AsreJavan
عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]بمحض ورود به حیاط متوجه اتومبیلهای آقا وحید و دایی منصور شدم و حدس زدم که همه اینجا هستند . حدسم کاملا درست بود و بمحض داخل شدنم، کتی با چهره ای هیجان زده و جیغ و فریاد به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد . با ناباوری نگاهی به او و سپس به مهران که با لباسهای خیس از آب و تهدید کنان به سمتم می آمد، انداختم .بلافاصله پرسیدم :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا چه خبره؟! باز شما دوتا چه دسته گلی به آب دادید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران روبرویم ایستاد و با لبخند گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام بر زیباترین و بهترین دختر عمه دنیا ! خسته نباشید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهره اش شبیه پسر بچه های شیطان و بازیگوشی شده بود که زیر باران خیس شده اند . موهایش خیس و مرطوب بر روی صورتش پخش شده بود و او را جذابتر جلوه می داد .خنده ام گرفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، چقدر بانمک شدی مهران![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید شیدا خدانم، نمک از خودتونه دریاچه ارومیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و پیش از آنکه فرصتی برای جوابگویی به حاضر جوابی اش به من بدهد، دست کتی را با عصبانیت گرفت و از پشت سرم بیرون کشید .کنی که تا آن لحظه در سنگر خود آرام ایستاده بود، در حالی که قهقهه می زد جیغی کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واقعا که این دونفر چقدر شیطان بودند!کفشهایم را در آوردم و در حالیکه برای تعویض لباس به اتاقم می رفتم، خندیدم و دستی برایشان تکان دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقته!حتما اذیتش کردی دیگه، وگرنه بی دلیل که نمیخواد بکشدت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شلوغ بازیهای مهران و کتی را که حالا ژاله و ساناز هم به جمع آنها اضافه شده بودند، خیلی زود به فراموشی سپردم و به اتاقم پناه بردم .با اینکه بشدت خسته بودم ولی خیلی زود تغییر لباس دادم و به جمع شاد و پر سر و صدای فامیل پیوستم .با همه سلام و احوالپرسی کردم و در کنار بچه ها که ظاهرا آرام شده و گوشه ای از سالن را اشغال کرده بودند، نشستم .خود را بین شایان و ساناز جای دادم و با سرخوشی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ.....کتی، توکه کشته نشدی!پس اون همه جیغ و هوار الکی بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دلخوری نگاهی به مهران که می خندید کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر ، از این آقای لوس بپرس که با چه قساوتی موهای نازنینم رو کشید تا اعتراف بگیره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اعتراف؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران توت فرنگی درشتی را با ولع به دهان گذاشت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقشه! منو خیس کرد ، منم موهاشو کشیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اعترافش چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ژاله با صدای بلند خندید و جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیزی نیست بابا! مهران مجبورش کرد جلوی همه اعتراف کنه شبها عروسکش رو بغل می کنه و میخوابه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به قهقهه افتادند .ساناز که به مهرداد تکیه داده و در حال پوست گرفتن میوه بود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران حرکتت خیلی ناجوانمرادنه بود! توی زندانهای آمریکا هم با این شکنجه ها از کسی اعتراف نمی گیرن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز همه به خنده افتادند .قطعه ای از موزی را که پوست گرفته بودم، به دهان شایان گذاشتم که صدایش در گوشم پیچید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ماشینت کو؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر دستپاچه شدم که کم مانده بود موز از دستم بیافتد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ.......خب چیزه.....توی پارکینگ شرکته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم با سرعت هر چه تمامتر می تپید .می دانستم حتما می پرسد پس با چه وسیله ای برگشته ام و آنوقت بود که در می ماندم! ولی شایان لبخند زیبایی نثارم کرد و دیگر هیچ نگفت .با اینکه تعجب کردم ولی حرفی نزدم .بحث بچه ها بر سر مسائل سیاسی دولت ، حسابی بالا گرفته بود و هرکس با سر و صدا نظراتش را اعلام میکرد .دست شایان را که ساکت و متفکر نشسته بود، گرفتم و پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کجایی عاشق بی قرار؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همین جا کنار تو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ضربه ای روی بینی اش زدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چاخان نکن! معلومه که حواست اینجا نیست .شایان اگه یه سوال بپرسم راستش رو می گی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو صدتا سوال بپرس عزیزم. مگه من تا حالا به تو دروغ گفتم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجالت سرتکان دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه منظورم اینه که همه رو برام بگی، البته اینجا نه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرش را بعلامت مثبت تکان داد .دستش را کشیدم و با فاصله ای معین از بچه ها روی مبلی فرو رفتم و با بی تابی به چشمهایش زل زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو از کجا..........از کجا فرزاد متین رو می شناختی ؟؟ دیشب گفتی بعدا برام توصیح می دی .یادم نمیاد قبلا گفته باشی دوستی به این اسم داری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این که شد دو تا سوال خانم خوشگله! حالا باید همین الان در موردش صحبت کنیم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره همین الان! بخدا دیگه دارم کلافه می شم .من تحمل انتظار کشیدن رو ندارم، خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهای سردم را فشرد و با مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب عزیزم، همه چیز رو می گم بشرطی که آروم باشی و وسط حرفم نپری، قبوله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شعف زاید الوصفی از همون شب خود را بیشتر بسمتش کشیدم و چشمی گفتم. نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش همه چیز از همون شب اول شروع شد؛ از همون شبی که تو زیر بارون گریه کردی و بعد هم اون سرمای سخت رو خوردی، نیمه های شب بود که برای خوردن آب اومدم پایین و خیلی اتفاقی نگام از پنجره به بیرون افتاد و در کمال ناباوری، ، تو رو دیدم که روی تاب نشستی، اونم زیر بارون و بدون لباس مناسب! با ناباوری اومدم بیرون و نزدیکت که رسیدم متوجه شدم با صدای بلند گریه می کنی و جمله هایی رو زیر لب تکرا می کنی .کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم! تو اونقدر توی عالم خودت غرق بودی که اصلا متوجه من نشدی . می ترسیدم سرما بخوری .از جمله های نامفهومی که زیر لب تکرار میکردی، چیزی دستگیرم نشد .چندبار کلمه « فرزاد » و « نمی تونم» رو شنیدم ولی رابطه ای بین اونها پیدا نکردم .بقدری غمزده و پریشون بودی که وقتی از کنارم رد شدی، اصلا منو ندیدی! وقتی اومدی توی خونه، پشت سرت وارد شدم و اومدم توی اتاق.دیگه نمی تونستم بخوابم .بقدری نگران شدم که حد نداشت .توی ذهنم به دنبال یه نشونه آشنا می گشتم ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم .با نوای آروم صدای تو بود که از فکر و خیال اومدم بیرون .مخم داشت می ترکید! روی تخت مچاله شده بودی و یه چیزی توی دستت بود .پتو رو آروم کشیدم روت .اول فکر کردم متوجه من شدی و داری باهام حرف می زنی ، ولی خوب که دقت کردم دیدم داری هذیون می گی! حسابی تب و لرز کرده بودی و دائما می گفتی « فرزاد نه، خواهش می کنم » یا اینکه « من نمی تونم و تحملش رو ندارم» گاهی هم ابراز علاقه میکردی![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اینجا چه خبره؟! باز شما دوتا چه دسته گلی به آب دادید؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران روبرویم ایستاد و با لبخند گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام بر زیباترین و بهترین دختر عمه دنیا ! خسته نباشید![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چهره اش شبیه پسر بچه های شیطان و بازیگوشی شده بود که زیر باران خیس شده اند . موهایش خیس و مرطوب بر روی صورتش پخش شده بود و او را جذابتر جلوه می داد .خنده ام گرفت :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام، چقدر بانمک شدی مهران![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اختیار دارید شیدا خدانم، نمک از خودتونه دریاچه ارومیه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و پیش از آنکه فرصتی برای جوابگویی به حاضر جوابی اش به من بدهد، دست کتی را با عصبانیت گرفت و از پشت سرم بیرون کشید .کنی که تا آن لحظه در سنگر خود آرام ایستاده بود، در حالی که قهقهه می زد جیغی کشید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واقعا که این دونفر چقدر شیطان بودند!کفشهایم را در آوردم و در حالیکه برای تعویض لباس به اتاقم می رفتم، خندیدم و دستی برایشان تکان دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقته!حتما اذیتش کردی دیگه، وگرنه بی دلیل که نمیخواد بکشدت![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شلوغ بازیهای مهران و کتی را که حالا ژاله و ساناز هم به جمع آنها اضافه شده بودند، خیلی زود به فراموشی سپردم و به اتاقم پناه بردم .با اینکه بشدت خسته بودم ولی خیلی زود تغییر لباس دادم و به جمع شاد و پر سر و صدای فامیل پیوستم .با همه سلام و احوالپرسی کردم و در کنار بچه ها که ظاهرا آرام شده و گوشه ای از سالن را اشغال کرده بودند، نشستم .خود را بین شایان و ساناز جای دادم و با سرخوشی گفتم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ.....کتی، توکه کشته نشدی!پس اون همه جیغ و هوار الکی بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با دلخوری نگاهی به مهران که می خندید کرد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخیر ، از این آقای لوس بپرس که با چه قساوتی موهای نازنینم رو کشید تا اعتراف بگیره![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اعتراف؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مهران توت فرنگی درشتی را با ولع به دهان گذاشت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقشه! منو خیس کرد ، منم موهاشو کشیدم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس اعترافش چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ژاله با صدای بلند خندید و جواب داد:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چیزی نیست بابا! مهران مجبورش کرد جلوی همه اعتراف کنه شبها عروسکش رو بغل می کنه و میخوابه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه به قهقهه افتادند .ساناز که به مهرداد تکیه داده و در حال پوست گرفتن میوه بود گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مهران حرکتت خیلی ناجوانمرادنه بود! توی زندانهای آمریکا هم با این شکنجه ها از کسی اعتراف نمی گیرن![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز همه به خنده افتادند .قطعه ای از موزی را که پوست گرفته بودم، به دهان شایان گذاشتم که صدایش در گوشم پیچید:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ماشینت کو؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آنقدر دستپاچه شدم که کم مانده بود موز از دستم بیافتد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اِ.......خب چیزه.....توی پارکینگ شرکته![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قلبم با سرعت هر چه تمامتر می تپید .می دانستم حتما می پرسد پس با چه وسیله ای برگشته ام و آنوقت بود که در می ماندم! ولی شایان لبخند زیبایی نثارم کرد و دیگر هیچ نگفت .با اینکه تعجب کردم ولی حرفی نزدم .بحث بچه ها بر سر مسائل سیاسی دولت ، حسابی بالا گرفته بود و هرکس با سر و صدا نظراتش را اعلام میکرد .دست شایان را که ساکت و متفکر نشسته بود، گرفتم و پرسیدم:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- کجایی عاشق بی قرار؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همین جا کنار تو![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ضربه ای روی بینی اش زدم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چاخان نکن! معلومه که حواست اینجا نیست .شایان اگه یه سوال بپرسم راستش رو می گی؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو صدتا سوال بپرس عزیزم. مگه من تا حالا به تو دروغ گفتم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با خجالت سرتکان دادم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه منظورم اینه که همه رو برام بگی، البته اینجا نه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرش را بعلامت مثبت تکان داد .دستش را کشیدم و با فاصله ای معین از بچه ها روی مبلی فرو رفتم و با بی تابی به چشمهایش زل زدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو از کجا..........از کجا فرزاد متین رو می شناختی ؟؟ دیشب گفتی بعدا برام توصیح می دی .یادم نمیاد قبلا گفته باشی دوستی به این اسم داری![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- این که شد دو تا سوال خانم خوشگله! حالا باید همین الان در موردش صحبت کنیم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آره همین الان! بخدا دیگه دارم کلافه می شم .من تحمل انتظار کشیدن رو ندارم، خواهش می کنم![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دستهای سردم را فشرد و با مهربانی گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خیلی خب عزیزم، همه چیز رو می گم بشرطی که آروم باشی و وسط حرفم نپری، قبوله؟![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با شعف زاید الوصفی از همون شب خود را بیشتر بسمتش کشیدم و چشمی گفتم. نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستش همه چیز از همون شب اول شروع شد؛ از همون شبی که تو زیر بارون گریه کردی و بعد هم اون سرمای سخت رو خوردی، نیمه های شب بود که برای خوردن آب اومدم پایین و خیلی اتفاقی نگام از پنجره به بیرون افتاد و در کمال ناباوری، ، تو رو دیدم که روی تاب نشستی، اونم زیر بارون و بدون لباس مناسب! با ناباوری اومدم بیرون و نزدیکت که رسیدم متوجه شدم با صدای بلند گریه می کنی و جمله هایی رو زیر لب تکرا می کنی .کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم! تو اونقدر توی عالم خودت غرق بودی که اصلا متوجه من نشدی . می ترسیدم سرما بخوری .از جمله های نامفهومی که زیر لب تکرار میکردی، چیزی دستگیرم نشد .چندبار کلمه « فرزاد » و « نمی تونم» رو شنیدم ولی رابطه ای بین اونها پیدا نکردم .بقدری غمزده و پریشون بودی که وقتی از کنارم رد شدی، اصلا منو ندیدی! وقتی اومدی توی خونه، پشت سرت وارد شدم و اومدم توی اتاق.دیگه نمی تونستم بخوابم .بقدری نگران شدم که حد نداشت .توی ذهنم به دنبال یه نشونه آشنا می گشتم ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم .با نوای آروم صدای تو بود که از فکر و خیال اومدم بیرون .مخم داشت می ترکید! روی تخت مچاله شده بودی و یه چیزی توی دستت بود .پتو رو آروم کشیدم روت .اول فکر کردم متوجه من شدی و داری باهام حرف می زنی ، ولی خوب که دقت کردم دیدم داری هذیون می گی! حسابی تب و لرز کرده بودی و دائما می گفتی « فرزاد نه، خواهش می کنم » یا اینکه « من نمی تونم و تحملش رو ندارم» گاهی هم ابراز علاقه میکردی![/FONT]