كوي دوست

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم می سوزد
برای پروانه هایی که درون پیله می مانند
و تو پا می گذاری
بر فرش
از تن پوش پروانه هایم
بی آنکه قدم بگذاری
شانه هایت بی سر می مانند
آنگاه که در فکر پروانه هایم
پیله وار در خود می پیچیم
و تو پا می گذاری
چه غربت وار
بر اندیشه هایی که در هوای پرواز
درون پیله می میرند
و تو هنوز ، بی اندیشه ، بی قدم
پا بر روی بافت اندیشه ها می گذاری
پایت را بردار
عمر پروانه ها کوتاه است
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
وقتي كه ديگر نبود

من به نبودنش عادت كردم

وقتي كه ديگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم

وقتي كه ديگر نمي توانست مرا دوست داشته باشد

من اورا دوست داشتم

وقتي كه او تمام كرد

من شروع كردم

وقتي كه او تمام شد

من آغاز شدم

و چه سخت است.

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگي كردن

مثل تنها مردن…

دکتر علی شریعتی
 
آخرین ویرایش:

R-ALI

عضو جدید
مهربانی
مهربانی جاده ای است
که هر چه پیشتر روند،
خطرناکتر می گردد.
نمی توان بازگشت...
اما لحظه ای باید درنگ کرد
و شاید چند گامی بر بیراهه رفت.
مدتی است بر جاده ی
هموار می رانیم...
حرف های نزدیک دارند فرا می رسند،
خطرناک است!
"دکتر علی شریعتی"
 

R-ALI

عضو جدید
تنها تو می مانی
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
"قیصر امین پور"
 

R-ALI

عضو جدید
جادوی بی اثر

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد !
این جامها - که در پی هم می شود تهی -
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!
من! با سمند سرکش و جادویی شراب،
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق ،
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد...!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی،
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب... ‌آب...!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !
پر کن پیاله را...
"فریدون مشیری"
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
مردانگی از دیروز تا امروز
پس در زمانی قدیم روزی جمعی از جوانان مجرد از مسیری میگذشتند. متاهلی آنها را بدید و قصد کرد تا آنها را مسخره نماید. پس گفت: می بینم جمعی از معذبین را به الافی !بهتر است به جای ولگردی شما نیز تاهل اختیار کنید و به حلقه مردان در آیید. پس جوانان مجرد عصبانی گشتند و قصد کردند که وی را بزنند.یکی گفت جواب حرف را با حرف دهند و من جواب او را دانم .سپس به متاهل گفت: تو چقدر درآمد ماهانه داری : متاهل گفت : 30 تومان سپس پرسید برای ازدواجت چقدر خرج کردی ؟ متاهل گفت: 20تومان ! دوباره پرسید مهر زنت چقدر است ؟ گفت : 100 تومان ! مجرد پرسید : خرج ماهانه منزلت چقدر می شود ؟ گفت : 10 تومان ! مجرد پرسید : منزلت ملکی است یا شخصی و چند متر است ؟ گفت : شخصی و 1000 متر ! مجرد پرسید: قیمت منزلت چقدر است؟ گفت : 500 تومان ! مجرد گفت : آیا حاضر بودی ماهی 500 هزار تومان می گرفتی ولی خرج عروسیت 10 میلیون تومان بود و مهر زنت 50 میلیون تومان و برای خرید یک منزل 50 متری 100 میلیون می دادی و اگر نمی توانستی ماهی 400 هزار اجاره می دادی و مخارج خانه ات ماهی 700 هزار تومان بود؟ متاهل گفت : پناه می برم به خدا از چنین روزی ! چنین شرایطی زندگی انفرادی نیز غیر ممکن است چه برسد به تاهل!مجرد پرسید : آیا حاضر بودی زنت هم درس بخواند و تو در خانه به او کمک کنی ؟ متاهل گفت:شرک می گویی ؟!من مثل زنان در خانه بنشینم تا او درس بخواند؟ مجرد گفت : در آینده ای نزدیک قیمت و شرایط زندگی به همین سختی است که گفتم و در آن دوران مردان متاهل با آن همه گرانی می سازند و دم بر نمی آورند و کمک به زنان را درخانه وظیفه خود می دانند و درس خواندن زن را جزو الزامات و اینانند که مردان واقعی اند و نه لاف زنان مردی و ما مجردین برای تاهل در انتظار چنان روزی هستیم تا مردانگی واقعی را نشان دهیم​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشم مستش باز بازی با دل من می کند
گاه صیاد از شکار خویش دیدن می کند
غنچه می گردد پر و بال دلم کنج قفس
هر زمان یاد گرفتاران گلشن می کند
شوکت آزادگی می یابد از ما، دام ما
حلقه ی پای مرا قمری به گردن می کند
از خود آرایی گریزانند زیبا باطنان
لاله در گلشن قبای پاره بر تن می کند
تنگ چشمی پرده ي خواب فراغت می شود
آسمان تیغ ادب در چشم سوزن می کند
درد هجران را معلم چاره ای جز گریه نیست
جام چون افتد تهی از باده شیون می کند
مهر 1339
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از همه دل بریده ام نشسته ام به پای تو
غریب این جهان بود هرکه شد آشنایی تو
چه حاجتی چو حاجیان طواف کعبه را کنم
رسیده دست همتم به دامن ولای تو
بروی پاره بوریا صلای خسروی زدم
تاج شرف بسر نهد گدای بینوای تو
نخورده می چه شورها کنم ببزم زندگی
هوای باده کی کند مست می صفای تو
چه سوخت زآتش غمت روان من روان من
چه شد که زنده مانده ام برای تو برای تو
فسانه های زندگی چگونه بشنود کسی؟
گه داده گوش جان چو من به دلنشین صدای تو
به زیر سایه فلک وجود خود چرا کشم؟
در آسمان بخت من چو پر کشد همای تو
به خلق عالمی دگر چه حاجتم؟ کنون که دل
نهاده روی معرفت به قبله دعای تو
اسیر نا توان منم امیر مهربان توئی
بکن هر آنچه میکنی رضای تو رضای تو
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای یار مرا غم تو یارست
عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم
عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن
هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بی‌قرارم
کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده
زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو
جز درد مرا چه یادگارست
 

R-ALI

عضو جدید
غزلی شکسته برای ماه غمگین نشسته

گل بود و می شکفت بر امواج آب ماه
می بود و مستی آور
مثل شراب ماه
شبهای لاجوردی
بر پرنیان ابر
همراه لای لای خموش ستاره ها
می شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزی پرنده ای
با بال آهنین و نفس های آتشین
برخاست از زمین
آورد بالهای گران را به اهتزاز
چرخید بر فراز
پرواز کرد تا لب ایوان آفتاب
آمد به زیر سایه بال عقاب ماه
اینک زنی است آنجا
عریان و اشکبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگین نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودی در شب سپید هزار پر
سر بر نمی کند به سلام ستاره ها
برگرد خویش هاله ای از آه بسته است
تا روی خود نهان کند از آفتاب ماه
از قعر این غبار
من بانگ می زنم
کای شبچراغ مهر
ما با سیاهکاری شب خو نمی کنیم
مسپارمان به ظلمت جاوید
هرگز زمین مباد
از دولت نگاه تو نومید
نوری به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زهی سعادت من که‌م تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
قیام خواستمت کرد عقل می‌گوید
مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام
اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای
ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام
تو آفتاب منیری و دیگران انجم
تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام
اگر تو آدمیی اعتقاد من اینست
که دیگران همه نقشند بر در حمام
تنک مپوش که اندام‌های سیمینت
درون جامه پدیدست چون گلاب از جام
از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست
درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام
سماع اهل دل آواز ناله سعدیست
چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام
در این سماع همه ساقیان شاهدروی
بر این شراب همه صوفیان دردآشام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من ز پای جان گشودم رشته ی دلبستگی ها
تا مگر دستی زنم در دامن وارستگی ها

با بریدن ها دل از آشوب دریا شست ساحل
موج بی آرام شد پیوسته از پیوستگی ها

گرمی و شوری ندارد ساز سیل از تند رفتن
نغمه جویی روان کرد اشکم از آهستگی ها

جستجو را راه ها رفتم، بیا انگشت حیرت
منزلی بنما، برآسایم مگر زین خستگی ها
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را به خاطر می آورم،
‫آن گاه که در قاب خاکستری یک روز بلند
‫دستانت را به نهایت گشوده بودی،
‫به نشانه آغوشی
‫برای من که نگاه ماتی بودم و لبخندی کال
‫در قابی آویخته به خوابی دراز.
‫تا بسیاری سالها بگذرد
‫و راز های بسیار فراموش شوند
‫در نگاه گنگ تصویر هایی که سخن نمی گویند
‫تا به دیگر روز, که سهره ای به دشتی دور آن آواز به سینه ای تمام بخواند
عشقی بشکفد دیگر بار
‫و آغوشی راز بگوید در تصویر تازه‌ای.
افسانه امیری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستی به روی شانه ات،
‫دست دیگری گرم میان یکی دست،
‫آن دست دیگر, قفلی به کمرگاه قفل
‫سرها به موازات هم،
‫نگاه در نگاه.
‫نفس ها کشدار و هم زمان.
‫قدم ها با هم و نیم نیم ،
‫در جا و در هم - دور.
‫دم-بازدم
‫باز , دم-بازدم، دم
‫زمین به گرد خورشید می گردد
‫و خورشید به گرد تو و من , ما
‫به گاه شعر گاه.
‫عین شین قاف،
‫کلام می شود
‫و روز و شب پیدا و نا پیدا , گم.
‫شماره لحظه های از تو گفتن است
‫و باقی لحظه ها , انتظار.
‫تا شعر دیگری بروید
‫ و دستی میان دست
‫و دستی به روی شانه ای

افسانه امیری
 

R-ALI

عضو جدید
تا کی در انتظار گذاری به زاریم
بازای بعد از این همه چشم انتظاریم

دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جانسوز بود شرح سیه روزگاریم

بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سر سازگاریم

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب زنده داریم

گفتی هوای لاله عذاران ری خوش است
پنداشتی که بوالهوس لاله زاریم

طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه ی وحشی شکاریم

سندان به سرزنش نتوان کرد پایمال
سرکوبیم زیاده کند پا فشاریم

شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساریم

تا هست تاج عشق توام بر سر ای غزال
شیرین بود به شهر غزل شهریاریم
 
آخرین ویرایش:

R-ALI

عضو جدید
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه‌ی مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند، دلی را که در او جاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریار از سر کوی سهی‌بالایان
این چه راهیست که با عالم بالا داری
"محمد حسین شهریار"
 

R-ALI

عضو جدید
تقدیم به همه دوستان گلم در کوی دوست
*****************************

دست هامان نرسیده است به هم
=====================
از دل و ديده ، گرامی تر هم
آيا هست ؟
- دست،
آری ، ز دل و ديده گرامی تر :
دست !
زين همه گوهر پيدا و نهان در تن وجان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل كنی از دنيا ،
دستاورداست !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!

شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !
خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .

در فروبسته ترين دشواری ،
درگرانبارترين نوميدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،
دست كه هست !

بيستون را ياد آر ،
دست هايت را بسپار به كار،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !

وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،
دست هايی كه به هم پيوسته است !
به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !

دست در دست كسی ،
يعنی : پيوند دو جان !
دست در دست كسی
يعنی : پيمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست،
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند كه از دست طبيب ،
گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست ،
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !
دست ، گنجينه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بردنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،

خواه در ياري نابينايی ،
خواه در ساختن فردايی !
آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده باتلخی غم های دگر دست به هم !

بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی
دست هامان ، نرسيده است به هم
"فریدون مشیری"
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگاه تو بر در است
با یاد پنجره باز رو بباغ، هوای تازه،
خورشید تابان، پرنده ی خوانای عاشق
بر همیشگی سبزی شاخه سرو.

نگاه تو بزندگی بجامانده
در چشم رفیقان عشق،
شکوفانی سرخ نسترن تابستان
منگوله های میوه مهرگان باغبان
دانه جو در خاک خوب
اندیشه و بازوی کار بهار.

نگاه تو از زندگی گذرد-
با عبور از اعصار
به کویر و کوهسار.
نگاه تو نگاه تاریخ است
ادامه وجدان مزدک و بابک،
حلاج و عشقی، در شعر سعید گلسرخی و مختاری.
تو در نگاه کودک امروز
نگرانی دیرین امروز، وعده روشنی فردا،
در آسمان شفاف هدیه داری.

نگاه تو زنده است-
در پرواز باز پشتک کامل کبوتر در نیلی آسمان
شنای خیس ماهیان رود ورود دریا،
اندیشه مرور دیروز انسان فردا.
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابریست کوچه کوچه، دل من، خدا کند
نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند

حسّی غریب در قلَمَم بغض کرده است
چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند

مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند

با واژه های از رمق افتاده آمدم
می خواست این غزل به شما اقتدا کند

حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟

مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...
تا اینکه لای لای تو با او چها کند

یادش بخیر مادرم از کودکی مرا
می برد تکیه تکیه که نذر شما کند

یادم نمی رود که مرا فاطمیه ها
می برد با حسین شما آشنا کند

در کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدم
تا داغ سینه ی تو مرا مبتلا کند

مادر ! دوباره زخم شما را سروده ام
باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:

یک شهر، خشم و کینه، در آن کوچه – مانده بود
دست تو را چگونه ز مولا جدا کند

باور نمی کنم که رمق داشت دست تو
مجبور شد که دست علی را رها کند ...

تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند

نفرین نکن، اجازه بده اشک دیده ات
این خاک معصیت زده را کربلا کند

زخمی که تو نشان علی هم نداده ای
چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند

باید شبانه داغ علی را به خاک برد
نگذار روز، راز تو را برملا کند ...

گفتند فاطمیه کدام است ؟ کوچه چیست ؟
افسانه باشد این همه ؛ گفتم خدا کند


با بغض، مردی آمد از این کوچه ها گذشت
می رفت تا برای ظهورش دعا کند

از کوچه ها گذشت ... و باران شروع شد
پایان شعر بود که توفان شروع شد
 

R-ALI

عضو جدید
دروازه ی طلایی

در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود میکشد به راه
خورشید و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو دیده خیره به این مرد بی پناه
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سر فتاده در آوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها
حیران نشسته در دل شبهای بی سحر
گریان دویده در پی فردای بی امید
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید
سو سو زنان ستاره کوری ز بام عشق
در آسمان پخت سیاهش دمید و مرد
وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد
این رهگذر منم که همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برایم به صد غرور
اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ
خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور
ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت
دیگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه کن
تا شهر مرگ راه درازی نمانده است
=================================
فردا مصادف است با:


درگذشت سيد حسين ميرخاني ، خوشنويس و نوازنده كمانچه (تولد 1286 خورشيدي)
 

R-ALI

عضو جدید
پنجره
پنجره باز و بسته کن
ياد هواي ابري و
ابرهاي دل شکسته کن
پنجره باز و بسته کن
ياد پرنده آسمان
نسيم ريشه بسته کن
در پي پاره تنم
زخمي و دربه در منم
لال‌ام و در سکوت خود
بر سر و سينه مي زنم
روزي نمي رسد که من
به دوري تو خو کنم
خواب تو را عزيز من
چگونه آرزو کنم
"محمد صالح اعلا"
 

R-ALI

عضو جدید
با آنکه همچون اشک غم بر خاک ره افتاده ام من
با آنکه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام من
در سر ندارم هوسي، چشمي ندارم به کسي، آزاده ام من

با آنکه از بي حاصلي سر در گريبانم چو گل
شادم که از روشن دلي پاکيزه دامانم چو گل
خندان لب و خونين جگر مانند جام باده ام آزاده ام من

يا رب چو من افتاده اي کو؟
افتاده آزاده اي کو
تا رفته از جانم برون سوداي هستي
آسوده ام آسوده از غوغاي هستي

گلبانگ مستي آفرين همچون رهي سر داده ام من
مرغ شباهنگم ولي در دادم غم افتاده ام من
خندان لب و خونين جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشده پای بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

__________________
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوست داشتن
شب را دوست دارم ! چون ديگر رهگذري از کوچه پس کو چه هاي شهرم نمي گذرد تا سر گرداني
مرا ببيند .چون انتها را نمي بينم .تا براي رسيدن به آن اشتيا قي نداشته باشم.
شب را دوست دارم .
چون ديگر هيچ عابري از دور اشک هاي يخ زده ام را در گوشه ي چشمان
بي فروغم نمي بيند.
شب را دوست دارم : چرا که اولين بار تو را در شب يافتم .
از شب مي ترسم : تو را در شب از دست دادم.
از شب متنفرم ، به اندازه ي تمام عشق هاي دروغين.
با آفتاب قهرم ، چرا شبها به ديدارم نمي آيد؟
نمي آيد تا با دست هنر مندش سا يه ي تو را بر ديوار خيالم نقش زند و مرا به
بودنت دلخوش سازد.
شايد آفتاب با من قهر است؟؟
آ ن روز که تو در کنارم بودي ، هرگز به آ فتاب سلام نکردم ، هر گز به روي
شب لبخند نزدم. و برايش دستي تکان ندادم.
اين مجازات تمام لحظه هاييست که همه ي دنيا را در تو ديدم و تو را در تمام دنيا.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هدیه دوست

گلي را كه ديروز
به ديدار من هديه آوردي اي دوست
دور از رخ نازنين تو
امروز پژمرد
همه لطف و زيبايي اش را
كه حسرت به روي تو مي خورد و
هوش از سر ما به تاراج مي برد
گرماي شب برد
صفاي تو اما گلي پايدار است
بهشتي هميشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بي خزان
گل تا كه من زنده ام ماندگار است
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا