟
- همه همه نه، اما اکثرا آره
- چه خوب ، خوش به حالشون
- اینجا اینطوری نیست؟
- نه
- ولی من شنیده بودم که تو این وضع خیلی فرق کرده
 

AsreJavan

عضو جدید
- آره ، اما فرقی که کرده اینه که حالا می ذارن تا دیپلم بخونیم
- خب ، این اصلا خوب نیست
- دانشگاه چه جوریه؟
- یه چیزی مثل دبیرستان اما با جو بازتر
- باید خیلی خوب باشه
سرم رو تکون دادم که گفت:
- شما شوهر ندارین؟
- هنوز نه
- نامزد کسی هم نیستین؟
- نه
- چه جوری پدر و مادرتون بهتون اجازه دادن تنها بیایین اینجا؟
- سطح فکرها فرق می کنه
- خوش به حالتون ، ماها که اینجا تا به دنیا می آییم و یه اسم رومون می ذارن
- یعنی چی؟
- گلرخ که نشون کرده پسر عمومه ، منم که ناف م رو برای پسر دایی م بریدن
- و حتما گلرخ پسرعموش رو دوست نداره
- نه ، منم پسر دایی م رو دوست ندارم
- اما نباید کاری رو که گلرخ کرد توام بکنی
- گلرخ فقط خودشو زجر می ده، بالاخره اینکار می شه . بنظر من این کار بهتر از مردنه، یعنی همه دخترای ده زندگیشون اینطوریه .بالاخره باید ساخت
یه نگاهی بهش کردم و گفتم:
- یعنی اگه با پدرت صحبت بشه، تاثیری نداره؟
همونجوری که گوشی معاینه رو بر می داشت گفت:
- نه، هیچ فایده ای نداره، اولا که ماها نامزد شدیم و برامون شیرینی خوردن ، گلرخ که هیچی . شیربهاشم بابام سه سال پیش از عموم گرفته و باهاش اسب خریده ، تازه شم اگه پسرعموم گلرخ رو نخواد باید زن یکی دیگه از مردای ده بشه ، اونم اگه زنده بمونه
- نمی فهمم
- اینجا وقتی یه مرد نامزدش رو نخواست حتما یه عیبی دختره داشته
- خب؟
- بابا و برادرش سرش رو تو خواب می برن
- سرشو می برن یعنی چه؟
- یعنی می کشنش
- آخه چرا؟ شاید نازمدش به دلایل دیگه نخواسته باهاش ازدواج کنه
شونه هاشو انداخت بالا و استتو سکپ رو گذاشت رو میز و گفت:
- داداشم اگه بفهمه گلرخ اینکار رو کرده حتما می کشتش
- اگه رشید بیاد خواستگاری چی؟
- هر دوشون رو می کشه
- برای چی؟
- این چندتا ده که دور و ور رو خونه ن با ده های اونطرفی دشمنن، سرآب، اونوقت اونا پسر زیاد دارن و ماها دختر . هرچند وقت به چند وقتم هم خون و خونریزی می شه
- سر آب؟
- نه، سر دخترا .اگه ما تنها بریم دشت، کمین می کنن و می دزدن مون، اونوقت مردای ده باید زود بیان و ما رو پس بگیرن .عین یه بازی .وقتی برای پس گرفتن می آن ، خون و خونریزی می شه .اون وقت ریش سفیدای هر دو تا ده می آن جلو و قرار می شه اون پسر که دختر رو دزدیده با بابا یا داداش دختر جنگ کنه ، اگر پسره موفق شد، دختر مال اونه اما اگه داداشش موفق شد، پسره رو می کشه و خواهرش رو پس می گیره
بعد یه خنده ای کرد و سرشو انداخت پایین و گفت:
- اگرم بین خواهرش و پسره اتفاقی افتاده باشه، خواهرشم می کشه
- خواهرش رو برای چی؟
- چون نتونسته از خودش مراقبت کنه
- وقتی دزدیدنش چیکار می تونه بکنه؟
- باید برای حفظ آبروش خودش رو بکشه
یه لحظه ساکت نگاهش کردم و بعد گفتم:
- تو کلاس چندمی؟
- دوم دبیرستان
یه خرده فکر کردم نمی دونستم چی باید بهش بگم .برای اینکه کمی دلداریش بدم گفتم:
- ببین گلرنگ جان، اینکه یه دختر آزادی برای انتخاب نداشته باشه خیلی بده اما سطخ آگاهی آدما کم کم بالا می ره .ماهام همه تابع جو حاکم بر محیط مون هستیم .تو شهرم مشکلاتی هست . باید تا حدودی هم با شرایط موجود ساخت و تحملش کرد .بنظر من گلرخ هم اگه زن پسر عموش می شد بهتر از وضع فعلی بود
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- پسر عموم سی و هشت سالشه از گلرخ بیست سال بزرگتره ، گلرخ می شه زن سومش
- پسرعموت سی و هشت سالشه؟
سرش رو تکون داد
- پس چرا پدرت میخواد یه همچین کاری بکنه؟
- عموم اینا پولدارن ، سه سال پیش پول یه اسب خوب رو به بابام دادن
- یعنی پدرت دخترش رو در ازای پول یه اسب معامله کرده؟
- پول یه اسب خوب خیلی زیاده ، اینجا با ده تا بیست گوسفند یه دختر رو شیرینی میخورن
فقط نگاهش کردم که آروم گفت:
- بابام از اسبش نمی گذره
منظورش رو فهمیدم ، مخصوصا با وضعی که برای گلرخ پیش اومده بود. نمی دونستم چی باید بگم ؟سماور جوش اومده بود .بلند شدم و چایی دم کردم و یه سر به گلرخ زدم و برگشتم و تا نشستم سرجام که گلرنگ یه لبخند زد و گفت:
- برای شمام اینجا خواستگار پیدا می شه
- برای من؟
سرشو تکون داد که گفتم:
- ولی من خیال ازدواج ندارم
- شما خیلی خوشگلین ، حتما براتون خواستگار پیدا می شع
- شاید من نخوام اصلا شوهر کنم
- نمی شه، تو ده ماز از روزی که یه دختر به دنیا می آد ، یکی صاحبش می شه . یعنی باید صاحب داشته باشه
- مگه دخترا گوسفندن که باید صاحب داشته باشن؟
فقط نگاهم کرد که گفتم:
- در هر صورت من مایل نیستم به قول شماها صاحب پیدا کنم
- چه روپوش قشنگی پوشیدین
- ازش خوشت می آد؟
- خیلی ، مبارکتون باشه
- ممنون
- ماها اجازه نداریم روپوش بپوشیم
- چرا؟
- باید همین لباس محلی مون رو تنمون کنیم
- خب این لباساتون که خیلی قشنگه
 

AsreJavan

عضو جدید
یه نگاه به لباسش کرد و گفت:
- آره اما دست و پا گیره ، روپوش و شلوار راحته. مخصوصا این شلوارای جین .من خیلی دوست دارم که بتونم یه روزی شلوار جین بپوشم، یعنی برام یه آرزو شده
نگاهش کردم .یه لحظه تو چشمام خیره شد .برق هزار تا حسرت رو تو چشماش دیدم . از جام بلند شدم برم چایی بریزم که یه مرتبه دیدم چندتا اسب سوار بتاخت اومدن جلو نرده های حیاط و یکی شون با اسب از روی نرده ها پرید و اومد تو حیاط .سه تا بودن . هر سه تا هم تفنگ دستشون بود .فکر کردم از تفنگچی های خان بانو هستن . رفتم جلو و در رو باز کردم که از اسب پیاده شد و اومد جلو ، یه پسر حدود بیست و سه چهار ساله بود تا رسید به من لوله تفنگ رو گرفت جلو و با لهجه محلی گفت:
- تو خانم دکتری؟
آروم سرم رو تکون دادم که با همون لهجه گفت:
- واسه مون احترام داری اما کاری نکن که سرخت کنم
یه لحظه بهش مات شدم که یه مرتبه گلرنگ اومد و با دستش زد زیر لوله تفنگ و خودشو انداخت جلو من ! پسره زود خودش لوله تفنگ رو گرفت بالا و گفت:
- ببخشین خانم دکتر ! ماها انقدر بی تربیت نیستیم .اما الان وقت تنگه
اینو گفت و رفت تو اون یکی اتاقف بالای سر گلرخ و خواست که از روی تخت بلندش کنه ، گلرنگ رو زدم کنار و رفتم جلوش و گفتم :
- چیکار می کنی؟
دوباره با همون لهجه گفت:
- دارم زنم رو می برم خونه ش
- اینطوری؟
- چاره ندارم
- اینکه دزدیه
- وقتی دختر به ما نمی دن باید دزدی کنیم دیگه
- تو رشیدی؟
- ها!
- می دونی که آخرش یکی کشته می شه؟
- ها
- فکر می کنی اگه بیان دنبالش تر و بکشن، اونو زنده می ذارن؟
- نه
- فکر می کنی اگه تو برادر یا پدرش رو بکشی ، گلرخ یادش می ره؟
نگاهم کرد که زود گفتم:
- کدوم دختری عاشق شوهری می شه که برادر یا پدرش رو کشته ؟ به این فکر کردی؟
دو دل شد و همونجور ایستاد .برگشتم طرف گلرخ ، از رو تخت بلند شده بود و داشت به من و رشید نگاه میکرد .رفتم طرفش و خواستم بخوابونمش که رشید یه قدم اومد جلو و گفت:
- از خودش می پرسیم
بعد سر گلرخ داد زد و گفت:
- با من می ای؟
گلرخ یه تکون خورد و خواست از تخت بیاد پایین اما با ضعفی که داشت نتونست . رشیدم اومد جلو و خیلی ناراحت از رو تخت بغلش کرد و یه لحظه به من نگاه کرد و بعد تند از در درمانگاه رفت بیرون .دویدم دنبالش که اون دوتا دوستاش تفنگ هاشونو آوردن پایین .زود گلرخ رو سوار اسب کرد و خودشم پرید رو اسب . پسر خوش قیافه ای بود .خواستم یه چیزی بهش بگم که گفت:
- ما اصلا نمیخواستیم اینجوری بشه !اگه می ذاشتن ، می اومدیم خواستگاری به ما چه مربوطه که سی سال پیش ده ما با ده اینا جنگ داشته، ماها که جنگ با کسی نداریم .اگه بابای ما با بابای اینا جنگ دارن به ما چه .
بعد سر اسب رو برگردوند و با یه حرکت از روی نرده ها پرید و بتاخت رفت! یکی از دوستاشم دنبالش رفت اما یکی دیگه شون همونجا ایستاده بود و منو نگاه میکرد ! یه پسر هیفده هجده ساله بود! برگشتم نگاهش کردم که بهم خندید و با یه لهجه قشنگ گفت :
- ما یه دادا داریم که از خودم بزرگتره !وقت زن گرفتنشه
بعد دوباره خندید و یه نگاه به گلرنگ کرد و یه مهمیز به اسبش زدو مثل برق رفت !برگشتم طرف گلرنگ که دیدم داره بهش می خنده ! مونده بودم چیکار کنم .دویدم بیرون و رفتم تو کوچه .چندتا از زن های آبادی داشتن بهم نگاه میکردن .بلند داد زدم و گفتم :
- کدخدا ، کدخدا کجاست؟ صداش کنین
زود یکیشون سبدی رو که رو سرش بود گذاشت زمین و دویید طرف ته کوچه اما هنوز تا نصفه راه رو نرفته بود که از این طرف کوچه دوتا سوار به تاخت رد شدن ، یکی شونو شناختم .برادر گلرخ بود و اون یکی هم حتما پدرش بود .برگشتم طرف درمانگاه و تا رسیدم دیدم که دو تا سوار دیگه هم به تاخت دنبالشون رفتن .شاید دو دقیقه نگذشته بود که سه چهار تا سوار دیگه هم بتاخت رفتن همونطرف .تمام بدنم داشت می لرزید .می دونستم که این جریان عاقبت خوبی نداره . خیلی به دلم بد اومده بود .نمی دونستم باید چیکار کنم .
 

AsreJavan

عضو جدید
رفتم تو درمانگاه و پشت میزم نشستم .گلرنگ م اومد وهمونجا کنار میز ایستاد .یه نگاه بهش کردم و گفتم :
- حتما نوبت بعدی ، تویی! اون پسره یه جوری بهت نگاه میکرد.
سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت . از جام بلند شدم و رفتم طرفش و با دستم سرش رو آوردم بالا و گفتم .
- فکر می کنی این کارا درسته؟ اگه الان یکی کشته بشه چی؟
- حتما می شه
- ایشاءا... نمی شه اما آخه این چه کاری یه؟
- ما چه گناهی داریم ؟ هرکی تفنگش پرزورتر باشه ، دختر مال اونه
- مگه اینجا جنگله ؟ تو همچین حرف می زنی که انگار دخترای این ده آهو و گوزن و غزالن و جونای اون ده ، شکارچی
- ها ، همینطوریه که گفتین
- یعنی شما انسان نیستین ؟
- نه، ما برای بابامون مثل گوسفنداشیم ، به هر کی بخواد می فروشه و به هر کی که نخواد نمی فروشه
- پس خودتون چی؟ نباید از خودتون یه فکری یه نظری داشته باشین؟
- چه فرقی می کنه؟
- خیلی فرق می کنه
- برای ما نه، ما چه تو این ده چه تو اون ده باید کار کنیم ، حالا یا برای بابامون یا برای شوهرمون
- هرکسی باید برای زندگی کار و تلاش کنه
همونجور که نگاهم میکرد گفت :
- ما اینجا از مدرسه که برمی گردیم با بریم سر دار
- دار؟
- دار قالی ، از وقتی که برمی گردیم می شینیم سر دار تا شام .حالا برامون چه فرقی می کنه سرکدوم دار بشینیم ؟
- یعنی از وقتی می آیین خونه قالی می بافین تا آخر شب؟
- ها
- دیگه چیکار می کنین؟
- هیچی ، یا قالی می بافیم یا گوسفند به چرا می بریم یا سر زراعتیم
- یعنی شما هیچ تفریحی ندارین؟
- وقتی با دخترای دیگه سر دار نشستیم ، حرف می زنیم و می خندیم
بعد برگشت بیرون رو نگاه کرد و گفت :
- شوهرم که بدن مون همینه ، حداقل اگه شوهرمون رو دوست داشته باشیم .......
یه مرتبه از دور صدای تیر اندازی اومد، دوییدیم بیرون ، صدا زیاد نزدیک نبود اما شنیده می شد .حتما مردای ده بهشون رسیدن
تو دلم داشت می لرزید ، یه خرده بعد از اینطرف کوچه، کدخدا با دوتا سوار دیگه پیداشون شد ، تفنگچی های خان بانو بودن .تا رسیدن از اسب پیاده شدن و سلام کردن .کدخدام اومد جلو و سلام کرد و گفت :
- شما حالتون خوبه خانم دکتر؟
سرمو تکان دادم که یه نگاه به گلرنگ کرد و گفت:
- اون گیس بریده آخرش خون راه انداخت
برگشتم به کدخدا گفتم :
- یه خبری به نیرو انتظامی بدین
- که چی بشه؟
- خب بیان و نذارن حداقل کسی کشته بشه
- الان اگه مامورا برسن ، اینا با همدیگه دوست می شن و جلو مامورا همدیگرم ماچ می کنن اما تا اونا برن و دوباره می افتن به جون همدیگه، براشون ننگه مامور و پلیس بهشون کمک کنه. ما باید خودمون ناموس مون رو نیگه داریم
یه نگاه بهش کردم و اومدم برم تو درمانگاه که گفت :
- خانم دکتر ، این دونفر رو خان بانو فرستادن
- برای چی؟
- گفتن علی الحساب اینجا باشن تا غائله ختم بشه
فهمیدم که حتما ممکنه مسئله ای پیش بیاد ، یه سری تکون دادم و برگشتم تو درمانگاه .کار دیگه ای نمی شد کرد. باید صبر می کردم تا ببینم چی می شه
کم کم زن های ده جمع شدن جلو درمانگاه ، از پشت شیشه می دیدمشون اونام یه لحظه درمانگاه رو نگاه می کردن و یه لحظه بعد اونطرف ده رو که مرداشون رفته بودن ، همه ساکت
یه خرده که گذشت تعدادشون زیادتر شد .هنوز صدای تیراندازی از دور می اومد .برگشتم به گلرنگ گفتم :
- اینا برای چی جمع شدن اینجا؟
- جمع شدن که عزا داری کنن
- عزاداری؟
- بالاخره یکی دوتا کشته می شن
- شاید کسی کشته نشه
- حتما می شه ، اون یکی مادرمه
- کدوم؟
- اونکه چارقد قرمز سرشه
- خب برو بگو بیاد تو
یه خرده نگاهم کرد و بعد رفت بیرون و از حیاط درمانگاه رد شد و رفت طرف یه زن که رو زمین نشسته بود و سرش رو گرفته بود تو دستش . یه چیزی در گوشش گفت و زیر بغلش رو گرفت و از جا بلندش کرد و آروم آوردش طرف درمانگاه .صبر کردم تا رسیدن به حیاط و رفتم جلوشون
هر دو یه لحظه ایستادن. یه قدم رفتم جلو و زیر بغل مادرش رو گرفتم و یا خودم بردمش تو درمانگاه رو یه صندلی نشوندمش .بیچاره کلافه بود . یه مرتبه زد زیر گریه و یه چیزی به زبون خودشون گفت که من نفهمیدم .برگشتم طرف گلرنگ که گفت :
- میگه خانم دکتر چه خاکی تو سرم بریزم؟
جواب ندادم که دوباره به همون زبون یه چیزی گفت و بازم گلرنگ برام معنی ش کرد .
- می گه دخترم از دستم رفت
دستم رو گذاشتم رو شونه ش که بازم یه چیزی گفت و گلرنگ م بلافاصله ترجمه ش کرد.
- می گه اگه نعشش رو برام بیارن چی؟
- فارسی می فهمه ؟
گلرنگ یه سری تکون داد و بعد به مادرش یه چیزی به زبون خودشون گفت .منم سرم رو بردم در گوشش و آروم جریان گلرخ رو براش گفتم که یه مرتبه محکم زد تو صورتش و شیونش بلندتر شد .یه کم صبر کردم تا آروم بشه و بعدش گفتم:
- آروم باش مادر ، کاری یه که شده . باید قبلا فکرش رو میکردی .
با یه لهجه غلیظ گفت .
- چه فکری می کردُم مادر؟ چن گاهه زندانی یه .ای صبح حالش خراب شد آوردیمش سی شوما ، آوردیمش همین جا که اون بی شرف دَرِش داد.
یه مرتبه متوجه گلرنگ شدم .یه لبخند مرموز نشست رو لباش . یه نگاه بهش کردم که سرش رو برگردوند اونطرف، رفتم و برای مادرش یه چایی ریختم و آوردم دادم بهش . یه مرتبه در درمانگاه باز شد و چند تا زن دیگه هم اومدن تو .بقیه شونم جمع شده بودن تو حیاط . انگار تر سشون از من ریخته بود .با سر بهشون سلام کردم و دو تا صندلی خالی رو تعارف کردم اما همه شون همون جلوی درِ ، تو درگاهی نشستن .به گلرنگ اشاره کردم که یعنی چایی براشون بیاره اما یکی دوتا نبودن که ، خودِ گلرنگ متوجه شد و با یه اشاره بهم فهموند که احتیاجی به پذیرایی نیست .وقت پذیرایی م نبود .هنوز صدای تیراندازی از دور می اومد .بیچاره مادرش کلاه بود .اصلا رو صندلی بند نمی شد .مرتب یه چیزی مثل نوحه رو زیر لب زمزمه میکرد . انگار داشت خودشو برای چیزای بدتری آماده میکرد .نمی دونستم این جور وقتا باید چیکار کنم یا چی بگم .راستش انگار آدمای این ده کوچیک جای یه پزشک عمومی احتیاج به یه روانپزشک یا مشاور داشت .
 

AsreJavan

عضو جدید
یواش به گلرنگ اشاره کردم که بیاد تو دفترم و خودم جلوتر رفتم .یه خرده بعد اونم اومد .در دفتر رو بستم و اروم بهش گفتم:
- با همدیگه اینجا قرار گذاشته بودن؟
سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت .
- پس جریان خودکشی ساختگی بود . فقط چندتا قرص خورده بود که بقیه رو گول بزنه؟
سرش رو بلند کرد و گفت :
- چاره دیگه ای نداشت
- اگه الان نعشش رو بیارن چی؟
- اگه الان نیارن، یکی دو ماه دیگه می آرن .بابام حتما وقتی می فهمید چیکار کرده می کشتش
- یعنی ارزشش رو داره؟
- داره شاید شانس بیاره و بابام اینا نتونن بگیرن شون . شاید بذارن و با رشیدن برن یه جای دیگه .یه جای دور که دست هیچکس بهشون نرسه
- قرار مداراشون رو تو گذاشتی؟
دوباره سرش رو انداخت پایین .منم منتظر جواب نبودم .در رو باز کردم و برگشتم پیش بقیه . تا رسیدم دیدم همه سرهاشون رو برگردوندن طرف بیرون . یه لحظه گوش دادم .صدای تیراندازی قطع شده بود .همه وحشت زده بودن و منتظر نتیجه کار .خودمم همین طور نتونستم تو درمانگاه بمونم در رو باز کردم و رفتم تو حیاط .شاید ده دقیقه یه ربع بیشتر نگذشته بود که از دور گرد و خاک بلند شد . بقیه زن هام اومدن بیرون .کم کم گرد و خاک تو جاده بیشتر شد و چندتا سوار معلوم شدن .جز صدای نفس کشیدن ها هیچ صدایی از کسی در نمی اومد که اونم با صدای سُم اسبها ساکت شد .
دیگه راحت می شد جوونای آبادی رو از دور تشخیص داد . هر کدوم رو یه اسب نشسته بودن و فاتحانه بطرف ده می تاختن . سر همه شون بالا بود .جلوتر از همه اسب پدر گلرنگ می تاخت . یه اسب با دو سوار . یکی روی زین نشسته و اون یکی روی زین خوابیده . با هر حرکت اسب موهای سیاه و بلندش مثل خرمن گندم عقب و جلو می رفت .دیگه می شد حتی گلهای قرمز و نارنجی و زرد پیرهنش رو دید .
نعش گلرخ رو برگردونده بودن .
یه مرتبه صدای شیون بلند شد .اول مادرش و بعد بقیه . درست مثل یه خواننده نوحه که یه گروه کر همراهی ش میکرد. اون یه چیزی به زبون خودش می گفت و بقیه زن هام جوابش رو می دادن
باورم نمی شد که این نعش همون دختر خوشگل باشه که یه ساعت پیش رو تخت خوابیده بود و من داشتم معالجه اش میکردم .
دیگه رسیده بودن به ده .یه دقیقه بعد همگی جلوی حیاط درمانگاه دهنه اسب هاشون رو کشیدن .بلافاصله دوییدم بیرون و رفتم طرف گلرخ که مثل یه گونی انداخته بودنش رو اسب .میخواستم اگه بشه یعنی زنده باشه کمکش کنم که یه مرتبه پدرش لوله تفنگ رو گرفت طرفم .تو همین موقع دوتا تفنگچی خان بانوام تفنگهاشون رو گرفتن طرف پدر گلرخ که کداخدا پرید وسط. منم معطل نکردم و لوله تفنگ رو زدم کنار و رفتم جلو. طفل معصوم دستاش همین جور آویزان بود و ازش خون می چکید .می دونستم کار تمومه اما با این حال نبضش رو گرفتم .تموم تموم شده بود
سرم رو بلند کردم و یه نگاه به پدرش کردم و گفتم :
- بیارینش تو درمانگاه
یه نگاه بهم کرد و گفت:
- نعشش به درد شما نمی خوره
یه مرتبه صدای شیون بلندتر شد .ایندفعه همه داشتن می زدن تو سرشون و موهاشون رو می کندن و با ناخن صورتشون رو می خراشیدن . مادر گلرخ دویید جلو که شوهرش لوله تفنگ رو گذاشت رو سینه ش و گفت :
- اگه شیون کنی ، واویلاها، میفرستمت لا دستش .
مادر گلرخ چنگ زد تو موهای گلرخ و این بار فقط با گریه گفت:
- کشتیش ؟
- صدتا مثل این فدای یه تار سبیل مردونه داداشش.وردار نعشش رو .اسب خونی شد . وردارین بی صدا بکنین ش تو خاک .شیون و ناله هم نشنوم از کسی .
قلبش صدای شیون قطع شده بود .فقط اشک بود که از چشم ها آروم پایین می اومد .
چندتا از زن ها دوییدن جلو و نعش گلرخ رو از اسب آوردن پایین . داشت حالم بهم میخورد .ترسیده بودم. اما نمی خواستم که اهالی ده اینو بفهمن .آروم برگشتم و رفتم طرف درمانگاه و رفتم تو و در رو بستم و قفلش کردم .دیگه اونجا کسی به پزشک احتیاج نداشت .
 

AsreJavan

عضو جدید
فصل دوم .

حدودا یکماه و نیم از اومدنم به اینجا گذشته بود . عموم و خسرو یه بار اومده بودن و بهم سر زده بودن و شب نشده ، برگشته بودن تهران.راستش از اومدن شون خوشحال شده بودم. احساس میکردم یه آدم فراموش شده نیستم .هرچند که خسرو دو سه روز یه بار بهم تلفن می زد و حالم رو می پرسید . بالاخره پسر عموم بود و حتی بعنوان انجام وظیفه م که شده باید این کار رو میکرد . تقریبا تلفن هاشم به صورت همون انجام وظیفه بود. کوتاه و تلگرافی . " سلام پروازه ، خوبی؟ اونجا مشکلی نیست ؟ چیزی لازم نداری؟ بازم باهات تماس می گیرم .خداحافظ.
همیشه هم بعد از هر تلفن ، اول از دستش عصبانی می شدم و بعدش ازش بخاطر اینکه بیادمه، ممنون . شاید اونم همین احساس رو داشت .باید مجبوری بیاد من باشه و مجبوری بهم تلفن کنه . حتما عموم وادارش می کرد. خیلی دلم میخواست بدونم تو فکرش چی می گذره، و چه احساسی به من داره اما می دونستم که این محاله . اصلا نمی شد چیزی از درونش فهمید .یادم می اومد تو گذشته مثلا اگه یه روز قشنگترین آهنگ رو براش می ذاشتم که گوش کنه و نظرش رو در موردش می خواستم فقط با یه حرکت سر می گفت " جالبه از هارمونی خوبی برخورداره و انتخاب سازها عالی بوده. سلیقه قشنگی داری پروازه جان . یا مثلا وقتی رمانتیک ترین شعرها رو براش می خوندم ، بعد از اینکه با دقت بهش گوش می داد می گفت . فوق العاده س. خیلی خوب از واژه ها استفاده شده .می تونه با کمی تمرین و ممارست یه شعر خوب باشه .
همیشه بخاطر این نوع برخورد از دستش عصبانی می شدم .هیچ وقت با من جرو بحث نمیکرد و همیشه تاییدم میکرد اما در عین حال بهم یه جوری می فهموند که انتخابم زیاد جالب نبوده و عجیب اینکه خودم بعد از چند وقت متوجه می شدم که خسرو خیلی خوب ضعف ها و کاستی های هرچیز رو تشخیص می ده .به همین خاطر هم بود که از دستش عصبانی می شدم .
در هر صورت خسرو هم به این صورت دورادور بیاد من بود اما در نهایت این من بودم و تنهایی و یه آبادی کوچیک قشنگ با دشت های سرسبز و کوه های بلند رویایی و مردمی که انگار نمی خواستن منو بین خودشون قبول کنن .ولی چاره ای نبود و باید طرحم رو بهر صورت می گذروندم .در این میون شانسی که داشتم وجود خان بانو بود که تقریبا هفته ای یکی دوبار ازم دعوت میکرد که برم به قلعه و ناهار یا شام رو مهمونش باشم .خانم بسیار فهمیده و روشنفکری بود و با اطلاعات نسبتا خوبی در هر مورد .
روزها همینطور می گذشت و من تقریبا بیکار .شاید تو این مدت غیر از مسئله گلرخ ، بیمار دیگه ای نداشتم . جز کدخدا کسی از اهالی ده بهم سر نمی زد و فقط موقعی که تو ده پرسه می زدم ، با دیدنم یه سلام و علیکی باهام می کردن و از کنارم رد می شدن . شایدم منو مسئول فرار گلرخ می دونستن .
خلاصه با تنهایی خودم به خاطراتم پناه می آوردم و با مطالعه وقتم رو می گذروندم .اینجا بیشتر بیاد مادرم و پدرم می افتادم و خلا وجودی شون رو بیشتر حس میکردم .دلم میخواست که هردوشون الان زنده بودن و با من .
ترسی که اوایل ورودم با اینجا برایم بوجود اومده بود هنوز ادامه داشت .شب ها ، شبهای ترسناکی با انواع صداهای وحشتناک ده .صداهایی که تاقبل از اون فقط تو فیلم ها شنیده بودم و دلهره ای که فقط تو خواب های کابوس مانند خودم حس کرده بودم
درمانگاه تقریبا آخر ده ساخته شده بود. حالا چرا، نمی دونم . شاید مکان مناسبی براش پیدا نکرده بودن و شاید هم این زمین یه زمین وقفی بود و مجبور شده بودن که درمانگاه رو اینجا بسازن . بعد از درمانگاه دیگه جاده بود و کمی اونطرف ترش، قبرستون آبادی . یه قبرستون کهنه با بیست سی تا قبر. وجود همین قبرستون تو نزدیکی درمانگاه هم ترس بیشتری رو تو شب برام ایجاد میکرد .هرچند که حداقل هفته ای یه بار یا بیشتر البته تو روز، خودم می رفتم اونجا .یعنی جای قشنگی بود .همه جاش پر از سبزه و گل های خودرو بود .درست مثل قبرستون های خارج که تو بعضی از فیلم هاشون نشون می دن .دلیل رفتنم به اوناج هم وجود گلرخ بود و چیزای عجیبی که هر دفعه می رفتم اونجا می دیدم.
هربار روی قبر گلرخ یه دسته گل پیدا میکردم . اگه می دونستم که رشید زنده س ، مطمئن می شدم که کار اونه اما رشید همراه گلرخ کشته شده بود .پس به فکرم رسید که حتما کار گلرنگ یا مادرشه اما اینطورم نبود چون گلرنگ از اون روز به بعد خیلی محدود شده بود و به زحمت اجازه پیدا میکرد که از خونه پاش رو بیرون بذاره .این مسئله داشت برام یه معما می شد که بالاخره با کمی جاسوسی بازی حل شد .
دخترها و زنهای ده ، هرکدوم به نوبت ، هر روز می رفتن سر قبر گلرخ و یه دسته گل می ذاشتم رو قبرش . اصلا انتظار یه همچین چیزی رو نداشتم .فکر میکردم با کاری که گلرخ کرده دیگه اهالی ده حتی نزدیک قبرشم نرن چه برسه به اینکه براش گل ببرن .اما من اشتباه میکرد. دخترا و زنهای ده گلرخ رو فراموش نکرده بودن .شاید همین قضیه هم تو ده دیگه برای قبر رشید بود .اونجام حتما پسرای ده رو قبرش گل می ذاشتن .
در هر صورت شبای ترسناکی رو می گذروندم .صدای باد، بارون ، رعد و برق و زمانی که اینا نبودن ، صدای حرکت یه چیزی روی برگ ها و زوزه شغالها و گرگ ها و صدای پارس سگها .واقعا ترسناک بود مخصوصا برای یه دختر تنها .
اما چاره چی بود ؟ باید این زمان سپری می شد .باید خودم رو بهتر می شناختم و آزمایشم رو پس می دادم . باید از خودم مطمئن می شدم و می فهمیدم که چقدر توان و استقامت دارم .پس این شبای ترسناک رو با یادآوری خاطرات و فکر به آینده میگذروندم . همیشه هم خسرو قسمتی از آینده برام بود .یه قسمت مهم .گاهی قابل قبول و گاهی هم اجباری . یه چیزی مثل سرنوشت و تقدیر رقم خورده .
در هر صور بعد از یکماه و نیم هنوز نه من به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و نه زندگی جدیدم به من . فقط یه جوری داشتیم همدیگرو تحمل می کردیم و یه جوری با همدیگه کنار می اومدیم و روزها و شبها رو می گذروندیم .تقریبا همه چیزم برام یکنواخت شده بود، قشنگی و زیبایی ده برای من و وجود من برای ده، اهالی ش. شایدم به این خاطر بود که اونجا کاری برای انجام دادن نداشتم .نه مریضی می اومد درمانگاه و نه کسی تو خونه حالش بد می شد . احساس بیهودگی میکردم و همین هم باعث آزارم شده بود .آدما برای زنده بودن هم باید انگیزه داشته باشن چه برسه به بقیه چیزها .
خلاصه این وضع برام همینجوری ادامه داشت تا اینکه یه شب یه اتفاق عجیب یکنواختی زندگی م رو بهم زد . اتفاقی که فکرشم نمیکردم .یه ماجرا ، تو ده کوچیک .
ساعت حدود یک بعد از نصف شب بود .تو خونه ام خوابیده بودم .یادمه داشتم یه خواب عجیب و غریب هم می دیدم که یه صدایی از خواب بیدارم کرد .بلند شدم و تو تختم نشستم و گوش دادم . طبق معمول صدای زوزه و پارس سگ و این چیزا می اومد که برام تازگی نداشت .زود خوابیدم که ترس تو دلم نشینه اما یه مرتبه دوباره صدای راه رفتن یه چیزی رو روی برگها شنیدم . زود چشمامو بستم .دلم نمی خواست کنجکاوی کنم چون می دونستم که نمی تونم منشاء این صدا رو پیدا کنم .یعنی اوایل که این صدا رو می شنیدم چند بار رفته بودم پشت پنجره اما چیزی معلوم نبود و فقط این صدا از بیرون حیاط خونه می اومد ولی این بار صدای خیلی نزدیک بود و با دفعات قبل فرق داشت .
زود از تختخواب اومدم پایین و رفتم پشت پنجره وآروم گوشه پرده رو زدم کنار .چیزی رو که می دیدم باور نمیکردم یه مرد سوار یه اسب تو حیاط خونه بود .همونجور رو اسب نشسته بود و داشت پنجره رو نگاه میکرد .خیلی ترسیدم و پرده رو آروم انداختم .نمی دونستم باید چیکار کنم یعنی اینم یه مرد جوون بود که برای دزدین من از اون یکی ده اومده بود اگه اینطور بود چیکار باید میکردم؟
یه خرده به خودم مسلط شدم و فکر کردم . اونا هیچوقت نمی اومدن برای دزدیدن یه دختر اونا می اومدن و دختر رو با خودشون می بردن .با قول و قرار قبلی و احتمالا عشق قبلی .
واقعا جالب بود .اگرم قبلا کسی برام یه همچین چیزی تعریف میکرد امکان نداشت باور کنم .درست مثل فیلم رومئو ژولیت .یعنی هیچکس باور نمیکرد یه همچین عشق هایی و ماجراجویی هایی تو یه ده کوچیک و دور افتاده . یه پسر جوون از یه ده با یه دختر خوشگل از یه ده دیگه عاشق هم شدن و پسره می اومد دختره رو با خودش می برد و بعدش خونواده دختره دنبالشون میکردن و می کشتن شون .
حالا اگه این مرد می خواست منو بدزده ، حتما باید عموم و خسرو از تهران می اومدن اینجا و ازش انتقام می گرفتن .
دوباره گوشه پرده رو زدم کنار .هنوز همونجا ایستاده بود و پنجره رو نگاه میکرد .ایندفعه با ترس کمتری نگاهش کردم .نور چراغ حیاط صورتش رو روشن کرده بود یه مرد جوون حدود بیست و شش هفت ساله با موهای سیاه .درست درست نمی تونستم صورتش رو تشخیص بدم اما همینطوری می شد گفت که خوش قیافه س.
واقعا نمی دونستم چیکار باید بکنم. اگه میخواست به زور وارد خونه بشه چی؟
چه جوری باید از خودم دفاع میکردم ؟ چه جوری باید اهالی ده رو خبر میکردم؟ اصلا اگرم خبر میکردم، می اومدن کمکم ؟ من که از اونا نبودم .
 

AsreJavan

عضو جدید
آروم گوشه پرده را انداختم و رفتم طرف موبایلم و ورش داشتم .تنها چیزی که به فکرم رسید خان بانو بود .اون حتما کمکم میکرد . یعنی خودش بهم گفته بود که هروقت مسئله ای پیش اومد باهاش تماس بگیرم .
تا در موبایل رو باز کردم یه فکر اومد تو سرم .چرا سگهای آبادی به این مرد حمله نمی کنن؟ اونا هر غریبه ای رو که می دیدن بلافاصله بهش حمله میکردن .یادمه همون یکی دو روز اول بود که کدخدا منو با خودش برد و سگها رو باهام آشنا کرد اگه شبی نصفه شبی خواستم از خونه بیام بیرون، بهم حمله نکنن .
در موبایل رو بستم و دوباره برگشتم پشت پنجره و آروم ، طوریکه پرده تکون نخوره زدمش کنار! هیچکس تو حیاط درمانگاه نبود .یعنی اشتباه کرده بودم ؟ چطوری رفته بود که صدای پای اسبش رو نشنیده بودم .هرچی اینور و اونور رو نگاه کردم کسی نبود .
ایندفعه واقعا ترسیدم . تا قبل از اون فکر میکردم که اون مرد یکی از پسرای ده رشید ایناس و ترسم ، ترس از یه آدم بود و اما حالا ترسم از یه چیز دیگه بود .ترس از روح و این چیزا .هرچند آدم خرافاتی ای نبودم اما هرچی فکر میکردم نمی فهمیدم که چطور تونسته با اسب، بدون سروصدا بیاد تو حیاط درمانگاه و بعدشم بی سروصدا بره .
یه خرده به خودم قوت قلب دادم و برگشتم تو تختخوابم. احتمالا اون مرد اهل همین ده خودمون بوده که سگها بهش حمله نکرده بودن . یا اینکه من خواب دیده بودم و اصلا یه همچین چیزی وجود نداشته .در هر صورت بعد از نیمساعت سه ربع که دو سه بار رفتم پشت پنجره و بیرون رو نگاه کردم، سعی کردم مسئله رو فراموش کنم و بخوابم .شایدم یکی از تفنگچی های خان بانو بود که اومده بود یه سری به اینجا بزنه .شایدم داشته از این جاها رد می شده .دیگه بهش فکر نکردم و گرفتم خوابیدم .یعنی اونوقت شب بهترین راه حل همین بود .خواب .
فردا صبحش بازم زندگی ادامه داشت .یه بازرش از مرکز اومده بود برای بازرسی و بعد از یه ساعت صحبت و یه خستگی در کردن رفت و منم چون کاری نداشتم راه افتادم طرف قبرستون و یه ربع بعد رسیدم اونجا .بازم یه دسته گل روی قبر گلرخ بود . معلوم بود یکی قبل از من اونجا بودخ .
کنار قبرش روی چمنها نشستم و رفتم تو فکر داشت کم کم گلرخ یه افسانه یا اسطوره برای زن های ده می شد اما چه فایده برای خودش داشت؟ خودش اینجا زیر خاک بود و رشید یه جای دیگه .شایدم من اشتباه میکردم و کارش ارزش مردن رو داشت ؟ حداقل یه حرکت بود ، یه تلاش .بازم باید می رفت سر دار قالی و احیانا دوشیدن شیر و بردن گوسفندها به چرا . فقط یه بچه دار شدن م بهش اضافه می شد .تا می اومد بفهمه زندگی چیه، چهار پنج تا بچه قد و نیم قد دور و ورش رو می گرفت و دست و بالش رو می بست و این بار اگرم آزاد ازاد می ذاشتن دیگه حتی نمی تونست صدمتر از بچه هاش دور بشه .دیگه احتیاجی به زندانی شدن نبود .اما این وسط چه چیزی باعث می شد که اون زندگی رو به زندگی تو ده خودش و با پدر و مادرش ترجیح بده؟ فقط عشق؟ عشق به چی؟ به رشید یا به آزادی؟ شاید اون تو رشید آزادی رو می دید .چون دیگه رشید قرار نبود زندانی ش کنه .همون که ازش بچه دار می شد خود بخود پای بندش میکرد اما بدون زور .
داشتم به این چیزا فکر میکردن که یه مرتبه صدایی از پشت سرم شنیدم . تا برگشتم و بی اختیار یه جیغ کوتاه کشیدم .همون مرد دیشبی درست پشت سرم ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد .نمی فهمیدم اون چه جوری انقدر بی سر و صدا می آد و می ره که من متوجه ش نمی شم .
یه لحظه بعد به خودم اومدم . لباسایی که تنش بود نشون می داداهل اونجا نیست اما تا حرف نمی زد نمی تونستم بقیه چیزها رو بفهمم . یه شلوار جین پوشیده بود با یه تی شرت مرد خوش قیافه ای بود .
اومدم از کنارش رد بشم و برگردم طرف ده که گفت:
- ترسوندم تون؟ معذرت میخوام
لهجه نداشت .یه نگاه بهش کردم و گفتم
- کمی جا خوردم
- داستان این دختر خانم رو شنیدم . تاسف آوره
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شما خانم دکتر هستین درسته؟
- و شما؟
- بازم عذر میخوام .یعنی وقتی شما رو اینجا کنار این قبر دیدم متاثر شدم .باید خودمو معرفی میکردم .من شایان هستم .کوچکترین پسر خان بانو
بعد دستش رو دراز کرد طرفم .یه نفس راحتی کشیدم و باهاش دست دادم و گفتم:
- منم پروازه هستم .خانم دکتر این ده ، البته تا حالا که براشون طبابت نکردم .
نمی دونم چرا دوتایی یه مرتبه خندیدیم .چشم و ابرو مشکی بود و چهار شونه و بلند قد وقتی می خندید دوتا چاله دو طرف صورتش درست می شد که خیلی خوش قیافه ترش میکرد .موهای صاف و مشکی لختی داشت که با هر حرکت می ریخت تو صورتش .
داشتیم بی خودی می خندیدیم و به همدیگه نگاه میکردیم .نمی دونستم تو اون لحظه داره به چی فکر می کنه اما یه مرتبه گفت:
- باید برگردین ده؟
متوجه منظورش شدم اما با تعجب گفتم :
- ببخشین
- منظورم اینه که وقت دارین کمی با همدیگه قدم بزنیم؟
خندیدم و گفتم:
- فقط چند دقیقه
هرچند که تا قبلش داشتم فکر میکردم که تمام این دو سال طرحم رو وقت دارم .شاید خنده م برای همین بود .خلاصه دوتایی شروع کردیم به قدم زدن .همه جا سبز و خرم بود .هوا عالی بود صدای پرنده ها از هر طرف می اومد .صدای چندتا خروس هم از تو آبادی شنیده می شد .یه مرتبه یه خرگوش شیطون از زیر یه بوته جلوی پامون فرار کرد و در رفت .تا شایان دیدش گفت:
- اگه الان تفنگم دستم بود امشب یه خوراک خرگوش مهمون من بودیم
- شما خرگوش شکار می کنین؟
- خرگوش ، کبک ، قرقاول گاهی هم آهو و چیزای دیگه
ایستادم و یه نگاه بهش کردم و گفتم:
- چطور دلتون می آد؟
یه مرتبه هول شد و گفت:
- خب ، نمی دونم
- براتون لذت بخشه که مُردن یه موجود رو تماشا کنین و خودتونم عامل کشته شدنش باشین ؟
- نه، یعنی تا حالا اینطوری فکر نکرده بودم
- پس باید خیلی مرد بی رحمی باشین
- نه ، اصلا . اصلا اینطور نیست .اتفاقا من خیلی هم دل رحمم
- کسی که دلرحمه موجودات دیگه رو نمی کشه
- ولی این یه شکاره ، برای خوردن گوشتش .مثل گوشت مرغ و ماهی و گوسفند . بالاخره اونا رو هم می کشن و ما می خوریم شون
- اون دیگه بخاطر اجباره ، هرچند که فکر می کنم که انسان ابتدا فقط گیاه خوار بوده
- نمی دونم ، شاید حق با شما باشه . در حال حاضر که خرگوشه فرار کرد و منم تفنگم همراهم نبود
دوباره دوتایی زدیم زیر خنده ف بیخودی بی خود .نمی دونم چرا همینجوری خنده ام می گرفت حتما اونم همینطور بود .دقیقا داشتم می خندیدم و به این بهانه نگاهش میکردم .اونم همینطور یه خرده که گذشت گفت :
- حالا حتما از دست این شکارچی بی رحم و سنگدل عصبانی هستین و دیگه نمی خواین قدم بزنیم
دوباره خندیدم و گفتم:
- اسب تون رو نمی آرین؟
- خودش دنبالم می آد
برگشتم و به اسبش نگاه کردم ، یه اسب مثل عروسک اما قهوه ای روشن .معلوم بود که مثل عروسک نژاد خوبی داره .داشتم به اسبش نگاه میکردم که گفت:
- شنیدم خیلی راحت سوار عروسک شدین و بهتون رکاب داده
- اصلا اسب سرکشی نیست
- چرا هست، اجازه نمی ده هرکسی سوارش بشه مگه اینکه یه دختر خانم زیبا و قشنگ باشه
به روی خودم نیاوردم که چی گفت اما ته دلم ذوق کردم .یه حس خیلی خیلی عجیب و تازه حسی که قبلا هیچوقت نداشتمش همینجور که از این حس لذت می بردم و به اسب نگاه میکردم گفتم:
- اسمش چیه؟
- تندر، رقیب عروسکه
- اسب خیلی قشنگیه
- کاش عروسک هم با خودم آورده بودم. اونوقت می تونستیم با همدیگر اسب سواری کنیم .البته الانم می شه یعنی این اسب ها راحت را دو نفر می تازن
بازم متوجه منظورش شدم اما حرف رو عوض کردم و گفتم:
- تهران زندگی می کنین؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- مادرم از تهران خوشش نمی آد .فقط گاه گداری برای چند روز می آد اونجا .اونم اگه کار مهمی داشته باشه .عاشق اینجاهش
- اینجاها واقعا قشنگه
 

AsreJavan

عضو جدید
دوباره شروع کردیم به قدم زدن و کمی راه رفتیم که یه مرتبه گفت:
- دیشب ، اومده بودم تو حیاط درمانگاه ، دیروقت بود
همونجور که سرم پایین بود و آروم راه می رفتم گفتم:
- مشکلی براتون پیش اومده بود؟
- آره، یعنی نه
ایستادم و نگاهش کردم که خندید و گفت :
- اومده بودم شما رو ببینم ، البته کارم احمقانه بود ، می دونستم که اونوقت شب حتما شما خواب هستین
- خوب در می زدین
- بعدش چی باید می گفتم ؟ می گفتم که اومدم ببینم تون؟
- خب ناراحتی تون رو بهم می گفتین ، وظیفه من همینه
- ناراحتی نداشتم فقط میخواستم ببینم تون
هیچی نگفتم و شروع کردم به راه رفتن که کمی بعد گفت:
- مادرم انقدر از شما برام حرف زده بود که دلم میخواست همون شبونه بیدارتون کنم و ببینم تون
درونم انقلاب شده بود ، دیگه از حد یه حس گذشته بود و طوفانی تو دلم بوجود اومده بود .شقیقه هام داشتن تند و تند می زدن ، صدای قلبم رو می شنیدم . می دونستم که صورتم کاملا سرخ شده . هرچند که دلم میخواست بازم از این حرفها رو بشنوم اما یه مرتبه گفتم:
- باید دیگه برگردم .ممکنه توده به وجودم احتیاج باشه
بعد بدون اینکه به صورتش نگاه کنم برگشتم اما آروم .می دونستم که اگه چشمم به چشماش بیفته ممکنه دیگه نتونم بخودم مسلط باشم .اصلا نمی فهمیدم کدوم طرف باید برم .مسیر ده رو فراموش کرده بودم .حواسم به هیچی نبود .یه مرد خوش قیافه و خوش تیپ . جوون داشت خیلی راحت بهم اظهار علاقه میکرد .اونم با اولین برخورد .نباید بهش اجازه می دادم که از این جلوتر بره انگار خودشم متوجه شد و چند قدم راه که رفتیم گفت:
- مادرم خیلی از شما خوشش اومده .یعنی بعد از اولین دیدارتون هر دفعه که من یا بهش تلفن میکردم و یا اون بهم تلفن کرده ، از شما گفته
- ایشون واقعا لطف دارند .منم شدیدا تحت تاثیر شخصیت محکم و خوب و مهربون ایشون قرار گرفتم .
اومدم بقیه حرفم رو بزنم اما از اونجا که واقعا گیج و منگ شده بودم، یه مرتبه پام رفت تو یه چاله و مچ پام پیچ خورد و داشتم میخوردم زمین که یه مرتبه شایان گرفتم .دوباره یه احساس خیلی عجیب دیگه بهم دست داد .خواستم تعادلم رو حفظ کنم اما نشد .مچ پام درد گرفته بود هرچند که چیز مهمی نبود اما تو اون لحظه درد داشت . یه مرتبه بی اختیار برگشتم و نگاهش کردم .حسابی هول شده بود . یه لبخند بهش زدم و گفتم :
- چیز مهمی نیست
- درد داره؟
- یه کم
- حتما در رفته
- نه، فکر نکنم
- از کجا می دونین؟
- آخه من پزشکم
یه نگاه بهم کرد اما اصلا نخندید، فکر نمیکردم از پیچ خوردن پای من انقدر ناراحت شده باشه
- چیز مهمی نیست ، باور کنین
دوباره بهم نگاه کرد که گفتم:
- فقط اگه اجازه بدین کمی اینجا بشینم
بدون حرف آروم نشوندم رو زمین و زود رفت پایین پام نشست و کفشم رو از پام در آورد و آروم کمی پام رو اینور و اونور کرد .داشتم نگاهش میکردم .حالا دیگه اون حس عجیب و طوفان درونم متوجه چهره محکم و مضطربش شده بود .چیزی که اصلا دلم نمیخواست به این سرعت به وجود بیاد
- درد میکنه؟
- خیلی کم طوری نشده یه ضرب دیدگی ساده س
زود از تو جیبش یه دستمال سفید در آورد و محکم مچ پام رو بست و بلند شد و یه سوت بلند زد که یه مرتبه اسبش از یه فاصله دور، به تاخت اومد طرف ما .برام این صحنه جالب بود .جالب و افسانه ای .
 

AsreJavan

عضو جدید
یه لحظه بعد رسید جلو ما و رو دوتا پاش بلند شد و شیهه کشید .موهای بلند یالش یه حرکت خیلی قشنگ کرد .شایانم زود رفت جلو و دهنه اش رو گرفت و گفت:
- آروم با شد تندر، آروم
بعد برگشت طرف من و گفت:
- کاش اصرار نمی کردم که قدم بزنیم .واقعا معذرت میخوام
یه نگاه بهش کردم و خندیدم که بازم هول شد و گفت:
- برگردیم درمانگاه ؟
اومدم از جام بلند بشم اما نتونستم که زود اومد و کمک کرد تا بلند شدم و کنار تندر ایستادم .داشتم فکر میکردم که حالا با این پا چه جوری تا درمانگاه برم .اگرم بخوام سوار اسب بشم چطوری سوار بشم که یه مرتبه دیدم از جام کنده شدم و تو یه چشم بهم زدن رو اسب نشستم .
دوباره یه نگاه و یه لبخند ، یه احساس عالی .وقتی خدا بخواد که اتفاقی برای یه نفر بیفته .همه چیزها دست به دست هم می دن و جوی بوجود می آرن که دیگه از دست آدما کاری ساخته نیست . اومدن من به قبرستون و هم زمان اومدن شایان ، محیط رویایی ده ، صدای قشنگ پرنده ها ، بوی عطری که از هر شاخ و برگ تو هوا پخش شده بود و بعدشم پیچ خوردی پای من، حالام که روی یه اسب قشنگ نشسته بودم که افسارش دست یه مرد جوون خیلی خوش قیافه بود که به اعتراف خودش فقط برای دیدن من اینهمه راه رو از تهران اومده بود .
یه آن یاد خسرو افتادم .یه مرتبه انگار تمام رویاهام محو شد .خسرو با چهره همیشه جدی اش جلوم ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد ، دیگه نمی تونستم اون حسی رو که درونم بود درک کنم .یه عذاب وجدان .مثل بچه ای شده بودم که یه کار بد کرده و منتظره تا تنبیه ش کنن اما من که کاری بدی نکرده بودم ، چرا کرده بودم نباید میذاشتم کار به اینجاها بکشه .می تونستم از همون قبرستون برگردم درمانگاه . خب چه می دونستم که شایان میخواد این حرفا رو بزنه؟ چرا، می دونستی .یعنی تا دیدیش فهمیدی این همون مردی که دیشب اومده بود تو حیاط درمانگاه .اما نمی دونستم که برای دیدن من اومده فکر میکردم شاید مریضه یا یه مشکل دیگه داره .ولی می دونستی که اینطور نیست .اون فقط بخاطر تو اومده بود .اگر مریضی چیزی بود که همون دیشب می اومد و در می زد .اصلا من چرا باید خودمو محاکمه کنم؟ اگر شایان از من خوشش اومده بود به من چه ارتباطی داره ؟ آخه توام از اون خوشت اومده .ولی مگه دست خودِ آدمه ؟ یه مرتبه از یکی خوشش می آد .اما می تونه در همون لحظات اول مسیر و روند کار رو عوض کنه آخه چرا باید عوض کنه؟ مگه همین سرنوشت نیست ؟ مگه تقدیری که می گن همین نیست؟ اما خیلی از سرنوشت ها رو خودمون می سازیم .خوب اگه چیز خوبی باشه چه اشکالی داره؟ از کجا معلوم که چیز خوبی باشه؟ اصلا این حرفا چه معنی داره ؟ فعلا که اتفاقی نیفتاده؟ ولی داره اون اتفاق می افته .همین حالا باید جلوش رو بگیری وگرنه مثل همون لحظه تو قبرستون که بود ادامه پیدا می کنه و جلوتر می ره آخه چرا باید جلوش رو بگیرم؟ چون تو مدیون پسرعموت هستی.من اگرم مدیون کسی باشم ، عمومه نه پسرعموم .خب باید یه جوری جبران کنی .خوبی عموت رو در حق پسرعموت جبران کنی ، از کجا معلوم که برای پسر عموم یه همسر خوب بشم؟ می شی .حتما می شی .برو گمشو با این استدلال مزخرفت .عصبانی شدی؟ پس حتما حق با منه به من چه که عموم منو آورد و بهم کمک کرد ؟ شاید اگر اون این کارو نمیکرد یکی دیگه میکرد .تو از اولم مال پسر عموت بودی .من مال هیچکس نیستم .من آزادم، فکر می کنی آزادی .ما همه آزادیم ، ما هیچکدوم آزاد نیستیم . ماها همه فقط فکر می کنیم آزادیم و خودمون رو با فکر و خیال آزادی گول می زنیم .حالا من به تو نشون می دم که آزادم توام حق نداری که منو اینطوری عذاب بدی .تو اصلا کی هستی که برای من تعیین تکلیف می کنی؟ من خود توام ، من وجدان توام .وجدان همیشه باید آدمو عذاب بده؟ آره، اگر خواست کاری بدی بکنه؟ از کجا معلوم که این کار بد باشه .حتما بده. شاید این فرهنگ ماست که اینو بد می دونه .شاید تو یه فرهنگ دیگه این کار خیلی هم خوب باشه .تعهد ، تعهد همیشه خوب بوده ، مثل وجدان بیدار نه، اصلا تعهد بی موردم می تونه خیلی بد باشه .مثل بیخود بیدار وجدان بیدار مثل قاضی بیدار خوبه ، نه، قاضی م بهتره که یه ساعت هایی بخوابه که تو بیداری بتونه خوب قضاوت کنه . من نمی تونم چون مثلا متعهد هستم عاشق بشم؟ اصلا عشق چیزی نیست که با این حرفا و چیزا جور در بیاد.فداکاری چی؟ تو می تونی برای جبران زحمات عموت فداکاری کنی . یعنی بدون عشق با خسرو ازدواج کنم؟ این دیوانگیه .توام بهتره بری بخوابی .معلومه که از بس بیدار بودی قاطی کردی .وجدان همیشه بیدارم مثل خروس بی محله .
 

AsreJavan

عضو جدید
بیا اینم ادامه داستان
به خدا دست خودم نیست من نمی تونم وارد اون سایت بشم ای پی مو بستند با چند ای پی دیگه رفتم باز اونو بستند
البته اینم تقصیر خودم بود که برای خودم مشکل تراشیدم
این داستان هم مهدیه خانم برام پیام خصوصی میدن دستش هم درد نکنه
*********************************************************
یه مرتبه تندر ایستاد .تازه به خودم اومدم .توی حیاط درمانگاه بودیم .شایان کمک کرد تا پیاده شوم .آروم سنگینی ام رو دادم رو همون پام که پیچ خورده بود کمتر درد میکرد آروم و با کمک شایانر فتم طرف در درمانگاه و بازش کردم و دوتایی رفتیم تو و یه صندلی به شایان تعارف کردم وخودمم آروم رفتم طرف سماور که روشنش کنم اما برق نبود .برگشتم یه نگاه به شایان کردم و گفتم:
- برق نیست وسیله دیگه ای م برای آب جوش آوردن اینجا ندارم
- میخواین چایی درست کنین با این پاتون؟
بلند شد و منو برد و نشوند رو یه صندلی و گفت:
- چایی رو می شه بعدا خورد ، فعلا استراحت کنین
- بهتره پام راستی می تونم تو خونه درست کنم
- باور کنین من فعلا چایی میل ندارم
بعد خودشم رفت رو یه صندلی نشست و دور ورش رو نگاه کرد و گفت:
- اینجا نباید زیاد امکانات داشته باشه
- نه اما همین هم عالیه .یعنی برای یه ده کوچیک عالیه
- درسته ، مخصوصا با وجود خانم دکتری مثل شما ، راستی برای چی اومدین اینجا یعنی منظورم اینه که باید برای یه دختر خانم سخت باشه که دو سال رو تو یه ده کوچیک مثل اینجا بگذرونه
- ولی یه پزشک تعهد داره
- فقط تعهد؟
- غیر از تعهد برای مجوز باز کردن مطب تو تهران ، شما چی؟ کارتون تو تهران چیه؟
- شرکت دارم .واردات قطعات کامپیوتر ، من لیسانس الکترونیک هستم راستی مادرم می گفت که شما با عموتون زندگی می کنین یعنی تو تهران هستین
- پدر و مادرم فوت کردن .وقتی که خیلی کوچیکتر بودم ، سرپرستی ام رو عموم قبو کرد
- مادرم می گفت که یه پسر عمو هم دارین
- خسرو
یه سری تکون داد و دوباره دور و ورش رو نگاه کرد و گفت:
- حوصله تون سر نمی ره؟
- چرا، گاهی
- چرا نمی آیین با مادرم زندگی کنین؟ یعنی بعد از تعطیل شدن درمانگاه
- اینطوری برام بهتره ، خونه م خوبه توش راحتم
- ببخشید میتونم یه سئوال خصوصی ازتون بکنم؟
می دونستم میخواد چی بگه
- خواهش می کنم
- شما که ازدواج نکردین؟
- نه
- نامزد دارین ؟
یه خرده مکث کردم و بعدش گفتم:
- نمی دونم ، شاید
- متوجه نمی شم
- خودمم متوجه نمی شم
یه خرده نگاهم کرد و گفت
- مسئله پسرعموتونه؟
سرم رو تکون دادم که گفت
- صحبتی بین تون شده؟
- نه
- پس چی؟
نمی دونستم چطوری باید براش توضیح بدم .یه کمی ساکت شدم و بعد گفتم
- ما ایرانی هستیم
- خب
- با قید خاص خودمون
- چه قیدی؟
- بالاخره زمانی که من احتیاج به حمایت داشتم ، عموم این کار رو کرد
- چه ربطی به موضوع داره؟
- داره شاید تو این چند ساله صحبتی نشده باشه اما زمانی که هنوز پدر و مادرم زنده بودن ، یه حرفایی بود یه چیزی مثل چه می دونم نامزدی
- نامزدی اجباری؟
نمی خواستم اجازه بدم زیاد جلو بره برای همین هم روم رو کردم طرف سماور و گفتم:
- باید چراغ رو روشن کنم که اگه برق اومد بفهمیم
- دوستش دارین؟
برگشتم طرفش و گفتم:
- قرار بود فقط یه سئوال خصوصی بپرسین
- معذرت میخوام اما برام این مسئله خیلی مهمه باید برای شمام مهم باشه
- برای من؟ چی باید مهم باشه
- اینکه تکلیف خودتون رو بدونین
- چه تکلیفی؟
- نامزدی ، آیا شما نامزد پسرعموتون هستین؟
- گفتم که نمی دونم
- اینکه خیلی بده اگر مثلا یه خواستگار برای شما پیدا بشه و بهتون پیشنهاد ازدواج بده چی؟ چی جوابش رو می دین؟
حرف درستی می زد من مثل یه آدم بلا تکلیف بودم .باید حداقل این مسئله برای خودم روشن می شد .واقعا رابطه من و خسرو چی بود ؟ یه تعهد؟
- من فعلا دارم طرحم رو می گذرونم
- اگر من همین الان به شما پیشنهاد ازدواج بدم چی جوابم رو می دین؟
- می گم شما عجولین ، عجول و بی تجربه
یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت:
- جواب رد می دین؟
فقط نگاهش کردم که دوباره خندید و گفت:
- اگه پیشنهاد بدم یعنی ازتون خواهش کنم که امشب شام تشریف بیارید خونه ما چی؟ قبول می کنین؟
- برای خوردن گوشت خرگوش؟
- نه،همون گوشت معمولی مرغ و گوسغندی که دست خودمون به خونش آلوده نشده باشه
دوتایی خندیدیم و مسیر صحبت عوض شد و کشیده شد به وضعیت ده و این چیزا و تقریبا یه ربع بیست دقیقه بعدشم شایان بلند شد و دوباره قرار شام رو محکم کرد و رفت .وقتی تنها شدم دیگه حوصله درگیری با وجدان همیشه بیدارم رو نداشتم اما دست خودم نبود ، شایدم اینطوری بهتر بود .باید حداقل تکلیفم رو برای خودم روشن میکردم .من یه دختر بی سواد نبودم .چندین سال زحمت کشیده بودم تا پزشک بشم و این به این معنی بود که می تونم فکر کنم و راه درست رو پیدا کنم .باید می فهمیدم کجا ایستادم .وضعیتم چیه؟ خواست قلبی ام چیه؟ چه احساسی به خسرو دارم و چه تعهدی به عموم؟
خودمو آماده کردم برای یه مجادله با خودم که یه مرتبه از دور سر و صدا راه افتاد . صدای شیون و فریاد و گریه و زاری. ایندفعه دیگه چه اتفاقی افتاده بود؟ بازم یه دختر از ده فرار کرده بود؟ واقعا عجیب بود اگه بازم اینطوری می شد .هنوز دو ماه از جریان گلرخ نگذشته بود و این برای یه ده دور افتاده خیلی حرف بود
آروم از جام بلند شدم و تا در درمانگاه رو باز کردم برم بیرون که یه مرتبه یه چیزی حدود بیست سی نفر آدم رو پشت نرده ها دیدم که با داد و فریاد و گریه دارن می آن تو درمانگاه .یه آن متوجه شدم که اون وسط هفت هشت تاشون دور و ور یه پتو رو گرفتن و یه چیز سنگین رو با خودشون می آرن حدس زدم که باید اون چیز یه مریض باشه اما چطور داشتن با پتو می آوردنش؟
 

AsreJavan

عضو جدید
برگشتم تو درمانگاه و آماده شدم برای کار. احتمال دادم که یا مسمومیت باشه یا شکستگی .زود تخت بیمار رو کمی کشیدمن جلو .جمعیت رسیده بودن تو حیاط درمانگاه . کمی رفتم جلو که نذارم همه بیان تو اما یه مرتبه خشکم زد چیزی رو که می دیدم باور نمیکردم .توی پتو یه چیزی سیاه مثل یه تنه درخت سوخته بود بقدری جاخورده بودم که نتونستم هیچ حرکتی بکنم و با فشار تنه یکی دو نفر پرت شدم یه گوشه .پام کمی درد گرفت اما بطوری شکوه شده بودم که اونم حس نکردم .فقط یه لحظه به خودم اومدم که اهالی ده پتو رو با محتویاتش گذاشته بودن رو تخت
سریع رفتم بالات سرش تقریبا چیزی ازش باقی نمانده بود
زود شیر کپسول اکسیژن رو باز کردم و ماسک رو گذاشتم جلو دهنش رو نبضش رو گرفتم تموم شده بود تنفس مصنوعی و کارای دیگه هم بی فایده بود و فقط فرمالیته شاید حدودا بیست دقیقه از مرگش گذشته بود
پشتم به اهالی ده بود و هنوز داشتم سعی میکردم که شاید بتونم کاری بکنم اما می دونستم بی نتیجه س .یعنی بدنش درست مثل گوشتی بود که روی آتیش گذاشته باشن .همه جاش کاملا سوخته بود.از بوی سوختگی نمی شد دیگه نفس کشید .صورتش رو که نمی تونم شرح بدم .بقدری وحشتناک بود که حتی مردای ده بهش نگاه نمی کردن .تمام پوست و قسمتهای عمده گوشت بدنش سوخته و از بین رفته بود .بوی بنزین و سوختگی درمانگاه رو پر کرده بود
ماسک رو از صورتش برداشتم و شیر اکسیژن رو بستم و لبه های پتو رو آروم انداختم رو صورت و تنش که یه مرتبه شیون بلند شد .
زنهایی که اونجا بودن چنان ضجه می زدن که داشت پرده های گوشم پاره می شد .نمی دونستم از کی باید سوال کنم که چی شده؟ این یه خودسوزی بود .یعنی دومین اقدام خودکشی در طول تقریبا یه ماه و نیم
بیرون درمانگاه تو حیاط کدخدا رو دیدم .زود از لای جمعیت رفتم بیرون که بهم سلام کرد. فقط بهش گفتم :
- این چه وضعیه کدخدا؟
- والا می گن داشته نفت می ریخته تو بخاری که اُلو می گیره
- نفت ، بوی بنزین همه جا رو برداشته .نفت کجا بود؟
- والا اینطوری می گن
- این دختر خودکشی کرده الانم حدودا نیم ساعته که از مرگش گذشته و جسدش رو آوردن پیش من
- والا چی بگم؟
- حالا کی هست؟
یه نگاه به من کرد و گفت:
- خواهر اون یکی
یه مرتبه چشمام سیاهی رفت انگار با پتک زدن توی سرم .اصلا نمی تونستم باور کنم یعنی این جسد نیم سوخته همون گلرنگ خوشگل و نازه ! همون دختر مدرسه ای که دلش میخواست مثل من دکتر بشه؟ چطور یه همچین چیزی رو می شد باور کرد ؟ هنوز دو ماه از مرگ خواهرش نگذشته بود ، آخه چرا؟ برای چی باید یه دختر شونزده هیفده ساله خودسوزی کنه؟
برگشتم به آدمایی که تو درمانگاه و بیرون ایستاده بودن نگاه کردم .داشتم دنبال مادرش می گشتم اما بین اونا نبود پدر و برادرشم نبودن زود به کدخدا گفتم:
- باید به پاسگاه اطلاع بدیم
کدخدا یه خرده مِن مِن کرد و بعد گفت:
- چه فایده خانم دکتر اینکه تموم کرده .حالا گیرم مامورام بیان
- یعنی چی کدخدا
- آخه.......
- شما به این کارا کار نداشته باش .فقط کاری رو که من بهت می گم انجام بده همین وگرنه خودم اینکار رو می کنم تمام این مسایل باید گزارش بشه خیلی هم زود
وقتی اینطوری با کدخدا حرف زدم دیگه چیزی نگفت و راه افتاد و سوار اسبش شد و رفت .منم رفتم و لبه باغچه نشستم و فقط آدمایی رو که اونجا بودن نگاه کردم. زنها شیون می زدن و گریه می کردن و مردها فقط نگاه .حالم خیلی بد بود .بقدری اعصابم تحت فشار بود که هر آن ممکن بود یا فریاد بزنم یا غش کنم.نمی دونستم چرا گلرنگ این کار رو کرده .اون دختر عاقلی بنظر می رسید سن و سالی هم نداشت . دلیلی هم برای این کار نمی دیدم اگر چه بعد از جریان گلرخ خیلی محدود شده بود اما این نمی توانست عامل یه خودسوزی باشه
تقریبا یه ساعت همونجا نشسته بودم .یعنی همه همونجا بودن زن ها تو درمانگاه رو زمین نشسته بودن و گریه می کردن و مردهام بیرون تو حیاط . دیگه فکر می کنم که تمام اهالی جمع شده بودن اونجا که صدای یه ماشین از دور اومد و چند دقیقه بعد یه ماشین جلو درمانگاه نگه داشت و چندتا مامور ازش پیاده شدن و یکی شون که افسر بود یه نگاه اینور و اونور کرد و تا چشمش به من افتاد اومد جلو. منم از جام بلند شدم و با همدیگر سلام و احوالپرسی کردیم و جریان رو براش تعریف کردم .اونم به اون دوتای دیگه یه چیزایی گفت و بعدشم با بی سیم چند تا تماس گرفت و رفتن بالا سر جید گلرنگ .منم رفتم تو و مامورا مردم رو از تو درمانگاه بیرون کردن. وقتی تنها شدیم گفتم :
- جناب سروان این دختر حداقل شاید حدود بیست دقیقه نیمساعت از مرگش گذشته بود که آوردنش پیش من
یه نگاهی بهم کرد و گفت:
- حتما گذاشتم تا خوبِ خوب بمیره
- ببخشین متوجه نمی شم
- یه مورد دیگه هم تو یه جای دیگه مشابه این یکی داشتیم
- برای چی باید این کار رو بکنن؟
فقط نگاهم کرد که گفتم:
- یعنی هیچکاری از دست شما بر نمی آد؟
- شما احتیاج به استراحت دارین براتون خیلی سخت بوده تشریف ببرین کمی استراحت کنین
- ولی این یه خودکشی بوده .باید یه کاری کرد
- مثلا چه کاری ؟ در نهایت از هرکی بازجویی کنیم می گن یه اتفاق بوده گیرم خودکشی برای این مسئله نمی شه کسی رو جلب کرد اگر اتفاق بوده باشه که هیچی اگرم خودکشی باشه که..........
- حتما بازم هیچی
می دونستم داره درست می گه اما انقدر ناراحت بودم که دلم میخواست یه کسی یه کاری بکنه اما چکاری؟ تو یه ده دور افتاده هیچکس اسرار هم ولایتی اش رو فاش نمیکرد .برای همین هم نمی شد کاری کرد
از درمانگاه رفتم بیرون و رفتم تو خونه م و در رو بستم و پرده ها رو کشیدم و رفتم رو تختم خوابیدم انواع و اقسام فکرها تو سرم بود .تمام حرفایی که گلرنگ بهم زده بود ، داشت مثل نوار تو سرم پخش می شد
بی اختیار لحظه ای رو که بنزین رو خودش ریخته و کبریت رو کشیده جلو چشمم مجسم میکردم طفل معصوم چه دردی کشیده ، چه زجری رو تحمل کرده ، چقدر بهش فشار اومده که دست به یه همچین کاری زده؟ تو اون لحظه چه حالی داشته؟ گریه کرده؟ جیغ کشیده؟ یا سکوت کرده؟ چطور کسی نفهمیده و نرفته کمکش؟یعنی هیچکس اون دور و ورها نبوده؟
یه مرتبه زدم زیر گریه ، با اینکه فقط مدت کوتاهی با همدیگر بودیم اما تمام درد و غصه هاش رو تو خودم حس میکردم .درد و رنج یه دختر شونزده هیفده ساله رو با تمام بن بستهایی که بهش رسیده بود و شاید به ظاهر قبول شون کرده بود اما پس این واکنش چی بود؟ یه معما؟ مثل اون یکی؟ یه گریز؟ اما به کجا؟ حداقل گریز به کدوم طرف بود ؟ چرا زندگی رو پس زده بود؟ زندگی ای که آزادی رو برای اون یا در اون می خواست؟
بوی گوشت سوخته خونه رو ورداشته بود فکر کردم که این بو در تصورمه اما متوجه شدم که از دستامه هنوز نشسته بودم شون
یه لحظه بهشون نگاه کردم دستایی که خواسته بودن زندگی رو برگردونن ازشون بدم اومد .از موقعی که اومده بودم اینجا چکاری کرده بودن؟ چکاری ازشون بر اومده بود؟ هیچی ، فقط تشکیل یه پرونده .اینهمه تلاش و درس خوندن برای تشکیل یه پرونده این کار رو که یه دیپلمه معمولی م می تونست انجام بده .شاید اصلا بودن من تو اینجا عامل همه اینا بود ؟ شاید اگه من نیومده بودم اینجا، گلرخ دست به خودکشی دروغی نمی زد که بیارنش پیش من و بعدشم رشید برای بردنش بیاد و اون جریان اتفاق بیفته .شاید اگه من اینجا نبودم گلرنگ اینکار رو نمیکرد .حتما پیش خودش فکر کرده که با کمی بنزین و یه خودکشی ناموفق می تونه اعتراضش رو اعلام کنه و بعدشم همه به موقع می رسن و نجاتش می دن و منم دوباره درمانش می کنم . شایدم یه قرار ملاقات دیگه بوده یه قرار فرار، اما نه با یه بدن هر چقدرم کم سوخته که نمی شه فرار کرد .
 

AsreJavan

عضو جدید
.اصلا یه دختر با صورت و موی سوخته که دیگه دزدیدن نداره ، پس چی بوده؟ هیچ جای بدنش سالم نمونده بود با خودش چیکار کرده بود؟
بلند شدم و دستام رو شستم و پرده ها رو زدم کنار و پنجره رو باز کردم .مامورا اون بیرون داشتن با اهالی حرف می زدن و یه چیزایی یادداشت میکردن حتما اونم برای تشکیل یه پرونده دیگه که بره بغل بقیه پرونده ها و بعدشم به فراموشی سپرده بشه .مثل بقیه پرونده ها .
یه خرده بعد پنجره رو بستم و دوباره پرده ها رو کشیدم و برگشتم رو تختخوابم خوابیدم . سعی کردم دیگه نه به گلرخ فکر کنم و نه به گلرنگ .اصلا به من چه ارتباطی داشت؟ من یه پزشک بودم که برای گذروندن طرحم اومده بودم اینجا یعنی فرستاده بودنم اینجا .فقط هم بخاطر اینکه بعدش بتونم تو تهران مطب باز کنم و پول در بیارم .حالا اینجا اگر تونستم کسی رو درمان کنم که چه بهتر اگرم نتونستم که هیچ اما گلرنگ تو اون لحظه که تمام بدنش آتیش گرفته بود چه حالی داشته؟ دوباره زدم زیر گریه و ایندفعه خیلی شدیدتر اصلا برای چی اومدم اینجا؟ اومدم بیمارها رو درمان کنم یا یه الگو بشم برای دخترای اینجا؟ الگو یا حسرت؟ اصلا مردم اینجا به یه پزشک احتیاجی دارن؟ بهتر نبود جای من یه مشاوره خانواده براشون می فرستادن؟ شاید اونطوری این دوتا خواهر نجات پیدا می کردن
چشمامو بستم و اشکهامو پاک کردم هرچی که بود حالا دیگه تموم شده بود، یاد حرف پدرشون افتادم ، چی می گفت؟ صدتا از این دخترا فدای یه تار سبیل مردونه پسرم ، یعنی دختر دار شده بود که بعدش قربون شون کنه برای تارهای سبیل پسرش؟
شنیده بودم که گلرخ برادرش رو با تیر زده بود یعنی بعد از اینکه رشید رو دستگیر می کنن و می خواستن بکشنش ، گویا گلرخ خودش رو سپر بلای رشید می کنه و برادرش اول اونو با تیر می زنه و بعدشم رشید رو شایدم اینطور نبود و زنهای ده یه همچین داستانی رو از خودشون در آورده بودن اما اگر این داستان واقعیت بوده باشه ، برادرش تو اون لحظه که می خواسته خواهرش رو بکشه چه حال داشته؟
تو همین موقع صدای یه ماشین دیگه اومد از جام بلند شدم و سر و وضعم رو درست کردم و رفتم بیرون. یه آمبولانس جلوی نرده های درمانگاه ایستاده بود .یه خرده بعد جسد گلرنگ رو در حالیکه همون پتو رو کشیده بودن روش، بردن تو آمبولانس دوباره صدای شیون از زن ها بلد شد
همونجا ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم این بار پدر گلرنگ حتی اجازه نداده بود که مادرش دنبال دخترش بیاد شایدم مادرش تو خونه از حال رفته بود مرگ دو دختر در عرض دو ماه باید واقعا سخت باشه
چند دقیقه بعد مامورا سوار ماشین شون شدن و رفتن و این یکی پرونده هم به همین صورت تموم شد .منم برگشتم تو خونه م و در رو قفل کردم و گرفتم خوابیدم احتمالا تا یکی دو ماه دیگه کسی به من احتیاج نداشت که بمیره . پس می تونستم بخوابم تا نوبت دیگه
ساعت حدود چهار بعدازظهر بود که با روحیه خیلی خیلی بد از خواب بیدار شدم .خوشبختانه برق اومده بود و می تونستم تلویزیون رو روشن کنم. هرچند حوصله دیدنش رو نداشتم اما خب حداقل یه صدایی تو خونه بود
یه چایی درست کردم و آروم آروم خوردم. می دونستم که امشب شام دعوت دارم اما حوصله رفتن نداشتم اما احتمالا تا یکی ساعت دیگه شایان می اومد دنبالم یا شایان یا کدخدا با یه اسب اضافه!
برای چی می رفتن؟ می رفتم که شاید بخواد یه عشق شروع بشه؟ آیا برای منم عشق رو علامت ممنوع زده بودن اگر اینطور بود برای چی باید می رفتم؟ بهتر نبود که امشب نرم تا موضوع به همین جا ختم بشه؟ یعنی واقعا اینطوری بود؟ برای گلرخ که اینطوری بود برای گلرنگ هم همینطور اما برای من چی؟ جلوی پرواز منو کدوم قفس گرفته بود؟ خسرو؟ عموم؟ با بندهای شرم و خجالت و نمک نشناسی؟ من اسیر چی بودم؟ من باید تا کی صبر میکردم؟ تا زمانیکه خسرو می خواست؟ زمانیکه احیانا دلش میخواست یه پیشنهاد به من بده اگر نمی داد چی؟ باید انقدر صبر میکردم که مثلا یه روزی اون عاشق یه دختر دیگه می شد و می رفت خواستگاری و ازدواج میکرد؟ اونوقت بعدش من آزاد بودم؟
یاد روزی افتادم که رفته بودم باغ وحش و اونجا به یه صحنه برخوردم که حالم رو بهم زد. یادمه تو قسمت مارها بود .تو آکواریم یه مار، موش زنده رو انداخته بودن که بخوره !ماره خواب بود .موش بیچاره از ترس می لرزید .رفته بود یه گوشه آکواریم خالی و پشتش رو کرده بود به ماره و می لرزید .هم موشه و هم مردم اون بیرون منتظر بیدار شدن مار بودن مردم برای تماشای خورده شدن موش و موش هم برای خورده شدن خودش .اسم اینو هم گذاشته بودن تنازع بقا اما با کدوم شرایط؟ با کدوم امتیاز برای ضعف ؟ تنها وسیله دفاعی موش فرارش بود اما ما آدما اونم ازش گرفته بودیم .هر طرفش دیوار بود و فرار امکان نداشت .باید لحظه ها رو می گذروند تا کشته بشه .شاید بدترین نوع مرگ قربانی باید صبر می کرد تا قاتلش از خواب ناز بیدار بشه .باید صبوری کنه تا وقت مرگش برسه .شایدم تو اون لحظات هیچ احساسی نداشت نه ترس نه امید شایدم همین احساس گلرخ و گلرنگ و منو داشت در هر صورت تصمیمم رو گرفتم رفتن بهتر از موندن بود .حداقل با یه نفر حرف می زدم و کمتر فکر میکردم گلرخ هم رفت که نمونده باشه .گلرنگ هم رفت چون نمی خواست بمونه
بلند شدم آروم آروم کارهامو کردم و حاضر شدم .یه آرایش مختصر و یه لباس عوض کردن و برداشتن کیف طبابتم که تا حالا به درد نخورده بود .راستی چرا تو این ده کسی مریض نمی شه ؟ شایدم مریض می شه اما پیش من نمی آد .انگار دارم تو این ده فراموش می شم .قرار بود ماه پیش برای درمانگاه یه سرایدار بفرستن که هنوز هیچ خبری ازش نشده بود
یه چایی دیگه برای خودم ریختم و صبر کردم تا سرنوشتم از راه برسه
یه اسب اضافه حالا یا با شایان یا با کدخدا .شایان یه مرتبه یادش افتادم .راستی اون کی بود؟ یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه که اومده بود چند روزی پیش مادرش باشه و بدش نمی اومد که تو این چند روزه یه هم صحبتی مثل من داشته باشه؟ یا اینکه فقط بخاطر دیدن من اومده بود؟ اما نه؟ صحبت ازدواج و این چیزا بود اما چقدر زود می دونستم که دختر نسبتا خوشگلی هستم اما نه تا این قدر .عجب ده اسرار آمیزی اینجا انگار همه توش ، یا عاشقن یا زود عاشق می شن .شاید بخاطر سرسبزی و آب و هواشه
تو این فکرا بودم که یه مرتبه صدای شیهه اسب شنیدم .زود پرده رو زدم کنار .شایان سوار اسبش بود و افسار عروسک هم تو دستش بود . نمی فهمیدم این پسر چه جوری می آد که صدای پای اسبش رو من نمی شنوم؟ یعنی صدای پای بخت رو آدم از قبلش می شنوه؟ اصلا این ممکنه بخت من باشه؟
زود پرده رو انداختم و در رو باز کردم و رفتم بیرون که از همون پشت نرده ها سلام کرد و گفت:
- حاضرین؟
- تشریف نمی آرین تو؟
- نه، ممنون همینجا منتظر می مونم
یه نگاه بهش کردم و برگشتم تو خونه و در رو بستم .حاضر بودم اما نباید بلافاصله می رفعتم . باید کمی بخاطرم منتظر می موند .یه ربع ، نیمساعت اما چرا؟ چرا باید با خودمونم تعارف داشته باشیم؟ دلم میخواست که زودتر برم پیشش اما باید منتظرش می ذاشتم، که چی؟ که فکر نکنه زیاد مشتاقم؟ که بهش بفهمونم من زیاد آسون به دست نمی آم؟ مگه اصلا قراره که منو بدست بیاره؟ مگه به دست آوردن همون تصاحب کردن نیست؟ مگه قرار نیست که این یه انتخاب باشه ؟ اگر قرار باشه که اون منو به دست بیاره که می شه مالک من .پس چه فرقی بین یه دختر تحصیل کرده و دانشگاه رفته یا گلرخ و گلرنگه؟ پس چه فرقی بین شایان و رشید و برادر گلرخه؟
از فکر این که باید بعد از اینهمه زحمت کشیدن ، مدرک پزشکی م رو قاب کنم و بزنم به دیوار اتاق خوابم و بعدش بشم جزء مایملک شایان، تن لرزید .اما با همه این مسایل ، گذاشتم یه ربع دم در منتظرم بمونه .بعد از یه ربع ، آخرین نگاه رو تو آینه کردم و در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون و در رو قفل کردم که شایان از اسبش اومد پایین و دوباره سلام کرد و گفت:
- انگار آماده نبودین؟
- فکر نمی کردم به این زودی بیایین دنبالم
- اگه کاری دارین، من منتظر می مونم
- نه، آماده ام
رفتم جلو عروسک و آروم نازش کردم .شناختم و سرشو برام بالا و پایین برد که شایان گفت:
- شناخت تون خیلی سر خوشه حتما از این که می دونه قراره یه دختر خانم قشنگ سوارش بشه خیلی خوشحاله
- ممنون
رفتم کنارش و شایان کمک کرد تا سوار شدم و خودشم سوار شد و گفت:
- آروم می رم که اذیت نشین
- ممنون
 

AsreJavan

عضو جدید
ممنون عزيزم:w27:بقيشم ميذاري؟:redface:
اره می ذارم تا اخرین قسمت شو می ذارم

ممنون میشم این قدر پست الکی ندین اخه هر جا رفتم شما پست الکی دادید در قسمت
داستان ها و حكايت ها
اگه من این پست ها را داده بودم گلابتون چطور بهم گیر میداد که پاکش کنم ولی به این یکی نه :warn:
در ضمن شما مشکوک می زنید
 

AsreJavan

عضو جدید
بعد حرکت کرد و قبل از اینکه من کاری بکنم، عروسکم راه افتاد . خیلی بازیگوش بود توی کوچه های تنگ ده ، بغل به بفل اسب شایان حرکت میکرد! شایان خندید و گفت:
- حسوده ، نمیخواد از هیچ اسبی عقب بیفته
کمی بعد از ده اومدیم بیرون ، از هر کوچه و خونه که رد می شدیم ، چندتا سر از پنجره ها می اومد بیرون چشم های کنجکاو زن ها و نگاه پر حسرت دخترها شایدم بازم داشتم یه آموزش بد بهشون می دادم .شایدم بهشون نشون می دادم که هنوز زنده ن مثل من
بیرون ده برخوردیم به یه گله بزرگ گوسفند ، وقتی آروم از میونشون رد می شدیم ، انگار یه قایق از میون دریا داره رد می شه وسطشون شکافته می شد و بعد از رد شدن ما دوباره بسته می شد صدای بع بع شون که با صدای پارس سگها ساکت می شد یه احساس آرامش درونم ایجاد میکرد اکثرشون انگار تازه بچه دار شده بودن و یه بره کوچول دنبالشون می دویید دلم می خواست همونجا از اسب پیاده شم و بره هاشون رو بغل کنم شایان که متوجه نگاهم شده بود گفت :
- امسال سال خوبی بوده ، بعضی هاشون دو قلو زاییدن
- برای گوسفندها شاید اما برای آدما نه
یه نگاهی بهم کرد و گفت :
- واقعا درد آورده شنیدم شما خیلی ناراحت شدین
فقط گوسفندها رو نگاه کردم که گفت :
- وقتی خبر دار شدم دلم میخواست بیام پیشتون اما مادرم گفت که درست نیست میگفت ممکنه اهالی ده یه حرفایی بزنن متوجه می شین که
- خیلی وحشتنکا بود ، مثل یه تنه درخت سوخته
- کدخدا می گفت داشته تو بخاری نفت می ریخته که.....
- بوی بنزین تمام درمانگاه رو برداشته بود ، تا حالا کجا دیدین که تو بخاری بنزین بریزن؟
- منظورتون اینه که خودکشی کرده؟
- مطمئنا
- باید خیلی خیلی سخت بوده باشه حتما بهش خیلی فشار اومده که دست به یه همچین کاری زده
- دختر خوبی بود
- شما دیده بودینش
- یه بار، همون موقع که خواهرش رو آورده بودن درمانگاه طفلک دلش میخواست پزشک بشه
یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
- بهتره فراموشش کنین
- نمی تونم
- کاری از دست شما ساخته نبوده که اونم حتما فکر کرده که چند دقیقه درد می کشه و بعدش برای همیشه راحت می شه
- چرا باید یه دختر جوون یه همچین فکر داشته باشه؟ چرا نباید زنده بمونه و از زندگیش لذت ببره؟
- چه لذتی؟
- لذت زنده بودن
- بنظر من اینطور زنده بودن هیچ لذتی نداره دخترا و زنهای اینجا مثل بره می مونن یا باید تو خونه پدر کار کنن یا خونه شوهر
- کار کردن جزیی از زندگیه
- اما نه به این صورت
- پس یعنی همه این دخترا باید خودکشی کنن؟
فقط نگاهم کرد که گفتم:
- خودکشی هیچوقت راه درستی نبوده باید موند و زندگی کرد باید زندگی رو مطابق خواسته هامون بسازیم
- تو اینجا؟ با این فرهنگ؟
- تو هرکجا
- شما خودتون تونستین اینکارو بکنین؟
- تا حالا آره
- از این به بعدش چی؟ می تونین؟
پاهامو بغل شکم عروسک فشار دادم که یه مرتبه سرعت گرفت و همونجور که از بغل شایان رد می شدم گفتم:
- شاید
همچین عروسک تند می رفت که خودم ترسیدم اگه از روش می افتادم زمین چند جام می شکست شایان زود خودشو رسوند کنارم و به عروسک گفت :
- یواش عروسک ، یواش
عروسک هم حرکتش رو آروم کرد واقعا حرف می فهمید از دور قلعه دیده می شد یه تفنگچی جلوی درش ایستاده بود کمی بعد رسیدیم بهش که زود درو باز کرد و رفتیم تو و یه خرده بعد رسیدیم جلو ساختمون .یه تفنگچی دیگه اومد جلومون و سلام کرد و دهنه عروسک رو گرفت تا من پیاده شم .دلم میخواست کمی تو اونجا بگردم .واقعا فضای جلوی ساختمون رو خیلی قشنگ و با سلیقه درست کرده بودند
آروم پیاده شدم که یه مرتبه خان بانو از بالای پله ها گفت:
- هروقت یه دختر خانم خوشگل رو می بینم که سوار یه اسب شده، هزار تا خاطره برام زنده می شه
از همونجا بهش سلامی کردم و رفتم بالا که اومد جلو و بغلم کرد . صورتم رو بوسید و گفت:
- خوبی؟
سرم رو تکون دادم که گفت:
- امروز خیلی ناراحت شدی حق م داشتی هنوز دو ماه از اون یکی جریان نگذشته بود بیا بریم تو یه چایی عالی برات دم کنن که فکر نکنم تا حالا خورده باشی
دوتایی رفتیم تو خونه شایانم پشت سرمون اومد و سه تایی رفتیم تو پذیرایی .کمی بعد همون دختر جوون برامون چایی آورد .با یه جور شیرینی وقتی کمی از اون چایی خوردم متوجه شدم که خان بانو راست می گفت طعم عجیبی داشت وقتی از گلو پایین می رفت آدم احساس میکرد که داره خستگیش در می ره
کمی در مورد اسبها و کشاورزی اونجا و چیزهای دیگه صحبت کردیم که حرف کشیده شده به جریان امروز .هم دلم میخواست در موردش صحبت کنم و هم نمیخواست اما خان بانو دیگه شروع کرده بود .
- کداخدا می گفت گلرنگ تو خونه تنها بوده ، که این اتفاق افتاده البته اون می گفت که یه حادثه بوده اما فکر می کنم داره دروغ می گه
- خودکشی بوده
- من خبری از گلرنگ نداشتم یعنی قرار بود تا دیپلمش رو نگرفته بساط عروسی اش رو راه نندازن نمی دونم چرا اینکار رو کرده
- چرا وضع این ده اینجوریه
- چرا نداره عزیزم تا چند سال پیش وضع اینطوری نبود یعنی زندگی زن ها و دخترا همینجوری بود اما کسی خودکشی نمیکرد یکی دو مورد فرار داشتیم اما نه اونطوری
- پس تو این چند ساله چه اتفاقی افتاده که دخترا اینجوری شدن؟
- برق
- برق؟
- چند سال پیش اینجا رو برق کشیدن چند وقت بعدش همین کداخدا از شهر یه تلویزیون خرید برای اینکه به اهالی پز بده ، شبا می ذاشت یکی دو ساعت بیان و برنامه شو تماشا کنن
خب وقتی اهالی سریال فلات و فیلم سینمایی فلان و میزگرد و بحث و گفتگو و هزار تا چیز دیگه رو دیدن، کم کم خیلی چیزا یاد گرفتن کدخدام که اولش فقط برای پز دادن اهالی رو دعوت میکرد، خسته شد و دیگه نذاشت کسی برای تماشای تلویزیون بیاد خونه ش .مردمم که از تلویزیون خوششون اومده بود ، با قرض و قوله و فروختن چهار تا گوسفند و گندم و میوه باغشون، رفتن و یکی یه دونه تلویزیون کوچیک خریدن البته نه همشون اونایی که یه خرده دستشون به دهنشون می رسید بعدش اونام برای پز دادن جلو بقیه، هرکدوم همسایه هاشون رو دعوت کرد خونه شون
کداخدام که دیدی دیگه تلویزیون داشتن تو ده براش زیاد سربلندی نمی آره، یه فکر دیگه کرد یه روز وقتی از شهر بر می گشت یه ویدئو با چند تا فلیم با خودش آورد و یه گوشه طویلش رو خالی کرد و تلویزیونش رو برد گذاشت اونجا یعنی در واقع به سینمای خیلی کوچولو تو ده راه انداخت و هفته ای دو شب برای اهالی فیلم نشون داد و ازشون پول گرفت مثل بلیط فروختن
خودش مردای ده رو می برد و براشون فیلم می ذاشت و زنش زنهای ده رو و دخترش دخترای ده رو خودتم حتما خبر داری که این چند ساله چه فیلمایی در مورد حق و حقوق زنها ساخته شده البته شنیدم که کدخدا یه جور فیلم دیگه به مردها نشون می داده اما برای زنها و دخترها همون فیلمایی که گفتم کم کم ذهن دخترها روشن شد و فهمیدن که حق و حقوقی دارن
حالا حساب کن که ذهن ها روشن شده اما فرهنگ ده، همونی بوده که هست نتیجه چی شده؟ یواش یواش از تو خونه ها سر و صدا بلند شد صدای آروم اعتراض بعدشم کمربند و شلاق و ترکه باباها جواب این اعتراض ها رو داد وقتی هم پای زور وسط بیاد دیگه معلومه بعدش چی می شه
کم کم فرارها شروع شد و خودکشی و این چیزا ذهن روشن شده رو دیگه نمی شه با کتک زدن و ترکه و شلاق خاموش کرد تا قبل از اون دخترا و زن ها فکر میکردن که یه زن آفریده شده که برده باشه و از صبح تا شب کار کنه اما بعدش فهمیدن که این خبرا نیست آخه تو نمی دونی مردای اینجا چه جوری ن اکثر کارها رو انداختن گردن زن هاشون و خودشون رو اگه ببینی ، یا خوابیدن و یا تو قهوه خونه چایی میخورن و قلیون می کشن در واقع دختر اینجا خرید و فروش می شه ، ازدواج نمی کنه پسره ده تا گوسفند می بره می ده به بابا دختره و دخترش رو میخره حالا یه اسم ازدواج گذاشتن بغلش
- یعنی با این کاروشن می تونن مشکلی رو حل کنن؟
- نه ،اما ساعتی که حرکت نکنه دیگه ساعت نیست می شه اشغال . اینکارا درست نیست اما پرنده ای رو که آزاده و داره برای خودش پرواز می کنه ، وقتی می گیرنش و میندازنش تو قفس، یا دق می کنه یا انقدر خودشو به میله ها می زنه تا بمیره چرا؟ چون طعم آزادی رو چشیده حالا هی تو قفس براش آب و دونه بذارن . وقتی دخترای ده فیلم سرمه ای و مغز پسته ای و بنفش و قرمز و آبی رو دیدن که دیگه نمی شه تو سرشون زد و مثل خر ازشون کار کشید و تبدیلشون کرد به ماشین جوجه کشی
- یعنی گناه از این فیلما بوده؟
- نه ، اصلا اما خداوند به ما دست داده کا باهاش کار کنیم پا داده باهاش راه بریم گوش داده که بشنویم چشم داده که ببینیم عقل هم داده که فکر کنیم حالا پس فردا که مردیم ازمون بازخواست نمی کنن که چرا جای اینکه از عقلمون استفاده کنیم و انسان باشیک شدیم گاو
یه خرده فکر کردم و گفتم :
- درسته اما وضع فعلی هم خیلی خطرناکه
- راست میگی باید یه فکری کرد و این دوتا ده رو با هم آشتی داد اگه اهالی بذارن از اون ده بیان خواستگاری دخترا، خیلی از مسایل حل می شه اینجا اینا باید برن زن یه مرد که بیست سال از خودشون بزرگتره بشن برای همین هم یا فرار می کنن و یا خودکشی حالا تو خودتو ناراحت نکن تقصیر تو که نبوده بذار بگم برات یه چایی دیگه بیارن که سرحالی بیایی فکرشو نکن .
 

AsreJavan

عضو جدید
اونشب با اینکه خان بانو و شایان سعی میکردن که به من خوش بگذره ، اما برام شب زیاد جالبی نبود شام واقعا عالی بود اما من نه اشتهای درستی داشتم و نه اینکه فکرم متوجه شام بود
بعد از شام یه نیمساعت یه ساعتی دور همدیگه بودیم و از این در و اون در صحبت کردیم که هر بحثی هم آخرش کشیده مب شد به اتفاق اون روز . بالاخره بعد از حدود یه ساعت، خان بانو به شایان گفت که منو ببره و گلخونه رو بهم نشون بده و خودشم ازم خداحافظی کرد و رفت که بخبوابه .در واقع میخواست که من و شایان تنها باشیم و کمی با همدیگر صحبت کنیم .دوتایی بلند شدیم و از اونطرف ساختمون که روبروش جنگل و کوه بود رفتیم بیرون
یه قسمت از محوطه پشتی رو به گلخونه اختصاص داده بودن اونم چه گلخونه ای بزرگ بزرگ شاید سه چهار برابر مساحت درمانگاه و خونه من رو هم اینقدرم قشنگ درستش کرده بودن از بیرون همه جاش شیشه بود طاقشم شیشه ای بود هوای داخلش عالی بود بوی انواع و اقسام گلها و عطر شکوفه ها آدم رو گیج میکرد
شایان یکی یکی گلها و درختها رو نشونم می داد و اسمش رو برام می گفت .درختایی که اصلا بومی اونجا نبودن و خان بانو خودش همه شون رو پرورش داده بود گوشه گوشه گلخونه م چراغهای پایه دار گذاشته بودن که منظره اونجا رو خیلی خیلی قشنگتر می کرد و زیر هر چراغی هم یه نیمکت کوچولو برای نشستن گذاشته بودن
تقریبا نصف گلخونه رو که دیدیم شایان ازم خواست که رو یه نیمکت بشینم و بعد از کمی مقدمه چینی گفت:
- اجازه دارم پروازه صدات کنم؟
سرم رو تکون دادم که گفت :
- توام منو اگه دلت خواست شایان صدا کن
بازم سرمو تکون دادم که گفت :
- پروازه من سی سالمه .البته یکی دو سال هست که دنبال دختر مورد علاقه م میگردم که باهاش ازدواج کنم اما تا حالا موفق نشده بودم تا اینکه چند روز پیش مادرم در مورد تو باهام تلفنی صحبت کرد .می دونم باور نمی کنی اما بمحض اینکه اسمت رو بهم گفت یه مرتبه یه احساس عجیب تو خودم حس کردم .نمی دونم چرا همون موقع دلم خواست تو رو ببینم بخاطر همین هم بود که دیشب ، به محض اینکه علیرغم میل مادرم اومدم اینجا ، همون شبونه سوار اسبم شدم و با اینکه دیروقت بود خودمو رسوندم به درمانگاه با امید اینکه شاید بتونم یه لحظه ببینمت
یه خرده ساکت شد بعد گفت :
- مادرم میخواست من کمی صبر کنم تا اول خودش باهات صحبت کنه بعدش بیام اینجا میخواست بدونه که تو نامزد داری یا نه اما من نتونستم جلو خودمو بگیرم و اومدم
یه خرده دیگه ساکت شد و شروع کرد انگشتاش رو تو هم فشار دادن حدس زدم که چی میخواد بهم بگه داشتم از هیجان خفه می شدم اما سعی میکردم که بازتاب هیجانم تو چهره م منعکس نشه .زیر چشمی نگاهش کردم .کلافه بود و این حالت خوش قیافه ترش کرده بود و باعث می شد که من از اون لحظات بیشتر لذت ببرمچیزی که تا اون موقع غیر از تو رویاهام تجربه ش نکرده بودم
- پروازه من عاشقت شدم ازت میخوام که باهام ازدواج کنی
بعد سرش رو انداخت پایین انگار یه بار سنگین از دوشش برداشته شده بود رو صورتش عرق نشسته بود و گوشه چشمش در اثر حالت عصبی تیک می زد گذاشتم کمی از حرفش بگذره حالا درون خودم چه خبر بود بماند اما به خودم مسلط شدم و یه خرده بعد گفتم :
- اینم برات مثل یه شکار می مونه؟
با تعجب برگشت بهم نگاه کرد که گفتم :
- یه نشونه گیری و یه شلیک حتما منتظر هستی که بعدش بری و شکارت رو برداری؟
- نه نه اصلا اینطوری نیست
- نبایدم اینطوری باشه
یه مرتبه از رو نیمکت بلند شد و جلوی من رو زمین نشست و گفت :
- خواهش میکنم جوابم رو بده .خواهش می کنم
- نمی تونم شایان باید منو درک کنی
- مسئله پسرعموتخ؟
سرم رو تکون دادم که با یه حالت مستاصل گفت :
- آخه من چیکار باید کنم؟ من هنوز نمی دونم که اصلا تو نامزد اون هستی یا نه یعنی من حتی نمی دونم یه رقیب دارم یا نه توام منو درک کن خواهش میکنم
- شایان تو هیچوقت تو وضعیت منو نبودی اگه ترو هم یکی دیگه اجبارا بزرگ کرده بود، حتما در مقابلش احساس مسئولیت و دین میکردی و خودتو موظب می دید که یه جوری زحماتش رو جبران کنی
- درسته اما نه با ازدواج .اگه دوستش نداشته باشی چی؟ در واقع با این ازدواج بهش خیانت کردی
- من تمام این چیزا رو می دونم روزی ده بار به این مسئله فکر کردم ولی به جوابی نمی رسم
- باید برسی من دوستت دارم پروازه خواهش میکنم یه کاری بکن همه چیز دست خود توئه
بعد سرش رو انداخت پایین می فهمیدم که متوجه وضع من نمی شه حق هم داشت حال خودم از اون بدتر بود کاش می تونستم بهش بگم اما نمی شد دست و پام و لبم بسته بود دور تا دورم رو زنجیر اسارت گرفته بود اسیر سنت ها اسیر ملاحظات
داشتم فقط نگاه میکردن که یه مرتبه سرش رو بلند کرد .دو تا قطره اشک از چشماش اومد پایین اصلا دلم نمیخواست که این طوری ببینمش از جام بلند شدم و دو قدم رفتم اونطرف که زود بلند شد و دنبالم اومد و گفت :
- معذرت میخوام من آدم ضعیفی نیستم اما دست خودم نیست تو راست می گی این دیگه یه شکار نیست که به نشونه گیری و تفنگ ربط داشته باشه
بعد اومد جلوم و گفت :
- کمکم کن پروازه خودت کمکم کن
- باید صبر داشته باشی شایان فقط صبر
- چقدر؟
- نمی دونم
- پس فقط بهم بگو که توام منو دوست داری یا نه
- ازم چیزی نپرس
- اینکه دیگه چیزی نیست فقط یه جمله
- من سر سفره عموم بزرگ شدم مدیونشم اونقدر بهش دین دارم که حتی یه جمله هم نگم
یه لحظه نگاهم کرد و یه لبخند زد و گفت :
- شرافتت رو تحسین می کنم اما ای کاش برای من نبود
- صبر داشته باش
دوباره یه نگاه بهم کرد و گفت :
- یعنی نمی تونم بفهمم که اصلا احساسی به من پیدا کردی یا نه؟
- اگه چیزی وجود نداشت ، الان من اینجا نبودم همین حالا بریم
یه برق تو چشماش درخشید و گفت :
- همین برام کافیه ممنون از اینکه همین هم بهم گفتی
- حالا بریم دیر می شه
وقتی دوتایی سوار اسب، داشتیم بر می گشتیم به ده ، گفت :
- امشب مهتابه وگرنه اینجاها انقدر تاریک بود که نمی شد بدون چراغ حرکت کرد
راست می گفت مهتاب همه جا رو روشن کرده بود و چقدر قشنگ انقدر حواسم دنبال اتفاق امروز و حرفای شایان بود که به دور و ورم توجه نداشتم
- دلم شور می زنه
- برای چی؟
- آخه تو ، تو درمانگاه تنهایی، چرا یه سرایدار نفرستادن؟
- قراره بفرستن
- حداقل تا اون موقع بیا تو قلعه
- نه اونجا راحتترم
- تنهایی نمی ترسی؟
- عادت کردم
یه خرده ساکت شدیم که ایندفعه من گفتم :
- تو باید برگردی تهران شایان
- چی؟
- برگردی تهران
- برای چی؟
- وقتی تو اینجایی من نمی تونم تصمیم بگیرم
- آخه من چطوری می تونم ترو اینجا ول کنم و برم؟
- اینطوری برای هر دومون بهتره
- من نمی تونم از اینجا برم
- تا کی میخوای اینجا بمونی ؟کارت چی می شه؟
- اصلا برام مهم نیست
- باید باشه برو سر زندگیت
- زندگی من از این به بعد تویی
- برو حداقل خودت بفهمی که احساست نسبت به من تا چه اندازه واقعیه
- همینجا هم که باشم اینو می تونم بفهمم
- پس برو که من بفهمم
 

AsreJavan

عضو جدید
برگشت نگاهم کرد .نور ماه صورتش رو روشن کرده بود اگه پدر و مادرم زنده بودن و دینی نسبت به عموم نداشتم همونجا بهش می گفتم که چقدر........اما نه حتی نباید به بقیه این جمله فکر کنی بازم تویی؟ من همیشه هستم برو دیگر بخواب الان که خبری نیست بیدار شدی برو بگیر بخواب ماها داریم خیلی ساده و دوستانه برمی گردیم ده خودتی خیلی ساده و دوستانه ؟ من می دونم چه آشوبی تو دلته، دیگه دلم که به تو مربوط نیست ، چرا مربوطه ، اولش همیشه با یه احساس شروع می شه ، احساس تا وقتی که به عمل در نیومده که گناه نیست ، نه گناه نیست اما می تونه در اثر مرور زمان به گناه تبدیل بشه .قصاص قبل از جنایت که نمی شه کرد ، خب من بیدارم که نذارم به جنایت تبدیل بشه کدوم جنایت، کجای دنیا عاشق شدن جنایته؟ زهرمار با اون خنده ت، آخه حرفای خنده داری می زنی همین امروز تو همین ده بخاطر یه عشق یه جنایت انجام شده ، اون جنایت نبوده یه خودکشی بوده ، چه فرقی داره؟ نفس کار یه جنایت بوده حالا یه به وسیله خود شخص یا بوسیله یه نفر دیگه در هر صورت یه دختر کشته شده .،دیگه رسیدیم چیزی به ده نمونده بیخود نخواه که حرف رو عوض کنی .حالا هم تا ده خیلی فاصله داریم ، خب چی حالا؟ حالا گیرم خیلی فاصله داشته باشیم .میگم یعنی جوابم رو ندادی ، چه جوابی، همون که گفتی خیلی خب، حالا گیرم قبول کردم که یه جنایت بوده که چی؟ توام الان داری نقشه یه جنایت رو می کشی؟ برو گمشو ، معلومه که خوابت گرفته که این چرت و پرتا رو می گی .هروقت اینطوری بهم توهین کردی ، معلومه که دارم درست می گم .کجای دنیا دیدی که وقتی یه احساس قشنگ تو دل آدم بوجود بیاید نقشه یه جنایته ؟ زهر مار باز بخند ، ایندفعه به بزدلی تو می خندم .اگه شروع یه احساس جنایت نیست پس چرا ازش خواستی از اینجا بره؟ برای اینکه ! اصلا به تو چه؟ میخوای واقعا برم بگیرم بخوابم ؟ خیلی ها الان هستن که به وجدان شون اجازه دادن که بخوابه؟ میخوای تو ام یکی از اونا باشی؟ نه ، نمیخوام اما سر به سرم نذار . دارم من الان کمکت میکنم ، چطوری؟ اینطور که وقتی من دارم باهات حرف می زنم تو فقط جواب منو می دی با شایان صحبت نمی کنی ، گیرم باهاش صحبت کنم چی می شه ؟ نگاهش کن ، خودت بهتر می دونی یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه ، یه شب مهتاب ، یه جای قشنگ ، عطر گلها تنهای تنها حالا خودت بگو اما راستش رو بگو اگه الان شایان بیاد طرفت چیکار میکنی؟ بهش نه نمی گی؟ اگه آروم آروم ببردت طرف جنگل، باهاش نمی ری؟ اصلا می تونی جلوش مقاومت کنی ؟ حالا گیرم مقاومت نکردم چی می شه؟ معلومه چی می شه وقتی یه اتفاقی افتاده مجبوری به عموت بگی، خب بعدش باهاش می کنم عالی می شه ، یه دختر تک و تنها بی پشتوانه بی خانواده و فامیل .فکر میکنی اگه این اتفاق بیفته دیگه خان بانو به عنوان عروس پسرش قبولت می کنه؟ ساکت شدی ، هان؟ دارم فکر میکنم ، فکر تو منم ، خودم بهت بگم ، نه ، قبولت نمی کنه اون ترو بعنوان یه دختر خانم و تحصیلکرده و با شعور می شناسه اگه بفهمه اتفاقی بینتون افتاده ، نظرش نسبت به تو عوض می شه غیر از اون وقتی عموت خبردار بشه ، به احتمال قوی از ناراحتی سکته می کنه جواب خوبی بدی نیست انسان باش ، حالا چرا داری این حرفا رو به من می زنی ما که داریم مثل آدم می ریم طرف درمانگاه ، آخه من می دونم الان تو دل تو چیه داری خدا خدا میکنی که شایان زیاد پای بند به شرافت و این چیزا نباشه داری دعا می کنی که وجدانش الان یه چرت بگیره بخوابه درست همون جلو همونجایی که یه راه می ره طرف ده و یه راه دیگه می ره طرف جنگل چیزی هم نمونده پنج دقیقه دیگه می رسیم اونجا ته دلت سست شده از اون موقع هاست که هر آدم بی وجدانی می گه هر چه بادا باد اما فکر بعدش رو بکن چه جوری میخوای تو صورت عموت نگاه کنی؟ اون برات مثل پدر بوده از پدرتم برات بهتر بوده زن عموت چی؟ مثل مادر ازت نگهداری کرده خسرو چی؟ سالها وجود ترو تحمل کرده اون پسر یکی یه دونه خونواده اش بوده اما حاضر شده خیلی سخاوتمندانه ، محبت پدر و مادرش رو با تو نصف کنه داری با آتیش بازی میکنی این آتیش اگه روشن بشه تموم زندگیت رو می سوزنه، شدی عین پیرزنها همه ش غر می زنی گیرم من سست شده باشم شایان چی؟ اون امکان نداره یه همچین کاری بکنه گیرم منم بخوام اما اون امکان نداره بیاد طرف من ، می آد اونم الان منتظره که یه اشاره از تو ببینه ، خب منکه اشاره ای چیزی نمی کنم پس اون جمله که گوشه فکرت داره پشت سر هم چیده می شه و آماده می شه چیه؟ ؛ کدوم جمله؟خودتو به خریت نزن دیگه ، من نمی دونم کدوم جمله رو میگی ، همونکه تا یه دقیقه دیگه بی اختیار از دهنت می آد بیرون درست وقتی سر اون دو راهی برسیم حتما یه مرتبه به شایان میگی الان حوصله خونه رو ندارم همین اشاره کار رو تموم می کنه بعدشم میگی می دونم اگه الان برم تو خونه، اون صحنه بد رو می بینم یه تنه درخت سوخته حالا راست می گم یا نه، چی می دونم ، به بعدش فکر کن پا روی انسانیت گذاشتن جنایته جواب خوبی رو با بدی دادن جنایته تو داری مهربونی ها رو می کشی این از هر جنایتی بدتره اگه مهربونی بمیره دیگه دنیا قابل تحمل نیست ، پس چیکار کنم؟ خودمو بکشم؟ ، داد نزن باید با شهامت باشی شهامتم این کاری که میخوای بکنی نیست حقیقت رو به خود خسرو بگو حتما درک می کنه وقتی بفهمه تو پاک و صادق هستی ، غرورش ارضاء می شه در غیر اینصورت خدا می دونه چه اتفاقی می افته دیگه خودت می دونی الان می رسیم سر دو راهی اینجاس که اگه بخوای من می رم می گیرم می خوابم حالا میخوای بخوابم یا نه؟ نه ترو خدا بیدار باش حواستم جمع کن بگو چیکار کنم اول اون چندتا جمله رو از تو ذهنت پاک کن بعدشم بمحض اینکه رسیدی سر اون دو راهی ، زود دهنه اسب رو بده طرف ده هیچی حرفی هم نزن توام برو گمشو بخواب نیمه هوسباز من بیدارم و هوشیار ، به کی اینا رو گفتی؟به اون قسمت ذهنت که الان به خواست خودت جلو من ضعیف شده رسیدیم رسیدیم برو طرف ده برو طرف ده
- می ری خونه دیگه
بگو آره محکم بگو آره بگو خسته ام
- آره خیلی خسته ام
آفرین دیگه چیزی نمونده گول این مهتاب رو نخور چند ساعت دیگه تموم می شه و خورشید در می آد و همه چیز روشن می شه دیگه چیزی نمونده از اینجا که بگذری ، کمی جلوتر سگهای ده می آن جلومون یعنی دیگه رسیدی به ده اونجا دیگه تنها نیستین حتما ده تا چشم نگاه تون می کنه پاهاتو فشار بده به شکم اسب آفرین حالا دیگه تقریبا رسیدی آهان اوناهاشن سگهای ده اومدن دیگه در امانی سالم به مقصد رسیدی
سگهای ده رسیدن بهمون و چند تا پارس کردن و بعدش شناختنمون و بی صدا جلومون راه افتادن .دیگه تنها نبودیم می دیدم که لای بعضی از پنجره ها کمی باز می شه و یه خرده بعد بسته می شه چشمهایی نگاه مون میکردن
چند دقیقه بعد رسیدیم جلو درمانگاه و از اسب پیاده شدیم . عروسک رو کمی ناز کردم و افسارش رو دادم به شایان و گفتم :
- می تونم باز ببینمت؟
- برگرد شایان
- واقعا دلت اینو می خواد
- آره باید فرصت داشته باشم که فکر کنم
- اگه ترو نبینم خیلی عصه میخورم
- چاره ای نیست من تعهد دارم باید تکلیف این تعهد معلوم بشه
یه خرده نگاهم کرد و گفت :
- تلفن که بهت بزنم؟
سرمو تکون دادم که گفت :
- شماره ت رو دارم
یه خرده اینور و اونور رو نگاه کرد و بعدش گفت :
- فردا برمیگردم تهران فقط چون تو ازم خواستی اونجا منتظرت می مونم هر دقیقه ش فقط خواهش می کنم که تصمیمت رو بگیر با پسر عموت صحبت کن قول می دی؟
- قول می دم
بعد دستش رو دراز کرد طرفم .باهاش دست دادم .دستم رو تو دستش نگه داشت آروم دستم رو کشیدم که یه لبخند زد و بعد با یه حرکت سریع ، پریدد رو اسبش و یه نگاه دیگه بهم کرد و گفت :
- خیلی دوستت دارم پروازه خیلی خیلی
بعد سر اسبش رو برگردوند و به تاخت رفت قدرت حرکت نداشتم همونجا ایستاده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم تازه اون لحظه فهمیدم که وسط راه، زیر نور مهتاب، چقدر در مقابلش سست و بی اراده شده بودم اگه می اومد طرفم وای..........
بیداری؟ دارم استراحت می کنم ، خسته شدی؟ ای همچین ، ازت ممنونم خوشحالم که بیدار بودی ، وظیفه من همینه البته اگه تو بخوای ، خواهش میکنم بازم مواظبم باش .
 

AsreJavan

عضو جدید
شایان فرداش برگشت تهران و بازم زندگی حرکت خودش رو داشت صبح، ظهر، شب مثل مصرف داروهایی که خودمون برای بیمار می نوشتیم البته اگه بیماری وجود داشت
بعد از رفتن شایان تنها بیماری که بهم رجوع کرد انگار قلب خودم بود اما نمی دونستم چه جوری باید مداواش کنم با خودم فکر کرده بودم با رفتن شایان و گذشت چند روز، دوباره اوضاع به حالت قبلی برمیگرده اما اینطور نبود تا قبل از این جریان، فقط خسرو بود که گاه و بیگاه وارد ذهنم می شد و باید باهاش بگو مگو میکردم ولی از اون به بعد شایانم از یه گوشه دیگه وارد می شد و بگو مگومون به مشاجره تبدیل می شد و گاهی هم دعوا اولش هر کدوم فقط با ذهن من صحبت میکردن اما بعد از چند دقیقه و زمانیکه من نمی تونستم تصمیمی بگیرم ، اون دوتا رو در روی هم قرار می گرفتن و کار به مجادله می کشید که باید می رفتم وسط شون و از همدیگه جداشون میکردم بعدش از بی اراده بودن خودم عصبانی می شدم و خشمم متوجه نفس خودم می شد
با گذشت روزها ، روی این دوتا به همدیگه بیشتر وا می شد به طوری که بمحض ورود به ذهنم ، بدون معطلی می پریدن به همدیگه یعنی دیگه کارم فقط این شده بود که این دوتا رو از همدیگه جدا کنم خودم از این وضع خسته شده بودمم؟ این حرکت رو باید خسرو انجام می داد که اونم انگار نه انگار دو سه روز یه بار بهم تلفن میکرد و فقط حالم رو می پرسیرد و اینکه اینجا مشکلی دارم یا نه همین .
چطور می تونستم با همین چند کلمه احساسش رو بفهمم؟ باید اول اون یه حرکتی میکرد یا حداقل یه چیزی می گفت تا من کمکش کنم اما به هیچ عنوان نمی شد چیزی ازش فهمید
بارها خسرو و شایان رو باهم مقایسه میکردم اگه شایان پسر خوش تیپ و خوش قیافه بود، خسرو هم بود اونم یه پسر بلند قد و چهار شونه بود که همیشه می دونست چکار داره می کنه یا چیکار باید بکنه تازه از خیلی از امتیازهام در مقابل شایان برخوردار بود دین، خویشاوندی ، قدمت .
تقریبا سه هفته از رفتن شایان گذشته بود و هنوز کاری نکرده بودم حتی نتوانسته بودم به افکارم جهت بدم روزها رو شب میکردم و تصمیمی شب رو به روز بعد موکول میکردم نمی دونستم منتظر چی هستم اصلا منتظر چه چیزی باید باشم ؟ خسرو که یه گوشه تهران داشت کارش رو میکرد و شایانم یه گوشه دیگه منتظر تصمیم من بود و یه روز در میون بهم تلفن میکرد که منم یه خط در میون بهش جواب می دادم و همیشه هم طوری باهاش صحبت میکردم که نکنه یه دفعه دلگرم بشه و بلند شه بیاد اینجا
تو این سه هفته هم دوبار بیشتر نرفته بودم پیش خان بانو .راستش ازش خجالت می کشیدم همه ش می ترسیدم نکنه حرف ازدواج رو پیش بکشه و منم مجبور باشم همون جوابی رو که به شایان دادم به اونم بدم اونقدر مهربون و خانم بود که نمیخواستم از دستم ناراحت بشه داشتم سعی میکردم که کم کم ارتباطم رو باهاش قطع کنم شاید اینطوری بهتر بود یعنی بعد از گذشت این چند هفته و ندیدن شایان، به این نتیجه رسیده بودم که بهتره اون روز و شب رو فراموش کنم در واقع حضور شایان یه روز بیشتر نبود و نمی تونستم سالها زندگی رو فدای یک روز بکنم بارها خودم رو بخاطر همون یه روز سرزنش کردم کاش اصلا اون روز نمی رفتم سر قبر گلرخ هرچند که احتمالا می اومد درمانگاه اما شاید اگر من نمی رفتم ، وضع به صورت دیگه ای در می اومد .
باز هم مغلوب گذشته و سنت ها شدم همه ما اسیر گذشته هامون هستیم و نمی تونیم گذشته هامون رو بریزیم تو یه کیسه و یه جا خاکش کنیم منم یکی مثل بقیه
راستش این تصمیمی رو یه شب بعد از دیدن یه فیلم مستند از زندگی حیوانات جنگلی گرفتم. یه شب که خسته از بیکاری، تلویزیون رو روشن کردم، داشت یه فیلم از زندگی خانواده شیرها پخش میکرد یه شیر نر که سن و سالی ازش گذشته بود و با هفت هشت تا شیر ماده زندگی میکرد که سروکله یه شیر نر جوون پیدا شد با اومدن اون شیر، شیر نر پیر مجبور شد برای حفظ خانواده اش مبارزه کنه
ده دقیقه جنگ، یک عمر شکست
شیر پیر شکست خورد و خانواده اش رو واگذار کرد و خیلی منطقی گذاشت و رفت و خیلی راحت شکست رو قبول کرد انتظار نداشتم که به این راحتی یه عمر زندگی و زن و بچه رو ول کنه و بره اما کرد .
مسئله جالب برخورد شیرها ماده بود بعد از اون جنگ اونام خیلی راحت شیر نر جوون، رو قبول کردن و اوج ماجرا اونجایی بود که شیر نر جوون ، دقیقا جلوی چشم یکی از شیرهای ماده، یه بچه شیر رو که متعلق به شیر پیر بود با یه حرکت کشت و مادرش کوچکترین عکس العملی نشون نداد
از این ماجرا چه نتیجه ای می شد گرفت؟ تسلیم در مقابل زور؟ جایگزینی یه نر جوون به جای پیر ؟ یا تابع جریان زندگی شدن ؟ استنباط، من آخری بود .شاید باید تابع بود؟ چرا باید رودخونه رو خلاف جهت شنا کرد؟ تسلیم بهتر نیست؟ اونایی که سازش کردن موفق تر نبودن ؟ چرا همیشه دلمون میخواد یه قهرمان باشیم؟ برای قهرمان شدن باید همیشه با دیگران فرق داشت؟ قهرمانای ما چه کسانی بودن؟ لیلی و مجنون ؟ اونا که ناکام بودن پس نمی شد بهشون قهرمان گفت آیا قهرمان همیشه باید برنده باشه؟ یه بازنده هم می تونه قهرمان باشه؟ حالا اگه این دوتا بهم می رسیدن، برای همیشه همونجوری عاشق و معشوق می موندن یا کارشون بعد از یکی دوسال به دادگاه خانواده می کشید
مرجع درستی وجود نداشت یا حداقل من نمی شناختم پس بهتر بود که بدون رجوع به الگوهای قدیمی ، حال حاضر و زمان کنونی رو در نظر بگیرم و منم مثل خیلی ها، منطقی با مسئله برخورد کنم حداقل این تسلیم رو می شد یه اسم منطقی روش گذاشت که کمتر مایه خجالت باشه .
تقریبا چهار هفته از اون روز ناهنجار گذشته بود و یه روز مثل یه روز قبل رو خیلی عادی و کسل کننده گذرونده بودم و منتظر رسیدن عصر بودم و تعطیلی درمانگاه قدم می زدم و فکر میکردم راستش داشتم حساب میکردم که چه مدت دیگه باید اونجا بمونم .داشتم برای خودم نقشه می کشیدم که وقتی طرحم تموم شد حتما با خسرو ازدواج میکنم و بعدش صاحب بچه می شم و سرم با بچه گرم می شه و دیگه به این فکر نمی کنم که اینهمه درس خوندم و مردمم متحمل هزینه شدن تا من پزشک بشم و جای یه نفر دیگه رو تو دانشگاه گرفتم و بعدش نشستم تو خونه عوضش دختر یا پسرم رو بزرگ می کنم و بهش می رسم و ترو خشکش می کنم و با اصول علمی و پیشرفته بهش آموزش می دم بعد به اینجا رسیدم که اگر دختر داشتم چه آموزشی بهش بدم ؟ که مثل مادرش بشه؟ تسلیم هنجارها
شروع کردم با خودم نکات مثبت قضیه رو در نظر گرفتن و منفی گرایی رو نفی کردن و این چیزا اما چون حوصله این چیزا رو نداشتم برگشتم که درمانگاه رو تعطیل کنم و برم خونه
طبق معمول رفتم درمانگاه و سماور رو از برق کشیدم و خواستم چراغ رو خاموش کنم که یه مرتبه میز تحریرم تکون خورد نزدیک بود از ترس سکته کنم جرات حرکت کردن نداشتم نفسم بند اومده بود فقط خدایی شد که زود صدا رو شنیدم وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برام می افته
-خانم دکتر خانم دکتر
با شنیدن این صدا کمی به خود مسلط شدم و آروم رفتم جلوتر و سرک کشیدم اونطرف میز یه دختر با لباس محلی رفته بود و پشت میزم قایم شده بود باز داشت یه داستان دیگه با یه فاجعه دیگه یا یه ناهنجار دیگه اتفاق می افتاد
-تو کی هستی؟
-درو ببندین و چراغ رو خاموش کنین
-اینجا چیکار می کنی؟ کی هستی؟
-شما اول در رو ببندین و قفلش کنین و بعد چراغا رو خاموش کنین تا بهتون بگم
-من نمی تونم این کار رو بکنم
-پس خون من رو دست تون می مونه
-یعنی چی؟
-یعنی منم به سرنوشت گلرنگ دچار می شم
دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم و اصلا چه کاری درسته بی اختیار رفتم طرف در و قفلش کردم و چراغا رو خاموش کردم و پرده ها رو کشیدم و اومدم طرف میز و آروم بهش گفتم :
-حالا بیا بیرون
یواش از پشت میز اومد بیرون .درست نمی تونستم صورتش رو ببینم
-تو اسمت چیه؟
-کژال
-برای چی اومدی اینجا و این بازیا چیه که در می آری؟
-فرار کردم
-فرار کردی؟ از چی؟
-از بیهوده بودن ، از زور، از ظلم
-یعنی چی؟
-میخوام زندگی کنم
-انگار فیلم زیاد دیدی ، زود برگرد خونه تون تا کسی نفهمیده
-برم که بعدش جسد سوخته م رو براتون بیارن؟
-مگه تو هم قراره تو بخاری نفت بریزی؟
-تو بخاری؟ شما اون داستان رو باور کردین؟
-منظورت چیه؟
-گلرنگ رو پدرش آتیش زد . بنزین ریخت روش و آتیشش زد
-چیکار کرد؟
-بردش تو طویله و دست و پا و دهنش رو بست و آتیشش زد
شوکه شده بودم اصلا نمی تونستم چیزی رو که می شنوم باور کنم سعی کردم که تو تاریکی چهره اش رو ببینم شاید بتونم از حالت چهره اش واقعیت اون چیزی رو که می گفت بفهمم اما نمی شد
-می خواین نعش منم فردا تو یه پتو براتون بیارن؟
نمی دونستم چه تصمیمی باید بگیرم تسلیم، مبارزه ایندفعه دیگه نوش دارو بعد از مرگ سهراب نبود کسی که ممکن بود فردا جسدش رو ببینم الان جلوم ایستاده و داشت بهم هشدار می داد اگه اشتباه میکردم مستقیما مسئول مرگش بودم
- اینجا نمی شه حرف زد . من الان می رم خونه م ، هوا دیگه تاریک شده تو همین جا بمون .نیمساعت دیگه که تاریک تاریک شد می آم دنبالت .فقط سر و صدا نکن باشه .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا