چشمهایی به رنگ عسل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض ورود به حیاط متوجه اتومبیلهای آقا وحید و دایی منصور شدم و حدس زدم که همه اینجا هستند . حدسم کاملا درست بود و بمحض داخل شدنم، کتی با چهره ای هیجان زده و جیغ و فریاد به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد . با ناباوری نگاهی به او و سپس به مهران که با لباسهای خیس از آب و تهدید کنان به سمتم می آمد، انداختم .بلافاصله پرسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا چه خبره؟! باز شما دوتا چه دسته گلی به آب دادید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران روبرویم ایستاد و با لبخند گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام بر زیباترین و بهترین دختر عمه دنیا ! خسته نباشید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهره اش شبیه پسر بچه های شیطان و بازیگوشی شده بود که زیر باران خیس شده اند . موهایش خیس و مرطوب بر روی صورتش پخش شده بود و او را جذابتر جلوه می داد .خنده ام گرفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، چقدر بانمک شدی مهران![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید شیدا خدانم، نمک از خودتونه دریاچه ارومیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و پیش از آنکه فرصتی برای جوابگویی به حاضر جوابی اش به من بدهد، دست کتی را با عصبانیت گرفت و از پشت سرم بیرون کشید .کنی که تا آن لحظه در سنگر خود آرام ایستاده بود، در حالی که قهقهه می زد جیغی کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واقعا که این دونفر چقدر شیطان بودند!کفشهایم را در آوردم و در حالیکه برای تعویض لباس به اتاقم می رفتم، خندیدم و دستی برایشان تکان دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقته!حتما اذیتش کردی دیگه، وگرنه بی دلیل که نمیخواد بکشدت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شلوغ بازیهای مهران و کتی را که حالا ژاله و ساناز هم به جمع آنها اضافه شده بودند، خیلی زود به فراموشی سپردم و به اتاقم پناه بردم .با اینکه بشدت خسته بودم ولی خیلی زود تغییر لباس دادم و به جمع شاد و پر سر و صدای فامیل پیوستم .با همه سلام و احوالپرسی کردم و در کنار بچه ها که ظاهرا آرام شده و گوشه ای از سالن را اشغال کرده بودند، نشستم .خود را بین شایان و ساناز جای دادم و با سرخوشی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ.....کتی، توکه کشته نشدی!پس اون همه جیغ و هوار الکی بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دلخوری نگاهی به مهران که می خندید کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر ، از این آقای لوس بپرس که با چه قساوتی موهای نازنینم رو کشید تا اعتراف بگیره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اعتراف؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران توت فرنگی درشتی را با ولع به دهان گذاشت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقشه! منو خیس کرد ، منم موهاشو کشیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اعترافش چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ژاله با صدای بلند خندید و جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیزی نیست بابا! مهران مجبورش کرد جلوی همه اعتراف کنه شبها عروسکش رو بغل می کنه و میخوابه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به قهقهه افتادند .ساناز که به مهرداد تکیه داده و در حال پوست گرفتن میوه بود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران حرکتت خیلی ناجوانمرادنه بود! توی زندانهای آمریکا هم با این شکنجه ها از کسی اعتراف نمی گیرن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز همه به خنده افتادند .قطعه ای از موزی را که پوست گرفته بودم، به دهان شایان گذاشتم که صدایش در گوشم پیچید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ماشینت کو؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر دستپاچه شدم که کم مانده بود موز از دستم بیافتد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ.......خب چیزه.....توی پارکینگ شرکته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم با سرعت هر چه تمامتر می تپید .می دانستم حتما می پرسد پس با چه وسیله ای برگشته ام و آنوقت بود که در می ماندم! ولی شایان لبخند زیبایی نثارم کرد و دیگر هیچ نگفت .با اینکه تعجب کردم ولی حرفی نزدم .بحث بچه ها بر سر مسائل سیاسی دولت ، حسابی بالا گرفته بود و هرکس با سر و صدا نظراتش را اعلام میکرد .دست شایان را که ساکت و متفکر نشسته بود، گرفتم و پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کجایی عاشق بی قرار؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همین جا کنار تو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ضربه ای روی بینی اش زدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چاخان نکن! معلومه که حواست اینجا نیست .شایان اگه یه سوال بپرسم راستش رو می گی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو صدتا سوال بپرس عزیزم. مگه من تا حالا به تو دروغ گفتم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجالت سرتکان دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه منظورم اینه که همه رو برام بگی، البته اینجا نه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرش را بعلامت مثبت تکان داد .دستش را کشیدم و با فاصله ای معین از بچه ها روی مبلی فرو رفتم و با بی تابی به چشمهایش زل زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو از کجا..........از کجا فرزاد متین رو می شناختی ؟؟ دیشب گفتی بعدا برام توصیح می دی .یادم نمیاد قبلا گفته باشی دوستی به این اسم داری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این که شد دو تا سوال خانم خوشگله! حالا باید همین الان در موردش صحبت کنیم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره همین الان! بخدا دیگه دارم کلافه می شم .من تحمل انتظار کشیدن رو ندارم، خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهای سردم را فشرد و با مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب عزیزم، همه چیز رو می گم بشرطی که آروم باشی و وسط حرفم نپری، قبوله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شعف زاید الوصفی از همون شب خود را بیشتر بسمتش کشیدم و چشمی گفتم. نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش همه چیز از همون شب اول شروع شد؛ از همون شبی که تو زیر بارون گریه کردی و بعد هم اون سرمای سخت رو خوردی، نیمه های شب بود که برای خوردن آب اومدم پایین و خیلی اتفاقی نگام از پنجره به بیرون افتاد و در کمال ناباوری، ، تو رو دیدم که روی تاب نشستی، اونم زیر بارون و بدون لباس مناسب! با ناباوری اومدم بیرون و نزدیکت که رسیدم متوجه شدم با صدای بلند گریه می کنی و جمله هایی رو زیر لب تکرا می کنی .کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم! تو اونقدر توی عالم خودت غرق بودی که اصلا متوجه من نشدی . می ترسیدم سرما بخوری .از جمله های نامفهومی که زیر لب تکرار میکردی، چیزی دستگیرم نشد .چندبار کلمه « فرزاد » و « نمی تونم» رو شنیدم ولی رابطه ای بین اونها پیدا نکردم .بقدری غمزده و پریشون بودی که وقتی از کنارم رد شدی، اصلا منو ندیدی! وقتی اومدی توی خونه، پشت سرت وارد شدم و اومدم توی اتاق.دیگه نمی تونستم بخوابم .بقدری نگران شدم که حد نداشت .توی ذهنم به دنبال یه نشونه آشنا می گشتم ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم .با نوای آروم صدای تو بود که از فکر و خیال اومدم بیرون .مخم داشت می ترکید! روی تخت مچاله شده بودی و یه چیزی توی دستت بود .پتو رو آروم کشیدم روت .اول فکر کردم متوجه من شدی و داری باهام حرف می زنی ، ولی خوب که دقت کردم دیدم داری هذیون می گی! حسابی تب و لرز کرده بودی و دائما می گفتی « فرزاد نه، خواهش می کنم » یا اینکه « من نمی تونم و تحملش رو ندارم» گاهی هم ابراز علاقه میکردی![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]شایان نفس عمیقی کشید و زد زیر خنده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا چشمات رو این شکلی کردی دیوونه؟ آدم می ترسه! حالا بقیه اش رو گوش کن .سریع دکتر رو خبر کردم و به مادر اطلاع دادم و خودم رفتم دنبال کارآگاه بازی!باید می فهمیدم فرزادی که تو رو اینهمه دوست داره و تو هم بی علاقه نیستی و بخاطر خودش باید ازش دور باشی، کیه! به قول قدیمیها مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه! بلافاصله رفتم شرکت. چون این اسم رو قبلا فقط یه جا دیده بودم .بمحض اینکه وارد شدم الهام به سمتم اومد و با نگرانی پرسید چرا تو نیومدی .منم گفتم که فقط رئیس رو می بینم .خانم کریمی بلافاصله ترتیب این ملاقات رو دادو فرزاد با احترام کامل من رو به یه اتاق مخصوص که توی دفترش بود، برد . سر و وضعش حسابی بهم ریخته بود .وقتی خودم رو معرفی کردم .در کمال تعجب دیدم که منو کاملا می شناسه .چطوری اش رو نگفت ولی اشاره کرد که همه اعضای خانواده ما رو می شناسه! من دلیل اومدنم رو توضیح دادم و گفتم که دلم میخواد بدونم چه ارتباطی بین شماست . فرزاد هم با صداقت ، تمام ماجرا را توضیح داد .از لحظه ای تو رو دیده تا اتفاقات شب قبل! از هیجانی که موقع صحبت کردن در مورد تو داشت و عشقی که بطور واضح توی تمام حالات و نگاهش موج می زد، خیلی زود پی به همه چیز بردم .فرزاد در مورد خودش هم خیلی صحبت کرد. اون فقط نمی دونست تو از چی رنج می بری و چرا همیشه از اون فرار می کنی .گفت احساس می کنه غم نامفهومی توی چشاته که ازش سر در نمیاره .وقتی فهمید مریض شدی بقدری ناراحت و دگرگون شد که نزدیک بود قالب تهی کنه . بلافاصله از الهام خواستم با خونه تماس بگیره و جویای حالت بشه .فردای اون روز هم فرزاد با من تماس گرفت و خواست که من رو ببینه .همین مساله باعث شد دوستی عمیقی بین ما بوجود بیاد .همون جا بود که متوجه شدم پسر دایی الهامه، خیلی خوشحال شدم و تصمیمم باهاش در میون گذاشتم .اونم گفت که الهام به من علاقه داره و از این محبت عاشقانه براش صحبت کرده ، فرزاد تقریبا همه برنامه هاش رو با من در میون می ذاره ، چون خیلی نگرانته و همیشه دورادور مراقب احوالته ، حتی توی عروسی مهرداد! اون معتقده چون تو بی نهایت ساده و بکر و خوش قلبی و البته زیبا، خیلی آسیب پذیری! بنظر فرزاد تو یه کمی سر به هوا هم هستی! بهر حال اون شخصیت بی نظیری داره و من توی چندین برخورد پی به کمالات اون بردم .این تمام اتفاقاتی بود که رخ داده و تو رد جریان نبودی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هضم شنیده ها و گفته های شایان برایم کمی دشوار بود .نمی توانستم باور کنم که ارتباط آنها تا به این اندازه صمیمانه باشد . هنوز در ذهنم به دنبال کلماتی که به سرعت به گوشه و کنار می گریختند می گشتم . آب دهانم را بسختی قورت دادم و با درماندگی و شرم، نگاهم را از چشمهایش دزدیدم .نمی دانم چرا دلم میخواست هنوز هم موضوع را انکار کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان دنیا چقدر کوچیکه و چه بازیهای عجیب و غریبی داره! اصلا باورم نمی شه، ولی خواهش می کنم در مورد من فکر بی مورد نکن! من اصلا علاقه ای به اون ندارم، فقط بارش احترام قائلم، همین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه ، هر چی تو بگی! ما فکر می کنیم تو دوستش نداری! لابد اون پرنسس گریان و دلشکسته که زیر بارون ابراز علاقه میکرد، بنده بودم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لوس نشو نمکدون !من اونشب هذیون می گفتم و هیچکدوم از حرفام صحت نداره .حالا چرا اون می یاد همه چیز رو به تو می گه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب اینم می ذاریم به حساب صداقتش! شیدا باور می کنی احساس می کنم بعد از سالها صاحب یه برادر خیلی خوب شدم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده جذاب کرد و با دو انگشت گونه ام را محکم کشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان و کوفت! شایان و زهر هلاهل! مرده شور اون چشات رو نبره! صد دفعه گفتم اینطوری به کسی زل نزن.حالا چته؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا پرت و پلا می گی بی ادب! می خواستم بگم این دیگه صداقت نیست ، یه جور خود شیرینیه!لابد توئه دیوونه گزارش دادی که ما دیروز با مهران رفتیم بیرون و اونم دق دلش رو سر من خالی کرده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه ای زد و گونه ام را بوسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه به جون خودم ، من نگفتم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس از کجا فهمیده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت چشمکی حواله ام کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم .لابد تعقیبمون کرده! از فرزاد بعید نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان این را گفت و مرا در دنیایی از بهت و ناباوری تنها گذاشت .انگار برقی قوی از بدنم عبور کرد . چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم ؟! ولی فرزاد چرا باید مرا تعقیب کند؟ بسرعت به دنبال شایان دویدم و در حالیکه بازویش را می گرفتم، او را بسمت خود کشیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من میخوام بدونم چه حرفهایی بین شما رد و بدل شده، تو در مورد من چی گفتی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونا دیگه مردونه اش عزیزم! به شما مربوطه نمی شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حرص نگاهش کردم ولی پیش از آنکه کلامی بگویم صدای مهرداد بلند شد :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه بگید دوتا خواهر و برادر، دو ساعته چی دارید پچ پچ می کنید؟ بابا ناسلامتی ما مهمونیم ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان بسمت بچه ها رفت و جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما که خودت صاحب خونه ای آقا مهرداد! فقط توضیح بده ببینم چه بلایی سر این ظرف میوه اومده؟ نکنه قوم تاتار از اینجا رد شدن و ما خبر نداریم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به خنده افتادند و مهران با لودگی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا، چشم در اومده ها! چرا همه تون اینجوری به من نگاه می کنید؟ من که لب به چیزی نزدم، آخه روزه ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کتی در جوابش، دهن کجی کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره جون خاله ات! پس من بودم که مثل قاتلها، نسل میوه رو کندم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران با حالتی تدافعی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آهای کتی! در مورد خاله من درست صحبت کن! در ضمن قاتلم خودتی ، دختر آتیش پاره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا، مگه تو خاله داری که اینطور جز می زنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا درسته که خاله ندارم ولی اگه بود تو حق نداشتی در موردش اینطوری حرف بزنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به جر و بحث آن دو آنقدر خندیدند که از چشمهایشان اشک سرازیر شد . و من همچون انسانهای گیج و مسخ شده ، ما بین ژاله و ساناز جای گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا پایان مجلس ، چیزی از مهمانی نفهمیدم.بچه ها با هم حرف می زدند و سر به سر هم می گذاشتند ولی من در افکار خو غرق بودم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ظاهرا بزرگترها هم پس از کمی بحث و نظر خواهی در مورد کیفیت برگزاری مراسم، تصمیماتی اتخاذ کردند و سپس، همگی خداحافظی کردند و رفتند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با افکاری مغشوش به رختخواب پناه بردم . هنوز هم جملات شایان در گوشم زنگ می زد . دلم می خواست بدانم او در مورد سرگذشت من به فرزاد چه گفته است .مطمئنا حقیقت را نگفته بود ؛ چرا که در آنصورت فرزاد سرخورده و مایوس از این عشق نافرجام مرا رها میکرد و بسوی سرنوشت خود می رفت باید از شایان می پرسیدم . این سوال را به فردا موکول کردم .چشمهایم را بستم و سعی کردم افکار مسموم و آزار دهنده را از ذهنم دور کنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]**************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض ورود به شرکت، نگاه متعجب و مبهوتم روی انبوه گلهایی که در گلدان روی میزم قرار داشت، ثابت ماند .هنوز مردد ایستاده بودم و به گلها نگاه میکردم که با صدای او از جا پریدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جواب سوالت پیش منه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسرعت به عقب برگشتم و سلام کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام خانم، صبح بخیر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبح شما هم بخیر. ولی این گلها به چه مناسبته؟ حالا چرا اینهمه؟! می دونی که خودم هر روز گل می خرم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قدمی نزدیکتر آمد و در حالیکه دستهایش را در جیب شلوارش فرو می کرد، به چشمهایم خیره شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله می دونم عزیزم! ولی این گلها بخاطر معذرت خواهی برای برخورد دیروزه ، و بخاطر اینکه با داد و فریادم، تو رو ترسوندم، واین که دختر خوبی شدی و داری سعی می کنی منو به اسم کوچیک صدا کنی، حتی بخاطر این که............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه خیره فرزاد به یقه مانتو و گردنم ، مرا در دنیایی از شرم و خجالت شناور کرد .نگاهی به یقه مانتویم انداختم .تقریبا پوشیده بود و آن اندک برهنگی گردن هم بقدری نبود که او را آنطور میخکوب کند! بی اراده خودم را جمع و جور کردم و به آرامی پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مشکلی پیش اومده ؟ دلیل چهارم رو نگفتی؟![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا من خواهش کرده بودم این زنجیر طلا رو از گردنت باز کنی، می دونم که رفتارم بچه گانه اس، ولی تمنا می کنم این لطف رو در حق من بکن ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آه از نهادم برآمد .لحن محزون و رنجیده اش دلم را به درد آورد. واقعا که چقدر گیج و حواس پرت بودم! به کلی فراموش کرده بودم .بسرعت گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم این حرف رو نزن .یادم رفته بود بخدا! آخه دیشب کلی مهمون داشتیم .منم که خسته بودم........باور کن منظوری نداشتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهایش را کمی تنگ کرد و با لحن نافذی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهمون هاتون کیا بودن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم در سینه فرو ریخت . نمی دانم چرا تصور کردم اگر بداند مهران هم دیشب آنجا بوده، عصبانی می شود .البته می دانستم تصور بیجایی است چرا که فرزاد بسیار تودار و منطقی بود .ولی باز هم تپش قلب پیدا کردم. با نگاهی رمیده و مضطرب نجوا کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خاله هام بودند، باور کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند جذاب زد و آهسته به سمتم آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که بارو نمی کنم چون تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی، اینو یادت باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دو قدم به عقب برداشتم و به میز چسبیدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای وای فرزاد، کجا داری می آیی؟! بابا من که خبر نداشتم مهمون داریم . من نمی دونستم که مهران هم اونجاست .امیدوارم باور کنی که دارم راست می گم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روبرویم ایستاد و با نگاهی متعجب و لبخندی عمیق تر، سرتاپایم را از نظر گذارند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور می کنم عزیزم! مگه من پرسریدم کی اونجا بود کی نبود؟ فقط گفتم تو اصلا بلد نیستی دروغ بگی چون نگاهت رسوات می کنه ! حالا تو چرا اینقدر ترسیدی؟ مگه من لول خورخوره ام؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب تو با این کارهات آدمو می ترسونی دیگه! برو کنار میخوام به کارهام برسم، دیر شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قهقهه مستانه ای سر داد و یکی از گلهای داخل گلدان را برداشت و عقب گرد کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا که این جوریه منم این گل رو می برم ، چون تو به حرفم گوش نکردی! حالا بلند شو پرونده ای رو که روی میز آقای صالحیه، بردار و بیار به اتافم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه ای با خود اندیشیدم که او هم درست مثل شایان است .نمی دانم از اینکه حرص مرا در آورد چه لذتی می برد؟ با دلخوری سرم را به جانبی دیگر گرفتم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من نمی یام توی دفترت! خودت زحمت پرونده رو بکش«please »![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب ایستاد و مرا نگاه کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به، چشمم روشن! از کی تا حالا؟ تو می آیی به دفتر من، اونم همین الان « ok »؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه ای سکوت کرد و سپس با لحن مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ؟ نکنه می ترسی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خوب می دانست که چگونه باید احساسات مرا قلقلک بدهد . بلافاصله گردنبند را در کیفم گذاشتم و ایستادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر ، محض اطلاع جنابعالی بگم که بنده از هیچ چیز نمی ترسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و در دل گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر چند که تو واقعا ترسناکی! هیولای مرموز و دوست داشتنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از برداشتن پرونده، همراه او به دفترش رفتم و مشغول رسیدگی به کارها شدم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]دو هفته ای که بیصبرانه انتظار پایانش را می کشیدم بسرعت می گذشت .شایان با بدجنسی تمام در مقابل اصرارهای بی پایانم، هرگز نگفت که با فرزاد چه صحبتهایی کرده است و همه آنها را سری و رمدانه قلمداد کرد! در طی این فاصله ، الهام دوبار به منزل ما دعوت شد تا در مورد مهمانی و نحوه برگزاری آن تصمیم بگیرد و از نزدیک ناظر روند کارها باشد، که البته الهام و شایان با تواضع و قدرشناسی همه چیز را به بزرگترها سپردند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]طبق قراری که شب قبل گذاشته بودیم ، امروز باید برای تهیه حلقه، وسایل سفره عقد و لباس می رفتیم و در این گردش بی پایان، من و کتی و فرزاد هم آنها را همراهی می کردیم .بقول الهام، فرزاد حکم برادرش را داشت و هرگز عملی را بدون نظر خواهی از او انجام نمی داد .کتی هم با توجه به روحیه شاد و پر انرژی اش، همپای بسیار خوبی بشمار می رفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام آنروز به شرکت نیامد ولی من مثل همیشه دقیق و خستگی ناپذیر به سر کار رفتم . قرار ما برای ساعت سه در منزل ما بود .کارهایم را که به اتمام رساندم به دفتر فرزاد رفتم تا برای رفتن ، کسب اجازه کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرمایید خانم رها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ، باز تو از کجا فهمیدی که منم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید خانم! بنده شما رو از سه هزار کیلومتری هم تشخیص می دم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای وای چقدر بد! حالا اومدم بگم با اجازه شما بنده مرخص می شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه می خندید، کتش را به تن کرد و کیف دستی اش را برداشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باز هم می گم اختیار دارید!اجازه بنده هم دست شماست، صبرکن الان خودم می رسونمت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]می دانستم که مخالفت بی فایده است چرا که او بی نهایت لجباز و یکدنده بود. بنابراین تشکر کردم و پس از خداحافظی با همکارها، بیرون از شرکت به انتظارش ایستادم. هوا حسابی گرم شده بود و گرمایش بشدت کلافه کننده بود .فرزاد پس از روشن کردن اتومبیل، مثل همیشه کاستی ملایم و غمگین داخل پخش گذاشت و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئنی این هوا اذیتت نمی کنه؟ اگه فکر می کنی مریض می شی قرار رو کنسل می کنیم و نزدیک غروب می ریم تا هوا خنک تر بشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لبخند نگاهش کردم .صدایش مثل همیشه گرم و پر عطوفت بود. واقعا این مرد تا چه حد دوست داشتنی و دلسوز بود! درست مانند پدری مهربان که شدیدا مراقب دردانه لوس و سر به هوایش است! سکوتم باعث شد نگاهم کند. خنده اش گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه؟ به چی نگاه می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچ چی ، میخواستم بگم برای من فرقی نمی کنه؛ اونقدرها هم نازک و نارنجی نیستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با همان لبخند زیبا سری تکان داد و سکوت کرد .بقدری در افکارم غرق شدم که متوجه اطراف نبودم .وقتی به خود آمدم که دریافتم مسیرمان تغییر کرده است .با تعجب نگاهی به اطراف و سپس به او انداختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مثل اینکه مسیر رو اشتباه اومدی! قراره بریم خونه ما .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله می دونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دلواپسی پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس می شه بگی الان کجا داری می ری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره انداخت و لبخند شیطنت آمیزی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه از نظر تو اشکالی نداره، یه سر می ریم خونه ما، یه کار کوچولو دارم که باید انجام بدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دلم در سینه فرو ریخت ! حالا باید چکار میکردم؟ با خود گفتم:« معلومه که اشکال داره! بریم خونه شما، اونم با تو؟ خدایا کمک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از وحشت من لبخندش عمیقتر شد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس عزیزم؛ قول می دم به موقع برسیم .تو که می دونی من ابدا آدم بدقولی نیستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نباید می گذاشتم به ترس بی دلیلم پی ببرد . با تظاهر به خونسردی در صندلی جابجا شدم و به مناظر اطراف چشم دوختم . بهر حال چاره ای نبود .هر چند که دلشوره عجیبی داشتم و بشدت ترسیده بودم .تا رسیدن به مقصد هر چه که دعا و نیایش در ذهن داشتم، خواندم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با سرعتی که فرزاد رانندگی میکرد ، خیلی زود به مقصد رسیدیم .منزلشان در محیطی آرام و زیبا در بهترین منطقه شمال شهر قرار داشت . فرزاد با مهارت به داخل خیابانی وارد شد؛ خیابانی عریض که از دو طرف در انبوه درختان سر به فلک کشیده محاصره شده بود .در آن ساعت از روز همه جا خلوت و آرام بنظر می رسید .من هنوز با دقت مناظر زیبای درختان و معماری خانه های لوکس خیابان را نگاه می کردم که فرزاد مقابل خانه ای ایستاد و کمی به سمتم متمایل شد .بی اراده و با دستپاچگی محسوسی خود را به عقب کشیدم . بدون اینکه نگاهم کند خنده ای کرد و با صدایی نجوا گونه زیر لب گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ترسو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلافاصله از داخل داشبورد ماشین، ریموتی را خارج کرد و در جای خود نشست .در خانه، دروازه آهنین و بلندی بود که توسط کنترل ، باز و بسته می شد . در به کندی و بی صدا از هم گشوده شد .همزمان با رفتن فرزاد به داخل، دهان من نیز از تعجب باز ماند .راهی شنی و نه چندان باریک ، از جلوی در تا ساختمان که بی شباهت به قصری با شکوه نبود ، کشیده شده بود .در دو طرف راه، درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگی خودنمایی میکرد که منظره ای بی نهایت زیبا را به وجود آورده بود . از جلوی در ورودی تا نزدیک خانه، طاقی آهنین قرار داشت که دورتادور آن پیچکی سرسبز با گلهای ریز سفید دخیل بسته بود .فرزاد اتومبیل را تا وسط راه شنی پیش برد و به من که مبهوت آنهمه زیبایی بودم نگاه کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب، حالا بیا بریم تو تا منم آماده بشم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای من! چقدر باشکوه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد پیاده شد و من هم در پی او خارج شدم .عطر گلهای مختلف و درختان سر به فلک کشیده ، به همراه نسیم ملایمی که می وزید ، هوش از سرم برده بود . اصلا از خاطرم رفت که تا چند لحظه پیش چقدر از همراهی او وحشت داشتم! نفس عمیقی کشیدم و با نگاهی به اطراف ، با شادی کودکانه ای که ابدا سعی در پنهان کردنش نداشتم، گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا چقدر قشنگه ، انگار یه تیکه از بهشته!..........من واقعا عاشق طبیعتم .هرجا که یه دسته درخت و سبزه و گل می بینم میخوام از خوشحالی جیغ بزنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در اتومبیل را بستم و بسمتش رفتم .با تعجب از سکوت ممتد و نگاه ثابتش گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به چی زل زدی ؟ مگه تا حالا آدمی رو که از دیدن طبیعت لذت می بره ، ندیدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ای کرد .نگاهش مشتاق و بی قرار بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا تو پر از شگفتی و هیجانی! رنگ چشمات از تاثیر محیط سبز شده، نمی دونی چقدر قشنگ شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برقی از بدنم گذتش .با خجالت سر به زیر انداختم و از خدا خواستم که رنگ چهره ام تغییر نکرده باشد .هنوز سنگینی نگاهش را احساس میکردم .کمی این پا و آن پا کردم و آهسته گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیر می شه ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ای کرد و با سرخوشی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخی! خجالت کشیدی کوچولو؟ باشه دیگه ازت تعریف نمی کنم .حالا دیگه سرت رو بلند کن و بیا بریم توی ساختمون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نه، ممنون .من همین جا هستم .فقط تو سریع آماده شو و بیا که وقت زیادی نداریم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب یک تای ابرویش را بالا برد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چی اینجا هستم؟ بدو بیا بالا، نمی شه که اینجا بایستی ، بیا بریم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بی توجه به من، بسمت ساختمان حرکت کرد. نگاهی به اطراف انداختم . تا چشم کار میکرد گل و درخت بود .حیاطی بی نهایت بزرگ که گویی انتهایی نداشت .ترسی مبهم به دلم نشست .دوان دوان خودم را به او رساندم و در حالیکه به معماری زیبایی خانه نگاه میکردم پرسیدم:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی پدرتون هم الان تشریف دارند؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، رفته مسافرت .البته ببخشید که اینطوری آوردمت اینجا، حقش بود که با خانواده و طی مراسمی رسمی تر می اومدی .حالا شما اینو فراموش کن تا خودم رسما دعوتتون کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در را باز کرد و کنار رفت تا من وارد شوم . تشکر کردم و بمحض ورود ، زنی فربه و کوتاه قد که حدودا چهل- پنجاه ساله بنظر می رسید بطرفمان آمد . در حالیکه با چشمهای گرده شده به من زل زده بود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام فرزاد جان! خسته نباشی ، نگفته بوید این ساعت به منزل می آیی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام فهیمه خانم ، شما هم خسته نباشید [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به من اشاره کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ایشون شیدا خانم ، خواهر آقا شایان هستند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه زن حالت آشنایی به خود گرفت و با مهربانی مرا در آغوش کشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خوش اومدی عزیزم! از دیدنت خوشحالم . در ضمن تبریک می گم .حالا بفرمایید خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تشکر کردم و با نگاه فرزاد، توضیح بیشتری خواستم .جایگاه آن خانم هنوز برایم مشخص نبود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ایشون فهیمه خانم هستند و با ما زندگی می کنند و به کارهای منزل، سر و سامون می دن .البته حق مادری به گردن من دارن ، چون از بچگی مراقب من بودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سری بعنوان احترام تکان دادم و فهمیدم که حدسم درست بوده است! فرزاد مرا بسمت مبلی هدایت کرد و آهسته پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه چند لحظه تنها بمونی ، ناراحت نمی شی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، برو زودتر به کارت برس .فقط عجله کن که دیر نشه ، مامان دلواپس می شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]« چشمی» گفت و بسمت پلکان زیبایی که در ضلع شرقی ساختمان واقع بود به راه افتاد . ایستاده بودم و با نگاه، او را دنبال می کردم . وقتی از نظذ ناپدید شد ، متوجه فهیمه خانم شدم که با لبخندی معنی دار و نگاهی سرشار از تحسین، خریدارانه براندازم میکرد. با دستپاچگی لبخندی زدم و نشستم . حضور او باعث آرامش و دلگرمی ام بود و از آن استرس و تشویش اثری نبود .البته می دانستم که دیدن دختر جوانی در کنار فرزاد، آنهم در منزل برایش جای سوال داشت .از حالت بهت زده اش کاملا مشخص بود که قبلا هرگز با چنین صحنه ای مواجه نشده است بلافاصله با ظرفی پر از میوه های فصل، و نیز یک لیوان شربت بازگشت .تشکردی کردم و پس از رفتنش ، بلند شدم و چرخی در سالن زدم . سالن بی نهایت بزرگ و دلباز ، تماما سنگ فرش بود . در گوشه و کنار چند قالیچه ابریشمی نفیس و گرانقیمت پهن شده بود.کنده کاریهای زیبایی ، ستونها و دیوارها را زینت می داد، گچبریهای سقف آنقدر خیره کننده بود که تا چند لحظه نگاهشان کردم .تابلو فرشهای دیدنی که بنظر عتیقه می آمدند، دیگر تزئینات داخلی سالن را تشکیل می دادند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی بسمت شومینه زیبا ولی خفته ای که در سالن قرار داشت حرکت کردم .بالای شومینه ، گلدانی منقش به تصاویر شکار آهو در چمنزار ، توسط شکارچیان به چشم می خورد .کاملا مشخص بود که هنر دست هنرمندان خوش ذوق اصفهان است .در کنار آن؛ عکسی از فرزاد و پدرش در حالیکه دست در گردن هم انداخته بودند، به چشم میخورد و در طرفی دیگر تنها عکسی از جوانی پدرش قرار داشت . دقیقتر نگاه کردم و از نبودن مادرش در کنار آنها متعجب شدم . یعنی فرزاد مادرش را در سنین کودکی از دست داده بود! چون اشاره کرد که فهیمه خانم حق مادری بر گردنش دارد! اصلا تک فرزتد خانواده بود یا خواهر و برادر دیگری هم داشت؟ تازه دریافتم اطلاعاتم در مورد او چقدر اندک است ! جرعه ای از شربت توت فرنگی را که در دست داشتم نوشیدم و کنار تابلویی ایستادم . منظره ای زیبا از طبیعت را نشان می داد که پسری معصوم و خوش سیما، از درون قاب پنجره ای به آن چشم دوخته بود .نقاشی بقدری طبیعی و قشنگ بود که تصور کردم عکسی بزرگ شده است .طبیعت جاندار و نگاه زنده جوان داخل نقاشی، واقعا مسحور کننده بود و چشم هر بیننده ای را خیره میکرد .محو تماشا بودم که صدایش را شنیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نقاشی قشنگیه، درسته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز پشت به او داشتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا فوق العاده است! کاش این منظره فقط یه نقاشی نبود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه یه نقاشی نبود ، چکار میخواستی بکنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب برگشتم و با چهره آراسته و خندانش مواجه شدم .بلوز چهارخانه و شلوار جین پوسیده بود و صندلی نیز به رنگ بلوزش به پا داشت .تن پوشش از آن حالت رسمی شرکت که جذبه ای خاص به او می بخشید، به پسری بازیگوش تغییر شکل داده بود .واقعا که چقدر خوش پوش و برازنده بود! لبخند زدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کار نمیکردم فقط آرزو داشتم حتی برای یه بار هم که شده اونجا رو از نزدیک ببینم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب! حالا که اینقدر دوست داری، قول می دم که یه روز تو رو ببرم تا منظره به این قشنگی رو ببینی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری و چشمهای گرد شده قدمی نزدیکتر رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو از کجا می دونی این منظره وجود خارجی داره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه چند دفعه بگم چشمات رو این شکلی نکن دختر؟! اولا که این نقاشی رو یکی از دوستای من از یه صحنه کاملا طبیعی کشیده، در ثانی شما بگو میخوام برم کره ماه! اگه وجود خارجی هم نداشته باشه ، بنده خودم یه ماه می سازم و تو رو می برم اونجا ! تازه اگه دلت بخواد چند تا قمر مصنوعی هم براش می سازم! فقط کافیه که امر کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نفسم از هیجان بند آمد . باز هم من بودم و فرزاد و محبتهای بی دریغش و عشقی بی پایان که از دریچه چشمهای شفافش به وجودم می ریخت و در تار و پود جانم رخنه میکرد .لیوان را در دستم فشردم و با لبخندی کمرنگ و سری به زیر افتاده از کنارش عبور کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]-اگه کارت تموم شده بریم؟ حسابی دیرمون شده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مدتی خیره نگاهم کرد که باعث شد دست و پایم را گم کنم .با قدمهایی آرام به من نزدیک شد و در حالیکه مرا بسمت در خروجی راهنمایی میکرد، به آهستگی نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کاش می فهمیدم چرا همیشه از من فرار می کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حرارت عجیبی را در وجودم احساس میکردم .هنوز دست فرزاد به دستگیره نرسیده بود که صدای فهیمه خانم قلبم را از جا کند:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا فرزاد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد که از تکان من خنده اش گرفت به عقب برگشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] بله![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برای شام بر می گردید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه فهیمه خانم ، منتظرم نباش .امروز قراره برای الهام خرید کنیم، احتمالا شام رو بیرون می خوریم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز سر به زیر داشتم که فهیمه خانم مرا مخاطب قرار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] عزیزم کیفتون رو جا گذاشتید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجالت کیف را گرفتم و تشکر کردم .صدای خندان و پر شیطنت فرزاد نگاهم را بسمتش کشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیز تازه ای نیست فهیمه خانم، شیدا همیشه همین قدر سر به هواست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اینکه اینطور بی پروا جلوی فهیمه خانم صحبت میکرد تا بنا گوش سرخ شدم و نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم که به قهقهه افتاد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] چرا اینطوری نگام می کنی؟ مگه دروغ گفتم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمهای لبریز از خجالتم به صورت فهیمه خانم سُر خورد و او را هم خندان دیدم .گونه اش را بوسیدم و زیر نگاه مهربان و معنی دارش ، دوشادوش فرزاد از در خارج شدم . در بین راه فرزاد قول داد مرا با دوست هنرمندش که آن نقاشی زیبا را کشیده بود، آشنا کند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همزمان با هم وارد خانه شدیم و سلام کردیم . اولین کسیکه به استقبالمان آمد، مادر بود و در پی آن شایان و الهام، کتی که ظاهرا تازه از راه رسیده بود و خودش را با دست باد می زد ، با دهانی باز و چشمهایی از حدقه بیرون زده به ما نگاه میکرد .مادر دست فرزاد را به گرمی فشرد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] خیلی خوش اومدید فرزاد خان، افتخار دادید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان او را در آغوش کشید و جمله ای را زیر گوشش نجوا کرد .الهام هم با خنده گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] معلوم هست شما دو نفر کجایید؟! چرا تلفن همراهت خاموشه فرزاد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد در حلقه محاصره استقبال کنندگان گیر افتاده بود و در حالیکه مشخص بود حسابی دستپاچه شده است .جواب هر یک را می داد .با هدایت دست شایان ، بسمت مبلی رفت و کتی توسط الهام به او معرفی شد .جمع آنها را ترک کردم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم .هنوز در را بطور کامل نبسته بودم که کتی با عجله به داخل اتاق پرید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] چه خبرته کتی دیوونه؟ترسیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این هرکول کیه دیگه شیدا؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت .لباسهایم را از تن خارج کرده و روی تخت انداختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] هرکول چیه؟ شما که بهم معرفی شدید، پسر دایی الهامه دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تهدید گرانه بسمتم آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم بی مزه ! ولی اون با تو چکار میکرد؟ اصلا چه جوریه که شما با هم اومدید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام شدت گرفت .حق داشت که اینطور قیافه بگیرد ، چرا که از هیچ چیز خبر نداشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یادم رفت بگم کتی، اون رئیس شرکت منه ، چون قرار بود با هم بریم خرید، من رو هم سر راه رسوند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه حسابی گیج شده بود، روی صندلی نشست و چانه اش را خاراند . [/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- من که سر در نیاوردم ! یعنی پسر دایی الهام، رئیس شرکتیه که تو اونجا کار می کنی؟ پس از این طریق با الهام اشنا دشی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه کله پوک! من از اول که به اون شرکت رفتم الهام همکار من بود .ما خیلی زود صمیمی شدیم و توی این فاصله شایان و الهام بهم علاقمند شدن.شبی که رفتیم خواستگاری ، فهمیدم که فرزاد متین که رئیس شرکتمونه ، پسر دایی الهام هم هست .خودشون این مساله رو از همه پنهان کرده بودند، حالا فهمیدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره، چه جالب![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و با هیجان ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی شیدا خودمونیم چقدر جذابه! چه قد و هیکلی داره! مثل غول می مونه ولی یه غول خوشگل! باورت می شه اگه بگم تا حالا توی زندگیم پسر به این قشنگی ندیدم؟ عجب چشمهای دیوونه کننده ای داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندیدم و روسری ام را بسمتش پرت کردم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مواظب باش تو گلوت گیر نکنه پررو! تو کار دیگه ای بغیر از نظر دادن نداری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نگاهی کنجکاو و لبخندی معنی دار بسمتم آمد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نکنه خبرایی شده ناقلا و به ما نمی گی، ها؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، بجای این پر حرفی ها ، بیا تو انتخاب لباس کمکم کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مانتویی تابستانی که رنگ سبزش با شال حریری که بتازگی خریده بودم، همخوانی داشت انتخاب کردم و پس از شنیدن کلی تعریف و تمجید کتی، به جمع بچه ها پیوستیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه مشتاق و آمیخته به تحسین فرزاد که با شرم از حضور دیگران ، دزدکی براندازم میکرد مرا از انتخاب رنگ و مدل لباس راضی کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با آمدن من ، همگی از مادر خداحافظی کردیم و به درخواست فرزاد، سوار بر اتومبیل او، به راه افتادیم .من و کتی و الهام در عقب جای گرفتیم و شیطنتها از همان لحظه آغاز شد .کتی مثل همیشه پر سر و صدا بود و حتی از فرزاد هم خجالت نمی کشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا شایان! هی ما رو زبون خشک و تشنه از این خیابون به اون خیابون نکشی ها! از الان گفته باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کتی تو که اینقدر شکمو نبودی! در ضمن قصاص قبل از جنایت نکن .چهارتا خیابون راه برو بعدا اگه تشنه موندی اعتراض کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی کتی دست بردار نبود و آنقدر سر به سر او و الهام گذاشت که صدایشان در آمد . فرزاد که از شیطنتهای او حسابی خندیده بود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کتایون خانم دختر شاد و سرحالیه ، بودن با اون اصلا آدم رو خسته نمی کنه! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی جمله او را تصدیق کردیم و کتی جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید آقای متین سرحالی از خودتونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از حاضر جوابی او مجددا همه به خنده افتادند .من پشت سر فرزاد در صندلی فرو رفته بودم و به مناظر اطراف نگاه میکردم .فرزاد با صدای نسبتا آرامی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا خانم رو نمی بینم ، خیلی ساکتید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با این بهانه آئینه را طوری تنظیم کرد که کاملا مرا می دید و تصویر چشمهای جادویی و جذابش با آن نگاه وحشی روحم را به تسخیر در آورد .لبخندی زدم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ماشاءاله مگه کتی به کسی اجازه می ده؟ یکریز حرف می زنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان با خنده ای توام با شیطنت ، پشت سرش را خاراند و آهسته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بعضی ها لطفا بهونه نکنن و آینه رو جابجا نکنن، تصادف می کنیم ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد تا بنا گوش قرمز شد و شایان به قهقهه خندید .کتی که انگار منتظر همین بهانه بود ، نیشگون محکمی از بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می کشمت شیدا! بگو بین تو و این « بعضی ها» چه خبره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب چسب دوقلو !الان که نمیشه ، باشه تا بعد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به خیابان موردنظر رسیدیم ، فرزاد جایی برای پارک اتومبیل پیدا کرد و گردش بی پایان ما از همان لحظه آغاز شد .ابتدا برای خرید حلقه وارد جواهر فروشی بزرگی شدیم .شایان حلقه بی نهایت زیبا و البته گرانقیمتی را پیشنهاد داد و الهام با متانت پذیرفت .پسرها برای خرید آن با فروشنده وارد مذاکره شدند .از بین حلقه هایی که روی میز چیده شده بود، یکی را که بنظرم ساده ولی بسیار زیبا می آمد، برداشتم و به دست کردم. انگشتهای سفید و کشیده ام با درخشش نگین زیبای انگشتر، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود .کتی و الهام کنارم ایستاده بودند .هریک بنوعی اظهار نظر میکردند .همزمان که در مورد آن صحبت میکردیم .فرزاد به کنارم آمد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چقدر قشنگه ! اگه خوشت اومده می خریمش ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب به قیافه خندانش نگاه کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه همینطوری نگاه میکردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرد فروشندع برای خوش خدمتی بااشاره به فرزاد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به حسن سلیقه همسرتون آفرین می گم! در مورد قیمت هم نگران نباشید ، یه تخفیف ویژه براتون در نظر می گیرم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد و شایان خندیدند و من با خجالت ، سر به زیر انداختم .کتی ضربه ای به پهلویم زد و با لبخندی موذیانه اشاره کرد که حلقه را سرجایش بگذارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از خرید حلقه و دیگر جواهرات، نوبت به لباس رسید . الهام برای انتخاب لباسش وسواس زیادی داشت و دائما ما را از این مغازه به آن مغازه می کشید .در نهایت، هنگامیکه لباس مورد نظرش را نیافت، از خرید آن انصراف داد و تصمیم گرفت مدلی را از روی ژورنال انتخاب کرده و به خیاط مخصوصشان سفارش دوخت آن را بدهد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من لباس ماکسی آبی آسمانی را انتخاب کردم که یقه رگلان بود و دستکشهایی بلند تا روی آرنج دست داشت ، پارچه لباس براق بود و بر روی یقه و قسمتی از جلوی لباس ، سنگ دوزی شده بود و پشت دامن لباس به روی زمین کشیده می شد .کتی هم به رغم اصرارهای ما هیچ لباسی انتخاب نکرد .ظاهرا لباس زیبایی را از آلمان بهمراه آورده بود که همان را می پوشید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هوا کاملا تاریک شده بود که دیگر وسایل مورد نیاز را خریداری کردیم و همه را به ماشین انتقال دادیم .به پیشنهاد فرزاد، به رستورانی که خودش در نظر داشت رفتیم .مکان فوق العاده زیبایی بود که در انبوه درختان محاصره می شد . ساختمان اصلی در وسط قرار داشت ولی در این فصل از سال در محوطه زیبای آن، تخت های چوبی قرار داده بودند و تمام مراجعه کنندگان از آنها استفاده می کردند . جایی را بر روی همان تخت ها انتخاب کردیم و نشستیم .هوا بی نهایت مطبوع و دلچسب بود و پس از آنهمه پیاده روی و خستگی ، صرف چای و بعد هم شام، واقعا عالی بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من و کتی و الهام بالای تخت نشستیم و فرزاد و شایان همان جا، لبه تخت قرار گرفتند .با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و سرم را به میله ای که برای سقف تعبیه شده بود، تکیه دادم .صحبتها بر سر خریدها و کیفیت اجناس بازار و قیمت آنها بالا گرفته بود .نگاهم بر نیمرخ فرزاد ثابت ماند، ساکت نشسته بود و با لبخندی محو، به روبرو نگاه میکرد .با خود اندیشیدم:« توی این لباس که مثل پسر بچه ها شده، چقدر نزدیک و قابل دسترسه!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت رد نگاهش را دنبال کردم تا ببینم به چه چیزی اینطور خیره شده است، اما لبخند بر لبم ماسید، بر روی تختی که با فاصله کمی از ما قرار داشت ، چند دختر و پسر جوان نشسته بودند .یکی از دخترها که آرایش غلیظی داشت و روسری اش تقریبا از سر افتاده بود، دستش را زیر چانه قرار داده بود و به فرزاد نگاه میکرد .نگاه وقیح و چندش آور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه سوزانم باز بسمت فرزاد چرخید .هنوز در عالم خودش سیر میکرد، گویی که اصلا نقطه دیدش آن دختر نیست ، ولی افکار مسموم و آلوده همچون موریانه ای ذهن مرا میخورد .بی اراده اخمهایم را در هم کشیدم و نگاهم را روی دخترک قفل کردم . بی توجه به وجود من ، همچنان با لبخند کذایی، فرزاد را نگاه میکرد! بقدری عصبی شده بودم که دلم میخواست سرم را محکم به دیوار بکوبم! شایان فرزاد را مخاطب قرار داد و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بنظر تو جالب نیست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی دید فرزاد جوابش را نمی دهد، ضربه ای بر روی شانه اش زد و او با دستپاچگی تکانی خورد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیزی گفتی شایان جان؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حواست کجاست گل پسر؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید داشتم فکر میکردم .حالا بگو![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]خون در رگهایم به جوشش افتاد .یعنی واقعا فکر میکرد یا در حال ارزیابی آن دختر سمج و گستاخ بود؟ اما چه خیال بیهوده ای! فرزاد هرگز دروغ نمی گفت پس دلیلی نداشت به اون مظنون باشم .گمان می کنم آنقدر عاقل و فهمیده شده بودم و به قدر کفایت از آن حادثه تلخ در زندگی تجربه اندوخته بودم که بی دلیل او را میز محاکمه نکشانم .احساس کردم مغزم در حال انفجار است .این حقیقت محض وجود دااشت که بذر کینه و بددلی نسبت به جنس مخالف، ثمره همان انتخاب اشتباه بود .دلم میخواست گوشه دنجی را می یافتم و به حال زار خودم می گریستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به دخترک انداختم .سیگاری گوشه لبش گذاشته بود و با لوندی، موهای رنگ شده بلوندش را از جلوی صورت کنار می زد .با تنفر نگاهم را از او گرفتم و به صورت فرزاد دوختم .به من نگاه میکرد و لبخند می زد .بی اراده اخمم را بیشتر کردم و صورتم را به جانبی دیگر برگرداندم .در همان لحظه، پیشخدمت گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام آقای متین !خیلی خوش اومدید .اگه امری دارید من در خدمتگزاری حاضرم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با توجه به خوش خدمتی گارسون پذیرفتن این مساله که فرزاد زیاد به آنجا رفت و آمد میکرد کار چندان دشواری نبود، ولی او با چه کسی می آمد؟ حتما با همان جنسهای لطیفی که خیره نگاهشان میکرد!آه، لعنت به تو کتی که برای آوردنم اصرار کردی، کاش هرگز با آنها به خرید نمی رفتم .فکرهای آزار دهنده اجازه نداد وقتیکه الهام منو غذا را در اختیارم گذاشت .چیزی انتخاب کنم .با بی میلی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر چی دیگران میل کند ، برای من فرقی نداره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان هم سفارش چندین نوع غذا و دسر و نوشیدنی داد.الهام برای شستن دستش به دستشویی رفت و شایان هم او را همراهی کرد .مانتوی تنگی که اندام موزون مرا قالب گرفته بود، برایم عذاب آور و غیر قابل تحمل شده بود .احساس خفگی داشتم .فرزاد با چهره ای متبسم پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ظاهرا شیدا خانم حسابی خسته شده ..........ساکت می بینمتون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه سوزانم را به چشمهایش دوختم و به سردی جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه که مثل کتی پرانرژی نیستند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاههای متعجب کتی و فرزاد هریک رنگی داشت .سرم را به همان میله تکیه دادم و با بستن چشمهایم ، نشان دادم که تمایلی به ادامه صحبت با او ندارم .کتی چند سرفه مصنوعی و کوتاه کرد و سر صحبت را در رابطه با طلا و جواهر در آلمان و مقایسه آن با ایران باز کرد .می دانستم که بی ادبی مرا رفع و رجوع می کند . از قدرت درک حالم عاجز بودم .اصلا به من چه ارتباط داشت که فرزاد به چه کسی نگاه میکرد یا نمیکرد؟ اگر به من ربط داشت پس چرا بغض کرده بودم و حرص میخوردم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض آمدن شایان ، ایستادم و پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دستشویی کجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بحن خشک و عصبی ام شایان را هم متعجب کرد .پیش از انکه فرصتی برای جواب دادن داشته باشد، فرزاد با متانت ایستاد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه اجازه بدید من راهنمایی تون می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون آنکه نگاهش کنم به تلخی جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون ؛ خودم می تونم برم؟ شایان دستشویی کجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب راهی را نشانم داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان نمی تونی که تنها بری، لااقل اجازه بده کتی همراهت باشه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کتی که تا آن لحظه بهت زده به حرکات من نگاه میکرد، بلافاصله ایستاد و مرا همراهی کرد. تا مسافتی هیچکدام حرفی نزدیم .دستشویی داخل سالن قرار داشت و برای رسیدن به آن، باید وارد ساختمان اصلی می شدیم .کتی با لحنی جدی و سرزنش آمیز پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا این چه طرز رفتاره؟ از تو بعیده!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اخم کردم و جواب ندادم. اصلا حوصله بحث کردن با او را نداشتم .وقتی سکوتم را دید ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- احترام هرکس به اندازه خودش واجبه!حالا تو اگه خسته شدی یا از چیزی ناراحتی نباید دق دلیت رو سر اون بنده خدا خالی کنی که........! هر چند که من دلیل موجهی برای ناراحتی ندیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت مقابلش ایستادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کتی خواهش می کنم با من بحث نکن، می دونی که من اعصاب درست و حسابی ندارم! من به فرزاد بی احترامی نکردم ، خسته هم نیستم ، ناراحتی ام فقط به خاطر نگاه خیره جناب فرزاد خان به اون دختره بد ترکیب بود! بنظر تو این دلیل موجهی نیست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناباورانه نگاهم کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کدوم دختره ، تو از چی حرف می زنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایم از تاثیر بغض می لرزید .دستهایم را مشت کردم و تقریبا فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همون دختره لعنتی که داشت سیگار میکشید .همون دختره که کم مونده بود با نگاش فرزاد رو درسته ببلعه ! حالا متوجه شدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب بازویم را گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب دیوونه!چرا داد می زنی؟ همه دارن نگامون می کنن! خب این مساله به تو چه ربطی داره؟ اصلا بر فرض که فرزاد به اون دختر نگاه میکرد، این چرا باید تو رو آزار بده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همیشه از اینکه بسرعت تسلیم شوم و همچون انسانهای ضعیف به گریه بیفتم، بیزار بودم .ولی این یادگار تلخی بود که تجربه جانکاه ازدواج با محسن برایم به ارمغان آورد . باز هم نتوانستم خود را کنترل کنم و بغضم ترکید .صورتم را با دستهایم پوشاندم و با گریه نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو هیچ نمی دونی کتی، هیچ چی! فقط بدون که اون حق نداشت به اون دختر نگاه کنه!حق نداشت.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حق نداشت یه فرشته مهربون رو غمگین کنه !حالا هم حقشه که به بدترین شکل ممکن شکنجه بشه ولی این حق رو هم نداره که بدونه چرا بی دلیل داره مجازات می شه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن صدای فرزاد، همچون برق گرفته ها از آغوش کتی بیرون آمدم . هر دو متعجب به پشت سر نگاه کردم .او با چهره ای کاملا مغموم و محزون به ما نزدیک شد و کتی را مخاطب قرار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگران شدم، گفتم شاید نتونید مسیر رو پیدا کنید . کتایون خانم، این دختر خاله محترم شما عادت داره کسی رو به گناه ناکرده متهم کنه و بدون فهمیدن صحت جرم، شدیدترین مجازات رو براش در نظر بگیره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کتی با دستپاچگی نگاهی به هر دوی ما کرد . طفلک حسابی شوکه شده بود . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من.......من نمی دونم چی بگم آقای متین! بهتره شما دونفر خودتون با هم صحبت کنید . من بر میگردم پیش بچه ها.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و پیش از آنکه فرصت هرگونه عکس العملی را به ما بدهد، دور شد .اشکهایم هنوز بی اختیار می باریدند .فرزاد روبرویم ایستاد و نگاهی عمیق و طولانی به چشمهایم انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تمنا می کنم گریه نکن!تو نمی دونی با این مرواریدها چه آتیشی به دلم می زنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فکر نمی کنم به شما مربوط باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و با خود اندیشیدم:« ای کاش تو هم جوابگوی آتیش دل من بودی!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما به من مربوطه که گفتم! شیدا یعنی دلیل ناراحتی تو این فکر بچه گانه ایه که در مورد من کردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت کوبنده ای گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه توضیح بدی کجای این فکر بچه گانه اس؟ تو جای من بوید چه فکر دیگه ای میکردی؟ کم مونده بود با چشمات قورتش بدی!حالا هم لازم نیست کارت روبرای من توجیه کنی ، از همین راهی که اومدی برگرد! من خودم به تنهایی مسیر رو پیدا می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر آرام و عاشقانه نگاهم کرد که یک لحظه جا خوردم .آن چشمهای جادویی و آن نگاه نافذ و شوریده ، نفسم را بند آورد .قدمی جلو آمد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باورم نمی شه ، یعنی تو اینقدر دوستم داری و من خبر ندارم ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبریز از شرمی مطبوع و بی توجه به شیطنتی که در صدایش موج می زد با خشم گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، سخت در اشتباهی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس می شه لطفا توضیح بدی دلیل این رفتارهات چیه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستم رو شده بود؛ برای فرار از آن نگاه مشتاق، پشتم را به او کردم و با حرص گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وقتی این کارها رو می کنید از جنس شما متنفر می شم! همونطور که از چشم چرونی بیزارم .حالا هم فراموشش کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز قدم دوم را برنداشته بودم که دستم را گرفت و با لحنی لبریز از محبت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا یه لحظه اجازه بده تا برات توضیح بدم .بعد هرکاری که دلت خواست بکن! اصلا اگر قانع نشدی بیا بزن تو گوش من، خوبه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تماس دستهای گرمش، حرارت غریبی را زیر پوستم احساس کردم .انقدر بی منطق نبودم که فرصتی برای دفاع به او ندهم .سعی کردم دختر آرامی باشم و به حرفهایش گوش دهم .هر چند که نمی توانستم خراشهای کوچکی را که بر بلور احساسم وارد شده بود ، نادیده بگیرم .به آرامی نگاهش کردم و اینطور وانمود کردم که منتظرم تا حرفهایش را بشنوم .بر روی نزدیکترین تخت خالی نشستیم ، سر را به زیر انداختم و منتظر ماندم تا شروع کند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا، سرت رو بلند کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحنش محکم ولی نوازشگر بود ، سرم را بلند کردم ولی بجای نگاه کردن به او به بوته گلی چشم دوختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ، مگه با تو نیستم ؟ گفتم به من نگاه کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از سماجتش خنده ام گرفت و بالاخره مغلوب شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آفرین دختر خوب ، حالا درست شد! من فقط میخواستم بگم هرگز به اون دختر نگاه نکردم .شیدا باور کن حتی نمی دونم چه کسی رو می گی! عزیزم تو خیلی عجولانه قضاوت می کنی .من اون لحظه داشتم به مسائل شخصی خودم فکر میکردم که این روزها بشدت ذهنم رو مشغول کرده . حتی متوجه دختر مورد نظر هم نشدم .چون دلواپس شده بودم پشت سر تو و کتایون خانم اومدم و حرفهات رو شنیدم .باور کن قضاوت تو در مورد من اشتباه بود! نمیخوام بدونم چه چیزی باعث شده تو با دید منفی به این مساله نگاه کنی، فقط بدون که من هرگز چنین آدمی نبوده ام .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه اون دختر به تو نگاه میکرد . نقطه دید تو هم دقیقا بسمت اون بود . از زاویه ای که من شما رو می دیدم ، هرکس دیگه ای هم که بود همین فکر رو میکرد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا من رو نبخشه که توی اون زاویه بد نشسته بودم و تو رو به اشتباه انداختم! حالا پاشو بجای این فکرها، دست و صورتت رو بشور و بریم. بچه ها منتظرن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن شیطنت امیزش به خنده افتادم .با خود اندیشیدم که شاید واقعا کمی تند رفته ام و قضاوت عجولانه ای داشته ام .بهر حال پذیرفتن اینکه او در عالم خودش بوده است، خیلی خوشایندتر از تصور نظر داشتن به آن دختر بود! ایستادم و سر به زیر گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام ، دست خودم نیست .ضعفی که من روی این مسائل دارم به اعصابم مربوط می شه .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فشار ظریفی به انگشتهایم وارد کرد و با نگاهی خیره لبخند زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اصلا حرفش رو هم نزن. درکت می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد مرا تا کنار دستشویی همراهی کرد و من بلافاصله پس از شستن دست و صورتم به او پیوستم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بچه ها با دیدن ما در کنار هم ، لبخند معنی داری زدند و بهم نگاه کردند .خجالتزده؛ سر به زیر انداختم و به شایان که می گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا کجایید شما دونفر؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو نوش جان کرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند زدم . فرزاد معذرت خواهی کرد و و گفت دستشویی کمی شلوغ بود و مجبور شدیم منتظر بمانیم! بی اراده نگاهم بسمت همان دختر کشیده شد ؛ سرش را روی شانه پسر کنار دستش گذاشته بود و نگاه میخکوب شده اش، فرزاد را نشانه می گرفت! با نفرت نگاهم را از او گرفتم و سعی کردم بی تفاوت باشم . فرزاد با لبخند نگاهم میکرد .لبخندی تحویلش دادم و او چشمکی زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شام را در میان شوخی و خنده صرف کردیم . هنگام برگشتن به خانه، با خستگی سرم را روی شانه الهام گذاشتم و پاهای ناتوانم را از کفش خارج کردم .به قدری راه رفته بودم که ذوق ذوق میکردند! با چشمهای بسته به موزیک ملایم داخل پخش و صحبتهای بچه ها که هنوز سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند، گوش فرا دادم .کتی سر به کنار گوشم اورد و نجوا کرد:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- بسه دیگه بلد شو زیبای خفته !چشمای این شازده چپ شد بسبکه از توی اینه خیره شده به تو......بابا بخدا من جوونم ؛هزار تا آرزو دارم ، زوده که تصادف کنم و بمیرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور با چشمهای بسته به حرفهای کتی می خندیدم باز ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زهر مار، نیشت رو ببند ! کم این آقا زاده حواسش پرته، تو هم لبخند ژکوند بزن و عشوه بیا ! مرده شور اون چال لپت رو ببرن، بی حیای نازنازی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را در آغوش الهام پنهان کردم و آنقدر خندیدم که نه تنها صدای بچه ها در آمد، بلکه سیل اشک هم از چشمهایم روان شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جلوی در خانه از الهام و فرزاد خداحافظی کردیم و وارد شدیم .بمحض رسیدن، کتی با آب و تاب همه چیز را برای مادر تعریف کرد و خریدها را نشانش داد.واقعا که چقدر خستگی ناپذیر بود این دختر! شایان خیلی زود شب بخیر گفت و از ما جدا شد .ما هم پس از تکمیل گزارشات کتی خانم، با تنی ناتوان و ذهنی آشفته و خسته ف صورت مادر را بوسیدیم و به رختخواب پناه بردیم .آنقدر برای خوابیدن بیقرار بودم که دلم میخواست جواب سوال کتی را ندهم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستی شیدا، جریان چی شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در دل از این که دست آویزی برای شیطنت و اذیت کردن به او دادم، خود را سرزنش کردم .حالا مگر می شد به اسانی از دست متلکهای او فرار کرد؟ با اکراه به سویش چرخیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچی !فرزاد بیچاره گفت که اصلا حواسش به اون دختر نبوده و حتی اونو ندیده .ظاهرا توی فکر بوده و اتفاقی نگاهش به اون سمت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کتی که کاملا مشخص بود هیجان زده است ، دستش را تکیه گاه سرش قرار داد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من از اولش می دونستم تو داری اشتباه می کنی ولی فرصت نشد که بگم معلوم بود بیچاره توی عالم هپروته نه چشم چرونی ! وای شیدا باورت نمیشه اگه بگم دل توی دلم نبود تا زودتر بیایم خونه .امروز واقعا یه روز خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود . میخواستم بگم شما دوتا خیلی تو چشم بودید . نه به اون قد و هیکل ورزیده و درشت فرزاد، نه به تو که مثل مداد می مونی! ولی خودمونیم چقدر بهم می آیید!حالا بگو ببینم بین تو این پسر خوشگل چه رابطه ای هست؟ اعتراف کن تا مجبور به شکنجه دادن نشدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه به مزه پرانی هایش غش غش می خندیدم، دستم را تکیه گاه سرم قرار دادم و به سقف خیره شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عشق خیلی ساده و اتفاقی در خونه دل آدم رو می زنه کتی، همیشه همینطوره .آروم آروم می یاد و کنج دلت می شینه .بدون تعارف و بی دعوت! درست مثل الان من .تا به خودم اومدم دیدم که عاشقانه دوستش دارم! یعنی اولش که رفتم شرکت برام بی اهمیت بود، بعد ازش ترسیدم ، بعد هم دیدم که در کمال ناباوری بهش علاقه دارم!هنوز جرات نکردم در مورد احساسم حرفی بزنم .سعی می کنم ازش فرار کنم .همیشه بین ما یه فاصله بزرگ و عمیق وجود داره .فرزاد پسر خیلی مهربون و دوست داشتنی ایه ، خیلی زیاد! طوری با من رفتار می کنه که انگار یه گلدون چینی گرانبها دادن دستش و گفتن ازش مراقبت کن! ولی واقعیت اینه که اون از گذشته من خبر نداره .نمی دونه که من یه چینی بند خورده ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نفس عمیق و پردردی کشیدم و ادامه دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کتی فکر می کنی اگه اون بفهمه من قبلا نامزد داشتم و مدتی هم توی اسایشگاه روانی بستری بودم .چه فکری می کنه؟ از من متنفر نمی شه.........؟ واسه همینه که زیاد بهش نزدیک نمی شم . دورادور دیوانه وار دوستش دارم و توی برزخی که خودم درست کردم، دست و پا می زنم . کتی، به نظرت خیلی خنده دار نیست که یه دختر بچه عاشق رئیسش بشه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا که تو بچه نیستی، دوما نه تنها خنده دار نیست بلکه خیلی هم جالبه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند محزونی زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره جالبه ولی غم انگیز! گفتم بچه، بخاطر اینکه فرزاد همیشه به من می گه خانم کوچولو! نمی دونم چرا اصرار داره منو اینطوری صدا کنه، شاید یه روز ازش پرسیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کتی زد زیر خنده نیشگونی از صورتش گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب اینم جواب سوالهات!حالا بگیر بخواب .در ضمن هیچکس از این مساله خبر نداره.امیدوارم راز نگه دار خوبی باشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیالت راحت باشه عزیزم. به هیچکس غیر از خواجه حافظ شیرازی نمی گم.........ولی از شوخی گذشته ، برات آرزوی موفقیت می کنم. فرزاد مرد متشخص و فوق العاده محترمیه.لیاقت دختر شایسته ای مثل تو رو داره .براتون آرزوی خوشبختی می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم فعلا که همه چیز رو سپردم به خدا.هر چی که خودش صلاح بدونه .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]دو روز بعد مراسم عقد کنان بود. به اصرار آقای پناهی ، مراسم در منزل آنها برگزار شد .با توافق فرزاد، آن روز را به شرکت نرفتم .مراسم از بعد از ظهر آغاز می شد و من به همراه الهام به آرایشگاه رفتم .بنظر آرایشگر، موهای جمع با مدل لباسم شکیل تر بود شایان چندین بار با آرایشگاه تماس گرفت و حال من و الهام را پرسید . آنقدر که همه را به خنده انداخت! پس از آرایش و اصلاح صورت ، الهام به فرشته ای تبدیل شده بود که از دیدنش سیر نمی شدم .لباس آماده شده اش هم بی نظیر و زیبا بود .پیراهنی به رنگ صورتی ملایم .البته شایان هم دست کمی از او نداشت و هنگامی که برای بردن ما آمده بود ، تا چند لحظه مبهوت زیبایی نظر گیر الهام شده بود .خودش هم در آن کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید، چنان جذاب و برازنده شده بود که الهام با خنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شایان ، تو بی نظیری !همه دخترها امشب به من حسادت می کنن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگامیکه به منزل آقای پناهی رسیدیم، اکثر مدعوین آمده بودند و صدای گفتگو و خنده های بلندشان به گوش می رسید .حیاط مملو از میز و صندلیهایی بود که با نظم خاصی چیده شده بودند . بر روی آنها انواع میوه و شیرینی به چشم میخورد. سایه درختان انبوه خانه آقای پناهی سخاوتمندانه بر روی سر مهمانها گسترده شده بود و با ریسه های الوان چراغها که زینت بخش آن بود، زیبایی اش صد چندان بنظر می رسید .وقتی وارد باغ شدیم الهام در گوشم نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شیدا از فشار التهاب و دلهره حالم داره بد می شه .از کنارم تکون نخوری ها وگرنه بیهوش می شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زدم و او را به آرامش دعوت کردم ، در حالیکه خودم بشدت هیجانزده بودم .برایم جای شگفتی داشت که بیشتر از همه دلم میخواست عکس العمل فرزاد را ببینم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ورود عروس و داماد ، موزیک شادی پخش شد و عده ای از جوانها شروع به پایکوبی کردند .الهام و شایان دست در دست یکدیگر از تک تک مهمانان تشکر و قدر دانی کردند و من هم مجبور بودم آنها را همراهی کنم .از اینکه دیگران آنطور خیره و با تحسین نگاهمان میکردند، شدیدا در عذاب بودم ؛ خصوصا که بوی غلیظ اسپند و ادوکلنهای تند زنانه و مردانه باعث خفگی ام شده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از نشستن عروس و داماد در جایگاه اصلی، چشمم به میزی افتاد که بچه ها دور آن حلقه زده بودند و کمی آنطرفتر هم دایی و آقا وحید و آقا کسری بهمراه همسرانشان نشسته بودند .لبخند زنان بسمت شان رفتم .همگی با تعجب به من نگاه میکردند .ساناز اولین کسی بود که به حرف آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای خدای جون!اینکه شیدای خودمونه! من گفتم این پری دریایی کیه که داره می آد اینجا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه خندیدند و مهران با نگاهی کشدار و خیره گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منو بگو که چقدر ذوق کردم! فکر کردم از فامیلهای عروسه و اومده سراغ من؛ باز که تویی زلزله![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهرداد و پریسای عمو وکتی و ژاله هم هریک اظهار نظری کردند و سر به سرم گذاشتند .دست همگی را فشردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا چرا دخیل بستید به این میز؟! بابا ناسلامتی عقد شایانه ، نمیخواهید برقصید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انگار همگی منتظر اجازه من بودند!مهران با اصرار دست مرا کشید تا همراهی اش کنم، ولی چون تازه از راه رسیده بودم، خواهش کردم که مرا از این کار معاف کند . او هم به ژاله و کتی ملحق شد .بسمت دایی و خاله ها رفتم و با آنها نیز خوش و بشی کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحظه ورود نگاه جستجو گرم پیوسته در سالن، به دنبال او می گشت ، ولی هر چه بیشتر نگاه میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم . بسمت میزی که آقای متین و مهتاب خانم «مادر الهام» و مادر به دور آن نشسته بودند حرکت کردم .شاید می توانستم توسط آنها سرنخی از عدم حضور فرزاد بدست آورم! آقای پناهی و پدر در کنار آنها ایستاده بودند و در حین نوشیدن آبمیوه ، گفتگو میکردند.مهتاب خانم بمحض دیدنم ایستاد و به رویم آ؛وش باز کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شیدا جون ، چقدر زیبا شدی عزیزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شرمگینانه، لبخندی زدم و دست همگی را فشردم .صدای آقای متین ، گرم و مهربان به گوشم رسید :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بدون شک زیباترین بانوی مجلس شمایید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تشکری کردم و زیر شلاق نگاه پرتحسین همگی، ناباورانه به مادر نگریستم . در آن کت و دامن عنابی رنگ ، بی نهایت جذاب و دلربا می نمود .کنار آقای متین نشستم و توسط راهنمایی های مهتاب خانم ، با دیگر بستگان الهام آشنا شدم . پدر و مادر مهتاب خانم، سالها پیش از دنیا رفته بودند و بغیر او و برادرش فرهاد خان، خویشاوند دیگری نداشتند و بقیه همگی در خارج از کشور زندگی میکردند .آقای پناهی هم دو خواهر و یک برادر داشت که همگی از او بزرگتر بودند، اما فقط یکی از برادرهایش به مجلس آمده بود که دو پسر داشت .یک عمه و عمویش در لندن زندگی میکردمد و عموی دیگرش بهمراه سه دختر خود به مجلس آمده بودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در این فکر بودم چگونه سراغ فرزاد را از آنها بگیرم که انگار آقای متین متوجه گردش بی وقفه چشمهایم شد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی دونم چرا فرزاد اینقدر دیر کرده! مثلا رفته دنبال عاقد ، چرا هنوز برنگشته؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگران نباشید .خیلی دیر نکردند .بالاخره می آن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بالاخره آمد ..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض دیدنش دلم در سینه فرو ریخت .یا او واقعا آنهمه زیبا شده بود و یا چشمهای عاشق و مشتاق من او را تا این حد جذاب و دوست داشتنی می دید! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]موهای خوشحالتش را کمی کوتاه کرده و برعکس همیشه ، بسمت بالا شانه زده بود که بخاطر حالت صاف موهایش، مدام به روی پیشانی فرو می ریخت .فرزاد هم مجبور می شد دائما به آنها چنگ زده و بسمت بالا هدایتشان کند و با این کار، هر بار چنگی به دل مشوش من می زد! کت و شلوار طوسی و پیراهنی آبی به تن داشت که کراواتی آن را زینت می داد . اگر تکان دست ژاله نبود همچنان مبهوت و خیره به او نگاه میکردم . با آمدن عاقد، همگی بسمت اتاق عقدی که از قبل به زیبایی هرچه تمامتر آذین بسته شده بود، حرکت کردیم .در حین رفتن دست در دست ژاله به صحبت هایش گوش می دادم که فرزاد به کنارم آمد و آهسته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عرض شد خانم، تبریک می گم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سر بلند کردم و برای سرکوب هیجانم لبخند زدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام ، خسته نباشید آقای متین! منم متقابلا تبریک می گم[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد ناباورانه ایستاد و نگاه مشتاق و مبهوتش ، از نوک پاهایم شروع شد و آهسته آهسته بالا آمد و در چشمهایم قفل شد .چنان خجالت کشیدم که دلم میخواست قطره آبی بودم و در زمین فرو می رفتم .نگاه فرزاد، مخلوطی از ناباوری و اشتیاق و عشق بود .صدای آرام او در گوشم طنین انداخت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا واقعا خودتی؟ باور نکردنیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برای اینکه او را از بهت خارج کنم، ژاله را معرفی کردم و او بدون کوچکترین تعللی معذرت خواست و بسرعت از ما دور شد .ژاله که تا آن لحظه بسختی جلوی خنده اش را گرفته بود، با صدای بلند زد زیر خنده و پرسید که این پسر زیبا، چرا اینقدر متعجب شده بود؟ ماجرا را بطور سربسته برایش یتوضیح دادم و به اتاق رفتیم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای عاقد برای سومین بار در گوشم طنین انداخت که الهام با بستن قرآن و کسب اجازه از بزرگترها ، بله را گفت .همزمان که صدای همهمه دو دست و شادی به هوا برخاست .نگاه من و فرزاد در هم گره خورد .بلافاصله سر به زیر انداختمو بسمت الهام و شایان رفتم و صورتشان را بوسیدم .در حالیکه حلقه اشکی در چشمهایم جا خوش کرده بود، گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی می کنم .امیدوارم از این لحظه به بعد زندگیتون پر از شادی و سلامتی باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان اشکم را از روی گونه پاک کرد و مرا بوسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گریه نداشتیم آبجی کوچولو!منم برات آرزوی خوشبختی می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حال مادر و مهتاب خانم هم دست کمی از من نداشت و هرکدام پنهانی گریه میکردند .باورود مجدد عروس و داماد به حیاط، موسیقی از سر گرفته شد .جوانها، شایان و الهام را به وسط کشیدند و خود به دورشان حلقه زدند .زیر درختی به تنهایی ایستادم و به فرزاد که با پدر و مهرداد و آقا کسری صحبت میکرد، نگاه کردم. دخترهای جوان دم بخت مجلس برای نزدیک شدن به او از هم پیشی می گرفتند و دیدن حرکات آنها مرا به خنده می انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین گیر و دار نگاهم به فرزاد افتاد که با اخمهای درگره شده . خشونتی علنی نگاهم میکرد .چنان با شماتت و غضب که کم مانده بود زهره ام بترکد! برای فرار از زیر شلاق نگاه توبیخ کننده فرزاد به میزی که فهیمه خانم و فرشاد و نامزدش به دور آن حلقه زده بودند ، پیوستم .ظاهرا تازه از راه رسیده بودند .از حضورشان تشکر کردم و گونه فهیمه خانم و نرگس نامزد فرشاد را بوسیدم . همچون دیگر آشنایان، دنیایی از تعجب و تحسین در نگاهشان شناور بود .بالاخره فهیمه خانم به حرف آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شیدا جون ، اصلا باورم نمی شه این عروسک همون شیدای محجوب و فعال شرکت باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]متواضعانه از لطفش تشکر کردم و دختر بچه زیایی را که همراه داشت روی پا نشاندم و مشغول بازی کردن با او شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از گذشت ساعاتی، چراغهای الوان حیاط روشن شد و فضای فوق العاده زیبایی بوجود آورد .از اینکه می دیدم فرزاد و مهران آنطور برای دخترهایی که دور و برشان می پلکیدند، قیافه می گرفتند ، خنده ام می گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تعدادی از مهمانها خداحافظی کرده وجمع را ترک گفتند ولی دیگران همچنان به خوش گذارنی و پایکوبی مشغول بودند .الهام وشایان و تعدادی از جوانها هم هنوز درگیر بودند!لیوان شربتی را که در دست داشتم، فشردم و به جمع پر هیاهو و شاد جوانها نگاه کردم .دوباره داشتم به گذشته پر می کشیدم که صدای فرزاد مرا از رویا خارج کرد وقتی کنارش قرار گرفتم، بلافاصله صدای آرام و لرزانش در گوشم پیچید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا ، تو مقدسترین بهانه زندگی منی! نمی دونم این مدت از عمرم رو بدون تو چه جوری زندگی کردم .فقط میخوام بدونی از حالا به بعد، اگه حتی یه لحظه هم نباشی ، فرزادی در کار نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]احساس کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورد .شاید اولین مرتبه ای بود که اینطور بی پروا و با صراحت به عشقش اعتراف میکرد .تپش دیوانه وار قلب فرزاد را حتی از روی لباس هم احساس میکردم . لرزشی محسوس بدنم را در بر گرفت .دلم میخواست هرچه سریعتیر از جو بوجود آمده بگریزم .ولی ظاهرا فرزاد متوجه قصدم شد چرا که بلافاصله پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قول می دی که هیچوقت تنهام نذاری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]موسیقی رو به اتمام بود و قلب من داشت از حلقومم بیرون می پرید !چطور می توانستم چنین قولی به او بدهم؟ ای کاش دعوتش را قبول نمیکردم !نگاهی کردم و با صدایی که به زحمت از حنجره ام خارج می شد گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونی الان یاد چه مطلبی افتادم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند جذابی تحویلم داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگر فکر کردی می تونی مثل همیشه فرار کنی و جواب سوالم رو ندی، سخت در اشتباهی ! اگه لازم باشه تا فردا صبح همینطوری نگهت می دارم تا جوابم رو بدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زبانم بند آمد! اصلا به کلی فراموش کردم چه میخواستم بگویم .می دانستم آنقدر لجباز است که واقعا این کار را می کند .هنگامیکه دید خیره نگاهش می کنم .لبخندش عمیقتر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب پری کوچولو!اینطوری نگام نکن ، بگو یاد چی افتادی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یاد جمله ای افتادم که قهرمان داستان کتاب « بر باد رفته» به شخصیت دوم کتاب گفت می دونی «اسکارلت اوهارا» در حال رقص به « رت باتلر» چی گفت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سکوتش باعث شد ادامه بدهم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد اون گفت که صحیح نیست توی جمع با من اینطور رفتار کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ریزی کرد و با شیطنت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما تو هم می دونی « رت باتلر» چه جوابی بهش داد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از خجالت گونه ام آتش گرفت و سر به زیر انداختم .خوب بیاد داشتم چه جوابی گرفته است !در حالیکه متوجه برق مخصوص و تمنای نهفته در نگاهش بودم ، سکوت کردم .بلافاصله گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم که الان خیلی از پسرهای مجلس، به من حسادت می کنند! حالا به جای این حرفها فقط یه کلمه بگو، قول می دی یا نه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از سماجتش خنده ام گرفت . مثل همیشه یکدنده و از خود راضی! با شیطنت یک تای ابرویم را بالا بردم و پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- و اگه جواب ندم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با چشمانی تبدار و لحنی وسوسه انگیز خم شد و در گوشم زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا من تحملم خیلی کمه .نذار اون کاری رو که نباید ، انجام بدم! فقط بگو آره یا نه، خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرش را عقب برد تا تاثیر سخنش را در چهره ام ببیند . ترسی آمیخته به هیجان به دلم چنگ انداخت .احساس کردم استخوانهایم جا به جا شده اند! از ترس اینکه واقعا دست به عملی بزند ، مثل بلبل زبان باز کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد داری خفه ام می کنی! هرچند که داری به اجبار ازم قول می گیری، ولی باشه، قول می دم .حالا خیالت راحت شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند عمیقی زد و با نگاهی داغ و ملتهب، نگاهم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با اتمام موزیک و کف زدنها حاضرین، همه جوانها پراکنده شدند .در آخرین لحظه صدای گرمش را شنیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گرفتن این قول حتی به اجبارش می ارزید!واقعا ممنونم؛ بخاطر همه چیز![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سری به احترام برایش تکان دادم و زیر لب غریدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیوونه لجباز خطرناک![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حالی منقلب و گیج به جوانها پیوستم .کتی با چهره ای هیجان زده جلو آمد و در گوشم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش گذشت زرنگ محله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت .در حالیکه هنوز تپش قلب داشتم، سری بعلامت منفی تکان دادم .چیزی در وجودم می جوشید که سبب شده بود حالت دل آشوبی پیدا کنم .پریسا و ساناز هم جلو آمدند و پریسا با لبخند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شیدا، شما دو نفر معرکه بودید ! همه با دهان باز نگاتون می کردند .مثل یه پرنسس و شاهزاده می درخشیدید! نگاه کن اون دخترها دارن از حسادت دق می کنن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به جمعی که ساناز اشاره کرده بود ، انداختم.خنده ام گرفت و بی تفاوت نسبت به آنها، نگاهم را به میز پدر و مادرها چرخاندم .در نگاه آقای متین و پدر، چنان غرور و تبسمی نشسته بود که شرمی مطبوع بدنم را در برگرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگام صرف شام ، غذای اندکی در ظرف ریختم و به جمع جوانها پیوستم .همگی به دور میز عروس و داماد حلقه زده بودند و ضمن خوردن غذا، بازار شوخی و مزاحشان داغ بود .شایان و الهام طفلک در حلقه محاصره آنهمه دختر و پسر شرور و شیطان حسابی گلگون شده بودند.کنار ساناز نشستم و با خنده گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا چرا دست از سر این دوتا طفل معصوم بر نمی دارید! داداش و زن داداش منو مظلوم گیر آوردید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به خنده افتادند و مهرداد با لحن حق به جانبی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان که حقشه ! من یکی تلافی متلکهای روز عروسی ام رو در آوردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پسری که روبرویم نشسته بود و آن نگاه خیره و خندان، اعصاب مرا به بازی گرفته بود، پسر عموی ارشد الهام بود که « کیارش » نام داشت . از ابتدای مهمانی به هر سو که می رفتم ، نگاه نافذ او را روی خود احساس میکردم .بی توجه به او، نگاهی به مهران انداختم .ناراحت و سر به زیر با دسته کلیدش بازی میکرد و کمی عصبی بنظر می رسید .برای پی بردن به حالش، تکه ای جوجه داخل ظرفش گذاشتم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران، چه زود غذا خوردی! اینو بخور تا یه مطلب برات تعریف کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه اخم آلودی به جانبم انداخت و با خشونت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همون حرفهای جالبی رو که در گوشی شنیدید میخوای بگی؟ فکر نمی کنی کمی خصوصی باشه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تعجب زبانم بند آمد .از کدام حرفهای در گوشی صحبت میکرد؟ اصلا به چه جرمی با من اینطور خصمانه برخورد میکرد؟! نگاهی پرسشگر به ژاله و شایان انداختم ولی آنها هم با تعجب شانه بالا انداختند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قبل از آنکه فرصت داشته باشم، سر و کله فرزاد پیدا شد . در حالیکه لیوانی آبمیوه و ظرفی سالاد در دست داشت کنار شایان ایستاد و با تواضع گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه هست؟[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]همگی با احترام جابجا شدند و جایی برایش باز کردند .مهران بلافاصله با حرکتی عصبی برخاست و با نجوایی آرام که فقط من و ساناز شنیدیم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مار از پون بدش میاد دم لونه اش سبز می شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با رفتنش؛ با دهانی نیمه باز، ردش را با نگاه دنبال کردم .یعنی مهران از فرزاد خوشش نمی آمد؟! ولی چه دلیلی برای بوجود آمدن این احساس داشت؟ جوابی برای سوالهایم نیافتم و به خوردن غذا مشغول شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا پاسی از شب، همگی مشغول خوش گذرانی و پایکوبی بودیم .کم کم زمان رفتن فرا رسید.وسایلی را که همراه داشتم به ماشین انتقال دادم .بسمت الهام رفتم ، تنها ایستاده بود و به شایان که مشغول خداحافظی با دوستانش بود نگاه میکرد .دستم را به دور شانه اش حلقه کردم و با عطوفت گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زن داداش خوشگلم در چه حاله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند زنان گونه ام را بوسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دارم از خستگی بیهوش می شم ! از بس رقصیدم و راه رفتم پاهام بی حس شده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عیبی نداره عزیزم؛ عوضش فردا حسابی استراحت می کنی.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه تنها فردا، بلکه پس فردا رو هم می تونید حسابی استراحت کنید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو با شنیدن صدای فرزاد، سربرگرداندیم ، الهام با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای راست می گی فرزاد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لبخندی جذاب ، سرش را بعلامت تصدیق تکان داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله خانم .فکر می کنم تو و شیدا خانم به یه استراحت حسابی احتیاج دارید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام با شیطنت نگاهی به جانبم انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا شیدا خانم رو برای بنده حفظ کنه که محل گل روی ایشون ، شما یه عنایتی هم به من می کنید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شرمزده سر به زیر انداختم و او و فرزاد به خنده افتادند .با آمدن شایان، همگی به جمع خانواده ها پیوستیم تا خداحافظی پایانی را انجام دهیم .پدر با دیدنم با مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دخترم برای رفتن آماده ای؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]موافقت خود را اعلام کردم که فرهاد خان با نگاه لبریز از عطوفت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا! مسعود خان، این دختر خوشگل ما رو کجا می بری؟ اجازه بده امشب رو کنار الهام باشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام ذوق زده ، گونه دایی اش را بوسید و با لحنی پر التماس دست پدر را گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پدر جون ، دایی راست می گه!خواهش می کنم اجازه بدید شیدا پیش من بمونه .قول می دم که خوب ازش مراقبت کنم! فردا هم تعطیله و مشکلی نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقا و خانم پناهی هم کلام او را تصدیق کردند .نگاه مشتاقم را به دهان پدر دوختم . نگاه مرددی به مادر انداخت .مهران با صدایی آهسته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته من صلاح نمی دونم که شیدا اینجا بمونه! اگه برگرده به منزل بهتره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه اخم آلودی به جانبش انداختم .از کی تا بحال اینقدر فضول شده بود که من خبر نداشتم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان که متوجه جو سنگین بوجود آمده شده بود ، با خنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا اگه تو اینجا بمونی، من تا صبح خوابم نمی بره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن او همه به خنده افتادند و مهتاب خانم با مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این حرفها چیه شایان جان؟! مگه من می ذارم بری؟ تو و شیدا جان باید امشب اینجا بمونید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان با رفوتنی سر به زیر انداخت و گفت که خیلی کار دارد و نمی تواند شب را در آنجا باشد .پدر هم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که روی عروس قشنگم رو زمین نمی اندازم .اگه خودش مایله من حرفی ندارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خوشحالی گونه پدر را بوسیدم و تشکر کردم. همه از روابط صمیمانه من و الهام باخبر بودند و اشکالی به ماندن من وارد نبود .فقط در این میان از رفتار مهران سر در نمی آوردم .برای بدرقه اعضای فامیل تا مسافتی آنها را همراهی کردم .پس از اینکه از دست باران متلکهای کتی فرار کردم .با دیگران نیز خداحافظی کردم و بسمت مهران رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلوم هست تو امشب چته؟ قاطی کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عصبانیت نگاهم کرد .در حالیکه از نگاه سوزان و غضب آلودش مبهوت مانده بودم ، بدون کوچکترین کلامی سوار ماشین شد . شایان هم پس از خداحافظی طولانی اش با الهام که صدای همه را در آورد و لبخند را بر لبها نشاند ، گونه ام را بوسید و قول داد که فردا خودش به دنبالم بیاید .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با رفتن آنها فقط آقای متین و فرزاد ماندند. همگی به داخل ساختمان رهسپار شدیم و با تنی خسته، بر روی مبلها فرو رفتیم .مهتاب خانم در حال ماساژ پاهایش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای که چقدر راه رفتم، پاهام داره از درد می ترکه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر الهام نگاهی توام با مهربانی و خنده به همسرش انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب عزیزم، پاشنه کفشهات رو یه کمی کوتاهتر انتخاب میکردی تا خسته ات نکنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام دستم را گرفت و سر بر شانه ام گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته بابا این مساله شامل همه خانمها می شه چون منم حسابی خسته شده ام .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد لیوانی آب برای خود پر کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شماها رو فقط یه دوش آب گرم؛ سرحال می یاره و یه استراحت جانانه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدرش جمله او را تصدیق کرد و نگاهی به ساعتش انداخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از نیمه شبم گذشته! فرزاد بلند شو که حسابی خوابم گرفته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من که از فضای مطبوع داخل سالن و رایحه ادوکلنهای مختلف، در خلسه فرو رفته بودم .با حالتی منگ و خواب آلود ، نگاه خیره ای به فرزاد انداختم .دلم میخواست از نگاهم بخواند که چقدر دوست دارم او نیز در کنارمان باشد. احساس گنگ و ناشناخته ای داشتم که خودم نیز از آن سر در نمی آوردم .فرزاد که متوجه نگاهم شد ، چشمهایش را به اطراف چرخاند .وقتی خیالش آسوده شد که کسی نگاهش نمی کند ، دستش را بر روی قلبش فشرد و با بستن چشمها، سرش را چند بار تکان داد.یعنی این که او هم طاقت دوری ام را ندارد و قلبش بیتابی می کند.هرچقدر تلاش کردم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . وقتی متوجه لبخندم شد، خودش هم متقابلا به خنده افتاد و در حالیکه بر می خاست گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بلند شید همگی بخوابید، من صبح کله سحر با یه صبحانه مفصل برمیگردم و همه رو از خواب بیدار می کنم! هرکسی هم بیدار نشه، مجبورم با یه پارچ آب یخ حالش رو جا بیارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به خنده افتادند و به اتفاق ، او و پدرش را تا نزدیک در ورودی بدرقه کردیم .فرزاد پس از بوسیدن عمه و شوهر عمه اش، برای الهام آروزی خوشبختی کرد و مطلبی را در گوشش نجوا کرد که الهام را به قهقهه انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، قول می دم مواظبش باشم حسود خان![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهتاب خانم با کنجکاوی پرسید:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ، در گوشی نداشتیم ها! فرزاد الهام باید مواظب چی باشه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد و الهام نگاهی به هم انداختند و باز به خنده افتادند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید عمه جان، ولی خیلی خصوصی بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهتاب خانم ضربه ای به بازوی او زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی بدجنسی! حالا که به ما رسید خصوصی شد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مجددا همه به خنده افتادند و فرزاد با زدن چشمکی، دستم را فشرد که باز باعث خنده ام شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از رفتن آنها، صورت مهتاب خانم را بوسیدم و به اتاق الهام رفتیم .آنقدر خسته و خواب آلود بودم که دلم میخواست بدون تعویض لباس بخوابم! اتاق الهام در طبقه بالا قرار داشت، اتاقی بزرگ و دلباز با دکوراسیونی شکلاتی رنگ، تختخواب بزرگی که در اتاق او قرار داشت، به راحتی هر دوی ما رو بر روی خود جا می داد .چون لباس مناسبی همراه نداشتم ، یکی از لباسهای الهام را که بلوز و شلوار قرمز زیبایی بو، پوشیدم .بلوزی تقریبا چسبان و بلند که تا روی زانو امتداد داشت و از طرفین، چاک بلندی میخورد.قسمت لبه بلوز و شلوار را سنگ دوزی زیبایی زینت می داد . پس از پوشیدنش ، الهام بقدری از هماهنگی آن با رنگ سفید پوستم ، تمجید کرد که وسوسه شدم لباسی همرنگ آن تهیه کنم! ولی خیلی زود بیاد آوردم که مادر می گفت،رنگ قرمز، رنگ هیجان و عشق است و یک دختر جوان هرگز ا زاین رنگ استفاده نمی کند ، خصوصا در مقابل مردهای جوان![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از تعویض لباس، پیشنهاد کردم که موهای یکدیگر را از شر آنهمه سنجاق و گیره نجات دهیم.الهام سرویس حمامی را که در اتاقش قرار داشت نشانم داد ولی من بقدری خسته بودم که ترجیح دادم هرچه زودتر بخواب بروم .او هم به تبعیت از من، کنارم دراز کشید و دست در گردن هم به خواب رفتیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تکانی خوردم و به زحمت پلکهایم را گشودم .عقربه های ساعت هنوز ابتدای صبح را نشان می داد .با سماجت چشمهایم را روی هم فشردم ، ولی بی فایده بود .به عادت همیشگی ، زود از خواب برخاسته بودم و تلاش چشمگیرم برای خوابیدن بی نتیجه بود! دستهای الهام را که دور بازویم حلقه شده بود به آهستگی باز کردم و نشستم.با حرصف موهای جلوی صورتم را کنار زدم! از تخت پایین آمدم و راه حمام را در پیش گرفتم .پس از گرفتن دوش آب گرم، لباسهایم را به تن کردم و کنار پنجره اتاق مشغول خشک کردن موهایم شدم .پیرمردی در حیاط مشغول آب پاشی گلها و درختان بود .هوس قدم زدن در آن هوای دلپذیر اول صبح و آن طبیعت زیبا و چشم نواز که با صدای آواز پرندگان درهم آمیخته بود، هیجانی را به زیر پوستم کشید.آهسته و پاورچین پاورچین اتاق را ترک کردم .خانه در سکوتی عمیق و ژرف فرو رفته بود .بمحض خارج شدن، نفس عمیقی کشیدم و بوی خاک نم خورده و گیاهان شبنم زده را با لذت به ریه کشیدم .هوا در آن صبح تابستانی، بقدری فرح بخش بود که به هیجان آمدم .هنوز ریخت و پاشهای شب قبل در گوشه و کنار حیاط به چشم میخورد .قدم زنان به پیرمردی که شب قبل او را چندین بار دیده بودم نزدیک شدم و سلام بلندی کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لابه لای انبوه گلهای رنگارنگ و درختانی که به زیبایی آذین بسته شده بودند، قدم می زدم .به همان محلی که شب بیاد ماندنی از خواستگاری شایان رفته بودم، نزدیک شدم و روی همان نیمکت نشستم .از یادآوری خاطرات آن شب، لبخندی روی لبهایم جاخوش کرد .گل رز کوچکی را از شاخه جدا کردم و لا به لای موهایم گذاشتم .در حالیکه ترانه ای را با سرخوشی زیر لب زمزمه میکردم، چشمم به پروانه زیبایی افتاد که روی شاخه گلی نشسته بود . با شیطنت بسمتش رفتم و آن را میان زمین و آسمان به چنگ انداختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بالاخره گرفتمت!تو چقدر قشنگ و نازی؛ واقعا که باید به خالق تو احسنت گفت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم با نظر شما موافقم خانم! باید به زیبایی بی نظیر بعضی از افریده ها و دست توانای آفریننده شون احسنت گفت .سلام و صبح بخیر ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن صدای فرزاد با دستپاچگی به عقب برگشتم و با چهره خندانش مواجه شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام صبح شما هم بخیر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صبح به این زودی بیدار شدی که پروانه بگیری و خالقش رو تحسین کنی؟! اگه یه کم دیگه استراحت میکردی بهتر نبود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پروانه گرفتن که خیلی بهتر از خیس شدن با پارچ آب یخه! حالا اون چیه توی دستات؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن شیطنت آمیزم لبخندش پررنگتر شد . نگاهی کشدار به سرتاپایم انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برای صبحانه ، حللیم خریدم، چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عالیه، از این بهتر نمیشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چند قدم نزدیکتر آمد و خیره نگاهم کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه؟ به چی زل زدی؟ شکل مغولها شدم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تشبیهم لبخند عمیقی زد که ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه همه مغولها اینقدر زیبا باشند، من همین الان می رم مغولستان ! شیدا می دونستی که تو یکی از همون آفریده ها بی نظیری؟ و من باید روزی هزار بار خالق تو رو ستایش کنم! انگار تو فقط آفریده شدی که لحظه به لحظه توی زندگی من سرک بکشی و منو دیوونه کنی، بعد هم مثل غزال گریز پا فرار کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ضربان قلبم چنان بالا رفت که تصور کردم گردش خون در بدنم وارونه شده است! نفسهای کشدار و چرخش بی تابانه چشمهای فرزاد نشان می داد که تا چه حد با احساساتش بازی کرده ام ناگهان بیاد حرف مادر افتادم و نگاهی به لباسم انداختم .چقدر کم حافظه و فراموش کار بودم! کف دستهایم بشدت عرق کرده بود .دستم را به آرامی باز کردم و پروانه را به هوا فرستادم .بمحض بلند کردن سرم، نگاهم با یک جفت چشم عسلی و مشتاق تلافی کرد. بی اراده دو قدم به عقب برداشتم و با دیدن لبخند استثنایی او که همیشه هنگام ترسیدن من روی لبهایش نمایان می شد، بیرعت بسمت ساختمان دویدم! نمی دانم چرا این حرکت کودکانه را انجام دادم، ولی در آن لحظه دیگر فقط به این می اندیشیدم که از تیر رس نگاه اغوا کننده او بگریزم .گمان کردم اگر یک لحظه دیگر آنجا بایستم، بی اراده زبان به تمجید و تحسین او خواهم گشود و فریاد خواهم زد که خدواند بخاطر آفرینش تو، صدها هزار بار بیشتر قابل ستایش و ثنا است![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین حین صدای خندانش را که فریاد می زد، شنیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آروم بدو غزال گریز پا! مواظب باش نخوری زمین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض داخل شدن ، دوان دوان به اتاق الهام پناه بردم و بعد از بستن در، پشت آن ایستادم .چنان به نفس نفس افتاده بودم که گویی کیلومترها دویده ام! آرزو کردم که کسی مرا در این حالت ندیده باشد .الهام روی تخت نبود و صدای شیر آب از حمام می آمد .جلو پنجره ایستادم و اجازه دادم تا نسیم خنک، گونه های ملتهبم را نوازش کند .الهام که آمد با تعجب به من خیره شده .خندیدم و بسمتش رفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه، مگه جن دیدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو کی بیدار شدی؟! چرا صورتت اینقدر قرمز شده؟ لپات رو با رنگ لباست سِت کردی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی لوسی! آخه الان وقت شوخی کردنه؟ در ضمن بنده دو ساعته بیدار شدم .حوصله ام سر رفته بود، یه گشتی توی حیاط زدم .حالا اگه آماده ای بیا بریم یه چیزی بخوریم که دارم از حال می رم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]موهای الهام را با سشوار خشک کردم و در این فاصله از او خواستم که لباس دیگری را در اختیارم قرار دهد .او هم بلوز و شلوار اسپرت شکلاتی رنگی به دستم سپرد .هر دو دست در دست یکدیگر به سالن پایین رفتیم .فرزاد و آقای پناهی و مهتاب خانم سرمیز صبحانه آماده بودند و به بحثی که با آمدن ما قطع شد می خندیدند .سلام و روز بخیری گفتم و صورت مهتاب خانم را بوسیدم .سعی کردم به فرزاد نگاه نکنم .آقای پناهی با مهربانی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیشب خوب خوابیدی دخترم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه پاسخی دهم ، الهام با هیجان گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا شیدا خیلی سحر خیره ! دو ساعته بیدار شده و رفته پیاده روی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آفرین! من فکر میکردم شما حالا حالاها می خوابید .اتفاقا فرزاد همین الان میخواست با پارچ آب یخ بیاد سروقتتون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از این حرف، همه به خنده افتادند .جواب دادم:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- پس ظاهرا آقای متین از همه ما سحر خیزتر بودن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به جانبش انداختم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید.فعلا که اینجا وصف سحرخیزی شماست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی لبهایش را از هم گشود و با پیچ و تابی که به چشم و ابرویش داد، به جیب پیراهنش اشاره کرد . ناگهان چشمم به گل رزی که در لا به لای موهایم فرو کرده بودم، افتاد. ظاهرا هنگام دویدن افتاده بود .فرزاد نگاه معنی داری به سرتاپایم انداخت و سر به زیر افکند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صبحانه مفصلی را که آماده کرده بودند ، صرف کردیم و سپس همگی به حیاط رفتیم .فرزاد کارهای عقب افتاده اش را بهانه قرار داد و خیلی زود از ما جدا شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقای پناهی هم به منزل یکی از موکلهایش رفت و من و الهام نیز قدم زنان به قسمت دنج و باصفایی از باغ رفتیم و بر روی چمنها نشستیم .با تردید نگاهی به جانبش انداختم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهام جون ، میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ البته اگه دوست نداشتی به سوالم جواب نده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خندید و دستم را در میان دستهای گرم خود فشرد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه خودش رو لوس می کنه ها! انگار داره با غریبه حرف می زنه، راحت باش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونی الهام ، میخواستم یه کمی اطلاعات در مورد خانواده دایی ات بگیرم .آخه اون همیشه تنهاست .نبودن زن دایی ات برام یه معما شده .تازه من نمی دونم دختر دایی یا پسر دایی هم داری یا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام بر روی چمنها دراز کشید و یک دستش را تکیه گاه سر قرار داد .چهره اش از طرح این سوال در هم رفت .یک لحظه از کنجکاوی ام پشیمان شدم .سکوت او هم به این مساله دامن زد .چنگی به چمنها زد و در حالیکه به نقطه نامعلومی خیره شده بود جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان ، اجازه بده که فرزاد خودش د راین رابطه باهات صحبت کنه .می دونم که دیر یا زود اینکار رو می کنه و همه چیز رو به تو می گه .فقط اینو بدون که اون زجرهای زیادی توی زندگی کشیده ؛ زجرهایی که تحملش در توان هرکسی نیست . ولی فرزاد پسر خود ساخته و متکی به نفسیه .یه مرد، به معنای واقعی ! مشکلات زندگی نه تنها اونو ناتوان و سرشکسته نکرده ، بلکه از اون یه آدم قوی و با تجربه ساخته . شیدا یادته که می گفتم وقتی برادرم مرد، حمایتهای یه نفر منو به زندگی پیوند داد! اون شخص، فرزاد بود .شاید بیشترین کسی که از مرگ اون آسیب دید، خود فرزاد بود، ولی بیشتر از هرکسی هوای منو داشت .گاهی فکر می کنم اگه اون نبود، من حتما تا حالا یه روانی به تمام معنا می شدم .فرزاد با لطفهای بی دریغش ، منو برای تمام عمر مدیون خودش کرد .می دونی، شاید اون همیشه یه ماسک سرد و خشن روی صورتش می ذاره که آدم پر جذبه و بی احساسی به نظر بیاد، ولی فقط خدا می دونه که چه قلب بزرگی داره و چقدر مهربونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش را به من دوخت و پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از اینکه جواب سوالت رو ندادم، ناراحت شدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم، این چه حرفیه؟ ولی واقعا متاسفم که آقای متین مرموز ما اینقدر سختی کشیده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حق با توئه ، ولی در کل خیلی دوست داشتنیه، اینطور نیست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توقع که نداری با اون بلاهایی که سرم آورده و با اون اخم و تخمی که کرده برام دوست داشتنی باشه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو به خنده افتادیم .الهام ایستاد و مرا مجبور به برخاستن کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- موافقی از اینجا تا داخل ساختمون، با هم مسابقه بدیم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادی و هیجان او به من نیز سرایت کرد و دست در دست هم تمام آن مسافت را دویدیم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نهار را هم در فضایی کاملا صمیمانه و با شیطنتهای الهام، در کنار مهتاب خانم صرف کردیم .بعد از غذا، به اتاق الهام رفتیم و تا بعد از ظهر با دیدن عکسهای آلبوم او مشغول شدیم . در تمام عکسهای خانوادگی، فرهاد خان و فرزاد تنها بودند و از زن دایی خبری نبود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان طبق قولی که داده بود خودش به دنبالم آمد .مهتاب خانم اصرار داشت که شام را به اتفاق به منزل آنها بمانیم ولی هم من و هم شایان درگیر کارهای خود بودیم و از او تشکر کردیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان مدتی هم با الهام صحبت کرد و پس از بوسیدن او ومهتاب خانم، منزل آنها را ترک کردیم .در بین راه شایان بالاخره نتوانست کنجکاوی اش را مهار کند و با شیطنت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب، حالا تعریف کن ببینم چکارها کردید؟ خوش گذشت؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چکار به کار خانمها داری؟ گفتن نگید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ....لوس نشو! بگو دیگه، باور کن دارم از فضولی می میرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده بلندی سر دادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب می گم .اینکه گریه نداره! یادت باشه الهام قبل از اینکه همسر جنابعالی باشه، دوست صمیمی بنده بوده .اونجا هم حسابی خوش گذشت .دیشب که خیلی زود مثل جنازه افتادم ، ولی صبح زود بیدار شدم و یه گشتی توی حیاط زدم .همسر جنابعالی هم خواب تشریف داشتند .بعد با هم صبحانه خوردیم و من و الهام یه دوری توی حیاط زدیم و کمی صحبت کردیم .بعد هم نهار خوردیم و بعد از اون، آلبوم عکسهای الهام رو دیدیم که شما تشریف آوردین .این گزارش کامل و جامع کارهای بنده بود، حالا بازم سوالی هست؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان با لبخندی شیطنت آمیز، زیر چشمی نگاهم کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوش به حالت ؛ ولی مطمئنی همه چیز رو گفتی ، چیزی از قلم نیفتاده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش کردم .از خنده موذیانه ای که اصلا سعی در پنهان کردنش نداشت دست و پای خودم را گم کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان! تو با این حرفهای مرموز و دوپهلو کلافه ام می کنی! می شه خواهش کنم با من روراست باشی؟ فکر کنم اینقدر صمیمی باشیم که بتونی راحت حرف بزنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب معلومه که همینطوره عزیزم .تو تنها محرم راز منی .اینقدر حرص نخور، جوش می زنی ها! میخواستم باهات شوخی کنم ، باور کن! حالا اخمات رو باز کن بد اخلاق خانم تا بگم جریان از چه قراره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش کردم ولی همانطور اخم آلود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجوری که آدم زهر ترک می شه! بابا چرا اینطوری نگام می کنی؟به جان خودم قبل از اینکه بیام دنبالت، فرزاد زنگ زد که بگه برای فردا یه قرار بذاریم دسته جمعی بریم گردش؛ البته مهمون آقا فرزاد و بعنوان تبریک روابط رسمی من و الهام! سرهمین جریان بود که گفت صبح اونجا بوده و صبحانه رو با هم خوردید. باور کن همه ماجرا همین بود .حالا خیالت راحت شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیالم ناراحت نبود آقا شایان ! فقط دلم میخواد در مورد من فکرهای بی مورد نکنی . قبلا هم گفتم که بین ما هیچ احساس بخصوصی نیست!فرزاد متین برای من فقط رئیس شرکتمه و حالا هم پسردایی زن داداشم، همین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه معنی دار و کوتاهی به جانبم انداختو ساکت شد .دستم را زیر چانه ام قرار دادم و به بیرون خیره شدم .تصاویر بسرعت از جلوی چشمهایم فرار میکردند .تپیدنهای بی امان قلبم چیز دیگری می گفت و صدایش آنقدر بلند بود که گوشهایم را کر میکرد![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی از ویترین خارجش کردم و بر روی تخت دراز کشیدم .گوی بلورین اهدایی فرزاد را چندین بار پیاپی تکان دادم و نگاهش کردم. لبهایم به لبخندی بی رمق از هم گشوده شد . آن شی زیبا و هزار رنگ ، قشنگترین و غم انگیزترین حادثه زندگی را برایم به ارمغان می آورد. سه هفته از آن روز خاطره انگیز که به همراه الهام و فرزاد و شایان به گردش رفته بودیم می گذشت و بدون شک آن روز هم یکی از بهترین خاطرات زندگی ام محسوب می شد. فرزاد با دست و دلبازی های بیش از حد تصور، سنگ تمام گذاشت و روزی بیاد ماندنی را برایمان رقم زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بنا به پیشنهاد پدر، قرار بود خانواده آقای پناهی و آقای متین، آنشب را منزل ما مهمان باشند . البته این مهمانی جنبه آشنایی بیشتر طرفین را داشت .آن روز از فرزاد مرخصی گرفتم تا بتوانم در برگزاری هر چه بهتر مراسم، کمک حال مادر باشم .مادر اصولا زن مهمانوازی بود و تمایل داشت همه چیز در نهایت سلیقه انجام پذیرد تا رسم مهمانداری را تمام و کمال بجا آورد. به عادت همیشگی زود از خواب برخاستم و پیش از صرف صبحانه، از آنجایی که کار چندانی نداشتم، به نظافت اتاقم مشغول شدم که چشمم به گوی بلورین افتاد .غرق در افکارم بودم که تقه ای به در خورد و متعاقب آن، شایان با چهره ای آراسته و خندان وارد شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می تونم بیام تو؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دستپاچگی گوی را زیر بالش پنهان کردم و نشستم .البته عکس العملم از دید او پنهان نماند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام ، تو که اومدی دیگه چرا اجازه می گیری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند معنی داری زد و لبه تخت نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام به روی ماهت، آخه در زدم ولی جواب ندادی. گفتم ببینم اگه خوابی بعدا بیام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سپس نگاهی به دور و برش انداخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا چه خبره؟ بمب خورده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، اون مخ جنابعالیه که بمب خورده! داشتم اتاقم رو مرتب میکردم، ندیدی؟حالا چکارم داشتی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حدس بزن کی من و فرستاده دنبالت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شانه ای بالا انداختم و او ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد زنگ زد و گفت بیام دنبالت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد؟!چکار داشت این موقع صبح؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچ چی! میخواست ببینه کارمند فعالش بیدار شده یا نه! گفت بگم نظرش عوض شده و مرخصی بی مرخصی!خودت و سریع برسون شرکت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فهمیدم قصد شوخی دارد .ضربه محکمی به بازویش زدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لوس بازی در نیار! یا درست مثل بچه آدم حرف بزن یا برو بذار به کارم برسم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ای کرد و دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خوب، حالا چرا عصبانی می شی! مامان گفت بهت بگن هر وقت کارت تمام شد بری پایین کمکش کنی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، بیا بریم کمک مامان، اون واجبتره .بعدا می یام اتاقم رو مرتب می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو به اتفاق به مادر ملحق شدیم و او وظایفمان را تقسیم کرد .لیست بلند بالایی را به دست شایان سپرد تا از فروشگاه خرید کند و من هم به تمیز کردن داخل خانه مشغول شدم . هنگامیکه از کار فارغ شدم .به اتاق بازگشته و کتابی را از قفسه کتابهایم جدا کردم .روی تخت دراز کشیدم و بی هدف صفحات آن را ورق می زد و در فکر فرو رفتم .آنقدر در فکر بودم که باز متوجه نشدم شایان چه موقع به اتاقم آمد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا! تو کی اومدی توی اتاق؟جدیدا بی ادب شدی و در نمی زنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده صدا داری کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا چرا کتاب و سر و ته گرفتی دستت؟! دوما این جنابعالی هستی که معلوم نیست تو کدوم فضایی! موقع نهار ازت پرسیدم رفته بودی دیدن دکتر آرمان؟ولی تو اصلا متوجه نشدی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کنارش نشستم و کتاب را که از دستم قاپیده بود، پس گرفتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو از کجا فهمیدی رفتم دیدن دکتر؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان گفت .حالا چی گفته که از دیروز تا حالا اینقدر پریشونی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حرف تازه ای نزد ، مثل همیشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه حرف تازه ای نزد پس چرا اینقدر تو فکری پروفسور؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظاتی را به نقطه ای نامعلوم خیره ماندم .صدایم گویی از دور دستها می آمد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان، دکتر دیروز گفت تو چشمام یه حس جدید می بینه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شیطنت چشمهایش به صدایش ریخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه حسی؟ حس شیطانی؟! نکنه مثل این خون آشامها شدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بی توجه به شوخی هایش زمزمه کردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می گفت حس زندگی ایه، یه حس فریبنده مثل عشق! ولی شایان برای من چیزی عوض نشده .همه چیز مثل همیشه اس، همه چیز یکنواخته .عشقی در من شکل نگرفته که حالا از چشمام هویدا باشه![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- از کجا می دونی؟ شاید عشقی هست و تو خبر نداری! شاید خبر داری و ازش فرار می کنی چون می ترسی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری نگاهش کردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چه؟ نه عشقی هست و نه من از چیزی فرار می کنم ! تو هم لطفا برو اونطوری نگام نکن! پاشو برو بیرون میخوام آماده بشم .الان مهمونها سر می رسن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ضربه ای روی بینی ام نواخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه، می رم بیرون ولی خوب فکر کن فسقلی!با دید باز به اطرافت نگاه کن، شاید فهمیدی گره کارت کجاست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه خارج شود وسط اتاق ایستاد و با لبخندی موزیانه پشت سرش را خاراند و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شاید افکارت تو شرکت بازرگانی متین گره کور خورده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واقعا که چقدر لوس و بدجنس بود ! بالش را محکم بسویش پرتاب کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایان اینقدر لوس بازی در نیارف یه بلایی سرت می یارم ها! آخه چه ربطی داره دیوونه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بالش را در هوا قاپید .چهره اش از خنده و شیطنت برق می زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِاِ، معلومه که ربط داره! اون چیه که زیر بالش قایم کردی ناقلا؟!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناباورانه به گوی بلورین که کنار دستم بود خیره شدم .به کلی فراموش کرده بودم آن را سرجایش بگذارم . با خجالتی توام با شرم نگاهش کردم .قهقهه بلندی سر داد و بالش را به طرفم پرت کرد.آنقدر گیج و شرمنده شده بودم که پیش از نشان دادن هر عکس العملی ، بالش محکم به صورتم خورد . خنده های مستانه و بی وقفه شایان حسابی عصبی ام کرد .در حالیکه خودم هم خنده ام گرفته بود ، به سمتش خیز برداشتم ولی او با چالاکی فرار کرد .او رفت و مرا در دریای افکار آشفته ام تنها گذاشت .اصلا چه اصراری به پنهان کاری داشتم؟عشق موهبتی الهی بود و آغشته شدن با آن، یعنی عجین شدن با اوج لذت و معنویت! پس باید فریاد می زدم که عاشق شده ام !من هنوز آمادگی پذیرش این عشق آتشین را نداشتم .باید خود را از هر کینه و سوء ظن و نفرتی که عشق کورکورانه محسن برایم به ارمغان آورده بود، مبرا میکردم و سپس اجازه می دادم تا تجلی نو ظهور و زلال فرزاد در دلم تابیدن گیرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با حالی نزار و افکاری مغشوش همه چیز را به خدا سپردم و عاجزانه از او خواستم که تنهایم نگذارد .هر چند که در طی این سه هفته بشدت خود را درگیر فعالیتهای شرکت کرده و بطرز محسوسی از فرزاد فاصله گرفته بودم ، ولی حتی یک لحظه هم از فکرش غافل نبودم.گوشه گیری و پنهان شدنم از نگاه تیزبین الهام دور نماند ولی فرزاد کوچکترین اعتراضی نکرد .نمی دانم آنهمه صبر و شکیبایی چه بود؟ چون با شناختی که از او داشتم باید خیلی زودتر صدایش در می آمد!چرا که در طی این سه هفته، شاید یک روز کامل هم او را ندیده بودم! شاید دریافته بود که باید مدتی مرا به حال خود بگذارد تا گره های کور وجودم را یکی یکی باز کنم .در هر صورت بی تابانه انتظار دیدارش را می کشیدم و از این انتظار کشنده بنحو غریبی لذت می بردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسرعت اتاقم را مرتب کردم و با وسواس، لباس مناسبی را انتخاب کرده و پوشیدم .پدر و شایان هم آمده بودند .از اتاق که بیرون آمدم سلام کردم و کنار پدر نشستم .روزنامه مطالعه میکرد و من هم به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بودم ولی افکارم بی پروا بسوی او پر می کشید .بنظرم ساعتها تنبل شده بودند و حرکت نمیکردند .درست در نقطه اوج کلافی ، پدر روزنامه را کناری گذاشت و مهربانانه دستم را فشرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دختر گلم چطوره؟انگار خسته ای![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه پدر جون، خسته نیستم .من که کار خاصی نکردم .فقط حوصله ام سر رفته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- غصه نخور ، الان الهام می یاد و از تنهایی در می آیی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستم را دور بازوی پدر حلقه کردم و مثل همیشه با ناز، سرم را روی شانه اش تکیه دادم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونم که تا می یاد اینجا می شینه کنار دل آقا شایان! حالا دیگه کجا ما رو تحویل می گیره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان که تا آن لحظه با تلفن صحبت میکرئ، دستش را جلوی دهانه گوشی قرارداد و با ژستی خنده دار ابرهایش را بالا انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واه واه! بلا به دور! چشم نداری ببینی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من و پدر از حرکت او به خنده افتادیم .پدر با همان لبخند جذاب با صدایی بلند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مینا جان، یه دقیقه استراحت کن ، چرا اینقدر خودت رو خسته می کنی خانومم؟ بیا خودم بلند می شم و کارهای باقیمونده رو انجام می دم[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]شایان در حالیکه به ظرف تزیین شده از انواع میوه های تازه فصل، ناخنک می زد ، نگاه زیر چشمی به من انداخت و هردو یواشکی خندیدیم .همیشه به لحن لبریز از عشق ومحبت پدر غبطه میخوردم . مادر با لبخندی از سر مهر، در حالیکه دستهایش را به حوله خشک میکرد، از حوزه استحفاظی خود ، یعنی آشپزخانه خارج شد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم مسعود جان! همه کارها رو بچه انجام دادن ، فقط کاشکی ........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای زنگ در، کلام مادر را ناتمام گذاشت .همگی به اتفاق ایستادیم و شایان برای باز کردن در از ما جدا شد .بسختی جلوی اضطراب و هیجانم را گرفتم و کنار پدر ایستادم .صدای احوالپرسی مهمانها با شایان به گوش می رسید تا اینکه یکی یکی وارد شدند .بلافاصله بسمت خانمها رفتم و صمیمانه آنها را در آغوش کشیدم .با آقای پناهی و فرهاد خان نیز به گرمی احوالپرسی کردم وای از فرزاد خبری نبود! پدر همه را به نشستن دعوت کرد .هنوز بازار احوالپرسی گرم بود و کسی از عدم حضور فرزاد صحبت نمیکرد .گویی همه دست به دست هم داده بودند تا جان مرا به لب برسانند. بالاخره صدای شایان در آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقای متین، پس چرا فرزاد خان تشریف نیاوردند؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه خندان و پر عطوفت فرهاد خان به جای شایان ، مرا نشانه گرفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش فرزاد یه کار خیلی مهم و غیر منتظره داشت که حسابی دست و پاش رو بست! خیلی معذرت خواهی کرد و گفت اگه فرصت بشه، حتما خودش رو می رسونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با چه اشتیاق عجیبی، کلمات را هنوز از دهان او خارج نشده در هوا می قاپیدم، ولی با اتمام حرفش؛ تمام هیجانم فروکش کرد .سر به زیر انداختم و در مبل فرو رفتم .الهام بدون درک حالم دستهایم را گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب خانم، تعریف کن ببینم امروز خوش گذشت؟خوب منو تک و تنها ول کردی و اومدی خونه......... وای شایان، نمی دونی وقتی که شیدا نیست ، شرکت چقدر سوت و کوره! من که دست و دلم به کار نمی ره، تازه بقیه همکارها هم صدای اعتراضشون در می یاد! همه بدجوری بهش عادت کردن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند محزونی زدم و با خود اندیشیدم:« اونی که باید براش مهم باشه، نیست!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام و شایان را به حال خود گذاشتم و به بهانه پذیرایی ، به آشپزخانه رفتم . ساعتی از آمدن مهمانها می گذشت و از فرزاد خبری نشد . کنار پنجره بزرگی که به حیاط مشرف بود، ایستادم و به نم نم باران فرح بخش که تازه باریدن گرفته بود، نگاه کردم . صدای خنده حاضرین به گوش می رسید و همه غرق در شادی و لذت بودند .حسابی احساس کسالت میکردم .با خود تصور میکردم پس از چند هفته گریز و دوری او هم مشتاق و دلتنگ خواهد بود ولی ظاهرا اشتباه میکردم .شاید هم حالا نوبت او بود که مرا در التهاب قرار دهد! لبخند غمگینی زدم و با نگاه به جمع پر هیاهوی مهمانها ، به آرامی به حیاط خزیدم .از اینکه آسمان هم در آن فصل از سال گرفته بود و ابرهای غصه دارش، مرثیه دلتنگی او را می خواندند، تعجب کردم .هوا دم کرده بنظر می رسید ولی نم نم باران و بوی خاک باران خورده، فضایی بسیار لذت بخش و دلپذیر را بوجود آورده بود . روی تاب نشستم و به ارامی آن را به حرکت در آوردم .از احساس میهمی لبریز بودم که شناختش برایم دشوار بنظر می رسید .حسی نوظهور آمیخته به انتظار و عطش و بی قراری! درست همانند تشنه ای در کویر مانده! شعری به ذهنم رسید که دلم میخواست با صدای بلند فریاد بزنم، ولی بمحض اینکه لب باز کردم صدای زنگ در، ساکتم کرد. وقتی زنگ برای بار دوم تکرار شد دریافتم که صدای گفتگو و خنده بزرگترها اجازه نداده صدای آن را بشنود .به ناچار بلند شدم و سلانه سلانه بسمت در رفتم .در همان حال با خود اندیشیدم این وقت شب چه کسی میتواند پشت در باشد؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض گشودن در، از دیدن چهره فرزاد چنان شوکه شدم که زبانم بند آمد!نگاهش مثل همیشه خیره و مملو از اشتیاق بر روی صورتم ثابت ماند . کاملا واضح بود از اینکه مرا پشت در می دید، متعجب شده است . سکوت ممتد من باعث شد لبخند زیبایی بزند [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام خانم ، شبتون بخیر![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز هم در بهت بودم . قلبم چنان می زد که گویی میخواست پوسته سینه ام را بشکافد و به بیرون پرواز کند! نگاهمان خیلی بی پروا درهم گره خورده بود،گره ای سخت و ناگشودنی که دلتنگی و بی قراری در آن موج می زد . فرزاد که همچنان مرا غرق در سکوت دید، لبخندش عمیق تر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ روی سرم چیزی در اومده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به زحمت تکانی خوردم و در جدالی نابرابر بین دل و دیده ، صدایی از حنجره ام خارج شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]-......سلام، خیلی خوش اومدید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی همچنان مثل آدمهای گنگ و گیج راه او را سد کرده بودم .طوری جلوی در ایستاده بودم که گویی او سارق مسلحی است و نباید به داخل بیاید![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد دیگر نتوانست خود را کنترل کند و به قهقهه خندید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا، نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟ بابا خیس شدم زیر این بارون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بنظرم رسید از همیشه زیباتر شده است .شاید هم نور کم چراغ سر در حیاط و هوای بارانی ، چنان حسی را در وجودم بر انگیخت .ولی با این حال با دلخوری مصنوعی اخم کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همون بهتر که زیر بارون خیس بشی که دیگه بد قولی نکنی! لابد این بنده بودم که دیروز توی شرکت می گفتم ،« از حالا برای مهمونی فردا شب، لحظه شماری می کنم، من اولین نفری هستم که زنگ خونه تون رو می زنم!» ظاهرا از آخر، اول شدی اقای رئیس! با این اوضاع یه نخ هم به گردنت نمی اندازن، چه برسه به مدال! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اینکه ادایش را با آن ژست خنده دار و صدای کلفت در می آوردم .به قهقهه خندید .از خنده اش بیشتر عصبی شدم و با حالت تهاجمی دست به کمر زدم ولی او بلافاصله به حرف آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گاردت رو باز کن عزیزم!خدابگم چکارت کنه، عجب میزبان سنگدلی هستی! تو که به من فرصت توضیح ندادی.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قدمی جلوتر آمد و سینه به سینه من ایستاد .آنقدر نزدیک که از برق جادویی نگاه وحشی اش برخود لرزیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم کوچولو، بازم که زود قضاوت کردی! هیچ چیز توی دنیا مهمتر از دیدن و بودن در کنار تو نیست .حالا اگه به حال این بنده حقیر رحم کنی و یه فرصت کوچولو بدی ، برات توضیح می دم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهایم به ارامی شل شد و سرم به زیر افتاد .چند قدم از او فاصله گرفتم .اصلا به من چه ربطی داشت که او را بازخواست کنم؟ ولی چرا، ربط داشت!باید می فهمیدم او تا این ساعت از شب کجا بوده است!پشتم را به او کردم و در ذهن به دنبال جملات مناسبی می گشتم .فرزاد در حیاط را به آرامی بست و از پشت سر، دسته گل بی نهایت زیبایی را که تا آن لحظه متوجه اش نبودم جلوی صورتم گرفت .دستم می لرزید و قدرت گرفتنش را نداشتم .فرزاد به خیال آنکه قهر کرده ام روبرویم ایستاد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من صد هزار بار معذرت میخوام! حالا این گل رو بعنوان آشتی قبول کن تا من شروع کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا من توضیح نخواستم .دوما قهر هم نکردم .قهر کار بچه هاست! حالا بیا بریم تو تا سرما نخوردیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اگه قهر نیستی چرا گل رو نمی گیری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای وای ببخشید؛ حواسم پرت شد! خدای من چقدر گل نرگس!خیلی ممنون جناب متین، چرا زحمت کشیدید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید خانم، چه زحمتی؟ گل آوردن برای کسی که خودش زیباتر و باطراوت تر از گلیه، کار مسخره ای بنظر میاد! حالا بگم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زدم و با رعایت ادب گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه جسارت کردم معذرت میخوامف آخه حوصله ام سر رفته بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ژستی فریبنده دستی میان موهایش کشید و سپس دستهایش را در جیب شلوارش پنهان کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی چون تو از تاخیرم ناراحت شدی باید بگم که من امروز واقعا غافلگیر شدم. چون یه کار غیر منتظره پیش اومد .میخوام خودم رو از اتهاماتی مثل « بی توجهی»، « بد قولی»و.........تبرئه کنم .باور کن امروز چند نفر به کمک من به شدت احتیاج داشتند و چند تا بچه قد و نیم قد چشم به راه من بودند! بی انصافی بود که شونه خالی کنم. تازه همین الان هم با کلی دنگ و فنگ از چنگشون فرار کردم .باور کن جدی می گم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از طنزی که در کلامش شناور بود، به خنده افتادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چندتا به با تو چکار داشتند؟! حتما الان هم با خودت می گی از دست اون بچه ها فرار کردم و گیر این یکی افتادم ، آره؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اخم شیرینی کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این چه حرفیه؟ فقط گفتم که بدونی برام خیلی مهم بود که خودم رو زودتر برسونم ؛ تازه من از خدامه که گیر تو بیافتم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار نوبت من بود که به قهقهه بخندم .چقدر خوشحال بودم که آمده است و چقدر مسرور بودم که این حرفها رو می شنیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حین خنده نگاهم به صورت خندانش افتاد که با چه لذتی خندیدن مرا به نظاره ایستاده است .خنده ام را قورت دادم و با خجالت سر به زیر انداختم .قدمی جلوتر آمد و مجبورم کرد به چشمهای شیفته اش نگاه کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم خیلی برات تنگ شده بود کوچولو! می دونستی که خیلی بی رحمی؟! هرچند که نمی دونم به جرم کدوم گناه ناکرده منو عذاب می دی، ولی همه چیز تو برام شیرین و قشنگه؛ حتی دوریت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای فرزاد می لرزید و دست و دل من! بیچاره قلب عاصی ام که باید اینهمه بیتابی را تحمل میکرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد بیا بریم تو، سرما میخوریم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و خودم را با شتاب به ساختمان رساندم .مستقیما به اتاقم پناه بردم و در تاریکی محض آن به برق دور خورشید سوزان چشمهایش که کم کم هستی ام را به آتش می کشید ، اندیشیدم .صدای احوالپرسی اش با خانواده ، گوشهایم را پر کرد .همان صدای مردانه که من برای هر لحظه شنیدنش بی قرار بودم .ماندن بیش از آن جایز نبود .گل را روی میز قرار دادم و با کشیدن نفسی عمیق خارج شدم. به شایان و الهام نیز آمدن فرزاد را اطلاع دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مشغول پذیرایی از مهمانان شدم .با آمدن فرزاد، جمع جوانها هم پرشورتر شد و هرکس بنوعی از آن شب خاطره انگیز لذت می برد .پس از صرف شام، همگی مشغول خوردن میوه شدند و به مزه پرانیهای شایان و گاهی هم فرزاد می خندیدند .کم کم این شیطنت به همه سرایت کرد و فرهاد خان که مرد فوق العاده خوش مشرب و خوش صحبتی بود، به همراه شایان رشته سخن را به دست گرفتند .از تعریف لطیفه های خنده دار گرفته تا مرور خاطرات بامزه و ماندگار! همگی آنقدر خندیدیم که اشک از چشمهایمان روان شد! هنگامیکه محفل کمی آرام گرفت ، فرهاد خان که هنوز آثار خنده در چهره اش هویدا بود، اعلام کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر چند که آدم از بودن در این جمع خسته نمی شه، اما باید کم کم رفع زحمت کنیم . فقط قبل از رفتن میخواستم اعلام کنم که هفته بعد، همین روز، همگی منزل ما به صرف شام و تعریف لطیفه دعوت دارید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از تاثیر لحن کلام او همه به خنده افتادند .پدر با متانت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راضی به زحمت نیستیم فرهاد خان! مزاحم نمی شیم .انشاءا... توی یه فرصت مناسبتر [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نه ، ابدا .خواهش می کنم درخواست منو رد نکنید مسعود خان! میخوام ببینم این اقا شایان تا کجا می تونه در تعریف کردن خاطره با من مسابقه بده، حالا نظرتون چیه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پدر ومادر نگاهی به هم انداختند .بلافاصله صدای شایان بلند شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید فرهاد خان! بنده کی باشم که جلوی شما عرض اندام کنم؟![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]و با شیطنت چشمکی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی از همین حالا بگم که بازنده شمایید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز همه به خنده افتادند و در پی اصرار فرهاد خان، همگی نظر مثبت خود را با مهمانی اعلام کردند .پس از تصویب ، مهمانها یکی یکی برخاستند و ما آنها را تا جلوی در بدرقه کردیم . هنوز همگی داخل حیاط ایستاده بودند و تعارفات معمول را رد و بدل می کردند .پدر و مادرها گرداگرد هم ایستاده بودند و من از این که فرهاد خان، گاهی پدر را با لفظ « دکتر» خطاب میکرد، خنده ام می گرفت . الهام و شایان هم در گوشه ای مشغول صحبت بودند .از تصور عشق بی حد و روزهای خوشی که در انتظارشان بود، ناخودآگاه لبخند زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زوج خوشبختی اند؛ خوش به سعادتشون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بطرف فرزاد که به آهستگی مرا مخاطب قرار داد بود ، برگشتم .از حالت حسرتی که در گفتن کلمه « خوش به سعادتشون » داشت ، خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله حق با شماست .نگران نباشید ؛ این روزهای بیاد موندنی بالاخره نصیب شما هم می شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]متوجه طنز کلامم شد و چشمهایش از شیطنت برق زد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا از دهنتون بشنوه خانم! فقط امیدوارم به صبر ایوب و عمر نوح نیاز نباشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه بازیگوشش را به زیر انداخت و در حالیکه سعی میکرد خنده اش را مهار کند، ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بابت تاخیرم ببخشید، از پذیرایی عالی تون هم ممنون، امیدوارم شب خوبی داشته باشی و خوابهای قشنگ ببینی!.........پس فردا می بینمت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دانم چرا یک لحظه احساس کردم باید شیطنتش را بنحوی تلافی کنم .با بدجنسی تمام، حالت غمگینی به خود گرفتم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]-اِ خوب شد گفتی! میخواستم بگم متاسفانه ممکنه یه مدتی نتونم بیام شرکت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری سر بلند کرد و نگاه ناراحتش را به چهره ام دوخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چند روز؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دقیقا نمی دونم؛ شاید چند روز ؛ شاید چند هفته و شایدم چند ماه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انگار به گوشهایش اعتماد نداشت .قدمی نزدیکتر آمد ، چهره اش چنان درهم شد که دلم برایش سوخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متوجهی که چی داری می گی؟! چند ماه غیبت؟ آخه چی شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیزی نشده ، فقط یه کمی خسته ام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چی خسته ام؟! اینکه دلیل نمی شه! باید یه دلیل قانع کننده بیاری .تو نمی تونی این کار رو با من بکنی ، اونم حالا که..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ادامه جمله اش را بلعید . در حالیکه با بی تابی به اطراف نگاه میکرد، دستی میان موهایش کشید .با این حرکت ، تکه هایی از مویش جدا شده و به روی پیشانی فرو آمد .نگاهی به جمع انداختم، هنوز سرگرم گفتگو بودند .هنگامی که به سمتش برگشتم ، هنوز کتش را میان مشتش می فشرد .لبخندی اغوا کننده زدم و سرم را کج کردم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا چرا اینطوری نگام می کنی؟ نگفتم از کارهای شرکت تو و بچه ها خسته شدم که، گفتم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چنان خیره نگاهم میکرد که گمان کردم حتی نفس هم نمی کشد .به آرامی دستم را بالا آوردم و در مقابل صورتش تکان دادم . تکانی خورد و نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد .لبخندم عمیق تر شد . با خود اندیشیدم که با این خنده عمیق و چال گونه ها، حتما دلش را به دست آورم. ولی با این حال دستهایم را بر روی سینه قفل کردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا اینقدر تعجب کردی؟ به من نمی یاد اهل شیطونی و مزاح باشم؟! خیلی خب اعتراف می کنم شوخی بدی بود. اگه دلت میخواد می تونی یه تنبیه در نظر بگیری! میخوای محکم بزنی پشت دستم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شعله های سوزان نگاهش، بدنم را شعله ور کرد. برای اولین بار از درک حالت نگاهش عاجز ماندم . حالتی مابین خشم و عطش و اشتیاق داشت . شاید هم کمی رمانتیک بود! لبخند بی رمقی زد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی من دلم میخواد تو رو مال خودم کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و بلافاصله از من دور شد .چیزی مثل گدازه های آتش در رگهایم جاری شد . بسمت در رفتم و به بیرون سرک کشیدم و به اتومبیلش تکیه زده بود و همانطور که دست در جیب داشت . با سری به زیر افتاده ، سنگ ریزه های کنار خیابان را با نوک پا جابجا میکرد . چنان معصومانه ایستاده بود که انگار پسرکی مظلوم است که او را از رفتن به پارک محروم کرده اند! داشتم فکر میکردم که چطور از دلش در آورم که صدای خداحافظی بزرگترها بلند شد .آه از نهادم در آمد ، چرا که زمان را برای جبران خطایم از دست داده بودم .با ناراحتی با دیگران خداحافظی کردم .بلافاصله جلو امد و با همه خداحافظی کرد ولی حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت .زیر لب شب بخیری گفت و رفت . قلبم در سینه فشرده شد .پس حدسم درست بود و با آن شوخی بی موقع ، او را رنجانده بودم .در افکارم غوطه ور بودم که صدای پدر و مادر در گوشم نشست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد موقع رفتن یه کمی گرفته بنظر می رسید، اینطور نیست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر اظهار بی اطلاعی کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نفهمیدم ، ولی از حق نگذریم پسر نازنینیه!خیلی خوشحالم که شیدا پیش اون مشغول کاره ، من که احترام فوق العاده ای براش قائلم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره موافقم ، شخصیت منحصر به فردی داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حرفهای آنها بدجوری کلافه ام کرد و بر زخم دلم نمک پاشید . بسمت اتاقم روان شدم که شایان به کنارم آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خسته نباشی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به چهره خواب آلودش انداختم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون عزیزم .بهتره بری بخوابی، چون چشمات پر از خوابه .امشب به اندازه کافی آتیش سوزوندی و الهام رو اذیت کردی ، دیگه دست از سر من بردار![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه می رم، فقط قبلش میخواستم ازت بپرسم ، تو نمی دونی فرزاد چرا موقع رفتن اینقدر غمگین و آشفته بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من از کجا بدونم؟ مگه بنده علم غیب دارم ؟ تازه بنظرم خوشحالم بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه خمیازه ای می کشید نگاه معنی داری به سر تا پایم انداخت ، سپس خم شد و گونه ام را بوسید . بسمت اتاقش رفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه آبجی کوچیکه!هر چی تو بگی ولی ای کاش چشمات به این راحتی رسوات نمیکرد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه در اتاقش را ببندد، با دست بوسه ای برایم فرستاد .خنده ام گرفت . مدتی همانجا ایستادم و بعد به اتاق خودم پناه بردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فردای آنشب پر غصه، خاله مژده تماس گرفت و عنوان کرد که آقا کسری برای روز شنبه، بلیط بازگشت به آلمان را تهیه کرده است .ظاهرا آقا کسری برای رسیدگی به کارهایش بشدت عجله داشت . مادر همان لحظه از آنها درخواست کرد که به منزل ما بیایند. از تصور اینکه باید از کتی و ژاله جدا شوم. کوهی از غم و غصه بر دلم تلنبار شد.تجسم ناراحتی فرزاد هم به آن شدت می بخشید.بمحض دیدن کتی و ژاله ، نتوانستم خوددار باشم و بغضم ترکید .در مقابل نگاه حیرتزده دیگران، سه تایی یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بنای گریه کردن را گذاشتیم .همه به سکوتی تحمیلی دعوت شدند که فقط صدای هق هق ما آن را می شکست . بالاخره آقا کسری طاقت نیاورد و به حرف آمد .صدایش گرفته و زنگ دار بنظر می رسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا جان اینقدر بی تابی نکن .من همین جا قول می دم که خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو بکنی برگردیم. اگه از شرکت تماس نمی گرفتن و نمی گفتن باید خیلی سریع برگردم، بیشتر پیشتون می موندیم.جدا شدن از شما برای منم خیلی سخته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره خاله قربون صورت ماهت بره، گریه نکن! ما که همه اش با هم در تماسیم.کارهای ما برای بازگشتن دائمی به ایران دیگه داره تموم می شه .قول می دم این دیگه آخرین سفر باشه و دفعه بعد که برگشتیم برای همیشه اینجا بمونیم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرم را از آغوش ژاله بیرون کشیدم و با صورتی خیس از اشک به آنها نگریستم .شایان بلافاصله اضافه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا، چرا اونطوری نگاه می کنی؟ خاله قول داد که زود برگردند دیگه! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دست کتی و ژاله را گرفت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آبغوره گرفتن بسه! بیایید اتاق من تا چیز خیلی جالب نشونتون بدم! تو هم بیا شیدا.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنگام رفتن با اصرار از خاله خواستم اجازه دهد که کتی و ژاله باز هم شب را در کنارم باشند ، ولی آقا کسری گفت که بودن بچه ها، شرایط را برایمان سخت تر می کند و دخترها هم گفتند که هنوز مقداری از وسایلشان را بسته بندی نکرده اند .به این ترتیب همه از هم خداحافظی کردیم و قرار دیدار مجدد را برای فردا ساعت 3 در فرودگاه گذاشتیم.بمحض رفتن به رختخواب ، هجوم فکرهای آزار دهنده، اشک را به چشمانم هدیه داد. آنقدر گریستم که با ناتوانی به خواب رفتم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرمایید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به ساعتم انداختم .هنوز یکساعت وقت داشتم.آرام در اتاق را باز کردم و وارد شدم .فرزاد بدون اینکه سرش را از روی پرونده ای که مطالعه میکرد؛ بلند کند پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امری داشتید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم در سینه فشرده شد. پس هنوز از دستم دلخور بود. پرونده را در دست فشردم و با لحنی غمگین پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه خواهش کنم یه مرخصی دو ساعته به من بدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با عجله سرش را بلند کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ، شیدا تویی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از پشت میز برخاست و به سمتم آمد .نگاهی به کفشهای اسپرت و بدون پاشنه ام انداخت و لبخند زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بگو چرا متوجه اومدنت نشدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تصور کردم که مرا دست می اندازد، ولی فرزاد نگاه دقیق و نافذی به چهره ام انداخت و با دلواپسی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مرخصی برای چی؟ اونم الان و این موقع ظهر؟ چیزی شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم لبریز از شادی شد، آنقدر زیاد که حلقه اشکی در چشمهایم جاخوش کرد. باور این که از برخورد من ، دلگیر و عصبی نبود ، ذوق زده ام کرد. حتی از تصور این که او را رنجانده باشم، دیوانه می شدم .فرزاد با دستپاچگی لیوانی آبمیوه به دستم سپرد و مرا دعوت به نشستن کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حرف بزن عزیزم، خواهش می کنم! چه اتفاقی افتاده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینقدر نگران نباش ! من حالم خوبه .فقط از اینکه کتی اینا دارن می رن ناراحتم، الانم باید برم فرودگاه ، ساعت 3 پرواز دارن. اومدم که ازت مرخصی بگیرم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و جلوی رویم ، روی پاهایش نشست .پرونده را از روی پایم برداشت و با لحنی آرام و تسلی بخش گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو که منو جون به لب کردی دختر! خب اینکه غصه خوردن نداره . تو از اول هم می دونستی که خاله محترمت بالاخره باید برگرده .حالا پاشو آماده شو تا خودم برسونمت .لازمه که برای خداحافظی خدمت برسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از خداحافظی کردن متنفرم!اصلا منصرف شدم ، نمی رم فرودگاه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این حرفها از تو بعیده! تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی .خاله و دختر خاله هات الان چشم به راه تو هستند .حالا دیگه بلند شو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تبسم دلنشین و حرفهای امیدوار کننده اش، اعتماد به نفسم را قلقلک می داد.فرزاد با شیطنت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منو بگو که ترسیدم، فکر کردم اومدی مرخصی بگیری برای چند ماه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بلافاصله برخاست و بمست میزش رفت .حتی طنز کلامش هم نتوانست از شرمندگی ام کم کند . بسمتش رفتم و پشت سرش ایستادم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد، من واقعا معذرت میخوام! باید برات توضیح بدم........راستش.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب از حضورم، به عقب برگشتم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه نگفتم بربو حاضر شو؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی آخه.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- داریم زمان رو از دست می دیم ها........ برو دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمی دانم چرا نمی خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم .سری تکان دادم و خارج شدم .هنوز به داخل محوطه نرسیده بودم که اتومبیلش را دیدم .هنگامی که سوار شدم ، از گرمای بیش از حد هوا در آن ساعت روز حسابی گرمم بود. نگاهی به فرزاد که با آن عینک آفتابی، زیبایی اش چند برابر بنظر می رسید، انداختم و با لحنی که کمی مزه عصبانیت می داد، گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای! چقدر هوا گرمه!آخه اینم ساعته که انتخاب کردند؟ آدم نیمساعت یه جا وایسته ، مثل تخم مرغ آب پز می شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد و دستمالی بطرفم گرفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب، اینقدر غر نزن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دروغ که نگفتم! حالا تو چرا اینقدر آروم رانندگی می کنی؟ ماشینت ده تا سرعت بیشتر نمی ره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با صدای بلند خندید ولی پاسخی نداد .آفتابگیر جلوی رویم را پایین کشیدم و نگاهی به تصویر خود در اینه انداختم .گونه هایم سرخ بنظر می رسید .در همان حال گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من فراموش نکردم که یه معذرت خواهی به تو بدهکارم! امیدوارم باور کنی که قصدم فقط شوخی بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی خیالم راحت باشه که از دستم دلخور نیستی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه خیالت ناراحت بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به صندلی تکیه دادم و صادقانه گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره ، خیلی! از اونشب تا حالا دائما خودمو بخاطر اون شوخی بچگانه سرزنش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی اینقدر برات مهم بود؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی کردم .از جملات کوتاه و جدی اش کلافه شده بودم .خصوصا که از پشت عینک نمی توانستم به حالاتش پی ببرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس تو هنوز ناراحتی! حدسم درست بود که دلت میخواست یه کتک جانانه نثارم کنی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، من نه از دست تو ناراحتم نه میخواستم اون کاری که تو گفتی انجام بدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای فرزاد، خواهش می کنم اعصابم رو بهم نریز! خب بگو اون لحظه چه احساسی داشتی ، اصلا از رفتار تو سر در نمی یارم .من خودم رو برای هر سرزنشی آماده کرده ام .لطفا راحت باش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمله آخر را با لحنی کنایه آمیز بیان کردم و خشمگینانه به او چشم دوختم، آنقدر که صدایش در آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چرا اینقدر عصبانی شدی؟ شد یه دفعه من و تو بدون داد و فریاد با هم حرف بزنیم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بالاخره لبخندی زد و نگاهم کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من اون لحظه همون حسی رو داشتم که به زبون آوردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زبانم در دهان کلید شد .با شنیدن این جمله، عرقی سرد بر تمام بدنم نشست. من خود را برای هر سرزنشی آماده کرده بودم، ولی با شنیدن این جمله ، مبهوت بر جا ماندم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باورم نمی شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به قهقهه خندید و سرش را چند بار به چپ و راست حرکت داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا باور نمی کنی؟ بنظر تو بعد از اونهمه دلبری که کردی باید چه احساسی پیدا میکردم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انگار بی حس شده بودم ؛ قدرت انجام هیچگونه عکس العملی را نداشتم . با حرکتی عصبی ، عینک را از روی چشمش برداشت و جلوی ماشین پرت کرد و صدایی خشمگین فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وقتی اونطور احساساتم رو به بازی می گیری ، توقع داری چکار کنم؟ مگه خیال کردی با یه تیکه سنگ حرف می زنی؟! نمی فهمم تو دنبال چی هستی؟ شیدا ازت خواهش می کنم بگو چی توی اون کله ات می گذره تا حداقل منم تکلیفم رو بدونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جملاتش همچون امواجی سهمگین و کف آلوده، بر ساحل افکار سطحی و احساسات نسجیده ام کوبیده می شد. چرا فکر نمیکردم که چه بلایی سر او خواهم آورد و بازتاب اعمالم تا چه حد تلخ و غیر قابل جبران است؟ ولی تمامی این برخوردها از افکار مسمومی نشات می گرفت که زاییده تصورات غلط و تجربیات تلخم بود .صدای پسر جوانی که اتومبیلش را نزدیک ما کشیده بود، مانند تلنگری افکارم را از هم پاشید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اخمات رو باز کن خانم خوشگله! عجب مرد بی سلیقه ایه که تو رو دعوا کرده!میخوای بیام جیزش کنم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدای شلیک خنده چند جوان دیگر بلند شد .طنین گوشخراش موزیک اتومبیلشان، اعصابم را بیشتر تحریک میکرد.چقدر گستاخ بودند که از حضور فرزاد هم ابایی نداشتند!کاملا واضح بود که دنبال دردسر می گردند .برگشتم و نگاهشان کردم .راننده و شخص کنار دستش ، بمحض دیدنم سوت زدند!چهره های عجیب غریبشان از شور و شیطنت جوانی برق می زد .بنظرم کم سن و سال می رسیدند .اخم کردم و رویم را برگرداندم .فرزاد با حالتی عصبی ، شیشه را به وسیله بالا بر سمت خودش بالا کشید و همچون طوفان، سرعت گرفت! سرم را چنان خم کرده بودم که گردنم درد گرفت .کیف کوچک را بقدری بین دو دست می فشردم که ناخنهایم تیر می کشید .سعی میکردم بدین گونه ، لرزش بی امان دستم را پنهان کنم .خودم را گناهکاری می دیدم که معترف به جرمش، در انتظار اشد مجازات است ! صدای نفسهای بلند و عصبی فرزاد؛ همچون آرشه ای بر روی تارهای اعصابم کشیده می شد. پس از چند لحظه ، سرم را بلند کردم و زمزمه وار گفتم:[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- من واقعا متاسفم ..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی بمحض اینکه متوجه سرعت بیش از حدش شدم، با ترس نگاهش کردم. با اخمهای گره کرده ، فرمان اتومبیل را گرفته بود و دیوانه وار پیش می رفت و هر لحظه بر سرعتش افزوده می شد. با وحشت گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد خواهش می کنم آروم باش ، من اعصابم ضعیفه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]توجهی نکرد ، ناامید نشدم و با صدای بلندی که کمی ملتمسانه بود، ادامه دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من که گفتم متاسفم! بخدا عمدی نبود .خواهش می کنم سرعتت رو کم کن ، تصادف می کنیم ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گویی با یک مجسمه بی جان حرف می زدم؛ اضطراب و وحشتم با دیدن همان اتومبیلی که ظاهرا قصد سبقت گرفتن از ما را داشت، صد برابر شد. انگار آن جوانها و فرزاد از این رالی دیوانه وار لذت میبردند .ولی صدای بوقهای ممتد اتومبیلهایشان باعث تشنج اعصابم شد . این بار از ترس جیغ کشیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسه دیگه دیوونه!میخوام پیاده بشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انگار با فریاد گوشخراشم به خود آمد و حضورم را بیاد آورد .نگاهی به جانبم انداخت و سرعتش را کم و کمتر کرد، تا جایی که در کنار بزرگراه متوقف شد . بقدری ترسیده بودم که زبان در گلوی خشک شده ام ، سفت شده بود! آن اتومبیل کذایی هم کمی جلوتر متوقف شدو چراغ های راهنمایش را روشن کرد! صورتم را با دست پوشاندم .نفسهای تند و صدا دارم ، سکوت فی ما بین را در هم می کوبید .از دست فرزاد هم عصبانی بودم . کم مانده بود هر دو نفرمان را کشتن بدهد .در همان حالت با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد تو دیوونه ای ! من همین الان پیاده می شم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش محکم و خشمگین همچون سیلی بر گوشم نشست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جرات داری پاتو بذار بیرون با همین ماشین بکشمت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هرگز او را تا به این اندازه عصبی و ترسناک ندیده بودم .شاید هم علت اصلی اش مزه پرانیهای آن جوانان گستاخ بود .در دلم به آنها که باعث خراب شدن روز قشنگم شده بودند، لعنت فرستادم .وقتی دید آنقدر وحشت کرده ام که قدم از قدم بر نمی دارم .مجددا به راه افتاد. سرم را به صندلی تکیه دادم و تمام مسیر باقیمانده را با چشمهای بسته، به سکوت زجر آوری که بینمان جاری بود، گوش سپردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر در افکارم غرق بودم که نفهمیدم چه موقع رسیدیم .فقط زمانی به خود آمدم که صدایش را شنیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی خوای پیاده بشی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عصبی و کوتاه! در را برایم باز کرد و کنار ایستاد .آرام و سر به زیر پیاده شدم .قدمهایش تند و بلند بود و من به دنبالش می دویدم! نگاهی به ساعت انداختم؛ کاملا به موقع رسیده بودیم .هنگامیکه وارد سالن بزرگ و پر هیاهوی فرودگاه شدیم، او زودتر از من جمع را پیدا رکد. شایان بمحض اینکه ما را دید به سمتمان آمد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به، جناب فرزاد خان!زحمت کشیدید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یکدیگر را در آغوش گرفتند و مشغول احوالپرسری شدند . از آنها فاصله گرفتم و به جمع خانوادگی پیوستم .ظاهرا پدر نتوانسته بود خود را برساند و تلفنی خداحافظی کرده بود .مادر و الهام وشایان هم سه نفری آمده بودند .خاله مریم و آقا وحید و خانواده دایی منصور هم اضافه شدند .با همه احوالپرسی کردم .ساناز با لبخند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- علیک سلام دختر کوشا! به موقع اومدی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خواستم جوابش را بدهم که صدای مهران بلند شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی هم به موقع نیومد، دیر هم کرده! البته اگه منم وقتم رو برای خوش گذرونی صرف میکردم، دیرم می شد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحنش پر از کنایه و تمسخر بود و از آن شیطنت همیشگی اثری در آن مشاهده نمی شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا پرت و پلا می گی مهران؟ اصلا حوصله ندارم ها! اینم عوض احوالپرسیه؟ مگه توی شرکت به تو خیلی خوش می گذره که فکر کردی من مشغول تفریحم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، بنده با تو فرق می کنم .نمی دونم اونجا با وجود بعضی ها« با خشم به فرزاد نگاه کرد» کار می کنی یا تفریح؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کم مانده بود از تعجب شاخ درآورم. پیش از آنکه پاشخی بدهم کتی با شیطنت دستش را به دورم حلقه وزیر گوشم زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولش کن این دیونه قاطی پاتی رو!مدیونی اگه خبری بشه و ما رو در جریان نذاری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نیشگونی از صورتش گرفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه خبری دیوونه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منظورم فرزاده! هر روز باهام تماس میگیری و منو در جریان می ذاری .همه چیز رو مو به مو تعریف می کنی ، بدون سانسور! اگه نگی شیرم رو حلالت نمی کنم ، فهمیدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دوتایی زدیم زیر خنده .کم کم بچه ها ابراز دلتنگی میکردند و خاله پنهانی اشک می ریخت .تا زمان اعالم پرواز، همگی در کنار هم به صحبت و رد و بدل کردن سفارشات نهایی مشغول بودیم .خاله و آقا کسری چندین بار از حضور فرزاد و الهام، تشکر و قدر دانی کردند .هنگامی که شماره پرواز اعلام شد، قلبم از سینه فرو ریخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم لحظه سخت و جانکاه خداحافظی فرا رسید و من چقدر از آن متنفر بودم .بالاخره بغضم ترکید و در حالیکه همگی بسختی گریه میکردیم، کتی را در آغوش فشردم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی مواظب خودت باش، حتما با من تماس بگیر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم عزیزم.تو هم یادت نره چی گفتم ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در میان گریه هم دست از شوخی بر نمی داشت .ژاله را هم در آغوش فشردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم میخواد دفعه بعد که دیدمت با نامزدت باشی ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند شرمگینی زد و چون بشدت گریه میکرد، فقط سری تکان داد .خداحافظی با خاله و آقا کسری، به مراتب سخت تر بود و گریه و زاری خواهرها، حال همه را منقلب کرد. حتی الهام نیز بی محابا اشک می ریخت و شایان قطره های اشکش را پنهانی از روی گونه می سترد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد در گوشه ای دورتر، دست به سینه ایستاده بود و با اخمهای گره کرده به این صحنه می نگریست. تا آخرین لحظه آنها را همراهی کردیم و پس از سوار شدن به هواپیما، همگی برای رفتن به منزلها، متفرق شدیم .گریه بی امانم، پایانی نداشت و حتی دلداری دادن دیگران و مزه پرانی شایان هم حالم را بهتر نکرد .انگار منتظر همین بهانه بودم تا با اشکهایم ، حرفهای کوبنده و خشک فرزاد را از ضمیرم شستشو دهم .هنگام سوار شدن ، صدای فرزاد همه را متوقف کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم رها ، اگه اجا زه بدید من شیدا خانم رو به شرکت برسونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر با چشمهای سرخ و متورم نگاهش کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ایرادی نداره پسرم، شما خودت صاحب اختیاری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان هم بلافاصله گف ت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هرکسی با هرکی اومده باید با همون برگرده! قربون دستت فرزاد جان اینو با خودت ببر که من اصلا حوصله آبغوره گرفتن ندارم ، خودم دوتاش رو دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از شیطنت او ، همه به خنده افتادند و فرزاد با چهره ای متبسم نگاهم کرد .با همه خداحافظی کردم و منتظر آمدنش ایستادم .گوشه ای ایستاده بود و با شایان صحبت میکرد.پس از دقایقی به سمتم دوید و به راه افتادیم .از گرما کلافه شده بودم و اشکم بند نمی آمد .در را باز کرد و اجازه داد تا سوار شوم .او در سکوت رانندگی میکرد و من در سکوت،اشک می ریختم! دقیقا تا رسیدن به شرکت، حرفی نزد و فکر اینکه هنوز ناراحت است و یا شاید قهر کرده، گریه ام را تشدید میکرد .بمحض اینکه اتومبیلش را در پارکینگ قرار داد، در را باز کردم و با ناراحتی خارج شدم .هنوز چند قدم برنداشته بودم که نزدیکم آمد و با صدای آرامی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمیخوای که با این قیافه بیای؟[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]توجهی نکرد و بر سرعت قدمهایم افزودم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا مگه با تو نیستم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا دقیقا میخوام با همین قیافه بیام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم آروم باش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دست اشک صورتم را زدودم و عصبی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه برای تو فرقی هم می کنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند ملیحی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- طعنه می زنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر میخوام ثابت کنم که.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]جمله ام را قورت دادم .بلافاصله پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی رو ثابت کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچی ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفتم و مجددا به راه افتادم .باز خود را به من رساند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا جمله ات رو ادامه ندادی؟ عزیزم همیشه سعی کن حرفت رو بزنی و از حق خودت دفاع کنی .نذار نظر و ایده هات پشت زبونت کلید بشن، حتی اعتراضت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نظر ، خواسته ، حق ، ادعا، اعتراض ، چقدر قشنگ بلدی شعار بدی! وقتی قرار باشه حرفی بزنم و از حقم دفاع کنم و جنابعالی اون رفتار رو بکنی ، ترجیح می دم تا آخر عمر حرف نزم ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با آرامش خندید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آفرین؛ حالا درست شد! الان که اعتراض کردی، مشخص شد که از برخورد من دلگیری، ولی اگه حرف نزنی و دست به کارهایی بزنی که من ازش سر در نمی یارم ، اونوقت هرگز به اشتباهم پی نمی برم .درست مثل همون شب مهمونی که من نفهمیدم که جرم کدوم گناه ناکرده، مجازات شدم و تو اونطور بی رحمانه منوتنبیه کردی! در صورتیکه اگه حرف می زدی ، خیلی بهتر بود . فکر نمی کنی اینطور زودتر به نتیجه می رسیم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کاملا منطقی سخن می گفت و من تمام و کمال آن را قبول داشتم .واقعا که چه جادویی در کلامش نهفته بود .کلماتش همچون آبی بر روی آتش، اثر خود را کرد و اشکم را بند آورد .بسمتش چرخیدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا باور نمی کنی؟ من اونشب فقط میخواستم سر به سرت بذارم، همین![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند زیرکانه ای زد و با شیطنت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شایدم میخواستی منو امتحان کنی؟! منم که چه زود خودم رو لو دادم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر، قصد امتحان و تست گرفتن نداشتم! فقط شوخی آقا فرزاد ، فقط شوخی ، باور کن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند جذابی زد که صورتش را زیباتر جلوه داد .هر دو دستش را بالا برد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه ، من تسلیم! هر چی شما بفرمایدد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در آسانسور را باز کرد و داخل شد . نخستین باری بود که از پیش دعوت کردن من ، وارد مکانی می شد .با تعجب همان جا ایستادم و نگاهش کردم .انگار در عالم دیگری سیر میکرد .هنوز لبخند بر لب داشت و نگاهش گیج و مات می نمود .شماره طبقه را وارد کرد و دکمه بالا بر را زد .همزمان که به عقب برگشت و نگاه حیرتزده اش بر صورتم ثابت ماند ، در نیز بسته شد .خنده صدا داری کردم و بلافاصله وارد آسانسور کناری شدم .انگار فراموش کرده بودم تا ساعتی پیش مثل ابر بهار اشک می ریختم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض گشوده شدن در، از آسانسور خارج شدم و برای پیدا کردنش ، سرم را بطرفین چرخاندم.وسط سالن به انتظارم ایستاده بود .بلافاصله با چند گام بلند، خود را به من رساند و جلوی رویم ایستاد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این یه شوخی بود یا یه شیطنت یا یه تنبیه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچکدوم! چرا حواس پرتی خودت رو می ذاری به حساب من؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخ شیدا، اگه بدونی وقتی می خندی چقدر قشنگ می شی ، هیچوقت اخم نمی کنی! کاش می دونستی با گریه هات چقدر عذابم می دی! وقتی توی فرودگاه اونطور اشک می ریختی، قلبم تیر می کشید!اونقدر کلافه شده بودم که دلم میخواست فرودگاه رو روی سر همه خراب کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه وجودم داغ و ملتهب شد .برای فرار از هاله رویایی وپرنیان گونه عشق فرزاد که گرداگرد وجودم را محاصره کرده بود، بسمت در شرکت رفتم بلافاصله گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ، کجا؟ صبر کن ببینم! من که حرفهام تموم نشده ؛ هنوز یه معذرت خواهی به تو بدهکارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسمتش چرخیدم و در حالیکه به نرمی می خندیدم جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم ، همه اوامر شما به روی دیده ، جناب متین ! حالا بفرمایید که حسابی از کار غافل شدیم .در ضمن یادم نمی یاد که از کسی طلبی داشته باشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه از نگاه تب آلودش ، تپش قلب پیدا کرده بودم، با هدایت دستش به سرعت وارد شرکت شدم و با خود زمزمه کردم:« اون منم که به تو بدهکارم! به خاطر تمام لحظه های قشنگی که برام آفریدی ! دیوونه پر احساس من!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا مهمانی فرهاد خان، کمتر از یک هفته فرصت داشتم و این مدت بسرعت سپری شد .انقدر روزها درگیر کار شرکت بودم که متوجه گذر زمان نمی شدم .گاهی هم وقتم با سر وکله زدن با شایان، که این روزها شدیدا در حال و هوای عاشقی بود، می گذشت . گاهی کارها بقدری فشردن و حجیم بود که مجبور می شدم ؛ تعدادی از پرونده ها را با خود به منزل بیاورم، چرا که فرزاد اجازه نمی داد تا پایان ساعت اداری در شرکت بمانم و دائما می گفت کارها آنقدر مهم نیستند که من سلامتی جسمی و فکری ام را به مخاطره بیندازم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بالاخره پایان هفته از راه رسید، فرزاد برای تمدید قرار دادی، صبح از شرکت خارج شد و به من و الهام اجازه داد هر ساعتی که تمایل داشتیم ، شرکت را ترک کرده و به خانه برویم .چند پرونده قطور را برداشتم و از اتاق بایگانی بیرون آمدم .الهام با دیدنم ناباورانه پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینا چیه باز گرفتی دستت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هول نشو، هیچی نیست عزیزم !کارهای عقب افتاده اس[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخواهی چه کارشون کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ساندویچ می کنم میخورم! خب باید بهشون رسیدگی کنم دیگه، می برمشون خونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون اینکه به طنز کلامم توجهی کند، اخم کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی چی ؟لوس نشو ببینم!همچین می زنم تو سرت که یادت بره پرونده رو با چه ، «پ» ای بنویسی! آخه امروز که وقت این کارها نیست ،بابا یه کمی برای خودت وقت بذار[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]- نترسر قشنگم ، من برنامه ریزی کردم و بموقع به همه کارهام می رسم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با سماجت خواست آنها را از آغوشم خارج کند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لازم نکرده ، مگه تو امضاء دادی که اینقدر با این پرونده ها سرو کله می زنی؟ کارهای منم عقب افتاده ولی عین خیالم نیست![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش را پایین آورد و آهسته گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه فرزاد بفهمه کله ام را می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو به خنده افتادیم . من دست بردار نبودم و الهام وقتی با سماجتم مواجه شد عقب نشینی کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا که شیدا! من فکر می کنم اینطوری که تو به کارهای این شرکت رسیدگی می کنی و از دل و جون مایه می ذاری، بعدا به شوهر و زندگیت رسیدگی نمی کنی! نگاه کن تو رو خدا، همچین پرونده های مسخره رو بغل کرده که انگار بچه اش تو بغلشه!![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و در حالیکه به قهقهه می خندیدم، گونه اش را بوسیدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ابتدا الهام را به منزل رساندم و سپس خودم به خانه برگشتم .خانه در سکوتی عمیق و لذت بخش فرو رفته بود .فرهاد خان از همه خواسته بود پیش از تاریک شدن هوا آنجا باشند .پرونده ها را به اتاق بردم و پس از تعویض لباس ، به آشپزخانه سرک کشیدم .یادداشت مادر حکایت از آن داشت که به بیمارستان رفته و همراه پدر می آید. از شایان هم خبر نداشت .لیوانی آبمیوه برداشتم و شماره همراه شایان را گرفتم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو معلوم هست کجایی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- .............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب سلام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله خونه ام، تازه رسیدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس ندید بدید!دزد نمی بردش! خودم بردم خانوم رو رسوندم در خونه شون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ..........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش می کنم، قابل نداشت .می زنم به حسابت! راستی تو کی می آیی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله بله خدا شانس بده ! خیلی خب صدات قطع و وصل می شه ، من خودم می یام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه عزیزم، خداحافظ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دوش آب گرمی گرفتم و لباسم را عوض کردم .از دیدن چهره ام در آینه ، خنده ام گرفت .دختر بچه بازیگوشی که خیره نگاهم میکرد و لبخند می زد ، بقول فهیمه خانم هیچ شباهتی به شیدای سر به زیر و فعال شرکت نداشت! بدون کوچکترین آرایشی، پس از کنترل شیر آب و گاز ، درها را قفل کرده و به راه افتادم .در بین راه سبدی زیبا پر از گلهای نرگس و ارکیده خریدم و به راه افتادم .مدتی از وقتم در ترافیک تلف شد، ولی آدرس منزل را از توضیحات الهام و ذهنیات قبلی خودم، به راحتی پیدا کردم .بمحض رسیدن، از بیرون در، متوجه اتومبیل پدر و آقای پناهی شدم .با خود اندیشیدم که پدر ومادرها چقدر برای بودن در کنار هم عجله داشته اند! از اینکه بسرعت با خانواده الهام و فرزاد صمیمی شده بودیم در پوست نمی گنجیدم .چند بوق متوالی زدم .در به آرامی باز شد و به داخل حیاط رفتم .ناگهان از دیدن شخصی که در را باز کرده بود، در جا میخکوب شدم .آقا حیدر آنجا چکار میکرد؟! چنان با دهان باز و چشمان از حدقه در آمده نگاهش میکردم که متوجه لبخند کریه روی لبش نشدم . نمی دانم چقدر طول کشید تا به خودم آمدم . مثل همیشه اخم کردم و اتومبیلم را پشت اتومبیل پدر پارک کردم . سبد گل را برداشتم و بسمت ساختمان رفتم .افکارم هنوز منسجم نشده بود که فرزاد از در خارج شد .با دیدنش دلم در سینه لرزید .با آن بلوز و شلوار یشمی چقدر زیبا بنظر می رسید.با لبخندی جذاب ، به استقبالم آمد .سعی کردم با راه رفتن با طمانینه ، تپش قلبم را مهار کنم .نزدیکم که رسید با دلواپسی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا اینقدر دیر کردی ؟! مردم از بس به در نگاه کردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عرض شد آقای متین! خیلی از استقبالتون ممنون، راضی به زحمت نیستم ، در ضمن من که دیر نکردم ، خیلی هم بموقع اومدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهش از روی گلها به صورتم دوخته شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شرمنده ، هول شدم! سلام از بنده اس خانم، خیلی خوش اومدید!در ضمن شما خودتون گلید، گل دیگه چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سری به احترام تکان دادم و به عقب برگشتم نگاه کردم .وقتی متوجه شد ، لبخندی زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ؟ تعجب کردی؟ حق داری! یادم رفته بود یگم ، حیدر تنها برادر فهیمه خانمه که هم توی کارهای شرکت و هم توی کارهای خونه کمکم می کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با اینکه تعجب کرده بودم ولی ترجیح دادم روزم را با افکار مخرب و فرسایشی تباه نکنم. فرزاد همانطور که مرا به داخل خانه هدایت میکرد، مدام صحبت میکرد و من غرق در افکارم، به این نتیجه رسیدم که چقدر از آقا حیدر متنفرم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز دقایقی از آمدن من نگذشته بود که الهام و شایان هم از راه رسیدند.پذیرایی را فهیمه خانم، با نظارت فرزاد ، بنحو احسنت انجام می داد .پس از دقایقیکه صحبت بزرگترها گل انداخت ، به پیشنهاد فرهاد خان، فرازد مامور شد تا گلخانه زیبا و بزرگ او و اسبهایش را به ما نشان دهد .گلخانه و اصطبل، در ضلع غربی ساختمان واقع بود و فرزاد ما را برای دیدن باغ راهنمایی کرد .با اشتیاقی وصف ناشدنی، مناظر را زیر نظر گرفته بودم ؛ حیاط بی نهایت بزرگی که همه نوع گیاه در آن دیده می شد .از کنار پله ها تا محل گلخانه و اصطبل، جاده ای سنگفرش شده که از لا به لای هر قطعه آن دسته ای چمن روئیده بود، امتداد داشت .در ضلع شرقی هم استخر بزرگی مملو از آب قرار داشت که در کنار آن دو درخت بید مجنون بزرگ سر در هم آورده و به زیبایی هر چه تمامتر ، مشغول راز و نیاز بودند . در زیر سایه سخاوتمندانه آنها هم یک دست میز وصندلی زیبا قرار داشت . در قسمت راست استخر هم زمین والیبال بزرگی که پوشیده از چمن یود، قرار داشت .آنقدر محو اطراف بودم که متوجه خنده های بی وقفه بچه ها نشدم .با لذت نفس عمیقی کشیدم و بوی علف خیس خورده را به ریه هایم کشیدم ، که ناگهان به جسمی برخورد کردم .وقتی سر بلند کردم ، با تعجب صورت خندان فرزاد را در حالیکه دستهایش در پشت پنهان شده بود، جلوی روی خود دیدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلوم هست حواست کجاست؟! ببین چقدر از همه عقب افتادی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به الهام و شایان که دست در دست هم جلوتر از ما حرکت میکردند، انداختم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای خیلی قشنگه!من مجذوب اینجا شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره زیاد از من دور نشی چون ممکنه یه وقت گم بشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چند قدم جلوتر رفتم و از او فاصله گرفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم قربان! امر دیگه ای ندارید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون آنکه نگاه خیره اش را از چشمهایم بگیرد ، به سمتم آمد .با آن ژست بامزه شبیه معلمی بود که قصد تنبیه شاگرد بازیگوشش را دارد . در همان حال گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هر چند که توی این لباس شبیه دختر بچه هاتی ملوس دبستانی شدی، ولی یادت باشه حتی یه دختر بزرگ و عاقل هم لازمه که گاهی به حرف بزرگترش گوش کنه، بله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انگشت اشاره ام را بالا گرفتم و با لحنی خنده دار گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آقا اجازه؟ اگه قول بدم دختر خوبی باشم، نمره انضباطم رو بیست می دید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه شیفته اش را به چشمانم دوخت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو دختر خوبی هستی، اصلا یه فرشته ای! اگه به من باشه نمره انضباطت رو می دم بیست و دو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر دو بهم لبخند زدیم و به بچه ها پیوستیم .[/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]گلخانه فرهاد خان مملو از گلهای رنگارنگ و زیبایی بود که برخی از آنها نمونه های کمیابی از گلهای بسیار معروف بودند .اغلب آنها را از سفرهای گوناگون خود به کشورهای مختلف بهمراه آورده بود و همه را خودش پرورش می داد .بمحض وارد شدن، فضای معطر آنجا ، مرا شیفته خود کرد .فرزاد در مورد نوع و نژاد چند گل توضیحاتی ارائه داد و همگی از در دیگر خارج شدند ، ولی من تمایل داشتم تمام ساعات باقیمانده را در آنجا سپری کنم .به آرامی بر روی برگهای گل « بگونیا» دست کشیدم که صدای فرزاد در گوشم نشست:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو که هنوز اینجایی ، نمی آیی بیرون؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم نمی یاد! باید به فرهاد خان تبریک بگم ، اینجا فوق العاده اس! مثل رویا می مونه ، نمی شه من اینجا باشم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرا بسمت در کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزیزم، نمی شه! میخوام تا قبل از تاریک شدن هوا ، « آرام» رو نشونت بدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آرام؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از لحن پر تعجب و مشکوک من به خنده افتاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اسبم رو می گم بابا! چرا اینطوری نگام می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر چهار نفر به اصطبل بزرگی که چند اسب در آن به چشم می خورد، وارد شدیم. فرزاد از داخل اتاقکی اوپن، یک اسب سفید و بی نهایت زیبا را بیرون کشید و با خنده گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معرفی می کنم ، خانوم آرام![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان با لودگی دستش را بر روی سینه قرار داد و با پیچ و تابی که به هیکلش می داد گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به؛ چقدر زیبا هستند ایشون! از آشنایی با شما خوشوقتم خانم! فرزاد واقعا که خیلی خوش سلیقه ای![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه از حالت او به خنده افتادیم .ناگهان آقا حیدر از یکی از اتاقکهای پشت سر فرزاد بیرون آمد .با دیدنش ، ترسی عمیق وجودم را فرا گرفت و بی اراده پشت سر شایان پنهان شدم .الهام بسمت آرام رفت و به نوازش یالش مشغول شد .فرزاد با نگاهی خندان و پرسشگر مرا مخاطب قرار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا خانم، از اسب می ترسید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان با دیدن من که همچون کودکی هراسان در پناهش سنگر گرفته بودم، با تعجب جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه بابا، شیدای ما از هیچ چیز نمی ترسه! اتفاقا عاشق اسب و سوار کاریه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سپس دست مرا گرفت و بسمت آرام برد.ولی من همچنان متوجه حضور آقا حیدر بودم .نزدیک آرام که رسیدم ، دستی به پشت کمر و یالش کشیدیم .الهام گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد عاشق این اسبه! همیشه برای سوار کاری از آرام استفاده می کنه .وای شیدا نمی دونی چه اسب چموشی بود! هیچکس جرات نمیکرد حتی نزدیکش بره .تا اینکه فرزاد بعد از چند بار سروکله زدن ، بالاخره رامش کرد .کسی باور نمیکرد .از پس این ماده اسب سرکش بربیاد. ولی فرزاد توی این کار استاده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بی اراده بیاد جملاتی افتادم که فرزاد هنگام خداحافظی در شب خواستگاری شایان گفته بود:« کی گفته این دختر سرکش و لجباز و مهار نشدنی حرف گوش کنه.........»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یعنی به نظر او من دختر سرکشی بودم و تلاش میکردم تا مرا رام کند؟! حتی از تجسم این فکر هم خنده ام گرفت و رو به فرزاد پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه سرکش و چموش بوده، پس چرا اسمش رو گذاشتی آرام؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخندی زد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه وقتی پیش منه خیلی آرومه، شاید به همین خاطر این اسم رو روش گذاشتم. حالا دلت میخواد امتحانش کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نه؛ واقعا ممنون .هوس نکردم با دست و پای شکسته به خونه برگردم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه قول بدم مواظبت باشم چی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور کن اصلا آمادگی ندارم .هرچند که همه می دونن من عاشق سوار کاری ام .ولی در عوض درخواست تو رو با یه خواهش عوض می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یک تای ابرویش را بالا انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما امر بفرمایید خانم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگر برات امکان داشت توی یه فرصت مناسب سوار کاری رو به من تعلیم بده!ترجیح می دم به این کار وارد بشم .بعد سوار اسب بشم!نظر شما چیه بچه ها؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه فرزاد جان لطف کنه و قبول کنه، بنظر من عالیه! برای روحیه خودت هم بد نیست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو دختر شجاعی هستی شیدا جان، از عهده اش بر میای.من که همیشه از حیوونا وحشت دارم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به حرف الهام خندیدیم و من باز گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته خواهش میکنم تعارف رو کنار بذار. اگه انجام اینکار با توجه به فشردگی کارهای شرکت برات مقدور نیست ، من از پیشنهادم صرف نظر می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اخم با نمکی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اولا مگه من با شما تعارف دارم؟در ثانی من با کمال میل قبول می کنم باعث افتخاره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با قبول پیشنهاد از جانب او، همه به بیرون رفتند .برای آخرین بار ، دستی به موهای آرام کشیدم و آهنگ رفتن کردم که صدای فرزاد را از پشت سر، در گوشم شنیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یه بار گفتم؛ باز هم می گم ؛ آخرین باری باشه که برای مسئله ای خواهش می کنی! تو فقط دستور می دی ، قبوله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند عمیقی زدم و به عقب برگشتم که باز چشمم به آقا حیدر و نگاه گستاخش افتاد .ناخودآگاه اخم کردم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای! بازم این؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب رد نگاهم را دنبال کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیزی تو رو ناراحت می کنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره، میگم این آقا حیدر.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ادامه بده، حیدر چی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اخم فرزاد ترسیدم .بلافاصله گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هیچی ، بیا بریم پیش بچه ها.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از در خارج شدم.حتی تصور اینکه به فرزاد بگویم و او جنجال به راه بیندازد ، وحشت انگیز تر از نگاه آقا حیدر بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام و شایان حسابی از ما دور شده بودند .انگار که ما همراه آنها نبودیم .آرام و ساکت در کنار هم قدم می زدیم .واقعا که چقدر پیاده روی در میان انبوه گلها و درختان سرسبز و زیبا، شیرین و لذت آور بود. شادی عجیبی را در قلبم احساس میکردم .درختان سرسبز و زیبا ، زیبا و شیرین و لذت آور بود. افکار افسار گسیخته ام به دنیایی پا می گذاشت که شاید دلم را صد چندان میکرد . من به واقع دختر خوشبختی بودم؛ خانواده ای خوب و صمیمی که بی نهایت دوستشان داشتم ، والهام که از خواهر هم برایم عزیزتر بود. حتی فرزاد را نیز در کنار خود داشتم .شاید این همان حسی بود که دکتر آرمان بارها و بارها مرا به بودن آن ترغیب میکرد . فکر دکتر آرمان باز مرا به گذشته سیاهم کشاند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ناگهان از ترس ، چیزی در درونم فرو ریخت .ترس از اینکه مبادا درخت ترد و خوشبختی ام ، اسیر طوفانی سهمگین و سیلابی خانمان برانداز شود. مبادا به پلک برهم زدنی همه چیز را از دست بدهم؟سرم به دوران افتاد .باز همان تردیدهای مسموم و آلوده ، ذهنم را تسخیر کرد .چرا خوشبختی از من روگردان بود؟ شاید این حس زاییده تفکرات غلطم بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بی اراده به فرزاد نزدیک شدم .در آن لحظه فقط میخواستم حقیقت خوشبختی ام را لمس کنم و به تکیه گاهی امن و مقتدر ایمان بیاورم .از این حرکت غیرمنتظره من، بشدت جا خورد و به صورتم خیره شد . احساس کردم متوجه رنگ پریدگی و هراسم شده است ، چون با دلواپسی، سرش را تکان داد و اشاره کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی شده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند بی رمقی زدم و سرم را بعلامت بی خبری تکان دادم. فشار ظریفی به دستم وارد کرد و باز در سکوت به راه افتاد .آرام آرام ابرهای تیره وشک از آسمان ذهنم دور شد و جای خود را به آرامشی دلچسب داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه گرم فرزاد ، حقیقتی زیبا و دوست داشتنی را پیش چشمم مجسم میکرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در همین افکار بودم که شایان برای گفتن مطلبی به عقب برگشت ولی با دیدن ما، بلافاصله رویش را برگرداند .از نوک پا تا فرق سر، غرق در خجالت شدم. خواستم دستم را از محاصره دستهای مردانه فرزاد خارج کنم ، ولی او گویی چنین قصدی نداشت !نگاهش کردم؛ مثل همیشه آرام و متفکر به روبرو خیره شده بود و پر صلابت گام بر می داشت .بدون آنکه به جانبم برگردد، گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نترس عزیزم، من اینجا هستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنچنان جا خوردم که متوقف شدم .او هم ایستاد و با لبخندی جذاب نگاهم کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کی به تو گفته من ترسیدم؟ اصلا مگه تو علم غیب داری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، علم غیب ندارم ، ولی تو از بس معصوم و پاکی، هرکس دیگه ای هم جای من بود می فهمید .تا حالا کسی که تو از خودت اشعه های سادگی و صداقت ساطع می کنی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز قلب بی تابم به تکاپو افتاد .باید راهی برای فرار می یافتم .فرار از آن همه عشق و علاقه پاک و عمیق! شکلکی بچه گانه در آوردم و با لحنی خنده دار گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا دیگه منو مسخره می کنی؟ خدمتت می رسم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]متعاقب آن صدای قدمهایش بلند شد .بمحض رسیدن به بچه ها، دست الهام را گرفتم و او را به دنبال خود کشیدم .الهام به خیال آنکه نیت پلیدی دارم، می دوید و یکریز جیغ می زد! به این ترتیب، شایان هم به فرزاد ملحق شد و دو نفری بسرعت می دویدند .تا کنار استخر، الهام را کشیدم و بعد دستش را رها کردم و اب استخر را به صورتش پاشیدم . به تقلید از من، فرزاد و شایان هم او را خیس کردند .همه غمها، اضطرابها و تردیدهایم در لا به لای فریاد خنده ها گم شد .فرزاد که فرصت خوبی برای تلافی به دست آورده بود ، چنان با مشتهای پر از آب به جان من و الهام افتاده بود که شنیع ترین جنایت را در حقش روا داشته بودیم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به لباسهای خیسم انداختم . موهای بلند و مشکی ام، تکه تکه خیس و آویزان به صورتم چسبیده بود .از حالتم کمی خجالت کشیدم .لبخند زنان بسمت بچه ها چرخیدم تا خاتمه بازی جنجالی را اعلام کنم ، که بمحض برگشتن ، مقدار زیادی به صورتم پاشیده شد! آنقدر غافلگیر کننده بود که با دهان باز و چشمهای بسته، بی حرکت ماندم .صدای شلیک خنده بچه ها به آسمان رفت .وقتی چشم باز کردم ، فرزاد را با چهره ای پیروزمندانه و خیس از آب روبرویم دیدم که پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطوری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر عصبی شدم که جیغ کوتاهی کشیدم . بنای دویدن به دنبالش را گذاشتم و در همان حال گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می دونم باهات چکار کنم![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]فقط به این می اندیشیدم که به هر نحوی تلافی کنم .فرزاد قهقهه زنان و به سرعت دور استخر می دوید و من با لباسهای خیس دنبالش! زوج جوان گویی به دیدن مهیج ترین مسابقه دو دعوت شده اند! شایان دستهایش را به دور شانه الهعام حلقه کرده بود و الهام هم دست می زد و با فریاد مرا تشویق میکرد! نزدیک آنها به سرعتم افزودم و با حرکتی، بلوزش را از عقب کشیدم .فرزاد با حالتی تسلیم و چهره ای که به پسر بچه های شیطان بیشتر شبیه بود، ایستاد و به عقب برگشت، ولی پیش از آنکه حرفی بزند، با شدت به داخل استخر پرتش کردم .الهام یکریز دست می زد و شایان دلش را گرفته بود و غش غش می خندید! الهام از پشت سرش به او اشاره کرد .خبیثانه بسمتش رفتم و با تبانی الهام، او را هم به داخل استخر هول دادیم . شایان از داخا استخر فریاد زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا، به من چه ربطی داشت؟ تو میخواستی از فرزاد انتقام بگیری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام که از خنده گلگون شده بود، با حالتی حق به جانب گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- انتقام منو گرفت، هر دوتایی حقه تونه! حالا حالتون جا اومد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الهام خانم داشتیم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله که داشتیم، از نوع خوبش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را به دور شانه ام حلقه کرد و دوتایی زدیم زیر خنده .فرزاد وسط استخر به آرامی ایستاده بود و با نگاهی بازیگوش و چهره ای متبسم مرا نگاه میکرد .شایان کمی شنا کرد و سر به سر فرزاد گذاشت .بعد بسمت الهام رفت تا از آب خارج شود .لبخند دلبرانه ای به فرزاد زدم و اشاره کردم تا از آب خارج شود .او هم از خدا خواسته به سمتم آمد. موهای خیسم را به پشت گوش هدایت کردم . کفشهای پاشنه دارم به دلیل سُر شدن، کمی خطرناک بنظر می رسید، به همین دلیل با احتیاط گام بر می داشتم .به لبه استخر که رسیدم ناگهان پایم لیز خورد و سکندری به داخل آب پرت شدم! و درست در آخرین لحظه، سرم بشدت با لبه استخر برخورد کرد.در میان حبابهای بیشماری که اطرافم بوجود آمد، دستهای پر قدرت فرزاد را حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]**************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در میان صخره هایی در وسط کوهی بلند و عظیم تنها مانده بودم .بادهای شدید و سردی می وزید وهر لحظه ترس از پرت شدت، جانم را به لب رساند! با وحشت به زیر پاهایم نگاه کردم .دره ای بسیار عمیق و ژرف را دیدم که با مه ای غلیظ پوشانده شده بود و مخوف تربنظر می رسید!از ترس جیغ کشیدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کمک!تو رو خدا یه کسی کمکم کنه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایی از دور دست به گوشم رسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بیا بالا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمی شه ، نمی تونم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا می تونی ! من به تو ایمان دارم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پاهای لرزانم را بر روی صخره جابجا کردم و بالا رفتم ، نور امیدی در قلبم تابیدن گرفت ؛ تا قله راهی نمانده بود .باز خود را بالا و بالاتر کشیدم .آخرین توانم را بکار گرفتم و دستم را به بوته ای خودرو گرفتم ، با یک خیز دیگر؛ روی کوه می رسیدم؛ و پایان این کابوس هولناک ! فریاد زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دیگه رسیدم، ولی نمی تونم .کمکم کنید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی صدایی به گوش نرسید.نالیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدایا! یعنی کسی صدای منو نمی شنوه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همان صدای مبهم با غمی بی نهایت گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا، من می شنوم! مدتهاست که صدای تو رو می شنوم، ولی تو نمی خوای کمکت کنم!تو تردید داری، به عشق من، شک داری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چقدر صدا نزدیک و آشنا بود؛ انگار سالها بود که آن را می شناختم .صدایی گرم و مردانه! بغضم ترکید و با گریه، آخرین قدم را هم برداشتم ولی ناگهان سنگی زیر پایم لغزید .فریادی از ناامیدی زدم و در میان اشک و حسرت ، خود را در آستانه مرگ دیدم .ناگهان پنجه ای قوی دستم را گرفت و جسم نیمه جانم را بالا کشید. در آخرین لحظه، چهره خیس از اشک ناجی ام را دیدم؛ فرزاد بالای قله ایستاده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*****************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با نوازش دستی ، پلکهایم را بسختی گشودم .از تاثیر کابوس وحشتناکی که دیده بودم ، تمام بدنم عرق کرده بود .سرم سنگین بود و در ناحیه ای نامشخص، تیر می کشید.کم کم موقعیتم را تشخیص دادم. مادر و مهتاب خانم با چشمهای سرخ و متورم بالای سرم ایستاده بودند و الهام اشک ریزان، دستم را نوازش میکرد. به زحمت زبانم را بر روی لبهای کویری ام کشیدم و صدایی شبیه ناله از حنجره ام خارج شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما.......مان......تشنمه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن صدایم ، همگی از جا پریدند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جان مامان!الهی قربونت برم عزیزم، من اینجام.خدایا شکرت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]الهام بلافاصله لیوانی آب به به لبهایم نزدیک کرد و جرعه ای از آ ن را در حلقم ریخت و با عجله از اتاق خارج شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا کجاست؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهتاب خانم دستم را به گرمی فشرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نگران نباش عزیز دلم، اینجا خونه فرهاده .حالت چطوره؟احساس درد می کنی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالم خوبه ، چه اتفاقی افتاده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر لبخند بی رمقی زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آروم باش دخترم، تو پات سُر خورد و افتادی توی استخر، سرت یه زخم کوچولو برداشته، اصلا جای نگرانی نیست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کم کم همه چیز را بخاطر آوردم؛ آب بازی و دویدن به دور استخر، و بعد هم سقوط در آن....پس شایان کجا بود؟ بر سر فرزاد چه بلایی آمد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان پس بقیه کجان؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه حاشون خوبه ، شما چطوری دختر جوان؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شنیدن صدای غریبه، همگی سربرگرداندند.مردی لاغر اندام و قد بلند با چهره ای استخوانی و عینکی بزرگ برچشم،جلو آمد و با لبخندی مهربان ، برای گرفتن نبض و فشار، دستم را گرفت .بنظر پنجاه _ شصت ساله می آمد. به زحمت جواب دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من خوبم،ببخشید شما؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من دکتر پرستویی هستم؛ پزشک خانوادگی آقای متین! حالا شیدا خانم، بگو ببینم درد داری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، سرم خیلی درد می کنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالت تهوع هم داری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه.....[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سرگیجه چطور؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کمی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب، طبیعیه! این سرم رو مجددا برات وصل می کنم، سعی کن استراحت کنی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مجددا؟! مگه چندتا سرم زدم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سوزن را در رگم فرو کرد و با لبخند گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دختر خوب می دونی چقدر همه رو نگران کردی؟ الان یک روز کامله که بیهوشی![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]کم مانده بود از تعجب پس بیافتم! یک روز کامل بیهوشی! پس مهمانی چه شده؟! بمحض برخاستن دکتر، پدر و متعاقب آن شایان و الهام و فرهاد خان و آقای پناهی و در آخر هم فرزاد وارد شدند .از اینکه آنطور خوابیده بودم، شرمزده شدم. پیراهن بزرگ و مردانه ای به رنگ سفید بدنم را پوشانده بود ، ولی پاهایم در شلوار خودم وول میخورد! سعی کردم بنشینم ولی فرهاد خان با مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راحت باش دخترم، حالت چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجالت لبخندی زدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، خوبم ممنون!شرمنده ام که باعث دردسرتون شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار داری، اینجا هم منزل خودتونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی به دورم حلقه زده بودند وهرکس حرفی می زد .شایان در حالیکه از نگرانی و دلواپسی ، چهره اش درهم بنظر می رسید، باز شیطنتش گل کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب خودت رو لوس کردیف عزیز بشی ها! نگاه کن چندتا آدم حسابی رو از دیروز تا حالا یه لنگه پا نگه داشتی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صدایش گرفته بنظر می رسید ولی همه تلاشش را برای تغییر جو حاکم بکار گرفته بود، همه به لحن او خندیدندو پدر با چشم غره ای مصلحتی به او، نبضم را کنترل کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا همیشه عزیز دل ماست، خدا رو شکر که بخیر گذشت [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آقای پناهی اضافه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حق با شماست .خدا رو شکر که خطر رفع شده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان باز گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای بابا از اولم چیزی نبود که! بعضی ها الکی شلوغش کردن! این شیدا همیشه حادثه سازه، برای ما عادی شده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از مکثی که روی کلمه بعضی ها داشت و آن لحن کشدار و بامزه، همه به خنده افتادند و نگاهی بینشان رد و بدل شد .یاد کتی قلبم را به تلاطم انداخت .فقط او بود که بر روی این کلمه حساسیت داشت! صدای پدر رشته افکارم را از هم گسست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من شخصا از فرزاد خان تشکر می کنم؛ اگه به موقع نرسیده بود؛ معلوم نیست چه بلایی سر دخترم می اومد! نه تنها من بلکه شیدا هم به ایشون مدیونه! حالا دیگه دخترم دوتا برادر خوب و دلسوز داره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه با لبخند جمله پدر را تصدیق کردند ولی من در بین نجواهای گنگ اطرافیان و چهره سرخ از شرمم، با خود اندیشیدم که چقدر از کلمه « برادر » که به او لقب دادند، متنفرم! بلا درنگ نگاه جستجو گر و بی قرارم به دنبال فرزاد در بین حضار دوید.وقتی نگاه و مضطربش را روی خود ثابت دیدم، لبخند عاشقانه ای لبهای ملتهبم را از هم گشود .چند قدم دورتر دست به سینه به میز آرایش پشت سرش تکیه زده بود .چهره اش بی نهایت خسته و چشمهایش سرخ می نمود .لبخند بی رمقی زد و با بی تابی سر به زیر انداخت .خوب می فهمیدم که در عین بیگناهی ، احساس ندامت می کند .دلم برای شنیدن صدای گرمش پر می کشید .هیچکس اطلاع نداشت این دومین باری است که فرزاد جانم را نجات می دهد و زندگی ام را بی ادعا تقدیمم می کند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این بار صدای دکتر بلند شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسیار خب بهتره همگی دور بیمار عزیزمون رو خلوت کنید . اون هنوز به استراحت احتیاج داره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی به اتفاق به پا خاستند و من در دل از دکتر پرستویی ممنون شدم! در آخرین لحظه مکالمه اش با فرهاد خان شنیدم که سفارش میکرد حتما با دیدن نشانه های غیر طبیعی ، او را خبر کنند .مادر به کنارم آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مامان جان، اصلا اشتها ندارم .فقط دلم میخواد بخوابم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گونه ام را بوسید و بسمت الهام رفت که شایان جلو آمد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با خیال راحت استراحت کن آبجی کوچول، اینجا همه چیز مرتبه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم، تو هم برو استراحت کن ، خستگی از چهره ات می باره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عیبی نداره؛ تو ارزش بیشتر از اینها رو داری[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کاش بودی و با چشم خودت می دید عاشق سینه چاکت چه جوری به در و دیوار می زد! داشت خودش رو می کشت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و با چشم و ابرو به فرزاد که در گوشه ای دورتر با دکتر صحبت میکرد، اشاره کرد.با خجالت لبخند زدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این پرت و پلاها چیه می گی دیوونه!عاشق کدومه؟ بجای این حرفها صداش کن بیاد اینجا.میخوام بگم خودش رو بخاطر این مساله ناراحت نکنه، اون بی تقصیره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شایان ضربه ای روی بینی ام زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب فسقلی! صداش می کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بازهم سفارشاتی کرد و خارج شد .الهام و مهتاب خانم هم صورتم را بوسیدند و بیرون رفتند .نمی دانستم باید به فرزاد چه بگویم .هنوز افکارم انسجام نیافته بود که با زدن ضربه ای به در، وارد شد .با دیدنش تپش قلبم بشدت گرفت . چهار چوب در، اندام ورزیده اش را قاب گرفته بود و تابلوی بی نهایت زیبا و ابدی از او در ذهنم می ساخت .لبخند زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا نمی آیی تو؟منتظر اجازه ای؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لبخندی کم جان، سرش را بعلامت مثبت تکان داد .خنده ام گرفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما صاحب اختیارید رئیس! شرمنده مون نکنید .بفرمایید خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به لحن شیطنت آمیزم لبخند عمیقی زد . در را به آرامی بست و همچون نسیمی کنارم نشست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطوری خانم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خوبم ، ببخشید که نمی تونم بلند شم .می دونی که ابدا دختر بی ادبی نیستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند محزونش پررنگتر شد .با خجالت ، تک سرفه ای کردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امیدوارم منو بخاطر اون شوخی بخشیده باشی.هرچند که بقول شایان من با حادثه به دنیا اومدم . ولی باور کن که کسی مقصر نیست ، حتی تو! اون فقط یه شوخی بود که به این اتفاق منجر شد .واقعا متاسفم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولی منم بی تقصیر نبودم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از کنارم برخاست و بسمت پنجره رفت و آن را گشود .دیدن ناراحتی اش دلم را ریش میکرد .کم مانده بود دیوانه شوم .اگر این احساس ناشناخته و لطیف، عشق نبود، پس چه بود؟ می دانستم که حالت شیطنت آمیزم را بیشتر دوست دارد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ناجی مهربون! دلت میخواد یه لیوان آب به این مغروق بدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب به سمتم برگشت .از حالت نگاهش خنده ام گرفت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ؟ خب تشنمه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لیوانی آب پر کرد و به سمتم آمد .کمک کرد تا بنشینم و بالشم را پشتم مرتب کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی لوسم می کنیها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه می دونستی اینطوری چقدر دوست داشتنی هستیف همیشه لوس می شدی! تو می دونی چقدر از اب استخر رو نوش جان کردی ، حالا بازم آب میخوای ؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خواستم با دست آزادم که به آن سُرم متصل نبود ، لیوان را بگیرم ، ولی دستم در میان آستین بلند لباس گم شده بود! هر دو نگاهی به آن انداختیم و زدیم زیر خنده .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه بده خودم بهت بدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند زنان سرم را جلو بردم تا با کمک او آب را بخورم .از این پیشامد چیزی در درونم فرو ریخت؛ احساسی گنگ و نامفهوم که قلبم را به لرزه انداخت . به سرعت سرم را به عقب بردم و نگاهم را از چشمهای بی قرارش دزدیدم!لیوان را روی میز گذاشت و دستم را بالا آورد و به آرامی شروع به تا زدن استینم کرد.برای از بین بردن آن سکوت نفس گیر، سرم را کج کردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- می شه خواهش کنم برام توضیح بدی، از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه گذرایی به صورتم انداخت و تبسمی دلنشین کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاق خاصی نیفتاده عزیزم! فقط دلهره بود و نگرانی و بی قراری! این اتفاق نزدیک بود همه مون رو دق مرگ کنه! خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد! [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس با این حساب، همه رو به زحمت انداختم! کاش یه کم بیشتر حواسم رو جمع میکردم تا این اتفاق نیافته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خودت رو سرزنش نکن ، تو بی تقصیری!حسن این اتفاق این بود که حالا همه قدر تو رو بیشتر می دونن! منم فهمیدم که........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فهمیدی که چی؟! ادامه بده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فهمیدم که تو رو.......تو رو..........کاش سولیا اینجا بود و کار منو راحتتر میکرد ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]می دانستم چه میخواهد بگوید فرزاد میخواست حرف دل مرا بزند! نُه حرفی که کلمه ای زیبا را تشکیل می دادند وتپش قلب من با هر آهنگی آن را فریاد می زد .لبخندی زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمیخوایکه بگی اونقدر کم جرات شدی که به حضور سولیا محتاجی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آخرین تای آستین را هم زد و بی تابانه از جا برخاست .انگار خیلی تمایل داشت که جمله اش را ادامه دهد ولی شرم حضور مانع می شد .چنگی به موهای خوش حالتش زد و آهنگ رفتن کرد .پیش از آنکه خارج شود صدایش زدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرزاد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- جانم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خجالتزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ازت ممنونم ، بخاطر همه چیز و بیشتر بخاطر اینکه جونم رو نجات دادی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند جذابی زد و به سمتم برگشت .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تشکر لازم نیست .اون منم که از تو ممنونم! من با این کار، جون خودم رو نجات دادم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هجوم خون در رگهایم، صورتم را گلگون کرد .شاید سرخی شرم تنها نقاشی بود که گونه های رنگ پریده ام را زینت می داد .فرزاد حرف دلش را عنوان کرد ، هر چند در لفافه! با سری به زیر افتاده، پلکهایم را روی هم فشردم .آرامش ژرفی وجودم را احاطه کرد .در ذهن به دنبال جوابی مناسب برای حرفش می گشتم که وجودش را در کنارم حس میکردم و این حس شور خاصی به جانم می بخشید و امیدوارم میکرد .پلکهایم را گشودم تا جمله ای را که بر زبانم سنگینی میکرد با نهایت احساسم بیان کنم ولی او با سرعت از اتاق خارج شد .برای لحظاتی به جای خالی اش خیره شدم و اشکهای گرم و غریبانه ام، پی در پی بر روی دستم فرو ریخت![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]کش و قوسی به بدنم دادم و نیم خیز شدم. مدتی طول کشید تا موقعیت خود را شناسایی کردم .هنوز در خانه فرهاد خان بودم؛ فضای داخل اتاق نیمه تاریک بود .ساعت دیواری اتاق، عدد 7 را نشان می داد .همانطور که به حرکت آرام و با طمانینه پاندول ساعت خیره مانده بودم ؛ به ذهنم فشار آوردم که اکنون 7 بعدازظهر است یا 7 صبح؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سُرم از دستم خارج شده و پتویی بسیار لطیف و زیبا ، بدنم را پوشانده بود .با نگاهی به اطراف دریافتم بر روی تختی دونفره خوابیده ام .یعنی آن اتاق متعلق به چه کسی بود؟ بشدت احساس گرسنگی میکردم و دلم مالش می رفت . دستی به روی شکم خالی ام کشیدم و به زحمت از تخت پایین آمدم .با هر حرکتی ، رایجه ای از اطراف بر می خاست که بنظرم بسیار آشنا می آمد . حتی احساس میکردم از موها و لباسم نیز همان رایحه تراوش میشود! به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفتم، پرده ها را کنار زدم و آن را باز کردم .با توجه به موقعیت هوا، دریافتم باید صبح باشد .با ناباوری زمزمه کردم:« وای خدایا! یعنی من دوازده ساعت خواب بودم؟!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نفس عمیقی کشیدم که دردی خفیف در سرم پیچید. بر روی باندی که دور سرم حلقه شده بود دست کشیدم .از کنار پنجره گذشتم و بسمت میزی که فرزاد دیروز به آن تکیه زده بود، رفتم . نگاهی به تصویر خود در آینه بزرگ آن انداختم ؛ رنگ پریده بنظر می رسید و زیر چشمهایم به کبودی می زد. موهایم ژولیده و پر پیچ و تاب ، تا روی کمرم امتداد داشت و باند سفید، بر روی رنگ مشکی آن نمایانتر جلوه میکرد .از دیدن تصویر خود در آینه، خنده ام گرفت .نگاهم را بر روی وسایل روی میز چرخاندم.تعدادی ادوکلن مردانه با مارکهای معروف و گران قیمت و چند شانه، تنها وسایل روی میز را تشکیل می دادند . یکی از ادوکلنها مارکی فرانسوی داشت و شیشه زیبای آن بی اندازه چشمگیر بود .آن را برداشتم و بوییدم ناگهان برقی از سرم پرید!همان بوی دوست داشتنی فرزاد را می داد .تازه فهمیده رایحه آشنایی که از ابتدا در مشامم بود از کجا نشات می گرفت .پس من در اتاق او بودم؟! شیشه را در مشت فشردم و به عقب برگشتم .لبخندی زدم و چشمهای حریص و مشتاقم بر روی اشیاء اتاق ثابت ماند .اتاقی بود بزرگ و دلباز که دکوراسیونی به رنگ آبی داشت .دقیقا روبه روی میز آرایش، تخت خوابش قرار داشت و من تعجب کردم که چرا دونفره است! بالشها و پتوی زیبایی که ظاهرا هنگام خواب آن را بر رویم انداخته بودند ، نیز رنگی آبی داشت .سمت چپ میز آرایش، سیستم بسیار مجهز و پیشرفته ضبط و پخش قرار داشت و سمت راست آن، کمد لباسها خودنمایی میکرد .حتی روکش مبل ها و رنگ پرده ها نیز آبی بود .انتهای اتاق هم میز کار و کتابخانه ای به چشم میخورد.از تصور اینکه در تمام این مدت در اتاق او بوده ام، لبخندی بی اراده بر لبهایم نشست .تخت را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. از آنجا که هنوز کمی سرگیجه داشتم، به کمک نرده ها و به آرامی از پله ها روان شدم .خانه در سکوتی عمیق و لذت بخش فرو رفته بود .یک لحظه از بودن در آن خانه بزرگ و بی انتها، وحشتی مرموز به قلبم چنگ انداخت . یعنی خانواده ام هنوز اینجا بودند یا مرا در این قصر طلایی به تنهایی رها کرده و رفته بودند؟!ایستادم و با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم .پس مادر و شایان و الهام و مهتاب خانم کجا بودند؟ بی اراده گره ای بین ابروهایم افتاد ولی بلافاصله با یادآوری چهره مهربان و مملو از عطوفت فرهاد خان و فرزاد، از افکارم شرمنده شدم و با آرامش بسمت آشپزخانه رفتم.در بین راه چشمم به آینه قدی که در حصار چوبی جاخوش کرده بود افتاد. با شیطنت چند بار از جلوی آن عبور کردم و به تصویر خود با آن بلوز بلند و گشاد مردانه و شلوار جین سفید خندیدم! لبخندم از تاثیر شوق پوشیدن لباس فرزاد، پررنگتر شد .بالاخره دست از سرآینه و شیطنت کردن برداشتم و وارد آشپزخانه شدم .کسی آنجا حضور نداشت اما صبحانه ای مفصل بر روی میز چیده شده بود که با دیدن آنها گرسنگی ام فزونی گرفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدای من!عزیزم ، شما اینجا چکار می کنید؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب به چهره وحشتزده فهیمه خانم خیره شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام فهیمه خانم، صبح بخیر آخ که چقدر از دیدنتون خوشحالم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ناباوری مرا از خود جدا کرد و به زور بر روی یک صندلی نشاند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام عزیز دلم !منم از دیدنت خوشحالم ، ولی تو چطور اومدی پایین؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب با پاهام دیگه !منو ببخشید .قصد بی ادبی نداشتم فقط از فشار گرسنگی حالم داره بد میشه !می شه خواهش کنم یه چیزی به من بدید تا بخورم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله بله، حتما ، ولی اجازه بده فرزاد رو صدا کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وپیش از آنکه فرصت کوچکترین عکس العملی را به من بدهد .با چالاکی و حرکاتی دستپاچه که از سن و سالش بعید بنظر می رسید ، از آشپزخانه خارج شد .با خود زمزمه کردم:« مگه فرزاد نرفته شرکت؟!»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از رفتار فهیمه خانم کلافه شدم .نگاه حریصم بر روی خوراکی ها سُر خورد و دلم بیشتر مالش رفت ! با بی تابی سرم را روی میز گذاشتم .حالا سردرد هم به دردهای دیگرم اضافه شده بود!هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای قدمهای شتابانی به گوشم رسید .با اکراه سرم را بلند کردم و با چشمهایی خمار آلود به چهره ناباور فرزاد و متعاقب آن، فهیمه خانم که در آستانه در ایستاده بودند خیره شدم .پیش از آنکه حرفی بزنم فرزاد جلو آمد و با لحنی ملامتگر گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چرا از اتاقت خارج شدی، اونم صبح به این زودی؟کی اجازه داده تنها بلند بشی و بیایی پایین؟نمی گی خدای نکرده اتفاقی برات می افته؟ تو هنوز حالت مساعد نیست ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ظاهرا از ورزش صبحگاهی برگشته بود، چون هنوز لباس ورزشی یکدست مشکی به تن داشت که بسیار برازنده اش بود، موهایش ژولیده و مرطوب به هر سویی می رفت و بقدری او را زیبا جلوه می داد که بی اختیار لبخند زدم .ایستادم و با متانت و تواضع گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، صبح بخیر آقای بد اخلاق![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کمی خود را جمع و جور کرد و گره ابروهایش را با لبخندی جذاب، معاوضه کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] سلام خانم، صبح شما هم بخیر، سعی نکن فکر منو منحرف کنی چون کارت اشتباه بود!حالا بلند شو برو توی اتاقت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با اینکه می خندید ولی لحنش کمی خشک و دستوری بود .لبخندم شدت بیشتری گرفت .فرزاد قدمی جلوتر آمد و مرا گرفت و بسمت در کشاند .با لحنی ملایم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] حالا اینهمه خشونت و سختگیری لازمه؟! من فقط گرسنمه ، میتونم همین جا هم یه چیزی بخورم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حتما لازمه که می گم! حالا مثل دخترهای خوب برمی گردی تا برات صبحانه بیارم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز از آشپزخانه خارج نشده بودیم که به عقب برگشت و فهیمه خانم را مخاطب قرار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] لطفا صبحاتنه شیدا رو بیارید به اتاقش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و مرا بسمت سالن بالا هدایت کرد. از اینکه اینهمه راه را باید مجددا بر می گشتم ، احساس سرگیجه ام شدت گرفت .هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که نق زدنهایم شروع شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بجای اینکه اول صبحی حال آدمو بپرسی، مثل مسلسل شروع کردی به غر زدن! اصلا نمی پرسی دلیل کارم چیه، شاید من داشتم از گرسنگی می مردم!خب، همون جا نشسته بودیم دیگه. الان اینهمه راه رو باید برگردیم .اصلا این خونه است که شما دارید؟! اگه بخوای از این سر خونه تا او سرش بری باید یه تاکسی بگیری!حالا من رو با این وضع هی بکش این ور، هی بکش اون ور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با لبخندی عمیق و جذاب، سرش را کج کرد و به صورتم خیره شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] حالا چرا می زنی خانم؟!چشم، هرچی شما بگی همونه! اتفاقی نیفتاده که .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چی چی رو اتفاقی نیفتاده؟ مگه اونجا نشستن چه اشکالی داشت که باید اینهمه راه رو برگردیم؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده اش پر رنگتر شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشکالش اینه که من لذت صبحانه خوردن با شما رو از دست می دادم! حالا دیگه اینقدر غر نزن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حتی لحن لبریز از شیطنت اوهم از شدت ناراحتی ام کم نکرد .بمحض رسیدن به اتاق ، در را باز کرد و بدون گفتن کلامی وارد شد .تا کنار تخت هدایتم کرد و سپس در را بست و پشت آن تکیه داد . لحظاتی در سکوت ، سرتاپایم را برانداز کرد .بلاتکلیف ایستاده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم، به سمتم آمد، هنوز چهره اش اخم آلود بود [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چرا ایستادی و منو نگاه می کنی؟! برو دراز بکش تا فهیمه خانم بیاد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحن خشک و دستوری اش مرا بیاد گذشته انداخت؛ بیاد زمانی که یک دختر مغرور و کارمند بودم و از رئیس خشن و جذابم بشدت وحشت داشتم! سرم را به زیر انداختم و دلگیری ام را پنهان کردم .به آرامی بر روی لبه تخت جا گرفتم .باز پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] راحتی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور سر به زیر با دکمه لباسم مشغول بازی شدم .وقتی جوابی از من دریافت نکرد .بسمت پنجره رفت و چون آن را باز دید، با تعجب پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] تو بازی کردی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز هم جوابی ندادم .به آرامی کنارم نشست و با دست چانه ام را گرفت . سرم را بالا آورد و نگاه خیره اس به چشمهایم انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه با تو نیستم؟!چرا جواب نمی دی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مدتی را در سکوت فقط نگاهش کردم .چشمهایش حالتی داشت که بی اراده ضربان قلبم بالا رفت .با رنجشی در نگاه و صدایم گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] بابا اینا کجا رفتن؟چرا منو اینجا نگه داشتی؟........فکر کردی کی هستی که با من اینطوری حرف می زنی؟ برو لباسهامو بیار و برام یه ماشین بگیر .همین الان بر می گردم خونه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چند لحظه ای مستقیم نگاه کرد. ناگهان به قهقهه خندید و سرش را بطرفین تکان داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کجا میخوای بری خانم کوچولو؟! وای شیدا نمی دونی وقتی مثل بچه ها بغض می کنی چقدر قشنگ می شی! حالا نگران نباش ، خانواده ات اینجا هستن .تازه اگر نبودن هم تو وقتی می رفتی که من اجازه می دادم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدون آنکه به جمله آخرش بیاندیشم و بدجنسی اش را در نظر بگیرم هیجان زده پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانواده ام اینجان؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله عزیزم، همین جا. کنار تو .دیروز گفتم که همه منتظر بودن تا بهوش بیای. وقتی چشمات رو باز کردی و خیال همه راحت شد ، پدرت به تنهایی برگشت خونه ، آخه بنده خدا تموم شب رو کنارت نشسته بود و ازت مراقبت میکرد .دکتر صلاح دید تو رو حرکت ندیم .البته ما خیلی اصرار کردیم که پدرت شام رو کنار ما بمونه، ولی قبول نکرد و رفت بیمارستان ، آخه از بس که همه دلهره داشتن کسی لب به غذا نزد .خیلی شب بدی بود ؛ وحشتناک و عذاب آور، مثل کابوس![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد لحظه ای ساکت شد و نگاه غمگینش را به زیر دوخت . ولی پس از چند لحظه مجددا لبخند زد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دکتر گفت چون بهت آرامبخش تزریق شده، حالا حالاها میخوابی ولی تاکید کرد مراقبت باشیم .به اصرار عمه مهتاب ، مادرت که بنده خدا دیگه توانی نداشت ، مختصر غذایی خورد و استراحت کرد .شایان و الهام کنار تو بودن و یه کمی هم عمه مهتاب ازت مراقبت کرد .بنده خدا تازه رفته برای استراحت مجدد و قرار شد فهیمه خانم مراقبت باشه .ولی یه لحظه اومده پایین تا میز صبحانه رو آماده کنه که جنابعالی از رختخواب اومدی بیرون .آقا مسعود موقع رفتن شما رو دست ما سپرده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفته که مثل یه برادر خوب و ظیفه شناس ازت مراقبت کنم! حالا خودت بگو من حق دارم نگرانت باشم یا نه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هنوز دلگیر بودم و از اینکه از کلمه « برادر» با آن لحن مرموز و شیطنت آمیز استفاده کرد، بیشتر عصبانی شدم .همچون بچه سرم را بالا انداختم و گفتم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] نه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خنده اش شدت گرفت .انگار از عصبانی کردن من حسابی لذت می برد .به سمتم خیز برداشت و با سرخوشی زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] پس می شه شما بفرمایید بنده چه حقی دارم؟![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]پیش از آنکه جوابی بدهم ضربه ای به در خورد. فرزاد بلافاصله به جانب در شتافت و سینی محتوی صبحانه را از فهیمه خانم گرفت .چقدر از آمدن به موقع او خوشحال شدم ، چرا که از نزدیکی بیش از حد فرزاد به خود با آن نگاه جادویی و آن سوال غیر منتظره .بشدت دستپاچه شده بودم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد در را با پایش بست ، سرجای اولش برگشت و سینی را مقابلش گذاشت .مقداری کره و عسل بر روی نان تست مالید و بطرفم گرفت . خنده صدا داری کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینو بگیر و بخور، اونوقت بگو فرزاد بَده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با اینکه از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم .به تلافی اذیتهایش، با لجبازی نگاه بی تفاوتی به دستش انداختم و آرام زمزمه کردم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] نمی خورم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چرا؟ مگه نگفتی خیلی گرسنه ای؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آره ، ولی حالا دیگه نیستم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اینو که بخوری اشتهات بر میگرده بیا عزیزم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از سماجتش لذت می بردم ولی باز هم امتناع کردم .این بار با لحنی کلافه گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ای داد بیداد! چه ات شده دختر؟ تو الان بیشتر از هرچیزی به غذا احتیاج داری. دو روزه که چیزی نخوردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم که ناگهان فریادش قلبم را از جا کند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو چرا اینقدر لجباز و سرکشی؟ چی رو میخوای ثابت کنی ؟ اینو میخوری یا به زور بکنم توی حلقت؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با ترس توام با ناباوری نگاهش کردم .سر در نمی آوردم چرا گاهی تا این حد خشن و غریبه می شد! البته چرا سر در می آوردم ؛ به واقع هرگاه که نسبت به خود و سلامتی ام بی تفاوت بودم، او را بشدت عصبانی میکردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هرچند که بی نهایت ترسیده بودم ولی احساس کردم خشونتش را هم عاشقانه دوست دارم .چه بسا که چهره اش در این حالت ، جذابتر هم می شد! ولی با این حال، توقع هیچ خشونتی را از جانب عزیزانم نداشتم و بسرعت می رنجیدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] اصلا من.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ادامه سخنم را بلعیدم . با همان عصبانیت پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] اصلا تو چی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واقعا که گاهی چقدر بی رحم و سنگدل می شد! کم مانده بود اشک سرازیر شود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] فرزاد خیلی بد اخلاق شدی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بغضی که در صدایم گیر کرده بود، باز لبخند را بر لبش نشاند .سرش را چند بار پیاپی تکان داد و با عشق نگاهم کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید عزیزم !دست خودم نبود ، اصلا من بیجا کردم، خوبه؟ تو رو به خدا با خودت لجبازی نکن .من امروز بخاطر تو نرفتم شرکت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستش را به سویم دراز کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بیا اینو بخور ، خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از اینکه تا این حد دلواپسم بود غرق لذت شدم .لبخندی زدم و لقمه کوچکی را که برایم گرفته بود، با اشتها بلعیدم .فرزاد لقمه های کوچکی از تمام محتویات داخل سینی آماده میکرد و به دستم می داد و من همچون قحطی زده ها با ولع میخوردم و او با اشتیاق تماشا میکرد !درست مثل مادری که با لذت غذاخوردن کودکش را به نظاره نشسته است . گاهی حرکاتش چنان دستپاچه و با وسواس همراه بود که خنده ام می گرفت .برای آنکه سکوت را بشکنم .با اعتراض گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسه دیگه یه کمی هم خودت بخور![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چی چی رو بسه؟ باید تمام این سوپ رو بخوری!نوبت منم می شه، تو نگران نباش عزیزم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باور کن که دیگه نمی تونم فرزاد، واقعا ازت ممنونم ؛ نمی دونم چطوری می تونم اینهمه محبت رو جبران کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاه کشداری به جانبم انداخت و بدون گفتن کلامی ، سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت .سرم را به عقب تکیه دادم و مدتی بر جای خالی اش خیره ماندم .چه جاذبه ای در وجود این پسر مغرور و مهربان وجود داشت که مرا اینطور واله و شیفته اش میکرد؟! پسر چشم عسلی دوست داشتنی من که نگاهی همانند یک برکه، عمیق و غم انگیز داشت و عطر نفسهایش در جای جای این اتاق، پوست بدنم را نوازش می داد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی برخاستم و به کنار پنجره رفتم .باید نفس عمیقی می کشیدم تا التهابم را کاهش دهم .هیجان پیاده روی در باغ و سرک کشیدن به گلخانه و اصطبل در دلم شوری به پا کرد. در ذهنم نقشه ای را ترسیم کردم تا فرزاد را راضی به همراهی کنم که صدایش را از پشت سر شنیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ، باز من دو دقیقه از تو غافل شدم ، از جات بلند شدی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همانطور دست به سینه بسمتش چرخیدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابا بخدا من حالم خوبه! دو روزه که دارم استراحت می کنم ، حیف نیست که لذت دیدن این منظره رو از دست بدم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با هیجان زاید الوصفی ، منظره بیرون از پنجره را نشانش دادم .خورشید از شفق سر زده بود و اشعه های حیات بخشش را رایگان به زمین می پاشید .نور کمی چشمهایم را اذیت میکرد .فرزاد خندان به سمتم آمد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو آخر منو با این سرکشی هات دیوونه می کنی! خب عزیزم، این منظره که فرار نمی کنه ، همیشه هست می تونی بعدا که حالت بهتر شد تماشا کنی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله این منظره همیشه هست ، ولی من که همیشه نمی تونم از اتاق شما نگاهش کنم .همین یه باره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو از کجا فهمیدی اینجا اتاق منه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و با عشوه ای دخترانه گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خب معلومه دیگه ، از بس باهوشم!تازه از نظم و سیلقه و دکوراسیون و اون میز پر از پرونده فهمیدم ، با یه چیز دیگه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه چیز دیگه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ببخشید از گفتن اون معذورم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از شیطنت من به خنده افتاد و با ژستی فریبنده ، دستش را در جیب شلوارش فرو کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] خیلی شیطونی ! یکی طلب من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد می شه، دو دقیقه بریم توی باغ و یه کمی قدم بزنیم؟ دلم برای پیاده روی لک زده!خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تعجب نگاهم کرد و چینی به پیشانی انداخت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه که خیلی دختر حرف گوش کنی هستی! لابد اونجا هم میخوای دنبال پروانه ها بپری و یه دسته گل به آب بدی! نخیر، دو ثانیه هم نمی ریم .زود باش تا دیر نشده داروهات رو با این آبمیوه بخور. تو هنوز حالت مساعد نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و بطرف تخت رفت .خنده ام گرفت ولی محل زخمم شروع به ذوق ذوق کرده و حالم منقلب شد .می دانستم که جدال با او بی فایده است و هرگز حریف این مرد لجباز نخواهم شد .مدتی به بیرون نگاه کردم و بعد بسمتش رفتم .کم کم از ایستادن احساس سرگیجه میکردم . به وسط اتاق که رسیدم ایستادم و با دست رو باند را نوازش کردم .سر دردم به یکباره شدت گرفته بود .با نگرانی پرسید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیه ؟درد داری؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در عمق چشمهان مخملی اش ، عشق و دلواپسی موج می زد .برای آنکه بیش از آن نگرانش نکنم ، با خنده گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با این باند و این بلوز گشاد ، خیلی خنده دار شدم ، نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به سمتم آمد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اتفاقا خیلی هم قشنگ شدی!حالا بیا استراحت کن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بقدری احساس سرگیجه میکردم که نمی توانستم به راحتی راه بروم و گمان میکردم که همه خانه دور سرم می چرخد .بی اراده به او تکیه زدم و او هم بسرعت مرا روی تخت نشاند و قرصهایم را یکی یکی به خوردم داد .رنگم بشدت پریده بود و نگرانی به وضوح در چهره اش بیداد میکرد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا ببین چقدر سر به هوایی!تو آخر منو با این کارهات جون به لب می کنی ! چرا نمیخوای بفهمی من چقدر نگرانتم؟ بخدا اگه یه مو از سر تو کم بشه خودمو نمی بخشم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتی نگاه خیره مرا متوجه خود دید ساکت شد . با اینکه حال مساعدی نداشتم ، نگاه ملتهب و بیمارم را پیشکش چشمهای مضطربش کردم و لبخند عاشقانه ای زدم . نفس عمیقی کشید، ناراحت بنظر می رسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این خنده یعنی چی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی روی تخت خوابیدم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- یعنی اینکه ببخشید! قول می دم دیگه تکرار نشه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سکوت ممتدش ، طولانی بنظر می رسید .نگاهش بطرز عجیبی تغییر کرد .گویی در یک نوع خلسه و بی خبری بسر می برد .دستم را بالا آوردم و جلوی چشمهای مسخ شده اش تکان دادم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کجایی؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تکانی خورد و پس از چند لحظه خنده دلنشینی کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وای شیدا نمی دونی وقتی اینطور کنجکاو و بازیگوش نگام می کنی چه حالی می شم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به آرامی با انگشت سبابه روی باند را نوازش کرد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- توی این جایی؛ توی این خونه و توی اتاق من! حضورت مثل یه رویا می مونه وای اون چیزی که بیشتر از همه مهمه، سلامتی توئه! پس خوب استراحت کن تا زودتر خوب بشی. یادت باشه که خیلی ها به تو احتیاج دارن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این را گفت و پس از آنکه نگاه طوفانی اش را از چهره ام گرفت ، بسرعت خارج شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعداز ظهر همان روز به اتفاق مادر و شایان منزل فرهاد خان را ترک کردم .به اصرار فرزاد چند روزی را در مرخصی بسر بردم و مجددا به سر کار برگشتم .حالا دیگر من بودم که حتی برای یک روز هم طاقت دوری از شرکت و بچه ها را نداشتم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از پیشامدن آن حادثه به پیشنهاد فرزاد، من و الهام فقط تا ساعت 3 بعد از ظهر اجازه کار کردن داشتیم . این پیشنهاد، امکان رسیدن به دیگر اهدافم را نیز میسر کرد. بلافاصله در کلاسهای مختلف ثبت نام کردم. فرزاد همانطور که قول داده بود ، آموزش سوار کاری را خودش به عهده گرفت و به این ترتیب سه روز در هفته در منزل خودشان ، یکدیگر ار ملاقات میکردیم. پدر میخواست برایم اسبی بخرد ، ولی او اصرار داشت که فعلا با یکی از اسبهای خودش دوره آموزشی را سپری کنم و بعد اسب دلخواهم را خریداری کنم .یکی از اسبهای او را رنگ کاملا مشکی و براقی داشت انتخاب کردم و مراحل مقدماتی آموزش را آغاز کردیم .شایان و الهام هم در آن روزها همراهی ام میکردند .یک روز هفته را هم به اتفاق مادر و مهتاب خانم و الهام به استخر می رفتیم و یک روز دیگر را نیز در کلاس آموزش پیانو که به آن علاقه بسیار داشتم ، سپری میکردم . بقدری لحظه هایم درگیر کار و آموزش شده بود که گذر آرام و سیال زمان را حس نمیکردم .روزها تند تند از پی هم گذشتند و من که تشنه فراگیری بودم، همچون شاگردی باهوش و ساعی ، بسرعت درسهایم را فرا می گرفتم و بخاطرمی سپردم .لحظاتی که کنار فرزاد ، آموزش سوار کاری می دیدم، جزو بهترین خاطرات زندگی ام محسوب می شدند .آنقدر سریع به فنون سوار کاری اشنا شدم و مهارت کسب کردم که همه، خصوصا فرزاد انگشت حیرت به دهان گرفته بودند .او در آموزش، بسیار سخت گیر و جدی بود و من همیشه سعی میکردم خشکی و سر دی رفتار او را با شیطنت کردن جبران کنم!گاهی آنقدر بازیگوش و پرجنب و جوش می شدم که فریادش به آسمان می رفت و من از ته دل می خندیدم!حتی یکبار با حواس پرتیهایم آنقدر عصبانی اش کردم که تمام طول زمین والیبال دور اصطبل را دنبالم دوید و هنگامیکه فرهاد خان سر رسید، دست از بازیگوشی برداشتم! البته هرگز فراموش نکردم که از نگاه پر مهر و لبخند شیطنت آمیز و معنی دار فرهاد خان، چقدر خجالت کشیدم!خود فرزاد هم کمی دستپاچه شد و بلافاصله به سمت باغ رفت![/FONT]
 

AsreJavan

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]گاهی که از شیطنت هایم به ستوه می آمد، می خندید و می گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدایا! عجب اشتباهی کردم غ یکی منو از دست این وروجک نجات بده![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]البته همین بازیگوشیهای جسته و گریخته ؛ ارتباطی صمیمی و تنگاتنگ بین ما بوجود آورد که گره آن، روز به روز محکمتر می شد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یکی از همان روزهای گرم تابستانی که در حال گشت زنی و سوارکاری در محوطه خانه فرهاد خان بودم، فرزاد از دور صدایم زد و اشاره کرد که کار را تمام کنم. اسب را به داخل اصطبل بردم و به الهام و شایان و فرزاد که دور میز کنار استخر، حلقه زده و مشغول صرف کیک و قهوه بودند ، ملحق شدم .فرزاد اعلام کرد که اگر مایل باشیم ، ما را به دیدن مکانی می برد که حضور در آنجا ، چندان خالی از لطف نیست! علاوه بر این یکی از دوستانش را نیز ملاقات می کنیم .توضیح بیشتری نداد و به همین چند جمله کوتاه بسنده کرد. در بین راه مرا مخاطب قرار داد و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا یادته که یه روز قول دادم تو رو به دیدن دوستی می برم که نقاش چیره دستیه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله یادمه، چطور مگه؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- الان داریم می ریم پیش اون![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا رسیدن به مقصد ، با الهام صحبت کردیم و سر به سر آقایان گذاشتیم ولی ذهن من همچنان معطوف به صحبتهای فرزاد بود .اتومبیل را کنار ساختمانی پارک کرد و همگی پیاده شدیم .شایان با نگاهی مبهوت ، نوشته نصب شده بر سر در ساختمان را با صدای بلند می خواند:« ساختمان شماره 2 / نگهداری از کودکان بی سرپرست»[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همگی نگاه مملو از پرسشمان را به فرزاد دوختیم ولی او به لبخندی اکتفا کرد و همه را به داخل ساختمان دعوت نمود .حتی الهام هم نمی دانست به چه منظوری به آنجا آمده ایم .سعی کردم کنجکاوی ام را در پس ظاهری آرام پنهان کنم تا بموقع جواب مناسبی برای سوالهایم بیابم .فرزاد در یکی از اتاقها را که ظاهرا اتاق ریاست بود ، باز کرد و وارد شدیم .پسر جوان و خوش سیمایی بمحض دیدن فرزاد از جا برخاست و با خوشحالی به استقابلش آمد. چنان یکدیگر را در آغوش کشیدند که گویی سالهاست یکدیگر ار ندیده اند .فرزاد بلافاصله تک تک ما را به او معرفی کرد و آن پسر را هم « سیامک قربانی» نامید . سری به احترام تکان دادم و با خود اندیشیدم که چهره اش چقدر برایم آشناست. فرزاد به آرامی سیامک را مخاطب قرار داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس نرگس کجاست؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بچه های گروه B امروز کلاس داشتند .الان دیگه سر و کله اش پیدا می شه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهی به الهام انداختیم ولی او هم بعلامت بی خبری، شانه ای بالا انداخت .در همین لحظه در اتاق باز شد و دختری ظریف و زیبا پا به داخل نهاد .با دیدن ما، متعجب بر جا ماند و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا معذرت میخوام......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ولی تا چشمش به فرزاد افتاد که به احترام او به پا خاسته بود .لبخند زیبایی زد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به به؛ سلام فرزاد جان!کی اومدی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد بی خبر از قلب بی تابم که همچون گنجشکی اسیر، پر و بال می زد ، بسمت او رفت و لبخند جذاب تحویلش داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه حلال زاده! سلام از بنده است خانم، خسته نباشی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنونم ، تو هم همینطور، فکر میکردم از ظهر می آیی!علیرضا و بهار مدام سراغت رو می گرفتن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شرمنده ام حسابی گرفتارم، تو که می دونی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سپس گویی حضور ما را بیاد آورده باشد، نگاهی به جمع کرد و به من خیره شد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شیدا این همون دوست عزیز و هنرمند منه که میخواستم تو رو باهاش آشنا کنم، نرگس خانم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و به من اشاره کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ایشون هم شیدا خانم هستند![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نرگس با لبخندی ملیح، نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی زیباتر از اونیه که من طرح زدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چشمکی به فرزاد زد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس تو هم بله؟ ای ناقلا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزاد چند سرفه مصنوعی کرد و با دستپاچگی حرفش را برید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ نرگس! قرار نشد منو اذیت کنی ها.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نرگس خنده صدا داری کرد و بطرفم آمد .با قدمهایی سست و نامتعادل جلو رفتم .با لبخندی تصنعی ، دستش را فشردم و اعلام خوشبختی کردم، ولی او گویی که سالهاست مرا می شناسد.چنان گرم و صمیمی برخورد کرد که متعجب بر جا ماندم . در هر صورت ارتباط صمیمانه او و فرزاد و صحبتهای مرموزشان، ذهن مرا بشدت درگیر کرد .طوریکه ناخودآگاه اخم کردم و ساکت در مبلی فرو رفتم .هر چقدر سعی کردم نتوانستم بی تفاوت و خونسرد باشم .به هیچ وجه تمایل نداشتم اشتباه گذشته را تکرار کنم ولی بهر حال این دختر جذاب و زیبا چه جایگاهی در زندگی پر رمز و راز فرزاد داشت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هرچند ایمان داشتم که آن چشمهای جادویی با آن صداقت و معصومیت بی حد و مرز ، هرگز نمی توانست خیانتکار و دو رو باشد .مسلما من در اشتباه بودم! فرزاد که دقیقا اعمالم را زیر نظر داشت کنارم نشست و با لحنی آمیخته به طنز و شیطنت نجوا کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اخمات رو باز کن که خیلی ترسناک می شی! چیه؟ چرا اینقدر تو لبی؟ نکنه خوشحال نشدی که آوردمت اینجا![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم!تو می دونی من از هر اتفاق جدیدی توی زندیگم با آغوش باز استقبال می کنم! توقع نداری که بلند بشم و این وسط بندری برقصم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته است، با نگاهی نافذ به خرده های ریز کلینکس جلوی پایم اشاره کرد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمیخواد برقصی، ولی گره کور اخمات رو باز کن! یادت باشه که زود قضاوت نکنی خانم کوچول! صبر داشته باش![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هاج و واج نگاهش کردم ولی او مرا با دنیای پر از ابهام و سوال رها کرد و با خونسردی، مشغول صحبت با بچه ها شد . رفته رفته جمع، حالت دوستانه ای به خود گرفت و از آن حالت رسمی اولیه خارج شد .فرزاد که کم کم متوجه شد ما کلافه شده و بی صبرانه به انتظار نشسته ایم ، شروع به صحبت کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نرگس و سیامک هر دو کودکانی بودند که از بدو تولد در پرورشگاه می زیسته اند .مثل تمامی کودکان دنیا چشم در جهان پهناوری گشودند که راه بسیار طولانی و ناهمواری در انتظارشان بود ولی کم کم استعدادها و نبوغ بالقوه شان را بالفعل نمودند و پله های ترقی را بسرعت طی کردند .ظاهرا از هنگامیکه یکدیگر را شناخته اند ، بهم علاقمند شدند؛ دقیقا از همان دوران کودکی! به قول خود سیامک درست از زمانی که او 6 ساله و نرگس 3 ساله بوده. نرگس هنگام بازیهای کودکانه زمین خورد و مجروح شد و سیامک از همان زمان احساس کرد که به این دختر معصوم و زیبا علاقه دارد. تا حدی که دلش میخواست به جای او مجروح می شد و حتی پنهانی برای نرگس زیبایش گریه کرده بود![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همین ارتباط تنگاتنگ قلبی، سبب شد که او در همه جا یاور عشق کوچکش باشد، تا حدی که وقتی به سن بزرگسالی پا گذاشتند ، هر دو در یک رشته مشغول به تحصیل شدند .« متالوژی» رشته ای بود که هر دو در آن تحصیل کردند و مدرک گرفتند . در طی دوران دانشجویی با هم ازدواج کرده بودند ، ولی به دلیل علاقه ای که به کودکان پرورشگاه داشتند ، آنجا را ترک نکرده بودند .تا اینکه در پی حادثه ای که فرزاد اصلا به آن اشاره نکرد ، با او آشنا شده و به پیشنهاد او، این ساختمان را خریداری کرده بودند .با تلاش شبانه روزی و رنج فراوان، مسئولیت آنجا را به عهده گرفتند و عده ای از بچه ها را به آنجا انتقال دادند .نرگس در نقاشی و طراحی نیز تبحر فوق العاده ای داشت و این را موهبتی الهی می نامید. با ذکر این مسئله تازه بخاطر آوردم تابلویی که در خانه فرهاد خان دیده و بشدت به آن علاقمند شده بودم، هنر دست اوست و آن پسر هم همسرش می باشد .سیامک هم در نواختن گیتار بسیار توانا بود و هر دو این هنرها را به تک تک کودکان پرورشگاه انتقال می دادند .هم اکنون هم هر دو مشغول تحصیل در رشته روانشناسی بودند .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از صحبتهای فرزاد ، همگی در بهت عجیبی فرو رفتیم . الهام آرام آرام اشک می ریخت و شایان با چهره ای گرفته و متفکر به نقطه نامعلومی خیره شده بود و من در کشمکش بین احساسات متضادم، در حال خفه شدن بودم! حتی شخصیت فرزاد برایم رنگی دیگر گرفته بود. این پسر مرموز اگر فرشته نبود، پس چه بود؟! شاید هم به چشم عاشق من همچون فرشته ای با گذشت و مهربان بود .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهم به روی چهره ی نرگس خیره ماند؛ با چهره ای معصوم و لبخندی امیدوار و پر صلابت به صحبتهای فرزاد گوش می داد . در دل روح بلند او را ستودم و افتخار کردم که با چنین شخصیت بزرگی آشنا شده ام .[/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا