بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخه امر خیره!!کل!!

سلام جنتلمن.خوبی؟؟
چرا الان باید بری دانشگاه؟؟:surprised::eek::surprised:
مرسی بهتره آواتارم؟؟؟به این تنهایی بگو که هی تهدید میکنه عوضش کنم!!

خوب بنده ی خدا مثل اینکه تعطیلات بین دو ترم تمام شده باید برم سر کلاس;)

آرامش جان می دونی آواتورت یکم نگاهش مرموزانه هست...:redface:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی گرم به تمام دوستان عزیز کرسی نشینم :gol:
از جمله نسیم خانوم عزیز
داداشی عزیز
آرامش خانوم عزیز
سکرت عزیز
و آقا حمید گل
جنتلمن عزیز
نسیم خرداد عزیز
امیدوارم که همه رو گفته باشم:D
دوستان خوبید؟
خوشید؟
چه خبر؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اوهوم بابا یکی هم مارو تحویل بگیره
منم فال میخواااااااااااااااااااااااااااااااااام

سلام نیسم جان خوبی اینم فالت:

نفس بر آمد و کام از تو بر نمیاید
فقان که بخت من از خواب در نمیاید
مگر به روی دل آرای یار من ور نه
به هیچ روی دگر کارگر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سرنمیاید
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی گرم به تمام دوستان عزیز کرسی نشینم :gol:
از جمله نسیم خانوم عزیز
داداشی عزیز
آرامش خانوم عزیز
سکرت عزیز
و آقا حمید گل
جنتلمن عزیز
نسیم خرداد عزیز
امیدوارم که همه رو گفته باشم:D
دوستان خوبید؟
خوشید؟
چه خبر؟
اااا سلام :w21:
خوبی؟:gol:
شما؟:D
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز

سلام آرامش تنهایی سکرت نسیم خانوم آقا حمیدخوبید همگی...من بعد از هفت روز غیبت دوباره آمدم اما یکم بیشتر مهمان شما عزیزان نیستم چون دیگه باید برم دانشگاه



می بینم که ابجی آرامش جلد عوض کرده :D البته آواتورش یکم نازتر شده
سلام جنتلمن خوبي
چرا خوني شدي؟ پرتغال خوني خوردي؟:w20:
سلام دوستان
مهمون نمیخواین؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
راستی واسه منم یه فال بگیرین
سلام نسيمي خوبي ... واي چه حالي ميده آدم با هم اسم خودش بحرفه:D
دوستان من امشب چند تا داستان دارم نمیدونم اجازه هست که بگم آخه من تالا داستان نگفتم



چقدر زمان ها زود می گذرند

آخي اينارو از كجااوردي منم ميخواااااااااااااااااااااااااام :crying2:
 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز



زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانک هاوس، با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند

زن نيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پول تان را مي آورم

جان گفت نسيه نمي دهد

مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت

ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من

خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟

لوئيز گفت: اينجاست

" ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."

لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت

خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد

مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند

در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است

کاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد

لوئيز خداحافظي کرد و رفت

فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالص چه قدر است .....


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی گرم به تمام دوستان عزیز کرسی نشینم :gol:
از جمله نسیم خانوم عزیز
داداشی عزیز
آرامش خانوم عزیز
سکرت عزیز
و آقا حمید گل
جنتلمن عزیز
نسیم خرداد عزیز
امیدوارم که همه رو گفته باشم:D
دوستان خوبید؟
خوشید؟
چه خبر؟

سلام محمد صادق عزیز خوبی دلم برای تمام کرسی نشینا تنگ شده بود مخصوصا شما
 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز



چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .


 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام جنتلمن خوبي
چرا خوني شدي؟ پرتغال خوني خوردي؟:w20:

سلام نسيمي خوبي ... واي چه حالي ميده آدم با هم اسم خودش بحرفه:D

آخي اينارو از كجااوردي منم ميخواااااااااااااااااااااااااام :crying2:


سلام خوبی آّبجی...




در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد


 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی گرم به تمام دوستان عزیز کرسی نشینم :gol:
از جمله نسیم خانوم عزیز
داداشی عزیز
آرامش خانوم عزیز
سکرت عزیز
و آقا حمید گل
جنتلمن عزیز
نسیم خرداد عزیز
امیدوارم که همه رو گفته باشم:D
دوستان خوبید؟
خوشید؟
چه خبر؟
سلام محمد صادق جون خوبي

سلام به همگی
خوبید؟
سلام معصوم جون خوبي خانوم
 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه


:w23::w27::w34::w40::w42::w14:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همگی
خوبید؟
سلام معصومه خانوم
خوبی؟
اااا سلام :w21:
خوبی؟:gol:
شما؟:D
سلام
من؟ من همون محمد صادق قدیما، ولی با چهره ای جدید
ممنون، شکر
سلام محمد صادق عزیز خوبی دلم برای تمام کرسی نشینا تنگ شده بود مخصوصا شما
سلام
ممنون، این لطف شما رو میرسونه:gol:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوبم ممنون، فقط امشب دلم خیلی گرفته اونم خوب میشه خودش
شماها خوبین؟
 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
((کرگدن ها هم عاشق می شوند))


كرگدن گفت:نه امکان ندارد کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند
دم جنبانک گفت : اما پشته تو می خارد لایچین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تورا بخاراند یکی بایدحشره های تو را بردارد
كرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من میگویند پوست کلفت
دم جنبانک گفت اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست
كرگدن گفت ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم
دم جنبانک گفت : اين كه امكان ندارد ، همه قلب دارند
كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمي بينم .
دم جنبانک گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمي كني ، قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك داري
كرگدن گفت: نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما يك قلب كلفت دارم.
دم جنبانک گفت :نه ، تو حتما يك قلب نازك داري چون به جاي اين كه دم جنبانک را بترساني ، به جاي اينكه لگدش كني ، به جاي اينكه دهن گشاد و گنده ات را باز كني و آن را بخوري ، داري با او حرف مي زني.
كرگدن گفت: خوب اين يعني چي ؟
دم جنبانک گفت :وقتي يك كرگدن پوست كلفت ، يك قلب نازك دارد يعني چي ؟ يعني اينكه مي تواند عاشق بشود
كرگدن گفت: اينها كه مي گويي ، يعني چي؟
دم جنبانک گفت :يعني .... بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ....
كرگدن چيزي نگفت . يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت . فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد
اما دم جنبانک پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد . اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد
كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولو ي پشتم را بخوري؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم ايت نياز است ، من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي كني ، اما دوست داشتن از اين مهمتر است .
كرگدن نفهميد كه دم جنبانک چه مي گويد .
روزها گذشت ، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست و هر روز پشتش را مي خاراند و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت .
يك روز كرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اين كه دم جنبانک اي پشتش را مي خاراند ، احساس خوبي دارد ، براي يك كرگدن كافي است ؟
دم جنبانک گفت : نه كافي نيست
كرگدن گفتك درست است كافي نيست . چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم . راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم
دم جنبانک چرخي زد و پرواز كرد و چرخي زد و آواز خواند ، جلوي چشم هاي كرگدن
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد . اما سير نشد . كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند . با خودش گفت : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين . وقتي كرگدن به اينجا رسيد ، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزيزم من قلبم را ديدم . همان قلب نازكم را كه مي گفتي ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم؟
دم جنبانک برگشت و اشكهاي كرگدن را ديد آمد و روي سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز ، تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري
كرگدن گفت: راستي اينكه كرگدني دوست دارد ، دم جنبانک اي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ، قلبش از چشمش مي افتد ، يعني چي؟ دم جنبانک گفت : يعني اينكه كرگدن ها هم عاشق مي شوند.
كرگدن گفت : عاشق يعني چه؟
دم جنبانک گفت :يعني كسي كه قلبش از چشمش مي چكد.
كرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد . اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند ، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد ، يك روز حتما قلبش تمام مي شود .
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:

من كه اصلا قلب نداشتم ، حالا كه دم جنبانک به من قلب داد، چه عيبي دارد ، بگذار تمام قلبم را براي او بريزم
 

Similar threads

بالا